انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

kesi-mi-ayad | کسی می آید


زن

 
بعد از مدتها مهران و مژگان، مهتاب و آقا جواد خانه اشان میهمان بودند...
خورشید ظرف ها را می شست... مهرداد هم سفره را پاک می کرد... آقا جون کنار مامان مهری توی آشپزخانه از اتفاقات اداره حرف می زد... جمع خواهر و برادرها خانه را شلوغ و پر سر و صدا کرده بود...
مهران شبیه آقاجون بود... قد متوسط و هیکل درشتی داشت برعکس مهرداد که بلند قامت و کمی لاغر بود...
چشم های سیاه و خوش حالت مهرداد و خورشید به مامان مهری رفته بود و چشم های روشن مهران به آقاجون کشیده بود...، مهتاب و مهران شبیه هم بودند...خورشید و مهرداد هم به هم ، مژگان هم همسر تپل و خوش قیافه ی مهران سرش را با بچه ها گرم کرده بود...
اقا جواد از کسادی بازار می گفت، مهران از بی پولی کارمندها
آقاجون از ولخرجی نکردن...
مهتاب ظرف ها را خشک می کرد و از پسرخاله ی جواد تعریف می کرد... مامان مهری چای خوش رنگی ریخت و مهرداد... تمام حواسش به خورشید بود... عاقبت کنارش ایستاد و شیر آب را بست و گفت:
» برو به درسات برس بقیه اشو من می شورم...«
خورشید:» بازش کن مهرداد... داره تموم می شه...«
مهرداد:» هنوز خیلی مونده...«
خورشید نگاهش کرد و با لبخند گفت:
» پس قابلمه ها مال تو!!«
مهرداد:» دیدی زود پرو شدی!!«
خورشید عادت کرده بود همیشه مهرداد را پر سر و صدا و شلوغ ببیند و به شوخی های مهرداد و به لحن خنده آورش معتاد بود... وقتی مهرداد ساکت بود... خورشید هم ساکت بود و حوصله نداشت...
بعد از ماجرای حسام، مهرداد بدجوری توی خودش بود...
خورشید نگاهش کرد و گفت:
» چرا ریشتو زدی؟!«
خورشید:» سحر خیلی خوشش اومده بود...«
مهرداد ابروها را بالا انداخت و گفت:
» نمی دونم احساس کردم قیافه ام یه جوری شده!!«
خورشید نگاهش کرد و گفت:» شبیه حسام؟!«
مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:
» نگفتم دیگه اسمشو نیار؟!«
مهتاب بلند گفت:
» چیه شما دو تا امشب تو همین؟!«
خورشید لبخند زورکی زد و گفت:
» به مهرداد می گم قابلمو ها با تو!!«
مهتاب:» راست می گه... مهرداد جان کمکش کن...«
مهرداد لب ها را روی هم فشرد و سری تکان داد... و گفت:
» دست هاتو بشور و برو...«
مهتاب:» حالا چی می گی خورشید؟! به نظرت بگم همین جمعه بیاد؟«
مهرداد:» کی قراره بیاد مهتاب؟!«
مهتاب:» 2 ساعته پس چی دارم می گم؟! حواس هیچ کدومتون نیست...«
مژگان نزدیک شد و گفت:
» پسر خاله آقا جواد رو می گن...«
مامان مهری نگاه حیرت زده اش را به مژگان انداخت و گفت:
» ماشاءالله... مادر، چه گوش تیزی داری!!«
مهرداد:» پسر خاله جواد چی شده؟!«
مهتاب:» از خورشید خواستگاری کرده!!«
مهرداد دوباره سری تکان داد و همان طور که ظرف ها را می شست گفت:
» بازم مراسم خواستگاری!! بابا این بیچاره رو فعلا راحت بذارید... وسط امتحاناش و مراسم خواستگاری؟!«
مهتاب:» ا... مهرداد؟! اصلا به تو چه مربوطه؟! چرا ان قدر توی کارهای زنونه دخالت می کنی؟«
مهرداد جدی گفت:» مهتاب یادت نره... هرچی به جوجو ربط داشته باشه به من هم مربوطه!!«
خورشید که اصلا حوصله ی بحث آن ها را نداشت بدون هیچ حرفی مشغول بازی با ناهید شد...
مهتاب رو به خورشید گفت:
» خورشید... خودت بگو... نظرت چیه؟«
خورشید نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:
» نمی دونم... من که قصد ازدواج فعلا ندارم... تازه من اصلا یارو رو ندیدم!!«
مهتاب:» بی ادب!! یارو دیگه چیه؟! مامان!! اینا چرا امشب اینجوری اند!!«
مامان مهری:» نمی دونم والله...!! اینا الان چند روزه که اینجوریند... یه جوری حرف می زنند که فقط خودشون دوتا می فهمن!!«
مهتاب:» اگه قراره پسر خاله جواد بیاد باید دستی به خونه بکشیم ها!!«
مهرداد:» ببینم این پسرخاله جواد اسم نداره؟!«
مهتاب:» اسمش پیامه«
خورشید باز به روی خود نیاورد.
مژگان:» اسمش که قشنگه باید خودش رو ببینیم!!«
مهتاب:» جای برادری خودش هم خوبه... مامان مهری دیده اش!!«
مژگان:» وضع مالیش چطوره؟!«
مهتاب شروع کرد به تعریف کردن از پیام و...
مهرداد به خورشید اشاره کرد که به اتاقی برود... بعد از چند دقیقه مهرداد در را بست و کنارش نشست و گفت:
» چی می گی؟! می خوای بیان؟!«
خورشید:» نه بابا... همینو کم دارم!!«
مهرداد:» مهتاب داره قضیه رو جدی اش می کنه ها!! اگه اونا پاشونو این جا بزارن می شه قضیه بابک!!«
خورشید:» وای... مهرداد... نذار بیان!!«
مهرداد:» آخه ما هرچی می گیم اون حرف خودش رو می زنه!!«
خورشید:» مهرداد... خوش به حالت!! پسری!! هرکاری دوست داری می تونی بکنی... به هرکی دوست داری می تونی فکر کنی!!...«
مهرداد سری تکان داد و گفت:
» تو هم اگه به جای یه جوجوی خوشگل پردردسر، جوجه اردک زشت بودی!! حال و روزت بهتر از این بود!!«
خورشید:» مهرداد!!... به نظر تو... یه دختر و پسر می تونن با هم دوستی سالمی داشته باشن؟!«
مهرداد چشماشو گرد کرد و اخم هاش توی هم رفتند. کمی خورشید را خیره نگاه کردو بعد گفت:
» دوستی سالم؟!!«
و پوزخندی زد... بعد دستی به موهایش کشید و گفت:
» آره...مثل من و سحر!!«
خورشید شکلکی در آورد و گفت:
» برو بابا!!... شما که همسایه این!! راستشو بگو!!«
مهرداد:» راست گفتم!! فقط این طوری دوستی سلامته!! اونم چون همسایه ایم... خانواده هامون رفت و آمد دارن، اعتقاداتمون مثل همه... یه رابط خوب هم مثل تو داریم... با سحر حرف می زنم وقتی تو هستی!! باهاش تا دم مدرسه میام وقتی تو هستی!!«
خورشید:» نه... این نشد!! همه چیز دوستی شما مشروط به بودن منه!! نه... این طوری... نمی گم!!«
مهرداد:» در غیر این صورت نمی شه!!«
خورشید:» چرا نمی شه؟!... اگه یه دختر و پسر چیزهای بهتری برای عرضه به هم داشته باشن، رابطه اشون همیشه سلامت می مونه!!«
مهرداد:» تا کی!!?«
خورشید:» تا همیشه!!«
مهرداد:» د نه د!!«
خورشید:» چرا؟!«
مهرداد:» واسه این که همه چیزهای خوب قابل عرضه هم یه روز تموم می شه... و اون وقته که خدایی نکرده... اره!!«
خورشید:» اگه همیشه آدم سعی کنه...«
مهرداد:» دیگه ادامه نده... باشه؟! به دوستی با هیچ احدی هم فکر نکن چون اون وقت خودم می شم غیر منطقی ترین آدم دنیا!! به هرکی هم که این حرفا رو توی مخ ات کرده بگو، از این چیزا توی مخم فرو نکنید!! چون یه داداش کله خراب دارم که مخ کوچولومو می ترکونه!!خب؟!!«
همگی خواب بودند به جز خورشید...
دلتنگی آزارش می داد... با اینکه حسام چند ماهی بود که به شهرستان می رفت اما انگار تازه داشت نبودش را حس می کرد... به یاد روزی افتاد که به کسری حمله کرد... نگاه پر از رنجش... و دستهایش که می لرزیدند نفس های تندش که امانش را بریده بود!!... به خود که آمد باز اشک ریخته بود
فصل 7
با این که برف نمی آمد اما سرما فلج کرده بودشان...
سحر:» خورشید فکر کنم مریض بشم استخونام درد گرفتند...«
خورشید:» نه بابا از سرماست... جای گرم بمونی دردش می افته...«
سحر:» بیا تند تند راه بریم یه کم گرم بشیم...«
هر دو تند تند قدم برداشتند... همه از سرما کرخ شده بودند و توی ایستگاه بلاتکلیف و لرزان ایستاده بودند...
خورشید:» سحر می خوای تاکسی بگیریم؟!«
سحر:» آره... من نمی تونم این جا وایسم...دارم از سرما میمیرم...«
خورشید یک قدم جلوتر رفت و کنار خیابان ایستاد... تاکسی خالی بعد از چند ثانیه جلوی پایش ترمز کرد... و خورشید بدون معطلی سحر را صدا کرد و سوار شدند...تاکسی بدون آن که منتظر مسافران دیگری باشد گاز داد و حرکت کرد...
سحر:» وا... چرا وای نَساد!!«
خورشید نگاهی به راننده انداخت... راننده آینه را تنظیم کرد... و چشم های کسری توی آن پیدا شد... نگاهش خندید و صدایش، سلام دلنشینی کرد...
خورشید و سحر بدجوری غافلگیر شده بودند... ترس و وحشت دوباره سراغشان آمد... خورشید حیرت زده نگاهش با کسری بود...
کسری خندید و برگشت چشم در چشم نگاهش کرد و گفت:
»چیه بابا؟! چرا این طوری نگاه می کنی! انگار آدم فضایی دیدی!!«
سحر به زحمت گفت:
» آقا تو رو خدا نگه دارید ما پیاده بشیم... اگه دوست های داداشم ما رو ببینند... کارمون ساخته است!!«
کسری باز خندید و سری تکان داد و از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:
» خانم کوچولو نگران نباش... من اونقدر تلاش کردم تا این تاکسی رو جور کنم که کسی به شما شک نکنه دیگه!!... حالا اگه شما و خورشید خانوم قیافه های خونسرد تری به خودتون بگیرید و این طوری به هم نچسبین به خدا دیگه اصلا کسی شک نمی کنه!! «
و باز خندید!!
سحر که دید کسری مسخره اشان می کند قیافه ی جدی تری به خود گرفت و کمی از خورشید جدا شد...
کسری از توی آینه خورشید را نگاه کرد و گفت:» خوبی؟!«
خورشید سری تکان داد...
کسری:» قرارمون امروز سر جاشه دیگه!!«
سحر با تعجب خورشید را نگاه کرد...
کسری:» من بعد از مدرسه میام... دیر میای دیگه!!«
خورشید که از سماجت کسری کلافه شده بود گفت:
» من قولی به شما ندادم قرار هم نگذاشتم!!«
کسری باز لبخند زنان گفت:
» چرا... دیروز قرار شد... امروز بعدازظهر با هم بیشتر حرف بزنیم و آشنا بشیم «
و بعد رو به سحر گفت:
» شما خوبین خانم کوچولو؟!«
سحر که از کلمه ی» خانم کوچولو« خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت:» مرسی!«
کسری دوباره از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:
» راستی از بابت اون لعنتی! از شما هم معذرت می خوام... خیلی اذیت شدین و ترسیدیدن!!«
سحر که دیگر یخش آب شده بود و استخوان درد را فراموش کرده بود) خواهش می کنم (از ته دلی گفت و لبخند زد...«
خورشید در دلش گفت:» سحرم خر شد!!«
کسری:» سحر خانم... درسته دیگه؟!«
سحر:» بله...«
کسری:» سحر خانم شما چرا یه کم دوستت را ارشاد نمی کنی!! بابا به خدا پیر شدم توی راه مدرسه ی شما!!«
حالا هر سه خندیدند
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
کسری با خنده ادامه داد:
» دیگه کم کم دارم به این فکر می افتم یه تاکسی بخرم!!«
سحر:» اینو از کجا آوردین؟«
کسری:»به یکی از دوستام سفارش کردم واسم جورش کنه... یه امروز دستم باشه...!! اما انگار خوب جواب داده!! باید به راننده تاکسی بودن فکر کنم...«
سحر خندید و گفت:
» اصلا بهتون نمی یاد!!«
خورشید ضربه ی نامحسوسی به سحر زد که یعنی خودت رو کنترل کن!! سحر اما بدجوری جذب خانم کوچولو گفتن های کسری شده بود!! لبخند از روی لب هایش نمی رفت..
کسری:» خب... خورشید خانم بازم که با چادر اومدی!!«
و خورشید جوابی نداد...
کسری رو به سحر گفت:
» شما چه طور چادری نیستین!«
سحر:» فقط تو راه مدرسه سرم نمی کنم... خورشیدم خودش می خواد که سرش کنه کسی مجبورش نکرده...«
کسری:» ... اما خورشید وقتی لای چادره انگار که پشت ابرهاست نه نورش پیداست... نه گرماش!!«
بعد دوباره با چشم های شوخش از توی آینه یه نگاه به خورشید انداخت و یه نگاه به سحر و گفت:
» واسه همینه که این روزا این همه سرد شده!! نه سحر خانم؟!«
سحر باز لبخند شرمگینی زد و به خورشید نگاه کرد
کسری صدای ترانه ای که پخش می شد را زیاد کرد و گفت:
» مثل این که خورشید خانوم خیلی عصبی اند یه کم موسیقی گوش کنیم شاید بهتر باشه.«
و بعد صدای خواننده که معلوم بود ترانه اش به عمد انتخاب شده آمد:
هی می گم غصه نخور رفته که رفته
دل از عاشقی نبُر، رفته که رفته
اگه عاشق تو بود تنها نمی رفت...
پا به پای تو می سوخت اما نمی رفت!!
اون که رفته دیگه رفته دیگه برگشتن نداره
اگه دوست داشت نمی رفت دیگه تنهایی دوباره...
سحر دست خورشید را فشرد نزدیک مدرسه کسری نگاه پُر تمنایش را از آینه به خورشید دوخت... خورشید باز اشک ریخته بود... نگاه کسری غمگین شد... صدای ترانه را کم کرد و گفت:
» خورشید خانم دیگه رسیدین...«
و بعد با لحن ترانه ی دیگری گفت:
» قرارمون یاددت نره«!!
خورشید دوباره خنده اش گرفت و پیاده شد.
سحر طوری تشکر کرد که خورشید بیشتر خنده اش گرفت!!
زنگ آخر بود... سحر خداحافظی کنان گفت:
» خورشید... برو ببین چی می گه... پسر بدی نیست به خدا!!«
خورشید:» آخه تو از کجا می دونی؟! سحر!! اگه قرار باشه هرکی دو تا جمله ی قشنگ بهت گفت بگی آدم خوبیه ضرر می کنی ها!!«
سحر:» خب حالا!! نمی خواد تو منو ارشاد کنی!! قراره من تو رو ارشاد کنم!!«
خورشید:» آخه تو هم نیستی!! دلم شور می زنه!! اگه مهرداد منو ببینه!!«
سحر:» برو بابا... مهرداد تا دیر وقت دانشگاست!! کسری گناه داره به خدا!! خیلی سفارش کرد که بری سر قرارت...«
بعد از کلاس تئاتر خورشید مدرسه را ترک کرد... و آرزو کرد ای کاش کسری نیاید! اما کسری آن طرف خیابان منتظرش بود...
خورشید پله های پل را بالا رفت از بالای پل کسری را نگاه کرد... کسری با تکان سر سلام کرد... خورشید پله ها را پایین آمد... کسری جلوی پله ها ایستاده و نگاهش می کرد...
کسری:» سلام خورشیدخانم!!«
خورشید:» سلام...«
کسری با کاپشن و شلوار جدیدی آمده بود که بسیار برازنده اش بود...
کسری:» با ماشین من که نمی یای!!«
خورشید:» نه نه!!«
کسری:» خب خب!! نترس!! الان ماشین می گیریم...«
جلوتر ایستاد و اتومبیل تر تمیزی جلوی پایش ترمز کرد...
کسری:» دربست... آقا می خوایم فقط به سمت بالا بری و چند دور بزنی و برگردی... هر چقدر که تو خواستی!!«
راننده با لبخند رضایت آمیزی گفت:
» بفرما...«
کسری در عقب را باز کرد و به خورشید گفت:
» بشین عزیزم که یخ کردی!!«
بوی عطر خوش کسری فضای اتومبیل را خواستنی کرد...کسری نفس عمیقی کشید و گفت:
» آقا یه چیزی بذار گوش کنیم!!«
و آقای راننده بدون معطلی ضبط را روشن کرد... کسری زیر گوش خورشید زمزمه کرد:
» خوشم نمی یاد کسی حرفامونُ گوش کنه و بعد به خورشید گفت: سردته؟!«
خورشید سری تکان داد...
کسری:»تو رو خدا امروز دیگه با سر و کله حرف نزنیم!! باشه؟! می خوام وقتی چهره ات جلوی چشمام میاد یه آهنگی از صدات هم تو گوشم بپیچه!! ولی تو اصلا حرف نمیزنی!! مگه این که عصبانی بشی و بخوای حرفای نا امید کننده بزنی!!«
خورشید نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت... از او خجالت می کشید... راحت نبود...معذب بود و دوست داشت زودتر حرفهایش را بشنود و خداحافظی کند...
به کسری گفت:
» من زیاد وقت ندارم... باید تا ساعت 4 توی خونه باشم!!«
کسری نگاه مشتاقش را به او دوخت و گفت:
» باشه عزیزم... نگران نباش... خب؟!«
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
» خب؟! تو بگو... از خودت بگو...«
خورشید آب دهانش را قورت داد و گفت:
» من حرفی ندارم که بگم... قرار بود شما بگین...«
کسری:»باشه... من می گم... پسر یکی یکدونه ی آقای کوروش تمدن هستم... پدرم توی کار ساخت و سازه...منم پیشش مشغولم!... دانشجوی فوق لیسانس معماری ام... 27سالمه!! مادرم هم مثلا خونه داره اما خیلی کم توی خونه پیداش می شه!!حالا تو بگو!!«
خورشید آب دهانش را قورت داد و گفت:
» چی بگم؟ شما همه چیز منُ بهتر می دونید!!«
کسری:» چندتا خواهر و برادر دارید؟«
خورشید:» 4تا، 2تا خواهر، 2تا برادر«
کسری:» برادر تو که دیدم خیلی خوش تیپه... چند سالشه؟«
خورشید:» 26 سالشه... دانشجوی کامپیوتره...«
کسری دست در جیب کاپشن خود کرد و کادوی کوچکی بیرون کشید و گفت:
» ناقابله... سریع بذار توی کیفت!!«
خورشید:» ای وای نه!! دیگه نمی تونم چیزی از شما قبول کنم!! قرار بود درباره ی مسائل مهمتری حرف بزنیم همه چی رو تموم کنیم!!«
کسری:» آخه چرا باید رابطه ی به این قشنگی رو تموم کنیم؟«
خورشید:» آقای...«
کسری:» فقط بگو کسری!«
خورشید با خجالت گفت:
» شما بهتر می دونید من تعهداتی دارم... در واقع نامزد دارم...«
کسری جدی شد و نگاهش عصبانی... مثل همان اوایل که حرفی نمی زد نگاهش غرور زخم خورده ای را بر دوش داشت!!
با لحن جدی اش گفت:» نمی خوام دیگه... این جمله رو بشنوم!!«
خورشید:» ولی...«
کسری:»ولی نداره!! انگار تو اصلا توی این دنیا زندگی نمی کنی؟! دخترها رو ببین!!با هزار نفر رابطه ی نزدیک و صمیمی دارن... یکی اشون رو نامزد خودشون نمی دونن اون وقت تو...!! پسره اون طوری باهات رفتار کرده!! بهت توهین کرده...داری زندگی خودت رو خراب می کنی و می گی نامزد داری؟! خورشید... خورشیدم!! ان قدر ساده نباش!!«
خورشید با شنیدن کلمه ی )خورشیدم( یاد حرف حسام افتاد که گفت:
» فهمیدم دیگه خورشید من نیستی!!«
اشک از چشم خورشید راه گرفت دوباره صدای کسری را شنید... کسری نگاهش می کرد... اما خورشید متوجه نشد او چه گفته است!!
کسری:» کجایی؟!«
خورشید با اضطراب گفت:
» می شه برگردیم؟!... می ترسم دیر بشه مامانم نگران بشه... مهرداد هم...«
کسری:»باشه باشه... حالا چرا ان قدر نگرانی؟! گفتم که هر وقت تو بخوای بر میگردیم...«
کسری هدیه اش را دوباره پیش آورد و گفت:
» بگیرش... خواهش می کنم...«
خورشید:» نه اصلا مناسبتی نداره«
کسری:» برای دوستی امون!!«
خورشید:» ولی امروز آخرین بارم بود که اومدم... خواهش می کنم دیگه سر راه من نیایید...«
کسری وسط حرفش آمد و گفت:
» نمی تونی به من یاد بدی چی کار بکنم... چی کار نکنم!! تو هر کاری که فکر می کنی درسته بکن... منم هر کاری که دوست دارم می کنم!!«
خورشید لب ها را به هم فشرد و نگاهش کرد...
کسری دوباره گفت:
» خب حالا بگیرش... این دیگه گرون قیمت نیست...«
و بعد در حالی که روی کادو را پاره می کرد گفت:
» بذار اصلا نشونت بدم چیه!!«
توی جعبه ی کوچک گردنبندی با بند چرم و آویز استیل خورشید بود...
کسری:» بیا... بگیرش... دیدی قابل دار نیست«!!
خورشید باز توی رودربایسی قرار گرفت... با اکراه دست برد و آویز خورشیدش را بالا گرفت و نگاهش کرد و گفت:» چه خوشگله«
کسری لبخندی زد و گفت:
» سعی کردم قشنگترین رو انتخاب کنم... اما... هیچ خورشیدی به قشنگی خورشید من نیست!«
صورت سرخ شده ی خورشید گُر گرفت و دست های لرزانش آویز را گرفت...
کسری:» دوست دارم همین الان که رفتی خونه بندازی گردنت!! شاید کمی یاد من بیافتی!!«
خورشید لبخندی زد و تشکر کرد....
کسری:» خورشید خانم؟! شماره ی خونه اتون رو به من نمی دین؟«
خورشید با چشم های وحشت زده اش کسری را نگاه کرد!!
کسری خنده ای از ته دل کرد و گفت:
»وای... تو رو خدا این طوری نگام نکن من شوخی کردم... فقط شماره ی منو داشته باشی کافیه!! ببینم خودت که موبایل نداری؟!«
خورشید:» نه... مامانم اینا اجازه نمی دن!!«
کسری با تعجب گفت:» راست می گی؟! داشتنش که چیزی بدی نیست الان دیگه بچه های کوچیک هم دارن!!«
خورشید:» آقاجونم می گه وقتی رفتی دانشگاه! الان زوده!!«
کسری:»البته آقاجونت هم بد نمی گه...می خواد که حواست به درس هات باشه پس خورشید خانم این کارتُ بگیر... هم شماره ی محل کار پدرم و هم شماره ی خودم توی این کارت هست...«
خورشید کارت گرفت.
کسری به راننده گفت:» آقا برگردیم...«
کسری یواشکی گفت:
» من که سیر نمی شم از دیدنت... اما... تو کم لطفی دیگه!«
خورشید:» آخه شرایط من فرق می کنه... همه حواسشون به منه... کی می رم کی می یام؟«
کسری:» حق دارن... خورشید خانمُ نمی شه بی خیال شد... راستی درس هات چه طوره؟«
خورشید:» شاگرد اولم!!«
کسری:» به... باریک الله... خیلی عالیه!!«
خورشید:» خوب می خونم... مهرداد هم هست کمکم می کنه...«
کسری:» نمی دونم چرا اسم مهردادُ می یاری حسودیم می شه!!«
خورشید:» مهرداد تموم زندگیمه...«
کسری:» دوست ندارم این قدر دوستش داشته باشی...«
خورشید:» مهرداد برادرمه...«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
کسری:»هرکی... هرکی به جز من!!... می خوام که یاد اون پسره... حسام رو از ذهنت بیرون کنی... همه اش فکر می کنم آخه اون چی برات کرده؟!! روی چه حسابی این طوری نسبت به اون احساس تعهد میکنی؟!«
و بعد لحنش آرام تر و دلنشین تر شد و ادامه داد:
»ببین خورشیدم... عشق و دوست داشتن مثل جریان آب یک چشمه است...لحظه به لحظه روشن تر گواراتر تازه تر... آبی که راه رفتن رو پیدا نکنه...یه جا می مونه و می گنده... عشق هم اگه آدم مناسبش رو پیدا نکنه بوی گندش همه جا رو... ور می داره... می شه آش نخورده و دهن سوخته«!!
خورشید با این که زیاد از حرف های کسری سر در نمی آورد اما با شنیدن حرف هایش آرام می شد... صدای زیبای کسری لحن دلنشین او و نگاه عاشقش همگی بسیار خوشایند بود...
کسری:» خب... حالا خورشید خانم کی ببینمت؟!«
خورشید:» قرار شد دیگه نیای؟!«
کسری با حالتی خنده دار گفت:
» کدوم احمقی همچین قرار گذاشته؟!«
خورشید به خنده افتاد!!
کسری:» گفتم از جانب خودت حرف بزن...«
خورشید:» یعنی من احمقم...«
کسری:»نه...من احمقم اگه پیش سماجت تو کم بیارم!!... باورت می شه صبح ها که می خوام بیام پیشت چه حالی دارم؟! می دونی فاصله ی خونه ی ما تا خونه ی شما چه قدره؟!«
خورشید نگاهش را از او گرفت و پرسید:
» توی محل ما اشنایی کسی رو داری؟«
کسری:» چه طور؟«
خورشید:» اخه... اون وقتی که منو نمی شناختی توی محل اومده بودی... شب عاشورا...«
کسری لبخندی زد و گفت:
» آره!! یکی از بچه های همکلاسم توی دانشگاه پایین تر از کوچه ی شما خونه اشونه... ماشین منو می خواست... اومدم ماشینُ دادم...موتورشُ گرفتم... تازه از کوچه اشون اومده بودم بالا که.... خورشید افتاد تو بغلم...!«
خورشید با خجالت نگاهش را از او گرفت...
کسری:» همون شب از این یارو... خیلی بدم اومد...«
خورشید:» کی؟!«
کسری:» اسمشُ نیارم بهتره...«
خورشید فهمید که منظورش حسام است...
کسری:»اون شب... وقتی تو رو دیدم توی دلم گفتم: بازم باید ببینمش اما... از بالا و پایین پریدن اون بچه مثبتته فهمیدم یه جورایی به هم ربط دارین بعد از اون هم هر وقت اومدم توی محله تون هرکی منو دید... برام خط و نشون کشید که یه بار دیگه این جا پیدات بشه چنین و چنان می کنیم!! می دونی... از بچگی هرکی جلوی کارمُ می گرفت... واسه انجام دادنش... خودمُ به هر آب و آتیشی که بود می زدم... این آقا حسام شما هم خیلی واسه من خط و نشون کشیده!!...«
خورشید:» پس چرا... اون روز گفتی... این دیگه کیه... نمی شناسم!!«
کسری:» می خواستم برام بیشتر دلسوزی کنی!!«
خورشید به فکر رفت... پس حسام خیلی پیش از این ها کسری را می شناخته و متوجه ی رفت و آمدهایش بوده... پس این کینه ی چند ماهه است که در دل حسام افتاده...برای همین از دید حسام نشستن در ماشین کسری واقعا یک جنایت بزرگ بوده!!
به پایان را نزدیک بودند... کسری دست پیش اورد و گفت:
» به سلامت خورشید خانم...«
خورشید به خود آمد و به اطراف نگاهی کرد و گفت:» رسیدیم؟!«
کسری:» آره... اگه دست بدی می تونیم خداحافظی کنیم«
خورشید:» نه.. نه... من دست نمی دم!«
کسری خندید و گفت:» می اُفتی تو جهنم؟!«
و دوباره خندید
خورشید جدی شد و گفت:» آره!!«
کسری هم جدی شد و گفت:» پس به سلامت!!«
خورشید آهسته آهسته قدم برداشت. دلش می خواست حالا حالاها توی خیابان قدم بزند... دلش بدجور گرفته بود...مهرداد را دید که از سرکوچه بیرون پیچید و با عجله گام برمی داشت... خورشید دستی تکان داد... دلش بدجور گرفته بود...
مهرداد نفس زنان ایستاد... و گفت:
» تو کجایی؟«
خورشید رنگ صورتش رفته بود گفت:
» کلاس تئاتر!!«
مهرداد چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
» چرا تا این موقع؟!«
خورشید:» خب... یه کم طول کشید دیگه...«
مهرداد:» چرا سحر پیشت نموند؟!«
خورشید:» واسه چی بمونه؟! اون که تئاتری نیست؟!«
مهرداد:» سحر می دونست تئاتر داری؟«
خورشید:» اره«
مهرداد:» پس چرا صد دفعه سراغت رو گرفته؟«
خورشید که در دلش به سحر ناسزا میگفت جواب داد:
» من چه می دونم؟!«
خورشید با اخم وارد خانه شد... مامان مهری روی پله های سرد توی حیاط نشسته بود و از شدت اضطراب رنگ به صورت نداشت... به محض این که خورشید را دید با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:
» کجایی تو دختر؟! مُردم از انتظار!!«
خورشید:» بابا چه خبره امروز؟! من که گفتم هر روز کلاس تئاتر دارم...«
مامان مهری:» ای لعنت به هرچی تئاتره... لعنت به هرکی که لبخند می زنه و لبخند واگیر داره!!«
خورشید با تعجب مامان مهری را نگاه کرد و گفت:
» مامان چه ربطی داره؟! چرا همه چی رو قاطی می کنی!!«
و بعد لخندی زد و به سوی مامان مهری رفت و گونه لاغرش را بوسید و گفت:
» ببخشید... فکر کردم می دونید...«
مامان مهری:»به خدا الان یک ساعته این مهرداد بچه ام... ده بار تا سرخیابون اومده و برگشته توی این سرما!! چرا یه کم حواستُ جمع نمی کنی؟!«
خورشید:» من نمی دونم چرا وقتی حرف می زنم کسی توجه نمیکنه!!«
مهرداد:» بس که حرفای قابل توجه می زنی!!«
خورشید:»خب همینه دیگه... من هرچی میگم تو به مسخره بازی می زنی! اون وقت می گین چرا نگفتم کی میام؟! من می گم... منتهی شما گوش نمی کنین!!«
مامان مهری هنوز داشت به تئاتر و سینما و بازیگر و غیره غر می زد و ایراد می گرفت.مهرداد به اتاق رفت و جلوی کامپیوتر نشست و مشغول شد خورشید کنارش ایستاد و در حالی که مقنعه اش را درمی آورد گفت:
» ناهار خوردی؟!«
مهرداد:» آره عزیزم...«
خورشید:» تو مگه تا دیر وقت کلاس نداشتی؟«
مهرداد:» استاد نیومد...«
خورشید که از اتاق خارج شد تا لباس عوض کند... وقتی به اتاق بازگشت مهرداد ترانه ای گوش می کرد که سریع ان را عوض کرد...
خورشید:» اِ... چرا عوضش کردی؟ فکر کنم قشنگ بود!«
مهرداد:» نه... به درد نمی خوره!!...«
و یک اهنگ شاد گذاشت
خورشید:» مهرداد همون قبلی رو بذار تو رو خدا...«
مهرداد:» برو کار دارم... مزاحم نشو... برو ناهارتُ بخور...«
خورشید:»مهرداد بذارش دیگه!!«
و خودش را لوس کرد... می دانست مهرداد به خاطر اینکه نکند با ترانه های غمگین به یاد حسام بیافتد از گذاشتن آن خودداری می کند...
خورشید:» من می رم غذامُ بیارم این جا... تو هم اونو بذار...«
مهرداد سری تکان داد و گفت:
» خورشید... حوصله ندارم اگه زار بزنی خودم خفه ات می کنم آ!!«
خورشید خندید و گفت:» قول می دم...«
ظرف غذایش را در دست گرفت و یک قاشق لوبیا پلو توی دهانش گذاشت و دوباره پیش مهرداد برگشت و کنار بخاری نشست... مامان مهری درحالی که سینی ترشی و یک لیوان شربت را می آورد و جلویش می گذاشت گفت:
» ان قدر بدم میاد مثل مردای تنبل غذا میخوری!«
خورشید که دهانش پر بود گفت:
» الهی قربونت برم مامان جون مردای تنبل که به لبخندهای مُسری مربوط نیست؟! هستند؟!«
مامان مهری که خنده اش گرفته بود گفت:
» خفه می شی... با دهن پُر نخند!«
خورشید قاشق دیگری توی دهانش گذاشت و گفت:
» چه قدر خوشمزه است مامان!!... داشتم از گرسنگی می مُردم!!...«
و بعد به مهرداد گفت:
» مهرداد چرا نمی ذاری؟«
مهرداد لب ها را به هم فشرد و گفت:
» خورشید کارای مهمتری دارم...«
مامان مهری:»خب چی مهم تر از حرف خواهرته؟! براش بذار دیگه!! بچه ام یه ساعته داره التماس می کنه... بذار گوش کنه دیگه تو که از این اداها در نمی آوردی!!«
مهرداد:» به من ربطی نداره اگر غذاش کوفتش شدها!!«
مامان مهری:» چرا؟! مگه می خوای نوحه بذاری؟!«
مهرداد خیلی جدی گفت:» آره... واسه بعضی ها مثل نوحه است!!«
مامان مهری:»ای داد از شما بچه ها که تا دیروز دماغتون آویزون بود امروز حرفای گنده گنده ای می زنین که آدم سر در نمی یاره و اتاق را ترک کرد...«
مهرداد روی آهنگ مورد نظر کلیک کرد و صدایش را بلند...
بازم شب شد و این دل بی قراره
دلم طاقت دوریتُ نداره
ببخش این عاشق پر اشتباهُ
به قلب خسته جون بده دوباره
آخه چطور دلت اومد تنهام بزاری
تو بازی زمونه جام بزاری
تو بی من بری من بی تو می میرم
آخه شده بودی عزیزترینم

Signature
     
  
زن

 
لوبیا پلو تار شده بود و دیگر از پُشت چشم های اشکی خورشید پیدا نبود... لقمه ی ماسیده شده ی توی دهانش را به زور قورت داد و اشکش تو بشقاب چکید...
مهرداد زیرزیرکی نگاهش کرد از زجری که او می کشید در رنج بود... به نرمی از روی صندلی پایین خزید و کنارش نشست... و سرش را در آغوش گرفت و گفت:
»دیدی بهتر از خودت جوجو رو می شناسم؟!«
خورشید توی بغل مهرداد گریه را با صدای بلند سر داد...
مامان مهری هراسان داخل اتاق شد و گفت:
» چی شده؟!«
مهرداد با اشاره از او خواست اتاق را ترک کند...
مامان مهری با نگاه مستاصلش از مهرداد پرسید:» چی شده؟!«
و مهرداد دوباره اشاره داد:
» هیچی نگو... فعلا برو...«
مامان مهری در حالی که با حرص از اتاق بیرون می آمد دوباره شروع کرد به غر زدن سر خواننده ها و ترانه ها و بازیگرها...
مهرداد زیر گوش خورشید با حالتی خنده دار که صدای بغض و خنده اش در هم قاطی شده بود گفت:
» الان باز گیر میده به لبخند مُسری ها!!؟«
و خورشید در میان اشک ها لبخند غمگینی زد و دماغش را بالا کشید و با چشم های قرمز و اشکی به مهرداد نگاه کرد و گفت:
» مهرداد... ریشتُ نزن... خواهش میکنم!!«
**********
گردنبندی را که کسری داده بود... به سحر نشان داد و گفت:
» با اینا نمی دونم چی کار کنم!!«
سحر:» بنداز گردنت... عکس خودته دیگه!! کسی شک نمی کنه!!«
خورشید نگاهی به تسبیح حسام که هنوز توی گردنش بود انداخت و گفت:
» نمی خوام...،...سحر... می خوام شماره حسام رو از توی گوشی مهرداد در بیارم...!!«
سحر:» بفهمه ... چی؟!«
خورشید:» نمی ذارم بفهمه...«
آن روز خورشید همه اش در پی فرصتی بود که مهرداد نباشد و گوشی را بردارد تا این که مهرداد به حمام رفت... خورشید آن قدر هیجان داشت که احساس می کرد قلبش درد گرفته... شماره ی حسام را چندبار خواند... و سریع یادداشت کرد...دوباره گوشی را بر جایش گذاشت...فردای آن روز وقتی از مدرسه برمی گشتند... جلوتر از سحر گام برمی داشت راه نمی رفت... انگار که پرواز می کرد...
سحر:» چته... صبر کن خورشید... مامانت داره میاد...«
خورشید به محض دیدن مامان مهری سلام کرد و گفت:
» کجا می ری مامان؟!«
مامان مهری:» یه سری می رم پیش خانم بزرگ اینا می یای؟!«
خورشید:» نه مامان درس دارم«
مامان مهری:» کلید داری؟!«
خورشید:» آره مامان...«
مامان مهری که رفت سحر گفت:
» برو که خدا برات خواسته!! مهرداد هم نیست!! راحت!!«
خورشید نمی دانست پله های حیاط را با سر برود یا با پا... با مقنعه و کیف کاپشن به سوی تلفن دوید... شماره ی حسام را از کیفش بیرون کشید و گوشی را برداشت...نفس عمیقی کشید و دست روی قلبش گذاشت دوباره نفس عمیقی کشید با انگشت لرزانش شماره را گرفت... بعد از چهار بوق، صدای حسام توی گوشش پیچید...
حسام:» بله؟!!«
خورشید ساکت بود... صدای نفس نفس زدنش را نمی توانست مهار کند... حسام بعد از چند بار الو گفتن و بله گفتن، قطع کرد...و خورشید که از شنیدن صدای حسام جان تازه گرفته بود... دوباره شماره اش را گرفت.
حسام:» بله... بفرمائید...«
و صدای خورشید که به زحمت درمیآمد گفت:» سلام...«
چند لحظه سکوت شد... خورشید صدای نفس زدن های حسام را می شنید... نمی دانست حسام چرا سکوت کرده... فکر نمی کرد با یک سلام، حسام صدایش را تشخیص دهد...
حسام بعد از چند لحظه گفت:» شما؟!«
خورشید:» ... خورشیدم...«
و باز صدای نفس های حسام توی گوشش پر شد...
حسام که پاک گیج شده بود گفت:» با کی کار دارید؟ فکر میکنم اشتباه گرفتید...«
و خورشید:» نه... حسام ... منم... خورشید...می خوام باهات حرف بزنم...«
حسام که باورش نمی شد باز سکوت کرد...
خورشید:» حسام... می خوام برات همه چیزو توضیح بدم...«
حسام این بار با لحن خصمانه ای گفت:
» چند بار توضیح دادی!! دیگه کافیه!!...«
و بعد قطع کرد...
تمام وجود خورشید می لرزید... اما تصمیمگرفته بود دست بر ندارد شماره اش را گرفت... اما حسام جواب نمی داد...خورشید نیم ساعت تمام گوشی به دست نشسته بود و شماره می گرفت هربار گوشی را آن قدر نگه می داشت تا خود به خود بوق اشغال بزند... اما حسام گوشی را جواب نداد... مثل بادکنکی که سوزن به آن خورده باشد، تمام ذوقش خالی شد... تمام احساسش از دست رفت... و بغض به جایش نشست... از تنهایی به ستوه آمد. به پری تلفن کرد و با گریه همه چیز را گفت...
پری:» خب معلومه قطع می کنه... ای کاش بهش پیام می دادی...«
خورشید:» من که گوشی ندارم...«
پری:» تنها راهش همینه والا اون هیچ وقت جواب نمی ده!!«
خورشید:» اصلا به جهنم... دیگه محلش نمی ذارم... بره گم شه!!«
پری:»خورشید خانوم... یادت نره تو یه گند بزرگ بار آوردی!! حسام تو رو کنار اون پسره توی ماشین اون پسره دیده... می خوای با چند روز دوری از این جا همه چی رو یادش بره؟! خورشید... من و تو می دونیم که غلطی نمی کردی، حسام که نمی دونه!! اون تو رو دیده هزار تا فکر ناجور کرده بدبخت!!؟«
خورشید:» نمی دونم چه فشاری بهم میاد وقتی این طوری بی محلی می کنه!!«
پری:» به اون هم خیلی فشار اومد که توی برف و کوران، شبونه خونه زندگی اش رو ترک کرد...«
خورشید:» بس که ضعیفه!!«
پری:» بابا تو دیگه کی هستی پررو؟!«
خورشید:» پاشو امشب بیا اینجا؟!«
پری:» من که هفته پیش اونجا بودم«
خورشید:» آره دیگه ایمان هم که نیست اصلا واسه چی بیای؟!«
پری:» بدجنس!!«
بعد از صحبت با پری کمی بهتر شد آبی به صورتش زد و خود را در آینه نگاه کرد...چه قدر رنگ پریده شده بود... زیر چشمانش گود افتاده بود و نگاهش بی رمق بود...جلوی کمدی که کتابهایش را در آن می گذاشت نشست... پشت کتاب ها هدیه های کسری پنهان شده بود... خورشید دست برد و آن ها را بیرون کشید...گردنبند خورشید را نگاه می کرد... دلش خواست آن را امتحان کند... جلوی آینه ایستاد و گردنبند را جلوی گردنش گرفت... باز تسبیح آبی رنگ خودنمایی کرد...خورشید گردنبند را سریع از جلوی گردنش کنار برد...و دوباره جلوی کمدش نشست... هروقت بی حوصله بود... یا خیلی خوشحال بود جلوی در کمد می نشست و وسایلش را مرتب می کرد... دوباره هدیه های کسری را سر جایش پنهان کرد
ساعت 4 بود که مهرداد آمد... همیشه ترانه های سنتی دوست داشت و گوش می کرد.چندتا آلبوم سنتی دوست داشت و گوش می کرد. چندتا آلبوم سنتی هم خریده بود...
خورشید:» حالا واسه چی این همه سی-دی خریدی.«
مهرداد:»دنبال یه آهنگ بودم نمی دونستم توی کدوم آلبومه!! باقی اش هم البته بد نیست«
مهرداد همان طور یکی یکی آهنگ ها را بررسی می کرد... خورسید با خود فکر کرد... حسام هم سنتی دوست داره... آره... یه شعر خوب رو پیدا می کنم براش می نویسم... هروقت ایمان اومد می دم بهش بده...همین انگیزه ای شد برای این که او هم پا به پای مهرداد ترانه ها را گوش کند
دیروقت بود و آن ها هنوز بیدار بودند.
آقاجون:» بچه ها خواستین بخوابید بخاری رو کم کنید...«
مهرداد دراز کشیده بود و گوش می کرد... ساعت نزدیک به 2 شده بود... که خورشید گفت:
»وای مهرداد... این یکی خیلی قشنگه بزن از اول بیاد...«
اما خُرخُر مهرداد به آسمان رفته بود... خورشید آهنگ از اول گذاشت و با خیال راحت اشک ریخت و نوشت:
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی
هر روز دلم در غم تو زارترست
وز من دِل بی رحمِ تو بیزارترست
بُگذاشتیَم، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
**********
این که شماره ی تلفن حسام را داشته باشد و دلش برای شنیدن صدای او پر بکشد...اما جرات تماس دوباره را نداشته باشد واقعا برایش کشنده بود...
سحر و پری هر کدام چیزی می گفتند... یکی م یگفت پیام بده یکی می گفت زنگ بزن... اما نمی شد... به زنگ زدن فکر نکند...
صبح زود از خواب بیدار شده بود... نماز میخواند... مهرداد برای تمرین زودتر رفته بود... آقاجون حمام بود... و مامان مهری بعد از نماز خوابش برده بود... بعد از نماز از جا جست... شماره اش را گرفت... می دانست خیلی بی موقع است اما مطمئن بود حسام برای نماز بیدار شده است...بوق دوم بود که حسام گوشی را برداشت...
حسام:» الو... الو... بله...«
صدایش اصلا خواب آلود نبود... خورشید ساکت بود... می دانست اگر حرفی بزند حسام قطع می کند...
حسام دوباره گفت:» الو...«
و خورشید گوشی را گذاشت... احساس خوبی داشت... انگار صدای حسام مهربانتر از چند روز قبل شده بود...!!
با خودش گفت:» امروز بعد ازظهر... بهش زنگ می زنم. حرف می زنم...«
سحر که دنبالش آمده بود مثل همیشه نبود...
خورشید:» چه طوری؟! چرا درهم برهمی؟!«
سحر:» نه... حوصله ندارم...«
خورشید:» با محسن دعوات شده؟«
سحر:» آدم نیست که باهاش دعوا کنم!!«
خورشید:» سحر حالت خوبه؟! چی داری میگی؟!«
سحر:» ولم کن خورشید اعصابم خرد شده...«
خورشید:» از محسن؟!«
سحر:» آره...«
خورشید:» تا نگی نمی ذارم بری... باید بگی چی شده...«
سحر:» آخه اگه بهت بگم تو بیشتر حرص می خوری!!«
خورشید نگران شد و گفت:» چیه؟!... درباره ی منه؟!«
سحر که نمی توانست حرفی را در دلش نگه دارد به زبان آمد...
سحر:» محسن صبحی یه چیزی گفت خیلی حرصم گرفت!!«
خورشید:» چی گفت؟ بگو سحر؟! ناراحت نمی شم!!«
سحر:» گفت... خوشم اومد... حسام بدجوری حال دوست خوشگلت رو گرفت!!«
خورشید که انگار آب سردی رویش ریخته باشند لرزید... چیزی در دلش فرو ریخت... هیچ گاه فکر نمی کرد محسن تا این حد بدخواه او باشد... با نگاه پرسشگرش به سحر خیره شده بود و لب از لب نگشود...
سحر دستپاچه و عصبی نگاهش میکرد... گفت:
»به خدا منم نمی دونم چرا؟! بهش... بهش گفتم... مگه خورشید چی کارت کرده که این طوری درباره اش حرف می زنی؟! پوزخند زد و چیزی نگفت... می خواستم ببینم حسام چیز جدیدی بهش گفته؟!... برای همین دوباره گفتم:» حسام کاری نکرده که حال خورشیدُ بگیره... این دوتا همدیگه رو خیلی دوست دارن... هیچ چیز باعث نمیشه بین اشون جدایی بیافته!!« یه دفعه محسن سرم داد کشید و گفت:» خفه شو... هرکی ندونه... من که از همه بهتر می دونم چند ماهه با این پسر خوشگله ریخته رو هم!! حسام هم همه چیزُ فهمیده... اگه تا اون روز هر چی درباره ی خورشید خانومتون می شنید باور نمی کرد...دیگه از اون روز همه چی رو باور کرد و فاتحه ی دوستت رو خوند!!
سحر ادامه داد
منم بهش گفتم:» خورشید هیچ رابطه ای با اون پسره نداره اون پسره دست از خورشید نمی کشه... به خورشید چه ربطی داره؟!«
خورشید که تمام وجودش پر از حرص و نفرت از محسن شده بود گوشه ی خیابان نشست...
سحر نگران شد و گفت:
» چت شد؟ خورشید؟«
خورشید نگاه مستاصلش را به سحر دوخت و گفت:» اخه چرا؟«
سحر:»تورو خدا خورشید نکنه به محسن چیزی بگی... منو می کشه... نکنه به مهرداد حرفی بزنی... مهرداد روی تو خیلی حساسه... با محسن دعوا می کنه اونوقت محسن دیگه نمی ذاره تورو ببینم... از هم جدا می شیم ها!! خورشید حواست هست؟«
خورشید لب ها را روی هم فشرد و چشم ها را بست و سری تکان داد....
سحر دست دراز کرد و گفت:
» دستتُ بده بلند شو...«
خورشید دست سحر را گرفت و به زحمت ایستاد... چند قدم که آمدند... خورشید گفت:
» پس بگو چرا حسام این طوریه!! یه نفر بوده که مدام پشت سر من توی گوشش می خونده!!... بعد هم اون افتضاح!!«
سحر ساکت بود و شرمنده!! و خورشید که انگار پرده های تاریکی یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش کنار می رفتند لحظه به لحظه نگاهش عوض می شد و کلمه ای را بلند بر زبان می آورد:
» آهان...!! پس این طور!!... پس بگو...!! یادت می یاد سحر؟! از اون اول که کسری پیداش شده... محسن همیشه کنار حسام بوده... من احمق فکر می کردم محسن پیش حسام همیشه طرفداری منو می کنه!!«
نگاهش به سحر افتاد که مغموم و شرمنده بدون حرفی می آمد... تکان کوچکی به او داد و گفت:
» تو چرا این قیافه رو به خودت گرفتی؟!«
سحر که نگاهش کرد چشم هایش پر از اشک شد...
خورشید روبرویش ایستادو گفت:
» دیوونه!!... واسه چی آخه؟!«
و سحر بغضش ترکید... در میان گریه گفت:
» خیلی خجالت می کشم که همچین برادری دارم... عقده ای بدبخت!!«
خورشید که سعی داشت او را آرام کند گفت:
» سحر تقصیر تو چیه؟! تو چرا نارحتی؟ تازه...شاید محسن هم از روی بدجنسی کاری نکرده شاید فقط می خواسته تو رو حرص بده...«
سحر:» نه!!... از حالتی که گفت» دوست خوشگلت« بدم اومد... احساس کردم بدجوری نسبت به تو عقده داره...«
خورشید:»ولش کن... دیگه به این چیزا فکر نکن... منم دیگه برام مهم نیست... تازه...اگه قراره حسام با حرف این و اون مدام در برابر من جبهه بگیره... همون بهتر که نباشه!!«
احمق دهن بین...!
و در حال یکه ساختگی می خندید گفت:
» الان دوباره بهش زنگ می زنم... دوباره التماس می کنم!!!«
سحر هم خندید... اما تا زنگ آخر فک رخورشید مشغول و به هم ریخته بود.
خورشید در را بست همان جا پشت در توی حیاط نشست... سرما را نمی فهمید... حرص و تنفری که در وجودش زبانه می کشید پاک داغ کرده بودش فکرش کار نمی کرد...هرگز نمی توانست تصور کند این چیزهایی که سحر می گفت درست باشد...
مهرداد بالای پله ها ایستاده بود و نگاهش می کرد... پلیور سبز یشمی که مامان مهری تازه تمامش کرده بود چه قدر به او می آمد...موهای حالت دارش کمی بلندتر از همیشه شده بود و همخونی جالبی با ریش های مرتبش به هم زده بود...
خورشید نگاهش کرد و گفت:
» سلام... چه زود اومدی؟ مگه کلاس نداشتی؟«
مهرداد:» علیک سلام... تو چرا هر دفعه که منو می بینی همینو می پرسی؟ تو واسه چی اونجا نشستی؟! زده به سرت باز؟!«
خورشید برخاست و پشتش را تکاند و جلو آمد...
مهرداد:» اگه موضوع همون لعنتیه... بهت بگم دیگه اجازه نمی دم بهش فکر کنی!!«
خورشید خنده ی مسخره ای کرد و گفت:
» مرسی از این همه کمک و همدلی اتون... فکر من هم منتظر دستور شما بود قربان!!«
مهرداد همانطور که به سوی میز کامپیوترش می رفت گفت:
» آخه باید ارزشش رو داشته باشه!!«
خورشید:» تو که می گفتی داره!! نظرت عوض شد؟!«
مهرداد:» از ضعفش به تنگ اومدم!!«
خورشید:» اون تقصیر نداره... اگه تو هم به جای اون بودی تا حالا ته نشین شده بودی!!!«
مهرداد:» واسه چی؟! مگه جای اون چه جور جاییه؟«
خورشید:» یه جایی میون آسمون و زمین و زیرزمین!!«
مامان مهری به صدا دراومد و گفت:
» علیک سلام خورشید خانم... هنوز وارد نشدین... چرت و پرت گفتن رو شروع کردین؟! آره!!«
خورشید خندید و سلام کرد... مهرداد هم به کارش مشغول شد...خورشید کنار بخاری نشست و دوباره به محسن فکر کرد... مامان مهری که چادر به سر خانه را ترک می کرد و گفت:
» خورشید به بخاری نچسبون خودت رو!!«
خورشید:» حواسم هست مامان!!«
مهرداد نگاهی به خورشید انداخت و گفت:
» جوجو چه طوره؟!«
خورشید:» مهرداد؟!... تو فکر می کنی دلیلی وجود داره که محسن از من بدش بیاد؟«
مهرداد دست از کار کشید و به خورشید خیره شد... بعد از چند ثانیه سکوت... خیلی جدی گفت:
» دیگه خونه ی سحر اینا نرو...«
خورشید:» اِ...?! واسه چی؟!«
مهرداد:» همین که گفتم...«
از چهره مهرداد پیدا بود خیلی خوب جواب سوال خورشید را می داند!!
خورشید پرسید:» تو می دونی چرا؟!«
مهرداد:» حکایت گربه و گوشته!!... افتاد؟!«
خورشید با دهان باز به مهرداد نگاه میکرد...
مهرداد:»من... خیلی وقته اینو حس کرده بودم... واسه همین می گم زیاد خونه سحر اینا نرو... به این پسره زیاد اعتماد ندارم...«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
برای خورشید خیلی عجیب بود... اما... مهرداد راست می گفت نمی شد دلیل دیگری پیدا کرد... خورشید با آن ها از بچگی بزرگ شده بود و به هیچ کدامشان بی احترامی یا بدی نکرده بود... محسن آدم کم حرف و گوشه گیری بود... هیچ وقت کاری نمی کرد که احساساتش فاش شود... پس احتمالش زیاد بود که از فرط علاقه ی زیاد به خورشید حالا پشت سرش بدگویی کند
آن روز عصر وقتی دوست مهرداد تلفن کرد و او رفت خورشید ماند و تنهایی و وسوسه ی یک بار دیگر زنگ زدن و امتحان کردن شانس خود...
به محض این که شماره حسام را گرفت.حسام جواب داد:» بله؟!...«
و خورشید با لرزه و خجالت گفت:» سلام...«
حسام:» علیک سلام... شما؟!«
خورشید می دانست که حسام فهمیده او خورشید است هم شماره را دیده و هم صدای خورشید را می شناسد... اما باز خود را معرفی کرد:» خورشیدم!!«
حسام هم دوباره سکوت کرد...
خورشید گفت:» حالتون خوبه؟!«
حسام:» شما با کی کار دارین؟«
خورشید:» حسام... من با تو کار دارم... و حسام قطع کرد...«
خورشید دوباره شماره اش را گرفت...
حسام:» خانم... من شما رو نمی شناسم...اگه حوصله اتون سر رفته زنگ بزنین همون کسی که توی ماشینش میشینی و می ری گردش!!«
خورشید:» حسام... محسن یه دروغگوی پسته...! تورو خدا قطع نکن...؟«
حسام:»بهتره برای خودت ارزش قایل باشی... وقتی می گم اشتباه گرفتی قبول کن و دیگه مزاحم نشو... متوجه شدی؟!... دیگه مزاحم من نشو!! .«
و قطع کرد
مثل کسی بود که حکم اعدامش را اجرا می کنند... در بیداری و خواب در خلاء و ناامیدی خیره به تلفن ماند... انگار قلبش یکباره از کار افتاد... و خون رگهایش یکباره منجمد شد. و از گردش ایستاد... لرز عجیبی سراسر بدنش را گرفت... به زحمت کنار بخاری نشست... و در سکوت به گل های قالی خیره ماند...
جملات تحقیر کننده حسام ویرانش کرده بود... اما اشکی نمی آمد... تمام وجودش بغض بود و نمی ترکید تا راحتش کند...
وقتی برای پری تلفنی توضیح می داد بالاخره بغضش ترکید و ساعت ها گریست پری هم شوکه بود... هیچ کس باورش نمی شد کینه ی حسام تا این اندازه باشد...
مهرداد وارد خانه شد و با دیدن خورشید گفت:
» به به... دختر خوب!! می بینم که هم گوشی رو ترکوندی و هم خودت رو؟!«
خورشید دماغش را بالا کشید و اشکهایش را پاک کرد... و با پری خداحافظی کرد
فصل 8
از مدرسه برمی گشتند به محض این که داخل کوچه پیچیدند... ایمان را دیدند...ایمان برای لحظه ای خورشید را نگاه کرد... و سریع به سوی دیگری رفت...خورشید همان طور که پیش می آمد دست سحر را می فشرد...
سحر:» فکر می کنی حسام اومده؟!«
خورشید:» ... نمی دونم!!...«
خورشید هرچه سعی کرد دوباره ایمان نگاهش کند تا مگر بتواند چیزی بگوید... ایمان نگاه نکرد...خورشید با اکراه در را باز کرد و به خانه آمد... هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود که صدای زنگ در آمد... با عجله به سوی در دوید... در را که باز کرد...ایمان با یک بسته ی بزرگ روبرویش ایستاده بود... خورشید سلامی کرد و منتظر ماند...
ایمان این پا و آن پا کرد... گویی نمی توانست حرف بزند... بعد به زحمت گفت:
» ... خورشید خانم... این بسته ی شماست... حسام فرستاده...«
به محض دادن بسته به سرعت خورشید را ترک کرد. دل خورشید مثل یک نوزاد تند تند می تپید... در را بست و پشت در بسته نشست!
دنیا روی سرش آوار شد... روی زانو ها نشست... کتاب غزلیات شمس بود که برای حسام خریده بود... کتاب را باز کرد... شعری که برای حسام نوشته بود را دید... اشکش روی کتاب چکید... و با خود گفت:
» آخه چرا؟ چرا داری همه چی رو این طوری خراب می کنی؟«
لای کتاب یک کاغذ تا شده بود که حسام با خط زیبایش نوشته بود...) بعد از گرفتن کتابتان امانتی مرا به ایمان بدهید(
خورشید دیگر تاب و تحمل نداشت باید حتما ایمان را می دید... باید نامه را می نوشت...نباید می گذاشت همه ی آن چند سال عشق را یک سوء تفاهم احمقانه نابود کند... باید تا قبل از آمدن مهرداد... نامه را می نوشت...
ساعتی گذشته بود... چند ورق پاره کرده بود... نوشته ها را خط زده بود... و حالا فقط این ابیات را می نوشت:
باز آی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شب های درازم بینی...
عصر آن روز به زحمت توانست با سحر بیرون برود... ایمان را ببیند... با اشاره از راه دور به ایمان فهماند که کارش دارد... سحر و خورشید به پاساژ رفتند و منتظر ماندند... تا ایمان هم رسید...
خورشید:» سلام... اینو بدین به حسام!!«
ایمان:» چشم...«
خورشید:» خودش نیومد؟!«
ایمان:» داغون تر از این حرفاست.«
خورشید:» آقا ایمان... به خدا همه اش سوتفاهمه...«
ایمان سری تکان داد و گفت:
» امیدوارم هرچی که هست به نفع هردوتون تموم بشه...«
خورشید که خواست جدا شود...
ایمان گفت:» به پری خانم سلام برسونید...«
خورشید و سحر با تعجب او را نگاه کردند...
سحر:» چشم!! حتما!! شما تا کی این جا هستین؟!«
ایمان:» فردا می رم... حسام تنهاست!!«
خورشید:» تورو خدا مواظبش باشین!!«
ایمان لبها را به هم فشرد و سری تکان داد...
از ایمان که جدا شدند... سحر گفت:
» دیدی به پری سلام رسوند؟«
خورشید لبخند بی رمقی زد و گفت:
» آره... فکرشو بکن... پری اگه بفهمه چه حالی می شه!!خوش به حالش!!... نه به حال من!! نه به حال اون!!«
سحر غمگین نگاهش کرد و گفت:
» غصه نخور... حسام نیاز به زمان داره...«
خورشید آهی کشید و گفت:
» منم با همین چیزا خودمُ گول می زنم!!«
سحر:» حالا ولش کن... خورشید فردا از صبح بیای پیشم آ... سفره ی نذری داریم...«
خورشید به یاد حرف مهرداد افتاد که گفته بود:
» دیگه خونه ی سحر اینا نرو!!«
روز جمعه بود...
مامان مهری:» خورشید نمی خوای بری خونه ایران خانم؟! شاید یه کمکی بخواد بنده خدا!! می رفتی با سحر کمکش می کردی...«
مهرداد:» نمی خواد خورشید بره... شما خودت برو مامان!!«
آقاجون:» چرا بابا؟!... خب خورشید بره چه مشکلی داره؟!«
مهرداد:» به درسهاش برسه آقاجون...«
مامان مهری:» بسه دیگه چشماش دراومد بس که کتاب به دست یه گوشه نشست بره یه هوایی بخوره!!«
مهرداد:» خورشید... برو... این پسره خونه بود نمونی ها!!«
آقاجون:» کدوم پسره؟!«
مامان مهری با تعجب گفت:
» محسنُ می گی؟«
خورشید دوباره جلوی در راهرو ایستاد...
مامان مهری:» آره مهرداد؟!«
مهرداد:» بله... مامان!!«
آقاجون:» چیزی شده بابا؟«
مهرداد:» نه بابا... ازش خوشم نمی یاد...«
مامان مهری لب ها را گاز گرفت و گفت:
» تو از هیچ کس خوشت نمی یاد!! محسن مثل داداش خورشیده...«
مهرداد عصبی شد سعی داشت طوری حرف بزنه که پدر و مادر مشکوک نشوند اما نمی توانست جلوی عصبانیت خود را بگیرد...
مهرداد:» مامان هی نگین داداش خورشید داداش خورشید!! داداش خورشید منم!! همین!«
مامان مهری که از خروش مهرداد متحیر مانده بود گفت:
» چه خبره!! حالا خورشید عسل نیست که هر کی بخواد یک انگشت ور داره!!«
مهرداد:» هست... چرا... هست!!«
خورشید:» اگه محسن بود برمی گردم!!«
آقاجون:» آره آقاجون... اگه اون بود بیا خونه...«
مامان مهری:»آخه محسن توی خونه پیش چند تا زن چی کار می کنه؟! اون همچین بچه ای نیست حسین آقا!! این مهرداد دیگه شورشُ در آوُرده...«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خورشید به محض این که در حیاط خانه سحر اینا را پشت سرش بست تا حیاط را طی کند...محسن را دید که کفش می پوشید و می خواست خانه را ترک کند... نتوانست مثل همیشه سلام بدهد... دلش می خواست تمام نفرتش را به او نشان دهد... محسن که غافلگیر شده بود... پله ها را پایین آمد... و درست روبروی خورشید قرار گرفت... خورشید خیره خیره نگاهش کرد... خون به صورت محسن دوید... برای لحظه ای ندانست چه می کند... آن قدر دستپاچه شده بود که ناخواسته گفت:»سلام!!«
خورشید همان طور خیره نگاهش کرد و زیر لب جواب سلامی داد که صدایش را محسن نشنید!! فقط به آرامی از سر راه محسن کنار رفت...
حالا معنی حرف های مهرداد را می فهمید...
بعد از رفتن سراسیمه محسن! خورشید دلش سوخت...سحر به استقبالش آمد و گفت:
» کجایی بابا؟! زودباش دیگه!!«
بعد از تمام شدن مراسم دعا و نماز ایران خانم توی آشپزخانه مشغول کشیدن آش توی کاسه ها شد... خورشید و سحر روی آش ها را تزئین می کردند و داخل سفره می گذاشتند... فاطمه خانم و حمیده و فرزانه عروس خانواده اشان هم آمده بودند... خورشید نمی دانست چرا ناخواسته از آن روزها دوری میکند... احساس بدی داشت... نگاه فرزانه مدام روی او بود... و معذب می کردش... مادر حسام با احترام زیادی از فرزانه پذیرایی می کرد... وقتی همگی دور هم نشسته بودند و حسابی شلوغ شده و خانم ها هر کدام می گفتند... یکی از خانم ها رو به فاطمه خانم گفت:
» فاطمه خانم؟!... اقا حسام چطوره؟!«
قلب خورشید با شنیدن نام حسام از جا کنده شد...
فاطمه خان لبخندی زد و گفت:
» حسام... می گه درساش زیاد شده سخت شده... باید اونجا بمونه...«
ایران خانم:» چرا پس ایمان می تونه بیاد؟«
فاطمه خانم:» نمی دونم والله... و خندید...«
ایران خانم هم خندید و گفت:
» نکنه قراره یه عروس مشهدی گیرت بیاد؟!«
فاطمه خانم:»نه بابا... حسام این طوری نیست... همه چی رو به خودم سپرده می گه فقط مامان دختر نجیب و پاکی باشه... مومن و چادری باشه... خونواده دار باشه!! مثل فرزانه جون...«
حرصی در دل خورشید افتاد که نتوانست بنشیند... از جا برخاست و مانع افتادن چادرش نشد... ظرف های خالی را از توی سفره برداشت و توی سینی گذاشت. موهای بلند و فر خورده اش آن قدر زیبایش کرده بود که همه ی نگاه ها ناخواسته روی او رفت...
فاطمه خانم:» خورشید جان... راستی مادر... نیومدی برات چادر بدوزم؟«
خورشید بدون این که نگاهی به فاطمه خانم بیاندازد گفت:
» نه مرسی. دیگه چادر سر نمی کنم...«
و از جا برخاست و سینی را به آشپزخانه برد...
سحر فوری به دنبالش رفت... با آرنج به او زد و گفت:
» چی کار میکنی؟ این دیگه چی بود گفتی؟!«
خورشید:» گفتم که خیالش راحت بشه به خاطر پسر عزیز دردونه اش حاضر نیستم هر نقشی رو بازی کنم!!«
ظرف را به سرعت داخل ظرف شویی گذاشت و مشغول شستن شد.
سحر:» بیا کنار... لباست خیس می شه...«
خورشید عصبی بود و کنترل روی رفتارش نداشت. آن قدر تند تند ظرف ها را می شست و داخل سبد میگذاشت که سحر با حیرت نگاهش می کرد.
سحر:» ولی... فاطمه خانم خیلی تعجب کرد اون طوری گفتی!!... اصلا یه لحظه چشاش گرد شد!!«
خورشید طُره ای از موها را کنار زد و گفت:
»به جهنم!! دیگه می خوام از این به بعد چشم همه اشونو در بیارم!! چه قدر دلم به لرزه باشه؟!... چه قدر خودم رو کوچیک کنم؟!«
سحر:» آخه طوری نشده... تو چرا این طوری قاطی کردی؟! فاطمه خانم چیز بدی نگفت بنده خدا!!... همه ی شرایطی رو که گفت خب تو داری!!«
خورشید:» نمی خوام داشته باشم!! می فهمی سحر؟!«
سحر:» تو الان عصبانی هستی!! وقتی حسام نامه اتُ بخونه... اون وقت...«
خورشید:» نه... دیگه خسته شدم... حسام هم تصمیم خودش رو گرفته!!... معلومه همه چی رو هم به مادرش سپرده!!...«
سحر:» چی بگم؟!«
خورشید تا آخر برنامه توی آشپزخانه ماند...فاطمه خانم موقع رفتن تا دم در آشپزخانه آمد و گفت:
» بچه ها خسته نباشین نذرتون قبول باشه...«
خورشید و سحر هم تشکر کردند...
بعد از رفتن همه ی همسایه ها بالاخره به خانه برگشتند...
بهمن ماه بود... دوباره برف می آمد... یک هفته ای بود که کسری پیدایش نشده بود...خبری از حسام هم نبود... خورشید دیوانه وار دلتنگ بود... حتی دیگر اشکی نمی ریخت... تا بلکه دلش باز شود... انگار نفرتی بزرگ سینه اش را پر کرده بود... نفرت از حقارت... نفرت از عشق...
جور بدی کینه حسام را به دل گرفته بود... دوست نداشت از جانب او این طور پس زده شود...
وقتی به لحظه هایی که التماس حسام کرده بود فکر می کرد... از خودش بیزار می شد...
چهره اش لاغر و پریده رنگ شده بود... اگر چیزی می خورد تنها به اصرار مامان مهری بود و چشم غره های مهرداد...
مهرداد... آخ... تولد مهرداد بود!! چه طور فراموش کرده بود...!!
برای لحظه ای همه چیز از ذهنش رفت و تنها مهرداد ماند... به سوی گوشی تلفن هجوم برد... و سحر را خبر کرد... سحر که جان تسلیم می کرد گفت:
» من یادم بود... فقط خجالت کشیدم بهت بگم...!!«
خورشید:» بجنب... بریم یه چیزی بگیریم...«
شب نیمه شعبان بود... هرسال نیمه ی شعبان محله ی آنها حال و هوای دیگری پیدا می کرد... و کوچه شان به خاطر بودن حسام و برنامه ریزی هایش از همه ی کوچه ها خاص تر می شد... از یک هفته مانده به نیمه شعبان حسام و دوستانش شروع میکردند...ریسه ها را می آوردند... مهتابی های رنگی و چراغ های تزئینی نصب می کردند... و بالای در هر خانه ای یه پرچم سبز رنگ... حوض بزرگی وسط کوچه درست میکردند... گلدان های بزرگی سراسر کوچه می چیدند... و شب ها را از روزها زیباتر می کردند... دیگر هیچ کس دلش نمی خواست به خانه برود... حالا که حسام نبود...خورشید شور و هیجان گذشته را نداشت... به هر جا که نگاه می کرد حسام را می دید... برای همین دوست نداشت بیرون برود...
مهرداد هم بالای نردبان بود و مشغول ریسه بستن...
سحر:» وای... مهرداد نبینه... داریم می ریم!!«
خورشید:» نه حواسش نیست...«
سحر:» راستی فاطمه خانم به مامانم گفته شاید حسام هم برای نیمه شعبان بیاد!!«
خورشید:» سحر... دیگه اسم حسامُ نیار!!«...
برای مهرداد ادکلن و ساعت مچی خریدند... ادکلن از طرف سحر و ساعت از طرف خورشید...
زیاد حوصله ی گردش و معطلی نداشتند... برای همین بعد از خرید فوری برگشتند... داخل شیرینی فروشی شدند و یک کیک هم خریدند...رایحه ی دل انگیزی توی شیرینی فروشی پیچیده بود... رایحه ی عطری که انگار برای خورشید و سحر آشنا می زد...
خورشید نفسی کشید و گفت:
» انگار... بوی کسری است...«
سحر:» آره... به نظر منم همین طوره!!«
ناگهان احساس دلتنگی خورشید بیشتر شد... یک چیزی توی دلش کنده شد... انگار یک ترس ناگهانی بود... ترس از چه؟! خودش هم نمی دانست... یا شاید هم می دانست اما نمی خواست به روی خود بیاورد...
نگاهی به اطراف خود انداخت... و هیچ کس را ندید
با سحر داخل کوچه شدند... خورشید در جا ایستاد... کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشد... سحر هم هیجان زده شد و گفت:
» دیدی گفتم طاقت نمی یاره!!«
حسام به محض این که از دور خورشید را دید... نگاهش را از او گرفت... حمیده و فرزانه با هم می آمدند... و حسام و آن دختر هم تقریبا کنار هم می آمدند...
دختر آن قدر محکم رویش را گرفته بود که صورتش به سختی دیده می شد... سرش را پایین انداخته بود و آرام قدم برمی داشت... و حسام چیزی می گفت... خورشید به محض دیدن دختر کنار حسام... صدای شکستن قلبش را شنید... دلش برای یک نگاه حسام پر می کشید اما... نفرت هم قلبش را پر می کرد... و حرص عذابش می داد... از کنارش بی رمق و بی حال گذشت در حالی که نمی دانست پایش را کجا می گذارد؟!
خورشید افتان و خیزان به خانه آمد... حس می کرد... نه... اصلا حسی نداشت! ویران شده بود... پیکر لرزانش را به زور داخل خانه کرد...
سحر که حال او را می فهمید تنها رهایش نکرد... توی حیاط چادر را از سرش برداشت و دستش را گرفت و گفت:
» خورشید... خوبی؟!«
خورشید نفس نفس می زد... بسته ی کادو ها از دستش افتاد... سحر ترسیده بود... نزدیک بود گریه اش بگیرد... نمی خواست مهری خانم را صدا بزند مبادا بترسد... یا مشکوک شود... دو زانو کنار خورشید نشست... و گفت:
» خورشید... تورو خدا خودت رو کنترل کن...«
همان لحظه در حیاط باز شد و مهرداد داخل شد... نگاه نگرانش به سوی خورشید و سحر که گوشه ی حیاط نشسته بودند رفت... سراسیمه به سویشان آمد و گفت:
» چی شده خورشید؟! خورشید؟!«
بعد رو به سحر پرسید:» چی شده سحر؟!«
سحر با دیدن مهرداد بغضش ترکید... و اشک ریخت... بعد گفت:
» حسامُ دیده با اون دختره...«
مهرداد اخم ها را درهم کشید و گفت:
» حسام کجا بود دیگه؟! دختره کیه؟!«
سحر:» نمیدونم... الان از خونه اشون اومدن بیرون... و با هم رفتن«
مهرداد لب ورچید و گفت:
» خب؟! چه ربطی به این مسخره بازی ها داره خورشید؟ هان؟! ببینم تو دیوونه ای؟!«
سحر:» آخه... یه دختره باهاش بود... البته... حمیده و فرزانه هم بودن...«
مهرداد:»خب!! این که دیگه گریه زاری نداره!! حتما فامیلن!! با هم رفتن بیرون!! دوباره رو به خورشید گفت: تو خودت نشده تا به حال با پسر دایی ها و پسرعموها بیرون باشی؟!«
سحر:» آره خب!!... خورشید...!! شاید فامیلشون باشه...«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
خورشید حتی اشک نمی ریخت... رنگش حسابی پریده بود... و دست هایش می لرزیدند...
مهرداد:» پاشو ببینم... تو امسال پدر منو درآوردی!! با این عشق و عاشقی ات!! دیوونه ی خل!!... پاشو ببینم!!«
و با حرکتی خورشید را بلند کرد...
جعبه ی کیک گوشه حیاط بود...
مهرداد:» این دیگه چیه؟!... خیلی خوشحالین؟! جشن هم می گیرین؟!«
خورشید به یاد تولد مهرداد افتاد و سعی کرد خود را جمع و جور کند و روز تولد مهرداد را خراب نکند... لبخندی زورکی زد و گفت:
» بیارش بالا سحر تو هم بیا...«
سحر با نگرانی خورشید را نگاه می کرد...
خورشید:» ن بیا... چیزیم نیست!! خوبم!!«
سحر می دانست خورشید ویران تر از این حرفاست... اما به خاطر مهرداد سعی دارد عادی باشد... برای همین او هم سعی می کرد مثل خورشید رفتار کند...
اقاجون تازه آمده بود...
خورشید:» مامان... آقاجون!!...«
و به سوی آشپزخانه رفت...
مهرداد و سحر با هم وارد خانه شدند...
مهرداد به سحر می گفت:
» بیشتر مواظبش باش... شرایط خوبی نداره... باهاش حرف بزن...«
خورشید آقاجان را بوسید و با سینی و چاقو به اتاق نشیمن آمد...
آقاجون:» به به سحر خانم... چه عجب؟!«
سحر:» من که مدام اینجام...«
آقاجون:» خونه ی خودته دخترم... خوش اومدی«
مهرداد:» حالا این کیک واسه چیه؟!«
خورشید کیک را بیرون کشید و چاقو را به دست مهرداد داد و گفت:
» تولدت مبارک!!«
لبخند شیرین و جذابی روی لب های مهرداد نشست... چشم های مهرداد پر از قدرشناسی شد و خورشید را نگاه کرد... او را در آغوش گرفت و بوسید...
مامان مهری هم به سوی مهرداد اومد و صورتش را بوسید... اقاجون هم همین طور...
سحر خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
» تولدتون مبارک...«
چشمان مهرداد برقی زد و تشکر کرد...
ساعتی که خورشید برایش خریده بود را به مچ دستش بست و لبخند زد... ادکلن سحر را باز کرد و سر آن را چند بار فشار داد...رایحه ی خوشی خانه را پر کرد...
مهرداد غرق شادی باز از آن ها تشکر کرد... کیک خوردند و سعی کردند که شاد باشند...
خورشید که دلش جایی برای گریستن می خواست به زور خود را کنترل می کرد مبادا تولد مهرداد را خراب کند... چندین عکس گرفتند و بالاخره سحر آنجا را ترک کرد...
خورشید که تنها شد... بارها و بارها حسام و آن دختر را جلوی چشمان خود آورد و هربار قلبش از درد تیر کشید... و اشکش سرازیر شد...
عاقبت تصمیم خود را گرفت... دیگر نمیخواست خودش را گول بزند... می خواست واقعیت را بپذیرد... و با آن کنار بیاید هرچند که دشوار باشد!
با خودش گفت:» باید بهش نشون بدم دیگه هیچ چیز برام مهم نیست!«
اشک از چشمش فرو چکید و گفت:
» حقت رو می ذارم کف دستت حسام!!...«
چادر حمیده را که تا آن شب هم سرش بود برداشت و شست!!
مهرداد:» حالا واجبه این موقع شب اینو بشوری؟«
خورشید:» آره... فردا لازمش دارم.«
14بهمن بود و نیمه شعبان... خورشید می دانست که خانه حسام مراسم جشن مولودی برپاست مثل هرسال ، حسام هم هرسال برای آن ها شیرینی و میوه سفارشی توی سینی می گذاشت و خودش برایش می برد... شاید برای این که می دانست خورشید برای این مراسم به خانه شان نمی آید...اما آن روز خورشید اصلا منتظر نبود... منتظر هیچ چیز نبود... منتظر هیچ کس نبود... چادر حمیده را اتو می کشید...
مامان مهری:» خورشید جان من می رم خونه ی سید مرتضی اینا...«
خورشید:» برو مامان...«
مامان مهری که رفت خورشید چادر را تا زد و توی نایلونی گذاشت. مانتو پوشید و شال آبی رنگ زیبایی سرش کرد... کمی آرایش کرد... موهایش را بیرون از شالش گذاشت و نایلون را برداشت... همین که در را باز کرد سحر را پشت در دید...
سحر:» کجا؟!«
خورشید:» می خواستم بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم«
سحر:» با مانتو می آی؟«
خورشید:» آره... فقط یه لحظه بیا بریم دم خونه ی حسام اینا...«
سحر:» واسه چی؟«
خورشید» کارش دارم... می خوام امانتی اشو بهش بدم...«
سحر:»مهرداد ببیندت یه چیزی بهت میگه ها!!«
خورشید:» مهرداد نیست... آقاجونم هم رفته پیش عمو محمود...«
سحر:» چه جوری می خوای حسامُ ببینی؟... خونه اشون الان شلوغه...«
خورشید:» همین جا وایسیم اگه اومد جلوی در می فهمیم خونه است... می رم صداش می کنم...«
سحر:» پاک زده به کله ات ها!!«
خورشید با جدیت تمام گفت:
» آره... زده به کله ام!!«
سحر:» چادر حمیده است؟«
خورشید با سر علامت مثبت داد...
سحر:» واسه چی؟!« ...
و به خورشید خیره شد...
خورشید ساکت بود...
سحر یک لحظه با خود گفت:
» چه قدر شال آبی به خورشید میاد چه قدر خوشگل تر از همیشه شده...«
خورشید:» اومد!!«
سحر نگاهی به در خانه ی حسام انداخت... حسام دم در ایستاده بود... خورشید در حالی که به سحر میگفت:» بیا...« به سوی حسام گام برداشت...
سریع می رفت و محکم قدم برمی داشت... تمام تنش پر از تپش بود... اما چیزی اذیتش کرده بود.چیزی آن چند وقت آزارش داده بود که حالا به از دست دادن حسام نمی اندیشید... به تنها چیزیکه فکر می کرد... له کردن حسام بود... آزار دادن او...
حسام از جایش تکان نمی خورد گویی از دیدن خورشید با آن ظاهر تازه که به سویش می آمد شگفت زده و حیران بود...
خورشید جلوی پای حسام ایستاد سر بالا گرفت و گفت:
» این امانتی شما...«
و نایلون را جلوی پای حسام گرفت...
حسام خیره خیره نگاه می کرد... چشم های سیاهش پر از خشم و رنج بود... نگاه از صورت خورشید گرفت و سر به زیر انداخت...
به زحمت گفت:» این چیه؟!«
خورشید:» حالا بگیرین... خودتون می بینید چیه!!«
حسام با اکراه دست برد و نایلون را گرفت... و داخل آن را نگاه کرد... رنگ از چهره اش پرید... نگاهش پر از سوال شد... پر از خشم شد... لب ها را روی هم فشرد و گفت:
» آفرین!!... کار خوبی کردی!! چون داشتن این لیاقت می خواد!!«
خورشید با نفرت حسام را نگاه کرد... دلش می خواست هرچه بیشتر او را بیازارد...گفت:
»نه... من لیاقتش رو ندارم... نمی خوام هم داشته باشم!!... در ضمن...داشتن من هم لیاقت می خواد که تو نداری!!!«
بلافاصله از حسام جدا شد... و به سوی خانه آمد...
حس می کرد در تاریکی مطلق قدم برمی دارد... بدون هیچ هوایی برای نفس کشیدن...
سحر دوان دوان در پی اش آمد... توی حیاط خورشید روی پله ها نشست... این هم آخرین پرده از نمایش عشقی اسطوره ای!! عشقی رویایی!! عشقی بی کلام با نگاه!!... عشقی که با حرف زدن به پایان رسید...
تمام تنش آتش شده بود و یکسره می سوخت...
آن بیرون حسام هنوز نایلون به دست پشت در خانه شان ایستاده و به نقطه ای خیره بود... نگاه نا امیدش بی هیچ حسی تمام امید بیننده را می گرفت... کاغذ را از جیبش بیرون کشید...بازش کرد...نگاهش تک تک کلمات را گشت چشمانش نم دار شد... نامه ی خورشید بود
»باز آی که تا به خود نیازم بینی«
حسام لب ها را به هم فشرد و کاغذ را پاره کرد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
چند روز بود که حسام رفته بود.... همه ی وجود خورشید در پی شنیدن خبر نامزدی حسام در اضطراب بود... اما هیچ کس خبر جدیدی برای خورشید نیاورد...
تنهایی بدجوری عذابش می داد... جلوی کمد کتاب هایش نشست... یکی از آن ها را برداشت و دستش را تا جایی که توانست دراز کرد و تا ته کمد برد... بعد جعبه ای را بیرون کشید و نگاهش کرد...
دلش تند تند زد... در جعبه را باز کرد... انگشتر تک نگین زیبا تلالوئی دل انگیز داشت... برای لحظه ای دلش خواست آن را به انگشتش بکند... امتحانش کند...
انگشتر را از جایش بیرون کشید... یواشکی نگاهی به اطرافش انداخت... مامان مهری خیاطی می کرد... صدای چرخ خیاطی اش آمد... مهرداد هم باکامپیوترش مشغول بود... با این حال ترس بدی وجودش را می لرزاند... انگار جرات به انگشت کردن آن انگشتر نداشت... و خودش نمی دانست چرا!!
انگشتر را به انگشتش کرد و نگاهش کرد... گویی قطعه ای آتش روی انگشت گذاشته بود...نگرانی و اضطراب بیچاره اش کرده بود... اما درخشش انگشتر زیبا دستش را زیباتر نشان می داد... فوری آن را بیرون آورد و دوباره سر جایش گذاشت...
به یاد کسری افتاد... خیلی وقت بود خبری از او نداشت دلش می خواست دوباره او را ببیند... دلش می خواست به چیزی به کسی پناه ببرد... به جایی...
دلش بیشتر هوای کسری را کرد... از لای یکی از کتابها کارتی را که کسری داده بود بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت... و دوباره کارت را لای کتاب گذاشت
صدای زنگ تلفن نگذاشت او بیشتر به کسری فکر کند... پری بود...
پری:» سلام... ببینم تو مردی؟!!«
خورشید:» کاش می مردم!!«
پری:» قطع می کنم آ!!«
خورشید:» خیلی خب... لوس نشو!!«
پری:»من لوسم یا تو؟! خودتو توی خونه زندونی کردی!! چرا دیروز نیومدی خونه ما؟!... من هرچی منتظر شدم دیدم خبری نشد تلفن تون هم یه بند اشغال بود...فهمیدم مهرداد پای کامپیوتره... «
خورشید:» حوصله نداشتم بیام...«
پری:» خب عزیزم خودت همه چی رو خراب کردی!! پا شدی شمشیرُ از رو بستی و رفتی به جنگ حسام خان!! آره؟!... خندید...«
خورشید:» مثل اینکه حالت خیلی خوشه ها!!تاثیر سلام رسوندن ایمان هنوز هم نرفته!! واقعا که معجزه می کنه این عشق!!«
پری:» زهرمار منو دست می اندازی!؟«
خورشید:» نه که تو منو درک می کنی؟!«
پری:» خب حالا مگه چی شده؟! آشتی می کنین من مطمئنم!!«
خورشید لب زیرین را به دندان گرفت و در برابر ریزش اشک ها مقاومت کرد... اما بی فایده بود... اشک ها لیز می خوردند و پایین می آمدند.
پری از سکوت آن طرف گوشی می فهمید خورشید چه حالی دارد...
پری:» داری گریه می کنی؟!.«
خورشید:»دیگه نمی دونم چه غلطی بکنم پری!! من احمق دلم از این می سوزه که خودمُ به هزار شکل ممکن پیش اون مغرور پست حقیر و خوار کردم اما حرف حرف خودش بود...!! می دونی به چی فکر میکنم؟! به این که چرا اون می تونه با هر کسی که دلش بخواد راه بیافته حرف بزنه!! اون وقت من بیچاره... آش نخورده و دهن سوخته!!...«
پری:»خورشید... این دوتا رو قاطی نکن... اون دختری که تو دیدی فامیل حسام بود... چون همراه خواهر و زن دادشش بوده!! نه جنابعالی سوار ماشین آخرین مدل پسری که 5 ماه مزاحمتون بوده شدید!!«
خورشید:» من تو ضیح دارم!!«
پری:» توضیح تو به درد خودت می خوره!! به قول خودت فقط نیاز به زمان داره!!«
خورشید:» نمی خوام... دیگه نه زمان نه هیچ چیز دیگه رو نمی خوام...«
پری:»اینو هم زمان مشخص می کنه از حالا جوش نزن!!... اصلا یه قراری بذاریم...فعلا از حسام حرفی نزنیم!! باشه؟! این اتفاقاتی رو که افتاده فراموش کنیم بره...«
خورشید پوزخندی زد و گفت:
» واسه تو گفتن همچین چیزی خیلی ساده است!!«
پری:» برای تو هم راهی به جز این نیست... پس قول بده دیگه حرف حسامُ نزنیم تا روزی که از طرف اون یه خبری بشه!!«
خورشید با ناراحتی گفت:
» مثلا خبر ازدواجش!؟!«
پری:» خفه نشی چه قدر آیه یاس می خونی تو!!«
خورشید:» باشه... من که دیگه چیزی برای گفتن ندارم گفتنی ها رو خودت بهتر از من می دونی!!«
پری:» 1, 2, 3 حرف های جدید بزنیم... خب... دیگه چه خبر؟! سحر کجاست...؟«
خورشید:» خونه اشون!! شیمی بلد نیست پدرمُ در آورده!!«
پری:» خورشید... منم همین طور!!«
خورشید:» پس تورو خدا یه روز قرار بذارید واسه دوتا تون یه جا معلم بازی کنم... اون جدا، تو هم جدا دیوونه می شم«
پری خندید و گفت:
» باشه... از کسری چه خبر؟! هنوز از سفر برنگشته...؟!«
قلب خورشید دوباره به تپش افتاد... چند روزی بود که با آمدن نام کسری یه جوری می شد... انگار اشتیاق خاصی برای دیدنش پیدا کرده بود... حالا که ماجرای حسام به این جا کشیده بود با جرات بیشتری راجع به کسری فکر می کرد یا حرف می زد...
خورشید با نگرانی گفت:
» نه... نمی دونم چرا نیومده!«
پری خنده معنی داری کرد و گفت:
» چشمم روشن!! پس بدجوری چشم انتظاری!!!«
خورشید خندید و گفت:
» آره... چشمام سفید شدن بس که انتظار اومدنش رو کشیدن.«
پری:» حالا کجا رفته؟!«
خورشید:» نمی دونم... فقط گفت می رم سفر...«
پری:» شایدم دیگه خسته شده بنده خدا!!«
خورشید:» نمی دونم... خیلی بعید به نظر میاد... ولی گاهی با خودم می گم اگه دیگه نیاد چی؟!«
پری:» یعنی تو واقعا دلت میخواد بیاد؟!«
خورشید ساکت شد...
پری:» با توام!!؟«
خورشید با شرمساری گفت:
» راستش دوست دارم ببینمش!! حس می کنم دلم براش تنگ شده...هروقت می رم بیرون همه جا رو با دقت نگاه میکنم... می گم نکنه الان سر راهم سبز بشه مثل همیشه... اما وقتی خبری ازش نمی شه کلافه می شم باورت می شه پری؟! توی اون چند روزی که حسام رفته... بیشتر به کسری فکر کردم!!...نمی دونم چرا؟! اما دلم براش تنگ شده...«
پری با سردرگمی و گیجی گفت:
» خدایا هر دم از این باغ بری می رسد!! خورشید بذار اون یکی جریانش تموم بشه بعد یکی دیگه رو شروع کن!! تو این یارو رو نمی شناسی!!...«
خورشید وسط حرف پری آمد و گفت:
» حسامُ که خوب می شناختم!! چی شد؟! هان؟! جواب بده!!حسام رو هم نمی شناختم هیچ کس نمی شناسدش!! خودشو بچه مثبت محل جا زده...زودتر از همه وضو می گیره و می ره مسجد... صف اول وای میسه نماز می خونه... کل ماه رمضون رو روزه میگیره... توی هرکار خیری پیش قدم می شه...محرم که میشه از خودش اسطوره می سازه ... وقتی به این چیزا فکر میکنم بیشتر ازش بدم میاد... فکر می کنم... خیلی خودش رو قبول داره... خیلی امید الکی به من داد... بعد هم اون طوری پسم زد... حالم ازش به هم می خوره...البته منم لحظه آخر گذاشتم توی کاسه اش!! وقتی چادر حمیده رو توی نایلون دید برق از سه فازش پرید... صورتش مثل لبو سرخ شد!! با نگاهش انگار می خواست تیکه تیکه ام کنه...«
پری:» 1, 2, 3 حرفُ عوض کن.«
خورشید:» اه پری تو هم بازی ات گرفته!!«
پری:»آخه همین چند دقیقه پیش قول دادی!! خیلی خوب تو می خوای با محکوم کردن حسام چی رو ثابت کنی می خوای برای این که دوست داری کسری رو ببینی... دلیل بیاری؟!... من میگم نمی خواد... نمی خواد هیچ دلیلی بیاری...!! فقط حرف دلت رو بزن!!«
خورشید:» حرف دل منُ... خودت بهتر می دونی...«
پری:» اون که آره... اما در مورد کسری میگم...«
خورشید:» جدیدن وقتی اسمشُ میارم یه چیزی توی دلم قُل قُل میکنه!!؟«
پری زد زیر خنده... خورشید هم خندید... و گفت:
» به خدا راست می گم پری!!«
پری:» خب؟! دیگه؟!«
خورشید:» همین دیگه... بعدش یه دفعه دلم براش تنگ می شه!!«
پری:» فکر میکنم عوارض ندیدن حسام و رفتنشه!!«
خورشید:» ببین حالا چه قدر تو اسمشُ مییاری!!«
پری:» نه... باور کن راست میگم... تو به خاطر فرار از یاد حسام داری به کس دیگه پناه می بری...«
خورشید:» حالا هرچی!! مهم اینه که ممکنه دیگه هیچ وقت نیاد!!«
پری:» حالا یه خورده هم واسه نیومدن کسری غصه بخوریم!! آره؟«
خورشید باز خندید و گفت:
» نه بابا... نیومد که نیومد!!«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با پری که خداحافظی کرد... دلش بیشتر برای کسری تنگ شد. انگار واقعا نامش جادو می کرد... مثل نگاهش... مثل لبخندش... مثل...
تصویر کسری در برابر دیدگانش برای لحظه ای زنده شد... و دلش برای آمدن دوباره کسری... تپید...!
دوست داشت به کسری فکر کند... فکر کردن به او تحمل تحقیرهای حسام را راحت تر می کرد... یا شاید هم... تنها به انتقامی سنگین می اندیشید انتقامی که ممکن بود وجودش را هم بی نصیب از گزند نگذارد. اما انگار آتش کینه از حسام آن قدر پر توان بود که هر فکر دیگری را فوری می سوزاند و خاکستر می کرد...شاید با وجود کسری راه بهتری برای از بین بردن حسام پیدا می کرد... اگر نقطه ضعف حسام کسری بود پس باید روی همین نقطه انگشت می گذاشت...
وای...باز حسام... بازم حسام!! خدایا... فکرش رو از سرم باز کن... یادش رو از دلم ببر... یعنی می شه... حسام... حسام من!!... همون که از همه بهتره... یه دفعه... این همه بد بشه؟!
مالیخولیای رها شدن و تنها ماندن و رفتتن حسام لحظه ای رهایش نمی کرد... باورش سخت بود... اما ناگزیر از باور مدام به چاره ای می اندیشید
هوا سرد و ابری بود... بی حس و ناتوان کنار صدها دختر و پسر دانش آموز توی صف ایستاده بودند. سحر چیزی را تعریف میکرد... اما خورشید نمی شنید انگار...فقط گاهی لبخندی زورکی می زدو گاهی هم سر تکان می داد... اصلا حواسش به او نبود...
بی انگیزه بود و حوصله نفس کشیدن هم نداشت!! سوار اتوبوس شدند...از شیشه کنارش به منظره روبرو خیره شد... اتوبوس حرکت کرد... و خورشید...غمگین و افسرده نگاهش آن بیرون بود... که اتومبیل آشنایی با فاصله از کنارشان عبور کرد... سرعت اتومبیل کنترل شده بود و کنار اتوبوس می آمد...خورشید سر را کمی خم کرد تا راننده اتومبیل را ببیند... کسری هم سرش را خم کرده بود تا او را ببیند... برای لحظه ای نگاهشان یکدیگر را دید و قلب خورشید... به کار افتاد...
لبخندی روی لبش نشست و دست های سردش دست های گرم سحر را فشرد...
سحر:» چی شد؟!... کیه؟!«
خورشید:» کسری است!!«
سحر:» با ماشینه؟!«
خورشید:» آره...«
سحر:» دیدی گفتم میاد!... هی می گفتی دیگه نمی یاد دیگه نمی یاد...«
خورشید هنوز لبخند داشت... دوست نداشت راه به پایان برسد. تازه بعد از دو هفته کسری را دیده بود... حالا دوست داشت خوب او را ببیند... انگار حالا بدون هیچ قید و بندی می توانست فکرش را به سوی او هدایت کند...
با خود می گفت:»فقط یه انگیزه برای زندگی کردن می خوام!!! و گرنه... هیچ وقت عشق این یکی نمی شم!!«
وقتی از اتوبوس پیاده شد... کسری جلوی در مدرسه ایستاده بود... با قلبی پر تپش به مدرسه نزدیک شد... و کسری را نگاه کرد و داخل مدرسه شد...
سحر:» انگار دلش برات خیلی تنگ شده ها!! چه جوری نگات میکرد!!«
خورشید لبخند زد و چیزی نگفت با خود فکر می کرد:
» شاید کسری حیثیتی را که حسام برده...باز گرداند...«
برایش سخت بود همه بدانند... حسام او را پس زده...نخواسته... خورشیدی که همه را جواب می کرد حالا جوابش کرده اند!
آخرین کلاس های تئاتر برای اجرا روی صحنه تشکیل می شد... ساعتی از برقراری کلاس تئاتر گذشته بود... همگی آماده و پر حرارت بازی می کردند که خانم فیضی هم رسید... با لباس ها و وسایل گریم...
هرکس لباس مخصوص خود را پیدا می کرد و بعد از پوشیدن کلی می خندید... ساعات و لحظه های بسیار دلچسبی برای خورشید بود... با آن گروه همیشه احساس شادی می کرد... خانم فیضی بعد از کلی سفارش درباره اجرای فردا... و به موقع آوردن بچه ها، همه را به خدا سپرد...
خورشید از مدرسه که بیرون آمد هوای دلچسب زمستانی را به مشام کشید و آسمان را نگاه کرد... صاف صاف بود... آبی آبی... آفتاب افتاده بود و هوای سرد را دلچسب کرده بود...
حس میکرد خبری هست... دلش می خواست که خبری باشد. بالای پل هوایی بود، دلتنگ و منتظر... که صدای کسی از پشت سرش آمد...
سلام ... خورشید خانم!!
با عجله سرگرداند و با دیدن کسری جا خورد
کسری:» جلو رو بپا...«
خورشید که هول شده بود سکندری خورد و کسری مانع افتادنش شد...
خورشید برای لحظه ای عصبانی شد... و گفت:
» نزدیک بود بیافتم!!«
کسری خندید و گفت:» اینو که خودم بهت گفتم!!... اما خب نذاشتم بیافتی!!حالا مواظب روبرو باش...«
خورشید با لبخندی به راهش ادامه داد...
کسری:» می تونیم با هم بریم؟... ماشینم اونجاست...«
و جایی در زیر پل را با انگشت نشان داد...
خورشید:» نه نه...«
کسری:» خیلی خب... هنوز از ماشین من می ترسی؟ باشه... من با تو می آم!!«
تاکسی جلوی پایشان ترمز کرد و هر دو سوار شدند... خورشید احساس خوبی داشت انگار حالا بهتر می توانست کسری را ببیند... تا ذهنش به سوی حسام کشیده شد به خود نهیب زد که امروز دیگه نه!! اصلا نمی خوام بهش فکر کنم... اصلا!!!
کسری به راننده گفت:» آقا کسی رو سوار نکن... من حساب می کنم...«
و بعد به خورشید نگاه کرد... نگاهی که خورشید را خجالت زده کرد...
کسری لبخندی زد وگفت:
» به خدا داشتم دیوونه می شدم!! هی به بابا می گفتم پس کی تموم می شه؟! کی برمی گردیم؟! خدا می دونه که بدبختش کردم توی این مدت!! می دونی... الان که دارم نگات می کنم... به خودم می گم حق داری کسری!! حق داری...!! چه طوری می شه آدم دلش برای این چشمای سیاه تنگ نشه!! چطور می شه آدم دلش واسه ی خورشید خانم که از خورشید واقعی خوشگل تره تنگ نشه!!«
خورشید که از خجالت حس می کرد ذوب شده است و به قول مهرداد ته نشین می شود... نگاه به بیرون دوخت...
کسری:» خب... تو بگو... این مدت که من نبودم... چی کارا میکردی؟!«
خورشید بدون ان که کسری را نگاه کند سری تکان داد و گفت:
» همون کارهای همیشگی!«
کسری:» همه اش منتظر بودم... به خودم گفتم این قدرها هم بی معرفت نیست... حتما یه زنگ می زنه!! اما... دریغ!!«
بابا هر روز می گفت:» کسری چته؟! کجایی؟ برو گشتی بزن... حالی بکن... اما با کدوم حال؟! تمام این دو هفته رو روی کاناپه ولو بودم!! به زور برای شام یا ناهار بیرون می رفتم... خلاصه که دق کردم... خورشید!!«
و بعد توی صورت خورشید خیره شد و گفت:
» نمی دونی با من چه کردی!!... نمی دونی چه قدر خوشگل و نازی...!!«
خورشید لب ها را به دندان می فشرد و هنوز سعی داشت کسری را نگاه نکند... از خجالت به مرز مردن رسیده بود... برای او شنیدن این جملات از زبان یک مرد غریبه در حد انجام یک گناه کبیره نا بخشودنی و قبیح بود...
مدام با خود می گفت:»وای اگه مهرداد این جا بود... الان نه من سر داشتم نه این!! وای اگه آقاجون اینجا بود... آلان نه من نفس می کشیدم نه این!! وای اگه مامان مهری...«
خلاصه چهره های فاطمه خانم و حسام و قاسم آقا و ایران خانم و محسن و همه ی کسانی که می شناخت جلوی چشمش می آمدند و می رفتند...
خیلی وحشت زده شده بود... دوست نداشت کسری پا را از گلیمش درازتر کند... اما از طرفی... شنیدن این جملات... چه قدر لذت آور بود... چه قدر تازه و نو بود... چه قدر آزاد و رها بود... چه قدر بی ملاحظه بود...
باز با دلش حرف زد این همه سال عاشق حسام بودم دریغ از یک کلمه ی محبت آمیز که از روی علاقه و عشق گفته باشه یا حتی جایی نوشته باشه!!... !! بدبخت هیچ چیز بلد نیست... وای ولش کن اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!!
کسری نفس از ته دلی کشید و به صندلی تکیه داد...خورشید خود را جمع وجور کرد...
کسری سرش را به او نزدیک کرد وگفت:
» تو چی؟! اصلا به یاد من نبودی !!ها«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

kesi-mi-ayad | کسی می آید


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA