انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Apple, Sib - دو نیمه سیب


زن

 
دو نیمه سیب - قسمت نوزدهم

دوست داشتم زودتر این دو روزم بگذره و من با ندای خودم برم مهمونی .. چیز خاصی نبود ، ولی خب من دوست داشتم باهاش تو اين فضا باشم .. یه جایی که به جفتمون خوش بگذره .. یه جایی که باعث شادی ندا بشه ..
تو این دو روز هر چی بدختی بود افتاد رو دوش من .. مامان جون زمین خورده بود و من دائم مامانو می بردم اونجا و برش می گردوندم .. امیر سرما خورده بود شدید و نمی تونست صبحا بیاد سرکار .. از اون طرف سفارشهاي مغازه هم وحشتناك شده بود . خلاصه که شدید سرم شلوغ بود و مشغول کار . خوبي اون شرايط اين بود كه سرم گرم شد و نفهميدم دو روز چطوري گذشت . بالاخره اون روز رسید ..
این دخترا همش تو همه کارا هولن .. مثل ندا كه از صبح هول بود که فلان کارو بکنه فلان جا بره .. کی بره حموم کی بره موهاشو درست کنه .. منتها من ریلكسسسس اصلا حالیم نبود شب مهونی دعوتیم .. صبح که رفتم مغازه به جای امیر . ولی بش زنگ زدم گفتم من عصر باید زودتر برم جایی دعوتم ..
ساعت طرفای 5 بود اومدم خونه .. کسی خونه نبود .. زنگ زدم موبایل ندا .. ذوق و شوق شنیدن صداشو داشتم که دیدم مامانم جواب داد .. با بی حوصلگی گفتم کجایین شمااااا ؟
جواب داد اومدیم پیش مریم جوون .. داره موهای ندا رو درست میکنه
مریم همسایه ما بود .. آرایشگر نبود ولی بلد بود . مهمونی های معمولی که می خواستن برن ندا همیشه می رفت پیشش .. کارشم قشنگ بود ..
گفتم اوکی حالا کی میاین ؟ من خونه ام ..
با عجله گفت نیما جان من باید برم ..میایم تا 10 دقیقه دیگه خونه ایم ..
رفتم سر وقت کمد لباسام و موندم چی بپوشم ؟ اسپرت .. رسمی .. معمولی .. خفن !!!!!
گیج شده بودم .. نه این که با ندا هم می خواستم برم .. این بیشتر هولم میکرد .. نمی دونستم اون دوست داره من چی بپوشم .. ترجیح دادم مثل هميشه خودش بیاد و از اون بپرسم .. آخه هميشه كه مي خواستم برم مهموني لباسامو با نظر ندا ست مي كردم .
رفتم حموم . اصلاح كردم و یه دوشی گرفتم . وقتی اومدم بیرون صدای مامانو می شنیدم که داره میگه انقدر باش بازی نکن خراب میشه ااااااا
ندا میگفت .. اه مامان خووب نشده .. ببین اینجاشوووووو
الهی ! عزیز من اومده خونه ..
زودی لباس پوشیدم و رفتم تو اتاقش ..
ای جاااااااااااااانم چه خوشگل شده بود
موهاشو سشوار کشیده بود و پایینشم مدل دار کرده بود . خیلی ناز شده بود . آدم دلش می خواست فقط اون موهارو نوازش کنه ..
سلام کردم و رفتم تو ...
ندا با قیافه ناراحت با لبای آویزوون نگام کرد و گفت نیماااااا ببین خیلی بد شدم ؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگاش کردم گفت بد شدی ؟ چراباید بد شده باشی ؟
گفت ببین ببین .. با دستش حلقه ای موهاشو نشونم می داد .. ببین ضایع نیست اینا .. هر چی بش گفتم نکن گفت خووبه خوشگل میشی ..
مامانم با حرص از اتاق رفت بیرون و گفت دختر تو چقدر ایرادی شدی تازگیااااااا ...
وایسادم جلوش و حلقه موهاشو تو دستم گرفتم . خدائيش هم اين دخترها به چه چيزهايي دقت مي كنن و گير مي دن !!
گفتم چی داری میگی ؟ تو الان از همیشه قشنگ تر شدی . میگی بد شدههههههه ؟ این چه حرفیه .. ؟
با مظلومیت خاصی گفت راست میگی ؟
خندیدم بش و گفتم آره دیوونه .. به جون خودت خوبه ... مطمئن باش اگه بد شده بود من بهت می گفتم .. بعد دستشو کشیدم گفم حالا تو بیا نظر بده ببینم
بردمش تو اتاقم و دره کمدمو باز کردم جلوش
ادای خودشو در اَوردم گفتم من نمیدونممممممم چی بپوشم ؟؟؟
خندید و گفت کووفت ادای خودتو در بیار . بعد با کنجکاوی زیاد رفت دم کمدم و شوع به وارسی لباسا کرد ..
همینطوری میزد کنار و هی برمی گشت قبلی رو نگاه میکرد .. منم نشستم لبه تخت و زل زدم به قشنگ ترین و دوست داشتني ترين موجود دنیا ....
بعد از کلی وارسی کردن لباسا یه پیرهن زرشکی تیره داشتم اونو در آورد با کراواتی که همیشه باهاش ست می کردم ... گفت نیمایی اینو بپوش با اون شلوار مشکیه که تازه گرفتی ..
گفتم کتم بپوشم ؟
گفت نه بابااااااا ... مهمونی معمولیه .. الکی خودتو اذیت نکن .. می دونست زیاد از کت خوشم نمیاد ..
یه کت تک چرمی مشکی داشتم اونم خودم برداشتم گفتم با این میپوشم خووبه ؟
چشاش برقی زد و گفت آره راست میگی این خیلی بش میاد .. با همین بپوش ..
گذاشتشون رو تخت و داشت می رفت بیرون كه صداش کردم گفتم فینگیلی
برگشت گفت هین ؟ میخواست خودشو لووس کنه برام
گفتم مطمئنی من بیام بهت خوش می گذره ؟
با تعجب نگام کرد گفت نیمااااااا ؟؟!! ... بدون تو اصلا خوش نمیگذره .. دیگه همچین حرفی نزن .. باشههههههه ؟
خندیدم بش و گفتم چشم .. برو .. برو حاضر شو .. کی میریم ؟
یه کم فکر کرد گفت والا .. ساعت خاصي كه نداره .. جز واسه مهمونهاي غريبه و اين صحبتها ... گفته از ساعت 7:30 .. 8 شروع میشه .. من می خوام یه ذره زودتر اونجا باشم . البته اگه تو مشکلی نداری ..
گفتم نه نه هیچ مشکلی . 7 خوبه راه بیافتیم ؟
گفت آره دستت درد نکنه من برم حاضر شم
یه نیم ساعتی فقط این موهای من کار می برد تا درستشون کنم ...
حدود 45 دقیقه تو اتاقم بودم و به قول بابام اندازه یه زن طول کشید حاضر شدنم ..
خودمو تو آیینه نگاه کردم .. نه خووب چیزی شده بودم .. يه ساعت هم داشتم كه خيلي گرون بود . بابام بهش مي گفت ساعت پلو خوري . چون فقط تو مهمونيها دستم مي كردم . اونم بستم . يه دوش اودكلن هم گرفتم و موبایلمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون
رفتم تو حال با گوشیم مشغول شدم .. بابا هنوز نیومده بود .. مامانمم صداش از تو اتاق ندا می اومد ..
بالاخره بعد یه ساعت در این اتاق باز شد ..
مامانم کلافه اومد بیرون گفت واااااااااای کشت منو این دختره .. چقدر ادا اطوار به خودش میذاره
بعد یه نگاه سر تا پایی به من کرد گفت به به پسرم چه تیپی زده .. چه خبره نکنه عروسیه ؟
خندیم بش و گفتم والا خبر خاصي كه نيست .. جز مهموني دوستانه و همون حرفاي هميشگي ... سلیقه ندا خانومتونه .. اون گفت اینارو بپوشم ..
لبخندی زد و رفت تو اشپزخونه با دو تا چایی برگشت گذاشت جلوم
به آرومی جوریکه ندا متوجه نشه گفت نیما جان هوای خواهرتو داشته باشیااا .. بپا کسی اونجا بش گیر نده تو روخدا .. حواست جمع باشه اااااا
لبخندی زدم و گفتم مامان کوتا بیا مگه قراره کجا بره ؟ باشه . به جون خودت حواسم هست نگران نباش
تکیه داد به مبل و چایشو برداشت بخوره .. بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد که پشت سرمو نگاه کنم
برگشتم ددیم اوووووووه .. ندای منو .. چه کرده .. پشتش به من بود داشت تو آیینه دم در خودشو نگاه میکرد ..
یه دامن سفید و مشکی قاطی ماکسی با یه تاپ مشکی مشکی مشکی .. اصلا این لباسش یه جووری بود انگار هر چی رنگ مشکیه جمع شده تو این .. بازوهای سفیدش بیشتر خودنمایی می کرد .. موهاشم که دیوونه کننده شده بود .. اصلا تک بود ..
به خودم اومدم یه سوت زدم .. گفتم اوه اووووه خانومو باش ...
بعد چند ثانیه برگشت سمت من گفت با منی ؟
گفتم بعلههه چه تیپی زده .. این دامنه رو از كجا آوردي ؟ .. خندید و گفت دزديدم .. پریروز گرفتم .. واسه همین مهونی ..
گفتم خیلی بت میاد .قشنگه مباركت باشه ..
همونطوری که داشت رژ لب میزد گفت مرسی ..
کارش که تموم شد رفت تو اتاق و لباس پوشیده اومد بیرون .. گفت بریم نیمایی ؟
حالا که مستقیم نگاش می كردم می فهمیدم چقدرامروز قشنگ تر شده .. با آرایش یه آدم دیگه ای میشد اصلا .. مخصوصا با اون مدل مو .. چشمکی بش زدم و گفتم بریم
با مامان خدافظی کردم و بش گفتم گیر ندی زنگ بزنی اونجا هی بگی بیان بیاین .. بذار بش خوش بگذره باشه ؟
قبول کرد و راه افتادیم سمت خونه یلدا اینا
از اون ندای شیطوون شر من خبری نبود . خیلی خانوم و جدی شده بود .. بش گفتم چه جدی شدی ؟ اونجا هم باید انقدر جدی باشیم ؟
با تعجب گفت من جدی ام الان ؟
گفتم خب اره .. جنگولک بازی های همیشگی تو در نمیاری
با خنده گفت جو گرفتتم ..
یه کم ازش راجع به خانواده یلدا پرسیدم . فهميدم فقط مامانش الان خونه است و باباش رفته مسافرت .. البته بخاطر نبود باباش مهمونی نگرفتن .. کلا خانواده راحتی بودن.... مهمونی هم هیچ مناسبتی نداشت .. همینطور برای دوره جمع شدن گرفته شده بود .
سر راه از یه گل فروشی یه دسته گل به سلیقه ندا گرفتیم و رسیدیم دم خونه اشون
ماشینو پارک کردم و به ارومی با ندا هم قدم شدم و رفتیم سمت خونه یلدا اینا .. گلو دادم دسته ندا .. خودمم پشت سرش وایسادم ..
در که باز شد موجی از هیجاااااااااان اومد دم در .. خدا این دختر چقدر انرژی داشت مگه ؟ پرید بغل ندا و جیییییییییغ میزد و سلام می کرد . انگار الان چند وقته همدیگرو ندیدن . منم که از کارای اینا خنده ام گرفته بود سرمو انداخته بودم پایین تا زیاد تابلو نباشم .. جیغ و ویقای این دو تا که تموم شد صدای مامان یلدا رو شنیدم که گفت سلام آقا نیما سلام ندا جوون .. بعدم یلدارو از جلو در کشوند کنار و گفت می خوای تا شب همین جا وایسین ؟ .. برو کنار دختر حواست نیستاااا هوا سرده ..
با خنده سلام کردم بهشون .. مامان یلدا روسری سرش بود .. واسه همین ترجیح دادم باش دست ندم ..
صدای شیطنت بار یلدا منو به خودم آورد ..
- بههههه مهندس بیکارووووو . خوش اومدی آقا نیمااااااا
و دستشو دراز کرد سمت من .. دستشو فشار دادم و فقط خندیدم و به آورمی جوری که مامانش متوجه نشه گفتم یه امشبو بی خیال ما شو
تو این چند ماهه بخاطر رفت و آمد بیشتر یلدا و ندا باهم بیشتر صمیمی شده بودیم .. دختر شری بود . همش در حال شیطنت بود ... بیچاره پویا !!!
نداو یلدا زدن زیره خنده ..
با خنده زد رو شونه ندا و گفت می بینم که با بادی گاردت میای مهمونی .. نترس اینجا خبری از شهروز نیست ..
سرمو با خنده تکون دادم و گفتم امان از دست شما دخترا .. رفتم سمت سالن . خونه اشون زياد بزرگ نبود . يه خونه حدودا صد و شصت هفتاد متري بود . ولي سالن خيلي بزرگي داشت و باب مهموني بود . از سقف سالن دو تا لوستر آويزون بود كه روشنائي محيطو تامين مي كرد . از اين لوسترهاي سلطنتي كه پر از تيكه هاي شيشه است . كنار سالن هم يه بوفه بزرگ بود كه توش پر از ظرف و ظروف بود . دور تا دور هم مبلمان قرمز و مشكي سالن بود . فرشهاي كف سالن رو واسه مهموني جمع كرده بودن . روي ديوارها هم چند تا تابلوي نقاشي منظره بود . در كل با اين كه خونه اشون يه خونه معمولي بود . اما وسايل و دكوراسيون تا حدودي اشرافيش كرده بود .
نگام افتاد به چند نفری که نشسته بودن . به تعداد انگشتای دست نمی رسیدن ... خیلی هم صمیمی بودن با هم . فکر کنم فک و فامیل یلدا بودن .. اوه چه کرده ؟!! این ارکستر مرکستر چیه گفته بیان !! .. چه خبره مگه ؟
ترجیح دادم صبر کنم ندا و یلدا جلو برن بعد من برم .. با بفرما بفرمای یلدا و مامانش رفتیم تو سالن . يلدا ما رو معرفي كرد و گفت بچه ها ندا ، نيما .. ندا ، نيما بچه ها . خنديديم و من رفتم با دو سه تا پسر دست دادم و رفتيم یه گوشه نشستیم .. ندا در گوش من گفت نیما من برم لباسمو عوض کنم بیام ..
با سر جوابشو دادم و یه گوشه عین بچه یتیما نشستم زل زدم به جلوم ..
یه چند دقیقه که نشستم احساس گرمای شدیدی داشتم .. پا شدم کتمو در اوردم گذاشتم رو پام بهتر شدم ..
نگاهای سنگین دو سه تا دختری که اون سمت سالن بودنو خووب احساس می کردم .. نفس عمیق کشیدم و زیر لب گفتم کجایی ندایی ..
مامان یلدا اومد كتمو گرفت و گفت آقا نیما چیزی احتیاج نداری ؟ الان میان بچه ها شلوغ میشه ..
خندیدم گفتم ممنون راحتم ...
صدای زنگ در چند دقیقه یه بار می اومد .. صدای همهمه بیشتر میشد .. ندای من هنوز نیومده بود .. چی کار می کنه که هنوز نیومده ؟
تعداد مهمونا خیلی بیشتر شده بود .. از پشت دیوار سالن اول یلدا اومد بعدشم فرشته کوچولوی من .. چقدر امشب خوشگل تر شده بود ..
بی اختیار لبخند زدم بش و رفتم کنار تا بیاد بشینه پیشم .. زیر لبی گفتم چقدر طولش دادی دختر ؟ من مردم از تنهایی ..
با ناراحتی گفت وای ببخشید تو روخداااا .. این یلدا داشت هی بام حرف میزد . طول کشید شرمنده
خندیدم و بی اختیار دستشو گرفتم تو دستم و فشار دادم ..
خونه دیگه شلوغ شده بود .. ندا گفت اکثرا دوستای خانوادگی و فامیلای یلدا هستن . یه 5 . 6 نفرم مال همسایه هاشون بودن .. همه با دوست پسراشون اومده بودن .. دوستای دانشگاهیشون هیچ کدوم نبودن ..
یه پسره بود زیاد دور و بره یلدا میگشت . با کنجکاوی گفتم ندا این پسره کیه ؟
گفت کدوم کدوم ؟
- همونی که الان بغله یلدائه .. لیوان دستشه ..
با تعجب گفت .. وااا پویائه دیگه .. نمی شناسیش مگه ؟
گفتم مگه مامانش میدونه جریانشونو ؟
با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا گفت چه میدونم .. حتما میدونه که اینجائه دیگه ..
تو دلم گفتم چه جالب چه روشن فکر !!!!
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بیستم

نيم ساعتی از اومدن ما مي گذشت ... ديگه مهموني شروع شده بود . تقریبا همه رفته بودن وسط و بزن و بکوبی بود شدید .. اركستر هم داشت يه آهنگ بندري مي زد و همه داشتن خود كشي مي كردن . هوا به خاطر ازدحام جمعيت گرم شده بود . ملت هم به خاطر بالا پائين پريدن زياد خيس عرق شده بودن و خيلي ها لباسشون هم خيس شده بود . من و ندا اکثرا پیش هم بودیم و نشسته بوديم يه گوشه روي صندلي و ميوه شيريني مي خورديم . آخه يه مقدار هم غريبه بوديم . مخصوصا من . کسیو هم پیدا نکردم تا باش هم صحبت بشم . ترجیح دادم کنار ندای خودم باشم .. تو همين هاگير واگير يلدا كه با پويا مي رقصيد اومد و دست ندا رو گرفت و به زور بلندش كرد كه بره برقصه . ندا يه نگاه به من كرد . انگار دلش نمي اومد منو تنها بذاره . با سر اشاره كردم كه بره . يلدا گفت نيما تو هم بلند شو بيا ديگه . گفتم مرسي . من اينجوري راحتترم پويا اومد طرفم كه بلندم كنه . ولي هرچي اصرار كرد بلند نشدم . حقيقتش فضا به خاطر غريبه بودنش يه كم برام سنگين بود .. برام عجيب بود كه اين مهمونها كه خيليهاشون هم غريبه بودن چطوري اين همه انرژي دارن و اينقدر راحت دارن قر مي دن و مايه مي ذارن ؟!
ندا با يلدا رفت وسط . يهو خواننده اركست كه داشت اونجا خودشو جر مي داد گفت به افتخار مشكي پوشها ... حالا 1 .. 2... 3 .. قركمر . يه دفعه ريتم مجلس عوض شد و تبديل به يه ريتم شيش هشتم خيلي قري شد . خواننده هم شروع كرد رعناي ويگن رو خوندن
تو كه با عشوه گري ... از همه دل مي بري .. منو شيدا مي كني چرا نمي رقصي ؟ .. قدو بالاي تو رعنا رو بنازم .. تو گل باغ تمنا رو بنازم .. حالاااااااااا و اركست باز به ضرب قري رو شروع كرد . يه لحظه غيرتي شدم و برگشتم خواننده رو نگاه كردم . فكر كردم داره اينا رو واسه ندا مي خونه . ولي سرش به كار خودش بود . فهميدم اون تيكه مشكي پوشها هم از اين چاي شيرين بازيهاي اركستها بوده . ندا ديگه با اين قري بازيهاي اركست جو گرفته بودش و حسابي داشت قر مي داد . محو رقصش شده بودم . چقدر قشنگ می رقصید .. شاید برای همه عادی بود ، ولی برای من قشنگ ترین رقص دنیا بود . محو قشنگیش شده بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم .. حتي نمي فهميدم ندا هميشه اينقدر قشنگ مي رقصيده يا امشب رقصش اينقدر به چشم من قشنگ مياد ؟.. اركست هم داشت مي خوند :
اي سبك رقص بلا .. تو مكن ناز و بيا .. تو كه در رقص طرب شعبده بازي
..
وقتی آهنگ تموم شد اومد نشست . خندیدم گفتم خسته نباشی ..
در حالی که لیوان شربتشو سر می كشيد گفت ملسیییییی .. قلبووونت ...
چقدر دلم می خواست یه بار که اینطوری حرف میزنه با تمام قدرتم فشارش بدم ..
يلدا و پويا هم اومدن پيش ما . پويا اومد نشست پيش من و گفت نيما قرار نيست تا آخرشب بشيني اينجاها ؟
گفتم باشه . يكم صبر كن يخم باز شه ، ميام مي رقصم .
پ : نكنه محرك مي خواي ؟
ن : نه بابا محرك چيه ؟!!
پ : پاشو .. پاشو بيا اون اتاق كارت دارم .. مي خوام گرمت كنم
ن : واسه چي ؟
پ : تو بيا يه دقيقه . كارت دارم
بلند شدم دنبالش رفتم ..
همونطور كه حدس مي زدم تو اتاق بساط مشروب به پا بود . دو سه نفر هم اونجا بودن و داشتن مي خوردن . پويا خودش رفت طرف يه سيني بزرگ و گفت نيما جون ابسولوت داريم و جين . كدومو مي خوري ؟
خوب من خيلي وقتها پيش مي اومد كه مشروب مي خوردم ... با بچه ها .. تنها .. يعني با خوردنش مشكلي نداشتم . اصولا خونواده ما با اين قضيه راحت بود . حتي گاهي من و بابا با هم مي خورديم و ندا هم مي اومد اون وسط مزه هامون رو مي خورد . فقط نمي دونستم اونشب مشروب خوردن من درسته يا نه . به هر حال مثل اينكه همه دمي به خمره زده بودن و كله ها گرم بود كه اونجوري مي رقصيدن .. ترجيح دادم ابسولوت بخورم . ابسولوت با طعم موز بود .. پويا خودش برام ريخت . حدود نصف ليوان ابسولوت رو با نوشابه قاطي كردم . دو تا يخ هم توش انداختم و گرفتم دستم . واسه اينكه شكم خالي مشروب نخورم يكي دوتا شيريني برداشتم . مشغول خوردن اونها بودم كه ندا و يلدا هم وارد شدن
ندا : به به ... گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است
پويا : مي خوري ندا
ندا يه نگاهي به من كرد و گفت نه مرسي ... من نمي خورم
يلدا كه پشت سرش بود گفت چرا ؟ بخور گرم شي بابا .. يه شب كه هزار شب نمي شه .. چيه از اولي كه اومدين دوتايي نشستين يه گوشه ؟
ندا يه نگاه به من كرد و گفت نه نه . مرسي . ولي معلوم بود بدش نمياد و منتظر اجازه منه .
گفتم ندا بريم خونه دهنت بوي مشروب بده مامان كله جفتمونو مي ذاره رو سينه مون ها .
يلدا گفت : اههههه نيما بذار بخوره ديگه
گفتم من كاريش ندارم . مي ترسم اذيت بشه . در ضمن اولين باريه با من مياد مهموني . مامان اينا بفهمن خيلي بد مي شه . صورت خوشي نداره
يلدا گفت اذيت نمي شه . كم بهش مي ديم . حالا كو تا بخواهيد بريد خونه
ندا هنوز با نگاه منتظر اجازه من بود . گفتم خودت دلت مي خواد بخوري ؟
با خنده گفت بدم نمياد
گفتم پس يه كم جين بريز تو نوشابه ات بخور كه سبكتره
پويا يه ته ليوان واسش ريخت و بقيه اش رو نوشابه و يخ پر كرد . واسه يلدا هم نصف ليوان جين ريخت و بقيه اش رو سودا پر كرد . آخر سر هم واسه خودش ابسولوت ريخت و دو سه تا يخ بهش اضافه كرد . خودش سك مي خورد ( مشروب خالص ) . ليوانش رو بلند كرد و گفت به سلامتي جمع . ما هم ليوانها مون رو بلند كرديم و من گفتم نوش و ليوانم رو زدم به ليوان ندا . اينقدر از اينكارم ذوق كرد . نيشش باز شده بود و با ذوق گفت هييييييي . ندا هميشه اينجوري ذوق مي كرد ... پويا بيشتر مشروبش رو تو همون دفعه اول خورد . معلوم بود اينكاره است . منم مشروبم رو سر كشيدم . يه كم زير زبونم نگهش داشتم كه سريعتر اثر كنه و قورتش دادم . چيز خوش خوراكي بود . يكي دو تا چيپس بعدش خوردم . ندا يه قلپ از مشروبش ( در حقيقت نوشابه اش ) رو خورد و با وجود اينكه اونقدر رقيق بود قيافه اش رفت تو هم . مثل كسايي كه از چيزي چندششون شده و سرش رو تند تكون تكون داد . خنده ام گرفت . ولي بعدش يه لحظه ناراحت شدم .
شايد كار درستي نمي كنم . اون الان امانت بابا مامانه دست من . به خاطر اعتمادي كه به من داشتن گذاشته بودن ندا بياد . هرچند كه اگه بابا هم بود با يه ته ليوان مشكلي نداشت . مامان يه كم گير بود . به هر حال تصميم گرفتم ديگه نذارم بيشتر از اون بخوره . مي ترسيدم اذيت بشه . خودش هم حواسش بود . بشقابشو پر پفك كرد و اومد نشست كنار من . پويا كه ليوانش خالي شده بود براي خودش و دو نفر ديگه مشروب ريخت و رو به من گفت نيما ليوانتو بيار . بدم نمي اومد يه گيلاس ديگه بخورم . خوشم اومده بود . ليوانمو بردم جلو و وقتي نصفش پر شد گفتم بسه . بقيه اش رو نوشابه ريختم دوباره پويا گفت سلامتي و ما هم ليوانامون رو بالا برديم .
يلدا هنوز با ليوان اولش حال مي كرد . ندا با ذوق ليوانشو زد به ليوان من و گفت به سلامتي و ته مونده ليوانش رو سر كشيد ... بعد با كنجكاوي به ليوان من نگاه كرد و گفت اين چيه ؟ چه فرقي با جين داره ؟
گفتم اين ودكا ابسولوته . يه كم سنگينتره .
روشو خوند و گفت ميوه ايه ؟
- آره موزيه
با شيطنت خاص خودش با همون صداي بچه گونه اش كه ديوونه ام مي كرد گفت :
- يه كم بخولم ببينم چه مزه ايه ؟
- ندا به جون خودت امشب كار دستمون ميدي ها
- يه كم ... كوچولو ... حواسم هست
- من نمي دونم جواب مامانو خودت مي دي
- آدامس مي خورم نمي فهمه
بالاخره راضي شدم يه ته ليوان هم ابسولوت بخوره . باز هم موقع خوردن ابسولوت قيافه اش همونجوري تو هم رفت و سرشو تكون داد .
كم كم داشت منو مي گرفت . احساس مي كردم دارم داغ ميشم . ولي مي دونستم كه يه ليوان ديگه جا دارم . مطمئن بودم . ولي ترجيح دادم كم بخورم . واسه همين ليوان سومم رو با كمتر از نصف ليوان ودكا پر كردم و بقيه اش رو مشروب ريختم . ديگه بسم بود . مي دونستم با همون مقدار سرحال سرحال مي شم
پويا گفت نيما بريزم ؟
- نه قربونت .. ترجيح مي دم كم بخورم
- به هر حال هست
در شيشه رو بست و گذاشت كنار
...
بعد از بيست دقيقه حس مي كردم كاملا گرم شدم . خيلي انرژي تو بدنم حس مي كردم و دوست داشتم يه جوري خاليش كنم . صورتم داغ شده بود .. با ندا رفتيم وسط و شروع كرديم رقصيدن . اركست باز رفته بود تو فاز بندري . ما هم ديگه حسابي داشتيم مي لرزونديم . بعد از يه مدت خيلي هماهنگ شده بود . ندا با ريتم آهنگ دولا مي شد سمت من و شونه هاشو مي لرزوند و بعد مي رفت عقب و من اين حركتو تكرار مي كردم . پويا كه كنارما داشت با يلدا مي رفصيد گفت آهااااااااااا . اينا همينو مي خواستن تا ويبراتورشون روشن شه . همه خنديديم . ديگه تا موقع شام من و ندا وسط بوديم . خيلي از بودن تو اون جا حال مي كردم . مخصوصا از رقصيدن با ندا . حس مي كردم با دوست دخترم اومدم پارتي و الان هم دارم باهاش مي رقصم . تو چشماش نگاه مي كردم و باهاش مي رقصيدم . خوب من و ندا تو مهمونيهاي خانوادگي زياد با هم مي رقصيديم . ولي اونشب پارتي بود و يه حال ديگه اي مي داد . ياد آهنگ ليدي اين رد كريس ديبرگ افتاده بودم . دوست داشتم زمان تو همون مهموني وايميستاد و ندا هميشه مال من مي موند ...
...
کم کم جمع شدیم واسه شام .. خدائيش واسه شام سنگ تموم گذاشته بودن . چند جور غذا بود . كشك بادمجون ... لازانيا ... بيفت استروگانوف ... ماكاروني ... سالاد الويه ... علاوه بر اون چند جور ژله و كرم كارامل و سالاد و ... خلاصه اون سفره دهن هركسي رو آب مي انداخت . اول واسه ندا غذا كشيدم . ندا بيشتر لازانيا و بيفت استروگانوف و كشك بادمجون دوست داشت . واسه خودم هم از هر نوع غذا يه كم برداشتم . يه بشقاب هم سالاد پر كردم و با ندا بشقابامونو برداشتيم و رفتيم يه گوشه نشستيم . ولي ديدم يه چيزي كمه . دوباره رفتم و براي هر دومون نوشابه و ماست آوردم و نشستم كنار ندا .
همينطور كه داشتيم شام مي خورديم آدمهاي مختلف مي اومدن از جلومون رد مي شدن . من و ندا مشغول حرف زدن و خندیدن و پچ پچ کردن بودیم که یکی از مهمونا که ظاهرش شدید خفن بود با بشقاب دستش اومد سمت ما . رو به من سلام کرد و بعد برگشت سمت ندا گفت ندا جوون معرفی نمی کنی ؟
تو دلم گفتم چشمت دراد بچه پرروو
ندا غذاشو قورت داد و به زور خندید گفت ئه .. چرا چرا .. نیما جوون مهسا دوست خانوادگی یلدا .. بعد با خنده ای که معلوم بود از هول شدنشه به من اشاره کرد وگفت ایشونم نیما ...
مهسا دستشو آورد جلو و باهام دست داد و گفت ندیده بودیمتون با ندا ..
دستشو به آرومی فشار دادم و در حالی که می خواستم خراب نکنم گفتم خوب دیگه .. سعادت نداشتیم
لبخندي زد و گفت خواهش مي كنم . كم سعادتي ما بوده . از آشنائيتون خوشحال شدم
به زور خنديدم و گفتم منم همينطور .
وقتي دختره از پیشمون رفت با حرص گفتم اووووف . این کی بود ندا ؟
ندا با حالتی که معلوم بود اصلا ازش خوشش نمیاد گفت .. اه اه اه دختره چندش .. همسایه یلداایناه .. انقدر بدم میاد ازش .. میبینی چجوری تیپ میزنه میاد ؟ همه جا همينطوريه ... اصلا تابلوه .......... بعد حرف خودشو قطع کرد و با خنده گفت استغفرالله ..
بی اختیار لپشو کشیدم و گفتم ای قربوون این استغفرالله گفتنش ..
بعدش به آرومی گفتم ندا یه چیزیو می دونستی ؟
در حالی که مشغول شامش بود گفت چی ؟
گفتم نخندیاااااا .. من دارم جدی میگم به خدا
با خنده گفت به من نگو نخند چون من بدتر خنده ام میگیره . بگو ببینم چی شده ؟
همونطوری که با غذا بازی بازی می کردم گفتم تو ....
ندا : من چی ؟
نیما : تو امشب از همه دخترای اینجا قشنگ تری ...
داشتم خفه می شدم . می خواستم یه جوری اینو بش بگم . ولی دیگه صغری کبری نچیدم و رک و پوست کنده بش گفتم حرفمو ..
با ناز خندید و دستمو فشار داد و گفت ای جااااااااااان .. راست میگی نیما ؟
سرمو آوردم بالا گفتم به جوون خودت ... من همه اینا رو خیلی خوب نگاه کردم .. تو یه چیز دیگه ای .. فرق داری .. تو خانوووومي . اصلا با اينا قابل مقايسه نيستي .
دستام داغ شده بود .. حرارت دستاشو خووب متوجه می شدم .. نمی خواستم برشون داره .. داشتم انرژی می گرفتم ازشون .. حرارت بدنش مستقيم وارد بدنم مي شد . خودم هم دست كمي ازش نداشتم . هنوز حرارت مشروب توي تنم بود . مست نبودم . ولي حال خيلي خوبي داشتم . يه جور انرژي خاص . شايد گرماي دست ندا هم به خاطر مشروبه بود ..
دستمو نوازشی کرد و گفت خواهر برادر به هم رفتیم دیگه .. تو هم همینطوري ..
بی خیال تعارف و این جوور حرفا شدم .. فقط بش خندیدم و آروم گفتم مرسی
داشتیم با هم می خندیديم که صدای یلدارو شنیدم .. یواشکی اومده بود جلومون .
- به به .. می بینم که خواهر برادر خووب میگین می خندین ! . چیه ؟ نکنه دارین ما رو مسخره می کنین ؟
خندیدم بش گفتم بابا دو دقيقه بشین اینجا .. چه معنی داره دوستتو تنها میذاری ؟! .. این پویا همیشه هست انقدر دورو برش نپلک ..
ندا خیلی تعجب کرده بود که من چطور اينجوري سر به سر یلدا میذارم !! .. ولی معلوم بود که خوشش اومده که منم اومدم تو جمعشون و باهاشون شوخی می کنم ..
یلدا خنده ای کرد و گفت پويا .. بيا اينجا .. بيا بشينيم پيش بچه ها يه كم بگيم بخنديم ..
پويا عين جت خودشو رسوند به ما .. یه صندلی کشید از اون سمت سالن آورد گذاشت پیش ما و شروع کردیم 4 تایی با هم حرف زدن .. پويا ديگه با من صميمي شده بود . البته از اون بچه فوضولا بود . آمار منو سه سوته می خواست در بیاره .. از کار و درس و زندگی من و همه چیزم پرسید .. خوشم اومده بود ازش . بچه شادی بود .. سعی کردم باش صمیمی بشم تا بیشتر بهمون خوش بگذره .. همچین گرم حرف زدن شده بودیم که کلا مهمونی رو فراموش کرده بودیم .. انقدرم سر و صدا تو کلمون بود که متوجه چیزی نمی شديم .. بشقابهامون هم همينجوري جلومون مونده بود . پويا پاشد بشقابها رو جمع كرد و گفت نيما بازم مشروب مي خوري ؟ بعد غذا مي چسبه ها ؟
بدم نمي اومد .. مستي قبل از شام تقريبا پريده بود . گفتم بد نيست . ممنونت مي شم .
پويا بشقابها رو جمع كرد . يلدا هم پا شد كمكش كرد و ظرفها رو بردن سمت آشپزخونه . بعد از چند دقيقه پويا با يه گيلاس مشروب برگشت پيش من . گيلاسو داد دستم و گفت نيما جان ببخشيد . من برم به بچه ها برسم اگه اجازه بدي . باز هم ميام پيشت .
گفتم خواهش مي كنم عزيزم راحت باش
گيلاسو گرفتم دستم و مزه مزه مزه اش كردم . پويا نامردي نكرده بود و پيك سنگيني برام درست كرده بود . خوش خوش مي خوردمش كه ندا شيطونيش گل كرد .
- نيما ؟ ... نيما ! يه كم ... نيما فقط يه كم
- ندا نه . ديگه نزديك رفتنمونه . به جون خودت دهنت بو مي ده مامان مي فهمه
- نمي فهمه . ما كه بريم مامان اينا خوابن . اصلا پيشش نمي رم . صاف مي رم مي خوابم
خلاصه اينقدر مخ منو زد كه باز خر شدم و گذاشتم بخوره
- ندا فقط همين يكي . به جون خودت ديگه خودتو بكشي هم خبري نيست ها ..
- باشه باشه . تشم . ملسي داداشي
نقطه ضعف منو پيدا كرده بود ديگه . رفتم از پويا خواهش كردم يه ته ليوان خيلي كم واسه ندا بريزه . پويا هم سريع رفت و يه پيك واسه ندا درست كرد و آورد . از ترس اينكه مثل من واسه ندا هم سنگ تموم نذاشته باشه يه كم ازش چشيدم ... نه واسه ندا خوب بود . اذيتش نمي كرد . ليوانو دادم بهش . ليوانشو برد بالا و گفت ليوانتو بيار جلو . ليوانمو بردم جلو . يه كم اينور و اونورو نگاه كرد و وقتي ديد كسي مواظبش نيست ليوانشو زد به ليوانم و گفت به سلامتي . مي دونستم فقط عاشق همين تيكه است و به خاطر همين به سلامتي گفتن داره مي خوره . كوشتولوي من بود ديگه
..
دوباره مهمونها رفته بودن وسط و مجلس گرم شده بود . من يه پيك ديگه هم ودكا خورده بودم و حسابي داغ شده بودم . تقريبا ليوانامون خالي شده بود كه دیدم یکی از دوستای یلدا داره دست یلدا رومی كشه و بلندش می کنه با حرص میگه پاشو دیگه یلدااااااااا چرا نشستی ؟
یلدا هم که عاشق رقص و آواز بود دست پویا رو گرفت کشید و بعدشم ندا روبلندکرد و به منم گفت آق مهندس پاشو دیگه یه تکونی بده .. اومدي مهمونيها
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت . دست ندا رو گرفتم رفتیم وسط .. انقدر شلوغ بود که جا واسه ما پیدا نمیشد .. یلدا به زور خودش و پویا رو کشوند وسط و رفت تو فاز رقص و همچین جو گیر می رقصید كه هركي مي ديدش فكر مي كرد وسط ديسكوئه
منم با لبخند شروع کردم با نداي خودم رقصیدن .
تو مهمونیامون اکثرا من و ندا با هم می رقصیدیم .. زوج جالبی بودیم .. يه وقتهائي هم الكي الكي با يه آهنگ يه رقص دو نفره اختراع مي كرديم كه خيلي خوب از آب در مي اومد . بهترينش يه آهنگ محلي از بيژن مرتضوي بود كه يه رقص خيلي خوشگل براش ساخته بوديم . شديد هوس كرده بودم اون لحظه با اون آهنگ برقصم . چون خيلي هم انرژي مي گرفت و اون لحظه خوراك اين بود كه انرژيمون رو باهاش تخليه كنيم .
از ندا پرسيدم با اون آهنگه مي رقصي ؟. اونم كه تازه يادش افتاده بود با خوشحالي گفت آره آره . بعد به يلدا گفت اون آهنگ محلي بيژن مرتضوي رو داري ؟ يه ذره اش رو با دهن براش زد . گفت آره دارم . بعد رفت به اركست گفت اگه مي شه اين سي دي رو واسه ما بذارين . آخه اركسته دستگاه پخش سي دي هم داشت . آهنگمونو گذاشت .. شروع كرديم رقصيدن . ندا هم كه انگار مشروبه شارژش كرده بود با تمام انرژيش داشت باهاش مي رقصيد . يه جاهائيش من دست ندا رو مي گرفتم و اون مي چرخيد . بعد من مي نشستم و بلند مي شدم و خلاصه چيز جالبي بود . يهو به خودمون اومديم ديديم همه رفتن كنار و دور ما حلقه زدن و دارن دست مي زنن و ما داريم وسط حلقه مي رقصيم . مهمونها هم خيلي خوششون اومده بود . ندا ديگه كفشاش رو در آورده بود كه راحت تر برقصه .. يلدا هم اومد يه روسري انداخت دور گردن ندا . با اون روسري رقصش خيلي قشنگتر شد . يه وقتهائي روسري رو دور سرش مي چرخوند . يه وقتهائي هم مي انداختش دور گردن من و باهاش مي رقصيد . بقيه اش هم دور گردنش بود .. صداي دست مهمونها هم ريتم خيلي قشنگي برامون درست كرده بود ....
وقتي رقصمون تموم شد هر دومون خيس عرق شده بوديم . چه تشويقي ازمون كردن مهمونها . رفتيم ولو شديم رو صندلي . يلدا اومد ندا رو بوسيد و گفت بابا شماها خيلي كارتون درسته . نگفته بودين از اين كارها هم بلدين .
هيچكدوممون نفسمون بالا نمي اومد . يلدا واسه هر دومون شربت آورد . من تازه رو اومده بودم . مشروبه تازه گرفته بود . ديگه يه مدت نشستيم تا نفسمون جا اومد . بقيه هم كم كم مي نشستن و ديگه تعداد كمي وسط بودن . معلوم بود همه خسته شدن .
...
ساعت حدود دوازده بود . آخرين آهنگ كه تموم شد يلدا بلند شد بيشتر چراغها رو خاموش كرد و گفت خووووووووب . حالا نوبت رقص تانگوئه . بلند شيد . پاشيد پاشيد نشستن نداريم . مي خوايم تانگو برقصيم . عاشق معشوقها پاشن
چند تا از دختر پسرها سريع پاشدن رفتن وسط .
ندا با ذوق دستمو فشار داد و گفت نیمااااااا تانگو میرقصی بام ؟
یه کم فکر کردم گفتم ضایعست بابا .. ها ؟ ضایع نیست ؟
گفت نه چرا باشه ؟ کجاش ضایعست ؟ مثه مهمونی زری جوون یادته ؟
خندیدم گفتم کوتا بیا . اونجا مسخره بازی بود .. یادت رفته ؟ چقدر جواد بازی در میاوردیم ؟
در حالی که دستمو تو دستش فشار می داد گفت خوب اینجا جدی جدی می رقصیم .. تو رو خداااااا .. من انقد ر دووست دالم ..
دستشو فشار دادم و گفتم باشه فینگیلی من
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بیست و یکم

خيلي جالب بود .. براي رقص آهنگي رو گذاشتن كه من اونشب يادش افتاده بودم . ليدي اين رد كريس د برگ .. بلند شديم . از اين كه قرار بود عزیزترین کسمو الان تو اغوشم بگیرم هیجان خاصی داشتم .. رفتیم وسط افتادیم کنار یلدا و پویا .. یلدا لبخند ملیحی بهمون زد و دستش رفت رو شونه پویا . خیلی آرووم و لاو تو لاو شروع به رقصیدن کردن ..
نمیدونم کی اون وسط كل چراغا رو خاموش کرد همه جا تاریک شد .. صدای همه در اومد .. دو سه تاشو روشن کردن ..
بايد شروع مي كرديم . دستامو بردم جلو . با احتياط كمر ندا رو گرفتم . ندا هم دستاشو دور گردنم حلقه كرد .
.. تو اون فضای رمانتیک و اون چراغای خاموش روشن ، تنها چیزی که دلم می خواست ندا بود که الان توی آغوشم بود ..
با شعر آهنگ شروع كردم باهاش رقصيدن
I've never seen you looking so lovely as you did tonight
هیچوقت تورو اینقدر دوست داشتنی ندیده بودم که امشب شدی
I've never seen you shine so bright
هیچوقت انقدر تورو درخشان ندیده بودم
I've never seen so many men ask you if you wanted to dance
تا بحال نمیدونستم که چرا اینقدر مردها میخوان با تو برقصن
They're looking for a little romance
اونا به دنبال کمی حال و هوای عاشقانه بودن
Given half a chance
میخواستن شانس کمشون رو امتحان کنن
واقعا چقدر احساس خوشبختي مي كردم . به اين فكر كردم كه چه پسرهائي كه حاضرن چه كارهائي بكنن تا به جاي من تو اين لحظه باشن و ندا رو داشته باشن . اما ندا مال من بود . حتي اگه با كس ديگه اي ازدواج مي كرد باز هم مال من بود . هيچ چيزي نمي تونست خواهر برادري ما رو از بين ببره . ما تا ابد مال هم بوديم . .. دستامو روي لباس قشنگي كه اونشب پوشيده بود جا به جا كردم . دوست نداشتم اين حس بهم دست بده . ولي با احساس نرمي پهلوهاش زير دستم نا خودآگاه احساس خاصي تو وجودم بيدار شد . براي يه لحظه مجسم كردم زير اين لباس بدن ندا قرار داره .. و سريع سعي كردم از اين حس بيام بيرون
And I've never seen that dress you're wearing
تا بحال این لباسی رو که پوشیدی رو ندیده بودم!
Or that highlights in your hair
یا اون های لایت موهات رو
That catch your eyes
بطوری که چشمات رو پوشوندن
I have been blind
کور بودم که نمی دیدم
واقعا انگار اون لحظه داشتم براي اولين بار ندا رو مي ديدم . زيبائيش رو ، عطر تنش رو ، و ... تحريك كنندگيش رو . یه لحظه نگام رفت سمت یلدا .. جوری که كسی متوجه نشه با زرنگی تمام پویا داشت می بوسدش .. هنوز گرمي و مستي مشروب تو سرم بود .. گرماي بدن ندا هم رفته بود تو تنم .. چقدر دلم می خواست منم لبای ندامو بوس می کردم .. کاش منم می تونستم .. انگار تازه داشت احساسات واقعيم طبق قانون مستي و راستي بيدار مي شد .
برگشتم سمت ندا و بیشتر به خودم فشارش دادم و لبخندی تحویل صورت قشنگش دادم
نمی دونم درست متوجه می شدم یا نه ؟ ولی احساس می کردم ندا هم داره خودشو بیشتر به من فشار میده ..
آهنگ رسيده بود به قشنگ ترين جائيش كه من خيلي دوست داشتم
Lady in red . is dancing with me
بانوی قرمز پوش داره با من می رقصه
Cheek to cheek
گونه به گونه
صورتم رو گذاشتم روي صورت ندا و محكمتر بغلش كردم .. نرمي گونه اش روي صورتم .. گرمي نفسش زير گوشم .. هم بهم آرامش مي داد .. و هم داشت آرامش رو ازم مي گرفت . ديگه انگار دنيام شده بود ندا . هيچ كس و هيچ چيز رو نمي ديدم . انگار هيچ كس اونجا نبود . زير گوشش خوندم
Lady in red is dancing with me
بانوی قرمز پوش داره با من می رقصه
Cheek to cheek
گونه به گونه
There's nobody here
هیچکس جز ما اینجا نیست
It's just you and me
فقط من هستم و تو
It's where I wanna be
و اینجا همونجاییه که می خوام باشم
سرشو گذاشت روي شونه ام . چند لحظه تو سكوت با هم جا بجا مي شديم . دلم مي خواست هميشه تو همين حالت مي مونديم . با اين كه صداي آهنگ زياد بود اما اون چند لحظه احساس سكوت كردم . ولي ندا سكوت رو شكست ، دو تا دستاشو حلقه کرد دوره کمرم و خودشو فشار داد بهم و آروم گفت بخوون بخوون
نفسم بالا نمی اومد .. این چه کاری بود ؟ نمی گفت کار دست من میده ؟
داشتم از گرما خفه میشدم . به زور گره کراواتمو شل کردم .. سعی کردم طبیعی باشم
آهنگو كاملا حفظ بودم . باز زیر گوشش خوندم
And when you turned to me and smiled it took my breath away
ولی وقتی رو به من کردی و لبخند زدی، نفسم تو سینه حبس شد
And I have never had such a feeling such a feeling
و این احساسی بود که هیچوقت نداشتمش
Of complete and utter love, as I do tonight
و این احساسیه که امشب دارم ،احساس یک عشق کامل و اعلی
اینجاش زل زدم تو چشماش که تو تاریکی هم برقش خوب معلوم بود . تو اون هاگير واگير ياد بزرگ علوي و داستان چشمهايش افتاده بودم . فكر مي كنم داستان يه دختره بود كه پسره تو تاريكي عاشق برق چشاش شده بود ...
نمی دونم متوجه تغییر حالتم شده بود یا نه .. ولی خودم که خووب متوجه می شدم که حالم خوش نیست .. داغ شده بودم .. ندا رو می خواستم .. با تمام وجودم .. هنوز كمرش تو دستم بود .. بسم نبود این رقصیدن . دلم می خواست می بوسیدمش .. آخرای آهنگ بود دیگه هیچ فرصتی نداشتم ..
سرمو بردم پایین .. لپ راستشو بوسیدم و سریع سرمو آوردم بالا .. با ذوق نگام کردم و چشمک زد بهم .. چقدر دوسش داشتم .. این دفعه با عجله باز رفتم سمت صورتش و لبامو به مدت بیشتری چسبوندم روی لپش و برداشتم ..
با دو تا دستاش پشت شونه های منو گرفته بود و فشار میداد .. دیگه به بوسه سوم نرسیدم.. البته همین دو تا هم برام کافی بود .. قد دنیا ارزش داشت .. آهنگ كه تموم شد تو چشاش نگاه كردم و همزمان با كريس دبرگ گفتم I LOVE YOU
چراغا رو که روشن کردن نا خودآگاه از هم فاصله گرفتيم .. قبل از اينكه ازش جدا شم دستشو فشار دادم و گفتم مرسي
يه لحظه با صدائي كه تا حالا از ندا نشنيده بودم آروم گفت خيلي خوب بود .. منم مرسي
لحنش لحن يه آدم بزرگ بود كه هيچ اثري از اون ندا فينگيلي توش نبود .. ولي فقط واسه يه لحظه . خيلي سريع دوباره همون ندا كوچولو شد و با شيطنت خاص خودش رفت پيش يلدا و گفت هييييي . تانگو لقصيديم .
برگشتم ببينم يلدا بهش چي مي گه ؟ احساس مي كردم خيلي ضايع رقصيديم . ولي همه انقدر گرم رقصيدن خودشون بودن كه اگه هم ضايع بود كسي متوجه ما نشده بود . وقتي يلدا نگاه معني داري به پويا كرد و گفت به ما بيشتر خوش گذشت مطمئن شدم حدسم درست بوده .
انگار اون آهنگ و اون رقص اعلام پايان مهموني بود . آخه ديگه حدود ساعت 5/12- 1 بود و همه خسته بودن . بعد هم با اون جو عاشقونه اي كه به وجود اومده بود همه دوست داشتن زود تر با يارشون تنها شن ... شايد هم اين احساس من بود .. يا من اينجوري دوست داشتم .. در عرض يك ربع همه لباس پوشيده بودن و داشتن خداحافظي مي كردن و چند دقيقه بعد تقريبا دیگه هیچ مهمونی اونجا نبود بجز من و ندا و دو سه نفر ديگه .. ما هم کم کم جمع و جور کردیم . بيچاره ها كلي كار براشون باقي مونده بود . خيلي دوست داشتم مي مونديم كمكشون مي كرديم .. ولي بايد زودتر مي رفتيم خونه .. وگرنه مامان نگران مي شد . با کلی تشکر مشکر و این حرفا اومدیم بیرون . دم در مامان يلدا خيلي ازمون تشكر كرد كه اومديم . پويا هم گفت
نيما جون دمت گرم .. حال دادي .. آقا برنامه بزارين بريم بيرون بيشتر با هم باشيم .
يلدا گفت آره تو رو خدا .. شما پاسپورت ندائين .. شما بيايين اونم مي تونه بياد ..
گفتم چشم . ايشالله برنامه مي ذاريم مي ريم بيرون . بريد تو ديگه هوا سرده
اونها رفتن تو و ما رفتيم تو كوچه .. اووووه عجب سوزی میاد .. چقدر سرد بود بیرون ..
سریع رفتیم نشستيم تو ماشین و روشنش کردم .. ندا واقعا سردش شده بود . سريع بخاري رو روشن كردم و گذاشتمش روي زياد . چون اولش بود باد سرد مي داد. ندا بيشتر خودشو جمع و جور كرد . بخاري رو كم كردم . و راه افتاديم به سمت خونه . مثل هميشه دستشو گرفتم توي دستم كه گرمش بشه . همونجوري كه دستش تو دستم بود دنده رو عوض مي كردم . از اين كار خيلي خوشش مي اومد و كلي ذوق مي كرد . دم در كه رسيديم گفتم ندا هاااا كن ببينم و سرمو بردم جلو . دهنشو بو كردم كه ببينم بوي مشروب مي ده يا نه ؟ خوشبختانه هيچ بويي نمي داد . خيلي وقت از اون دو تا ته ليواني كه ندا خورده بود مي گذشت . بعدش هم كلي چيز ميز خورده بود . يه لحظه متوجه حالتم شدم . لبام چند سانتيمتري لباي ندا بود .. باز داغ شدم .. يه لحظه خواستم لباشو ببوسم .. هرجوري بود جلوي خودم رو گرفتم . ولي دوست داشتم يه ذره ديگه تو اون حالت بمونم . گفتم من چي ؟ دهن منو بو كن و ها كردم .
ندا بو كرد و گفت اه اه نيما .. بو آمپول مي دي .
زدم زير خنده . لپشو كشيدم و گفتم قربونش برم عين بچه ها حرف مي زنه . بوي الكله
خنديد و گفت مامان ببينتت مي فهمه . الان حالت خوبه ؟
گفتم فكر مي كنم باشه .. عيب نداره .. مامان زياد با من كاري نداره .. ولي باز سعي مي كنم نزديكش نشم .
يهو پريد بغلم كرد . دستشو انداخت دور گردنم و محكم ماچم كرد . اگه مي دونست من الان تو چه حاليم ؟ نرمي بدنش كه تقريبا افتاده بود روي بدنم داشت ديوونه ام مي كرد .. سينه هاشو روي سينه ام حس مي كردم . توي ماشين هم داغ شده بود و بيشتر تحريكم مي كرد . شيشه ها بالا بود و عطر ندا پيچيده بود توي ماشين . همونجوري كه بغلم كرده بود گفت داداشي مرسييييييييي مرسييييييييي . مرسي كه اجازه مو گرفتي و باهام اومدي . خيلي خوش گذشت . تو نبودي نمي تونستم بيام . مرسييييييييي . و يه بار ديگه بوسيدم . يه لحظه سفت بغلش كردم . ولي ديدم يه لحظه ديگه اينجوري بمونم كار دست خودم مي دم . از خودم جداش كردم و گفتم بسه ديوونه . الان يكي ما رو ببينه نصف شبي چي مي گه ؟؟!! بذار برم درو باز كنم .
سريع از ماشين پياده شدم . سرماي بيرون كه خورد توي صورتم يه كم منو به خودم آورد . درو باز كردم و ماشينو بردم توي حياط . آروم رفتيم توي خونه . چراغها خاموش بود و فقط چراغ هال روشن بود . شكر خدا انگار مامان بابا خوابيده بودن . بي سر و صدا هر كدوممون رفتيم تو اطاق خودمون . درو بستم و همونجوري با لباس دراز كشيدم روي تخت . يه مدت تو اون حالت موندم . به اونشب فكر مي كردم .. به ندا .. فكر خاصي نمي كردم . فقط داشتم وقايع رو مرور مي كردم .. ندا .. بودن با ندا .. رقصيدن با ندا .. اون تانگوي آخر شب . و فضاي توي ماشين . نمي دونستم چيه .. فقط مي دونستم يه چيزي داره مي شه . ولي تمركز نداشتم . احساس مي كردم ندا رو بيشتر از هميشه و هر كس و هر چيزي تو زندگيم دوست دارم . تصميم گرفتم بخوابم . فعلا بهترين كار بود . احساس مي كردم خيلي خسته شدم . لباسهامو در آوردم و اومدم تو هال . رفتم دستشوئي و مسواك زدم . يه كم تو آئينه به خودم نگاه كردم . اومدم بيرون . خواستم به ندا شب به خير بگم . در اطاقش بسته بود . مي دونستم تا لباسش رو در بياره و آرايشش رو پاك كنه و موهاشو باز كنه و ... خيلي طول مي كشه . ترجيح دادم مزاحمش نشم . رفتم توي اطاق خودم و لباسهامو برداشتم كه مرتب كنم و به گيره بزنم . با ديدنشون ياد عصر افتادم كه با ندا داشتيم با ذوق و شوق آماده مي شديم بريم مهموني .. چه زود همه چيز تموم شد .. بغضم گرفت .. دلم ندا رو مي خواست .. چم شده بود ؟!
لباسها رو مرتب كردم و رفتم توي تختم . باز هم صحنه هاي اونشب شروع كردن جلوي چشمم رژه رفتن . اونقدر كه خوابم برد
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بیست و دوم

مامان خیلی با عجله آیفونو جواب داد گفت بیا تو ندا بیا تو ...
ابروهامو با تعجب انداختم بالا و مسیر حیاطو سریع طی کردم . چکمه های برفیمو در آوردم و زود رفتم تو خوونه ... حدس می زدم مامان مشغول حرف زدن با تلفن باشه که عجله داشت .. بی تفاوت رفتم تو اتاقم و داشتم دکمه های پالتومو باز می کردم .. ولي دیدم این گوشای من بیرون اتاق موندن و دارن همچنان فوضولی می کنن ! آخه حرفای مامان عادی نبود ... هی داشت تشکر می کرد .. هی داشت تعارف تیکه پاره می کرد .. وا ؟؟!! چی شده ؟ مامان من از این سیستما نداشت !! ...
رفتم بیرون .. دیدم بابام از اتاقش اومد بیرون و یه سری برگه مرگه هم دستشه ... هی داره توش دنبال یه چیزی می گرده ! .. گفتم سلااام بابا ... ترجیح داد حرفی نزنه و با سرش جواب سلاممو بده .. رفت گوشیو از مامان گرفت و خودش شروع به حرف زدن کرد .. به مامانم سلام کردم و گفتم چی شده مامان ؟ کیه تلفن ؟ با ذوق دستشو گذاشت رو بینیش و گفت هیس هیس هیچی نگوو ببینم چی میگه بابات ...
با تعجب گفتم وا ؟! بگوو ببینم چی شده ؟
اصلا تو باغ نبود مامانم و چشمشو دوخته بود به دهن بابام .. انگار منتظر شنیدن خبری بود ..
زدم بش گفتم ماماااااااااااان با توام ها ... میگم چی شده ؟
بس که غر غر کردم بابام پاشد رفت تو اتاقش حرف بزنه . مامانم با یه حالت گنگی برگشت گفت ها ؟ چی میگی ؟
گفتم میگم چی شده ؟ چرا همچین شدین ؟ تلفن کیه ؟
يهو منو با ذوق بغل کرد گفت وااااااااااای ندا .. هیچی نگوو .. فقط دعا کن درست بشه .. منوچهری رو یادته ؟ دوست بابات ؟
با سر تایید کردم حرفشو گفتم خب خب ؟
با نهایت خوشحالیش گفت برا بچم کار پیدا کرده ...
یه جیغ کوچولو زدم گفتم نیمااااااااااااا ؟ نه بابا ؟ چه کاریه ؟ چجوریه ؟ اون از کجا می دونست نیما دنبال کار می گرده ؟ بابا از کجا پیداش کرده بعد این همه وقت ؟
بدون این که منو به جاییش حساب کنه رفت تو اتاق پیش بابام ... منم دنبالش دویدم ... عین دو تا خل و چل نشستیم جلو بابام زل زدیم بهش تا قطع کنه و خبرا رو ازش بگیریم ...
دیگه داشت خداحافظی می کرد ... تا قطع کرد من زودتر از مامانم پریدم وسط گفتم چیه بابا ؟ جریانه این کاره چیه ؟ بگوو بگووو مردم از فوضولی
بابامم طبق معمول برای این که حرص منو در بیاره برگشت سمت مامانم گفت به این چرا گفتی ؟ الان نیم ساعت نشده نیما خبر دار می شه ..
مامانم با عجله گفت راست میگه ندا .. نری بش بگیا . شب خودم می خوام بش بگم ..
گفتم نه بابا چیزی نمیگم .. بگووو بابا .. چجوریاست .. کجاست ؟ کارش چیه ؟
بابام شروع کرد از کار نیما تعریف کردن ... با جمله هاي چهارم پنجم لبخندی که روی لبهام بود محو شد .. گلوم خشک شد ... مغزم یه دفعه پر شد از سوالای مختلف و فکرای جوور واجوور
یعنی نیما حاضره بره ؟ چجوری ؟ ما که تنها می شیم .. دیگه یعنی نیما پیش ما نمی مونه ؟ .. تا کی ؟ کاره دیگه ..تا کی نداره .. همیشگیه .. آخه یعنی چی ؟ این تهران بی صاحاب جایی واسه کار کردن نیمای من نداره که باید برای کار بره عسلویهههههههههه ؟
ای خدا ... یعنی چی ؟ تمام ذوقی که داشتم تموم شد .. چقدر فاصله بین شادی و غم کم بود .... با گنگی تمام گفتم بابا شما حاضرین نیما بره اونجا کار کنه ؟ بابام با خنده گفت قرار نیست بره اونجا آستین بزنه بالا وبیل بزنه که .. يه شركت ساختماني يه كارگاه اونجا داره . كاراي كامپيوتري و فنيش با نیماست . مثل نقشه كشي و اينجوركارها ... ولی منوچهری میگفت حقوقش عالیه ...
مامانم پرید وسط حرفش گفت هم منوچهری آدم خووبیه ، هم این که بچم دو روز دیگه می خواد زن بگیره باید یه چیزی تو دستش باشه ..
با این جمله مامانم غمام بیشتر شد .. ززززن ؟ آره دیگه زن ..
بالاخره یه روزی هم نیما زن می گیره و میره .. چقدر دنیا به نظرم تو اون لحظه ها مسخره و پووچ بود . تصور نيما با يه زن ديگه خيلي برام سخت بود . به روي خودم نياوردم وادامه دادم
نه منظورم کارش نیست .. دوریشو میگم .. شما حاضرین بره تا اونجا فقط برای کار ؟
بابام با بی تفاوتی گفت مگه کجاست ؟ مردم میرن یه کشور دیگه کار میکنن .. این که پیش خودمونه .. خوبيش اينه كه اونجا جايي واسه خرج كردن نداره و همش پس انداز مي شه
می دونستم تو دلشون با من هم عقیده ان و احساس منو دارن . ولی به روی خودشون نمیارن ..
با هم شروع کردن به صحبت کردن راجع به حرفای دوست بابام .. منم با گیجی پا شدم رفتم تو اتاق خودم .. ولو شدم رو تخت .. چقدر فکر زیاد تو سرم بود !! .. نمی دونستم اول به کدومشون برسم ..
پا شدم لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم ..
گیج گیج بودم .. دلم می خواست زودتر نیما می اومد و نظرشو می فهمیدم .. یعنی چی میگه ؟ میره ؟ نمیره ؟ چجوری میتونه بره ؟ كاش نمي رفت ... چه دلبستگی پیدا کردم !! .
اومدم تو اتاقم و سعی کردم این دو ساعتی که مونده تا نیما بیادو یه جوری سر کنم .. ولی از اونجایی که وقتی آدم منتظره زمان بگذره ساعتم دیگه واسش چسی میاد اعصابم به هم ریخته بود ..
می خواستم بش زنگ بزنم ، ولي با وجود مامان اینا نمیشد .. رفتم سمت کمدم تا حاظر بشم برم پيشش .. ولي يهو یادم اومد امیر پیششه و امروز سرشون شلوغه ..
یه اه عمیییییییییق گفتم به این زندگی و پی سی رو روشن کردم نشستم زل زدم به مانیتور .. هیچ کاری نمی کردم ..
فکرا دوونه دوونه داشت می اومد سراغم ..
خب
نیما میره مطمئنا
تو چی کار میکنی اون موقع ؟
کی دیگه میرسونتت دانشگاه ؟ بابا ؟ خودت میری ؟
کی گرمت میکنه تو سرما ؟
کی سر به سرت میذاره تو راه ؟
کی وجودتو اروم میکنه ؟
دیگه روزای جمعه با کی می شینی دل و روده کامپیوترو میریزی بیرون و ازش یاد می گیری که چه غلطی بکنی تا درست بشه ؟
دیگه شبا به کی زنگ میزنی میگی کی میای شام ؟
ياد آهنگ ابي افتادم و بي اختيار زمزمه كردم
كي اشكاتو پاك مي كنه ؟ شبا كه غصه داري
دست رو موهات كي مي كشه ؟ وقتي منو نداري ؟
شونه كي مرهم هق هقت مي شه دوباره
از كي بهونه مي گيري .. شباي بي ستاره ؟
برگ ريزوناي پائيز كي چشم به رات نشسته
ديگه نتونستم بخونم . یه آآآه غمگین کشیدم .. ياد چهره مهربونش افتادم . وقتي از در دانشگاه بيرون مي اومدم و چشم به راهم بود و داشت در دانشگاه رو نگاه مي كرد .
تصمیم گرفته بودم روی بغضی که داشت زور میزد بیاد بیرونو کم کنم .. اين آهنگو اولين بار نيما بهم داد . يادمه رو تختم دراز كشيده بودم كه اومد گفت ندا بيا ابي جديده رو گوش كن . اين آهنگش خيلي باحاله
چشمامو بستمو سرمو دادم عقب
صداش پیچید تو گووشم ...
فینگیلیه من !!!!!
روم کم شد ...
مثل همیشه کم آوردم
لعنتی اومد بیرون ببینه این دنیای مسخره رو .. انقدر تند تند اشکام اومدن بیرون که خودم تعجب کرده بودم ..
چقدر دلم پر بود ... چقدر دلم می خواست الان بود و بش میگفتم که چقدددددددددر دووست دارم بمونه و نره ...
آخه داداشی کجا میخوای بری ؟ دلت میاد ؟ ندا با کی درد دل کنه ؟
باور نمیکنم ...
اصلا تو مخم فرو نمیره که نیما از پیش ما بره ...
ای ریدم تو این کار و زندگی ..
بی اختیار رفتم سراغ آهنگام ...
/
فصل پاییزی من که میرسه
فصل اندوه سفر سر میرسه
تو سکوت خسته باور من
سایه هم فکر جدایی میکنه
شاخه سرد وجودم نمیخواد
رگ بیداری لحظه هام باشه
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد

چشم من که همیشه گریه داشته .... اینم روش .. بذار سبک بشه ..

/ تو عبور از پل خواب جاده ها
روح من عشقی به رفتن نداره
تو سکوت خالیه این دله من
دیگه هیچی جز تو جایی نداره
ذهن شبنم که میخواد گریه کنه
فصل بارون تو چشم در میزنه
فصل پاییزی من که میرسه
نفسم به عشق تو پر میزنه
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
نفسم درنمیاد
به چشم خواب نمیاد
دله من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد
...
چقدر دلم نیما رو میخواست
رفتم سراغ عکسای مهمونی یلدا
آخ که چقدر زود گذشت .. دو هفته یه کم بیشتر می شد که از اون شب قشنگ می گذشت .. چقدر خوش گذشت .. چقدر اون شب احساس می کردم آرومم .. چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده .. بغض دیوونه انگار ول کن نبود .. همینجووری می اومد و دنبال خودش اشکارم میکشید بیرون .. یه عکس دو تاییمونو باز کردم زل زدم بش .. چقدر به هم می اومدیم .. از فکر خودم خجالت نکشیدم دیگه .. با خودم که رو در بایسی نداشتم ..
نیمایی کجایی ببینی ندا کوچولوت هنوز نرفتی داره برای تنهایی خودش زار میزنه ... اصلا انگار خوشی به ما نیومده ..
سیاوش که خوندنشو تموم کرد پی سیو خاموش کردم و سعی کردم دیگه جلوی بغض و اشکامو بگیرم ...
نمی دونم چرا همش سعی الکی می کردم .. دراز کشیدم رو تختم و چشمامو بستم
الهی چقدر این قطره های اشک به این دنیا علاقه داشتن !! به زوووووووووور از زیر پلک مینداختن خودشونو روی صورتم ... تند تند ... صدام در نمی اومد .. فقط اشک می ریختم و به حال خودم تاسف میخوردم .. خودمو جمع کردم و بعد از چند دقیقه چشمای خستم از کار افتاد و خوابم برد
...
نمی دونم چقدر خوابیدم وقتی بیدارشدم چشمام خیلی درد میکرد .. کلا خیلی کم پیش می اومد که من از خواب بیدار شم و شارژ باشم .. 90 % مواقع با گریه خوابیدم و برام عادت شده بود ...
به قول شكيلا
سیل جاری میشود هر شب از چشمان من
آخر انصافت کجاست ای زندگی ای زندگی
اگه این زندگی انصاف داشت که اوضاع ما اینطوری نبود ... سرمو بردم بالا و خیره شدم به نقطه ای که همیشه جای خدا رو اونجا می دونستم . گفتم شرمنده خدا .. ولی گند زدی با این دنیایی که ساختی برامووون
بلند شدم نشستم لبه تخت .. سرمو تو دستام گرفتم و زیر لبی گفتم تقصیر کیه یعنی ؟
گوشیمو برداشتم نگاه کردم . ساعت دقیق 9 بود ... یعنی نیما اومده ؟ جرئت نداشتم برم ببینم اومده یا نه .. دلم می خواست این لحظه ها کش می اومد و من جوابی از دهن نیما نمی شنیدم ..
با بی حوصلگی پا شدم رفتم بیرون.. خبری نبود ..نیما هنوز نیومده ..
رفتم تو دستشوویی
چشماروووووووووووووو
چقدر ضایع .. تابلوئه گریه کردم ...
حسابی صورتمو شستم و یه نگاه به خودم کردم . خیلی جدی به خودم گفتم بذار هر کاری دووست داره بکنه ... چیزی بش نگیاااااااااااا .. بذار بره دنبال کار و زندگیش ... اگه واقعا دوستش داري آينده اش بايد برات مهم تر باشه
ندای تو ایینه زل زده بود بهم .. نمی دونست چی بگه ؟ بگه چشم ؟
پس حسش چی میشه ؟ پس دوست داشتنش چی میشه ؟ دلم براش سووخت .. چقدر سنگ دل بودم ! .. یه لبخندی بش زدم و اومدم بیرون ...
تا از در اومدم بیرون صدای زنگ درو شنیدم .. سریع درو باز کردم .. رفتم بیرون . نیما داشت می دوئید تو حیاط ..
نگاش به من افتاد
به سلااااااااااام
با یه حالت مصنوعی شدید خندیدم و گفتم سلااام خسته نباشی .. مثه همیشه یه مقداری از وسایلشو ازش گرفتم و با هم رفتیم تو ..
با خنده گفت ندا به قول تو ووووووووووووووووووی چه سردهههههههه ...
خندیدم بش و گفتم برو تو برو تو یه چایی برات بریزم گرم شی
دنبالش رفتم و وسایلشو گذاشتم رو تختش و سریع اومدم بیروون ...
مامان و بابا چه ذوقی داشتن برای دادن این خبر به نیما ...
اصلا طاقتشو نداشتم بشینم اونجا و عکس العمل نیما رو ببینم ..
یه چایی ریختم براش و بلند گفتم نیما برات چایی ریختم بیا بخور تا سرد نشده ..
مامانم میز شامو چیده بود .. گفت بیا شام ندا ..
خیلی آروم گفتم گرسنم نیست
با صدای بلند تری گفت نداااااا میگم بیا شام ..
برگشتم سمتش زل زدم به صورتش ... دلم نمی اومد شادیشو خراب کنم...
با مهربوونی گفتم دستت درد نکنه . بیرون یه چیزی خوردم سیرم.. گشنم شد میام ..
دیگه گیر نداد .. رفتم سمت اتاقم و درو بستم رو خودم ...
دلم شوور میزد . دوست داشتم زودتر می فهمیدم نیما جوابش چیه ..
رفتم سمت کتابام و پخش و پلاش کردم که اگه نیما اومد بگه بیام شام بگم امتحان دارم و شام خوردم ...
تمام وجودم بیرون بود .. می خواستم ببینم بابام چجوری میگه به نیما ؟
صداش اومد که داشت با مامان و بابا حرف میزد .. رفتن سراغ شام .. یه کلمه منوچهری رو شنیدم .. فهمیدم دارن میگن .. رفتم از لاي در يواشكي زل زدم به نیما ببینم چه عکس العملی نشون میده .. از بزدل بودن خودم بدم اومده بود . جرئت نداشتم برم جلوش بشینم ببینم چی میگه ..
نیما همینجووری زل زده بود به دهن بابام .. بابا داشت تند تند براش توضیح میداد..مامانم دستشو گذاشته بود رو دستای نیما و بش لبخند میزد .. بابام حرفهاش كه تموم شد گفت خوب ؟ به هر حال اين موقعيت هست . موقعيت خوبي هم هست . ولي در نهايت تصميم با خودته . به نظر من كه برو . تنها بديش دوري راهشه . نفسم بند اومد . زل زدم به دهن نيما . چند ثانيه به اندازه چند قرن در سكوت گذشت .
بالاخره نیما شونه هاشو انداخت بالا و گفت از امیر که بدتر نیست میخواد بره دبی ..
همونجا کنار در نشستم .. سرمو زدم به در وچشمامو بستم .. نیما قبول کرد .. خیلی راحت... اصلا نگفت ندا چی کار میکنه با نبودش ..
اشکای باقی مونده از عصر هم خودشونو ریختن رو صورتم ..
سرمو باز کردم سمت خدا و با بغض گفتم خیلی بدی خدا .. خیلی بدی ...
دستامو گذاشتم رو چشمام و به حال خودم گریه کردم ..
با صدای نیما به خودم اومدم
داشت صدام می کرد
ندااااااااا .. ندا چرا نمیای شام ؟
مامانم گفت بیرون یه چیزی خورده میگه سیرم..
صدای کشیده شدن صندلی رو سرامیکا اومد .. پریدم از تو سوراخه کلید نگاه کردم . نیما داشت می اومد پیشم...
رفتم سراغ کتابام . ترجیح دادم خودمو به خواب بزنم تا چشمامو نبینه ..
خیلی طبیعی ولو شدم رو کتابام یعنی خوابم برده .. صدای در اومد . اول داشت با صدای بلند صدام میکرد .. نداااااااا ..ئه .. ندایی خوابی ؟
شنیدم در بسته شد ..
استرس داشتم .. می ترسیدم بفهمه بیدارم خیلی بد میشد ..
اومد بالا سرم .. دوباره اروم صدام کرد
ندایی ... گرمای دستاشو رو موهام حس کردم ... موهامو نوازش کرد و سرشو آورد پایین گفت ندااا .. خوابی ؟
نمیدونم فهمیده بود بیدارم یا داشت واسه خودش حرف میزد ؟
- من شامو بدون تو بخورم ؟ ندایی .. نمیایی ؟ پاشو دیگه ..
خیلی تابلو خودمو زده بودم به خواب .. با این همه حرفی که نیما بالا سرم زده بود باید بیدار میشدم ولی چشمامو سفت بسته بودم
الکی خودمو تکوون دادم گفتم هووووووم..
متوجه می شدم صورتش خیلی نزدیک صورتمه .. پلکام طاقت نیاوردن خیلی تابلو شروع کردن به لرزیدن ..
با تعجب گفت نداااااااااا بیداری ؟
چشمامو به زور باز کردم گفتم ها ؟
گفت میگم خوابی ؟ بیداری ؟ کجایی ؟ بیا شام دیگه
چشمامو بستم گفتم نیما خوابم میاد گشنم نیست برو
پاشد بالشتمو آورد گذاشت زیره سرم ..پتو هم انداخت روم .. دم گوشم گفت مطمئنی چیزی نشده ؟
سرمو تکون دادم یعنی آره ..
دوباره یه دستی به موهام کشید و یه دفعه گرمای لباشو رو پیشونیم حس کردم ..
با این کارش بازم بغض اومد تو گلوم
صبر کردم بره بیرون
صدای درو شنیدم که بسته شدو پشت سرش صدای نیما که گفت خوابیده ..
بازم اشک
بازم گریه
دیگه خسته شده بودم
بعد از شهروز خودمو آزاد گذاشته بودم که دیگه گریه نکنم . دیگه حوصله عشق و عاشق بازی رو نداشتم ... ولی الان تو چه اوضاعی بودم .. بد تر از صد تا عشقولانه ..
خدایا خودت کمک کن
ترجیح دادم اون شب با نیما صحبتی نداشته باشم .. کافی بود یه دوونه از اون فینگیلیا بهم می گفت همونجا زار میزدم جلوش ..
تا دیر وقت بیدار بودم و خودمو با درسام مشغول کردم و طرفای 2 بود که خوابیدم
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بیست و سوم

فردا و پس فردا و یه هفته از اون شب گذشت ... قرار بود نیما اول بهمن بره یه سر اونجا ببینه اوضاعش چجوریه .. زیاد باقی نمونده بود تا اون روز ... هیچی به نیما نگفته بودم .. خودمو خیلی عادی نشون داده بودم .. نیما هم همینطور .. از دل اون خبر نداشتم ، ولی تو دل خودم آشوبی بود ...هر روزی که می گذشت بیشتر دلم براش تنگ می شد . مونده بودم اون شبی که می خواد بره من چه حالیم .. می تونم جلوی خودمو بگیرم و گریه نکنم ؟ عمراااااااااا
نیما هر شب با منوچهری حرف میزد .. خیلی هول هولکی شده بود کاراش .. کمکش چمدونشو بسته بودم .. دونه دونه لباساشو با گریه تا کرده بودم و گذاشته بودم تو چمدون .. تمام گریه هامو وقتی تنها بودم میکردم .. حتی شده تو دانشگاه ... ولی تو خوونه نه .. نه روم میشد جلوی مامان بابا گریه کنم ، نه دلم می اومد با نیما درد دل کنم ... می دونستم اگه حالمو بدونه یا منصرف میشه از کار .. یا با بدبختی میره اونجا .
..
شب قبل از رفتن نيما بود . همه دور هم جمع شده بودیم .. بابا داشت نصیحت های پدرانه شو میکرد برای نیما .. مامانم چشماش اشکی بود .. اینجا راحت تر میشد گریه کرد . وقتی مامان گریه کنه یعنی گریه کردن ازاده ...
ولي بازم جلوی خودمو نگه میداشتم .. گریه هامو تو دستشویی و حموم می کردم تا نیما نبینه ... از طرفی هم دلم نمی خواست فکر کنه که من چقدر سردم که اصلا حالیم نیست داره میره ..
بعد از صحبتها و نصیحتهای مامان و بابا همه رفتیم کم کم بخوابیم . خوابم نمی برد كه .. می دونستم نیما هم حالش خوشتر از من نیست . اونم استرس کارشو داشت .. قرار بود فردا برای آخرین بار بره پیش امیر .. کی فکرشو میکرد نیما زودتر از امیر بره ... چقدر دلم می خواست برم بش بگم که چه حالی دارم ...
دلو زدم به دریا و رفتم بیرون .. تمام چراغهای خونه خاموش بود جز چراغ قرمز كوچولوي توي هال... بی سرو صدا رفتم دم اتاق نیما ... بدون در زدن درو باز کردم .. سرش تو گوشیش بود .. برگشت سمت من لبخندی زد و دستشو گذاشت رو تختش گفت بیا بشین ..
رفتم نشستم كنارش و سرمو عین فوضولا کردم تو گوشیش ... برا امیر داشت اس ام اس میداد ... توجهی نکردم و منتظر نشستم تا کارش تموم بشه .. همینجوری که اس ام اس میزد دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت چطووورییییییییی ؟
همین جوری الکی می خواست یه چیزی بگه ...
پا شدم رفتم سمت چمدونش ... برای دهمین بار بازش کردم . یه کم وارسیش کردم و گفتم چیزی جا نذاری نیما ..
گوشیشو گذاشت لبه تختش و اومد کنار من نشست با خنده گفت نخیر ... صد بار پرسیدی .. همه چیزو برداشتم .. فقط مسواک مونده که اونم دم رفتن بر میدارم ...
لبخند الکی زدم و گفتم خوبه .. الکی با لباساش ور میرفتم ...
وای خدا ... باز این بغض کهنه داشت سر و کله اش پیدا میشد .. یکی نیست بگه تو کار و زندگی نداری همش تو گلوی منی ؟
چشمام خیس شد .. وااای گند زدم .. نه می تونستم پا شم برم نه سرمو بالا بگیرم ...
تو این حال و هوا بودم که نیما دستشو آورد جلو و دستامو گرفت و نذاشت الکی لباساشو به هم بریزم ..
خیلی آروم گفت ندااا ...
به زور گفتم هوووم ؟ ( سرم همچنان پایین بود )
با دستش چونه مو گرفت و سرمو به زوووووور آورد بالا ...
خیسی چشمام خووب حالمو نشون میداد بهش ..
زل زدم به چشماش ...
غم عالم تو سرم خورد ... چشمای نیمای من هم خیسسسسه اشک بود .. دونه های اشک روی صورتش ریخت ... دهنم باز مونده بود .. نیما داره گریه میکنه ؟ ياد حرف بابام افتادم . هميشه مي گفت يه مرد معمولا گريه نمي كنه . ولي وقتي گريه مي كنه خيلي تلخ و دردناك گريه مي كنه
دستمو از تو دستش در آوردم .. با تعجب نگاه به صورتش کردم و دستمو کشیدم رو لپش ... تا اومدم بگم نیماییی اشکام پاشید بیرون ... من با هق هق اون بی صدا .. اشکامون مسابقه گذاشته بودن .. دلم می خواست بفهمه چقدر برام ارزش داره .. بفهمه تو این یه هفته چی کشیدم ..
صدای گریه ام بلند شده بود .
نیما تو اون هاگیر واگیر دستشو گذاشت رو بینیم گفت هییییس ... دستمو گرفت بلندم کرد .... چراغو خاموش کرد و رفتیم بیرون .. رفتیم تو اتاق من . فاصله اش تا اتاق مامان اینا بیشتر بود ...
چراغ دیوار کووب اتاقمو که کم نور تر بود روشن کردم و همون جا پای دیوار نشستم ... نشست جلوم ...
با ناراحتی گفت ندا نکن این کارا رو با خودت .. بذار با خیال راحت برم
با بغض گفتم چطور تو گریه کنی ؟! .. تو که پسری .... من نکنم ؟
سرمو کشید تو بغلش و گفت حیف این چشما نیست ... فکر کردی نمی فهمیدم این یه هفته چقدر گریه کردی ؟ فکر کردی نفهمیدم اون شب خودتو به خواب زدی ؟ فکر کردی صدای گریه ات از تو حموم نمی اومد ؟
خودمو بهش فشار دادم و شونشو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره .. هق هق میکردم .. قدرتی نداشتم .. زورم به اشکام نمیرسید .. تند تند می اومدن بیرون .. سفتی دستاشو دوره کمرم احساس میکردم .. منو فشار میداد به خودش ... گرمي آغوشش و بوي آشناي بدنش دقيقا همون چيزي بود كه تو اون لحظه با همه وجودم بهش احتياج داشتم .
نیما فقط دم گووشم می گفت آروم .. آروم عزیز من .. آروم ..
می خوام تا صبح باهات باشم .. نذار مامان اینا بیدار بشن ...
دلم گرم شد وقتی گفت تا صبح می خواد پیشم باشه .. خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون .. دوست داشتم ببينمش ... تکیه دادم به دیوار و نگاش کردم .. چشماش هنوز خیس بود .. بی اختیار رفتم سمت صورتشو و چشماشو بوسیدم .. چقدر طعم شور اشكاشو دوست داشتم . اشكاشم بوسيدم .
نذاشت ازش جدا بشم ... اونم همین کارو کرد ... صورتم خیسه اشک بود.. چشمام احتیاج داشتن به همچین مرحمی .. لباشو گذاشت رو چشمام و بوسیدشون ... آروم گفت بسه ندا ... گناه دارن چشمات .. جوون نیما بس کن ...
خودمو کشیدم عقب با بغض گفتم دست خودم نیست نیما ... دارم خل میشم .. دلم برات تنگ میشه .. اصلا فکرشم نمیتونم بکنم که فردا شب تو اینجا نیستی .. نمی تونم نیما .. به خدا دست خودم نیست ..و دوباره شروع به هق هق كردم
...
نزدیک یک ساعت من و نیما همون جا روی زمین نشسته بودیم و سعی می کردیم آروم باشیم ... ولی تو دل جفتمون غوغایی بود ..
دیگه گریه مون بند اومده بود .. جفتمون تکیه داده بودیم به دیوار .. نیما دستشو انداخته بود رو شونه من .. سرم رو شونه هاش بود و زل زده بودم به روبرو .. بدون هیچ حرفی
يه كم كه گذشت نیما آروم سرمو بلند كرد .. بلند شد رفت بیرون و گفت الان میام ..
يكي دو دقيقه بعد برگشت با سی دی منش و یه سی دی تو دستاش ...
دستمو گرفت و بلندم کرد .. بردم رو تختم ... گفت بخواب .. اون قدر اندازه بود تختم که نیما هم بخوابه .. چقدر دوست داشتم نيما هم كنارم بخوابه .. انگار صداي فكرمو شنيد ... چراغ اتاقو خاموش کرد و خودشم دراز کشید کنارم .... نور نصفه نيمه ماه كمي اتاقو روشن كرده بود . یه گوشیو گذاشت تو گوش من .. اون یکی هم تو گوش خودش .. اروم گفت گووش کن و سي دي رو پلي كرد
/
تروخدا گریه نکن
بخاطر منم شده
بذار خیال کنم دلت
راضی به رفتنم شده
گریه کنی نمیتونم
اشکاتو طاقت بیارم
فدای اشکات خانومی
آخ که چقدر دوست دارم
میرم ولی پیش چشات
عشقمونو جا میذارم
دلم میخواد نرم ولی
روی دلم پا میذارم
تو هم میخوای نرم ولی
مثله منی پره غرور
مرگه منه وقتی برم
از پیش تو یه جای دور
/
برگشتم سمتش و به پهلو خوابیدم .. دلم آروم شده بود .. با این که آهنگ خیلی غمگین بود ولی اشکی بیرون نیومد دیگه .. تو چشماش نگاه كردم .. همین که کنار نیما بودم کافی بود .
/
خط بکش رو خاطره ها
عکسامو پاره کن نبین
من به بلای عشقمون
کهنه شدم ای نازنین
دست بکش رو آسمونا
ستاره ی تازه بچین
من چه کنم بی عشق تو
وقتی شدم تنها ترین
من از خدا میخوام کمک
خودت فراموشم کنی
منم خوشم که تا ابد
عروسک خیالمی
/
به آرومی دم گوشش گفتم نیماااا
اونم خیلی آروم گفت جان نیما ؟
نمیدونستم درسته بش بگم یا نه .. ولی خاصیت شب و تاریکی اینه که آدم روش خیلی زیاد میشه و حرفایی که روش نمیشه تو روز بزنه شب میگه ...
دم گوشش آروم گفتم من با تو آرومم .. با تو خوشحالم .. با تو نه هیچ کسه دیگه ای ...
دیگه چشمام به تاریکی عادت کرده بود .. صورتشو خووب میدیدم . یه دستش زیر سرم بود .. یه دستشو خم کرده بود گذاشته بود رو پیشونیش ..
یه آه عمیق کشید و گفت منم همینطور ... وقتي كنارمي انگار دنيا رو دارم . تو با ارزش ترين چيز من تو دنيايي . حاضر نيستم كوچكترين ناراحتيت رو ببينم . چه برسه به اينكه به خاطر من ناراحت شده باشي
.. سرم رو بازوش بود .. زل زده بودم به چشماش که دوخته بودشون به سقف و هیچ حرکتی نمی کرد ... چقدر تو آغوشش آروم بودم ..
یه لحظه فکر کردم اگه مامان یا بابا بیان اینجا ما رو اینطوری ببینن چی کار میکنن؟
بی خیال این فکرا شدم و سعی کردم از وجود نیما لذت ببرم ..
بازم برام آهنگ گذاشت .. کم کم احساس خستگی کردم .. پلکام می رفتن رو هم .. به زور بازشون نگه داشته بودم .. خودمو بیشتر جمع کردم تا جا واسه نیما بیشتر بشه .. سرمو بردم دمه گردنشو چشمامو بستم ... نیما دیگه آهنگ نذاشت .. گفت خوابت ببره سرت درد می گیره ... خودشم همونجا کنارم خوابید.. چشمام زیر گردنش بود .. انقدر آرامش داشتم که سریع خوابم برد
..
از تکون های نیما از خواب بیدار شدم .. داشت بلند میشد .. با عجله نشستم تو جام گفتم کجا میری ؟
نشستم پیشم گفت ببخشید .. بیدارت کردم عزیزم ؟
برگشتم ساعتو نگاه کردم . 4:35 بود .. گفتم می خوای بری تو اتاق خودت ؟ گفتي كه تا صبح پيشم مي موني ؟
دستشو کشید رو موهام و گفت دووست دارم بمونم ولی خب مامان اینا دیگه.........
فهمیدم منظورش چیه ...
با خواب آلودگی گفتم باشه باشه .. برو .. مرسی نیما ..
آروم پرسید خووب خوابیدی ؟ یا اذیت شدی ؟
با لبخند گفتم دیوونه بهترین شب عمرم بود .. مرسی ... خیلی خووب بوود .. آرومم کردی ..
لبخندی تحویلم داد و گفت خدارو شکر ...
پيشونيمو بوسيد و قبل از اينكه فرصت كنم جوابي بدم رفت از اتاق بیرون و من باز خوابیدم ... بدون هیچ فکری سریع خوابم برد ...
.
.
.
.
.
نيما ساعت 30 : 8 شب پرواز داشت .. ساعت 5 همه خونه بودیم .. مامان که دائم داشت اشکاشو پاک می کرد .. بابام خیلی جدی داشت کاراشو میکرد .. منم عین بهت زده ها اصلا باورم نمیشد نیما واقعا داره میره .. کاش دیشب بود .. باز آرومم میکرد .. لباس پوشيده منتظر بقيه نشسته بودم ..
زنگ در و زدن .. امیر بود .. قرار بود اونم بیاد باهامون . اومد تو ... اونم خیلی دمق بود.. امير خیلی وابسته دوستاش و خانواده اش بود .. روم نمی شد جلوی امیر گریه کنم ..
ساعت 30 : 6 بود که همه راه افتادیم .. مامان جلو نشست و منو نیما و امیرم عقب ... تو ماشین همش بابا سر به سر نیما می ذاشت تا جو رو عوض کنه . ولی بدبختی هیچ کس حال و حوصله شوخی های بابامو اون وسط نداشت .. نیما و امیر با هم پچ پچ می کردن .. مامانم صدای فیش فیش مماخش می اومد از جلو ... منم عین سگ .. نه می تونستم گریه کنم نه با نیما حرف بزنم .. همش این امیر داشت باهاش حرف می زد ..
تو يه فرصت ازش پرسيدم نيما كي ميايي ؟ اونجا مرخصي داري ؟ كيها ميايي ؟
- اينجوري كه منوچهري مي گفت مثل اينكه سه هفته كاره يه هفته استراحت
يهو خوشحال شدم . پس وضعيت اونقدرها هم بد نيست
بابام يهو پريد تو حرفش و گفت ولي هر ماه نميتونه كه بياد . چون هرچي در مياره بايد خرج بليط هواپيما كنه . داره اين همه راهو با اين همه سختي مي ره كه يه پولي جمع كنه
چقدر اون لحظه از بابام بدم اومد . ديگه هيچي نگفتم
همیشه خدا تو تهران ترافیک بودااا شانس من اون شب خیلی سریع رسیدیم فرودگاه ..
چمدون نیما رو بابام برداشت و کیف لب تابشم تو دست خودش بود .. بابا و امیر و نیما جلو می رفتن .. من و مامانم عین این ماتم زده ها پشت سرشون ... رفتیم تو سالن .. وای خدا من جلو این جماعت چجوری نیما رو بغل کنم و گریه کنم ... اصلا باید همچین کاری بکنم ؟ یا عینه غریبه ها باید خدافظی کنیم با هم ؟
نیما یه گوشه با امیر مشغول حرف زدن شده بود .. بعد چند دقیقه حرف زدن همدیگرو بغل کردن و حدود سی ثانیه ای دم گوش همدیگه حرف می زدن ... آخرشم نیما با مشت زد تو شکم امیر و خندیدن و از هم جدا شدن .. از خنده اش دلم شاد شد .. هر چند می دونستم تو دلش پر غمه .. رفت پیش بابا ... دستشو انداخت گردن بابا و خیلی جدی و رسمی همدیگرو بوسیدن و از هم جدا شدن .. بابا با افتخار دستاشو گذشاته بود رو شونه های نیما و باهاش حرف میزد ..
اومد سمت من و مامان ... مامان پشتشو کرده بود و داشت تند تند اشکاشو پاک می کرد ... چقدر دلم براش سوخت .. تنها پسرش بود ... حق داشت .. نیما رفت سمتش و سرشو برد پایین دم گوش مامانم و باش شروع کرد حرف زدن .. انقدر این موجود آروم بود که با یه کلمه حرف تمام ما رو آروم میکرد . ولي من مي دونستم درون خودش اصلا آرامشی وجود نداره .. مامانم با حرفای نیما هق هق اش بیشتر شد ... نیما سرشو بلند کرد سمت بالا و یه دستی به موهاش کشید و سر مامانمو گرفت تو بغل خودش .. رفتم جلو با خنده گفتم مامان انقدر لوسش نکن کجا داره میره مگه ؟ فکر کن من دارم میرم .. گریه ات نمیگیره اصلا ... کلی هم خوشحال میشی ..
هیچ کس به حرفام نخندید .. حتی خودم .. کسی حوصله شوخی نداشت ... مامان یه کم تو بغل نیما موند و خودش اومد بیرون و رفت یه سمت دیگه ... مامانم خیلی نیما رو دوست داشت .. همیشه هواشو داشت .. براش خیلی سخت بود که بخواد از پیشش بره .. اونم همچین جای دوری
نیما با لبخند اومد سمت من و گفت تروخدا تو گریه نکن .. تو یه حرف قشنگ بزن ..
طوري كه فقط نيما بشنوه گفتم شب شراب نيارزد به بامداد خمار
آهي كشيد و گفت نگفتم كه دلمو بسوزون .. معلوم بود منظورم رو فهميده
فقط نگاش كردم .. كم كم تصويرش شروع به لرزيدن كرد .. دو سه تا پلك زدم تا اشكام سرازير شد و دوباره نصويرش شفاف شد .. مي خواستم بپرم بغلش كنم . اولش يادم افتاد وسط جمعيتم و بابا مامان و امير هم هستن . ولي وقتي يادم افتاد چند دقيقه بعد ديگه نيما كنارم نيست دستامو دور گردنش حلقه كردم و محكم بغلش کردم .. چند ثانيه تو همون حالت مونديم . اروم دم گوشش گفتم منتظرتم .. منو از خودت بی خبر نذار داداشی
كنار گوشم خندید و گفت فداااات فینگیلیه من .. چشم حتما .. برسم بهت زنگ میزنم .. باکستو پر میل میکنم به خدا .. تو هم خبرای اينجا رو بهم بده ..
از هم جدا شديم .. داشت میرفت پیش بابا اینا كه یه دفعه برگشت سمتم و گفت ندا جونه داداشی مواظب خودت باش .... سعی کن با یلدا بری و بیای دانشگاه . تنها نرو .. از طرف من از پویا و یلدا خدافظی کن ..
خندیدم بش و گفتم چشم حتما .. برو به سلامت .. مواظب خودت باش .. خیلی خیلییییییییییییی
نیم ساعت بعد ما 4 تایی داشتیم بر می گشتیم خونه .. جای نیما تو ماشین واقعا خالی بود ... مامان پیش من عقب نشسته بود .. گریه نمی کرد ، ولی زل زده بود به خیابون و صداش در نمی اومد .. بابا و امیر یه کم با هم حرف میزدن .. امیرو دم خونشون پیاده کردیم و رفتیم سمت خونه ...
در خونه رو که باز کردم خونه داشت داد می زد که نیما نیست .. جاش خالیه ... با غم فراوون به در و دیوار خونه نگاه کردم .. تک تک جاها پر از خاطره نیما بود .. تازه فهميده بودم دوريش چقدر سخته
آهی کشیدم و رفتم تو اتاقم ...
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بيست وچهارم

چقدر جاي خالي نيما سنگين بود ؟؟!! مثل كوه روي سينه ام سنگيني مي كرد .. رفتم همونجوري با لباس روي تختم دراز كشيدم . مثل ديوونه ها شروع به بو كردن تختم كردم . بوي نيما رو مي داد . ياد ديشب افتادم كه نيما كنار من خوابيده بود و من تو بغلش بودم . بهش احتياج داشتم .. كاشكي بودي .. چشمامو بستم و تمام خاطرات نيما اومد جلوي چشمم .. صبحهائي كه با هم مي رفتيم دانشگاه .. شبهائي كه مي رفتم مغازه دنبالش و با هم بر مي گشتيم .. اون شب و اون مهموني كذائي .. چقدر دلم مي خواست الان هم مثل اونشب تو بغلش بودم و گرماي آغوشش رو با همه وجودم حس مي كردم .. خدايا اسم اين حس چي بود ؟ اين بغضي كه پنجه وحشيشو گذاشته بود رو خرخره ام و داشت خفه ام مي كرد .. اذعانش خيلي تلخ بود ولي اسم اين حس عشق بود . آره .. من عاشق نيما شده بودم .. عاشق برادرم .. وااااااااااااي . كاش مي مردم . ندا خاك بر سرت . رفتي عاشق برادرت شدي ؟ مامان بابا مي فهميدن چي مي گفتن ؟ نيما مي فهميد چي مي گفت ؟ اصلا اون هم همين حس رو داره ؟ يا فقط يه حس برادرانه ساده ؟ .. چرا اين اتفاق افتاد ؟ نبايد اين جوري مي شد ... حالا كه شده .. چيكار كنم ؟ اصلا چرا بايد كسي بفهمه ؟ اين فقط يه حس بود .. يه حس كاملا شخصي .. كسي از كجا مي فهميد ؟ .. خوب تقصير من چيه ؟ تو جامعه اي زندگي مي كنم كه از بچگي زدن تو سرمون كه مرد موجود بديه .. ازش دوري كن .. بهش اعتماد نكن و ... و وقتي يكي مثل شهروز هم به پست يه دختر بخوره معلومه ديگه به كسي نمي تونه اعتماد كنه و مي ره عاشق برادرش مي شه . نمي دونم .. شايد همه اينها توجيه بود .. ولي به هر حال اين اتفاق افتاده بود .. من عاشق برادرم شده بودم .. و حالا اون رفته بود .. اينم به خاطر جامعه ما بود ... مي دونم همه چيز رو مي انداختم گردن جامعه و محيط .. ولي واقعا يه مهندس كامپيوتر بايد اونقدر بيكار بمونه كه آخرش سر از عسلویه در بیاره ؟
بیچاره نیما .. بیچاره من ... بیچاره منی که تک و تنها تو این اوضاع واسه خودم قلت میزنم و نمیدونم چه غلطی باید بکنم ... کاش میشد به یکی گفت .. به کی ؟ مامان ؟ بابا ؟ نیما ؟ یلدا ؟ به کی ؟ به کی بگم چه بلایی سرم اومده ؟ زمانی که با شهروز دوست شدم همه جا جاااار زدم و گفتم .. تمام دانشگاهو پر کردم . ولی الان چی ؟ حتی باورش برای خودمم سخته چه برسه دیگروون .. میگن ببین چقدر دختره مشکل داره که عاشق برادرش شده .. وای فکر کن شهرووز بفهمه .. چه فکری می کنه ؟
...
ای خدا .. خودت از همه چی خبر داری .. خودت تو تک تک ماجراها بودی و از نزدیک همه چیزو دید ی ... تو چی میگی ؟ تو میگی باید چی کار کنم ؟ میشه امشب که خوابیدم یه خوابی چیزی برام درست کنی که توش جواب منو داده باشی ؟
اصلا تقصیره کی بود ؟
از کجا شروع شد ؟
من کاری کردم ؟
نیما رفتاری نشون داد از خودش؟
تو خواستی ؟
نه بابا عمرا تو بخوای همچین اتفاقی بی افته ..
پس چی خدا ؟
چيكار كنم ؟ تو دلم نگه دارم اين درد لعنتيو ؟ يا به يكي بگم ؟ به كي بگم ؟ به كي مي تونم بگم ؟
بي اختيار ياد اين شعر افتادم
مرا درديست اندر دل كه گر گويم زبان سوزد
وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
یه آه بلند کشیدم و از جام بلند شدم .. چشمام دنبال نشونی از نیما میگشت تا با دیدنش خوشحال بشم .. تما م اتاقمو نگاه کردم .. چقدر تو این اتاق با نیما خندیدیم .. چقدر گریه کردم براش .. چقدر از شهروز گفتم براش .. چقدر خاطره ..
آخی نیمایی ... کجایی الان ؟
.
.
.
.
سر شام بودیم که تلفن زنگ خورد .. همه با هم پریدیم سمت تلفن .. مامان گوشیو برداشت .. وای نیما بود .. بابا زل زده بود به دهن مامان ... منم دو تا دستامو گره زده بودم به هم دیگه و گذاشته بودم زیر چونه ام منتظر بودم که گوشیو بگیرم ..
مامان فقط قربوون صدقه نیما می رفت . بابا با حرص گوشیو گرفت زیر لبی گفت انقدر لوسش نکن ..
بابا باهاش راجع به منوچهری و كار و این که الان کجاست و کجا میره و این حرفا صحبت کرد ..
بعد از چند دقیقه گوشیو داد به من گفت بیا نیما کارت داره .. با ذوق گوشیو گرفتم .. خدارو شکر بابا و مامان رفتن سمت میز و بابا داشت براش تعریف میکرد نیما چی گفته بش .. رفتم اون ور تر با بغض سلام کردم بش .. صدای مهربوونش تو گوشی پیچید
- سلاااااااااااام فینگیلی من ...
نمی تونستم حرف بزنم .. گوشیو دو دستی چسبیده بودم .. انگار وجود نیما به وجود این گوشی وابسته بود و وجود من به وجود نيما .. به زور گفتم سلام داداشی ... رسیدی ؟ با خنده گفت آره قربوونت برم رسیدم .. دلم برات خیلی تنگ شده ... تو خووبی ؟
نمی دونستم جواب سوالاشو چی بدم اصلا ؟
فقط گفتم اوهوم اوهوم ..
به آرومی گفت ندا خووبی ؟
یه آه کشیدم گفتم جات خیلی خالیه نیما .. خیلیییییییییییییی
یه چند لحظه هیچی نگفت و بعد آروم گفت زود بر میگردم عزیزم .. قول میدم .. فقط تو هم قول بده تو این مدتی که نیستم مراقب خودت باشی ..
به زور گفتم چشممم ... دیگه نمی تونستم حرف بزنم ..
اونم حالمو درک کرد .. گفت برو عزیزم .. بازم بت زنگ میزنم .. قول میدم ...
با این حرفش دلم پر امید شد.. گفتم مرسی .. مرسییییی
کاری نداری ؟
با تاکید گفت فقط مواظب خودت باش .. همین ..
خندیدم گفتم چشششششششم .. هستم ... تو هم همینطور
خدافظی کردم و تلفنو گذاشتم لب اپن آشپزخونه و رفتم تو دستشوویی .. چشمامو شستم و یه نفس عمیق کشیدم و اومدم بیرون ..
عجب شبی بود !! با شنیدن صدای نیما اشتهام باز شده بود .. خیلی خوشحال شده بودم که زنگ زده بود ..
رفتم سر میز شام و توی سکوتی که حاکم شده بود غذامو خوردم و خیلی زود رفتم خوابیدم ..
انقدر خسته بودم که با اولین پلکی که روی هم گذاشتم خواب اومد سراغم و دیگه هیچی نفهمیدم .
.
.
.
.
.
اولین روز بدون نیما شروع شد ...
صبح با اکراه از جا پا شدم .. تا چند ثانیه ای یادم نبود چی شده .. یه کم که تو جام قلط زدم بی اختیار یاد نیما افتادم ... ئه ئه ئه .. نیما کوو ؟ نیما که نیست ...
یه حالتی شدم .. بغض نبود .. گریه نبود .. یه حالت چندشی بود .. از این که قراره فعلا چند ماهیو بدون نیما بگذرونم چندشم شد ... از این دنیا .. از خودم حتی .. از منوچهری ..
مجبور بودم پاشم چون ساعت 10 کلاس داشتم .. زود از جا پریدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه ...
مامان اونجا بود ولی انگار خودش یه جای دیگه ای بود .. تو یه حال و هوای دیگه ای بود ... اصلا حوصله غم و دپ زدنو نداشتم . ولی مامان اول صبحی خووب تو موودش بود ..
یه سلام آروم کردم و نشستم پشت میز صبحونه .. اصلا بهم حال نمیداد صبحونه .. یه لیوان شیر داغ به زور خوردم با دو سه تا لقمه خامه خرمایی ..آخی چقدر نیما خامه خرما دووست داشت ....مامان یه لیوان دیگه شیر بدون هیچ حرفی برام ریخت ... چشمام باز تار شد ... نذاشتم اشکام اول صبحی رومو کم کنن .. سرمو انداختم پایین . مجبور بودم اون چندتایی که اومدنو بندازم بیرون تا از شرشون راحت بشم .. ولی به بقیه رو نمیدم دیگه ... اشکام خیلی قشنگ افتادن تو لیوان شیرم .. حقشون بوود .. سوختن حسابی
برای این که جو رو عوض کنم به مامان به زور گفتم بابا کی رفت ؟
انگار که فهمیده بود الکی دارم سوال میکنم . خیلی آروم زیر لبی گفت مثه همیشه ...
از پشت میز اومدم بیرون و گفتم من ساعت 10 کلاس دارم .. عصر با یلدا بر می گردم .. به بابا بگو نمیخواد بیاد دنبالم ..
ساعت 8:30 بود .. باید زود حاضر میشدم
همونجوری که به نیما فکر می کردم و سعی می کردم تمام مدت صورت مهربوونشو جلوی چشمام بیارم حاضر شدم .. مامان یه لحظه رفت بیرون تو حیاط . در که باز شد سوز شدیدی اومد تو خوونه .. دلم گرفت .. اگه نیما بود منو می رسوند تو این سرما ..
آخ چقدر دلم براش تنگ شده .. یعنی میشه تحمل کرد این همه روزای بدون نیما رو ؟
چقدر وجودش لازم بود برای تک تکمون ... کاش بیشتر قدرشو میدونستم .. کاش بیشتر از وجودش لذت میبردم .. کاش پریشب بیشتر بیدار میموندم پیشش .. کااااشش ........
بازم از خودم بدم اومد .. از اين حس .. از اين كه نيما رو اينجوري دوست داشتم .. هنوز با اين احساس مبارزه مي كردم ...
خودمو حسابی تو لباسام پوشوندم . کیف کوله امو انداختم رو شونه ام و بعد از خدافظی سردی که بین من و مامانم رد و بدل شد از در اومدم بیروون ...
اووووووووووووه .. عجب سرمایی ... برف روی درختا نشسته بود ... آسمون كيپ كيپ بود . انگار يه لحاف سفيد انداخته بودن رو آسمون . سوز سرما عين شلاق رو پوستم خورد . کاش میشد نرفت دانشگاه .... نه ... اگه دانشگاه هم نبود که دق می کردم تو خونه ...
آره فکر خوبیه .. تو این مدت دائم باید برم دانشگاه تا نبوده نیما رو کمتر حس کنم ...
تازه ترم جدید شروع شده بود ..
هندزفری موبایلمو گذاشتم و همون آهنگی که اون شب نیما برام گذاشته بودو گذاشتم و رفتم رو ابرا .. انقدر بلند بود که هیچی متوجه نمی شدم .. غرق شده بودم تو آهنگ ... به یاد اون شب .. به یاد آغوش گرم و پر از عشق نیما ..... چه شب قشنگی بود ... میشه بازم تکرار بشه ؟ بازم آغوش نیما رو حس کنم ؟ ای خدا .. کی میاد نیما ؟ وقتی اومد بهش بگم از حس جدیدم ؟ نکنه این یه عادته و تا چند هفته دیگه تموم میشه ؟ نكنه اين فقط يه دلتنگي خواهرانه واسه برادريه كه خيلي بهش وابسته شدم ؟ .. از این فکر خودم بدم اومد .. نه این عادت نبود .. واقعا عادت نبود .. نمی شد قبول کرد که فقط وابستگی معمولیه .. برام قابل باور نبود .. فقط کافی بود یه چند هفته ای صبر کنم تا جواب این سوالم خود به خود معلوم بشه
...
تا رسیدم دانشگاه شاید 20 بار گوشش دادم .. دیگه تک تک جاهاشو حفظ بودم .. باهاش می خوندم عین دیوونه ها ... چقدر دلم هوای دستای نیما رو کرده بود .. اگه بود تو این سرما گرمم میکرد .. فقط با یه دست .. همین ...
از در دانشگاه که رفتم تو قیافه های بچه ها منو به خودم آورد ... یکی یکی با همشون سلام علیک کردم . تا رسیدم دم راهرو کلی از بچه ها رو دیده بودم و با هر کدومشون حداقل دو سه تا کلمه حرف زده بودم .. چقدر خووب بود که می اومدم دانشگاه ...
اول از همه رفتم تو سلف . پیش همون پیرمرد بوفه چی .. بعد از سلام و احوالپرسي و این جوور حرفا یه چایی و یه کارت تلفن ازش خریدم نشستم پشت میز ... می خواستم به نیما زنگ بزنم .. دلم بدجووری هواشو کرده بود .. یه اس ام اس به یلدا زدم .. گفتم تو سلفم .. جواب داد هنوز تو راهه و ممکنه دیر برسه ..
چایی رو مثه همیشه داغ داغ ریختم تو گلوم و نگام به کارت تلفنی بود که تو دستام عرق کرده بود ..
با انرژی پاشدم لیوانو انداختم تو سطل زباله و پله ها رو تند تند بالا رفتم پیچیدم سمت چپ .. تلفن توی راهرو خیلی شلوغ بود ... به سرم زد برم تو حیاط .. اونجا به خاطر سرماش خلوت تره ..
یه ربع بیشتر وقت نداشتم ...
زود تصمیم گرفتم و رفتم پایین .. پله های حیاطو تند تند رفتم پایین و کارتو تو دستام از ذوق فشار میدادم ..
حدسم درست بود . هیچ الاغی تو این سرما نمی اومد از اينجا تلفن بزنه ..
کارتو با هیجان و ذوق فرو کردم تو دستگاه .. با لرزش عجیبی که هم تو دستام حسش میکردم هم توی قلبم شماره نیما رو گرفتم ..
یه بوق خورد
صدامو صاف کردم
تو دلم داشتم مرور می کردم چی بگم اولش ..
یعنی الان نیما کجاست ؟ نکنه سرش شلوغ باشه ؟
نه بابا روز اولی سرش واسه چی شلوغ باشه ؟
4 تا بوق خورده بود .. ولی نیما هنوز جواب نداده بود ..
دلم ریخت پایین . چرا جواب نمیده ؟ کجاست ؟ عادت نداره جایی بره گوشیشو نبره ..
داشتم قطع میکردم که صدای نیما پیچید تو گوشی ..
بعلههههههههههههه ؟ با عجله گوشیو جواب داد
با خجالت خاصی گفتم الوووو ... سلام
یه کم مکث کرد گفت ندااااااااااااااا
نیشم باز شد .. ای جااانم .. فداش بشم ..
خنددیم گفت سلااااااام داداشی .. کجا بودییییییییی ؟
با صدای پر از انرژی گفت سلام عزیز من .. حموم بودم .. ببخشییییییییید .. رفتم دوش بگیرم . ساعت 11 منوچهری میاد دنبالم .. خیلی زنگ زدی ؟
با آرامش گفتم نه .. همین یه دفعه زنگ زدم .. چطوری خوبی ؟
با صدایی که معلوم بود داره کاراشم انجام میده گفت من خووبم عزیزم تو چطوری ؟ کجایی ؟
ندا : دانشگام .. کلاس دارم ده دقیقه دیگه گفتم یه زنگ بهت بزنم ..
نیما : دستت درد نکنه .. الان تو حیاطی ؟
ندا : آره .. هیچکی نیست .. راحت می تونم صحبت کنم بات ..
نیما : ببین تروخدا .. معلومه هیچکی نیست ... تو این سرما اومدی تو حیاط ؟ بچه پرررو ؟
خندیدم گفتم بش می ارزید ( خودم از حرفه خودم قلبم ریخت پایین .. )
نیما : به چیش می ارزید ؟ به شنیدن صدای گوش خراش من ؟
ندا : ای دیوونه .. میزنم تو سرتااااااااااا ..
یه کم خندیدیم با هم .. دلم باز شده بود .. دیگه باید می رفتم ..
گفتم نیمایی من دیگه باید برم سر کلاس .. کاری نداری با من ؟
نیما : نه عزيزم برو .. عصر با کی بر میگردی ؟
ندا : با یلدا .. ولی نمی دونم پویا هم هست یا نه .. ولی تنها نیستم ..
نیما : اوکی .. مواظب خودت باش .. بازم از این کارا بکن .. خیلی خوشحالم کردی .. شارژ شدم ..
خندیدم گفتم خودمم همینطور .. چشم حتما ...
با هم خدافظی کردیم و با لبخندی که هنوز رو لبم مونده بود راه افتادم سمت کلاس ...
توی راهرو یلدا رو دیدم که داره میره بالا .. با صدای بلند داد زدم یلداااااااااا .. برگشت سمتم .. براش دست تکون دادم .. صبر کرد با هم بریم .. انقدر انرژی داشتم که دلم میخواست داددددددددددددددد بزنم ..
خدایا شکرت ..
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بیست و پنجم

روزای بدون نیما تند تند میگذشت .. دیگه تقریبا اون غمی که تو خونه مون لونه کرده بود از موقع رفتنش داشت میرفت .. تقریبا هر شب حرف میزدیم با هم .. با صداش تمام مشکلاتمو یادم میرفت .. شاد میشدم و حس میکردم اونم اون سمته تلفن روی لبهای قشنگش لبخنده ..
شبی نبود که بهش میل نزنم .. تقریبا هر چی اتفاق می افتاد براش تعریف میکردم .. از رفتن به دانشگام از اتفاقات دانشگاه از این که با کی برگشتم از هوای اینجا از خوونه سوت و کورمون .. از همه چیز و همه کس میگفتم .. دووست داشتم از همه چیز خبر داشته باشه .. اونم بهم میگفت که هر شب قبل از خواب ای میل های منو میخونه و خیلی تشکر میکرد که این همه وقت میذارم و براش مینویسم .. نمیدونست موقع نوشتن اون ای میل ها یه عشقی تو وجودمه که بهم نیرو میده حتی 100 برابر اونارو بنویسم براش
سره خودمو با درسو این جوور چیزا گرم کرده بودم .. نیما از اونجا خوشش اومده بود .. دوروبری هاش آدمای خوبی بودن تعریفشونو خیلی میکرد .. باهم رفیق شده بودن .. کارشم دووست داشت .. چقدر خوشحال بودم از این بابت .. هر روزی که میگذشت علاقه ام بهش بیشتر میشد .. توی تمام مدتی که نبود بیشتر از صد بار عکساشو دیده بودم .. خاطراتشو مرور کرده بودم .. خوابشو دیده بودم ..
باهاش زندگی کردم ...
اوضاعه مامان هم خووب شده بود .. کمتر دلتنگ نیما میشد ...
منم تقریبا بهتر شده بودم .. شده بود شبایی که بازم از دوریش گریه کنم ولی دیگه اون بغض همیشگی توی گلوم نبود .. شبایی که باهاش حرف میزدم بهتر بودم ولی شبایی که وقت نمیکرد بهم زنگ بزنه یه جووری احساس خلع تو وجودم میکردم .. یه چیزی کم داشت وجودم .. اونم نیما بود !

تمام فکرم شده بود این احساس جدیدم .. نمی دونستم باید باش چی کار کنم ؟ نمی دونستم وقتی نیما بیاد می تونم بش بگم یا نه ؟ نمی دونستم اون در مورده من چه فکری میکنه ؟ این از نبوده نیما بیشتر اذیتم میکرد ..
یه ماه و خورده ای از رفتنه نیما میگذشت .. انگار یه سال گذشته .. برای من گذشتن حتی یه ساعتشم عذاب آور بود .. واقعا زمان دیر میگذشت .. نه تنها برای من برای مامان و بابا هم همینطور بود .. هر چی بود باید تحمل میکردیم تا بگذره
.
.
دیگه نزدیکای عید بود .. نیما هنوز مشغول بود و میگفت نمی تونه برگرده وفعلا باید اونجا بمونه .. همین که اونجا آرامش داشت و کارشو دووست داشت برام قده دنیا ارزش داشت .. ولی وجودش برای خونه هم لازم بود
خونه تکونی قبل عید شروع شده بود .. زیاد حال نمیداد .. عیده بدونه نیما برام جالب نبود .. واسه چی باید خونه رو تمیز کنیم ؟ وقتی نیما توش نمیاد ... یعنی میاد عید ؟
البته من انقدر از زیره کار در می رفتم که تقریبا میتونم بگم هیچ کاری نمی کردم .. ولی امسال تصمیم گرفتم اتاق خودمو نیما رو مرتب کنم .. خدا کنه ناراحت نشه از این که رفتم تو اتاقشو مرتبش کردم ...
میرفتم دانشگاه شب که می اومدم دونه دونه وسایل اتاق نیما و خودمو با دستای خودم تمیز میکردم و سعی میکردم با بهترین شکل بچینم .. مامان سبزه گذاشته بود .. 4 تا تپل مپل .. هر روز بش سر میزدم ببینم بلند شدن یا نه .. گزارش اوضاع اینجا رو شب به شب به نیما میدادم .. با هر وسیله ای که ممکن بود .. تلفن .. ایمیل .. اس ام اس .
دانشگاه تق و لق شده بود دیگه این هفته های آخر .. به نوعی خر تو خر .. میشد نرفت .. انقدر تو خوونه هیجان ه عید و سفره هفت سین و این چیزارو داشتم که ترجیح میدادم بمونم خونه ..
یه روزم رفتم خونه یلدایینا .. مامانش کلی تخم مرغ و شمع گذاشت جولوم .. یلدا بش گفته بود من بلدم اوجگل موجگلش کنم .. گفت میخوام تخم مرغای سفرمونو تو درست کرده باشی .. انقدر چیز میز میزدم به تخم مرغا که مامانش با دهنه باز نگاه میکرد .. دیگه چیزی شبیه تخم مرغ نمونده بود.. بس که خوشگل شده بود .. این کارارو از یکی از دوستای مامانم یاد گرفته بود .. روی تمام تخم مرغا و شمع هارو با اسپری پره زرق و برق کردم .. انقدر ناز شده بود که خودم حسودیم شد .. تا آخره شب خونه یلداینا بودم شبم بابا اومد دنبالم .. اون شب نتونستم با نیما حرف بزنم .. دیر وقت اومدم خونه .. فقط یه اس ام اس بهم داد و حالمو پرسید .. براش گفتم کجا بودم و چی کار میکردم .. خیلی خوشحال بود که من تنها نیستم .. ولی خبر نداشت که تمام دنیا هم دوره من جمع باشن جای نیما رو نمیگیرن ..
چیزی به تموم شدن سال نمونده بود .. چهارشنبه سوری نزدیک بود .. چهار شنبه سوری بدون نیما .. اگه بود بازم تو حیاط آتیش درست میکردیم .. منو نیما و بقیه بچه های فامیل .. چقدر پارسال چهارشنبه سوری خوش گذشت .. تا یه ماه جای سوختگی رو دستم بود .. بس که دستم به آتیش خورده بود .. نیمایی واقعا جات خالیه .. دلم نمی خواست بدونه نیما امسال چهارشنبه سوری داشته باشیم ولی این فامیل چترو چی کار کنیم ؟ حتما باز زنگ میزدن و خودشونو دعوت میکردن ..
شبه قبله چهارشنبه سوری نیما بهم زنگ زد.. به گوشی خودم .. تو اتاقم بودم که شمارشو دیدم .. با انرژی گوشیو برداشتم .. سلام علیک گرمی کردیم دو تایی با هم ..
بحثشو خودش کشید وسط
نیما : میبینم که بدون ما میپری از رو آتیش ..
با ناراحتی گفتم نیما به خدا اصلا حال نمیده بدونه تو .. ولی میدونی که عمه اینا همه پا میشن میان اینجا ..
نیما : میدونم گلم . میدونم .. شوخی کردم ..
ولی جای منو خالی کنینا .. فیلمم بگیرین میخوام اومدم ببینم ..
با کنجکاوی گفتم کی میای نیمااااا ؟
خیلی طبیعی گفت اصلا معلوم نیست ندا .. هر وقت مشخص شد حتما بت میگم
بهم پیشنهاد داد یلدارم بگم بیاد فردا شب .. نمیدونم می اومد یا نه آخه جمع فامیلی بود ولی گفتم بش میگم حتما ..
چند دقیقه دیگه هم باهام حرف و زد و مثه همیشه آرووومم کرد و خدافظی کردیم ..
چقدر دلش میخواست الان خونه باشه .. نیما عاشق عید بود .. کاش بود
.
.
بالاخره سه شنبه شد ... و چهارشنبه سوری باز اومد
به یلدا گفته بودم بیاد ولی همون طوری که حدس میزدم قبول نکرد و گفت رووش نمیشه جولو فامیله ما
ساعت طرفای 5 بود که اولین مهمونامون اومدن .. عمه مهوش و شوهرش با دو تا دختراش ... سمانه و ستاره .. از اون دختر قرتیا که عمه از دست کاراشون جونش به لبش اومده بود و علیرضا پسر کوچیکش که 14 سالش بود .... بعد عمه مهری و شوهرش با سعید پسر بزرگش که 24 سالش بود و الهام دختر کوچیکش که 18 سالش بود .. بعدم عمو ممد با زنش و دخترشو دومادشو نوه اش .. شدیم 16 نفر .. آخی یه نفرمون کم بود .. جای نیما واقعا خالی بود ..
یه کم تو خونه نشستیم بحث داغی راجع به کار نیما بود .. مامانم شدید داشت پز میداد ... من نمیدونم به چی این کار پز داشت میداد ؟ من که اصلاخوشم نیومده بود ازش .. فقط به خاطر دوری نیما از من ...
کم کم سعید و علیرضا و دوماده عمو ممد و ستاره و سمانه رفتن تو حیاط .. به یه ربع نکشیده صدای جیغ و دادشون به آسمون رفته بود .. هر سال من و نیما همه کاره بودیم .. آتیش درست میکردیم .. ترقه و از این کارا .. ولی امسال نیما که نبود منم حال و حوصله نداشتم نشسته بودم کناره مامانم و به حرفاشون گوش میکردم .. همین که حرفی از نیما میشد گوشامو تیز میشد.. خیلی بی اختیار
دیگه بابا هم صداش در اومد که پاشید برید تو حیاط بقیه حرفاتونو بزنید و ما رو انداخت توحیاط خودشم با عمو ممد و شوهرای عمم اومد دنبالمون ..
یه بساطی درست کرده بودن این بچه ها خونه رو به گه کشیده بودن .. انقد رحیاط و به هم ریخته بودن تو این یه ساعته که صدای مامانم در اومد .. ولی خب چیزی زیاد نگفت تا یه وقت به عمم اینا بر نخوره .. با نهایت بی حوصلگی یه کم از رو آتیش پریدم و یه کم با هم مسخره بازی در اوردیم .. دوربینو برداشتم و از تک تک کسایی که اونجا بودن فیلم گرفتم گفتم این فیلمو برای نیما میگیرم هر کی هر چی دوست داره بش بگه .. همه تقریبا گفتن جاش واقعا خالیه و دلشون براش تنگ شده .. جز سعید و عمو ممدم که مسخره بازی در آوردن و چا ر تا اراجیف باره نیما کردن مثلا !!
نزدیک دو ساعت بود که تو حیاط بودیم و من هم کم کم بی اختیار رفته بودم تو جمعشونو میخندیدم و شاد بودم .. یه کم که سردم میشد میرفتم میچسبیدم به آتیش بعد گرمم میشد ژاکتمو در میاوردم باز دو دقیقه بعدش داشم مثه چی میلرزیدم ..
خلاصه کلی تو حیاط واسه خودمون ترقه مرقه و نارنجک و مین و بمب و خمپاره در کردیم تا دیگه خودمون خسته شدیم ..
با پیشنهاد بابام برای شام همه برگشتیم تو خونه و با کمک هم میز شاموچیدیم و با هر هر و کر کر شاممونو خوردیم ..
خلاصه اش که شبی شد واسه خودشو اگر نیما بود واقعا شب ه به یاد موندنی میشد .. جای خالیش واقعا سره میز شام احساس میشد ..
وقتی همه مهمونا رفتن واقعا سرم داشت منفجر میشد .. چشمام و گلومم که از دود داشت میسوخت .. .. رفتم یه دوش گرفتم و تخت خوابیدم .. تا اومد چشمام رو هم بره با صدای ویبره موبایلم از جام پریدم .. وای باید نیما باشه .. وای .. یادم رفت بش اس ام اس بزنم ..
درست حدس زدم
نیما بود
سلام ندایی
چه خبر ؟
مهمونا رفتن ؟
خوش گذشت ؟
فیلم گرفتی ؟
الهی بمیرم .. میخواد از همه چیزم خبر دار باشه ..
همه اخبارو تو چند تا اس ام اس دادم بش و یه دونه آخرشم زدم واقعا جات خالی بود نیما بدون تو اصلا واسه من صفایی نداشت ..
یه کم بهم امیدواری داد که کم کم بر میگرده و کلی با هم خوش میگذرونیم و این حرفا .. دلم با خبر ه اومدنش گرم میشد .. بهش شب به خیر گفتم و با ارامش خوابیدم
متوجه میشدم که هنوز لبخند رو لبهامه ..
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
بود درست و حسابی حسش نکرده بودم روی لپام حس کردم ..
به قدری صورتم داغ شده بود که خودم خجالت می کشیدم ...
لال شده بودم .. اصلا نمی دو نیمه سیب - قسمت بیست و ششم

سال تحویل ساعت 4 صبح بود .. می خواستم بیدار باشم .. نمی دونستم می تونم یا نه ، ولی خیلی دلم می خواست تو اون موقع با نیما حرف بزنم و عیدشو بهش تبریک بگم ..
چقدر بد بود که نیما عید ، زمان سال تحویل کنارم نبود .
عید امسال واقعا با بقیه سالها فرق داشت . امسال اولين عيدي بود كه خانواده ما كامل نبود . نمي دونستم چطوري مي تونم جاي خالي نيما رو سر سفره تماشا و تحمل كنم ..
تلويزيون داشت مرتب از سال نو و گرمي خانواده و دور هم بودن مي گفت و من فكر مي كردم چه حوصله اي دارن .. سعي كردم سرمو با چيدن هفت سين گرم كنم .. سفره هفت سینو با بهترین سلیقه ای که خیر سرم داشتم چیدم . هر چی شمع داشتم از تزیینی گرفته تا معمولی چیدم تو سفره .. سبزه ها رو روبان زدم// سیر// سماق // سکه // سیب // سرکه // سنجد .. با قران و یه دسته گل که بابا عصر گرفته بود آورده بود خونه ..
تنگ ماهي ها رو گذاشتم تو سفره . ماهي امسال رو بابا گرفته بود . من دلم نيومد برم بگيرم آخه هرسال با نيما با هم مي رفتيم مي گرفتيم . دو تا ماهي يكي واسه من . يكي واسه نيما . آهي كشيدم و رفتم سراغ بقيه سفره .. حسابی خوشگلش کردم و خیلی زود طرفای 10 رفتم خوابیدم .. ساعت موبایلمو کوک کردم رو نيم ساعت قبل سال تحویل .. قرار بود مامان اینا هم بیدار بشن .. نمی دونستم می شن یا نه ولی زیاد مهم نبود ..
مثل همیشه صورت مهربون نیما و لبخند همیشگی و ارامش بخشش جلوي چشمام اومد . نا خودآگاه ياد سالهايي افتادم كه با هم سر سفره سال تحويل جمع مي شديم . بابام دعاي يا مقلب القلوب مي خوند . هميشه هم اشتباه مي خوندش . مامانم دعا مي كرد و من و نيما همش كرم مي ريختيم و مي خنديديم . نيما يه تيكه سنگگ بر مي داشت مي زد تو سركه مي خورد . من مي زدم به تنگ ماهي كه موقع سال تحويل بپره بالا پائين و شگون داشته باشه . مامانم غر مي زد
زشته . بزرگ شدين . نيما تو مثلا الگوي ايني ؟ . زشته به خدا
ياد وقتهاي سال تحويل افتادم . عيديهاي لاي قرآن .. و عيديهايي كه هميشه نيما بهم مي داد . حتي در حد يه هديه كوچيك . يه بار يه دونه از اين كارتهاي سه بعدي بهم داد . وقتي درست نگاهش مي كردي توش يه قلب بود . به كارته كه الان چهار سال بود روي ميزم بود نگاه كردم . اشكام دوباره تند تند تند اومدن بيرون . نگاهمو ازش گرفتم . بي اختيار در حالي كه واسه خودم آهنگ منصورو زمزمه مي كردم و اشكام مي اومد چشمام و بستم و خوابیدم ..
عيده و امسال ٬ عيدی ندارم
گذاشتی رفتی عزيزم ٬ من بی قرارم
عيده و امسال ٬ تنهای تنهام
بجای عيدی عزيزم ٬ من تو رو ميخوام
از وقتی رفتی ٬ غمگينه خونه
گريه م ميگيره ٬ با هر بهونه
رفتيو موندم ٬ با اين همه درد
هرگز نميشه ٬ فراموشت کرد
اگرچه نيستی ٬ ياد تو اينجاست
عشقت توی قلب ماهاست
هر جا که هستی ٬ خدا به همرات
دعای خير پشت و پنات
هرجا که رفتی ٬ خدا به همرات
....
.
.
با چشای خواب آلود فقط دنبال گوشیم میگشتم که یه جوری خفه اش کنم .. ساعت سه و نيم صبح صداي خروس همه خونه رو برداشته بود . تا برش داشتم یهو یادم اومد که اوه اوه عیده ..
هم دلم می خواست پاشم ، هم شدید خوابم می اومد .. وقتی یاده نیما افتادم دیگه همه چیزو فراموش کردم
زود از جا پریدم .. صدای تی وی می اومد و چراغها روشن بود . پس مامان و بابا هم بیدار شده بودن ... یه نیگاه به ساعت انداختم و سریع رفتم سمت در ...
درو که باز کردم چیزی که می دیدم اصلا باور کردنی نبود ..
خدایا دارم خواب می بینم ؟
یه لحظه درو بستم چشمامو بازو بسته کردم یه دونه زدم تو سره خودم که مثلا خواب از سرم بپره دوباره درو باز کردم
نه
خواب نبودم
پس این چجوری ممکنه ؟
نیمااااااااااااااااا ؟
رو مبل
جلوی تی وی نشسته ..
یعنی چی ؟
عین بهت زده ها نگاش می کردم
تا منو دید جا خورد
یه دفعه پاشد
از دیدن قیافه ام واقعا خنده اش گرفته بود .. چون نمی تونست هیچی بگه فقط می خندید
همونطوری که زل زده بودم بهش دیدم مامان از تو اشپزخونه کلشو کشید بیرون با یه لبخنده کذایی به من نگاه کرد
رومو کردم اون طرف دیدم بابام پشت میزی که سفره هفت سینو روش چیده بودم نشسته و کر کر داره میخنده
از دستشون واقعا حرصم گرفت
انگار همه خبر داشتن غیر از من
با تعجب و حرص گفتم نیمااااااااااااااااا
اومد سمتم دستاشو گذاشت رو صورتش و همونطوری که میخندید گفت ببخشششششششششششششید .. به خدا مامان اینا مقصر نیستن . من بشون گفتم چیزی بت نگن .. ببخشید ببخشیددددددددددد
باز چشمامو باز وبسته کردم رفتم جلو
دست زدم بش انگار که می خوام ببينم واقعا نیمائه جلومه ؟
بعد خیلی بی اختیار گفتم خیلیییییییییییییی خری نیما
بابام با این تیکه من غش کرد از خنده ..
برگشتم سمتش گفت حساب شمارو بعدا میرسم بابایی .. دارم برات .. حالا به من چیزی نمیگین؟
یه نگاه چشم غره آلود !!! هم به مامانم کردم و دسته نیما رو گرفتم گفتم کی اومدییییییییی ؟
دستمو خیلی آروم فشار داد و منو نشوند کناره خودش رومبل گفت به خدا می خواستم سوپرایزت کنم .. دیشب اومدم . ساعت 1 .. فکر می کردم بیدار باشی ولی مامان گفت زود خوابیدی
یه دستی تو موهام کشیدم . تازه فهمیدم چقدر به هم ریخته ام !!!
زود بلند شدم گفتم الان میام الان میام
رفتم تو دستشوویی موهامو درست کردم . انگار جون تازه اي گرفته بودم . یه آبی به سر و صورتم زدم و باز برگشتم پیش بقیه ..
مامان و نیما هم رفته بودن پیش بابا دور سفره هفت سین
دنبال بهونه می گشتم تا یه جوری سر مامان بابا غر بزنم
با دلخوری گفتم حالا من بیدار نمی شدم شما هم بیدارم نمی کردید ؟
نیما پرید وسط حرفم گفت نه نه .. اتفاقا خودم می خواستم بیام بیدارت کنم .. منتها ديدم صداي خروست همه خونه رو برداشته . وقتي هم ديدم قطعش كردي فهميدم كه بيدار شدي .
تو اون لحظه تو دلم به خودم و موبایلم و زنگ موبایلم و هرچي خروسه لعنت فرستادم که چرا دست به دست هم دادن تا منو بیدار کنن ..
یه کم مامان و بابا راجع به کار نیما ازش می پرسدین و من واقعاااااااااااااا هنوز تو شک بودم که نیما اینجا چی کار میکنه و چطور تونست تحمل کنه و به من نگه که داره میاد ..
عجب سالی
عجب سال تحویلی
همونطور محو تماشاي نيما شده بودم و چشم ازش بر نمیداشتم .. اونم انگار فهمیده بود که دارم نگاش می کنم بی اختیار .. وسط حرفش برگشت سمت من و یه چشمک کوچولو همراه با لبخند کمرنگی بهم زد و تا ته اعماقمو جشن و پایکوبی فرا گرفت ..
دیگه نزدیکای تحویل سال بود
بابام داشت دعا مي خوند
يا مقلب القلوب والابصار
يا محول الحول و الاحوال
يا محول الليل و النهار
حول حالنا الي احسن الحال
از این دعا ها و دامبال و دیمبولاشون که تموم شد
آقاهه عربده کشید اول صبحی که
آره
آغااااااااااااااازه ساااااااااااااله هزار و سیصد و هشتاد و فلان هجري شمسي !!!
بعدشم صداي ساز و ناقاره
ناي نااااااااااااااانا ناي نيناي نينا ناي نينايييييييييي
شمعای روشن تو سفره
تکونای خوشگل ماهی توی تنگ
صورت ناز نیما
و عیدی های خوشگل بابا که نصفش از جیبش زده بود بیرون !!!
واقعا لحظه قشنگی رو درست کرده بود
اول از همه پریدم بابا رو بوس کردم و زود گفتم عیدی عیدی .. بدو عیدی
اونم مثه همیشه با خنده و شیطنت عیديمو داد و بقلم کرد و سرمو بوسید
چقدر دوسش داشتم اون لحظه
بعدم مامانو تیغیدم و ماچ و بوسه رد و بدل شد . بعد بابا و مامان نیما رو ماچ بارون کردن و عیدیشو بهش دادن
با نهایت عشقم رفتم سمته نیما و بقلش کردم بلند گفتم عیدت مبارک داداشی
اونور هم مامان بابا تو بغل هم بودن و بالاي سرشون قلبهاي صورتي ظاهر مي شد و مي تركيد
نيما صورتمو بوسید و منو یه کم به خودش فشار داد
باز تپش قلبم شروع شد
باز دستام خیسه عرق شد
لپام شروع کرد به لرزیدن
اونم بلند جوری که بقیه هم متوجه می شدن گفت عیه تو هم مبارک فینگیلیه من
آخی چقدر دلم برای آغوشش تنگ شده بود
خدایا شکرت . چقدر براي لمس دوباره اين آغوش . واسه گرماي تنش و واسه بوي آشناي بدنش تنگ شده بود .
یه کم دوره هم نشستیم و نیما برامون از کارشو و دورو بریاش تعریف کرد
ولی چون هممون واقعا جنازه بودیم زود رفتیم خوابیدیم
.
.
.
ساعت نمیدونم چند بود که صدای مامانم اومد که می گفت نداااااااا میای بهشت زهرا ؟
می خواستن طبق عادت هر سالشون اولین روز عیدو برن سره خاک بابا جون
با این که واقعا دوست داشتم برم ولی اصلا حسش نبود
به زور داد زدم نه ..
بعدم صدای مامانمو شنیدم که گفت بریم نمیان هیچکدومشون
چی؟؟؟؟؟
شاخکام تکون خورد یه لحظه
هیچ کدومشون ؟
یعنی نیما هم نمیاد ؟
خواب از سرم پرید
گذاشتم مامان اینا که رفتن بیرون از جام پا شدم آروم رفتم دم اتاق نیما . درش نیمه باز بود
الهییییییییییی فداش شم
خواب بود .. مثه یه بچه
دلم نیومد بیدارش کنم . ساعت توی هال رو نگاه کردم .. 8 بود .. عجب جوونی داشتن مامان اینا می خواستن این موقع صبح برن سر خاک .. بی اختیار شروع کردم یه فاتحه واسه مهربون ترین بابابزرگ دنیا خوندم و دوباره رفتم سمت اتاقم
ولی کاملا خواب از سرم پریده بود .. هی فکرای مختلف می اومد سراغم .. میخواستم تو این دو هفته ای که نیما اینجاست حرفمو بهش بزنم . مي خواستم از اون حس تازه ام بگم .. نمی دونستم کارم درسته یا نه . ولی انقدر تو این مدتی که نبود با خودم فکر کرده بودم که دیگه مخم سووت کشیده بود . تصمیممو گرفته بودم . می خواستم همه چیزو بهش بگم .. نمی دونستم حس اون به من چیه ولی خب من خیلی وقتا از اونم یه چیزایی دیده بودم .. کاش میشد این دفعه خدا باهام یار بود .. کاش این دفعه یه چیزی بشه که به میله منه ...
ای خدا ....
یه آهی کشیدم و دراز کشیدم رو تختم
از اونجایی که وقتی من بیدار میشم اگه تا یه ربع چیزی نخورم دل درد میگیرم نتونستم بیشتر از این گرسنه بمونم .. رفتم سر یخچال . چیز هیجان انگیزی پیدا نمی شد توش .بی حوصله درشو بستم رفتم سمت میز هفت سین .. یه کم نگاش کردم بعد یه دفعه متوجه جعبه گنده کاکائو که تو قسمته زیری میز قرار داشت شدم .. چشام برقی زد و کشیدمش بیرون دو تا گنده مندشو برداشتم و مشغول پوست کندنش بودم که یه دفعه زیره گووشم یکی خیلی آرووووووم گفت چی کار می کنه فینگیلیه من ؟؟؟
در جا پریدم هوا .. جفته شکلاتا از دستم پرید .. قلبم مثه چی داشت میزد . برگشتم نیما رو دیدم .. هم ترسیده بودم هم خنده ام گرفته بود ... دستامو از پشت چسبوندم به لبه میز و گفت واااااااااااااای نیماااااااااااااااا خدا خفت نکنه .. مردم از ترس ..
نیما که از اولش داشت می خندید سرمو با شدت گرفت تو بقلشو یه بوس گنده به موهام کرد و گفت الهی بمیرم ببخشیددددددددد .. آخه دیدم عین یه مووش وایسادی اینجا سره شکلاتا گفتم بیام سر به سرت بذارم ..
من که تازه جای خووب پیدا کرده بودم همونطوری که چسبیده بودم بش دستامو انداختم دوره کمرش و در عین حال که می خندیدم به صدای تپش قلبم که به نظر خودم خیلی واضح بود گوش می دادم ... اونقدر واضح بود كه مي ترسيدم نيما هم بشنوه و رسوا بشم .. بوی عطرش داشت ديوونه ام میکرد ..چقدر دلم هوای آغوششو کرده بود .. نه اون چیزی میگفت نه من... به خودم اومدم و خودمو کشیدم عقب ...
تا خودمو کشیدم عقب نیما هم دستاشو شل کرد تا من از حلقشون بیام بیرون .. تیکه دادم به میز و خندیدم بش گفتم خلی به خدا .. یه چشمک بهم زد و رفت سمته دستشوویی ... دنبال شکلاتا گشتم و یکیشونو که نیمه باز بودخوردم اون یکی رو نگه داشتم واسه نیما ..
رفتم سمت دستشوویی .. درو باز گذاشته بود داشت صورتشو می شست .. گفت مامانینا رفتن سره خاک ؟ همونطوری که دهنم مملو از کاکائو بود گفتم اوهووووم ..
با خنده ادامو در آورد گفت اوهووووووووم ؟
با حرص گفتم کووفت و شکلاته اونم باز کردم و گفتم بیا این برای توئه .. روشو برگردوند سمت من و دهنشو باز کرد .. این قلب منم واسه خودش داشت زارپ و زورپ تپش در میکرد . با دستای کاملا لرزوون شکلاتو گذاشتم دهنش و خودمو کشیدم عقب و تكيه دادم به دیوار روبروی دستشوویی .. دست و صورتشو که خشک کرد اومد بیرون و گفت خوببببببببببب .. چه خبراااااااااا ؟ صبحوونه چی داریم آبجی خانوم ؟
یه جووری می شدم وقتی می گفت آبجی خانوم .. همون فینگیلی بهتر بود آبجیو دووست نداشتم .. يادم مي آورد كه اين كسي كه همه دنيام شده فقط برادرمه و نمي تونم و نبايد هيچ حس عاشقانه اي بهش داشته باشم .
گفتم بشین الان برات میارم .. رفتم دو تا چایی ریختم و براش کره و پنیر هم آوردم و گذاشتم رو میز .. دستاشو زده بود زیر چونه اش و زل زده بود به من.. لرزیدن گونه هامو خووب حس میکردم .. هول شده بودم شدید . هی ظرفارو میزدم به هم . سر و صدایی شده بود واسه خودش .. نمی دونم نيما متوجه شد یا نه . ولی مشغول خوردن چاییش شد ..
الکی برای عوض کردن جو گفتم از امیر خبر داری ؟
همونطوری که داشت چایی میخورد سرشو تکون داد یعنی نه ..
گفتم یه سراغی ازش بگیر .. ما هم دیگه زیاد ندیدیمش . اونم باید بعد عیده بره دیگه ؟...
چاییشو که خورد گفت امیرو ولش کن خودت چطوری ؟
خندیدم گفتم بد بودم .. خووب شدم ..
نیما : ئههههههههههه بد چرا ؟ خوووووب چرا ؟
الکی با دسته فنجوون بازی میکردم .. گفتم خب تنها بودم دیده .. هیتکی نبود باش حلف بزنم ..
نیما که معلووم بود زیاد کنترلی رو کاراش نداره پاشد اومد صندلی کناری من گفت ای خدااااااااااااااااااااااااا .. نشست کنارم و منو کشوند تو بغلش . گفت دلم یه ذره شده بود واسه این بچه گونه حرف زدنت ..
بعد همونطوری که منو تو بغلش فشار میداد آروم گفت منم دلم برات تنگ شده بود.. خیلییییییییی زیاد .. نمیگفتم بهت .. ولی واقعا سخت بود .. اصلا فکرشو نمی کردم انقدر برام سخت باشه ..
بعد شونه هامو گرفت و بردم عقب زل زد تو چشام ..
گرمای لباشو که خیلی وقت تونستم حرف بزنم .. چی بگم بش ؟ الان وقتشه یعنی ؟ از کجا شروع کنم ؟ بگم چی آخه ؟ من عاشقت شدم ؟ الکی ؟ اون چی میگه ؟ ا ی خداااااااااااااااااا کمک کن دیگه .. خوابی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاملا حساب نشده این حرف اومد توی دهنم ..
دلت برای چیم تنگ شده بود ؟
خودم موندم آخه این سواله تخمی چی بود پرسیدی ؟
ولی انگار نیما خوشش اومده بود ..
لبخنده کمرنگی زد و طبق عادت همیشه اش دست کشید تو موهامو گفت
واسه این موها ...
تو چشام زل زد و گفت واسه برق این چشا ..
دستاشو برد پایین و دستامو گرفت و گفت واسه گرمای این دستات ..
خندید و گفت واسه قلبه مهربوونت ..
فکر کنم فهمیدم واسه چی خندید . حتما می خواسته جوجوها رو بگیره بعد بگه واسه این قلب مهربوون !!!!!!!!!! نیش تابلوی من وا شد مثه چی
لپمو کشید و صورتشو آورد جلوی صورتم و گفت خیلی شیطوون شدی ...
یه چشمک بهش زدم و گفت صبحونه تو بخور بچه ..
پا شدم رفتم گوشیو برداشتم زنگ زدم موبایل بابا ..
یه کم غربتی بازی در آوردم که کجایین کی میاین و این حرفا ... بیشتر جنبه آمار گیری داشت .. بابا گفت دو ساعت دیگه میان .. فشفشه ای روشن شده بود نگو و نپرس ..
قطع کردم گفتم بابا گفت دو ساعت دیگه میان .. چی کار کنیم ما تا دو ساعت دیگهههههههههه ؟
با بی حوصلگی نشستم صندلی بغل دسته نیما
همونطوری که لقمه تو دهنشو میجوید گفت صبر کن .. برنامه ها دارم برات !!!
خندیدم گفتم چه برنامه اییییییییی ؟
پاشد از پشت میز گفت جمع کن جمع کن که کلی بات کار دارم ..
با ذوق و شوق ظرفارو شووت کردم تو ظرفشوویی بدون این که بشورمشون گفتم بگوو بگوو ..
دستمو گرفت و دنبال خودش برد تو اتاقش
همون موقع موبایلش زنگ خورد ..
رفت دید گفت امیرهههههههه .. مشغول حرف زدن با امیر بود که دیدم یه جعبه بزرگ کادو شده کناره اتاق شدید داره چشمک میزنه ..
خیلی موذیانه رفتم بالا سرش
خب از رو کادوش نمیشد چیزی فهمید
یعنی مال کی بود ؟؟؟؟
تا دستمو بردم سمتش نیما داد زد دست نزن دست نزن ..
گفتم خبببببببببب چه خبرته .. ولی نمیشد فوضولی نکرد ..
نیما که دید من طاقت ندارم زود با امیر خدافظی کرد و اومد سمت من . دستامو گرفته بود تو دستشو با اون یکی دستش میزد رو دستم .. میگفت ای فوضول .. باز رفتی سراغ وسایل بقیه ؟
خندیدم گفت نیمایییییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟
بسته کادو رو برداشت گذاشت زیره تخت و گفت کووفت و نیمایی ...
با حرص گفتم به من میگی کووفت و نیمایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برو بابا .. نخواستم اصلا ..
اومدم بیرون از اتاق
نیما مثه چی پرید بیروون ..
نیما : ندا ندا ... بیا ببینم
پرید از پشت منو گرفت گفت ناراحت شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
جوابشو نمی دادم ..
به زور میخواستم خودمو از دستش ازاد کنم ولی زورش بیشتر بود
بیشتر سعی میکردم تا بیشتر منو به خودش فشار بده !!!
دوباره داغ شده بودم ...
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بیست و هفتم

انگشتشو آورد جلو اشاره کرد به نوکش گفت انقد قلب بیشتر ندارم .. تو هم هی بترسونش خب ؟؟؟؟؟؟؟
دلم کباب شد براش .. بی اختیار برگشتم سمتش لپشو بوس کردم گفتم قربووونه قلبت برم من .. پس بم نشون بده .. باشه ؟
دستمو گرفت برد منو نشوند روتختش پاهامو جمع کردم و چهار زانو نشستم رو تخت . بسته رو از زیر تخت آورد بیرون
خودشم همون حالت نشست روبروم
با من من گفت ندایی
این برای توئه
دستامو به شدت زدم به هم گفت ووووووووووووووووووووووووووو ( waooooooooooo ) راست میگی ؟؟؟
بده ببینم بده ببینم چی گرفتی
بعد به آرومی گفت اگه دووست نداشتی ببخش دیگه .. سلیقه ملیقه یخ
خندیدم بش و گفت کووفت تو حرف نزن لطفا بدش من
گذاشتش جلوم و منم شروع کردم با کنجکاوی دیوونه کننده کادوشو باز کردم
یه جعبه بود . هر چی بود توی اون بود
با هیجان درشو باز کردم دیدم ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چی گرفته این دیوووووووونه
یه کشتی چووبی گندههههههههه با کلی بادبان .. با نهایت خوشحالیم از جعبه درش آوردم .. گذاشتمش رو تخت و خودم رفتم پایین از دور نگاش کردم
محححححححححشر بود .. دستامو از ذوق زدم به هم
گفت نیما الهی قربووووووووووووووونت برم
مرسییییییییییییییییییی
و با نهایت زورم پریدم بش و خیلی خیلی بی حساب کتاب صورتشو غرق بوسه کردم ..
همیشه وقتی هیجان زده میشم هیچی حالیم نمیشه بعد چند تا ماچه آبدار که کردم به خودم اومدمو نیمای بدبختو ولش کردم خندیدم گفت نیما خیلی نازه دستت درد نکنه .. عیدیه توووووپی بود ..
بعد یه دفعه وا رفتم
گفتم نیماااااااااا
من خاک بر سر برات چيزي نخريدم ...
با یه قیافه ناله نگاش کردم و زل زدم بش
خندید و کشتی رو گذاشت پایین تخت و دستمو کشید آورد منو گذشات جلو خودش
گفت
اولا اصلا قابلتو نداره
دوما
این حرفا چیه دیوونه .. همین که الان روبروم نشستی بهترین عیدیه واسه من
با ذوق گفتم الهییییییییییییییییییییی
دستاشو فشار دادم
بعد یه دفعه عینه آدمای جنی گفتم نیما ..
من .. من باهات حرف دارم ..
منتها نمیدونم الان میتونم بت بگم یا نه ؟
ولی بدون که خیلی بات حرف دارم .. یه موقعیت مناسب که جور شد میخوام بات حرف بزنم
نیما با تعجب گفت چی شد یه دفعه ؟
خندیدم گفتم نمی دونم .. یه دفعه یادم اومد گفتم بت بگم
گفت خب الان بگوو عزیزم
سرمو انداختم پایین گفتم نه
الان نمیشه
باشه بعد
باشه ؟
با گیجی سروش تکون داد گفت باشه هر طور میلته
تو اون دو ساعتی که مونده بود تا مامان اینا بیان کلی از اونجا و کارش برام تعریف کرد . من که گوش نمیدادم فقط نگاش میکردم .. انقدر تو این دو ماه دلم براش تنگ شده بود که دلم میخواست فقط بشینم و نگاش کنم ..
از هر چیزی که ممکن بود برام گفت منم یه کم براش تعریف کردم از شهروز پرسید و وقتی بش گفتم خبری نیست دیگه یه نفس راحت کشید ..
مامان اینا که اومدن طبق عادت همیشه مون اول از همه رفتیم خونه مامان جوون .. بعدم خونه عمه مهوش که بزرگتر بود .. ناهارم اونجا موندیم .. طرفای عصر بود که برگشتیم .. از صبح تمام مدت چسبیده بودم به نیما .. دلم نمی اومد ازش دوور بشم .. عصر به سرش زد می خوام برم مغازه .. منم گفتم باش میرم .. دو تایی حاضر شدیم .. دلش خیلی برای مغازه تنگ شده بود .. یه زنگ به امیر زد گفت اونجاست که اونم بیاد . ولی گفت نمیتونه . مهمون بازی و این حرفا... هیچ احدی مغازه شو باز نکرده بود ما هم عین کس خلا اول عیدی رفته بودیم تو مغازه ..
وارد كه شديم نيما بخاری رو روشن کرد و گرماش تو فضای داخل پخش شد ..
با خنده گفتم به نظرت مشتری میاد امروز ؟؟؟
همونطوری که داشت تک تک جاهای مغازه رو نگاه میکرد شونه هاشو انداخت بالا گفت واسه مشتری که نیومدم .. دلم تنگ شده بود ..
با شیطنت گفتم دیگه دلت واسه چی تنگ شده بود ؟
سریع برگشت سمت من و نگام کرد .. گفت ندااااااااا تو چقدر شیطوون شدی تو این دو ماهه ؟؟؟
زبونمو در آوردم و یه قیافه مضحک گرفتم به خودم که خودمم خنده ام گرفت .. گفتم چه میدونم .. از دوریت خل شدم ..
واسه خودمون تو مغازه رژه میرفتیم و چرت و پرت میگفتیم ..
کلید و برداشت و درو از تو قفل کرد .. گفت بریم پشت ببینیم یه چایی قلیونی چیزی پیدا میشه ؟ ..
با خنده گفتم وااااا مگه قهوه خونه است اینجا ؟
همونطوری که دولا میشد تا بره تو اتاقک کوچولوی پشت مغازه گفت اینجا همه چیز پیدا میشه ..
بعد پشت سرش گفت ای لعنت ... قلیونو برده امیر ..
با چشای از حدقه در اومده گفتم نیما جدی اینجا قل قلم میکشیدین ؟؟؟؟
رفت سمت بساط مساط چایی و خندید گفت آره بابا چرا تعجب میکنی ؟ اینجا همه کار میکردیم .. تو همین یه وجب جا ..
دستامو زدم به کمرم قیافه عصبانی گرفتم به خودم گفت ئهههههههه همه کااااار ؟؟؟؟
برگشت سمتم گفت نه بابا غلط کردم . همه کار نه .. فقط قلیون .. همین ..
از ژست تسلیمش خنده ام گرفته بود ..
رفتم نشستم رو صندلی که اونجا بود ..
خیلی مرتب و تر و تمیز بود انگار امیر همین دیروز تمیزش کرده بود .. شایدم واقعا مغازه تکونی کرده بوده واسه عید !!!
..
نیم ساعت بعد دو تا چایی دااااااغ که واقعا تو اون موقعیت می چسبید جلومون بود .. مامان طبق معمول همیشه زنگ زد به مغازه .. نیما بش گفت با همیم و میایم کم کم .. گفت دارم یه کم کارای امیرو انجام میدم . نمی دونم چرا الکی همچین حرفی زد ..
باز اومد پیش من و این دفعه صندلیشو کشوند نزدیک من
منم داغ داغ چاییمو میخوردم ..
یه کم که گذشت گفت خوببب
بگوو
با تعجب گفتم جانم ؟؟؟؟ چی بگم ؟
با آرامش نگام کرد و گفت همونی که صبح گفتی می خوام بت بگم الان نمیشه .. حالا بگوو
باز دستام شروع کرد لرزیدن ..
خنده مصنوعی تحویلش دادم و گفت بی خیال .. الان نه ..
خیلی سریع دستامو گرفت گفت ندا الان بگوو .. باشه ؟ من دارم میمیرم از کنجکاوی ..
با خنده گفت نترس چیزی نشده .. یه درد دل میخواستم بات بکنم همین
با تعجب گفت درد و دل ؟
سرمو انداختم پایین گفتم درد دل که نه .. یه اعتراف میخواستم بکنم ..
سرمو داد بالا با انگشتاش و گفت چی شده ؟ چه اعترافی ؟ چیزی شده ؟ کاری کردی ؟ چیزی گفتی ؟
اصلا نمی دونستم چجوری باید شروع کنم .. اصلا نمیدونستم درسته کارم یا نه ..
با ناراحتی گفت نیما بی خیال ... الان روم نمیشه بگم ..
دستاشو کشید تو موهاشو گفت بعد این همه وقت تو هنوز با من رودربایسی داری ندا ؟؟؟
یه آهی کشیدم گفتم نیما اینی که من میخوام بت بگم اصلا یه حرف معمولی نیست .. پس الان جاش نیست بذار بعد باشه ؟
با جدیت گفت ندا من دو هفته بیشتر نیستماااااااااا .. حداقل بگو درباره چیه ..
بدون مقدمه چینی برگشتم سمتش گفتم در مورده توئه ...
چشاشو از هم باز کرد و ابروهاشو داد بالا گفت من کاری کردم ؟؟؟
با حرص گفتم اه .. نیما تو چی کار کردی آخه ؟ من میگم یه اعترافه .. در مورد تو ..
قلبم داشت از جا کنده میشد .. نفسام به شماره افتاده بود .. دستام عرق کرده بود .. هول شده بودم شدید ..
احساس میکردم نیما همه چیزو فهمیده با این حرفه من ..
نیما یه چند ثانیه ای سکوت کرد بعد باز خودشو بیشتر به من نزدیک کرد ..
دستامو گرفت تو دستاش
آوردشون بالا .
لباشو گذاشت روشون .. یه بوسه گرررررررررم کرد روشون و بعد یه لبخند کمرنگی زد و گفت بهم بگوو ندایی .. چرا نمیگی ؟ از چی می ترسی ؟ از این که من ناراحت بشم ؟ عصبانی بشم ؟ نه به خدا .. من هیچ کاری نمیکنم فقط گووش میدم
یادته سره جریان شهروز ؟ دیدی چقدر خووب شد بهم گفتی ؟
با حرص دستامو از توي دستاش در آوردم گفتم نیما این موضوع فرررررررررق داره ...
مثه شهروز نیست که من بیام راحت بهت بگم ...
نیما همچنان با آرامش گفت اون موقع هم راحت نبودی من آرومت کردم تا گفتی بهم ..
پس الانم بیا خودتو راحت کن و بگوو بهم چی تو دل کوچولوت میگذره ؟
خیس شدن پلکامو خووب متوجه شدم .. دونه دونه اومدن بیرون و ریختن رو صورتم
نیما زل زده بود بهم با ناراحتی گفت ندا بازم گریه ؟؟؟ چی شده تروخدا ؟ بهم بگوو .. نکنه چیزی شده از من داری قایم میکنی ؟؟؟
گریه ام شدید تر شد .. نمی دونستم چجوری بش بگم .. دلم میخواست داد میزدم میگفتم نیماااااااااااااا من عاشقت شدم ...
وقتی هق هق کردنمو دید دلش برام سووخت .. دستاشو باز کرد اشاره کرد بهم که برم تو بغلش .. بلافاصله رفتم تو بغلش و دستامو انداختم دور گردنش .. اونم مثه همیشه محکم بغلم کرده بود و موهامو که از زیره روسری آزاد شده بودنو نوازش میکرد ..
یه کم که تو بغلش گریه کردم آرووم شدم . دم گووشم گفت بهم میگی عزیزم ؟؟
گرمای نفسش که به گوشم خورد دیوونه شدم .. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم
با گریه گفتم نیمااااااا
بقیه حرفام نمی اومد
حالم از خودم به هم میخورد
نمی تونستم یه حرفو مثه ادم بزنم به داداشم ..
ولی آخه این یه حرفه معمولی نبود
حق داشتم ..
گرمای دستاشو رو سرم هنوز حس میکردم که خیلی آروم و مرتب داشت موهامو نوازش میکرد
نیما : جانه نیما ؟ بگوو عزیزم .. بگو خودتو راحت کن .. بسه انقدر گریه کردی .. بگوو گلم
یه نفسه عمیق وسطه گریه هام کشیدم سرمو چسبودنم به گردنش و آروم دمه گوشش گفت نیما .. من دوستت دارم .. فشار دستاشو دوره بدنم بیشتر حس کردم .. جوون گرفتم دوباره گفتم .. نیما من خیلیییییییی دوستت دارم .. هیچی نمیگفت .. جرئت پیدا کردم .. دوباره گفتم نیما .. من .... من ... نیما .. من عاشقت شدم ..
بعد تند تند این جمله هارو ردیف کردم براش ..
نمی دونم چرا ؟
چی شد ؟
چجوری شد ؟
نمیدونم تقصیر کی بود ؟
نمیدونم از کجا شروع شد ؟
نمیدونم درسته یا نه ؟
نمیدوم کار خووبی کردم گفتم یا نه ؟
نمیدونم .. به خداااااااااااااااااا هیچی نمیدونم
فقط داشتم خفه میشدم ..
هنوز فشاره دستاشو دوره کمرم حس میکردم
پس نیما عصبانی نشده بود ..
نزدیکه 5 دقیقه فقط من حرف میزدم ..
انقدر حرف زدم که دیگه دهنم خشک شد ..
اشکام بند اومد
احساس سبکی میکردم
دلم میخواست داااااااااااااااد بزنم ..
راحت شدم
ولی نیما چی ؟
نیما اون طرف قیافه اش چه شکلیه ؟
الان چی داره تو دلش میگذره ؟؟
چی میگه به من ؟
روم نمیشد از تو بغلش بیام بیرون .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم ..
بعده چند دقیقه که بینمون سکوت محض بود و فقط صدای ماشینای تو خیابون از بیرون می اومد منو کشوند عقب
با چشمای اشکیش زل زده بود بهم ..
می دونستم هیچی نداره برا گفتن
دلم براش سووخت ..
سرمو انداختم پایین به زور گفتم خودت خواستی بگم ..
پاشد وایساد .. به قامته بلندش که بالا سرم سنگینی میکرد نگاه کردم .. لبخند رو لبش بود .. دلم گرم شد .. دستامو گرفت منم بلند کرد ..
تا بلند شدم یه آهی کشید و سفت بغلم کرد ..
دستامو حلقه کردم دوره گردنش و خودمو چسبوندم بهش .. خوشحال بودم از این که تونسته بودم بهش بگم و الان با عشق بغلش کنم ..
ولی نیما چرا چیزی نگفت ؟؟؟ یعنی تعجب کرده ؟ ناراحت شده ؟ خوشحال شده ؟ دیوونه شده ؟ چرا حرفی نمیزنه ؟
تو همین فکرا بودم که صداش تو مغازه پیچید .. صدای مهربوونش
_ اگه تو نمیدونی از کجا شروع شد .. چی شد که شروع شد .. چجوری شد ؟ من میدونم ..
از همون بچگی دوستت داشتم .. همیشه دوست داشتم مواظبت باشم .. همیشه هواتو داشتم کسی از گل بالاتر بهت نگه ..
لغزش دستاشو روی کمرم حس میکردم که این طرف و اون طرف میرفت
پس حدسم درست بود .. نیما هم مثه من شده بود ..
دوست داشتم اون همه چیزو بگه ..
از اوله قصه
چشمامو بسته بودمو تو آغوشش بودم .. و گووش میدادم
از همه چیز برام گفت .. از این که از اول جوونیش هیچ دختری اونقدر به دلش نشسته .. نمی تونسته زیاد باهاشون دووم بیاره .. از این که وقتی با من بوده تو نهایت ارامش بوده .. از این که ارزوش بوده یکی مثه منو پیدا کنه برای آینده اش .. از این که مثه منو هیچ وقت پیدا نکرده .. از این که تصمیم گرفته دل به من بده و عاشق من شده .. ولی نیما عمره عاشقیش از من بیشتر بوده .. اونطوری که خودش میگفت خیلی وقته که با وجوده من احساس نیاز به هیچی رو نمیکنه .. و میخواد کناره من به آرامشه همیشگیش برسه .. ولی خب بخاطر شرایط خاصمون هیچی نمیتونسته بگه ..
گفت تصمیم گرفتم انقدر بهت محبت کنم انقدر کمکت کنم که خودت متوجه بشی ولی هیچ وقت فکر نمیکرده که منم عاشق بشم ..
از آغوشش خسته نمی شدم .. دلم میخواست برام حرف بزنه .. صداش تمام وجودمو گرم میکرد ..
منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . مي گفتم به جهنم . تحمل مي كنم . زجر مي كشم و صدام در نمياد . ولي با دل تو چيكار كنم ؟ ...
گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..
بیشتر از این طاقت نیاوردم .. تمام این همه غصه و دوری و درد عشقی که از همه قایمش کرده بودمو تلافی کردم .. انقدر بوسیدمش که دیگه توان نداشتم .. داشتم خفه میشدم از قدرتی که تو خودم احساس میکردم ..
بعد از چند دقیقه بازی لبهامون با هم .. نیما خودشو کشید عقب .. رفت خیلی سریع نشست رو صندلی .. دستاشو کرد تو موهای بلندشو به زمین خیره شد .. من هنوز چسبیده بودم به دیوار .. دو تا دستامم از پایین چسبونده بودم به دیوار .. زل زده بودم بهش .. به هیچی فکر نمی کردم ولی نیما انگار داشت به همه چیز فکر میکرد ..
سرشو بلند کرد نگام کرد بی اختیار یه لبخند نشست رو لبهام .. نیما زل زدم بهم و هیچ عکس العملی نشون نداد ..
دسته کلیدو گوشیشو برداشت و آروم گفت بریم عزیزم .. بریم ..
نمی تونستم چیزی بگم .. بدون هیچ حرفی روسریمو برداشتم سرم کردمو راه افتادم دنباله نیما ..
کی فکر میکرد عصری که داریم میایم اینجا شب با این اوضاع از مغازه بیرون بیایم ..
خیابونا شلووووووووغ بود و روشن به خاطر نور ماشینا .. کر کره رو داد پایین و راه افتادیم سمت خونه .
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت بيست و هشتم

توی راه برگشت به خونه نمی دونستم باید حرفی بزنم یا نه ؟ باید بخندم یا جدی باشم ؟ گیج بودم . نگام به خیابون بود و دنبال نیما راه می رفتم .. انگار اونم قصد نداشت حرفی بزنه .. توی کوچه پیچیدیم و دم در ، ماشین تابلوی دایی محسنو دیدیم .. همیشه روز اول عید می اومد .. بی اختیار گفتم اوه اوه دایی اومده نیما !!
نیما که انگار اصلا تو باغ نبود بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا گفت : ها ؟
تازه وقتي رسیدیم دم خونه اونم حرف منو تکرار کرد .. ئه دایی محسن اومده !! ..
می دونستم بدتر از من گیجه و نمیشه الان باهاش حرفی بزنم و معمولی رفتار کنم .. رفتیم تو خوونه و با دایی و زن دایی و بچه هاش که فوق العاده دوست داشتنی بودن و آروم سلام علیک کردیم و هر کدوممون رفتیم تو اتاقامون .
در اتاقو که بستم چسبیدم به در و چشمامو بستم .. خدایا چی شد ؟ ؟؟؟ کار درستی کردم ؟ الان رفتار نیما چجوری میشه ؟ اونم که گفت منو دووست داشته و داره .. پس من نگران چیم الان ؟ چرا دلم شور می زنه ؟ خدایا خودت اون آرامش قبلی رو بهمون برگردون .. خدایا خودت کمکمون کن .. کاش نمی گفتم بش .. کاش مثه یه راز تا آخر عمرم نگهش میداشتم تو دلم .. ولی الان دیگه وقت کاش و این حرفا نبود .. حرفی بود که زده شده بود .. احساسمو گفته بودم .. به نیما .. به عشقم !!
الان وقت ساختن بود نه این که افسوس بخورم که چرا گفتم و کاش نمیگفتم و کاش دیرتر میگفتم .. الان باید با هم دیگه به این احساس جون می دادیم .. بلندش می کردیم .. دلم برای خودم و نیما می سوخت .. تو یه وضعیتی گیر کرده بودیم که جز خودم و خودش هیچ کس نمی تونست ازش خبر دار بشه و این شاید یه کم اذیتمون می کرد .
چشمامو باز کردم و با یه حس جدید و خاصی که توش هم غم بود هم عشق ، هم هیجان بود هم ترديد لباسامو عوض کردم و زود رفتم پیش دایی اینا .. نیما هم نشسته بود کنار دایی . من که اومدم سرشو بلند کرد و یه لبخند ملیحی زد و دلمو شاد کرد و به صحبتش با دایی ادامه داد .. رفتم پیش پری دختر کوچولوی دایی . دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و یه کم باهاش مثه خودش حرف زدم و بوسیدمش .. مثل فرشته ها بود .. نریمان هم مثه یه مرد گنده اون سمت سالن نشسته بود و توی کت شلوار کوچولوش عین یه شاهزاده کوچولو شده بود .. یه کم با بچه ها طبق معمول بازی کردم و حرف زدیم ... شوخی کردیم با هم تا دایی دیگه دستور بلند شدنو صادر کرد . هر چی من و مامان اصرار کردیم که شام بمونن نشد .. من و نیما دیر رسیده بودیم . مامان می گفت یه ساعتی میشد که اومده بودن .. تنها خانواده ای بودن که آدم از بودن باهاشون هیچ وفت خسته نمی شد .. دایی اينا که رفتن کمک مامان یه کم جمع و جوور کردم .. بابام اومد گفت شما دوتا روز اول عيدي تو مغازه چی کار می کردین ؟ زشته بابا .. عید مهمون میاد .. باید خونه باشین ..
همونطوری که ظرف آجیل دستم بود برگشتم سمت نیما و بهش نگاه کردم .. اونم منو نگاه کرد و شونه هاشو داد بالا به بابام گفت کار پیش اومد دیگه .. داشتیم جمع و جوور می کردیم .. همونطوری که پشت سر هم داشت خالی می بست یه چشمکی همراه با لبخند بهم زد .. جوابشو با یه خنده کمرنگ دادم و رفتم تو آشپزخونه ...
خیلی اروم شده بود نسبت به شبای قبل ... یه کم تو خودش بود . بهش حق می دادم .. اتفاق عادی نیافتاده بود که بخواد از کنارش ساده بگذره ...
تا آخر شب بیدار بودیم . ولی انگار کسی نمی خواست دیگه امشب بیاد خونمون .. شب بابا اعلام اخبار فردا رو کرد که کجاها می خوایم بریم و حتما ما هم باید باشیم .. ما هم قبول کردیم و رفتیم تو اتاقامون تا بخوابیم .. با نیما حرف خاصی نزده بودم .. نمی دونستم باید چی بگم ؟ چی کار کنم ؟ دلم میخواست بازم با هم حرف بزنیم . خیلی وقت بود این احساس تو وجودم بود . حالا می خواستم جبران اون همه پنهون کاری رو بکنم . تازه سر درد دلم باز شده بود ...
رفتم سر وقت گوشیم .. اس ام اس های تبریک عید رو به زور با وجود ترافیک خطها جواب دادم و دراز کشیدم .. گوشیم رو قلبم بود و چشمام رو دیوار .. داشتم به این فکر میکردم که الان نیما پشت این دیوار داره چی کار میکنه ؟ تو چه فکریه ؟ چقدر حتما براش سخته عاشق خواهرش شده و خواهرشم عاشق اون .. ولی مگه دست خودمون بود ؟ مگه ما تقصیر داریم ؟ قلبه .. خودش شروع میکنه به لرزیدن .. خودش میتپه .. خودش گرم میشه .. خودش باعث این احساس شد .. ما چی کاره ایم ؟
یه غلت زدم و برگشتم سمت راست که ویبره موبایلم منو از فکر و خیال در آورد ..
اس ام اس بود بازش کردم با تعجب دیدم بالاش نوشته نیما ....
با هیجان شروع کردم به خوندن ..
_ اگه تو خودم رفتم یه وقت فکر نکنی ذره ای از علاقه ام به تو کم شده .. باید فکر کنم .. درکم کن فرشته کوچولو ...
جزء به جزء پیغامشو صد بار خوندم .. آخی فرشته کوچولو .. اسم جدیدمه .. بی اختیار ریپلای کردم و نوشتم
_ می تونیم با هم حرف بزنیم .. درسته ؟ اینطوری بهتر میتونیم فکر کنیم ..
برام خیلی جالب بود . تا حالا تو خونه با نیما اس ام اس بازی نکرده بودم . خنده دار بود و در عین حال هیجان انگیز ..
دلم می خواست می اومد تو اتاق و با هم حرف میزدیم .. ولی راستش بعد از اون بوسه و اون عاشقونه های تو مغازه یه جوری شده بودم نسبت به نیما . ازش خجالت می کشیدم .. روم نمیشد با هاش تنها باشم .. هر چی فکرشو میکردم باورم نمی شد . بالاخره من کار خودمو کردم و حرف دلمو زدم به نیما و ...... اون بوسه عشق ......
باز جواب داد
_ آره .. خیلی خوبه .. حرف می زنیم .. تو یه فرصت خوب .. با تو که حرف می زنم آرامش می گیرم .. خدا این آرامشو از من نگیره.. شبت به خیر مهربوون

گوشیمو چسبوندم به خودم و چشمامو بستم ... دلم نیما رو می خواست .. یه غلتی زدم و اومدم رو شکم و بازم جوابشو دادم . دلم می خواست شاعرانه اش بکنم
_ حالا که بهت همه چیز و گفتم خیلی آروم شدم .. تو به قلب مرده ام جوون دادی .. نیما خیلی دوستت دارم ... شب تو هم بخیر عزیزم ...

منتظر جوابش بودم .. شاید اونم بگه دوستم داره .. ولی جوابی نیومد .. چشمامو بستم و برای هزارمین بار صحنه عشق بازیمون تو مغازه تو طول همین چند ساعت جلو چشمام اومد .. با تجسم اون لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد ...
.
.
.
.
5 روز از عید می گذشت و ما تقریبا هر جا بود رفته بودیم تو فامیل .... مونده بود خونه چند تا از دوستای بابام .. ما زیاد عادت نداشتیم اونجاها بریم .. تو این چند روز اصلا نمی شد با نیما تنها باشم و بشینیم مثه آدم با هم حرف بزنیم . از صبح یا ما مهمونی بودیم یا مهمون می اومد خونمون .. یا من دائم پای تی وی داشتم فیلم می دیدم .. روزا تند تند داشت می گذشت .. نیما می خواست بعد از تعطیلات برگرده .. دلم نمیخواست بدون این که حرف زده باشیم بره .. دلم هوای دستای گرمشو کرده بود .. هوای آغوشش رو... هوای بوسیدنش رو .....
تا این که بالاخره بابا گفت که شب می خواد بره خونه دوستش .. مامان هم که طبق معمول می رفت... از اون جایی که این دوستش خیلی حزب اللهی بود و زیاد علاقه ای به رفتن به خونه اش نداشتیم مامان گیر نداد که ما هم بیایم .. شب که شد تمام تنم پر استرس بود اولین بار بعد از اون روز بود که می خواستیم من و نیما تنها باشیم .. دستام به وضوح می لرزید .. نیما از عصر تو اتاقش بود وفقط برای شام اومد بیرون .. رفتم سر بسته قرصای بابا و یه دونه از اینا که تپش قلب رو کم میکنه و آروم میکنه آدمو یواشکی خوردم و رفتم تو اتاقم رو تخت خوابیدم تا یه کم آروم بشم .. ماما ن و بابا هم داشتن حاضر میشدن .. قرار بود بعد شام برن .. با این دوستش راحت بود . یه بار یادمه ساعت 1 نصفه شب رفتیم خونشون عید دیدنی ... منم همه کارا رو کرده بودم منتظر بودم که فقط برن شاید بتونم با نیما حرف بزنم .. نمی دونستم وقتی رفتن من برم پیش نیما یا اون میاد پیش من .. چقدر مسخره بود . تا چند روز پیش چقدر تو سر و کله هم دیگه میزدیم ! حالا امروز برای چند ساعت تنها شدن تمام وجودم داشت می لرزید ..
نیم ساعت بعد از خواب با صدای مامانم بیدار شدم .. گفت ما داریم میریم شما می خوابین ؟؟
بلند شدم نشستم گفتم برو برو .. ما هم می خوابیم .. گیج گیج بودم .. قرصه کار خودشو کرده بود . آروم شده بودم ..
صدای در اومد که به هم زده شد و بعدشم صدای ماشین بابا و ..........رفتن
نشسته بودم رو تختم و نگام به دیوار روبروم که دیوار اتاق نیما هم باشه بود .. صدایی از اتاق نیما نمی اومد . یعنی خواب بود ؟ چی کار میکنه ؟ اصلا مثل من انقدر استرس داره ؟ یا اصلا فکری نمیکنه ؟
بی سرو صدا رو پنجه پا یواشکی از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق نیما .. لای در باز بود .. خیلی آروم و با احتیاط رفتم دم در اتاقش . قلبم داشت از جا کنده میشد . آب دهنم خشک شده بود .. سرمو خم کردم و یه نگاهی تو اتاق انداختم .. نیما رو تخت خوابیده بود .. نمی دونم خواب بود یا فقط چشماشو بسته بود .. روم نمیشد برم تو اتاقش . اگه 5 روز پیش بود حتما می رفتم و کلی سر به سرش می ذاشتم و بیدارش میکردم .. ولی الان اوضاع فرق داشت .. با بی حوصلگی برگشتم سمت اتاق خودم و شروع کردم راه رفتن و فکر کردن .. نمیشه که .. الان که موقعیتشه نیما گرفته خوابیده .. بابا جان ما قرار بود با هم حرف بزنیم . چه موقعیتی بهتر از الان ؟ مامان اینا حداقل 12 شب میان . یه 2 ساعتی وقت داشتیم .. تصمیم گرفتم که برم و بیدارش کنم .. رفتم تو آشپزخونه دو تا چایی ریختم و یه نفس عمیق کشیدم و سینی چایی رو برداشتم رفتم تو اتاق نیما .. درو که نیمه باز بود با پاهام باز کردم و سینی چایی رو گذاشتم رو میز ش و خودمم نشستم پایین تختش... قبل از این که حرفی بزنم نیما بدون این که چشماشو باز کنه گفت رفتن ؟
با تعجب نگاش کردم گفتم بیداری ؟
چشماشو یه کم از هم باز کرد .. چقدر خوشگل شده بود .. موهای بلندش... چشمای نیمه بازش که حالت خمار به خودش گرفته بود .. دیوونه ام کرد .. خندیدم بش گفتم خوابی ؟ بیداری ؟ کجایی ؟
همونطوری که خوابیده بود دستشو دراز کرد و سرمو گرفت گذاشت رو بالشتش کنار خودش .. خودم نشسته بودم رو زمین پایین تخت .. با دستش کش سرمو گرفت کشید و موهامو باز کرد و شروع کرد دست کشیدن توشون .. خوبیش این بود که موهای اونم بلند بود و میشد منم همین کارو باهاش بکنم . وگرنه عین یه مجسمه می خواستم بشینم اونجا ..
با احتیاط دستمو بردم پشت سرش و همون کاری که خودش می کردو رو موهاش انجام دادم .. از این کارش انرژی می گرفتم .. جوون می گرفتم .. دستم تو موهای بلندش تکون می خورد و نفساش کنار گردنم .. نمیدونم میخواست چیزی رو شروع کنه یا فقط یه ابراز علاقه قلبی بود .. یه نفس عمیق کشید و سر منو بلند کرد داد عقب .. با این کارش دست خودمم از تو موهاش در آوردم ...
چشماشو باز کرده بود زل زده بود بهم .. ته چشماش غم بود .. می دونم واسه چی .. واسه این که این عشق سرانجام نداره .. معلوم نیست تهش چی میشه .. آینده نداره .. خوشی نداره .. هر چی هست غمه .. بی اختیار دستمو بردم سمت صورتش و با پشت انگشتام شروع کردم صورتشو نوازش کردن .. فقط بهم لبخند میزد .. دلم می خواست ازش حرفای عاشقانه بشنوم . از اونایی که شهروز تو ماههای اول دائم زیر گوشم می گفت .. ولی این کجا و اون کجا .. اينجا فقط نگاههامون داشت حرف مي زد
نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست
تا اشارات سخن نامه رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي گويم
پاسخم ده به نگاهي كه زبان من و توست
همونطوری که سر تا پا خوشي بودم وداشتم صورت مهربونشو نوازش میکردم احساس کردم چونه خوشگلش داره میلرزه ... بعد هم قطره های اشک از گوشه چشماش سرازیر شدن پایین .. قلبم درد گرفت .. سرم درد گرفت .. دستام یخ شدن .. دل کوچیکم که طاقت دیدن اشکای عشقمو نداشت طاقت نیاورد و اشکای منم ریخت بیرون ... خودمو انداختم رو صورتش و دونه دونه اشکاشو بوسیدم .. دست خودم نبود .. دلم می خواست لعنت می فرستادم به یکی ... به یکی که باعث این احساس شد .. ولی هیچکی نبود .. کار خودمون و دلامون بود .. کسی نبود که بندازیم گردنش و خودمونو خلاص کنیم .. از این بلای جدید که سرمون اومده بود دلم خیلی گرفت .. احساس کردم من و نیما خیلی تنهاییم تو این دنیا .. هیچ کسو برای درد دل کردن ، برای این که راز دلمونو بهش بگیم نداریم .. آینده مون تباه شده از الان .. با یاد این که چقدر دوست داشت اسم بچه شو بذاره لادن قلبم گرفت .. من با این کارم ، با این حرفم .. با این افشاگریم تمام آینده خودم و نیما رو خراب کردم .... هق هق می کردم .. تا حالا با این همه شدت گریه نکرده بودم .. حتی سر جریان شهروز .. بلند شد از رو تخت و اونم اومد رو زمین کنار من نشست و منو به خودش فشار داد و سرمو نوازش کرد .. اون بی صدا گریه می کرد . مثل همیشه .. من ولی صدام تمام خونه رو پر کرده بود .. هیچی نداشتم که بگم . اونم همینطور ولی جفتمون خوب می دونستیم تو دلمون چی داره می گذره که باعث این اشکا و گریه ها شده ....
گرمای لباشو رو پیشونیم احساس کردم .. قلبم جون مي گرفت .. ولی باز با این فکر که این عشق هیچ سرانجامی نداره و تهش هیچی نصیب من و نیما نمیشه تمام غمای عالم می ریخت تو دلم و اشکام با شدت بیشتری می ریختن بیرون ..
بی اختیار با هق هق داد زدم خداااااااااااااااا ... چرا ؟ چراااااااااا ؟
نیما منو بیشتر به خودش فشار می داد .. صدای گریه اش بلند تر شده بود .. یه فضایی بود که فقط و فقط با گریه میشد تحملش کرد .. نوازش دستاشو روی موهام حس می کردم .. دلم می خواست بازم داد بزنم .. دلم میخواست همه چیزو بندازم گردن خدا ..
نیما دم گوشم شروع کرد به آروم کردن من ..
دائم می گفت درست میشه عزیزم .. درست میشه .. به خاطر نیمایی .. به خاطر من با خودت اینطوری نکن .. نذار این چشما انقدر اذیت بشن .. نکن ندایی .. دلم خونه بدترش نکن .. طاقت ندارم به خدا .. اینجوری گریه کردنتو نمیتونم ببینم .. خدا خودش کمکمون میکنه ....
از این حرفش خیلی حرصم گرفت . خودمو کشیدم از بغلش بیرون . زل زدم تو چشاش و با هق هق گفتم چیو درست میکنه ؟ چه جوری میخواد درستش کنه ؟ انقدر تنهام گذاشته تو این چند سال الانم هیچ کاری نمی کنه .. من مطمئنم هیچ کاری برای من و تو نمی کنه .. چجوری میخواد کمکمون کنه ؟ خیلی وقته منو فراموش کرده .. خدایی که اون بالائه تنها چیزی که بهم داده یه مامان بابائه با تو .. تو رو هم میخواد ازم بگیره ... می فرستت یه جایی که چند ماه یه بار ببینمت .. هیچ وقت گوش نداد به اون همه دعا و گریه .. چقدر دعا کردم که نری از پیشم .. چقدر دعا کردم که سر این احساس کمکم کنه ... ولی هیچ کاری نکرد .. مطمئن باش الانم هیچ کاری برای من نمی کنه ..
از همه چیز و همه کس شاکی بودم .. دلم میخواست دق و دلیمو سر یکی خالی کنم .. صورت معصوم نیما روبروم بود و من داشتم جلوش با عصبانیت به خدا و هر کی که دم دستم می اومد فحش میدادم .. میفهمیدم دارم اشتباه می کنم ، ولی اون لحظه تو اون موقعیت هیچ کنترلی رو حرفام نداشتم ...
انقدر حرف زدم .. انقدر داد زدم که صدام بند اومده بود .. چشام نیما رو به زور می دید .. نیما فقط اشک از چشماش می اومد و دستاش تو موهاش بود و منو نگاه می کرد .. شاید گذاشته بود من خودمو خالی کنم ...
بعد از یه ربع داد زدن و گریه کردن دیگه عصبانیت رو تو چشماش میدیدم . یه دفعه دو تا دستاشو گذاشت رو شونه هام و با شدت تکونم داد و داد زد بسه دیگهههههههههههههههههههه .. میخوای تا صبح همینطوری داد بزنی ؟ چی نصیبت میشه ؟ میخوای بدونی این بلا رو کی سر من و تو آورد ؟ ارهههههههههههه ؟ میخوای بدونی ؟
لال شده بودم .. تا حالا اینطوری ندیده بودمش .. اونم انگار بدتر از من بود ..
ندا خانوم این بلایی که سر من و تو اومده نتیجه کارای خودمونه .. نه خدا نه هیچ احد دیگه ای توش مقصر نیست .. من و تو خودمون مقصریم .. من و تو مال هم نبودیم و نیستیم .. ولی انقدر عشق و علاقه چشمامونو کور کرده که نمی تونیم درک کنیم که آخر این بازی بدبختیه .. واسه جفتمون .. نه میتونیم با هم بمونیم .. نه میتونیم از هم جدا بشیم .. نه میتونیم به کسی حرف دلمونو بزنیم .. من و تو نباید این بازی رو شروع می کردیم ..
دستاشو از روی شونه هام برداشت و با عصبانیت پا شد از اتاق رفت بیرون
ادامه دارد ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Apple, Sib - دو نیمه سیب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA