انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

حس مبهم عشق


زن

 
فصل ۱۱
ـ عمو فرزاد خودش ماشین داره؟
با سوال پرهام که روی صندلی جلوی ماشین سینا نشسته بود خود به خود آرنج سارا در پهلوی من که در کنارش در صندلی عقب نشسته بودم فرو رفت و منتظر جواب سینا ماندیم.سینا ماشین را پشت چراغ قرمز نگه داشت و رو به پرهام جواب داد:
ـ آره داره ولی ماشینش رو تهران نیاورده.
و برف پاک کن را زد تا نم نم باران که تمام سطح شیشه جلورا گرفته بود پاک نماید.سارا برای اینکه حرفی زده باشد که هیجانش را پشت آن پنهان کند به شیشه کنارش نگاه کرد و گفت:
ـ می دونید الان چی مزه میده؟!
و با نشنیدن جوابی از طرف ما ادامه داد:
ـ بریم زیر بارون قدم بزنیم.
متوجه حالش شدم وبا لبخندی پرسیدم:
ـ الان؟!توی این سرما؟
خواست چیزی بگوید که سینا گفت:
ـ امشب از اون شبهاییه که مخ سارا جابه جا شده.توی این دود و ترافیک آدم چطوری قدم بزنه؟! اگه می دونستم هوا اینطوری میشه و ترافیک اینقدر سنگینه برنامه امشب رو به هم می زدم.
برای اینکه توی ذوق سارا نخورد بلافاصله گفتم:
ـ نه جمعه شب ها همیشه ترافیکه همه این موقع...
و با نگاه سینا از آیینه جلو بی اختیار قلبم دچار ضربان تند شد و با یک لحظه مکث ادامه دادم:
ـ همه این موقع میرند این ور و اون ور وسط هفته که وقت تفریح وگردش نیست.
سینا با چشمان خندانی از داخل آیینه نگاهم کرد و پرسید:
ـ حالا کی گفت وسط هفته بریم این ور و اون ور؟!
برای انکه جلوی سارا حالات ضد ونقیض خودم را لو ندهم جوابی ندادم وسرم را به طرف شیشه کنارم چرخاندم وبه پیاده رو پر رفت وآمد وباران زده چشم دوختم.سارا به خیال این که از حرف سینا ناراحت شدم برای اینکه حرفی بزند تا جو را عوض کند رو به من گفت:
ـ راستی سروناز یادت باشه وقتی برگشتیم خونه یک کاسه از خورشت قیمه ات رو بفرستی پایین با اون بویی که ظهر راه انداخته بودی کلی طرفدار پیدا کردی.
بی اختیار با حرف سارا قلبم فرو ریخت وبه آیینه جلو که چشم های دوباره خندان سینا از ان نمایان بود نگاه کردم و سکوت نمودم.سارا که انتظار این سکوت را نداشت بلافاصله گفت:
ـ چیه؟نکنه همه اش رو خوردید؟!
برای انکه حرفی زده باشم سرم را تکان دادم و گفتم:
ـ نه یه کم مونده.حالا اگه برگشتیم و بعد از اون غذاهای ایتالیایی جایی در شکمت باقی موند برات می فرستم.
و با پوزخند سینا از داخل آیینه جلو نگاهم یک لحظه به سوی آیینه رفت.سارا دوباره به خیال اینکه حرف تازه ای بزند تا حال و هوا را از این سکوت در اورد با خنده ای رو به من گفت:
ـ راستی حدس بزن عصری کی به خونه مون زنگ زد؟!
در تاریک و روشنای چراغ های پشت سر به رویش لبخند معنی داری زدم که یعنی حامده بوده؟!
و در ظاهر پرسیدم:
ـ کی؟!
متوجه منظورم شد و با ابروهای بالا رفته به نشانه اینکه:
نه حدست اشتباه بوده جواب داد:
منیره خانم.
با تعجب پرسیدم:
ـ منیره خانم؟!دختر خاله مامان؟
جوابم داد:
ـ آره.می خواست از مامانی اینها دعوت کنه.
با کنجکاوی پرسیدم:
ـ کجا؟
با خوشحالی گفت:
ـ عروسی کاوه پسرش.
با هیجان گفتم:
ـ جداً؟!پس چرا مامان پیش از ظهر که تلفنی حرف زدیم چیزی نمی دونست؟
با لبخندی در جوابم گفت:
ـ برای اینکه همین عصری پیش از اینکه خونه ما زنگ بزنه به اسپانیا به مامانت خبر داده البته هنوز کارت ها رو پخش نکرده اند.فکر کن کاوه مردنی زن گرفته!!
حضور سینا را فراموش کردم و با خنده گفتم:
ـ حالا کی به این زن داده؟! نگفت عروس کیه؟
با هیجان آمیخته با شادی گفت:
ـ چرا راحله دختر عموی کاوه.
با تعجب پرسیدم:
ـ راحله دختر آقا طاهر؟! اون که بچه است!
با خنده جوابم داد:
ـ چی چی رو بچه ست؟! از تو بزرگتره هم سن منه.نگاه به ریزه میزگیش نکن زبون داره این هوا.
از لحنش خنده ام گرفت وگفتم:
ـ باشه ولی باز هم بچه است.آدم باید به یک بلوغ فکری برسه تا ازدواج کنه.
بلافاصله با خنده جواب داد:
ـ اِ...جداً؟!نمی دونستم از این چیزها هم بلدی.
خندیدم وخواستم جوابی بدهم که نگاهم بی اختیار به آیینه جلو و نگاه مبهم وخندان سینا افتاده و راه نفسم بند امد.من و سارای دیوانه سر چه چیزهایی جلوی سینا چانه می زدیم وبحث می کردیم!
سارا که هنوز در عالم خودش بود با دیدن سکوتم ادامه داد:
ـ تازه از تو چه پنهون خود موش مرده اش زیر پای کاوه نشسته.
با آرنج به پهلوی سارا زدم که جلوی سینا این حرفها را نگوید که متوجه منظورم شد و در حالیکه گوشه لبش را با دندان می گزید با اشاره گفت:
که اصلا حواسش به سینا نبوده!
سینا با نگاهی از داخل آیینه به عقب پوزخندی زد و از پرهام خواست از داشبورد یک سی دی دربیاورد و از ایینه به سارا گفت:
ـ خب داشتی می گفتی چطوری خود موش مرده اش زیر پای کاوه نشسته؟
سارا با نگاه مضطربی رو به من در جواب سینا گفت:
ـ شوخی کردم ولی مثل اینکه عروس وداماد خیلی همدیگرو میخوان.
با لبخندی پرسید:
ـ تو از کجا می دونی؟
سارا با من من جواب داد:
ـ همین جوری.اخه قبلا یک چیزهایی شنیده بودم.
برای اینکه به داد سارا برسم بلافاصله حرف را عوض کردم و از سارا پرسیدم:
ـ راستی منیره خانم نمی دونست که عمه آذر و عزیز اینها عزادارند که زنگ زد دعوت کرده؟
سارا خوشحال از اینکه حرف دیگری پیش کشیده شد جواب داد:
ـ چرا گویا مامانت بهش گفته بوده ولی به قول خودش بر حسب وظیفه و احترام به دوستی چندین وچند ساله اش با مامان خواسته که حتما برای عروسی پسرش دعوت کنه.
بی درنگ پرسیدم:
ـ خب حالا عمه چی؟میره؟!
سارا گفت:
ـ نه ازش تشکر کرده وگفته نمی تونه بیاد ولی تاکید کرده که حتما مارو می فرسته.
با تعجب پرسیدم:
ـ مگه منم دعوتم؟!
با خنده جواب داد:
ـ دیوونه مثل اینکه دخترخاله مامان توئه.حالا که مامانت اسپانیائه تو باید به جاش بری.
سینا دوباره برف پاک کن را برای پاک کردن دانه های باران زد و ماشین را به حرکت دراورد وسی دی که پرهام پیدا کرده بود داخل ضبط گذاشت وقبل از بلند کردن صدای موزیک گفت:
ـ آدم پیش شما هیچ وقت نیاز به حرف زدن پیدا نمی کنه از بس که حرف برای گفتن دارید! باور کنید اصلا فکر وخیال خودشم فراموش می کنه از بس که به هر حرفی شاخ و برگ می دید.
وصدای موزیک را بلند نمود.نگاه من و سارا با گفتن حرف سینا بی اختیار به سوی هم رفت و پنهانی لبخند زدیم.با صدای زنگ پیامک تلفن همراه سارا از داخل کیفش بی درنگ آن را بیرون آورد و دکمه باز شدن پیامک را زد و بعد از خواندنش ان را به سوی من گرفت و با زدن آرنج به پهلویم اشاره کرد که بخوانم.طبق حدسم پیامک فرزاد بود نوشته بود:
»بابا ساعت هشت ونیم شد کجایید/!همه مشتری ها وکارکنان رستوران رفتند فقط من موندم وآشپزش.اگه دیر برسید مجبورم خودم براتون نیمرو بپزم!چشم به راه با قلب پاره پاره:فرزاد«
آهسته خندیدم و گوشی را به دستش دادم و زمزمه کردم:
ـ دیوونه!
که صدای زنگ تلفن همراه سینا را شنیدم.سینا به آرامی اتومبیل را کنار خیابان نگه داشت وگوشی اش را برداشت وگفت:
ـ الو فرزاد جان؟
و دوباره آرنج سارا در پهلویم فرو رفت.
ـ سلام.ما همین نزدیکی ها هستیم.
ـ ...
ـ تا ده دقیقه دیگه می رسیم.توی مسیر به ترافیک سنگین برخوردیم.
ـ ...
ـ نه قربانت.فعلا خداحافظ.
وگوشی را قطع کرد و ماشین را به حرکت در اورد.سینا موقع رانندگی خیلی از نکات را رعایت می کرد درست برعکس من وسارا! هر چند که به غیر از ماشین های اموزشگاه رانندگی سوار ماشین دیگر نشده بودیم ولی مطمئنا با شناختی که از خودمان داشتیم از گیجی وهول شدن موقع نشستن پشت فرمان همین که پدال گاز وترمز را جابه جا نمی کردیم باید کلاه مان را هوا می انداختیم.سارا هیجان زده از تماس فرزاد با سینا زیرگوشم آهسته نجوا کرد:
ـ عجب ناجنسیه!
در جوابش لبخندی زدم وآهسته سرم را تکان دادم.قبل از رسیدن به رستوران سینا با قاطعیت از آیینه جلو نگاه مان کرد و گفت:
ـ یادتون باشه جلوی فرزاد به هیچ عنوان هر هر و کرکر راه نیندازید.مفهوم بود؟!
از این جالت دستورگونه سینا خوشم نیامد و بی اختیار جواب دادم:
ـ بله قربان.
که با نگاه مبهم او از دخال آیینه مواجه شدم.با پارک کردن ماشین من و سارا وپرهام بی درنگ پیاده شدیم و در پیاده رو جلوی رستوران منتظر سینا ایستادیم.سارا با سرکی به داخل رستوران گفت:
ـ اینجا چرا این جوریه؟!خیلی کم نوره؟! آدمهای داخلش اصلا معلوم نیستند.
از پشت شیشه به داخل نگاه کردم و در تایید حرفش گفتم:
ـ آره مثلا رمانتیکه! نگاه کن روی هر میزی دو سه تا شمع فانتزی روشنه.بیشتر مشتریهاش هم زن وشوهر جوونند.
سرش را تکان داد وطوری که پرهام نشنود گفت:
ـ جای عزیز خالی که بگه اینجا نامزد بازیه! حالا من و تو و پرهام و سینا اینجا چکار می کنیم جای خنده داره!
لبخندی زدم وآهسته گفتم:
ـ آره فرزاد بیچاره به خاطر تو، من و سینا و پرهام بیکارو هم اینجا کشونده.نگاه کن بیشتر میزها دونفریه!
خندید و برای اینکه جلوی پرهام هیجانش را کنترل کند رو به پرهام گفت:
ـ ببین پیاده رو چه سنگفرش قشنگی داره! این قلوه سنگ ها رو چطوری انتخاب کردند که اینطور جالب کنار هم چیده اند؟!
به زیر پایم نگاه کردم وحرفش را تصدیق کردم وگفتم:
ـ آره عین دالان خونه بابا ابراهیمی ات سنگفرش کرده اند.
در حالی که کف چکمه اش را روی سنگ ها می کشید گفت:
ـ تو هم کشتی من رو با خونه بابا ابراهیمی!بابا به عزیز میگم قباله ش رو به نامت بزنه تا از دستت خلاص بشیم.
با خنده پرسیدم:
ـ جداً؟!
و با چشمکی جواب داد:
ـ آره جداً.
و با به یاد اوردن موضوعی با لبخندی ادامه داد:
ـ راستی دیروز عزیز فکرهاشو سرهم کرده بود و به مامان گفت که مهریه سروناز رو کم در نظر گرفتیم.فکر کن!دیروز دوبار فیلم محضر رو از اول تا آخر دید وآخرش گفت که چهارده تا سکه کم بود.
پرهام که در کنار سارا ایستاده بود با کنجکاوی پرسید:
ـ چهارده تا سکه یعنی چند تومن؟!
با حس وحالی غریب از اینکه محضر پیش امده بود سرم را به سوی آسمان که بارانش بند امده بود گرفتم وبا کشیدن نفس عمیقی گفتم:
ـ یعنی پول زجر کشیدن احساس من!
و با صدای سینا که کنار گوشم گفت:
ـ بریم داخل رستوران .
جا خوردم!وسرم را از نگاه به آسمان پایین اوردم و بسویش چشم دوختم.چشمهایش زیر نور چراغ پیاده رو حالت خاصی داشت!یعنی جمله آخرم رو شنیده بود؟! و به طرف سارا و پرهام نگریستم که سارا از هیجان دیدن فرزاد و پرهام از کنجکاوی تماشای داخل رستوران سریع تر از ما به طرف در ورودی رفتند.با وارد شدن به رستوران در زیر نور کم رنگ ومخفی چراغ های سقف چشمهایمان را تیز کردیم تا فرزاد را لابه لای جمعیتی که نشسته بودند ببینم و با بلند کردن دست فرزاد پرهام زودتر جهت او را نشان داد و به طرف او حرکت نمودیم.
فرزاد میزی شش نفره آخر سالن ودنج ترین قسمت آن را رزرو کرده بود و با چهره ای مشتاق وخندان در انتظارمان به سر می برد.با نزدیک شدن به سمت او دست سارا را در دست گرفتم وبا فشار دادنش آهسته گفتم:
ـ در چه حالی؟
خندید و در سکوت دستم را فشار داد وخوشحالی وهیجانش را به من انتقال داد.پس از سلام وعلیک خودمانی فرزاد که انگار ما را نه یک شب بلکه هزار سال ندیده بود با نهایت ادب و البته از دید سارا فروتنی تعارف مان کرد بنشینیم که از شانس واتفاق یا شاید هم بخت و اقبال فرزاد و سارا آنها کنارهم نشستند و من هم بین پرهام وسینا!
قبل از امدن پیشخدمت برای سفارش غذا برای اینکه حرفی زده باشم که اضطراب درونی ام را از آنقدر نزدیک نشستن کنار سینا پنهان کنم رو به فرزاد گفتم:
ـ ببخشید آقا فرزاد اینجا چرا انقدر کم نوره؟
لبخندی زد و پشت نور شمع که هاله ای کمرنگ از نور را به صورتش نابانده بود به شوخی گفت:
ـ نمی دونم گفته بودم پروژکتورهاشون رو روشن کنند نمی دونم چرا حرف گوش نکردند؟!حالا هم اگه غذاتون رو درست ندیدید که چی می خورید بخورید من بعدا براتون تعریف می کنم چی خوردید...
از حرفش بی اختیار خندیدم و به سارا که چشمهایش از خنده وشادمانی برق می زد نگاه کردم که سارا برای خالی نبودن عریضه گفت:
ـ ولی عجب موسیقی قشنگی گذاشته اند!پیانوئه؟!
برای اینکه سربه سر سارا بگذارم بلافاصله در جوابش گفتم:
ـ نه شیپوره.
که با پوزخند سینا زیر گوشم لال مونی گرفتم.پرهام که پیش از غذا همیشه عادت داشت دستهایش را بشوید آهسته به شانه ام زد و پرسید:
ـ دست هام رو کجا بشورم؟!
بی درنگ سرم را کنار گوشش بردم وآهسته جواب دادم:
ـ فعلا هیچ جا.نمی بینی چقدر تاریکه؟! اگه بریم دو ساعت باید بگردیم میزمون رو پیدا کنیم.تو که دستهاتو پیش از اومدن شستی.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
وبا صدای پرجذبه سینا زیر گوشم که پرسید:
ـ چی میگه؟
همانطور که با احساس ضد ونقیض از احوالات درونی ام در کشمکش بودم بدون آنکه نگاهش کنم در جوابش گفتم:
ـ هیچی میخواد دست هاشو بشوره.
سینا بلافاصله رو به پرهام گفت:
ـ خب پاشو بریم من هم میام.
و پرهام با کم رویی جوابش داد:
ـ نه سروناز میگه تمیزه.
فرزاد بی اختیار با جواب پرهام خندید و گفت:
ـ سروناز خانم نگفته بودید همیشه میکروسکوپ همراهتون دارید.
که با آمدن پیشخدمت برای سفارش غذا حرفش را نا تمام گذاشت.پیشخدمت برای هر کدام از ما یک منو گذاشت وکاغذ وقلم به دست منتظر انتخاب مان ایستاد.از دیدن جلد فانتزی منو لبخند زدم و آن را باز کردم و مشغول خواندن شدم.از اسامی هیچ کدام از غذاها سر در نیاوردم وفقط با دیدن دو سه اسم آشنای انواع ماکارونی ها ولازانیا ها کمی اعتماد به نفس پیدا کردم وخواستم آنها را برای خودم وپرهام سفارش دهم که پرهام زیر گوشم گفت:
ـ اینها دیگه چیه؟!
در جوابش لبخندی زدم وبا اشاره ابرو فهماندم که:
فعلا چیزی نگو تا بعدا برات بگم.
وخواستم لازانیای مخصوص برای خودم و پرهام به پیشخدمت سفارش دهم که سینا زودتر اسم چهار نوع غذا و نوشیدنی را گفت وخواست برای من و سارا و پرهام وخودش همان ها را بیاورند وفرزاد هم یک نوع غذا و نوشیدنی دیگر برای خودش سفارش داد وپیشخدمت را راهی کرد.
در حالی که با شنیدن اسم غذاها قیافه من و سارا همانند از پشت کوه امده ها شده بود نتوانستم جلوی نگاه خندانم را به سارا بگیرم وبا اشاره به او فهماندم که چه غذاهای عجیب وغریبی امشب باید بخوریم!که پرهام جلوی کنجکاوی اش را نتوانست بگیرد و رو به سینا پرسید:
ـ عمو سینا شما این غذاها رو خوردید؟
فرزاد با خنده به جای سینا جواب داد:
ـ آره پس چی اینجا پاتوق همیشگی سیناست.باور کنید منم مثل شما تا حالا از این نوع غذاها نخوردم ولی به خواست سینا امشب اینجا رو انتخاب کردم راستش من توی تهران فقط دو سه تا رستوران معتبر رو می شناسم که می خواستم شما رو اونجا مهمون کنم ولی سینا به سلیقه خودش اینجا رو بهم معرفی کرد وخواست غذاهاشو امتحان کنم.حالا هم این ما واین سلیقه سینا.
بی اختیار گفتم:
ـ اگه غذاهاشو دوست نداشتیم چی؟!
سینا به جای جواب فقط لبخند اطمینان بخشش را زد وچیزی نگفت.سارا که همیشه از راه مسالمت آمیز با سینا حرف می زد برای اطمینان مان گفت:
ـ حالا که فعلا مزه اش رو نچشیده ایم.مطمئنا خوشمون میاد.مگه پیتزا بده؟اونم یک غذای ایتالیاییه دیگه.حتم دارم اگه غذاها رو بخوریم خودمون دفعه بعد مشتری می شیم.
فرزاد با لبخندی رو به سارا نگاه کرد و گفت:
ـ سارا خانم این جوری که شما امید می دید آدم اگه ته جهنم هم بره میگه طوری نیست که یه کم می سوزیم عوضش سرما نمی خوریم!
نگاهی به چهره خندان سارا انداختم وسرم را پایین انداختم وخندیدم.سینا برای آنکه کمی قانع مان کند که غذاهای خوشمزه ای را سفارش داده با لبخندی گفت:
ـ بعد از این همه غذای تکراری اگه یک غذای متفاوت بخوریم بد نیست.
فرزاد که طبع شوخی اش گل کرده بود رو به سینا گفت:
ـ به به یک کلام هم از شازده داماد!
وبی اختیار قلب من به تلاطم افتاد!
و ادامه داد:
ـ سینا جون قورباغه سوخاری شده هم از نظر تو غذای متفاوتیه ولی طبع تکراری پسند ما این تنوع رو قبول نمی کنه.
پرهام که حرف فرزاد را باور کرده بود با ترس کودکانه پرسید:
ـ مگه قراره قورباغه بیارند بخوریم؟
بی اختیار خنده ام گرفت وبا لبخندی به او گفتم:
ـ نه پرهام جان.یک غذایی مثل ماکارونی برامون می ارند.
فرزاد که قصد سربه سر گذاشتن پرهام را داشت با جدیت گفت:
ـ برای تو رو نمی دونم ولی برای من مارمولک آب پز با سس گوجه فرنگی می آرند.سینا برای خودت چی سفارش دادی؟ بال سوسک با سیب زمینی سرخ شده؟
سارا که از سرخوشی فرزاد از خنده در حال انفجار بود با خنده گفت:
ـ وای جان هر کی دوست دارید بس کنید از بس که از جونورها گفتید حال آدم یک جوری می شه.
فرزاد به شوخی جواب داد:
ـ به کجاشو دیدید؟!.این تازه وصف غذاهاست اگه خودش رو ببینید چه جوری می شید؟!
و با صدای تلفن همراه سینا نگاه خندان مان را از فرزاد به سوی سینا دوختیم که جواب تلفنش را داد:
ـ الو؟
ـ ...
ـ سلام حالت چطوره؟
و به خاطر بودن سینا در کنارم صدای نازک دختر یا زنی را در ان سوی خط شنیدم وبی دلیل قلب لرزانم در سینه فرو ریخت ومزه دهانم تلخ شد.
ـ از ساسان چه خبر؟خوبه؟
وبا شنیدن اسم ساسان مطمئن شدم که ریحانه حیله گر پشت خطه و دلواپس به حرفهایش گوش دادم.
ـ ...
ـ نه خواهش می کنم چه زحمتی؟! اتفاقا خوشحال هم شدیم.
ـ ...
ـ نه فعلا که وقت سرخاراندن ندارم.کارهای تحقیقات برای پروژه مونده ونمونه ها رو از آزمایشگاه نگرفتم.حالا تا بعد.
ـ ...
ـ نه گفتم که فعلا وقت ندارم.حالا وقت برای مهمونی زیاده.
از سماجتش برای دعوت سینا به مهمانی لجم گرفت و با اخمهای درهم سرم را پایین انداختم که صدای اهسته فرزاد که رو به سینا می گفت:
ـ بگو صدا قطع و وصل میشه فعلا قطعش کن.
به سوی سینا نگاه کردم تا عکس العملش را در قبول یا رد پیشنهاد فرزاد ببینم.
ـ ...
ـ مگه برای گرفتن نمونه ها از ازمایشگاه آشنا داری؟
ـ ...
ـ آره همون که قبلا با ساسان صحبتش رو کردیم.همون آزمایشگاه.
ـ ...
ـ کی؟چه روزی؟
از اینکه بی توجه به حرف فرزاد صحبتش را با ریحانه ادامه می داد دلم گرفت ودستم را زیر چانه زدم و رو به سارا که او هم منتظر برای قطع مکالمه به سینا چشم دوخته بود نگاه کردم وبا اوقات تلخی اهسته طوری که سینا نشنود گفتم:
ـ چقدر حرف می زنه!
ـ ...
ـ حالا هماهنگ می کنم بهت خبر میدم.
ـ ...
ـ نه ممنون.راجه به کی؟
و اخمهایش را درهم کشید و به طرفم نگاه کرد.از طرز نگاهش حدس زدم که صحبت در مورد من است وبا دلهره به چشمهای خشمگین یا شاید هم غمگین سینا نگاه کردم وسرم را پایین انداختم وبا دقت به حرفهایش گوش دادم.
ـ خود ساسان این حرفها رو زده یا باز خیالبافی خودته؟!
ـ ...
ـ حالا در موردش مفصل حرف می زنیم.فعلا کاری نداری؟!
از لحن خودمانی اش حرصم گرفت و یک لحظه سرم را بلند کردم و به چهره درهمش چشم دوختم چرا ناراحت بود؟!
ـ ...
ـ آره بیرونم.باشه تا بعد.فعلا خداحافظ.
و گوشی را قطع کرد و روی میز قرار داد.
فرزاد بلافاصله پرسید:
ـ چی می گفت؟آزمایشگاه آشنا داره؟
سینا اخمهایش را باز کرد وجواب داد:
ـ آره میگه از دوستان پدرشه.در حقیقت به نوعی با خودشون هم همکار هستند.آخه اونها آزمایشگاه خصوصی دارند.دوست مادرشه اون جارو اداره می کنه.
فرزاد به شیوه ریحانه جواب داد:
ـ اوه اکی! پس چرا به من چیزی نگفته بود؟!
سینا بی درنگ جواب داد:
ـ مگه قرار تو هم بدونی؟!
نتوانستم خودم را کنترل کنم وبی اختیار مداخله کردم وگفتم:
ـ آره آقا فرزاد به ما چه مربوطه که ریحانه خانم تمام دار و ندار زندگیش رو برای آقا سینا به حراج گذاشته و از سیر تا پیاز ملک و املاکش رو گفته.
فرزاد ابتدا از حاضر جوابی ام یکه خورد وپس از کمی مکث با لبخندی گفت:
ـ این سیر تا پیاز رو خوب اومدی سروناز خانم.حقیقتش ما که بیشتر درس ها رو با این ریحانه خانم پاس کردیم هنوز از سیرش خبر نداریم که یهو پیازچه نقلی رو گذاشته کف دست آقا سینای زرنگ.شیطونه میگه یه گوشه از فیلم محضرتون رو نشون این ریحانه خانم بدم تا ببینم یک من ماست چقدر کره داره!
بی اختیار از حرفش ضربان قلبم تند شد وبرخلاف روزهای گذشته که از شنیدن اسم فیلم محضر وعقد مصلحتی مان! حالم بد می شد این بار حالت متفاوتی پیدا کردم و راضی از پیشنهاد فرزاد یک لحظه به چشمهای سینا که سیاهی خاصی در مردمکش دیده می شد نگاه کردم و سرم را پایین انداختم.
وای! چشمهایش چرا این طوری شده بود!
سارا که از شوخی فرزاد و همچنین سکوت سینا دل و جرات پیدا کرده بود خندید وگفت:
ـ چرا فیلم محضر رو نشونش بدید؟!یک جلسه بفرستینش پیش عزیز تا ماست و کره رو یکجا تحویلش بده.
فرزاد از حرف سارا بلند خندید وگفت:
ـ سارا خانم نمی دونستم شما هم استاد قابلی هستید!چند جلسه کلاس فشرده بذارید من و سینا هم بیاییم شاگردی.ولی بی شوخی اگه این ریحانه خانم رو ببریم پیش عزیز خانم آخر بی معرفتیه ها.
سینا با دلخوری بی دلیل دوباره اخمهایش را در هم کشید وگفت:
ـ چقدر در این مورد چونه می زنید؟حرف دیگه ای ندارید؟
از اینکه می دیدم روی ریحانه حساس شده است خون خونم را می خورد و نمی توانستم حرفی بزنم.واقعا حال بدی داشتم واحساس تهوع می کردم.با آمدن پیشخدمت وآوردن غذاها با بی میلی نگاهی به ظرف غذاها انداختم و پرهام با اشتیاق یکی از ظرفها را که نوعی پاستا با طبخ و تزیین جالبی در آن بود جلو کشید و به آن نگاه کرد.غذای من هم طرح دیگری از پاستا با پختی متفاوت بود.
پرهام با اشتیاق از دیدن تزیین و رنگ غذا قاشق اول را در دهانش گذاشت وبا مزه مزه کردن آن با هیجان گفت:
ـ آخ جون خوشمزه است مثل ماکارونیه.
فرزاد که از هیجان پرهام به وجد آمده بود با لبخندی رو به پرهام گفت:
ـ من که گفتم خوشمزه است نگران نباش.
سارا بلافاصله به حرف آمد و رو به فرزاد گفت:
ـ این رو مثل اینکه من گفتم ها!شما هی حرف از قورباغه و این چیزها می زدید.
فرزاد قاشق غذا را در دهانش گذاشت و پس از جویدن آن در جواب سارا گفت:
ـ نمی دونم چرا هر حرفی شما می زنید احساس می کنم خودم گفتم؟!جالبه ها! ولی بی شوخی مزه خوبی داره سینا نه؟!
و با سکوت سینا بی رغبت قاشق وچنگال کنار بشقابم را برداشتم و ناراضی از رفتار سینا که یک باره برای ریحانه خانمش موضع گرفته بود قاشق غذا را در دهانم گذاشتم و پس از کمی جویدن ومزه مزه کردن با روی درهم کشیده گفتم:
ـ این چه غذاییه؟مزه جوراب پخته میده!
سارا و فرزاد از اصطلاحم خندیدند وفرزاد به شوخی گفت:
ـ سروناز خانم جسارته ولی تا حالا چند دفعه جوراب پخته خوردید که آنقدر خوب مزه اش رو حس می کنید؟!
و این بار همه حتی سینا هم خندیدند.با حرص از خنده تمسخر امیز سینا پوزخندی زدم وجواب دادم:
ـ چند دفعه ش رو یادم نیست ولی از عصاره ش همیشه توی غذاهام استفاده می کنم.
فرزاد با خنده در جوابم گفت:
ـ دیشب که غذای بیرون بود هیچ ولی پریشب توی غذاتون عصاره جوراب پخته ریخته بودید؟!
سرم را به نشانه بله تکان دادم و دوباره پوزخند زدم.
فرزاد در حالیکه مشغول خوردن غذایش بود کم نیاورد وگفت:
ـ بابا دست خوش!خیلی خوشمزه شده بود حالا از چه جورابی استفاده می کنید؟بافتنی یا نایلونی؟!نکنه جورابهای پرهام رو وقتی که از مدرسه میاد و پاهاش عرق کرده برمی دارید...
و با صدای اعتراض امیز وخنده وصورت های درهم کشیده بقیه رو به رو شد و حرفش را ادامه نداد و رو به پرهام با خنده گفت:
ـ یادت باشه این دفعه جورابهات رو بذاری توی نایلون و بدی سینا برام بیاره.عصاره جورابهات استثناییه!
پرهام در حال خوردن غذایش خندید وبا حالتی مظلومانه جواب داد:
ـ من همیشه بعد از مدرسه جورابهام رو می شورم.
سارا با حالتی که در حال انفجار از خنده بود گفت:
ـ جان من بس کنید.اصلا نفمیدم مزه غذا چی بود از بس در این مورد حرف زدید!
فرزاد با لبخندی رو به سارا گفت:
ـ خدا نیاکانتون رو قرین رحمت کنه!بعد از این همه که ته غذا رو در اوردید و ظرف رو سرواخ کردید تازه می فرمایید نفهمیدم مزه غذا چی بود؟!
ـ سروناز غذات رو تموم کن پیش فرزاد زشته که مهمونمون کرده.
با صدای اهسته سینا زیر گوشم دست لرزانم را از زیر چانه ام برداشتم وقلب پر تلاطمم را کمی ارام کردم و راست نشستم و به پشتی صندلی تکیه دادم و از زیر چشم به بشقاب نگاه نمودم که در حال تمام کردنش بود. بی اختیار دستم به سوی قاشق رفت و فرمانبردار از دستورش ارام آرام مشغول خوردن شدم.منصفانه قضاوت می کردم مزه غذا بد نبود ولی نمی دانم چرا اول میلی به غذا نداشتم!
فرزاد با دیدن غذا خوردنم خندید رو به سارا گفت:
ـ خب خیالم راحت شد مثل اینکه تعریف و تمجید ما از غذا سروناز خانم رو به اشتها اورد.حالا از این به بعد خدا رحم کنه!
لبخندی زدم و در جوابش گفتم:
ـ نه که به مزه غذا آشنا نبودم برای همین اولش نمی تونستم بخورم.
خندید و به شوخی گفت:
ـ خب خدا رو شکر پس بالاخره مزه غذا دستتون اومد که مثل طعم جوراب پرهام میمونه!
خندیدم و اشاره به نوشیدنی ها کردم وپرسیدم:
ـ اینها چه جوریه؟!خوش طعمه؟
فرزاد دوباره سربه سرم گذاشت وگفت:
ـ والله شما مسئول تشخیص مزه اید تا شما نخورید و تشخیص ندید ما سلیقه خودمون رو قبول نداریم.
پرهام با هیجان بقیه نوشیدنی اش را خورد وگفت:
ـ مال من مزه توت فرنگی میده.
سارا هم که از شوخی های فرزاد نمی دانست چگونه خوشحالی اش را پنهان کند با لبخندی گفت:
ـ نوشیدنی من مزه آناناس میده.
فرزاد با خنده نگاهم کرد وپرسید:
ـ نوشیدنی شما چی؟! لابد مزه سیبیل گربه!
که دوباره شلیک خنده بلند شد وسینا با لبخندی تذکر داد:
ـ بچه ها یواشتر بقیه دارند ما رو نگاه می کنند.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فرزاد نگاهی به میزهای مجاور انداخت وبا لبخندی گفت:
ـ نه توی این تاریکی کسی به کسی نیست.
بعد از خوردن غذا و تمام کردن آن در لابه لای شوخی های فرزاد از رستوران بیرون آمدیم وبا دیدن بارش باران بلافاصله داخل ماشین سینا نشستیم وفرزاد را تا دم در خانه یکی از بستگانش رساندیم وبه طرف خانه حرکت کردیم.روی هم رفته گردش وتفریح خوبی بود و البته از نظر سارا عالی!
باید فردا صبح سر فرصت او را گیر می اوردم و نظر قطعیش را در مورد فرزاد می پرسیدم.دیگر کافی بود پنهان کردن احساسات و بروز ندادن صحبتهای ناگفته.مطمئنا سارا درگیر احساسات عاطفی جدید شده بود وان را داشت از خودش هم مخفی می کرد! شاید به خاطر وفادار ماندن به قولی که به حامد داده بود والبته این قول با حوادثی که این اواخر اتفاق افتاده بود کم کم داشت کمرنگ می شد.
پس از رفتن سارا به طبقه پایین پرهام که از شدت خواب ایستاده پلکهایش روی هم افتاده بود به طرف اتاق بردم و تختش را مرتب کردم و او را خواباندم وتشک خودم را هم کنار تخت پرهام پهن کردم واماده خوابیدن شدم که صدای ضربه ای به در اتاق نگاهم وقلب نا ارامم را به سوی در کشاند وضربه دوباره به در و متعاقب ان صدای پر جذبه سینا که گفت:
ـ سروناز بیا بیرون کارت دارم.
مرا در جا میخکوب کرد!
یعنی چکارم داشت؟! لابد تذکر برای اینکه جلوی دوستش درست رفتار کنم.
با دلی مضطرب وقلبی کوبنده روسری ام را برداشتم وبه سر کردم و ژاکت بلندم را پوشیدم و در اتاق پرهام را باز کردم.
پشت در نبود.به طرف هال رفتم وطبق حدسم روی کاناپه روبه روی تلویزیون در انتظارم نشسته بود.به کاناپه کنار میز اشاره کرد بنشینم ومطیع حرفش با قلبی متلاطم روی کاناپه نشستم ومنتظر و کنجکاو به چشم هایش چشم دوختم و با کمی مکث پرسیدم:
ـ کاری داری؟!
نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن ساعت یازده وچهل دقیقه شب رو به من گفت:
ـ می دونم که الان وقت مناسبی نیست ولی خب...
و نگاه دقیق به سویم انداخت و برای وضع کردن حرف یا شاید هم آرامش خودش پرسید:
ـ پرهام خوابید؟
کنجکاو و مضطرب برای شنیدن حرف اصلی اش بی درنگ جواب دادم:
ـ آره از زور خستگی نمی خواست لباسهای بیرونش رو عوض کنه.
سرش را پایین انداخت و.پایش را روی پای دیگرش جابه جا کرد و دوباره سرش را بالا آورد و به طرفم نگاه کرد وگفت:
ـ ببین سروناز قبل از هر چیز دوست دارم روی حرفم هام خوب فکر کنی بعد جواب بدی.
بی اراده نفس بند آمده در سینه ام را فرو دادم وبا ضربان قلبی که حساب سرعت کوبندگی اش از دستم در رفته بود با احساس خوشایندی از شنیدن حرفهایی که در ضمیر ناخودآگاهم طالب شنیدنش بودم ولی هنوز فکر می کردم زود است که شنیده شود گوشهایم را تیز کردم وبا چشمانی باز به صورت و وحرکت لبهایش نگاه کردم.
ـ ببین سروناز دوباره دارم می گم خوب فکر کن و بعد جواب بده حتی اگه این فکر کردن چند روز و چند هفته طول بکشه.
مشتاق دوباره به چشم هایش وحالات صورتش نگاه کردم.
پس چرا این همه در عذاب بود؟!چرا چشمهایش مضطرب بود ولبهایش از روی ناچاری حرف می زد؟! اخم ابروهایش چرا از هم باز نمی شد؟!مگر از روی اجبار می خواست حرف بزند؟!حالا خوب بود همان اول با پیشنهاد عزیز حالش را گرفته بودم که فکر نکند انقدر سبک مغز و دم دستم که زیادی طاقچه بالا بگذارد!حالا هم کسی مجبورش نکرده بود این حرفها را که گفتنش انقدر برایش سخت بود بزند!فوقش یکی دو ماه را با زجر و تحمل اینجا زندگی می کرد و با آمدن پدر ومادرم وسر وسامان گرفتن کارها و رها شدن از توهمات عزیز سر خانه اولش برمی گشت! اینکه انقدر عذاب کشیدن وحرف را در دهان قرقره کردن ندارد!شاید از روی هوا و هوس حرفی به دهانش رسیده که می خواهد بگوید ولی رویش نمی شود!بیخود کرده مگر اینجا شهر هرت است!اگر حرف نامربوطی بزند با همین گلدان رو میز در دهانش می کوبم!فکر کرده از صبح تا حالا اگر رنگ به رنگ می شوم حتما خبری است.
ـ ریحانه موقعی که توی رستوران بودیم حرفهایی زد که حتما باید بهت بگم.خودت دیدی که زنگ زد.
با اضطراب تمام افکارم را کنار زدم و پرسیدم:
ـ چه حرفهایی؟!
دقیق نگاهم کرد وگفت:
ـ ظاهرا ساسان به گفته ریحانه از تو خوشش اومده وخواسته که از من اجازه بگیرند وبرای خواستگاریت از خونواده اقدام کنند.
بی اختیار با لبخندی خشک شده بر روی لبانم آب دهانم را قورت دادم پرسیدم:
ـ جداً؟!
نمی دانم از دیدن حالات صورتم چه برداشتی کرد که کنجکاو و دلخور در جوابم گفت:
ـ چیه؟خوشت اومده؟! اگه می دونستم زودتر می گفتم.
دوباره لبخند زدم وگفتم:
ـ نه اخه من فکر دیگه ای می کردم.
با دقت به چشمهایم نگاه کرد و پرسید:
ـ چه فکری؟!
مجددا اب دهانم را قورت دادم و در جوابش سکوت کردم.من دیوانه نصف شبی داشتم چه می گفتم؟! توهمات ذهنم را برایش تعریف می کردم؟!واقعا چه جوابی می دادم؟!
ـ پرسید چه فکری می کردی؟
آرام نفس عمیقی کشیدم وبه ظاهر خونسردی ام را حفظ کردم و به طرفش نگاه کردم وگفتم:
ـ هیچی فکر کردم چه موضوع مهمیه که اولش کلی مقدمه چینی کردی.
مبهم به چشمهایم چشم دوخت وگفت:
ـ مگر منتظر موضوع مهم دیگری بودی؟!
درجا قرمز شدم و دستپاچه جواب دادم:
ـ نه چه موضوع مهمی؟! تو هم چه چیزهایی میگی؟!
وبرای پنهان کردن حالات روحی ام ادامه دادم:
ـ حالا این ساسان یک تخته کم جدی جدی از من خوشش اومده؟
پوزخندی زد و در جوابم گفت:
ـ ظاهرا که اینجوره.
من هم پوزخند زدم و گفتم:
ـ کی وقت کرد که از من خوشش بیاد؟!همش که با تو حرف می زد!من هم که مدام تو آشپزخونه بودم! بعضی از پسرها واقعا از نظر عقلی...
نگذاشت ادامه دهم و پر جذبه گفت:
ـ بعضی از پسرها اینجوری هستند در یک نظر عاشق می شن.
با حرص از اینکه می خواست متقاعدم کند تا زودتر جواب پسرعموی ریحانه جانش را بدهم گفتم:
ـ خیلی می بخشید یا من خیلی گیرنده های حسی ام ضعیفه یا آقا ساسان شما در انتقال احساسات و ابراز عواطف غیر طبیعی! دیشب تنها چیزی که از این موجود دیدم آخر تولد وقت بریدن کیک مثل فرزاد کلاه بوقی سرش گذاشته بود و دست می زد.این کجاش عاشق شدنه؟!
بلافاصله در جوابم گفت:
ـ پس انتظار داشتی در همون جلسه اول نامه فدایت شوم برایت بفرسته؟!
از پافشاری اش خوشم نیامد و با غیظ گفتم:
ـ انقدر بدم میاد از پسرهایی که در یک نظر فوراً جد وآبادشون رو می فرستن خواستگاری.بابا شاید اون دختره از تو خوشش نیومده و نخواد بیای خواستگاری.
لبخندی زد و گفت:
ـ پس بگم چی؟!به ریحانه بگم خوشت نیومده؟نمی خواهی فکر کنی؟
از شنیدن اسم ریحانه با حرص گفتم:
ـ اصلا از کجا معلوم ریحانه سر خود حرف نزده باشه؟! این ساسانی که من دیدم توی باغ این حرفها نبود. لابد ریحانه خواسته با این لطفش یک وصلت فامیلی مبارک راه بندازه.
دوباره لبخند زد وپرسید:
ـ که چی بشه؟
با پوزخند ادامه دادم:
ـ که خودش هم به نوایی برسه و در اینده وصلت فامیلی رو محکم تر کنه.اگه قبول نداری برو به ساسان زنگ بزن.باور کن روحش هم خبر نداره.
سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد وبا نگاه عمیقی گفت:
ـ ولی این ساسان پسر خوبیه.اگه موضوع جدی شد حتما در موردش فکر کن.
با خشم جواب دادم:
ـ تو چه گیری دادی نصف شبی زن این ساسان بشم؟! اگه جرات داری این حرفها رو جلوی عزیز بگو.
سیاهی چشمهایش برقی زد و با لبخندی که نه می شد فهمید از روی خوشحالی است یا ناراحتی گفت:
ـ دارم درباره یکی دو ماه آینده حرف می زنم.
قلبم بی اختیار فرو ریخت وبا رنگی پریده و بدنی لرزان بی اراده از جایم بلند شدم وبا بغضی که سعی در فرو دادنش داشتم گفتم:
ـ من می رم بخوابم.
و پاهای بی رمقم را به طرف اتاق پرهام حرکت دادم.بی حس وحال روی تشک افتادم و پتو را روی سرم کشیدم و به اشکهای روان وگرمم اجازه باریدن دادم.
برای چه؟! نمی دانستم! چرا می دانستم ولی نمی خواستم به خود بقبولانم.از صبح تا حالا در جسم و روح و روانم اتفاقاتی افتاده بود که برایم تازگی داشت اتفاقاتی که تا به حال تجربه نکرده بودم.نمی دانستم چه می خواستم؟!چرا بی اختیار ضربان قلبم تند می شد؟!چرا با کمی نرمش صدای پر جذبه اش نفسهایم به شماره می افتاد؟!چرا از سیاهی مردمک چشمهایش تعبیر خاصی می کردم؟! از صبح تا حالا از دیدن ان قسمت فیلم دگرگون شده بودم ونمی خواستم تغییر حالاتم را قبول کنم! اگر سارا می فهمید! اگر عمه آذر ومامان و بابا و بقیه می فهمیدند!عزیز که به خیال خودش ما را رسما زن و شوهر می دانست!ولی اگر چنین اتفاقی نمی افتاد! اگر ریحانه وسمیه یا یکی از امثال آنها سینا را مال خود می کرد!خدایا ای کاش لال می شدم و با عقد محضری که سینا به انجام آن راضی شده بود مخالفت نمی کردم فوقش بعد از یکی دو ماه سینا را جذب خودم می کردم و از فکر جدا شدن منصرفش می کردم.خدایا عجب حماقتی کردم!ای کاش انقدر سرسختی نمی کردم.حالا چه راهی داشتم که او را پایبند خودم کنم؟!اگر آن موقع عقد کرده بودم حالا او را به طرق مختلف شیفته خود می کردم ولی الان چه!یک دختر نامحرم چه حرفی برای یک پسر نامحرم دارد؟!باید بسوزم وحرفها و رفتارهای آزادش را با دیگران ببینم و دم نزنم! اگر واقعا زنش بودم هیچ وقت ریحانه و سمیه یا هر دختر دیگری جرات نمی کرد به تلفنش زنگ بزند.اما حالا! مکررا تلفن های گاه وبیگاهش را می بینم وخون دل می خورم!چه فایده؟!وقتی کاری نمی توانم انجام دهم!یک روزه که آدم کاری نمی تواند از پیش ببرد!چند ساعتی نیست که درگیر این احساس شده ام قبلا خبر نداشتم که چه به روزم می اید!ولی اگر خودش مرا نخواهد! از رفتارهای ضد ونقیضش هیچ معلوم نیست که چه نظری در مورد من دارد!بعضی وقت ها خوشحال وخندان است وبعضی اوقات عصبانی و ناراحت!ولی همین که اخم و پرخاش همیشگی در رفتارش نیست باز هم جای شکر دارد وعلامت سوال؟!چرا یک دفعه این گونه تغییر روش داد؟! نکند برای راحتی اعصابش تا یکی دو ماه آینده راه صلح و سازش در پیش گرفته که اگر این گونه نبود الان به راحتی نمی گفت که یکی دو ماه بعد در مورد ساسان فکر کن! آره حتما هیچ حسن نظری راجع به من ندارد!
از زیر پتو اشکهایم را که نمی دانستم از روی پشیمانی برای انجام ندادن عقد محضری است یا از حرف آخر سینا برای فکر کردن به خواستگاری ساسان پاک کردم وباصدای اهسته زنگ پیامک تلفن همراهم آن را از کنار تشکم برداشتم وسرم را از زیر پتو بیرون آوردم ودکمه باز شدن پیامک را زدم.پیامک سارا بود نوشته بود:
»سلام.خواب نبودی؟ خواستم یک چیزی بگم که شاخ دربیاری.حامد الان پیامک زده نوشته فردا صبح میاد دانشگاه! فکر کن!دیدی گفتم جریان مسافرت و همه چی دروغه؟این چه عزاداری بود که دو روزه تموم شد؟! آنقدر لجم می گیره از ادمهای آب زیرکاه.«
متعجب در جوابش نوشتم:
»حالا می خواهی چکار کنی؟!«
بلافاصله در جوابم نوشت:
» هیچی محل سگش هم نمی ذارم.اگه هم حرفی زد همه چی رو تموم می کنم.یعنی چی تا دو سال دیگه معطل هیچ وپوچ باشم! اگر از همون اول می گفت که قراره دو سال و نیم سه سال دیگه بیاد خواستگاری محال بود جواب سلامش را هم بدهم.«
آشنا به حال و هوای تازه سارا نوشتم:
»خوب فکرهاتو کردی؟نکنه حکایت نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار بشه؟«
در جوابم نوشت:
»نه خیالت جمع.این قضیه هیچ ربطی به فرزاد نداره.اگه حامد مثل آدم از همون اول همه چی رو حتی موضوع دختر خاله عزیزش رو گفته بود یک چیزی ولی دیگه تحمل موش و گربه بازی رو ندارم.فردا به امید خدا تکلیف خودم و اون رو روشن می کنم.«
برای دلداری اش پیامک دادم:
»پس تا فردا زیاد به این موضوع فکر نکن.شب خوب بخوابی.قربانت:سروناز.«
یکی می خواست در این شرایط به خودم دلداری بدهد!که جواب آمد:
»ممنون.شب تو هم بخیر.قربانت:سارا.«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل ۱۲
ـ پیامک فرزاد رو بخون همین صبحی فرستاده.
گوشی تلفن همراهش را به طرفم گرفت گوشی اش را گرفتم وپیامک را خواندم نوشته بود:
»زندگی زنگ تفریح کوتاهی است آماده باش زنگ بعد حساب داریم!معلم حسابت:فرزاد«
لبخندی زدم و گوشی را پس دادم وگفتم:
ـ چه بامزه!
گوشی را در جیب بارانی اش گذاشت و بند کیفش را در دستش جابه جا کرد وبا لبخندی گفت:
ـ و با مزه تر اینکه دیشب توی رستوران چکار کرد؟!دیدی؟
با به یاد آوردن جریان دیشب خندیدن وگفتم:
ـ خیلی مسخره بازی در اورد.پرهام از بس خندیده بود فکش درد می کرد.
خندید و با چشمکی گفت:
ـ حالا اینها رو بی خیال شو.بچسب به اینکه صندلی بغلش نشسته بودم نزدیک بود از هیجان سنگکوب کنم!
روی نیمکت محوطه دانشگاه نشستم وبه شوخی گفتم:
ـ جداً؟!نمی دونستم انقدر هیجان زده می شی؟!ولی از بس خانمانه رفتارکردی باورم نمی شد همون سارای همیشگی هستی!خنده هات هم ملیحانه شده بود!!
خندید و کنارم روی نیمکت نشست وگفت:
ـ دیوونه!دهنم رو ندیدی دو متر باز کرده بودم ومی خندیدم؟
وبا نگاهی به اطراف حرف را عوض کرد و ادامه داد:
ـ راستی به موهای اشکان سر کلاس دقت کردی؟چه ژلی به موهاش زده بود که انقدر سیخ سیخ شده بود؟!
خندیدم وگفتم:
ـ لابد با تف چسبونده!حالا خوبه موهاش خیلی کوتاهه و زیاد تابلو نشده بود اگر بلند بود چطوری می شد!نمی دونم پسرها چه فکری می کنند انقدر موهاشونو روغن کاری می کنند؟!مثلا این طوری قشنگ تر می شن؟!سر اشکان که مثل برغاله تازه به دنیا اومده شده بود!
خندید و گفت:
ـ فکر کن!حالا لج اشکان رو داری دیگه چرا بیچاره رو ضایع می کنی؟!ولی بنده خدا خیلی التماس دعا داره ها.
بی اختیار یاد سینا افتادم وجواب دادم:
ـ جرات داری اینها رو به عزیز بگو.
خندید و با به یاد اوردن موضوعی گفت:
ـ راستی یک خبر مهم عزیز می خواد پاگشا تون کنه.
قلبم در سینه فرو ریخت وحیران پرسیدم:
ـ پاگشا؟!
دوباره خندید وبا چشمکی جواب داد:
ـ آره دیگه.همون اولین مهمونی عروس وداماد پاگشا میشه دیگه.
با سینه ای تپنده گفتم:
ـ دروغ می گی؟!سینا می دونه؟
بلافاصله گفت:
ـ اره قبل از اینکه بیاییم دانشگاه عزیز داشت بهش گزارش می داد.مگه حرفهای تلفنی سینا رو نمی شنیدی؟
با ذهنی مشغول به موضوع پاگشا جواب دادم:
ـ نه من و پرهام سرگرم صبحونه بودیم.سینا هم توی اتاق بود و تا رفتن من وپرهام از اتاق بیرون نیومد. تعجب کردم اول صبحی کی تلفن زد که سینا گوشی رو از توی اتاق برداشت!
با هیجان نگاهم کرد وگفت:
ـ تازه عزیز کادوی چشم روشنی یا رونمای عروس رو هم خریده.
شرم زده وحسرت به دل پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
ـ چه دلش خوشه!
و دستکشم را از دستم در اوردم و ادامه دادم:
ـ یکی بره بهش همه چی رو بگه تا پیرزن انقدر الکی به خرج نیفته.
خندید وگفت:
ـ که این دفعه راست راستی عقدتون کنه؟
خواستم بگویم:
ـ چه بهتر.
ولی به محوطه نگاه کردم و با دیدن شور وحال بچه ها حرف را عوض کردم وپرسیدم:
ـ چه خبره امروز؟همه خوشحالند!
لبخندی زد و به دانشجو ها که در رفت و آمد وصحبت کردن و خندیدن بودند نگاه کرد وگفت:
ـ فکر کنم پایان نامه یکی از بچه های حامد اینهاست.
بلافاصله پرسیدم:
ـ حامد هم این ترم پایان نامه داره؟
شانه هایش را بالا انداخت و لبخندش محو شد وبا ظاهری بی تفاوت درجوابم گفت:
ـ نه مثل اینکه مال اون افتاده ترم دیگه.البته اگه راست بگه!
متوجه منظورش شدم وبا دقت به چشمهای غمگینش نگاه کردم وگفتم:
ـ مطمئنی فکرهایی که توی سرت می چرخه بر اساس عقل ومنطقه؟
پوزخندی زد و به رو به رو خیره شد و گفت:
ـ اره چه جور هم.تا حالا توی عمرم انقدر فکری با این منطق اساسی توی سرم نچرخیده بود!میدونی سروناز همیشه توی حرفهای حامد جای یه چیزی کم بود؟!نمی دونم چی!ولی همش حس می کردم یک چیزی کمه.شاید احساس شاید دلیل و برهان شاید مفصل حرف زدن...نمی دونم ولی همیشه تا می اومدم یک چیزی رو سوال کنم یا از رفتار آقامنش اش خجالت می کشیدم یا از ترس اینکه فکر می کنه چقدر کم عقلم؟!از بس سوال نکردم و نپرسیدم این شد که من همش از خودم حرف می زدم و اون تودار وشنونده والبته آقامنش سکوت می کرد.باور نمی کنی حتی اینکه چند تا عمو وخاله و دایی و عمه داره با کمی مقدمه چینی پرسیدم که فکر نکنه قصد فضولی دارم.خنده داره نه؟من خودم اتوماتیک وار حرف می زدم و گزارش تمام امور مربوط به خودم رو می دادم ولی اون در لفافه ومبهم وپیچیده در مورد خودش حرف می زد.باور کن همین که از لابه لای حرفهاش فهمیدم مادربزرگش رفته مکه باید کلاهم رو می انداختم هوا دیگه بقیه چیزها پیشکشش و بدتر از همه اینکه باید وانمود میکردم که اون همه چیز رو به من میگه.البته در اصل خودم رو گول می زدم.
برای اینکه کمی قانعش کنم که آنقدر زود قضاوت نکند گفتم:
ـ خب شاید حرفهایی که از نظر تو مهم بوده از نظر اون اصلا اهمیتی نداشته برای همین دلیلی برای گفتنشون به تو نمی دیده.مثلا الان برای تو خیلی مهمه که بدونی که دخترخاله اش با اونها زندگی می کنه یا مادربزرگش رفته مکه یا هر برنامه ای که در خونواده اشون اتفاق می افته ولی برای اون حرف زدن در موردش وقت تلف کردنه.
به طرفم برگشت وگفت:
ـ پس چه جوری ادم با روحیات طرف مقابلش آشنا میشه؟از همین حرفهاست دیگه.تا حالا در موقعیت من قرار نگرفتی که منظور حرفم رو بفهمی.
بی اختیار آهی کشیدم و در جوابش گفتم:
ـ ولی اگه آدم طرف مقابلش رو از صمیم دل بخواد دیگه این حرفها ارزش نداره.وقتی کسی رو دوست داشته باشی دیگه اهمیت نمیدی که طرف صد تا خاله داره یا یه دونه عمه این چیزها برات حکم سرگرمی بعد از ازدواج رو پیدا می کنه.اصل کار دوست داشتن خود فرده.
سرش را در تایید حرفهایم تکان داد و دوباره به روبه رو خیره شد وگفت:
ـ آره به قول تو اصل کار دوست داشتن خود فرده ولی موضوع من وحامد با دوست داشتن شروع نشد.خودت شاهد بودی که اول اون اومد جلو و در نهایت ادب واحترام خواستگاری کرد وگفت مدتی با هم آشنا بشیم وصحبت کنیم تا روال اخلاق هم رو به دست بیاریم بعدش هم که خودت شنیدی که گفت تا پایان درسم صبر کنیم.وقتی که خوب فکر می کنم می بینم عشق وعلاقه ای این وسط وجود نداشته که دلمون رو الکی خوش کنیم.من و اون همش »شما شما« همدیگه رو خطاب می کردیم به جای اینکه لفظ صمیمی »تو« روبه کار ببریم.من هم برای اینکه به خودم تلقین کنم دوستش دارم در لابه لای حرفهای خودم به خودم می گفتم حامد جونم.در حقیقت می خواستم فکر کنم که دوستش دارم.خنده دار نیست؟!
به پشتی نیمکت تکیه دادم وپرسیدم:
ـ حالا چه برنامه ای داری؟
در حالی که همچنان به روبه رو خیره بود گفت:
ـ فعلا که امروز گفته میاد دانشگاه تا با هم حرف بزنیم.قراره تا یه ربع دیگه برسه ولی من دیگه نمی تونم با اون حرف بزنم چون با شناختی که از خودم دارم می دونم که نمی تونم همه حرفهام رو کامل بزنم.راستش رو بخواهی دیگه حوصله حرف زدن رو ندارم.چون از همین حالا می دونم که جوابش چیه.
بلافاصله پرسیدم:
ـ پس می خواهی چکار کنی؟
سرش را به طرفم گرداند و نگاهم کرد و با خواهش گفت:
ـ ازت می خوام تو به جای من حرف بزنی.
با تعجب پرسیدم:
ـ من؟!
با قاطعیت گفت:
ـ آره بهش بگو که سارا نمی تونه این همه مدت تا تموم شدن درسش صبر کنه.یک طوری حرف رو بپیچون و قضیه رو تموم کن.در مورد دختر خاله کذایی اش هم اصلا حرف نزن که فکر نکنه خیلی برام مهمه.
با تردید از نتیجه حرف زدنم با حامد گفتم:
ـ ولی من نمی تونم اینهایی که تو گفتی رو بهش بگم.روز روزش باهاش حرف نزدم حالا ناگهانی بیام واسطه شم وهمه چی رو به هم بزنم؟
به نیمکت تکیه داد و به آرامی گفت:
ـ نترس داری یک کار خیر انجام می دی.مگه نمی گفتی زودتر تکلیفم رو باهاش روشن کنم و بهش بگم این همه مدت صبر کردن خیلی زیاده؟چی شد همه چی یادت رفت؟تازه اون روز خودت گفتی که اگه نمی تونم بهش بگم خودت پیش قدم می شی وباهاش حرف می زنی.نکنه آلزایمر گرفتی؟
به چهره آشفته اش نگاه کردم وبرای انکه کمی آرامش پیدا کنم گفتم:
ـ حالا اگه واقعا دوستت داشته باشه چی؟ آهش یک دفعه من رو نگیره؟!
بی اختیار لبخندی زد و در جوابم گفت:
ـ سروناز تو تازگی ها چت شده؟!نکنه دلت به نازکی پوست پیاز شده!نه نترس آهش تو رو نمی گیره در حقیقت آهی نداره که تو رو بگیره.باور کن اونقدرها هم که ما فکر می کردیم من براش مهم نیستم.اصلا یک چیزی تو برو باهاش حرف بزن اگه خیلی براش آش دهن سوزی بودم میگه که همین فردا میان خواستگاری اگه نه که او را به خیر و ما رو به سلامت!
لبخندی زدم وگفتم:
ـ حالا اومدیم آش دهن سوزی بودی و فردا اومد خواستگاری اون وقت چی؟!مگه نگفته بود که تا پونزده روز دیگه مسافرته پس چطور شد دو سه روزه اومد؟!حالا یک وقت دیدی همین فردا هم اومد خواستگاری!فکر همه چی رو کردی؟
دوباره به روبه روی خیره شد وگفت:
ـ از محالاته.تو اون رو درست نمی شناسی وقتی حرفی رو بزنه غیرممکنه که...
وبا صدای زنگ تلفن همراهش حرفش را قطع کرد و آن را از جیب بارانی اش بیرون آورد و به صفحه نمایشگرش نگاهی کرد و با گفتن اینکه سیناست ان را جواب داد:
ـ الو سینا سلام.
بند دلم داشت بی اختیار می لرزید و قلبم بی دلیلی تند تند می زد!
ـ ...
ـ نه ما حدود نیم ساعت دیگه از دانشگاه بیرون می اییم.برای چی؟!
وبا ابروهای بالا رفته به صورت کنجکاو من نگاه کرد.
ـ ...
ـ باشه پس هر وقت رسیدی جلوی در دانشگاه زنگ بزن.
ـ ...
ـ نه ممنون.خداحافظ.
ـ ...
و دکمه قطع ارتباط تلفن همراهش را زد و با تعجب گفت:
ـ سینا و از این خوش خدمتی ها؟زنگ زده میگه من این حوالی کار دارم چه ساعتی تعطیل می شید که با هم بریم خونه!
آهسته نفس عمیقی کشیدم و برای توجیه کارش گفتم:
ـ لابد شلوغی خیابون ها رو دیده دلش به رحم اومده وگفته حالا که تا اینجا اومدم این بیچاره ها رو هم سوار کنم.
شانه هایش را بالا انداخت و با تردید گفت:
ـ چه می دونم؟!من که فعلا توی کار خودم مونده ام حوصله فکر کردن به کارهای عجیب وغریب این و اون رو ندارم.خدا کنه این حامد زودتر بیاد قال قضیه رو بکنه و بره تا قبل از اینکه سینا سر برسه.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
متاسفانه بر خلاف انتظاری که داشتیم سینا زودتر از زمان مقرر رسید و من وحامد را در محوطه دانشگاه موقع صحبت کردن دید!اگر همان موقع زمین دهان بازمی کرد و من را درون خودش می بلعید راضی بودم!در حالیکه با حامد گرم حرف زدن بودم و همان چیزهایی که سارا ازم خواسته بود برایش می گفتم وجواب می شنیدم یک لحظه از پشت سر حامد قیافه عصبانی ودرهم وبرافروخته سینا را دیدم که به ما نزدیک می شد!چیزی نمانده بود درجا سکته کنم.تمام بدنم از ترس واحساس مچ گیری مثل بید می لرزید!چشمهایم قدرت پلک زدن خود را از دست داده بود وهمین طور خیره و وحشت زده سینارا نگاه می کردم! او هم همین طور خیره نگاهم می کرد و البته با چشمان به خون نشسته!جلوتر امد وقبل از انکه حرف ناشاسیستی به حامد بزند مضطرب گفتم:
ـ سلام سینا چه زود رسیدی؟
غضبناک به حامد که حالا در کنارش ایستاده بود نگریست وبا پوزخندی گفت:
ـ ناراحتی برگردم؟!
و اشاره به حامد کرد وگفت:
ـ آقا رو معرفی نمی کنی؟
آب دهانم را قورت دادم و به دور و بر نگاهی انداختم و با نیافتن سارا که طبق قرار قبلی در راهروی دانشکده منتظرم بود خواستم جوابی بدهم که حامد دستش را برای آشنایی با سینا جلو آورد و با ادب و متانت همیشگی اش گفت:
ـ من حامد یزدانی هستم.هم رشته سروناز خانم و سارا خانم.از آشنایی با شما خوش وقتم.
سینا هم دستش را از روی بی میلی جلو آورد و دست او را با اکراه در دست گرفت و زیر لب تشکر کرد.حامد از سردی رفتار سینا از رو نرفت وبا خوش رویی گفت:
ـ تعریفتون رو خیلی شنیده بودم به هر حال خیلی خوشحال شدم که از نزدیک زیارتتون کردم.اگه با من امری ندارید رفع زحمت کنم؟
و دستش را برای ادای احترام روی سینه اش گذاشت و در چشم به هم زدنی به قول خودش رفع زحمت کرد و من و سینای خشمگین را که اگر کارد به استخوانش می خورد خونش در نمی امد تنها گذاشت!
از هراس ودلهره داشتم قالب تهی می کردم وجرات نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم!زیر سنگینی نگاهش شنیدم که گفت:
ـ نگفته بودی که هم کلاسی های مودب و منظمی مثل این آقا داری؟!همکلاسی ات نبود نه؟
در حالی که همچنان سرم پایین بود سکوت کردم و از ترس حرفی نزدم.دوباره لحنش عصبانی تر شد وگفت:
ـ چرا جواب نمیدی؟!می ترسی دستت رو بشه نه؟! این پسره چند ترم ازتون بالاتر بود؟
بی اختیار سرم را بلند کردم و متعجب پرسیدم:
ـ تو از کجا می دونی؟!
پوزخندی زد و در جوابم لحظه ای سکوت کرد و با عصبانیت گفت:
ـ سارا خانم ساقدوش عروس کجاست؟!که همین طوری ولت کرده رفته!
دوباره بی اختیار پرسیدم:
ـ ساقدوش عروس؟!
مجددا پوزخندی زد و با خشم گفت:
ـ نه ساقدوش دوماد!
و با نگاهی دقیقی به سویم ادامه داد:
ـ حیف تو نیست دنبال این پسره نی قلیون افتادی؟
بهت زده گفتم:
ـ من؟!
به تندی گفت:
ـ نه پس من؟!
وبا عصبانیت نگاهی به دور وبر انداخت وادامه داد:
ـ برای همین سر ساسان بیچاره رو می خواستی بکوبی به طاق؟! این پسره واقعا ارزشش رو داشت؟!دیدی چطور در رفت؟حداقل نایستاد دو کلمه حرف بزنه ببینم چی میخواد!زودی با چرب زبونی و تعارف سر و ته قضیه رو هم آورد و پا به فرار گذاشت!من رو ازکجا می شناخت؟!نکنه انقدر باهاش خودمونی هستی که همه چی رو براش تعریف کردی؟
با اضطراب و بغض گرفته ای در گلو گفتم:
ـ سینا داری اشتباه می کنی.به جان پرهام داری اشتباه می کنی.
با خشم نگاهم کرد وگفت:
ـ چی چی رو اشتباه می کنم؟!که جناب حامد یزدانی همون نماینده سرکاری کلاسه تونه که سه شب پیش تماس گرفت؟!
عجب حضور ذهنی داشت!
بغضم را فرو دادم و با حالتی زار که حکایت آش نخورده و دهان سوخته داشت گفتم:
ـ ولی سینا باور کن داری اشتباه می کنی.
و برای اینکه کمی قانعش کنم ادامه دادم:
ـ مگه خودت توی دانشگاه با هیچ دختری حرف نمی زدی؟منظورم در حد جزوه وکتاب و مطالب درسیه.خب این آقای یزدانی هم...
ـ سینا تو اینجا چکار می کنی؟چطوری اومدی توی محوطه دانشگاه؟!
با صدای متعجب سارا حرفم را ادامه ندادم و به طرفش برگشتم و با زبان نگاه حالی اش کردم که توی بد مخمصه ای گرفتار شده ام!
متوجه نگاهم شد و یک لحظه رنگش پرید وبا تردید از سینا پرسید:
ـ تازه اومدی؟!
سینا جواب هیچ کدام از سوالهایش را نداد و با عصبانیت روبه هر دویمان گفت:
ـ من رفتم بیرون از دانشگاه ماشین رو بد جایی پارک کردم زودی بیایی البته اگه کارتون تموم شده!
وبا تاسف سرش را تکان داد وبه طرف در بزرگ دانشگاه حرکت کرد.در حالی که با بغض به دور شدنش نگاه می کردم سارا با واهمه پرسید:
ـ این کی اومده بود؟!
نگاهم را به سوی صورت پریشانش چرخاندم وجواب دادم:
ـ وقتی که من و حامد سرگرم حرف زدن بودیم..
به گونه اش زد وگفت:
ـ دروغ میگی؟!حامد رو هم دید؟
با حالتی که نمی دانستم از غصه سوءتفاهم سینا بمیرم یا زار بزنم جواب دادم:
ـ آره کلی هم باهاش چاق سلامتی کرد!
با ناباوری پرسید:
ـ جدی جدی حامد رو هم دید؟
پوزخندی ردم وجواب دادم:
ـ آره گفتم که کلی هم باهاش خوش وبش کرد.فقط مونده بود که چطوری دعوتش کنه تا ببردش خونه!
مضطرب نگاهم کرد وگفت:
ـ سروناز حالا وقت شوخیه؟! از دلهره حلقم اومده توی دهنم!حامد چی بهش گفت؟
سرم را تکان دادم ودر جواب گفتم:
ـ حالا بیا بریم بیرون اگه کمی دیر کنیم این دفعه دیگه حسابمون رو میرسه فقط این روز بدون که حامد برخلاف ظاهر موجه و بی باکش اصلا دل وجرات خواستگاری کردن رو نداره.اگه به اون باشه مطمئن باش سه سال دیگه هم اقدام نمی کنه.نبودی که ببینی تا سینا رو دید چطوری با خوش سر و زبانی جیم شد و در رفت؟!فقط این وسط خدا به داد من برسه که همه کاسه و کوزه ها سر من شکست و سینا تا قیام قیامت حرفم رو باور نمی کنه!
با شرمندگی نگاهم کرد وپرسید:
ـ مگه سینا چیزی گفته؟!
اشکهایم را که در چشمانم حلقه بسته بود پاک کردم وجواب دادم:
ـ کم نه.فکر کرده حامد برای موضوع خاصی باهام حرف زده.
وبه طرف در خروجی دانشگاه حرکت کردیم.همراهم امد وبا ناراحتی گفت:
ـ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟!فکر کن! این همه وقت نیومده دانشگاه حالا هم که اومد باید تو و حامد رو با هم ببینه!بخشکی شانس!حالا من چطوری برم جریان رو راست و ریست کنم؟اگه بگم در مورد من حرف می زدند روزگارم رو سیاه می کنه!حالا با تو یک رودروایسی کوچیک داره ولی من بدبخت چی؟!
با دلشوره نگاهش کردم وگفتم:
ـ چی چی رو با من رودروایسی کوچیک داره؟!داشت من رو بیچاره می کرد!حالا تو خوش باش که میری خونه و اون رو نمی بینی من بخت برگشته چی بگم الکی الکی باید تاوان سوء تفاهم اون رو بدم؟!
با عذاب وجدان دستم را گرفت و در حالی که کنارم راه می رفت با چشمان اشک آلود نگاهم نمود وگفت:
ـ میگی چیکار کنم برم همه چی روبگم؟!باور کن حاضرم.عجب غلطی کردم که به تو گفتم بری با حامد حرف بزنی!؟چه می دونستم عین عزرائیل سر می رسه!
از دور ماشین سینا را دیدم و با قلبی لرزان در جواب سارا گفتم:
ـ فعلا بهش هیچی نگو تا خودم یه فکری بکنم.اصلا چطوره راستش رو بهش بگیم؟بگیم که حامد تو رو خواستگاری کرده و من هم از طرف تو جواب منفی رو بهش دادم.باور کن اینطوری دوتایی مون راحت می شیم.عمه آذر هم که همه چی رو می دونه پس قضیه حله.
با نگرانی لبخندی زد وگفت:
آره فکر خوبیه فقط تا زمانی که عصبانیتش فرو ننشسته هیچی بهش نگو که هیچ حرفی رو قبول نمی کنه وفکر می کنه دروغ سر هم کردیم.وقتی رفتیم خونه خودت یک جوری جریان رو براش تعریف کن.فقط خدا کنه موضوع رو کش نده و همه چی به خوبی وخوشی بگذره.
با نزدیک شدن به ماشین سینا گفتم:
ـ خدا کنه.
موقع سوار شدن ماشین هر دو با ترس ولرز در عقب را باز کردیم وبی صدا سوار شدیم که سینا در حالی که با عصبانیت دستهایش را روی فرمان ماشین گذاشته بود با نگاهی به آیینه جلو گفت:
ـ راننده شخصی تون هستم که دوتایی تون رفتید عقب نشستید؟!یکی تون بیایی جلو تا بیشتر از این کلافه ام نکردید.
دوباره شده بود همون سینای تلخ وگزنده گذشته!چقدر زود تمام شد دیدن سینای خوب و آرام این چند روز!
با فشار آرنج به پهلوی سارا خواهش کردم که او روی صندلی جلو بنشیند وغائله را ختم کند و سارا هم برای بهانه ندادن به سینا برای اخم و تخمهای بعدی بلافاصله از ماشین پیاده شد و روی صندلی جلو نشست.برای دیدن عکس العمل سینا یک لحظه به آیینه جلو نگاه کردم وچشمهای خشمگین او را که از داخل آیینه نگاهم می کرد دیدم.بدنم از ترس واضطراب داغ شد وضربان قلبم شدت گرفت.
شماتت نگاهش از هر دردی برایم دردناکتر بود!با هر بدبختی وجان کندنی بود جلوی ریزش اشکهایم که به تازگی خیلی زود درون چشمهایم حلقه می بست گرفتم ونگاهم را به سوی پنجره ماشین دوختم.بچه های دانشگاه بیرون دانشگاه در رفت وآمد بودند واشکان هم بین انها سرک می کشید وبه طرف ماشین سینا نگاه می کرد.بعد از گذشتن از خیابان دانشگاه بی اختیار سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم وپلکهایم را روی هم گذاشتم.سرم از شدت درد در حال انفجار بود ونمی توانستم به بیرون از پنجره نگاه کنم.خدایا از این همه روز چرا امروز سینا به دانشگاهمان امده بود وچرا از بین این همه وقت این موقع من باید با حامد حرف بزنم؟!
مغزم ازهجوم فکرهای گوناگون به دوران افتاده بودو مطمئنا حال سارا هم خرابتر از من بود که این گونه جلوی ماشین سکوت نموده بود.
پس از ایستادن ماشین چشمهایم را باز کردم وبا دیدن پیاده رو و درب خانه بی معطلی از ماشین پیاده شدم وسارا هم بلافاصله پیاده شد وکلید خانه را زودتر از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد و با وارد شدن به حیاط در پارکینگ را برای سینا باز نمود وآهسته در گوشم گفت:
ـ دارم از دلهره می میرم.
سرم را تکان دادم و آهسته در جوابش گفتم:
ـ پس تازه رسیدی به من ، من از شدت سر درد هم دارم پس می افتم فعلا تعارف نمی کنم اگه سینا رفت و اوضاع عادی شد پیامک می زنم بیا بالا.
سرش را به نشانه تایید تکان داد وبدون گفتن کلامی مضطرب به سوی در ساختمان رفت.آشفته حال روی تخت پرهام افتادم و بالش را روی سر سنگین و پر از فکرهای آشفته ام گذاشتم.واقعا نمی دانستم چکار کنم وچه عکس العملی نشان دهم.صدای بسته شدن در ورودی ساختمان را شنیدم که سینا داخل هال شد وقلبم هم با ورودش به ساختمان بی اختیار دوباره به تپش افتاد.عجب حال متفاوتی داشتم!از یک طرف دلم برای هر قدمش پر می کشید و از یک طرف هم ترس واضطراب از دیدن اخمهای درهمش مانع می شد!
درون ماشین وبا حضور سارا این همه عصبانی وغضبناک نشسته بود حال که تنها بود مطمئنا سرم داد می کشید یا شاید هم مثل گذشته بدوبیراه بارم می کرد!
بالش را روی سرم بیشتر فشار دادم تا درد بی امانش را کمی تسکین دهم که صدای زنگ در ورودی ساختمان را شنیدم.مطمئنا سارا بود.گوشه ی بالش را از روی سرم کنار زدم تا گوشهایم درست بشنود.با بازشدن در صدای خوشحال وسرحال پرهام را شنیدم که به سینا سلام کرد!
وای از یاد پرهام غافل شده بودم!طفلی از مدرسه آمده بد وحالا انتظار ناهار داشت.باحالتی زار از روی تختش برخاستم وکمی روسریی ام را مرتب کردم وبا درماندگی به طرف آیینه اتاقش رفتم تا قیافه ی ماتم زده ام را.تا قبل از آمدنش به اتاق در ان حال اشفته نبیند.واقعا قیافه ی عزادارها را داشتم!عزادار قضاوت وتفکر سینا ازهم صحبتی ام با حامد! یک آن از حامد لجم گرفت وخواست سرش را بکنم!حالا چه وقت حرف زدن با او بود؟!
در اتاق باز شد وپرهام خندان وارد شد وبا دیدنم جلوی آیینه سلام کرد وبا هیجان گفت:
ـ امتحان علوم بیست شدم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
جواب سلامش را دادم وبا لبخندی که می خواستم ماتم چهره ام را پشت ان پنهان کنم گفتم:
ـ چه خوب مبارک باشه.دیدی گفتم اگه زحمت بکشی حتما نتیجه اش را می بینی؟!
حالا من در این گیر ودار چه معلم اخلاق شده بودم!سرم از نهایت درد تیک تیک صدا می کرد.پرهام بلافاصله کاپشنش را درآورد و با ذوق وشوق پرسید:
ـ حالا ناهار چی داریم؟
برای آنکه هیجانش را کور نکنم دوباره لبخند زدم وجواب دادم:
ـ حالا تو برو دست وصورتت رو بشور تا بهت بگم.
درحقیقت ناهار نداشتیم که بهش بگویم وبا این حال درمانده ام توانایی درست کردنش را هم درخود نمی دیدم!
با رفتنش به بیرون از اتاق دوباره به رنگ وروی پریده ام درآیینه نگاه کردم وبا حالی شبیه به مرده ها از اتاق بیرون آمدم وبه طرف اشپرخانه رفتم.چاره ای نداشتم حتی اگر هم از سردرد وعذاب رویارویی با سینا می مردم باید ناهار برای پرهام یک چیزی درست می کردم.به سختی بسته های سوسیس را که مامان سفارش در کمتر خوردنش را کرده بود از فریزر بیرون اوردم وپشت میز نشستم وسرگرم باز کردن نایلون و روکش رویش شدم.طولی نکشید که مقداری سیب زمینی سرخ کرده خلال کردم وسوسیس های حلقه حلقه شده را درونش ریختم وآن را هم سرخ نمودم وچنان بوی غذایی راه انداختم که چند خانه آن طرف تر هم استشمام می شد.
به راستی چه دل خوشی داشتم!از یک طرف بغض ز عصبانیت وبی اعتنایی سینا که از ان وقتی که آمده بودیم درون اتاق رفته وبیرون نیامده بود واز طرفی دیگر اضطراب از اینکه وقتی جریان خواستگاری حامد از سارا را تعریف می کردم حرفم را باور می کرد یا نه خوشی دلم را کامل کرده بود!
سردرد کذایی هم که دیگر چاشنی این شادمانی بود!
طبق عادت همیشگی که بوی غذا پرهام را به اشپزخانه می کشاند با اشتیاق وارد آشپرخانه شد وبا سرکی به اجاق گاز پرسید:
ـ غذا حاضره؟برم سینا رو صدا کنم؟
به ناچار گفتم:
ـ آره برو صداش کن.
ولی درون سینه ام دلشوره غوغا می کرد!چند ثانیه طول نکشید که پرهام از پیش سینا برگشت وگفت:
ـ سینا میگه فعلا سیرم شما غذاتون رو بخورید.
پس موضعش را علنا اعلام کرده بود!کم محلی وقهر وبی اعتنایی!باز جای شکرش باقی بود که مثل گذشته داد وبیداد راه نینداخته بود!
با پریشانی افکار مقداری سیب زمینی سرخ شده وسوسیس برایش درون ظرفی کشیدم ومقداری خیارشور وگوجه فرنگی ریز شده داخل بشقاب دیگری ریختم وهمراه با شیشه ی سس ولیوان نوشابه درون سینی گذاشتم ودست پرهام دادم وگفتم:
ـ براش ببر توی اتاق شاید حالش رو نداره بیاد اینجا.
و پرهام با حرف شنوی سینی را از دستم گرفت و به طرف اتاق سینا حرکت نمود.در حالی که غذای پرهام را می کشیدم منتظر آمدنش شدم که خیلی زود امد و پشت میز نشست.با کنجکاوی نگاهش کردم وبشقاب غذا را جلویش قرار دادم وپرسیدم:
ـ خب چی گفت؟
با ولعی خاص به بشقاب نگریست و گفت:
ـ هیچی روی تخت راز کشیده روی میز گذاشتم وبیرون اومدم.
با ناراحتی گفتم:
ـ نفهمید که تو غذا رو بردی؟
قبل از انکه اولین قاشق را در دهانش بگذارد جواب داد:
ـ چرا ازم تشکر هم کرد.
در حالی که حوصله و اشتهای غذا خوردن را نداشتم برای انکه پرهام تنها غذا نخورد روی صندلی کنارش نشستم ومقدار کمی غذا درون ظرفم ریختم وشروع به خوردن کردم ولی فکر و ذکرم همچنان در تلاطم بود!
بعد از شستن ظرف ها با آن روحیه به هم ریخته ام به اتاق پرهام امدم و روی تخت پرهام دراز کشیدم که پرهام که زودتر از من به اتاقش آمده بود و از ترس بدخلقی من سرگرم تکالیف درسی اش بود گفت:
ـ برم به سینا سر بزنم ببینم چکار میکنه؟
مطمئنا با کنجکاوی کودکانه اش متوجه ناراحتی و رفتار غیر عادی من و سینا شده بود و می خواست سر در بیاورد.البته رفتار غیر عادی و کش مکش من وسینا چیز تازه ای برایش نبود و قبل از این یکی دو روز منو او را همیشه به همین گونه دیده بود ولی باز هم در پی علت ودلیل کنجکاوی می کرد!
با لبخندی ظاهری برای اینکه قانعش کنم که اتفاق خاصی نیفتاده گفتم:
ـ نه شاید خوابیده باشه فعلا مزاحمش نشو.
و صدای زنگ پیامک تلفن همراهم را شنیدم و ان را از کنار تخت برداشتم ودکمه باز شدنش را زدم.پیامک سارا بود نوشته بود:
»ـ از دلشوره روبه قبله خوابیدم.چی شد؟بالاخره بهش گفتی؟!«
بلافاصله در جوابش نوشتم:
»نه از وقتی که اومدیم توی اتاق رفته.فعلا که توپش خیلی پره نمیشه بهش گفت.«
طولی نکشید که دوباره پیامکش آمد:
»چطوره بهش پیامک بدهی وکوتاه مختصر توضیح بدهی.اینطوری ترس از عکس العملش هم کمتره.اگر جراتش را داشتم خودم این کار را می کردم.باور کن از اضطراب ناهار نخوردم.«
از پیشنهادش استقبال کردم و از اینکه این راه حل به نظرش رسیده بود با کمی دلگرمی نوشتم:
»آره فکر خوبیه الان بهش پیامک می زنم.فقط خدا کنه عصبانی تر نشه وپا نشه بیاد جلوی پرهام اوقات تلخی راه بندازه وبگه دروغ می گید!«
بی درنگ در جوابم نوشت:
»بیخود کرده اگه خیلی شلوغش کرد زنگ بزن بیام بالا خودم باهاش حرف بزنم.«
در جوابش پیامک دادم:
»ای دل شیر پیدا کردی یا یک ساعته شجاع شدی؟!«
در جوابم نوشت:
»باور کن راست می گم.«
بلافاصله نوشتم:
»باشه اگه کار به اونجا ها کشید خبرت می کنم.فقط دعا کن دیگه حرفی نزنه و ادامه نده.«
در جوابم پیامک داد:
»خدا کنه.پس دیگه خبر با تو.قربانت.«
و در جوابش نوشت:
»باشه حتما.قربانت.«
زیر چشمی به پرهام که سرگرم نوشتن مشقهایش بود نگاه کردم و روی تخت نشستم وبا دست و دلی لرزان دکمه باز شدن صفحه نوشتن پیامک را زدم وبا کمی فکر در مورد اینکه چه متنی بنویسم وچگونه بنویسم که بیشتر خشمگین نشود با دلهره نوشتم:
»سینا همانطور که گفتم زود قضاوت کردی.در حقیقت حامد یزدانی خواستگار سارا بود که امروز طی قراری باید جواب منفی سارا را به او می دادم.سروناز«
یک بار دیگر از روی پیامک خواندم تا اگر لازم باشد مطلب دیگری را اضافه کنم.ای کاش کمی محبت آمیزتر می نوشتم ولی در این شرایط وبا توجه به عصبانیت سینا شایسته نبود.پیامک را به شماره سینا فرستادم و با قلبی کوبنده وپر ضربان منتظر جواب وعکس العمل سینا نشستم.یکی دو دقیقه نکشید که جواب آمد:
»باور کنم یا اینکه حدس بزنم این بار نقشه کدوماتون بود؟!تو یا سارا؟!البته این نقشه ها بشتر به فاز فکری تو میخوره.چون قبلا هم تجربه کشیدن نقشه عالی را داشتی.«
با بغض دوباره از روی پیامکش خواندم تا مطمئن شوم که چه نوشته طبق انتظار من و سارا حرفمان را باور نکرده بود!حق هم داشت!یک دفعه ای داخل محوطه دانشگاه آمده بود ومن وحامد را سرگرم گل گفتن وگل شنفتن دیده بود! آنقدر فکر من وسارا در ارتباط با آمدن غیر منتظره و زود هنگام سینا چرخیده بود که دیگر حرفهایی که به حامد زدم وچه شنیدم فکر نمی کردیم!واقعا جذبه وطرز برخورد سینا برایمان حکایتی داشت! برای انکه دوباره سعی ام را برای قانع کردنش امتحان کنم صفحه نوشتن پیامک تلفهن همراهم را باز کردم وبا ناامیدی نوشتم:
» به جان پرهام دارم راست میگم.اگه باور نداری بگو سارا بیاد؟«
وبه شماره اش فرستادم.طولی نکشید که پیامکش امد:
»به روباهه میگن شاهدت کیه؟میگه دمم!«
حرصم گرفت ونفهمیدم چطوری درجوابش نوشتم که:
»روباه خودتی و دوستهای عزیزت!می خواهی باور کن می خواهی باور نکن!اصلا برام مهم نیست در موردم چه فکر می کنی؟آره تو راست میگی.این حامد یزدانی رفیق شفیق منه.«
پس از فرستادن عجولانه پیامک تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام وچه خاکی به سرم ریخته ام!این چه پیامکی بود که من فرستادم؟!
با حالی آشفته و احساس پشیمانی گوشی را کنار تخت پرهام گذاشتم و روی تخت خوابیدم.واقعا این چه کاری بود من کردم؟!اعتراف به دروغی که واقعیت نداشت!حالا در موردم چه فکری می کند!عجب اشتباهی کردم!می مردم اگر دو دقیقه صبر می کردم تا عصبانیتم فروکش می کرد؟!این دو کلمه رفیق شفیق چی بود من نوشتم؟!گوشه لبم را گزیدم وبا اعصابی خرد به سقف اتاق زل زدم.نحوه دراز کشیدنم شبیه مردگان شده بود!طاق باز خوابیده بودم وبا چشمانی که از شدت ندامت از حدقه در امده بود به سقف خیره شده بودم!
ـ الان بهم دیکته میگی یا برم توی اتاق سینا؟
با صدای پرهام به پهلو خوابیدم وبا نگاه درمانده ای به سویش پرسیدم:
ـ چی گفتی؟
دوباره تکرار کرد:
ـ الان بهم دیکته میگی یا برم پیش سینا بهم دیکته بگه؟
با شنیدن اسم سینا بی اختیار اخمهایم را درهم کردم وگفتم:
ـ نه پیش اون نرو خودم پا میشم بهت دیکته میگم.
و با بدنی کوفته وبی حس وحال روی تخت نشستم وبا نگاهی به کتاب هایش ادامه دادم:
ـ حالا چه خبر شده که تو آنقدر درسخون شدی و بعد از مدرسه سراغ بازی کامپیوتر نرفتی؟
لبخندی زد وکتاب فارسی اش را دستم داد وگفت:
ـ برای اینکه فردا امتحان دیکته داریم.خانوممون گفته هر کسی بیست بگیره براش یک جایزه خوب در نظر می گیره.
کتاب را همین طور ورق زدم وپرسیدم:
ـ حالا جایزه چی هست؟
بلافاصله گفت:
ـ هنوز خانوممون نگفته ولی بعد از امتحان بهمون میگه.
اولین درس کتاب را آوردم وقبل از انکه شروع به گفتن دیکته بکنم با ناراحتی واضطراب پیش خودم گفتم:
پس چرا جواب پیامک مرا نفرستاد وهیچ واکنشی نشان نداد؟!
و از کار نسنجیده ای که کرده بودم بی اختیار دلم فرو ریخت وبرای اینکه بیش از این خود را عذاب ندهم سرگرم خواندن لغات شدم.هنوز دو سه خط نگفته بودم که صدای پیامک تلفن همراهم آمد وقلب منتظر ولرزان من بی اختیار از تپش ایستاد! بی توجه به دیکته پرهام بی معطلی گوشی ام را برداشتم ودکمه باز شدن پیامک را زدم.برخلاف تصورم پیامک سارا بود نوشته بود:
»چی شد بالاخره؟بهش گفتی یا نه؟اگه بیایی پایین قیافه من مفلوک رو ببینی آنقدر راحت و دل گنده اون بالا نمی شینی؟!نکنه کار به بحث و دعوا کشیده؟ولی.هر چی گوش تیز کردم صدای داد و بیداد نشنیدم؟!حالا توی این گیر ودار پیامک وتلفن حامد حکایتی داره!مگه وقتی بهش گفتی چی جوابت داد؟چند دقیقه پیش زنگ زد و کلی گله وحرف داشت.فکر کن؟!دست پیش گرفته که پس نیفته!«
کتاب فارسی پرهام را بستم وقبل از انکه به تلفن همراه سارا زنگ بزنم رو به پرهام گفتم:
ـ پرهام جان فعلا ده دقیقه ای کار دارم می شه بری توی هال تلویزیون تماشا کنی تا بعدا بهت دیکته بگم؟! این طوری کمی خستگی ات هم در میره.
با کنجکاوی نگاهم کرد وگفت:
ـ اخه الان که برنامه کودک نداره.
برای آنکه راضی شود با ملایمت گفتم:
ـ باشه حالا فعلا برو تا بعد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
از روی بی میلی دفتر وکتابهایش را جمع کرد وبا خود بیرون از اتاق برد و در را پشت سرش بست.بلافاصله شماره سارا را گرفتم وبا برقراری ارتباط گفتم:
ـ الو سلام سارا.
سارا بی درنگ گفت:
ـ سلام و کوفته قلقلی!نمی گی از بی خبری و اضطراب دارم می میرم؟
با شرمندگی جواب دادم:
ـ به خدا از بس مغزم از کار افتاده بود به فکرم نرسید که بهت زنگ بزنم.
پریشان خاطر پرسید:
ـ مگه چی شد؟بالاخره قبول نکرد؟
با درماندگی جواب دادم:
ـ قبول نکرد که هیچی خودم هم مثل دیوونه ها از روی لجبازی گفتم آره اصلا دوستمه.
با حیرت گفت:
ـ دروغ میگی؟!جدی جدی گفتی؟!
بغض الود جواب دادم:
ـ اره پس چی؟مثل روانی ها براش پیامک فرستادم.
ناباورانه پرسید:
ـ اون چی جواب داد؟
دوباره با بغض جواب دادم:
ـ هیچی فعلا هیچی.از اینکه شاید حرفم را باور کرد ولایق جواب دادن پیامکم ندونسته دارم از غصه دق می کنم.بدبختی اینجاست که دو سه شب پیش هم حامد اینجا تماس گرفت و اول با سینا حرف زد بهت گفتم که؟!
با کمی فکر برای دلداری ام در جواب گفت:
ـ نه فکر نکنم باور کرده باشه.اخلاق سینا رو نمی شناسی؟اگه باور کرده بود یک راست می اومد سراغت و با بد و بیراه حالت رو جا می اورد.لابد یک فکر دیگه ای توی سرشه!
با دلهره پرسیدم:
ـ چه فکری؟
مضطرب گفت:
ـ فکر کنم منتظره حساب من رو برسه.چون به تو شکی نداشت ولی به من خیلی پاپیچ می شد.چطوره دست به دامن مامان بشم تا حقیقت رو بهش بگه.می ترسم یک کاری دستم بده.خیلی دلم شور می زنه.
با خیالی اسوده از سپردن کارها به عمه آذر گفتم:
ـ پس همین الان به عمه میگی؟
بلافاصله گفت:
ـ نه فعلا مامان بعد از تمیز کردن سالن و آبکشی اونجا تازه رفته حمام فکر نکنم یکی دو ساعته دیگه هم بیرون بیاد.تا در نیومدن مامان از حموم فعلا جلوی سینا افتابی نشو تا مامان خودش باهاش حرف بزنه.
با آسودگی خاطر جواب دادم:
ـ باشه حتما.
وبلافاصله با به یاد آوردن موضوعی پرسیدم:
ـ راستی قضیه پیامک و تلفن حامد چی بود که نوشته بودی؟
با کنجکاوی به جای جواب پرسید:
ـ تو اول بگو به حامد چی گفتی و اون چی جواب داد تا بهت بگم . ناراحت شد وقتی اون حرفها رو زدی؟
در جواب گفتم:
ـ همونهایی که گفته بودی بهش گفتم.در ضمن تاکید هم کردم که دو سه سال برای صبر کردن زیاده و از این حرفها.اولش کلی صحبت کرد که آره برای جمع آوری پس انداز و پیدا کردن خونه که این مدت هم خیلی کمه...ولی وقتی دید که من خیلی جدی حرف می زنم ومنظور حرفم تموم شدن همه چیزه کمی من من کرد و گفت که چند وقت مهلت بدید تا در این زمینه با خونوده ام صحبت کنم ونظرشون رو جلب کنم.
با تمام شدن حرفم پرسید:
ـ خب بعدش چی گفت؟
با پوزخندی جواب دادم:
ـ بعدش هم فیلم سینمایی سینا شروع شد دو پا داشت دو پا دیگه قرض گرفت و در رفت.
با ناراحتی گفت:
ـ پس عجب آدم ناجنسیه!همین دو دقیقه پیش پیامک داد وگفت که می خواد زنگ بزنه وبلافاصله تلفن زد وبعد از کلی صغری کبری چیدن گفت که اصلا انتظار نداشتم که این طوری باهام برخورد کنی و از دختر دایی ات بخواهی که همه چی رو برام تموم کنه وجواب محبت هام رو این گونه بدی وخلاصه کلی مثل پیرزن ها آه وناله سر داد ودر آخر هم گفت که فعلا نمی تونه با خونوده اش صحبت کنه والان شرایطش رو نداره ودر حقیقت با زبان بی زبانی حالیم کرد که خدا خیرت بده که زودتر خواستی همه چی تموم بشه.
با حیرت پرسیدم:
ـ جداً؟!به همین راحتی؟!
با پوزخندی گفت:
ـ آره از این هم راحت تر.انگار که داشت از بقال سر کوچه شون خداحافظی می کرد.
با تعجب گفتم:
ـ پس چرا اون مسافرت پونزده روزه اش رو بهم زد تا زودتر بیاد باهات حرف بزنه؟!
با ناراحتی از حامد گفت:
ـ بابا بهت گفتم که همش فیلم بود.فقط این وسط موندم که رفتار منطقی و مودبانه اش رو کجای دلم بذارم؟!
برای دلجویی بلافاصله گفتم:
ـ واقعا متاسفم.باور کن نمی خواستم برای تموم شدن این قضیه کمکت کنم.
برای ارامش خیالم خندید وگفت:
ـ دیوونه من از اول هم درگیر احساسات نبودم که حالا بخوام سرش عزا بگیرم.در حقیقت مشکل اصلی الان چیز دیگه اییه.اینها رو ول کن بچسب به سینا.می ترسم با حرف مامان هم قانع نشه؟!
با نگرانی گفتم:
ـ بیخود کرده مگه باید دیگه چکار کنیم که قانع بشه؟!
کمی فکر کرد وگفت:
ـ نمی دونم فقط خدا کنه مامان از پسش بر بیاد.
و با به یاد آوردن موضوعی ادامه داد:
ـ راستی تا یادم نرفته بگم که عزیز مراسم پاگشا رو برای امشب گذاشته.فکر کن؟! با این بند وبساط مان اون دیگه چه دل خجسته ای داره! فعلا که خوابه ولی فکر کنم ساعت سه و چهار بهتون زنگ می زنه و برای شب دعوتتون می کنه.داشت با مامان هماهنگ می کرد که شنیدم.
با بی رغبتی گفتم:
ـ وای سارا!به جان من یه کاریش بکن و برنامه امشب رو بهم بزن اصلا حال وحوصله فیلم بازی کردن جلوی عزیز رو ندارم.خودم انقدر مراسم های مختلف توی دلم دارم که مراسم پاگشا توش گمه.به عزیز بگو سروناز مریضه بندازه یه شب دیگه.
گفت:
ـ باشه اگه حریفش شدم بهش می گم.خب دیگه فعلا با من کاری نداری؟برم بشینم منتظر مامان ببینم کی از حموم در میاد.
بلافاصله گفتم:
ـ پس هر وقت عمه با سینا صحبت کرد نتیجه اش رو بهم بگو.
در جوابم گفت:
ـ باشه حتما.فعلا خداحافظ.
و با خدانگهدار گوشی را قطع کردم وبلاتکلیف وبا ذهنی آشفته به فکر فرو رفتم.
عجب ماجرایی شده بود! سوءتفاهم سینا یک طرف اعتراف کذایی ومسخره خودم طرف دیگر ومراسم باشکوه پاگشای عزیز دیگر هیجان انگیزتر از همه اینها!
با صدای زنگ پیامک تلفن همراهم یک باره از جا کنده شدم ومضطرب گوشی را برداشتم ودکمه باز شدن پیامک را زدم.پیامک سارا بود!نوشته بود:
»ببخشید!می دونم که دلت بدتر از دل من داره مثل سیروسرکه به هم می جوشه ولی این پیامک فرزاد همین الان رسید بخون خیلی بامزه است برای تقویت روحیه بد نیست:
وحشت از عشق که نه ترس ما فاصله هاست...وحشت از غصه کهنه ترس ما خاتمه هاست...ترس بیهوده نداریم صحبت ازخاطره هاست...صحبت از کشتن نخواسته عاطفه هاست...کوله باریست پراز هیچ که برشانه ی ماست...گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست...!«
بی اختیار لبخندی زدم وبرای سارا نوشتم:
»خوش به حال دل دیوانه فرزاد! باور کن بعضی وقتا به روحیه ی خوش وخرمش حسودی می کنم.چی می شد ماهم مثل اون بودیم؟!«
بلافاصله درجوابم نوشت:
»هو...حالا تا کی ما به گرد پای او برسیم!هیچ وقت خودمون رو با اون مقایسه نکن.«
بی درنگ نوشتم:
»جداً؟!«
فوری در جوابم نوشت:
»آره جداً.«
دیگر مطمئن شدم با تمام شدن موضوع حامد سارا کوچکترین ضربه روحی نخورده که هیچ شاید به نوعی راحت هم شده بود تا بتواند روی پیامک های پرمعنای فرزاد بهتر فکر کند.عجب دنیای پرپیچ وخمی بود!بعد ازگذشتن از هر دوران انسان نمی دانست چه دوره های دیگری درانتظارش است!
بانگاهی به میز تحریر پرهام یکباره یادم افتاد که مثلا تاچند دقیقه پیش درحال گفتن دیکته به او بودم وحالا پاک او را فراموش کرده ام! از جایم بلند شدم و روسریی ام را مرتب کردم و پلیور بلندم را پوشیدم و به حال رفتم تا او را صدا کنم ولی او آنجا نبود.صدای او را ازاتاقم که حالا رسما از آن سینا شده بود شنیدم خوب گوشهایم را تیز کردم تا حرفهایش را بشنوم.
سینا درحالی که به پرهام دیکته می گفت از او می پرسید:
ـ چرا بهش دروغ گفتی؟هیچ میدونی دروغ گفتن کار اصلا خوبی نیست؟
صدای پرهام را شنیدم که با لحن کودکانه ای جوابش داد:
ـ دروغ نگفتم ولی راستشم بهش نگفتم.
سینا پرجذبه خندید وگفت:
ـ داری مثل خواهرت حقه باز می شی! ولی این حرفی که تو می زنی درحقیقت نوعی دروغه یعنی یک چیزی رو مخفی کردن.خوب راست وپوست کنده بهش بگو که امروز دیکته داشتی نمره ی دیکته ات رو چهارده گرفتی.خانومتون گفته چون ازت انتظار نداشته فردا از اول کتاب به تو و اونهایی که کم گرفتید دیکته میگه تا جبران کنید اگر هم بیست شدید بهتون جایزه میده.
صدای شرمنده ی پرهام را شنیدم که گفت:
ـ ولی من نمی تونم اینها رو بهش بگم ازش می ترسم.
دوباره صدای خنده ی پرجذبه ی سینا آمد که گفت:
ـ مگه سروناز چقدر ترسناکه؟!
صدای مضطرب پرهام آمد که جواب داد:
ـ خیلی حتما من رو دعوا می کنه.آخه همون اول که از مدرسه اومدم گفتم که امتحان علوم بیست شدم دیگه نگفتم که امتحان علوم چهاده شدم برای همین می دونم که من رو خیلی دعوا می کنه.
سینا با مهربانی و برای دلداری اش گفت:
ـ خوب تو باید خوشحال باشی که امتحان علوم بیست شدی.برای امتحان علوم هم نگرانی نداشته باش چون خانومتون یک فرصت دیگه بهت داده.دیگه ترست از چیه؟
صدای ملتمس پرهام را شنیدم که گفت:
ـ عمو سینا می شه یه خواهش از تو بکنم؟
سینا بلافاصله پرسید:
ـ چه خواهشی؟
پرهام بالحنی پرخواهش جواب داد:
ـ میشه شما به جای من به سروناز بگین که دیکته ام رو کم گرفتم؟
سینا لحظه ای چیزی نگفت و پس از آن خندید وگفت:
ـ باور می کنی من هم در حال حاضر شرایط تو رو دارم و تا اطلاع ثانوی ازش می ترسم؟!
ضربان قلبم کف پایم زد و از تنگی نفس سینه ام بالا و پایین می رفت! اصلا فکرش را نمی کردم سینا به پرهام چنین جوابی بدهد وچنین احساسی داشته باشد!
زانوهایم از شدت احساسات گنگ و پر تلاطم داشت جیرینگ جیرینگ می لرزید وتوانایی ایستادن پشت در را نداشتم!
مشتاقانه وحریصانه به بقیه گفتگوشهایشان گوش دادم که پرهام پرسید:
ـ چرا ازش می ترسید؟
سینا دوباره با خنده ای جواب داد:
ـ برای اینکه یک اشتباهی کردم که نمی خوام ازش عذرخواهی کنم برای همین نمی خوام فعلا باهاش رو به رو بشم.
پس خدا رو شکر حرفم را باور کرده بود و متوجه سوء تفاهمش شده بود.خدایا تو آنقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم!
پرهام با کمی فکر با هیجان کودکانه ای گفت:
ـ خب من از طرف شما میرم بهش میگم معذرت میخوام شما هم از طرف من برید بهش بگید که دیکته چهارده شدم.این طوری دوتایی مون هم نمی ترسیم.
خندید و پر ابهت جواب داد:
ـ ای شیطون!معلومه فکرت خوب کار میکنه و نقشه هات مثل خواهرت حرف نداره!باشه قبول.اول تو میگی یا من بگم ؟
پرهام که از این همه هیجان بسیار خوشحال بود گفت:
ـ اول من میگم.
سینا باز هم خندید وگفت:
ـ باشه برو ببینم چیکار می کنی؟به شرطی که هر چی گفت بیایی برام تعریف کنی؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
پرهام با ذوق وشوق در جواب گفت:
ـ باشه حتما.پس دفتر و کتابم اینجا باشه تا برگردم.
از ترس رویارویی با پرهام پشت در سریع از راهرو گذشتم وبه داخل اتاق پرهام دویدم.از شتاب دویدن به طرف اتاق وشنیدن حرفهایشان ضربان قلبم شدت گرفته بود!بنده خدا سارا که با دلشوره پشت در حمام نشسته بود تا عمه آذر از حمام بیرون بیاید! باید فوری بهش می گفتم تا دست نگه دارد وبه عمه چیزی نگوید.بلافاصله به سوی گوشی تلفن همراهم رفتم که پرهام با خوشحالی وارد اتاق شد و روبه رویم ایستاد و بی مقدمه گفت:
ـ سروناز عمو سینا میگه به خاطر اشتباهی که کردم ازت معذر می خواهم.
در حالی که از خنده دلم ضعف میرفت خودم را کنترل کردم و با ظاهری طلبکارانه گفتم:
ـ از تو ریش سفید تر نبود بفرسته عذرخواهی؟!برو بهش بگو این دفعه سروناز با بزرگواری خودش بخشید ولی دفعه اخرش باشه که عین عزیز جونش به مردم وصله می چسبونه!
پرهام لحظه ای صبر کرد تا گفته هایم را در خاطرش ثبت کند و بلافاصله از اتاق بیرون رفت.با رفتن پرهام لبخندی زدم وگوشی تلفن همراهم را برداشتم و صفحه نوشتن پیامک را آوردم ونوشتم:
»سارا جان صبر کن به عمه آذر هیچی نگو.بالاخره سینا از خر شیطون پایین اومد وحرفم رو قبول کرد.«
یک دقیقه نکشید که جوابش امد:
»دروغ میگی؟!چطوری؟در مورد من حرفی نزد؟«
بلافاصله در جوابش نوشتم:
»چطوریش رو فعلا خودم هم نمی دونم ولی خوشبختانه در مورد تو هم حرفی نزده.«
بی درنگ در جوابم نوشت:
»خدا رو شکر.نمی دونم از خوشحالی برقصم یا گریه کنم؟!فکر کن!«
خودم هم در حقیقت همین حال را داشتم ونمی دانستم از شدت خوشحالی برقصم یا گریه کنم!خوشحالی من فقط به خاطر بر طرف شدن سوءتفاهم سینا نبود بلکه بیشتر برای شنیدن حرفهای او و اعترافش به اینکه از من می ترسد نیز بود!به راستی چه حال خوشی داشتم!هیچ فکرش را نمی کردم در عرض پنج دقیقه انقدر حالم عوض شود!
همانطور که در افکار خودم غرق بودم صدای ارگی که از آن آهنگ ملایم و گوش نوازی نواخته می شد شنیدم.از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم!چه کسی این طور ارگ می زد!پرهام که تا قبل از اوردن ارگ توسط سینا برای تولدش دستش به ارگ نخورده بود!سینا هم که تا به حال چنین هنرنمایی برایمان نکرده بود وحرفش هم نزده بود!پس چه کسی بود که این طور از روی نت وهماهنگ می نواخت!
با صدای زنگ پیامک تلفن همراهم درون دستم یک دفعه از جا پریدم ودکمه باز شدن پیامک را زدم.پیامک سینا بود!
با چشمهای حیرت زده خواندم:
»پیغامت توسط پرهام بهم رسید.خیلی ممنون که به قول خودت انقدر بزرگوار بودی!پرهام خواسته ای ازم داشته که باید بهت بگم.به خاطر سهل انگاری و بازیگوشی امتحان دیکته اش را چهارده گرفته خودش خجالت می کشید بهت بگه ولی معلمشون فردا دوباره ازش امتحان میگیره وجبران میکنه.برگه امتحانی اش را امضا کردم وخواستم تو هم در جریان باشی...سینا.«
لبخندی زدم وگوشی ام را کنارم روی تخت گذاشتم و دوباره مبهوت صدای ارگ شدم.پس چه کسی ارگ می زد؟!
بی اختیار گوشی را دوباره برداشتم وساعت دقیق ارسالش را دیدم.مربوط به دو سه دقیقه پیش بود که با تاخیر به دستم رسیده بود.پس خود سینا بود که ارگ می زد! ولی از کجا یاد گرفته بود و چه موقع؟! واقعا مسلط و روان می نواخت!
بی اختیار از جایم کنده شدم وبه طرف در اتاق رفتم.باید نواختنش را می دیدم تا باور می کردم!
در اتاق پرهام را باز کردم وبه طرف اتاق سینا رفتم.در اتاق کمی باز بود.بی اراده با کنجکاوی در را کمی هل دادم تا بیشتر باز شود و به داخل اتاق سرک کشیدم.سینا ارگ را روی تختم گذاشته بود ومشغول زدن بود.پرهام هم پشتش به در کنارش نشسته بود.یک لحظه سینا با متوجه شدن از امدنم به طرفم نگریست و دوباره سرش را پایین انداخت و بدون آنکه وقفه ای در اهنگ ایجاد کند توانا وماهر ادامه داد.واقعا از تعجب حیران مانده بودم!چگونه توانسته بود این گونه استادانه نواختن ارگ را بیاموزد و هیچ چیز بروز ندهد!من اگر جای او بودم و این طور ارگ میزدم همه فامیل و دوست و آشنا میفهمیدند که هیچی بعد از گزارش به تمام دانشگاه برای اطمینان خاطر در روزنامه هم چاپ می کردم!به راستی سینا عجب ادم تودار و عجیبی بود!
بعد از نگاه سینا پرهام هم که متوجه آمدنم شده بود به سویم برگشت و از هیجان لبخندی زد و دوباره به کلیدهای ارگ که به نرمی زیر دستهای سینا بالا و پایین می رفتند چشم دوخت.
واقعا از شنیدن موزیک زیبا وآرامی که می زد پاهایم به اراده خودم نبود و چند قدم جلوتر رفتم و به نحوه حرکات دستهای او نگریستم.کمی بعد آهنگ را تمام کرد و پس از دست زدن وشادمانی پرهام به سویم نگاه کرد ومنتظر عکس العملم شد.من که کلا شگفت زده مهارت او شده بودم با کنجکاوی پرسیدم:
ـ از کجا یاد گرفتی؟
لبخندی زد و با صدای پر جذبه به جای دادن پاسخ پرسید:
ـ چطور؟!
در حالی که تحت تاثیر موزیک قرار گرفته بودم گفتم:
ـ خیلی قشنگ می زدی.اموزش دیدی؟
دوباره لبخندی زد وبه جای جواب پرسید:
ـ برای چی؟می خواهی یاد بگیری؟
با سنجیدن توانایی خودم جواب دادم:
ـ صد سال دیگه هم خودم رو بکشم نمی تونم یاد بگیرم.
با لبخندی نگاه دقیقی به سویم کرد و گفت:
ـ همیشه آنقدر اعتماد به نفس داری؟!
بدون آنکه جواب سوالش را بدهم پرسیدم:
ـ خودت هم ارگ داری؟
سرش را تکان داد و در جوابم گفت:
ـ اره.در حقیقت پیانو دارم.
کنجکاو و متعجب پرسیدم:
ـ کجا؟!
لبخندی زد و گفت:
ـ خونه بابا ابراهیمی.
با حیرت گفتم:
ـ دروغ میگی؟!
از گوشه لب خندید وگفت:
ـ باور کن.
پرهام که کلیدهای ارگ را بررسی می کرد و ناظر حرفهایمان بود مشتاقانه رو به او نگاه کرد و پرسید:
ـ به من هم یاد میدی؟
به طرف پرهام نگریست وبا لبخندی جواب داد:
ـ حتما.
در حالی که فکرم حول وحوش خانه ی پدربزرگش دور می زد سوال کردم:
ـ کجای خانه بابا ابراهیمی ات گذاشته بودی؟!
یک لحظه خندید و پر جذبه نگاهم کرد و گفت:
ـ برای چی می پرسی؟می خواهی بری بدزدیش؟
ناراضی از اینکه نمیخواست سوالهایم را درست جواب دهد گفتم:
ـ نه نترس اگه هنر نواختنش رو داشتم حتما این کار رو می کردم ولی برام جالبه که بدونم کجا قایمش کردی که وقتی آنجا بودیم ندیدمش!
دوباره از گوشه لب خندید وگفت:
ـ توی سرداب اگه اون دفعه خوب دور و برت رو نگاه می کردی وتحت تاثیر حرفهای سارا نمی ترسیدی حتما می دیدیش.
با تعجب پرسیدم:
ـ کجای سرداب بود؟
بلافاصله گفت:
ـ همون گوشه دیوار کنار گلدونی که بچه گربه ها داخلش بودند.
یک لحظه یاد تمام صحنه های ان روز درون سرداب و دو کشیده جانانه ای که از او نوش جان کرده بودم افتاد و بی اختیار گفتم:
ـ چقدر هم خوش گذشت!
لبخندی زد و با دقت نگاهم کرد و پرسید:
ـ چطور؟!
بی اراده لجم گرفت وجواب دادم:
ـ هیچ طور!اگه آدم یاد ایام خوش گذشته بیفته اشکالی داره؟!
با چشمهایی کنجکاو نگاهم کرد و در همان حال پرهام گفت:
ـ عمو سینا این دکمه های بالای کلیدها برای چیه؟اینها رو هم بهم یاد میدی؟
با پرسش پرهام به طرفش نگریست وبا حوصله جواب داد:
ـ اره حتما.سر یک فرصت مناسب همه اینها رو بهت یاد میدم.
و با صدای زنگ تلفن خانه گوشی را که روی میز کامپیوتر بود برداشت وبا نگاهی به شماره گیر جواب داد:
ـ الو؟
دیگر علنا تلفن ها را جواب می داد و من هم کاره ای نبودم.یک لحظه به سویش چشم دوختم و بی اختیار ضربان قلبم تند شد وسرم را پایین انداختم.همانطور که سرپا ایستاده بود شنیدم که گفت:
ـ سلام عزیز حال شما؟
یاد مراسم پاگشای لعنتی افتادم وبند دلم پاره شد!
ـ ...
ـ ممنون چه خبر؟شما خوبید؟
ـ ...
ـ آره همه خوبیم.اون هم سلام می رسونه.
سرم را بلند کردم و به طرفش نگاه کردم.او هم به سویم نگریست و از گوشه لب لبخندی زد.
ـ ...
ـ چرا؟من که مرتب جویای احوالت هستم؟
ـ ...
ـ دیگه چرا؟
ـ ...
ـ ...
فرصتی یافتم و به اتاقم که حالا دیگر صاحبش نبودم با دقت نگاه کردم.عروسک ها و خرس ها وسنجاب و زرافه همه در یک جا و به گونه ای جالب و با ذوق وسلیقه چیده شده بود!یاد روز اولی افتادم که به اینجا آمده بود وسر اینها چقدر با او جر وبحث می کردم!بی اختیار لبخندی زدم وبه بقیه صحبت هاش گوش دادم در حالی که نگاهم به سوی پرهام بود که یکی یکی دکمه های قسمت بالای ارگ را امتحان می کرد.
ـ مراسم چی؟
ناخوداگاه قلبم فرو ریخت و راه نفسم بند امد!زیر چشمی نگاهش نمودم تا واکنشش را ببینم.
ـ ...
ـ اره صبح گفتید ولی متوجه منظورتون نشدم.
ـ ...
او هم با توضیح عزیز زیر چشمی نگاهم کرد تا واکنشم را ارزیابی کند!و پس از لحظه ای جواب داد:
ـ این کارها برای چیه عزیز؟نیازی به این مراسم نیست.
صورتم گر گرفت و همچنان ایستاده در حال شنیدن حرفهایش بودم.حالا چرا بیخود وسط اتاق ایستاده بودم؟! از کنجکاوی دیدن عکس العملش پاهایم نمی رفت که از اتاق بیرون بروم!
ـ ...
ـ حالا بذارید دایی اینها از مسافرت بیایند اون موقع.
ـ ...
ـ من که اگه همین الان هم بگید بیا حرفی ندارم ولی دیگه اسم این مراسم رو روش نذارید.
نفسم از شدت التهاب به شماره افتاده بود وبه سختی می توانستم خودم را آرام کنم.
ـ ...
ـ برای چی انقدر زحمت؟!در این مورد مامان چیزی می دونه؟
ـ ...
ـ باشه حالا بهش میگم بعدا هماهنگ می کنم.
ـ ...
ـ اره خودش اینجاست ولی شاید من امشب جایی برنامه داشته باشم نتونم بیام.
ـ ...
ـ نه عزیز دلخوری برای چی؟وقتی نتونم بیام نمیشه که کارهام رو همین طور ول کنم.
ـ ...
ـ حالا ببینم چطور میشه؟ولی عزیز این درست نیست که هر وقت هر حرفی خلاف میلت می شنوی آه وناله رو سر می دی!
ـ ...
ـ نه من همیشه به فکر شما هستم ولی به شرطی که حرفهای قابل قبول بزنی.
ـ ...
ـ باشه ممنون.باور کن شما هم برای من خیلی با ارزشید.
ـ ...
ـ اره الان اینجاست.من خداحافظی می کنم وگوشی رو بهش بدم.
وگوشی را به سویم گرفت وگفت:
ـ عزیزه باهات کار داره.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با حالی که خودم هم نمی دانستم چقدر وخیم است به طرف تلفن آمدم وبدون انکه نگاهش کنم تا احساساتم را لو دهم گوشی را از دستش گرفتم وبا صدایی از ته چاه در آمده گفتم:
ـ الو عزیز سلام.
صدای عزیز از آن سوی سیم امد که بر خلاف روش متداولش گفت:
ـ سلام به روی ماه عروس خودم.حالت چطوره؟
با کمرویی گفتم:
ـ متشکرم عزیز شما چطورید؟عمه اینها همه خوبند؟
دوباره صدای مهربانش را شنیدم که گفت:
ـ زنده باشی دخترم همه خوبیم.زنگ زدم که بهت بگم با سینا و پرهام شب بیایی پایین.
خودم را به آن راه زدم و مثلا با نشنیدن کلمه مراسم پاگشا از زبان سارا به ظاهر با خوشحالی و استقبال جواب دادم:
ـ باشه حتما.اتفاقا خودم هم این چند روز می خواستم بهتون سری بزنم ولی حجم کار خونه و درس ها فرصت کافی رو بهم نمی داد.
شادمان از اینکه دعوتش را قبول کرده ام گفت:
ـ راستش این مهمونی امشب مناسبت خاصی داره معمولا به مهمونی عروس و داماد تازه ای که برای اولین بار بعد از زندگی جدیدشون به جایی می رند میگن مهمونی پاگشا.حالا شما هم بار اولتونه که دارید میایید پایین برای همین زنگ زدم تا رسما دعوت کنم.
با صورتی که از شدت داغی حرارتش را حس می کردم سرم را پایین انداختم تا زیر نگاه سنگین سینا که کنار پرهام روی تخت نشسته بود خودم را خونسرد نشان دهم ولی به طور مسلم رنگ سرخ شده ام حکایت ازاحساس درونم داشت!با سکوتم عزیز به خیال قطع شدن تماس گفت:
ـ الو سروناز جان صدامو می شنوی؟
با صدای تحلیل رفته ای جواب دادم:
ـ بله عزیز می شنوم.
با اطمینان از قبول دعوتش پرسید:
ـ پس حتما میایید دیگه؟
با کمرویی جواب دادم:
ـ باشه حتما می آییم.
در جوابم خوشحال گفت:
ـ زنده باشی.پس فعلا خداحافظ تا شب.
و گوشی را قطع کرد.جرات نگاه کردن به سینا را نداشتم گوشی را روی دستگاه گذاشتم ودر حالیکه شتابان به سوی در اتاق می رفتم شنیدم که گفت:
ـ از طرف بقیه هم قول میدی؟!
ایستادم و بی اختیار به سویش نگاه کردم و.با صدایی لرزان گفتم:
ـ منظورت رو نمی فهمم؟!
به روش طلبکارانه گذشته اش جوابم داد:
ـ مگه نشنیدی من به عزیز گفتم امشب کار دارم نمی تونم بیام؟
احساساتم را پس زدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
ـ خب؟!
او هم کم نیاورد و در حالیکه کنار پرهام روی تخت نشسته بود گفت:
ـ خب که خب!
از حاضر جوابی اش خوشم نیامد وبلافاصله گفتم:
ـ خب تو نیا من و پرهام میریم.به عزیز قول دادم بدش میاد.
دوباره طلبکارانه گفت:
ـ مثل اینکه یادت رفته عزیز در مورد مناسبت مهمونی امشب چی گفت؟!
از تاکیدش روی مناسبت مهمانی آب دهانم را قورت دادم وبا ظاهری خونسرد گفتم:
ـ خب؟!
از گوشه لب پوزخندی زد و دوباره گفت:
ـ خب که خب!
برای اینکه نشان دهم دچار احساسات نشده ام جواب دادم:
ـ خب گفتم که تو نیا.
دقیق نگاهم کرد و با تمسخر پرسید:
ـ مگه مراسم پاگشا بی داماد میشه؟!
پرهام سرش را از روی ارگ بلند کرد ونگاه مان کرد و با سر در نیاوردن از حرفهایمان دوباره سرش را پایین انداخت وسرگرم ارگ شد.
از اینکه مستقیم به داماد بودن خودش اشاره می کرد قلبم بی اختیار تند تند زد و با صورتی گر گرفته برای اینکه فکر نکند خوشم امده گفتم:
ـ مثل اینکه زیادی حرفهای عزیز روت اثر کرده وخودت هم باورت شده؟!یک مهمونی شامه میریم پایین و برمی گردیم این که دیگه جوگیر شدن نداره!
پوزخندی زد وبا چشمهای نافذش پرابهت در جوابم گفت:
ـ من جوگیر بشم؟! برای خودت گفتم که رفتی پایین هیجانی نشی!
کم کم حرصم گرفت و با غیظ گفتم:
ـ من هیجانی بشم؟!صد سال سیاه!مثل اینکه خیلی به خودت مطمئنی؟!
دوباره از گوشه لب خندید و با یک لنگه ابروی بالا رفته به جای جواب پرسید:
ـ از چی مطمئنم؟
از پرسشش جا خوردم وبا قلبی پرتلاطم بدون آنکه فکر کنم جواب دادم:
ـ از اینکه خیلی هیجان انگیزی!
لبخندی زد و با برق نگاه پرسید:
ـ مگه نیستم؟!
بی اختیار قلبم فرو ریخت! این جواب حقم بود تا من باشم بدون فکر بلبل زبانی نکنم!
سرم را به زیر انداختم وخواستم از در اتاق بیرون بروم که دوباره گفت:
ـ جواب سوالم رو ندادی؟!
بی اراده یک لحظه سرم را چرخاندم و نگاهش کردم و با نفسی در سینه حبس شده از اتاق بیرون آمدم.باید خیلی کم هوش می بود که از این حرکات تابلویم چیزی نمی فهمید!
فصل ۱۳
ـ پس سینا کو؟
بلافاصله جواب دادم:
ـ سر کوه.
سارا خندید و دم پایی هایی که عمه آذر جلوی در ورودی برای مهمانان می گذاشت برای من و پرهام که کف پاهایمان را در حمام شسته بودیم اورد و رو به پرهام پرسید:
ـ همه مشق هاتو نوشتی؟
پرهام دلخور وخسته از حجم درس ومشق هایش جواب داد:
ـ اره.دیکته ام رو هم نوشتم.
و به طرفم نگاه کرد و ادامه داد:
ـ برم با کامپیوتر سارا ماشین بازی کنم؟
با لبخند سارا به نشانه اجازه سرم را تکان دادم و پس از رفتنش رو به سارا کردم و پرسیدم:
ـ چرا عمه اذر آنقدر رنگش پریده؟
سارا با نگرانی گفت:
ـ نمی دونم.از عصری تا حالا میگه پهلوم درد می کنه.میگه شاید از صفرام باشه.
دلواپس عمه شدم وگفتم:
ـ خب ببریمش دکتر.شاید چیز مهمی باشه.
در جواب گفت:
ـ منم بهش گفتم میگه زیاد درد ندارم کمی که بگذره خوب میشم..
و صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
ـ چرا سینا نیومد؟باور کن از قضیه صبح دل توی دلم نبود تا ببینمش کل نذر و نیاز کردم که اگه اومد عکس العملی نشون نده.
برای برطرف کردن نگرانی اش گفتم:
ـ برو خوش باش امشب نمیاد جایی کار داره موقع اومدن وقتی پرهام رفت توی اتاقش گفت که نمی تونه بیاد.
از شنیدن نیامدن سینا لبخندی زد وگفت:
ـ پس فعلا به عزیز چیزی نگو که کلی برای امشب برنامه داره.
قبل از انکه به طرف سالن بروم کنجکاو پرسیدم:
ـ چه برنامه ای؟!
خندید وگفت:
ـ حالا خودت به موقع می فهمی!
به طرف سالن رفتم و از ترس اینکه ممکنه زیر ذره بین عزیز قرار بگیرم دورتر از او کنار عمه اذر نشستم وگفتم:
ـ عمه می دونم خیلی به زحمت افتادید.
و با لحنی که متوجه منظورم شود ادامه دادم:
ـ باور کنید با این حالتون راضی به زحمتتون نبودم.
و اهسته تر در ادامه گفتم:
ـ دیگه عزیز زنگ زدند و...
نگذاشت بقیه حرفم را بزنم و با لبخندی گفت:
ـ نه سروناز جان این حرف رو نزن اتفاقا این مورد یه بهانه ای شد که تو رو دعوت کنم پایین همینطوری که نمی اومدی.
و به عزیز اشاره کرد.از تعارفش تشکر کردم وگفتم:
ـ راستی عمه سارا گفت کمی پهلوتون درد میکنه اگه اذیتتون میکنه بریم دکتر ببینیم مشکل چیه؟
برای اطمینانم دوباره لبخندی زد وگفت:
ـ نه عزیزم خودش خوب میشه.شاید موقع حمام سرما خوردم.
سارا چای ها را تعارف کرد و کمی نزدیکتر به عزیز نشست وگفت:
ـ سروناز راستی عکسهای تولد پرهام رو توی کامپیوتر ریختم یادت باشه برات روی سی دی بریزیم.
با اشاره سروناز به تولد پرهام یاد فیلم تولدش افتادم و دچار حس غریبی شدم و نگاهم را به فنجان چای در دستم دوختم.عزیز که تا ان موقع ساکت بود وطبق روش همیشگی زیر نظرم گرفته بود یک مرتبه پرسید:
ـ سینا نگفت چه ساعتی میاد؟
سرم را بلند کردم و مانند کسانی که مچشان را گرفته باشند با من من جواب دادم:
ـ نه چیزی نگفت.
عزیز بلافاصله با نگاه جستوگری سوال کرد:
ـ اوضاع و احوالتون چطوره؟با هم خوبید؟
بدون دقت به سوالش پرسیدم:
ـ از چه نظر؟!
خندید و دندانهای مصنوعی اش را به نمایش گذاشت وبا لحن خاصی گفت:
ـ از همه نظر!
تازه متوجه پرسش بی جایم و پاسخ پر از جوابش زدم و صورتم گر گرفت.عجب دیوانه ای بودم! و بی اختیار به طرف سارا نگاه کردم.
سارا با ابروهای باریک و بالارفته اش در حالیکه خنده اش را مهار می کرد با زبان بی زبانی حالی ام می کرد:
مبارک و تندرستی!
از دیدن قیافه سارا خنده ام گرفت وخودم را کنترل کردم و برای اینکه حرفی زده باشم تا حرف را عوض کنم با بو کشیدن بوی غذا رو به عمه آذر که بی حال نگاه مان می کرد گفتم:
ـ خورشت مرغ آلو پختید؟
به جای او سارا بی درنگ جواب داد:
ـ آره خورشت قورمه سبزی هم هست عزیز مخصوص برای سینا سفارش داده.
با شنیدن اسم سینا حال خوبی پیدا کردم و با تشکر گفتم:
ـ دستتون درد نکنه..
و رو به سارا اهسته ادامه دادم:
ـ اگه بیاد!
سارا نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن ساعت هفت ونیم به آرامی گفت:
ـ وقت بسیاره! دعا کنیم کارش طول بکشه!
عمه آذر متوجه حرفهایمان شد و نجواکنان زیر گوشم پرسید:
ـ مگه نمیاد؟
به مبل تکیه دادم و رو به عمه آذر کردم و گفتم:
ـ فکر نکنم به پرهام که اینجوری گفته.
سرش را تکان داد وگفت:
ـ عصری گفت که نمیاد ولی جدی نگرفتم بنده خدا اگه عزیز بفهمه ناراحت میشه.
عزیز با نگاهی مشکوک به سوی من و عمه آذر پرسید:
ـ چی میگید شما دو تا عروس و مادر شوهر که یواشکی پچ پچ می کنید؟
نمی دانم چرا از شنیدن کلمه عروس و مادر شوهر از دهان عزیز خوشحال شدم ومشتاقانه نگاهش کردم؟!
سارا با چشمهایی خندان رو به عزیز جواب داد:
ـ چند روزه همدیگرو ندیدند دلشون برای هم تنگ شده.
عزیز با دقت نگاه مان کرد و رو به عمه گفت:
ـ قربون خدا برم هر چی به من محبت کردی عروست بهت میکنه.زن سجاد که اینجا نیست ولی زمین و زمان طوری درست شده که باید برای سینا برادرزاده ات عروست بشه که دائم راست چشمت و زیر گوشت باشه وهر طرف سرت رو بگردونی اونو ببینی.درست مثل من که هر طرف سرم رو میگردونم تو رو میبینم.
نمی دانم چرا دوباره از حرفهای عزیزخوشحال شدم که سارا پقی زد زیر خنده و رو به عزیز گفت:
ـ حالا این خوبه یا بده؟!
عزیز با هیکل باریک ولاغرش روی مبل جا.به جا شد وجواب داد:
ـ خوبه خیلی هم خوبه.
سارا خندید وبه شوخی گفت:
ـ عزیز خدا از ته دلت بشنوه!
عزیز با اخمی رو به سارا گفت:
ـ ببینم امشب بلدی من و آذر رو به جون هم بندازی؟!
عمه آذر لبخندی زد وبه طرف عزیز وسارا نگاه کرد.سارا دوباره به شوخی گفت:
ـ ولی میگن خوب نیست عروس و مادر شوهر دائم جلوی چشم هم باشند از قدیم گفته اند دوری و دوستی.
عزیز با قیافه حق به جانبی گفت:
ـ اون برای قدیم بوده.حالا دیگه دوره زمونه عوض شده.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سارا بلافاصله پرسید:
ـ یعنی قدیم عروس و مادر شوهر با هم زندگی نمی کردند؟ولی من از زبون خود شما شنیدم که با مادر بابا ابراهیمی توی یه خونه بودید؟!
عزیز با دلخوری از موشکافی سارا گفت:
ـ مقصودم ضرب المثل دوری و دوستی بود نه زندگی کردن عروس ومادرشوهر.حالا تو چرا یکنفس داری مغز من رو می خوری با این حرفهات؟!فکر می کنی که شیرین میشی؟!
خنده ام گرفت وبرای اینکه جو را عوض کنم رو به سارا گفتم:
ـ بریم عکسهای تولد پرهام رو ببینیم؟
سارا که هنوز دوست داشت سربه سر عزیز بگذارد با لبخندی برلب جواب داد:
ـ باشه بریم.
وبلند شد وبه سوی اتاقش رفت.همراهش رفتم وبا ورود به اتاقش روی تخت نشستم وبا نگاهی به مانیتور کامپیوتر که پرهام در حال ماشین بازی بود رو به سارا گفتم:
ـ چطوری به عزیز بگیم که سینا نمیاد؟
منتظر تمام شدن بازی پرهام کنارم روی تخت نشست وگفت:
ـ لازم نیست که بهش بگیم کمی که از وقت شام بگذره شام رو می کشیم وبرای سینا میذاریم وبعدش هم کم کم می گیم که حتما کاری براش پیش اومده که نتونسته خودش رو برسونه.
با صدای بلند مسابقه اتومبیل رانی کامپیوتر آهسته طوری که پرهام نشنود رو به سارا گفتم:
ـ دیگه از حامد خبری نشد؟
پوزخندی زد و با ناراحتی از حامد گفت:
ـ نه مگه اینکه خیلی بخواد پررو باشه که حرف دیگه ای هم داشته باشه!
برای اینکه حالش را تغییر دهم با چشمکی پرسیدم:
ـ از فرزاد چی؟!
لبخندی زد وسرش را به نشانه علامت مثبت تکان داد.از حالتش خندیدم و به شوخی گفتم:
ـ خوبی اینکه یکی رو توی آب نمک خیسوندن اینه که آدم با از دست دادن دیگری هیچ وقت افسرده نمیشه!
خندید و در حالی که گوشی اش را از روی میز کامپیوتر برمی داشت گفت:
ـ تو برو یک فکری به حال خودت بکن که نه کسی رو داری و نه کسی توی اب نمک خیسوندی!
از حرفش بی اختیار چهره سینا در ذهنم نقش بست ولبخندی روی لبم نشست.دکمه باز شدن پیامک تلفن همراهش را زد وگوشی را به طرفم گرفت وگفت:
ـ این رو بخون ببین چی نوشته؟!
گوشی را از دستش گرفتم وپیامک را خواندم.نوشته بود:
»هرگز عشق را گدایی نمی کنم بلکه هدیه می گیرم.چون هیچ وقت چیز با ارزش را به گدا نمی دهند!«
خندیدم و رو به سارا گفتم:
ـ چه به خودش مطمئنه.
خندید وجواب داد:
ـ همین رو بگو!
و با کمی مکث جدی شد وادامه داد:
ـ ولی دیگه باید کم کم به مامان بگم.
آهسته گفتم:
ـ آره نظر من هم همینه.موضوع تمام شدن قضیه حامد رو اول بگو بعدش هم این رو بگو.مطمئنا عمه راهنمایی ات می کنه ومیگه در مقابل این پیامک ها چه کار کنی.
به گوشی اش خیره شد وآهسته در جوابم گفت:
ـ مامان رو من می شناسم.اول از همه میگه پیامک براش بفرست بگو منظورت از این کارها چیه؟حالا خوبه به روش حامد جواب بده برای آشنایی بیشتر.فکر کن! اون وقت من سر فرزاد و جد و آبادش رو یک جا می کنم.
با کمی فکر پرسیدم:
ـ خودت چی فکر می کنی؟فکر می کنی لا به لای این پیامک هاش چه حرفی پنهانه؟
شانه هایش را بالا انداخت وبه ملاحظه پرهام آرام گفت:
ـ باور کن نمی دونم.خیلی مبهم وپیچیده پیامک میده.حرف اصلی اش رو نمی زنه.با متون ادبی وگوشه وکنایه یک حرفهایی رو درمورد عشق وعلاقه می زنه ولی واضح نمیگه منظورش چیه؟!
برای اینکه از پریشان خاطری درش بیارم با لبخندی گفتم:
ـ پس با آدم مارمولکی طرفی!
خندید ودر جوابم گفت:
ـ اونم چه مارمولکی! از نوع خال خالش!
با تمام نشدن بازی پرها بدون اینکه عکس های تولد را ببینیم میز شام را در بین غرولند های عزیز از نیامدن سینا چیدیم و در حال کشیدن غذا بودیم زنگ در ورودی سالن به صدا در امد!مضطرب و بی قرار به سارا که او هم انتظار آمدن سینا را نداشت چشم دوختم وبلافاصله روسری ام را که روی شانه هایم افتاده بود سر کردم.عزیز که بی صبرانه منتظر ورود سینا یود خودش در ورودی را باز کرد و با ذوق وشوق بی حد او را در اغوش کشید وانگار که چند سال او را ندیده باشد قربان صدقه اش رفت و او را دعوت به نشستن پشت میز ناهار خوری نمود.من وسارا که از در آشپزخونه نظاره گر کارهای عزیز بودیم پس از نشستن سینا بلافاصله سراغ کشیدن بقیه غذا رفتیم وسارا ناخشنود از امدن سینا گفت:
ـ خدا کنه قضیه صبح رو به روم نیاره.
در حالی که قلبم از امدن ناگهانی سینا بالا وپایین می رفت خورشت قورمه سبزی را درون ظرفی کشیدم وجواب دادم:
ـ فکر نکنم حرفی بزنه.
وبا امدن عمه آذر به آشپزخونه سارا بی درنگ پرسید:
ـ مامان زعفرون رو کجا گذاشتی؟
عمه که از شدت پهلو درد رنگ به رو نداشت به سراغ کابینتها رفت وبسته زعفران را بیرون آورد وجلوی سارا قرار داد.با دیدن رنگ و روی پریده اش با دلسوزی گفتم:
ـ عمه حالا که سینا اومده بهتره بعد از شام برید دکتر این طوری بخواهید درد بکشید نمیشه.
با لبخند کم رنگی نگاهم کرد وسرش را به نشانه تایید تکان داد.ظرف خورشت را برداشتم و با کمرویی از روبه رو شدن با سینا از در آشپزخانه بیرون امدم و به طرف میز ناهار خوری سالن رفتم.قلبم مثل قلب گنجشک تندتند می زد! انگار دفعه اولم بود که سینا را می دیدم!بدون انکه نگاهش کنم ظرف خورشت قورمه سبزی را روی میز گذاشتم که لابه لای حرفهای عزیز که باخرسندی برایش تعریف می کرد آهسته سلام کرد!
انتظار سلامش را نداشتم و با این کارش قلب نا آرامم بیشتر در سینه ام به تکاپو افتاد!زیر لب جواب سلامش را دادم وبی درنگ به سوی آشپزخانه حرکت کردم.
عمه آذر وسارا دیس برنج وظرف خورشت مرغ آلو را در دست گرفتند و خواستند از آشپزخانه بیرون بیایند که با دیدنم دم در اشپزخانه سارا پرسید:
ـ روی میز چیزی کمه؟
برای انکه برگشتنم را موجه جلوه دهم جواب دادم:
ـ آره میرم لیوان بیارم.لیوان کمه.
عمه آذر و سارا رفتند و من همانطور بلاتکلیف به آشپزخانه رفتم.تکلیف دلم را با خودم نمی دانستم!نمی توانستم او را دوباره ببینم!نمی دانم شاید انتظار آمدنش را نداشتم!با اینکه گفته بود نمی اید ولی باز هم آمده بود!با دستی لرزان یک لیوان برداشتم و با دلی اتش گرفته به سوی سالن رفتم.چاره دیگری جز دیدنش نداشتم!
ـ حالا مش خیرالله هم طاقچه بالا میذاره ومیگه خودتون باید باشید تا ببینید باغ ها و زمین ها رو چطوری آب میدم.
سینا از زیر چشم نشستنم را روی صندلی کنار پرهام دید و در جواب عزیز گفت:
ـ از بس برای این بنده خدا پیغام و پسغام فرستادید که زمین ها رو درست آب نمیده این حرفها رو زده.ارزش زحمتهای مردم رو خیلی دست کم می گیرید.
عزیز از سرزنش های سینا ناراحت نشد و بشقاب غذای سینا را پر کرد و با گلایه از دست مش خیرالله گفت:
ـ تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها وقتی یک نفر میگه دو نفر میگه آدم کلاهش رو قاضی می کنه و میگه نکنه خبریه که همه میگن.
سینا ظرف سالاد را جلو کشید وکمی سالاد در پیش دستی اش ریخت وقبل از خوردن سالاد گفت:
ـ در تعجبم که چرا شما تمام امور زندگیتون رو روی حرف مردم بنا گذاشتید؟!
عزیز دوباره به سرزنش سینا توجه نکرد ودر ادامه حرفایش گفت:
ـ وقتی عصمت دختر عزت خدا بیامرز میگه دیگه حرفش سندیت داره.حرف همه یک طرف وحرف عصمت یک طرف خیلی گفته هاشو قبول دارم.
سارا در حالی که سرش را پایین انداخته بود وغذایش را می خورد از زیر میز به پایم زد وخوشحال از بحث عزیز سر میز شام کمی سرش را بالا آورد وبا ابروهای بالا رفته اش اشاره کرد:
ـ دست عزیز درد نکنه که مخ سینا رو توی فرغون گذاشته!
به سوی سارا که روبه رویم نشسته بود نگاه کردم ولبخندی زدم.عزیز دوباره ادامه داد:
ـ عصری تلفنی با عصمت اختلاط می کردم گفت که عشرت هم همین عقیده رو داره.
سینا با پوزخندی قبل از انکه چنگال را در دهانش بگذارد گفت:
ـ باز خوبه نبض کشاورزی شهر دست این دو خواهره!
عزیز از کنایه سینا خوشش امد وگفت:
ـ عشرت چیزی سر در نمیاره مگر اینگه چی بشه ولی عصمت خوب دنبال این کارو داره.
پرهام که از این حرفها حوصله اش سر رفته بود آهسته رو به سارا پرسید:
ـ سی دی مسابقه فوتبال رو داری؟
سارا از ترس اینکه توجه سینا به سوی او جلب شود با سر اشاره کرد:
ـ نه.
پرهام بلافاصله گفت:
ـ می خواهی برم از بالا بیارم؟
سارا ظرف خورشت مرغ آلو را جلویم گذاشت وآهسته روبه پرهام جواب داد:
ـ حالا بعدا.
سینا با دقت به عمه آذر پرسید:
ـ چیزی شده؟
عمه که ملاحظه شام خوردنمان را می کرد با لبخندی جواب داد:
ـ نه کمی پهلویم درد می کنه هی خوب میشه هی دوباره شروع میشه حالا فعلا آرومم.
سینا با نگرانی گفت:
ـ پس پاشو بریم دکتر.
عمه آذر بلافاصله جواب داد:
ـ نه فعلا درد ندارم.خوبم شامتون رو بخورید.
عزیز برای خاطر جمعی سینا مداخله کرد وگفت:
ـ عصری رفت حموم اومد بیرون خودشو نپوشوند.دو هوائه شده پهلوش سرما خورده.کمی لباسشو زیاد کنه درست میشه.
و برای انکه حرف را عوض کند در حالی که خورشت قورمه سبزی برای سینا می کشید پرسید:
ـ راستی این دکتر هدایت پور چی شد؟
با پرسش عزیز پای سارا دوباره به ساق پایم خورد وسرش را پایین انداخت.من هم مانند او هیجان زده شدم وبا بازی کردن با غذایم گوشهایم را تیز کردم.سینا کمی صبر کرد غذایش را جوید و فرو داد و روبه عزیز کرد و به جای جواب پرسید:
ـ چطور؟!دلتنگش شدید؟!
عزیز از شوخی سینا خندید وجواب داد:
ـ نه کمی پرس وجوش شدم ببینم نقشه اش چیه؟
این بار سارا محکم تر به پایم ضربه زد و سینا با لبخندی پرسید:
ـ نقشه؟!منظورتون چیه؟!
عزیز بدون رودروایسی جواب داد:
ـ من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم.پنج شنیه عصری که اومد اینجا دیدنم از سوی چشمهاش فهمیدم که ای دل غافل التماس دعا داره!
بی درنگ اخمهای سینا در هم رفت وسوال کرد:
ـ چه التماس دعایی؟!
عزیز خونسردانه خندید وگفت:
ـ به موقعش معلوم میشه.ولی تو به عنوان یک برادر باید پای حرفش بشینی ببینی سخنش چیه؟!حرفش چیه؟!اگه خوب بود برای سارا دست و پا کنی.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس مبهم عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA