انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

با من همقدم شو


زن

 
فصل 3
در طرحای ارائه شده فقط میتونم بگم دو نفر طرح دادن بقیه افتضاح بود ینی اگر یه بار دیگه من یه همچین کاری از شما تحویل بگیرم همه بیرون !!!!!
--خانم رهاورد -خانم شایسته- اقای فرهادی شما سه نفر به علت تقلبی که کردین باید هرکدام 3طرح با شرایطی که میدم بکشید
--به جز اون 2نفر بقیه یه فکری به حال خودشون بکنند
آخ این که جزو این سه تا نبود چقدر بد
--خب دو طرح تو دستای منه که یکی بسیار خلاقانه کشیده شده و دیگری تمیز و بدون اشکال دوست دارم بدونم اگر شما بودین کدومو انتخاب میکردین ؟؟ باید بدونید شخص انتخاب شده در کلاس رابط من با شما خواهد بود!
بچه ها دستاشونو بلند کردن چند دختر که ته کلاس نشسته بودن و کنار همون دانشجو بودن دستاشونو هی تکون میدادن تو دلم گفتم از حالا حذفیای کلاسم معلوم شد و یه پوزخند زدم که از چشمای اون دانشجو دور نموند
--خب اون ته همون خانومی که دستشو بلند نکرده و روی میز کاراشو انجام میده نظر شما چیه؟؟
بچه ها برگشتن عقب و نگاه کردن انگار همه کنجکاو شده بودند که بدونند اون کسی که من به صورت مسخره ای ازش نظر میخوام کیه به جز یه پسره که فقط به من نگاه میکرد مشخص بود ادم مغروریه ! منم همچنان پوزخند خودمو حفظ کرده بودم
دختره سرشو بلند کرد به دانشجوهایی که بهش چشم دوخته بودند نگاهی کرد و بعد نگاشو به من دوخت ابروهاشو داد بالا یه چشمکم بهم زد و از جاش بلند شدو گفت
--استاد من فقط در صورتی که طرح هارو ببینم میتونم نظر بدم شما ندیده از من نظر میخواین ؟ در واقع شما یه جور دیدگاه خودتونو میگین شاید برای من اون طرحی که میگین تمیز کار شده ابتکاری باشه! متاسفم !
بعدم نشست سرجاش و دست به سینه خیره شد به من
خب امیرعلی تا حالا کسی باهات اعلام جنگ کرده بود نه ولی حالا قراره با این بجنگی
عینکمو دادم بالاتر شروع کردم به قدم زدن تو کلاس به ته کلاس که رسیدم خم شدم تا روی میز اون دختر و که همینطور خط خطی بود ببینم بچه هام نگاشون به من بود چه خطای صافی
برعکس زبان تندش کارش خوبه
سرمو بالا گرفتم و به همون دانشجو که همینطور خیره نگام میکرد نگاه کردم نمیدونم تو نگاش چی بود اما هر چی بود دوست نداشتم بیشتر از این بهش نگاه کنم برای همین سریع صاف ایستادم و گفتم
--نظر شما مهم نیست! به نظرم موضوع جالب شده میتونیم رای گیری کنیم نفری یه کاغذ بردارین و نظر خودتونو بگین
بچه ها همه به تکاپو افتادند انگار تو دلشون این امید بود که طرحی که ازش صحبت میشه مال خودشونه
ردیف اخر که فقط میخندیدن و همون دختره بهشون مدام چیزی میگفت که باعث خندشون بشه
رای گیری هارو جمع کردن دادن به من رای به همون کسی رسید که کارش ابتکاری بود
سرمو بلند کردم همه رو از نظر گذروندم بعد بلند گفتم
--خانم رها شایان کیه؟؟؟
همه ساکت بودن و فقط همون پسری که روبروم نشسته بود و به نظر مغرور میومد تعجب کرد و به صورت شگفت زده ای به من نگاه کرد منظورشو درک نمیکردم
--لطفا خانم رها شایان خودشونو معرفی کنن
بچه هایی که ته بودند ریز خندیدند و به هم نگاه کردن دختره هم هنوز روی میز خم بود اما یه دفعه صاف نشست نگاهی به من کرد و با اعتماد به نفس بلند شد
--بله استاد من رها شایان هستم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رها
--رها برا خوشامدگویی به استاد چی دادی؟
--یه طرح از اون چهره ی خوشگلش کشیدم دادم دستش
مهسا زد به کلمو گفت
--نگو رها این استادمون خوشگله
دماغمو گرفتمو یه پوف بلند بالا بهش تحویل دادم
--خانم رها شایان کیه؟
عمه امم نکنه کار من ابتکاری بوده فک کن! یه درصد!
--خانم رها شایان خودشونو معرفی کنن لطفا!
سپیده و فریبا و مهسا که ریز ریز میخندیدن سپیده گفت
--بایدم ادمی که کاریکاتور یه خوشگلو زشت میکشه مبتکر باشه!
--وای رها نترکی دختر تو و خلاقیت؟؟
مهسا گفت
--محاله محاله محاله!
دوباره خندیدن برگشتم گفتم
--مگه من چمه ؟؟؟ وایسا زنگ خورد من میدونم با شماها !
با یه پرستیژ ویژه ی رئیس جمهوری بلند شدم
--بله استاد من رها شایان هستم!
استاد چند لحظه نگام کرد اصلا احتمال اینکه من بخوام رابط اون با بچه ها بشم به مغزشم خطور نکرده بود نگام افتاد به احسان چه برگشته با خشم نگام میکنه!
هی اقا برو با اون دعوا کن! حتما کار تمیزه تو بودی ؟
بعدم چشامو ریز کردم و همینطور که داشت با تعجب همراه با خشم نگام میکرد به استاد اشاره کردم ینی برو به استاد بگو بچه پرو
بچه ها میگفتن خله ها من جدیش نگرفتم
--خانم شایان کار شما کاملا با بقیه فرق داشت متاسفانه یا خوشبختانه من از این به بعد خیلی از کارهایی که نمیتونم به علت مشغله ی کاریم انجام بدم رو به شما میسپارم که به بچه ها گزارش کنین و ازشون کار بخواین
شیطان خفته ام دوباره بیدار شد آخ آخ عاشقتم استاد
نگاهی به احسان انداختم چند وقته بچه ها اصرار دارن براش استین بالا بزنم برای توام دارم اق احسان
--خانم شایان حواستون به منه؟
سرمو بلند کردم
--بله بله استاد بفرمایین!
--خب پس شما زنگ که خورد میتونین بیاین و شماره تونو بدین و من وظایفتون رو بگم
چقده حرص میخوری پسر بیخیال ! حالا درسته حریفت قدر قدرته استاد! ولی به خودت فشار نیار زیاد اذیتت نمیکنم
--بله استاد
نشستم که سپیده دستاشو رو به اسمون دراز کرد و گفت
--خدایا بندگان مه چهره ات را از شر این) اشاره به من(حفظ بفرما
چشامو درشت کردمو گفتم
--تو چی گفتی سپیده؟
--به جان تو رهاجان منظوری نداشتم
--لطفا ساکت اون عقب چه خبره؟؟؟؟؟
بعد از کلاس بچه ها که از کلاس خارج شدن رفتم سمت میز استاد که همینطور روی ورق داشت یادداشت میکرد بهش که رسیدم سرشو از رو ورق بلند کرد نگاهی بهم انداختو دوباره سرشو انداخت پایین
بیا حالا ما میخوایم حال اینو بگیریم این داره حال مارو میگیره
چند دقیقه گذشت هنوزم داشت کاراشو میکرد کلاس کاملا خالی شده بود
--استاد با من کاری ندارین ؟ برم؟
سرشو از رو برگه ها بلند کرد عینکشو دراورد گذاشت تو کیفش از جاش بلند شد
قدش از من بلندتر بود با اینکه منم قد بلندی داشتم
گوشیشو دراورد و نگاهی بهم کرد از ذهنم یه لحظه گذشت چقدر نگاهاش مغرورانه است
--خب شما شمارتونو بگین
--بله یاداشت کنین...
--روی این برگه من تمامه وظایفتونو نوشتم موقع هایی که من در دفتر کاریم هستم و چیزی از بچه ها میخوام شما بهشون ابلاغ میکنین یه سری توضیحات دیگه ام هست که میتونین مطالعه کنین
برگه رو گذاشت تو دستم بدون هیچ مکسی چرخید داشت از کلاس خارج میشد
--استاد شماره ی خودتونو به من نمیدین شاید من از شما سوال داشته باشم اونوقت چی ؟
برگشت انگار برای این قضیه تردید داشت
--نگران نباشین اتفاق بدی براش نمیافته!
بعدم یه نیمچه لبخند بهش زدم اومد جلو و خیلی اروم طوری که فقط من بشنوم گفت
--نگران هستم به هر حال استاد با این شرایطی که من دارم دردسراش زیاده ولی خب..
لبخندی زد که بیشتر میخواست منو مسخره کنه
--شما یادداشت کن من به شما اعتماد میکنم..
بعدم رفت بیرون بدون خداحافظی با کلمه ی فعلا
گفتم وایسا اعتمادتو تبدیل به به
--رها وسط کلاس چیکار میکنی بیا دیگه
سریع برگشتم و رفتم پیش بچه ها
رها؟
--رها؟؟
--رهاااااااااااااا؟
--بله بله بله مامی
--مامیو درد چند دفعه گفتم به من مامی نگو بدم میاد
از رو تخت بلند شدم سیخ نشستم تو دلم گفتم مادرم انقدر مهربون ؟ جون من فرضیه ی مادرا بهشت زیر پاشونه راسته؟؟؟؟؟
در اتاق با شدت باز شد افتادم رو تخت پتو رو کشیدم رو صورتم
این فرضیه که خانوما صبورن درسته؟
--رها مادر تو چرا هنوز زیر پتویی؟
سرمو از زیر پتو اوردم بالا و طوری که فقط چشام بیرون بود
--مامان چرا کفگیر تو دستاته؟؟؟؟ مگه من چیکار کردم که با کفگیر اومدی منو بزنی؟؟
مامان نگاهی به کفگیر تو دستش کرد و بعد دستشو اورد پایین و یه دفعه زد زیر خنده
--رها مادر اخه بچه تو چرا انقده مسخره ای؟
جان؟؟؟؟
--تو به کی رفتی؟ صد دفعه به بابات گفتم مرد موقع حاملگی جلو من سبز نشو نمیخوام بچه مون خل شه ؟
--مامان!!!!
--بیا مادر که شاید فرجی بشه اینا که امشب میان پسرشون سرش به سنگ خورده باشه تو رو بگیره! فقط زود باش اتاقت با خودت اگه تا 1 ساعت دیگه اومدم تمیز نباشه ....
کفگیرشو اورد بالا و تکون داد و باخنده رفت بیرون و درو بست
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سرمو از زیر پتو اوردم بیرون نگاهی به اتاق انداختم
اوووووووووووووووووووه رها برو بمیر! که مامانت اگه کل خونه رو میداد دستت بهتر از اتاقت بود
از رو تخت بلند شدم کامپیوترو روشن کردم استینارو زدم بالا شعر مورد علاقه مو گذاشتم صداشو زیاد میکنم
ویالون با صدای جیغ و حالا نخواستم با غم بسازی
نخواستم هیچی نگین خواستم درد دلتو دیگه با هیچکی نگی
اخه عشق اجباریی نییییییییییست!!!!
تو زندون من نمون!
حالا که فکر رفتنی !! دیگه از موندن نخون!!!
تا دیدم میخوای بری دلم راتو سد نکرد!!!
برو فردا مال تو ! دیگه اینجا برنگرد!!
بدون من بعد من دلتو هرجا جا نزار !!
غم با من موندنو تو من بعد یادت نیاااااااااار!
لباسا چرا انقده زیاده ! اخه مگه من روزا با لباسام کشتی میگیرم که همه رو زمینن؟
همه رو انداختم رو دستام در کمدو باز کردم پرت کردم تو کمد و درشو بستم دستامو زدم بهم اینم از این
نگاهی به اتاق انداختم به به ماکتارو چیکار کنم ؟
برداشتم همه رو روهم روهم گذاشتم تو کمد
کار دیگه ایم هست
بله دستامو کوبیدم بهم جارووووو!!!!
دوییدم تو اتاق جارو رو برداشتم مامان داشت گرد گیری میکرد نگاه چپکی بهم انداخت منم دوییدم با جارو تو اتاق درو بستم
اگه شونت تکیه گامه پس چرا من تنها شدم؟؟چرا هر لحظه ام همیشه منم تنها با خودم
یه تصویر از عکس چشمات روی دیوار دلم
چقدر قصه ام خنده داره! چقدر بیکاره دلم!!!!!!!!
خب اینم از جارو
--ماماننننننننننننن کارا تموم شد!!
نگاهی دوباره به اتاق انداختم که وقتی مامان میاد غرغر نکنه
اتاق من تقریبا مربعی شکله! یه پنجره ی بزرگم داره که من اوقات بیکاری بیرونو دید میزنم/یه تخت یه نفره و توی پرانتز نیم چون خیلی بزرگه چوبی قهوه ای با روتختی صورتی و یه میز تحریر قهوه ای که کامپیوتر و دوتا از عروسکای دوست داشتنیم ینی اقای سیاه پوست و خانم قورباغه تپلو قرار دارند و در نهایت یه درآور به همراه اینه
خداروشکر همه چیز مرتبه باخوشحالی رفتم بیرون یه سیب سرخ از تو یخچال برداشتم افتادم روی مبل راحتی هامون و تلویزیونو روشن کردم مامانم با دستمال گردگیریش هی جلو من رژه میرفت بعد از این که چند بار از جلو چشمام عبورکردو تقریبا من هربار جاهای حساس فیلمو مامانم میدیدم جلو تلویزیون ایستاد
--رها مادر واقعا اتاقتو تمیز کردی ؟
--بله مامان من با وجود شما هیچی از این فیلم نفهمیدممممممممممم!!!!!
رفت سمت اتاق و بعد ازچند دقیقه بلند گفت
--رهاااااااااااااااااااااا!! !!!!
از رو مبل به حالت دو پریدم بالا و سریع رفتم سمت اتاق درو که باز کردم از دیدن صحنه ی روبرو با دست زدم رو پیشونیم
--ای وای نه!!
مامان در کمدمو باز کرده بود و لباسهای عزیزم که همه به زور توی کمد جاشون داده بودم رو سر مامان ریخته بودن
اقا من یه سوال دارم اینکه میگن دخترا قبل از ازدواج باید خونه داری یاد بگیرن درسته؟؟؟؟پس چرا داره برا من خواستگار میاد؟؟؟؟؟؟........
--رها سینی چاییو بیار
نگاهی دیگه به خودم و سینی چایی تو دستم انداختم یه کت و شلوار کرم رنگ به همراه روسری کرم سرم کرده بودم باسلیقه ی مامان اگه به خودم بود ترجیح میدادم با تیپ دانشگام برم
سر چایی کلی مامان بهم سفارش کرده بود که همه رو یه رنگ بریزم نه کمرنگ و پر رنگ
وارد سالن که شدم اولین کسی و که دیدم بابام بود که داشت خیار میخورد! و در حین خوردن منو که تازه وارد شده بودم نگاه میکرد
عزیزم من بابامو خیلی دوست دارم گلیه واسه خودش یه مرد تپلو که همیشه لپاشو میکشم !
نه نه بابایی من به خودت رفتم خیالت تخت ژیگولو!
با اینکه سنش رفته بالا ولی هنوزم موهاش مشکیه من رنگ موهام و چشام به بابام رفته مشکی اما سفیدیم به مامانم رفته
نفر دوم اق داداش گلم پویا بود که با یه چشمک ورودمو تبریک گفت
داداشم 3سال ازم بزرگتره ینی من الان 19سالمه اون 21سالشه و کلا فکر میکنه از من خیلی فهمیده تره که من خودم چندبار با حرکات اکشن نشون دادم که نه عزیزم دنیا دست منه!
پویا چشاش و موهاش به مامانم رفته چشای عسلی با موهای خرمایی قدشم بلنده
نفر بعدی مادر پسره بود چادرشو سفت گرفته بودو با لبخند داشت نگام میکرد !
اه اه من انقده از مادر شوهر بدم میاد از الان گفته باشم!!!
ای بابا نفر بعدی مامان خودم بود که هی چشمو ابرو میومد واسم !
وااااا! بسم لا! بزار بیام تو بعد واسه ما چشمو ابرو بیا مامان پری!!
در اخر اقا دوماد خجالتی به همراه پدرشون نشسته بودن
هی پسر من از مردای خجالتی بدم میاد ! اخه چرا سرخ شدی تو خجالت بکش من الان باید لبو بشم نه تو!
نگاش کن سرشو اورده بالا و با ترس نگام میکنه شیطونه میگه کمربند مشکیتو در بیار دستاتو بیار بالا و صاف بزن تو کله اش که دیگه نیاد خواستگاری!!!!
اقا من این فرضیه که پسر وقتی دهنش بو شیر میده رو نباید زن بدین موافقم شما چطور؟؟؟؟؟
بلند گفتم
--سلام
همه جواب سلاممو دادن
--سلام عروس گلم
جان؟
--سلام دخترم
بله؟
و در اخر داماد
-- سلام
پوف
رفتم کنار مامانم نشستم
داماد پسر یکی از دوستای بابام بود اخه بابام تاجر چرمه
اسم پسره اشکانه میگن از اون اب زیر کاهاست باید بگم خوشتیپه قیافه اشم خوبه چشماش متوسط و طوسیه ابروهاش از هم بازه و موهاشم مشکی و لخته صورتش بیضی و قد و بالاش بلنده در حد نبردبون خونمون!
--خب رها جان شما اقا اشکان و راهنمایی کن برین صحبتاتونو بکنین
--چشم پدر
نگاه چندشی به اشکان کردم از الان گفته باشم من جوابم منفیه
رفتم سمت در و وارد حیاط شدم)خونه ی ما ویلاییه و دارای یه حیاط بزرگ به همراه باغچه است( نشستم روی یکی از صندلیا پسره هم نشست روبروم چند لحظه سکوت بود من که هدف خاصی نداشتم برا همین صبر کردم خودش شروع کنه
--خب از کجا شروع کنم؟راستش من از شما خوشم اومده ینی فکر میکنم با شما خوشبخت میشم هرکاریم بگین انجام میدم برای بدست اوردنتون شما دوست دارین شوهر ایندتون چطور باشه؟
چشام برق زد یه لامپ تو ذهنم روشن شد و سریع نگامو دوختم بهش
وای رها که دور افتاد تو دستت!
که از من خوشت اومده)متاسفانه باید بگم خانواده ی من به این وصلت راضین پس خودم باید کاری بکنم(
خب میدونین من عاشق شرط گذاشتنم و دوستام میگن تو این زمینه بسیار با استعدادم
گوشیم زنگ خورد از تو جیب کتم دراوردم ببینم کیه
به به کشت خانه اسمش تو گوشیم اینطور سیو شده فکری اومد تو ذهنم شاید با آوردن یه رقیب خیالی بشه این بچه رو از میدون به در کرد
نگاهی به اشکان انداختم که با تعجب به من خیره شده بود حتما پیش خودش این مراسمو خیلی رسمی دیده
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
پسرجان ناراحت نشو تقصیر مامان باباته که اومدن برات خواستگاری !
با کلمه ی ببخشید از جام بلند شدم دکمه ی پاسخ گوشیو زدم
--بله
--سلام خانم شایان
--سلام استاد حال شما چطوره؟ خوبین؟
--مرسی متاسفم که این وقت روز تماس میگیرم
-- ای وای این حرفا چیه شما هروقت تماس بگیرین اشکال نداره! وقت من برای شماست استاد
بعدم یه خنده ی ملیح کردم زیر چشمی داشتم اشکانو دید میزدم اخماش با حرفی که زدم رفت تو هم و نگاش اومد سمتم
صدای استاد متعجب شد
--لطف میکنید برای فردا به بچه های کلاس بگین من 3شنبه دیر میام و باید.... سری تکلیفو انجام بدن بیارن؟
--بله اقای کشاورز حتما امر دیگه ای ندارین؟
--نه ممنون خدانگهدار
--خداحافظ
چقدر مستبد و جدی صحبت میکنه وایسا من فردا حالتو رو نگیرم رها نیستم حیف الان تو معذوریت بودم
برگشتم سمت اشکان که کاملا ناراحت نشسته بود و به من نگاه میکرد لبخندی بهش زدمو گفتم
--عذر میخوام
--خواهش میکنم استادتون بودن
--بله یکی از استادام بود که معمولا از من میخواد که به بچه ها کارارو گزارش بدم
--اهان بله! خب من گفتنی هارو گفتم حالا شما بفرمایین
--راستش من باید فکر کنم
امیرعلی
دستی تو موهام کشیدم همینطور که به تلفن نگاه میکردم لبخند زدم نمیدونم چرا از اینکه رها همین دانشجوی مسخره باهام خوب صحبت کرده بود خوشحال بودم ینی بیشتر از صداش خوشم اومده بود صدای گیرا و در عین حال زیبایی داشت چهره اشو بخاطر اوردم به نظرم این صدای قشنگ به اون چهره ی ملیحش میومد
چی؟ ملیح؟ چه زود این دختر برات ملیح اومد!
چرا حس کردم چهره اش برام مهمه؟
روی تخت دراز کشیدم دستامو گذاشتم پشت سرم و به سقف نگاه کردم
اسمش چی بود؟رها!
خب اسمشم بهش میومد!
رها صورت تقریبا گردی داشت چشماش درشت و خمار بود رنگ چشاش سیاه بود دماغش تپلی بود ولی متناسب صورتش ابروهاشم پیوسته نبود اما قشنگ بود قدش بلند و اندام لاغری داشت چهره اش خیلی ساده بود ینی ارایش نداشت اما یه معصومیت توی نگاهش بود که منو امروز از اینکه به خاطر جوابش دعواش کنم انداخت
از استادای دیگه وقتی توی اتاق برای استراحت جمع میشیم اسمشو زیاد شنیدم چرا؟باید فردا راجع به این موضوع ازشون سوال کنم
--امیرعلی پاشو خواب نمونیییییییییی!!!!!
سرمو تو بالش فرو کردم اگر یه روز فقط یه روز الناز مزاحم خوابم نمیشد ....
--امیرعلی زود باش مامان میگه صبحونه نخورده نمیشه بری
--امیرعلی امروز تو باید منو ببری دانشگاه
از جام بلند شدم از رو تخت شاهواری خودم اومدم پایین حوله امو برداشتم همینطور که داشتم میرفتم سمت دستشویی نگاهی به عکس پراقتدار پدرم انداختم و سرمو تکون دادم توی اون عکس بابا با یه ژست خوشگل به عصاش تکیه داده با دست دیگه اش سیبیلشو تاب میده
از حمام که اومدم بیرون دیدم الناز رو تختم نشسته و داره کاریکاتوری که پرت کرده بودم زیر تختمو رو هوا بهم نشون میده و بلند میخنده
یعنیا خون جلو چشامو گرفته بود رفتم طرفشو اون نقاشیه مضحکو ازش گرفتم
--چی انقده خنده داره؟؟
--تو
بعدم پقی خندید
--الناز برو از اتاق من بیروننننننننننننننننن
فشنگ از جاش پرید پایین و شکلکی برام دراورد و رفت دوباره نگاهی به عکس بابا انداختم و اینبار برای بابا شکلک النازو دراوردم
--بابا اینم دختر بود انداختی دست من تو این 27سال عمرم فقط همون چندسال اولو تونستم زندگی کنم
بعد از اینکه النازو دانشگاه رسوندم رفتم دانشگاه وارد کلاس شدم بچه ها همه نشسته بودن و همه جا سکوت بود تعجب کردم از این همه انضباط رفتم جلو و توی جایگاه همیشگیم وایسادم سرمو تکون دادم بچه ها نشستن نگاهی به جمعشون انداختم همه زل زده بودن به من حتی رهایی که حواسش هیچ وقت نیست و اتفاقا دست به سینه و در حالی که سرشو کج کرده بود نگام میکرد اخمی کردمو گفتم
--خانم شایان این برگه های رو میز چیه؟
--تکالیفتون
نگاهی به برگه ها انداختم دوباره گفتم
--کسی نمیخواد بگه کاریکاتوری که توی طرحا بود از کیه؟
شروع کردن به پچ پچ کردن فقط رها بود که چیزی نمیگفت و فقط سرشو برای دوستاش تکون میداد یه حسی بهم میگفت کار رهاس ولی بازم به خاطر تکالیفش اون حس میگف نه
--من تا اخر کلاس بهش وقت میدم که خودشو معرفی کنه به هر حال با یه استاد نباید شوخی کرد
و بی اختیار یاد الناز افتادم که چقده بهم خندیده بود یا پسرعموم کسری که فقط تو این هفته چند بار میخواستم خفه اش کنم با این افکار از جام بلند شدم و رفتم پای تخته
تخته عجیب خط خطی بود انگار یکی میخواست از من بابت پاک کردن تخته بیگاری بکشه بیخیال این شدم که کسیو صدا کنم پاکش کنه تخته پاکنو برداشتم با یه حرکت نفهمیدم چی شد که یه سطل اب خالی شد روم خیس شدم
اه صدای خنده ی بچه ها کل کلاسو برداشت با عصبانیت سطلی که رو سرم بودو برداشتم و برگشتم سمت بچه ها یه سریا که از خنده افتاده بودن رو میزاشون از عصبانیت سرخ شدم بلند گفتم
--ساکت!
وقتی بچه ها نگاشون به من افتاد همگی ساکت شدن تو این بین رهام خیلی ریلکس برعکس بقیه ساکت نگام میکرد مثل همون موقع که وارد کلاس شده بودم دوباره حسی بهم گفت خیلی موذیه امیرعلی باورکن کار خودشه
--کار کی بود
سکوت
--میگم کار کی بود
بازم سکوت
--باشه پس صبر کنید به خاطر این کارتون تنبیه میشید یا کسی که این کارو کرده میگه یا همه به اتیش اون بسوزید
و با عصبانیت از کلاس خارج شدم دلیلی نمیدیدم بمونم به اندازه کافی بهم خندیدن حس جنگ با شخصی که اینکارو کرده بود در من بیدار شده بود
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رها
تا رفت بیرون اول همه ساکت بودن کم کم همه در حالی که باهم حرف میزدن رفتن بیرون به جز شایان ، الیاس ، سیما ، فریبا ، سپیده ، غزل و رضا
سپیده اروم رفت در کلاسو بست بعد همشون برگشتن سمت منو شروع کردن دست زدن
الیاس ازون ته داد زد
--ابجی رها گل کاشتی
سپیده --رها دیونتم دختر عالی بود
یه دفعه غزل گفت--رها چطوری تونستی یه همچین طرحی بریزی ایول
بلند شدم رو به همشون تعظیم کردم و گفتم
--چاکر شما ابجی رها ما اینیم دیگه الکی که بهمون نمیگن خلاق
در همین حین در کلاس باز شد و احسان اومد تو و اول با تعجب بعد با اخم نگاهی به همه انداخت و در اخر روی من که بین بچه ها ایستاده بودم زوم کرد منم اخمی بهش کرده بودم و با نگام میگفتم چیه ؟ اونم دفترشو از رو میز برداشت و کتشو صاف کرد سرشو با تاسف رو به من تکون دادو رفت بیرون
سپیده--خیلی دلم میخواست جفت پا برم تو کله اش
منم کیفمو برداشتم و با ناراحتی از تو کلاس رفتم بیرون سپیده پشت سرم داشت میدویید
--وایسا رها کجا منم با تو میرم خونه
فردای اونروز قرار بود بعد از دانشگاه اشکان ینی همون خواستگارم بیاد دنبالم منم حالم اساسی خراب بود ینی داشتم فکر میکردم چطوری فقط دست به سرش کنم
توی راهرو دانشگاه تکیه داده بودم به دیوار و رو زمین با پام ضرب گرفته بودم که ازون دور دیدم احسان در حالیکه بهم نگاه میکرد داشت میومد سمتم
خوشتیپ بود از لباسایی که پوشیده بود معلوم بود قدش تقریبا بلند بود نه چاق بود نه لاغر صورتش بیضی بودو موهای پر و قهوه ای داشت چشاشم قهوه ای بود دماغ و دهنشم متناسب صورتش بود لباس سفید پوشیده بود با شلوار کتون خردلی که پوستشو روشن نشون میداد
بهم رسید روبروم ایستاد و گفت
-- خانم شایان میتونم راجع به طرحتون چند سوال بپرسم؟
--نه متاسفانه وقت ندارم
بعدم جهت مخالف کلاس ینی به سمت در حرکت کردم
خیلی من ازین خوشم میاد هی جلو من افتابی میشه
به در دانشکده که رسیدم دیدم احسانم با من داشته میومده برگشتم سمتش ببینم چی میگه دیدم دست به سینه وایساده
--من فقط یه سوال کوچیک داشتم
اخمی کردم و تا خواستم مخالفت کنم دیدم از پشت سرش اشکان داره میاد سمتم یه دفعه نگامو دوختم به احسان و با لبخندی که میدونستم اشکان میبینه گفتم
--بله بله بفرمایید سوالتون چیه؟
احسان با تعجب نگام میکرد بعد با شک سوالشو پرسید شروع کردم براش توضیح دادن که اشکان رسید و با اخم سلام کرد منم خیلی ریلکس بهش سلام کردم که گفت
--رهاجان ایشون کی هستن ؟
نگاهی به احسان انداختمو گفتم
--ایشون یکی از دانشجوهای کوشای کلاسمونن
و با لبخند به احسان خیره شدم احسانم برای تغیر رفتار ناگهانی من کمی شوکه بود
اشکان گفت--نمیخوای رها منو معرفی کنی؟
میدونستم از عمدی میخواد معرفی بشه پیش خودم گفتم حالا چی بگم
................
چند وقتی از دانشگاه میگذره تو این چند وقت خیلی اتفاقا افتاد یکیش دست به سر شدن اشکان بود بارفتارام )ینی اوردن رغیب خیالی (و شرطای نامتعادلی که گذاشتم اشکان برید به معنای واقعی .خیلی باحال بود من که واقعا بهم خوش گذشت مثلا یه بار که برده بودم توچال گفتم باید ازون پرشی که گذاشتن و رو هوا معلق میشن بپری بیچاره از ترس رنگش پرید خلاصه چشتون روز بد نبینه با هزار تا غر قبول کرد پرید وقتی اومد پایین انقده حالش بد شد بردنش بیمارستان یا یه بار که رفته بودیم شهربازی اروم گفتم باید سوار عقربه بشیم که میچرخه ازون انکار از من اصرار سوار شدیم که اونم منجر به درمونگاه شد
روز اخر توی پارک وقتی نشستیم برگشت به منو گفت رها خانم من فکر میکردم میتونم خوشبختتون کنم ولی اشتباه بود من خیلی از خواسته های شمارو نمیتونم انجام بدم . و حالت ادمای شکست خورده رو به خودش گرفت و منم در حالی که بستنی میخوردم سرمو براش تکون میدادم که باعث تعجبش شد فک کنم به دیوانگی من پی برد
میدونین ولی من فهمیدم که واقعا دوسم داره و برای همین تو دلم براش غصه خوردم
وقتی این خبرو به مامان اینا دادم مامان خیلی ناراحت شد و طومار سرزنشهایی بود که به من داد ولی بابام لپمو کشیدو گفت ای شیطون چیکارش کردی در رفت؟
منم نشستم کنارش و در گوشش چند نمونه اشو تعریف کردم که از خنده سرخ شد پویام که کلا حال میکرد من تو خونه باشم چون به هرحال ما با هم اتیشایی میسوزوندیم
اتفاق عجیب دیگه ای که افتاد این بود که استاد بعد از اون آبه کلاس بعدیشو توی کارگاه مصالح دانشکده امون برگزار کرد و وقتی رفتیم دستور داد تمام اجرهایی که بچه های کلاس قبل دیوار چینده بودن جمع کنیم چشمتون بد نبینه که من به شخصه در لحظات اخر داشتم غش میکردم و هربار که استادو در خلوت خودم نفرین میکردم جلوم سبز میشد و میگفت خانم شایان اون دیواره هنوز کامل آجراشو برنداشتین
هنوزم توی طرحام کاریکاتورشو میکشم در حالتای مختلف و اون اوایل خیلی پاپیچ میشد ولی الان وقتی وارد کلاس میشه یه لبخند موزی و به قول سپید مورمازی رو لباشه و درون حال به من نگاه میکنه و هیچی نمیگه احساس میکنم میدونه منم ولی به رو خودش نمیاره ولی تا دلتون بخواد برای تلافی بهم طرح میده بکشم منم تا حالا کم نیاوردم و تلافیشو سرش دراوردم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
اتفاق جالبتری که افتاده اومدن احسان به گروهمونه ینی اوایل دوستاش که چندتا بچه خرخون مثل خودش بودن با دهنای باز بهش خیره میشدن ولی خب اون اهمیت نمیده و خیلی از اوقات برای مشورت در مورد خیلی از طرحاش به من رجوع میکنه که منم به خاطر چندباری که مردونه کمکم کرد روشو زمین نمیندازم همین رجوع هاشم باعث شد کم کم وارد گروهمون بشه و از خیلی شیطنتای من سر در بیاره مثل اون کاریکاتوره ! چون یه بار از خودش کشیدم و با خنده و کمی هم نمک بهش تحویل دادم متوجه شد . میدونین وقتی کاریکاتور خودشو دید چند لحظه بهش خیره شد بعد با صدای بلند شروع کرد خندیدن برای اولین بار خندشو دیدم
قشنگ متین و زیبا میخندید که باعث شد از کارم راضی باشم حتی با یه زبون خودمونی برگشت گفت گل کاشتی رها چقدر قشنگ کشیدی تو خیلی با استعدادی
منم بهش خیره شدمو گفتم احسانم بد نیستا من هی تو دلم غیبتشو میکردم همون خنده باعث صمیمی تر شدن احسان با من و دوستام شد دیگه خیلی از جاها حتی گردشای دسته جمعیمونم با ما بود و البته در کنار من ! این باعث شد که یاسمن با حرص و خیلی از بچه های کلاس که چشمشون به احسان بود رو این قضیه مانور بدن و حتی باعث تعجبشون بود که چرا احسان تو بین این همه بچه مثبت اومده سراغ من و البته دوستام و حتی احسانی که همیشه اخم به چهرش بود به تنها کسی که لبخند میزد من بودم
این روزا همش فکرم مشغول استاد کشته هر روز با یه نقشه میرم دانشگاه و اونم با یه تلافی رو سرم اوار میشه نمیدونم بالاخره توی این لج و لجبازی پنهانی و در حال حاضر صلح جویانه کی میبره من یا کشت ولی هرچی هست حس میکنم برای استاد این بازی مخفی شیرینه
امروز با بچه ها قرار کوه گذاشتیم سپیده و فریبا ، رضا و شایان و در اخر احسانم میاد
اوایل که بهش گفتم بیا تردید داشت ولی الان تازگیا خیلی مشتاق که با ما بیاد و هربار ازم سوال میکنه نمیدونم حس میکنم شاید براش درس خوندن تو خونه بهتره ولی به خاطر منم که شده میاد توی راه با کسی زیاد دم خور نمیشه و معمولا شنونده است و به قولی کم گوی و گزیده گوی چون در /حرف میزنه و هر از گاهی به من نگاه میکنه و لبخند میزنه که شکی به اینکه باهامون اومده و شاده نکنم در این بین منم یه جورایی به بودنش عادت کردم چون هرجا که هستم در کنارم حضور داره و بیشتر اوقات از خیلی شیطونیا و مسخره بازیایی که میخوام درارم منعم میکنه مثل بادیگارد میمونه این بشر!!!
امیرعلی
تو اینه به خودم نگاهی کردم و کلاه بافتنی آدیداس مشکیمو کشیدم رو سرم پایین و برای اینکه اون موهای خوشگلم کاملا از دید پنهون نمونه چندتاشو فشن و کجش کردم و از کلاه گذاشتم بیرون یکم رفتم عقب و کامل خودمو بررسی کردم یه شلوارلی یخی با یه ژاکت بافت ابی و کت گرم مشکی با کلاس و در اخر یه شال گردن مشکی که کلا بهمم میومد
سوتی برا خودم زدمو گفتم
--چه کردی اق امیرعلی
--اره مواظب باش دخترا از روی کوه خودشونو برا تو پرت نکنن پایین!!!
الناز بود که از در اومده بود تو و داشت مسخره میخندید برگشتم سمتشو اومدم نزدیکش و کلاه مخملی که گذاشته بود رو سرشو کشیدم تا دماغش پایین و سرمو نزدیک گوشش بردمو گفتم
--پس چی الی جون داداشتو دست کم نگیر دختر
الناز با دست زد تو سرمو گفت
--خاک بر سرت امیرعلی این چه کاری بود کردی حسودیت شد من خوشگلترم زدی تریپ مارو صاف کاری کردی؟
و در این حین منو حول داد سمت در
--بدو بچه ها منتظرن
از در که داشتم میومدم بیرون کسری رو دیدم که به ماشینش تکیه داده و آدامسشو باد میکنه تا منو دید اومد سمتمو سوتی زدو به یه حالت دخترونه دستشو رو قلبش گذاشتو گفت
--برادر امیرعلی خواهش میکنم با قلب من که هیچ با قلب خواهرای دیگه بازی نکنید !!
کلمو براش کج کردمو گفتم
--خواهر کسری من فقط و فقط به شما توجه میکنم
و بعد دوتایی زدیم زیر خنده که چشمم به سمیرا خواهر کسری دخترعموم بچه خوبیه ینی جنبه اش بالاست و نسرین دخترعمه ام که اونم بد نیس فقط یکم غر میزنه افتاد سوار شدم و بعد از سلام گفتم
--کسری اتیش بزن اون لگنتو بریم
کسری هم باخنده سرشو تکون دادو دستشو به حالت گارد برد کنار سرش و گفت
--هرچی شما بگین برادر امیرعلی جان!!
حرکت کرد
رها
درخونه رو بستم و کلیدو سریع انداختم توش و قفلش کردم بعد کلیدو انداختم تو جیبم و بعد درحالی که یه لبخند شیطانی رو لبام بود دست به سینه تکیه دادم به دیوار ساختمون تا پیداش بشه
صدای دوییدن پاش اومد بعدم صدای نکره ی خودش
--رها دیونه چرا قفل کردی بازش کن میگم باورکن بیام بیرون گیساتو دونه دونه میکنم دختره ی گیس بریده
شکلک مسخره ای براش پشت در دراوردم بعدم با صدای بلند اداشو دراوردم
--گیساتو میکنم گیساتو میکنم هاهاهاها
--پویا به جان تو تا نگی غلط کردم بازش نمیکنم باور کن الانم تا سه میشمرم گفتی گفتی نگفتیم بچه ها منتظرن باهات بای میکنم پسرخوب
--یک
پویا--نمیگم
--دو
پویا--عمرا
--سه
پویا--رها دیونه نکن باشه بابا غلط کردم حالا راضی شدی بزار برم مامان کلمو میکنه ها!!
درو اروم باز کردم و سرمو کردم تو
--نیشتو ببند رها !! 110 به 99 به نفع تو!!
)ببین چقدر جلو رفتن این خواهر برادر(
باور کن دفعه ی بعدی همشو جبران میکنم
یه جا در حالی که درو باز میکرد و میرفت حتی به من نگاهم نکرد اما قبل از اینکه سوار ماشین شه برگشت و باصدای بلند گفت
--مواظب باش ازین خل بازیا اونجا درنیاری کوچولو!!! خداحافظ
و بعد رفت پشت ماشین براش زبون درازی کردمو گفتم
--کوچولو خودتی بچه!
بعدم همینطور که داشتم میرفتم سمت در غر میزدم و اخمام تو هم بود یه مشتم تیکه انداختم به پویا /محکم خوردم به یکی قبل از اینکه بیافتم دستامو گرفتو بلندم کرد سرمو بلند کردم ببینم کیه که چشمم به جمال احسان اقا افتاد به به چه لبخند غلیظیم رو لباشه گفت
--تو همیشه انقدر غر میزنی بیچاره داداشت از دست تو چی میکشه! نه اصلا بهتره بگم بیچاره اونی که در اینده با تو زندگی میکنه!!
مانتومو تکوندم و صاف ایستادمو گفتم
--واقعا که احسان توام؟هرکی با من هست خوشبخته در ضمن شما برو یه فکری به حال خودت بکن برادر
بعدم پشتمو کردم بهش و رفتم سمت ماشینش دیدم با خنده اومدو سوار شد منم سوار شدم تو ماشین که نشستیم گفت
--ادرس سپیده رو بگو
--شرمنده افتادی تو زحمت ماشین مامانم بود خودمون میومدیم
--نه بابا کاری نکردم وقتی همه یه جا میخوایم بریم که دیگه زحمتی نیس
ادرس سپیده رو دادم وقتی رسیدیم بچه ها منتظر بودن با کلی سروصدا رفتم پیششون بعد از احوالپرسی راه افتادیم به سمت بالا حرکت
منو سپیده و احسان و رضا باهم جلو بودیم و فریبا و شایان عقب میومدن به وسطای راه رسیده بودیم از بس خندیده بودیم دیگه نایی واسه راه رفتن نبود ینی وقتی منو سپیده وشایان تو گروه باشیم مگه جز کل کل کردن ما بحث دیگه ای رخ میده؟
--بچه ها میگم بریم صبحونه رو اونجا بخوریم توی سفره خونه
همه موافقت کردیم رفتیم تو و روی یکی از تختا نشستیم تختا اکثرا پر بود گارسون اومد سفارش بگیره
--بفرمایید چی میل دارین
اول از همه من گفتم
--اقا یه املت با دو تا نون سنگک /پنیر/کره عسل ممنون این سفارش من
وقتی برگشتم بقیه سفارش بدن همه با تعجب داشتن نگام میکردن گفتم
--فکارو بدید بالا زشته!!!!
شایان --رها ینی اینارو نمیگفتی شک میکردم خودتی بابا تو یه عمر لوتی جمع بودی !!!زیاد سفارش میدادی که بقیه سیر نشدن بخورن
--آی بچه من کی اهل لوتی گری بودم شما اون لنگتو بزار زمین سفارش بده بقیه فیض ببرن
سپیده-- اره والا بچه ام یه پاره استخونه !! شایی چشم دوختی به همین چندتا تیکه خوردنی
نگاهمو برگردوندم سمت سپیده که جوابشو بدم که دیدم چندتا دختر پسر وارد رستوران شدن یکیشون که از همه خوشتیپ تر بود رفت سمت یکی از میزا و اشاره داد دوستاش بیان داشتم از نیمرخ میدیدمش واقعا خوشتیپو خوشگل بود که یه دفعه تمام رخ نشست روبروم ولی منو ندید ای وای اینکه استاده نگاهمو دوختم به بچه ها و سرمو اروم اوردم جلو گفتم
--بچه ها کشت اینجاس
--چی
--کشت دیگه چمیدونم کشتی یا کشت خان
--وای نمیری رها کیو میگی
یادم افتاد فقط سپیده میدونه کشت کیه
--بابا استاد کشاورز!!
اینو که گفتم همه از جمله احسان برگشتن سمت تخت استاد سریع گفتم
--وویی بابا چرا انقده اخه شماها ضایعین؟
دوباره برگشتن سمت من فریبا گفت
--عجب خوشگل شده فک کنم بچه های دانشگاه اینجا میدیدنش دیگه ولش نمیکردن !!
--بله خب شاید خوشگل باشه ولی دیو سیرته من اینو میشناسم چه ادمیه!
شایان--رهاجان تعریف نکرده بودین از زندگیتون حالا که سر درد دلتون وا شده بگید ماهم از تو خماری درارید
رها--وای نگو برادر که دلم خونه نمیدونم از کجا براتون بگم اخه...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
امیرعلی
صدای خنده های تخت روبرویی باعث شد برگردم و نگاهی به اونجا بندازم چندتا دختر پسر بودن دقت که کردم متوجه شدم باید از بچه های دانشگاه باشن قیافه هاشون خیلی اشنا میزد ولی حرکاتشون واقعا مضحک بود مثلا یکی ازون دخترا خیلی ورجه ورجه میکرد وایی چقده لوس بود پسر کناری دختره رو شناختم احسان بود
--امیرعلی چقدر این بچه روبروییا باحالن میگم نمیشه بریم اشنا بشیم مخصوصا اون دختر پسره که باهم کل کل میکنن
نگاهی به پسره انداختم فهمیدم شایانو میگه برگشتم سمت النازو گفتم
--نه الناز اینا دانشجوهای کلاسم اند قصد اشنایی نکن لطفا
نسرین--وا النازجون بیخیال این صبحانه رو نمیخوان بیارن؟
الناز --خب امیرعلی برو ببین چرا نمیارن؟
--صبر کنین الان میارن
کسری--برادر امیرعلی برین اون کارت نظامیتونو نشون بدین حله ها
بازم نسرین غرغراش شروع شد
اوف چقدر اون دختره ورجه وورجه میکرد یه دفعه دیدم از روتخت پرید پایین فهمیدم کیه جز رها کی انقده شیطونی میکنه یه مانتو مشکی با شلوارلی ابی و شال کرم سرش بود که خیلی رو سرش شل بود و موهای لختش هی ازون سر میخوردن میومدن بیرون اونم هی با دستش میزد برن تو و یه کاپشن صورتی پفکی که رنگ سفید پوستشو قشنگ کرده بود تنش بود خیلی ساده عین بچه ها چون هیچ آرایشیم نداشت ناخوداگاه به این همه بچگیش سادگیش به این که باهم مخفیانه میجنگیم لبخند زدم
دیدم داره میاد سمت ما و احسانم پشت سرش از تخت اومد پایین و صداش زد وقتی رسید بهش سرشو اورد نزدیک گوشش و اروم یه چیزی بهش گفت ولی اون اهمیت نداد اومد روبروی میز ما ایستاد و با یه لبخند گفت
--سلام استاد ما با بچه ها تخت روبرویی شما نشستیم خوشحال میشیم صبحانه در خدمت باشیم
دقت نکرده بودم وقتی میخندید دوتا چال خوشگل رو چونه هاش پیدا میشد و جذاب ترش میکرد
پشت سرش احسان سلام کرد از اینکه احساس میکردم به رها نزدیکه ته دلم یه جوری میشد قبل از اینکه چیزی بگم
کسری--مرسی حتما مزاحم میشیم به هر حال شما دانشجوی عزیز زحمت کشیدین و از استاد دعوت نمودین چرا که نه؟
بعدم خودش کلی خندید
باتعجب برگشتم سمتش چپ چپ نگاش کردم
الناز -- من خواهر امیرعلیم خوشحالم از آشناییتون
و دستشو به سوی رها دراز کرد بعدم نسرین و سمیرا بهش دست دادن ینی الان کارد میزدی خونم در نمیومد بدون مشورت با من که نمیخوام دست دانشجوام سوژه بدم خودشونو دعوت کردن
رها دستشو نشانه گرفت سمت خودش و گفت
--منم رهام خوشبختم
بعدم احسانو نشون دادو گفت
--اینم احسان به هرحال بفرمایین خوشحال میشیم
احسان سرشو تکون داد بعد برگشتن سمت تخت
Signature
     
  
زن

 
فصل 4
کسری--امیرعلی نگفته بودی عجب دانشجوهای خوشتیپ و باحالی داری من که رفتم با اجازه!
--گوله نمک بشین سرجات لطفا امروز من خیلی نمیگم لطفا؟
کسری نشست سرجاشو دست به سینه گفت
--گوله نمک چیه خود نمک عزیزم ! شمام که سرورین ! رییس نمکا
کوله امو برداشتم و اوردم نزدیکش که بزنم تو سرش جاخالی داد و از روتخت اومد پایین و گفت
--دیونه یکم میریم سربه سرشون میزاریم میخندیم من رفتمممممم
دندونامو فشار دادم بهم پشتش النازو سمیرا و نسرین با لبخند هر کدوم رفتن کوله امو برداشتمو زیرلب با گفتن بسم لا رفتم سمت شون تنها جای خالی روبروی رها بود نشستم و با بچه ها سلام کردم هر کدوم با احترام جوابمو دادن و رهام با یه نیشخند نگام میکرد بهش خیره شدم و با اخمم میگفتم نیشتو ببند اونم با نگاه یه ابروشو داد بالا و به شایان که داشت نگاش میکرد نگاه کرد بعدم متوجه خنده ی شایان شدم و سری که رها با تاسف تکون داد
ینی تو این چندسال استادیم یه دانشجو مسخره ام نکرده بود نمیدونم این جرات اینکارارو از کجا میارهّّ
صبحانه رو که اوردن هرکسی مشغول خوردن شد در این بین کسی از لودگی کم نمیاورد کسری هم که دیگه هیچی اصلا منو فراموش کرده بود رها از همه زودتر صبحانه اشو تموم کرد نمیدونم چرا انقده من از دستش حرص خوردم به خاطر توجه هایی که به احسان داشت؟یا به خاطر بی محلیایی که به من میکرد ؟
به خودم گفتم امیرعلی خیرسرت بزرگ شدی چیکار داری به این فسقلی؟ اصلا هرکاری دوست داره بکنه؟
رها با یه اجازه از جاش بلند شد که بره نگاهی به سینی صبحانه اش کردم چیز زیادی نخورده بود
احسان--رها همین؟دختر تو این همه سفارش دادی که این یه ذره رو بخوری؟خیلی را مونده بیخیال بشین صبحونه ات رو بخور
رها --مرسی احسان سیر شدم
شایان--وقتی میگم رها لوطی جمعه میگی نه؟
رها براش سرشو تکون داد و رفت سمت در ، منم صبحانه ام تموم شده بود بلند شدمو گفتم
--خوشحال شدم که صبحانه رو باهم خوردیم
بچه ها تشکر کردن منم رفتم سمت در و اومدم بیرون باچشم دنبال رها گشتم ولی پیداش نکردم چند دقیقه گذشت کم کم بچه ها اومدن بیرون و سراغ رهارو گرفتن خیلی منتظر شدیم پیداش نشد سپیده با نگرانی گفت
--این کجا رفت یهو دو دقیقه من ازش چشم برداشتما!
احسانم با یه لحن ناراحتی گفت
--بیاین دنبالش بگردیم ببینیم کجاس؟
سرمو به نشانه ی موافقت تکون دادمو گفتم
--ولی اول بهتر نیست بهش زنگ بزنید
احسان--گوشیش دست منه
--خب بریم دیگه خانما که بشینن اینجا اقایون هرکدوم از یه سمت بریم من از اینجا میرم
بقیه موافقت کردن میدونین من خیلی تیزم راهی که انتخاب کردم به نظرم به روحیات رها بیشتر جور در میومد ینی فکر میکنم این راه بادل یه دختر شیطون که ورجه وورجه اش زیاده بیشتر میخوره یه حس هیجان داشتم نمیدونم چرا عین پسر بچه ها فکر میکردم میخوام برم و یه شاهزاده رو نجات بدم با این فکر خندیدم همینطور که شاخ و برگارو میزدم کنارو میرفتم جلو تو دلم گفتم امیرعلی توام بچه ایا ! دست کمی ازین دختر خل چل نداریا
خودم به خودم جواب دادم معلومه دیگه وقتی باهاش تو جنگ مخفیتون همکاری میکنی اخراجش نمیکنی میخوای از میدون به درش کنی!؟ اینا نشونه ی چیه؟
یاد کسری افتادمو گفتم اینا نشونه ی هیجانات بروز نکرده ات در نوجوانیه انقدر رفتی پی درس خوندن که دکتر بشی از دل غافل شدی
اوف ینی من اینهمه رویایی بودم خبر نداشتم؟
آی سرم خورد به یه شاخه ، دستی به پیشونیم کشیدم رد خون تو دستام بود نگاهی به اطراف انداختم چقدر جلو رفته بودم دستمالی از تو جیبم دراوردم و بلند طوری که صدا پخش بشه به خودم گفتم بیخیال امیرعلی تو که اینهمه رفتی دنبال شاهزاده ی قصه هات بازم بفرما برو جلو تا پیداش کنی و با دست به خودم تعارف کردم در همین حین گوشیم زنگ خورد کسری بود دوست نداشتم وسط ماجرا جوییم کسی مزاحمم بشه !
چی؟ ماجراجویی؟واقعا الان این احساسات جوانیمه که توی درس خوندن مخفی شده بود؟
دیدم ول نمیکنه همینطور که میرفتم جلو جواب دادم
--الو امیرعلی دیونه چرا جواب نمیدی پیداش کردی
--الو نه در ضمن دیونه ام خودتی چه خبر
--هیچی بچه ها پیداش نکردن
--باشه فعلا که دارم میگردم
گوشی رو قطع کردم دیدم یه کلبه جلومه!
با دست چشمامو مالیدم!
پسر عقل از سرت پرید! این وسط کلبه ی چوبی کم داشتی که اینم قصه ی شاهزادت برات جور کرد
اروم اروم رفتم جلو انگار که هر لحظه میخواد اتفاقی بیافته رسیدم به در اول گوشمو چسبوندم بهش ببینم صدایی میاد یه صدای پچ پچ میومد سرمو از در بردم کنار و متفکر بهش خیره شدم برم تو یا نه؟
امیرعلی بیا باخودت روراست باش کنجکاوی که دست از سرت برنمیداره برو تو
نمیدونم چرا ولی کلاهمو کشیدم پایین تا چشام و شال گردنمو اوردم بالا تا روی بینی م مثل گانگسترا
من اومدمممممممممممممممم
درو اروم باز کردم اول سرمو کردم و یه دید زدم به به همه چیز چوبی چه با سلیقه همینطور که نگامو میچرخوندم روی کسی ثابت شد وای اینکه رهاست سریع اومدم تو رفتم سمتش باتعجب برگشت سمت من و با خوشحالی داد زد
--وای استاد شمام اومدین ببینن اینجا چقدر جالبه مثل قصه هاست همه چی چوبیه
بعد دور خودش چرخید یه لحظه وایسادم و نگاه عاقل اندر صفیهی بهش کردم از خودم پرسیدم این بود شاهزاده ی قصه ات؟ولی از خوشحالیش خوشحال شدم و اومدم سمتش دستاشو گرفتم و باخودم چرخوندمشو گفتم
--عالیه رها خیلی جالبه
یه دفعه به خودم اومدمو ایستادم انگار رهام به خودش اومد چون وایساد دستاشو از دستم کشید بیرونو گفت
--استاد شما اینجا چیکار میکنید؟
باخودم گفتم امیرعلی واقعا الان عکس العملت مثل این فسقلی مسخره نبود؟خجالت نمیکشی تو؟ بزن تو گوشش یادش بیاد از این به بعد گوشیشو جا نذاره!
--استاد ...اقای کشاورز کجایین؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دستی جلو چشمام تکون خورد بعد صدای خندشو شنیدم که زیرلب حین خنده میگفت
--واقعا خنده داره شال و کلاشو!
بعد برگشت سمت من که با یه حالت متفکر نگاش میکردمو گفت
--اتفاقی افتاده؟
منم به حالت جدی و عصبانی گفتم
--شما چی فکر میکنید دوستانتون اون بیرون یه ساعته دنبال شما میگردن اونوقت ...
نفسمو باصدا بیرون دادم و در حین اینکه میخواستم از در بیرون برم برگشتم سمتش
--بهتون نمیخوره انقدر بچه باشید متاسفم! حالام اگه دوست دارین بهتره بریم چون بچه ها منتظرن
منتظر جوابش نشدمو اومدم بیرون گوشیو دراوردم و به کسری زنگ زدم
--الو
--بنال
یه لحظه خشکم زد ادب این پسر منو کشته
-- تو نمیخوای ادم شی این چه طرز حرف زدنه
--اصولا حرف زدن من..
--اه خدای من نمیخواد بقیه اشو بگی من پیداش کردم
یه حالت مسخره ای برای خودم دراوردم من پیداش کردم هرکی ندونه فک میکنه از کوه افتاده که من پیداش کردم!
--همونجا باشید الان میام
--چی شده اتفاقی براش افتاده؟از کوه افتاده؟
--نه
--دستش شکسته؟ پاش شکسته؟ نکنه مرده امیرعلی؟
بعد داد زد
--به من واقعیتو بگو
--کسری کاملا گورتو کندی ینی الان اگه جولوم بودی میزدم با اسفالت یکیت میکردم
--امیر اینجا که اسفالت نداره! ما الان رو کوهیم
--من فکر کردم تو هواییم وای من اومدم کاری نداری
--نه فقط یه خورده معطل کن
--چرا؟
--دارم مشاوره میدم
--به کی؟
-- بچه های کلاست
--میشه مشاوره ندی
--نه
--اوف من اومدم
--به من چه
گوشیو قطع کردم معلوم نیست الان کجای داستان زندگی من ، اولش ، بچه گیام یا نوجوانیم یا مثلا داره نتیجه و اخرو عاقبت زندگی منو میگه اینکه یه پیرمرد غرغرو و جدی و دنیا ندیده عقب مونده دوست دختر نداشته بدبخت مفلس خرخون بدبخت بیچاره ی درس خونده ی توهمی ...اگه بیشتر ازین جلو برم یه طومار صفتایی میشه که کسری بهم داده
نگاهی به کلبه کردم خیلی وقت بود رها به درش تکیه داده بود گفتم
--بریم
از جاش کنده شد و قبل از اینکه من حرکت کنم رفت منم دنبالش
ناراحت بود قدماشو محکم برمیداشت فک کنم داشت حرص میخورد حرف اخرم روش تاثیر گذاشته
لبخند زدم یکم بزار حرص بخوره
--خانم شایان علت اومدنتون چی بود ؟ چرا گوشیتونو نبردین؟
اخمالو برگشت چند تیکه ازون موهای لختش از شال ریخته بود بیرون و تقریبا کج پیشونیشو گرفته بود ولی سعی نکرد جمشون کنه لباشو جمع کرد با یه حالت کینه توزانه گفت
--اقای محترم بنده به دلایل خاص خودم اومدم اینجا و فک کنم به خودم مربوطه!
بعد دستشو به حالت تهدید تکون دادو گفت
--درضمن من بچه نیستم به یه خانم محترم نمیگن بچه!
همینطور که حرف میزد داشت عقب عقب میرفت ازین حالت بچه گونش خندم گرفته بود اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط یه لنگه ابرومو برای مسخره بودن حرفاش داده بودم بالا از ذهنم گذشت چقدر ازین دختر کوچولو خوشم میاد از اون نوری که لحظه به لحظه تو شاخه ها گم میشد و روی صورت رها پیدا میشدو چهره اشو رویایی نشون میداد حس خوبی داشتم میخواستم برم جولو موهاشو که میدونستم تاب و تحمل وایسادن زیر شالشو نداره بهم بریزم همینطور که داشتم نگاش میکردم تو کمتر از صدم ثانیه از جولو چشمم ناپدید شد افتاد به سرعت رفتم طرفش پاش به یه تیکه سنگ گیر کرده بود و اونم چون عقبی اومده بود افتاده بود سریع نشستم کنارشو گفتم
--چیزیت نشد ؟
در حالی که پاشو میمالید و صورتش از درد جمع شده بود نگاه اشک الودشو دوخت بهمو گفت
--فک کنم پام پیچ خورده
--متاسفم
چشمای اشکیش چقدر قشنگ بود معصومانه و کودکانه
--نه نه اشکال نداره من کمکتون میکنم تا بلند شید
دستمو به سمتش گرفتم گرفت تا بلند شه اما دوباره ناله ای کردو نشست رو زمین و سرشو انداخت پایین شالش به علت افتادنش از سرش افتاده بود و موهای دم اسبی که بسته بود کج افتاده بود
نشستم رو زمین روبروش نگاهمو دوختم بهش فک کنم گریه میکرد که سرش پایین بود
--نمیتونی بلند شی؟
سرشو تکون داد
بهش گفتم
--میشه نگام کنی
سرشو بلند کرد و من نگاه اشکیشو دیدم
--ببین خب میتونم کولت کنم تا برسیم موافقی
نگاهش شرمنده شدو گفت
--نه مرسی اخه ... فک کنم اذیت بشین شما برین کمک بیارین
با مهربونی گفتم
--نه نه اصلا شما که وزنی ندارین
و از پشت نشستم روبروشو گفتم
--حالا دستتو حلقه کن دور گردنم و محکم منو بگیر بریم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
رها
مردد بهش نگاه کردم نه وجدانمان قبول نمیکنه بریم رو کول این مرد اونم کی استاد خبیث! اصلا نمیخوام خودم میرم
استاد--پس چرا نمیای؟
--نمیخوام خودم سعیمو میکنم
برگشت و باتعجب نگام کرد کم کم اونم گارد گرفت
--خب هرجور میلته ! من از رو حسن نیتم خواستم کمکت کنم!
بعدم بلند شد وایساد
--پس چرا معطلی پاشو بریم دیگه
ناخوداگاه دستی به سرم کشیدم ای وای کوش؟ شالم کوش؟
دستپاچه دنبال شالم رو زمین میگشتم که دیدم استاد به زانو نشست اومد نزدیکم دستشو اورد سمتم که سریع به خودم اومدمو سرمو کشیدم عقب و گیج نگاش کردم
پوفی کردو گفت
--شالت دور گردنته حواس پرت!
بدون توجه به حرفش شالمو از گردنم باز کردم و انداختم رو سرم موهامم که چون جولوش کوتاهو لخت بود دوباره اومد بیرون که با عصبانیت دستمو محکم کردم تو موهامو دادمشون عقب دوباره اومد بیرون با چشام بالای موهامو نگاه میکردم میخواستم مطمئن شم که نمیاد دیگه ولی! یه تار دو تار ...چندتار ریخت بیرون اخمی کردم
--اهکیییییییییی برو تو دیگه لعنتی کور شدم
با خودم درگیر شده بودم اصلا حواسم به استاد نبود ! صدای خنده ی بلندش منو به خودم اورد نگاهش کردم داشت نگاهم میکرد خودمم خندم گرفت
استاد--خب حالا بریم خانم محترم
نامرد داشت تیکه مینداخت منظورش به حرف قبلم بود دستمو به سنگ بزرگی که جولوم بود گرفتم بلند شم که دادم رفت هوا و دوباره نشستم مچ پام کلا در رفته بود نمیشد اصلا بیخیال شدمو نشستم
استاد--ببین بیا لجبازیو بزار کنار من کولت میکنم میریم دیگه
و بعد دستی به صورتش کشید کلافه بود
--نمیخوام
--چرا
--چون چون
--چون لوسی لجبازی
--نه اصلا
--پس کی منو اورد اینجا ؟کی حواسش نبود افتاد؟
ساکت شدم تا اخر عمرم که نمیخواستم بشینم اینجا دستامو به سمتش دراز کردم با تعجب و نیشخند نگام کرد
تو دلم گفتم مسخره!سو استفاده گر پرو...
خودم--چرا اینطوری نگام میکنی نمیخوام بغلت کنم که ! خب بیا بشین من بهت تکیه میکنم و اون پام که سالمه رو رو زمین میکشم اون یکیم رو هوا
اروم خندید و اومد نزدیکم شالشو دراورد با تعجب نگاش میکردم اونم پامو که پیچ خورده بود بلند کرد و شالشو دورش بست و سفت کرد با محکم کردن شالش دور مچ پام دادم رفت هوا که دیدم استادو گفت
--هیچی نیست نگران نباش
دوباره اشکم درومده بود با پشت دست اشکامو پاک کردم
--گریه میکنی اوو بچه بیا باهم حرف بزنیم حواست پرت شه در عین حال به من تکیه کن
چپی چپی نگاش کردم که گفت
--خب فهمیدم خانم جوان بهتره؟
چشامو ریز کردم و سرمو تکون دادم
شونشو اورد نزدیکتر وگفت
--حالا به من تکیه کن بلند شیم
دستامو دور شونش حلقه کردم اونم کمکم کرد که بایستیم به سختی و کلی اه و ناله ایستادم نگاهی بهش کردم که لبخندی زدو گفت
--حالا اروم اروم قدماتو بردار بریم
اهسته اهسته سعی کردم قدمام باهاش یکی بشه و به اینصورت راه افتادیم خیلی اروم حرکت میکردیم بهش نگاهی کردم خیلی بهم نزدیک بود بنابراین رومو کردم سمت دیگه
ساکت بود حوصلم داشت سر میرفت
--استاد مگه نگفتین بیا باهم حرف بزنیم حوصله ات سر نره پس چی شد؟
با تعجب برگشت نگام کرد خجالت کشیدم بنابراین گفتم
--چرا اینطوری نگاه میکنید خب میخواین حرف نزنیم
--نه اصلا خب میدونین برای شروع تو بگو یه سوال کن
خندم گرفت الان تنها سوالی که درگیرش بودم این بود که چرا این کلاش تو چشمشه
--چرا میخندی ؟
بعد فک کنم شیطنتش گل کرد چون صورتشو برگردوند سمت من ، منم برگشتم سمتش با علامت سوال نگاش کردم نگاش شیطون شدو گفت
--هر سوالی بخوای میتونی بپرسی اعم از خصوصی غیر خصوصی....
ای بچه پرو معلوم نیست تو مغزش چی چی داره میبافه
جدی نگاش کردم و رومو برگردوندم اصلا تو این فاصله ی کم چطور روش میشه نگام کنه
--نخیر تنها سوالی که برام پیش اومده اینکه چرا کلاهتونو انقدر پایین کشیدین طوری که من چشاتونم به سختی میبینم
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

با من همقدم شو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA