انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

مهناز زنی 16 ساله



 
با سلام
درخواست تاپیکی با عنوان <مهناز زنی 16 ساله> را دارم
تو قسمت داستان های ادبی
توضیح:
این رمان کاملا واقعی و نوشته ی یک روان

درضمن حدود ۴۰فصل هست
     
  ویرایش شده توسط: amin137398   

 
فصل اول

به نام خدا و بایاری او فصل اول را شروع می کنیم.

رفته بودم تو چهار ده سال و تازه دوم راهنماییی رو تموم کرده بودم امتحان های ترم دوم رو داده بودم و با معدل ۲۰ قبول شده بودم بابامم گفته بود جایزم اینه که سفر اون سال رو من انتخاب کنم اسم بابام مهدی بود اسم مادرم مینا اسم من مهناز و اسم برادر بزرگم که سه سال از من بزرگتر بود میلاد.

من پیشنهاد دادم که بعد از مدت ها بریم مشهد زیارت اقا بابامم به خاطر من و نمرم قبول کرد و قرار شد که بره برای خرید بلیط هواپیما اقدام کنه ۳ تیرماه بود که بابام اومد خونه دنبال مامانم و برای رزرو بلیط باهم از خونه خارج شدن یه خونه نقلی تو پیروزی داشتیم و شغل بابام ازاد بود و تو بازار ابزار فروشی داشت مامانم هم خونه دار و جوون بود ۳۵ سالش بود و بابامم ۴۰ سال بیشتر نداشت.اونا رفتن بیرون و قرار شد من و میلاد تو خونه بمونیم من و میلاد بر خلاف اون چه که دوستام از برادراشون تعریف می کردن با هم خیلی خیلی مچ و جور بودیم درسته که مثل بقیه خواهر برادرا گاهی با هم دعوا می کردیم اما میلاد رو خیلی دوست داشتم چون به نظرم پسر متفاوتی بود دیر عصبی میشد و زیاد هم گیر نمی داد خلاصه قرار بود ما تو خونه بمونیم اما دلمون طاقت نیاورد میلاد بهم گفت پاشو یه تیپ بزن تا مامان اینا نیومدن بریم یه چرخی تو خیابونا بخوریم و بیایم منم از خداخواسته قبول کردم اون موقع ها خیلی تو فکر داشتن یه دوست پسر بودم اما با وجود میلاد...........هم خوشش نمیومد هم من در کنارش احساس ارامش می کردم و نیازی به داشتن یه بی اف نمیدیدم.

خلاصه رفتیم بیرون تو خیابون و تو ی پار ک باهم قدم میزدیم و با هم حرف میزدیم در باره ی داشتن یه دوست دختر واسه اون و یا یه دوست پسر برا من اون از اخلاق پسرا برام میگفت و من از دخترا برای اون تعریف می کردم.بالاخره دیدیم که کم کم داره دیر میشه و بر گشتیم خونه من سریع ارایشمو پاک کردم و اونم ژل موهاشو پاک کرد و نشستیم سر تلویزیون تا مامان اینا با قیافه های وارفته اومدن خونه.بهون گفتم چی شد جور نشد اشکال نداره بابا میریم یه جای دیگه بابام گفت نه گلم ولی برای اول شهریور بلیط داشت و ماهم اجبارا واسه اون موقع گرفتیم من سریع گفتم اشکالی نداره من به همینم راضیم بابام منو تو بغل گرفت و بوسید و من لبریز از حس دخترونه ای شدم که خیلی دوسش داشتم حسی که یه دختر میتونه به باباش داشته باشه و ارامشو در کنار اون پیدا کنه.......

فصل اول ادامه دارد...
     
  

 
ادامه ی فصل اول:

تیر تموم شد اوایل مرداد بود که من خونه ی یکی از دوستام تولد دعوت بودم و ۵ مرداد رفتم تولدش تو مهمونی همه از دوستاشون حرف می زدن و من اصلا ناراحت نبودم که چرا دوستی ندارم و تازه همشونو ارشاد هم میکردم.اخرای مهمونی بود و من زنگ زدم به مامانم و گفتم بیاد دنبالم اما اونا تو ترافیک گیر کرده بودن و همه ی دوستام رفته بودن و منو صاب خونه مونده بودیم همین موقع بود که برادر بزرگ دوستم اومد خونه من قیافم تو دوستام خوب بود یعنی بهتر از همه بود داداشش وارد شد یه نگاه عمیق به من کرد و یه سلام و بعد رفت تو اتاقش بالاخره مامانم اومد و من هم رفتم خونه اما از اون نگاه چیزی نفهمیدم........

۱۲ مرداد دوستم زنگ زد و با من حرف زد و تو گوشم قصه خوند که داداشش از من خوشش اومده و از این حرفا من قبول نکردم و گوشیو گذاشتم اما در این مورد چیزی به کسی نگفتم دوستم خیلی پاپیچ شد و منم یه روز خالی بستم دارم میرم پیش دوستم اما رفتم که اونو ببینم پسر خوبی بود ۱۷ سالش بود اسمشم علی بود باهم دوست شدیم ۱۹ مرداد یه قرار داشتیم و من از خونه خارج شدم میلادم خونه دوستش بود خونه دوستشم دقیقا رو به روی پارکی که ما اونجا بودیم اون مارو دید و فقط جلومون وایساد و هیچی نگفت داشتم از خجالت اب میشدم دستمو گرفت و رفتیم خونه اومدم باهاش حرف بزنم گفت حرف نزن هیچی نگو من به مامان بابا چیزی نمیگم اما اما اگه بخوای پای یارو وایسی و برا من تیریپ عاشقونه براداری ............منم که دلم گیر نبود حرفشو قبول کردم و با علی بهم زدم داشتیم به سفر نزدیک میشدیم اما مریضی مادر بزرگ همه چیو بهم زد........

و همین اتفاق بود که .................پدرمو..................................ازم-------------گرفت.

پایان فصل اول
     
  

 
فصل دوم

چهار شهریور باید میرفتیم مشهد ۷ صبح پرواز داشتیم. اما ۳۰ مرداد مامان بزرگ مریض شد عمو خبر داد که مامانی بیمارستانه عمو گفت قلب مامانی گرفته و ۲ از رگاش بسته شده حال بابا خیلی خیلی بد شد .و با این تفاصیل ما نمیتونستیم چهارم بریم سفر چون مامانی عمل داشتروز ۶ شهریور روز عمل مامانی بود و ما همه دست به دعا و اماده که جواب نوار قلب جدیده قبل از عمل همه چی رو عوض کرد و ..................

مامانی هیچیش نبوده یعنی بوده ولی اوضا به خیر گذشته و به خواص خدا همه چی برطرف شده وقتی خیال بابا از این جهت راحت شد گفت من از امام رضا شفای مادرمو خواسته بودم حالا هر جوری که هست باید بریم مشهد که من از اقا تشکر کنم.

شوق سفر دوباره حال و هوای منو عوض کرد اما برای قبل از مهر دیگه بلیطی برای هواپیما وجود نداشت و درضمن مامان من تو اتوبوس خسته میشد و پاش درد میگرفت و به اصرار بابا قرار شد ۱۵ شهریور عازم مشهد بشیم که به خواست امام رضا به اون جا رفتیم بابام اون جا حس و حال غریبی داشت وقتی دعا میکرد تمام مدت از خدا می خواست که گناهانشو ببخشه فکر کنم می دونست که رفتنیه............

۱۹ می خواستیم صبح زود برگردیم روز شوم روزی که خستگی سفرو به تنمون گذاشت خلاصش می

کنم بین را لاستیک ماشین ترکید و ...............

دیگه هیچی نفهمیدم نه فهمیدم کجام بیدارم یا خوابم ماشین چپه شد و ............

من سرم ضربه دیده بود میلاد جلو پیش بابانشسته بود و کمربند بسته بود اما بابا.........مامان عقب بود و شانس اورده بود که از شیشه شکسته پرت نشده بود بیرون.........

هیچ کس از بین مردم حاضر نبود به داد ما برسه چون مسئولیت داشت بابام از بین رفته بود و من و مامانم هم بیهوش بودیم و نمی تونستیم کاری بکنیم و نمی دونستیم اطرافمون چی می گذره

میلاد هم بیهوش شده بود ماشین دقیقا واژگون بود میلا گیج و منگ به هوش اومده بود و برای نجات

خودش تقلا کرده بود و بالا خره تو نسته بود با کمک انبولانس بیاد و مارو نجات بده من توی آنبولانس به هوش اومدم مامان بغلم به خوابی عمیق فرو رفته بود و داداشم بالا سرم نشسته بود و اشک می ریخت و من گیج گیج سراغ بابایی رو می گرفتم که از بین رفتنش خبری نداشتم میلاد مثل یه مرد ۴۰ ساله پخته و قدرتمند که کوه دردو تو خودش ریخته بود می گفت خوبه با یه انبولاس دیگه رفت مامان بیهوش بود و سر منم شکسته بود هر چند و قت یه دفعه از حال می رفتم تا اینکه یه بار چشامو باز کردم و دیدم که دو روزه خوابم خواب خواب خواب خواب خواب...........

مادرم تخت بغل دستی بود گیج بهش سلام کردم گفتم مامان من کجام؟؟؟؟؟؟؟؟بابا کجاست داداشیم کجا رفته با تعجب منو نیگاه کرد و گفت مامان؟؟؟؟ دختر جون من مگه مامانتم؟؟؟؟؟؟؟؟

چی میگی مامان حالت خوب نیست؟؟؟؟؟بابا بابا کجایی بیا ببین حال مامان بده..........پرستار اومد تو دستمو گرفت و بلندم کرد و منو از اتاق بیرون برد تا شرایطو برام توضیح بده ادم صبور و مهربونی بود اما خبراش خیلی خیلی درداک بود خیلی...............

فصل دوم ادامه دارد
     
  

 
ادامه ی فصل دوم

جریان پدرمو فهمیدم و حتی ۱ قطره اشک هم نریختم کپ کرده بودم کپ به معنای واقعی اما جریان داغ
تر شد وقتی که فهمیدم مادرم هم هیچ چیز از گذشتش یادش نمیاد چی کار میتونستم بکنم شما اگر جای من بودید چی کار می کردید داد میزدید؟ گریه میکردید؟ چی کار می کردید؟؟؟؟؟؟

من از حال رفتم بغضم تو گلوم خشک شد وقتی بهوش اودم میلاد با بلوز مشکی بالاسرم بود و همین طور که موهامو ناز می کرد اشک میریخت....

چشمامو باز کردم و وارد مرحله ی دردناک زندگیم شدم دوران خوشی من تموم شده بود.تموم تموم تموم

دیگه مامانو بغل دست خودم ندیدم از میلاد پرسیدم مامان کو خوبی مهنازم؟؟؟؟؟؟

مامان کو میلاد؟؟؟؟؟؟؟؟

همین طررررررررررر..............رفته.....

چی می گی کجا/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتقلش کردن....

عین ادم حرف بزن کجا میلاد کجا

سکوت می کرد و اشک میریخت

جوووون ابجی بگو تو رو خدا....

خودمو میزدم......

نزن نزن تو رو خدا اروم باش می گم میگم

بردنش

بردنش.................

بردنش آسایشگاه.......

چیچیییییییی؟؟؟؟؟میگی جون مهناز میلاد تو رو خدا جووووون مامان درست حرف بزن؟؟؟؟؟؟؟؟

باشه باشه به شرطی که قول بدی اروم باشی عصبی نشی و ........حرفشو قطع کردم باشه باشه بگو دارم میمیرمصداش گرفته بود بغض کرده بود اخه یه پسری که تازه رفته بود تو ۱۸ سال چی میفهمید از زندگی؟از

کوله بار غم از این که دیگه باید به جای درس خودن و نمره اوردن و شرکت کردن تو بثای مختلف باید مرد خونه بشه نان اور خونه بشه چی میفهمید؟من چی ؟؟؟؟؟؟؟؟

کپ کرده بود اما مثل یه مرد که دردشو پنهان میکنه گفت مامان هیچی یادش نمیومد پرخاشگر شده بود طرفش میرفتم سرم داد میکشید بیمارستانو گذاشته بود رو سرش مجبور شدن مجبور شدن ببرنش .

فقط تو چشماش نگاه کردم اشک از چشماش سرازیر شد یهو انگار ی که فهمیده باشم چه بلایی سرم اومدم زدم زیر گریه صدام اون قدر بلند بود که یه دکتر از ۲ طبقه بالا تر اومده بود پایین ببینه چی شده میلاد ترسیده بود خواست ارومم کنه اما پرستارا به زور میفرستادنش بیرون که به من یه مسکن بزنن میلاد به زور اومد تو سر منو گرفت تو دستاش بدنش یخ یخ یخ یخ یخ یخ یخ یخ یخ بود مثل قطب اما چون اون موقع من به یه گرمای روی نیاز داشتم بدن سرد اون بود که میتونست ارومم کنه پرستارا کنار کشیدن و پا به پا ی منو میلاد تو اتاق اشک ریختن........

پایان فصل دوم
     
  

 
فصل سوم

گریه کردن دیگه فایده ای نداشت هر چه قدر که اشک می ریختی پدرت برنمی گشت از مراسم تدفین نمی گم چون خیلی دردناکه خیلی دردناکه که چندیدن نفر بیان بالای سر قبر پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل داریت بدن.. والا اگه نمیومدن کمتر اعصابم خورد میشد.......من در تمام طول مراسم سر خاک و ..... اروم بودم و گریه نمی کردم بیشتر از اینکه فکر کنم چی شده فکر می کردم چی قراره بشه نمیدونم می تونین بفهمینم یا نه چون فهمیدنش خیلی سخته....

تا مراسم چهلم خونه مامان بزرگ بودیم گاهی می رفتیمو میومدیم من خودمو مقصر میدونستم..

اگه من نمی گفتم بریم مشهد اگه اینجوری بود اگه اون جوری بود ای کاش نمرم بد میشد و هزارو یک مدل از این حرفا که هنوزم نفهمیدم درست فکر می کردم یا نه تا ۴۰ ما هر روز به اسایشگاه سر میزدیم اما حال مامان فرقی نمی کرد.

هر روز که میدیدمش حالم بد تر میشد گاهی برای رفتن به میلاد التماس می کردم اما اون به خاطر خودم منو با خودش نمی برد اولین باری که نزدیک بود نزدیک بود نزدیک بود رو من دست بلند کنه سر همین قضایا بود با اصرار من عصبی شده بود دستشو اورد بالا و لی بعد بغلم کرد ولی راستشو بگم از اون به بعد فهمیدم که باید یه جور خاصی ازش حساب ببرم چون دیگه شده بود مادرم پدرم بزرگترم پناهم همه چیزم همه چیزم۴۰ روز گذشت و حال مادر تغییری نکرد نوبت ما بود که تصمیم بگیریم چی کار کنیم دو راه بیشتر نداشتیم من ۱ عمو و ۱ عمه داشتم مادرم هم تک فرزند بوده از بین مادربزرگ و پدربزرگ هامم فقط مادر پدرم زنده بود که پیش عموم که مجرد بود زندگی میکرد اگه همین جوری میخواستیم تصمیم بگیریم درست این بود که بریم پیش مامانی اینا اما.....اما میلاد نذاشت و دلیلش هم کاملا واضحه چون عموم با بد بختی خرج مامانی رو میداد میلاد گفت ما میریم خونه ی خودمون مامانی خیلی اصرار کرد و لی عمو نه اصلا بعد از چند بار که میلاد نه و نو کرد دیگه اصلا به روی خودش نیورد.و با تمام بحثایی که انجام شد ما روانه ی خونه ی خودمون شدیم خیلی حس غریبی بود مرگ از سر و روی خونه میبارید وای باورم نمیشد من من چه زود بزرگ شده بودم..........

نشستیم روی صندلی ۱ ساعت ساکت بودیم و به هم نگاه میکردیم یهو میلاد داد زد بسه تو رو خدا بسه حرف بزن دارم خل میشم.چی بگم بگو چی بگم

تو نگو من میگم

باشه من میشنوم

من با چند تا از دوستام حرف زدم بابای یکی از دوستام تو بازار فرش فروشی داره و یه پادو میخواد تازه یه مدرسه ی شبونم پیدا کردم که میتونم اون جا درس بخونم از از از نننظر من همه چی حله ولی میمونه تنهایی های تو که باید یه جورایی باهاش کنار بیای.چی چیداری میگی خل شدی میلاد من برم مدرسه بعد بذارم تو کار کنی شب بیدار بمونی که پول در بیاری که من راحت باشم؟؟؟؟

ما چاره ای نداریم بعدم من از کاری که می خوام بکنم کاملا راضیم

من ناراضیم من نمیخوام تو خودتو فدای من بکنی

من قرار نیست خودمو فدای کسی بکنم

اسم این کارو چی میذاری دلسوزی حس ترحم چی میلاد چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جوابی ندارم چرا چرا یه جوابی دارم مجبوووووووریم.........

اجبار نه مجبور نیستیم

به سمت اشپز خونه رفتم.یه چهقوی گوشت خوری برداشتم و اومدم بیرون گذاشتم در رگ دست خودم ترسیده بود

چچچچچی کار میکنی احمق داری چی کار میکنی؟؟؟؟؟

بلف نمیزدم واقعا خر شده بودم و داشتم ترتیب خودمو میدادم نه نه .... نه نه ببین من بدون تو تنها میشم نمیتونم زندگی کنمبه بجای حرف زدن گوش کن صیتمه دهنتو میبندی میتمرگی سر جات.گوووش کن دستم میلرزید بهش گفتم من اگه نباشم برای عمو کاری نداره خرجتو بده زندگیت اروم میشه و ......راحت درس می خونی تو شاگرد خوبی هستی........دیگه از فحش داد ن افتاد به التماس ببین تو رو خدا خواهش کردم اونو بده به من

جلو نیا با تو ام جلو نیا دوست دارم

زنگ در همه چیو بهم زد.....................................

فصل سوم هم ادامه داره
     
  

 
ادامه ی فصل سوم

دقیقا مثله فیلمای اکشن شاید باورتون نشه ولی واقعیه من به سمت در برگشتم که یهو با مخ او مدم زمین با مخ خوردم زمین دستای میلاد بود که بعد از کلی تمرین بکس و والیبال رو شونه هام سنگینی میکرد. خوب میدونست که کی باید چی کار کنه...............منو فرستاد تو اتاق چاقو رو گرفت و اروم درو باز کرد یکی از همسایه ها بود که بی چاره می خواسته فقط یه تسلیت کوچولو بگه نمیدونست که یکی رو از مرگ نجات داده.......بعد از چند دقیقه صحبت داداشیم درو بست و اومد تو اتاق من درو باز کرد و نگاهم کرد داشتم داشتم از خجالت اب میشدم.چی کار داشتی می کردی؟/؟

مم ممم ممننن من من من ........

تو چی؟

من خخخخستم میلاد خستم من من میترسم از تنهایی اگه تو بری و کار کنی و بدی من بخورم نمیتونم اروم باشم اگه تو بری سر کار من که از مدرسه میام از تنهایی و ترس دق میکنم.

الهی بمیرم برات من سعی میکنم زود بیام خونه برو اشکاتو پاک کن از فردا زندگیمون عوض میشه

میلاد؟؟؟؟

جانم دیگه چیه دیگه نه و نو نکنی ها

نه نه داداشی.....

خواستم بگم مادر یکی از دوستای من خیاط خو نه داره من اگه.......

حرفمو قطع کرد

داری میری رو نرو من داری پیاده روی و دو میدانی هاتو رو مخ من..........دلم رضا نمیده تو هنوز خیلی کوچیکی بذار چند سال دیگه خب ابجی

اخه

اااااااااااااااا اخه نداره همین که گفتم

باشه باشه عصبی نشو

یه سوال کی میری کی میای

۸ صبح تا ۷ شب تو ساعت ۱ و نیم میای و باید تا ۷ و نیم ۸ تنها باشی

مهناز جایی بدون اجازه ی من چی ؟

نمیرم داداشی

کاری داشتی به من چی

به تلفن محل کارت زنگ میزنم

خوبه

یه چیز اگه بیام خونه بو ببرم بیرون بودی و به من نگفتی

بابا این چه حرفیه به خدا گوش میدم

اون موقع ها من داغ بودم و فکر نمی کردم محیط بیرون خونه میتونه این همه خطر ناک باشه

پایان فصل سوم
     
  ویرایش شده توسط: amin137398   

 
فصل چهارم

۱۴-۱۵ روز از اول مهر گذشته بود و من تازه به فکر مدرسه رفتن افتاده بودم اول دبیرستان....... نمیدونستم با چه انرژی باید درس بخونماصلا برا چی درس بخونم بابام که دیگه نبود بهم جایزه بده و ببرتم مشهد......

ولی باید میرفتم لااقل واسه دل میلاد.....

میترسیدم دل کوچولوش که مثله دریا بزرگ بود زیر بار تصمیمش و مشکلاتمون له و لورده شه.......

واسه همین تصمیم خودمو گرفتم....تصمیم گرفتم علاوه بر مدرسه بیافتم دنبال کار و به میلاد چیزی نگم

اون موقع ها قرار بود ماهی ۲۸۰ تومن البته با کلی مروت و انصافی که طرف به خرج داده بود حقوق بگیره...

۱۶ روزی بود که من میرفتم مدرسه و اون سر کار.........

صبح شد شیش و نیم صبحونه خورید حس بدی داشتم میلاد منو تا دم در مدرسه رسوند نگاهش نگاهش اتیش بجونم میزد و خودش رفت مدرسه وضعیت منو میدونست اما بچه ها نه یعنی خودم خواستم ندونن.آخه اخه بدم میومد.........حس ترحم ولی خیلی بد بود که جلو ی من از خانوادهاشون حرف میزدن و تازه از من سوال میکردن

بابات چند سالشه؟صدام میلرزید چچچهل

مامانت چی بابا به مامان بابام چی کار دارین خودم اینم که هستم

میخندیدن همین بدون اینکه چیزی بدونن باید نمره بالا میاوردم میلاد خیلی پیگیر کارام شده بود

یکی از دوستام یه روز گفت که نمایشگاه میزنه ازش پرسیدم چه نمایشگاهی گفت کارت پستال و چیزای تزیینی

کلی ذوق کردم گفتم منم هستم

گفت باید چند بار بیای خونمونو کار یاد بگیری خیلی پول توش نیست اما بدکم نیست اسمش نازنین بود

به میلاد گفتم ۲۸تم باید برم خونه یکی از دوستام با هم درس بخونیم پرسید

مطمئن؟؟؟؟؟

اررررررره ارررررررررررررررررررررره به خدا

قسم نخور چرا قسم میخوری

باشه باااااااشه

من خیلی احساس تنهایی می کردم ساعت ۸ میومد تا نه و نیم بیدار بود یه چیزی می خوردیم و یه رب

به ده میخوابید از خستگی و ۲ نصفه شب صورتمو میبوسید می رفت دوباره ۵ صبح میومد کلاساشو

فشرده برداشته بود البته اون موقع ها پیش بود گاهی هم زود پا میشد اشک میریخت و درس می خوند

خلاصه سرش اون قدر شلوغ بود که نگو و نپرس

ادامه دارد
     
  

 
ادامه فصل ۴

اولین خالی رو بعد از از دست دادان پدرم برای بزرگترم بستم.به اسم درس خوندن رفتم خونشون و کلی

کار یاد گرفتم برای خرید مقوا ی اولیه و وسایل باید ۱۵ هزار تومن میاوردم بعد کار اصلی شروع میشد

ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه شب که داداشم اومد همش بهم میگفت تو چیزی می خوای بگی

نه/؟؟؟چییییزی نیست.

چرا یه چیزی هست.....

نه نه......

دروغ میگی بد تابلو میشی

منو دروغ میییییییییییییلاد/

خیله خب دروغ نمیگی داری پنهان میکنی

اررررره اررررررره یه چیزی هست

فهمیدم مدرسه پول می خواد اره؟

هان مدرسه؟

چه قدر؟

اره اره پوپونزده تومان

بیا

پول میخای باید بی رو در واسی به خودم بگی

باشه؟

باشه مطوئنی الان خودت لازم نداری

قرار نیست تو به این کارا کار داشته باشی

باشه هر چی تو بگی

مرسی داداشی

فردا بعد از مدرسه پولو بردم با دوستم رفتیم خرید کردیم بعد رفتیم خونشونو کارو شروع کردیم

اولاش خیلی ازش خوشم نمیومد و لی زندگیه ساده ای داشتن اون روز بی هوا رفتم تو اتاق مامان

باباش ودیدم کنار عکس باباش که لباس رزمی تنشه ربان مشکی زدن همون موقع از پشتم اومد تو و

گفت شیمیایی بود جنگیده بود پارسال شهید شد و زد زیر گریه اینجا بود که نازنین بهترین دوست من

شد و منم تونستم دردامو با یکی قسمت کنم.................

پایان فصل۴
     
  

 
فصل پنجم

حالم بهتر شده بود حس میکردم رنج کشیده ای رو پیدا کردم که هم سنه خودمه و میتونه درکم کنه.

در کنارش احساس ارامش داشتم از مامانش پخت و پز یاد گرفتم و برای میلاد که خسته میومد خونه غذا

درست میکردم اولش بد میشد اما به مرور زمان غذاهام بهتر شد .

به میلاد گفتم من در هفته ۲ روز میرم پیش یکی از دوستام و ازش درس و این جور چیزا رو یاد میگیرم.

پرسید

چه جور ادماین؟برادر نداره؟

دختر خوبیه فرزند شهیده......تک بچس

خیالم راحت شد.....باشه اشکالی نداره

به برادرم گفته بودم ۲ روز در هفته اما این ماجرا تا ۲۰ ابان کار هر روزم بود.

اونم به خونه که زنگ میزد منو چک کنه و من بر نمیداشتم بهش میگفتم داشتم درس میخونم

از برق کشیده بودم

اصلا زنگ نخورد و از این خالی بندیا

اول اذر روز نمایشگاه بود و چون از ۶ بعد از ظهر بود نتونستن برم ۵ روز این نمایشگاه ادامه داشت و من

از شغل جدیدم ۴۵ تومن پول دراورده بودم که با لطف مادر دوستم ۵۰ تومن گرفتیم مامانش خودش یه پای

قضیه بود دوستم بهم گفت ادامه ی کار ما واسه ی بعد امتحانات ترم اوله و من هم به ناچار قبول کردم

پولا رو گذاشتم تو کشو

شب شد و میلاد اومد

سر شام گفتم مییییییییییییلاد؟؟؟

چیه

من یه کاری کر......

نذاشت حرفم تموم شه

چی کار

ببین تو ۱۵ تومن به من دادی؟

خب گمش کردی

نه ..... نه

منو دوستم تو این مدت با هم کار می کردیم یعنی....کارت پستال درست کردیم و فروختیم و یه ۵۰

تومنی ازش دراوردیم

یه لحظه صبر کن

سکوت کرده بود

دوییدم تو اتاق و پولا رو اوردم و گذاشتم رو میز بیا داداشی......

نگاهم میکرد چیه چرا نیگا میکنی

برش دار دیگه....

و سکوت

لااقل ۱۵ تومنش که مال توست

ادامه دارد
     
  
صفحه  صفحه 1 از 9:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

مهناز زنی 16 ساله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA