انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

داستان های ترسناک



 
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !


The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند...
     
  

 
ariyanaa: کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !

قشنگه
     
  

 
"سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد."

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!
     
  

 
یک کتاب عجیب

یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.

وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»

مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.

مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»

مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»

مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.

وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»

بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.

همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.

زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.

زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.

زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من...» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.
فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
     
  

 
زنی در جاده متروکه

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.

آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.

آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.

آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.

بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
     
  

 
داستان های ترسناک سه کلمه‌ای!

– آزمایشم مثبت بود

– باهات حرف دارم

– سیگارم تموم شد

– متأسفانه واقعیت داره

– موجودی کافی نیست

– این حرفِ آخرته؟

– توده دیده می‌شه

– مدارک، کارت ماشین

– رای دادگاه، قصاص
     
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان های ترسناک

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA