انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

آسمان مشکی


زن

 
سپهر کت و شلوار مشکي پوشيده بود با بلوز مشکي و کروات طلايي ورساچي و کفشاي ورني مشکي مجلسي شيک
لبخندي اومد روي لبم تيپامون باهم ست بودن
مثل هميشه نه من حرف ميزدم نه سپهر
دست بردمو ضبطو روشن کردم
اهنگ تنهام بي باک و رامين منتظري پخش شد
از اين اهنگ خيلي خوشم ميومد داشتم زيرلب همراه بي باک زمزمه ميکردم که احساس کردم حالت چهره ي سپهر عوض شد نميخواستم دوباره داغ دلش تازه شه براي همين اهنگو عوض کردم
سپهر پيچيد توي کوچمونو پياده شديم آيفونو زدم بعد چند ثانيه در باز شد نيما پريد جلومو بغلم کردو بعد با سپهر دست داد
مامان از توي اشپزخون بهم سلام کرد رفتم پيششو بوسيدمش
مانتو شالمو همونجا توي هال درآوردم تا عرق نکنم چون هوا فوق العاده گرم بود
رفتم بالا تا يکي از کتابايي که هنوز اينجا بودو بردارم يه سرم به اتاقم بزنم بعدش از نرده ها سر خوردم اومدم پايين
-هوووووووووو
نيما و سپهر پايين پله ها ايستاده بودنو داشتن باهم حرف ميزدن سپهر که روش به من بود حرفشو خوردو با تعجب به من نگاه کرد
نيما روشو برگردوند تا ببينه سپهر به چي نگاه ميکنه
من-داداشي برو اونطرف ميخوام بيام پااااايين
نيما با خنده خودشو کشيد کنار ولي سپهر با چشاي گرد شده گفت
-اين چه کاريه ميکني؟
از نرده پريدم پايين
-جاده فرعيه
سپهر-جاده فرعي ديگه چه صيغه ايه؟
-همين ديگه به جا اينکه اين همه پله رو بيام پايين خو از اينجا سر ميخورم پايين
نيما-سپهر هنوز به بچه بازياي آوا عادت نکردي؟ببينم آوا تو از نرده هاي خونه ي خودتون سُر نميخوري بيايي پايين؟
از نرده هاي خونمون هم هميشه اينجوري سُر ميخوردم ولي چون سپهر تا حالا نديده بود اطلاعي نداشت در واقع هيچوقت خونه نبود که ببينه منم براي اينکه ضايع نشه گفتم
-نه ولي از اين به بعد همين کارو ميکنم
سپهر-بچه که نيستي يه وقت ميافتي جاييت ميشکنه
-نه بابا ديگه تخصص اين کارو گرفتم
بعد دوتاشونو زدم کنارو از بينشون رد شدم
تا به مامان که داشت گلدون بزرگ کنار سالن رو جابه جا ميکرد کمک کنم
-ااا حميرا جون چي کار ميکني بزار من کمکت کنم...ناديا تو اينجا بوقي؟
ناديا زبوني برام درآوردو دوباره مشغول صحبت کردن با سپهر شد
نيما-تو ديگه چي ميگي جوجه تو که زير اين له ميشي
-ايش نيما؟پفک نمکي!
بعد پرتغالي به سمتش پرت کردم
نيما-دِهَ اين چه کاري ميکني بچه ادم به بزرگترش پرتغال پرت ميکنه؟
بعد پرتغالي برداشت تا به سمتم پرت کنه که سريع ليوان آبي که توي دستاي سپهر بودو قاپيدمو پاشيدم توي صورتش نيما دادي زدو پارچ آب روي ميزو برداشت منم جيغ کوتاهي کشيدمو رفتم پشت سپهر پناه گرفتم
نيما پارچ به دست اومد جلو
-اگه راس ميگي از اون پشت بيا بيرون ببينم
-هه مگه ديوونم...برو اونور تا بيام بيرون
-هههه زرنگي من تا تورو خيس نکنم نيما نيستم
و اومد جلوتر منم سپهرو کشيدم جلوم
-اااااااا سپهرررر ببين ميخواد با من چيکار کنهههههه
سپهر در حالي که ميخنديد آروم لباسشو از بين انگشتام کشيد بيرون منو کشيد جلو
-نيما جون قربونت خيسش کن خستگياي اين چند وقته منو هم از تنم درآري
نيما پريد جلو پارچو گرفت بالا تا خواست بريزه روي سرم دويدم سمت باباو پشت اون پناه گرفتم
-باباييييي ببين ايناروووو دارن بر عليه من توطئه ميکنن
اما بابا فقط ميخنديد نيما هم افتاد دنبال من.
منم ديگه نموندمو دويدم توي حياط نيما هم افتاد دنبالم حالا کي ندو کي بدو نيما با اون لنگاي درازش هر لحظه به من نزديکتر ميشد منم خودمو پرت کردم توي خونه درو پشت سرم بستم نيما هي به در ميکوبيد پيروزمندانه کنار بابا روي مبل نشستم
-اااااااااخيش
بابا خنديدو دستشو دور گردنم انداختو منو به خودش فشار داد
-اي دختر شيطوون...دلم برا شيطونيات تنگ شده بود عزيز بابا..سپهر چيکار ميکني با دختر شيطون ما؟
سپهر با حالت بامزه اي اهي کشيد
-اي پدرجان دست رو دلم نزاريد که خونه
من-اِ؟اينجوريه آقا سپهر؟ما خونه که ميرم ديگه
-نه ديگه من با تو نميام
صداي نيما از پشت در اومد
-هووويي ديوونه درو باز کن
-اگه قول بدي بهم آب نپاشي درو روت باز ميکنم قول ميدي؟
-نکه قول نميدم
-پس همونجا بمون نيمايي جون تا آباي تو پارچ بخار شن بعد درو روت باز ميکنم
-اي بابا باشه اصلا تو زورو قول ميدم حالا درو باز کن
-زرنگ خان اول اون پارچو خالي کن
-خاليه
-آره گوشاي منم درازو مخمليه...خالي کن زوووود
نيما-اي بابا
و پارچو وارونه کرد آبا ريخت
-آها باريکلااااا اين شد
در حالي براي فرار آماده بودم درو باز کردم نيما پريد تو و افتاد دنبال من. هنوز دو قدم فرار نکرده بودم که دستشو انداخت دورکمرم و منو برد توي اشپزخونه
دست و پايي زدم
-نه نه نيما نکن...نکن لباس ندارم ديگه....نيماي ديوونه
-نچ من بايد تورو خيس کنم تا خيست نکنم ول کن نيستم
-نيما جون من.. ديگه لباس ندارم خوووو
-خب موهاتو خيس ميکنم
و منو کشيد سمت ظرفشويي و آب و باز کرد سعي کردم خودمو از زير دستش بکشم بيرون
-ااااا کجا؟؟يه درصد فک کن من بزارم تو بري
-نيماااا اون آب نزديک من شه سوگل پراا
-فعلا خيس کردن تو از همه چي مهم تره
اداي گريه کردنو در آوردم چشامو گرد کردمو مظلومانه گفتم
-داداشـــــــي گناه دالمااا
نيما سرشو کج کردو به من خيره شد بعد يه نيشگون محکم از لپم گرفت
-من چند بار به تو بگم برا من اينارو نکن نمیزاري به کارمون برسيم بچه جوون
خودمو بيشتر لوس کردم
-داداشي آخه چطور دلت مياااد؟؟
-اي بابا باشه خيست نميکنم اين قيافه رو به خودت نگير غم عالم ريخت تو دلم
خنديدمو گونشو ماچ کردم نيما ولم کردو رفت تا به خودش برسه منم به دنبالش از اشپزخونه اومدم بيرون و روي مبل کنار سپهر ولو شدم
-دشمن ظالمو شکست دادم هورررررررا
مامان بزرگ با عمه پوري اينا اومدن حدودا ساعت 6 بود که همه سوار شديمو راه افتاديم سمت خونه ي زادافشار)سوگل(
نيما که حتي از روز خواستگاري بيشتر ذوق داشت امشبم که شب مهربرون بود جميعن وارد خونشون شديم سوگل و برادر بزرگش و خانوم و آقاي زادافشار و پدربزرگ و مادربزرگش دم در منتظر ما ايستاده بودن
نيما سبد بزرگ و شيک گل و به سوگل داد سوگل هم با لبخند پنهاني سبدو گرفت و تشکر کرد
بعد از احوال پرسيا و تعارفات و غيره همگي نشستيم
نيما و سوگل هم روبه روي هم نشسته بودن و زيرکي همديگه رو نگاه ميکردن
اين داداش ماهم بد جور تريپ لاو برداشته ها...
بعد از تعيين مهريه و تعيين روز نامزدي و... کمي حرفاي متفرقه هم زده شدو بعدشم نخود نخود هر که رود خانه ي خود
وقتي رسيديم خونه روي مبل ولو شدم و اولين کاري که کردم کفشامو درآوردم
-اخيش مردم با اين کفشاااا انگار پام تو دهن سگ بود
سپهر-مگه مجبوري اين کفشاي پاشنه دوازده سانتي و بپوشي
در حالي پاي تاول زدمو ميماليدم گفتم
-خب اخه قدم خيلي کوتاهه دوست ندارم
-ولي هيکلت خيلي خوبه
-اره ولي...
پريد وسط حرفم
-خب تو اگه قدت بلند بود ميشدي ني قليون
اخم ساختگي کردم
-اااا سپهر درمورد قد من اظهار نظر نکن قد خودمه فقط خودم حق اظهار نظر دارم اوکي؟
خنديد زير لب چيزي گفت که نفهميدم و رفت توي اتاقش منم که فقط لباسامو دراوردمو شيرجه رفتم توي تخت
اخيش هيچي بهتر از خواب نيس تو دنيا
******
آوا آوا بلندشو...
هومي گفتم و غلتي زدم
دوباره همون صدا...
اه کيه نميزاره من راحت بخوابم
-آوااااااا
از ترس پريدم
صورت خندون سپهرو بالاي سرم ديدم
-چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
سپهر درحالي که ميخنديد گفت
-دختر تو مگه دانشگاه نداري؟
دست بردمو ساعت گوشيمو نگاه کردم
-واااي بدبخت شددمممم......
سپهرو زدم کنارو پريدم توي دستشويي دست و صورتمو شستمو اومدم بيرون مانتوي سرمه اي و شلوار جين سرمه اي پوشيدم کتوني هاي سفيدو کيف سفيدم رو هم گذاشتم دم در
سپهر توي اشپزخونه نشسته بودو داشت صبحونه ميخورد وقت صبحونه خوردن نداشتم چايي براي خودم ريختم و داغ داغ سر کشيدم
-واي واي سوختم
سپهر درحالي که به کاراي من ميخنديد گفت
-چته يواش تر بابا
ليوان چاي و گذاشتم روي ميز
-من رفتم خداحافظ
داشتم ميرفتم از اشپزخونه بيرون که سپهر دستمو گرفت
-کجا؟ اول بشين درست صبحونتو بخور بعد برو
سعي کردم دستموو بکشم بيرون
-نهههه ديرم شده غيبت ميخورم
به زور منو کشيد و روي صندلي نشوند
-اول ميشيني صبحونتو ميخوري چون تا صبحونتو نخوري نميزارم بري
پووفي کردم با غرغر چنتا لقمه خوردمو بلند شدم سوييچ ماشينو از روي اپن برداشتم داشتم کتوني هامو ميپوشيدم که سپهر با سامسونت شيکش اومدو کفشاشو پوشيد سپس همراه هم از خونه اومديم بيرون سپهر رفت سمت ماشينش
-آوا ميخوايي برسونمت؟
شاخام اومدن بالا...خودش بود يعني ازش بعيد بود هر چند که اخلاقش تو اين يه ماهه خيلي بهتر شده بود
رفتم سمت ماشينم با سوييچ به سمت ماشينم اشاره کردم
-نه خودم ماشين دارم
سپهر اخم ظريفي کرد
-با اين ماشين ميري دنشگاه؟با جنسيس کوپه؟
با تعجب بهش نگاه کردم
-اره خو مگه چيه؟
اومد نزديکم
-خودت که ميدوني توي دانشگاه با اين ماشين اذيت ميشي
تازه آيکيوم افتاد سرمو خاروندم
-نه باباااا
سپهر کلافه دستشو کشيد توي موهاش
-بابا بايد با من مشورت ميکردوو اين ماشينو ميخريد
خنديدم-همون بهتر که نکردن
سپهر چپ چپ نگاهم کرد که باعث شد خندمو بخورم و سوار شم اومد کنارم درو برام بست
-فلا با اين برو بعدا يه فکري به حالت ميکنم
اعتراض کردم
-ااااااااا مثلا ميخوايي چيکار کني؟؟اين ماشين مال خودمه تازه پس خودت چي که ماشين تو صد برابر ماشين من بهتره
-من که نميگم سوار نشو فقط ميگم توي دانشگاه به خاطر راحتي خودت بهتره سوار نشي
موزيانه نگاهش کردم
-نکنه ميخوايي خودت از اين به بعد سرويسم بشي ها؟
نگاهي به من کرد
-شايد
با تعجب بهش نگاه کردم امروز خيلي ناپرهييييييزي کرده بودا
–خب ديگه من برم کلاس اولمو هم که غيبت خوردم رفت
سپهر سري تکون دادو خودشو کشيد کنار ولي بعد اومد نزديک
-آوا ماشينت پنچره!
-ها؟
-بيا پايين خودم ميرسونمت
دماغمو کشيدم بالا کيف و وسايلمو برداشتمو هلک هلک سوار ماشين سپهر شدم
سپهر با ريموت در پارکينگ و بازکرد
تو راه بوديم که گوشيم زنگ زد سارا بود
-الو؟
-کوفت و الو تو کدوم گوري هستي هان؟هان؟هان؟
-درررررد چته اول صبحي دوباره کي ريده تو اعصابت که تو داري....
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
واي ديدم سپهر زير چشمي داره نگام ميکنه پس حتما به حرفامم گوش ميده يعني خاک به سر من که جلوي اين خداي کلاس اينجوري ميحرفم براي همين ادمه دادم
-جانم سارا جان
-اوکيي دادا؟نه اصلا خودتي؟
چس نکن خودتو بابا اين جور حرف زدن اصلا بت نيماد...بنال بينم کدوم گوري هستي
-تو راهم گلم
صداي مهناز پيچيد تو گوشي
-اااااا خسته نباشيد بگو بينم کي کنارته که تو داري اينجور ماماني حرف ميزني اخه عادت کرديم از تو فقط فحش بشنويم
خنديدم
-اخه همونم لياقتتونه ولي نميشه خودتون بفهمين ديگه
-اي در به در شي ايشالا کنار سپهري ارررررره کلللللک؟؟
خنديدم
-اره رادارا هم که.....
سارا-نچ گفتم اینجور حرف زدن ااااااااصن به تو نميخوره ها بگو پَ حالا اينارو بيخي ديوونه کجايي اين ساعت امتحان داريمااااا
زدم تو پيشونيمو ناليدم
-واااااااي امتحان يادم نبوووود اخ اخ
مهناز-اين که چيز تازه اي ني تو هيچوقت امتحانارو يادت ني
خنديدم خواستم حرفي بزنم که سارا گفت
-خيلي خوب حرف زدن زيادي موقوف من که شارژ زيادي ندارم تقصير اين مهنازه ...هووو مهنازي دفه بعد نوبت تواِ هااا گفته باشم
-وا؟سارا تو که مثه اين مهناز نبودي؟نکنه وا گرفتي
مهناز-خفه باو يکم به اين شووهرت بگو بگازونه امتحان يه ربع ديگه شروع ميشه
-اوکي فعلا باي
-باي
-سپهر ميشه يکم تند تر بري امتحان دارم دير ميرسم
سرعت ماشينو بيشتر کردو نيم نگاهي به من انداخت
-نميدونستي امتحان داري نه؟
خنديدم
-نه هيچيم نخوندم
-من که تاحالا نديدم درس بخوني حالا ميخوايي چيکار کني ديگه درساتون سخت شده
-اره ولي با تقلب حله
تک خنده ي مردونه اي کرد
-نه بابا مگه تو هم بدي تقلب کني ها؟
لجم گرفت
-ايش نه فقط تو ميتوني
بعد با غرور انگار که استعداد فوق العاده اي دارم گفتم
-من ديگه تخصصش رو گرفتم هيچکي مثه من بلد ني تقلب کنه
خنديدو فقط سرشو تکون داد بازم سرعت ماشينو بيشتر کرد پنج دقيقه نشده رسيدم پياده که شدم سرمو از شيشه بردم تو
-ممنون سپهر زحمت کشيدي
لبخند محوي زد
-وظيفم بود کلاسات کي تموم ميشه
-ااام يک چطور؟
-ميخوايي بيام دنبالت؟
خوش حال شدم ولي گفتم
-نه ممنون تو که شرکتي خودم ميام خونه
زياد اصرار نکردو بعد خداحافظي دور زدو رفت
راه افتادم سمت ساختمون دانشگاه امروز چه روز خوبي بودا تا حالا اينقدر مهربون نشده بود
اخي چقدر خوشگل ميخنده
******
در حالي که به شاهکارم نگاه ميکردم گفتم
-به به کيف کردم نقشه به اين ميگناااا
-ببينم؟
پريدم بالا با تعجب به سپهر نگاه کردم
-تو کي اومدي؟
لبخند کجي زد
-قبل از خود متشکري شما
پشت چشمي نازک کردم
-حالا بيا اين نقشه رو ببين تاحالا اينقد خلاقيت به کار بردي جون من ها؟
يه ابروشو داد بالا اومد جلو دوتا دستشو گذاشت روي ميزو خم شد روي نقشه
منم با ذوق به صورتش خيره شدم تا از حالت چهرش بفهمم نظرش چيه بعد از چند دقيقه نشست کنارم
-توضيح ميدي؟
نيشم باز شد با ذوق شروع کردم توضيح دادن اونم سرشو هي به علامت تاييد تکون ميداد وقتي که توضيحام تموم شد ازش پرسيدم
-چطوره
لباشو کج کرد
-خوبه
لجم گرفت نيشمو بستم
-اييييش بي ذوق خوب نيس عااااااااااليه خودتم تا حالا نتونستي همچين نقشه اي بکشي
چشاشو گرد کردو يه نگاه از بالا به پايينم کرد
-جدا که از خود متشکري مضمن داري ايشالا هر چه زود تر درمان شي
و بعد دستشو گرفت بالا و نگاهي به سقف کردو با حالت با مزه اي تو صورتم فوت کرد دندونامو بهم فشار دادم و با غيظ تو صورتش نگاه کردم
شيطونه ميگه يه مشت بزنم تو فکش صورت عروسکيش سه در چهار شه
ايششششششششش
نيشخندي به من زدو روشو کرد اونطرف تا بره
مشتمو آوردم بالا براش شکلکي در آوردمو ااي زدنشو در آوردم
تو يه لحظه برگشت
هنوز زبونم بيرون بودو مشتمم نزديک صورتش آب دهنمو قورت دادمو زبونمو بردم توي دهنمو مشتمو آوردم بالا
صداي خندش بلند شد
-اين چه کاريه ميکني؟مگه بچه اي؟
فصل 5
زير چشمي نگاهش کردم بعد هم سرمو گرفتم بالا و از کنارش رد شدمو رفتم توي سالن ولي هنوز صداي خنده ي بلندشو ميشنويدم
عمو حسن آبدارچي جديدمون رفته بود براي ناهار غذا بگيره رفتم توي آشپزخونه تا آب بخورم پارچ و آب و از توي يخچال دراوردم داشتم آب ميخوردم که نغمه عين فشفشه پريد تو اشپزخونه
ترسيدمو آب پريد تو گلومو به سرفه افتادم ولي نغمه پخي زد زير خنده
-هههههه يعني ديدن من اينقد هولت ميکنه
اخي خودمو نااازي منم که انگار داشتم جونمو بالا مي اوردم هي یرفه ميکردم
نغمه اومد کنارمو زد پشتم تا گلوم باز شه تو اين گيري ويري سپهر اومد تو
-اِ خفه نشي يه وقت
داشتم خفه ميشدم ولي نميشد چشم غره نرم بهش
با چشم غره جواب دادم
-زبونت لال
سپهر اومد جلو نغمه رو زد کنار با دستاي سنگينش شروع کرد ضربه زدن به پشتم ماشالا دستم که نبود وزنه صد کيلويي بود
دستمو گرفتم بالا به علامت اينکه ديگه زحمت نکش بميرم بهتره
وقتي نفسم سر جاش اومد يه نفس عميقي کشيدم سپهر کمکم کرد نشستم روي تنها صندلي توي اشپزخونه
سينه ام خيلي درد گرفته بود سينمو با دستم ماليدم سپهر خم شد روم
-بهتري؟
با چشاي اشکيم تو چشاي مشکي خوشگلش زل زدم
–آره
دستشو آورد جلو اشکامو با نوک انگشتش پاک کرد و بعد گفت
-ميخوايي بلند شي يه آبي به صورتت بزني؟
سرمو به علامت نه بالا دادم ولي اون اخم با مزه اي کرد
-اِ نشد ديگه پاشو ببينم يه آب بزن به صورتت حسابي سرخ شدي
و دستمو گرفتو بلندم کرد منو برد سمت ظرفشويي آب و برام باز کرد منتظر ايستاد تا به صورتم آب بزنم ولي من توي چشاش زل زدمو سپس صورتم بردم جلو چشامو بستم
سپهر معني نگاهمو فهميد براي همين يه دستشو گذاشت پشت کمرمو منو نزديک تر برد سپس موهامو از صورتم کنار زدو مشتي آب به صورتم زد دستشو کشيد روي صورتم
لبخندي مخفيانه اومد روي لبم...
سپهر ازم دور شدو چند ثانيه بعد با کيلينکس اومد و رو به روم ايستاد کيلينکس و آروم کشيد به صورتم...
نفساي داغشو روي صورتم حس ميکردمو قلقلکم ميشد...
روي چشمام کمي بيشتر مکث کرد سپس کيلينکس و نوازش گونه کشيد روي پلکاي بسته و گونه هام...
چشمامو باز کردمو توي چشماش زل زدم...
واي دوباره همون احساس...
دوباره قلبم ،دلم لرزيد...
چشماش انگار آهنربا بود جذب چشاش شده بودمو نميتونستم نگاهمو ازش بگيرم سپهر هم توي چشام زل زده بودو انگار توي چشمام دنبال چيزي ميگشت
پلکي زدم...به خودش اومد
دستمو گرفت و کيلينکس و چپوند توي دستمو از جلوم گريخت...
آب دهنمو قورت دادم..اگه حتي يک ثانيه ي ديگه جلوم مي ايستاد خودمو لو ميدام...
نفس عميقي کشيدمو سرمو چند بار تکون دادم اومدم از آشپزخونه برم بيرون که نگاهم به نغمه افتاد که داشت موزيانه منو نگاه ميکرد لب پايينمو گزيدم بعد خودمو زدم به اون راه
-بريم غذا رو آوردن
اومد نزديک نيشگوني ازم گرفت
-خيلي بهت خوش ميگذره نهههه؟
سعي کردم بحثو عوض کنم
-راستي تو واسه چي اونجوري پريدي توي اشپزخونه هان؟
کنار بينی شو خاروند
-آهان يادم اومد...خررره بگو چی شده؟
-آبشو کشيدن چلو شده
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-چيششش...سياوش الان داشت با گوشيش حرف ميزد!حالا بگو با کـــي؟؟
-خو به منو تو چه
-دنه دِ اتفاقا به منو تو خيلي چه...داشت با مبينا حرف ميزد؟
با بي حوصلگي گفتم
-خب که چي
لباشو بهم فشار دادو زير چشي نگام کرد
-تو مي دونستي؟
-اره خب نا سلامتي منو مبينا....
حرفمو قطع کردو يکي زد پس گردنم
-خنگولي چرا به من نگفتي پس؟
شونه هامو انداختم بالا
-اخه چيز مهمي نبود....اخ اخ ببخشيد يادم نبود تو خيلي فوضولي
-خف باو تا نزدم با چک تو فکت
با انگشتم زدم به پيشونيش
-باشه خشن جان اروم باش اروووم....بيا بريم ناهارو بخوريم که گرسنگي داره رو مخت اثر ميزاره
تو سالن هر کي غذاشو برداشته بودو يه جا نشسته بود رفتم کنار سپهر که داشت با سياوش حرف ميزد سپهر همونجور که داشت با سياوش حرف ميزد يه ظرف يه بار مصرف غذارو کشيد جلوم تشکري کردمو در غذارو باز کردم اومدم به نغمه که کنارم نشسته بود چيزي بگم که با صفايي چشم تو چشم شدم....
اه اه منفورترين ادمي که تو زندگيم ديده بودم همين عوضي بود که با وجود سپهر که کنارم نشسته بود باز دست از نگاهاي هرزه و کثيفش بر نميداشت
سپهر صحبتش با سياوش تموم شد اومد در گوشم چيزي بگه که چشاش افتاد به صفايي که داشت منو نگاه ميکرد لباشو با حرص بهم فشار دادو نزديک گوشم گفت
-پاشو بريم توي اتاق من بالا
زشت بود جلو همه که نشسته بودن ما پاشيم بريم توي يه اتاق ابرو هامو دادم
-نه
با چشاش داشت دستور ميداد بلندشم ولي من محل نزاشتمو مشغول غذام شدم
صفايي اصلا از رو نميرفت با هر قاشقي که ميزاشت توي اون حلقش منو نگاه ميکردو حرص منو در مي اورد کم کم داشتم پشيمون ميشدم که چرا به حرف سپهر گوش نداده بودم که سپهر دستمو گرفت توي دستشو فشار داد
-همین الان پا ميشي باهم ميريم توي اتاق من
زير چشمي دورو اطرافمو نگاه کردم کسي حواسش به ما نبود غير از...صفايي....اه اشغال...
-زشته سپهر همينجا بشين
دندوناشو بهم فشار داد
-بهت ميگم پاشو تا پا نشدم جلو همه اين مرتيکه رو....
حرفشو خورد ظرف غذامو از روي پام برداشت دستمو فشاري دادو بلندم کرد ظرفاي غذامونو برداشت باهم رفتيم توي اتاقش درو که بست دستمو ول کردو من هل داد يه قاشق غذا توي دهنم بود که از ترس همينجور نجويده فرو دادم
سپهر خيره خيره منو نگاه ميکرد لبشو ميجويد وقتي عصبي ميشد اينکارو ميکرد...اومد جلو يه قدم رفتم عقب حرکتمو ناديده گرفت
-چرا هميشه دلت میخواد با من لجبازي مني؟چرا هميشه دوست داري با اعصاب من بازي کني؟؟
-مگه اعصاب تو اسباب بازي که باهاش بازي کنم
با غيظ گفت
-ظاهرا
شونه هامو انداختم بالا با حرص گفت
-شونه هاتو براي من بالا ننداز
-خب ميگي چيکار کنم؟
-چرا بامن لجبازي ميکني هان؟وقتي ميگم پاشو بيا تو اتاقم يعني مثه ادم به حرفم گوش بده و بيا...يا ببينم نکنه خوشت مياد صفايي اينجوري بهت نگاه کنه ها؟
بهم حسابي برخورد سرخ شدم
-سپهر حرف دهنتو بفهماااا اين حرف چيه که تو ميزني هان؟
-پس چرا وقتي من ميگم پاشو بريم نميايي؟
يکي از دستامو تو هوا تکون دادم
-چون زشت بود وقتي همه توي سالن نشستن ما پاشيم بريم توي يه اتاق مثلا اينجا شرکته
-به درک... من خوشم نمياد مردي تورو نگاه کنه اونم اينجوري
نميدونم چرا دلم ميخواست باهاش لجبازي کنم با اين که حرفش درست و منطقي بود با لجبازي سرمو اوردم جلو لبامو دادم جلو
-اصلا من چرا بايد به حرف تو گوش بدم؟
-چون من رئيستم!
نميدونم چرا بهم بخورد خوشم نميومد کسي بهم زور بگه
-خيلي خوب
و از کنارش رد شدم سريع بازومو گرفت توي مشتش
-کجا؟
-ميخوام برم استعفا بدم چون دوست ندارم يکي مثه تو رئيسم باشه
پوزخندي زد
-کولي بازي درنيار ميشيني همينجا غذاتو ميخوري بعد هم يه راست ميري تو اتاقت چون خوش ندارم جلوي اون مرتيکه هي راه بري و نازو عشوه بيايي شيرفهم شد؟
واي خدا من اينو نکشم خيليه اين حرفايي که ميزد به شدت بهم برميخورد دندونامو بهم فشار دادم
-دهنت چفت و بست نداره سپهر ببندش...من جلو هيچکي نازو عشوه نميام چون هيچ کدوم از شما مردا ارزش و لياقتشو نداريد
بدون حرف نگاهم کرد سپس بعد از مکثي گفت
-نميخواستم بهت بر بخوره عصباني نشو منظوري نداشتم...نازو عشوه اي که داري تو ذاتته...ديگه هم سعي کن کمتر جلوي اون باشي اينو به خاطر خودت ميگم
عصبانيتم فروکش شد ولي خودمو از تک و تا ننداختم
-ديگه تکرار نشه
و نشستم روي مبل و مشغول خوردن غذاي نصفه کارم شدم
******
از ساختمون دانشگاه همراه با مهنازو سارا و مسعود اومديم بيرون
مسعود-آوا امروز ماشين نداري؟
-نه
-پس...اگه دوست داري من ميرسونمت
-نه ممنون از لطفت مسعود ولي...مهناز هست منو ميرسونه
-باشه راستش ميخواستم پيشنهاد بدم باهم بريم رستوراني جايي
با تعجب نگاهش کردم تا اومدم جوابشو بدم مهناز با ارنجش زد به بازوم نگاهش کردم با سر اشاره اي به جلو کرد رد نگاهشو دنبال کردم با کمال تعجب سپهر رو ديدم وا اين اينجا چيکار ميکرد؟
از مسعود عذر خواهي کردم قدمامو تند تر کردمو رفتم سمتش
-سلام تو اينجا چيکار ميکني
با ژست خاصي عينک شيک مارک پليسش و از چشماش برداشت
-سلام اومدم دنبالت
با تعجب نگاهش کردم سپهر حواسش به مسعود و امير بود که چند قدم اونطرف تر داشتن باهم حرف ميزدن بعد نيم نگاهي به من کردو با سر به اونا اشاره کرد
-دوستاتن؟
موندم چي بگم...چند ثانيه فکر کردمو سپس گفتم
-اره
با اخم نيم نگاهي به اونا کردو بعد به من نگاه کرد
-امروز ماشين نبرده بودي گفتم بيام دنبالت از دوستات خداحافظي کن بريم
-باشه
ذوق زده رفتم پيششون
-بچه ها من رفتم باي همگي
مسعود نگاهش به سپهر بود بعد نگاهشو به من دوخت و خداحافظي کرد ته نگاهش يه چيزي و فرياد ميزدم که به خوبي متوجهش بودم ولي به روي خودم نياوردمو ازش خداحافظي کردمو رفتم سمت سپهر لبخندي بهش زدم
-بريم
راه افتاد سمت ماشينش منم پشتش راه افتادم در اين حين نگاه پر از حسرت خيلي از دختراي دانشگاهو حس ميکردم
سپهر از همه نظر عالي بود يعني باب ميل دخترا
خوش تيپ خوش قيافه خوش هيکل ماشين عالي... يه لحظه احساس غرور کردم قدم هامو تند تر کردمو شونه به شونه ي سپهر با فاصله ي نزديک به راه افتادم سپهر در ماشينو برام باز کرد سوار شدم
-سپهر مگه تو نبايد الان شرکت باشي
نگاهشو از روبه رو گرفت نيم نگاهي به من کرد
-چرا
-پس چرا اومدي دنبال من؟
بعد از مکثي جواب داد
-کاري داشتم ديدم مسيرم يکي اومدم دنبالت
لبامو غنچه کردمو ديگه چيزي نگفتم خيلي دلم ميخواست با سپهر برم رستوراني پارکي جايي گردش
بدون فکر يه دفعه گفتم
-سپهر؟ميشه بريم رستوران غذا بخوريم؟
کمي فکر کرد سپس جواب داد
-باشه بزار فقط يه زنگ بزنم به سياوش
نيشم باز شدو ديگه چيزي نگفتم سپهر با زنگي به سياوش کارا رو راست و ريس کرد سپس رو کرد به من
-کجا دوست داري بريم؟
-ام نميدونم شما راننده اي
ديگه چيزي نگفت لحظه اي بعد جلو ي يه رستوران شيک نگه داشت پياده شديم...
اونروز خيلي بهم خوش گذشت سپهر به رفتارا و کاراي من و غذا خوردنم خيلي دقيق شده بود ميگفت
–مثل جوجه ها غذا ميخورم
لقمه هام کوچيکه ولي با اشتها ميخوردم طوري که اگه بدترين غذارو هم جلوش بزارن با ديدن غذا خوردن من اشتهاش باز ميشه انگار که غذاي مورد علاقشو داره ميخوره
بيشتر از روزاي قبل ميخنديد مهربون شده بود خلاصه که اونروز يکي از بهترين روزاي عمرم بود بعد از اينکه از رستوران اومديم بيرون سپهر پيشنهاد داد که بريم پارک منم که با کمال ميل قبول کردم
کنار زاينده رود قدم ميزديم حرفاي متفرقه ميزديم وقتي کنارش راه ميرفتم احساس ميکردم خيلي قدم کوتاهه براي همين رفتم روي جدول سپهر با تعجب نگاهم کرد بعد خنديد
-آوا ميگم بچه اي ميگي نه ياد بچگي ات افتادي؟
يکي از همون خنده هايي که چال روي گونم پيدا ميشد کردمو بهش گفتم
-نه اخه اينجا که واي مي ايستم کمي قدمون متناسب ميشه اخه مثه فيل و فنجونيم
ابروشو داد بالا
-اهان
اهي کشيدم
-ولي با اينکه اين بالا ايستادم تو هنوز از من بلندتري پس ايراد از قد من نيس قد تو زيادي بلنده
خنديد
-چرا اينقدر روي قدت حساسي اصلا ببينم قدت چقده؟
با شيطنت چشمکي زدم
-خودت حدس بزن
کمي روي هيکلم دقيق شد از بالا تا پايين هيکلمو اسکن کرد
-157؟ وزنتم...45 ؟
چقدر دقيق بود لابد سايز لباس زيرمو هم ميدونست متعجب گفتم
-اره خيلي دقيق گفتي
چشمکي زد
-منم ديگه
سرخوش خنديدم روي پنجه هاي پام بلند شدم تا ببينم اخر هم قدش ميشم يا نه که يه دفعه تعادلمو از دست دادم وزنم افتاد روي يکي از پاهام پام پيچ خورد از جدول افتادم پايين داشتم با صورت ميافتادم زمين که سپهر منو سريع گرفت
-خوبي؟
پام به شدت درد ميکرد اروم گفتم
-پام درد ميکنه
با نگراني دست انداخت دور گردنم منو نشوند روي نيمکت خودشم جلوم زانو زد
-کجاي پات درد ميکنه
-مچم
پامو اروم گرفت توي دستش خواست پاچه مو بزنه بالا که مانعش شدم
-نميخواد خوبم...بريم
-بزار ببينم اگه شکسته باشه يا حتي مو برداشته باشه ورم میکنه
بعد با اخم گفت
–اينا چيه شما دخترا ميپوشين اينقدر شلوارت چسبونه که پاچت به سختي ميره بالا
شونه هامو انداختم بالا
به سختي پاچمو ده سانت کشيد بالا...مچ پامو گرفت توي دستش انگار که موج الکتريسيته بهم وصل کردن لزريدم خود سپهر هم فهميد که من يه جوري شدم با حالت عجيبي نگاهم کرد اين نوع نگاهشو تا حالا نديده بودم مچ پامو ول کردو ايستاد
-نه چيزي نشده ميتوني راه بري؟
بلند شدم سعي کردم وزنمو خالي کنم روي پاي سالمم با غرولند گفتم
-اره بابا
سرشو تکون دادو دستمو گرفت
-بهتره زياد به پات فشار نياري
-ممنون
لبخندي زدو چيزي نگفت
-سپهر....سپهر...اوييييي سپهر بيدارشو ديگه
هومي گفت و غلتي زدو پشتشو به من کرد
پتورو از روش کشيدم کنار
-هومو مرگ خب بلند شو ديگه
با صداي گرفته اي گفت
-آوا بزار بخوابم
بالشت و از زير سرش کشيدم بيرون و پرت کرم روي صورتش
-چي چيو بخوابي پاش بايد بريم شرکت...هووو خرس قطبي با تواماااا
بلند شد سر جاش نشست با خواب الودگي چشاشو با دستاش ماليد...
عين ني ني کوچولوها دستمو زدم به کمرم
-تقصير خودته ديشب مجبور نبودي تا بوق سگ بيدار بموني و فيلم ببيني عين اين خل و چلا
-مگه تو هم بيدار نموندي؟
-چرا خب
-پس تو چرا اينقدر سرحالي و من اينجوريم
-سپهر خودتو با من مقايسه نکناااا من با تو فرق دارم
-اااااااااااا
-نقطه زير بِـــــــــــــــــــــــ ــ
-باشه اصلا تو زورو من خواب
و دوباره سرشو گذاشت روي بالشت و چشاشو بست
-خيلي خب سپهر خان هر چي پيش آيد خوش آيد
و بعد صورتمو بردم نزديک گوشش و....جيـــــــــــــغ بنفشي کشيدم که بيچاره چسبيد به طاق...
اخي روحش پرررر بلند شد و داد زد
-ديووووونه اي تووو
-اخي عزيزم؟بيدار شدي ديگه مطمئن باشم ؟من برم الان ؟
با حرص بلند شد
-بري ديگه برنگردي
با نازو عشوه پشت چشمي براش نازک کردم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
–خدا نکنه زبونت لال
عين اين پسر بچه ها غر زد
-اصلا کي گفته ما بريم شرکت
-والا رئيس خل و چل و ديوونمون
-هووو درست صحبت کن با رئيستااااا
شونه هامو انداختم بالا
-ميخوايي بيدارشو ميخوايي بيدار نشو به من چه
سپس لنگان لنگان رفتم اشپزخونه ميز صبحونه رو اماده کردم
سپهر بعد از شستن دست و صورتش اومد نشست صبحونه رو که خورديم سپهر رفت تا اماده شه منم ميزو جمع و جور کردم و رفتم تا اماده شم سپهر که اماده شده بود دم در ايستاده بودو مرتبا صدام ميکرد
-آوااااا مگه داري چيکار ميکني که اينقدر طولش ميدي؟؟؟
يه دقيقه بعد دوباره
-آواااااا جون کندي بيا بيرون ديگههههه
درحالي که دگمه هاي مانتومو مي بستم رفتم دم در
-اي بابااااا چته بي ادب اومدم خووو
غر زد
-صبح شد
کفشامو پوشيدمو ريلکس گفتم
-شبم ميشه
بعد ادامه دادم
-شما که با خيال راحت صبحونتو ميخوري و ميايي بيرون اين منم که بايد ميزو جمع کنم ظرفارو بشورم در ضمن من با اين پاي چلاقم نميتونم راحت راه برم
-باشه بابا بيا بريم توي ماشين
چند بار اومد حرفي بزنه که هر بار منصرف ميشد منم چون خوابم ميومد چشامو بستمو سرمو تکيه دادم به صندلي وقتي ماشين ايستاد چشمامو باز کردم توي پارکينگ شرکت بوديم با کنايه گفت
-کاشکي ما هم يه راننده داشتيم مارو ميرسوند و برميگردوند
پياده شدم
-حالا که نداري
رفتيم سمت اسانسور سپهر دگمه رو زد...ولي اسانسور اصلا دگمه هاشم روشن نبود نگهبان از اتاقکش اومد بيرون
-سلام اقاي مهندس اسانسور خرابه!
سپهر چشاشو گرد کرد
-يعني چي خرررررابه؟؟؟؟
-والا قراره بيان ببينن چش شده
سپهر نگاهي به من سپس به من پله ها نگاه کرد
-خب حالا تکليف ما چيه؟اين همه پله رو بايد بريم؟خانوم من پاشون ناراحته
بعد نگاهي به من کرد يواش گفت
-چيکار ميکني با اون پاي چلاقت؟
لجم گرفت
-نخير من مشکلي ندارم حالا اگه تو مشکل داري خود داني
با چشاي گرد زل زد به من
-اين همه پله رو ميخوايي خودت بري؟
-پ ن پ زنگ ميزنم بيان ببرنم بالا
-وسط راه ديگه نتونستي به من ربطي ندارهااا
با لجبازي بهش خيره شدم
نفسشو با حرص داد بيرون
-امان از لجبازي هاي بچه گونت
بعد کنار ايستادو دستشو گرفت سمت پله ها
-بفرماييد
از کنارش رد شدمو اولين پله رو رفتم اونم به دنبالم اومد پشت سر هم پله هارو بالا مي رفتيم عين پت و مت ديگه طبقه ي پنجم به هن هن افتاده بودم ولي اون آرانگوتان....
واي که چقدر دلم ميخواست از پله ها پرتش کنم پايين يه طبقه ي ديگه رو هم به سختي طي کردم ولي ديگه نميتونستم مچ پام تير ميکشيد از درد براي همين نشستم روي اولين پله
سپهر با لبخند پيروز مندانه اي گفت
-چيه ملوان زبل بلند شو چرا نشستي؟
چشم غره اي رفتمو پامو دراز کردمو شروع کردم به ماليدن مچم
-من که گفتم نميتوني ولي تو هميشه دلت ميخواد قهرمان بازي دربياري..حالا هم بلند شو نگفتم نميتونی
گفتم-نميخوام
دست به سينه شد
-ميخواي فردا برسيم شرکت؟
-نه ولي فقط يه راه داريم
-بگو؟
با شيطنت گفتم
-کولم کني!
چشاش چهارتا شد
-بعدش؟
-هيچي ديگه کولم ميکني ميرسيم شرکت
ابروهاشو داد بالاو خنديد
-تو چقدر پرررويي دختر
-وا؟مگه چيه؟من حق ندارم از شوهرم کولي بگيرم؟...جون من خم شو سپهر
کمي نگاهم کرد سپس گفت بلند شو
با ذوق بلند شدم يه دستشو انداخت زير زانوم سپس قبل از اينکه سرم به کف زمين بخوره سريع اون يه بازوشو انداخت زير گردنمو به راه افتاد
-هوررررررررررررراااااا!
اخم کوچيکي کرد
-هيس يواش بابا آبرومونو بردي حالا همه فک ميکنن اقاي مهندس و خانومشونم بله!
و لبشو کج کرد به علامت خنده...
لبمو گاز گرفتم و زير چشمي به سپهر نگاه کردم که با خنده به من نگاه ميکرد
-درد چرا ميخندي راه بيفت ديگه
-مرگ و راه بيفت مگه داري به الاغت ميگي؟
خبيثانه لبخندي زدم
-الاغ چيه سپهر؟ دور از جون الاغ
-که من الاغم آرررره؟
و خواست منو بزاره زمين که دستامو محکم دور گردنش حلقه کردم
–اااااااا سپهر غلط کردم اينو گفتم جون من برو
ديگه راه افتاد انگار من توي بغلش نبودم خيلي راحت از پله ها بالا ميرفت و عضله هاش زير بدنم بالا پايين ميرفت که حس خوبي بهم دست ميداد
-اگه منم مچ پام درد ميکرد منو بغل ميکردي؟
خيلي صريح جواب دادم
-نه!
-چرا؟ اهان حتما زير من له ميشدي اره؟
و خودش خنديد
هه هه مردم واسه خودشون خوشن خودشون ميگن خودشونم ميخندن
-لوس بي مزه
-جدي گفتم تو عين بچه ي مني
چشمامو چرخوندم ديگه چيزي نگفت سرمو به سينش تکيه دادم صداي قلبش بهم احساس ارامش ميداد 4 طبقه رو پشت سرهم رفت بالا يه دفعه اي ايستاد
-چرا ايستادي؟
-ديگه پات خوب شد منم خسته شدم
-نچ من هنوز پام درد ميکنه
بعد قيافه ي مظلومانه اي به خودم گرفتم و لبامو غنچه کردمو تو چشماش زل زدم....سپهر هم توي چشمام زل زده بود...گرمي اغوشش و بوي عطرش منو بي تاب ميکردو نگاهش...
نميدوم چقدر گذشت که سپهر نگاهش ازم گرفت و به جلو زل زد با اخم گفت
-اين قيافه رو براي من نگير
ولي من همچنان بهش خيره شده بودم نگاهي به من کرد
-اي بابا عين اين بچه هايي شدي که عروسکشونو ازشون گرفتن
تو دلم گفتم عروسک که نه ولي ميخوايي الاغمو ازم بگيري...
-باشه ميبرمت اينجوري نگاهم نکن
موزيانه خنديدم
-مگه چجوري نگاه ميکنم؟
-خودت ميدوني
-روش خوبيه هاا تازه رو تو هم عمل ميکنه
چشماشو باريک کردو با حساسيت پرسيد
-براي کي ديگه از اين روش استفاده ميکني؟
-نيما
اخماش باز شد
-يه چيزي ميخوام بهت بگم؟
-بگو؟
-تو خيلي بغلي هستي
بعد با شيطنت ادامه داد
-آدم هي دلش ميخواد بغلت کنه و فشارت بده
لپام سرخ شدن نگاهمو ازش گرفتم پاهامو تو هوا آروم تکون دادم دستپاچه شده بودم خودشم اينو فهميدو ديگه چيز نگفت
رسيديم شرکت نغمه دم در شرکت ايستاده بودو داشت با موبايل حرف ميزد وقتي مارو ديد نيشش باز شد سپهر هم هل کردو منو سريع گذاشت زمين و يه سلام به نغمه کردو رفت توي شرکت منم با لپاي سرخ رفتم جلو
نغمه تماسش و قطع کرد اومد سمتم چشمکي زد
-ببخشيد که مزاحم اوقات بسيار فراغتتون شدمااا
خنديدمو زدم رو پيشونيش
-کوفت اسانسور خراب شده بود منم مچ پام درد ميکرد سپهر بغلم کرد
وارد اتاقم شديم
-اخي کاشکي وقتي منم داشتم ميومدم اسانسور خراب بود
چپ چپي نگاش کردم
-نغمه تا سالمي از اينجا فرار کن
-باشه ولي من در اين فکرم که چرا هنوز لباس تنته
-وا؟مگه قرار.....
حرفمو خوردم تازه منظورشو فهميدم يکي از پرونده هارو برداشتم خواستم پرت کنم سمتش که از اتاق جيم شد
بعد از چند ساعت کار دلم هواي چايي کرد رفتم توي اشپزخونه براي خودم چايي ريختم...داشتم از چاييم لذت ميبردم که صفايي اومد تو و نيشش باز شدو دندوناي نامرتبشو به نمايش گذاشت
-براي ماهم چايي داريد خانم؟
در حالي که از خودشو لحن حرف زدنشو لبخندش چندشم شده بود و از چهره مم کاملا پيدا بود گفتم
-بله بفرماييد
و پشتمو کردم بهش
داشت زير چشمي منو ميپاييدو براي خودش چايي ميريخت که سپهر اومد تو با ديدن صفايي اخماش شديد رفت تو هم صفايي هم با فنجون چاييش رفت بيرون
يه فنجون برداشتمو به سپهر گفتم
-سپهر چايي ميخوري برات بريزم؟
در حالي که با نگاه خصمانه صفايي و که روي مبل نشسته بود نگاه ميکرد گفت
-اره
فنجونو همراه با قندون گذاشتم جلوش يه قند برداشت
-توي اشپزخونه چيکار ميکردي؟
فنجون چايي و گرفتم جلوش
-چايي ميخوردم ديگه
-چرا نرفتي توي اتاقت بخوري؟
-چه فرقي ميکنه؟
-فرقش اينه که اين مرتيکه فرصت چشم چروني پيدا نميکنه
-من چه ميدونستم اونم مياد اشپزخونه
چشاشو ريز کرد زير لب انگار که با خودش حرف ميزنه زمزمه کرد
-حيف که نميشه اخراجش کنم
شونه هامو انداختم بالا فنجوناي چايي رو چيدم توي سيني خواستم ببرمشون که سپهر گفت
-چيکار ميکني؟
-مگه نميبيني دارم چايي ميبرم براي بقيه
سيني و ازم گرفت
-لازم نکرده
-اا خب زشته ما داريم چايي ميخوريمو بقيه....
پريد وسط حرفم
-خودم ميبرم تو برو سر کارات
باشه اي گفتمو رفتم توي اتاقم...از اينکه سپهر برام غيرتي ميشد قند تو دلم اب شد...با سرحالي به ادامه ي کارم مشغول شدم شرکت تعطيل شده بودو همه رفته بودن رفتم دم اتاق سپهر
-سپهر نمي يايي بريم؟
سرشو بلند کرد
-چرا الان ميام چند دقيقه منتظرم بمون
-باشه
و رفتم روي مبل توي سالن نشستم گوشيم زنگ زد نگاه کردم به صفحه ي گوشيم مسعود بود
-الو؟
-سلام آوا
-سلام مسي خوبي؟چه خبر
-خبر سلامتي تو خوبي؟
-نه به خوبي شما
خنديد
-کجايي اوا؟
-کجا بايد باشم؟شرکتم ديگه
مکثي کرد سپس گفت
-آوا امروز سرت خلوته؟
-ام...چطور؟
-ميخواستم باهم قرار بزاريم
پيشنهاد غير منتظره بود تعجب کردم اونکه از رابطه ي منو سپهر خبر نداشت چطوري به خودش اجازه ميداد همچين پيشنهادي به من بده
-نه مسعود نميتونم بيام
متوجه شدم که سپهر بالاي سرم ايستاده نيم نگاهي بهش کردم چشاشو باريک کرده بود معلوم نبود از کي تاحالا اينجا ايستاده صداي مسعود از پشت خط اومد
-چرا؟
-نميتونم ديگه
نفسشو از پشت خط داد بيرون
-فردا چطور بعد از دانشگاه؟
-نميدونم بايد ببينم چي ميشه
-باشه...پس کاري نداري؟
-نه خداحافظ
-خداحافظ
بلند شدم سپهر راه افتادو منم پشت سرش
-کي بود؟
-يکي از دوستام
خواست چيزي بگه که منصرف شد خوشبختانه اسانسور هم درست شده بود سوار اسانسور شديم...تمام بيست طبقه رو با نگاه خيره ي سپهر گذروندم ولي هر بار که سرمو ميگرفتم بالا و نگاهش ميکردم نگاهشو ازم ميدزديد تموم شب و با اخم سپهر گذروندم شايد دليلش اين بود که فهميده بود من داشتم با مسعود حرف ميزدم..خب واسه چي بايد به خاطر اين ناراحت و اخمو باشه...
نميدونم براي شام چند بار صداشون کردم تا بالاخره تشريف اوردن بشقاب غذا رو گذاشتم جلوش به غذا نگاهي کرد
-اين ديگه چه غذايي درست کردي؟ امشب بايد تو بيمارستان بخوابم
شيطونه ميگه از غداي امشب محرومش کنمااا پررو ولي دلم نيومد چون يکي از غذاهاي اختراعي خوشمزمو درست کرده بودم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
–نترس نمي ميري جون دوست
چنتا قاشق اول و اروم خوردو مزه مزه کرد ولي بعد با اشتها شروع کرد به خوردن مطمئنم که از غذام خوشش اومده بشقابشو کامل تموم کردو بعد به قابلمه نگاهي کرد و بعد به بشقاب من که هنوز پر بود چون ميدونستم غذام خوشمزس زياد براي خودم کشيده بودم
-چيزي ميخوايي؟بازم برات بکشم؟
بشقابمو کشيد سمت خودش
-نه از بشقاب تو ميخورم
با تعجب بهش نگاه کردم؟اين سپهر وسواسي بود؟
سپهر-چيه خب هنوز سير نشدم
-اينو که ميبينم ولي چرا از بشقاب من؟
-چون از بشقاب تو بخورم بيشتر ميچسبه
قاشقمو برداشتمو همراه سپهر مشغول شدم توي غذام سيب زميني سرخ کرده ي کوچولو کرده بودم هردوتامونم خيلي سيب زميني دوست داشتيم سپهر همش سيب زمينيا رو ميخورد اعتراض کردم
-اااااا سپهر داري همه ي سيب زميني هاي منو ميخوررري
سپهر خنديد
-خب بقيشو تو بخور
-مگه ديگه برام گذاشتي
-خب از قابلمه بردار
قابلمو رو از روي گاز برداشتم سيب زميني هارو جدا کردم و گذاشتم توي بشقابم وقتي قابلمه رو گذاشتم کنار سيب زمينيا نبودن
-ا کوشن سيب زمينيام
سپهر بي صدا خنديد
-توي شکم من
-سپهرررررررررر
خنديد
-خب خوشمزه بودن اخه
بشقابمو کشيدم سمت خودم
-اصلا ببينم تو به چه اجازه اي از بشقاب من ميخوري مگه خودت بشقاب نداري؟؟
-نه
و دوباره بشقابمو کشيد سمت خودش منم که گيج پروگري اين بشر بودم...نه به اخمو تخمشون نه به خوشمزگيشون....
اخي بميرم بچه م دچار دوگانگي شده حيف اين ارانگوتان به این برازندگي ني؟؟حيفففففف
سپهر غذاشو که خورد تشکري کردو خواست بره بيرون که صداش زدم
-هوي پروي نادون کجا بيا اينجا ببينم
-چيه؟
-ظرفا دارن صدات ميکنن
-خب خودت جمع و جور کن ديگه من خستم
-ا نه بابا اگه تو خسته اي من خسته ترم غذا رو که من پختم ظرفارم من بشورم؟بد نگذره بهت اقا
-باشه درد ناچاريه ديگه پس تو کفيشون کن من اب ميکشم
-چرا من اب نکشم تو کفي کني؟
-خب تو اب بکش من کفي ميکنم چه فرقي داره
-اصلا چطوره هم کفي کني هم اب بکشي؟
-اااااا پرووو نشو ديگه
از اشپزخونه اومدم بيرون
-ديگه سپهر خودت ميدوني و ظرفا من رفتم
******
-مسعود همين جاس ممنون
نگه داشت
-خواهش ميکنم...ممنون که لااقل قبول کردي برسونمت
لبخندي زدم
-مسعود من ديگه آواي قديم نيستم...درک کن
سرشو تکون داد لبخند محزوني زد
اومدم پياده شم که سپهرو دم در ديدم که به ماشين تکيه داده بودو مارو با غيظ نگاه ميکرد پياده شدم
-خداحافظ
مسعود سرشو تکون داد
-خداحافظ
بوقي زدو دور زد نميدونستم بايد چه عکس العملي نسبت به اخماي سپهر نشون بدم رفتم کنارش
-سلام
بدون اينکه جواب سلاممو بده عصبي در خونه رو با کليدش باز کرد با سرش اشاره کرد برم تو
بدون حرف رفتم تو به دنبالم اومد تو درو پشت سرش بست
-مثه اينکه خيلي خوش ميگذره اره؟
هيچي نگفتم فقط نگاهش کردم ادامه داد
-مگه خودت ماشين نداري که با اين پسره اومدي؟هان؟
بعضي وقتا ناخوداگاه ازش ميترسيدم اب دهنمو قورت دادم
-ماشينمو پنچر کردن
سپهر ابروهاشو برد بالا
-پنچر کردن؟کي؟
واي دهنم چفت و بست نداره
-نه....نه منظورم اين بود که پنچر شده بود
چشاشو باريک کرد
-گفتم کي پنچر کرده بود؟
-هيچکي بابا
اومد نزديکم
-با کسي توي دانشگاه مشکل داري؟
-نه به خدا سپهر اشتباهي....
وقتي سپهر با نگاه خشک و جديش توي چشمام زل زد ديگه جرات نکردم حرفمو ادامه بدمو ساکت شدم سرشو کج کرد جدي پرسيد
-خب؟
-اگه بدوني کي بوده چه فرقي به حالت داره؟
-فرق داره حالا بگو کي بوده
-يکي از پسراي دانشگاه
-چرا؟
-چون...خب چون بهم نخ ميداد منم...
سپهر با حرکت سريعي دستمو گرفت سمت خودش و به انگشت حلقم نگاه کرد
-توي دانشگاه حلقه ميکني دستت ديگه يعني ميدونن که تو متاهلي؟
-اره
سرخ شد
-يعني چي؟ميدونه متاهلي و دنبالت راه افتاده؟اسمش؟
يا علي بن..قضيه داره بيخ پيدا ميکنه حالا بيا و جمعش کن
-سپهر بي خيال شو حراست و براي همين گذاشتن ديگه اگه دفعه ي ديگه تکرار کرد ميرم شکايت ميکنم ازش
-اسمش؟
-اخه سپهر نميخواد بيخودي خودتو درگير کني...مسعود حسابي پسره رو ادب کرد
با غيظ گفت
-مسعود خان بيخود کردن اصلا ايشون کي هستن که...
نفسشو داد بيرون
-اسم پسره رو بگو
به ناچار جواب دادم
-کيان اسفندياري
اسمشو زيرلب تکرار کرد سپس گفت
-حالا هر اتفاقي که افتاده باشه آوا دفعه اخرت باشه که سوار ماشين اون پسره ميشيا اگه ماشين نداشته باشي زنگ ميزني به من ميام دنبالت اوکي؟
اونقدر لحن کلامش دستوري بود که جرات نکردم قلدري کنم فقط سرمو تکون دادمو رفتم سمت ساختمون
******
روي کاناپه کنار سپهر نشستم
-سپهر
سرشو تکون داد
-نظرت چيه يه مهموني بديم؟
همونجور که نگاهش به صفحه ي تلويزيون بود گفت
-مهموني براي چي؟
-خب اخه از وقتي که ازدواج کرديم اومديم اين خونه تاحالا يه مهموني درست حسابي نداديم
سرشو تکون داد
-اره به نظر منم همينطور
-خب پس به نظرت کي باشه بهتره
کمي فکر کرد سپس جواب داد
-جمعه ي اين هفته خوبه؟
-امممم اره خوبه
امروز جمعه س ساعت ده بيدار شدم ميخواستم خونه رو هم يه تغيير دکوراسيون بدم صبحونمو که خوردم مشغول شدم سپهر خان که ماشالا صبح زود رفتن از خونه بيرون ماشالاشون باشه از زير کار فرار کردن
ميخواستم مبل راحتياي توي هال و جاشونو عوض کنم براي همين دست به کار شدم...
اوه اوه چه سنگينم هستن مگه تکون ميخوردن کمرم از وسط نصف شدو اين تکون نخورد تو گيرو دار همين بودم که صداي چرخش کليد توي قفل اومدو در باز شد سپهر اومد تو دست به کمر شدم
-کجا بودين شمااااااا؟؟؟
سپهر-اوه اوه از همين اول صبحي اينجوري شده خدا به خير بگذرونه تا اخر شب و
چشم غره اي بهش رفتم
-زود تند سريع لباساتو عوض کن بايد بيايي کمک
-چشــــــــــــــــــم اگه رخصت...
-سپهر!حرف نباشه
-آوا جدي ميشود
سپس با حالت نمايشي زيپ دهنشو کشيد و تعظيم کردو رفت توي اتاقش خندم گرفت چقدر دوست داشتني و خواستني ميشد اينجور وقتا
روي دسته ي مبل منتظرش نشستم چند دقيقه بعد با لباس راحتي اومد
بفرماييد خانوم من در خدمتم
-خب اول ميخوام اين مبل راحتيا رو جاشوو عوض کنم برمشون اون طرف حال اول اينو بايد بزاريم اينجا
سرشو تکو دادو دستشو برد زير مبلا با يه حرکت جابه جاش کرد...منم که اون وسط داشتم به هرکوليش با حسرت نگاه ميکردم خنديد
-چيه؟
لبامو غنچه کردم
-هيچي صبحونه خوردي؟
-اره
-اوه باريکلااااا سحرخيز شديااااا
-سحر خيز بودم حالا برو کنار تا زير اين مبلا له نشدي
چشم غره اي رفتم
-شما هم بپا مبلا زير شما له نشن هرکول خااان
-نه مواظبم...خب بيا ببينم ديگه کجاهارو ميخوايي تغيير بدي؟
-اين مجسمه ها جاشون با تلويزيون بايد عوض شه پذيراييا اين ور
-اوکي
و دست به کار شد
رفتم کمکش يعني منم دارم کمکت ميکنم
-برو کنار بچه
-بچه خودتي
-باشه جوجو حالا برو اونور
ايشش نميدوم چرا اين چند وقته گير داده به جوجو هي بهم ميگه جوجو
مبلاي سنگين راحتيو جاشونو عوض کرديم تلويزيونو هم همينطور خونه هم که تميز بود فقط يه جارو گردگيري ميخواست که سپهر جارو زد منم گردگيريشو کردم بعدم رفتيم سر پختن غذا اول ناهارو درست کردمو خورديم ظرفارم که سپهر زحمتشو کشيد ميخواستم لازانيا درست کنم و بنيه و سوپ جو و پيراشکي و براي دسر هم چيز کيک و کارامل و...
سپهر که ظرفارو شست اومد کنارم ايستاد
-چرا غذا از بيرون نميگيري؟
-خب خودم که بلدم چرا از بيرون غذا بگيرم
-به خاطر اينکه مهمونا زيادن اقلاً يکي و مي اوردي کمکت کنه
شونه هامو انداختم بالا
-چون دفعه اولمه ميخوام همه کارامو خودم انجام بدم ولي از دفعه هاي بعد همين کارو ميکنم
-کمک ميخوايي؟؟
-معلومه که ميخوام پرسيدن نداره که
-خب پس چيکار کنم؟
-سيب زميني سرخ ميکني؟
-سيب زميني سرخ کنم؟کار ديگه اي نبود بکنم؟
-نه بيا لازانيا درست کن بلدي اخه؟
-باشه بابا بيا بزن منو چنتا سيب زميني بردارم؟
-اون اندازه اي که اگه خودت بخوايي بخوري بازم براي مهموناي بيچاره بمونه
-باشه پس سبدو خالي کنم
-اينقدر پرخوري نکن چاق و گنده ميشيا
-من هر چي بخورم خوش هيکل ميمونم
-اوه سپهر اعتماد به نفس کيلويي چنده؟
دست به کمر ايستاد
-خدايش هيکلم خوبه ديگه؟؟
نگاهش کردم خواستم کلاس بزارم
-اي ميشه تحملت کرد
چشاشو گرد کرد سرتاپامو يه نگاه کرد
-چيشششش
سيب زميني هارو خلالي کرد چون روغن زيادي داغ شده بود وقتي سيب زمينيا رو ميريخت تو ماهيتابه روغنا ميپاشيد بيرون براي همين چنتا ميزاشت فرار ميکرد کارش خيلي بامزه بود خندم گرفت
-ببين تورو خدا من سه تا غذا دارم درست ميکنم تو عرضه دوتا دونه سيب زميني سرخ کردن رو هم نداري
-خب روغنا مي پاشه تو صورت نازنينم
-ايشش خودشيفته
سبدو ازش گرفتم
-برو کنار
ماهيتابه ي بزرگ و ازش گرفتم از روي شعله برش داشتم سبد سيب زمينيا رو خالي کردم
-آ آ ديدي کاري نداشت...حالا سالادم درست کن
-خواهش کن
-عمراااااااااا
خنديد ظرفي برداشت کاهو کلم هاي شسته شده رو برداشت
لازانيا هارو درست کردم و گذاشتم توي فر
سالادو تموم کرد
-خــــــــــب تموم شددددد...ببين چقد ازم کار کشيدي گرسنم شد
-نه باباااا بيا منو بخور
با شيطنت خنديد
-تو رو که به وقتش
چشم غره اي نثارش کردم
-اِ اين کيک ها چه چشمکي ميزنن
دست برد تا يه تيکه کيک برداره زدم روي دستش
-دِهَ ناخونک ممنوع اينا مال مهموناس
-يعني مهمونا از من مهم ترن؟
-پ ن پ
-نامردددددد
بسته ي kit kat هايي و که برام از دبي اورده بود رو برداشت درشو که باز کرد ديدم فقط يکي توش هس بازش کرد اومد همشو گاز بزنه که از دستش قاپيدم
-ااا همشو نههههه
با تعجب به من نگاه کرد يه تيکه ي کوچولو کندمو دادم بهش
-بيا اين مال تو و بقيشو با لذت گاز زدم
-اينم مال من
-به خدا عين اين بچه کوچولوا ميموني...حالا گريه نکن برات ابنبات ميخرم عموجون
-بي مزهههههههه
نگاهي به ساعت کردم نزديک اومدن مهمونا بود
-خب ديگه من رفتم تو هم اين ظرفارو بشور
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-ااااااا چه پرروو من همش بايد ظرف بشورم
-اره خب
رفتم حموم حسابي عرق کرده بودمو بوي غذا گرفته بودم زود خودمو شستمو اومدم بيرون رفتم توي اشپزخونه سپهر هنوز داشت ظرف ميشست
-هنوز داري ظرف ميشوري؟؟
رو شو کرد به من سرتاپامو ديد زد
-اره خودت رفتي سر کارات منه بيچاره رو بي کس و کارو مظلوم گير اوردي
اومدم نزديکش يه ليوان اب پر کردم پاشيدم تو صورتش شوکه شد يه لحظه به خودش اومد اومدم فرار کنم که دستمو سريع گرفت برم گردوند منو سفت گرفت
-کجا؟تشريف داشتيم خدمتتون
چون جثه ي ريزي داشتم به آسوني از بين دستاش خودمو کشيدم بيرون ولي رو همون آب هايي که ريخته بودم رو سر سپهر ليز خوردم داشتم با کله پخش زمين ميشدم که سپهر دست انداخت دور کمرم...چند لحظه توي چشاي هم خيره شديم صورتش اونقدر به من نزديک بود که فقط چشماش توي ديدم بود...قلبم داشت از جاش کنده ميشد سپهر همونجور خيره توي چشمام کمي سرشو برد عقب نگاهش افتاد به يقه ي حولم که حالا کامل رفته بود عقب ولي سريع نگاهشو گرفت ولم کرد
-برو يه چيزي بپوش سرما ميخوري
خوش حال رفتم از اشپزخونه بيرون چون به کلي يادش رفته بود تلافي کار منو بکنه
کت و دامن قهوه اي سوخته اي و که از شب قبل اماده کرده بودمو گذاشته بودم روي صندلي ميز ارايشم برداشتم پوشيدمش
کتش فيت تنم بودو دامنشم تا بالاي زانوم بود و يه چاک پنج سانتي کنار رون چپم بود پاهاي ظريف و سفيدم حسابي دلبري ميکرد
يه جوراب رنگ پا پوشيدم موهاي بلندمو هم بالاي سرم با حالت قشنگي جمع کردم يه کفش پاشنه دوازده سانتي جلو بسته ي شيک هم پوشيدم توي ايينه به خودم نگاه کردم...
هوم اگه يه دستمال گردنم ببندم خيلي بهتر ميشه
توي کشومو گشتم يه دستمال گردن شيک و خوش رنگ پيدا کردم با حالت فانتزي قشنگي بستم دور گردنم
عالي شدي آوا جون بزنم به تخته...به به
تو اين حين که من اماده ميشدم سپهر هم رفت حموم داشتم ميوه هارو ميچيدم که سپهر اومد از اتاقش بيرون ... لباساشو خودم براش گذاشته بودم تا باهم ست باشيم واي واي فک نميکردم اينقد بهش بياد سپهر هم با تحسين منو نگاه ميکرد اومد نزديک تا بهتر ببينتم کمي به دامنم يا بهتره بگم به رونام نگاه کرد
-فک نميکني دامنت زيادي کوتاهه؟؟
نگاهي کردم
-يه ذره
-يه ذره نه خيلي
اومدم مخالفت کنم که صداي ايفون اومد سپهر با نازضايتي نگاهشو ازم گرفت و رفت تا درو باز کنه
اولين مهمونا مامان اينا بودن و نيما و سوگل که حالا نامزد بودن...بعد هم به ترتيب ثريا جونو خاله هاي منو عمه و خاله ي سپهر...و يه چيز جالب اينکه بهروز هم اومده بود تاحالا نيومده بود خونمون حتي عروسيمونو هم به بهونه ي مسافرت کاريش نيومده بود يه لحظه گيج شدم اين همه مهمون؟؟ واي خدايا چه جوري از پسش بر بيام؟
داشتم بر و بر به سالن پر از مهمون نگاه ميکردم که سپهر اومد کنارم دستشو تکون داد جلوي صورتم
-چته؟
اب دهنمو قورت دادم
-اين همه مهمونو من چيکار کنم؟
مهربون خنديد دستمو گرفت بين دستاي گرمش
-نگران نباش خانوم کوچولو من کنارتم کمکت ميکنم...خب؟؟تو نگران نباش
لبخندي به چهره ي مهربونش زدم کاشکي هميشه همينقدر مهربون بود
من چاييا رو ريختم سپهر دونه دونه فنجوناي شيک و فانتزي و ميزاشت توي سيني نقره
سيني رو بلند کردم سپهر به دستاي لرزونم نگاه کرد
-ميخوايي اينارو ببري براي مهمونا؟
-نه ميخوام ببرم جلوي مهمونا يکي من بخورم يکي تو!
-يخ کني بامزه بده خودم ميبرم
-لازم نکرده خودم ميبرم برو کنار
-يه سوال تو تا حالا خواستگار نداشتي؟؟
-اووووه تا دلت بخواد خواستگارا صف ميکشيدن از دم خونمون تا قسطنتنيه،چطور؟؟
-اخه دستت خيلي ميلرزه
-ببخشيدا که کلي چاييه دوتا سه تا که نيس
-پس بده به من ميترسم مهموناي بيچاره بسوزن تازه نميخواد با اين دامن کوتاهت هي رژه بري اين وسط تو برو بشين
-باشه ميگم سپهر تو هم خواستگار زياد داشتيا

خنديد
رفتم و کنار ثريا جونو مامان نشستم
سپهر با سيني چايي از اشپزخونه اومد بيرون مبينا بلند گفت
-عروس خانوم ايشون هستن؟
همه خنديدن
چپ چپي مبينا رو نگاه کردم
نغمه-اوه اوه مبينا هيسسس صاحبش اينجاس
مبينا يواش طوري که فقط من و نغمه بشنويم گفت
-عجب تيکه اي رو هم بلند کردي آوايي خدا نکشتت
-مررررگ من روش غيرت دارماااا
سپهر چايي و به همه تعارف کرد و اومد نشست کنار من از همون اول ميتونستم نگاهاي خصمانه ي سپهر و بهروزو ببينم..عين اين فيلماي وسترن هر ان منتظر بودم دوئل کنن
کمي که با مهمونا حرف زدم رفتم توي اشپزخونه سپهر هم اومد دنبالم
-چرا اونو دعوت کردی؟
چشام چهارتا شد ميدونستم کي رو ميگه
-يعني دعوتش نکنم؟نميشه که
کلافه دستي توي موهاش کشيد
-هيچ ازش خوشم نمياد
-به هر حال پسر خالمه چه خوشت بياد چه خوشت نياد
دوباره سرتاپامو برانداز کرد
-برو لباستو عوض کن خوشم نمياد جلوي اين پسره اينجوري باشي اصلا از نگاهاش خوشم نمياد
-نميشه ديگه عوض کنم...حالا بيا اين شيريني و تعارف کن
موقع شام به کمک بقيه ميزو چيدم خوشم ميومد همه از دست پختم تعريف ميکردن شهاب در حالي که ميخنديد گفت
-گفتم اين سپهر شکمش اومده جلوااا به خاطر دست پخت آواس
سپهر به شوخي جوابشو داد
-شهاب چرا صفات خودتو ميچسبوني به من؟
نيما-حقته خب پررو هر روز داري دست پخت خواهر نازنين مارو ميخوري
سپهر-تا چشاتون شيش تا شه
بعد از اينکه همه شامشونو خوردن ميزو جمع و جورکردم ظرفارو سپردم دست ماشين ظرف شويي و رفتم سراغ مهمونا
نگاهاي گاه و بيگاه بهروز و اخماي تو هم سپهر منو عصبي ميکردن و باعث ميشدن اولين مهمونيم خير سرشون کوفتم شه
ديگه داشتم به اين نتيجه ميرسيدم که چرا به حرف سپهر گوش ندادم..اصلا چرا هميشه سپهر هر حرفي ميزنه درسته؟
داشتم با عمه ي سپهر حرف ميزدم که سپهر اومد نشست کنارم تا نشست اخماش بدجور رفت توهم همچين که من گفتم الان کارم تمومه حالا واسه چي؟خودمم نميدونم
نگاهش کردم از نگاهش هيچي نفهميدم براي همين رومو کردم يه طرف ديگه احساس کردم يه چيزي روي پامه نگاه کردم ديدم سپهر داره دامنمو که رفته بود کنار درست ميکنه چپ چپ نگاهش کردم اون بد تر نگاهم کرد
-لباستو که عوض نکردي لااقل مواظب باش لباست نپره بالا
سرمو تکون دادمو به آرومي دستشو که هنوز روي رون پام بودو برداشتمو گذاشتم روي پاي خودش بلند شد رفت سمت ميز مشروب منم دنبالش بلند شدم سپهر يه دستش توي جيبش بودو اون يکي دستش مشروب داشت با نيما صحبت ميکرد يه ته ليوان واسه خودم ريختم که سپهر گفت
-مواظب باش جوجو
چشم غره اي بهش رفتم چون دوست نداشتم جلوي نيما به من بگه جوجو
نيما-سپهر تو به چه اجازه اي به آوا ميگي جوجو؟؟اين اسميه که اول من روش گذاشتم
سپهر دستشو انداخت دور کمر ظريفمو منو به خودش چسبوند
-آوا جوجوي منه نيما خان
نيما-اِ؟نميشه که...
سپس رو کرد به من
-جوجه زياده روي نکنيا
چشمامو تنگ کردم
-تا من اومدم لب بزنم شما يه چيزي بگين اصلا کي مست ميکنه با شراب دوساله ي موسيو؟
سپس پشت چشمي نازک کردمو يه نفس بالا کشيدم نيما يه ليوان پر کردو رفت سمت سوگل
سپهر-خب بابا چته کشتي خودتو باش
با طعنه جواب دادم
-سپهر شما مواظب باش مست نشي که تو مستي خيلي چيزا ميگي
سپهر چشماشو باريک کرد
-منظورت چيه؟
دوباره با همون لحن جواب دادم
-خواستم گفته باشم اخه اون موقع منو با بعضيا اشتباه ميگيري
سپس پشتمو بهش کردمو رفتم کنار مبينا که داشت با موبايلش ور ميرفت نشستم به چند لحظه نکشيد که سياوش که روبه روي مبينا نشسته بود موبايلشو از جيبش در اورد به صفحه ي گوشيش نگاهي کرد سپس نگاهي به مبينا کردو سرشو براي مبينا تکون داد لبخند موزيانه اي روي لبم نشست هي اين اس ميداد هي اون جواب ميداد خلاصه که خيلي ضايع بودن
-خرهههه خعععلي ضايعينا
سرشو بالا کرد
-هان؟
-کوفت و هان معلوم نيس چي هي واسه هم مينويسين که اينقد گيجي
خنديد
-کوفت مگه ما مثه شماييم
نگاهي به سياوش کردم که منتظر جواب بود سپس به مبينا گفتم
-بدو بدو بچمون منتظر جوابه
موبايلشو گرفت سمت خودش
-اِي اِي معلوم نيس چي دارين براي هم مينويسين که من نبايد ببينم
-برو بابا
اين وسط يه چيزي بد جور قلقلکم ميداد اونم لوس بازيا و نازو عشوه هايي بود که نازيلا خانوم براي سپهر ميکردن...حسابي کفري شده بودم اخه يکي نيس به اين بگه ضعيفه اينکه داري براش عشوه شتري ميايي صاحاب داره که نشسته جلوي تو...
يه دستشو انداخته بود دور بازوي سپهر که اخماش تو هم بودو با يه دستشم مشروب کوفت ميکردو ميخنديد...
اه اه انقد از اين دخترا بدم مياد
بلند شدم رفتم سمتشو دستمو دور بازوي سپهر گره زدمو کشيدمش سمت خودم که باعث شد بازوي نازيلا از بازوش جدا شه نازيلا با اخم سرشو خم کرد سمت من....وَا عجب رويي داره اين بشر...جلوي من داره شورمو مُلا ميکنه تازه براي من اخمم ميکني...مزخرف...
سپهر هم از حرکتم خوشحال شد هم تعجب کرد منم چون جلوي بقيه ضايع نشه با لبخند گفتم
-عزيزم يه لحظه بيا کارت دارم
رفتيم يه سمت ديگه پرسيد
-چيه؟
چشامو تنگ کردم همين جور بهش خيره شدم بلکه خودش بفهمه منظورمو ولي اون همينجور سردر گم نگاهم ميکرد
-چيه و زهرمااااررر من رو به روت نشستم اونوقت تو چسبيدي به نازيلا خانوووووم جلوي همه
-اون خودش به من ميچسبه تازه...
چشماشو که داشتن ميخنديدن توي چشمام دوخت
-نکنه حسوديت ميشه؟!
معلومه که حسوديم ميشه
-نه مگه تحفه اي که حسوديم شه بعدشم اون بهت چسبيد تو بايد ميکشيدي کنار ميگفتي خره گاوه من زن دارم اگه بخوام با زنم...
حرفمو خوردم خودم متوجه حرفم شدم...ولي منظور من اين نبود ولي اون موزيانه سرشو اورد جلو
-خب بقيه ي حرفت؟
چپ چپي نگاهش کردم وقتي ديد من حرفي نميزنم ابروشو با حالت قشنگي انداخت بالا
-پس حرفتو يات باشه مرده و قولش
مطمئن بودم لپام گل انداخته بودن خودش به صورت سرخم خنديد
-آخي کوچولوي خجالتي
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سپس دستشو دور کمرم انداخت و رفتيم پيش بقيه
بالاخره مهمونا رفتن من موندم و سپهرو يه خونه ي بهم ريخته و شلوغ پلوغ
خودمو روي مبل انداختم با رضايت لبخندي زدم چه خوب از پس مهموني بر اومده بودم
سپهر هم کنار من ولو شد
کفشامو در اوردم چه کفشايه خوبي بودن سپهر برام خريده بود اصلا اذيت نشدم فقط به خاطر اينکه پاشنش زيادي بلند بودن کمي کف پامو ساق پام درد ميکرد
ساق پامو اوردم بالا تا کمي ماساژ بدم سپهر که تکيه داده بود سرشو اورد جلو
-ساق پات چه قلميه!
بعد با شيطنت به من خيره شد منظورشو گرفتم با اخم پامو گذاشتم روي زمين
-بي جنبه
خنديد
-نميخوايي به قولت عمل کني؟
گيج شدم
-چه قولي؟
-همون قوله ديگه....
تازه متوجه منظورش شدم منظورش همون حرف نيمه تمومم بود
-لوس
-ااااااااا مرده و قولش
-اولا که من زنم تازه اون حرفو اشتباهي زدم خودتم فهميدي و داري اين حرفارو ميزني
کمي خودشو کشيد سمت من
-ولي من هميشه روي حرف ديگرون حساب ميکنم
و سپس دستمو گرفت...
وا؟ اين چرا همچين شد؟
سعي کردم دستمو از دستش بکشم بيرون
–ميخوام نکني
ولي دستمو محکم گرفته بود کمي بيشتر به سمتم خم شد...منم که کلا تنم ميخاريد بدم نميومد که هيچ خوشم ميومد...
اين چه حرفي بود من زدم؟...
با اون چشاي جذابش با بي رحمي تو چشام خيره شده بود انگار ميدونست من عاشق چشماشمو چشماش کلا منو جادو ميکنه...
تپش قلبم اونقدر بلند بود که مطمئن بودم اونم ميشنوه...يه دستشو انداخت دور کمرم اون يکي دستشو کرد لابه لاي موهام صورتش لحظه به لحظه بيشتر به صورتم نزديک ميشد...
چه عطري داشت نفساش... چرا نگاهش با هميشه فرق داشت؟ چرا نميتونستم از دستش فرار کنم؟...
ميتونستم...پلکي زدم نگاهمو ازش گرفتم...از زير نگاه خيرش گريختم...با حالت دو به اتاقم پناه بردم...درو بستمو بهش تکيه دادم...دستمو گذاشتم روي قلبم دستمو گذاشتم روي گونه هام داغ داغ بودن...چنتا نفس عميق کشيدم سعي کردم خودمو آروم کنم...
هيج صدايي از توي هال نميومد از توي قفل در نگاهي انداختم سپهر هنوز روي همون مبل نشسته بودو دستشو گذاسته بود زير چونش
روي تخت دراز کشيدم اصلا روم نميشد دوباره با سپهر روبه رو شم...
روي تخت دراز کشيدم تا خوابم ببره...
******
امروز مجبورم بدون سپهر برم شرکت قراره بره به ساختموني که در حال ساخته سر بزنه سوار ماشين شدم وارد شرکت که شدم از همون اول فهميدم که امروز چه روز نحسيه چون اولين نفري که باهاش مواجه شدم صفايي بود که با همون لبخند کريه و زشتش سلامي کرد
-سلام خانوم مهندس
خشک جوابشو دادم از رو نرفت
-چيه خانوم مهندس از همين اول صبح ميخوايين با اخم شروع کنين...باور کنيد دل ماهم ميگيره
-مهندس شما کاري نداريد؟
-چطور؟
مرتيکه ديگه چطور نداره که
–گفتم اينجا بيکار نايستيد کلي کار هست توي شرکت
و سپس از کنارش رد شدم هنوز اخمام توي هم بود که نغمه اومد تو
-چرا اخمات تو همه خره؟
-خر خودتي
-باشه بابا تو خر تو گاو حالا بگو ببينم چرا شدي برج زهرمار؟
-اه تقصير اين صفاييه..از همين اول صبحي...ايشش اصلا نغمه به جون خودش اگه لباساشو دراره ميشه عين اون مرد چينيه که ويتمين سي و تبليغ ميکنه
چشاش گرد شد
-بيچاره
جبهه گرفتم
-بيچاره کدوم؟؟
-چته بابا سگ بايد جلو تو لنگ بندازه بيا پاچمو بگير
-ايشش هر چي ازش بدم مياد مرتيکه کچلو
-کدوم کچلن؟
-نغمه ميزنم تو سرتااااا منظورم صفاييه اون چينيه که مو داره
-اهان من که....
با اومدن سياوش حرفش نيمه تموم موند
–سلام سياوش چيزي شده؟
-نه...فقط...ميدونستي که سپهر رفته سربزنه به ساختمونه...
يه جوري نگاهش کردم يعني ما عهدو عيال طرفيما
خنديد
-خب سپهر امروز نمياد شرکت
-چرا؟
-چون بيمارستانه
دوتامون از حالت سرخوشي اومديم بيرون
-بيمارستان؟؟!!
-اره چيزيش نشدها فقط پاش شکسته
چند لحظه مات موندم سپس سريع از جام بلند شدم
-بريم
-کجا بريم؟
بغض کرده بودم
-بيمارستان
-نه لازم نيس آوا چون فعلا بايد اونجا بمونه يه ساعت ديگه ميريم دنبالش
-مهم نيس من ميرم پيشش بعد تو بيا دنبالمون
نغمه از جاش بلند شد دستمو گرفت
-باشه بابا فهميديم خيلي عاشقي
-از کجا افتاد؟
-نه بابا
سياوش توهم خداي هوشيا يعني ديگه اخرشي خودم ميدونم از ساختمون افتاده از کجاي ساختمون افتاده که فقط پاش شکسته؟
-ناراحتي که افتادو نمرد
چشمامو چرخوندم
-مسخرررره
-شانس اورد از پاگرد طبقه ي اول افتاد
پوفي کردم
-پس خدا خيلي رحم کرده
سياوش به شوخي گفت
-به اون رحم کرده ولي به تو نه
بهش خيره شدم يعني برو بيرون خداي نمک
2 ساعت خيلي سريع گذشت سياوش رفت دنبالش منم رفتم خونه
سپهر با کمک سياوش از چنتا پله ي ورودي خونه اومد تو...دلم ريش ريش شد رنگش به خاطر درد کمي پريده بود سلام کردمو از جلوي در رفتم کنار زير بازوشو گرفتم سپهر روشو کرد به من لبخندي زدو جوابمو داد
روي تخت خوابونديمش سپس با سياوش از اتاق اومديم بيرون
سياوش-هي دختر دوستمو تنها گير آوردي اذيتش نکنيا
مشتي به بازوش زدم
-برررررررو پرررو شوهر خودمه کچلشم بکنم به تو ربطي نداره
-اوه اوه اصلا بهتره من دخالت نکنم ميترسم يه بلاييم سر من بياري
-پس مواظب باش
-اره پس بهتره اصلا من برم
-اره فقط موندم چرا اينقد دير به مخت رسيد...بيچاره مبينا
اينو حواسم نبود از دهنم پريد سياوش با تعجب نگاهم کرد
-جان؟
-جانت بي بلا
-تو ديگه از کجا ميدوني
-برررو مگه ضايع تر از شما دوتا هم وجود داره
سياوش نفسشو داد بيرون
-ما ضايع...من برم از سپهر خداحافظي کنم
-برو ولي فقط يه دقيقه چون ميترسم اغفالش کني
داشت ميرفت که صدامو کمي بلند کردم
-از همين الانم شمارش معکوس شروع ميشه...60...59... سر نيم دقيقه
-نيم دقيقه شدا
-اگه ميخوايي دوباره برم
-نخير لازم نيس بيا ، برو از خونمون بيرون قيافت تکراري شد زياديم پر حرفي کردي
-آوا تو کلا امروز مشکل پيدا کردي
-خيليم دلت بخواد مگه چجوري شدم؟
-خشن و پاچه گير
-برو بابا اول صبحي که اين مرتيکه ويتامين سي اعصابمو خط خطي کرد حالا هم که نزديک بود بي آقا شيم
خنديد
-مرتيکه ويتامين سي؟؟
خودمم خندم گرفت
-اره داستانش مفصله
-حالا کي هس؟
-يه بنده خدا
-خوبه ميگي بنده خدا حالا من ميشناسمش؟
-اوه اوه چه جورم
-حالا اين اسمو کي روش گذاشته؟
اول به فکر من رسيد بعد با مشورت نغمه تصويب شد
خنديد
-بيچاره اون مرده
درحالي که منم ميخنديدم گفتم
-سياوش من دوباره بت رو دادم پررو شدياااا
-خيلي خوب بابا من رفتم خداحافظ
-خداحافظ ديگه هم اينطرفا پيدات نشه اا
-چشم
سپس دستي برام تکون دادو سوار ماشينش شدو با بوقي دور زدو رفت
رفتم توي اتاق سپهر...اون دستاشو زير سرش گذاشته بودو به سقف نگاه ميکرد
-نچ نچ چلاق بيچارهههه
نگاهشو از سقف گرفت
-خيلي خوشحالي نه؟
معلومه که نه
-اره چلاق جون تا چند روز تو دست و پام نيستي و به لطف خدا کمتر ميبينمت
اخمي کرد انگار که دلخور شده بود
-دل به دل راه داره...حالا يالا پاشو يه سوپي چيزي برام آماده کن و بده دستم بايد تقويت شم
-خرس که نياز به تقويت نداره
-دستت درد نکنه ديگه شديم خرس؟حيف که نميتوم وگرنه نشونت ميدادم
-ووووويي نگو ترسيدم سپهر
و از اتاق اومدم بيرون
-چلاق خان
مشغول پختن غذا شدم صداي سپهرو شنيدم که داشت منو صدا ميکرد رفتم توي اتاق
-چيه؟
-يه ليوان آب برام بيار
رفتم يه ليوان آب براش آوردم دوباره که رفتم توي آشپزخونه چند دقيقه بعد دوباره من صدا کرد
-چيه باز؟
با يه نيم چه لبخند شيطون گفت
-من با اين لباسا راحت نيستم
-نکنه انتظار داري من بيام لباساتو بهت بپوشونم
خيلي صريح جواب داد
-آره
چشامو گرد کردم در حالي که هنوز چشاش ميخنديد گفت
-خب خودم که نميتونم عوض کنم
-چرا نميتوني؟مگه چلاقي؟
-خودت چند لحظه پيش بهم گفتي چلاق
-هنوزم روي حرفم هستم
-پس بيا کمکم کن
با نگاه تهديد کننده رفتم سمت کمدش يه شلوار گرمکن با يه تي شرت براش در اوردم پرت کردمشون توي بغلش
-خودت عوض کن
و رفتم بيرون...دو قدم بيشتر نرفته بودم که ايستادم...خب حالا اگه کمکش ميکردم چي ميشد؟...
ولي خب اخه...اخه خجالت ميکشيدم کي تا حالا من سپهرو لخت ديده بودم؟شايد يکي دوبار تا حالا اونم اتفاقي..
اونکه خودش تنهايي نميتونست...کمي فکر کردمو دوباره برگشتم
لخت روي تختش نشسته بودو داشت با هزار زحمت شلوارشو ميکشيد بالا سرشو گرفت بالا و به من نگاه کرد سعي کردم نگاهم نره پايين
-بلند شو تا کمکت کنم
-نه خودم ميتونم
اخمي کردم
-ناز نکن ميدونم سختته
سپس رفتم کنارش زير بازوشو گرفتم
-به من تکيه کن و بلندشو...
با هزار زحمت بلند شد بدون اينکه به بدنش نگاه کنم شلوارشو کمکش کردم تا بکشه بالا ...يه لحظه محو هيکل بي نقصش شدم سينه اش عضله اي و خوش فرم بود...رنگ پوستشم گندمي و عااالي بود...
دستمو گذاشتم روي شونه ي لختش و کمکش کردم دوباره بشينه....سپهر تمام اين مدت ساکت بودو به من نگاه ميکرد تي شرتشو دادم دستش
-بيا ديگه اينو ديگه خودت ميتوني بپوشي
سپس پشتمو کردم بهش و اومدم بيرون نفسمو آزاد کردم تازه متوجه داغي لپام شدم...سرمو به دوطرف تکون دادم آبي به صورتم زدمو رفتم توي اشپزخونه تا بقيه ي غذامو بپزم پختن غذا که تموم شد خواستم سپهرو صدا بزنم که يادم افتاد نميتونه بياد براي همين غذاشو براش چيدم توي سيني و بردم براش توي اتاق تشکري کردو سيني و ازم گرفت
-توهم بيا با من غدا بخور...
سپس مظلومانه ادامه داد
-تنهايي از گلوم پايين نميره
لبخندي زدم
-باشه...پس الان ميام
غذامو بردم با هم غذامونو خورديم ظرفارو روي هم تلمبار کردم سپهر چون حوصلش سر ميرفت توي اتاق تنهايي کمکش کردم آوردمش بيرون نشوندمش روي مبل روبه روي تي وي کنترل هم بهش دادم
-سپهر فک نکن راحت شديا وقتي پات از گچ در اومد بايد تا سه ماه ظرف بشوري
شب دوباره موقع خواب کمکش کردم تا بره توي اتاقش توي راهرو بوديم که راهشو به سمت اتاق من کج کرد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
-کجا؟پات چلاق شده مخت که ديگه معيوب نشده اتاق تو اونه
-خب يه وقت شب به کمکت احتياجي داشتم
-از کي تاحالا تو شبا بيدار ميشي
و بازوشو گرفتمو کشيدمش سمت اتاق خودش
روي تخت دراز کشيد
-شب به خير
سپهر دلخور عين اي بچه هاي معصوم نگاه کرد
-شب به خير
توي تاريکي به ساعت گوشيم نگاه کردم ساعت سه نصف شب بود خيلي تشنم بود از اتاقم اومدم بيرون يه لحظه احساس کردم پشت سرم کسيه سريع برگشتم شبه بزرگيو ديدم که با حالت عجيبي به سمتم ميومد از ترس اومدم جيغ بزنم که سريع جلوي دهنمو گرفت از ترس چشام گشاد شده بودن صداي اروم سپهر باعث شد ترسم به يک باره بريزه
-هيسسس منم نترس
و دستشو برداشت
-اينموقع شب بيدار شدي که چي بشه؟؟؟ها؟؟ترسوندي منو
خنديد
-مثه اينکه تو هم بيدار شديا
-من تشنم بود که بيدار شدم
-خب منم درد داشتم که بيدار شدم
گيج پرسيدم
-درد؟چه دردي؟؟
خنديد
-برو بخواب کوچولو شبا مخت تعطيل ميشه
سرمو خاروندم
-اهاااان درد پاتو ميگي يادم نبود
-اخي فسفر نسوزون کوچولو بعدا لازمت ميشه
-اولا که کوچولو خودتي بعدشم چرا منو بيدار نکردي که قرصاتو برات بيارم..حالا هم برگرد خودم برات ميارم
از خدا خواسته پشتشو به من کردو دستشو تکيه داد به ديوار...ديدم سختشه براي همين زير بازوشو گرفتمو کمکش کردم
-سپهر فردا بايد برات عصا بخرم تا راحتتر باشي
نشست روي تخت دست بردمو چراغ اتاقشو روش کردم سپهر تازه متوجه لباس خوابه تور صورتيم شد از بالا تا پايين يه نگاه کرد سپس به صورتم خيره شد...خدارو شکر که الان چلاقه وگرنه اينوقت شب با اين لباس خواب کي ميتونه جلوي اين ارانگوتان بي جنبه رو بگيره
رفتم و با يه ليوان آب و قرص برگشتم دادم دستش همونجور که خيره نگاهم ميکرد تشکر کرد و ليوان رو ازم گرفت
نشستم کنارش تا آبش رو بخوره و ازش بگيرم ليوان خالي و داد دستم
-چه اين لباس خواب نازت کرده
از خجالت سرخ شدم ولي با اين حال با نازو عشوه جواب دادم
-ناز بودم ناز تر شدم
يه ابروشو داد بالا
-همه ي لباس خوابات اينقدر خوشگلن؟
چپ چپي نگاهش کردم
-بگير بخواب که بد خواب شدي
-جدي گفتم...آوا پيشم نميموني؟
با پرخاش گفتم
-نخير
-چرا؟
-چون معلوم نيس آخرو عاقبت من چي ميشه...با اون نگاهات
با تعجب به من نگاه کرد بعد يهو بلند زد زير خنده و سرشو تکون داد...
بيشتر از پيش گر گرفتم...
گل بگيرم دهنمو که... بعد از اينکه حسابي خنديد يه ابروشو با شيطنت داد بالا
-تضمين ميکنم
ته مونده ي آب توي ليوان و پاشيدم تو صورتشو بلند شدم
-بگير بخواب تضمينتم برا خودت
******
تلفن زنگ زد...گوشيو برداشتم مامان بود احوال سپهرو ازم پرسيد تازه ديروز به همه گفته بودم پاي سپهر شکسته بعد از کمي صحبت مامانم خواست با سپهر حرف بزنه رفتم توي اتاقش ديدم نيست...سرکي به اتاق خودم زدم ديدم اونجاس خواستم برم تو که متوجه شدم داره چيکار ميکنه...يه لحظه به کلي يادم رفت مامان پشت گوشيه...سپهر به سختي به عصاهاش تکيه داه بودو داشت...داشت کشوي....لباس خواباي منو نگاه ميکرد...
اخه تا اين حد هيز؟...
خدايا الان اگه بزم لهش کنم حق با من نيس؟
خواستم سريع برم تو و کشو رو ببندم ولي اگه ميرفتم تو بهتره اينجوري خيلي بد ميشه منم خجالت ميکشم...قبل از اينکه متوجه حضور من بشه رفتم کنار...رفتم توي هال و از اونجا بلند صداش زدم
-سپهررررررر سپهررررررر بيااا مامانم پشت تلفنه با تو کار داره...
سپس اهسته رفتم توي اتاقم...اي پروو نشسته بود روي تختم و به درو ديوار نگاه ميکرد...
ايششش بزنم تو سرش با همين تلفن...مرتيکه هيز
تلفنو ازم گرفت مشغول صحبت کردن با مامان شد...خيلي محترمانه...کلا هميشه وقتي با نيما ، مامان ، بابا يا هر کي حرف ميزد لذت ميبردمو احساس غرور ميکردم... لحنش محترمانه و متواضع بودو لفظ قلم حرف ميزد تلفن که تموم شد دادش به من نگاهم نا خوداگاه هشدار دهنده شده بود با کنجکاوي نگاهم کرد
-چيه چرا اينجوري نگاهم ميکني؟
-هيچي...ميايي بيرون؟غذا آماده س
-باشه
به عصاهاش تکيه کردو بلند شد
+++++++++++
[b]-کجا؟پات چلاق شده مخت که ديگه معيوب نشده اتاق تو اونه
-خب يه وقت شب به کمکت احتياجي داشتم
-از کي تاحالا تو شبا بيدار ميشي
و بازوشو گرفتمو کشيدمش سمت اتاق خودش
روي تخت دراز کشيد
-شب به خير
سپهر دلخور عين اي بچه هاي معصوم نگاه کرد
-شب به خير
توي تاريکي به ساعت گوشيم نگاه کردم ساعت سه نصف شب بود خيلي تشنم بود از اتاقم اومدم بيرون يه لحظه احساس کردم پشت سرم کسيه سريع برگشتم شبه بزرگيو ديدم که با حالت عجيبي به سمتم ميومد از ترس اومدم جيغ بزنم که سريع جلوي دهنمو گرفت از ترس چشام گشاد شده بودن صداي اروم سپهر باعث شد ترسم به يک باره بريزه
-هيسسس منم نترس
و دستشو برداشت
-اينموقع شب بيدار شدي که چي بشه؟؟؟ها؟؟ترسوندي منو
خنديد
-مثه اينکه تو هم بيدار شديا
-من تشنم بود که بيدار شدم
-خب منم درد داشتم که بيدار شدم
گيج پرسيدم
-درد؟چه دردي؟؟
خنديد
-برو بخواب کوچولو شبا مخت تعطيل ميشه
سرمو خاروندم
-اهاااان درد پاتو ميگي يادم نبود
-اخي فسفر نسوزون کوچولو بعدا لازمت ميشه
-اولا که کوچولو خودتي بعدشم چرا منو بيدار نکردي که قرصاتو برات بيارم..حالا هم برگرد خودم برات ميارم
از خدا خواسته پشتشو به من کردو دستشو تکيه داد به ديوار...ديدم سختشه براي همين زير بازوشو گرفتمو کمکش کردم
-سپهر فردا بايد برات عصا بخرم تا راحتتر باشي
نشست روي تخت دست بردمو چراغ اتاقشو روش کردم سپهر تازه متوجه لباس خوابه تور صورتيم شد از بالا تا پايين يه نگاه کرد سپس به صورتم خيره شد...خدارو شکر که الان چلاقه وگرنه اينوقت شب با اين لباس خواب کي ميتونه جلوي اين ارانگوتان بي جنبه رو بگيره
رفتم و با يه ليوان آب و قرص برگشتم دادم دستش همونجور که خيره نگاهم ميکرد تشکر کرد و ليوان رو ازم گرفت
نشستم کنارش تا آبش رو بخوره و ازش بگيرم ليوان خالي و داد دستم
-چه اين لباس خواب نازت کرده
از خجالت سرخ شدم ولي با اين حال با نازو عشوه جواب دادم
-ناز بودم ناز تر شدم
يه ابروشو داد بالا
-همه ي لباس خوابات اينقدر خوشگلن؟
چپ چپي نگاهش کردم
-بگير بخواب که بد خواب شدي
-جدي گفتم...آوا پيشم نميموني؟
با پرخاش گفتم
-نخير
-چرا؟
-چون معلوم نيس آخرو عاقبت من چي ميشه...با اون نگاهات
با تعجب به من نگاه کرد بعد يهو بلند زد زير خنده و سرشو تکون داد...
بيشتر از پيش گر گرفتم...
گل بگيرم دهنمو که... بعد از اينکه حسابي خنديد يه ابروشو با شيطنت داد بالا
-تضمين ميکنم
ته مونده ي آب توي ليوان و پاشيدم تو صورتشو بلند شدم
-بگير بخواب تضمينتم برا خودت
******
تلفن زنگ زد...گوشيو برداشتم مامان بود احوال سپهرو ازم پرسيد تازه ديروز به همه گفته بودم پاي سپهر شکسته بعد از کمي صحبت مامانم خواست با سپهر حرف بزنه رفتم توي اتاقش ديدم نيست...سرکي به اتاق خودم زدم ديدم اونجاس خواستم برم تو که متوجه شدم داره چيکار ميکنه...يه لحظه به کلي يادم رفت مامان پشت گوشيه...سپهر به سختي به عصاهاش تکيه داه بودو داشت...داشت کشوي....لباس خواباي منو نگاه ميکرد...
اخه تا اين حد هيز؟...
خدايا الان اگه بزم لهش کنم حق با من نيس؟
خواستم سريع برم تو و کشو رو ببندم ولي اگه ميرفتم تو بهتره اينجوري خيلي بد ميشه منم خجالت ميکشم...قبل از اينکه متوجه حضور من بشه رفتم کنار...رفتم توي هال و از اونجا بلند صداش زدم
-سپهررررررر سپهررررررر بيااا مامانم پشت تلفنه با تو کار داره...
سپس اهسته رفتم توي اتاقم...اي پروو نشسته بود روي تختم و به درو ديوار نگاه ميکرد...
ايششش بزنم تو سرش با همين تلفن...مرتيکه هيز
تلفنو ازم گرفت مشغول صحبت کردن با مامان شد...خيلي محترمانه...کلا هميشه وقتي با نيما ، مامان ، بابا يا هر کي حرف ميزد لذت ميبردمو احساس غرور ميکردم... لحنش محترمانه و متواضع بودو لفظ قلم حرف ميزد تلفن که تموم شد دادش به من نگاهم نا خوداگاه هشدار دهنده شده بود با کنجکاوي نگاهم کرد
-چيه چرا اينجوري نگاهم ميکني؟
-هيچي...ميايي بيرون؟غذا آماده س
-باشه
به عصاهاش تکيه کردو بلند شد
+++++++++++
فصل 6
سپهر نشسته بود روي تخت سفيد دکتري با يه چيز اره ماند در حال باز کردن گچ پاش بود منم بالاي سرش ايستاده بودمو منتظر بودم کارش تموم شه ...يه لحظه يه چيزي يادم اومد...
زير غدا رو خاموش کردم؟نه نکردم؟مگه ميشه نکرده باشم؟یادم نمياد شيرشو خاموش کرده باشم...
اه الان ديگه سوخته غذا
کارش که تموم شد بدون توجه به سپهر از اون اتاق اومدم بيرون
دکتر-خانوم صبر کنيد کجا ميريد با اين عجله؟
برگشتم
-اي واي حواسم نبود
خنديد
-اينقدر از دست همسرتون خسته شديد؟
برگشتم سمت سپهر
-زود باش
سپهر-مگه هفت ماهه به دنيا اومدي يه لحظه صبر کن بابا
هنوز خيلي خوب نميتونست راه بره براي همين بازومو چسبيد
از دکتر تشکري کرديمو اومديم از اتاق بيرون
-بدو سپهر فقط بدو
-براي چي اخه
-غذا سوخت
-اوووه حالا انگار چي شده؟غذا از پاي من مهمتره؟
-صد در صد آره
اخم خنده داري کرد
-دستت درد نکنه
سوار ماشين شديم...
الان غذا که سوخته هيچ بوي سوختگي تا سه خيابون اونطرف ترم رفته...بيشتر گاز دادم از بين ماشينا لايي ميکشيدم پنج دقيقه بيشتر طول نکشيد که رسيديم ، در خونه رو با ريموت باز کردم ماشينو سريع پارک کردمو پياده شدم
سپهر هم پياد شد
-عجب دست فرموني داري دختر
-ماييم ديگه
پريدم توي خونه زير گاز و خاموش کردم با دست گيره قابلمه رو از روي گاز برداشتمو گذاشتم توي ظرفشويي صداي جيليز ويليز بلند شد سپهر اومد توي اشپزخونه
-حالا چي بخوريم براي ناهار
-گشنه پلو با خورشت دل ضعفه...خب زنگ بزن با پيک غذا بيارن ديگه
-خودت زنگ بزن من هنوز بايد تقويت شم
-کجا کاري سپهر خان از همين امروز تا سه ماه ديگه ازت بيگاري ميکشم حالا هم واينستا منو نگاه کن زنگ بزن يه رستوران
زنگ زد برامون جوجه کباب اوردن غذاشو که خورد ظرفشو گذاشت توي ظرفشويي داشت ميرفت بيرون که لباسشو از پشت گرفتم
-کجا آقا ظرفا دارن صداتون ميزنن
با غرغر مشغول شستن ظرفا شد منم بعد از حدود يه ماه با خيال راحت نشستم روي مبل و لم دادم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
******
تازه نشسته بودم روي مبل کنار سپهر که دردي شديد پيچيد توي شکمم دستمو گذاشتم زير شکممو فشار دادم..اونقدر تو هال و هواي درد شکمم بودم که متوجه نگاه متعجب سپهر نشده بودم دوباره صاف نشستم
-حالت خوبه؟
سعي کردم عادي باشم
-آره خوبم
رفتم توي حمام توي کشوي کوچيک پايين دستشويي و گشتمو وقتي چيز مورد نظرمو پيدا کردم دست به کار شدم کارم که تموم شد رفتم توي هال و روي مبل نشستم سپهر با دوتا فنجون چايي اومد نشست کنارم
-چايي ميخوري؟
چي بهتر از چايي تو اين وضعيت
-آره
نگاهش رفت سمت دستم که روي دلم بود
-مطمئني؟
سريع دستمو برداشتم
-آره خب تو چرا گير دادي به حال من؟
نگاهش شيطون شد بدون اينکه به روم بيارم رومو کردم يه طرف ديگه
غير از اون فنجون چايي يه فنجون چايي ديگه هم خوردم سپهر مشغول عوض کردن کانالا بود
-سپهر سپهر بزار همون کاناله
-کدوم؟
-همون که جاني دپ داشت توش بازي ميکرد
چنتا کانال برگشت عقب
-اينو ميگي؟
-آره خودشو بزار همين باشه
-مگه تا حالا نديديش؟هزار بار تاحالا اين فيلمو گذاشته
-چرا ديدم ولي خيلي دوستش دارم
-چرا نکنه جاني دپو دوست داري؟
استايل توي بازي و جنگيدنش و خيلي دوست داشتم
داشتم با ولع نگاهش ميکردم
-آره خيلي
لباشو با حالت با مزه اي کج کرد سپس سريع کانال و عوض کرد
-نچ ولي من اصلا خوشم نمياد ازش خيليم بد بازي ميکنه
اعتراض کردم
-ااااااااااااا سپهرررررررررر داشتم ميديدماااااا بزار همون که بود
-نچ
-چراااااااا؟
با حسادت آشکاري گفت
-چون من اصلا ازش خوشم نمياد با اون بازيش اه اه
خواستم کنترلو ازش بگيرم که نزاشت
-بدش کنترلو به من
-نميدم
-لوس بده
ابروشو با تخسي انداخت بالا
-بيا ازم بگيرش جوجو
يه دستشو گرفتم اون با خنده اون يکي دستشو که کنترل دستش بود گرفت بالا
روي زانوم بلند شدم دستمو هي دنبال دست سپهر ميبردم اونم هي دستشو ميکشيد با حرص مشتي زدم تو سينه ش
-سپهر بده ديگه بدهههه
فقط ابروهاشو انداخت بالا
دوباره به تقلا افتادم ايندفعه نشستم روي پاهاش...يه لحظه سپهر حواسش به حرکت من پرت شد ولي من فقط هدفم گرفتم کنترل از چنگ سپهر بود روي زانوهام روي پاهاش بلند شدم کنترلو گرفت پشتش تقريبا تو بغلش بودمو هي وول ميخوردم
-وقتت داره تموم ميشه جوجو
-پس بدش به من
-نميدم
ايشش بزار يکم از اون سياست زنونم استفاده کنم
اول لبامو غنچه کردمو توي چشاش زل زدم اونم توي چشام خيره شد دستامو دور گردنش انداختم از گوشه ي چشم به دستش نگاه کردم دستاش داشتن شل ميشدن يکي از اون لبخنداي مکش مرگ ما که چال روي گونم پيدا ميشد زدم به چال روي گونم خيره شد دستمو اروم اروم بردم سمت کنترل با يه حرکت سريع از دستش کشيدمش بيرونو از بغلش پريدم بيرون تازه به خودش اومد چشمکي بهش زدم
-ديدي بالاخره تونستمممم
نفس عميقي کشيد سپس خنديد
-فقط همين
يه بارکانال و عوض کردم
-اي وااااي ديدي تموم شدد سپهر خيلي بدي

++++++++++
خنديد
-بهتر اصلا اين فيلما مناسب جوجو هاي ماماني و پر طلايي مثه تو نيس
لبامو ور چيدمو به صفحه ي تي وي چشم دوختم
-ني ني حالا گريه نکن برات برنامه کودک ميزارم
پامو کوبيدم زمين در حالي که با اخم نگاهش ميکردم روي مبلي نشستم...
اخخخ دوباره همون درده اومد
رفتم توي اتاقم تا کمي روي تختم دراز بکشم ديگه اشکم داشت در ميومد چرا اين دفعه اينقدر درد داشتم...عادت به قرص خوردن هم نداشتم
صداي در اومد چشمامو باز نکردم
-آوا؟
-هان؟
-چشماتو باز کن
-نميخوام
-چرا گريه ميکني؟
چشمام هنوز بسته بود
-گريه نميکنم
نشست روي تخت کنارم
-پس باز کن چشماتو تا ببينم گريه نميکني
-نميخوام
-اخي کوچولو نکنه چون فيلمتو نديدي داري گريه ميکني هان؟
-نخيرم
بعد از مکثي گفت
-بيا اين قرصو بخور
چشمام باز شدن خودمو زدم به اون راه
-قرص واسه چي؟
خيلي صريح گفت
-براي دل دردت
اين مارمولک از کجا فهميد ديگه
اه همين کم مونده بود اين بفهمه
سرشو کج کرد
-آوا کوچه علي چپ از کدوم طرفه؟
دوباره جدي شد
-بيا اين قرصو بخور
-اخه من که چيزيم نيس
لباشو به هم فشار داد
-يعني ميخوايي بگي که تو پـ.....
وسط حرفش پريدمو نزاشتم اون منفور ترين کلمه ي دنيا رو به زبون بياره
-ااااا سپهر نگو نگو هيسسسسسسس اگه اون کلمه از دهنت در بياد خفت ميکنم
خنديد با حرص گفتم
-مرررررضضضضض....اصلا...اصلا تو از کجا ميدوني؟؟من اصلا سرم درد ميکنه
-ااااا منم خرم آره؟؟ اصلا ثابت کن
بيشتر از پيش گُر گرفتمو لپام سرخ تر شد نگاهمو ازش گرفتم دوباره قرصو گرفت جلوم
-بيا
سعي کردم نگاهم به نگاهش نيفته
-عادت به قرص خوردن ندارم
-حالا اين دفعه رو بخور چون خيلي درد داري
-نه اين به خاطر اينه که دو هفته عقب.....
بقيه ي حرفمو خوردم اصلا من چرا اينارو دارم به اين ميگم؟
موزيانه نگاهم کرد
-خب...؟
اخمام رفت تو هم
-پاشو برو بيرون بچه پرو
-بيا خوبي کن
غرولند کنان گفتم
-لازم نکرده
دوباره چشمامو بستم....چند لحظه توي سکوت نشست سپس...دست گرمشو روي شکمم احساس کردم چشمام باز شدن همينطور که داشت شکممو ماساژ ميداد سرشو گرفت بالا لبخند مهربوني زد و گفت
-ميگن اينجوري دردش قابل تحمل تر ميشه
سپس تاپمو بيشتر کشيد بالا و به کارش ادامه داد فقط خيره نگاهش کردم...واقعا راست ميگفت دردش کمتر شده بود چشمامو بسته بودمو اون در سکوت اروم اروم شکممو ماساژ ميداد...کمي بعد لب باز کردم
-ممنون بسه
-بهتر شد؟
ازش خجالت کشيدم نگاهمو ازش دزديدم
-آره خيلي
لبخندي زد تخت و دور زدو اونطرف تخت دراز کشيد چشمامو گرد کردم
-بهش رو دادم پرو شد
خنديدو چشماشو بست...با پام سيخونکي بهش زدم
-هي پاشو برو روي تخت خودت بخواب
همونطور که چشماش بسته بود گفت
-بزار بخوابم ديگه نامرد
وقتي ديد دارم خيره نگاهش ميکنم خنديد
-چيه؟
-پاشو برو ديگه پرو
سرشو بلند کرد
-نرم چيکار ميکني؟
پووفي کردمو چشمامو بستم و اونقدر خسته بودم که سريع خوابم برد
******
-آواااااا....آواااا؟؟؟
-هااان چيه؟؟
-کجايي؟
در حالي که خيلي سخت تقلا ميکردم گفتم
-اينجام
-چقدر من خوب فهميدم تو کجايي
-تورو خدا ول کن تو اين موقعيت
-کدوم موقعيت؟؟تو کجايي اخه جوجو؟؟
-کوفتو جوجو...تو اشپزخونم
-اسکلم کردي؟؟
-نه جون تو ...تو از همون اولم اسکل بودي
-خب من الان توي اشپزخونم ولي تو اينجا نيستي
-اه خنگ
-با مني؟
-اره مگه غير از تو خنگي توي اين خونه هس؟
-معلومه تو
-خف باو
صداي خندشو شنيدم
-اااااااا تو اينجا چيکار ميکني؟؟
جواب ندادمو همچنان تقلا ميکردم تا حلقمو از زير پشت يخچال بيارم بيرون جا هم که خيلي تنگ بود چون بين يخچال و سوپر اشپزخونه فقط30 سانت فاصله بود...دستم به حلقه خورد خواستم با انگشت نزديکش کنم که بيشتر رفت عقب...نفس زنون از پشت يخچال اومدم بيرون تا به کمک سپهر يخچال و بکشم جلو و حلقه رو برش دارم دستمو گذاشتم روي سينم و يه نفس عميق کشيدم
-واااي خفه شدم
سپهر پشتم ايستاده بود
-قايم موشک بازي ميکني با خودت؟؟چه سرخم شدي
-حلقم افتاد زير اين يخچال کوفتي
تک خنده ي مردونه اي کرد
-خب آيکيو يخچال و ميکشيدي جلو
-حتما هم ميتونم يخچال به اين سنگينيو تکون بدم
لبخند مهربوني زد با تحسين انداممو نگاه کرد
-يادم رفته بود اينقدر ظريفي
سپس يخچالو به جلو هل داد....
اين زورت تو حلقممم...
خم شد حلقمو برداشت
-اِ اين که حلقه ي ازدواجته!!
-خب؟
اخم کوچيکي کرد
-اينطوري ازش نگه داري ميکني؟...ديگه از دستت درش نميارياا
خواستم سربه سرش بزارم
-هه اتفاقا ميخواستم براي هميشه بزارمش کنار
اخماش بیشتر رفت تو هم
-بيخود ديگه نبينم درش بياريااا
سپس دست چپمو گرفت حلقه رو به نرمي توي دستم فرو کرد بعد دستمو گرفت بالا در حالي که به چشمام خيره شده بود يه بوسه پشت دستم زد...
هل شدم ناخوداگاه دستمو کشيدم از دستش بيرون...سپهر به خودش اومدو سريع از کنارم رد شد
برگشتم
-اِ سپهر بيا يخچال و برگردون سر جاش...لطفا
دوباره عقب گرد کرد بدون اينکه به من نگاه کنه با يه حرکت دوباره يخچال و برگردوند سر جاش و سپس رفت توي اتاقش
نفسمو دادم بيرون به دستم نگاه کردم دستمو بوييدم سپس لبامو گذاشتم اونجايي که لباي سپهر بهش برخورد کرده...
نشستم سر درسام فردا امتحان داشتم ولي به علت تنبلي زياد...نچ نچ...
جزوه رو ورق زدم...
-اههههه اين چرا اينجوريه؟؟؟من چجوري اينو حل کردم؟
پامو دراز کردم روي مبل و گوشه ي لبمو گاز گرفتم و سعي کردم بيشتر تمرکز کنم...از هر راهي که ميشد سعي کردم حلش کنم ولي نميشد...
پووووف بهتره برم از سپهر بپرسم در اتاقش باز بود ولي پشتش به من و داشت گيتار ميزد....
-اهممم
محل نزاشتو به گيتار زدنش ادامه داد...
صداي گيراش دوباره...
خب درس من مهمتره..
-اههههممممم
نخير مثه اينکه عاشق صداشه...اصلا به روي خودشم نمياره...
-هوووووووووو يابوو
سرشو برگردوند
-چيه پارازيت؟تازه رفته بودم تو حس
-فعلا دو دقيقه از اون حستون دست بکش بيا به من کمک کن
گيتارشو گذاشت کنار نگاهي به جزوه ها و برگه هاي که دستم بود کرد...
-چه کمکي؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
جزوه رو گرفتم جلوي صورتش سوالو نشونش دادم
-اينو برام حلش کن
-نچ برو بعدا بابا الان حوصلشو ندارم
لبو لوچم اويزون شد نشستم روبه روش
-سپهررر فقط همين يه دونه
جزوه رو ازم گرفت سوالو يه دور خوند
- اينو ميگي؟
-اره
-چيش اينکه خيلي اسونه...نتونستي حلش کني؟
-چرا نصفشو حل کردم بعد يهو يه جورري ميشه
-از بس خنگي
لپامو باد کردمو بهش خيره شدم حيف که الان به کمکش احتياج دارم وگرنه نشونش ميدادم خنگ کيه...
-خب حالا حلش کن
-کو مدادت؟
از پشت گوشم درش اوردمو دادم بهش
-بيا بشين کنارم
نشستم کنارش شروع کرد به توضيح دادن و حل کردنش...هر چي توضيح ميداد متوجه نميشدم چون اونروز جلسه رو با مهناز و سارا و مسعود و امير پيچونده بوديم
-خب متوجه شدي؟
سرمو خاروندمو ابروهامو انداختم بالا...
-نه؟
-نه
-چرا اخه؟
-خب نفهميدم ديگه
-چرا؟مگه تو سر کلاس گوش نميدي؟
-چرا
-خب؟
-اخه اونروز با دوستام از کلاس جيم شده بوديم
دقيق شد
- جيم شده بودين؟کي؟چرا؟
-خب اخه حوصلمون سر رفته بود
اخمي ميون ابرو هاش ظاهر شد
-با کيا بودي؟
-با دوستام
-اينو که ميدونم دقيقا با کيا؟
-با مهنازو ساراو....
-کجا؟
-دور دور ديگه با ماشين خيابونا رو متر کرديمو...
-ديگه حق نداري از اينکارو بکني خب؟تو که مثه اين دختراي بيکار نيستي .با ماشين دور دور کردن در شاءن دختري مثله تو نيس
-اخه...
-اخه ماخه نداريم ديگه از اينکارا نميکنيا...
فقط نگاهش کردم اخمش شدت گرفت
-آوا کاري نکن که خودم ببرمت دانشگاه خودم برت گردونمااا
بازم فقط نگاهش کردم پوفي کرد
-بيا يه بار ديگه برات توضيح بدم
اين دفعه کاملا متوجه شدم خيلي عالي توضيح ميداد در حد استاداي دانشگاه بالاخره دکترا داشت...هـــي کي ميشد منم دکترامو بگيرم راحت شم؟
توضيحش تموم شد
-فهميدي که انشالا؟
-اوهوووم
نگاهي به جزوم کرد
–بيا اين سوالو حل کن ببينم
با مداد سرمو خاروندمو جزوه رو ازش گرفتم سر پنج دقيقه حلش کردم
-درسته؟
-اره...حالا برو تا منم به کارام برسم
داشتم از اتاقش ميرفتم بيرون که گفت
-اقلا يه مرسي چيزي...
-همين که اوردم تا مشکلمو حل کني خيلي بهت لطف کردم
-پرروو اگه ديگه بهت کمک کردم
از اتاقش رفتم بيرون به يه ساعت نکشيد که دوباره به يه مشکل برخوردم... پرو پرو رفتم دم اتاقش
-چيه باز؟من ديگه بهت کمک نميکنما
-خوبه يه بار من از تو کمک خواستم...حالا بيا اين سوالو برام توضيح بده
-نچ نميدم
يه لگد اروم به پاش زدم
-هي بيا توضيح بده ديگه تو که دلت نميخواد بيفتم؟
-چرا اتفاقا خيلي دلم ميخواد بيفتي تا ديگه از اين غلطا نکني...حالا بيا بشين
-اوه چه جدي
-زود باش
تختشو دور زدمو رفتم کنارش نشستمو مدادمو بهش دادم
-ايندفعه فقط يه بار توضيح ميدما؟سر کلاس بودي اين يکي رو
نه نبودم ولي چون ديدم اگه بگم اره ممکنه خفم کنه به دروغ گفتم
-آره
چشماشو ريز کرد
-جون خودت
شونه هامو انداختم بيرون فقط نگاهم کرد نگاهش توبيخ کننده بودو ناخوداگاه منو وادار ميکرد که براش عذر بيارم
-خب بيشتر اونا مال دوران مجردي بود بعد ازدواج خيلي کمتر...
-از اين به بعد ديگه تکرار بشه خودم ميدونمو تو...راستي شما با اين همه غيبت چرا نميفتين؟
-معلومه ديگه يا حاضري ميزنيمو جيم ميشيم يا ميسپاريم برامون حاضري بزنن
نچ نچي کردو مشغول توضيخ دادن شد
-underestand?
-نه umbrella
-ok
بلند شدم تا خواست چيزي بگه زودتر گفتم
-بهت لطف کردم
-برووو اگه ديگه من بهت کمک کردم
با شيطنت گفتم
-نکن...اونوقت منم ميرم دور دور
-بيخود
خنديدم زبوني براش دراوردمو رفتم بيرون
امروز 27 مرداده و خيلي ذوق زده ام چون امروز تولد سپهره و قصد دارم بدون اينکه بفهمه براش تولد بگيرم از دو روز قبل همه رو دعوت گرفته بودم بدون اينکه خود سپهر متوجه شه قرار بود فقط جووناي جمعمون باشن يعني يه جورايي مجردي باشه و با سياوش هم هماهنگ کرده بودم که به موقع سپهرو بياره خونه اين چند وقته هم که مشغله ي فکريم فقط اين شده بود که کادو چي براش بخرم سپهرم که ماشاله از همه نظر چه لباسو کفشو....و چه از نظر گوشي موبايل و تبلت و لب تاپ و...غني بود...بعد از کلي معطلي و واي چه کنم واي چه کنم به اين نتيجه رسيده بودم که براش يه دست بندو گردنبند بخرم براي همين رفتم سراغ يکي از بهترين طلا فروشياي اصفهان که البته يکي از دوستاي فاميليمونم بود
يه ست طلا سفيد که خيلي شيک و ظريف بود خريداري کردم از تصور تلالو زنجير سفيد روي سينه ي خوش فرم و برنزه ي سپهر دلم غنج رفت
رفتم يه جايي توي خاقاني که ميدونستم کادوهارو خيلي شيک و خوشگل و باسليقه درست ميکنه...بگذريم...
ميز صبحونه رو براي سپهر اماده کردم
سپهر دست و رو شسته اومد با تعجب نگام کرد
-چرا آماده نشدي زود باش امروز من بايد زود برم شرکتا کلي کار ريخته روي سرم با يه شرکتم قرارداد دارم
-سپهر ميشه من امروزو نيام شرکت؟
نشست روي صندلي
-واسه چي؟
بهونه اي رو که از قبل آماده کرده بودمو گفتم
-اخه نه اينکه اين چندروزه تعطيلي ميان ترمه مهناز مهموني دوره اي گرفته منم ميخوام برم
لبخند پنهوني که روي لباش بود محو شد به نظر دلخور ميومد شايد با خودش فکر کرده بود براي تولد اون نميام...
-باشه اگه دلت ميخواد...
-معلومه که ميخوام
سري تکون داد
-کي برميگردي؟
خبيثانه گفتم
-احتمالا حدود يازده دوازده
بيچاره همون يه ذره اميديم که داشت از بين رفت...بميرم...آوايي خدا نکشتت نکن همچين با بچمون... دچار افسردگي حاد ميشه
عين اين پسر بچه هاي مظلوم سرشو تکون داد
-باشه برو ميخايي برگشتنی بيام دنبالت شب خطرناکه
-نه مرسي خودم ميام
قاطعانه-خودم ميام دنبالت فقط تو آدرسو برام اس کن...اوکي؟
-باشه تو که از همون اول حرف حرف خودته چرا ديگه ميپرسي
بلند شد کيف سامسونت مشکي شيکش و به همراه کت اسپرت دوديش و از روي اپن برداشت
-من رفتم...خداحافظ
-خداحافظ
صداي بسته شدن در پارکينگ که اومد از رفتنش مطمئن شدم اول باخيال راحت يه ساعت خوابيدم چون کار خاصي نداشتم ديروز که عاصفه خانوم براي تميزکاري اومده بودو خونه رو دسته گل کرده بود غذارو هم که سفارش داده بودم
مهنازو سارا طرفاي 11 اومدن کمکم با شوخي خنده و مسخره بازي کارارو کرديم
ساعت حدود سه بود که همه کارا شده بود به نوبتي يکيمون توي حموم اتاق خواب من و حمومي که توي راهرو بود حموم کرديم و ترگل ورگل حاضر شديم
براي اونشب يه بلوز ساتن استخوني يقه مردونه پوشيدم با دامن تنگ مشکي که تا سر زانوم بودو کمر باريکمو به خوبي نشون ميداد پوشيدم و بلوزمو توي دامنم کردم يه جوراب رنگ پاي نازکم پوشيدم با کفشاي پاشنه بلند مشکي
موهامم مهناز بالاي گوش سمت چپمو سه تا بافت زدو بقيه ي موهامو با يه روبان مشکي هم جنس دامنم جمع کرد بالاي سرمو يه قسمتشو خوشگل ول کرد روي شونه ي سمت راستم يه آرايش مسي هم کردم سپس با عطر مارک givenchy خوش بوم که سوغاتي نيما از ايتاليا بود دوش گرفتم
خودمو توي ايينه بر انداز کردم...عالي شده بودم
مهناز سوتي زد
-به به عجب تيکه اي شدي نکبببببببببتي....
سپس با حالت خاصي سر تاپامو يه نگاه کرد
-خوررررررررردن داري
خنديدمو زدم تو سرش
-گمشوووووو زنيکه هيز خرررررررررراب
بعد اشاره اي به تیپ خودش کردم
-ببينم نامرد تو ميخوايي دل کيو ببري با اون تيپ پسر کششششت هان؟؟هان؟هاااااان؟؟
-معلومه اين همه پسر نازو ماماني دارين تو فاميلتون
-اهاااااااان بگو پسسسس ولي ببين کثافتتت من رو همه ي پسراي فاميلمون غيرت دارم نگاه چپشون کني چشاتو از کاسه در ميارم...اوکــــــــي؟؟
-نُکـــــــــــــــي
ساعت طرفاي هفت بود که اولين مهمونا يعني نيما و سوگل و ناديا و اميدو مبينا اومدن با همه دست و روبوسي کردمو خوش امد گفتمو ازشون پذيرايي کردم اميد از همون اول چشماش مهنازو گرفته بود...حقم داشت مهناز خيلي نازو با نمک بودو خوش اندام هفته ي پيشم که خانوم رفته بودن انتاليا يه حموم افتابم گرفته بودن که يه مانکن سکسي شده بودن ايشون و در کنار اينا خانوم و باوقار والبته زبون درازو شيطون بودو به دل مينشست
تقريبا همه ي مهمونا اومده بودنو همه منتظر بودن و لحظه شماري ميکردن براي رسيدن سپهر...طبق قرارمون با يه تک که از طرف سياوش بود به معني اينکه الان سياوش همراه سپهر به کوچه رسيدن چراغارو خاموش کرديمو همه پشت مبلا قايم شدن منم کيک دو طبقه ي کاراملي و گذاشتم روي ميز دوتا فشفشه رو هم فرو کردم توش به همراه 30 تا شمع ريزو رفتم پشت يکي از مبلا قايم شدم...
مهردادو مهرشاد هي پارازيت مينداختن و سعي ميکردن سکوتي و که به وجود اومده بودو بشکنن...
لحظه اي بعد صداي باز شدن در پارکينگ اومد....و چند دقيقه بعد....صداي چرخش کليد توي قفل...
نفسمو توي سينه حبس کردم تا از هيجان جيغ نزنم...
شبح سياوش و سپهر ميون تاريکي پديدار شد...و چراغا توسط مهناز که مسئولشون شده بود روشن شد...و لحظه اي بعد صداي سوت و دست و تولدت مبارک...
++++++++++++
++++++++++++++++

همه از پشت مبلا اومدن بيرون و منم بلند شدم...
سپهر با حالت خاصي توي چشمام زل زده بود...برق شادي و از اون فاصله هم توي چشماش ميديدم...با همه دست رو بوسي کرد و اومد سمت من بي حرف با محبت نگاهم کرد
لبخندي بهش زدم
-تولدت مبارک
با يه لبخند بي نظير جواب داد
-ممنون خانمي حسابي غافلگيرم کردي...انتظارشو نداشتم جوجوي شيطون
از لفظ خانومي حسابي لذت بردم..
شيرين خنديدم از همون خنده هايي که چال روي گونم پيدا ميشد
نيما با قِر رفت سمت ضبط و يه اهنگ گذاشت
-صاحبان مجلس بفرمايين وسط خجالت نکشين
و سپس يکي يکي همه رو بلند کرد و بعد رفت سمت سوگل بلندش کردو شروع کرد به رقصيدن باهاش...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آسمان مشکی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA