انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
Homosexuals - همجنسگرایان
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

سنگ صبور (پست اول خوانده شود)



 
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان:

سنگ صبور

در تالار همجنسگرایان

هدف از ایجاد این تاپیک:

ایجاد فضا و مکانی جهت درد دل عزیزان دگرباش (همجنسگرا،دوجنسگرا و ترنس) و آشنایی با مشکلات جامعه دگرباش ایران.

با سپاس




قوانین تاپیک

  • شما مجاز به نقل قول پست دیگران در این تاپیک نیستید.
  • جهت اینکه تاپیک از هدف خود دور نشود ، از بحث و گفتگو پرهیز کنید.
  • هرگونه پیشنهاد و ارایه راهکار به کاربر بر خلاف قانون این تاپیک می باشد.
  • نکتــه: هدف این تاپیک تنها بودن فضایی جهت سبک شدن عزیزان دگرباش می باشد.
  • مطالب و نوشته ها (مخاطب خاصی ندارد) و مکانی است که عزیزان دگرجنسگرا با مشکلات جامعه ما آشنا شوند.

با سپاس
     
  ویرایش شده توسط: bamdad_2014   

 
به گمان ۲ سالی میشه که پذیرفتم من یک همجنسگرا هستم،از اون موقع تا الان دیگه وقتی به آینه نگاه می کنم،با یک فرد غریبه و ناصادق مواجه نمی شم،وقتی با خودم تنهام و با هجوم افکار مواجه می شم،دنبال راه حلی برای به ظاهر مشکلم نمی گردم،دیگه احساس بدی نسبت به خودم ندارم،می دونم و باورم دارم این چند سالی که توی رویاهام همیشه یک معشوق همجنس رو فرض می کردم واسه خودم،مثل بقیه زیستنم دروغ نبوده،منظورم دروغ و فریب خودم هست،آخه چندین ساله که دارم رل بازی می کنم و خودم رو اون چیزی که نیستم نشون میدم،چرا؟ تا کسی خاله صدام نکنه تا کسی با القاب زشت اوخواهر منو ننامه،تا نگاه پر از کینه دیگران رو نبینم،تا کسی به خاطر تفاوتم به خودش اجازه نده به همه چیزم(غرورم،انسانیتم،باورهام و...)تجاوز نکنه،سخته آدم رل بازی کنه و خودش رو اون چیزی که نیست جلوه بده،اما چه می شد کرد؟زیستن در کنار دیگران بیشتر از همه ناصداقتی و انکار رو،واسه بقا و جلوگیری از قضاوت نابجا یادم داد،خیلی تلاش کردم تا خودم رو شبیه دیگران کنم،آخه تا ۲ سال پیش گمون می کردم مشکلی اگه باشه از جانب منه،شاید باورش کمی دشوار باشه اما من توی ۱۰ سال گذشته تنها و تنها ۲ بار گریستم،آخه جامعه بهم فهمونده بود که مرد گریه نمی کنه،الان هر چی تقلا می کنم تا یک قطره اشک بریزم نمی تونم،گلوم که همیشه پر از بغضه،بغض خفه کننده،اما کو یک قطره اشک که این بغض که گاهی نفسم رو بند میاره رو کمتر و سبکتر کنم،لحن صحبت کردنم رو تا جایی که تونستم شبیه دیگران کردم(آخه با تمام وجودم با دیگران صحبت می کردم)،اما گاهی پس از این مدت طولانی تمرین کردن و مراقب حرکات و گفتار خود بودن،بازم تپق می زنم(من اون جور صحبت کردن رو نه امتحان کردم و نه انتخاب،ولی این جور رو بله،۱۲ یا شاید ۱۳ ساله،از وقتی که دیگران شروع به تمسخر و نفی من کردند)،راه رفتنم هم همچنین،از دوران دبیرستان شروع به اصلاحش کردم،تا وقتی وارد دبیرستان میشم و می خوام به جمع چند نفری که یکجا جمع شدن برم،از همون دور کسی فریاد نزنه که خاله اومد و یکدفعه با هجوم نگاه های سرشار از نفرت و تحقیر مواجه نشم،من خیلی زجر کشیدم و خودم رو انکار کردم تا بتونم یکی باشم مثل بقیه،تا دوستم بدارند،از توهین،تمسخر و تحقیرشان بدور باشم،باورم کنند،مرا در جمعشان پذیرا باشند،نه به عنوان سرگرمی و اسباب بازی،بلکه به عنوان یک انسان،اما جامعه ما پذیرای تفاوت ها نبود و من نیز در راه تغییر و به قول معروف اصلاح عاجز ماندم،پس به گوشه ای خزیده و روز به روز افسرده و داغونتر از دیروز شدم،تا اینکه با واژه همجنسگرا و تعاریف مربوط به آن و،وجود انسانهایی هم شکل خود پی بردم،گویی که با معجزه ای بزرگ رو به رو شدم،دست از انکار خود برداشته و خودم را که چندین سال است گریزانم ازش و بهتر بگویم با وی قهر کرده بودم به آشتی دعوت کرده و با تمام وجود پذیرای وی شدم،من یک همجنسگرا هستم،این واژه رو به کرات جلوی آینه با خودم تکرار کردم،و هر بار خوشنودتر و رضایت مندتر از بار گذشته شدم،اکنون ۲ سال است که ماهیتم را پذیرفتم،دیگر در جنگ و جدل با خود و نفی خود نیستم،از خودم راضیم،چرا که جلوی آینه شخص دیگری را که با من بیگانه است تماشا نمی کنم،ولی هنوز یک مشکل بزرگ دیگر پیش رو دارم،و آن خانواده و جامعه است،این را به خوبی میدانم که من مسئول گفتار و کردار خودم هستم،اما دیگران نه،شاید با تمام عشقی که به خانواده و مردم سرزمینم دارم،هر چند که آنها وجود مرا تحمل نمی کنند،ناچار به ترکشان باشم،بسیار دردناک و طاقت فرساست دوریشان،اما چه می توان کرد؟من به جایی تعلق دارم که مرا پذیرا باشند و،وجودم رو انکار و نفی نکنند.

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم
مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
افسانه های سرگردانیت
- ای قلب در به در! -
به پایان خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می دراند.
ما به حقیقت ساعت ها
شهادت نداده ایم
جز به گونه این رنجها
که از عشق های رنگین آدمیان
به
نصیب برده ایم
چونان خاطره ئی هر یک
در میان نهاده
از نیش خنجری
با درختی.
***
با این همه از یاد مبر
که ما
- من وتو -
انسان را
رعایت کرده ایم.
***
درباران وبه شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
روسبیان
به اعلام
حضور خویش
آهنگ های قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابر کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم
بر جبینش؟)
***
آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
- دریغا دریغ -
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می
افتد
همه آن دم است .
همه آن دم است .
***
قلبم را در مجری ِ کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئیش
نیست.
از مهتابی
به کوچه تاریک
خم می شوم
وبه جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شده ام!
***
با این همه - ای قلب در به در!-
از یاد مبر
که ما
- من وتو -
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعایت کرده ایم،
خود اگر شاهکار خدابود
یا نبود

(احمد شاملو)
     
  
مرد

 
نامه های بی اسم و امضا برای همه
برای تو مینویسم، برای همه، برای گذران این روزها که به امید و فردا دلخوشیم، برای وقتی که لباس شاد و رنگی، ارایش، ابرویی که تمیز کردیم؛ دستی که به کمر میزنیم هنگام حرف یا ایستادن، خندیدن های کش دار، پک های با عشوه و دستی که درهوا تاب میخورد و تمسخر میشود، برای نگاه ها، پچ پچ ها و حتی تنفرها مینوسیم...
برای وقتیکه بچه های کلاس اسم دخترانه رویت میگذاشتن و اسمت را با پسوند خانم، نه محترمانه مثل مادرت که به تحقیر با چاشنی خندهای لوسدبیرستانی صدایت بزنند و تو فقط سکوت کنی و سکوت. برای معلم دینی ات که ادایت را میریخت و بچه های کلاس یک صدا میخندیدند.
برای دست مشت کرده ات زیر میز، گریه هایی که فرو میخوردی تا نگویند مثل دخترها میزنی زیر گریه، برای فصلی که خوش نبود و شیرین مینویسم.
برای دوستانمان که همه گیشان دکتر بودند تا وقتی حرف از همجنسبازی میشد اه اهی بگویند و برچسب بیماری و تو بترسی که در دفاع محکوم شوی به یک کونی که در کودکی دادی ان هم به زور تجاوز لابد تا امروز همجنسباز باشی! برای حماقت پسر همسایه، معلمی که دوستش داشتی، دوستانی که بی فکر، بی مطالعه پس ات میزدند...

و بعد انقدر خودمان را خوردیم و خوردیم و به یک امید که فردا روز بهتریست دلخوش تا روزی که دوستی در همین روزهای معمولی و لعنت شده، تو را همینطور که هستی با همین حالتهایت با همه ی خاص بودنت در کلام، در نگاه، در حرکت اصلا در هرچیزی که دیگران زلش میزنند و پوزخندی سر میدهند_ میپذیرد.
و بعد وقتی دوستی، مادری، برادری، حتی پدری میفهمد و به قهر که خوب است به نفرت، دیگر مثل قبل نگاهت نمیکند تا تو بروی و یک جایی گم شوی درون خودت و باز هجا کنی این امید لعنتی یک روز خوب را !
تا باز کسی حالا چه در خیابانهای شهر، مدرسه ای که دوستش نداشتیم یا محل کار دهن باز کند و حالا چه به نجوا یابلند بگوید این کونیها، اواخواهرها، اوبیها، همجنسبازها ، این مریضها، حیوونها، بی پدر مادرها، این بی ناموسها، منحرفها، منحرفها، منحرفها، منحرفها، منحرفها ... و فقط بگوید که گفته باشد تا خالی شود و خسته .
تا بعدا حالا منی یا مایی برای اینهمه نفرت بنویسیم، برای روزی که جشن میگیرم تا نباشد این چیزهای بزرگ و لعنتی و باز دلخوش شویم به ان امید، به ان روز خوبی که قرار است روزی بیاید، در جایی با همه ی چیزهای خوب بعدش ....
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد

از دردهای کوچک است که آدم می‌نالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شود آدم.


خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
زندگیم البته بهتر بگم زیستنم آخه این زندگی نیست چندین ساله،همراه شده با ترس و کابوس،ترس از عزیزانم(خانواده) و جامعه،ترسی که همراه با رنجی کشنده و طاقت فرسا همراه،و پرسش های که از این ترس و کابوس نشات می گیره:

مبادا کسی پی به درون و تمایلاتم ببره؟

مبادا به خاطر ماهیتم کسی رو قاتلکنم؟(من قاتلشون می کنم یا ایدولوژی و فرهنگ مسلط بر جامعه؟)

تا کی میتونم واسه اطرافیان نقش و رل یک دگرجنسگرا رو بازی کنم؟

منو که وجودم رو گناه می دونن اگه موجودیتم رو حذف کنن،آیا به رستگاری می رسن؟و مشکلاتشون حل میشه؟(خب اگه این جوری بود بی شک خودم کارشون رو راحت تر می کردم)

خانواده ام با بی دینی و نا خدا باوری من کنار اومدن،گاهی هم در این زمینه مثل یک انسان می شینن و با من به بحث و گفتگو می پردازن،بدون منطق هم با من بحث نمی کنن،پس چرا وقتی مثلا برنامه محمد خردادیان رو میبینن،هر چی از دهانشون در میاد میگن،مگه قابلیت تحمل سلایق رو تو این مدت باهاشون تمرین نکردم،پس چرا وقتی زیر پوستی می خوام در رابطه با همجنسگرایی باهاشون صحبت کنم،تفره رفته و حاضر به بحث نمی شن؟مگه من چه قد وقت و زمان واسه زندگی کردن دارم که بیشترش رو بخوام به بحث با اونها بپردازم،تا شاید روزی زمینه لازم ایجا بشه و بتونم نقابم رو بردارم و بهشون بگم،من یک همجنسگرا هستم.

تا کی باید کابوس ببینم که توسط شخصی دارم سلاخی می شم؟چون پی به تمایلاتم برده؟

چرا نمی تونم با جامعه یکی بشم،یا بهتر بگم چرا جامعه پذیرای من نیست؟

اگه جامعه بفهمن من یک همجنسگرا هستم،چه بلایی قرار سرم بیارن؟


چه شخص و یا اشخاصی و با چه اجازه ای منو تبدیل به یک هیولای مخوف کردن؟که خودم هم باید از خودم و تمایلاتم بترسم؟و...

با این همه،مهم اینه که من یک همجنسگرا هستم و این موضوع رو پذیرفتم،باور دارم به یقین که عشق کمکم می کنه که بر این مشکلات غلبه کنم،عشقی از جنس رنگین کمان،با او زندگی رو از نو شروع خواهم کرد،آنگونه که دوستش می داریم،شاید در جایی دیگر،با حقوق برابر با دیگر انسانها و شاید داشتن فرزند خوانده ای،بزرگترین دلیلم برای ادامه این زیستن،گذر از این منجلاب و باتلاق به کمک اوست تا به زندگی ای برسیم که این دقدقه ها رو دیگه نداشته باشیم،به امید آن روز.


دوستش می‌دارم
چرا‌كه می‌شناسمش،
به دو‌ستی و یگانگی.
-‌شهر
همه بیگانگی و عداوت است.-
هنگامی كه دستان مهربانش را به دست می‌گیرم
تنهایی غم‌انگیزش را در‌می‌یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
همچنان كه شادی‌اش
طلوع همه‌ی آفتاب‌هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره‌ای
كه صبحگاهان
به هوای پاك
گشوده می‌شود،
و طراوت شمعدانی‌ها
در پاشویه‌ی حوض.
چشمه‌ای،
پروانه‌ای، وگلی كوچك
از شادی
سر‌شارش می‌كند
و یاس معصو‌مانه
از اندوهی
گران بارش:
این‌كه بامداد او، دیری است
تا شعری نسروده است.
چندان كه بگویم
"ـ امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می‌رود
چنان چون سنگی
كه به دریاچه‌ای
و بودا
كه به نیروانا.
و در این هنگام
دختركی خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم كه سعادت
حادثه‌ای است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش را در بر می‌گیرد
چنان چون دریاچه‌ای
كه سنگی را
و نیروانا
كه بودا را.
چرا‌كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی كه
به جز تفاهمی آشكار
نیست.
بر چهره‌ی زندگانی من
كه بر آن
هر شیار
از اندوهی جانكاه حكایتی می‌كند
آیدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیأت او در آمده بود.
آن‌گاه دانستم كه مرا دیگر
از او گزیر نیست.
(احمد شاملو)
     
  

 
من فکر مي کردم بدترين چيز اينه که تو تنهايي بميري،اينطور نيست،بدترين چيز تو زندگيت اينه ...با مردمي بميري که بهت احساس تنهايي ميدن.

برگرفته از فيلم(Worlds.Greatest.Dad.2009)

يادم مياد ۱۷ ساله که بودم،توي محله مون يه پسر اومد که همه چشما روش زوم بود،حرکاتش،صحبت کردنش،راه رفتنش،آرايشش،حدود ۲۵ سالي داشت،همه با انگشت به هم نشونش مي دادن،همجنسگرا بود يا دگرجنسگونه(ترنس)،من نمي دونم،آخه فرصت نشد باهاش صحبت کنم،۲ ماه بيشتر توي محلمون نبود که اسباب کشي کردن و رفتن،يادمه يکبار سوار تاکسي شده بودم که يه آقا هم صندلي عقب نشسته بود،وسطاي راه بود که يک صداي دخترونه رو شنيدم که گفت:آقاي راننده مرسي پياده مي شم،من باخودم گيج و منگ که نفر عقبي که يه آقا بود!وقتي پيدا شد و کرايه رو حساب کرد ديدم که ميثم هست(همون شخصي که تو چند خط بالا ازش گفتم)،دوس داشتم پياده بشم و برم باهاش صحبت کنم و آشنا بشيم،آخه يکسري از حرکاتمون مثل هم بود،ازش دليلش رو بپرسم،در واقع خودم رو بهتر بشناسم،اومدم منم پياده بشم و برم سراغش که با فحش دادن راننده به ميثم رشته افکارم پاره شد و ميخکوب شدم سر جام.
_راننده:بچه ک و ن ي رو ديدي؟ مثل دختراس،اگه خداي نکرده داداش من بود،سرشو گوش تا گوش مي بريدم،حتما مي خواد بره بده،ا ب ن ه اي.
_من:سکوت اختيار کردم.
_راننده:ولي خوب چيزي بود ها،از يه دخترم بهتر بود.
_من:دوباره ساکت بودم و از راننده متنفر و از يک طرفم به خاطر افکار دگم و بسته ترسيده بودم.
_راننده:چرا ساکتي پس؟
من:با حالتي لبريز از نفرت بهش گفتم:چرا عادت کرديم تو زندگي ديگران فضولي کنيم؟ به من و جنابعالي چه،که کي چطوره،مگه اين آقا به من و شما آسيبي رسوند؟ راننده حيرت زده تا اومد دهان باز کنه و حرفي بزنه،بهش گفتم من همينجا پياده مي شم.

بقيه مسير رو پياده رفتم با اين افکار:

۱)چرا مردم من اين جوري هستن؟

۲)تا کي اين روند ادامه داره؟

۳)پيش داوري و قضاوت تا کي آخه؟

۴)ميثم و ميثم ها رو چرا نمي پذيرن؟

و کلي پرسش بي پاسخ تو کله ام نقش بست،بعد عجز و ناتواني من در پاسخ به اين پرسش ها،با صداي يکي از هم مدرسه اي هام،که تو مسير بهش برخوردم،از عالم هپروت در اومدم.

_هم دبيرستانيم:چطوريخاله بامداد؟ امروز چه امتحاني داري؟

_من:خوبم،هيچ،هيچ امتحاني ندارم.

_هم دبيرستانيم:پس تو راه مدرسه چي کار مي کني؟

_من:واي مسير رو اشتباه اومدم بايد برم بانک،اشتباه اومدم،عادت شده واسمون اومدن اين مسير هان،و با يک خنده مصنوعي ازش چدا شدم.

اون روز اصلا به دبيرستان نرفتم و امتحان هم ندادم،در عوض رفتم کوه(تک و تنها) يه جاي دنج داشتم هميشه،خلوتگه تنهاييام بود،تا تونستم گريه کردم تا سبک بشم،آروم که شدم پياده رفتم تا خونه،از خستگي و ناراحتي رفتم بخوابم با اين اميد که ديگه هرگز از خواب پا نشم.
     
  ویرایش شده توسط: bamdad_2014   

 
خیلی دشواره آدم یه راز بزرگ تو سینه داشته باشه،رازی که به ماهیت جنسی آدم ربط داشته باشه،و اگر به خاطر دگم و بسته بودن جامعه نبود،نه تنها نیاز به محبوس کردنش نبود،بلکه با گفتنش کلی فشار که به طور ناخود آگاه از سمت جامعه به انسان وارد میشه،دیگه وارد نمی شد.

اطرافیان:بامداد دختره رو می بینی،داره بهت راه می ده هان؟! عزیزم من همجنسگرا هستم ،پایان بحث و به ناچار وادار به دروغ نمی شی.

بامداد عجب دختریه هان،نیگاش کن! عزیزم من همجنسگرا هستم.

اطرافیان:می گم راستی تو چند سالته؟ کی می خوای ازدواج کنی؟ چرا تا الان ازدواج نکردی؟ دیر نمی شه؟ من همجنسگرا هستم.

خانواده:بامداد یه دختر واست انتخاب کردیم یه پاچه خانومه و .... من همجنسگرا هستم.

خانومه:آقا میشه با هم دوست بشیم؟ اگه دوستی ساده باشه،مشکلی نیست،آخهمن همجنسگرا هستم.

اطرافیان:تا حالا دوست دختر داشتی؟ دوست ساده اگه منظورتونه بله،نه منظورم اینه تا الان با چند تا دختر رابطه داشتی؟ عزیزم من همجنسگرا هستم.

و پرسشهای تکراری و تکراری در طول این سال ها.

وای این جمله ساده من یک همجنسگرا هستم،که می تونه کلی بار،رو از دوش آدم برداره و انسان رو وادار به دروغ گفتن و نقش بازی کردن نکنه،اینجا میشه بلای جون و باعث کشته شدنت.

این همه نفرت و ترس جامعه از این واژه از کجا سرچشمه می گیره؟!

به انسانیت قسم این بامداد همجنسگرا همون بامدادیه که پیشتر باهاش زندگی کردین،با این تفاوت که الان خودشه و نقش بازی نمی کنه،این خوب نیست که هر شخص خودش باشه و دروغ نگه؟! پس از چی بامداد همجنسگرا ترس و هراس دارید؟

همجنسگرا بودنم که باعث شد پی ببرم با اکثریت جامعه تفاوت دارم و جزء اقلیت جنسی هستم با تمام درد ها و رنجهای که دنبال داشت،یک نکته زیبا را همواره به من گوش زد کرده،درسته که بامداد حق انتخاب واسه گرایشش نداشته،و این گونه به دنیا آمده اما باید به سلایق و خواسته های دیگران احترام گذاشت هر چند اون سلایق اکتسابی و انتخابی باشن.

از دروغ بدم میاد و نفرت دارم،اما از دروغگو نه،شاید درغگو شخصی مثل من باشه که حقیقت به خاطر شرایط و بستر جامعه ای که توش قرار داره به زندگی و حیاتش ربط داشته باشه.

از تفاوت ها و گوناگونی سلایق انسانی هراس و ترسی ندارم و به مقابله با اونها به پا نمی خیزم،چون خود من،قربانی این تفاوت هستم.

من درد در رگانم٬
حسرت در استخوانم ٬
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید .
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم .
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود ٬
احساس واقعیتشان بود ٬
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود ٬
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود .
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود آنان به ابر شیفته بودند
و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند .
ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش ٬
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم

(احمد شاملو)

     
  ویرایش شده توسط: bamdad_2014   

 
علی رو خوب یادم میاد،بچه محلمون بود،حدود چهار سالی از من بزرگتر بود،یک همجنسگرای بات(مفعول)بود،کلاس سوم دبیرستان بود،من اون موقع راهنمایی بودم،صبح که داشتم می رفتم مدرسه دیدم در خونشون شلوغه،از کلانتری اومدن در خونشون و کلی آدم سر صبحی در خونشون جمع شده،چون دیرم شده بود نتونستم بفهمم چی شده،ظهر که از مدرسه داشتم می اومدم خونه توی راه درب خونه علی اینا رو دیدم که پارچه سیاه زدن،بهم گفتن علی دیگه میون ما نیست،هر کسی یه چیز می گفت.

یکی می گفت:علی خودشو حلق آویز کرده.

یکی دیگه می گفت:پدرش و داداش بزرگاش به خاطر آبروشون حلق آویزش کردن .

و...

تا الان که الانه من متوجه نشدم که علی به چه صورت فوت شده،ولی قیافه و چهره مهربونش رو به خوبی به خاطر دارم.

سعید رو هم از دور می شناختم،یک همجنسگرای تاپ(فاعل) بود،خانوادش از ماهیت جنسیش باخبر شده بودن،و اون به هر دلیل توی یک ساختمون نیمه کاره,خودش رو حلق آویز کرد و دوست پسرش هم چند وقت بعد از اون توی همون ساختمون خودش رو حلق آویز کرد.

مخم صوت می کشه اینا رو دارم می نویسم،اما باید بگم.

نظام حاکم هم که واسه ما همجنسگراها کم نذاشته،هر جا رسیده یه چوبه دار واسمون به پا کرده.


گفتند:
(( نمي خواهيم
نمي خواهيم كه بميريم !))
گفتند:
((دشمنيد !
دشمنيد!
خلقان را دشمنيد!))
چه ساده
چه به سادگي گفتندو
ايشان را
چه ساده
چه به سادگي
كشتند!
و مرگ ايشان را
چندان موهن بود وارزان بود
كه تلاش از پي زيستن
به رنجبارترگونه اي
ابلهانه مي نمود:
سفري دشخوار تلخ
از دهليزهاي خم اندر خم و
پيچ اندر پيچ
از پي هيچ!

(احمد شاملو)
     
  ویرایش شده توسط: bamdad_2014   
مرد

 
خسته ام...
خسته ام از نگاههايى ک تا ده روز پيش منو يه پسر مثبت و سربه راه ميديد ولی حالا...
پدرم ک تا ديروز بهم افتخار ميکرد حالا منو مايه ی ننگش ميدونه!
گناه من چيه؟ اين ک دوس دارم شاديا و غمهامو با همجنس خودم قسمت کنم؟!
يا گناهم اينه ک هروقت دلم مى گرفت سرمو ميذاشتم رو شونه همجنس خودم؛يه پسر؛پسری ک عاشقش بودم...
آره گناه من اينه..اينه ک همجنسگرام...
حالا دستايی ک قرار بود کمکم باشن تو زندگيم منو ازش جدا کردن...
     
  
مرد

 
دوستائ خوبزد ...
این حست همجنس خواهی داره در من بیداد مبکنه ... انگار خدا هم با من بازی نیکنه ... الان چند ساله که من نیرم شب های بدر به مسحد برای مراسم و ... هرسال تو اون فضای معنوی یک یا چند نفر خوشگل چشم منو میگیرن ...
دیشب خیلی حالم بد بود دوتا پسر زیبا که فک کنم با هم رفیق یا فامیل بودند حواسمو پرت کرده بودند .. تا آخر مراسم دنبالشون بودم ...
اخه چرا خدااااا؟ چرا با من اینجوری میکنی؟ من اومده بودم العفو گفته رودم که آدم بشم ....
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد

از دردهای کوچک است که آدم می‌نالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می‌شود آدم.


خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
     
  
مرد

 
بهش ميگم دوست دارم،بخاطر تو همه کار ميکنم،اصن تو بگو بمير من ميميرم واست ولی مگه باورش ميشه...
ميگه بهت اعتماد ندارم،تو هم مث بقيه فقط دنبال عشقو حال خودتی،فقط يه ک و ن ميخای بکنيش...
ميگم من دنبال دلتم،فقط يه لبخند ميخام،س ک س بخوره تو سرم...ولی مگه باورش ميشه..
بهش حق ميدم ولی اين ترسو بی اعتماديش داره منو ميکشه.
کاش بتونم دل مهربونشو بدست بيارم.
آنکه عشق ميکارد اشک درو ميکند...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
Homosexuals - همجنسگرایان

سنگ صبور (پست اول خوانده شود)

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA