انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

همیشه در قلب منی


مرد

 
رمان "همیشه در قلب منی"
نوشته ی پری نرگسی
19 فصل
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI   
مرد

 
فصل اول
چند شاخه گل رز صورتی میخرم . و در حاشیه ی خیابان می ایستم .ماشین پرایدی جلوی پایم توقف می کند .
به صندلی عقب تکیه می دهم ، گل ها را روی زانو می گذارم .
راننده مدام با تلفن همراهش حرف می زند . و بی اعتنا به اتومبیل هایی که با سرعت از ما سبقت می گیرند . به سمت تئاتر شهر می راند .
همین طور که نگاهم را از شیشه ی کنارم به پشت ویترین مغازه ها داده ام ، بی خودی خاطرات گذشته در ذهنم جان می گیرند .
به دوستم لیلی فکر می کنم . که حتی یک روز هم با من اختلاف سنی ندارد . اکنون می روم به دیدن او !
دو سال پیش من و لیلی هر دو در رشته ی نقاشی فارغ التحصیل شدیم ولی لیلی از اول هم عاشق بازیگری بود .
باران ریزی شروع به باریدن می کند . راننده برف روبها را روشن می کند .
از اینه ی مقابل نگاهم به تصویر او گره می خورد .
او شال ابی رنگی به گردن اویخته و عینک دودی به چشم دارد و کلاهی که تا روی پیشانی ان را پایین کشیده .
یاد ان روز ها به خیر !
دوره ی دبیرستان که بودیم ، زنگ تفریح که می شد بچه ها با التماس از لیلی می خواستند برایشان ادای خانم امیری را در بیاورد .
خانم امیری معلم ریاضی بود . بچه ها چندان دل خوشی از او نداشتند . اخرش ،هم یکی از بچه های کلاس بغلی ، خوش خدمتی اش گل کرد ، رفت به خانم امیری همه چیز را گفت .
تا این که یک روز وقتی لیلی داشت ، ادای خانم امیری را در می اورد او از راه رسید . تا یک هفته لیلی را از حضور در کلاس ریاضی محروم کرد .
از ان پس لیلی ، روی دستش را داغ گذاشته بود برای خنداندن ما نقش هیچ کدام از دبیران را ایفا نکند .
نقاشی لیلی از همه ی ما بهتر بود . زنگ تفریح که می شد چهره ی هنرپیشه های معروف را روی تخت سیاه نقاشی می کرد .
بچه ها ی کلاس می گفتند که او حتما عاشق یکی از بازیگران سینماست ! ولی من دوست صمیمی لیلی ، بودم و می دانستم او فقط یک بار عاشق شده ان هم عاشق پسرعمویش مهرشاد !
خلاصه لیلی ، چنان مورد تشویق اطرافیان قرار گرفت که بازیگری را فراموش کرد ، به رشته ی نقاشی روی اورد .
***
راننده اهسته می راند . نگاهم بر روی سر در سینما مرکزی گیر می کند . عکس امید ستوده را روی ان می بینم که با هیجان دسته گلی را در اغوش گرفته و به عابرین لبخند می زند .
هفت سال از ان روزها می گذرد . لیلی دو سال است با مهرشاد ازدواج کرده و دست تقدیر او را به صحنه ی تئاتر اورده !
این که چطور شد لیلی دوباره امد سراغ بازیگری داستانش مفصل است بهتر است پر حرفی نکنم .
او اکنون بازیگر تئاتر و سینماست .
***
راننده روبروی تئاتر شهر توقف می کند . کرایه را بدست او می دهم نفس راحتی می کشم و ته دلم از اینکه جان سالمی به در بردم و سعی(تو کتاب اینجوری نوشته) و سالم به مقصد رسیدم خوش حالم . در طول راه که او مدام با تلفن همراهش حرف می زد . ترس از تصادف انی ، گاهی تمام تنم را می لرزاند .
***
تماشاچی ها بی صبرانه منتظرند نمایش اغاز شود . پرده کنار می رود و نمایش اغاز می شود . لیلی ، نقش همسر شاهزاده ای را ایفا می کند که عاشق مرد فقیر بوده و او را به اجبار به عقد شاهزاده در اورده اند .
چشمان درشت و ابی ، صورت گرد و عروسکی لیلی نگاه مشتاق تماشاچی ها را به سمت صحنه می کشاند .
بهتر است وارد جزئیات نشوم . نمایش به اتمام می رسد و همچنان که پرده جلو می رود صدای کف زدن های ، تماشاچی ها در سالن طنین انداز می شود .
طولی نمی کشد ، سالن از تماشاچی ها خالی می شود ، من هنوز روی صندلی نشسته ام . لیلی با همان لباس محلی و تاجی که بر سر دارد به سمت من ، می اید . مقابلش می ایستم . هم دیگر را در اغوش می گیریم . دسته ی گل رز را به کمر او فشار می دهم و در گوشش نجوا می کنم :
عالی بود لیلی ! عالی بود !
در همان حال از روی شانه اش نگاهم به سمت امید ستوده سر می خورد که روی صحنه ایستاده و نگاه معنا دارش را به اسمان چشمانم سپرده .
***
در طول راه که به منزل می ایم . افکار مختلف ذهنم را بازی می دهد . توده های ابر در اسمان هوا را قبل از غروب تاریک کرده .
چراغ تمام مغازه ها روشن است . اتوبوس به سمت خیابان تجریش میراند .
باران بی وقفه می بارد . از پنجره ی اتوبوس کودک منگلی را می بینم که کنار خیابان به همراه مادرش ایستاده و برای مسافرین اتوبوس شکلک در می اورد . پیرمردی را می بینم که به عصایش تکیه داده و منتظر اتومبیلی است که او را به مقصد برساند . راننده ی اتوبوس بی اعتنا به او به سمت جلو می راند . ای کاش ! من راننده ای که می توانست او را به مقصد برساند .
نمی دانم چرا تصویر امید ستوده بازیگر جوان و خوش سیمای سینما گاهی به ذهنم سرک می کشد .
افکار دیگری به ذهنم هجوم اورده . به پدر فکر می کنم که چرا مدت هاست تجارت را رها کرده و خانه نشین شده . به مستانه فکر می کنم که چرا با پدر ازدواج کرده و هیچ وقت صاحب فرزندی نشد . نمی دانم چرا هر چه به ذهنم فشار می اورم نمی توانم جزئیات چهره ی مادر را به خاطر بیاورم !
من حتی نمی دانم او چرا از پدر جدا شد و دیگر هرگز به سراغ من نیامد.
چرا لیلی عاشق پسرعمویش مهرشاد است ؟
حالا که صحبت از عشق است یک مسئله برایم خیلی معماست و ان این که چرا من تا به حال هیچ وقت برای ازدواج عاشق هیچ مردی نشدم . در عوض دوستم بیتا تا به حال سه بار عاشق شده ولی متاسفانه در هر سه مورد عشق او نافرجام بوده . مریم هم کلاسی دوره ی دبیرستان به خاطر پسری که عاشقش بود حاضر بود دست به هر کاری بزند تا انجا که وقتی با مخالفت پدر مواجه شد اقدام به خودکشی کرد ولی خوش بختانه موفق نشد . بهاره عاشق بابک پسر همسایه اش بود که بعد از اتمام تحصیلات با او ازدواج کرد .
نمی دانم چرا از همه ی ادم ها ی عاشق خودم خوشم می اید !
دیروز وقتی به پزشک مراجعه کردم و گفتم تپش قلب دارم ، پزشک جوان خندید و گفت لابد عاشق شده ای ! گفتم نه اقای دکتر ! من تا به حال همه نوع درد را تجربه کرده ام . از سر درد گرفته ، تا درد معده و پا درد ، اما تنها دردی که هیچ وقت تجربه نکردم همین عشق است !
او نیز در حالی که برایم نسخه می نوشت گفت :
پس منتظر باش ! فکر می کنم داره می اد سراغت . اون همیشه بی تعارف می اد چه منتظر باشی و چه نباشی اون وقتی تصمیم به اومدن بگیره حتما می اد !
افکار مختلف ذهنم را می تکاند تا این که اتوبوس توقف می کند و من ، به مقصد می رسم .
بارش باران شدید شده است و من زیر باران خیس شده ام .
به در منزل که می رسم مستانه در را به رویم می گشاید . خودش را عقب می کشد و من داخل می شوم .
چطور بود ؟ خوش گذشت ؟
این را می پرسد چتر سیاهش را روی سرم می گیرد . هر دو صحن حیاط را تا ساختمان اصلی طی می کنیم .
-عالی بود .
-راستی پریماه ! یه چیز جالب ! یه نفر مشکوک داشت همه ش دوروبر خونه ی ما می پلکید ! قیافه ی عجیب و غریبی داشت . یه کلاه سرش بود . یه شال گردن هم دور گردنش انداخته بود . عینک دودی ام زده بود . جزئیات چهره اش مشخص نبود . از ماشین پرایدش امد پایین و پلاک خونه ی ما رو نگاه کرد .
از پشت پنجره دیدمش ! نزدیک بود سکته کنم .
***
حرف های مستانه را جدی نمی گیرم .
خسته ام روی تخت دراز می کشم . فکر امید ستوده بی تعارف به ذهنم می اید .
طوری که هر چه می کوشم نمی توانم با ان نگاه گرم و پر معنا جدال کنم و ان چشمان معشوق باز امید را از مخیله ام بیرون برانم .
ساعتی قبل لیلی با من تماس گرفت و به یک مهمانی شاعرانه دعوتم کرد.
از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم . بارش باران متوقف شده .
دوست دارم در مهمانی فردا امید ستوده نیز حضور یابد و چشمانم ان نگاه پر مهر او را تجربه کند . خیلی زود این فکر کودکانه را از خیله ام بیرون می رانم .
صدای گرفته ی اذان از مسجد محل می اید . باید بروم وضو بگیرم و روحم را در ورای ابرهای اسمانی شست و شو دهم .
همین طور که تصویرم را در اینه ی روشویی تماشا می کنم به اپارتمان کوچک ام فکر می کنم ، که از بس سوت و کور است ، مرا یاد خانه ی ارواح می اندازد .
چند منظره از پائیز نقاشی کرده ام که همه ی ان تابلوها در همان اپارتمان ام زندگی می کنند و به جز مستانه و پدر تا به حال هیچ کس ان ها را ندیده .
نمی دانم چرا هر چه می کوشم بهار به نقاشی هایم نمی اید . از پله ها پایین می روم و سجاده را روی زمین پهن می کنم .
رو به جنوب می ایستم . و نماز می خوانم . نمازم که تمام می شود متوجه حضور پدر می شوم که دست هایش را با حوله پاک می کند سپس حوله را به دست مستانه می دهد و با لذت نامحدودی مرا تماشا می کند .
تسبیح ابی ام را بر می دارم و زیر لب ذکر خدا را می گویم . پدر با لحن عاشقانه ای می گوید :
امروز کجا رفته بودی ؟ پریماه من !
چادر سفید گل دارم را دور پا می پیچم و می گویم : تئاتر .
او کنار سجاده ام می نشیند . دستی به موهای یک دست سفیدش می کشد و می گوید :
توی لباس سپید عین فرشته ها شدی .
-لوسش نکن دیگه .
این را مستانه می گوید و از صحنه می رود . سجاده ام را جمع می کنم .
پدر می ایستد و می پرسد : راستی شنیدم یه ادم مشکوک داشته اطراف خونه ی ما پرسه می زده تو کسی رو ندیدی؟
به کسی مشکوک نیستی ؟
کمی فکر می کنم . می ایستم . به شچمان پدر زل می زنم و پاسخ می دهم :
نه
***
به اژانس زنگ می زنم و می گویم یک ماشین بفرستد به اشتراک دویست و چهل . لباسم را تعویض می کنم و از منزل بیرون می ایم . ماشین پرایدی مقابل خانه منتظر من است . در عقب را باز می کنم و بی ان که کلامی بگوید به صندلی تکیه می دهم . راننده می راند . دو خیابان که از منزل فاصله می گیریم. به راننده می گویم : ببخشید اقا ! من عجله دارم .
با ان که هیچ عجله ای ندارم . اما شور خاصی در دلم بر پاست . دوست دارم هر چه زودتر لحظه ی دیدار من از لیلی فرا برسد . راننده به سمت اتوبان می پیچد در طول راه که به رستوران یاس می روم ....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
.... نمی دانم چرا ارزو می کنم لیلی برایم از امید ستوده بگوید .
من اصلا کنجکاو نیستم بدانم او چند ساله است . در کجا زندگی می کند . رشته ی تحصیلی اش چیست ؟ و از کی به بازیگری علاقه مند بوده و خلاصه سوالاتی از این قبیل ...
فقط دوست دارم او درباره ی ستوده برایم صحبت کند . از فکری که کردم خنده ام گرفته .
راننده از اتوبان به سمت جاده می پیچد . می گویم : اقا! مستقیم ! اگر مستقیم برید زودتر به مقصد می رسیم .
-مطمئنید از اینکه راه مستقیم رو انتخاب کردید ؟
این را راننده ی جوان می گوید و من هر چه می کوشم نمی توانم تصویر او را در اینه ی مقابل تماشا کنم . عجیب ان که عینک دودی به چشم دارد و شال سبزی به گردن اویخته و کلاهی که روی پیشانی او را پوشانده .
نمی دانم چرا نوع پوشش او مرا یاد حرف های مستانه و راننده ای دیروز مرا به تائتر شهر رساند ، می اندازد .
-ببخشید ، من اصلا منظور شما رو نمی فهمم .
-رسیدن به بعضی مقاصد پستی و بلندی های زیادی داره . مراقب باشید اگر هم تو جاده ی تردید پیاده شدید کسی شما رو فریب نده .
-من اصلا نمی فهمم شما چی میگین ؟
-منظورم اینه خیلی خوبه ادما توی زندگی همیشه راهشون رو مستقیم برن .
از این که او بحث را به این جا کشانده ! متعجبم !
می گویم : یه راننده ی خوب باید مسافرش رو تو جاده ی تردید پیاده نکنه ، و اونو سعی و سلامت به مقصد برسونه .
-و یه مسافر خوب، باید حواس راننده ش رو پرت نکنه ، و ادرس درست بدست راننده بده .
-مگه شما رستوران یاس رو نمی شناسید ؟
-اتفاقا من از اتوبان امدم تا شما سریع تر به مقصد برسین . ولی جاده ای هست که تا به حال هیچ راننده ای اونو کشف نکرده .
-حتی شما ؟!
او با اطمینان می گیود : چرا من کشفش کردم .
هنوز حرف راننده را جدی نگرفتم . می پرسم :
حالا اسم این جاده چی هست ؟
-جاده ی اسرار.
می خندم . کمی مکث می کنم . نگاهم را به پشت ویرتین مغازه ها می رانم عروسک هایی که توی ویترین زندگی می کنند مرا یاد دوران کودکی ام می اندازند . یادم می اید که من همیشه عاشق یک خرش عروسکی بزرگ بودم .
به راننده می گویم : پس باید جای جالبی باشه تا به حال سعی نکردین هیچ مسافری رو از اون جا به مقصد برسونین ؟
کوتاه می خندد .
-دارم سعی می کنم .
-چه جوری ؟
-خب از اتوبان حقیقت راحت میشه اون جا رو پیدا کرد .
-اوه جالبه .
-به عقیده ی من یه مسافر خوش بخت اونی یه که از همین جاده به مقصدش برسه .
-چرا ؟
-چون هیچ خطری اونو تهدید نمی کنه . یعنی کسی اون جا رو نمی شناسه . ولی عبور و مرور تو خیابونای شلوغ و پر ازدحام ، پر از عابر پیاده که سعی دارن از این سوی خیابون به سمت دیگر برند ، پر از موتور سوارایی که با عجله می خوان از ماشینا سبقت بگیرن ، احتیاط زیادی می طلبه .
-بله همین طوره .
مدتی هر دو ساکت می مانیم . او اتومبیل را به سمت خیابان برگ می راند و مقابل رستوارن پیاده ام می کند .
سالن رستوران خلوت است . لیلی را می بینم که پشت یک میز دو نفره نشسته و منتظر من است .ته سالن ، دختر و پسر جوانی پشت یک میز دو نفره نشسته و با شاتها غذا می خورند . دختر جوان ، نگاه معنادارش را گاهی به لیلی می دهد .
صندلی را عقب می کشم . با لیلی سلام و احوالپرسی می کنم . پشت میز می نشینم .
-چه عجب ! بالاخره سر کیسه رو شل کردی . ما یه ناهار مهمونت شدیم .
هنوز جوابم را از لیلی نگرفتم که دختر جوان به سمت میز ما می اید .
-عزیزم می خوام مطلب مهمی رو بهت بگم .
-اگر می خوای از من برای کسی خواستگاری کنی خیالت رو راحت کنم من تاعاشق نشم ، ازدواج نمی کنم . چون دوست دارم عاشقانه زندگی کنم ، نه از روی مصلحت و اجبار.
لیلی سرش را تکان می دهد و لبخند می زند .
دختر جوان کیف اش را از روی شانه پایین می اورد . خودکار و کاغذی روی میز می گذارد و از لیلی می خواهد ان را امضا کند .
لیلی کاغذ را امضا می کند و دختر جوان در حالی که با شور خاصی به امضای او خیره شده از ما فاصله می گیرد .
-دنیای شهرت ، دنیای شیرینی ایه نه ؟
-بستگی داره .
پیش خدمت به سمت میز ما میاید . لیلی سفارش می دهد .
نمی دانم چرا علاقه مند شدم لیلی از امید ستوده بگوید . سعی می کنم بحث را به انجا بکشانم .
-می دونی برام خیلی عجیبه ستوده مدام درباره ی تو حرف می زنه . انگار می خواد یه جورایی از زیر زبون من حرف بکشه .
لیلی این را می گوید و به پشتی صندلی اش تکیه می دهد . قبل از ان که نام امید را بر زبان جاری کنم لیلی با بیان این حرف مرا شوکه کرده ، لرزش محسوس در دست هایم حس می کنم . قلبم به تندی می تپد .
پیش خدمت غذا را روی میز می چیند . سعی می کنم چهر ه ی بی اعتنایی به خودم بگیرم . می گویم :
-خب همیشه که نباید افراد عادی درباره ی زندگی هنرمندا کنجکاو باشن . بذار یه خورده ام اونا به زندگی ما سرک بشکن .
لیلی تکه ای سیب زمینی توی بشقاب من می گذارد و روی ان سس می ریزد .
سپس با اشتها غذایش را می خورد .
-توام بخور ، من خیلی گرسنه ام .
از این که باعث شدم او رشته ی صحبت را قطع کند پشیمانم . لقمه در دهانم گیر کرده . جرعه ای اب می نوشم . سپس ادامه می دهم :
حالا شما هم بازی هستین ؟
لیلی دست از غذا می کشد و ناباورانه نگاهم می کند .
-تو چت شده ؟ این همه اومدی تئاتر ما رو دیدی تازه می پرسی ما هم بازی هستیم . ببینم اگر نمی دونستی لیلی زنه یا مرد ؟ حالا بدون . من زنم . روبروت نشستم .
دستپاچه پاسخ می دهم : منظورم تو یه نمایش دیگه س .
-نه ، ولی می دونی ستوده می خواد یه فیلم سینمایی بسازه . قصه شو خودش نوشته جالبه اسم قهرمان قصه پریماهه .
-پس واسه همین در رابطه با من کنجکاوه .
نگاهم دوباره به ته سالن می خورد . پسر جوان برای دختر مقابلش شکلک در می اورد . دختر از خنده ریسه می رود . چانه اش به لبه ی میز اصابت می کند . این بار پسر جوان با لذت خاصی به او نگاه می کند و می خندد .
من نیز خنده ام گرفته ، لیلی متوجه موضوع شده ، او نیز می خندد نگاهم را از پنجره ی رستوران به بیرون می رانم . مقابلم مرد جوانی را می بینم که کاپشن چرمی اش را دور گردن حلقه کرده . او به چشمانش عینک دودی زده و مستاصل است . هیبت و ظاهر او مرا یاد راننده می اندازد . ترس بر تمام وجودم چیره می شود . دست هام اشکارا می لرزد . طوری که چمگال به لبه ی بشقاب اصابت می کند . لیلی متعجب می پرسد :
تو امروز چت شده ؟ چرا این قدر مضطربی ؟ ببینم دکتر رفتی ؟
چنگال را گوشه ی بشقاب می گذارم . دختر و پسر جوان از پشت میز بلند می شوند و به سمت در خروجی رستوران می روند .
-اره یه خورده دارو نوشت .
-خب تو مصرف کردی ؟
-معلومه که مصرف می کنم . ولی هنوز قلبم خوب نشده . احساس می کنم قلبم خیلی بی تابه .
لیلی با شیطنت می پرسد : کلک نکنه خبریه ، به ما نمی گی ؟
نه عزیزم هیچ خبری نیست . ولی تو قدر عشقت رو بدون . وقتی می بینم تو به خاطر مهرشاد حاضری هر کاری بکنی . غبطه می خورم . خیلی خوبه تو زندگی کسی رو انقدر دوست داشته باشی که غروبا ، برای امدنش به خونه ثانیه ها رو بشماری . صبا برای رفتنش دل تنگ بشی . حس شیرینی یه نه ؟ من بعضی وقتا دلتنگی رو دوست دارم . بعضی وقتا دوست دارم منتظر باشم . از زندگی یکنواخت ، کلافه ام . لیلی دست هایش را روی دستم می گذارد و می گوید :
-نگران نباش یه روز توام عاشق می شی .
-دیگه کی ؟ من الان بیست و پنج سالمه . اما حتی یه بارم عاشق نشدم .
خاطره ای به ذهنم شتابان می اید . می خندم . و می گویم : مریم رو یادت میاد . می خواست واسه خاطر
دوست پسرش خوکشی کنه ؟
-واسه اینکه احمق بود . پسره گولش زده بود . همین پسری که مریم واسه خاطر اون می خواست خودش رو بکشه ده تا دوست دختر داشت به همشون هم گفته بود من جز تو کسی تو زندگیم نیست .
شانس اورد باباش مخالفت کرد . اگر نه سرنوشت وحشتناکی در انتظارش بود . قضیه ی من و مهرشاد فرق داشت . ما همدیگر رو می شناختیم .
دختر و پسر جوان رفته اند . پیش خدمت روی میز خالی انها دستمال می کشد
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
از رستوارن بیرون می اییم . سوار ماشین لیلی می شوم . لیلی نگاهش را به اینه ی بغل دستش می دهد . و بی اعتنا به اتومبیل هایی که با سرعت از ما سبقت می گیرند اهسته می راند .
-فکر می کنم یکی داره ما رو تعقیب می کنه .
لیلی کنار خیابان جای ممنوعه ای پار ک می کند . پلیس با موتور خودش را به ما می رساند . برگه ی جریمه ای زیر برف پاک کن ماشین می گذارد . لیلی معترض به او نگاه می کند . پلیس بی انکه چیزی بگوید از ما فاصله می گیرد .
لیلی برگه ی جریمه را از زیر برف پاک کن شیشه بیرون می کشد . نگاهی تاسف بار به ان می اندازد . سوار ماشین می شویم پا روی پدال گاز اتومبیل می فشرد و دوباره می راند .
پراید سفیدی از کنارمان عبور می کند .
-بالاخره از ما جلو افتاد ؟
می گویم : منظورت کیه ؟
-همون راننده پراید . همون که کلاه مشکی رو سرشه .
دست هام می لرزد .
-هر کیه حرف حسابش با منه !
-تو مطمئنی ؟
-اره ! اخه ، مستانه می گفت یه راننده با همین ویژگی ها داشته طرف خونه مون پرسه می زده و پلاک خونمون رو نگاه می کرده .
لیلی کلافه دستش را روی فرمان می کوبد .
-حیف گمش کردم .
نفس راحتی می کشم
-چه بهتر من اصلا از پلیس بازی خوشم نمی یاد .
یه لحظه نگاهم به همان پراید گیر می کند که به سمت اتوبان می پیچد و در نقطه ای دور میان اتومبیل ها نا پدید می شود .
به در منزل که می رسم تلفن همراهم زنگ می زند . گوشی را از توی کیف ام بیرون می اورم . دکمه را فشار می دهم . صدای مرد جوانی در گوشی می پیچد .
-سلام خانم پرستویی !
-سلام به جانیاوردم شمارو ؟
-من از جاده ی اسرار می ام .
به دیوار تکیه می دهم . یاد برگ های زرد پاییزی را از مقابلم می راند .
-منظورتون رو نمی فهمم ؟
-اگه دوست داشته باشید من حاضرم شما رو از اتوبان حقیقت به مقصد برسونم .
-شما کی هستین ؟
-من ، من ...
او به ته، ته پته می افتد .
-چندان غریبه نیستم .
-پس چرا من شما رو نمی شناسم .
خنده ی تلخی می کند .
-باور کن دوستت دارم .
-وقتی هرگز شما رو ندیدم . چطور حرفتون رو باور کنم .
-من ، از فاصله ی دور و از پشت جاده های مه گرفته و سرد همچنان عاشق موندم .
-من مطمئنم شما منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتین ؟!
-نه ، من اشتباه نمی کنم . تو پریماه پرستویی هستی . بیست و پنج ساله . لیسانس نقاشی .
-شما کی هستین ؟
-سفیر خوش بختی .
-از کدوم سر زمین ؟
-از سرزمینای دور ، جایی که عشق رو زندانی می کنن.
-پس اومدین عشق رو ازاد کنید .
او اه دردناکی می کشد . و با اطمینان می گوید :
همین طوره .
-حالا حرف حساب ؟!
-باید به من اعتماد کنی . کسی در راهه. کسی که ممکنه قلبت رو فریب بده .
-تا خودتون رو معرفی نکنید دیگه حاضر نیستم به حرفاتون گوش کنم .
این را می گویم دکمه را فشار می دهم . کیف ام را از روی شانه پایین می اورم . دستی را روی شانه ام حس می کنم . هراسان به عقب برمی گردم .
-شمارش افتاده ؟
مستانه این را می پرسد سپس کلید را در قفل می چرخاند . گوشی تلفن همراهم را مقابلم می گیرم . می گویم :
از تلفن عمومی تماس گرفته .
او در را باز می کند . سبد را از روی زمین بر می دارم و به انبوه اجناسی که مستانه از فروشگاه خرید کرده نگاه می کنم . از شامپو گرفته تا صابون و انواع سس خوراکی ...
او در را می بندد و هر دو صحن حیاط را طی می کنیم .
-نمی خوای به پدرت چیزی بگی ؟
-چیز مهمی نیست .
اگه ادم مشکوکی خونه ی ما رو نمی پایید بله . گمان می کردیم اون فقط یه مزاحم تلفنی و بس . ولی فکر می کنم قضیه جدی یه . باید هشدار باشی .
-خیالت راحت . من مراقب خودم هستم . خوشبختانه با هیچ مرد غریبه ای در ارتباط نیستم . و از این پس مراقب خواهم بود .
-به هر حال من نگران توام . تو دختر جوونی هستی .
هر دو وارد هال می شویم و من به اتاقم پناه می برم و به حرف های مرد جوان و غریبه می اندیشم . دوباره تصویر امید در ذهنم جان می گیرد . وقتی به این موضوع فکر می کنم که من نیز در اندیشه ی او حضور دارم شور خاصی تمام وجودم را فرا می گیرد .
پنجره را باز می کنم . اسمان صاف و ابی است . گویی فرشتگان ، اسمان را شسته و جلا داده اند .
امید ستوده مرد با ابهتی است . او دارای فیزیزک مناسبی است . موهای بلند و بورش تا روی شانه ریخته . ریش تمیز که از او مرد جذاب ساخته . صورت گرد و خوش ترکیبش گاهی نگاه مشتاق تماشاگران را پای تلویزیون و پرده ی سینما می کشاند .
من می دانم ، او اکنون در خیال بسیاری دختران زندگی می کند .
دخترانی که منتظرش هستند ولی می دانند او هرگز از کنار پنجره ی بی تاب و منتظرشان همچون شاهزاده ای نجیب عبور نخواهد کرد !
ولی من احساس می کنم او به سمت خانه ی من می اید . من صدای پای اسب سفیدش را می شنوم .
مدت هاست نقاشی نکردم . یادم باشد . عصر سری به اپارتمان ام بزنم .
مستانه خانه تکانی کرده . تمام ظرف و ظروف اشپزخانه به طرز نا منظم روی زمین پخش شده . پدر مدام سیگارش را پک می زند و مستاصل است ، ته سیگارش را کجا می اندازد . او گویی از چیزی نگران است .
پیش دستی ها را روی هم می چینم . و به پدر که کنار پیشخوان اشپزخانه ایستاده نگاه گذاریی می اندازم .
-طوری شده ؟ ناراحتی ؟
او هراسان می شود . ته سیگارش را توی سطل زباله ای که کنار دست مستانه است می اندازد .
-نه ،ببینم دیگه خبری نشده ؟
-از کی ؟ می گم کسی رو ندیدی اطراف خونه ی ما بپلکه ؟
-نه .
مستانه دست از کارش می کشد . دستکش ها را از دستش بیرون می اورد . و متعجب نگاهش را روی صورتم گره می زند .
با اشاره ی ابرو از او می خواهم سکوت کند . می دانم اگر حرفی از تلفن مرد ناشناس به میان بیاورم ، حس نگرانی پدر افزون خواهد شد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
وارد ساختمان می شوم . اپارتمان من ، در یک ساختمان بیست و شش طبقه است . دکمه ی اسانسور را می فشرم . در باز می شود . همراه پدر وارد اسانسور می شویم . و همین طور که اسانسور بالا می رود روسری ام را توی اینه ی اسانسور مرتب می کنم .
در باز می شود . و ما به سمت واحد هشت می رویم .
در واحد روبرو باز است . چند کارگر کارتن های بسته بندی شده ای را به درون واحد حمل می کنند .حضور همسایه ای جدید در اپارتمانی که گاهی به ان سر می زنم برایم چندان هائز اهمیت نیست .
بی اعتنا کلید را در قفل می چرخانم و پدر بی تعارف وارد می شود . نگاهم بر روی تابلوها می لغزد که در صفوف منظم کنار هم ایستاده و حتی جیکشان هم در نمی اید .
پدر ف روی مبل لم می دهد . و از من میخواهد سری به اشپزخانه بزنم و کتری را بجوشانم . در همین حال که رو سری و کیفم را اویزان می کنتم . نگاهم را به تابلوها می دهم .
صدای وزش باد را از توی درختان پائیز می شنوم . من ناله ی برگ زردی که را به اجبار تنها روی شاخه مانده هنگام نقاشی زیر انگشتانم حس می کنم.
کتری را روی شعله قرار می دهم . نزد پدر بر می گردم . صدای زنگ تلفن در خانه می پیچد . پدر دکمه را فشار می دهد .
-الو . سلام پریماه . تلفن همراهت چرا خاموشه ؟ مستانه گفت امدی اپارتمان خودت . ببین پریماه اقای ستوده درباره ی مطلب مهمی می خواد با تو حرف بزنه . یادت باشه حتما با من تمسا بگیری .
به سمت میز تلفن می ایم . سریع گوشی را برمی دارم . پدر متعجب نگاهم می کند . چشمانش را می بندد و نفس راحتی می کشد .
-سلام لیلی . اخه اون با من چی کار می تونه داشته باشه .
-می خواد باهات صحبت کنه .
-راجع به چی ؟
-نمی دونم . به من چیزی نگفته . فقط اگه ایرادی نداره . می خوام شماره تمسات رو بهش بدم . بقیه ش دیگه به من ربطی نداره . انشاا... که خیره .
لیلی این را می گوید خداحافظی می کند . گوشی را می گذارد . پدر عینکش را بر می دارد . سیگارش را پک می زند و ته سیگارش را توی زیر سیگاری روی میز می تکاند .
-خدا رو شکر دیگه داره خیالم راحت میشه . راستی ! این امید ستوده اسمش برام اشناست .فکر می کنم از اهالی سینما باشه . درسته ؟
می خندم و می گویم : اره . بازیگر نام اشنائیه . از چند سریال پر طرفدار که امید ستوده در زمره ی بازیگران بوده نام می برم .
کتری می جوشد . اندکی بعد سینی حاوی قهوه را به اتاق پدر می برم . او با شیطنت نگاهم می کند و حس خوشحالی را به وضوح در چهره ام می خواند .
پدر می گوید : پریماه مراقب باش . همه ی ادمایی که پا تو سرنوشت ما می ذارن سفیر خوشبختی نیستن . البته در مورد امید ستوده امیدوارم حق با تو باشه .
روی مبل می نشینم . پدر عینک اش را دوباره به چشم می زند . فنجان را بر می دارد .
قهوه را هم می زند . می گویم : ولی من که حرفی از او نزدم .
جرعه ای قهوه می نوشد و می پرسد : چطور با هم اشنا شدید ؟
-هنوز با هم اشنا نشدیم . اون تو تئاتر هم بازی لیلی یه . یه چند باری اونو تو سالن تئاتر و روی صحنه دیدم . اون می دونه من دوست لیلی ام راستش خیلی کنجکاوم بدونم اون با من چی کار داره .
پدر فنجان خالی را به سینی برمی گرداند . با تلفن همراه مستانه تماس می گیرد و از او می خواهد شب را مهمان خانه ی کوچک من باشد .
ساعت دو نیمه شب است . هنوز خوابم نبرده . نور مهتاب اجازه دارد تا سپیده گشتی در اتاقم بزند . او با شیطنت جهت نگاهم را به سمت اسمان می برد . فکر امید ستوده ، لحظه ای رهایم نمی کند . لحظه ای که او را دیدم مدام توس صحنه ی ذهنم مرور می کنم . تو این فکرم ، او درباره ی چه موضوعی با من صحبت خواهد کرد ؟
نگاهم را به بوم نقاشی می دهم . میلی به کار کردن ندارم . چشمانم از بی خوابی می سوزد .
ولی ان نگاه جادویی امید ستوده پلک های خسته و سنگین ام را به رویا می برد .
صبح شده . من تمام شب را بیدار بودم . ساعت هشت است . پدر و مستانه به خانه رفته اند و من به بهانه ی نقاشی در اپارتمان ام تنها ماندم .
صدای زنگ در می اید . خمیازه کشان در را باز می کنم . زن میانسالی در استانه ی در ظاهر می شود . او سر تا پا مشکی پوشیده شانه ام را هل می دهد و بی تعارف وارد هال می شود .
و در همان حال که با نگاهش تمام اسباب و وسایل خانه را می کاود بی مقدمه می گوید :
همسایه ی روبرو هستم . دیروز اساس کشی کردیم .
امدیم این جا . با هزار بدبختی تونستم بیام این جا اپارتمان بخرم . شنیدم توام تنهایی . بعضی وقتا می ای اینجا ، می شینی نقاشی می کشی . امدم به دنیای خیالی تو سری بزنم .
او مقابل تابلو می ایستد .
-عالی ان .
روی مبل ولو می شود . چشمان سیاهش را کمی تنگ می کند . و می گوید :
بدت نیاد . من ادم پر رویی هستم . فکر کن مادرتم .
من همچنان سکوت کرده ام .
-راستی مادر کجاست ؟
-جایی که عرب نی انداخت .
زن حرفم را به تمسخر گرفته و می خندد .
-ازم دلخور که نیستی ؟ اخه بی تعارف اومدم خونه ت . می تونیم با هم دوست باشیم .
-بله . ولی برای دوستی چند وجه مشترک لازمه . معلوم نیس من و شما داشته باشیم یا نه ؟
-حتما داریم ما هر دو تنهاییم . ما هر دو رانده شده ایم .
ابروانم را گره می کنم .
-رانده شده؟
او دستپاچه روی مبل ولو می شود . و می گوید :
منظوری نداشتم .
مدام ساعتم را نگاه می کنم . عقربه به کندی می چرخد . چقدر انتظار سخت است .
چرا امید ستوده با من تماس نگرفت ؟
وجود زن ان هم درست زمانی که من منتظر تماس تلفنی ام کلافه ام کرده .
-به نظر می ا شما زن مهربونی باشید . کاش می تونستم ازتون مهمان نوازی کنم . کاش می تونستم ساعات زیادی در کنار شما باشم . ولی افسوس وقت ندارم . باید برم جایی .
زن می ایستد . دست روی شانه ام می گذارد . نگاهش را به اسمان چشمانم می دهد . چهره ی او کمی به نظرم اشناست . ولی هر چه به ذهنم فشار می اورم به خاطر نمی اورم او را کی و کجا دیده ام !
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
او طوری نگاهم می کند که گویی سالها ست مرا می شناسد .
می ایستد و می گوید : بازم می ام دیدنت . حتی اگر بیرونم کنی .
این را می گوید، و مرا تنها می گذارد . سریع گوشی را بر می دارم . قدم زنان چند شماره می گیرم .
-سلام لیلی چرا امید ستوده با من تماس نگرفت . ببینم تو با من شوخی کردی ؟
تلفن همراهم زنگ می زند . از روی میز گوشی را بر می دارم . دکمه را فشار می دهم .
صدای مرد جوانی در گوشی می پیچد .
-سلام خانم پرستویی ! روزتون به خیر من امید ستوده ام
از لیلی عذر خواهی می کنم و گوشی را می گذارم . اکنون با خیالی اسوده با امید ستوده صحبت می کنم .
روی لبه ی پنجره می نشینم .
-بله . دوستم لیلی پناهی گفتن شما با من تماس خواهید گرفت .
با لحن معنا داری می پرسد
-منتظر بودید ؟
پاسخی برای سوال او نمی یابم . احساس می کنم اگر حقیقت را به او بازگو کنم ، بی شک طور دیگری خواهد اندیشید . شاید گمان کند من نیز در زمره ی همان دخترانی هستم که در انتظار فرصتی اند . با چهره ی مشهوری همچون او رابطه برقرار کنند .
می پرسد : مایلید یه گپ دوستانه با هم بزنیم .
-در چه موردی ؟
از روی لبه پنجره پایین می ایم .
روی مبل می نشینم .
-درباره ی همکاری با هم .
-اوه جالبه !
-چی جالبه خانم ! پرستویی ؟
-این که من اصلا اهل بازیگری و سینما نیستم .
-این که درست ، ولی من چند بار شما رو دیدم که بعد از صحنه برای خانم پناهی گل اوردید . من فیلنامه ای نوشتم که مطمئنم شما می تویند پری قصه ی من باشید .
-به لحاظ فیزیکی شاید ولی از نظر روحی فکر نمی کنم .(اعتماد به نفسش من و کشته !) من دارای همون ویژگی هایی باشم که پری قصه ی شما همون ویژگی ها رو داره ، و این مسئله ی مهمی یه از طرفی فکر نمی کنم اصلا استعداد بازیگری داشته باشم .
او با لحن گرم و صمیمی می گوید : ولی خانم پرستویی ! امتحانش ضرر نداره .
می تونید درباره ش فکر کنید . فکر می کنم جز شما کس دیگه ای نتونه نقش پری قصه ی منو ایفا کنه .
احساس می کنم دنیای تازه ای بی صبرانه منتظر من است . همین سینما که در ارزوی بسیاری جوانان زندگی می کند اکنون بی صبرانه مرا به سوی خود فرا می خواند .
به اصرار لیلی و ستوده فیلنامه می خوانم . امید را از لای نوشته هاش کشف می کنم .
او می تواند سنگ را ذوب کند . شب را سفید ببیند . در شب ارزوهاش خورشید را بکارد . کنار خورشید رویاهاش ماه را نقاشی کند .
او قادر است کارهایی انجام دهد که افراد عادی از انجام ان عاجزند ! و همین مرا شیفته ی او کرده .
می خواهم ، توانم را ازمایش کنم . ایا من ، می توانم نقش پری قصه ی او را ایفا کنم ؟
ایا من می توانم مشهور باشم ؟ اما اسیر خودبینی و تکبر نباشم!
ایا ثروت روزی مرا فریب خواهد داد ؟
به دفتر فیلم سازی می ایم . این اولین باری است که قدم به یک دفتر فیلم سازی می گذارم . بر روی دیوار پوستر هنرپیشه ها و صحنه های تکان دهنده و مهیج از فیلم های مختلف خودنمایی می کند.
یک هنرپیشه ماسک وحشتناکی روی صورت گذاشته و کودکی را می ترساند . بر روی دیواری دیگر پوسترهای محمد رضا گلزار جلب توجه می کند . یاد پیشکسوتانی مثل منوچهر نوذری و جمیله شیخی می افتم .
منشی با گشاده رویی به من خوش امد می گوید . روی صندلی می نشینم . و نگاهم را به گل های قالیچه ی کوچکی می دهم که به شکل لوزی وسط اتاق جلب توجه می کند .
بر روی میز یک گلدان با چند شاخه گل رز جلب توجه می کند . و توده ای مجله و روزنامه که خیلی منظم روی هم چیده شده .
نگاهم روی عناوین یک مجله که مختص به سینماست گیر می کند .
پریماه خواهد امد !
این اثر اولین تجربه ی کارگردانی امید ستوده خواهد بود .
امید ستوده در سال گذشته در فیلم های سینمایی حضور فعال داشت .
سلام !
این را مرد میانسالی با صدای بلند می گوید . و من هراسان نگاهم را از عناوین مجله برمی دارم .
به احترامش بر می خیزم . و با هم احوالپرسی می کنیم . او پشت میزش می نشیند . و به صندلی گردانش تکیه می دهد . اقای سهیلی تهیه کننده ای مشهور است . عینک اش را تا روی بینی پایین می اورد . و نگاهم می کند . دوباره عینک اش را بالا می برد و من به کار او خنده ام گرفته !
لبخند محسوسی بر لبانم نقش می بندد . او هنوز متوجه موضوع نشده می پرسد :
اقای ستوده از شما تعریف زیادی کردن . من فیلنامه رو خوندم . پریماه قصه ی امید یه دختر بسیار حساس و رمانتیکی یه . از نظر فیزیکی هم شباهت های زیادی به شما داره . یه دختر چشم درشت . صورت گرد و خوش ترکیب ، قد متوسط.
هنگام بیان این جمله در چشمانم خیره می شود . و بی ان که پاسخی از من بشنود گوشی تلفن را به سمت خود می کشد و چند شماره می گیرد .
منشی دفتر زن بسیار مودب و اداب دان است . او با سرو روی اراسته و با سنی چای وارد اتاق می شود . سینی را روی میز می گذارد و با هیجان صحبت می کند .
-ستوده یه بازیگر حرفی ای یه . با تجربه هم هست . بهتره بهش میدون بدیم و در زمینه ی کارگردانی ام توانش رو ازمایش کنه . اتفاقا بازیگر انتخابی اون همین الان روبروم نشسته .
کمی مکث می کند . سپس ادامه می دهد : انگار طرف اومده طالبی بخره . طوری سی دی ها رو روی هم می چید که من دهنم وا موند .
او با صدای بلند می خندد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مكالمه ی تلفنی او به طول می انجامد . و من مدام عقربه ی ساعتم را نگاه می کنم . امید با گفتن : سلام و با اجازه ، وارد اتاق می شود . من به احترام او ، از روی صندلی بلند می وشم . سهیلی با اشره ی دست و ابرو با امید احوال پرسی می کند . و به مکالمه اش ادامه می دهد . ستوده مقابلم می نشیند و کیف اش را روی زانو می گذارد .
او کاپشن چرمی مشکی رنگی پوشیده با شلوار جین ، هر دو منتظر می مانیم تا مکالمه ی سهیلی تمام شود . سکوتی طولانی در فضا حاکم شده است و تنها صدای خنده های بلند سهیلی است که گاهی سکوت را هراسان بیدار می کند . او از طرف مقابل خداحافظی می کند و من نفس راحتی می کشم . امید نگاه معنادارش را به من می دهد . لبخندی روی لبانش می نشیند و با لحن پر مهری لب به سخن می گشاید .
-خانم پرستویی ! شما تنها کسی هستید که می تونید نقش پری قصه ی منو ایفا کنید .
سهیلی کاغذهای روی میزش را به طور مرتب روی هم می چیند و می گوید :
امید جان تو باید سعی کنی روی پریماه قسه ات را در وجود خانم پرستویی بدمی . امیدوارم بتونی از خانم پریماه پرستویی یه چهره ی محبوب و پر اوازه بسازی .
-هنر زمانی تجلی پیدا می کنه که هنرمند استعداد هنری داشته باشه و تلاش کند به بهترین نحو از اون استفاده کنه .
سهیلی می ایستد . توی قفسه ی کتابخانه به دنبال کتابی می گردد و همون طور که پشت به ماست می گوید :
خانم پرستویی ! توصیه دوستانه ی من به شما اینه پیشنهاد اقای ستوده رو قبول کنید . خیلی ها اروزی موقعیت شما رو دارن . این یه شانس خیلی بزرگه که اگر ازش استفاده کنید ممکنه به اوج برسید .
امید دستش را زیر چانه گذاشته و منتظر عکس العملی از من است . می گویم :
چشم ، روی حرفای شما حتما فکر می کنم .
امید ، دستش را از زیر چانه بر می دارد و می گوید :
خواستم بیاید این جا من و اقای سهیلی در رابطه با مقدمات کار کمی با هم صحبت کنیم . ضمنا یک رضایت نامه از پدرتون هم نیازه .
سهیلی به دنبال کاری دفتر را ترک می کند . امید ساعتی ایست برایم از تکنیک بازیگری می گوید .
-تئاتر از هنرهایی مثل موسیقی ، ادبیات ، معماری ، نور و غیره س توی سینما باید به همه ی این عوامل توجه داشت . از این ها گذشته درسته نقش کارگردان در موفقیت یه اثر سینمایی خیلی مهمه اما بازیگر ف توی صحنه باید سعی کنه بازی نکنه . بلکه بره تو قالب همون شخصیتی که داره خصوصیات فکری ، روحی و روانی اونو به تماشاگران نشون می ده .
باورم نمی شود دست تقدیر مرا به این جا کشانده ، و من مقابل امید ستوده ام و او برایم از دنیای بازیگری می گوید . تلفن همراهم زنگ می خورد . دکمه را فشار می دهم . پدر نگران است و از من می خواهد سریع خودم را به منزل برسانم . امید متوجه موضوع شده و مصرانه از من می خواهد سریع مرا به منزل برساند . هر دو از دفتر بیرون می اییم .
چند اتومبیل به دنبال هم در حاشیه ی خیابان صف کشیده اند . امید پراید سفیدی را نشانم می دهد . هر دو به سوی ماشین پراید می وریم . او در عقب ماشین را باز می کند و من از دیدن راننده یکه می خورم ! دستم را به در ستون می کنم . امید خطوط تعجب را در چهره ی بهت زده ام می خواند . صندلی عقب می نشینم و امید به صندلی جلو تکیه می دهد . راننده کلاه سیاهی پوشیده و عینک دودی به چشم دارد . و شال گردن شطرنجی که تا روی چانه ان را بالا کشیده .
براستی او کیست ؟
چرا قدم به هر مکانی می گذارم او نقشی در رساندن من به مقصد نهایی دارد . ایا او تا انتهای مقصد با من خواهد ماند ؟
ایا او مرا به مقصد نهایی خواهد رساند ؟
راننده به سمت خیابان بهار می راند . مسافرین و گاهی راننده ی اتومبیل برای ستوده دست تکان می دهند . دختران و پسران جوان که در حال عبور و مرور از عرض خیابان هستند با شور خاصی به او نگاه می کنند و در گوش هم اهسته چیزی می گویند . گویی او شاهزاد ه ایست که کالسکه اش را به سمت قصر می راند . نگاهم را از مناظر اطراف می گیرم . و برای رهایی از تمام شک و تردید ها سوالی به ذهنم خطور می کند . می گویم :
ببخشید شما همون راننده ای هستید که منو به رستوران یاس رسوندید . درسته ؟
-شما رو به خاطر نمی ارم . ولی من تا دیروز تو اژانس کار می کردم
-شاید حق با شما باشه .
-اقای پویا ، راننده ی مطمئنی یه .
این را امید می گوید .
اکنون شک من به یقین تبدیل شده . بی گمان این همان مردیست که تلفنی به من گفت کسی در راهه! و می باید به او اعتماد نکنم .
ایا او مرا از اتوبان حقیقت به جاده ی اسرار خواهد برد ؟
ایا او دوباره به صحنه ی زندگی ام خواهد امد ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل دوم
اواخر پائیز است . باد توی درخت ها می پیچد .
چیزی به شروع فیلمبرداری نمانده . باید از فرصت استفاده کنم و در این چند روز باقی مانده ، اخرین تابلو را نقاشی کنم .
پدر پیشنهاد کرد سالنی نمایشگاهی اجاره کنم و تابلوهام را به عموم نشان دهم . فکر می کنم ایده ی خوبی باشد .
بوم نقاشی و تمام وسایلی که نیازمند کارم است با خودم به پارک شقایق حمل می کنم . وسایلم را کنار نیمکت چوبی می گذارم . دو پیرمرد در حالی که دانه های درشت تسبیح شان را رد می کنند برای هم از گذشته های دور می گویند .
یک زن به دنبال کودک اش می دود .
بچه ها از روی سرسره پایین می ایند و خنده کنان به سمت تاب می دوند .
زوج جوانی دست یکدیگر را تجربه می کنند و قدم زنان به سشمت در خروجی پارک می روند .
ستوده نیز قرار است به پارک بیاید . به عقیده ی او پارک شقایق می تواند برای ضبط یکی از سکانس های فیلم اش مکان مناسبی باشد و او می خواهد تمام زوایای این جا ره به خوبی ببیند .
روی صندلی می نشینم و بوم را مقابل لم می گذارم . کرم را شروع می کنم . با کاردک چند شکل هندسی روی بوم ایجاد می کنم و ضمن کار گاهش چشمانم اطراف را می کاود .
امید ستوده را می بینم که به طرفم می اید . قلبم به تندی می تپد دست از کار می کشم . نمی دانم چرا وقتی او را می بینم شر خاصی در وجودم ریشه می زند . ارزو می کنم او ساعت ها در کنارم باشد و با من پیرامون موضوعات مختلف صحبت کند . وقتی حضورش را کنارم حس می کنم . نوعی ارامش تمام وجودم را فرا می گیرد . او نیز خوشحال به نظر می رسد . زیپ کاپشن چرمی اش را پایین می کشد .
پسر جوانی دوان ، دوان خودش را به او می رساند و مصرانه از امید می خواهد بایستد و دوستش با گوشی تلفن همراهش از ان دو عکس یادگاری بگیرد .
مرد میانسالی سیگارش را به سطل زباله می اندازد و با دیدن ستوده یقه ی پیراهنش را مرتب می کند .
دو دختر جوان روی نیمکت نشسته و با نگاهی عاشقانه به او می نگرند .
امید نفس زنان کنار من می ایستد . با هم احوال پرسی می کنیم . او به دقت تمام زوایای پارک را تماشا می کند . سپس روی نیمکت می نشیند و می گوید :
-جای مناسبی یه . به نظرت چطوره ؟
-نظر من همینه ، با شما هم عقیده ام .
با دقت نگاهی به بوم می اندازد و به شاخه ی گلی که کنار ساحل تنها روئیده خیره می شود .
-گل زیبایی یه ! اگر من تو کشتی بودم و به سمت ساحل می امدم حتما اولین کاری که می کردم چیدن همین گل بود.
-ولی ببخشید به عقیده ی من این کار خیلی بی رحمانه س !
-چرا ؟
-خب برای اینکه این گل چه گناهی کرده تمام زندگیش قربانی یک لحظه شادی شما باشه .
-درسته حق با شماست . ولی چه گناهی کرده توی ساحل تنها زندگی کنه و هیچ دستی اونو نوازش نکنه .
-خب می تونید هم بذارید زندگی کنه و هم نوازشش کنید .
امید به لبخندی اکتفا می کند . می پرسم :
با راننده تون به اینجا امدید ؟
-بله .
این کلمه را با اطمینان می گوید و منتظر عکس العملی از من است .
من سکوت می کنم و دوباره روی بوم با کاردک چند خط مورب کنار ساحل ایجاد می کنم .
-راستی چرا خودتون رانندگی نمی کنید ؟
کمی مکث می کند . سپس با تردید می گوید :
دلیل خاصی نداره . این طوری راحت ترم .
-راننده ی شما ، همیشه عینک دودی به چشم داره . و شال گردن و کلاه ؟!
-به نوعی میشه گفت اره !
-چرا ؟
-اون دوس نداره چهره ش رو کسی شناسایی کنه .
دست از کار می کشم و متعجب می پرسم : چرا ؟
-این یه رازه و من اجازه ندارم به کسی بگم .
-حتی به پریماه قصه تون ؟
کمی فکر می کند . پاسخم را نمی دهد . به جای ان موضوع صحبت را به سمت دیگری سوق می دهد . با شیطنت لبخند می زند و از پریماه قصه اش می گوید : زمانی که شما رو دیدم و این فکر به ذهنم رسید به صحنه بیارمتون اصلا نمی دونستم اسم شما پریماهه.
-پس فکر کردین پریماه فقط می تونه تو قصه زندگی کنه ؟
-نه ، ولی خوشحالم از این که می بینم پریماه نزدیک خودمه . اون از من به اندازه ی یه قصه دور نیست .
-تستم چه طور بود ؟
-خوب بود . می دونی توی صحنه باید حواست باشه پریماه دختر حساسی یه . باید این حس رو نشون بدی . باید تماشاگر زود متوجه شخصیت درونی یه پریماه بشه . تا بتونه با اون ارتباط برقرار کنه .
پریماه دختر رمانتیکی یه . روحیه ی شاعرانه ای داره و قوه ی تخیل قوی . باید این حس رو خوب روی چهره ات و رفتارت بیاری .
-بهتر نبود یه جای این که اونو یه دختر رمانتیک خلق کنید کمی هم با منطق می افریدید.
-در این مورد حق با توست . ولی به عقیده ی من ، منطق و احساس هر دو نمی تونند تو یه ترازو و به طور مساوی قرار بگیرند . همیشه قدرت یکی بیشتر از دیگری یه .
-ولی من ، منطق رو بر احساس ترجیح می دم . چون منطق انسان رو از اشتباه باز می داره .
می خندد . دست از کار می کشم . به عقب برمی گردم و نگاهش می کنم . دستش را از توی جیب کاپشنش بیرون می اورد . و می گوید :
پس معلومه هیچ وقت عاشق نشدید . ادمای عاشق همیشه احساس شون بر منطق پیروزه . احساس قدرت فوق العاده ای داره .
به هر حال من خوشحالم که به قصه ی من امدید . گاهی وقتا می ترسم .
-از چی ؟
-از این که هر امدنی اسون نیست !
-منم می ترسم .
-شما از چی ؟
-از این که هر موندنی اسون نیست !
-پریماه می تونه ، همیشه تو صحنه بمونه .
-اما برای موندن بهانه لازمه .
او به فکر فرو می رود و زیر لب اهسته می گوید : درسته .
دو کودک به دنبال توپ پلاستیکی می دوند . یکی از انها توپ را می گیرد و با شیطنت به سمت ما پرتاب می کند . توپ به بوم اصابت می کند و بوم به زمین می افتد و رنگها روی ان پاشیده می شود .
گل لاله زیر اوار رنگ ابی غرق در خون می شود . نگران نگاهش می کنم . امید خم می شود . بوم را از روی زمین بر می دارد . دست پاچه می گویم :
حیف شد . گل لاله بالاخره توی تابلو مرد .
-ولی من به مرگش غبطه می خورم . اون ابی و اسمونی مرد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
وسایلم را بر می دارم . نیمی از وسایل را امید با فروتنی از دستم می گیرد . قدم زنان به سمت در خروجی پارک می رویم . او مصرانه از من می خواهد با ماشین پویا به منزل بروم . پویا از ماشین پیاده می شود .
وسایلم را توی صندوق عقب می گذارد . سپس هر سه سوار می شویم .
پویا می راند . از اگزوز اتوبوسی که جلوی ما در حرکت است ، دود غلیظی به هوا بر می خیزد . ستوده شیشه رابالا می شکد . و از پویا می خواهد نزدیک خیابان کوثر او را پیاده کند و مرا تا در منزل برساند . به ابتدای خیابان کوثر که می رسیم پیاده می شود و با من خداحافظی می کند .
ترافیک سنگینی پشت چراغ قرمز ایجاد شده . پویا می پرسد : شما کجا پیاده می شید ؟
-دیگه باید منزل منو بلد باشید .
-منظورم اینه اپارتمان یا منزل پدری ؟ کدومش ؟
متعجب می پرسم : اپارتمان ؟ شما اون جا رو هم می شناسید ؟
یادم نمی اد شما ، منو به اونجا رسونده باشید . این همه اطلاعات رو از کجا اوردین ؟
-ببینید خانم ! من راننده ی اقای ستوده ام و بس . اگر هم شما رو به منزل می رسونم خواسته ی اقای ستوده اس .
-جالبه خوب بلدین از جواب دادن طفره برید . در ضمن نیازی هم نیست شما منو به منزل برسونید . من همین جا پیاده می شم .
-مراقب باشید توی جاده تردید پیاده نشید .
-به چی باید تردید داشته باشم .
-به انتخاب .
-انتخاب چی ؟
-انتخاب بین موندن و رفتن .
-من اصلا منظور شما رو نمی فهمم .
-پس باید به من اعتماد کنید .
-چطور می تونم به کسی که حتی یک بار هم چهره ی اونو درست و دقیق ندیدم اعتماد کنم ؟
-دیدن زخم تقدیر روی چهره ی ادما اصلا تماشایی نیست .
چراغ سبز شده . ماشین ها به دنبال هم می خزند . پویا هنوز حرکت نکرده بوق ماشین هایی که پشت سر ما صف کشیده اند گوشم را ازار می دهد .
می گویم :
چه دلیلی وجود داره من به شما اعتماد کنم ؟
-دلایل زیادی هس که شما از اون بی خبرید .
با لحن کنایه امیزی می گویم : لابد تو جاده ی اسراره .
-اگر حرفم رو باور ندارید . می تونید پیاده بشید .
پیاده می شوم . طولی نمی کشد ماشین او میان صدها اتومبیلی که به سمت شمال می روند محو می گردد . مات و مبهوت در عرض خیابان ایستاده ام . و هنوز از جایم تکان هم نخوردم .
-وسط جاده پیاده ت کرد نه ؟
این را زنی میانسال می گوید : به عقب بر می گردم . او می خندد و کیف اش را روی شانه جا به جا می کند .
-منم ، مهتاب . خاطرت نیس؟ همسایه ی جدیدت .
هیجان زده می گویم : بله ، یادم امد و البته ببخشید من اون روز از شما نتونستم پذیرایی کنم .
او دستم را می گیرد و به سمت ماشین اش می برد .
-اشکالی نداره .
در ماشین را برایم باز می کند . هر دو می نشینیم .
-حالا کجا ؟
-خونه ی خودمون . من فقط بعضی وقتا می رم تو اپارتمانم نقاشی می کنم . بیش تر وقتم رو پیش خانواده ام می گذرونم . در واقع اون جا برای من حکم یه کارگاه رو داره .
مهتاب می راند . با تمسخر می خندد .
دختره ی ساده به همین اسونی همه چی باورت شده ؟
حتی برای مادر بیچاره ت نقشه داره . می خواد زن دومش رو بیاره تو اپارتمان تو .
می خندم .
-پدر من ، تا به حال دو تا زن گرفته . فکر نمی کنم جرات کنه برای بار سوم شانسش رو امتحان کنه .
-جالبه و لابد تو داری با نامادریت زندگی می کنی . اخه قربونت برم . چقدر ساده ای تو . از کجا معلوم همین پدرت که این همه بهش ایمان داری یه روز به مادر بیچاره ت خیانت نکرده باشه . هیچ از خودت پرسیدی چرا از هم جدا شدند ؟
-شما از کجا می دونید ؟
-خودت می گی پدرت دوبار ازدواج کرده . خب تو الان نامادری داری دیگه . درسته عزیزم ؟
-اره حدست درسته .
-حالا این پسره چرا وسط راه پیاد ه ت کرد . با هم حرفتون شد ؟!
-راستش اره . حرفای مشکوکی می زد . می گه بهش اعتماد کنم و از جاده ی اسرار اون منو به مقصد برسونه . مهتاب مضطرب می شود . ماشین با صدای مهیبی می ایستد . سر مهتاب به فرمان اتومبیل محکم اصابت می کند . لبهایش را جمع می کند . چشمانش را لحظه ای می بندد . گویی درد شدیدی را در ناحیه ی پیشانی حس می کند . در همان حال می گوید :
تو چی گفتی ؟
این را با حساسیت می پرسد .
-هیچی .
-از ادمی که زخم تقدیر روی چهره داره بترس .
-شما از کجا می دونید ؟
-دونستنش سخت نبود . از ظاهرش معلوم بود . تو خودت تونستی قیافه ش رو درست و حسابی ببینی .
از دوباره پا روی پدال گاز اتومبیل می فشرد . و در خیابان خلوتی می راند .
اواز مهتاب می خواهد مقابل یک کتاب فروشی توقف کند .
مهتاب توی ماشین منتظر می ماند . وارد مغازه می شوم . فروشنده با خوش رویی به استقبالم می اید . از او می خواهم کتابی در زمینه ی اموزش بازیگری به من معرفی کند . داخل قفسه ها را می کاود و دو کتاب را روی میز می گذارد . مشتری دیگری وارد مغازه می شود . و در فرصتی که او کتاب مورد نیازش را از فروشنده می خواهد من فرصت می یابم نگاهی کوتاه به عناوین کتاب بیاندازم . مولف کتاب فرداد صفاخوست . که به نظر می رسد تکنیک بازیگری را به زبان ساده و روان بیان کرده .
اسکناسی از کیف ام بیرون می اورم . هنوز مشتری درباره ی کتاب مورد علاقه اش با فروشنده صحبت می کند . اسکناس را روی میز می گذارم . و با شتاب از مغازه بیرون می ایم .
مهتاب کمی کلافه به نظر می رسد . در ماشین را باز می کنم . و سوار می شوم . او مرا تا در منزل می رساند و می رود .
خودم را برای رفتن به سینما اماده می کنم . دنیایی که چشم خیلی ها را به سوی خود خیره کرده . و چه بسیار جوانانی که قلب شان برای ورود به دنیای جادوئی می تپد .
ستوده مرا به دفتر فیلمسازی فرا می خواند تا به عوامل دیگر گروه معرفی کند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل سوم

امروز اولین سکانس بانوی اسمان تصویربرداری می شود .
ستوده برایم از شخصیت پریماه می گوید .
او به من یاد می دهد توی صحنه باید از خودم خداحافظی کنم وجودم و روحم را بدست پریماه قصه بدهم .
خانم شیدایی طراح صحنه و لباس است . گردن بندی به گردنم می اویزد . روی صندلی مقابل اینه می نشینم .
-گردن بند قشنگی یه .
این را خانم شیدایی می گوید سپس چند قدم از من فاصله می گیرد . گردن بند به شکل مستطیل است که گرداگرد ان را نگینی ابی به شکل قلب احاطه کرده . وسط ان این جمله حک شده : همیشه در قلب منی .
بله گردن بند قشنگی یه . توی سناریو به گردن بندی که پریماه گردنش انداخته بود . یه چند جا اشاره شده بود . اما هیچ اشاره ای به این جمله نبود .
خانم شیدایی مقابلم می ایستد و می خندد .
-این گردن بند روی اقای ستوده تهیه کردن ، یادمه اورد به من نشون داد . و نظر منو پرسید . منم گفتم عالیه . اون موقع این جمله روش حک نشده بود . اقای ستوده گردن بند رو برد خونه . فکر می کنم خودش با وسیله ی تیزی به سختی تونسته این جمله رو روش حک کنه .
شانه اش را بالا می اندازد .
-از نظر منم نیازی به نوشتن این جمله روی گردن بند نبود .
کمی مکث می کنم و به فکر فرو می روم .
ایا ستوده می خواهد به من بفهماند که من در فکر او و در اندیشه ی او حضور دارم ؟!
همراه گروه فیلمبرداری به یک باغ بزرگ می اییم . صحنه تقریبا اماده است . ستوده با علی بازیگر نقش مقابل من صحبت می کند . سپس به سمت من می اید . نگاهی به سناریو می اندازد . کنارم می ایستد .
و میگوید : وقتی داری پرنده رو تو اسمون رها می کنی . حس انتظار رو تو چهره ات نشون بده . تو می خوای منتظر اومدن پرنده بمونی .
امید روح پریماه قصه را در من می دمد و من اجازه می یابم در کالبد او توی صحنه زندگی کنم .
دوربین ها روشن می شود . گروه اماده است . با تکان دست امید صحنه جان می گیرد .
پرنده ای زیبا توی دست علی ایست . علی نوجوانی دوازده ساله است . پرنده را از او می گیرم . و در گوشش نجوا می کنم که باید از شهر ستاره ها بگذرد و برود به قصر ابی خدا ، و از خدای خوب برای همه بیماران لاعلاج دارو بیاورد .
در یک حرکت سریع پرنده میان دستانم اوج می گیرد . و در نقطه ی دور میان ابرها محو می گردد . ان گاه نگاهم به اتاق شیشه ای ابرها گره می خورد . لحظه ای جادویی افریده می شود .
پس از برداشت اولین سکانس فیلم ، لیلی که پشت صحنه هنرنمایی مرا تماشا می کرد . اکنون به طرفم می اید . مرا در اغوش می گیرد .
-عالی بود . عالی .
قطره ی اشکی روی گونه ستوده است . او نیز نزد من می اید و می گوید :
تو در همون برداشت اول کارت رو خوب انجام دادی . بهت تبریک می گم .
قصه تا انجا ادامه می یابد که ، پرنده دوباره به زمین بر می گردد و پریماه هر گاه ان پرنده را با خودش نزد بیماری می برد ان بیمار شفا می یابد . در انتهای قصه مخاطب متوجه می شود انچه پرنده با خودش از اسمان ها به زمین اورده داروی امید و ایمان به خداست .
امید داروئی ایست که با استفاده از ان می توان بر همه ی بیماری ها غلبه کرد .
کارها به خوبی پیش می رود . پدر چند پیامک روی تلفن همراهم فرستاده که برایم دل تنگ است .
ستوده به گروه اجازه ی استراحت می دهد . و در این فاصله من فرصت می یابم سری به خانه بزنم . از باغ که بیرون می ایم . مقابلم مهتاب را می بینم . او سرش را از توی پنجره اتومبیلش بیرون می اورد .
-بیا سوار شو.
متعجب می پرسم : بازم شما ؟
لبخند مرموزی می زند .
-بله عزیزم . تو هر وقت عجله داری خدا منو برات می رسونه .
سوار اتومبیل می شوم . می نشینم . مهتاب می راند . تصوریش را از مناظر اطراف و از ماشین هایی که جلوی ما در حرکت هستند می گیرد و لحظه ای به من می دهد .
-ازکارگردان راضی هستی ؟
-اره . اون زیاد به بازیگرا سخت نمی گیره . من باهاش راحتم . وقتی کارگردان روی بازیگر سلطه داشته باشه اون وقت بازیگر باید حواسش رو چند جا تقسیم کنه و این به سیر طبیعی یه قصه لطمه می زنه .
خوش بختانه اقای ستوده با تکنیک قوی و سبکی که داره به خوبی بازیگرا رو راهنمایی می کنه .
-امیدوارم به زودی معروف بشی . راستی از نقاشی هات چه خبر ؟ می خوای اونا رو تو نمایشگاه بذاری ؟
-اره . توفکرش هستم . ولی میخوام اخرین تابلو رو نقاشی کنم . تعدادشون یه خورده کمه .
-خب چرا معطلی ؟ به خاطر قضیه فیلم برداریه ؟
-نه بالاخره وقت می کنم . ولی میخوام یه خورده درباره ش فکر کنم .
سخته ؟
-موضوعش درباره ی عشق و زندگیه . می خوام چند کوه نقاشی کنم و قله ای که دو عاشق در رسیدن به بلندترین نقطه ی قله با هم رقابت می کنند . هر دوشون رو دوست دارم . نمی دونم کدوم رو پیروز کنم و روی قله ببرم .
تلفن همراهم زنگ می زند . گوشی را از توی کیفی که روی زانو گذاشتم . بر می دارم . دکمه را فشار می دهم .
ستوده است . از من می خواهد دیالوگ های سکانس بعدی را توی منزل تمرین کنم . یک لحظه یاد پزشک معالج ام می افتم که می گفت کسی در راه است . کسی که بی خبر می اید .
احساس می کنم ستوده زنگ خوش بختی را تو زندگی ام به صدا در اورد . به دست غروب تاریک دلم کلی ترانه داد .
در طول این چند ماه حتی یک شب بدون رویای او به خواب نرفتم .
تمام روزها را به امید دیدار مجدد او پلک هایم را گشودم .
راستی ! پویا کجاست ؟ چرا دیگر سخنی از جاده اسرار نمی گوید ؟
او از امدن چه کسی بیمناک است ؟
مهتاب با دست روی شانه ام می زند و خنده کنان مرا از رویا بیرون می کشد .
-خودش بود نه ؟
-کی ؟
همون که تا زنگ زد تو رفتی تو رویا . این همونی یه که می خوای تو نقاشی ت به قله ی عشق اونو برسونی ، نه ؟
و لابد دیگری اون پسره س . همون که اصلا معلوم نیس قیافه ش چه شکلی یه ؟!
من سکوت می کنم . و پاسخ اش را نمی دهم .
مهتاب نگاهش را از درختان بلند و عریان که در دو سوی خیابان مقابل هم قرار گرفتند می گیرد و به من می دهد .
-منم وقتی به سن تو بودم یه بار عاشق شدم . ولی افسوس که اون مرد هوسباز بود . اون موقع ما تو ده زندگی می کردیم . می دونی اقام خان بود . تو ابادی کسی نمی تونست رو حرفش حرف بزنه . اوضاع مادی ما خیلی خوب بود .
فکر نکن می رفتم گوسفند و گاو می دوشیدم آ! یه پام تو شهر بود .
من دختر خان بودم .
بهترین لباسها رو می پوشیدم و بهترین غذاها رو می خوردم . کلی کنیز و خدمتکار داشتیم . تا فرمان می دادم . می امدن جلوم تعظیم می کردن و ازم فرمان می بردن . یکی شون جرات نمی کرد از دستور من سرپیچی کنه . کاری کرده بودم همه ازم حساب ببرن .
می خندد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

همیشه در قلب منی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA