انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

داستان های اروتیک


میهمان
 
داستان اروتیکی 1اسكناسها را گذاشتم روى پاتختى و شروع كردم به لخت شدن. گفتم: كجايى هستى؟ جواب نداد. گفتم: من ايرانى هستم. حرفى نگفت. حتى تبسمى نكرد آنجور كه رسمش بود يا فكر مى كردم رسمش است. پشيمان بودم از آمدنم. نمى شد برگشت. يعنى رسم نبود. خوبيت نداشت. شايد بدش مى آمد. شايد حتى دلش مى شكست، هرچند كه دليلى براى دلشكستگى نبود. با دستمال كاغذى رژ لبش را پاك كرد. گفتم: اسمت چيه؟ گفت: كاتارينا. اولين بار بود در اين مدت كه صداش را مى شنيدم. كاتارينا. گفتم: كجايى هستى؟ از نو پرسيدم. چون حرفى نبود براى گفتن. نيامده بودم فقط كام دل بگيرم و بروم. مست هم نبودم. دلم مى خواست باهاش اول آشنا مى شدم. اينطور بيشتر به دل مى نشست. كاتارينا. چند بار گفتم: كاتارينا و او خنديد. يعنى نخنديد. تبسم كرد. برهنه بود. برهنگيش را برانداز كردم. جوان بود. گفتم: چند سالته؟ نگام كرد. چشم دوخت در چشمم جورى كه انگار مى خواست بگويد حدس بزن. حدس زدم آلمانى بلد نيست. يا خوب بلد نيست. قاعده اين بود. گفتم: آلمانى بلدى؟ گفت: آره. گفتم: كجا يادت گرفتى. گفت: لهستان. در مدرسه. كلمات را شمرده و درست تلفظ مى كرد. كاتارينا. دخترى از لهستان. فكر نمى كردم كار به اينجاها بكشد. اگر مى شد، اگر مى توانستم، اگر دستم مى رسيد و از پيامدهاش نمى ترسيدم بهانه اى جور مى كردم و كسى را مى گرفتم زير مشت و لگد. حالم اينجورى بود. گفتم بى خيال. به خودم گفتم ـ يا حتى با صداى بلند ـ به فارسى: بى خيال و رفتم نشستم روى لبهء تخت كنار كاتارينا كه برهنه بود و دستش را ستون تن كرده بود. مثل گربه، چست و چالاك خزيد به آغوش من. لب داد. آتش گرفتم. هيچ انتظارش را نداشتم كه اينطور شروع شود. رسمش اين نبود كه لب بدهد. گفتم لابد خوشش آمده است از من. از بوى تنم. از تن و بدنم. گفتم لابد مردانگيم را دوست دارد. حتما تازه كار بود. يعنى بعدا فهميدم تازه كار است. غلتيديم. خواست ساك بزند. دلم نيامد. نمى دانم چرا. همه ش بيست ـ بيست و يك سال بيشتر نداشت. جاى دخترم بود. گفتم بى خيال. لازم نيست. گفت دوست ندارى؟ گفتم نه. دوست داشتم بيشتر به ناز و كنار بپردازيم. دوست داشتم باز هم لب بدهد و لب داد. لب پايينم را مكيد. داغ بودم، داغ تر شدم. بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. بايد راهش را پيدا مى كردم. بايد مى فهميدم از چى خوشش مى آيد و چرا خوشش مى آيد. زبانم را كه فرو كردم توى گوشش ناليد. موهاش را چنگ زده بودم و لالهء گوشش را مى مكيدم. آرام جورى كه دردش نيايد. حواسم بود كه دردش نيايد. نوك پستانهاش را بس كه مكيده بودند حساس شده بود. حتى پستانهاش را مشت نكردم. طفلك دردش مى آمد. دلم نمى خواست عذاب بكشد. به خودم گفتم بايد لذت ببرد. اگر لذت مى برد و مى شد شايد كمتر كلافه بودم. بعد آنجاش را مشت كردم و وقتى ديدم يك جور دلپذيرى مرطوب است با او جفت شدم. چشمهاش را بسته بود و من او را بغل زده بودم و آرام در هم مى جنبيديم و من همه ش حواسم بود كه كى مى نالد. اگر مى ناليد معلوم بود خوشش آمده است. نمى ناليد. اما مرطوب بود. از اين كه نمى ناليد كلافه بودم. دلم مى خواست صداى ناله هاش را بشنوم. تخت صدا مىداد. چوبى بود و مستعمل. صداش اعصابم را داغان مى كرد. گفتم بى خيال و حواسم رفت پى جسم زنى كه با او يكى شده بودم و در من مى جنبيد و من در او مى جنبيدم و ما در هم زندگى مى كرديم. من و كاتارينا ـ در آن لحظه كه فقط يك لحظه بود از زندگى. ايكاش ادامه پيدا مى كرد. سرش را پنهان كرده بود در بازوى من و بازوى مرا به دندان مى گزيد. از اينكارش كلافه شدم. عاصى شدم. بيچاره شدم. جنون بايد همينطورها باشد كه در آن لحظه بود. گفتم برگرد و برگشت. حالا مسلط بودم بهش. دستش را گرفته بود به لبهء تخت و من از پشت با او جفت شده بودم و بر او مسلط بودم و او مى توانست خودش را آزادانه در من و با من تاب بدهد. حتى صداى غژاغژ تخت هم در آن لحظه ديگر مهم نبود. حتى ديگر مهم نبود كه كجا هستم يا كاتارينا كجايى است و از كجا مى آيد و عمر آشنايى ما چقدر است. اينها بعدا مهم شد. در آن لحظه تنها صداى ناله ش را مى شنيدم و حس مى كردم خيسيش را و از خيسيش و از شنيدن صداى ناله هاش و آنجور كه خودش را با مهارت تاب مى داد لذت مى بردم. شد. اما وقتى ازش پرسيدم شدى يا نه. گفت نشدم. من نشده بودم. اين ديگر معلوم بود. آخر سر بهش گفتم: فكر نكن لذت نبردم. نمى خواستم بشوم. چون تو در زندگيم مثل يك هديه بودى يا هستى.هديه بود كاتارينا براى من. عين حقيقت و حقيقت محض است. گفت نشدم. گفتم مهم نيست. فردا يا پس فردا يا هر وقت. بعد رفتيم در آغوش هم. پناه آورديم به هم. در آن اتاق كه پنجره اش باز مى شد به يك پاركينگ دورافتادهء خالى. اتاقى كه در طبقهء سوم يا چهارم يك عمارت كلنگى بود. برهنه در آغوش هم. من: يك مرد. و او: يك زن. برهنه. مثل آغاز خلقت. بدون حتى يك برگ انجير كه ستر عورت باشد. ببين دنيا چقدر بزرگ است. ببين چه ماجراهايى هر روز اتفاق مى افتد. در كابل در نيويورك در سئول يا هر جا. در آن لحظه كه در آغوش هم بوديم، در آن اتاق، هيچ كدام از ماجراهايى كه هميشه مهم است مهم نبود. بوييدم او را. مشام من و ذهن من از خاطرهء تن او هنوز سرشار است. آمده بود در آغوش من و خود را جمع كرده بود در آغوش من و ما در هم اصلا گره خورده بوديم. گاهى مى جنبيديم در آغوش هم. جا عوض مى كرديم مثلا. او مى آمد روى من و يا من مى غلتيدم روى او. با اين هيكل درشت و شانه هاى پهن ـ با كل وسعت مردانگى و حجم مردانگى يك مرد كه گرسنه بوده است و حريص بوده است و كلافه و عاصى بوده است و حالا در آغوش يك زن كه مى گويند فاحشه است پناهى پيدا مى كند. من مهربانتر از او، سخاوتمندتر از او تاكنون نديده ام. اگر او جنده است، من دامنش را مى بوسم - و آن بوسه ها! موهاى سينه ام را با دست كنار مى زد. انگار جايى را مى جست كه بتواند بر آن بوسه زند. تنها يك بار لبخند زد. يعنى چشم دوخته بودم در چشمهاش. مى خواستم ببينم طاقتش چقدر است. مى خواستم ببينم طاقت ديدن نگاه يك مرد را دارد يا نه. داشت. اين من بودم كه چشمهام را بستم چون نمى توانستم چشم بدوزم در چشمهاى كنجكاو يك زن كه سير بود اما منكر بود. چون در شان زنانگيش نبود كه سير باشد از مردانگى يك مرد. يك ساعت گذشت و ما هنوز در آغوش هم بوديم. گفت: وقتش شده بروى و من رفتم. يعنى سريع خودم را شستم در كاسهء دستشويى كه ترك برداشته بود. بعد لباسم را پوشيدم. لباسش را زودتر از من تنش كرد. خودش را نشست ـ از حضور من خودش را پاك نكرد. دم در به او سيگارى تعارف كردم. گفت: مرسى. گفتم: فردا ساعت چند؟ شانه بالا انداخت. گفتم: يعنى چه؟ گفت: نمى دونم. گفتم: راهم دوره. گفت: نمى دونم. باور كن نمى دونم. گفتم: مى آم و رفتم.
     
  ویرایش شده توسط: lili86   
زن

 
با اجازه

براي شروع بخشهايي از رمان چاه بابل نوشته رضا قاسمي رو اينجا ميزارم:


دفتر جلد مقوایی با لفافه‌ی تیماج به رنگ عنابی

«...

پنجشنبه اول جمادی الثانی

ربابه زن دوم میرزا رضا نبش كوچه‌ی بزازها رؤیت شد. هفت قلم سرخاب و سفیداب، بقچه‌ی حمام زیر بغل. من كه سهل است، پیرمرد هفتاد ساله را محتلم می‌كرد. به منزل تعارفش كردم، افاقه نكرد. از در نمی‌شود، از بام باید داخل شد. گفتم عیال ناخوش است، عیادتِ بیمار نمی‌كنید؟ ‌ایستاد. چادر از سر برداشت و باز بهتر بست. بوی حمام با بوی عرق تازه‌ی زیر پستان، مرده را هم دچار نعوظ می‌كرد. گفتم: دیروز عیال گله می‌كرد كه زن میزرا كم التفات شده. گفت:‌ ای وای مگرنرفته‌اند زیارت؟ گفتم: ذات الریه شد، از سفر جاماند. راهش كج كرد. به شاه نشین كه درآمدیم، گفت: پس عیال كجاست؟ گفتم: اندرونی. نفسی تازه كنید ببینم خواب است‌ یا بیدار. از اندرونی با ‌یك طاقه چیت گلدار انگلیسی برگشتم: «قابل شمارا ندارد، تحفه‌ی فرنگستان است. توفیر جنس با جنس را ببینید، همشیره.» گوشه‌ی چادر را پس زدم و طاقه را گرفتم كنار پیراهن چیتِ گلدار وطنی. می‌گفت «بله» ولاینقطع پس می‌زد. القصه، طولی نكشید كه مطاع فرنگ كار خود را كرد. درِ مذاكره بسته شد و درِ معانقه باز. پستانی داشت انار همدان. كون كمانچه و فرج آهویی. آنهمه ناز به اول كرد، به آخر هم زنا داد وهم لواط، البته.
استغفرالله ربی واتوب الیه.
جمعه دوم جمادی الثانی

غلامعلی پسر معین التجار در حوالی قنات پائین رؤیت شد. جوانی بود خوش بر و رو. سبزه ی خطی داشت تازه دمیده و عارض چو ماهِ نو. التفات به فلسفه داشت و عجایب دیار فرنگ. مختصر استمالت شد؛ دهنه می‌داد. کشاندمش پشت دیوار باغ. قلمدانِ نقره‌ای داشتم کار گرجستان. از دیار فرنگ آنقدر گفتم تا قلمدان مال او شد و قلم در فلمدان او جا شد.
استغفرالله ربی واتوب الیه.
سه شنبه ششم جمادی الثانی

عیال زیارت بود، و من بیکس و غریب. آقا شجاع پسرعمادالسلطنه به خانه آمده بود. قدری مشکلات در زبان انگریزی داشت، من هم مختصر شق درد. چند فقره‌ای دیکشانری از مسافرت لندن به نیت سوقات آورده بودم. چشمش که به دیکشانری افتاد، لواط که سهل است، حاضر بود خواهر و مادرش را هم به گادن بدهد. به یمن زبان فرنگان مشکلِ هر دو گشاده شد. اما تحفه‌ای نبود. دبری داشت سخت بی خاصیت. صد رحمت به کونِ خر. ظن من این است لواط زیاد داده.

استغفرالله ربی واتوب الیه.
جمعه نهم جمادی الثانی

ماه تاج خانم، عیال محتشم‌الملک، که دل با صنایع مستظرفه دارد دعوت کرده بود به ظهرانه. مشکل داشت در فهم طبیعیات. مختصر در عقاید فرنگان محاکات شد. بند لیفه را شل کرد. فهم شد که محتشم‌الملک عنین است و ماهِ ما کلاْ در مضیقه. یک موی زائد در تمام بدنش نبود و، تبارک‌الله، فرجی داشت یک کفِ دست. دل به روضه‌اش قیامت بود!

استغفرالله ربی واتوب الیه.
شنبه دهم جمادی الثانی

سر گور اوزلی دعوت کرده بود به ظهرانه در محل سفارت. بعد از ختم مذاکرات و صرف نهار مرا برد به اتاقش. دمر شد روی تخت و به لهجه‌ی مخصوص گفت «بیا حاجی مرا مشت و مال داد.» با آنکه عمری از او رفته اسباب و اثاثیه‌ای دارد سپیدتر از اسباب و اثاثیه‌ی عیال، اما گشاد مثل دروازه. رغبت نبود چاره هم نبود. ظن من این است وصیت خواهد کرد در تابوت هم او را دمر بخوابانند.

استغفرالله ربی واتوب الیه.
جمعه شانزدهم جمادی الثانی

همشیره زاده‌ام، جواد، به منزل آمده بود. زیاده از حد شیطنت می‌کرد. یک طاقه شال به او داده شد.

استغفرالله ربی واتوب الیه.
دوشنبه سیزدهم رجب

طبیبه، دختر علی گدا، به رختشویی آمده بود. لب حوض رؤیت شد. سپیدی كمر صبحِ قیامت. یك طاقه شال به او داده شد.

استغفرالله ربی واتوب الیه
پنجشنبه شانزدهم رجب

قربان، پسر صمصام‌السلطنه، نزدیك آسیاب رؤیت شد.
جمعه هفدهم رمضان

رستم، پسر میرزا عبداباقر، حوالی قنات بالا رؤیت شد.

.
.
.
.

امیداوارم تایپیك داغی بشه

به امید آن روز

آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
اغتشاشات پس از ماجرا
استیفن فرای
ترجمه: رضا مرادی

«آدریان، نکنه تو گی هستی؟»
او که از این سئوال جا خورده بود، گفت: «ببین، من می‌دونم از چی خوشم می‌آد.»
«از من خوشت می‌آد؟»
«از تو خوشم می‌آد؟ هر چی باشه منم آدمم و حس دارم. آخه چطور ممکنه که آدم دستا و پاهای تپل تو رو ببینه، گردن بلند و کون براقت رو ببینه و رون‌های هوس‌انگیزت رو تماشا کنه و خوشش نیاد؟»
«پس حالا که اینطوره، معطل چی هستی؟ بکن منو. دارم دیوونه می‌شم...»
آدریان با وجود این زبان‌آوری‌ها تجربه‌ی چندانی نداشت و راستش، تا این لحظه با یک زن طرف نشده بود. وقتی هم که به آغوش کلر رفته بود، در کشاکش با او از خواهش تند تن او شگفت‌زده شده بود. انتظار نداشت که زن‌ها هم همان میل و نیاز مردها را حس کنند. همه می‌دانستند که زن‌ها حسرت داشتن مردی را دارند که باشخصیت و قوی باشد و بتواند تکیه‌گاهی در زندگی آنها باشد، و در مقابل به این موضوع تن می‌دادند که مردشان هر چند وقت یک بار با آنها بخوابد. هم‌خوابی برای زن‌ها در واقع بهایی بود که می‌بایست برای برخورداری از امنیت و آسایشی که مرد به آنها می‌داد بپردازند. اینکه زنی پشتش را خم کند، لب‌های فرج‌اش گشوده شود و او را به درون جسم خود بکشاند، برای آدریان تجربه‌ی تازه‌ای بود و اصلاً انتظارش را نداشت.
اتاق آدریان طبقه‌ی بالای دانشگاه بود. آنها در را از پشت قفل کرده بودند، اما با این حال هنوز خیال می‌کرد که همه صدای آخ و اوخ‌هاشان و ناله‌هاشان را می‌شنوند.
«مرتیکه‌ی حرومزاده بکن منو، ترتیبم رو بده، محکم‌تر، تا اونجا که می‌تونی، تا ته، کثافت، آشغال، بکن. بکن. بکن. خدایا، نجاتم بده. خدایا... بکن.»
خب، با این حساب معلوم شده بود که این‌همه جوک درباره‌ی فنر رختخواب از کجا می‌آید. تا امروز اصلاً فکرش را نمی‌کرد که همخوابی از یک ریتم و آهنگ مشخص هم برخوردار باشد. هر چه که می‌گذشت این آهنگ تندتر و تندتر می‌شد و با صدای فریادهای کلر می‌آمیخت. هر چه کلر بلندتر می‌نالید، آهنگ آمد و شد او هم تندتر می‌شد.
«فکر می‌کنم.... فکر ...می‌...کنم.... دارم...می‌آم...اومدم... اووووه...اووووه. وااای. آآآآآی...»
وقتی که کلر به لرزه افتاد، آدریان هم دیگر از نفس افتاده بود و خودش را روی او رها کرده بود. نفس نفس‌زنان، در سکوتی عمیق رو کردند به هم.
کلر شانه‌هایش را حالا گرفته بود.
«تو مرتیکه‌ی مادرجنده، اینقدر خوب می‌تونستی بکنی و لفتش می‌دادی؟ خدایا، چقدر دلم می‌خواستت.»
آدریان نفس عمیقی کشید و گفت: «منم واقعاً دلم می‌خواست.»
از آن پس، تا پایان تحصیلاتش، کلر هر ترم درس تازه‌ای به او آموخت.

آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
به نورا برنکل جویس

ترجمه: شمیرا مختاری
یعنی بروم پیش زن دیگری؟ تو همه چیز به من می‌دهی بیش از هر چیزی که دیگری بتواند به من بدهد. عزیزم، آیا تو سرانجام عشقم به خودت را باور کردی؟ آه، نورا، تو باید باورم کنی. می‌دانی، هر کس که مرا ببیند، اگر از تو سخنی به میان بیاید، همان دم در چشمانم عشقم به تو را می‌بیند. همانطور که مادرت گفت: آنگاه چشمانم مثل دو شمع فروزان درخشیدن می‌گیرند.

زمان زود می‌گذرد عزیزم، و سرانجام روزی می‌رسد که بازوان ظریف و عاشق تو مرا در بربگیرند. من دیگر هرگز تو را ترک نخواهم کرد. همان‌طور که می‌دانی نه فقط به خاطر جسم‌ات، بلکه به معاشرت با تو هم نیازمندم. عزیز دل، گمان می‌کنم عشق من به تو در برابر عشقی که تو به من داری بی‌رمق و بی‌فروغ جلوه می‌کند. اما این همه‌ی چیزی است که، عزیز دلم، می‌توانم نثارت کنم. نورا جان آن را از من بپذیر، نجاتم بده و پناهم ده. به تو گفته بودم، من کودک تو هستم و تو، مادر کوچولویم هستی. باید به من سخت بگیری و مرا خوب ادب کنی. تا دلت می‌خواهد مجازاتم کن.

وقتی پوست برهنه‌ام شروع می‌کند به سوزش چه لذتی می‌برم! می‌دانی، نورا، عزیر دلم منظورم چیست؟ دلم می‌خواهد که تو مرا کتک بزنی و حتی شلاقم بزنی. دلم می‌خواست که تو قوی باشی، قوی! عزیز دل، و پستان‌های بزرگ می‌داشتی و ران‌های چاق و بزرگ. نورا، معشوقم، چقدر دوست می‌دارم که تو مرا شلاق بزنی! مرا به خاطر حماقتم ببخش. من در آرامش شروع کردم به نوشتن این نامه، اما حالا مجبورم با پریشانی آن را به پایان ببرم.

عزیزم، آیا از این که این کلمات بی‌شرمانه و ظالمانه را خطاب به تو روی کاغذ آوردم، از من رنجیده‌ای؟ حتماً وقتی داشتی این سخنان کثیف را می‌خواندی، گاهی از شرم سرخ شده‌ای. آیا می‌رنجی اگر بگویم از دیدن لکه‌ی قهوه‌ای رنگی که از پشت به شورت سفید نخی دخترانه‌ات نشت می‌کند لذت می‌برم؟ حتماً فکر می‌کنی که من مرد کثیف و منحرفی هستم. به این نامه چه پاسخی خواهی داد؟ امیدوارم این نامه را بی‌پاسخ نگذاری و امیدوارم باز هم برایم نامه بنویسی و نامه‌هایت کثیف‌تر و گیج‌کننده‌تر از نامه‌های من به تو باشد.

آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
مردی در خانه
اولا هان
ترجمه‌ی میترا داودی

اولا هان، نویسنده و شاعر آلمانی، متولد ۱۹۶۴. دومین رمانی که در سال ۲۰۰۱ میلادی با نام «کلامِ پنهان» منتشر کرد، با اقبال گسترده خوانندگان آلمانی‌زبان مواجه شد. خانم هان در رمان‌هایش به زندگی اجتماعی و خانوادگی آلمانی‌های کاتولیک بعد از جنگ جهانی دوم می‌پردازد و سلطه‌ی مذهب و اخلاق را در زندگی آنها نشان می‌دهد و پیامدهای آن را به طرز روشنگرانه‌ای برملا می‌کند. داستانی که می‌خوانید، پاره‌ای از نخستین رمان این نویسنده، «مردی در خانه» است که در سال ۱۹۹۹ در آلمان انتشار یافت.

از جمعه تا یکشنبه آمده بودند آنجا. ماریا در اتاقش با خودش تنها بود و کاری می‌کرد که به چشم نیاید، و در همان حال مردش با عده‌ای از آوازه‌خوانان گروه کُر مشغول کار بود. ماریا شهر را ندیده بود و حتی خودش را از چشم خدمه‌ی هتل پنهان می‌کرد. شوهرش، کوسترمن می‌رفت بیرون که به کارهاش برسد و ظاهراً سرش هم شلوغ بود و او وقتش را در اتاق گرم و خفقان‌‌آور هتل که کرکره‌هاش شعاع‌های سرگردان نور را قطع می‌کردند به بطالت می‌گذراند. گاهی کوسترمن به او سر می‌زد و برایش نان و شراب و میوه می‌آورد و توقع داشت که ماریا سپاسگزار این محبت‌ها باشد و در فاصله‌ی بین دو قرار ملاقات کاری، اگر تنگش گرفته بود، با او می‌خوابید. هنوز کوسترمن از در بیرون نرفته بود که ماریا با کُس‌اش ور می‌رفت، با سرانگشت به نوازش دست می‌کشید به برجستگی‌های سینه‌هاش که کوسترمن دقیقه‌ای پیش، آنها را سخت در مشت فشرده بود و در همان حال تا دسته تپانده بود به او و گلایه‌مند هم بود که چرا اینقدر کس‌اش خشک است. ماریا با محبت کرم می‌مالید به دکمه‌ی پستان‌هایش تا آن که کم کم احساس و اعتماد و لذت به جسم‌اش بازمی‌گشت.
یک بار قبل از آن که ارگاسم بشود، در ناگهان باز شد و شوهرش سرزده آمد توی اتاق. ماریا همین‌قدر وقت داشت که انگشت‌های خیسش را از زیر لحاف بیرون بیاورد، دست بگذارد زیر سرش و خودش را به خواب بزند.
کوسترمن که با صدای بلند داشت می‌گفت: «سلام، من برگشتم»، این جمله را نیمه‌تمام گذاشت و بی‌سر و صدا کیف دستی‌اش را گوشه‌ای گذاشت و به رختخواب خزید. ماریا صدای باز و بسته شدن جاعینکی شوهرش را شنید. کوسترمن عینکش را به چشم زده بود و حالا با احتیاط، جوری که تا آنجا که ممکن است تن‌اش به تن او نخورد، خودش را لای پاهای او جا داد. از بیرون صدای زرز زر چند بچه می‌آمد و زنی هم مدام جیغ و دادکنان می‌گفت:
«Massimo, Massimo, vieni qua, vieni qua»
نخستین تماس انگشت شوهرش با تن او آنقدر سبک بود که لرزه به تنش انداخت و نزدیک بود خود را لو بدهد. هر دو نفس‌هاشان را یک لحظه در سینه حبس کردند. کوسترمن بلند شد و او صدای پایین کشیده شدن کرکره‌ها را شنید. بعد صدای خشاخش به هم ساییده شدن چوب و فلز آمد. چیزی دراز کشید روی تشک، و اندکی بعد لای پاهای او ناگهان گر گرفت و تا وسط‌های شکمش داغ شد. کوسترمن چراغ مطالعه را روشن کرده بود و نور آن را درست انداخته بود روی کس او و مثل کسی که می‌خواهد دیگری را هیپنوتیزم کند و اطمینان دارد که آن شخص به خواب عمیقی فرومی‌رود، گونه‌‌اش را نوازش داد. ماریا از جاش تکان نمی‌خورد. کوسترمن بعد از دقیقه‌ای شروع کرد به بررسی لای پای زنش.
لب‌های خارجی مهبل را که کنار زد، چاچول و مجاری ادرار نمایان شدند. وقتی یک چیز پشمالو رفت توی سوراخ کس‌اش، لرزه به تنش افتاد. بعداً متوجه شد که آن چیز پشمالو در واقع پیپ‌پاک کن شوهرش بوده.
ماریا نمی‌دانست، مردش چند تا از انگشت‌هایش را توی کس او فروکرده. مثل این بود که مردش قصد داشت با دست‌های هنرمندانه‌اش که به ظرافتش می‌نازید، مانند آشپزی که دست می‌برد توی امعاء احشاء مرغ، اندرونش را به چنگ بیاورد.
ده سالش بود که مادربزرگش را در آشپزخانه غافلگیر کرد. مادربزرگ با صدای شکننده‌اش داشت «آوه وروم» موتسارت را می‌خواند و در همان حال دستش را تا آرنج فروکرده بود توی دل و روده‌ی یک بوقلمون و می‌خواست آن را تمیز کند. مادربزرگ او را ندیده بود و او هم که در گرمای تابستان آن سال تشنه‌اش شده بود و به هوای یک لیوان آب تمشک آمده بود توی آشپزخانه، کاری کرد که مادربزرگ متوجه‌اش نشود. گونه‌های پیرزن که مثل یک سیب سرخ همیشه گل انداخته بود، این بار مثل گچ سفید بود. پیرزن رنگ به رو نداشت و با حسرت غریبی چشم دوخته بود به کاشی‌های کرم – قهوه‌ای آشپزخانه. با صدایی تعلیم دیده هنوز هم خوب آواز می‌خواند و با این حال هرگز روی صحنه نرفته بود. می‌گفتند، چند روز پیش از برگزاری اولین کنسرت‌اش، همین که مادربزرگ ازدواج کرد، مردش قدغن کرده بود که او روی صحنه برود و آواز بخواند.
مادربزرگ بی‌حرکت ایستاده بود همان‌جا، روی پاهایی که از هم فاصله داشتند و با همان دمپایی پارچه‌ای با پاشنه‌ی حلبی که همیشه‌ی خدا، زمستان و تابستان پاش بود، با ساق پاهایی پوشیده از موهای سیاه، در لباسی که همیشه یک برش و یک دوخت داشت و مثل مانتو از بالا تا پائین دگمه می‌خورد و از کمر به پایین برجستگی‌های بدن را اندکی نمایان می‌کرد. سینه‌هایش با آهنگ نفس‌هاش بالا و پایین می‌رفت و در همان حال سیب آدم‌اش زیر پوست گلوی چروکیده‌اش تکان می‌خورد و لب‌هاش که در اثر سالخوردگی تحلیل رفته بود، از حرکت فک پیروی می‌کرد و باز و بسته می‌شد.
مثل این بود که زندگی پیرزن، یکسر در دست‌هاش که توی دل و روده‌ی بوقلمون تا آرنج فرورفته بود جمع شده بود. ماریای ده ساله پیش خودش فکر کرده بود: دست‌ها و انگشت‌های مادربزرگ که همیشه سرد است و آدم چندشش می‌شود، حالا حتماً دیگر گرم شده. وقتی که مادربزرگ بالاخره موفق شد دل و روده‌ی بوقلمون را بیرون بکشد و در همان حال که آواز می‌خواند آب دهنش توی گلویش پرید و سرفه‌اش گرفت، ماریا به خود آمد و از آشپزخانه به یک جست خود را به بیرون رساند و پای بوته‌های تمشک عُق زد.
انگشت‌های کوسترمن را توی کس‌اش حس می‌کرد. حس می‌کرد کوسترمن تلاش می‌کند با سرانگشت دهانه‌ی رحم‌اش را نوازش بدهد. دست‌های مردش توی آب کس‌اش شناور بود. بعد دستش را بیرون آورد، نور چراغ مطالعه را انداخت روی صورت او. ماریا اما هیچ از جاش تکان نخورد.
دستش را به آب کس او تر کرد و آب کس‌اش را مالید به دهانه‌ی مقعد که حالا به طرز دردناکی منقبض شده بود. دست کوسترمن بی‌هیچ ملاحظه‌ای در تن او فرومی‌رفت.
جیغ زد.
وقتی به هوش آمد، چراغ مطالعه سر جایش قرار داشت. کوسترمن گفت: «سلام، عزیزم. حالت چطوره؟ من برگشتم. داشتی خواب می‌دیدی؟»
مأخذ ترجمه:
Ulla Hahn
Ein Mann im Haus
Stuttgart, DVD, 1991

آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
بوسه در راه ِ کمپ
وحید گل‌بهاری

اکنون بیش از ده سالی هست که وحید گل‌بهاری با قلمی محکم و عاطفی داستان‌های کوتاهی می‌نویسد و در این داستان‌ها با بهره‌گیری از فضای کمپ‌های پناهندگی در هلند و زندگی پناهجویان به تن‌کامی می‌پردازد. تن‌کامی در داستان‌های این نویسنده‌ی گوشه‌گیر با داستان‌های اروتیک غربی کاملاً متفاوت است.
در داستان‌های گل‌بهاری مثل این است که تن‌کامی تنها راه تحمل بار هستی برای انسانی است که وطن‌اش را از دست داده و در گستره‌ی جهان سرگردان است. تن‌کامی در داستان‌های او مثل غذایی است که یک محکوم به اعدام یک شب پیش از آن که او را حلق‌آویز کنند سفارش می‌دهد. تن‌کامی در داستان‌های این نویسنده به رغم همه‌ی سرخوشی و شیطنت صوری، چیزی هم از هول مرگ در خود پنهان دارد.
در یکی از بهترین داستان‌های این نویسنده زنی با همه‌ی پناهجویان عرب که اسم‌شان با میم شروع می‌شود به بستر می‌رود و در لحظاتی که ارگاسم می‌شود، واقعیت پیرامونش و آشفتگی‌ و ناامنی محیط را فراموش می‌کند. داستان‌های گل‌بهاری نطفه‌ی توضیح دارد و خشم و عصیان در آنها بر بازی‌های زبانی و پیچیدگی در فرم غلبه دارد. «بوسه در راه کمپ»، نوشته‌ی وحید گل‌بهاری را می‌خوانیم:


گاهی عشق در کوتاه‌ترین زمان ممکن و در غیرقابل پیش‌بینی‌ترین لحظه‌ها چنان جرقه‌ای می‌زند که همه‌ی وجودت را فرا می‌گیرد.
وقتی پس از درد سر بسیار موفق شدم کمپ پناهجویی را عوض کنم و به جایی بروم که امکانات پزشکی بیش‌تری در دست‌رس بود، جرقه زد. در روز برفی وارد ایست‌گاه شهری شدم که کمپ در چند کیلومتری آن قرار داشت. خانمی که مشخصات‌اش را به من داده بودند، تنها کسی بود که سویم دست تکان ‌داد. آن زمان نمی‌توانستم بفهمم که این جرقه، چند دقیقه‌ی بعد، وقتی هر دو در اتوموبیلش نشسته باشیم، همزمان و به قدرت تمام رعد می‌شود و هر دومان را می‌لرزاند.
صدایش را شنیدم که نامم را ادا کرد و من گرم‌ترین صدای زنانه‌ی عمرم را شنیدم. من آدم خیال‌بافی نیستم و در زمینه‌ی اروتیک هم سعی می‌کنم خیال‌بافی نکنم. اما این صدای گرم حالی به حالی‌ام کرد. تکرار می‌کنم؛ من از آن مردهایی نیستم که بگذارم خیال‌بافی‌های عاشقانه مرا به خود بکشاند. جدی می‌گویم.
ماشا، مسئول پذیرش پناهجویان در کمپ پناهندگی‌ای بود که هنوز موش و سوسک از در و دیوارش بالا نمی‌رفت. شنیده بودم که تمیز است. چهار ماهی دویده بودم و به کمک سه چهار نامه از روانکاو و پزشک کمپ رضایت گرفته بودم که منتقل شوم.
نشسته‌ام کنار دست او و برف چنان می‌بارد که نمی‌دانم داریم به جلو می‌رانیم یا عقب. سرگیجه گرفته‌ام از سرعت ِ بارش. متوجه می‌شود گویا. دستش را به زانویم می‌کوبد و باز خوشامد می‌گوید. در این سرما، دست به این گرمی را از کجا آورده است؟ دستم را روی دستش می‌گذارم. این که اشکالی ندارد. پس از سفری به این درازی، برای بار دوم دست کسی را بفشاری. سه ساعت و نیم در قطار بوده‌ام. چه اشکالی دارد بوسیدن گونه‌ی کسی که کلاه خزش در زمان راندن می‌افتد. بعد هم خم می‌شوم و سرم را روی رانش می‌مالم تا کلاه را بردارم و بوی گل رز را تا اعماق ریه‌هایم می‌چشم. کلاه را دوباره به سرش می‌گذارم و این هم مانعی ندارد. حتا می‌گذارد دست روی شانه‌اش بگذارم و باز بفشارمش و تا بخواهم ببوسمش، پاسخم را با بوسه‌ی جانانه‌ای می‌دهد. آه، خدای من، بگذار جهان در همین لحظه به پایان برسد. بگذار هرکسی، از دیگری نفرت داشته باشد، به دیگری آزار برساند، بکشد، تکه تکه کند. ما این‌جا یک‌دیگر را داریم. یک‌دیگر را یافته‌ایم. چنان یافته‌ایم که جدایی غیر ممکن است. گندت بزنند. حور ِ بهشتی‌ام روی برف سُر می‌خورد. اتوموبیل نَوَد درجه می‌چرخد. معلق نمی‌زنیم. نه، زیاد هم از معلق زدن فاصله نداریم. اتوموبیل از حرکت می‌ایستد. موتور خاموش می‌شود و بله، در این چرخش و سُرخوردن، چیزی واقعی، واقعن واقعی، میان ما جان می‌گیرد.
در زمان بوسه‌ی آتشین، ماشا می‌کوشد تا اتوموبیل را به حرف بیاورد. اما تنها صدای تِر تِر ِ ضعیف موتور میان آتش بوسه‌های ما شنیده می‌شود. بعد، زانوها این سو و دوباره آن‌سو و یک پا به این سو. بعد هم جست و جو با دست و پیدا کردن چیزی جز سویچ و پدال.
زن‌های احمق که از عشق چیزی نمی‌فهمند، مثل مردهای احمق رفتار می‌کنند: فوری لباس از تن‌شان درمی‌آورند و بند شلوارت را باز می‌کنند. در فضای تنگ اتوموبیل که عشقی زودرس دارد به لذت ابدی می‌رسد، ماجرا بسیار شیک‌تر اتفاق می‌افتد. این را با اطمینان می‌گویم.
اول کت چرمی را درمی‌آوری. زیر آن بلوز پشمی است. چنان بوی تازگی و عطر مطبوع تن گرفته که دیوانه‌ات می‌کند. زیر آن پیراهن ابریشمی لطیفی است که انگار تنها ماشا می‌تواند بپوشدش تا در این لحظه دیوانه ترت کند.
چه کار دارد می‌کند؟ با لذت تمام دارد بویی را که از قطار در تنت مانده می‌جوید. همه‌ی همسفرهای قطار تو آیا الآن دارند بوییده می‌شوند؟ این فرشته مگر سه یا چهار دست دارد؟ این ناخن‌های محشر را از کجا آورده است که دارد به نرمی پشتت را می‌خاراند؟ چند تا زبان دارد؟ اسم این را مگر می‌شود بوسه گذاشت؟ کسی که تجربه‌ی مرا نداشته باشد، می‌تواند این را بوسه بنامد. ببخشید. من نام دیگری نمی‌توانم برایش پیدا کنم. نمی‌دانید چه جنبنده‌ای است در دهان من.
من که کمربند داشتم. پس کجاست؟ احساسش نمی‌کنم. زیر پیراهن ابریشمی، دستم دارد نوازش می‌کند. دو فرشته‌ی کوچولوی بی‌تفاوت، با غرور بر جای‌شان ایستاده‌اند و انتظار بوسه می‌کشند. نرم، نرم و عاشقانه، ما که از پشت کوه نیامده‌ایم.
خوب، بس است. در این فضای تنگ بیش‌تر نمی‌توان ادامه داد. این نوازش و عشق‌ورزی افلاتونی باید به اوج صادقانه‌اش برسد.
ماشا دست می‌برد و از زیر صندلی‌ام، دسته‌ی فلزی را می‌کشد. پشتی صنلی به عقب پرتاب می‌شود و او همزمان روی من می‌خزد. چرخیده است. بهتر بود این کار را نمی‌کرد. این جا که نمی‌شود تکان خورد.
تکان؟ تکان؟ داریم آرام به هدف نزدیک می‌شویم. سرم را اندکی می‌چرخانم تا شانه‌اش را ببوسم. در میان سپیدی ِ یک‌دست ِ برف، شعله‌ای سرخ می‌بینم. ماشا می‌گوید:"تکان نخور." و هنوز بالای من نشسته است. "هر حرکتی خطرناک است." یخ می‌کنم. سردم می‌شود. چه سقوطی.
جنبش آغاز می‌شود. می‌تازیم تا به پایان جهان برسیم. در آغوش فرشته‌ای سقوط می‌کنم که نمی‌دانم از کجا آمده است. با فریادی به آخر می‌رسد.
"رسیدیم. کمپ اینجاست. تو فکر بودی. فردا صبح می‌آم و جاهای مختلف کمپ رو نشونت می‌دم. حالا دیره و من باید برم خونه. از برف وحشت نکن. همکارم اتاقت رو نشونت می‌ده."
وحید گل‌بهاری - دسامبر ۱۹۹۹



آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
نگو خداحافظ اگه دوسم داری
جان آپدایک، ترجمه‌ی رضا صفدریان

داستان حاضر بخشی از داستان بلند Licks of Love in the Heat of the Cold War و دومین داستان از مجموعه داستان‌های اروتیک است
روایتگر این داستان یک نوازنده‌ی جاز آمریکایی است که در سال‌های دهه‌ی ۱۹۶۰ م در مقام کارگزار فرهنگی به مسکو اعزام می‌شود. او که مردی خوش‌مشرب است مأموریت دارد که فرهنگ آمریکایی را در بین روس‌ها ترویج کند. پیش از اعزام به مأموریت با خانمی که به عنوان مترجم در سفارت روسیه کار می‌کند و با او در یک مهمانی شبانه آشنا شده، همبستر می‌شود و به همسرش خیانت می‌کند.
«خیانت»، «عشق» و «سکس» مضمون محوری داستان‌های بلند و کوتاه – بلند این مجموعه است. قهرمانان این داستان‌ها مانند آپدایک پا به سن گذاشته‌اند و با این‌حال گاهی در پی جوانی از دست‌رفته به شایست‌ها و نبایست‌های اخلاقی پشت پا می‌زنند که بعد از عذاب وجدان رنج ببرند. جان آپدایک از مهم‌ترین رمان‌نویسان آمریکا بود.


سیاه و سفید. بیشتر از این چیزی یادم نمی‌آید. موهاش سیاه بود و نرم و پوستش نرم و سفید بود؛ صداش هم تحت تأثیر الکل و آغوش آرام‌تر و دخترانه‌تر شده بود. زانو زده بودم روی زمین و جوراب نایلونی را از پاش درمی‌آوردم و او برای اینکه تعادلش را از دست ندهد دستش را گذاشته بود روی سرم. بعد نشستیم روی تخت. دست گذاشته بود زیر سینه‌های پُر و پیمانش و آنها را مثل دو لوله‌ی توپ رو به من گرفته بود. به نجوا، جوری که به سختی می‌توانستم بفهمم چی می‌گوید، گفت: «دلم می‌خواد بازَم درشت‌تر بشن، واسه تو.» این سینه‌های پر و پیمان را ماچ کردم و او در نور کج‌تاب چراغ‌های خیابان مثل یک فیگور کارتونی با چهره‌ی گرد، مثل گربه‌ای که از به دام انداختن یک قناری خوشحال شده به این کار من لبخند زد.
وقتی که می‌خواستم بروم توی کار پائین تنه‌اش، او که ظاهراً از این کار جا خورده بود، قبل از آن که پاهایش را باز کند و به من اجازه بدهد که سرم را ببرم لای پاهایش، قدری خودش را جمع و جور کرد. مردهایی که در زندگی شناخته بود، آن موقع‌ها، قبل از آن که جنگ ویتنام معصومیت‌مان را از ما بگیرد، همچین کاری نمی‌کردند. هر چند که من همان زمان‌ها هم، در زمان عشق‌بازی‌های دوران جوانی‌ام، روی صندلی عقب ماشین با علاقه‌ی زیاد صورتم را فرومی‌بردم در میان قسمت تحتانی روح یک دختر و از آبی که همه‌ی ما برای دیدن نور زندگانی باید در آن شنا کنیم می‌چشیدم. در میان این چشیدن‌ها و با وجود آن که سرم از الکل گرم بود و نگران بودم از این که ساعت چند است و عذاب وجدان آزارم می‌داد و با وجود محیط اطراف که حواسم را پرت می‌کرد و اندوهی که اطراف این دختر تنها را گرفته بود، سعی زیادی می‌کردم که تمرکز مردانه‌ام روی موضوع به هم نخورد.
سیاه و سفید. مثل این بود که در اتاق محقرش همه‌ی رنگ‌ها، [جز همین دو رنگ سیاه و سفید] محو شده باشند. اتاقش مثل نمایی از یک نمایش تلویزیونی بود در سال‌های آغاز به کار تلویزیون: یک عسلی با قاب نقره‌ایِ عکس خانواده‌اش که او در آن عکس و در میان اعضای خانواده بیشتر به چشم می‌آمد، یک مبل با روکش سلوفان که روی دسته‌اش کتابی که از کتابفروشی دراگ‌استور محل قرض گرفته بود و او امروز صبح چون دیرش شده بود، آن را همانطور باز روی دسته‌ی مبل گذاشته بود و رفته بود سر کار، رادیوی دو موج اف ام، آ، ام که قابل حمل بود و با این حال اینقدر بزرگ بود که بشود با آن فرستنده‌های قطب شمال را هم گرفت، تخت‌خواب کم‌عرض با تکیه‌گاه فلزی که وقتی کارمان را انجام دادیم، و آن لحظه‌ی خوب که آدم به فکر فرو می‌رود و با خاطراتش خودش را مشغول می‌کند و سعی می‌کند از یارش فاصله بگیرد فرارسید، نمی‌شد راحت بهش تکیه داد.
گفتم: «عشق کردم واقعاً» اما دروغ می‌گفتم، چون وقتی می‌خواستم بروم سراغ اصل مطلب، مقداری کم آورده بودم. خوشگذرانی سر شب و شرکت در مهمانی شبانه باعث شده بود که از نفس بیفتم. برای همین در وجود او احساس کرده بودم دارم تلف می‌شوم.
شانه‌ام را نوازش داد و گفت: «ادی چستر، تو خدائی.» اسمم را جوری با شتاب گفت که انگار خوش ندارم آن را بشنوم. حق با او بود. اسمم را که از دهان او شنیدم، مثل این بود که این زن قصد دارد مرا تصاحب کند. برای همین حالت دفاعی به خودم گرفتم.
«ندیدی که وقتی مست نیستم، چه کار می‌کنم.»
«پس کی دوباره همدیگه رو ببینیم»
مثل اول ماجرا صریح و حریص بود. مثلت‌های سفیدرنگی که کنار مردمک چشم‌اش بود مثل برفک صفحه‌ی تلویزیون می‌درخشید. متکای کلفت که تکیه داده بود به تکیه‌گاه تخت نیمی از چهره‌اش و بخشی از موهای پریشانش را پوشانده بود.
گفتم: «همین‌جوری خواستم چیزی بگم. شاید هیچوقت دیگه همدیگه رو نبینیم، ایموژن. یه هفته‌ای قراره برم غرب روسیه، چند تا کنسرت برگزار کنم، بعدشم باز دوباره باید برم سفر و هر کاری که ازم برمی‌آد باید انجام بدم برای برقراری دموکراسی در جهان.»
دست‌بردار نبود. گفت: «اما وقتی برگشتی می‌بینمت، مگه نه؟ تو که در هر حال باید برگردی واشنگتن، گزارش کارت رو بدی. ادی، ادی، ادی» جوری می‌گفت ادی که انگار با تکرار این اسم می‌تواند آدم را به چنگ بیاورد. گفت: «من که دست از سرت برنمی‌دارم.»
شهدِ سحرآمیز ایموژن روی صورتم خشکیده بود و من در حسرت یک دستمال مرطوب بودم و یک تاکسی که مرا از اینجا دور کند. گفتم: «تو که می‌دونی من زن دارم و چهار تا بچه.»
«عاشق زنِت‌ئی؟»
«چی بگم، موش‌موشکِ نازم. اینجوریام نیست که خاطرش رو نخوام. اما، خُب، پونزده سال زندگی زناشویی باعث شده که یه خرده رنگ این عشق آسیب ببینه.»
«وسط پاهاشم ماچ می‌کنی؟»
واقعاً داشت بیش از حد زیاده‌روی می‌کرد. گفتم: «یادم نیست» و از جا جستم و رفتم حمام و کلید برق را که زدم، همه‌ی رنگ‌ها ناگهان برگشت. همه‌ی رنگ‌های صورتی و آبی و سایه‌های زردِ کفِ قفسه‌ی داروخانه‌ی خانگی. ظاهراً ایموژن به داروهای زیادی احتیاج داشت تا بتواند سرپا بماند.
التماس‌کنان گفت: «ادی، ترو خدا نرو. شب بمون همین‌جا. بیرون امن نیست. این محله اینقدر ناامن‌ئه که اگه زنگ بزنی آژانس هیچ راننده آژانسی جرأت نمی‌کنه این‌طرفا پیداش شه.»
گفتم: «خانم جوون! فردا، سر ساعت هفت و نیم می‌آن سراغم که ببرنم هتل ویلارد و از اونجام قراره برم غرب ویرجینیا. امکان داره که من نوازنده موندگاری نباشم. اما تا حالا پیش نیومده کنسرت داشته باشم و نَرَم.»
زیرشلواری‌ام را می‌پوشیدم و در همان حال سعی می‌کردم به یاد بیاورم که تاکسی از جلو ایستگاه راه‌آهن رد شد، بعد به عمارت کپیتول رسبد که از نور روشن بود و گمان می‌کردم که زیاد هم طول نکشید. در هر حال نوک عمارت کپیتول راه را به من نشان می‌داد.
ایموژن پاش را کرده بود توی یک کفش. گفت: «ادی، نمی‌ذارم بری. تو رو خدا نرو.» از رختخواب داشت بیرون می‌آمد، و یک پای خوشگل‌اش که پرو پیمان بود و سفید لای ملافه گیر کرده بود. اگر دست زیر سینه‌هاش نمی‌گرفت، سینه‌هاش آن‌قدرها هم چشمگیر نبود که آدم خیال می‌کرد. این مشکل اما مشکل همه‌ی زن‌های تپل است که بدون سینه‌بند کارشان به جایی نمی‌رسد.
چند سطر از ترانه‌ی Don t say Good bye If You Love me را زیر لب زمزمه کردم تا این که حافظه‌ام دیگر یاری نکرد، هر چند که در آن لحظه چهره‌ی جیم بوکاناناس را می‌توانستم تصور کنم که دهانش را گرفته بود جلو میکروفن و داشت این ترانه را می‌خواند. بعد مثل کسی که دارد ترانه‌ای زمزمه می‌کند به ایموژن گفتم: «بی بی! بی‌خیال من شو، خوش گذشت، اما وقت رفتن ئه.» این سومین دروغی بود که آن شب گفتم. اما دروغ مصلحت‌آمیز بود و با این حال ذره‌ای از حقیقت در آن وجود داشت. گفتم: «دختر خوبی باش و عشقت رو برای مردی نگه دار که زن و بچه نداشته باشه.»
جیغ زد و چنگ زد و خودش را آویخت به گردنم و گفت: «خیابونا این وقت شب امن نیست. می‌کشنت!» اما من حرف‌های قشنگ توی گوش‌اش خواندم و قانع‌اش کردم که برود توی تخت‌خواب یک چشم بخوابد. سرم هم درد گرفته بود و بالاخره به هر زحمتی بود از در رفتم بیرون و خودم را رساندم به راه‌پله. خیابان، از خیابان‌های شماره‌دار بود و مثل دکوراسیون صحنه‌ی یک نمایش بی‌جان بود. اما من که چکمه‌ی گاوچران‌های آمریکایی را پوشیده بودم، سرخوش بودم و خیالم تخت بود که بالاخره راه غرب را پیدا می‌کنم. اگر آدم در بلو ریج بزرگ شده باشد، می‌تواند جهت‌ها را خوب تشخیص بدهد. و همینطور هم بود. بعد از مدتی از دور گنبد عمارت کپیتول که مثل یک تخم‌مرغ در جاتخم‌مرغی سفید بود معلوم شد.
دو آقای رنگین‌پوست پاشان گرفت به میخ تخته‌های جلو در ورودی عمارت و سکندری‌خوران آمدند طرف من. کف دست هر کدام‌شان یک دلار گذاشتم و با آنها صمیمانه خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم. اگر آدم نتواند بدون واهمه در مملکت خودش راه برود، چه حقی دارد که بخواهد مزه‌ی آزادی را به روس‌ها بچشاند؟
مأخذ ترجمه:
برگرفته از مجموعه داستان:

John




آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
کشیش و شاگردش
اسکار وایلد
ترجمه‌ی حمید پرنیان

داستان «کشیش و شاگردش» در سال‌هایی که اسکار وایلد در پاریس با نام مستعار سباستین ملموث Sebastian Melmoth در هتلی به نام «هتل دالزاس» Hotel d’ Alsace به سر می‌برد و به خرج صاحب هتل بهترین غذا و بهترین شراب را در اختیار او می‌گذاشتند در سال ۱۹۰۰ م در فرانسه منتشر شد، اما وایلد که بیمار بود و از پیامدهای زندان با اعمال شاقه به جرم همجنسگرایی رنج می‌برد، نوشتن این داستان را انکار کرد و اعلام کرد که دانشجویی به نام «جان بلوکسام» John Bloxam این داستان را نوشته است. این امر هنوز هم موضوع مناقشات ادبی است.
«کشیش و شاگردش» به ترجمه‌ی آقای حمید پرنیان


بخش نخست

«دعا کن، پدر، مرا برکت بده، گناه کرده‌ام.»
کشیش شروع کرد؛ ذهن و تن‌اش خسته بود؛ مانند همیشه اندوه‌گین و دل‌سنگین نشست در خلوت سهمناک اعتراف‌خانه؛ باز شنیدن همان چرخه‌ی تکراری و کسل‌کننده‌ی گناهان، گناهانی که مدام تکرار می‌شدند و تکرار می‌شدند. از این صداهای همیشگی و عبارات عریان بیزار بود. آیا جهان همیشه به همین گونه خواهد بود؟ نزدیک به بیست سده است که کیشیان مسیحی می‌نشینند در اعتراف‌خانه و همان قصه‌های کهنه را می‌شنوند. گویی جهان بهتر از این نخواهد شد؛ همیشه همان، همان کشیش جوانی که آه کشید و در دل‌اش یک آن آرزو کرد که مردم جهان عاقل‌تر شوند. چرا آن‌ها نمی‌توانند از این مسیر ملال‌آورِ کهنه فرار کنند و اگر قرار است گناه کنند کمی خلاقانه‌تر گناه کنند؟ اما صدایی که کشیش این‌بار می‌شنید وی را از خیالات‌اش جدا کرد؛ صدا نرم و مهربان بود، و بسیار متفاوت و محجوب.
کشیش برکت داد و گوش سپرد. آه، آری! او این صدا را شناخت. صدایی بود که نخستین‌بار همان صبح شنیده بود: صدای شاگرد کوچک‌اش که در مراسم عشای ربانی خدمت می‌کرد.
کشیش سرش را چرخاند و به سری که آن‌سوی دریچه‌ی مشبک کمی خم شده بود نگریست. این طره‌های بلند و دل‌پذیر را خوب یادش هست. ناگهان، در یک آن، سر بالا آمد و آن چشم‌های آبی بزرگ و اشک‌بارْ کشیش را نگریست؛ کشیش، چهره‌ی کشیده‌ی کوچکی را دید که از شرمِ گناه‌های ساده‌ی پسرانه‌ای که داشت اعتراف‌شان می‌کرد سرخ شده بود. لرزه بر اندام کشیش افتاده بود؛ چراکه احساس کرده بود چیزی این‌جاست که دست‌کم زیباست، چیزی که به‌راستی حقیقی است. آیا آن روز خواهد آمد که این لب‌های سرخ نرم، زمخت و دروغین شوند؟ چه هنگامی این صدای نازکِ محجوبِ پرنیانی، سرد و عادی می‌شود؟ چشم‌های‌اش پر از اشک شد، و صلابت صدای‌اش را به‌هنگام آمرزیدن گناه از دست داده بود.
پس از کمی سکوت، شنید که پسر روی پاهای‌اش ایستاد، و دید که رفت پیش محراب کوچک و توبه‌کنان دربرابرش زانو زد. کشیش صورت لاغر و خسته‌اش را با دست‌های‌اش پوشاند و بی‌رمق آه کشید. صبح روز بعد، همین‌که کشیش پیش محراب زانو زد و برگشت تا به شاگرد کوچک‌اش اعتراف کند، احساس کرد رگ‌های‌اش از جذبه‌ای غریب و تازه می‌سوزند و بی‌تاب است. شاگرد مودبانه سر خم کرده بود و گیسوان‌اش هاله‌ی طلاییِ پیرامونِ چهره‌ی کوچک‌اش را لمس می‌کرد.
وقتی که شگفت‌انگیزترین چیز در همه‌ی جهان، عشقی کامل که روح را به سوی فرد دیگری می‌کشاند، ناگهان بر انسان نازل شود، آن انسان خواهد فهمید که بهشت چیست و جهنم کدام است: اما اگر آن انسان راهب باشد، کشیشی باشد که کل قلب‌اش را وقف پرستشی شورانگیز کرده است، بهتر می‌بود که هیچ‌گاه زاده نمی‌شد.
وقتی که در نمازخانه به هم رسیدند و پسر مودبانه پیش‌اش ایستاد و کشیش رداهای مقدس را گرفت، می‌دانست که کل دل‌بستگی‌اش به دین، کل اشتیاق شورانگیزش به دعاخوانی‌ها، از این به بعد فقط به یک چیز معطوف خواهد شد، نه، نه، بل کل اشتیاق و دل‌بستگی‌اش از این به بعد فقط از یک چیز الهام خواهد گرفت. وقتی که دست‌اش را کشید روی گیسوان مجعدِ تاج‌گون شاگرد، وقتی که آن عناصر تقدیس‌شده را لمس کرد احساس احترام و تواضع را هم‌هنگام داشت، آن صورت رنگ‌پریده‌ی ریزنقش را لمس کرد و دست‌اش را کمی بالا آورد، به جلو خم شد و با لب‌های‌اش آن پیشانی صاف و سفید را ناز کرد. وقتی که شاگرد نوازش انگشت‌های کشیش را روی سر و صورت‌اش احساس کرد، برای یک لحظه همه‌چیز پیش چشم‌اش شناور شد؛ اما وقتی برخورد زودگذر لب‌های بزرگ کشیش را احساس کرد به دل‌گرمی عجیبی رسید: او فهمیده بود. دست‌های کوچک‌اش را بلند کرد، و انگشت‌های دراز و سفیدش را دور گردن کشیش قلاب کرد و از لب‌های‌اش بوسید.

حمید پرنیان، نویسنده و مترجم. دبیر صفحات اندیشه رادیو زمانه
کشیش هق‌هقی بلند زد و روی زانوان‌اش افتاد، صورت کوچک شاگردِ مخمل‌پوشیده را در دست گرفت و روی سینه فشرد؛ کشیش آن صورت خردسال و گلگون از بوسه‌های سوزان را پنهان ساخت. سپس ناگهان احساس ترس به سراغ هر دوی ایشان آمد؛ شتابان از هم فاصله گرفتند، انگشت‌های داغ و لرزان‌شان لباس‌ روحانی‌شان را چنگ می‌زد، و با خجلتی خاموش از یک‌دیگر جدا شدند.
کشیش به اتاق حقیرش بازگشت و کوشید بنشیند و بیاندیشد، اما بیهوده بود: کوشید که غذا بخورد، اما بی‌زارانه بشقاب‌اش را دور می‌انداخت: کوشید که عبادت کند، اما به‌جای آن پیکر آرامِ روی صلیب، آن پیکر آرام و سرد که چهره‌ای بسیار خسته داشت، پیوسته چهره‌ی گلگون آن پسر دردانه را می‌دید، چهره‌ی آن عشق نویافته‌ای که چشم‌هایی ستاره‌وش داشت.
همه‌ی آن روز کشیش جوان کل وظایف‌اش را خیلی مکانیکی و به‌سردی انجام داد، اما غذا از گلوی‌اش پایین نمی‌رفت و نمی‌توانست آرام بنشیند، چرا که وقتی تنها می‌شد صفیر غریبی از انفجارهای یک آواز، ذهن‌اش را می‌لرزاند، و احساس کرد اگر بیرون نگریزد و هوای باز را استشمام نکند دیوانه خواهد شد.
سرانجام، وقتی شب شد، و آن روز گرم و طولانی که کشیش را خسته و درمانده کرده بود گذشت، پیش صلیب زانو زد و خود را وادار به اندیشیدن کرد.
دوران نوجوانی و عنفوان جوانی‌اش را به یاد آورد؛ خاطرات آن پنج‌سالْ تقلای سهمناک از ذهن‌اش گذشت. حالا او، رونالد هیترینگتن، کشیش کلیسای مقدس، بیست‌ساله، زانو زده است: آیا آن پنج‌سال نبرد شرزه‌ای که با شهوت توفنده‌ی نوجوانی‌اش داشت پوچ بود؟ زیرا سال آخر پنداشته بود که همه‌ی شهوات را رام کرده است و دیگر خبری از طغیان آن عشق آشتین نیست و باور داشت که همه‌ی امیال را برای همیشه ویران ساخته است. سخت کوشیده بود، از وقتی منصوب شده بود همه‌ی آن پنج‌سال را سخت کوشیده بود – بست نشسته بود توی اتاق کار مقدس‌اش؛ کلِ قدرت طبیعت‌اش را در رازِ زیبای دین تمرکز داده و جذبِ آن کرده بود. از هرچیزی که می‌توانست تحت تاثیرش قرار دهد پرهیز کرده بود، از همه‌ی آن چیزهایی که ممکن است زندگی نوجوانی‌اش را دوباره به یادش آورند. بعد منصب معاونت را پذیرفته بود تا در کلیسای کوچکی که کنار کلبه‌ی محقرش بود و از کلیسای مرکزی آن ناحیه فاصله‌ی زیادی داشت زندگی کند. دو/سه روز پیش رسیده بود و رفته بود دیدنِ زوج سال‌خورده‌ای که در آن کلبه زندگی می‌کردند؛ کلبه‌ای که پشت‌اش باغچه‌ی کوچکی درست کرده بود و زوجی که تربیت روحانیِ نوه‌ی پسری‌شان را به او سپرده بودند.
پیرمرد گفته بود «آقا! پسرم مرد هنرمندی بود، هرگز از این‌جا راضی نبود، به همین خاطر ما را ترک کرد و رفت لندن؛ آن‌جا حسابی پا گرفت آقا! با خانمی ازدواج کرد اما توی یکی از زمستان‌ها آب‌وهوای سرد باعث مرگ‌اش شد، و همسر جوانِ بی‌چاره‌اش را با یک پسر تنها گذاشت. بچه را خودش تربیت کرد و درس داد، آقا! اما این زمستان پسربچه‌ی بی‌چاره را برداشت و آورد این‌جا پیش ما – برعکس همه‌ی ما، خیلی حساس و لطیف است؛ ویلفرد مثل نجیب‌زاده‌ها بزرگ شده است، آقا! مادر بی‌چاره‌اش دوست داشت که پسربچه را ببرد خدمتِ کلیسایی که توی لندن نزدیک خانه‌ی‌شان بود، شاید باور نکنید، آقا! این پسربچه خودش خیلی علاقه دارد همین‌جا هم به کلیسا خدمت کند.»
کشیش جوان پرسیده بود «این پسر چند سال دارد؟»
مادربزرگ جواب داده بود «چهارده‌سال، آقا!»
رونالد موافقت کرده بود «بسیار خب، بگذارید فردا صبح بیاید کلیسا»
کشیش جوان، چنان سخت مجذوب پرستش بود که متوجه نشده بود این شاگرد کوچک که در کلیسا خدمت می‌کند کیست، و این‌گونه بود تا این‌که بعدها آن روز اعتراف‌اش را شنیده و زیبایی شگفت‌آورش را تشخیص داده بود.
«آه خدایا! کمک‌ام کن! به من رحم کن! پس از این همه مشقت و رنج، درست لحظه‌ای که داشتم امیدوار می‌شد، همه‌چیز باید خراب شود؟ آیا همه‌چیزم را از دست خواهم داد؟ کمک‌ام کن، کمک‌ام کن، خدایا!»
وقتی داشت عبادت می‌کرد؛ وقتی که دست‌های‌اش را دراز کرده بود و پیش پای صلیب تضرع می‌کرد تا سخت بجنگد و پیروز شود؛ وقتی اشک‌هایی که از سر توبه‌ای تلخ و خودبدبینی‌ای تیره‌بختانه می‌ریخت چشم‌های‌اش را تار می‌کرد – ضربه‌ای آرام به شیشه‌ی پنجره خورد. به پا خاست، و متحیرانه پرده‌ی تیره‌رنگ را کنار کشید. توی نور ماه، پیشِ پنجره‌ی گشوده، پیکری سفید و کوچک ایستاده بود – شاگرد کوچک با پاهایی عریان، روی چمن‌های رنگ‌پریده و ماه‌گرفته ایستاده بود و تنها ردای سفیدِ خواب به تن داشت. پسرکی که همه‌ی آینده‌اش را توی
دست‌های کوچک نوجوانانه‌اش گرفته بود.
با صدایی لرزان پرسید «ویلفرد، این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»
شاگرد تا تجلی خشم را در چهره‌ی لاغر و ریاضت‌کشیده‌ی کشیش دید به لکنت افتاد و جواب داد «نتوانستم بخوابم، پدر، به فکر شما بودم، و دیدم چراغ‌تان روشن است، برای همین نزدیک پنجره آمدم تا شما را ببینم. از دست‌ام عصبانی هستید پدر؟»
«برای چه به دیدن من آمده‌ای؟» کشیش به‌دشواری جرات کرد و موقعیت را فهمید، و تقریبا نشنید که شاگرد چه گفت.
«چون عاشق‌تان هستم، من عاشق‌تان هستم – آه، خیلی زیاد عاشق‌تان هستم، اما شما – اما شما از دست من عصبانی هستید – آه، چرا اصلن آمدم! چرا اصلن آمدم! – هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که شما عصبانی شوید!» و افتاد روی چمن‌ها و شروع کرد به گریه‌کردن.
کشیش از پنجره‌ی گشوده بیرون پرید و آن پیکر نحیف و کوچک را در میان گرفت، و به اتاق آوردش. پرده را کشید و نشست روی صندلی دسته‌دار، سر کوچک و لطیف شاگرد را گذاشت روی سینه و حلقه‌های گیسوی‌اش را بوسید و بوسید.
نجواکنان می‌گفت «آه عزیزکم! دردانه‌ی زیبای من! چه‌طور می‌توانم به تو خشم بگیرم؟ تو از همه‌ی جهان برای من عزیزتری. آه، خدایا! من شیفته‌ی تو هستم، عزیزکم! عزیزکِ خوشگلک‌ام!»
پسرک نزدیک به یک ساعت میان بازوان کشیش آرمید، و لب‌های نرم‌اش را بر سینه‌ی کشیش فشرده بود؛ بعد کشیش گفت که شاگرد باید برود. بعد بوسه‌ای بلند از لب‌های‌اش کرد، و بعد پیکر کوچک سفیدپوش از پنجره رفت بیرون، باغچه‌ی ماه‌زده را دوید، و از دید بیرون رفت.
صبح روز بعد، وقتی یک‌دیگر را توی نمازخانه دیدند، پسرک صورت زیبای گل‌آسای خویش را برافراشت و کشیش مهربانانه آن را میان دست‌های‌اش گرفت، و به‌نرمی بوسید.
همه‌ی چیزی که می‌گفت این بود: «عزیزکم! عزیزکم!» اما پسرک، توی سکوتی که گویی چیزی به‌غیر از کلام را نجوا می‌کرد، بوسه‌ی کشیش را با لبخندی شگفت که بهره‌ای از عشقی آسمانی داشت بازگرداند.
پیرزنی به دیگری، وقتی که از کلیسا بازمی‌گشتند، گفت «در حیرتم که پدر امروز چه‌اش بود؟»؛ «انگار خودش نبود؛ امروز تعداد اشتباهات‌اش بیش‌تر از کل اشتباهات چندساله‌ی پدر توماس بود». دوست‌اش با تمسخر پاسخ داد «انگار قبلن هرگز عشای ربانی نخوانده باشد!»
و آن شب، و بسیار شب‌های دیگر، کشیش با چهره‌ای رنگ‌پریده و خسته‌سان پرده را روی صلیب می‌کشید و از پنجره در انتظار می‌نشست تا کورسوی ماه‌تابِ رنگ‌پریده‌ی تابستان را بر حلقه‌های طلایی گیسوان پسرک نظاره کند، تا اندام پسرک لاغر را توی آن شب‌جامه‌ی سفید دراز، که فزاینده‌ی فیض هر جنبش تن است، نظاره کند و زردیِ کم‌رنگ و زیبای پاهای کوچک‌اش را ببیند که روی چمن می‌دوند. هر شب، پشت پنجره در انتظار این می‌نشست که آن دست‌های نرم و دوست‌داشتنی دور گردن‌اش حلقه زنند، و شوق مست‌کننده‌ی آن لب‌های پسرانه‌ی زیبا را به‌گاه بوسه‌باران دریابد.
رونالد هیترینگتن حالا دیگر هیچ خطایی در عشای ربانی نداشت. آن کلمات تشریفاتی را با احترام و دل‌بستگی‌ای بر زبان جاری ساخته بود و مردم بی‌نوایی که پیش‌تر پشت سر کشیش حرف می‌زدند هم تقریبن از او با احترام یاد می‌کردند؛ چهره‌ی شاگرد کوچک که کنار کشیش می‌نشست به‌شدت می‌درخشید و مردم از یک‌دیگر درباره‌ی این نور عجیب می‌پرسیدند. قطعن کشیش جوان بایستی یک قدیس باشد، اما پسرکِ کنار کشیش بیش‌تر شبیه فرشته‌ای بود از بهشت تا نوزادی انسانی.
ادامه دارد...



آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
بخش دو
دنیا در حق کسانی که با وی مخالفت می‌کنند خیلی سخت‌گیر است. دنیا قوانین‌اش را صادر می‌کند، و وای بر کسانی که می‌اندیشند یارای آن را دارند که مخاطره کنند و بر طبق صلاح‌دید خودشان عمل کنند، انگار که خواسته باشند ویژگی‌های فردی و طبیعی‌شان را نابود کنند؛ آن‌ها بی‌تردید زیر انگشت‌های سُربی قراردادها محو خواهند شد.
واقعن هم که قراردادها هم‌چون سنگ‌بنای معبد سرهم‌بندی‌شده‌ی تمدن سطحی و پرمدعای ماست. «و هرکس به این سنگ‌بنا یورش آورد درهم شکسته خواهد شد: اما سنگ‌بنا بر هر کسی که فروریزد، آن را خُرد خواهد ساخت.»
جهان اگر چیزی را نبیند، متوجه‌ی آن نخواهد شد. جهان انگیزه‌ای عظیم به همه‌ی امور بخشیده است، و می‌پندارد نوعی شرم محرمانه حضور دارد، از آن نوع که – دست‌کم - هوش کوته‌اندیش وی بتواند بفهمدش.
مردم، دیگر، نه کشیش را قدیس می‌دانستند و نه شاگرد را فرشته. مردم وقتی از آن‌دو حرف می‌زدند نفس‌ها را حبس می‌کردند و انگشت بر لب می‌گذاشتند؛ و وقتی آن‌ها را می‌دیدند راه کج می‌کردند تا نبینندشان؛ اما حالا در دسته‌های دوتایی و سه‌تایی گرد هم می‌آمدند و پچ‌پچ می‌کردند.
کشیش و شاگردش اعتنایی نمی‌کردند؛ آن‌ها حتی متوجه‌ی نگاه‌های مشکوک و پچ‌پچ‌های نیم‌خفته‌ی مردم هم نمی‌شدند. هر دو با هم یک‌دل بودند و عاشق یک‌دیگر: حالا چه اهمیتی دارد که در دنیای بیرون چه می‌گذرد؟ هر یک، دیگری را تحقق کامل همان آرمانی می‌دید که پیش‌تر در ذهن داشته بود؛ نه بهشت و نه جهنم، هیچ‌کدام نمی‌توانست چنین چیزی به‌شان عرضه کند. اما سنگ‌بنای قراردادها داشت تحلیل می‌رفت؛ زیاد دور نخواهد بود که این سنگ‌بنا فروریزد.
مهتاب، بسیار رخشان و بسیار زیبا بود؛ هوای خنک شبانگاهی از عطر گل‌های خوش‌بوی باغچه سنگین شده بود. اما پرده‌های پنجره‌ی اتاق کوچک کشیش آن‌چنان کشیده شده بود که به زیبایی شب اجازه‌ی دیده‌شدن نمی‌داد. همه‌ی دنیا را، همه‌چیز را کاملن فراموش کرده بودند مگر یک‌دیگر را؛ کشیش و شاگرد در پنداره‌ی عشق زیبایی پیچیده بودند که حتی از شکوه شب‌های تابستانی هم رخشان‌تر بود.
پسرک بر زانوان‌اش نشسته بود و دست در گردن کشیش انداخته بود تنگ و گیسوان طلایی‌اش ریخته بود روی موهای کوتاه‌شده‌ی کشیش؛ لباس‌شب سفید پسر در کنار جامه‌ی سیاه کشیش، تضاد شدید و دل‌فریبی داشت.
از بیرون صدای پا می‌آمد – صدایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد؛ و ضربه‌ای به در. کشیش و شاگرد نشنیدند؛ کاملن جذب یک‌دیگر شده بودند، مست از زهر شیرین عشق، در سکوت نشسته بودند. اما به پایان رسیده بود: و سرانجام ضربه وارد شده بود. در باز شد و سرکشیش قدبلند، روبه‌روی آن‌ها، در آستانه‌ی در ایستاده بود.

هیچ‌کدام‌شان چیزی نگفت؛ تنها پسرک کمی به عشق‌اش نزدیک‌تر شد، و چشم‌های‌اش ترسیده بود. بعد کشیش جوان آرام برخاست و پسر را از خویش جدا کرد.
کشیش جودن گفت «ویلفرد! تو بهتر است بروی».
آن دو کشیش در سکوت پسر را نگاه می‌کردند که از پنجره رفت بیرون، از میان چمن‌ها گذشت، رفت توی کلبه‌ی روبه‌رویی و ناپدید شد.
بعد روی از پنجره گرفتند و به یک‌دیگر نگاه کردند.
کشیش جوان نشست روی صندلی‌اش و دست‌های‌اش را روی سینه قلاب کرد توی هم، منتظر شد تا سرکشیش حرف بزند. چنین شد و گفت: «پس مردم درست می‌گفتند! آه، خدایا! چه‌گونه چنین چیزی این‌جا رخ داده است! ننگ تو بر من افشا شد، وای، این ننگ ماست! من باید تو را به دست عدالت بسپرم، و شاهد رنجی باشم که تو از مجازات گناه‌ات خواهی برد! چیزی نداری که بگویی؟»
کشیش جوان به‌آرامی جواب داد: «نه، هیچ، هیچ. من نمی‌توانم درخواست کنم که به من رحم کنید: من حتی نمی‌توانم توضیح‌اش بدهم: شما هیچ‌گاه نخواهید فهمید. از شما برای خودم چیزی نمی‌خواهم، من نمی‌خواهم شما با من مدارا کنید؛ بل باور دارم که رسوایی بزرگی برای کلیسای عزیز شما به بار آورده‌ام.»
«بهتر است این رسوایی‌های بزرگ را افشا کنیم و بدانیم که علاج می‌یابند. نابخرادنه است که زخم را پنهان کنیم: بهتر است پیش از آن‌که ننگ‌مان ما را فاسد کند رسوای‌شان کنیم.»
«نگران آن بچه هستم.»
«تقصیر خودت بود: باید پیش‌تر نگران‌اش می‌بودی. ننگی که آن پسر ایجاد کرده چه ارتباطی با من دارد؟ کار توست. حتی اگر می‌توانستم هم با وی مدارا نمی‌کردم: بر چنین پسری چگونه می‌توانم ترحم کنم؟»
کشیش جوان، که لب‌های‌اش خشک شده بود، برخاست.
با صدایی خفیف گفت «هیس! اجازه نمی‌دهم پیش من درباره‌ی او سخن بگویی مگر با احترام» بعد با خودش به‌آرامی نجوا کرد «مگر با تکریم، مگر با صمیمیت.» سرکشیش برای لحظه‌ای ترسید، خاموش بود. بعد، خشم‌اش طغیان کرد.
«چه‌گونه جرات می‌کنی این‌گونه آشکارا حرف بزنی؟ شرم‌ات کجاست؟ توبه‌ات کجاست؟ وحشت گناه‌ات را احساس نمی‌کنی؟»
کشیش جوان بی‌درنگ پاسخ داد «گناهی نیست که به‌خاطرش احساس شرمندگی کنم. عشقِ او را خداوند به من داده است، و این خداوند بوده که مهر مرا به دل او انداخته. کیست که بتواند مقابل خداوند و عشقی که وی هدیه داده ایستادگی کند؟»
«تو جرات می‌کنی و کفرآمیزانه نام چنین شهوتی را «عشق» می‌نامی؟»
«عشق است، یک عشق ناب: این عشقی کامل است».
سرکشیش با خشمی مهارنشدنی توفید: «نمی‌توانم چیز دیگری بگویم؛ فردا مشخص خواهد شد. خدا را سپاس که تو به خاطر این‌همه خفت‌ات مجازات سختی خواهی شد.»
کشیش جوان، هم‌چون کسی که بیرون از ماجراست، گفت «متاسفم که هیچ رحمی در تو نیست؛ نه این‌که از رسوایی و مجازات بترسم. اما فقط یک مسیحی است که می‌تواند شفقت کند». سرکشیش به‌ناگهان برگشت و دست‌های‌اش را گشود.
و گفت: «خداوند سنگ‌دلی من را خواهد بخشید، شاید ظالم باشم؛ شاید از محنتی که دارم ظالمانه سخن بگویم. آه، اما آیا تو چیزی در دفاع از خودت داری که بگویی؟»
«نه؛ فکر نمی‌کنم بتوانم با این عشق خداحافظی کنم. اگر کوشیده باشم تا همه‌ی گناهان‌ام را تکذیب کنم، آن‌گاه تو می‌پنداری که من دروغ گفته‌ام: گرچه باید بی‌گناهی‌ام را اثبات کنم، اما اینک آبروی‌ام، کارم، آینده‌ام، همه‌ی‌شان تا ابد ویران شده‌اند. آیا اندکی گوش به من خواهی سپرد؟ می‌خواهم کمی از خودم برای‌ات بگویم.»
سرکشیش نشست. کشیش جوان روی تاقچه‌ی پنجره نشست، دست‌های‌اش را زد زیر چانه و داستان زندگی‌اش را تعریف کرد.
«همان‌جور که می‌دانی من در دبیرستان شبانه‌روزی بزرگی درست می‌خواندم. همیشه با پسرهای دیگر فرق داشتم. هیچ‌گاه در بازی‌ها شرکت نمی‌کردم. به چیزهایی که پسرها معمولن عاشق‌اش هستند علاقه‌ی کمی نشان می‌دادم. فکر می‌کنم دوران نوجوانیِ شادی نداشتم. تمام آروزی‌ام این بود که ایده‌آلی مطلوب‌ام را پیدا کنم. همیشه چنین بوده: همیشه تمایلی شدید به چیزی داشتم که نمی‌توانستم بفهمم‌اش، چیزی که هیچ‌گاه شکل و صورتی نداشت. همیشه میل شدیدی داشتم تا چیزی را بیابم که مرا خشنود سازد. ناگهان جذب گناه شدم: همه‌ی زندگی‌ام به ننگ و لوث گناه آلوده شد. حالا گاهی حتی فکر می‌کنم گناهانی وجود دارند که از همه‌چیز زیباترند. فکر می‌کنم فجوری وجود دارند که مجذوب کسانی می‌شوند که عاشق زیبایی هستند تا چیزهای دیگر. همیشه در طلب عشق بوده‌ام: هزاربار قربانی تکانه‌های مهر آتشین‌ام شده‌ام: بارها شده است که بپندارم سرانجام ایده‌آل‌ام را پیدا خواهم کرد: همه‌چیز زندگی‌ام این بوده که عاشق کسی شوم که ویژه است. چندبار هم تلاش‌ام کامیاب شد؛ اما هربار دست‌آخر می‌فهمیدم که یافته‌ام بی‌ارزش بوده است. همین‌که فرد ممتاز را به چنگ می‌آوردم، همه‌ی افسون‌اش از بین می‌رفت – دیگر به‌اش توجه‌ای نشان نمی‌دادم، به آن که روزی از صمیم قلب شیفته‌ام بودم. بی‌هوده می‌کوشیدم تکانه‌های قلبی‌ام را غرق در شهوات و فسوقی کنم که معمولن جذب نوجوانان می‌شد. به‌ناچار حرفه‌ای برگزیدم. کشیش شدم. همه‌ی گرایش زیبادوستی روح‌ام را شدیدن معطوف به رازهای شگفت‌آور مسیحیت کردم، به زیبایی هنرمندانه‌ی خدمات کلیسایی. از زمان انتصاب‌ام همواره کوشیده‌ام خودم را فریب دهم، فریب دهم که سرانجام روی آرامش را خواهم دید – سرانجام امیال‌ام خشنود خواهد شد: اما بی‌هوده بود، بی‌هوده بود. پیوسته با اشتیاق‌های کهنه‌ام، و، از همه مهم‌تر، با درماندگی‌ام می‌جنگیدم و پیوسته تشنه‌ی عشقی ناب بودم. در دین، لذتی دل‌پسند یافته بودم که اکنون هم دارم‌اش: لذتی که نه در وظایف عادی زندگی دینی است و نه در دایره‌ی تنگ سازمان‌های کلیسایی؛ بل‌که این‌ها مرا تلخ می‌سازند. نه، لذتی که یافته بودم در زیبایی هنرمندانه‌ی خدمات‌ام وجود داشت؛ خلسه‌ی پرستش، اشتیاق آتشینی که ناشی از روزه‌داری و مراقبه است.»
سرکشیش پرسید: «آیا هیچ تسلایی در نماز می‌یافتی؟»
«تسلا؟ نه. اما شهوت و هیجانی در نماز یافته‌ام که نزدیک به لذت شدید گناه بود.»
«تو باید ازدواج می‌کردی. فکر می‌کنم ازدواج تو را نجات می‌داد.»
رونالد هیترینگتن به پا خاست و دست‌اش را بر بازوان سرکشیش نهاد.
«تو مرا نفهمیده‌ای. هیچ‌گاه به زنان گرایشی نداشته‌ام. آیا می‌توانی انسان‌هایی را ببینی که متفاوت هستند، انسان‌هایی که کاملن از دیگران متفاوت هستند؟ ممکن نیست که بپنداریم همه یکسانیم؛ سرشت ما، خلقت ما، سراسر متفاوت است. اما این را مردم هیچ‌گاه نمی‌فهمند؛ آن‌ها عقایدشان را بر پایه‌های نادرستی بنا می‌کنند. اگر قضیه‌های منطقی‌شان نادرست باشد چگونه می‌توانند به قیاس درستی دست یابند؟ قانون به دست اکثریت وضع می‌شود، اکثریتی که دست بر قضا از یک مزاج برخوردار است، و اقلیت نیز نه اخلاقن که قانونن ملزم به آن قانون است. تو، یا کس دیگر، چه حقی دارد که به من بگوید این یا آن چیز گناه‌آلوده است؟ آه، چرا من نمی‌توانم به تو توضیح بدهم و وادارم‌ات که بفهمی؟» و با دست دیگرش، بازوی دیگر سرکشیش را سفت فشرد. بعد ادامه داد، تند و با حرارت سخن می‌گفت:
«از دید من، بر اساس طبیعت من، ازدواج‌کردن گناه‌آلوده است: جنایت است، بی‌اخلاقیِ شرم‌آوری است، وجدان‌ام را سخت خواهد آزارد.» بعد به‌تلخی افزود: «ضمیر بایستی بر اساس غریزه‌ی خدایی باشد، ضمیری که ما را فرامی‌خواند تا نیازهای درونی و طبیعی خویش را برآورده سازیم – ما فراموش کرده‌ایم؛ از دید اکثر ما، از دید همه‌ی جهان، نه، حتی از دید ما مسیحیان، ضمیر صرفن نام دیگری است برای بزدلی، بزدلی در تخطی از قراردادها و عادت‌ها. آه که چه ملعون است این عادت‌ها و قراردادها! من مرتکب هیچ گناه اخلاقی‌ای نشده‌ام؛ روح من از دید خداوند بی‌تقصیر و بی‌گناه است؛ اما از دید تو و از دید جهانیان، من مرتکب جنایت زشتی شده‌ام – زشت‌اش می‌دانید زیرا می‌پندارید وقتی با این پسر دیدار کرده‌ام، برخلاف عادت‌ها و قراردادهای شما، مرتکب گناه شده‌ام: عاشق‌اش هستم، آن‌چنان‌که پیش‌تر کسی یا چیزی را چنان دوست نداشته‌ام: محتاج شغل‌ام نیز نیستم تا مهر وی را از آن خویش کنم – او به‌درستی از آن من است: او نیز عاشق من است، از همان ابتدا، از همان زمانی که من عاشق‌اش شدم او نیز عاشق‌ام بود. او نیمه‌ی کامل‌کننده‌ی روح من است. دنیا چگونه جرات می‌کند که درباره‌ی ما قضاوت کند؟ قراردادهای شما به ما چه ربطی دارد؟ با این همه، به‌رغم این‌که من واقعن می‌دانستم که چنین عشقی زیبا و پاک است، به‌رغم این‌که از صمیم قلب‌ام قضاوت ساده‌اندیشانه‌ی جهان را حقیر می‌دانم، اما برای خاطر عزیز عشق‌ام و برای خاطر کلیسای‌مان، اعتراف می‌کنم که کوشیدم تا در مقابل چنین عشقی ایستادگی کنم. در مقابل جذبه‌ی وی مبارزه کردم. آن اوایل، هیچ‌گاه پیش‌اش نرفتم و خواستار عشق‌اش نشدم؛ تا آخرش مبارزه کردم: اما چه می‌توانستم کرد؟ او بود که پیش‌ام آمد و ثروت عشق روح زیبای‌اش را بر من عرضه کرد. چگونه می‌توانستم به چنین سرشتی بگویم که تصویر زشتی هستی بر صحنه‌ی جهان؟ حتی همان‌گونه که امروز خودتان دیدید، هر شب به پیش‌ام می‌آمد – چگونه می‌توانستم پاکی شیرین روح‌اش را ویران کنم و بگویم حضورش می‌تواند منجر به سوظنی مهیب شود؟ می‌دانستم که چه کار دارم می‌کنم. من داشتم با جهان رودررو می‌شدم و خودم را مقابل آن قرار می‌دادم. من آشکارا به فرامین جهان می‌خندیدم. از تو نمی‌خواهم که با من هم‌دلی کنی، یا حتی التماس‌ات نمی‌کنم که دست نگه داری. چشم دل‌ات کور شده است. تو محدود به این قیود خانه‌براندازی هستی که تن و روح‌ات را از گهواره تا گور در بند کشیده است. تو باید آن کاری را انجام دهی که باور داری وظیفه‌ات است. ما از دید خداوند شهید هستیم، و نباید تا لحظه‌ی مرگ دست از مبارزه علیه عبادات بت‌پرستانه‌ی قرادادها و عادات برداریم.»
رونالد هیترینگتن روی صندلی نشست، دست‌های‌اش را روی چهره‌اش گذاشت، و سرکشیش، خاموش، اتاق را ترک کرد.
کشیش جوان چند دقیقه‌ای، در همان حال که چهر‌ه‌اش را با دست‌های‌اش پوشانیده بود، نشست. بعد با آه‌کشیدنی برخاست و باغ را طی کرد تا زیر پنجره‌ی محبوب‌اش رسید.
مهربان صدا زد: «ویلفرد».
چهره‌ی زیبا، رنگ‌پریده و خیس از اشک، در پنجره ظاهر شد.
نجوا کرد: «تو را می‌خواهم، محبوب‌ام؛ می‌آیی؟».
پسر به‌نرمی و آرام پاسخ داد: «بله، پدر».
کشیش پسر را به اتاق خویش برد؛ بعد، وی را مهربان در آغوش کشید، و با دست‌‌اش پاهای کوچک و سرد پسر را گرم کرد.
با ملایمت هر چه تمام‌تر گفت: «عزیزکم، تمام شد».
پسر، صورت‌اش را روی شانه‌ی کشیش گذاشت و پوشاند، آرام گریست.
«کاری می‌توانم برای‌ات انجام دهم، پدر عزیزم؟»
برای لحظه‌ای خاموش ماند. «آری، می‌توانی برای من بمیری؛ تو می‌توانی با من بمیری».
بازوان‌ دوست‌داشتنی‌اش را روی گردن کشیش انداخت، و لب‌های گرم و شیرین‌اش را گذاشت روی لب‌های کشیش. «من برای تو هر کاری می‌کنم. آه پدر، بیا با هم بمیریم!».
«آری، عزیزکم، این به‌ترین راه است: ما خواهیم مرد».
بعد خیلی سریع و شفیق، پسرک را برای مرگ آماده کرد؛ آخرین اعتراف‌اش را شنید و آخرین آمرزش را به وی ارزانی داشت. بعد دست به دست هم دادند و پیش صلیب زانو زدند.
«عزیزکم، دعای‌ام کن».
بعد نمازشان در خاموشی چنان بالا گرفت که ترحم خداوند بزرگ هم بر کشیشی که در نبرد خونین زندگی چنین بر زمین افتاده بود برانگیخته می‌شد. تا نیمه‌شب زانو زدند و نماز خواندند، بعد کشیش جوان پسرک را به بغل گرفت و برد به نمازخانه‌ی کوچک.
گفت: «من خطبه خواهم خواند تا روح‌مان سامان گیرد».
پسرک قبای سرخ و ردای نازک‌اش را پوشید. کفش‌های قرمز مخصوص کلیسا را به پا کرد و برهنگی پاهای‌اش را پوشاند. شمع‌ها را روشن کرد و مودبانه کشیش را در لباس‌پوشیدن یاری داد. بعد پیش از آن‌که نمازخانه را ترک کنند، کشیش پسرک را به آغوش گرفت و تنگ به سینه فشرد؛ گیسوان نرم‌اش را نوازش کرد و سخنان دل‌گرم‌کننده در گوش‌اش نجوا کرد. پسرک گریه‌اش گرفت، هق‌هقی بزرگ که کالبد نازک و بلندش را می‌لرزاند، هق‌هقی که هیچ خیال ایستادن نداشت.
بعد از لحظاتی، آغوش مهربان کشیش پسرک را تسکین داد، و لب‌‌اش را به لب کشیش نزدیک کرد. لب‌های‌شان را به هم می‌فشردند، و بازوان‌شان یک‌دیگر را تنگ به بر گرفته بود.
کشیش، مهربان نجوا کرد: «آه، عزیزکم، عزیزک شیرین من!».
پسرک گفت: «ما به‌زودی با هم خواهیم بود تا ابد؛ حالا هیچ‌چیزی نمی‌تواند ما را از هم جدا کند».
«آری، چنین به‌تر است؛ به‌تر است با هم بمیریم تا زنده باشیم و جدا از هم».
در سکوت شب پیش محراب زانو زدند، و روشنایی شمع‌ها پیکر صلیب را روشن ساخته بود. تا کنون پیش نیامده بود صدای کشیش با چنین حرارت و شوقی بلرزد، و نه حتی برای شاگرد که چنین با دل‌بستگی پاسخ گوید، گویی در این نیمه‌شب برای آرامش روح‌های راهی‌شده‌ی‌شان بود که خطبه می‌خواندند.
درست پیش از آن‌که کشیش تبرک‌کردن را آغاز کند، شیشه‌ای کوچک از جیب قبای‌اش بیرون آورد، تبرک‌اش داد، و از محتویات‌اش بر جام عشای ربانی افشاند.
وقتی زمان‌اش رسید کشیش جام را به دست گرفت و نزدیک لب‌های‌اش برد، اما نچشید.
آب مقدس را به پسرک داد، و بعد جام مقدس که با سنگ‌های گران‌بها آذین شده بود را برداشت. رو به پسرک کرد؛ اما وقتی که نور را در چهره‌ی زیبای‌اش دید آهی کشید و دوباره به سوی صلیب برگشت. در یک دم شهامت‌اش را از دست داد؛ دوباره رو به پسرک کرد، و جام را به لب نزدیک کرد: «خون خداوند ما، عیسی مسیح، که برای تو ریخت، تا روح و تن تو را زندگی‌ای جاودان بخشد.»
کشیش هرگز چنین عشق نابی را، چنین اعتقاد راسخی را در این چشم‌های نازی که می‌درخشیدند ندیده بود؛ همین‌که به بالا نگریست مرگ را از آن دستان دوست‌داشتنی دریافت کرد، دستانی که متعلق به به‌ترین چیز جهان بود.
رونالد در لحظه‌ای که مرگ را دریافت، به‌زانو افتاد زمین و آخرین قطره‌ی جام را درکشید. جام را گذاشت زمین و دست حلقه کرد بر کمر پیکر زیبای شاگرد محبوب‌اش. لب‌های‌شان آخرین بوسه‌ی آن عشق ناب را تجربه کرد، و همه‌چیز تمام شد.
وقتی آفتاب در آسمان طلوع کرد، پرتوی بر محراب کوچک انداخت. شمع‌ها کامل سوخته بودند، و هیچ نیم‌سوخته نمانده بود. چهره‌ی اندوه‌گین صلیب، آرامشی باشکوه داشت. در پای محراب، کالبد بلند و زاهد کشیش جوان، در پوشش سیاه جامه‌ی کشیشان، به زمین افتاده بود؛ و سینه‌ی کشیش بالشی شده بود برای سر پسرک زیبارو که با پوشش سرخ در کنار کشیش آرمیده بود. بازوان‌شان بر کمر یک‌دیگر حلقه گشته بود؛ و سکوتی غریب هم‌چون کفن روی‌شان انداخته شده بود.
«و هرکس به این سنگ‌بنا یورش آورد درهم شکسته خواهد شد: اما سنگ‌بنا بر هر کسی که فروریزد، آن را خُرد خواهد ساخت.»
مأخذ ترجمه:


John Francis Bloxam:

Story: The Priest and the Acolyte




آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
زن

 
اروتیسم ایرانی
سعید طباطبایی، حسین نوش‌آذر

مسجد جامع نوشته‌ی سعید طباطبایی یک داستان تمام‌عیار اروتیک ایرانی است؛ رفلکسیون‌های ذهنی مردی‌ست که پس از هم‌آغوش شدن با یارش، ذهنش کم کم از تن معشوق می‌رود پی طبیعت جسم زن و از آنجا به‌‌آرامی به رواق‌های مسجد اصفهان می‌رسد که در پایان ما را برساند به پیرمردی که به‌تنهایی در صحن مسجد قدم می‌زند.
آرامشی که به‌رغم همه‌ی این رویدادهای ذهنی در این داستان هست، از جنس آرامش پس از یک هم‌آغوشی کامیاب است.
این‌گونه سفرهای ذهنی درآمیخته با خارخارهای پنهان و آشکار را پیش از این در بهترین داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری و در رمان بره‌ی گمشده‌ی راعی هم سراغ داشتیم. آقای راعی در همان حال که از پنجره به رخت‌های زیر و وسوسه‌انگیز زن همسایه نگاه می‌کند، ذهن‌اش می‌رود پی گیرها و چالش‌های فرهنگی و مذهبی ما، و بدین ترتیب طرحی کلی از فرهنگ ایرانی به‌دست می‌دهد. «مسجد جامع» نوشته‌ی سعید طباطبایی چنین داستانی است؛ داستانی که در کمال ایجاز چیزی از معماری و فرهنگ ایران را در خود پنهان کرده است.


زنی را که دوستش داری برهنه می‌کنی، در آغوش می‌فشاری و با او عشق بازی می‌کنی... وقتی تمام تنش به لرزه می‌افتد و از دهان نیمه بسته‌اش صدای جیغ‌مانند کوتاهی شنیده می‌شود، آن‌گاه می‌توانی آرام او را همچنان در آغوش بگیری و به پلک‌های بسته‌اش نگاه کنی که سایه ملایم قرمز‌رنگی آن را پوشانیده است. پلک‌هایی که با آرامش روی چشم‌ها خفته و بعد دماغش را نگاه می‌کنی که از این فاصله‌ی اندک بسیار بزرگ به نظر می‌رسد. وقتی به نوک دماغش که سر بالا است نگاه کنی پلک‌ها و مژه‌هایش در دیدت محو می‌شود و این حس به تو دست می‌دهد که باید همچنان از نوک دماغ به پیش بروی. دماغ به تابلویی اشاره دارد که روی دیوار روبه‌رو کوبیده شده. یک کپی ناشیانه از نقاشی‌های پیکاسو که در قاب زردرنگی جا خوش کرده و احتمالاً اندکی مایل به راست به دیوار کوبیده شده است...
دماغ که حالا محو دیده می‌شود شاید عامل خطای دید تو باشد و تابلو درست مطابق خط افق بر دیوار نصب شده باشد. به خطوط سقف و گچ‌بری‌های دیوار هم زیاد نمی‌توان اعتماد کرد. حتا شاید اعتماد به دستگاه‌های اندازه‌گیری هم بیهوده باشد. در هر صورت زمین چون نوک این دماغ که نیمی ‌از محدوده‌ی دید مرا اشغال کرده گرد است. دماغی که بسیار بزرگ به نظر می‌رسد و این حالت سربالای آن موجب شده که از این فاصله هم کمی از تیر‌گی داخل سوراخ‌ها و موهای نازکی که از آن میلیمتری بیرون زده دیده شود. سوراخی که در جهت دید من است به دهانه‌ی غاری می‌ماند با سبزه‌های کم‌پشتی که در اطراف و داخل دهانه می‌روید. تن پر است از این غارها، تپه‌ها و ماهورها، حتا چشمه و کوه.
برجستگی‌های تن شبیه برجستگی‌های دشت‌های وسیع است. این دو سوراخ دماغ نیز چون دو غاری است که به درون می‌رود. دهانه به دهلیزی منتهی می‌شود و دهلیز به تالاری که از آن دهلیزهای دیگری منشعب می‌شود. این راهی که از درون حفره‌ی دماغ آغاز می‌شود فقط تصوری است که علم تشریح پدید آورده. اما نوک دماغ به تابلویی اشاره دارد و راهی را نشان می‌دهد که پیمودنی است. تابلوی دختران آوینیون روی دیوار طبعاً تو را به یاد کارهای دیگری می‌اندازد؛ مثلاً آثار پل کله یا حتا کارهای ونگوگ و شاید هم نمای سقف کلیسای استراسبورگ... یا آجر چینی سقف یکی از رواق‌های مسجد جامع اصفهان.
... می‌توانی در ملات بین آجرچینی‌ها گم شوی. می‌توانی خودت را چون ملات سفت شده‌ای در پس سالیان متمادی حس کنی و لرزش اندام زن را که این بار از سرما است مثل زلزله خفیفی از گذر ماشینی در خیابان بر روی طاقی سقف مسجد احساس کنی. لرزش اندام زنی را که در آغوش گرفته‌ای‌اش. یکباره در خواب از سرمایی که عرق تنش را خشک کرده به لرزش افتاده است.
همان‌طور که خوابیده‌ای پتو را با پا از روی ساق پاهایش بالا می‌کشی و خودت و او را زیر پتو مخفی می‌کنی. بدنش گرم می‌شود و اندکی می‌غلطد. تازه متوجه عضوی می‌شوی که کوچک شده و به آرامی ‌بیرون می‌لغزد و میان دو ران آرام می‌گیرد. به غاری فکر می‌کنی که به جایی ختم نمی‌شود. به ملاتی فکر می‌کنی که ترکیبی از قیر است و ستون‌های بلند تخت جمشید را به سقف متصل کرده است. سقفی که وجود ندارد و ستون‌های تراش‌خورده از سنگ که همچنان در معرض تماشا هستند. چشمان خیره، دهان گشوده... و با صدای خرناسه‌ی آرام دهان زن حس می‌کنی که ذهن تو از ستون‌های تخت جمشید به مسجد جامع اصفهان باز می‌گردد. به طاقی‌ها و آجرچینی‌های سقف، به صحن باز مسجد که پیرمردی تنها قبل از صلات ظهر در آن گام می‌زند.



آن چه باعث غرق شدن می شود فرو رفتن در آب نیست؛ ماندن در زیر آب است.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

داستان های اروتیک


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA