ارسالها: 3734
#71
  Posted: 20 Aug 2012 16:56
 
 
مرضیه جون : نه هنوز زود 
: پس چرا نمیاد خونه 
مرضیه جون : نمی دونم به خدا بهش گفتم بیا میگه نه رفت خونه بابا و مامان 
: بهتر بابا باهاش حرف بزنید برگرد 
بابا : بهش گفتم ولی میگه نه 
چشمم به ستایش با غذاش بازی می کرد ، می دونستم هر چی هست زیر سر این ستایش 
غذام و خوردم رفتم توی اتاقم ، یعنی چی شده که عقیل دیگه نمیاد خونه ، یعنی اتفاقی بینشون افتاده 
گوشیم و برداشتم ، می خواستم به عقیل زنگ بزم ولی هر کاری کردم نتونستم با خودم گفتم شاید این طوری بهتر باشه 
چند روز دیگه گذشت ولی بازم از عقیل خبری نشد ، مرضیه جون هم خیلی گرفته شده بود ، رفتم توی اتاقم به عقیل زنگ زدم 
: سلام 
عقیل : سلام 
: خوبی 
عقیل : از احوال پرسی شما خوبم 
: عقیل چرا نمیای خونه 
عقیل : اینجا راحت ترم 
: ولی ما ناراحتیم 
عقیل : تو اصلاً یادت هست که منم توی اون خونه هستم 
: مگه میشه یادم نباشه 
عقیل : برای همین یک سره بهم زنگ زدی 
: می دونی که درس دارم 
عقیل : خوب برو مزاحم درس خوندنت نمیشم 
: عقیل از من ناراحتی 
عقیل : نه عزیزم از تو ناراحت نیستم 
: پس شب بیا خونه 
عقیل : نه 
: چرا نه ، بیا مرضیه جونم خیلی دلگیر 
عقیل : ساره می ترسم بیام 
: چرا عقیل 
عقیل : یعنی تو نمی ونی 
: نه 
عقیل : ولش کن 
: شب منتظرتم ، بهتر به کسی ام نگی من بهت زنگ زدم 
عقیل : باشه عزیزم به کسی چیزی نمی گم ولی اگه بیام فقط به خاطر تو 
: ممنون ، پس خداحافظ شب می بینمت 
بابا و سعید طبق معمول اومدن خونه 
: سلام 
مرضیه جون : سلام ، عقیل نمیاد 
بابا : نمی دونم خانمم بهش گفتم بیا بریم ، گفت بتونه میاد 
مرضیه جون با ناراحتی رفت توی آشپزخونه ، به بابا نگاه کردم 
سعید : بهتر برید با مرضیه جون حرف بزنید 
بابا بلند شد رفت توی آشپزخونه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#72
  Posted: 20 Aug 2012 16:56
 
 
سعید آروم : نمی دونم چش شده 
: مگه شرکت نمیاد 
سعید : چرا ، ولی اونم از یک چیزی خیلی ناراحت نمی دونم چیه
: شاید با پدرش به مشکل خورده 
سعید : نمی دونم ساره 
ساعت شش شد ولی از عقیل هیچ خبری نشد ، پس چرا به من گفت فقط به خاطر من میاد اون که نیومد 
صدای زنگ اومد بعد از چند دقیقه در باز شد 
: عقیل 
مرضیه جون خوشحال رفت سمت در ، عقیل مرضیه جون رو بغل کرد و بوسید : سلام مامان ، خوبی ؟
مرضیه جون اشک هاش ریخت : چرا نیومدی ؟
بابا : خانم حالا که اومده 
بابا با عقیل دست داد 
سعید : می خواستی ببینی چقدر دوستت دارند 
عقیل لبخندی زد ، منم خوشحال باهاش دست دادم : خوش اومدی 
عقیل : ممنون 
ستایش رفت طرفش 
عقیل : من برم لباسم و عوض کنم میام 
بابا : برو عقیل جان راحت باش 
ستایش حسابی پکر شد 
عقیل اومد توی حال نشست 
بابا : چه خبر عقیل جان ؟
عقیل : سلامتی 
مرضیه جون : بابا و مامان خوب بودند 
عقیل : اره ، سلام زیادی رسوندند 
ستایش به عقیل نگاه می کرد ، ولی عقیل اصلاً بهش توجه ای نداشت 
مرضیه جون : بهتر بیان شام بخورید 
شام خوردیم ، ظرف ها رو شستم و همه چیز و مرتب کردم 
مرضیه جون : دستت درد نکنه 
: من که کاری نکرده بودم زحمت اصلی مال شما بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#73
  Posted: 20 Aug 2012 16:56
 
 
رفتم توی حال نشستم 
بابا : بچه ها من و مرضیه خانم باید یک چند روز بریم مسافرت 
: کجا بابا 
بابا : البته سعیدم با ما میاد 
سعید لبخندی زد 
: چیزی شده ؟
بابا : نه ، ولی می خواهیم سعید داماد کنیم 
شروع کردم دست زدن و رفتم سعید و بغل کردم : ای نامرد چرا به من نگفتی ، حالا کی هست 
بابا : شهره 
: وای چه خوب من خیلی دوستش دارم 
ستایش : سعید دختر بهتر از اونم پیدا می کنی 
اخم هام و توی هم کردم : دختر بهتر از اون پیدا نمیشه خیلی خانم 
سعید : برای همین انتخابش کردم 
: مبارک 
بابا : هنوز معلوم نیست 
: چرا معلوم ، جواب اونم بله است 
مرضیه جون بلند شد : خوب بفرمائید شیرینی 
: کی میرید ؟
بابا : فردا حرکت می کنیم ، عقیل جان فقط شرمنده اگه لطف کنی شب ها بیای خونه که این دو تا تنها نباشند 
عقیل : چشم 
بابا : ممنون 
عقیل بلند شد سعید و بوسید : مبارک باشه سعید جان امیدوارم خوشبخت بشی 
سعید : ممنون 
ساعت چهار بعدازظهر بابا و مرضیه جون و سعید رفتند 
ستایش توی خونه لم داده بود و تخمه می خورد 
برای شام کوکو درست کردم . صدای زنگ بلند شد و بعد عقیل اومد تو ستایش رفت سمت در : سلام 
عقیل بهش نگاهی کرد : سلام 
: سلام عقیل خسته نباشی 
عقیل به من لبخندی زد : سلام ساره تو هم خسته نباشی 
عقیل رفت توی اتاقش 
ستایش عصبانی رفت توی اتاقش 
دوباره صدای زنگ اومد در باز کردم ، ستاره بود 
: سلام 
ستاره : سلام آبجی خانم ، کی هست کی نیست ؟
: من و ستایش و عقیل 
ستاره : که این طور 
: بابک کو 
ستاره : قرار شد از شرکت بیاد اینجا 
سلام ستاره خانم 
ستاره : سلام عقیل جان خوبی خسته نباشی 
عقیل : ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#74
  Posted: 20 Aug 2012 16:57
 
 
رفت توی دستشویی
ستاره : ستایش کو ؟
: تو اتاقش 
ستاره : این چند شب که بابا نیست خیلی مراقب باش 
: باشه 
ستاره : بیا این چند شب برو تو اتاق ستایش بخواب
: کوتاه بیا دارم بزور تحملش می کنم همین که با عقیل حرف می زنم اون اخم هاش توی هم میره 
ستاره : چه غلط ها 
: همین و بگو ، بیا چای بخور 
ستاره : مرسی 
عقیل از دستشویی اومد بیرون 
: عقیل چای می خوری ؟
عقیل : ممنون میشم 
براش چای ریختم بردم توی حال گذاشتم جلوش 
عقیل : ممنون 
: خواهش می کنم 
برگشتم توی آشپزخونه کنار ستاره نشستم : این بیچاره ام از دست کارهای ستایش از خونه فراری شده بود 
ستاره : یعنی اون ستایش و دوست نداره 
: دیروز که اومد با همه خوب احوال پرسی کرد ولی محل ستایش نداد 
ستاره : جدی 
: آره 
ستاره : باور کن هر چی با ستایش حرف می زنم فایده نداره 
: می دونی ستاره به این فکر افتادم که با بابا حرف بزنم 
ستاره : منم به همین موضوع فکر می کنم 
: بهتر زود عروسش کنیم بره 
ستاره : فکر می کنی بره می تونه یک زندگی رو بچرخونه
: نمی دونم ستاره ولی اینجا موندنش خیلی خطرناک 
ستاره : آره 
ستایش اومد توی آشپزخونه : سلام ستاره 
ستاره : سلام ستایش خوبی 
ستایش : آره خوبم 
صدای زنگ اومد ستایش در باز کرد ، بابک اومد تو 
: سلام بابک 
بابک : سلام ساره خوبی 
: ممنون تو خوبی 
بابک : چه خبر ، دانشگاه چطور 
: هیچ خبری نیست ، دانشگاه هم در امن و آرامش 
بابک : تو از دوره دانشجویت هیچی نمی فهمی شیطنت بلد نیستی 
ستایش خندید 
عقیل به من نگاهی کرد 
: وقت شیطنت ندارم رفتم اونجا درس بخونم 
بابک : حاضرم شرط ببندم این ستایش خوب خودش و نشون داده 
ستایش خندید : نه اونقدر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#75
  Posted: 20 Aug 2012 16:57
 
 
بابک : اگه دانشگاه رفتند مثل ستاره باشه ، همه یک طرف تو هم یک طرفی 
ستاره : بابک مگه من تو دانشگاه چکار می کردم 
بابک : چکار نمی کردی ؟                                                                                        
ستاره خندید : خودت دوست داشتی اذیتت کنم 
بابک : پدر من و در آورد 
ستایش : خوب مگه بد بوده 
بابک : نه ولی تو بچه خوبی باشی 
ستایش : پسر دانشگاه مالی نیستند که بخواهم براشون وقت بزارم 
به عقیل نگاه کردم خیلی بی تفاوت بود 
بابک : ساره پسرهای دانشگاه شما چی ؟
ستایش : این یا تو کلاس یا تو کتابخونه به پسرهای دانشگاه نمیرسه 
: وقت ندارم 
بابک : تو خیلی درس و جدی گرفتی 
: می خواهم موفق باشم 
بابک : بالاخره که چی باید ازدواج کنی 
: وقتی خواستم ازدواج کنم به این چیزها فکر می کنم 
ستایش : با وجود اردلان ساره وقت فکر کردن به بقیه رو نداره 
ستاره : اون موضوع منتفی شده اردلان فهمیده اشتباه کرده پس تو هم تمومش کن 
ستایش : خوب بابا 
: شام می خورید ؟
بابک : اره من امروز ناهار نخوردم 
رفتم توی آشپزخونه میز و آماده کردم ، ستاره اومد 
: ستاره دیگه نمی تونم ستایش و تحمل کنم 
ستاره : این چند روز و تحمل کن تا بابا برگرده 
: باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#76
  Posted: 20 Aug 2012 16:57
 
 
بابک و ستاره تا ساعت دوازده پیش ما بودند و بعد رفتند خونشون ، ستایش و عقیل رفته بودند توی اتاقشون ، دو رو بر خونه رو تمیز کردم ، رفتم توی اتاقم . 
ساعت دو شد رفتم روی تراس صدای در اومد اول فکر کردم اتاق من ولی بعد دیدم اتاق عقیل ، کناری ایستادم دیدم ستایش وارد اتاق عقیل شد ، خوشبختانه در تراس اتاق عقیل باز بود و خوب صدا ها رو می شنیدم 
عقیل : چی می خواهی اومدی اینجا ؟
ستایش : عقیل چرا اینجوری می کنم 
عقیل : چکار می کنم ؟
ستایش : چرا دیگه نمیای بریم بیرون 
عقیل : تو به من گفتی بیا بریم می خواهم با دوست هام برم اون ها با برادرشون میان تو هم با من بیا ، قبول کردم اومدم ، ولی بعد اونجا فهمیدم اونا دوست پسرهای دوست هات هستند من و دوست پسرت معرفی کردی ، گفتم ایراد نداره من برادرشم حالا بزار فکر کنه من دوست پسرشم بهتر از این که بره با پسرهای دیگه دوست بشه ، باهاتون بیرون اومدم 
ولی ستایش تو یادت رفت که من چکار تو میشم 
ستایش : تو هیچ کاری من میشی ، من سوال کردم ، من و تو خواهر برادر نیستیم 
عقیل : ستایش این چه حرفیه ؟
ستایش : من سوال کردم من می تونم عاشق تو باشم و تو هم عشق من باشی 
عقیل : خیلی بچه ای ستایش 
ستایش : من دوستت دارم 
به دیوار تکیه دادم حالا باید چکار می کردم می رفتم توی اتاق یا نه 
عقیل : ولی تو برای من مثل خواهری نه بیشتر 
ستایش : نمی خواهم خواهر تو باشم 
عقیل : منم دوست ندارم تو نقش دیگه ای غیر از خواهر برای من بازی کنی 
رفتم جلوتر تا بتونم ببینمشون 
ستایش : ولی من عاشق تو شدم 
عقیل : من و تو خیلی اختلاف داریم من تو رو نمی خواهم می فهمی ستایش دوستت ندارم 
ستایش : کی رو دوست داری ؟
عقیل : هر وقت عاشق شدم بهت میگم 
باد پرده رو کناری زد عقیل چشمش به من افتاد 
ستایش یک دفعه قد بلندی کرد و لب عقیل و بوسید ، واقعاً خشکم زده بود . 
عقیل با یکم داد : ستایش برو بیرون 
ستایش با گریه : عقیل دوستت دارم 
عقیل : ازت بدم میاد برو بیرون 
ستایش با گریه رفت بیرون ، منم دیگه اونجا نموندم رفتم توی اتاقم ، حالا باید چکار می کردم 
ساره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#77
  Posted: 20 Aug 2012 16:58
 
 
برگشتم به عقیل نگاه کردم 
عقیل : من بی گناهم به خدا 
: برو بیرون عقیل باشه بعد حرف می زنیم 
عقیل : نه همین حالا 
: چی می خواهی بگی ؟
عقیل : نگو نمی دونستی چرا نمی اومدم خونه 
بهش نگاه کردم 
عقیل دستم و گرفت : ساره بخدا من هیچ علاقه ای به ستایش ندارم بارها بهش گفتم که دوستش ندارم ، اومد بهم گفت می خواهد با دوست هاش بره بیرون منم به عنوان برادر باهاش برم ، به خدا نمی دونستم می خواهد من به دوست هاش دوست پسرش معرفی کنه 
: حالا می خواهی چکار کنی ؟
عقیل : وقتی همه برگردند میرم خونه آقاجون با اون ها زندگی می کنم تا ستایش من و فراموش کنه 
: فکر می کنی درست بشه ؟
عقیل گوشیش و طرفم گرفت : به خدا یک بار نه به پیام هاش جواب دادم نه به تلفن هاش 
: عقیل چرا اینجوری شد ؟
عقیل : به خدا نمی دونم ساره من خیلی رعایت کردم ، که یک بار این اتفاق نیافت ، اصلاً نباید از اول می اومد اینجا 
تو چشم های عقیل نگاه کردم 
عقیل آروم بغلم کرد : ساره من و می بخشی نه 
: تو که مقصر نیستی 
عقیل : چرا هستم 
از توی بغلش اومدم بیرون : تو که میگی به ستایش علاقه ای نداشتی 
عقیل موهام و کنار زد : به اون نه ؛ ولی تو رو دوست داشتم 
: عقیل 
عقیل : بزار بگم دیگه نمی تونم پنهانش کنم 
: دوست ندارم 
عقیل دستش و روی دهنم گذاشت : اگه اینجام فقط و فقط به خاطر تو نه هیچ کس دیگه ، از وقتی اومدم تو برام مهم شدی فقط تو ، نه هیچ کس دیگه ، اگه می اومدم فقط می خواستم کنار تو باشم ، وقتی می رفتی خونه ستاره یا مامانی ات چند روز می موندی من دیوونه می شدم و وقتی بر می گشتی از دستت عصبانی بودم ، ساره من از فردا دیگه نمیام خونه خودت به بابات یک چیزی بگو ، من بهش خیانت کردم ، من و ببخش باشه ساره میرم تا تو رو فراموش کنم 
: عقیل تو نباید 
عقیل : می دونم ساره ولی به خدا دست خودم نبود از روزی که دیدمت دلم لرزید 
عقیل سرم و بوسید رفت توی اتاق خودش ، از اون روز دیگه عقیل و ندیدم ، بابا و بقیه برگشتند شهره بهش جواب بله رو داده بود و همه در تدارک عروسی بودند 
در مورد اون شب به ستاره هیچی نگفتم ستایش ام دیگه خیلی آروم تر شده و به من دیگه کاری نداره ، نمی دونم چرا دیگه مرضیه جون هم از عقیل یادی نمی کنه هر وقت دلش براش تنگ میشه میره خونه بابا و مامانش تا اون و ببینه ، نمی دونم اونم می دونست که ستایش عقیل و دوست داره یا عقیل من و 
طبق برنامه قبل همه رفتیم شمال تا مراسم عقد سعید و شهره و بگیریم عقیل مجبوری با ما اومد نمی تونست دیگه نیاد ولی تمام تلاش این بود که نه با من و نه با ستایش رو به رو نشه 
عروس و داماد اومدن 
رفتم استقبالشون شهره واقعاً خوشگل شده بود ، رفتند توی اتاق عقد 
اردلان اومد کنار گوشم : خوشگل شدی 
: خوشگل که بودم 
اردلان : بله بر منکرش لعنت ، ولی این لباس گلبهی خیل بهت میاد 
: ممنون
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#78
  Posted: 20 Aug 2012 16:58
 
 
اردلان : من می خواستم داماد بشم ، نشد ولی این سعید چه زود موفق شد 
: آره چون انتخابش درست بوده 
اردلان : انتخاب منم درست بوده 
: اردلان باز شروع کردی 
ازش دور شدم دیدم عقیل تنها روی صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد ، دلم می خواست برم پیشش ولی نتونستم رفتم توی اتاق عقد ، مراسم شروع شد و صیغه عقد جاری شد ، چشمم به عقیل افتاد با یک حالت خاصی به من نگاه کرد 
خدایا حالا باید با این عقیل چکار می کردم 
ستاره کنار گوشم گفت : اردلان با اون دختر نگاه کن 
برگشتم نگاه کردم دیدم داره با یک دختر حرف می زنه : خوب که چی ؟
ستاره : مثل اینکه ازش بدش نیومده 
: خوب به من چه ربطی داره 
ستاره : نمی خواهی هنوز بهش فکر کنی 
به چشم های ستاره نگاه کردم : تو مثل اینکه دیوونه شدی نه ؟
ستاره : چرا ؟ 
: من هیچ علاقه ای به اون ندارم می فهمی 
ستاره : خوب حالا چرا ناراحت میشی 
رفتم بیرون از اتاق عقد و کناری نشستم 
خوبی ساره 
سرم بلند کردم عقیل جلوم ایستاده بود : آره خوبم 
کنارم نشست : چی ناراحتت کرده ؟
: این که همه فکر می کنند من باید زن اردلان بشم 
عقیل : همه اشتباه می کنند 
: واقعاً من و اون اصلاً به درد هم نمی خوریم 
عقیل : تو هم بخواهی جواب بدی من نمی گذارم 
تو چشم هاش نگاه کردم : چرا ؟ 
عقیل : چون از نظر من پسر هرزه ای ، پس تو نباید خود تو بد بخت کنی 
لبخندی زدم : من اصلاً الان به ازدواج فکر نمی کنم 
عقیل : کار خوبی می کنی بگرد یک خوبش و پیدا می کنی 
: می دونم 
عقیل دستش و به طرفم آورد : حالا بلند شو غمبرک نزن 
دستش و گرفتم رفتیم پیش بقیه مهمون ها ، شب خوبی بود . مهمونی دیگه تموم شده بود با عقیل کناری ایستاده بودیم و با مهمون ها که داشتند می رفتند خداحافظی می کردیم 
ستایش اومد کنار عقیل دستش و گرفت 
عقیل خیلی مودبانه دستش و از توی دست ستایش در آورد آروم : آخرین بارت باشه 
ستایش حسابی جا خورد از ما دور شد ، به عقیل نگاه کردم : براش لازم بود 
لبخندی زدم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#79
  Posted: 20 Aug 2012 16:59
 
 
بابا : علی نمی رفتی شب می موندی 
عمو علی : نه باید برم صبح جای کار دارم خداحافظ 
خانواده عمه ها هم رفتند . توی حیاط نشستم : مهمونی خوبی بود 
شهره اومد کنارم نشست : آره ولی پاهام داره می شکنه 
: چرا ؟
شهره : خسته شدم از صبح توی آرایشگاه ، بعدم توی آتلیه 
: همین دیگه 
شهره : دلم می خواهد برم چند روز بخوابم 
: برو تو اتاقت راحت بخواب 
شهره خندید : من برم اول این لباس و در بیارم 
چشمم به عقیل افتاد بهم لبخندی زد ، جواب لبخندش و دادم . 
پدر شهره اومد و ما رو دعوت کرد بریم توی خونه ، به خانم ها یک اتاق دادند و به آقایون یک اتاق دیگه 
روی تشک نشستم : وای خسته ام 
مرضیه جون : پاشو عزیزم لباس تو در بیار بگیر بخواب 
: باشه 
ستایش با یک حالتی به من نگاه کرد ، بلند شو لباسش و عوض کرد و دراز کشید 
: مهمونی خوبی بود 
ستاره : آره واقعاً حال داد خدایش خانواده خوبی هستند 
: آره 
مرضیه جون : خدا خیرشون بده خدایش خیلی آبرو داری کردند 
: آره ، هر کی اومد حسابی شوکه شد 
ستایش : همچین میگین عالی بود که هر کی ندونه فکر می کنه چکار کرده بودند 
ستاره : ستایش این چه طرز حرف زدن خیلی عالی بود شام خوب ، موزیک خوب همه لذت بردند 
ستایش : یک عروسی معمولی بود 
مرضیه جون : هر کسی نسبت به سلیقه خودش عروسی می گیره 
ستایش : من این و قبول ندارم 
ستاره : تو بخواب 
ستایش سرش و زیر پتو کرد که یعنی خواب 
: حالا کی قرار شد برن خونه خودشون 
ستاره : دیگه سعید باید خونه اش و آماده کنه و یک مراسم اونجا ما بگیریم میرن خونه خودشون 
: چه خوب 
مرضیه جون : آره
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
 
 ارسالها: 3734
#80
  Posted: 20 Aug 2012 16:59
 
 
ستاره : خوب باز سعید مشکل خونه نداره ، یکم داخلش و بنایی کنه درست میشه 
: آره 
مرضیه جون : همون تعمیر داخل خونه کلی زمان می بره 
ستاره : خوب کو تا سه چهار ماه دیگه 
: آره 
ستاره : انشاءالله دامادی عقیل 
مرضیه جون لبخندی از شوق زد : آره خیلی دلم می خواهد دامادش کنم ، ولی هنوز زود باید اول یکم پول جمع کن بعد 
ستاره : آره ولی باید دنبال دختر خوب باشید 
ستایش سرش و بیرون آورد به ستاره نگاهی کرد ، ولی هیچی نگفت 
همه خوابیدن ، لباسم و عوض کردم رفتم از اتاق بیرون تا برم دستشویی ، رفتم توی حیاط 
اینجا چکار می کنی ؟
: وای بابا ترسیدم 
بابا : خوب اینجا چکار می کنی ؟
: می خواهم برم دستشویی
بابا خندید : خوب برو 
: دارم میرم خوب 
رفتم دستشویی و برگشتم دیدم بابا توی حیاط تنها نشسته کنارش نشستم : چیزی شده بابا ؟
بابا به من نگاهی کرد : راستش یکم نگرانم 
: نگران چی بابا ؟
بابا : ستایش 
: چرا چیزی شده ؟
بابا : امشب خیلی متوجه حرکاتش بودم هر جا عقیل بود اونم بود 
: اشتباه نمی کنید 
بابا : یعنی تو متوجه نشدی نه ؟
: نه 
بابا : عمو علی بهم گفت مثل اینکه همه خبر دارند الی من ، ساره دلم می خواهد راستش و بگی 
: که چی بابا ؟
بابا : تو می دونستی ستایش ، عقیل و دوست داره 
: آره 
بابا : چند وقت ؟
: تو تابستون بود فهمیدم 
بابا : چرا به من نگفتی 
: چی می گفتم عشقش یک طرف است ، عقیل ستایش دوست نداره 
بابا : تو از کجا می دونی ؟
: از اونجایی که عقیل رفت با خانواده مرضیه جون زندگی کنه ، با این که از این کار متنفر 
بابا : حالا باید با ستایش چکار کنم ؟
: نمی دونم بابا 
بابا : من دوست ندارم ستایش با عقیل ازدواج کنه اون پسر خیلی آقایی ولی نمی تونه داماد خانواده ما بشه اون برادر شماست 
: می دونم 
بابا : ستایش چرا این و درک نمی کنه ، آدم نمی تونه با برادرش ازدواج کنه 
: اون سوال کرده گفتن چون پدر و مادرتون فرق داره می تونید ازدواج کنید 
بابا : جدی: بله 
بابا : یعنی ستایش واقعاً عقیل و می خواهد 
: چه فایده عقیل دوستش نداره 
بابا : می خواهم با عقیل حرف بزنم 
 پایان قسمت ۴ 
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود  
     
   ویرایش شده توسط: boy_seven