انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 26:  1  2  3  4  5  ...  23  24  25  26  پسین »

سکس مامانم با دوست داییم


مرد

 

داستان سکسی: سکس مامانم با دوست داییم و...




موضوع این داستانها که حدود ۱۰ قسمت می‌باشد:
سکس های مادرم با دوست داییم و دیگران است

     
  ویرایش شده توسط: sattar2886   
مرد

 
سلام به دوستان عزیز. ممنون از مدیران سایت آویزون بابت ایجاد تاپیکی که درخواست کرده بودم و باز هم ممنون از دوستانی که اعلام آمادگی کرده آمد برای خواندن داستان من. اول از همه توضیحی بدم خدمت دوستان عزیز
     
  
مرد

 
سلام به دوستان عزیز. ممنون از مدیران سایت لوتی بابت ایجاد تاپیکی که درخواست کرده بودم و باز هم ممنون از دوستانی که اعلام آمادگی کرده آمد برای خواندن داستان من. اول از همه توضیحی بدم خدمت دوستان عزیز . این یک داستان صرفا سکسی بوده و تراوشات ذهن من است و اصلا واقعیت ندارد و خاطره بشمار نمی رود. سعی می کنم جوری تصویرسازی کنم که برای شما عزیزان قابل هضم بوده و از آن لذت ببرید. لازم به ذکر است که بنده اولین بار است که می خوام داستان بنویسم و می‌خوام سعی کنم اینکار رو به درستی انجام بدم. لطفاً با نظرات ، پیشنهادات و انتقادات سازنده به من کمک نمایید.
مسأله بعدی اینه که دارم با گوشی تایپ میکنم و کمی تایپ با گوشی سخته و سرعت کار پایین. ولی سعی میکنم هفته ای دو قسمت از داستان رو ارسال کنم تا شما عزیزان را زیاد منتظر نگذارم.
مسأله آخر هم اینکه یکی از دوستان تو خصوصی پیغام فرستادند که درخواست میکنم نه ایشون و نه هیچ کدام از عزیزان در خصوصی پیغام نفرستاده و در قسمت نظرات همین تاپیک اظهار نظر نمایند.
از همه شما عزیزان متشکرم.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
sattar2886
سلام !کماکان منتظر شروع داستانت هستیم !فعلا که با املاءنا نوشته نمیشه نمره دادبی زحمت بنویس تا با دیدن بازخورد دوستان به کم و کیف استان بیشتر پی ببری .
     
  
مرد

 

داستان سکسی: سکس مامانم با دوست داییم



من اشکان هستم و الآن ۱۸ سالمه که دارم این داستان رو می‌نویسم اما وقایعی که پیش اومده مربوط به شش سال پیشه و کلا زندگی خانواده ما رو تحت تاثیر قرار داد. من وقتی ده سالم بود از طریق یکی از دوستانم که همکلاسی هم بودیم با اینترنت آشنا شده و کار با اون رو یاد گرفتم. اینترنت وای فای هم که در خانه داشتیم و دوستم به من چند تا سایت سکسی معرفی کرد و به من آموزش داد که باید با فیلتر شکن برم به این سایتها و خیلی مطالب دیگه. از اون موقع تا دو سال بعد من مطالب این سایتها رو می‌خوندم و با سکس و مسائل مربوط به اون آشنا شدم. مثل تفاوت آناتومی مردها و زنها، دوران بلوغ ، حس جنسی ، آشنایی با روابط پدر و مادر ، طریقه تولید مثل و خیلی چیزهای دیگه. اینکه دوستم چطوری با این چیزهای آشنایی پیدا کرده بود چون موضوع داستان ما نیست ، بهش نمی پردازم که وقتمون تلف نشه و بیشتر به داستان مون بپردازیم.

خواندن مطالب سکسی ، تغییراتی رو در من به وجود آورد که باعث شد با خواندن این مطالب در من احساسی خاص به وجود بیاد و کم کم یاد بگیرم با خودم ور برم (جلق زدن) تا بیشتر از خواندن داستانها لذت ببرم. البته اون موقع هنوز بلوغ نبودم و منی ازم خارج نمیشد اما با بعضی از داستانها به اوج می‌رسیدم و حس خاصی درونم ایجاد میشد که مثل ارضا شدن بود و بعدش بی حال میشدم. از اونجایی که این کامپیوتر مال من بود و از این رومیزیها بنابر این تو اتاق من بود و باز هم از اونجایی که مادرم منو مستقل بار آورده بود و تک فرزند هم بودم پس هیچوقت بدون در زدن وارد اتاقم نمیشد. البته من قیافم جوریه که همه فکر میکنند ضریب هوشیم پایینه اما در واقع دقیقا بر عکس بوده و خیلی با هوش و تیزم که همین مسئله باعث میشد زودتر آموزشهای دوستمو یاد بگیرم. ولی پدر و مادرم فکر میکردم که من اون کامپیوتر رو فقط برای بازی می‌خوام و بس.

اما از خانوادم بگم تا باهاشون آشنا بشین. پدرم اسمش حمید هست و الآن چهل وهفت سالشه . شغلش دبیر رشته حسابداری بوده و به واسه معلوماتش در این زمینه حسابدار یک شرکت خصوصیه که البته مدیر عاملش ، رفیق قدیمی شه و چون پدرم تو حسابداری خیلی وارده ، واسه همین همه کارهای مربوط به حسابداری شرکت رو انجام میده و بابتش حقوق خوبی هم میگیره و حقوق دبیری هم که هست و پس مشکل مالی نداریم. از پدر بزرگم آپارتمانی به پدرم رسیده که ۱۲۰ متره و دو خوابه و ما اجاره نشین نیستیم. پدرم قدش متوسطه و چاقه. خیلی هم خوابش سنگینه و به خاطر کار زیاد ، شبها ساعت ده به بعد آلارم خواب میده و دیگه تا ده و نیم دیگه به خواب کامل می‌ره.
مادرم اسمش نسرین هست و خانه داره . تماما خرج خونه و بقیه مسائل خونه مثل شرکت در جلسات ماهیانه ساختمون چهار واحدیمون بر عهده مادرمه. قدش حدود ۱۶۵ و وزنش هم حدودا نزدیک هفتاد میشه که مراقبه بیشتر از این نشه. پوست سفیدی داره با سایتهای بزرگ که نمیدونم سایزش چیه . شکمش متوسطه اما باسن پهنی داره که قبلاً اینطوری نبود اما بعداً میگم چرا به دلایلی رشد کرده. کلا چاق نیست اما بدنی پر و گوشتی داره.

     
  
مرد

 
منم که خودمو معرفی کردم اول داستان. قد و وزنم به خانواده مادریم رفته و قد بلند و لاغر هستم . البته بودم. اما الآن دو ساله باشگاه میرم و کمی رو اومدم و وزن گرفتم و با توجه به قد ۱۸۵ سانتی و وزن ۸۸ کیلویی ، هیکل متناسبی پیدا کردم . اما ماجراهایی که تعریف میکنم مربوط به ۱۲ سالگیمه ، اون موقع لاغر بودم و ریغو . تو خونه ما فقط من از اون موقع تا الان تغییر کردم و پدر و مادر همون‌جوری که تعریف کردم موندم.
داییم هم اسمش محمود هست و چون خانواده مادرم همه شهرستان زندگی میکنند ، محمود از شروع خدمتش با ما زندگی میکنه تا آلان و هنوزم مجرده. تو اون زمان محمود چندماه آخر خدمتشو میگذروند و تو خدمت با دوستش که یکی از شخصیتهای اصلی داستان ماست آشنا شد.
و اما دوست داییم که اسمش سعید هست که اونم لاغره و بچه جنوبه. از بندرعباس اومد تهران برای خدمت و دیگه برنگشت شهرشون البته بعضی مواقع برای شرایط کاری که از زمان خدمت برای خودش جور کرد بعضی مواقع میره شهرشون اما کلا تهران زندگی می‌کنه. سعید تقریبا هم سن داییمه و مثل بیشتر جنوبی‌ها پوست تیره ای داره. البته خیلی سیاه نیست و کمی پوستش روشن تره اما تو خونه ما که همه پوست سفید داریم اون سیاه پوست به حساب میاد. سعید تو کار واردات پوشاکه و خیلی آدم زرنگ و کاسبیه. از وقتی اومد تهران و تو همون سربازی به خاطر هوش بالایی که داشت کار پیدا کرد و تو بازار تهران پیش یکی از دوستان پدرش راه و چاه کار تو صنف پوشاک رو یاد گرفت. یکسال و نیم بعد از شروع کار ، تصمیم گرفت مستقل بشه و با پولی که جمع کرده بود میرفت ترکیه و جنس میآورد و تو بازار تهران با کمک صاحب کار قبلیش جنسا رو می‌فروخت و کم کم سرمایشو بیشتر کرد. البته من اینا رو بعداً و به واسطه داییم متوجه شدم.
داستان من از وقتی شروع میشه که پای سعید به خونه ما باز شد و مدت کوتاهی با زندگی میکرد. البته حدودا شش هفت ماه اول که سرباز بود زیاد پیش ما نمیومد و بعضی شبها خونه ما می‌خوابید . بیشتر وقتا تو پادگان بود و یا اگر میتونست مرخصی بگیره میرفت ارومیه جنس میآورد. ولی بعد از خدمت چون کسی رو اینجا نداشت و ما هم کاملا باهاش آشنایی پیدا کردیم به درخواست داییم و اجازه پدرم با ما زندگی میکرد. البته اینو بگم که داییم و دوستش جفتشون لیسانس وظیفه بودن و ظهر بعد از ناهار از پادگان میزدن بیرون . داییم میومد خونه و سعید میرفت سرکار و بعد هم که تو کار مستقل شد ، فقط وقتهایی که می رفت جنس بیاره یا شبهایی که خونه ما بود ، بقیه وقتشو تو پادگان بود.وقتی خدمتش تموم شد به خاطر سرمایه ای جمع کرده بود می رفت ترکیه و مستقیم از اونجا جنس میآورد . هر وقت هم که پارتیه جنس به دستش می‌رسید و می‌فروخت برای جبران لطف پدرم و زندگی کنار ما ، در سفر بعدیش برامون سوغاتی های خوبی میآورد که اکثرا لباس بود و خیلی هم شیک.کلا خیلی با جنم و باحال بود. محمود و سعید خیلی شوخ و اهل بگو بخند بودن و وقتی که شبها دور هم جمع می‌شدیم خیلی خنده بازار بود . سعید مخصوصا خیلی شیطون بود از سفرش خاطرات باحال تعریف میکرد و می‌خندیم. بابام کلا آدم راحتی بود و اصلا گیر نیود و تا وقتی خستگی کار بهش اجازه میداد بیدار بود و تو جمع خانواده ولی وقتی خوابش می‌گرفت بدون رودروایسی ، اعلام میکرد وقت خوابشه میرفت تو اتاقشون می‌خوابید. اما بقیمون تا نصف شب بیدار بودیم و مشغول حرف زدن و ....
مادرم بعد از یه مدت دیگه عادت کرده بود به حضور سعید تو خونمون و راحتتر لباس میپوشید و میدونست بابام گیر نمیده و زیاد خودشو سفت نمی‌گرفت جلوی سعید. البته اوایل حضور سعید در خونمون خیلی رعایت میکرد و پوشیده بود لباساش ولی بعد از مدتی دیگه لباسهای راحتتر میپوشید. مادرم جلوی مهمونای غریبه اینطوری بود که تیشرت و دامن تقریبا گشاد تنش میکرد به خاطر اندامش و یه شال هم مینداخت سرش که همه جایش پوشیده بود ولی بعدا جلو سعید شلوار و تیشرت تنش میکرد. سعید هم به اندام مامانم نگاه نمیکرد یا لااقل جلوی ما اینطوری نشون میداد و داییم هم به خاطر مجوز بابام حساسیت نشون نمیداد ، مخصوصا اینکه سعید دیگه دوست صمیمیش بود و به دیگه قاطی شده بودن با هم. دایی محمود هم بعد از اتمام خدمت با پارتی بابام تو شرکت استخدام شده بود و با بابام و سعید می‌رفتند بیرون و به کارهای روزمره می‌رسیدند و بعد ازطهر با هم بر می‌گشتند خونه.
     
  
مرد

 
از این جمع خانواده فقط منو مامان میموندیم که من صبحها میرفتم مدرسه و ظهر زودتر از همه برمیگشتم خونه . مامانم هم که خونه دار بود و اگر خرید نداشت همیشه خونه بود. شب هم از ساعت هشت به بعد بقیه تقریبا با هم میرسیدن. دیگه کم کم تو جمع شبونمون مادرم با سعید شوخی لفظی میکرد و جواب شوخیهای همو میدادن و با هم می‌خندیدیم. این شوخیها بعضی وقتا به کل کل مامانم و سعید هم می‌رسید. یه شب که مشغول حرف زدن بودیم ،بابام رفته بود بخوابه و داییم هم دستشویی بود و منم تو هال پیش مامان و سعید بودم که مامانم گفت ترکیه که میری به نظرت زنهای اونجا خوش هیکل ترن یا زنهای ایرانی. سعید هم با لحن شوخی گفت اگر منظورتون از زنهای ایرانی ، شما هستید که باید بگم زنهای اونجا خوش هیکل ترن. مامانم که اخلاق سعید و می‌شناخت گفت ای بی ادب. یعنی اونا از من خوش هیکل ترن و دمپایی رو فرشیشو آروم پرت کرد سمت سعید که اونم فرار کرد سمت اتاق من و بعد دومی رو هم پرت کرد. بعد کمی هر سه خندیدیم و سعید برگشت تو هال . داییم که از دستشویی اومد بیرون ، مامانم بحث رو عوض کرد که من تعجب کردم چرا جلوی داداشش بحث رو ادامه نداد و سعید هم عادی برخورد کرد که مثلا تعجب نکرده. موقع خواب طبق معمول منو دایی تو اتاق من خوابیدیم و سعید هم تو پذیرایی داییم براش جا انداخت. همه خوابیدیم و صبحش داییم و بابام رفتن سرکار .منم آماده شدم برم مدرسه و سعید هم چون باید میرفت فرودگاه دیرتر بیدار شد . مامانم بیدار بود و با لباسهای دیشبش تو آشپزخونه صبحانه أماده میکرد. فکر میکردم مامانم با توجه به نبود بابام اینا به مانتو هم بپوشه که اینکار رو نکرده بود و مثل همیشه بود . من از اتاق اومدم بیرون و به اصرار مامانم رفتم صبحونه بخورم و سعید هم از دستشویی اومد و به ما ملحق شد. همونطو. که قبلاً گفته بودم چون سنم کم بود و به خاطر قیافم همه فکر مبکردن من چیزی حالیم نیست ، مامانم و سعید سر صبحانه با هم شوخی میکردن و مانم گفت پس رو حذف پیشین هستی دیگه. سعید گفت کدوم حرف. مامانم گفت همون مقایسه هیکل منو زنهای ترکیه ای. سعید با خنده گفت باید ایندفعه بیشتر توجه کنم بعد جوابتو بدم. مامانم : به من بیشتر توجه کنی یا اونا. سعید: هر دو. مامان: یعنی تا حالا متوجه هیکل من نشدی؟ سعید : زیاد توجه نکردم اما از این به بعد بیشتر توجه میکنم. مامانم پاشد رفت از بالای ظرفشویی چیزی برداره و پشتش به میز بود و سعید هم که روبروی ظرفشویی بود داشت روبرو رو نگاه میکرد و حواسش به من نبود. منم یه لحظه رد نگاه سعید رو دنبال کردم و دیدم به پشت مامانم نگاه می‌کنه. تازه متوجه شدم مامانم به اون تیشرت نارنجیش که خط کرست مشکیش از پشتش مشخص بود و شلوار پارچه ای که به خاطر پهن بودن باسنش و رونهای گوشتیش به تنش چسبیده ، اونجا وایساده و وقتی دیدم مانم داره بر میگرده سمت میز سرمو انداختم پایین و لقمه تو دستم می‌خوردم و سعیدم مشغول خوردن صبحانه اش شد. بعد از صبحانه گفتم مامان من میرم مدرسه و مامانم که نمی‌دونم چرا حول شده بود گفت لباسهای باشه عزیزم برو. سعید به من گفت صبر کن من برم لباسمو بپوشم و چمدونمو بردارم برسونمت مدرسه و خودمم برم کاری دارم و انجام بدم و از همون ور برم فرودگاه. بعد به مامانم گفت بی زحمت یه آژانس برام بگیرید که اشکان هم پیرس نشه . ممنون. و کمی با عجله که معلوم بود اونم حوله رفت تو اتاق منو آماده شد و با چمدون اومد بیرون. آژانس هم زود اومد و ما رفتیم که از خونه بریم بیرون. مامانم اومد بدرقه ما و دیدم خیلی کوتاه و با دقت به تیپ و هیکل سعید یه نگاه کرد. بعد به سعید گفت مراقب خودت باش. دوباره سعید حول شد و سریع خداحافظی کرد و راه افتادیم به سمت پایین و رفتیم. همه اینها خیلی سریع بود و هر بچه ای جای من بود متوجه نمیشد اما من را داستان‌هایی که خونده بودم همش تو آژانس فکرم مشغول بود و اصلا نفهمیدم سعید چی داره میگه. رسیدیم مدرسه و من زود پیاده شدم رفتم سمت در مدرسه و آژانس راه افتاد و رفت.
------------
تا اینجای داستان رو داشته باشید تا بعدا بقیشو ادامه بدم. راستی یادم رفت بگم از یه جای داستان به بعد ، با توجه به پیشرفت داستان و تصویرسازی بهتر از زبون مامانم قصه رو تعریف میکنم. البته یه جاهاییشو که من حضور نداشتم خودش برام تعریف کرد و به جاهایی هم خودم بدون اینکه بفهمه از زبونش شنیدم. امیدوارم بتونم مسیر داستان رو اونجوری که می‌خوام پیش ببرم تا شما عزیزان لذت بیشتری ببرید. یه عکس هم اگر بتونم آپلود میکنم تا بیشتر با هیکل مامانم و سعید آشنا بشید.
     
  

 
زود بنویس اگه میخوای تاثیر گزار باشه داستانت
     
  
مرد

 
سلام مجدد به دوستان. در شروع این قسمت از داستان می‌خوام چند خطی رو از زبون مادرم بنویسم .
--------------------------------------------------------------------------------------
اسمم نسرینه و مادر اشکان هستم. بهتر دیدم یه مقدار برای نوشتن داستان به پسرم کمک کنم و خودمم برام تجدید خاطره ای بشه. چون اتفاقاتی که برام افتاده و کارهایی که کردم ، با اینکه تابو شکنی بود و میتونست برام مشکل ایجاد بشه اما بعضی مواقع آدم شانسهایی میاره که می‌تونه ازش استفاده کنه که البته احتیاط و موقعیت سنجی رو باید چاشنی کار کرد تا بتونی شرایط رو به نفع خودت مدیریت کنی. قضیه سعید تو خونه ما یه جورایی ، چیزی نبود که فکرشو بکنم به اینجا بکشه اما با اتفاقاتی که اشکان براتون توضیح داد و البته شرایطی که خودم اون موقع داشتم انگار میرفت تا به سمتی که روزهای پر هیجانی را برام رقم بزنه. من اون موقع حدود ۳۶ سال داشتم و احتیاجات یک زن تو اون سن و سال علاوه بر احساسات که باید از شوهرش دریافت کنه ، سکسهای پر حرارت هست که معمولا تو اکثر زنها زیاده. مردها و زنها اغلب اوقات بر عکس هم هست و گذشت زمان در هر کدوم متفاوته. مردها ( مردهای زمان ما) اول ازدواج، به خاطر شرایط اون دوره، قبل از ازدواج معمولا سکس رو به بعد از ازدواج موکول میکردند و حمید هم از این قائده مستثنا نیست . به خاطر همین تمایل زیاد به سکس در اوایل زندگی مشترک ، معمولا زود به زود سراغ همسرشون میرن و دوست دارند سکسهای پر حرارتی رو با همسرشون تجربه کنند . ولی بعد از حدود هشت تا ده سال بعد دیگه اون عطش اولیه رو ندارن. سکس میکنن و اتفاقا بعضیاشون خیلی خوب هم سکس میکنن اما دیگه فاصله این رابطه با رابطه بعدی کم کم تو مردها بیشتر میشه.اما زنها بی رودروایسی باید بگم از وقتی ازدواج میکنن و بکارتشون برداشته میشه ، احتیاجشون به سکس متفاوته.تو دوره ما مردها به اینترنت دسترسی نداشتند و مثل جوونهای امروز اطلاعاتشون تکمیل نبود، برای همین سکس براشون حالت بیشتر غریزی داشت. میدونستم به سوراخی هست که یه پرده ای داره و باید اونو بردارن تا بتونن کامل لذت ببرن از زنشون. برای همین اولین رابطه ها برای زنها اغلب دردناک و با لذت کم همراهه و تا بخوان شوهرشون رو با خودشون همراه کنند حداقل چند ماهی طول می‌کشه. اما بعد از اون و یکبار تجربه بچه دار شدن ، دیگه قضیه برای خانمها متفاوته. مخصوصا زایمانهای طبیعی که معمولا داشتند. بعد از اون دیگه زنها یاد میگیرن چطوری شوهرشون رو کنترل کنند و افسار زندگی رو دست بگیرن. دیگه از سی سالگی به بعد شور و حرارت زنها تو سکس بیشتر میشه و دلشون میخواد زودتر شوهره بره سراغشون. شوهرم یکبار یک ازدواج ناموفق داشت که نزدیک یکسال و نیم دوره نامزدی و زندگی مشترکش طول کشید و بعد هم طلاق. وقتی به خواستگاری من اومد فکر کنم حدود ۲۷ ساله بود. منم یه شش سالی ازش کوچکتر بودم. اون یک تجربه ناموفق داشت و با ازدواج با من که یه دختر باکره بودم ، سعی میکرد از تجریش برای ساختن یک زندگی موفق استفاده کنه. البته مهربون بود و اول زندگی مراعات حال منه بی تجربه رو میکرد. بعد از ازدواج سکسهای خوبی داشتیم و من احساس نمی‌کردم برده سکسیش هستم. شور و حرارت خوبی داشت و همونو به من منتقل میکرد تا بتونم از همخوابی باهاش لذت ببرم. بعد از دوسال هم اشکان به دنیا اومد . حمید اوایل فقط دبیر بود و وقتی پسرم به سن ۵ سالگی رسید ، شوهرم از طرف دوستش به کار دعوت شد و بعد از ظهر ها هم کار میکرد تا درآمد بیشتری داشته باشه. با اینکه زیاد خسته میشد اما تا دو سال باز هم انرژی خوبی داشت و به خوب می رسید . اما کم کم احساس میکردم به استراحت بیشتری نیاز داره و با توجه به نیازم و حشری که داشتم ولی دیگه من باید مراعاتشو میکردم. دیگه فاصله سکسامون زیاد شده بود و به ده روز یکبار رسیده بود. چه میشد کرد باید می‌ساختم با این شرایط.
وقتی سعید به خونه ما وارد شد من یه زن سی و سه ساله بودم با یه بدن جا افتاده و گوشتی. البته قبل از اون هم اتفاقاتی باعث شد که من همچین هیکلی داشته باشم که بعدا مفصل بهش می‌پردازم. سعید تقریبا همسن برادرم بود و نزدیک بیست و چهار سالی داشت. اشکان در موردش کامل توضیح داد.اوایل من همیشه مثل برادرم محمود با سعید رفتار میکردم و حسی نسبت بهش نداشتم. اما بعد از اتمام خدمتش و اینکه تصمیم بر این شد تا تو تهران سر و سامون بگیره مدتی با ما زندگی کنه. سعید خیلی خوش هیکل و خوش لباس بود و البته معاشرتی . خیلی زیاد اهل بگو بخند بود که تقریبا مثل محمود بود ولی مقداری خوش سر و زبون تر و شوخ تر. همین خصوصیاتش و البته نیازهای درونی من و باز هم به خاطر زرنگی و هوش فوق‌العاده ای که سعید داشت باعث شد رفته رفته من دیدم نسبت بهش تغییر کنه. چون در کنار شوخ طبعی و هوشش ، خیلی جوون با احساسی بود و همیشه به اطرافیانش توجه میکرد و اهمیت میداد. برادرم تصمیم گرفت برام تولد بگیره و بعدا متوجه شدم که شوهرم یادش نبوده و کادوی اونم داداشم گرفت ولی سعید تو یکی از شب نشینی هایی که داشتیم میدونست تاریخ تولد من چه روزیه و خودش بدون اطلاع داداشم برام کادو گرفت . اول فکر کردم محمود بهش گفته ولی وقتی تعجب محمود رو دیدم فهمیدم سعید خودش حواسش جمعه. از تولدم به بعد دیگه توجهم به سعید بیشتر شد . دیگه کم کم منم تو جمع با سعید شوخی میکردم و گاهی کارمون به کل کل هم می‌رسید. مخصوصا که حمید زودتر از بقیه می‌خوابید و بعد از جدا شدن اون از جمع ما، منم بیشتر با سعید بگو بخند میکردم. انگار دیگه دلم میخواست بیشتر بهم توجه کنه. از اونجایی که حمید آدم سختگیری نبود و منم تا حدودی روش تسلط داشتم و هم اینکه تو جمعمون سعید هم هیزبازی در نمی‌آورد ، طرز پوششم رو جلوی سعید تغییر دادم و راحتتر لباس میپوشیدم. معمولا با بلوز و شلوار پارچه ای یا لی و یا دامن می‌گشتم. با توجه به اندامی که داشتم این لباسها ، برجستگیهامو بیشتر در معرض دید قرار میداد. همین باعث میشد خودم بیشتر تحریک بشم. دلم میخواست سعید بیشتر از قبل منو ببینه و حتی وقتی کسی حواسش نیست یواشکی دید بزنه. ما که هیچوقت تنها نمیشدیم و تو جمع هم سعید خیلی رعایت میکرد.
     
  
مرد

 
ادامه از نسرین .
تو یکی از شب بیداری ها بعد از جدا شدن حمید از جمع خانواده ، محمود پیشنهاد داد پاسور بیاره و بازی کنم. من گفتم که فقط چهار برگ بلدم و داداشم و سعید هم گفتن پس همون‌جوری بازی میکنیم. چون سه نفر بودیم باید هر کدوم تکی باشیم و یار نداشته باشیم. در حین بازی می‌دیدم سعید داره جر می زنه و امتیاز میگیره ، که فهمیدم و بهش گیر دادم و سعید هم انکار میکرد. رفتم سمتش تا ورقهاشو ازش بگیرم و دستشو رو کنم که تو همین حین برای اولین بار دستشو رو لمس کردم و تو همین فعل و انفعالات که می خندیدیم من متوجه چیزی شدم که نظرمو خیلی جلب کرد. اونم اختلاف رنگ پوست منو سعید بود که من خیلی سفید بودم و اونم در برابر من خیلی رنگ پوستش سیاه به نظر میومد.
یه بار که از دوستم یه فیلم سوپر گرفته بودم و مواقع تنهایی نگاه میکردم ( از ویدئوهای وی اچ آی داشتیم) که یه مقدار باهاش خودمو خالی کنم و کنبودهامو جبران، دیدم یه مرد سیاهپوست که نوکر خونه بود با زن سفید پوست سکس میکنن. خیلی از اون قسمت فیلم خوشم میومد و زیاد نگاه میکردم . با لمس دست سعید و توجه به اختلاف رنگمون ، تصاویر اون فیلم برام تداعی شد. همین اتفاق به ظاهر ساده آتیش درونمو شعله ور کرد و اومدم سرجام نشستم و برای اینکه قضیه تابلو نشه به محمود گفتم : داداش من زورم نمی‌رسه و تو باید دستشو رو کنی. محمود داشت با سعید کلنجار میرفت و منم رفتم تو فکر همون فیلمه. و با صدای داداشم به خودم اومدم که گفت بیا آبجی بالاخره تونستم دستشو رو کنم. بازی به هم خورد و دیگه تصمیم گرفتیم بریم بخوابیم.
اون روز گذشت تا رسید به اون صبحی که پسرم تعریف کرد. سعید باید میرفت فرودگاه . شوهر و داداشم رفتن سر کار . من موندم و پسرم و سعید. طبق معمول صبحهام بیدار شدم تا برای اشکان صبحانه آماده کنم که بره مدرسه. لباسهای دیشب رو پوشیدم تا ببینم در نبود حمید و محمود ، سعید طرز نگاهش تغییر می‌کنه یا نه. از اشکان هم خیالم راحت بود که تو باغ نیست و یه جورایی انگار تنهام. خلاصه تیشرت نارنجی تقریبا نازک و آستین کوتاه و شلوار پارچه ای که دیشب تنم بود رو دوباره پوشیدم. تو آینه نگاه کردم و چرخی زدم. قشنگ سینه بزرگ و باسن پهنم تو چشم میومد . تو دلم آشوبی بود که نگو. رفتم از اتاق بیرون و یه راست سمت دستشویی. یه آبی به دست و صورتم زدم که هم خوابم کامل بپره و هم هیجانمو کنترل کنم. به رفتم سمت آشپزخونه و مشغول آماده کردن صبحانه. اشکان و سعید هم به فاصله کم اومدن سر میز . وسایل صبحونه چیده بودمو مشغول خوردن بودیم که تصمیم گرفتم سعید رو امتحان کنم. پاشدم و پشت به میز وایسادم که مثلا پیش دستی بردارم از آبچکون بالا سرم و تو آینه کوچیکی که بغل ظرفشویی بود داشتم سعید رو میپاییدم. اولش سرش پایین بود تا اینکه دیدم سرشو اورد بالا و منو از پشت دید. دیدم که از بالا تا پایین رو دید و مطمئنیم از زیر تیشرت نارنجی و نازکم ، متوجه سوتین مشکی که تنم بود ، شده و بعد از اینکه نگاهشو به سمت پایین آورد برای یک دقیقه روی باسنم زوم کرد و منم بعد از کمی مکث برگشتم سمتش. دوباره سرشو انداخته بود پایین و من نشستم رو صندلیم . به سعید تعارف کردم بیشتر صبحونه بخوره و همزمان هم کمی خم شدم تا مقداری از چاک سینه های درشتم تو دیدش قرار بگیره. اونم چند ثانیه نگاه کرد و فهمیدم قشنگ اون چاک وسوسه انگیز رو دید و متوجه حرکات من شده. بعد هم با هم چشم تو چشم شدیم و من که به خاطر تحریک شدنم حول شده بودم ، به اشکان گفتم عزیزم مدرسه است دیر نشه . پسرم هم پاشد و دیگه بقیشو هم که اشکان تعریف کرد.
بعد از رفتن سعید و اشکان دیگه کاملا حالم خراب شده بود و مجبور شدم به اون فیلمه پناه ببرم تا خودمو ارضا کنم. تو اون دو شبی که سعید خونه نبود ، یه جوری بودم و دل تو دلم نبود. تصمیم گرفتم ببینم میتونم رو سعید حساب کنم و قابل اعتماد هست یا نه. البته با اون نگاههایی که داشت و طرز برخوردش تو جمع جوابمو میدونستم اما باید مطمئن میشدم.

ادامه از اشکان
سه روز بعد از رفتن سعید و ظهر که از مدرسه اومدم ، ناهارمو خوردم و رفتم اتاقم که هم سری به کامپیوتر بزنم و بعد هم طبق عادتم بخوابم. یه داستان سکسی که یه نفر از رابطه مامانش با دوست باباش گذاشته بود خوندم و بعد که خسته شدم ساعت ۲ عصر رفتم خوابیدم. بعد از فکر کنم ۳ ساعت بیدار شدم. اومدم از اتاق برم بیرون که چمدون سعید رو گوشه اتاقم دیدم. فکر میکردم سعید شب با بابام اینا میاد. چون همیشه از سفر که میومد میرفت شرکت بابام اینا و سری بهشون میزد و شب باهاشون میومد خونه اما ایندفعه از فرودگاه یه راست اومده بود خونه. با خوندن اون داستانه و رفتارهای سعید و مامانم رفتم تو فکر. تصمیم گرفتم لای در اتاقم. آهسته باز کنم که اگر تو حال نشسته باشن متوجه من نشن ، ببینم طرز برخوردشون چجوریه. مثل اینکه سعید هم تازه رسیده بود چون جوری حرف میزدن که انگار فقط سلام علیک کرده بودن و سعید اومده بود تو اتاق چمدونشو گذاشته و لباس عوض کرده و بعد رفته بود تو هال.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 26:  1  2  3  4  5  ...  23  24  25  26  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سکس مامانم با دوست داییم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA