برای فرار به یه شهر دور رفتم و تک و تنها ازدواج کردم ، اما هنوز احساس تنهایی می کردم و طلاق ، توی یه گروه ضد اسلامی مقاله می نوشتم همونجا با یکی آشنا شدم ، چند سال با هم همخونه بودیم ولی احساس تنهایی می کردم ، با یه پسر رابطه گرفت ، برا پسره از فعالیتام گفت و من راهی زندان شدم ، ۳ سال زندان عادل آباد ، بدون یک روز مرخصی و بدون حتی یک بار ملاقات ، ۶ ماه با نوید افکاری هم اتاقی بودم و خیلی های دیگه ، کسانی که هر روزت رو باهاشون شب میکردی ، با هم بازی میکردیم تخت نرد ، فوتبال میدیدیم ، و یه روز اعدام ، و باز هم اعدام و باز هم اعدام ، امید رو یادم نمیره شب قبل بردنش برا اعدام زیر دوش گریه میکرد و من فقط اونجا بودم توی اون حموم تخمی ۶ دوشه ! حالا چند ماه هست آزاد شدم ، با اینکه چندتا تخصص کامپیوتر دارم اما میرم یه جا کارگری بار جا به جا میکنم تا اینقدر خسته بشم که شب بتونم بخوابم ،چهره های دوستانم تو زندان که اعدام شدن هر روز منو میکشه ، یه روزی بالاخره این انقلاب پیروز میشه و فردای پیروزی من از غم دوستام و رفیقام که همگی اعدام شدن و افسردگیم ، خودکشی می کنم ، شاید تنهایی و عذابم تمومبشه !
ای آزادی، واژه پنهان از مردم من ..... بیا ، بیا