انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

رمان آبروی من قربانی هوس (براساس واقعییت)


زن

 
رمان آبروی من قربانی هوس (براساس واقعییت)





  • نوشته:

مهلا و *~MoonGirl~* و sahar97 کاربران انجمن نودوهشتیا

۵قسمت


کلمات کلیدی:رمان/رمان آبرویی من قربانی هوس/آبروی من /داستان/قربانی هوس/واقعی/رمان واقعی/نویسنده.مهلا/رمان مهلا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
آبروی من ، قربانی هوس(1)


اينک اعتراف من

بي کـَس و کار شده ام ، اما هنــــــوز مثل تو ..

بي همه چيـــــــز نشده ام .


شك ندارم

سفره ي دلم را كه وا كنم

همه سير ميشوند



از چه بنويسم؟

از آرزوهايي که نشکفته خزان زده شده اند؟

يا از تمام احساساتم

که زير پاشنه هاي هوس تو...



تکه تکه شد؟
باصداي دراتاقم بيدارشدم .کسي نبود اروم توجام نيم خيز شدم .ساعت هشت ونيم بود .امروز نبودمن بود برم دادگاه
بي حوصله بلندشدم موهام وگيس کردم .
ازاتاقم اومدم بيرون طبق معمول مامان داشت باتلفن حرف ميزد بي سروصدايه ليوان شيربرداشتم وتاتهش وخوردم
سريع رفتم تواتاقم واماده شدم دوباره شروع کردم به شمارشو زيرلب تکرارکردن ضبط صوت ...خودکار ...کارتم برداشتم.
وقتي مطمئن شدم سريع اومدم بيرون .
رفتم نزديک ايستگاه وايسادم ده دقيقه معطل شدم تابلاخره اومد سوارشدم
ميدونستم امروزکارسختي درپيش دارم
خيلي وقت بود داستان خوبي براي مجلمون ننوشته بودم وشايد اخراج مي شدم
همين ديشب بود که زهره دوستم گفت يه اتفاق بد پيش اومده براي يکي ازدخترا
چون شوهرش تو کلانتري کار مي کرد هميشه خبراي دسته اول وبهم مي داد...
ازاين اتفاقا زياد بود اما کم پيش ميومد کسي ماجراش وبراي مجله بگه.همين چندروزپيش بود که 13تامرد به يک زن تجاوز کردند. شوهرش هم زنه رو رها مي کنه و ميره
يعني زنه چه حالي داشته اون موقع..... بيچاره ازحالا دلم براش مي سوزه.
يعني اون ديگه ميتونه به زندگيش ادامه بده اونم بعنوان يک همسريا يک مادر...
نشستم رو صندلي نگاهي به کنار دستي هايم کردم دو تا دختر نشسته بودن
يه ذره بيشتربه گفت گوهاش
: يه ذره بيشتربه گفت گوهاشون دقت کردم
سه تادختربودن حدود 19تا20انقدري آرايش کرده بودند که اصلا نمي شد شناختشون همين طور داشتم به نحوهي آرايش و صحبت کردنشون نگاه مي کردم که....يکيشون متوجه نگاه خيره من شد و گفت:
-چيه چرا زول زدي ادم نديدي؟
بدون اعتنا به نوع حرف زدنش سري تکان دادمو به زمين زول زدم.
يکي ديگشون گفت:
چيه فکر مي کني چون لباس مارک دار م پوشيمو به خودمون مي رسيم خوشبختيم؟نه خانم!اگه فکرمي کني ماتوخوشي داريم جفتک مي ندازيم سخت دراشتباهي.ف
.فکرنکنم مثل مابدبخت ديده باشي
اون يکي دختر که اولين طعنه رو به من زد ه بود گفت:مليکا ول کن ساکت آروم باش!
مليکا بدون اعتنا به حرف هاي دوستش:تاحالا شده باباجونت دست روت بلند کنه؟.......يکي ازدوستام زيرلگدهاي باباش جون داد!مي فهمي؟اونوقت تو خوشي هستي!کلاس گيتارتو پيانوتو الو بلت مي ري خوشي با خودت !
دوستش دوباره گرفتشو گفت:بس کن مي فهمي؟
مليکا/کچي مي گي شقاق چي چي رو بس کنم بزار بگم تا همه اينايي که اينجوري نگاهمون مي کنن بفهمن!فکر
کنن بفهمن!فکر کردين دخترا خودتون خيلي پاکن!
شرط مي بندم که حتي بعضي از شماها دختراتون به خاطر آادي دست روتون بلند کرده!از خونه تون فرار کرده!شايدم مرده!با خودتون مي گين به من چه؟مرده که مرده به درک که مرده!من دختر بي آبرو نمي خوام..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ملکيا که اهل جنجال و حرف زدن بود دوباره نشستو سيگاري روشن کرد و گفت:
يه دوست داشتم اسمش زهرابود اونقدر معصوم بود که سرش قسم ميخوردند خونوادش وضعه مالي متوسطي داشتند فقط بابانداشت.يعني داشتا شوهرمامانش بود.ببين....: ببين.... (سيگارش را زمين انداختو با کفش خاموش کرد و گفت)ديروز شنيديم خودکشي کرده.
ميدوني چرا؟فکرمي کني همچين ادمي چراخودکشي کرده
يه باررفتم پيشش بعدازکلي مقدمه چيني گفت :شوهرمامانم يه مرد اورده بوده توخونه
مامانمم نبوده .......نگاهي به ضبط صوتي که دستم بود کرد و گفت:
تو که مي نويسيصداي منم ضبط کن شايد به کارت بياد!
ضبط صوتمو روشن کردم همه بهمون نگه مي کردند و اون بدون اعتنا که جمع بهمون خيره شده ادامه داد.
اززبون دوست زهرا
منم گفتم :
زهراتو که همچين دختري نبودي که توازش بدت مياد دليل نميشه دربارش بد حرف بزني
هق هقش بيشترشداروم پاشو جابه جاکردواب دهنش وبازحمت قورت داد
دستش واروم برد سراغ لباسش اروم زدبالا
خدايا من چي ميديدم
اين ديگه بدن نبود فقط جاي گاز گرفتن ديده مي شد و کبودي خون مردگيش بيشترتو ذوق مي زد
چشماشو بهم دوخت وادامه داد:
-ديگه به چه رويي بگم خداکمکم کن
هرچقدرالتماسش کردم به پاش افتادم جيغ زدم گريه کردم قسمش دادم گوش نداد
گفتم بخدا من هنوزبچم من هنوز دارم باعروسکام بازي ميکنم
ميدوني چي گفت :
-گفت بابات گفته 2ساعت بيشتروقت ندارم
هق هقش بيشترشد .
مرده ادامه داد
-ميدوني چقدر خرجت کردم
50تومن ناقابل
-سپيده يعني ابروي من شرف من دختربودنم به 50تومن مي ارزيد بخدا نمي ارزيد
من که تايه مردي ميديم سرم ومينداختم پايين که يدفعه گناه نکنم چطور تونستم اون همه جامو ببين
من بهش گفتم:
-خب به مامانت بگو حتما کمکت مي کنه
گريش بيشترشد
-تومامان من ومگه نميشناسي چون الا من پيششم هرروز بهم سرکوفت ميزنه که چرانرفتم ازاينا چرا اينجام
اگه بفهمه که بيرونم ميکنه درباره شوهرش اينطوري ميگم
ديگه چيزي به مغرم نمي رسيد جز دلداري دادن هاي الکي
بعدم که بلندشدم برم دستم وگرفت
التماسم کردنرم
ميگفت من ميترسم تنهايي بخدا جون ندارم بيشترازاين نرو
تنهااميدم تويي
امامن وضعم بدترازاون بود نتونستم بيشتربمونم سريع ازاونجا رفتم
دقيقا به شب نرسيده بود
ديدم صداي امبولانس مياد سريع رفتم
ديدم زهراست مادرش که اصلا تواين دنيانبود نه گريه مي کرد نه تکون ميخورد فقط
اون شوهرمادرش يه پوزخند کنارلبش حتمافکر مي کرد حيف شد چندتامشتري ديگه هم ميشد جورکنم براش
وقتي رفتم توخونشون
چشمم به قابش خورد هنوز نبردنش روبان زدند براش چه جالب وصيت کرده بودکسي نره تواتاقش همونطورکه روزمين نشسته بودم اشکام وپاک ميکردم چشمام مي سوخت نفسم باصدا
بود
پاهام سست شده بود
.ديگه ناي بلندشدن ندارم
زهرا مگه توچه گناهي کرده بودي مگه به کي بدکرده بودي.
اشکام امون ندادند وسريع پايين ميومدند
دختربعض کرده بود...گاهي وقتا ادما اونقدر بعض تودلشونه که فقط منتظر يه تلنگرن ...يه اشاره...يه نگاه...رسيد بهايستگاه
.فقط نگاهي به دخترانداختم که باپوزخند تلخي سرشو چرخوند.
پياده شدم.
يه کمي پيادهروي کردم تا رسيدم به دادگاه.روزسختي درپيش بود
مقنعه مو مرتب کردم وبسم الله گفتم و واردشدم.
همونطور که حدس زده بودم خونواده دختره اجازه مصاحبه نميدادن.پس ترجيه دادم منتظر بمونم تادادگاه تموم بشه.
تااون جاکه من متوجه شده بودم پسره تو دادگاه حاضر نشده بود
خب منم بودم براي خودم دردسر نميتراشيدم؟!
من حتما بايد يه موضوع براي مجله پيدا ميکرددم...با ياد آوري اسم مجله آه از نهادم بلند شد.به شدت فشار کاري روم بود اما با وجود اين عاشق شغلم بودم...با فاکتور گيري رئيسم ميشد گفت محل کارم با وجد اين که مختلط کار ميکرديم خيلي مناسب بود و همه حد خودشونو ميدونستن.
تنها چيزي که در ذهنم ميچرخيد اين بود که چطوري از بين اين همه خبرنگار قبل از اين که بره بتونم باهاش صحبت کنم و از اون بدتر اين بود که دختره مسلما راضي به صاحبه نميشد.
اين مدت بهراد و مادر و پدرم خيلي از دستم حرص خورده بودن...غرق کارم بودم و به هيچکس و هيچ چيز توجه نداشتم.
نفسمو محکم بيرون دادم و به آدمهايي که تو سالن دادگاه رفت و آمد ميکردن خيره شدم.
البته دوتاپسربودندچون به حيثيت اون دخترمربوط مي شد خيلي درباره پرونده نمي دونستم.
همونطور که تکيه دادم به ديوارسرمو تودستام گرفتم داشتم به اينده نامعلوم دختره فکرميکردم
الان چه حسي داره چيکارميکنه
الان ديگه نه اون نجابتي که ميخوادوداره نه خانواده اي که بهش تکيه کنن
همين که اينقدرمحکم بوده تاحالا خودکشي نکرده جاي شکرداره

صداي گريه دختري وشنيدم برگشتم طرف صدا
يه دختره 17.18ساله بود چادرش ومحکم کشيد روصورتش مامانش داشت باهاش حرف ميزد ولي اون فقط اشک مي ريخت .
خبرنگارهابه سرعت رفتند طرفش فکرکنم خودش بود
منم دويدم طرفش
-خانم خانم توروخدا فقط يه دقيقه وايسيد
امادختره توجه نکرد
صداي هم همه وعکس گرفتن بلندشد
دختره عصبي بود قدمش وتند برمي داشت مادرش دادميزد.
چهرهي گلگونش وميديم که ازخشم داشت فرياد ميزد .
فکرکنم اون پدرش بود سرش و
پايين انداخته بود معلوم بود داره خجالت مي کشه حتماداره ميگه اين چه بچه اي .اينم شدلکه ننگ
اما نميگه اون ازشهامتشه که اومده اينجاداره اعتراف ميکنه
اين بلايي که سرم اومده من توش دخيل نيستم
اومده بگه که من هنوزهم نجابتمو دارم
اما کي هست توجه کنه
همه سرشون باتاسف تکون ميدادند
قدم هامو تندتر کردم که بهش برسم
امااون هاخارج شدند ازسالن ورفتند
نااميداومدم بيرون نشستم رواولين سکو
گوشيم زنگ خورد زهرا بود
-سلام
-سلام خوبي
-ممنون توخوبي
-مرسي چي شد دختره رو ديدي
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-نه نشدکامل ببينم
-جدي چه بد.حالا چيکارمي کني؟
-نميدونم
-راستي ميخواي ادرس خونشون وبگيرم
واي راست ميگفت چرابه ذهن خودم نرسيد
-جدي اگه ميتوني حتما
-باشه پس فعلا خداحافظ
-خداحافظ
گوشي وگذاشتم توکيفم يه ذره اميدوار شدم
سريع از دادگاه بيرون رفتم...
بي حال ازسرجام بلند شدم رفتم به سوي محل کار

ازميون ماشين هاعبور مي کردم وفقط صداهاي فحش هاشون متوجه مي شدم!

امروزحتما کلي رئيس دعوام ميکنه
امروزنميدونم چرااين همه بي خيال شدم.ديگه چيزي درمن اثرنداره نه دعواهاي رئيس نه فحش هاي مردم.
اروم وارد دفترشدم خانم خليلي اومدپيشم .

-ريحانه چرااين همه طول دادي داستان امروزت چي شد

-اول سلام

-سلام خب

-معلوم نيست اين سوژه خوبي مطمئن باش راضش ميکنم
خانم خليلي سرش وتکوني دادورفت .

هنوز تو اتاقم نرفته بودم که ابدارچي بهم گت برم دفتر رئيس
رئيسمون يه ادم خشن وکم حرف عصبي بود کلا نميشدبازبون ادميزاد باش حرف زد
منم هميشه خواستم بامهربوني باهاش رفتارنم تامثلاهمه نگه اخراج
منشي گفت: وايسم

چنددقيقه که باتلفن فک زد گفت برو تو يه ذره تو صورتش دقيق شدم
ارايشي که کرده بود مشخص بودازاوناشه
شنيده بودم بارئيس سري داره
وارد که شدم رئيس باخشم نگاهم کرد.
منم بزورلبخندي زدم وگفتم

-سلام صبحتون بخير

-سلام ودرد الان لنگه ظهره چه صبح بخيري

بااين فريادي که زد فکر کنم تمام بدنم لرزيد...
سعي کردم به خودم مسلط باشم دندون هامو روي هم فشردم دوباره يه لبخندزدم بعضي وقت هاازناتوانيه خودم بدم مياد چراهميشه بايدتوسري خور باشم.
-رفته بودم دادگاه براي يه پرونده
-خب
-فعلا هيچي اماقول ميدم به زودي همه چيز درست بشه ي داستان..
نذاشت حرفم تموم شه توجاش نيم خيز شد
-اين اخرين فرصته که بهت ميدم اگه تونستي که هيچي وگرنه اخراج
چه جالب وچه راحت ميتونه يک ادم واخراج کنه واسش چقدر بي ارزش بودم انگارنه انگارچه کارهايي کردم
تااين مجله اسم ورسمي بگيره
سرم وازروبي خيالي تکون دادم واومدم بيرون
نگاه هاي ترحم انگيز مردم مرا تا حدجنون مي کشيد .
اروم رفتم سر ميزم
توفکراين دختره بودم هنوز اسمشم يادم نمياد
گوشيمو سريع برداشتم وزنگ زدم به زهرا
-الو
-سلام دختر
-سلام چيکارکردي؟
-يواش بابا من خوبم هاا
-خوب خداروشکر
-به جناب شوهرگفتم اونم گفت اين ونميشه بگم
-خب الان برو سراصل مطلب
-ايــش دختريه دقيقه امون بده
-خب بگو
-قرارشد امشب خبرم بده
-باشه منتظرم
گوشيمو گذاشتم دوباره رفتم توفکر
خواستم خودم وبه يه چيزي سرگرم کنم امانميشد من دختري نبودم که راحت بشينم يه جابايد کاري مي کردم
يه ايده يه اتفاق يه چيزي بايد باشه
رفتم سراغ دفترخانم يوسفي دوست خوبي بود که توهرموقع از زمان
من وراهنمايي مي کرد.
بعدازدوبار درزدن اجازه ورود داد
واردکه شدم اشاره کدم بشينم روصندلي روبرو داشت باتلفن حرف ميزد چيزي نگفتم
خودم ومشغول کردم و با انگشتان دستم بازي کردم
اه چقدر فک ميزنه! همين الان که من کارش دارم بايد اينقدر ور بزنه با اين ماسماسکش!!! وا، ريحون! باز تو بي تربيت شدي؟! خو مگه دروغ ميگم؟! راست ميگم ديگه نگاه ، دلشم نمياد قطع کنه! لب زيرينم رو گزيدم تا کم تر غيبت کنم! به يوسفي نگاهي کردم و اون هم يه نگاه بهم انداخت و با اکراه از شخص پشت خط خداحافظي کرد و گفت:
ـ به به! ريحانه خانم! چه عجب يادي از فقير فقرا کردي!
لبخندي زدم و خواستم حرف بزنم که گفت:
ـ باز مشکلي پيش اومده که ميخواي با من در ميون بذاري؟!
اوه فکر کنم اينو از دستپاچگيم فهميد! بازم لبخند زدم و نشستم رو صندلي نزديک به ميزش...
من ـ راستش من دنبال يه ايده هستم... يه چيزي که بتونه خيلي جالب باشه، يه سوژه ناب!
خانم يوسفي يا همون نرگس جون خنديد و گفت:
ـ واي دختر! اين همه سوژه ريخته دور و برت!
من ـ اما من دنبال بهترينش هستم!
نرگس ـ نظرت راجع به اون دختره چيه؟! همون که....
من ـ کدوم دختر؟!
نرگس ـ همون که بهش تجاوز شده...
من ـ اسمشو ميدونيد؟! مشخصاتي چيزي؟!
نرگس ـ اسمش سپينتا محموديه... 17، 18 سالشه فکر کنم... ادرسشم نميدونم اما اگه بتوني راضيش کني که باهات مصاحبه کنه عالي ميشه ميدوني که!
من ـ راستش خبرشو زياد شنيدم اما نميدونم فکر نکنم راضي شه... بايد از در دوستي وارد شم! درضمن اگه نتونم راضيش کنم ، منصوري(رئيسمون) بي برو برگشت اخراجم ميکنه...
نرگس جون لبخندي زد و گفت:
ـ اين آقا رئيسمون اصلا اعصاب مصاب نداره! زياد دور و برش نپلک سعي کن قانون رو رعايت کني و کار خوب تحويلش بدي، اونوقت همه چي حله! (و يه چشمک بهم زد.)
سرم رو تکون دادم و رفتم تو فکر... اي خدا خودت کمک کن از پس اين منصوري بد اخلاق بر بيام و بتونم ضايع اش کنم با کارايي که تحويلش ميدم. هيچ وقت قدر منو نميدونه! از خانم يوسفي تشکر کردم و از دفترش رفتم بيرون... رفتم پشت ميز خودم و مشغول کارام شدم... به هر بدبختي بود اون روز رو به پايان رسوندم... خواستم ايندفعه ولخرجي کنم و با تاکسي برم... حوصله شلوغي رو نداشتم... سوار تاکسي که برام وايساد شدم ... زير لب سلام کردم و سرم رو به شيشه ماشين چسبوندم و رفتم تو فکر... هيي... بيچاره دختره... واقعا چطور راضيش کنم؟! بيچاره سپينتا! همينه اسمش؟! اولالا چه اسم سختي هم داره!يادم باشه هروقت ديدمش ازش بپرسم معني اسمش چي ميشه... سرم درد ميکرد... از بس با اينو اون سر کله زدم! کارم همينه! راستش نتيجه اينکه به حرف مامانت گوش ندي همينه ديگه! از اولشم گفت برو دکتر شو راحت! اما من به خبرنگاري علاقه دارم! منو چه به دکتري! بيخيال! با صداي راننده که ميگفت "خانم رسيديم" سرم رو از رو شيشه برداشتم و از فکر بيرون اومدم و گفتم:
ـ چقدر ميشه؟!
ـ 5000 تومن!
پول بهش دادم و از ماشين پياده شدم و رفتم دم در و زنگ زدم....
صداي بهراد تو آيفون پيچيد:
ـ بله؟!
من ـ بله و مرض باز کن بهراد حوصله ندارم!
بهراد ـ واي باز اين سبزي ريحون اومد ، پاچه گيريش شروع شد!
تقريبا داد زدم:
ـ بهــــــــــــــراد!
با خنده در و باز کرد و رفتم تو....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آبروی من ، قربانی هوس(2)


رفتم تو راهرو و خواستم برم سمت آسانسور که يادم افتاد خرابه... دوباره اين نگهبانمون يادش رفت زنگ بزنه بيان درستش کنن! آهي کشيدم و رفتم سمت پله ها و چهار طبقه رو به زور بالا رفتم. وقتي رسيدم به واحد خودمون يکم وايسادم تا نفسي تازه کنم... نفس نفس ميزدم... سرم رو پايين گرفتم که با ديدن کفش هاي دم در تعجب کردم... ابروهامو بالا انداختم و همينطور که به کفشا نگاه ميکردم خواستم زنگ بزنم که بهراد در رو باز کرد...
سعي کردم لبخندي بزنم ولي نشد چون خيلي تعجب کرده بودم تقريبا خيلي کم پيش ميومد که مهمون برامون بياد اونم ، اين همه...
بهراد ـ ريحون چرا ماتت برده، بيا تو مهمون داريم!
من ـ اينو که دارم همين الان فهميدم ولي کيا هستن!
بهراد ـ خاله اينا و دايي اينا... مثل اينکه خبراييه!
من ـ بهراد حالا برو کنار بذار بيام تو يکم به سر و وضعم برسم...
بهراد زد به پيشونيش و رفت کنار...
خدارو شکر در ورودي از تو حال معلوم نبود ميتونستم خيلي راحت برم تو اتاقم و بعد بيام تو حال... سريع کفشامو در آوردم و رفتم تو اتاقم... مقنعه ام رو در آوردم و با بي حالي بقيه لباسامم در اوردم و آويزون کردم سر چوب لباسي...
رفتم دستشويي تو اتاقم و آب يخ زدم به صورتم تا يکم حالم جا بياد... از دستشويي بيرون اومدم و موهاي گيس شده ام رو با يه کليپس بالاي سرم جمع کردم و يه شال آبي انداختم رو سرم و يه بلوز آستين بلند سفيد و آبي با يه دامن بلند آبي پوشيدم و يکم عطر به خودم زدم و رفتم بيرون. هيچ وقت دلم نميخواست جلوي خاله ام رو دست بخورم! به خاطر همين مواظب سر و وضعم بودم... صدامو صاف کردم و رفتم تو حال... با اومدن من همه بلند شدن... با سر به پسر داييا و پسر خاله هام سلام کردم و رفتم سمت دايي و باهاش دست دادم و به ترتيب به خاله و دختر خاله هام! بعد هم رفتم کنار مامان نشستم... داشتم به چهره خاله نگاه ميکردم که چشماشو ريز کرده بود و داشت همه جارو از نظر ميگذروند... اي خدا يعني باز چه نقشه اي داره ميکشه؟! سرم رو تکون دادم که خاله رو کرد به من و گفت:
ـ خب ريحانه خانوم چيکارا ميکني؟!
لبخند مصنوعي زدم و گفتم:
ـ هيچي کاراي هميشگي!
خاله ـ همون فضولي کردن؟!
و همه زدن زير خنده! اي خدا من چه گناهي کردم که اينا شغل و انتخاب منو مسخره ميکنن؟!
اخم کردم و خيلي جدي گفتم:
ـ ببخشيد اما نه به اندازه شما فضولي نميکنيم خبرارو جمع ميکنيم اما نه بيش از حدمون که به بقيه بر بخوره! پس جاي شمارو نميگيريم خاله جان!!!
همه چشماشون از تعجب گرد شد... مامانم خجالت زده سرش رو پايين انداخت و بهراد هم سعي ميکرد جلوي خنده اش رو بگيره! بقيه هم سکوت کرده بودن و خاله و دخترخاله هام درحال ترکيدن بودن! ايول به خودم حالشونو گرفتم... معني نداره به انتخابم توهين کنن... هرچي باشم به اندازه خاله فضول نيستم!
ببخشيدي گفتم و رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم...
حوصله هيچکي نداشتم روتختم درازکشيدم ودوباره رفتم توفکرچه زندگي کسل کننده اي داشتم.يادم مياد بابام ميگفت هروقت دنبال چيزي بري بدستش نمياره .
يعني الان من بايد بس بشينم تابببينم خودش مياد يانه؟!
چرازهرا بهم زنگ نزده ؟چراتاحالا خبري نبوده؟
صداي تق تق در اومد حوصله هيچکي ونداشتم
جواب ندادم
-بهراد-خوابي ؟نمياي غذا بخوري
-بهراد برو حوصله ندارم
بهراد-باشه من ميرم ولي بعد خودت جواب مامان وبده
-باشه توبرو نميخواهد نگران مامان باشي
ديگه صدايي نيومد معلوم بود رفته



بلندشدم ورفتم سراغ لپ تابم ديشب نصف ماجراي پريسارو داشتم تايپ مي کردم که خوابم برد بايد ادامش وتايپ کنم.ماجراي زندگي جالبي داشت.

داستان زندگي پريسا
مثل هميشه داشتم تندميدويدم که برم مدرسه اخه ديرم شده بود اقامرتضي شوهر ليلا خانم که همسايمون بود صدام کرد گفت زنش حالش بده
ليلا خانم چون بارداربود هرازگاهي حالش بد مي شد ومن مي رفتم کمکم
ولي شوهرش هيچ نگراني توچهرهش نبود
رفتم جلو بهش گفتم مشکلي نداره ميام کمک بااينکه مدرسم داشت مي شد ولي بايد کمکش مي کردم
دويدم تو خونشون
اقا مرتضي جاشو نشونم داد بند کفشمو دراوردم و رفتم تو!
اما اثري اززنش بوداتاق خاليه خاليه بود يعني چي شده بود
برگشتم طرف اقا مرتضي اما فقط دردي درناحيه سرم حس کرم بعدشم
ديگه هيچي وقتي بيدار شدم دست وپامو بسته بود و فقط لباس هاي
پاره تنم بود يعني چي شده خداي من چرااينجوريم
همه جاي بدنم فقط درد داره کسي نيست؟

چرا بعضي جاهام خون اومده !

واسه چي دستم کبوده؟

اقامرتضي اومد وديگه مجالي براي فکرکردن بهم نداد
من تو يه چيزي گذاشت هنوز گيج بودم گيج ترازاون که بدونم من ولاي چي گذاشت.

چندساعتي طول کشيد ازسرم خون مي رفت وفقط مي تونستم چشمامو تکون بدم
من تو يه جايي گذات که فقط احساسه خفگي مي کردم
پاهامو نميتونستم تکون بدم خون بيشتر مي اومد
سرم گيج مي رفت.
ازدرد فقط اشک مي ريختم صدام انگارخفه شده بود
هرلحظه هوا کمترمي شد.
هيچي وحس نميکردم چشام ازدرد بسته شده بود
نميدونستم کجام چه بلايي سرم اومده فقط درد بود ودرد
بوي بنزين حس کردم
فکرکنم تويه ماشين بودم واونم هي گاز ميداد وتندترمي رفت انگارعجله داشت

بازچشمام مي سوخت چشام سياهي مي رفت
اشک هم نميتونستم بريزم اخه صورتم بدجورمي سوخت
تشنم شده بود دستم ونميتونستم تکون بدم
وباز درد ودرد

چشام وبايه دردعجيبي بازکردم.چشام جايي ونميديد وفقط وفقط صداي زوزه بود
نميدونستم کجام حالم چطوريه
هنوز گيج بودم ميخواستم پامو تکون بدم نميتونستم فقط ازخداکمک ميخواستم ميدونستم تويه
بيابونم اگه بيشربمونم شايد زنده نمونم
اگه گرگ هابورنم چي
خدايا من که کاري نکرد شايد بدترين گناهم اين باشه که نمازهام قضاشده باشه
اون دفعه فاطمه گفت اون هاکه 9سالشون شده نمازواجبه پس من وببخش
من کاري نکردم که خداجونم
اوندفعه هم که عروسکم و پرت کردم بهش گفتم ببخشيد که
هنوز نبخشيده
حال داد زدن ونداشتم اما فقط تونستم بگم خدا
انگار صدايه يه ماشين بود اره خودش حتما برگشته نجاتم بده
صدانزديکترشد

خودشه خداجونم ممنون بخدا نمازامو سرووقت ميخونم
صداي يه زن ومرد بود
-مطمئني صدايي شنيدي
-اره اقا خودم شنيدم
بااون حاله بدي که داشتم و قفلي که به دهانم انگارزده بودند نمي تونستم دادبزنم
اما بايد تلاش ميکردم

-من اينجام

يه بارديگه باتمام وجودم دادزدم

-من اينجام.

-ديدي گفتم صدايي بود
چشمامو که بازکردم تو بيمارستان بودم.
فقط صداي گريه مادرم ومي شنيدم يعني اون ازکجافهميده من اينجام حتماهمون اقاوخانوم بهش گفتن


****
صداي دراومد
-ريحانه چه خبره هنوز تواين اتاق هستي نمردي؟
-نه به لطف شما زنده ام
با بي حوصلگي نگاهمو از صفحه مانيتور گرفتم و به بهراد جواب ميدادم...
بهراد ـ دختر هنوزم گشنه ات نيست؟!
من ـ نه....
بهراد ـ ميميريا!
من ـ نه. نميميرم...
بهراد ـ زهرمار خب نيا!!! انگار نوبرشو آورده!!!!
بيچاره حق داره! از اونور صداي مامان رو شنيدم که مي گفت:
ـ بهراد با خواهرت درست حرف بزن... خب الان ميلش نيست ولش کن گشنه اش شد خودش مياد يه شيري، کيکي ، چيزي ميخوره ديگه!
صداي قدم هاي بهراد که دور تر ميشد ، نشون ميداد که رفته... اين روزا اينقدر مشغله دارم که نميتونم بيشتر وقتم رو با خانواده ام بگذرونم... اما عيبي نداره... بالاخره درست ميشه فقط بايد با اين منصوري کنار بيام، بقيه اش حله... نفس عميقي کشيدم و زير لب گفتم"خدايا شکرت!" و دوباره مشغول کارم شدم، اما هنوز چند دقيقه نگذشته بود که چشمام درد گرفت... سرم رو گذاشتم رو ميز تا يکم به چشمام استراحت بدم ولي چشمام گرم شد و خوابم برد...

***

با شنيدن صداي شکستن ظرفي سريع از خواب پريدم... بازم مثل هميشه داشتم خواباي مربوط به کارم رو ميديدم! راستش اينقدر تو کارم غرق ميشم که شبا هم خوابش رو ميبينم! سرم رو تکون دادم تا از فکر کردن به ماجراي زندگي پريسا جلو گيري کنم... قفل رو باز کردم و رفتم پايين تا ببينم صداي چي بود... رفتم تو آشپزخونه و بهراد رو ديدم که نشسته و داره تيکه هاي شکسته شيشه رو جمع ميکنه! يکمم آب ريخته بود رو سراميکا...
بهرادو صدا کردم که نيم متر پريد بالا از ترس و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
ـ اِ! تو اينجا چيکار ميکني دختر؟!
من ـ تو اينجا چيکار ميکني نصف شبي؟! بازم از تو شيشه آب خوردي نه؟!
بهراد ـ دروغ چرا...
نذاشتم ادامه حرفشو بگه و گفتم:
ـ باشه بابا فهميدم! حالا برو انور آقاي دست و پا چلفتي بذار اينجا رو تميزکنم.
بهراد لبخندي زد و نذاشت برم و خودش اونجارو تميز کرد... منم با خواب آلودگي رفتم تو اتاقم تا ادامه داستان رو تايپ کنم... خدايي خيلي خسته بودم خواستم برم که شکمم قارو قور کرد... با بي حوصلگي رفتم سمت يخچال و يه شکلات برداشتم که زنده بمونم و ضعف نکنم!!!! از صبح تا حالا چيزي نخورده بودم با اين وضعم حسابي ضعيف ميشم! اما چيکار کنيم ديگه! شکلات رو خوردم و رفتم بالا...
دوباره درو قفل کردم و نشستم پاي سيستم...
هووم! خب شروع ميکنيم!
ادامه داستان زندگي پريسا
يعني چه اتفاقي افتاده؟! چرا من اين همه درد دارم!؟ واي خدايا کمکم کن دارم ميميرم! من معذرت ميخوام، خداجونم... فقط منو خوب کن... وقتي مادرم گريه ميکرد بدتر قلبم درد ميگرفت... ميخواستم بگم ماماني چرا گريه ميکني؟ اما درد نذاشت هيچ کاري کنم... خدايا مگه چيکار کردم؟! صداي داداش پرهامم خوشحالم کرد اما نميدونستم راجع به چي داره حرف ميزنه...
پرهام ـ اون مرتيکه کجاست؟! يعني وجدان نداره؟!
کدوم مرتيکه؟! همون آقا بداخلاقه؟!
داداش پرهامم دادي زد که قلبم شروع به تند تند زدن کرد:
ـ چيي؟! من بهش ميفهمونم!
حالا صداي هق هق مامانمم بيشتر شده بود که با التماس ميگفت:
ـ پرهام الان برو پيش پريسا به حمايتت احتياح داره...
آره داداشي دلم برات تنگ شده! خواستم يکم تکون بخورم که دوباره درد تو کل بدنم پيچيد و باعث شد که بازم اشکم دربياد...
خدايا، خداجونم، مگه چيکار کردم که داري اينطوري ميکني؟! مامانم ميگه با خدا قهر نکن باشه منم قهر نيستم پس چرا؟! مامانم ميگه خدا با هيچ کس قهر نميکنه ، خدا همه بنده هاشو دوس داره اما انگار تو منو دوس نداريو باهام قهري...دوباره اشک ريختم قلبم درد ميکرد، از اين همه درد و اشک قلبم فشرده شده بود... حس ميکردم يه چيز سنگين رو قلبمه...دلم درد گرفته بود من تازه 8 سالمه اين درد در حد و توان من نيست... خيلي زياديه خدا جونم... دلمو شکوندي... ولي بازم دوستت دارم... ببين خدا من بازم دوستت دارم فقط خواهش ميکنم اين درد رو از من دور کن.... ديگه نميتونم... باز با ديدن خوني که از پاهام سرازير شد ترسيدم... گريه ام شدت گرفت... مامان با شنيدن صداي گريه ام سريع وارد اتاق شد و با چشماي اشکيش که چشماي آبيش رو خوشگل تر کرده بود نگاهم کرد و سرم رو تو بغلش گرفت...
با زحمت با لحن بچه گونه ام به مامانم گفتم:
ـ ماماني، چشمات خيلي خوشگل ميشه وقتي اشکي ميشه، اما فايده نداره... دوس ندارم ناراحت باشي.... گريه نکن دلم ميگيره ها....
هق هق مامانم بيشتر شد...
من ـ مامان گريه نکن... من چم شده؟! چرا اينجام؟! ماماني....
مامانم همينطور که گريه ميکرد گفت:
ـ هيچي عزيزم مريض شدي...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بيني ام رو بالا کشيدم و ولي تمام صورتم مچاله شد! پرسيدم:
ـ مامان... من هميشه مريض ميشم ولي چرا اينطوري شدم؟! خيلي درد داره نميتونم تحمل کنم يه کاري بکن...
و دوباره گريه کردم... هرچي گريه ميکردم هيچ فايده اي نداشت سبک نميشدم چون اين گريه ها از درد بود...
مامان ديگه طاقت نياورد و رفت بيرون... ولي پرهام نيومد تو... بازم صداشون بلند شد...
پرهام ـ مامـــان! به پريسا تجاوز شده! من نميتونم خودمو ببخشم نميتونم... همش تقصيره منه.... ازم نخواه که اروم باشم چون نميتونم... من بايد پيداش کنم.... يه کاري ميکنم از به دنيا اومدنش پشيمون بشه...
تجاوز؟! يعني چي؟! تجاوزم يه جور مريضيه؟! تا حالا تجاوز نگرفتم!!! آبله مرغون گرفتم، ويروس گرفتم، سرماخوردگي گرفتم، اما تا حالا تجاوز نگرفتم... خدايا اميدوارم هيشکي بيماري تجاوز نداشته باشه... خيلي درد داره خدايا ازت ميخوام بقيه مثل من نشن... آمين...
***
دست از کار کشيدم... واي خدايا .... دستم رو بردم طرف صورتم و اشکي که از گوشه چشمم روي گونه ام خط انداخته بود رو پاک کردم... واي خدايا چرا اين بچه؟ بميرم براش... چقدر دلش کوچولوئه... واي ديگه نميتونم! تصميم گرفتم پنج دقيقه صبر کنم تا حالم جا بياد...
سرم به شدت گيچ ميرفت و يه لحظه م ديگه نميتونستم به صفحه مانتيتور نگاه کنم.چشمام سياهي ميرفت.از جام بلند شدم و خودمو تو آينه نگاه کردم!
دقيقا با يه دراکولا قابل قياس شده بودم.واسه خودم سري از روي تاسف تکون دادم.همونطور چشمام سياهي ميرفت. همونطور که پاهامو روزمين ميکشيدم به در رسيدم و قفل در و بازکردم
بهرادو ديدم که با يه سيني داشت ميومد سمت اتاقم
اين بيچاره م کاروزندگيشو ول کرده چسبيده به من.به اين ميگن يه داداشي وظيقه شناس.
تاچشمش به من خورد باعصبانيت گفت:
- قيافه شو نگاه.دختر داري خودتو هلاک ميکني...فداي سرت.چيزي که زياده کار.

موهامو از رو صورتم زدم کنار و گفتم:
- من عاشق شغلمم بهراد.
چشم غره اي رفت و همونطور که ميرفت سمت اتاقم گفت:
- خب خدا واست نگه ش داره.فعلا بيا يه چيزي بخور ضعف مياري.
فرصت هيچ اعتراضي بهم نداد.
منم دنبالش رفتم سيني غذارو گذاشت رو ميز و خودشم نشست روبروم.
- ميتوني بري بهراد جان.
- نخير .شما غذاتو بخور.
با کلافگي گفتم:
- اه بهراد بچه که نيستم.
با اخم گفت:
- بخور.
منم با اشتهاي فراوان شوع به خوردن کردم.
غذا خوردنم که تموم شد
خودش پاشد نگاهي به صفحه انداخت و بعد از سيوش سيستمو خاموش کرد.
خواستم اعتراض کنم که بدونتوجه به غرغرام سيني رو برداشت و از اتاق رفت بيرونچراغم خاموش کرد.
منم ديگه اعتراضي نکردم.پريدم تو تخت خوابمو فکر کنم 20 سانت مونده به بالشتم برسم خوابم برد...
با صداي مادرم از خواب پريدم.
- ريحانه جان...پاشو ديرت ميشه ها.
برعکس استانداردي که يه انسان بعد از بيدارشدن از خواب بايد شارژ باشه من بدتر انگار کوه کنده بودم...بازم فشار کار...
با نگاه کردن به ساعتم از جا پريدم .بايد زود آماده ميشدم نبايد دوباره بهونه دست اون پيرمرد ميدادم.
سريع شلوار جين مو پوشيدم.مانتو مقنعه مو برداشتم و از اتاق خارج شدم.به سرعت خودمو به ميز صبحانه رسوندم.
همه جواب صبح بخيري که گفتمو به گرمي دادم.بابا زير چشمي نگاهي به قيافه م انداخت .ميدونستم چي ميخواد بگه.
سريع يه لقمه گرفتم و همونطور سرپايي چايي مو خوردم.قبل از اين که کسي چيزي بگه خداحافظي کردم و از خونه زدم.
چون زود از خونه راه افتاده بودم زودم به دفتر مجله رسيدم.
همين که وارد دفتر مجله شدم خانم يوسفي بالبخند اومد طرفم.
- سلام صبح بخير...
- عليک سلام صبح تو هم بخير دختر.
سرشو تکون داد و همونطور که ورقه ها رو تو دستش جابه جا ميکرد گفت:
- چيکار کردي بلاخره؟
شونه مو انداختم بالا و گفتم:
- فعلا دارم تلاش ميکنم.
سري تکون داد و گفت:
- عجله کن...
لبخندي تحويلش دادمو و رفتم سمت اتاق خودم.
همين که وارد اتاقم شدم چند ثانيه خشکم زد.فکر کردم اتاقم و اشتباه اومدم..يه پسر که مشخص بود از من کوچيکتره روبروم نشسته بود و تند تند مشغول مطالعه چند تا ورقه بود.
متوجه حضورم نشده بود.اهمي گفتم که باعث شد سرشو بالا بگيره.
بالبخند از جاش بلند شد و پشت ميزش ايستاد.
چهره با نمکي داشت و يه کم که تو دقيافه ش دقيق شدم متوجه شدم زير ابروهاشو برداشته...خنده م گرفت!خاصيت اکثر پسرهاي امروز...اتفاقا بهش ميومد.
زود لبخندمو قورت دادم که خيلي مودبانه گفت:
- سلام خانم.صبحتون بخير.
يه تاي ابرومو دادم بالا و گفتم:
- سلام..ببخشيد شما؟!
قبل از اين که حرفي بزنه نگاهي به پشت سرم انداخت که باعث شد بچرخم و منصوري(رئيس)رو پشت سرم ببينم.
به زور لبخند زدم و صبح بخير گفتم که طبق معمول بدون اينکه جوابمو بده روبه پسره کرد و گفت:
- معرفي ميکنم...مهيار جان پسر بهترين دوستم...از امروز با شما همکاري ميکنه تو اين بخش...اگه خيلي زود نتوني اوضاع کاري تو مرتب کني ايشون جايگزين تو خواهند شد.
وبدون هيچ حرفي لبخندي تحويل پسره داد و رفت.
من عين صاعقه زده ها سرجام خشک شدم...
جمله ش بد جوري برام گررون تموم شده بود..اين پيرمرد هيچ احترامي براي من قا ئل نميشد؟!اين پسر که پسر دوستش بود و مطمئننا از من کوچيکتر بود شده بود شما مني که اين همه براي اسم ورسم گرفتن اين مجله زحمت کشيدم شدم تو ...واقعا جالبه..
پسره که قيافه منو ديد سريع از بطري آبي که روي ميز بود يه کمي آب توي ليوان ريخت و خودشو رسوند به من.
برگشتم عين ميرغضب نگاش کردم .
طفلک جا خورد...سريع گفت:
- عذر ميخوام خانوم...
با دندان قروچه گفتم:
- مرادي هستم...
سرشو تکون داد:
- بفرماييد...
بدون اين که ليوان و ز دستش بگيرم نشستم پشت ميزم .اون طفلکم خيلي زود سرجاش نشست.
با حرص زل زدم بهش.
.خيلي زود مشغول به کارش شد.
يکم سرجام جابه جا دم
خونسرديش آتيشم ميزد.بلاخره طاقت نياوردم و با صداي تقريبا بلندي گفتم:
- ببخشيد ميشه بپرسم شما تو اتاق کار من چيکار ميکنيد؟
سرشو بالا گرفت و خيلي آروم و شمده گفت:
- خانم مرادي...آروم باشيد...من به شما اطمينان ميدم که نميتونم جاتونو بگيرم...
با ترديد نگاش کردم.ادامه داد:
- خانم مرادي من اصلا دنبال کار نميگردم...
با تعجب پرسيدم:
- يعني چي؟
- بابا من فقط گاهي ميام اينجا به شما کمک کنم...کار اصلي من اينجا فقط جواب دادن به پيامهايي که به مجله مياد!
با تعجب زل زدم بهش!
با لحن بامزه اي گفت:
-لابد دارين پيش خودتون فکر ميکنين چه کار مهمي!
باگيجي گفتم::
- منصوري خيلي وقته دنبال يه بهونه ست منو از اينجا اخراج کنه!
- اگرم بخواد اخراجتون کنه من نميتونم جاتونو بگيرم!رشته من اصلا به دفتر مجله ربط نداره!
ترجيح دادم رمورد رشته ش سوالي نپرسم.
- بپرسيد!
سرمو گرفتم بالا که خنديد:
- خانم مرادي رشته من تجربي!
بي خيال شونه مو انداختم بالا و گفتم:
- پس لابد موقتا قراره تاپايان داشگاه تون اينجا بمونيد.
آهي کشيدم...من کلي براي شغلم زحمت کشيده بودم ولي حالا يکي اومده بود و همه چيز و بهم ميريخت !تا چند وقت ديگه از کار بيکار ميشدم!
اصلا متوجه نشدم داره با تعجب نگام ميکنه.
با نا اميدي گفتنم :
- حالا ترم چند هستيد؟
با چشمهايي گشاد شده گفت:
- يعني چي؟
- ميگم ترم چند پزشکي هستي؟
پقي زد زير خنده.همينطور ابتعجب داشتم به خنديدنش نگاه ميکردم و لحظه به لحظه اعصابم بيشتر بهم ميريخت...احساس ميکرد داره مسخره م ميکنه.
خوب که خنده هاش تموم شد نگام کرد که با حرص گفتم:
- خيلي حرفم خنده دار بود؟
درحالي که سعي ميکرد جلو خنديدنشو بگيره گفت:
- خانوم مرادي من اصلا دانشجو نيستم!
ديگه قشنگ سردرگم شده بودم که گفت:
- بابا من تازه سومو و تموم کردم دارم پيش ميخونم برم دانشگاه!
با چشمهايي از حدقه بيرون زده نگااش کردم!
- يعني تو هنوز 18 سالت کامل نشده؟
- نه بابا!فقط بخاطر سرگرمي اومدم اينجا!منصوري ميخواد اذيتتون کنه!ورنه من که گفتم کاره نيستم!يه مدت بايد تحملم کنيد!
يه دفعه اين پسر برام تبديل شد به يه داداش کوچولو ي دوست داشتني انگار!ديگه هيچ حرصي ازش به دل نداشتم!
يه کمي باهم بيشتر آشنا شديم و گفت که کمکم ميکنه کارمو از دست ندم چون سوژه هاي خوبي داره.
با هم به کارمون ادامه داديم و خداييش با وجود اينکه سنش از من کمتر بود خيلي خوب از عهده کارا برميومد وچون من کاراي عقب مونده زياد داشتم نصف کاراروهم اون انجام داد!
وسطاي کار از دست خودم خنده م گرفت و چايي نخورده پسرخالهه شدم و کارا رو انداختم رودوش همکار جديدم!اون طفلکم خداييش خوب از عهده کارا بر اومد و اين باعث شد خيلي بهش اطمينان کنم و تو همون چند ساعت حساب ويژه اي روش باز کنم.
درمورد شرايط بحراني کاريم شنيده بود وچند تا از اتفاقايي که دور اطرافش افتاد ه بود و به در د کارم ميخورد رو بهم توضيح داد و قول داد که همه رو برتام بنويسه و بياره!
پسر خوبي بود و با تقسيم کار باهاش خيلي کمتر بهم فشار اومد.
ساعت دوازده از مهيار و بقيه بچه ها خداحافظي کردم و رفتم سمت خونه.خاله مهناز خونه مون بود.طبق معمول با مادرم نشسته بودن غيبت ميکردن لابد!
با ديدن من از جاش بلند شد اومد سمتمو به گرمي منو بوسيد.خاله مهناز و برعکس بقيه خاله هام خيلي دوستش داشتم و برام عزيز بود .ضمن اين که هربار ميومد خونمون کلي خبراي تازه داشت!
خم شدم گونه مامانو بوسيدم و روبه خاله گفتم:
- الان برميگردم و رفتم سمت اتاقم.
همونطور که از پله ها ميرفتم بالا ديدم بهرادپشتش به منه و مشغول صحبت با گوشيشه!منتظر موندم خداحافظي کنه و بعد باصداي تقريبا بلندي گفتم:
- گراهام بل اگه ميدونست تلفن قراره دست آدم پرچونه اي مثل تو بيوفته اصلا اختراعش نميکرد.
باشنيدن صداي من سه متر پريد هوا و برگشت سمتم.
تصميم گرفته بودم از امروز مسائل کاري رو به هيچ وجه با جو خونواده م قاطي نکنم چون بيچاره ها به اندازه کافي ازدستم حرص خورده بودن.
با خنده گتم:
-سلام!
- زهرمار!باز اين سبزي ريحون کاسه داغ تر از آش شد!پول موبايل منو مگه تو قراره بدي؟
بيخيال راه افتادم سمت اتاقم و گفتم:
- صلاح مملکت خويش خسروان دانند.
رفتم تو اتاقم.قرار بود از طرف يکي از دوستام يه ايميل برام بياد که نيومده بود. لباسمو عوش کردم وبرگشتم پيش خاله و مامان.يه پرتقال از رو ميز برداشتم و همونطور که مشغول پوست کندنش شدم تمام حواسمو دادم به حرفهاي مامان و خاله.
امان آهي کشيد و گفت:
- بد دورو زمونه اي شده بخدا!کار جامعه ما داره به کجا ميشه؟
-آره والله...نسترن و ميشناسي؟
- نسترن؟
-آره ديگه...عروس طيبه خانوم!؟
- همون که شوهرش معتاد بود؟
_آره ..آره همون...شنيدي ماجراشو؟
مامان با تعجب گفت:
- نه چي شده مگه؟
خاله با آب و تاب شروع کرد به تعريف کردن.
- يادته يه زماني همين با چه وضعي زندگي ميکرد طفلک؟البته اينجور آدما دلسوزي ندارن ...
مامان با کنجکاوي گفت:
- بگو ببينم چي شده؟
- عرضم به حضورت خواهرگلم...يه مدت بود همه ميگفتن عروس طيبه خانوم برو بيايي بهم زده ...موهاشو هر هفته يه رنگ ميکنه....بچه ش هرروز يه رنگ ميپوشه....خودش هرروز يه تيپ ميزنه...شوهرشم که معتاده و بيکار...معلوم نيس اين پولا رو از کجا مياره؟!
مامان گفت:
- اي بابا...ا اين حرفها پشت سر همه هست...
-
گوش کن اول...يه روز داشتم با دختر طيبه خانوم صحبت ميکردم حال نسترن و ازش پرسيدم.گفت:
ظاهرا وضع کار و بار داداشم خيلي خوب شده...
-گفتم:واقعا؟خب خداروشکر!گفت ديشب تولد برادرزاده م بود عروسم يه اسلحه بازي به پسرش هديه داد گفتم چقدر خريدي؟آخه بچه م خوشش اومده بود!گفت 40 تومن!
فازم پريد!اينا تا چند وقت پيش به نون شبشون محتاج بودن آخه!چند بار از چند تا از زناي محله شنيده بودم هردفعه لباساشو ست ميکنه و با هفت قلم آرايش ميره بيرون!ولي دوروز پيش خودم رفته بودم خريد از مغازه که اومدم بيرون ديدم اين خانومم از سوپرمارکت بغلي با يه عالمه خوراکي اومد بيرون.با چه وضعي!هفت قلم آرايش کرده بود!مانتوي سرخ پوشيده بود با کفش پاشنه بلند!اصلا اگه قيافهد الانشو با يه سال پيش مقايسه ميکردي نميشناختيش!
از مغازه که اومد بيرون قشنگ چشم تو چشم شديم!خواستم بهش سلام بگم که سريع روشو برگردوند رفت با ناز سوار ماشين شد و با عشوه مشغول حرف زدن با مردي که تو ماشين بود!
برگشتم ديدم پسرشم تو ماشين نشسته!
مامانم با دست چنگ زد به صورتش و گفت:
- الهي من بميرم براي اون بچه!اون طفلک الان 6 سالشه فقط!
مخم سوت کشيد!عجب آدماي کثيفي تو اين دنيا پيدا ميشن؟!زنيکه ديگه لازم نيس اون بچه رو تو گندکاري هات شراکت بدي؟!
مادرم با بغض گفت :
- آينده اون بچه چي ميشه؟
بهراد همونطور که از پله ها پايين ميومد و تقريبا حرفهاي مامانو خاله رو شنيده بود گفت:
- چي ميشه مادر من!اون بچه م در آينده ميشه انگل اجتماع!
مامان بهراد و چپ چپ نگاه کرد که بهراد گفت:
- چيه مامان من؟مگه دروغ ميگم؟از اينا کم نيست تو جامعه!الان اون بچه اگه بزرگ بشه يا مثل باباش معتاد ميشه يا مثل مادرش خراب!
مادر من تو از خيلي چيزا خبر نداري!ما بين رفيقامون داشتيم که يکي شون مادرش خراب بود!به همه مون نخ داد!آخرسرم يکياز بچه ها که با پسر همون زن صميمي تر بود با مادرش ريخت روهم!فکرشو بکن!
کنار مادرم نشست و گفت:
- با حرص خوردن تو چيزي درست نميشه .چيزي که زياده تو جامعه ما از اينطور چيزا!ما نميتونيم جلوي همه اشو بگيريم!
مامانم آهي کشيد و گفت:
- چي بگم والله؟!
از جاش بلند شد و همراه خاله رفتن سمت آشپزخونه.
من و بهراد م يه کمي صحبت کرديم.بعدش بهراد با دوستاش رفت بيرون منم رفتم تو اتاقم .قرار بود مهيار يه ايميل برام بفرسته و. اتفاقي که براي خواهر يکي از دوستاش افتاده بود و بهم بده که روش کارکنم.
پشت سيستمم نشستم و دوباره شروع به کار کردم
اعترافات مريم بهزاد :
ساعت 8 شب بود. خيابوني که ازش رد ميشدم خيلي خلوت بود.اونم تو پاييز که ساعت هشت شب با نصفه شب يکي ه!
هميشه موقع رد شدن ازش تن و بدنم ميلرزيد.
دلشوره عجيبي داشتم.
مدام به خودم دلداري ميدادم:
- هيچ اتفاقي نميافته...الان ميرسي...هيچ اتفاقي نميافته....
چشمامو بستم...اين خيابون مسير محل کارم بود...بارها ازش رد شده بودم...ولي به هيچ وجه نميتونستم دلشوره مو سرکوب کنم...نگاهمو توي خيابون چرخوندم.
نور تير چراغ برقها به خيابون ميتابيد...
نا خود آگاه ياد يکي از صحنه هاي يه فيلم ترسناک افتادم...دستمو توي جيب پالتوم فرو بردم...
آيه الکرسي رو تا نصف خوندم...ولي از فرط دشوره همونم يادم رفته بود.
دوباره نگاهم توي خيابون چرخوندم...
هيچ کس نبود...مگه ميشه آخه؟حالا همين امشب که ما ميترسيم نبايد پرنده تو اين خيابون پر بزنه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آبروی من ، قربانی هوس(3)


سعي کردم دوباره ايه الکرسي بخونم زيرلب زمزمه کردم
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ
لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ
لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الأَرْضِ
مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ
إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا

بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ
مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء
وَسِعَ کُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ
وَلاَ يَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ
هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ*
اي خدا ادامش چي بود چندبارديگه توذهنم مرورکردم همونطور که سوز سرما اذيتم ميکرد
هنوز يادمه وقتي راهنمايي بودم واس پرورشي بايد حفظ مي کرديم
حس کردم هنوز اون جام وهمون خانوم صالحي بداخلاق جلوم وباتجکم بيشترداره ميگه
خب ادامش
ومن توخودم فرو رفتم چندبار صلوات ميفرستم وفوت ميکنم توصورت معلم فايده نداره
اما ناخوداگاه يادم مياد
لاَ إِکْرَاهَ فِي الدِّينِ
قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ
ناگهان صداي بوق ممتدي بلند شد
فَمَنْ يَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ
دوتا پسرجوون توماشينه
فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ
خانومي محل نميدي
لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ *
سرعتم وبيشتر ميکنم
اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ
اماهنوز دنبالمن

آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ
هواسرده
وَالَّذِينَ کَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ
ماشين باسرعت بيشتري دنبالم مياد
يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ
خلوت خلوت فقط منم واون ماشين
أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ
خداياتوهستيديگه...
سرعتم بيشترکردم اما فايده اي نداشت
صداهاشون اذيتم ميکرد دستام سست شده بود تواولي کوچه اي که پيش روم بود واردشدم
سرعت کمم تبديل به دوشده بود هيچ کس تو کوچه نبودفقط يه ساختمون نيمه کاره به چشم مي خورد
پاها ديگه جون نداشتن اما سعي مو کردم بايد بيشترمي دويدم

ماشين هنوز دنبالم بود
-خانومي چراالکي تلاش ميکني...
-اول واخرش مال خودموني


نفسم بند اومده بودکيفم ازدستم افتاده بود وصداي بوق هاي وحشتناک من وبه هراس وا مي داشت
خدايا چيکار کنم
واي چي مي ديدم کوچه بن بست بود يعني چي
يعني زندگي من فناشد
يعني دختريم برباد رفت
نه عير ممکنه چشمام ازاشک مي سوخت
گلوم بدجوري خس خس مي کردم
نه نبايد تسليم مي شدم من بايد برم ازاينجا
بابام هنوز منتظره امير محمد منتظره خواهرشه

مامانم الان داره باحاج خانوم جروبحث مي کنن من بايد بينشون حل کنم
اما چرااينجام اينجا چيکار ميکنم
خدا کمکم کن
کمکم کن


يه وقتايي

يکي رو ايون صدام ميکنه

ياازپشت پنجره

گاهي هم به شيشه ميزنه

ولي من حواسموپرت مي کنم به گلاي روي قالي

اين بي محلي ها

ميدونن که من عاشق ايون ام

چون ازاونجابهترميشه ستاره هاروشمرد

ولي من

به اندازه ي همين گلاي قالي

زمين گيرشدم

دروغ چرا؟

خجالتي ام خدا!
يه بويي مياد...

نه بوي خيلي کم...ولي اذيتم ميکنه...
انگار اون بو اتو وجود منه...سرم گنگه
نميدونم ...
نه خدايا چرا انقدر خاليم؟
کم کم دارم ميرم رو ابرا...حس خوبي نيست..اصلا خوب نيست...نميدونم چه اتفاقي داره ميافته ولي از خودم چندشم ميشه...صداي خنده هاي چند نفرو ميشنوم...ولي خيلي کم و گنگ...
کم کم انگار از اون خرابه فاصله گرفتم...خيلي سبکم...خيلي زياد انگا ر هيچي تنم نيست.
ولي تو اين توهم ميتونم تشخيص بدم صداي عجول چند نفر مياد...اما من هيچي نميبينم...
ولي حس ميکنم چند نفر دارن فرار ميکنن
يکي داره دستمو ميکشه....يه مه غليظ ميبينم....دست يکي هلم داد داخل همون مه...

بدون دليل ميخندم....من که تو يه مه غليظم...هيچي دورو برم نيست...سرم نميچرخه که خودمو ببينم
ولي صداشونو ميشنوم
جمع کنيد بريم...صدايي تو سرم ميپيچه...کشيده شدن لاستيک روي آسفالت...
هيچي رو نميبينم ولي دوست دارم برم...چرا هيچکس دورو برم نيست...راه ميرم...هيچي نميبينم فقط ميرم...
هيچي نميفهمم فقط ميرم...
ميرم....بدون اين که بدونم کجا ميرم....
يه حسي بهم ميگه همه چيز تمومه...ولي چي تمومه؟...اون حس کثيف چند لحظه پيش ديگه برام کثيف نيست!چرا؟
نميفهميدم چي شده ولي احساس ميکردم بين يه مه لطيف راه ميرم
احساس سبکي ميکنم...نسيمي توي توي تنم ميپيچه...صداي خنده هامو ميشنوم...
ذهنم خاليه...
ولي راه ميرم و ميخندم...
ددارم کمکم از زمين دور ميشم...
ولي نه يه دفعه اون مه سفيد خاکستري شد.
يه چيزي مثل يه پارچه مشکي دور تا دورم حصار درست کرده...
دست يکي دورم قفل ميشه...
راه ميرم....ميفهمم داره صحبت ميکنه ولي نميشنوم چي ميگه...
ميخندم...ميخندم ولي با اشک...
ولي احساس يه چيز لزجي که روي بدنم سر ميخوره دارم...بوي خون بهم ميرسه..
حالم بهم ميخوره...
توي اون لحظه از همه دنيا دقيق تر و گيج تر بودم....دقيق و گيج...
هيچ
چيزي رو تشخيص نميدادم
نميدونم چه مدت گذشت......
يکي من و هل داد سمت يه چيز آهني...يادم اومد...ماشينه...
نميدونم چقدر گذشت که ديگه هيچي نفهميدم.......
از اتاق بازجويي ميام بيرون...نگام تو چشماي پراز اشک مامان گره ميخوره...
خيلي چيزا رو تو چشماش ميبينم...
خجالت...سر افکندگي...بيچارگي...با گوشه چادرش اشکشو پاک ميکنه...
دوست داشتم بغلش کنم بگم مامان بخدا من هيچ کاري نکردم...تو که دخترتو ميشناسي...
ولي فايده نداشت...کثيف شده بودم...بي آبرو شده بودم...
مادرم از نگاه کردن به من شرم ميکرد به جرمي که باعثش من نبودم.
زن چادري ضربه خيلي آرومي به بازوم وارد کرد و هلم داد سمت يه اتاق.
اينجا بايد منتظر ميموندم...حالا همه چيز يادم اومده بود...کاش هيچوقت يادم نميومد...کاش ميمردم...کاش نميپيچيدم تو اون کوچه...کاش انقدر بدبخت نبودم...کاش بدبخت نميشدم...
کاش....
هزارتا کاش که هرکدوم يه تيکه از وجودمو نابود ميکرد...
نابود شده بودم...نابود مطلق...
اون زن که حالا انگار عزرائيلم بود با قيافه جدي کنارم ايستاده بود.
سرمو گرفتم بين دستام...
همه چيز يادم اومد...به طور واضح جلو چشمم بود...چيزايي که تو اون لحظه اصلا حسشون نميکردم...
اون کوچه لعنتي...
بن بستي که ته ش يه خرابه بود...خرابه اي که خط پايان زندگيم بود...
اون بود بد...بوي مواد مخدر...مواد توهم زا...
چيزي که به زور به خوردم دادن تا هوشياريمو ازدست بدم...
من سبک نبودم...لخت بودم...
دستي که هلم داد تومه ...دست يکي از همون کثافتايي بود که هلم داد سمت خيابون...ومن هيچ چيزي نميفهميدم...
حتي درد و حس نميکنردم...خوني ازم ميرفت و حس نميکردم...
حس نميکردم يک ساعت لخت مادرزاد تو خيابون راه رفتم...
حس نميکردم ه يه زن چادرشو پيچيد دورم بعد يک ساعت...
باورم نميشد...حقم نبود نجابتم اينطوري برباد بره...
حتي باورش برام سخت بود...
باورم نميشد بکارتم...نجابتم...آبروم...از دست رفته...به راحتي يه لحظه...
وبه سختي ي عمر...
خدايا کاش همين الان بميرم...باورش برام سخت بود...
سرمو گذاشتم رو ميز و از ته دل زار زدم....
حس ميکردم يه شبه پيرشدم...
خدايا حقم نبود....
خودت ميدوني حقم نبود....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اصلا حواسم نبود اشکام کي از چشمام فرود اومدن...
خدايا چقدر بعضيا پست و کثيفن...خدايا چرا؟
با بغض از جام بلند شدم...کاش همه چيزايي که خونده بودم فقط يه رمان بود...ولي نبود.
به قول مامان شغلم داشت افسرده م ميکرد.
بدون درنظر گرفتن کلاس و ادب رفتم سمت موبايلم و شماره مهيار و که بخاطر مواقع ضروري بهم داده بود و گرفتم.
بعد از سه تا بوق آزاد صداشو شنيدم:
-بفرماييد؟
-سلام...شرمنده بدموقع مزاحم شدم...
لحن صداش تغيير کرد و خيلي مودبانه گفت:
- سلام آبجي تويي؟
- آره خودمم.مزاحم شدم؟
- نه آبجي اين چه حرفيه ؟کاري از دستم برمياد برات انجام بدم؟
يه کم اين پا و اون پاکردم و گفتم:
- مهيار اين زني که داستان زندگيشو برام ايميل کردي؟!
- خب؟
با مکث پرسيدم:
- چي سرش اومد بلاخره؟!خودکشي کرد؟تو ميشناختيش؟
يه کم ساکت موند و بعد گفت:
- دورادور....
- خب چي شد؟
- مرد!
-خودکشي کرد؟
- نه...اول افسردگي بعد ناراحتي اعصاب و درنهايت جنون.نميتونست باور کنه...خب سخته.
چقدر دلم به حالش ميسوخت.ميدونستم دوکلمه ديگه بشنوم ميزنم زير گريه.
سريع از مهيار خداحافظي کردم و قبل از اينکه گوشي رو بذارم روميز زهرا زنگ زد.
- الو
صداي خوشحال زهرا پيچيد تو گوشم:
-سلـــــــــــام ريحان گلي.چطوري؟
با اعتراض گفتم:
- معلومه تو کجــــــــــا يي؟چرا يه زنگ نميزني هان؟
- چه عصبي؟ريحون دو دقيقه امون بده خبر خوب دارم برات درمورد اون دختره سپيتاست
هرچي به مغزم فشار آوردم صاحب اسم و نشناختم.
- سپيتا؟ سپيتا کيه ديگه؟
- وا ريحانه؟!همون دختره که ميخواستي باهاش مصاحبه کني ديگه!
يه م فکر کردم تازه يادم افتاد.باذوق از جام پريدم :
- چه خبري؟
- راضي شده مصاحبه کنه!
از ذوق جيغ کشيدم.
- چته ؟؟پرده گوشم پاره شد.جرا شيون ميکني؟
- وايــــــــِي زهرايي راست ميگي؟ چطور راضي شد؟
- من نميدونم.گويا جناب شوهر باهاشون صحبت کرد.
- جدي؟از شوهرت خيلـــــــــــِي خيلــــــــــــــي تشکر کن.چطوري راضي شدن؟
- هيجي ديگه يک ساعت شوهر بيچاره م سخنراني کرد که اسمي از دخترتون برده نميشه و قط بايد درس عبرتي باشه براي بقيه جوونا و ...از اين جور حرفا که بلاخره راضي شدن
- واي زهرا عاشقتــــــــــــــــــــ ــــم.جبران ميکنم گلي.
- لازم نکرده...تو جيب مارو نزن!کاري باري؟
- نه قربونت زري جون.باي.
گوشي رو پرت کردم رو تختم و شروع کردم به بپر بپر کردن!
بهراد که برگشته بود خونه با شنيدن سرو صداي من اومد تو اتاق که پريدم بغلش.
چند ثانيه با تعجب نگام کرد آخه کم از اين حرکات انجام ميدادم!
خودم هنوز نفهميده بودم دقيقا چرا انقدر داشتم ذوق مرگ ميشدم.
بهراد با تعجب گفت:
- ريحان خوبي؟
- عالــــــــــــــــي بهراد عالي! حل شد.
- چي چي حل شد؟
- داستان مورد نظرمو پيدا کردم!!
چنددقيقه با تعجب نگام کرد بعد گفت:
- همين؟!خل و چل چرا ديوونه بازي در مياري فکر کردم چي شده! حالا.
بهراد و پرت کردم بيرون و خودمم رفتم پايين تا نهارمو بخورم و بعد برم ديدن يکي از دوستاي دوره راهنمايي م و بعدشم برم دفتر.
طبق برنامه ريزي هام بايد داستاني که خيلي وقت بود سوژه شو از زهرا گرفته بودم تايپ ميکردم.
شلوار جين مو پوشيدمو طبق عادت ديرينه مانتو مشکي و مقنعه مو برداشتم تا موقع طي کردن مسير اتاق تا آشپزخونه تنم کنم.
پله هارو دوتا يکي رفتم پايين.
بخاطر خبري که زهرا بهم داده بود خيلي فول شارژ شده بودم.
افسردگي بابت خوندن اون داستانه جبران شده بود.
بابا اومده بود خونه.خاله مهناز و مامان و بابا دور ميز نشسته بود.
همين که داشتم ميرفتم سمت آشپزخونه بابا از اتاق اومد بيرون.
پريدم بغلش و گونه شو بوسيدم
بابا با خنده نگام کرد:
- عليک سلام دختر بابا.
بهرادم از پله ها اومد پايين و نگاهي به من و بابا انداخت و گفت:
- ايــــــــش!
خودمو از بابا جدا کردم و گفتم:
حسود هرگز نياسود!
شونه مو انداختم بالا و بيخيال رفتم سمت ميز.بابا و بهرادم باخنده نشستن دور ميز.
فسنجون مامان اون روز تو محيط صميمي خونواده خيلي بهم چسبيد.اونقدر غرق کارم شده بودم که ديگه هيچکس و نميديدم اين مدت...
چقدر خونواده نعمت بزرگيه؟! خدايــــــآ شکرت...
غذامو تموم کردم و بعد از شستن ظرفا که امروز استثنائا به عهده گرفته بودمش رفتم تو اتاقم و کيفمو برداشتم و رفتم اتاق بهراد.
جلوي آينه قدي اتاقش ايستاده بود
عاشق تيپش بودم.
پريدم تو بغلش و لپشو کشيدم:
- چته باز؟
يه قدم فاصله گرفتم ازش.
- خيلي بي احساسي!آدم بخواد داداشي شو بغل کنه دليل ميخواد؟؟
يه کم با قيافه متفکر نگام کرد.
منم ايشي گفتم و به حالت قهر رفتم سمت در.
- بفرما باز اين ريحون قهر کرد ..
بدون توجه به حرفش خواستم برم بيرون که داد زد:
-ااااااااااااااه ريحـــــــــــــون...باز قهر کردي؟
سريع پريد هلم داد سمت تخت و شروع کرد به قلقلک دادن.
از زور خنده و جيغ نفسم بالا نمي اومد که بلاخره دست کشيد!
- دفعه آخرت باشه ها!
با خنده بلند شدم متکارو کوبيدم تو سرش.
بعد کلي شوخي و خنده باهم از خونه اومديم بيرون.سر راهش من و رسوند دم خونه بيتا يکي ازدوستاي قديميم که هنوز باهم رابطه داشتيم.
بيتا دم در خونشون منتظرم بود.بهراد خودش منو رسوند و رفت.
من و بيتام با هم رفتيم کافي شاپ.
خيلي خوشحال بودم که بعد مدتها دوباره ميبينمش.
کلي گرم صحبت شديم و درمورد همه بچه ها ازش پرسيدم.
يه دفعه ياد يکي از بچه هاي کلاس افتادم که يه مدت يه حرفايي درموردش ميزدن که خوشايند نبود...البته من باور نکردم.
- بيتـــا...اون حرفايي که اون موقع درمورد مريم ميزدن درست بود؟
يه کم فکر کرد:
- کدوم مريم؟
- همون که همکلاسيمون بود.همسايه شما هم بود.
يه دفعه با افسوس سري تکون داد گفت:
- آره درست بود.
- از کجا مطمئني؟
- خودش گفت!
- با تعجب گفتم:
- خودش گفت؟؟؟؟؟
- آره يادته
يه روز رفتيم مدرسه ديديم همه درمورد زهرا دارن پچ پچ ميکنن.
ميگفتن دوست پسرش .... شو زده؟
خوب يادم بود:
- آره يادمه!
- اونروز تو زنگ تفريح همراهمون نبودي خلاصه زنگ تفريح ديديمش ديدم چندتا از بچه ها دورش کردن.رفتم پيشش
گفتم مريم حقيقت داره؟
گفتش آره بعد شروع کرد به تعريف کردن:
ظاهرا اونشب مامانش خونه نبوده ميره خونه مامانبزرگش.بي افش بهش زنگ ميزنه ميگه بيا بيرون ببينمت کارت دارم
اينم ميگه نميتونم و نميشه و فلانه...
پره ميگه اگه نياي ديگه هيچوقت من و نميبيني!
زهرام که خيلي پسره لش و دوست داشته بعد به بهونه خريد از سوپري سر کوچه مياد بيرون.
پسره مياد ميگه اينجا آشناهامون رد ميشن بيابريم ته کوچه صحبت کنيم
خلاصه ميرن ميبينه همينطور پسره داره ميره سمت باغ
بهش ميگه من نميام
پسره ميگه پس بروگمشو وحشي نميخوام بخورمت که ميخوام باهات صحبت کنم!
خلاصه وقتي خيلي از خونه دور ميشن
پسره ته باغ که صداي جيغ دختره به هيچ حدي نميرسه.... شو ميزنه...
يه لحظه يه عالمه تصوير کثيف تو ذهنم اومد.
آروم گفتم:
- وايــــــــــي چه وحشتناک؟!
بيتا با افسوس گفت:
- مگه فقط همون بود.تو مدرسه يادت رفته چقدر از اين موردا داشتيم؟همون دختره ستايش...که با دايي ت دوست بود.اون که بچه يه ماهشو انداخت!
يادم بود.دايي م فقط اون موقع شش سال باهام تفاوت سني داشت.پسر خوشگل و خوشتيپي بود.
نميدونم اين دختره ستايش چطوري شمارشو پيدا کرده بود
دختر خيلي ساده اي بود.
پدرومادش ازهم جداشده بودن.
وقتي بچه بوده يه بار داشته باباش مواد مصرف ميکرده که لباسش آتيش ميگيره يه قسمت بدنش ميسوزه
خلاصه يه مدت که باهم حرف ميزدن يه روز امير(دايي م)اومد گفت:
- ريحان بخدا اين دختره زياد از حد ساده ست آدم دلش کباب ميشه
ميگه يه بار حواسم نبود بهش گفتم گوشي رو نگه دار من برم دستشويي برگردم.
گوشي رو گذاشتم رو طاقچه حواسم نبود يادم رفت دوساعت گذشت.يه دفعه ياد گوشي افتادم بعد دوساعت و نيم رفتم ديدم هنوز پشت خطه(اينا واقعيته ها!)
خلاصه خيلي دختره داشت بهش وابسته ميشد که باهاش بهم زد.
تا اين که بعد يه مدت ديدم حرف اونم تو مدرسه پيچيد.خلاصه رفتم از دوست صميمي ش که همکلاسي من بود پرسيدم ديدم بعله!!حامله شده بود و بچه رو يه ماهه بامامانش رفته انداخته!
اينطور که ميگفتن خودش پيچ شده بوده به پسره.
به لطف دوست قديمي م اون روز روز خوبي از آب در اومد و يک ساعت بعد با بيتا
خداحافظي کردم و رفتم دفتر.
همه بودن. جز بدري.
يه کم دقت کردم ديدم اون منشيه هم نيست!چه جالب.
کارا افتاده بود رو دوش روژان بدبخت(يکي از بچه هاي دفتر) رييس و سوگلي ش رفتن عشق و حال.به همه سلام دادم و نگاهي به دفتر انداختم.
وقتي منصوري نبود جو خيلي صميمي تر و خستگي نا پذير تر ميشد. بچه ها هرکدوم يه مدل يه جالم داده بودن و خيلي ريلکس به کارشون ميرسيدن!
رفتم سمت اتاق خودم ديدم چه خبره.
حسام و مهسا (يه زوج جوون و دوست داشتني که تو دفتر همکارم بودن)چشم منصوري رو دور ديدن بند و بساطشونو آوردن تو اتاق ما که البته قبلا متعلق به من بود تا طبق معمول دسته جمعي کار کنيم.
دسته جمعي کارکردن مونم در نبود بدري يه مدلي بود!
مهسا مثل کاملا خودشو انداخته بود روميز من و دستشو تکيه گاه سرش کرده بود و داشت چندتا ور ق و مطالعه ميکرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آبروی من ، قربانی هوس(۴)



حسامم که روي مبل لم داده بود و پاشو انداخته بود رو دسته مبل.
مهيارم که کلا همه جارو رد داده بود مثل لاتا نشسته بود روميز.
با ديدنش يه دفعه ياد کسايي افتادم که تو قهوه خونه پاتوق دارن!
که البته اصلا به مهيار طفلک نميخورد!
سلام بلند بالايي گفتم که سر همه شون چرخيد سمت من.
همه با خنده جوابمو دادن.
منم که جو و صميمي ديدم کيفمو پرت کردم رو ميز و خودمم نشستم روميزم!
در همون حالت زود کارامونو تموم کرديم.
البته بازم به لطف تقسيم کار.
منصوري اين نوع کارکردنو قبول نداشت و ميگفت هرکس بايد کار خودشو انجام بده من اينجا پول مفت ندارم به کسي بدم!
ولي خب به لطف اون منشي گلش ما گاهي يه نفس راحت ميکشيديم.
خيلي زود کارامون تموم شد و دور هم نشستيم و شروع کرديم به بگو بخند.
صداي هره کره مون چند تا ديگه از بچه هارو هم کشوند تو اتاق و همينطور داشتيم عالم و آدم و مسخره ميکرديم که يه دفعه من و مهيار و حسام که پشتمون به در بود متوجه شديم بچه ها يه ريز دارن برامون چشم و ابرو ميان.
حسام با کلافگي گفت:
- چتونه بابا؟چرا هي ابرو ميندازين بالابالا؟!
دستشو برد بالا که بشکن بزنه که باصداي (اهم)خشک و عصبي آشنايي دستش تو هوا خشک شد. بچه ها هرکدوم سرشونو انداختن پايين و من و حسام که تازه گرفته بوديم قضيه چيه مثل صاعقه زده ها از جا پريديم!
برعکس ما مهيار خيلي ريلکس بلند شد و به منصوري سلام داد!
همه چرخيديم سمت در که باديدن منصوري تو چهارچوب در هنگ کرديم.
بدري فرياد زد:
- معلوم هست شما اينجا دارين چه غلطي ميکنيد؟
يکي از بچه ها اومد حرف بزنه که منصوري فرياد زد:
- همه تونـــــو توبيخ ميکنم!به قرآن قسم حقوق همتونو کم ميکنم!
به قدري عصبي بود که کسي جرات نداشت چيزي بهش بگه.
با خشم غريد:
مرادي و مهيار بيان اتاقم
و رو به بقيه گفت:
- تافردا حساب شمارو هم ميرسم!
و رفت سمت اتاقش.
بچه ها زود خودشونو جمع و جور کردن و رفتن سر جاهاشون.
من و مهيارم رفتيم سمت اتاق بدري.
يه ديوار اتاقمنصوري رو از دفتر جدا ميکرد که اول بايد از قسمت ميز منشي ميگذشتي تا برسي به در اتاق منصوري .
همين که رسيديم به ميز منشي منشي با اخم سرشو بالا گرفت ولي با ديدن مهيار يه دفعه نيشش واشد.
مهيار سريع سرشو چرخوند سمت در و گفت:
- رييس کارمون داره.
وبدون توجه به عشوه هاي احتمالي منشي گل شرکتمون رفتيم سمت اتاق رييس.
مهيار بدون توجه به غرغراي منشي در زد و باهم وارد شديم....
اخم منصوري بدجوري توهم بود.
مهيار مودبانه گفت:
- امري داشتيد؟
منصوري سرشو بالا گرف ت و باغضب نگاهي به من انداخت و روبه مهيار گفت:
- مهيار جان من براي پدرت احترام زيادي قائلم!نميخوام اين حرمت ها شکسته بشه متوجه هستي که چي ميگم؟
مهيار خيلي ريلکس گفت:
- بله.
نگاهي به من انداخت و گفت:
- خودتو قاطي هرکسي نکن!
گر گرفتم!اين مرتيکه چي از جون من ميخواست؟مگه من چيکارش کرده بود؟
خواستم چيزي بگم که منصوري با تمسخر روبه من گفت:
- خانوم مرداي؟!اميدوارم امروز ديگه سوژه هاي موردنظرتون آماده بوده باشه.
لبمو گزيدم و گفتم:
- تا پسفردا تحويلشون ميدم.
با مشت کوبيد به ميز و گفت:
- مگه من مسخره تو ام دختر؟کار که نميکني!اينجاره م که با مطرب خونه و پارک اشتباه گرفتي!من نميتونم وجود همچين کارمند ب مصرفي رو تو دفترم تحمل کنم.
بغض کردم.مگه تقصير من بود؟بابا بخدا به پير به پيغمبر من هيچ هيزم تري به اين پيرمرد نفروخته بودم.
مشکل از خودش بود.
مهيار که حال من و فهميده بود آروم و شمرده گفت:
- ولي آقايمنصوري تقصير از خانوم مرادي نبوده.
عينکشو از چشمش برداشت و گفت:
- پس لابد تقصير از عمه ي بنده بود؟
- نخير.اگه خطايي صورت گرفته تقصي رهمه ماست.وگرنه خانوم مرادي..
حرف مهيار و قطع کردم و درحالي که سعي ميکردم اشکامو کنترل کنم گفتم:
- آقاي منصوري ببينيد...اگه تا الان بدو بيراه اتونو بي جواب گذاشتم فقط بخاطر اين بود که از من بزرگتريد.من به اين چندر غاز حقوق محتاج نيستم!
فقط عاشق شغلمم...شما حق داريد اينطور رفتار کنيد...
رومو برگردوندم سمت در و علننا فهميده بود که منظورم چيه:
دخترايي که دوست دارن نون آدميت و استعدادشونو بخورن هميشه مجبورن زير دست آدمايي مثل شما کارکنن...شما و امثالتون هيچ بويي از آدميت نبردين...فقط کسايي رو آدم ميدونيد که آدم نيستن و نون هرزگي شونو ميخوردن!دختر سالم تو اين اجتماع از هيچ احترامي بهره مند نيست...آره حق داريد...من بي عرضه ...من بي مصرف من بي خاصيت...شما خاصيتو تو چي ميبينيد...
اشاره کردم به در ي که بعدش ميز منشي بود و گفتم:
- به اين چيزا؟
بعله!ايـنه...چشمامو بسته بودم و دهنمو واکردم و با صدايي که لحظه به لحظه بالاتر ميرفت تموم عقده هاي اين مدت و خالي کردم.
يه عده مثل اين خانوم بخاطر هرزگي شون از احترام برخوردار بودن
يه عده مثل اون دختراي بيچاره چوب نجابتشونو ميخوردن.
صداي بلندم همه رو کشونده بود در اتاق منصوري
منصوري که هر لحظه از فرط عصبانيت رنگ به رنگ ميشد و جلوي همه سکه يه پول شده بود فرياد زد:
- از دفتر من گمشو بيرون دختره مزاحم
همه خشکشون زده بود:
منم باصداي بلند تري گفتم:
- معلومه که ميرم.
وبدون توجه به بقيه که سعي داشتن آرومم کنن رفتم سمت اتاق و کيفمو برداشتم
و از دفتر زدم بيرون.صداي داد و فرياداي بدري که عصبانيتشو سر بقيه کارمنداي بيچاره خالي ميکرد هنوز ميومد.مهيار دنبالم از دفتر دوييد بيرون
ديگه اشکام سرازير شده بودن.
اون خرفت حق نداشت هميشه خردم کنه.
مهيار دوييد سمتم و تقريبا فرياد زد:
- آبجي يه لحظه وايسا.
ايستادم و خودشو رسوند بهم.
با تاسف گفت:
- آبجي واقعا متاسفم...همه چيز تقصير من شد.من باعث شدم اينقدر فضا بريزه بهم ...شرمنده تم.
تازه که متوجه صورتم شد با تعجب گفت:
- ريحـانه داري گريه ميکني؟
دماغمو کشيدم بالا و گفتم:
- تقصي ر تو نيست مهيار برگرد دفتر.
- ولي ريحانه تو نبايد...
راه افتادم سمت خط واحد و حرفشو نيمه کاره گذاشتم.
به درک که کارم از دست رفته بود...به درک دوباره همه خرج رودوش بابا مي افتاد...به درک که مضحکه خاص و عام ميشدم...به درک که جلو زن دايي هام و خاله هام مسخره ميشدم و سر کوفت ميخوردم..
به درک که استعداد و تحصيلات و شغلم ميرفت زير سوال همه اينا به د رک...
بيخيال خط واحد شدم و دربست گرفتم.ولي نميخواستم با اين حال برم خونه.نميدونستم چيکار کنم....
حالم خيلي بد بود فقط ميدونستم نياز به يه شوک دارم که دوباره همون ريحانه قديم شم.
احساس خفگي مي کردم وپيشونيم مرتب عرق مي کرد تاکسي هم نسبتا شلوغ بود .اون طرف من يه زن نشسته بود که يه بچه کوچيک هم وردلش گذاشته بود.يه دختر کوچيک يعني اينده اين بچه چي ميشه؟
اونم مثل اندک دختره خوشبخت ميشه ؟يا بدبخت؟
رو مو برگردوندم وبه اطراف نگاه کردم
تلفنم مرتب زنگ ميخورد اماهميتي ندادم حوصلشو نداشتم..
اما ول کن نبود .گوشي وبرداشتم زهرابود...
-الو
-الو درد دوساعته دارم زنگ ميزنم کجايي که جواب نميدي؟
-اولا سلام دوما حوصله نداشتم سوما مودب باش
-سلام مشخصه کلا حوصله نداري
-خب عرض تو بگو
-من و ببين سنگه کي وبه سينه ميزنم
-خب چيه بفرما
- اول يه مژدگوني بده
-واسه چي؟
-تو بده
-خوب دليلش چيه؟
-اه اه گدا اخرشي
-نگاه من امروز خيلي کفريم کاري داري بفرما
-دوباره ازدنده چپ بلند شدي
اه عميقي کشيدم اين چي ميدونه از حرمت شکني ديگران فوقش شوهرش ميگه بالا چشمت ابرو بعد يه قهرميکنه.شوهرش سرعقل مياد وميره منت کشي من چي
ترجيح دادم ادامه ندم
-چرااه مي کشي
-هيچي خب عزيزم!بگو چي ميخواي بگي
-دختره سپنتا واسه امروز قراره ملاقات گذاشته.
خب اينم ايده اما من که ديگه بي کار شدم
بگم نه؟ولي مگه اين مسخره منه ولي اگه برم ومصاحبه کنم پخش نشه چي اگه فکر کنه سرکاربوده چي؟

-خب ادرس وبده
-ادرس وبرات پيام ميدم
-باشه مرسي
-خواهش گلم
-فعلا
-باي
گوشي دوباره گذاشتم توکيف .خودم حالم بدبود بدتر شد حالا چيکار کنم
فوقش ميدم مهيار جاي من بده به بدري ديگه....
چند لحظه بيشتر طول نکشيده بود که صداي گوشي بلند شد .پيام زهرا وخوندم ادرس يه محله تقريبا متوسط بود اما چراتوخونه قرار گذاشته بود يعني اونجا ميتونست راحت حرف بزنه يا سرکاربودم.
ولي باهمه اين حرف ها بايد مي رفتم
اما بااين وضع که نمي شد به اولين قنادي فروشي که توديدم قرار گرفت سريع به راننده تاکسي گفتم نگه داره.
بعداز حساب کردن با راننده رفتم تو قنادي فروشي .
خيلي برام مهم نبود چي مي گيرم!فقط گفتم قنادي تر ميخوام
وقتي حاضر شد سريع اومدم بيزون به اون محلي که گفته بود رسيدم
ازبدو ورود به محله چندتا بچه رو ديدم که داشتند باتوپ بازي مي کردند.
پلاک 19 بود دنبال خونشون گشتم با پرسيدن از چند نفر خونه رو پيدا کردم جلوي خونه شون چندتا درخت کاشته بودند
خونه باصفايي داشتند ازبيرون هم معلوم بود
اروم زنگ وزدم طولي نکشيد که صدايه دختري اومد
-کيه
-سپيتاهست؟

-بله .يه دقيقه وايسين اومدم

همزمان بااومدن دختروبازشدن درتوپ پسربچه به طرفم اومد .خم شدم وتوپ وبهش دادم واونم يه لبخند گشاد تحويلم داد.

به چهره دختري که جلويم بود زوم کردم يعني اين دختر سپيتاست
اون کسي هست که من تمام مدت توخيالم باهاش حرف ميزدم باورش برام سخت بود اين دختراون قدر جذاب بود که من حيفم ميو مد نگاهم راه از رو صورتش بردارم.
دلم به حالش سوخت يعني اين قدر سختي کشيده
صداي دختر من واز خيال بيرون اورد
- من سپيتام بامن کاري داشتيد؟

-سلام منم ريحانم همون ...

نذاشت حرفم تموم شه..
-بله ميشناسم منتظرتون بودم بفرماييد داخل
وهمزمان من وبادستش به داخل خونه دعوت کرد.
خونه دنجي بود حياط کوچيکي وطبق معمول يه تخت تو حياط

وارد خونه که شدم از فضاي خونه فهميدم بايد مذهبي باشن پس الان خيلي بايد براي سپيتا سخت باشه
يعني بايد بهش بگم که من از کار اخراج شدم

فکر نکنم دليلي داشته باشه
امامي ترسم اگه بفهمه وناراحت بشه ؟

سردرگم وارد اتاقي شدم که سپيتا نشونم ميداد
نشستم طبق معمول وسايلمو دراوردم
جعبه قنادي هم دادم به سپيتا .
چنددقيقه بعد سپيتا اومد با سيني چاي
اروم چادرش ودراورد لبخند مليحي زدکه توش تلخي واحساس کردم
اما من نميتونستم دربارش قضاوت کنم چون چيزي درموردش نميدونم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آبروی من ، قربانی هوس(قسمت اخر)


بدون مقدمه شروع کرد
من ضبط صوتم ودراوردم
جلوش گذاشتم
-اول نميخواي چايي بخوري ديگه چايي ماهم اينقدرهاتعريف نداره

من باخجالت ليوان برداشتم بعداز تعارف يه سر خوردم
ميوه وشريني هم که اورده بود جلوم گذاشت اما من که براي خوردن نيومده بودم گوشيمو دراوردم وبه
بهراد پيام دادم که ديروقت ميام
براي ادب هم که شده بود شريني برداشتم
شروع کرد اما من نميخواستم بشنوم براي امروز کاملا پربودم اما چاره اي نبود بايد گوش ميدادم اخه چرا
ضبط و روشن کردم
داستان سپنتا
نمي خوام سرت ودربيارم فقط مي خوام اون بغضي که تو دلم سنگيني مي کرد.انگار همين ديروز بود که ننه جون سرم دادميزد که مواظب باش لباس هارو خيس نکني

منم که حوصله نداشتم ومدام زير لب غر ميزدم تا مامان بياد ومن ونجات بده.

مثل هميشه مامان اومد وباصداي بلند گفت: دختر مگه تو درس نداري که همش تو حياط ولي
منم باقيافه حق به جناب مي گفتم: اه مامان
خانم جون ول نمي کنه ميگه هي لباسارو اونجا بذار هي اب حوض و خالي کن
بعد شما مياين به من بد وبيراه مي گين
-خوبه خوبه هي توام ايراد بگير ازمن دختر واسه خودت ميگم فردا توخونه شوهرت لنگ نموني
بازم من بايد تا حرف شوهر ميشنيدم سرخ وسفيد مي شدم سرم واز رو شرم مينداختم پايين و

مامان هم با صداي بلندي که توش خنده موج ميزد ميگفت :

-خوبه ديگه ماشين اتش نشاني نشو برو درس هاتو بخون .

منم دوتا پاداشتم دوتا ديگه قرض مي گرفتم وميرفتم تواتاق مي چپيدم وبزور خودم وتودرس هام غرق مي کردم
يادمه وقتي مي رفتم مدرسه يه پسره بود اسمش محمد بود هي پاپيچم مي شد
واون موقع تمام دغدغم محمد بود که فردا اقاجون اومد دنبالم نبينتش وازمن
دلسرد نشه .فکر نکنه من دختربدي ام
از گل هاو نامه هاي پشت سرهمش گرفته تا فرستادن مريم خواهرش
ولي من به اون چيزا اهميت نميدادم
تنها هدفم درس بودو خانواده ام نه کسي ومي خواستم که بهم اميدواري بده نه دوستي از جنس مخالف
ماجراازاون جا شروع شد که من پابه دبيرستان گذاشتم کلا تو دنياي خودم غرق بودم يه دختره خام
که نه زنونگي کرده بود و نميفهميد که يهو همه به عنوانم يه زن نگاش ميکنن
تاابرو خونوادش نره.
يه هفته مي شد که شاگرد جديداومده بود مدسمون
همه دورش بودند اسمش الهام بود منم خيلي اهل دوست بازي واين حرف هانبودم
خيلي تو بحرش نبود که بفهمم
کيه وچي ميخواهد اما چند با تصادفي باهاش حرف زده بودم دختره خوبي بنظر مي رسيد.
يه ذره که گذشت باهم صميمي شديم
کلا مدرسمون تو جاي پرتي قرارداشت بخاطر همين بعضي وقت ها که دير تعطيل مي شديم
بايد خانواده هامون ميومدن دنبالمون تقريبا غروب بودهر چي منتظر تاکسي شدم نيومد
بابام هم نبود که دنبالم بياد
الهام وديدم که سواريه ماشين شد خدا خدا ميکردم
به من يه تعارف بزنه
خب روم نمي شد برم پيشش وبگم منم باهاتون بيام تازه دوتا پسرهم باهاش بودن
همونطور که مي خواستم شد
اومدن دنبالم اما اي کاش هيچوقت نيومده بودم...
الهام-زهرا بيا بالا فکر نکنم ماشين گيرت بياد
-نه زحمت نميدم شما برين
دوتا پسر توماشين بود که هرکدوم يه لبخند مسخره رو لباشون خود نمايي مي کرد
-مي ترسي
- نه بابا ترس چيه
-خب بيا بالا
باترس سوار ماشين شدم هنوز هم دليله سوار شدنم ونمي دونستم
رو کم کني بود يا از اونجا ميترسيدم
بدنم گرگرفته بود هوابدجور سرد شده بود
چادرمو بيشتر ورم کشيدم تا از نگاه هاي اون پسرهي هيز جلو گيري کنم
هرازگاهي 3تاشون باهم حرف ميزدندولي من کلا تواين دنيا نبود حالم بد بود از سيگاري که روشن کردو داد دست الهام بيشتر ترسيدم نميدونم چرااينقدر مي ترسيدم
ولي انتظارداشتم الهام دستش و پس بزنه اما اين کار ونکرد
خيلي ريلکس ازش گرفت فضاي ماشين بدجور سنگين بود ترجيح دادم پياده شم وبا اصرار من ايستادند
هوا مه گرفته بود ماشين اون ها ازم دور شده بود
من مونده بودم بايه جاده و ماشين هايي که مي رفتند و به من اعتنايي نمي کردن
سوسوي باد تو گوشم زنگ خطر مي زد
نور چراغ تند توچشام خورد که باعث شد جايي ونبينم وتنهاچيزي که ازاون موقع يادمه برخوردکردم به چيز سخت وازجاکنده شدم
چشام وکه باز کرد تويه جايه تاريک بودم وفقط بويه کاه و حس مي کردم
يعني اينجا کجابود صداي پچ پچ مي اومد اما من اونقدر بي حس بودم که به اين ها توجه نمي کرد
پاهامو نميتونستم تکون بدم همه جاي بدنم بي حس بود وفقط ميدونستم
بدنم وبا طناب بستن
چشمام تار مي ديد و دقيق نمي دونستم کجام با هر دم وباز دمي که انجام ميدادم بي کاه بيشتر در مشامم مي رفت وحالم بهم ميز د
حالم بد بود صداها نزديک تر شده بود
-ديگه صداهارو مي شنيدم انگار به هوش اومده .
- اره به هوش اومده
هنوز حرفش تموم نشده بود که فهميدم تيزي چاقو از پايين شلوارم عبور کارد شلوارمو از پشت پاره شده بود انگشت پام تکون خورد
اما هنوز اونقدر حس نداشت
جسم سنگيني ورو پشتم حس کردم ودرد عجيبي که داشتم اره اون پسر پشتم بود حتي ناي التماس کردن هم نداشتم
انگار حرف ها قفل شده بودند و وزنه سنگيني به دهانم دوخته بودم نه
ميتوانستم فرياد بزنم
نه التما س نه گريه نه داد
صداي خنده يه دختر و مي شنيدم اشنا بود
اما باز نميشناختم يه عطر اشنا همون که عاشقش بودم اما مال کي بود دردم بيشتر شد
ديگه حسم برگشته بود پاهام تکون ميخورد
بوي عرقش حالم وبهم ميزد تقلا مي کردم اما دستام دورش طناب بود خسته بودم
ودرد ودرد...
از روم بلند شد....
تشنه بودم و بي رمق چيزي نفهميدم بعد که کارشون تموم شد صداي دخترو شنيدم
-خوش گذشت
ازرو ناباوري سرم راتکون دادم اون الهام بود
نه اين غير ممکن بود اما اتفاق افتاده بود
سکوت کردم الهام ادامه داد درد داشتم اشکاهام مهلتم نمي دادند وفقط حس بدبختي زير دندونام بود

-ماازت فيلم گرفتيم اگه قصد شکايت داشته باشي ابروت ميره خودت ميفمي که فيلم وپخش شده بودن
بعدم بلندم کردند درد داشت حالم بد بود بوي کاه وعرق قاطي شده بود سرم گيج مي رفت
دستام زخم شده بود وهمه جاي بدنم کوفته بود
هنوز نمي دونستم چي شده
اما اتفاقي افتاده بود که من بي ابرو شده بودم
من تو نزديکي هاي خونم ون انداختند
ناي بلندشدن نداشتم اما بايد بلند مي شدم بالباس هايه پاره چجور بايد مي رفتم تو خونه اگه کسي بود چطوري بايد بهشون ميگفتم
اما نميشد همينطوري
اگه اتفاقي بدتر برام بيفتهبدتراز اين ديگه چي بود
تمام سعي خودم و کردم وبلند شدم هر قدمي مساوي با هزار تا درد داشت
سرم از درد مي سوخت

دستام سست شده بود به خونه رسيدم
کسي نبود از چراغ هاي خاموش فهميدم خدارو شکر کردم
و وارد شدم
بايد کاري مي کردم
اگه من وتو اين وضع مي ديدن بدتر ميشد باتمام توانم به حموم رفتم ودوش گرفتم
حالم بهترشده بود لباس هاي خوني و پاره ام رو انداختم بيرون
ميترسيدم چطوري به مامانم بگم چطوري بااين راز بزرگ کنار بيام
تو تخت غلطي زدم
اشکامو پاک کردم اهي کشيد
چندروز که گذشت ديدم نميتونم دوم بيارم فحش بدو بيراه بهتراز اين بود که بااين راز بزرگ سروکله بزنم
خونه خلوت بود ومن ومامانم فقط بوديم همه توانم جم کردم بهش گفتم
اول فکر کرد شوخي مي کنم اما قسم خوردم فقط صداي گريه هاشو ميشنيدم
فرياد هاش و منم اروم نشسته بودم اشک مي ريختم
مامان مي گفت اقاجون بايد بفهمه امامن ميترسيد
اون روزي که پدر فهميد خونه عزا شده بود
ديگه روم نميشد تو چشم هاي بابام نگاه کنم
فقط فهميد رفته بوده کلانتري و
شکايت کرده اوناهم رفته بودند مدرسه وادرس خونه الهام وگرفته بودند
اما وقتي رسيده بوند خونشونالهام نبوده گويا باهمون دوستاش از کشور خارج شده بودن
تمام دغدغه ام اينه که فيلمه پخش نشه
من که الان تنهام اما نميخوام کسي بفهمه نميدوني چه زجري داره با اميدفردا بلند نشدن بخوابي چقدر سخته
ديگه ادامه نداد و با دستش صورتشو پوشوند
ناخود آگاه از جام بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم.
بدنش به شدت ميلرزيد.
يه کم که گريه کرد خودش از م جدا شد و دوييد از اتاق بيرون.
منم بدون هيچ حرفي وسايلامو جمع کردم و از خونه زدم بيرون.ديگه واقعا خسته بودم دوست نداشتم به هيچ چيز فکرکنم.
دوباره تاکسي گرفتم و رفتم خونه.
رسيدم دم در خونه.تمام مدت حرفاي سپنتا تو ذهنم ميچرخيد.
شروع کردم به وارسي کيفم.از پيدا کردن کليد که نا اميد شدم زنگ و فشار دادم.
طبق معمول بهراد جواب داد:
- کيه؟
با بي حالي گفتم:
- بازکن.
- ريحون تويي؟چه عجب بابا زوده هنوز ميموندي نصفه شب ميو...
نذاشتم جمله شو تموم کنه که داد زدم:
- بهـــــــــــراد!
- بيا تو.
رفتم داخل صداي اذاني که از تي وي پخش ميشد تو خونه پيچيده بود...
آخ صداي اذان...چهآرامشي ميداد بهم..
به همه سلام دادم و رفتم وضو گرفتم.رفتم تو اتاق خودمو در و از پشت قفل کردم.
به چادر نمازم که گوشه ي اتاق بود نگاه کردم
خيلي وقت بود نماز نميخوندم...وقت نميشد...بازم توجيه و بهونه الکي...
رفتم سمتشو چادر و سرم کردم.
جانمازمو انداختم و شروع کردم ...نماز چه آرامشي بهم ميداد
براي همه دعا کردم مخصوصا اون دختراي بيچاره
نشستم پاي لپ تاپ و شروع کردم به تايپ همون سوژه اي که خيلي وقته سوژه شو گرفته بودم..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

رمان آبروی من قربانی هوس (براساس واقعییت)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA