انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

تمام نا تمام من


مرد

 
داستان تمام نا تمام من



تمام ناتمام من !

فرسنگهاست فاصله میان من و تو .

نه دستهایم می رسد به دستهایت

و نه چشمانم به نگاهت .

بی قرارم ، بی قرارم ، بی قرارم ...
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
قسمت اول و دوم


کلافه بودم. نمی دونستم چه مرگم شده، صدای مامان از توی هال می اومد:
ـ آنا حاضر شدی؟ الان صدای محمود در میادا، خواهرت گناه داره بخدا، اخلاقای گند شوهرشو می شناسی که؟
راست می گفت. اخلاقای گند شوهر آیدا رو می شناختم، همیشه منتظر بود که یه آتویی از ما پیدا کنه و بکوبه توی سرش. ساکمو برداشتم، خودمو توی آیینه نگاه کردم و از در اتاقم اومدم بیرون.
بنفشه با لبای برچیده به در اتاقش تکیه داده بود. می دونستم خیلی بهم وابسته است، اما خوب آیدا ازم خواسته بود باهاش برم بندر، قرار بود محمود بره ماموریت و دو هفته نبود.
رفتم جلوی بنفشه زانو زدم و گفتم:
ـ خواهری ناز نازی، همش دو هفته است بخدا! زود برمی گردم ها.
لبای خوشگلشو برچید و گفت:
ـ نه اونموقع کیارشو بیشتر از من دوست داری، شبا میری واسه اون قصه می خونی.
یهو زدم زیر خنده و بغلش کردم و گفتم:
ـ دیوونه من تورو بیشتر از هرکسی که فکر کنی دوست دارم.
ـ حتی بیشتر از کیارش؟
ـ حتی از کیارش، حالا هم زود صورتتو بشور مگه نمیای فرودگاه؟ بدو بدو!
مامان یه چشم غره بهم رفت که معنیش این بود که چرا راش می ندازی؟ منم شونه امو انداختم بالا، ساکمو برداشتم و رفتم کفشامو پام کنم.
بنفشه زودتر از من جا گرفت و جلو نشست. ساکمو گذاشتم صندوق عقب، اومدم در جلو رو بازکردم دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:
ـ خوشگل من برو عقب بشین، می دونی که بچه ها نباید جلو بشینن.
باز لبای خوشگلشو برچید و گفت:
ـ می خوام توی بغل تو بشینم.
خودم به اندازه کافی کلافه بودم، نمی دونستم چه مرگمه؛ اما باز خودمو کنترل کردم، لبامو رو هم فشار دادم و گفتم:
ـ بنفشه! نمیشه، مامان حواسش پرت میشه ها... برو قربونت برم سرجات بشین.
اخماشو تو هم کشید و از بین صندلی ها رفت عقب یه آهی از ته دلم کشیدم. دلم برای این ته تغاری خیلی تنگ می شد، اما خوب آیدا هم گناه داشت، با اون شوهره عوضیش! مامان اومد یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ درم که باز نکردی؟
ـ ای بابا گیر میدی مامانا!
یه چشم غره معروف اومد که یعنی میدونی از این جور حرف زدنا بدم میاد؛ منم طبق معمول به روی خودم نیاوردم.
تا خود فرودگاه داشت نصیحتم می کرد که اینکارو نکنی، اونکارو بکنی، دهن به دهن نشی با محمود و نصیحتای دیگه. نمی دونم مامان که همیشه تا ما یکم صدای ضبطو بلند می کردیم حواسش پرت می شد وقت گیر آورده بود؟ اما خدا رو شکر نزدیکای فرودگاه دست از نصیحتاش برداشت. دم ورودی پارکینگ فرودگاه یهو چشمم افتاد به یه پسره که ساکشو لاقیدانه انداخته بود پشتشو زل زده بود به من. یه اخم جانانه بهش کردم و رومو کردم اونور. مامان قبض پارکینگو گرفت و رفت توی پارکینگ ماشینو پارک کرد و گفت:
ـ من برم ببینم آیدا اینا اومدن؟ درارو قفل کن بیا!
بعد دست بنفشه رو گرفت و رفت. در صندوق عقبو باز کردم تا ساکمو بردارم که یه ماشین اومد خواست پارک کنه، اما جا نمی شد، راننده سرشو کرد بیرون و گفت:
ـ خانوم ماشینتو یکم اونورتر بذار تا منم جا بشم.
یه نگاه انداختم دیدم بله مامان خانوم جای پارک دو تا ماشینو گرفته گفتم:
ـ باشه آقا، الان!
یهو یه صدایی از پشت سرم اومد:
ـ خانوم کوچولو اگه نمی تونی می خوای برات جا به جا کنم ماشینو؟
برگشتم دیدم اون پسره با یه پسره قد بلند مو خرمایی خوش تیپ پشت سرم هستن. اخمامو کردم تو هم و گفتم:
ـ نخیر خودم می تونم.
بعد سوار شدم و ماشینو جا به جا کردم. راننده ازم تشکر کرد و رفت. منم درا رو قفل کردم ساکمو برداشتم و رفتم سمت در ورودی، باز دوباره دیدم یه صدا از پشت سرم میگه:
ـ خانوم کوچولو ساکت سنگینه، کمکت کنم؟
صدا برام آشنا بود همون بچه پرروئه بود. محل ندادم و رفتم توی سالن دنبال مامان می گشتم که یهو دیدم بنفشه از دور داره دست تکون میده.
رفتم و ساکمو انداختم رو زمین و نشستم رو صندلی. رومو کردم سمت مامان گفتم:
ـ پس کو این داماد شاخ شمشادتون؟
ـ هنوز نیومدن، ساعت چند پروازتونه؟
ـ ساعت 7.15 هنوز یه ساعت مونده
ـ پس پاشو برو یه زنگ بزن ببین چرا نیومدن؟
ـ مامان جان حتما تو راهن دیگه!
ـ نخیر پاشو زنگ بزن.
بنفشه هم زودی گفت:
ـ منم میام، منم میام...
دستشو گرفتم و رفتم سمت تلفن عمومی باز دیدم اون دو تا پسر جلوم سبز شدن. یکی از اون اخمای معروفمو مهمونشون کردم و رومو کردم اون طرف و مشغول شماره گیری شدم. خواهر شوهر آیدا گفت:
ـ بچه ها خیلی وقته راه افتادن، الان می رسن دیگه.
تشکر کردم و رفتم سمت مامان، گفتم:
ـ الان میان.
ولو شدم رو صندلی و داشتم با بنفشه حرف می زدم، یهو مامان گفت:
ـ آنا اینا چرا اینجوری تو رو نگاه می کنن؟
ـ کی؟
ـ این پسرا!
سرمو بلند کردم دیدم یه ردیف پسر روبروی ما نشستن. دوتاشون زل زدن به ما بقیه هم مشغول حرف زدن بودن. یه نگاهی به اون دوتا انداختم و یه اخم دیگه کردم یه دفعه دیدم جفتشون زدن زیر خنده. زیر لب گفتم:
ـ رو آب بخندین!
مامانم گفت:
ـ چی؟
گفتم:
ـ من چه می دونم مامان، دیوونه ان دیگه ولشون کن بابا!
در همین اوضاع احوال دیدم آیدا کیارش به بغل با محمود دارن میان، خدا رو شکر اون پسرا هم بلند شدند و رفتند؛ چون اگه بودن محمود باز یه دست آویز جدید داشت. همیشه منتظر این بود که یه حرفی واسه منو آزاده که خوشبختانه ایران نبود در بیاره. روش می شد واسه بنفشه کوچولو هم حرف در می آورد! من اصلا نمی دونم آیدا با چه عقلی از بین اون همه خواستگار، زن این شد؟ اونم یه آدم نظامی که زندگی کردن واقعا باهاش جون سختی می خواد! من که به هیچ وجه نمی تونستم تحملش کنم. خوشحال بودم که این دوهفته نیست وگرنه بدجوری کُلامون تو هم می رفت. از همون اول از همدیگه خوشمون نمی اومد، اما خب حالا مجبورم گاهی تحملش کنم؛ بخاطر آیدا و کیارش.
محمود گفت:
ـ ااااااا شماها کی اومدین؟
منم گفتم:
ـ یه یه ساعتی میشه، جبروت نظامیتون مادر زن گرامیتونو گرفته حسابی، جناب سروان.
مامانم از پشت یه نیشگونم گرفت و یه چشم غره بهم رفت که یعنی ساکت باش!
ـ اااااااا مامان، مگه دروغ میگم؟
که آیدا خودشو انداخت وسط که:
ـ بریم دیر میشه ها...
رفتیم سمت کانتر پرواز که کارتامونو بگیریم دیدم یکی داره هی سرک می کشه تو صف بغلی، باز اون پسره اه چه کنه ایه ها! اما نمی دونم چرا مثل دفعه های قبل که یه پسر بهم زل میزد خیلی بهم نریختم. شونه امو انداختم بالا و تو دلم گفتم: «هیچی بابا یارو پیله است دیگه، الانم میره یه جای دیگه منم راحت میشم! فقط خدا کنه محمود نبینتش که اینقدر تابلوئه. چون اگه چشش بیفته تا مورو از ماست نکشه بیرون ول نمی کنه...»
کارتای پروازو گرفتیم و داشتیم می رفتیم توی اون سالن که سوار هواپیما بشیم. مامانو بوسیدم، دو زانو نشستم و بنفشه رو توی بغلم گرفتم. دستاشو انداخته بود دور گردنم و ول نمی کرد.
ـ قربونت برم برات یه عروسک از اون خوشگلاش میارم! گریه نکن زود میام.
ـ نمی خوام بری...
کلافه گفتم:
ـ عزیز دلم گریه نکن، ببین کیارش داره بهت می خنده.
ـ خب بخنده.
حالا کیارش دو ساله اصلا نمی دونست قضیه چیه! دلم داشت از قفسه اش در میومد. برای خودمم دوری از بنفشه سخت بود اما خب باید خودمو کنترل می کردم.
ـ ببین اگه گریه نکنی و دختر خوبی باشی، می تونی بالش منو برداری!
اشکش بند اومد
ـ راست میگی؟
ـ آره عزیز دلم، این دو هفته رو روی بالش من بخواب که دلت برام تنگ نشه.
بنفشه عاشق بالش من بود. من خودمم علاقه خاصی به بالشم داشتم. پدر بزرگم وقتی 5 سالم بود اونو بهم داده بود. 12 سال بود داشتمش و همیشه هم هر وقت بنفشه می خواست داد منو در بیاره قایمش می کرد. وقتی اینو شنید گفت:
ـ پس حالا که اینطوره می تونی اصلا بیشتر بمونی!
گونه اشو کشیدم و گفتم:
ـ آها پس بالشو بیشتر از من دوست داری؟
ـ نه بخدا آنا، ولی خب...
ـ خیلی خوب حالا برو، درساتو خوب بخون. مواظب مامانو بابا هم باش، باشه؟
ـ چشم .
بعد از خداحافظی وارد سالن شدیم. کنار آیدا نشسته بودم که باز چشمم به اون پسره افتاد. هی پا می شد پشت سرشو نگاه می کرد! دوست داشتم برم جلو بگم "چیه آدم ندیدی؟" که واقعا اگر محمود نبود، می رفتم. اما باز به خودم گفتم: «ولش کن الان میره از شرش راحت میشم.» رومو کردم سمت آیدا و کیارش و خودمو مشغول کیارش کردم. عاشقش بودم، اما جلوی بنفشه خیلی بغلش نمی کردم که بهش حسودی نکنه. برای همینم توی سالن از بغل آیدا گرفتمشو خودمو مشغول کردم....
تا وقتی که اعلام کردن "برای سوار شدن به هواپیما به گیت مراجعه کنید"، سرمو به کیارش گرم کردم. آیدا هم همینطور برای خودش داشت تعریف می کرد؛ از خواهر شوهراشو و رفتارای بچگونه محمود، من نمی دونم این شوهرش کِی می خواد بزرگ بشه آخه؟ به ظاهر به حرفاش گوش می کردم اما راستش ذهنم یه کم درگیر اون پسره شده بود، البته فقط یه کوچولو!
وقتی اعلام کردن "سوار بشیم" از جام بلند شدم و کیارشو دادم به محمود.
ـ ااااااا چرا میدیش به من؟ بده آیدا.
ـ بگیریش به درجه هات آسیب نمی رسه، جناب سروان!
آیدا لبشو گزید و خنده اشو خورد، دستشو دراز کرد کیارشو بگیره که من دستشو کشیدم:
ـ بیا بریم دیر شد.
سرمو هم یکم گردوندم که ببینم اون پسره نیست؟، دیدم نه نیست. یکم دلم گرفت، اما به اندازه یک ثانیه، به خودم گفتم: «وا چه فرقی داشت با بقیه؟ رفت دیگه! یه دیدار تصادفی بود، فقط همین.»
از پله های هواپیما که بالا رفتیم، سرمو بالا گرفته بودم دنبال صندلی هامون می گشتم. آیدا پشت سرم، محمودم با غر غر پشت آیدا، جامونو پیدا کردم. ردیف وسط بودیم یه آقای خوش تیپ نشسته بود که تا محمود دید اون آقاهه نشسته، زود به من گفت:
ـ برو اونور من اول می شینم.
یه پوزحند زدم و گفتم:
ـ بفرمائید جناب سروان.
محمود هم یه دونه از اون چشم غره های نظامی برام اومد که تحویلش نگرفتم. آیدا نشست و بعد من، محمود که تا نشست کیارشو داد بغل آیدا؛ می خواستم کله اشو بکنم! اما خوب دیگه نمی شد. توی بررسی کردن مسافرا بودم، یهو چشمم افتاد به همون پسره که چنتا ردیف جلوتر واستاده و زل زده به من.
ـ ای وای!
آیدا گفت:
ـچیه؟ چی شده آنا؟
ـ اون پسره رو ببین!
ـ کدوم؟
ـ اه همون بلوز آبیه.
ـ خب چی شده؟ می شناسیش؟
ـ نه از وفتی وارد پارکینگ شدیم، هی جلوم سبز میشه!
ـ وا مگه درخته که سبز میشه؟خب مسافره دیگه.
ـ خب باشه، اما پرروئه.
بعد واسه آیدا تعریف کردم.
ـ ولش کن بابا! محل نده. تو که هیچوقت برات مهم نبوده.
ـ راست میگی، بی خیال.
البته یه کوچولو خوشحال شدم. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم. دلم به همین زودی برای بنفشه تنگ شده بود، خواهر کوچیکه و عزیز همه مخصوصا من. یه جورایی مثل بچه ام بود. مامانم دبیر بود و سرش شلوغ، بابا هم که کار توی بیمارستان و دانشگاه؛ فرصت اینو نداشتن که به بنفشه کوچولو برسن. همه کارای بنفشه با من بود.
روز اولی که مدرسه رفت، خودم براش لوازم تحریر خریدم و کتاباشو جلد کردم؛ بعدم بردمش مدرسه. واقعا مثل عروسک جوندار بود برام.
توی حال و هوای خودم بودم که یکی بهم تنه زد و رد شد. چشامو باز کردم، برگشتم عقب دیدم اااااا همون پسر بلوز آبیه بود!! دیگه واقعا داشت حرصمو در می آورد. از جام بلند شدم، محمود گفت:
ـ کجا؟
ـ دارم میرم دستامو بشورم. امری بود؟ مگه نمی بینی دارن شام میدن؟
ـ حالا من یه سوال پرسیدم، تو باید اینهمه جواب بدی؟
ـ جناب سروان، به شما باید کامل جواب داد وگرنه سوالای بعدی میاد، مگه نه؟
رفتم سمت دستشویی و پشت در واستادم. پسره تا درو باز کرد چشمش افتاد به من جا خورد. یه دستمو به کمرم زده بودم اخمامم طبق معمول تو هم بود. دیدم لبخندشو جمع کرد و یه ببخشیدی گفت و رفت. وقتی رفتم دستامو بشورم، قیافه امو توی آینه دیدم. خودم از خودم ترسیدم چه برسه به اون بیچاره! پقی زدم زیر خنده، دستامو شستم و اومدم سرجام نشستم.
محمود گفت:
ـ یه ساعته رفتی دست بشوری یا با اینو اون لاس بزنی؟
چشای من از تعجب گرد شد. آیدا هم همینطور مونده بود این چی میگه؟
گفتم:
ـ ببخشید جناب سروان، دستشویی لاس زدن داره آخه؟
ـ خودم دیدم داشتی با اون پسره دل می دادی قلوه می گرفتی!
تا اینو گفت، دیگه طاقت نیاوردم.
ـ ببین جناب سروان فرخی! بنده نه گماشته اتونم، نه سرباز صفرتونم، نه درجه دار تونم، شما هم فکر کنم اینجا رو با عرشه کشتی عوضی گرفتی جانم! اینم مطمئن باش من اگه بخوام با کسی لاس بزنم، نه دم دستشویی لاس می زنم نه جلوی چشم تو. من بزرگتر دارم که اونم تو نیستی. پس احترام خودتو نگه دار!
بعدم رومو کردم به آیدا و گفتم:
ـ رسیدیم بندر من با پرواز بعدی بر می گردم تهران، تو بمون و این موسیلینی!
محمود که فکر نمی کرد من اینجوری جوابشو بدم یکم خودشو جا به جا کرد و گفت:
ـ من که حرف بدی نزدم. فقط گفتم دیدمت که داشتی با اون پسره حرف می زنی! به هر حال تو دست ما امانتی...
ـ هه امانت؟ ببخشید من چی کار کردم که شما فکر کردین من با اون آقا حرف زدم؟ الان میرم صداش می کنم بیاد ببینم من بهش چی گفتم؟
از جام بلند شدم که آیدا آستینمو کشید و بهم گفت:
ـ آنا بشین دیگه! شلوغ نکن،خوب محمود نگرانته.
ـ آها نگرانمه! نگران بودن با تهمت زدن و حرف مفت زدن فرق می کنه خواهر من، تو مجبوری اینو تحمل کنی من که مجبور نیستم.
آیدا یه چشم غره بهم رفت که یعنی بس کن دیگه. بعدم روشو کرد طرف محمود و گفت:
ـ تو می فهمی که چی میگی اصلا؟ آنا از بچگی با پسرا بزرگ شده. این هنوز نمیدونه که دل و قلوه دادن یعنی چی! اخلاقش رو که می شناسی، پس چرا اینا رو میگی؟ فکر کردی همه مثل...
یهو محمود اومد تو حرفش که:
ـ خیلی خب بابا اشتباه کردم! اصلا به من چه؟
همون موقع سینی غذا به ما رسید و همگی سکوت کردیم. تا آخر سفر سرم به کیارش گرم بود. اما اون پسره بی آبرو اونقدر کله کشید که محمود و واقعا مطمئن کرد شاید یه چیزی باشه.
"مسافرین محترم تا چند دقیقه دیگه وارد فرودگاه بندرعباس می شیم، لطفا کمربندهاتونو بسته نگه دارید و..."
وقتی از هواپیما پیاده شدیم، هرم گرما خورد توی صورتم. مهر ماه بود. 18 مهر روزی که با گذشت اینهمه سال هنوز یادم نرفته. اون موقع سال هم هنوز هوا توی بندر گرم گرم بود. وارد سالن فرودگاه که شدیم به آیدا گفتم:
ـ گیشه فروش بلیطش کجاست؟ بر می گردم تهران.
ـ بچه شدی ها!
ـ نه می خوام برگردم. این شوهرت اعصاب برای من نمی ذاره.
ـ اون که شنبه داره میره، تو هم این یه روزو طاقت بیار؛ بخاطر منو کیارش!
تو چشای خوشگلش نگاه کردم. دلم نمی اومد اذیتش کنم.
ـ باشه فقط به این بگو اصلا دم پر من نیادا!
ـ خیلی خوب بابا، واقعا که تو باید پسر می شدی با این طرز حرف زدنت، آبجی داداش!!
همیشه خواهرام بهم می گفتن "آبجی داداش!" بس که حرکاتم پسرونه بود. موهامم تازه یه سال گذاشته بودم بلند بشه، اونم چون بنفشه دوست داشت. خب چی کار کنم من از بچگی با پسرا بزرگ شده بودم، باهاشون فوتبال بازی می کردم، توی خرابکاری هاشون کمکشون می کردم، تازه یه بارم چاقو گذاشته بودم جیبم که اگه کسی به دخترای مدرسه امون متلک بگه با چاقو بزنمش! که مامان دیدو کلی دعوام کرد.
تصمیم گرفتم بخاطر آیدا کوتاه بیام و بمونم....
محمود اومد سمت ما و گفت:
ـ چیه اینجا واستادین؟ الان بارا میاد. آیدا، محمد اومده دنبالمون بیا تو و کیارشو ببرم اونور.
منم راه افتادم برم.
ـ تو کجا؟ بمون چمدونا میاد تحویل بگیر.
زبونمو در آوردم و گفتم:
ـ ببخشیدا جناب سروان، بنده گفتم که گماشته نیستم! تشریف ببرین بگین گماشتتون بیاد.
محمود گفت:
ـ خدا به داد اون شوهری که بیاد تو رو بگیره، برسه.
ـ نمی خواد نگرانش بشی، چون من که مثل آیدا خل نیستم زود دُم به تله بدم و زن یکی مثل تو بشم.
کیارش بیقراری می کرد. آیدا گفت:
ـ محمود، بابا بیا اینقدر کل کل نکن. آنا تو هم بس کن دیگه.
گفتم:
ـ باشه اما فقط به خاطر تو.
رومو کردم اون طرف شروع کردم غر زدن: «این جناب سروان فکر کرده منم آیدام که هیچی نگم، والا!!»
دیدم صدای خنده میاد. سرمو بالا گرفتم دیدم همون بلوز آبی و دوستش هستن. دیدم ضایع شده چون داشتم بلند با خودم حرف می زدم! اما کم نیاوردم که،گفتم:
ـ ها چیه؟ شناسنامه بدم خدمتتون؟
دوست بلوز آبی گفت:
ـ نخیر مرسی، صرف شد.
تا اینو گفت، من دیگه نتونستم خنده امو کنترل کنم و رومو کردم اون طرف. خدا می دونه که جای محمود چقدر خالی بود!!
بعد دوباره گفت:
ـ ااااا بلدی بخندی؟ من فکر کردم فقط بلدی اخم کنی.
سعی کردم اخمامو تو هم بکشمو بهش نگاه کنم تا از رو بره، خیلی پررو بود دوست بلوز آبی!! هرچی این بلوز آبی ساکت بود، این زبونش 6 برابر بود.
اخمامو کردم تو هم و رومو کردم طرفشون که چشمم افتاد به محمود، داشت میومد سمت من. تو دلم گفتم: «خدا جون مرسی، اگه این دو دقیقه زودتر میومد واویلا!!»
آیدا تازه از فرانسه برگشته بود و کلی بار داشتن اینا. محمودم هی می رفت و هی میومد. چمدونارو دونه دونه می برد، یکی نبود بهش بگه به جای امرو نهی کردن زودتر می رفتی یه چرخ دستی می آوردی!!
اه داشتم کلافه می شدم. یهو دیدم که یه چیزی افتاد کنار چمدون، نگامو آوردم بالا دیدم مو خرمائیه که تازه فهمیدم اسمش فرهاده، روی کارت پرواز یه چیزایی نوشته بود. محل ندادم اخمامو کردم تو هم و رومو کردم اونور، بعد دیدم محمود داره میاد گفتم: «این الان خم بشه چمدونم برداره، اگه اینا چیزی نوشته باشن دیگه آسایش ندارم از دستش.» سریع خم شدم و کارت پروازو چپوندم توی جیبم و سعی کردم عادی باشم. محمود اومد جلو و گفت:
ـ چی برداشتی از رو زمین؟
ـ وا خواب نما شدی ها جناب سروان!! چی رو چی برداشتی؟ زود باش بابا چمدونا رو ببر، خفه دارم میشم.
تو همین کل کلام با محمود دیدم بلوز آبی برگشت توی سالن و رو زمینو نگا کرد. دید نه خبری نیست و کارته برداشته شده، تو دلم کلی به محمود فحش دادم با اون اخلاقای گندش!! حالا این پسره پیش خودش فکر می کنه من چه هول بودم!
«بی خیال فکر کنه! اصلا مهم نیست، من که دیگه نمی بینمش.»
با هر جون کندنی بود محمود بارارو برد بیرون و منم تونستم از سالن بیام بیرون. چشمم به محمد، همکار محمود، افتاد باهاش احوالپرسی کردم و راه افتادیم سمت ماشین.
خدا رو شکر محمود صبح شنبه رفت بدون هیچ حرف دیگه ای و من و آیدا یه نفس راحت کشیدیم.
شنبه بعد از ظهر محمد اومد دنبالمون ببرتمون بازار، آیدا که نیومد هوا گرم بود و کیارش گرما زده می شد. من عاشق بازارای بندرم همه چی توش پیدا میشه، جنسای قاچاق و رنگارنگ خارجی که خب اون موقع ها حتی یک دونشم توی تهران به راحتی گیر نمی اومد و خیلی گرون بود.خانوم ِمحمدم بخاطر بچه اشون با ما نیومد. خانومش خیلی خانوم بود. توی صدا وسیمای مرکز بندر عباس کار می کرد.
زود آماده شدم و با محمد رفتیم سمت شهر، آخه خونه آیدا اینا بیرون شهر توی محوطه نیرو دریایی بود. توی بازارا داشتیم گشت می زدیم که چشمم افتاد به بلوز آبی و دوستاش!! اونا هم جفتشون زل زده بودن به من. خوبه حالا محمد کلا توی این فازا نبود، خیلی جنتلمن بود و زمین تا آسمون با محمود فرق میکرد؛ فقط خواهر من بود که توی امامزاده ها جرجیس گیرش اومده بود! وگرنه با زل زدن این آدم ندیده ها هر بچه 6 ساله هم فکر می کرد خبریه. مثل وزغ زل زده بودن به منو محمد. منم دست محمدو کشیدم بردمش توی یه مغازه، طفلک محمد گیح شد. گفت:
ـ چیه؟
ـ بیا اینجا من می خوام واسه مامان خرید کنم
ـ خب حالا چرا می کِشی منو؟ بگو بریم اینجا.
ـ اه محمد بیا دیگه! داری کاری می کنی به تو هم بگم جناب سروانا!!
زد زیر خنده.
ـ آنا خوب حال محمود و می گیری وقتی بهش میگی جناب سروان.
ـ جدی؟ من فکر می کردم خوشش میاد!!
ـ نه بابا خودش یه بار گفت وقتی بهش میگی جناب سروان، انگار صد تا فحش بهش میدی!
ـ یادم می مونه. پس از این به بعد فقط در مواقع خاص نگم، همیشه بگم.
همونطور که محمد داشت می خندید، چشمم به پشت سرش افتاد که فرهاد و بلوز آبی توی مغازه ایستادن. بلوز آبی سگرمه هاش شدید توی هم بود، فرهادم که یه ابروشو داده بود بالا و داشت مارو می پائید. منم شونه امو انداختم بالا و رومو کردم اونور. اصلا من نمی دونم چرا هرجا میرم اینا باید جلوم سبز بشن؟ توی افکار خودم بودم که محمد گفت:
ـ چی شد آنا؟ برای مامانت چی می خواستی بگیری؟
ـ هیچی محمد بریم، حوصله ندارم. بعدا با آیدا میام.
ـ ای بابا تو که داشتی می خندیدی!
ـ آره اما یک دفعه سرم درد گرفت و بی حوصله شدم.
ـ باشه هر جور راحتی.
برگشتیم از در مغازه بیایم بیرون که دیدم انگار یه تیم فوتبال ریخت توی مغازه. یکیشون گفت:
ـ امیر کجا بودین بابا؟ پرویز خان داره دنبالتون می گرده.
نشنیدم جواب بلوز آبی یا امیر چی بود چون از در مغازه اومدم بیرون، ولی فهمیدم که اسمش امیره....
یک هفته بود که از بندر برگشته بودم. طبق معمول روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم کتاب می خوندم که مامان صدام کرد، گفت:
ـ بیا اینجا ببینم، می خوام یکم باهات حرف بزنم.
رفتم رو به روش نشستم و منتظر نگاش کردم.
شروع کرد:
ـ خب حالا امسال هم که با خرابکاری هایی که توی مدرسه کردی رد صلاحیت شدی، چقدر بهت گفتم حداقل سال آخری یه کم بیشتر حواستو جمع کن.
چشامو گرد کردم و خیره شدم بهش و گفتم:
ـ مامان جون به من چه مربوطه که یه مدیر عقده ای، و یه ناظم ترشیده با من لج بودن؟ خودتونم می دونید که من تو درسام هیچوقت مشکلی نداشتم. اینم با نمره هام مشخصه، نیست؟
مامان گفت:
ـ یعنی چی؟ نمره که تنها ملاک نیست، تو می دونی که الان انضباطت چه تاثیری روی این رد صلاحیتت داشته؟ آخه بچه والا بخدا پسرا هم کارای تورو نمی کنن تو مدرسه.
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
ـ مگه من چی کار کردم مامان؟ همچین میگی که انگار آپولو هوا کردم.
ـ آخه کاری هم مونده که نکرده باشی؟ یا میکروفون مدرسه رو دستکاری می کردی، یا می رفتی توی بخاری دفتر آب می ریختی، یا چادر خانم حیدری رو میخ می کردی روی زمین، عکس خانوم معلومی بیچاره رو می کشیدی می زدی در دفتر، حالا از روی دیوار فرار کردنات و کارای دیگه ات بمونه، کمه اینا؟
با یادآوری خاطرات مدرسه چشام برق زدن. چه زود گذشت و چه شیطنتا می کردم. رومو کردم طرف مامان
ـ اگه بازم برم مدرسه، دوباره همین کارارو می کنم. مگه خودتون شیطونی نمی کردین مامان خانوم؟ خودتون گفتین کلاه گیس آقای معلمتونو از روی سرش کشیدین، تازه یه بارم زیر دامن مدیرتون ترقه گذاشته بودین، یادتون رفته؟
مامانم که لبشو میجوئید که نخنده، برگشت گفت:
ـ اینا رو برات تعریف کردم که یاد بگیری؟
ـ خب چی کار کنم مامان جون، مدیر و معلمای ما که کلاه گیسی نبودن، دامنم نداشتن وگرنه اینکارارو هم می کردم!!
مامان یهو زد زیر خنده
ـ بخدا خیلی پررویی آنا!
ـ آخ جون مامان دیدی خندیدی؟ شرط می بندم که اگه خانوم حیدری مدیرتون بود و خانم معلومی ناظمتون شما بدتر از اینا می کردی.
ـ خیلی خوب حالا پررو نشو. صدات کردم که یه کم باهم حرف بزنیم برای آینده ات، می دونی که دو ساله با رتبه های خوب نمی تونی بری دانشگاه. منو پدرت تصمیم گرفتیم بفرستیمت پیش آزاده.
از جام پریدم
ـ مامان من نمیرم، بی خودم نقشه نکشین.
ـ تو خیلی بی جا می کنی! دعوت نامه ات اومده باید مدارکتو ببری سفارت، برات وقت گرفتم.
ـ مامان من دوسال زودتر از همه هم سالام دیپلم گرفتم، هنوز 17 سالمه، هنوز وقت دارم بخدا.
ـ نخیر دوسال از عمرت الکی گذشت، اگه تنبل بودی دلم نمی سوخت اما با این رتبه ها و نمره ها دلم می سوزه که استعدادت هرز بره.
ـ اما مامان من نمیتونم برم، خودتم می دونی. مهمترین دلیلشم بنفشه است، من دق می کنم. همون دوهفته هم کیارش بود که سرمو گرم می کرد. تازه روزای آخرش داشتم دق بالا می آوردم حالا چه طور این همه ازش دور بشم، تازه شما و بابا چی؟
مامان با اخم، در حالیکه اشک توچشاش جمع شده بود
ـ آینده ات مهمترین چیزیه که وجود داره، به هرحال باید یه روزی از ماها جدا بشی.
ـ نخیرم، من همیشه پیش شماها می مونم.
بعد از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم و درو محکم بهم کوبیدم.
اما قضیه جدی تر از اونی بود که فکر می کردم. شب بابا اومد تو اتاقم روی صندلی رو به روی تختم نشست
ـ این حرفا چیه که مادرت میگه؟
خودمو زدم به اون راه:
ـ کدوم حرفا؟
ـ خودتو به اون راه نزن بچه، همون حرفایی که راجع به نرفتنت زدی، یعنی چی مثل بچه های دوساله میگی نمیرم؟ همه از خداشونه که این موقعیتو داشته باشن. اونجا هم که تنها نیستی،خواهرت پهلوته، تازه دایی هاتو و خاله نرگست هم هست پس در واقع اینجا تنهاتری.
ـ اما بابا من از خدام نیست. بعدم اینکه عمرا من و آزاده آبمون تو یه جوب بره. می دونین که ما اصلا نیم ساعت با هم یه جا باشیم دعوامون میشه! بس که اون دخترتون فکر می کنه از همه بیشتر می دونه و هی می خواد این 3 سال ناقابل که از من بزرگتره به رخم بکشه. بعدشم دایی و خاله که مامان و بابا نمی شن، می شن؟
بابا از جاش بلند شد و اومد لبه تخت کنارم نشست. دستشو دور شونه ام حلقه کرد
ـ ببین آنا ما همه خوشبختی تو برامون مهمه، ما هم دلتنگ تو می شیم، خونه بدون تو صفایی نداره. اما دخترم تو که نمی خوای بی سواد فامیل بمونی؟ بخدا اگه شانس دانشگاه رفتن برات اینجا بود که دیوونه نبودم بفرستمت بابا جون. همین صبح رفته بودم گزینش، با مسئولش حرف زدم گفت آقای معتمد شما از مدیر مدرسه یه نامه صلاحیت اخلاقی بیار ما قبول می کنیم ایشونو، آخه دخترم می دونی که خانوم حیدری با بلاهایی که تو سرش آوردی محال ممکنه اون نامه رو بده.
ـ بابا به هر حال قانونا فرق می کنه یه روزی، شما هم فکر کنین من 18 سالگی دیپلم گرفتم و پشت کنکور موندم!
بابا یه نگاهی به من انداخت
ـ عزیز دلم حیف استعداد و هوش توئه که هرز بره، تو این دوباری که کنکور شرکت کردی با رتبه خوب قبول شدی. حالا تو یه سفر برو پیش آزاده، مطمئنم خوشت میاد. بعدم درستو بخون و برگرد، بخاطر من برو بابا. تو که می دونی تحصیل شماها چقدر برای من اهمیت داره؟ دیدی که آیدا رو هم با شرط اینکه بقیه درسشو بخونه شوهر دادم.
نمی دونستم دیگه به بابا چی بگم.
ـ باید فکر کنم.
ـ دوشنبه صبح وقت سفارت داری بابا، باید مدارکتو ببری. می دونم که روی بابا رو زمین نمیندازی.
آه بلندی کشیدم
ـ باشه بابا، اما گفته باشم اگه خوشم نیاد بر می گردم. از الان گفتم نگین بعدا که نگفتی...
بابا از جاش بلند شد و با مهربونی گفت:
ـ حالا برو مطمئنم بدت نمیاد. تو دختر محکمی هستی آنا و می دونم که می تونی تحمل کنی.
آه بلندی کشیدم و چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که بگم....
دوشنبه صبح مامان از کله ی سحر بالا سرم بود. مثل اینکه قضیه خیلی جدی بود:
ـ آنا پاشو، زود باش دیگه دیرت میشه. مدارکتو کامل گذاشتی؟ من که نمی تونم باهات بیام، آژانس رزرو کردم ساعت 8.30 دم دره، برگشنتم برو خونه ی افسانه، بابا میاد دنبالت.
یه نگاه به ساعت انداختم دیدم تازه ساعت 7 صبحه، سرمو کردم زیر پتو و گفتم:
ـ مامان جان بخدا هنوز زوده، پا میشم، نترس دیرم نمیشه. ساعت ده وقت دارم. تازه مگه نمیگی آژانس ساعت 8.30 میاد؟
مامان پتو رو از روم زد کنار
ـ تا تو بیدار بشی و حاضر بشی میشه 8.30، منم دارم میرم مدرسه، حوصله ندارم همش فکرم این باشه که تو خواب موندی،پاشو ببینم.
نخیر این مامان خانوم ول کن نبودا، با خودم گفتم: «بذار بره دوباره میام می خوابم، تازه یه فکر شیطونی دیگه هم داشتم. می خواستم آژانسو رد کنم بره.» بخاطر همینم از جام بلند شدم و نشستم رو تخت و زل زدم به مامان که داشت مدارکمو چک می کرد که چیزی کم نباشه، روشو کرد سمت من
ـ ببین آنا فکر اینکه من برم و تو دوباره بخوابی رو از سرت بیرون کن. فکر اینم که آژانسو رد کنی بره هم همینطور! بابات امروز کلاس داره و ساعت 10 میره بیرون از خونه، پس همه فکرات منتفیه.
یه آه بلند از ته دل کشیدم
ـ چی می شد یکم کمتر خانم مارپل بودی آخه مامان جون؟ بعدشم من که نمی خواستم اینکارارو بکنم که.
مامان یه نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و از در رفت بیرون. اون نگاش یعنی اینکه خودتی، با غر غر از جام بلند شدم و رفتم دستو صورتمو بشورم و برم تو آشپزخونه برای صبحانه. مامان بود دیگه، وقتی پای درس و مشق پیش میومد با خود ارشمیدسم شوخی نداشت. روش می شد اونم می فرستاد دانشگاه!
همه سر میز صبحونه بودن بغیر از آقاجون که بعد از نماز صبحش صبحونه خورده بود و خوابیده بود. یه سلام کردم و رفتم سمت بنفشه، لپشو کشیدم
ـ چاکر ته تغاریم هستیم! بیست میست چنتا آوردی آبجی کوچیکه؟
بابا سرشو بالا آورد
ـ این چه طرز حرف زدنه دختر؟ یه بار اینجوری جلوی آزاده حرف بزنی که...
بابا خوب آتویی داد دستم. زود برگشتم طرفش
ـ ااا بابا بفرمائین! دیدین خودتونم گفتین اخلاق آزاده بده.
بابا با تعجب بهم نگاه کرد
ـ من کی گفتم اخلاق اون بده؟ گفتم جلوش اینجوری حرف نزن، دنبال بهانه ای ها.
بنفشه هنوز نمی دونست جریان چیه. با چشای عسلی خوشگلش زل زده بود به ما بعد برگشت گفت:
ـ آزاده قراره بیاد اینجا؟ من حوصله ندارم، همش به جونم غر می زنه!
بابا یه تک سرفه ای کرد و بهم چشم غره رفت که بفرما اینم یاد گرفت. منم شونه امو بالا انداختم که یعنی به من چه؟ دختر خودتون گند اخلاقه.
مامان رو کرد به بنفشه
ـ نه مادر قرار نیست که آزاده بیاد، همینجوری آنا یه چیزی گفت. بعدم این چه طرز حرف زدن راجع به خواهر بزرگترته؟
بنفشه یه نگاهی به من انداخت که دلم ضعف رفت. یه چشمک بهش زدم که یعنی آره. نمی دونستم که چطور این کوچولو رو باید راضی کرد؟ البته درصد اینکه هم به من ویزا بدن خیلی زیاد نبود، منم واسه همین یکم کوتاه آمده بودم. ته دلم هزارتا نذر کردم که بهم ویزا ندن و اون موقع زبون من دراز بود.
داشتم توی مانتوهام دنبال یه مانتو می گشتم که چشمم به همون مانتوی صدری افتاد که باهاش رفته بودم بندر. از تو کمد درش آوردم و تنم کردم با شلوار رنگ ارتشی شیش جیب، یه روسری کوتاه هم سرم کردم شدم ننه نقلی، بقول بنفشه.
دستمو کردم توی جیب مانتوم که دیدم یه کارت توشه، درش آوردم و نگاه کردم دیدم یه کارت پروازه. اومدم پاره اش کنم چشم افتاد به پشتش و یادم اومد که این همون کارت کذاییه.
یه شماره نوشته بود که جلوشم نوشته بود فرهاد. با امیر صحبت کن! خواستم بندازمش دور، اما یه حسی بهم گفت نگهش دار. پرتش کردم ته کیفمو از در اتاق اومدم بیرون. بابا داشت روزنامه می خوند، سرشو بلند کرد
ـ آژانس 5 دقیقه است معطله، از سفارت مستقیم برو خونه افسانه. من امروز تهران کلاس دارم، عصری خودم میام دنبالت.
ـ باشه، خداحافظ
و از در رفتم بیرون....
پشت در خونه افسانه معطل مونده بودم.
«خوبه این دختره می دونست من دارم میام ها، همیشه همینطوریه!»
کلافه شده بودم. کلا مثل اینکه امروز روز من نبود.
«اون از صبح توی سفارت که با دیدن دعوت نامه ای که از طرف دایی بود و ساپورتای مالی محکم، بهم قول دادن ویزا بدن و فکر کردن دارن بهم لطف می کنن! اینم از الان که افسانه خانوم نیم ساعته منو زیر بارون معطل کرده. فقط بذار بیاد من می دونم باهاش!»
داشتم تو دلم براش خط و نشون می کشیدم که یهو دیدم یکی میگه:
ـ خاله آنا، سلام.
خم شدم و مارال کوچولو رو بغل کردم و لپشو بوسیدم و گفتم:
ـ سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت، کجا بودی خاله؟
ـ با مامان رفته بودیم سلمونی. مامان می خواست موهاشو رنگ هویج کنه، الان مامان شکل هویج شده خاله آنا!
گونه اشو بوسیدم و پشت سرشو نگاه کردم. دیدم افسانه سلانه سلانه داره میاد، با موهایی واقعا هویجی!! عاشق اعتماد به نفسش بودم.
افسانه دختر خونده خاله ام بود. پدر و مادرشو توی زلزله از دست داده بود. برده بودنش کارگری، توی خونه یکی از مریضای خاله ام کار می کرد با اون سن کمش. صاحب کارش خیلی اذیتش می کرد، می خواست بندازتش از خونه بیرون که خاله ام هم همون اوایل ازدواجش برداشت آوردش پیش خودش و بزرگش کرد؛ مثل دخترش، بعد از دیپلمم با یه آقایی که ناشر کتاب بود آشنا شد و ازدواج کرد. روی هم رفته زندگی خوبی داشت. از من فقط 4 سال بزرگتر بود اما یه دختر سه ساله خوشگل داشت.
جلوتر که رسید دیگه مجالی برای دعوا پیدا نکردم فقط زدم زیر خنده، اونم هی می گفت:
ـ کوفت، زهر مار، خنده داره مگه؟ خواستم درستش کنم دیدم دیر میشه تو میایی پشت در می مونی، حالا هم بیا کلیدو بگیر با مارال برو بالا تا من برم موهامو درست کنم بیام تا حسین نیومده.
کلیدو داد دستمو راه اومده رو برگشت، حتی نذاشت یه کلمه حرف بزنم! همینجوری خشکم زد. درو باز کردم و با مارال رفتیم بالا. لباسای مارالو عوض کردم و یه سر به آشپزخونه زدم. خدا رو شکر غذای مورد علاقه منو داشتن، خورش کرفس. دستپخت افسانه حرف نداشت.
رفتم سراغ مارال ببینم داره چی کار میکنه که دیدم بچه رو زمین عروسکشو بغل کرده و خوابش برده. معلوم نبود این افسانه گور به گور کی این بچه رو از خواب بیدار کرده بود و دنبال خودش کشونده بود که خودشو شکل هویج کنه! بغلش کردم و گذاشتمش توی تختش، خودمم رفتم تو کتابخونه حسین که یه پاتک به کتاباش بزنم. کلی کتاب داشت، چیزی که من اصلا ازش نمی گذشتم! یک کتاب از فقسه برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. دیدم حوصله ندارم کتابو گذاشتم کنار کیفم که خواستم برم، از حسین امانت بگیرمش.
دستمو کردم توی کیفم که از توش تقویمم رو در بیارم ببینم که سفارت برای چه تاریخی بهم جواب میده، چشم به اون کارت پروازه افتاد. یه آن وسوسه شدم که زنگ بزنم یکم اذیت کنم! به خودم گفتم: «خب پای تلفن که نمی شناسن منو! بذارمشون سرکار یکم بخندم.»
البته از این دسته کارا خوشم نمیومد، نهایت مزاحمت تلفنیمون بهشت زهرا بود!! اونم نصف شب که با پسرخاله هامو دختر خاله هام جمع می شدیم!!
زنگ می زدیم و با گریه می گفتیم:
ـ آقا گربه خونمون مُرده، یه آمبولانس می فرستین؟ یا اینکه:
ـ آقا یه نمره بدین حموم عمومی سر کوچه امون خرابه بیاییم اونجا دوش بگیریم!
که اونم دیگه جواباش معلوم بود چیه!!
تا حالا از این کارا نکرده بودم اما به خودم گفتم: «حالا یه بار که مشکلی بوجود نمیاره، تازه اونا هم منو نمی شناسن...»
با همین فکرا رفتم سمت تلفن و شماره رو گرفتم. دعا دعا می کردم که حسین سرو کله اش پیدا نشه، البته زودتر از 2 نمی اومد؛ اما خب من که شانس نداشتم. دو تا بوق زد و یه دختر خانوم گوشی رو برداشت. تا دیدم دختره قطع کردم. گفتم:
ـ اه گندت بزنه این کی بود؟ بیا مزاحم تلفنی هم به ما نیومده! بی تربیتا منو سر کار گذاشتن. اصلا به جهنم!
نمی دونم چقدر داشتم فکر می کردم که با صدای زنگ دو متر از جام پریدم. درو باز کردم دیدم افسانه است، با اون هیکل گنده اش پله ها رو میومد بالا. موهاش از اون حالت فجیع در اومده بود، اما باعث نشد سر به سرش نذارم:
ـ به جون خودت هویج بودی بهتر بود تا اینکه شدی بادمجون، دختر خاله!!
ـ زهر مار! بی تربیت سلامت کو؟
ـ آخه چه سلامی؟ چه علیکی؟ دو ساعت تو سرما منو گذاشتی پشت در که بماند، نه پذیرایی نه هیچی یه بچه گذاشتی رو دستم و فلنگو بستی که بری شبیه بادمجون بشی!
اینو که گفتم، پریدم تو خونه و پشت مبل قایم شدم. می دونستم دستش بهم برسه یکی از اون گازای معروفش می گیره که تا چند روز جاش درد می گیره!
اومد طرفم که صاف واستادم، گفتم:
ـ اااااااا سلام حسین جون، خوبین شما؟
تا اینو گفتم، افسانه برگشت پشتشو نگاه کنه، منم پریدم تو اتاق مارال و پشت در نشستم.
ـ حالا دیگه منو سرکار می ذاری؟ مگه دستم بهت نرسه آنا، ناهار که می خوای؟
از پشت در براش یه شکلک در آوردم!
ـ هیس بچه خوابه. الانم حسین میاد بدو بدو لباساتو عوض کن تا نفهمه تا الان مشغول تغییر قیافه بودی، بعدشم جرات داری بهم ناهار نده. یه سوژه خوبو از دست میدی!
میدونستم داره از فضولی می میره. خواسم حسشو تحریک کنم، وگرنه من آخه چه سوژه ای داشتم بابا؟ تموم جیک و پوک منو می دونست! ازخواهر به من نزدیکتر بود. اونقدر که با افسانه راحت بودم با آیدا و آزاده راحت نبودم.
همونطور که داشت می رفت سمت اتاقش، گفت:
ـ فقط وای به حالت سر کارم گذاشته باشی، حالا هم بیا بیرون میزو بچین. حسین الان میاد، امروز زود باید بره جلسه دارن.
درو باز کردم و گفتم:
ـ اااااااا به من چه؟ مگه اومدم بیگاری؟ از وقتی اومدم دارم بچه داری می کنم، حالا میگه میزو بچین! می خوای برات عربی هم برقصم که کامل بشه!
از اتاقش اومد بیرون.
ـ کاش از این عرضه ها هم داشتی، دلم نمی سوخت خب، تنها هنرت اینه که آتیش بسوزنی! وای به حالت آنا که اگه سوژه ات داغ نباشه ها، گفته باشم دوتا گاز مهمونت می کنم.
ای خدا من برای این سوژه از کجا بیارم حالا؟ تو دلم گفتم:
«فعلا که تا یه ساعت حسین هست، خدا کنه بابا زود بیاد دنبالم که اینم یادش بره.»
بعدم رفتم سمت آشپزخونه کمکش کنم که میزو بچینه، از پشت بغلش کردم، گفتم:
ـ افی بخدا دلم برات یه ذره شده بود ها.
ـ خرم نکن آنا، من که می دونم چیزی تو چنته نداری! می خوای از زیر گازای من در بری، اما باهات شوخی ندارم، حالا می بینی.
ـ نه به جون خودم سوژه دارم، داغ!
ـ آنا بگو منم ببینم سوژه داغت چیه؟
رومو کردم به طرف در آشپزخونه دیدم حسین به چارچوب در تکیه داده.
ـ اااااا سلام حسین جون، خوبین؟ سوژه؟!! آها هیچی بابا سوژه کجا بود؟
ـ سوژه نیست؟ دستتو خودت بیار جلو!
رومو کردم به افسانه یه چشمک زدم بهش که یعنی الان بی خیال شو! اونم سریع گرفت، گفت:
ـ حسین تو نمی شناسی اینو، می خواد سر من کلاه بذاره. سوژه اش رو فکر کنم همین رفتنشه دیگه.
حسین که منو می شناخت و می دونست اهل هیچ فرقه ای نیستم، گفت:
ـ همون تعجب کردم و کنجکاو شدم که سوژه چیه؟
حسین مرد خیلی خوبی بود. اما بی نهایت شکاک و بد دل بود. خدائیش افسانه هم خیلی ناز بود. من گاهی بهش می گفتم "سفید برفی". پوست سفید مثل برف، بینی کوچولو و سربالا، چشمای درشت عسلی، با لبای کوچولوی قرمز که انگار رژ داره، فقط یه خورده چاق بود که اونم سالی به دوازده ماه داشت رژیم می گرفت!
خب با این تفاسیر و اختلاف سنی 12 ساله با حسین، یه جورایی حسین می ترسید. البته حسین مرد فوق العاده ای بود، هم خوش تیب بود، هم پر جبروت، اطلاعات عمومی بالایی هم داشت، خب ناشر کتاب بود.
تموم طول ناهار ذهنم درگیر این بود که چی بسازم تحویل افسانه بدم. واسه همین نتونستم از خورش کرفس محبوبم لذت ببرم.
بعد از ناهار حسین رفت. من موندم و افسانه ای که منتظر سوژه بود....
پریدم دم ظرفشویی و خودمو مشغول ظرف شستن کردم. با خودم گفتم: «شاید الان افسانه بره مارالو بخوابونه، خودشم خوابش ببره. بعدم بابا میاد و منم میرم خونه...» تو همین فکرا بودم که افسانه موهامو کشید:
ـ ااا دیوونه چی کار می کنی؟
ـ هیچی خواستم یادت نره که دروغ گفتی بهم.
ـ افی، دروغ چیه بابا!
ـ ااا خب پس بشین و مثل بچه آدم بگو چی شده.
ـ باشه بذار همین دوتا لیوانم آب بکشم، میام.
ـ داری میایی دوتا چایی هم بیار که خیلی می چسبه.
ـ چشم!! امر دیگه ای نیست؟ ظرفای خانوم حسینی رو هم می خوای بیار، نه اگه می خوای ظرفای چلوکبابی محلتونو بیار، نه میگم اصلا...
ـ زهر مار! چقدر حرف می زنی، بیا دیگه.
«ای خدا حالا چیکار کنم؟ مگه این ول کنه؟» یهو یه جرقه زد تو سرم. «حالا که خودش می خواد می ذارمش سر کار!» دو تا چایی ریختم. رفتم تو هال و رو کاناپه ولو شدم:
ـ خب بگو ببینیم، سوژه جریانش چیه؟
ـ افی یادته 3 هفته پیش رفتم بندر با آیدا؟
ـ خب؟
ـ هیچی دیگه افی، تو یه نگاه عاشق شدم!
افسانه اونقدر شوکه شد که چایی تو گلوش پرید.
ـ چرتو پرت نگو آنا، هرکی تو رو نشناسه من که می شناسمت!
ـ اااا دروغم چیه؟ خب یه پسره بهم شماره داد، منم ازش خوشم اومد. اشکالش چیه الان؟
ابروهاشو بالا داد و با یه لحن بامزه گفت:
ـ اگه بگی الان خانوم حیدری بهت گواهی صلاحیت داده بیشتر باورم میشه تا اینکه تو شماره گرفته باشی، آخه تو و اینکارا؟
ـ بابا بخدا یه پسره به من شماره داده. اینم شماره اش.
دستمو کردم توی کیفم و اون کارت که الان واقعا برام یه برگ برنده بود در آوردم و دراز کردم سمت افسانه.
ـ بهش زنگ زدی؟ دیدیش؟ چه شکلیه آنا؟
ای خدا از چاله در اومدم و افتادم تو چاه.
ـ نه بابا من که نبودم. چه طوری دیدمش آخه؟ فقط تو بندر یه بار اتفاقی تو بازار دیدمش. از وقتی هم اومدم فرصت نشده که زنگ بزنم. قیافشم بدک نیست.
ابروهاشو داد بالا و گفت:
ـ عجب! پس چه طور عاشقش شدی؟
ای خدا چه غلطی کردم ها! از دست این مگه خلاص میشم حالا؟ عاشق اینجور مسائل رمانتیکه دختره!
ـ عاشقش که نشدم افی، ازش خوشم اومده
ـ پاشو، پاشو همین الان زنگ بزن ببینم. برای عصرم باهاش قرار بذار!
جانم؟؟! نخیر ول کن نیست تا منو نچسبونه به این یارو!
ـ حالا باشه افی، سر ظهره! شاید خواب باشن. بعدم افی جون عصر بابا میاد دنبالم برگردیم خونه
ـ بیخود بیدار بشن. باباتم با من، تو قرار بذار من زنگ می زنم عمو فری بهش میگم شب اینجایی
ـ افی جون بابا الان سر کلاسه، مدرسه که نیست. از دفتر صداش کنن زشته، حالا کوتاه بیا دفعه بعد.
یه خورده فکر کرد و گفت:
ـ خیلی خب، حالا قرار هیچی. پاشو زنگ بزن ببینم.
بابا عجب غلطی کردم. کاش افسانه ده تا گاز می گرفت ازم و منو مجبور نمی کرد زنگ بزنم! الان زنگ بزنم اون دختره باز گوشی رو برداره چی؟ اگه سرکار گذاشته باشنم که دیگه تا دنیا دنیاست افسانه دست بردار نیست. خوب آتویی دستش دادم، تا گوشی رو بذارم زنگ میزنه به پسرخاله هام و حسابی آبرومو می بره.
ـ پاشو دیگه آنا! داره استخاره می کنه، زنگ نزنی خودم زنگ می زنم ها!
ـ خیلی خب بابا، الان زنگ می زنم.
کارتو از دستش قاپیدم و رفتم نشستم کنار تلفن. هرچی دعا بلد بودم خوندم که خیط نشم، شماره رو گرفتم:
ـ بله؟
ای وای باز که این دختره است. حالا چی کار کنم؟ دلو زدم به دریا و گفتم:
ـ سلام خانوم. ببخشید، من می خواستم با آقای امیر صحبت کنم.
ـ شما؟
آخ جون پس اشتباه نگرفتم. نکنه این مامانش باشه؟ خاک تو سرت آنا دختره صداش جوونه:
ـ ببخشید خانوم، بگم کی تماس گرفته؟
ـ امممممم من یکی از آشناهاشون هستم، یکی از دوستان معرفیشون کردن
«خاک تو سرت آنا! اگه الان بگه کی چی می خوای بگی؟»
ـ ببخشید خانوم، اما الان من دقیقا بگم کی؟
ـ شما گوشی رو بدین به ایشون، خودشون می شناسن
خواستم بگم بگو برادر استکان نعلبکی! والا...
دختره با اکراه گفت:
ـ گوشی!
حناق بگیری خب زودتر!
ـ ممنون خانوم.
از صدای دلینگ دلینگ آهنگ که منو پشت خط نگه داشت، فهمیدم که اونجا محل کاره. افسانه همینجوری زل زده بود به من، انگار می خواست دزد بگیره زبونمو در آوردم و گفتم:
ـ چیه؟
یه صدا از اونور خط اومد که با تعجب می گفت:
ـ بله؟؟!!
اوخ اوخ خرابکاری شد. تند گفتم:
ـ سلام.
ـ سلام، بفرمائید؟
ـ امیر آقا؟
ـ خودم هستم، بفرمائید...
ـ من، من، منو می شناسین؟
ـ باید بشناسم؟
ـ خب آره دیگه، فرودگاه مهر آباد و بندر و...
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
پرید وسط حرفم:
ـ یه دختر چشم سیاه و اخمو
چه پررو شد این! حیف افسانه اینجا نشسته وگرنه می دونستم چه جوری حالشو بگیرم، اما خوب الان مجبور بودم کمی ملایم باشم. تا اینجای کار اومده بودم، بعدا یه روز زنگ می زنم حالشو اساسی می گیرم که یادش نره
ـ الو، الو چشم سیاه ِاخمالو، قطع کردی؟
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:
ـ خوبین شما؟ خوش می گذره؟
ـ ااااا دکتر شدی؟ بهت نمیاد اینقدر مهربون باشی!
زیر لب گفتم:
ـ خدمتت می رسم.
ـ با من بودین؟
ـ نه میگم شما به من لطف دارین
ـ چی شد یاد من افتادین، بعد 25 روز؟
ایکبیری چه تاریخ دقیقم داشت!
ـ راستش من تازه از بندر اومدم. داشتم لباسامو جا به جا می کردم چشمم افتاد به شماره اتون. گفتم زنگ بزنم حالتونو بپرسم.
خب یه جائیشو دروغ نگفتم که!
ـ چه سعادتی! خب حالا نمی خواین خودتونو بیشتر معرفی کنید؟
گفتم:
ـ حالا وقت بسیاره..
از اونور افسانه هی اشاره می کرد "چی میگه؟" منم هی با اشاره می گفتم "باشه بابا، میگم. صبر کن دیگه"
ـ حتی نمی خواین اسمتونو بگین؟ شما حداقل اسم منو می دونین، اما من حتی اسمتونو نمی دونم!
به درک که نمیدونی! اسممو می خوای چیکار آخه؟ مگه قراره من بهت زنگ بزنم؟!
ـ من آیدا هستم.
چشای افسانه زد بیرون، اشاره کردم چته خوب؟
ـ به به چه اسم قشنگی! آیدا خانوم ِچشم سیاهِ اخمالو.
زهر مار! اخمالو خودتی با اون شکلت!
ـ لطف دارین، اسمم آیدای خالیه
ـ خب آیدا خانوم یکم از خودتون بگین
ـ چی بگم؟
ـ کلاس چندمین؟
ـ من یکسالو نیمه دیپلم گرفتم، آقا!
ـ جدا؟ اما بهتون نمیاد، من فکر کردم محصلین
شما به هفت جد و آبادتون خندیدین!
ـ من زود دیپلم گرفتم
ـ به به، پس معلومه خیلی باهوشین. حتما جهشی خوندین؟
وای خدا دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار. آخه به این چه؟
ـ بله یه سال زود رفتم، یه سالم جهش زدم
ـ به به آفرین، الان دانشگاه تشریف می برین دیگه؟
زهرمار! آخه تو رو سننه؟ داشتم برای افسانه خط ونشون می کشیدم. اونم پاهاشو انداخته بود رو هم و داشت کیف می کرد. منو می شناخت که واسه پسرا تره خرد نمی کنم، چه برسه اینقدر مودبانه جوابشونو بدم. مطمئن بودم مو به مو واسه بچه ها تعریف می کنه...
ـ نه متاسفانه
ـ عجب، حالا چرا؟
ـ خب نشده دیگه، خب من بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم.
ـ نه نه راحت باشین. آخر وقته، منم کاری نداشتم. داشتم جمع جور می کردم، راستی منزلتون کجاست؟
آخه به تو چه؟ مگه می خوای بیای خواستگاری؟ این فکرمو بلند گفتم:
ـ چیه می خوای بیای خواستگاری؟
صدای خنده اش قطع نمی شد. منم که عصبی بودم حسابی، دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم:
ـ رو آب بخندی! مگه جوک تعریف می کنم برات؟
ـ آخه خیلی بامزه گفتی کوچولو
ـ من کوچولو نیستم آقا، کاری ندارین؟
ـ نه، نه، قطع نکن لطفا.
ـ کاری ندارم که بخوام حرف بزنم
ـ پس چرا زنگ زدی؟
ـ واسه خالی نبودن عریضه، واسه اینکه خواستم بگم خیلی پرروئی، هم خودت هم اون دوستت. ببینم شماها آدم ندیده بودین زل زده بودین به من؟ هرجا هم که می رفتم جلوم مثل درخت چاغاله سبز می شدین؟
من همینطور تند تند داشتم می گفتم، افسانه می زد رو صورتشو می گفت: «قطعش کن!»
ـ چی چیو قطع کنم؟ باید حال اینو بگیرم. گوشی رو بده اون دوستت ببینم، اون از تو پررو تر ِ
دیدم هیچ جوابی نداد.
ـ الو، الو چی شد؟ زبونت بند اومد.
ـ دوستم اینجا نیست آیدا خانوم
ـ پس بهش از طرف من بگو خیلی بی کلاسه!
ـ خودتون بهشون بگین.
ـ من از کجا گیرش بیارم؟ اصلا هم ازش خوشم نمیاد.
ـ اما اون از شما خیلی خوشش اومده...
ـ خیلی بی جا کرده، اصلا می دونی چیه؟ کِی میاد خودم زنگ بزنم حالشو بگیرم؟
ـ فردا ساعت 2.30 خوبه؟
یکم فکر کردم دیدم نمی تونم فردا زنگ بزنم. گفتم:
ـ نه، شنبه دیگه ساعت 3.30 زنگ می زنم.
ـ باشه بهش میگم
ـ عزت زیاد آقای امیر بلوز آبی
تق گوشی رو گذاشتم و نفهمیدم اون چی گفت. سرمو آوردم بالا دیدم افسانه اخماشو کرده تو هم و داره چپ چپ نگام می کنه:
ـ ها تو چته؟
ـ می دونی چیه آنا؟ آدم نمیشی! این چه طرز حرف زدن بود؟
ـ حقش بود پسره ی پررو
ـ چی گفت که بهش اینارو گفتی؟
ـ به من میگه خانوم کوچولو!
ـ خب با این رفتارات هستی، دیگه؟
ـ ااااابه من میگه اخمالو!
ـ باید بهت می گفت خروس جنگی، اخمالو کمته! من واقعا متعجبم آنا! تو سوای اینکه پدر و مادرت تحصیل کرده هستن، خودتم مطالعه زیاد کردی ولی می دونی اشکالت چیه؟ اشکالت اینه که از بس با حمید و امیر و دوستاشون گشتی رفتارات پسرونه شده، مثل لاتای چاله میدونی حرف می زنی. گاهی تعجب می کنم که چقدر فرق داری با خواهرات!
ـ ببین افی اصلا همش تقصیر تو بود! من نمی خواستم به این بابا زنگ بزنم. تو گفتی بزن وگرنه که می دونی من اصلا از عشق و ماشقی و دوست پسر و اینا خوشم نمیاد، پسرا برای من مثل دخترا هستن. نمی تونم بهشون احساسی داشته باشم.
ـ آنا تو 5 ماه دیگه 18 ساله میشی. باید سعی کنی رفتاراتو یه کم تغییر بدی. بخدا خاله همه غصه اش شده تو و آینده تو...
ـ آها! پس اینا کار مامان خانومه؟ که تو منو نصیحت کنی.
ـ چرند نگو آنا! خاله به من چیزی نگفته، من خودم نگرانتم آنا. تو دیگه 6 سالت نیست که دنبال پسرا بدویی توی کوچه پی توپ فوتبال، فقط یکم بزرگ شو.
پوف بلندی کردم و گفتم:
ـ تو که بزرگ شدی بسه، دارم بزرگیتو می بینم! از صبح تا شب کار خونه و بچه داری، اگه بزرگ شدن ایناست من نمی خوام بزرگ شم افسانه خانوم...
افسانه سری تکون داد. اشک تو چشای خوشگلش جمع شده بود:
ـ آنا، من واقعا خوشبختم! الان همه اون چیزایی که هیچوقت فکر نمی کردم داشته باشم، دارم. یه زندگی آروم با یه شوهر خوب، تو که می دونی من چقدر سختی کشیدم تا قبل از اینکه بیام پیش مامان نرگس.
دلم گرفت، خیلی تند رفته بودم. رفتم جلو دستمو انداختم دور شونه افسانه و سرشو گذاشتم رو شونه ام. شاید واقعا افسانه راست می گفت، باید یکم تغییر رویه می دادم. باید بزرگ می شدم. اما با دوست پسر داشتن مگه آدم بزرگ میشه؟
ـ افی خوشگلم گریه نکن، ببین سفید برفی الان شدی شکل آدم برفیا که به جای دماغ براشون هویج می ذارن، مخصوصا با این موهای بادمجونیت.
ـ زهر مار، همیشه توی اینجور وقتا ضد حال می زنی به آدم. حالا موهام خیلی زشت شده آنا؟
سرشو آوردم بالا، گونه اشو بوسیدم و گفتم:
ـ تو همیشه خوشگلی عزیز دلم، این رنگ مو بهت حیلی میاد.
ـ جدا؟
ـ اوهوم
ـ خرم که نمی کنی؟
ـ نه بابا تو خر هستی، چه نیازی ِ به خر کردن؟
یکدفعه صدای آخم در اومد:
ـ خدا بگم چیکارت نکنه افی! حالا تا یه هفته باید بازو درد باشم، آخه مگه تو سگی گاز می گیری؟ بیچاره حسین از دست تو چی می کشه؟!
ـ نذار یکی دیگه هم بگیرم ها...
ـ قربونت افی جون، خیلی ماهی عزیزم!
ـ معلومه خب.
خوشحال بودم که از اون حالو هوا در اومد. ساعت 7 بابا اومد دنبالم هرچی افسانه اصرار کرد بابا بالا نیومد، خسته بود. منم زودی مانتو پوشیدم، داشتم روسریمو سرم می کردم افسانه اومد پشت سرم:
ـ آنا یه موقع از حرفای ظهرم به دل نگیری؟
ـ نه افی، تو راست میگی. فقط یه خواهش!
ـ جانم؟
ـ کمکم کن بزرگ بشم، افی.
دستشو دورم حلقه کرد و گفت:
ـ عزیز دلم!
ـ در ضمن افی، موضوع امروز بین خودمون بمونه. لطفا!
ـ نمی گفتی هم می موند، آنا؟
ـ هوم؟
ـ به این پسره زنگ می زنی؟
ـ نه بابا بیکارم مگه؟ تموم شد رفت! از کجا می خواد منو پیدا کنه؟
ـ حالا من می خوام ازت زنگ بزنی!
ـ وا افی چه حرفا می زنی ها، خب چرا؟
ـ به خاطر من! جمعه میام خونتون که بیارمت تهران یه دوروزی پیش من باش. به این پسره هم زنگ بزن و ازش معذرت خواهی کن.
ـ عمرا!
ـ آنا اولین راه برای بزرگ شدن عذر خواهی برای کار اشتباهه.
ـ وا آخه از کجا معلوم که من اینو اصلا ببینم.
ـ حالا به هرحال بقول تو سوژه است دیگه، توهم که نمی خوای ببینیش پس ازت کم نمیشه.
ـ در موردش فکر می کنم افی، وای بابا داره بوق می زنه. من رفتم، زحمت دادم، جمعه منتظرتونیم، ناهار بیاین. میگم مامان زنگ بزنه.
ـ حالا برو، باشه.
راه پله هارو مثل جت اومدم پائین و در ماشینو باز کردم پریدم تو ماشین.
ـ سلام بابایی خوشگلم، خسته نباشی.
ـ سلام، خواستی یه ساعت دیگه خداحافظی کنی!! خوبه از ظهر اینجایی...
ـ ااااا بابا خب می دونی که منو افسانه حرفامون تمومی نداره.
ـ بله می دونم!
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
ـ قربون بابای خوشگل و خوش تیپم برم که اینقدر فهمیده است.
ـ ای پدر سوخته ی زبون باز!
ـ بریم بابایی، الان مامان و بنفشه جیگرمونو در میارن
بابا راه افتاد و من سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. واقعا رفتارم امروز بد بود؟ حالا چیکار کنم؟ زنگ بزنم؟ اونقدر فکر اومد تو ذهنم که نزدیک بود قاطی کنم، بعد شونه امو انداختم بالا و تو دلم گفتم: «فردا در موردش فکر می کنم امروز خیلی خسته شدم.»....
تا روز شنبه اتفاق خاصی نیفتاد. جمعه افسانه و حسین با مارال اومدن خونمون و افسانه اجازه منو از مامان گرفت که یه دو سه روزی پیشش باشم، حسین شنبه صبح باید می رفت تبریز هم یه سمینار داشت و هم اینکه می خواست به خونواده اش سر بزنه.
شنبه ظهر ناهارو که خوردیم و افسانه مارالو خوابوند اومد توی هال و گفت:
- خیلی خب آنا، وقتشه که زنگ بزنی.
- افی کارتو گم کردم!
- کارت اینجاست. اونروز یادت رفت ببریش، خوب شد قبل از اینکه حسین ببینه برش داشتم! زود باش آنا حواستم باشه که حرف اضافی نزنی. قدم اولو بردار ببینم، باید عذر خواهی کنی!
«نخیر ول کن نبود. من تو عمرم از هیچ پسری عذر خواهی نکرده بودم، حالا باید یه کاره زنگ می زدم به یه نفر که دوبار دیده بودمش و عذر خواهی می کردم! عجب گیری داده ها...»
- میگم افی بیا بی خیال این یارو بشیم، من که قرار نیست ببینمش که!
- خب پس این برای قدم اول خیلی عالیه. غرورتم حفظ میشه، اما یاد می گیری که با دیگران چه طور صحبت کنی حداقل.
دیدم بدم نمیگه! حالا که قراره من نبینمش دیگه، پس بذار اینکارو بکنم. گوشی رو برداشتم و مشغول شماره گرفتن شدم. بازم اون دختره گوشی رو برداشت:
- سلام خانوم خسته نباشین، من با امیر آقا کار دارم.
- شما؟
- از آشناهاشون هستم خانوم.
- ایشون تشریف ندارن، شما اسمتونو بگین من به ایشون میگم!
ااااا پسره بی تربیت! خوبه گفتم شنبه زنگ می زنم ها!
- من آیدا هستم خانوم!
- آها بله، یه لحظه گوشی دستتون.
دختره دروغگو، این پسره هم معلوم نیست چنتا از این آشناهای جنس مونث داره!
- بله؟
- سلام امیر آقا، من آیدا هستم.
- به به آیدا خانوم! حال شما؟ یه ساعتی هست منتظرتون بودم.
وا! این چه بی رگه! انگار نه انگار اون دفعه کلی لغز بارش کردم!
- اما من درست سر ساعت زنگ زدم...
- خب بله، اما من هیجان داشتم باهاتون حرف بزنم.
«غلط کردی هیجان داشتی! چه می دونستی که چی می خوام بگم! تازه قرار بود با اون دوست پرروت حرف بزنم...»
- خب آیدا خانوم چه خبر؟
- خبری نیست. من فقط زنگ زدم بابت حرفای اون روزم ازتون عذر خواهی کنم و بگم لزومی نمی بینم با دوستتون حرف بزنم.
- ااا آیدا خانوم من فرهادم!
چشام گرد شد. پس من داشتم با اون پرروئه حرف می زدم؟ چه بد شد، خیلی هم خوشم میومد از این پسره!
- اگه میشه لطف کنید گوشی رو بدین امیر آقا.
- امیر نیست آیدا خانوم
- ایشون کی تشریف میارن؟
- امروز که دیگه نمیاد
- باشه. پس لطف کنید بهشون بگین من فردا همین موقع ها زنگ می زنم!
با بدجنسی هرچی تمومتر گفت:
- من بهش میگم. اما لزومی نداره که شما دیگه اینجا زنگ بزنین، من شماره خودمو می دم که مستقیم به خودم زنگ بزنین!
«جانم؟؟؟ این چی میگه؟ پررو، شماره اینو می خوام چیکار!؟»
- گفتم اونوقت من باید برای چی به شما زنگ بزنم آقا؟
- خب راستش من از شما خیلی خوشم اومده، خواستم بیشتر آشنا بشیم!
«غلط کردی پسره ی پررو! حیف که به افسانه قول داده آدم باشم وگرنه می دونستم چه جوری بشورمت و آویزونت کنم!!»
- ببین آقا! بنده نه اهل آشنا شدن بیشتر هستم، نه اهل دوستی و این حرفا، صرفا اونروزم اشتباه کردم به دوستتون زنگ زدم. الانم زنگ زدم فقط از ایشون عذر خواهی کنم، لطف کنید بگین فردا زنگ می زنم!
- ااااا آیدا چرا ناراحت شدی؟ حالا یه چند بار باهم حرف می زنیم و همدیگه رو می بینیم اشکالی که نداره! بهت نمیاد اهل این چیزا نباشی، مخصوصا با اون قیافه ی خواستنی و جذابت...
«خدایا این دیگه کی بود؟! روی سنگ پا رو سفید کرده بود! چه زودم صمیمی میشه با آدم، آیدا میگه بدون خانوم، بی تربیت! پپسی هم کولا داره! ای افسانه خدا بگم چیکارت کنه که اینجوری خونسرد نشستی و زل زدی به من!»
- اشتباه گرفتین آقای محترم، فردا به دوستتون زنگ می زنم. خدا نگه دار.
تق، گوشی رو گذاشتمو نفسمو دادم بیرون.
- چی شد؟
- زهرمارُ چی شد، چِم چاره شد! پسره پررو میگه شماره خودمو بدم زنگ بزن با هم آشنا شیم، بهتون نمیاد اهل این حرفا نباشی! خوبه که بهشون محل ندادم ها، حیف افی، حیف که به تو قول دادم وگرنه می دونستم چیا بهش بگم...
- نه خوب کاری کردی درست حرف زدی. من فکر کنم این پسره یه جورایی مزخرفه، اما اون یکی باز بهتر بود که البته سهمش بد و بیراهای تو بود! حالا باز فردا زنگ نزنی دق و دلیتو سر اون بد بخت در بیاری!
- نه بابا، یه معذرت خواهی می کنم و خِلاص. می گم افی، مارال که بیدار شد بریم تجریش؟
- باشه، بریم. پس الانم بریم یه چُرت بزنیم شارژ بشیم...
اونروز کلی بهمون خوش گذشت. از تجریش رفتیم پارک نیاوران یه دو ساعتی هم اونجا بودیم، شاممونو بیرون خوردیم و برگشتیم خونه.
ساعت 3 که شد خودم بدون اینکه افسانه چیزی بگه گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم:
- به کی زنگ می زنی؟
- به این پسره قهوه ایِ
- پسره قهوه ایِ؟ این کیه دیگه؟
- بابا همون امیر دیگه! خب پوستش خیلی برنزه...
- آها، فکر کردم اسمش بلوز آبیه!
- زهر مار!
- بله؟
- سلام خانم، لطف می کنین آقای امیر صحبت کنن؟
- سلام آیدا خانوم، خوبین؟
جانم ؟؟ چه مهربون شده این!
- ممنون خانوم مرسی، شما خوبین؟ تشریف دارن؟ البته اگه فقط به تلفن خودشون وصل کنین ممنون میشم...
- مرسی عزیزم، بله حتما. گوشی!
داشتم واسه افسانه چشم و ابرو می اومدم که صدایی آروم از اونور سیم گفت:
- بله؟
- سلام، آیدا هستم.
- سلام
- خوبین؟
- ممنون
وا این چرا اینجوری حرف می زنه، چه سرد!
- راستش من دیروز زنگ زده بودم که بابت حرفای اونروزم ازتون عذر خواهی کنم، اما شما نبودین.
-شما تا جایی که یادمه گفتین می خواین فرهادو ادب کنین، بنابراین نیاز بود که با من حرف بزنین!
- ببینید آقای امیر، من روز اول خیلی تند رفتم. نباید اونجوری رفتار می کردم، بعد احساس کردم که نیازه ازتون عذر خواهی کنم (آره جون خودت اگه اجبار افی نبود که صد سال سیاه معذرت نمی خواستی)، اما متاسفانه دوستتون گوشی رو برداشتن.
- ببینید خانوم، هر چی بود تموم شد. نیازی هم نبود که زنگ بزنین از من عذر خواهی کنید، من گذاشتم رو حساب بچگیتون!
ااا باز می خواست دادِ منو در بیاره ها! اما نه باید خودمو ثابت می کردم:
- به هر حال رفتار من درست نبود. بهتون بدهکار بودم الانم بدهیمو دادم که زیر دینتون نباشم، امری ندارین؟
- آیدا خانوم شما هیچ بدهی به من نداشتین و ندارین، فقط یه سوال دارم اگه جواب بدین ممنون میشم!
- بفرمائید؟
- دیروز به فرهاد چی گفتین؟
- من چیز خاصی به ایشون نگفتم. گفتم می خوام با شما حرف بزنم و ازتون عذر خواهی کنم.
- فقط همین؟
- خب آره، قرار بود چیز دیگه ای باشه؟
- فرهاد اما به من گفت با شما قرار گذاشته که ببینتتون و حتی نگفت که شما اینا رو گفتین. الانم من داشتم از در شرکت می رفتم بیرون، تمرین داشتم که شما زنگ زدین!
چشام داشت از حدقه می زد بیرون. پسره ی هیچی ندار! دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم:
- با من قرار گذاشته؟ بیجا کرده! وقتی میگم پرروئه، وقتی اصلا ازش خوشم نیومده بیخودی نیستا، به چه حقی دروغ گفته؟
- آیدا خانوم لطفا خودتونو کنترل کنین! من دیرم شده تمرین دارم. اگه میشه فردا ساعت 12 به من زنگ بزنین با هم حرف می زنیم در موردش، منم دوست دارم بدونم چرا فرهاد دروغ گفته!
- باشه سعی می کنم زنگ بزنم، خداحافظ
- خدا نگه دار
گوشی رو که گذاشتم مثل منگا به افسانه زل زدم.
- چی شده آنا؟
- هیچی افی، بذار فکرمو جمع کنم!
- خب بنال با هم فکرتو جمع کنیم...
شروع کردم همه رو بهش گفتم. از سرد حرف زدن امیر و حرفایی که فرهاد به امیر گفته بود، افسانه هم توی فکر فرو رفت. فردا باید روشن کنم که قضیه چی بوده، حالا دیگه واقعا دوست داشتم فردا بشه...
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
قسمت سوم و چهارم

اون روز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. زیر کتری رو روشن کردم، دسته کلید افسانه رو برداشتم و رفتم نون تازه بگیرم برای صبحونه. عصری قرار بود بابا بیاد دنبالم و برگردم خونه، حسینم شب میومد. دلم برای خونمون و مخصوصا بنفشه تنگ شده بود. هرچند روزی ده بار زنگ می زد خونه افی و منو کچل می کرد که کی میایی؟ اما بودن کنارش رو با دنیا عوض نمی کردم. دوتا نون بربری کنجد دار گرفتم و برگشتم خونه، رفتم توی آشپزخونه و چایی دم کردم، میز صبحانه رو چیدم رفتم بالای سر افسانه. با خودم گفتم بذار یه ذره اذیتش کنم، چند وقت بود آتیش نسوزنده بودم.
تکونش دادم:
- افی، افی پاشو
غلتی زد و گفت:
- بخوابم یه کم دیگه
باز تکونش دادم:
- اااا افی می گم پاشو بابا، حسین با مامانش برگشتن! پاشو خاک تو سرت ساعت 11 صبحه، مادر شوهرت داره یه روند به جون حسین غر می زنه و میگه با این زن گرفتنت...
مثل جن از جاش پرید و دنبال لباساش گشت:
- وای خدا مرگم بده، کی اومدن آنا؟ این حسین که ساعت 6 پروازش بود، خاک بر سرم حالا مامانش چرا اومده! ای بابا این شلوار من کجاست؟
خونسرد نشسته بودم رو تختو داشتم تو دلم کلی بهش می خندیدم.
- زهر مار پاشو یه چایی چیزی بذار جلوی مامان حسین، خدا مرگم بده! اونقدر هم که مامان حسین مقرراتیه، شانس من امروز تا این موقع خواب موندم. اصلا همش تقصیر تو و اون قهوه ای و آبی و ایناته، دیشب تا دیر وقت داشتم فکر می کردم. ااا تو که هنوز اینجایی، پاشو خبر مرگت برای یه بار که شده یه کار خیر برام بکن که به غیر شر هیچی برام نداری!
شونه هامو بالا انداختم و از جام بلند شدم، خونسردانه گفتم:
- باشه عزیزم می رم چایی می ریزم تو هم زودی بیا.
رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم گذاشتم بالای میز که دیدم افسانه خیز برداشت طرف من:
- دستم بهت برسه یه گاز از اون صورتت می گیرم که تا عمر داری جاش بمونه و یادت نره دیگه منو سرکار نذاری!
دور میز شروع کردم به چرخ زدن:
- ااا افی جونم ببین رفتم برات نون تازه گرفتم، صبحونه درست کردم، گناه دارما! اگه صورتمو گاز بگیری می مونم رو دست خاله جونت ها...
تا چشش به میز صبحونه افتاد، سرجاش واستاد:
- نه مثل اینکه باید به خاله بگم بیشتر بفرستت اینجا، بلکه آدم بشی!
- اااا افی، خوبه که الان همه کارای خونه رو من می کنم! مامان خانوم که یا مدرسه است، یا با دوستاش یاد گرفته میره کافی شاپ دوره!
- خیلی خب حالا پررو نشو، چایی رو عوض کن بابا سرد شد، منم برم دست و صورتمو بشورم.
سر میز صبحانه برخلاف چند دقیقه قبل ساکت بودم. داشتم فکر می کردم که چرا فرهاد به امیر یه جور دیگه حرف زده و چرا امیر اونقدر سرد بود؟ اولین بار بود که ذهنم درگیر این مسائل می شد. افسانه که دید من بر خلاف همیشه ساکتم، سکوتو شکست و گفت:
- چته آنا؟
- ها؟ هیچی.
- تو یه چیزیت هست بچه! من تو رو خوب می شناسم.
- می دونی افی؟ دارم به این فکر می کنم جریان از چه قراره؟
- خب تا سه ساعت دیگه می فهمی، حالا هم پاشو خودتو جمع کن بگو ناهار چی بخوریم؟
- خورش کرفس، آخه اونروز اصلا نفهمیدم چی خوردم!
- فکر نکنم امروزم بفهمی دخترخاله، چون امروز کشف می کنی چی به چیه!
- اا، افی چه ربطی داره!
- ربطشو می فهمی عزیزم حالا
تا ساعت 12 سرمو به کتاب خوندن گرم کردم. نمی دونم چرا امروز اینقدر دیر می گذشت. کنجکاو شده بودم، نمی دونم چرا برام مهم بود. ساعت 12 افی اومد کتابو از دستم گرفت و گفت:
- پاشو من که می دونم دل تو دلت نیست و داری از فضولی می میری، پاشو زنگ بزن!
- ااا تو هم که، نخیرم، اصلا زنگ نمی زنم حالا که اینطور شد!
- میل خودته، اصراری ندارم!
«چه غلطی کردم ها، حالا چه جوری درستش کنم؟»
- خب حالا بذار یه کم از 12 بگذره، پسره با خودش فکر نکنه چه هول بودم.
یه نگاه بهم انداخت که یعنی خودتی!
- پاشو آنا! کار دارم می خوام برنج درست کنم.
- خب درست کن! به من چیکار داری؟
- اوهوکی، می خوام ببینم چی میگی!
- باشه بابا، الان...
شماره رو گرفتم و منتظر موندم:
- سلام خانوم، آیدا هستم.
-سلام عزیزم، خوبی؟ گوشی!
وا، این دیگه کیه! اونجا اصلا کجاست که اینقدر همه با هم راحتن!
- سلام.
- سلام!
- خوبین آیدا خانوم؟
- ممنون بد نیستم، شما خوبین؟
- منم الان که شما زنگ زدین بهتر شدم، راستش فکر نمی کردم زنگ بزنین!
- خوب می دونین، می خواستم بدونم چرا دوستتون به شما اون حرفا رو زدن! (آره جون خودت)
- منم برام جای تعجب داره. من فرهاد و چند ساله می شناسم، اولین باره که ازش دروغ شنیدم!
- شما از کجا می دونین اولین بارشون بوده؟ شاید گاهی وقتا گفتن و شما متوجه نشدین، اما این بار شما فهمیدین! ایشون شاید انتظار نداشتن واقعا من دیگه زنگ بزنم.
سکوت کرد، معلوم بود داره فکر می کنه...
- الو؟
- بله؟ ببخشید داشتم فکر می کردم! نمی دونم چی باید بگم. خیلی مهم نیست...
- چه طور خیلی مهم نیست؟ ایشون شخصیت منو زیر سوال بردن!
- راستش آیدا خانوم، وقتی فرهاد اون حرفا رو زد، تعجب کردم! از شما بعید بود که با فرهاد قرار بذارین.
- چرا بعید بود؟
- خب آخه شما از اولم چشم ندیدن فرهاد و داشتین.
و بعد ریز خندید.
- اما این دلیل نمیشه که آقا امیر، شاید واقعا راست گفته باشه!
- چی راست گفته؟
- نه خب معلومه که راست نگفته! به نظرتون به من میاد که اینجور آدم باشم؟
«خاک تو سرم، چه مرگمه؟ چرا از این سوال می کنم؟ الان پیش خودش چه فکری می کنه...»
- راستشو بگم؟ نه، بیشتر بهت میاد که از اون دخترای شلوغ باشی که همش مشغول نقشه کشیدن باشی که چه آتیشی بسوزونی!
زدم زیر خنده، افسانه چشاش گرد شده بود. خنده منم بند نمی اومد!
- حرفم خنده دار بود؟
- نه، اما تصویرتون از من درست بود.
- خب پس حدسم درست بود. البته یه جورایی هم خیلی بداخلاقیا!
رو دادم بهش آسترم می خواد! خودمو جمع کردم:
- بد اخلاق نیستم امیر آقا، حوصله قرو قمبیلک ندارم. اهل عشوه و نازم نیستم
زد زیر خنده، حالا نوبت من بود:
- حرفم کجاش خنده دار بود؟
با خنده گفت:
- قرو قمبیلک چیه؟
- چه می دونم! همین کارا که دخترا می کنن دیگه، اینا اسمش قرو قمبیلکه!
- آها از اون نظر...
- راستی، شما تمرین چی میرین؟
بگو به توچه دختره فضول! تو که قرار نیست دیگه با این حرف بزنی. خب عیب نداره حداقل از فضولی نمی میرم...
- ما تو تیم فوتبال ....... هستیم. اونروزم برای یکی از بازیامون داشتیم می رفتیم بندر.
- جدی؟! آخ جون! من عاشق فوتبالم.
- جدا؟ معمولا دخترا کمتر فوتبال دوست دارن!
- خب من دوست دارم. تازه شم از 6 سالگی با پسرخاله هام و دوستاش فوتبال بازی می کردم!
- همون گل کوچیک دیگه؟
- حالا دیگه...
- اما من فکر کردم بسکتبالیستی؟
- بسکتم بازی می کنم، اما از دوسال پیش که بینیم شکست، کمتر...
- که اینطور، خوب حالا نگفتی خونه اتون کجاست؟
- چیه؟ می خوای بیای خواستگاری؟
- ای بابا! می خوام ببینم شاید همسایه باشیم...
از دهنم پرید:
-خونمون گیشاست.
خب خونه خاله ام اینا اونجا بود، خاله و ما نداشت که!!
- اااا که اینطور، ما خونمون کرجه!
یا خدا، نکنه جدی همسایه باشیم؟!
- کجای کرج هستین؟
- می شناسی مگه؟
- آره خاله اینا اونجان.
- کجا؟
- جهانشهر.
- آها ما عظیمیه هستیم، میدون اسبی.
- می شناسم اونجارو
- خوبه
افسانه مات این دروغای من بهم اشاره کرد "ساعتو نگاه کن." وای خدای من نزدیک 45 دقیقه حرف زدیم!
- خب من دیگه مزاحمتون نمی شم، بابت حرفای اونروزم معذرت می خوام. این بارم آخرین دفعه ای بود که بهتون زنگ زدم.
- مراحمی، مزاحم چیه! یعنی دیگه زنگ نمی زنی؟
- برای چی باید زنگ بزنم؟
سکوت کرد، شاید فکر می کرد حرفی بزنه من ِ وحشی افسار ببُرم!
- همینجوری، گفتم خب یه سری علائق مشترک داریم، شاید گاهی بتونیم تلفنی احوال هم دیگه رو بپرسیم! دوست داشته باشی میتونی شماره اتونو بدی من زنگ بزنم، البته اگه ایراد نداره.
وای خدایا این چی میگه؟ البته منم دروغ نگم از همون روز اول ازش یه کوچولو خوشم اومده بود، بعدم امروز با این لحن آروم حرف زدنش و شوخ بودن به موقعش...
- آیدا خانوم، جسارت کردم؟
- نه نه، داشتم فکر می کردم!
- خب پس بهتره فکر کنین، می دونم که اهل این برنامه ها نیستین اما میشه خواهش کنم فکر کنید یکی از هم تیمی های فوتبالتون هستم؟
گفتم:
- اگه خواستم، بهتون زنگ می زنم امیر آقا!
- من منتظر می مونم و به هر تصمیمی که بگیرین احترام می ذارم.
- ممنون، کاری ندارین؟
- خدا نگه دار.
- خدا نگه دار.
گوشی رو که گذاشتم، سرمو انداختم پائین. چرا حس بدی نداشتم؟ چرا جیغ جیغ نکردم؟ چه مرگم شده اصلا؟
- هویییییی! با توام، میگم چت شد؟
- ها؟
- زهر مار ِها! می گم چی شد؟ چرا رفتی تو هپروت؟
- هیچی، هیچی.
- آنااااااااااا!
- اااااااا چیه چرا جیغ می زنی افی؟ گوشم پاره شد!
- میگم چه مرگت شد ساکت شدی؟
گفتم:
- برنجتو درست کردی؟
- ساعت خواب! 10 دقیقه دیگه حاضره، جنابعالی همچین مشغول بودین که نفهمیدین یک ساعت حرف می زدین...
- جدا؟ یک ساعت شد؟
- آنا خوبی تو؟ بیا بریم تو آشپزخونه تا میزو می چینم بگو چی شد!
دنبالش رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم هرچی گفته شده بود، گفتم. افسانه هم تو فکر فرو رفت:
- حالا تو چته؟
- نه خوشم اومد ازش! یا واقعا خیلی وارده یا اینکه واقعا آدم خوبیه، حالا چیکار می کنی؟ بازم بهش زنگ می زنی؟
- نمی دونم افی، نمی دونم!
- ببین بچه،گفتم بزرگ شو، نگفتم خل شو! حواست باشه، بدون ِمن به این بابا زنگ نمی زنی، باهاش قرار نمی ذاری، گفته باشم ها! حالا هم فکر ممنوع! بتمرگ خورش کرفستو بدون هیچ فکری بخور و بقول خودت بعدا در موردش فکر کن....
ذهنم حسابی درگیر شده بود. خودم نمی فهمیدم، این اطرافیانم بودن که بیشتر متوجه این موضوع بودن. داشتم به بنفشه دیکته می گفتم:
- آنا، آنا!
- ها، چی شده بنفشه جونم؟
- ده دقیقه است منتظرم که خط بعدی رو بگی!
گیج بهش نگاه کردم! یعنی چی؟ چرا یک تلفن ساده و حرفای ساده تر ذهن منو مشغول کرده بود؟ شاید چون با هیچ پسری تا حالا اینطوری حرف نزده بودم، همیشه گارد داشتم جلوشون، البته فامیل و دوست و آشنا اخلاقای منو می دونستن ولی خودم هیچوقت به این بُعد رابطه حتی فکرم نکرده بودم. هیچ کدوم از همکلاسیام هم مسائل عشقیشونو بهم نمی گفتن، چون بعدش اونقدر مسخره اشون می کردم و لنترانی بارشون می کردم که پشیمون می شدن. تو گروه 5 نفره امونم هیچوقت این حرفا نبود، بنفشه آستینمو کشید:
- آنا، حالت خوبه؟
- ها آره خواهری! خوبم، خوبم، خب کجا بودیم؟
شروع کردم به دیکته گفتن به بنفشه، می خواستم فکرو ذهنمو دور کنم از همه مسائل. باید این کارو می کردم! من آدم این بازیا نبودم، پس دیگه بهش حتی فکرم نمی کردم.
- خب گل دختر بده ببینم چیکار کردی؟ اووووووم خب مثل همیشه بیست، حالا یه بوس خوشگل به خواهری بده...
بنفشه خودشو تو بغلم انداخت و گونه اشو به گونه ام چسبوند، بوی تنشو خیلی دوست داشتم، سرمو بردم دم گوششو و گفتم:
- دیشب باز خانوم موشه داشت انگشت شصتشو می مکید ها!
- اااا آنا من که دیگه انگشت نمی خورم!
- خودم دیشب که تو اتاق خانوم موشه مهمون بودم شنیدم صدای ملچو ملوچشو...
- خب نصف شب حتما رفته تو دهنم!
- قربونت برم عزیز دلم! سعی کن این عادتو بذاری کنار، دیگه داری بزرگ میشی.
- باشه آنا جونم، درسام تموم شده برم آتاری بازی کنم؟
- بدو برو، منم الان میام خوشگله.
بنفشه وقتی به دنیا اومد شصت دست چپش تو دهنش بود که مایه تعجب دکترای بیمارستان شده بود. حیف که از اون صحنه عکسی نبود، عادت داشت وقتی می خوابید یکی از بلوزای بچگی شو می گرفت دستش و انگشت شصتشو می کرد تو دهنش، وفتی خواست بره مدرسه اونقدر باهاش حرف زدم که به سختی این عادتو کنار گذاشت. اما بعضی شبا که با هم مهمون بازی می کردیم و همدیگه رو مهمون اتاق هم می کردیم نصف شب صدای ملچ و مولچشو می شنیدم.
از اتاق بنفشه اومدم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود و داشت شام درست می کرد:
- مامان خانوم در چه حاله؟
- چه عجب یادت اومد حال مامانتو هم بپرسی! این دو سه روزه که از خونه افسانه برگشتی خیلی عوض شدی، همش تو هپروتی...
- هپروت چیه مادام مارپل؟ استرس ویزامو گرفتم مامان، میشه بهم ویزا ندن؟
- وقتی میگم بی عقلی، بی عقلی دیگه! الان همه دارن کاراشونو درست می کنن برن اونور بعد تو خلو چل میگی نمی خوام، والا که نوبری آنا!
- مامان من دلم نمی خواد از شماها دور شم، چیکار کنم! تازه اخلاقای آزاده رو هم که می دونی...
- ببین آنا تو سرت به کار خودت باشه! شماها در روز خیلی همدیگه رو نمی بینین که، اون می ره دانشگاه و سرکار تو هم که بری اونجا میری کلاس زبان، پس سعی کن باهاش کنار بیایی...
- یه چیزایی میگی مامان ها! آزاده بخواد آدمو دیوونه کنه ده دقیقه هم زیادشه. همچین ضربه فنیت می کنه که تا بخوای پاشی با ضربه دیگه ناک اوت میشی!
مامان که لباشو فشار می داد نخنده، برگشت گفت:
- خیلی خب حالا تو هم... نیست که ازش می خوری! خوبه که درسته قورتش میدی.
- حقشه مامان جون! اگه من باهاش اینجوری نباشم که اون درسته قورتم میده.
- اااا آنا این چه طرز حرف زدنه؟ راستی فردا می ریم تهران، خونه خاله اینا دعوتیم. حمید داره میره سربازی، خاله همه رو ناهار دعوت کرده...
چشام گرد شد:
- ااااااا پس چرا به من هیچی نگفت؟
- چند وقته از حمید و امیر خبر نداری آنا؟
- خب از وفتی از بندر اومدم وقت نشده ببینمشون
- چرا تهران که بودی زنگ نزدی بهشون؟ چرا نرفتی ببینیشون؟ تو که همیشه دُمِ اینا بودی؟
- خب نشد دیگه، سرم به افسانه و مارال گرم بود. تازه افسانه رو که می شناسی مامان، هروقت من می رم خونه اشون یادش میاد پرستار بچه داره و هی میره اینور و اونور...
- چی بگم والا، حالا فردا می بینیشون.
رفتم تو فکر،
«یعنی چی که حمید می خواست بره سربازی؟ یعنی میره جبهه؟ نکنه بفرستنش خط مقدم؟ ای بابا چرا یه زنگ نزدم تهران بودم؟ بس که فکرت رفته بود پیش حسنو حسین دیگه! تازه بقول محمود مشغول دلو قلوه دادن بودی...»
پریدم توی هال و شماره خاله رو گرفتم:
- سلام داداشی!
- به سلام آنا خانوم، چه عجب! پارسال دوست امسال غریبه...
- هوی چی میگی برای خودت؟ خب نبودم دیگه، تازه بعدشم گرفتار بودم می دونی که، تو چرا زنگ نزدی خب؟
- بله می دونم دارین تشریف می برین فرنگ، دست راستت رو سر ما!
- فرنگ ارزونی خودت، ایشالله که ویزا نمیدن هستم اینجا بلای جونتون! ببینم امیر، راسته که حمید داره میره سربازی؟
- اوهوم، شنبه میره پادگان که تقسیمش کنن بره آموزشی.
- یعنی می فرستنش جبهه؟ وای چه حالی می کنه ها!
- زهر مار جلوی توپ و تانک رفتن حال کردن داره آخه؟! فعلا که باید سه ماه آموزشی بره بعدش معلوم نیست کجا بیفته. بابا داره می گرده که آشنا پیدا کنه..
- اا خب پس خوبه، خیلی خب مزاحمم نشو می خوام برم با بنفشه آتاری بازی کنم!
- زهرمار، تو مزاحم من شدی، فردا حالتو می گیرم!
- عمرا! از شکم مادر زاییده نشده پسرخاله کسی بتونه حال حاجیتو بگیره، زت زیاد...
گوشی رو گذاشتمو رفتم کنار بنفشه نشستم مشغول آتاری بازی کردن. چه خوبه که خود خودمم، من این آدمم نه اونی که افی میگه باید باشی!
مثل همیشه دستمو رو زنگ فشار دادم:
- چیه سر آوردی؟ مردم آزار!
- ا سلام عمو رضا! باز کنین منم، یعنی مائیم...
- بله از زنگ زدنتون مشخصه کیه! بفرمائید...
دستای کوچولوی بنفشه رو گرفتم و پله ها رو دوتا یکی پریدم بالا. حمید دم در ایستاده بود:
- هوی چه خبرته سر آوردی؟ مگه خونه خاله است؟
- بزن کنار ببینم بچه، آره دقیقا خونه خاله است!
- نیومده شروع کردین؟ بیا تو آنا! همه ساختمون فهمیدن تو اومدی، الان بیچاره ها باید منتظر باشن که این بار چه آتیشی می خوای بسوزونی....
حمید و زدم کنار و خودمو آویزون گردن خاله ام کردم:
- سلام خاله تپلی، قربونت برم من که بوی غذاهای خوشمزه ات تا هفتا کوچه پائینتر میاد. آخه به من میاد آتیش بسوزونم خاله؟ همش تقصیر این پسرای دردونه اته...
- خفه ام کردی بچه، ول کن منو زبون باز! پس کو آقا جون و مامان بابات؟
- دارن میان خاله تپلی.
توی هال یه دید زدم، دیدم خبری نیست:
- افسانه هنوز نیومده؟ امیر کجاست پس؟
- مهمونا تو پذیرایی هستن، افسانه هم اومده..
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
پریدم تو پذیرایی:
- سلاااااااااااااام، من اومددددددددددم.
یهو خشکم زد. برادر شوهرای خاله ام و خانوماشون، با مادر شوهر پر جذبه خاله ام رو مبلا نشسته بودن و بهت زده منو نگاه می کردند. عجب مصیبتی! خوب شد مامان نبود که از اون چشم غره های معروف و نیشگونای وحشتناکش مهمونم کنه. اما من پررو تر از این حرفا بودم مستقیم رفتم سمت خانجون:
- سلام خانجون! قربونتون برم، چقد دلم براتون تنگ شده بود ها... ماشالله روز به روز جوونتر می شین، اصلا اولش نشناختمون بخدا.
افسانه که سرشو انداخته بود پائین و خودشو با مارال مشغول کرده بود، هی تکون می خورد و معلوم بود که داره می خنده. اما خاندان نظامی همشون مثل برج زهرمار زل زده بودن به من!
- سلام آنا جون، خوبی؟
- ممنون خانجون. ببخشید برم اونطرف، میام خدمتتون...
جَلدی خودمو رسوندم پیش افسانه:
- زهرمار! به چی می خندی؟ رو آب بخندی!
- وای آنا حالتت خیلی جالب بود! فکر کن وسط سخنرانی خانجون پریدی تو هال!
- ای وای، خدا کنه حالا به گوش مامان نرسه! معرکه ای داریم با اینا امروز، اصلا اینا برای چی اینجان؟
- به همون دلیلی که تو هستی پررو!
- آخه سربازی رفتن مهمونی می خواد؟ خوبه حالا دانشگاه قبول نشده این دیلاق!
سرمو اینور و اونور چرخوندم. چشمم افتاد به یه آدم تازه که نمی شناختمش:
- افی، اون پسره کیه؟
- کدوم؟
- همون که مثل وزغ زل زده به ما!
- ا بیشعور اون جلاله، برادر کوچیکه عمو رضا که آمریکاست! در واقع مهمونی امروز به خاطر اینه...
- آها، چی می خوند اونجا؟ رفتگری کاخ سفید؟
- زهر مار آنا منو نخندون! فیزیک اتمی می خونه اونجا!
- ها خب به سلامتی. ما بریم ببینیم این امیرو کجاست؟ نیومد جلو عرض ادب کنه، بیشعور!
- آنا بشین امروز سرجات، خاندان نظامی رو که می شناسی! خاله گناه داره بخدا... هنوز سر اون باری که خونه خانجون فرید و هل دادی تو استخر تو هوای سرد عید که باعث شد سینه پهلو کنه، بهش متلک می گن.
- غلط کردن که میگن. فریدم حقش بودم هلش بدم تو آب! بچه پررو، الانم به خاطر خاله جونم می شینم سر جام تا ببینم چه بلایی سر این آقا جلال بیارم اینجوری زل نزنه به آدم!
- نخیر تو آدم بشو نیستی! راستی به اون یکی امیر که زنگ نزدی؟
- نه بابا زنگ نمی زنم، حوصله داری ها!
- آخه بدجور دلتو برد، گفتم شاید دلت تنگ شده براش.
عصبی شدم:
- افی بس کن دیگه! بهتره در موردش حرف نزنیم. یه شیطنت بود تموم شد رفت پی کارش، می تونی اینم بذاری پای همه شیطنتای دیگه ام. اما خب از نوع کمی دخترونه اش.
- باشه بابا! حالا چرا می زنی؟
سکوت کردم و به افی جوابی ندادم. باز رفتم تو فکر، چرا اینقدر این آدم ذهنمو درگیر کرده بود؟ تا آخر مهمونی آروم نشسته بودم. حمید و امیر از این رفتار من تعجب کرده بودن، نه تنها اونا بلکه کل خانواده ام.
خدایا چه مرگم شده بود؟ چرا هی وسوسه تلفن کردن داشتم؟ چرا دوست داشتم یه بار دیگه با امیر حرف بزنم؟
- خیلی تو فکری آنا؟ چیزی شده؟
- ها؟ نه حمید خوبم، نگران توام.
- آره جون خودت برو یکی دیگه رو سیاه کن. ما خودمون زغال فروشیم!
- نه باور کن چیزی نیست حمید. می دونی که من همه حرفامو بهت میگم.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- امیدوارم چیزی نباشه.
منم امیدوار بودم چیزی نباشه....
تو آشپزخونه داشتم ناهار درست می کردم،و ذهنم طبق معمول این یک هفته درگیر،آقاجون هم رفته بود خونه خودش و هر کاریش کردیم با ما برنگشت،بنفشه و مامان مدرسه بودند، بابا هم طبق معمول دوشنبه ها تهران کلاس داشت،زنگ تلفن افکار مو بهم ریخت،گوشی رو برداشتم
-بله؟
-زهر مار بله هیچ معلومه تو کجایی؟
-آذین باز طبق معمول قرصاتو نشسته خوردی؟ سلامت کو؟
-پررو خوبه که ازت دوسال بزرگترم ها،هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
-خوب معلومه تو لباسام، تو آشپزخونه مشغول شغل شریف آشپزی
-چقدم بهت میاد آنا آشپزی،من که باورم نمیشه تو از این هنرا داشته باشی
-به لطف خانوم حیدری و مامانِ کارمند ،هنرمندم شدم،چه خبر؟از نوشین و مژگان و میترا چه خبر؟دانشگاه خوش می گذره؟
-مژگان که سخت درگیر کارای عروسی اشه،6 آذر شد مراسمش،نوشینم که از وقتی رفته تبریز میدونی که فقط میان ترما و آخرای ترم میاد،اما یه خبر جدید
-ها،بنال ببینم
-میترا داره میره فیلیپین
-چی؟پس دانشگاهش چی؟
-انصرافشو نوشته،اما مامانش گفته حداقل این ترمتو تموم کن بعد برو
-حالا چرا اونجا؟آخه جا قحطه؟
-خوب خله می خواد بره پزشکی بخونه،از اولم پرستاری دوست نداشت
-عجب که اینطور
- تو چیکار میکنی؟
-منتظر ویزام هستم،احتمالا منم آخرای آذر برم
-پس بالاخره رفتنی شدی؟
-فعلا که آره برم ببینم اونجا چه گِلی به سرم بگیرم
-خیلی خری آنا ،مردم از خداشونه موقعیت تو رو داشته باشن،بعد تو می خوای گِل بگیری سرت
-ببین آذی من اصلا حوصله ندارم تو یکی هم بخوای حرفای تکراری بزنی ها،روزی چند بار تو خونه می شنوم این حرفا رو،بی خیال بابا
-رو مود نیستی آنا ،چیزی شده؟
-وا مگه باید چیزی بشه!
-من تو رو 4 ساله می شناسم ،پس به من کلک نزن ،تو آنای همیشگی نیستی،اصلا از وقتی رفتی بندر اومدی رفتی تو لاک خودت،میدونی چند وقته دور هم جمع نشدیم؟همیشه تو بودی که زنگ می زدی به همه ،هیچکس از تلفنای بی وقت تو در امون نبود،امکان نداشت حال بچه های گروه رو از اون یکی بپرسی،خودت منبع خبر بودی اما حالا ........راستشو بگو نکنه افتادی تو کوزه؟
همه حرفای آذین درست بود،اما بهش چی میگفتم؟می گفتم که ذهنم درگیر یه آدمیه که درکل دوبار باهاش حرف زدم ؟
-نه آذی باور کن چیزی نیست،ذهنم درگیر این رفتنمه ،تو که میدونی منو آزاده اصلا باهم کنار نمیایم،موندم چه جوری تحملش کنم
درو غگوی خوبی شده بودم،خوب شد این مسئله رفتنم پیش اومد وگرنه چه حرفی داشتم تحویل کسایی که نگرانم بودن بدم
-خدا کنه همین باشه آنا،یه برنامه میذارم تا آخر هفته دور هم جمع بشیم
-همینه عزیزم،باشه من منتظرم،فعلا
-تا بعد
روی مبل ولو شدم ،این جمله بار چندم بود که توی این سه روز شنیده بودم،مامان،بابا،افسانه،حم ید و امیر همشون به نوعی این جمله رو گفته بودند،حتی آقاجون اونشب که رسوندیمشون توی ماشین بهم گفت
-چند روزه بلبلِ من ساکته و شیطونی نمیکنه،چیزی شده بابا؟
-نه آقاجون،ذهنم درگیرِ رفتنمه و حالا هم نگران حمیدم
-من که میدونم اینا نیست بابا،اما خداکنه اونطور که میگی باشه،دوست ندارم برق چشای گل سر سبدم ،مات بشه
-خیالتون راحت آقاجون همینه
و حالا آذین ،با اینکه خیلی وقته همو ندیدیم و با هم حرف نزده بودیم متوجه شده بود،وسوسه افتاد جونم حالا که کسی خونه نیست یه تلفن بزنم ،چند بار دستمو بردم رو گوشی اما هر بار با خودم دعوا می کردم،<<غلط کردی دختره چشم سفید،می خوای خودتو مضحکه دست اینو اون کنی،حالا زنگ بزنی چی بشه آخه؟گیرم که زنگم زدی بعدش چی؟>>توی همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد ،دومتر از جام پریدم
-بله
-خوبی دختر خاله؟
-سلام حمید چه طوری؟مگه نرفتی پادگان؟
-چرا تقسیممون کردن آموزشیم افتاده سمنان،شنبه باید خودمو معرفی کنم
-ا چه خوب پس تا شنبه هستی
اوهوم،خاله اینا خوبن؟بنفشه؟
- همه خوبن مامانت اینا خوبن؟امیر؟
-آره،اصل حال خودت چطوره؟میدونی اینروزا خیلی ساکت شدی؟
-ای بابا چه همه گیر دادین به من،بده می خوام خانوم بشم؟
- بد که نه،اما بهت نمیاد این اداها،هرچند که فکرنکنم کل قضیه این باشه
-خوب رفتنم هم هست،دل نگران تو هم بودم
-باشه بابا،تسلیم،آنا زنگ زدم هم حالتو بپرسم هم اینکه بچه ها این 5 شنبه خونه ما جمعن،گفتم تو هم بیایی،چون من فکر نکنم بعدش دیگه تا یه مدت بتونم بیام
- باشه به مامان می گم ببینم چی میشه
-منتظرتیم،سلام برسون،مواظب خودتم باش ورورهِ جادو
-تو هم همینطور پهلوون پنبه فعلنا
گوشی رو که گذاشتم از جام بلند شدم تا یه سر به غذا بزنم و از وسوسه تلفن کردن بیام بیرون،آب برنجو گذاشتم،هنوز یکساعت مونده بود مامان و بنفشه بیان،اومدم جلوی تلویزیون ولو شدم ،باز دوباره این وول وولکه اومد تو جونم،<<به درک میرم زنگ می زنم دیگه،من که دارم یه ماه دیگه می رم،اینم یه شیطنته،تازه من که نمیخوام ببینمش>> شماره رو حفظ شده بودم اینم نتیجه حافظه قویم بود وگرنه که افسانه کارت شماره رو بهم نداده بود
-بله
-سلام خانوم خسته نباشین
-سلام عزیزم ،چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم
جانم؟؟!!این چه زود فامیل شد با من
-لطف دارین عزیزم
-تشریف دارن
-آره عزیزم گوشی،خوشحال شدم صداتو شنیدم
زبونمو در آوردم
-منم همینطور
-الو
-سلام
-سلاممممممممم،خوبی تو؟داشتم نا امید می شدم
-مرسی بد نیستم،از چی نا امید می شدین؟
-از اینکه دیگه زنگ نزنی
-خوب چه فرقی میکرد براتون،آدم قرار نیست با همه هم تیمی هاش ارتباط داشته باشه که
-خوب بعضی هم تیمی ها خاص هستن ،نیستن؟
صورتم قرمز شده بود،خدا رو شکر افسانه رو به رو ننشسته بود وگرنه کلی آبروم میرفت
-نمیدونم،برای من که فرقی ندارن
فکر کنم تو ذوقش زدم،چون یه لحظه مکث کرد بعد یه دفعه پرسید
-چی شد زنگ زدی آیدا؟
موندم چی بگم،هیچ وقت کم نمی آوردم اونم برابر پسرا اما حالا لال مونی گرفته بودم داشتم فکر می کردم
-سوالم یعنی خیلی سخته؟
-نه نه همینجوری زنگ زدم ،بیکار بودم،حوصله ام سر رفته بود
معلوم بود بهش خیلی برخورد
-فکر نمیکنم که من اسباب بازی خوبی برای اوقات فراغتت باشم
-نه نه سوءتفاهم نشه،راستشو می خوای بدونی؟
-ترجیح میدم راستشو بشنوم
-راستش اینه که نمیدونم چرا زنگ زدم،باورکن میخواستم دیگه زنگ نزنم ،اما ......
-خوشحالم که زنگ زدی،جدی میگم
هول شده بودم،نمیدونستم باید چی بگم
-ببین من باید برم،برنجو هنوز درست نکردم الان مامانم و خواهرم میان خونه
-بهت نمیاد آشپزی بلد باشی
-هه،همه همینو میگن ،اما خوب دیگه
-باشه برو،کی زنگ میزنی ؟
-نمیدونم،کی ها راحتتر میتونی حرف بزنی و بیکار تری؟
-همین ساعتا خوبه،چون بعد از ظهرا اغلب تمرینم،می خوای شماره اتو بدی من زنگ بزنم اگه اشکال نداره البته
-نه نه ،من خودم بهت زنگ میزنم
- باشه هرجور راحتی،حق داری که شماره ندی
- نه مسئله این نیست،(چی باید می گفتم بهش که اینکه دروغ گفتم خونمون تهران نیست)حالا باشه بعدا
-باشه ،زیاد خودتو اذیت نکن حتما دلیل خودتو داری
-مرسی، کاری نداری؟
-قربونت خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو گذاشتم و رو مبل ولو شدم،من چیکار کرده بودم؟کاری که به خواب شبم نمی دیدم که بخوام انجامش بدم،نگام به ساعت افتاد وای خدا الان مامان و بنفشه می رسیدن،پریدم تو آشپزخونه و مشغول برنج درست کردن شدم......
سر ناهار با غذام فقط بازی می کردم،مامان یکی از اون حالتای معلیمشو گرفت و گفت
- چیزی شده آنا؟
-ها ؟نه مامان خوبم
-پس چرا با غذات بازی میکنی؟خوب شده غذات استثنائا،قابل خوردنه
هر وقت دیگه بود صدای جیغ من در میومد که <<عوض دستت درد نکنه است دیگه مامان خانوم،خیلی هم خوشمزه است،>>،اما اونروز فقط سرمو تکون دادم
-نه ،من موقع پختن هی ناخنک زدم سیرم الان
مامان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
-آنا ،مطمئنی حالت خوبه؟
-آره مامان،راستش صبح آذین زنگ زد،فکرم مشغول حرفای آذینه،میترا هم داره برای ادامه تحصیل میره فیلیپین،مژگانم 6 آذر عروسیشه داشتم فکر میکردم چه تیکه پاره شدیم بعد از اینهمه سال با هم بودن ها
-زندگی همینه آنا،
بعدم برای اینکه مثلا فکر منو منحرف کنه گفت
-باید برای عروسی مژگان لباس بخری،میدونی که لباسات هیچ کدوم بدرد عروسی نمیخوره ،نمیخوای که تو عروسی بهترین دوستت با بلوز شلوار بری؟به افسانه زنگ بزن قرار بذار باهاش بری تهران لباس بخری
-من اهل پیرهن پوشیدن و این حرفا نیستم مامان خانوم!
مامان با حرص گفت
-نه پس با اون شلوار 6 جیبه پلنگیت و یکی از بلوزای بابات برو عروسی!
یه دفعه خودمو مجسم کردم تو لباسی که مامان می گه و پقی زدم زیر خنده،مامانم خودش خنده اش گرفت
-آنا عزیزم بزرگ شدی،بهتره تو مجالس رسمی یه کم رسمی تر بری،بعد از ناهارم به افی زنگ بزن و ببین کی وقت داره
-اون برای پرسه زدن تو مغازه ها همیشه وقت داره،راستی مامان 5 شنبه بچه ها خونه خاله اینا جمعن،میتونم برم؟میگم اصلا چه طوره 4 شنبه که بابا کلاس داره باهاش برم تهران که عصری با افی برم خرید،شبم می مونم و فرداش میرم خونه خاله،جمعه هم که خاله اینا اینجان باهاشون میام خونه،ها؟
مامان یه کم فکر کرد و گفت
- باشه،پس یادت نره با افسانه هماهنگ کنی یه وقت مزاحمش نباشی
-حرفا می زنی مامان ها،افسانه از خداشه که من برم پیشش
-امان از دست تو آنا
بعد از ناهار به افسانه زنگ زدم،بهش گفتم 4 شنبه میرم خونه اش ،بعدم زنگ زدم به آذین و گفتم این هفته در گیرم برنامه دور هم جمع شدنمون باشه برای شنبه
4 شنبه ساعت 10 خونه افسانه بودم،قرار بود ساعت 4 بریم خرید،همونطور که پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و زل زده بودم به افسانه که داشت ناهار درست می کرد،گفتم
-افی
-هوم
-من یه کاری کردم؟بگم دعوام نمیکنی؟
- باز چه غلطی کردی آنا؟چه آتیشی سوزوندی؟
-اوم م م ،خوب غلط که نکردم،یعنی نمیدونم شایدم کردم،اما آتیش نسوزوندم
افسانه چشاشو گرد کرد و اومد روبه رو نشست و گفت
-خوب؟
-اااا اینجوری نگام نکن تا بگم،اصلا پاشو غذاتو درست کن ،پشتت باشه راحتتر میگم،اینجوری زل زدی بهم دارم سکته می کنم
-بیخود،زود باش بگو ببینم
-افی من به اون پسره زنگ زدم
-چی؟کدوم پسره؟
-امیر
چشای افسانه در حد امکان باز شد
-چه غلطی کردی؟مگه نگفتم بدون من زنگ نزن،حاک تو سر کم جنبه ات کنن،بیشعور،یه ذره شخصیت نداری
-هوی چه خبرته؟ترمز بریدی هر چی دلت می خواد می گی ها،حالا مگه چی شده،نگفتم که باهاش قرار گذاشتم،گفتم بهش زنگ زدم فقط
-به به دستم درد نکنه،می خواستی قرارم بذاری
-اه افی داری شلوغش می کنی ها،یه تلفن بود دیگه ،اصلا نباید بهت می گفتم بی جنبه
-چه غلطا،جرئت داشتی نگی،بالاخره که می فهمیدم بعد میدونستم باهات چیکار کنم
-هه،جوک میگی ها،اگه نگفته بودم از کجا می فهمیدی؟
-ببین آنا منو تو تقریبا با هم بزرگ شدیم نه؟من شاید از خواهرات بهت نزدیکتر بودم نه؟فکر نکن نفهمیدم چند وقتیه که اخلاقات فرق کرده،اگه دیدی هیچی نگفتم بخاطر اینکه خودت به حرف بیایی،چون میدونی با همه نزدیکی که باهات دارم تو کارات سرک نمیکشم،فکر کردی نفهمیدم اون روز خونه خاله قبل از اینکه من اسم اون پسره رو بیارم،داشتی خطو نشون می کشیدی واسه جلال برادر عمو رضا و اینکه چه ولوله ای به پاکنی؟اماتا من اسم اون پسره رو بردم دچار سکوت شدی،همه فهمیدن تابلو!
افسانه راست می گفت،حتی از خواهرام به من نزدیکتر بود،همه حالات منو می دونست،اینم می دونست که علت تغییر رفتارم نه به خاطر رفتنمه ،نه بخاطر حمید وچیزای دیگه،به افسانه دیگه نمی تونستم دروغ بگم،از جام بلند شدم،دستمو دور گردنش انداختم و گفتم
-افی خیلی کار بدی کردم الان؟بخدا وسوسه شدم،اصلا میدونی نمیدونم چرا اینجوری شدم افی،عجیب ذهنمو مشغول کرده بخدا
-افسانه گونه امو بوسیدو گفت
-آنا،اینکه کار بدی کردی یا نه نمیدونم،اما خیلی دوست دارم این آدمو ببینم که تونسته تورو از این رو به اون رو کنه،باید آدم خارق العاده ای باشه
- نه افی خیلی معمولیه،اما نمیدونم چرا وسوسه کننده است،شاید چون فوتبالیسته آها همینه
مثلا می خواستم خودمو گول بزنم !
-حالا می خوای چیکار کنی آنا؟
-نمیدونم افی ،بخدا نمی دونم،تا به اینجاش هیچ حرف نامربوطی نشنیدم ازش،مثل اون دوست پرروش نیست
-خوب جونم گفتم که این حتما یا خیلی وارده یا اینکه واقعا بچه خوبیه،،اوی راستی واستا ببینم کارته که دست منه شماره اشو از کجا آوردی
انگشتمو زدم به کله ام و گفتم
-اینجا افی
-حالا میخوای امروزم بهش زنگ بزنی؟
-به نظرت بزنم؟
از جاش بلند شد و گفت
-اگه می خوای زنگ بزنی تا مارال داره کارتون می بینه و حسینم نیومده برو زنگ بزن،حسین امروز زودتر میاد خونه مارالو نگه داره بریم خرید من وتو
از در آشپزخونه رفتم بیرونو سمت تلفن،نمیدونم چرا دستام می لرزید،شماره رو گرفتم ،اه بازم این دختره ،بی خیال دیگه
-سلام خانوم ،ببخشید هی مزاحم میشم،خوبین شما
-ای وای سلام آیدا جون،این حرفا چیه عزیزم،مراحمی،قربونت برم خوشحال می شم صداتو بشنوم
زهر مار چه زبونی می ریزه
-تشریف دارن ؟
-آره عزیزم گوشی دستت
پوف بلندی کشیدم و منتظر موندم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
-سلام
سلام خانوم گل،خوبی؟چه سورپرایز خوبی
-سورپرایز؟!!
-همین که یه هفته منتظرم نذاشتی
-آها،گفتم حالا چی شده
-خوبی؟چه خبر؟
- خبری نیست،شما خوبین؟
-منم بد نیستم ،فردا با تیم ......بازی داریم،دعا کن ببریم
-خوب حتما می برین
-تا حالا بازی هامونو دیدی؟
-اوم،راستش نه،من بیشتر بازیهای خارجی رو دوست دارم و وقتی استقلال بازی داره می بینم
-اااا استقلالی هستی ؟
-خوب معلومه،نکنه تو پرسپولیسی هستی؟
صدای خنده اش قطع نمیشد
-هه هه هه!رو آب بخندی،مگه جوک میگم،ببین پرسپولیسی باشی قطع می کنم ها
تو خنده هاش گفت
-نه ،از اینکه با اون لحن گارد گرفته گفتی خندیدم،من که طرفدار تیم خودمون هستم،چون استقلال رقیبمونه،اما یه مدت هم تو جوانان استقلال توپ زدم
-آها،خوب پس شانس آوردی
گفت
-نه دیگه نشد تو هم باید بشی جزو طرفدارای ما
-اوهوکی،عمرا
-ای بابا،خوب حداقل میگفتی باشه من دلم خوش باشه
-نوچ،دوست ندارم حرف الکی بگم که تو دلت خوش بشه
-باشه بابا،نزن حالا،اصلا دیگه چه خبر؟
-مگه من کعب الاخبارم ،هی میگی چه خبر،خبری نیست،ببین راستی من می خواستم بهت یه چیزی بگم
-هوم،میخواستی بگی که اسمت آیدا نیست نه؟
چشام داشت از حدقه می زد بیرون،این از کجا میدونه،نکنه افی بهش زنگ زده باشه و گفته ،افسانه وای به حالت
-از کجا فهمیدی؟
- جدا اسمت آیدا نیست؟من همینطوری گفتم،حالا اسمت چیه؟
-گفتم یعنی تو همینطوری علم غیب داشتی؟
-علم غیب که نه،اما خوب معمولا دخترا اینجور وقتا اسمشونو نمی گن
پس افسانه حدس اولش درسته،این آقا خیلی وارده،نتونستم خیلی خودمو کنترل کنم
-آها،پس معلومه که خیلی تجربه داری در این مورد!
فهمید بهم برخورده
-ببین،من اگه بهت بگم تجربه ای در این مورد نداشتم ممکنه الان باور نکنی،اما توی دور و بریام دیدم این مسائلو،حالا نمیخوای بگی اسمت چیه؟
-آنا،آیدا اسم همون خواهرمه که تو هواپیما بودیم
-اسم خودت خیلی قشنگتره، البته اسم خواهرتم قشنگه ،حالا تو بگو چرا همون اول راستشو نگفتی؟
-راستشو بگم؟
-اوهوم،سعی کن همیشه به من راست بگی،مطمئن باش من آدم سوء استفاده گری نیستم
-خوب راستش اولین بار که به تو زنگ زدم فقط یک کنجکاوی بودو صرفا شیطنت ،برای همینم الکی اسم خواهرمو گفتم،اما خوب دیگه شدیم هم تیمی دیگه ،هم تیمی های آدم باید اسم اصلی رو بدونن
-میدونی چیه؟
-هوم
-از این اخلاقت خوشم میاد که رو راست هستی،این یه پوئن مثبته،هیچوقت این اخلاقتو عوض نکن
افسانه از در آشپزخونه اومد بیرون و به ساعت اشاره کرد
-امیرآقا
-من امیرم فقط امیر
- خوب حالا،من باید برم،جایی مهمون هستم،بعدا تماس میگیرم
-هرچند دوست ندارم قطع کنم ،اما خوب......منتظر تماست هستم آنا
-کاری ندارین؟خداخافظ
- نه قربونت،خدا حافظ
گوشی رو گذاشتم
-خوب؟
-خوب چی افی؟
-چی میگفت؟
-هیچی یه کم راجع به فوتبال حرف زدیم و بعد من بهش گفتم میخوام یه چیزی بگم
و بقیه حرفاشو برای افسانه گفتم،افسانه سرشو حرکتی داد و گفت
-منم ندیده ازش خوشم اومد،باید ببینیمش
-دیوونه شدی افی؟این یکی دیگه نه،تا همین جاشم زیاده روی کردم،میدونی مامان بفهمه پوست سرمو غلفتی در میاره،یادته رفت دم خونه فرامرز اینا چه بلایی سر پسره بدبخت آورد،تازه مامان در جریان همه برنامه هایی که با بچه ها داشتیم بود،هر موقع خونه یکی جمع می شدیم مامان خودش منو می رسوند.
-آنا فرامرز فرق داشت،یادت نرفته که ،تا تو دیپلم گرفتی رفت دم مدرسه خاله و جلوشو گرفت و تو رو ازش خواستگاری کرد
-بله،بعدم مامان خانوم یه کشیده جلوی همه مهمونش کرد و بعدم رفت دم خونه اشون به باباش گفت پسرتونو جمع کنین،میدونی افی بعد از اون جریان دیگه مثل قدیما ما ها دور هم جمع نشدیم و اون جمع دوستانه از هم پاشید.
-به نظرم خاله کار درستی کرد،یعنی تو دوست داشتی زن فرامرز بشی آنا؟اونم تو 16 سالگی؟میدونی اگه خاله اون کارو نمیکرد،شاید مرتکب یه اشتباه می شدی و زنش می شدی
-اه افی تو دیگه چرا؟تموم پسرای اون گروه مثل دخترای همون گروه بودن برام،حالا من نمیدونم این فرامرز چرا خل شده بود ،که اونم فکر کنم احساسات یه پسر 18 ساله بود،مغز خر نخورده بودم که بخوام شوهر کنم،اونم چی با کسی که هیچ احساسی بهش نداشتم و تازه تو سن 16 سالگی
-خیلی خوب بابا،نبین این بابا رو چیکارت کنم،بدو برو میزو بچین الان حسین میاد
دستمو زدم به کمرمو گفتم
-مگه من دده مطبخیتم که اینجور میگی
-میری یا گاز مهمونت کنم دده مطبخی؟
-باشه باشه رفتم
بعد از ناهار افسانه مارالو خوابوند و باهم از در رفتیم بیرون
-میگم افی،بریم همین پاساژونک،بخدا حوصله ندارم
-اول میریم صفویه،اونجا یه بوتیکه لباساش همیشه تکه
-گفته باشم من پیرهن میرهن نمی خواما!!
-اه چقدر حرف می زنی، حالا بیا بریم
ماشینو تو یکی از فرعیا پارک کردو رفتیم تو صفویه
-سلام آقای راد
-به به سلام خانوم خوبین؟
-مرسی،آقای راد جدید چی آوردین؟
-برای خودتون میخواین؟
-نه واسه دخترخاله ام
مثل بز سرمو تکون دادم و یه لبخند ژوکوند زدم
-به به دختر خاله اتون هستن؟
نذاشتم افسانه جواب بده و با اخم گفتم
-با اجازه اتون
-لبخند رو لباش جمع شد و افسانه یه چپ چپ نگام کرد،زبونمو یواشکی براش در آوردم که یعنی خوب کردم،آقای راد در کمد لباسای بقول خودش اسپیشیالشو باز کرد و گفت بفرمائین انتخاب کنید،خدای من اینا چیه،عمرا من اگه اینا رو بپوشم،همه پیرنای شب که یا نیم متر پارچه داشتن یا پشتش خیلی باز بود،به افسانه نگاه کردم و ابروهامو داد بالا که یعنی نه،افسانه هم میدونست که من این چیزا رو نمی پوشم،روشو کرد سمت آقاهه
-آقای راد اینا خیلی سنگینه برای دخترخاله ام ،یه لباس که هم مجلسی باشه هم ساده تر ندارین؟
-یه لحظه صبر کنین خانوم نیکی،از در مغازه پرید بیرون
-اه افی گفتم بریم پاساژ ونک ها،ما رو آوردی اینجا این لباسای اجق وجقو ببینیم
-غر نزن آنا،اتفاقا لباساش خیلی هم شیکه تو آدم نیستی
-زهر مار من عمرا اینا رو بپوشم
اومد جوابمو بده که آقای راد اومد تو
-بفرمائین خانوم،فکر کنم از این خوششون بیاد
و لباسو رو ویترین گذاشت،یه شلوار گشاد بود با یه بلوز مشکی آستین حلقه ای یقه سه سانت ،که روش یه کوچولو کار شده بود،افسانه گفت
-آنا برو پروش کن،هر چند رنگش مشکیه اما باید تو تن شیک باشه
لباسو برداشتم رفتم سمت اتاق پرو ،وقتی تنم کرد خیلی ازش خوشم اومد،هم شیک بود هم ساده،تازه دامنم نبود!
-پوشیدی آنا؟
-اوهوم
-وای چقدر بهت میاد
-آره خوشگله همینو بر می دارم
-حیف رنگش مشکیه،خاله چیزی نگه؟
- نه بابا،من که میدونی عاشق رنگ مشکیم
-باشه پس درش بیار تا بریم کفش هم بگیریم
-کفش دارم براش افی،آیدا برام یه جفت کفش مشکی پاشنه سه سانت آورده
-ااا خیلی خوب پس
از اتاق پرو اومدم بیرون و پول لباسو حساب کردیم واومدیم بیرون
-جه زود کارمون تموم شد،خوبه خرید رفتن با تو هم
-بیا بریم یه بستنی بخوریم افی
-تو این هوا؟
-آره می چسبه
- باشه بریم
بستنی رو که تموم کردیم رفتیم خونه،شب خونه افسانه موندم،قرار بود حمید صبح بیاد دنبالم برم خونه خاله،دلم برای شیطنتام تنگ شده بود،فردا تا می تونستم تلافی جمعه که ساکت بودم رو در می آوردم........
آخر هفته خوبی رو گذروندم،خونه خاله و با دوستام کلی خوش گذشت و طبق معمول کل کل و شیطنت ها،حالم خیلی بهتر شده بود،نمیدونم چرا،اما خوب بودم،شنبه میتراو آذین و مژگان اومدن خونمون،نوشین تبریز بود ولی 4 شنبه میومد چون 5 شنبه عروسی مژگان بود،مژگان عزیزترین دوستمون بود،یه دختر آروم و ساکت که واقعا نمیدونم چه جوری وارد گروه ما شد،درسته که هیچوقت مثل ما 4 تا نبود،اما خوب شیطنتای خاص خودشو داشت.اون روز مژگان کارت عروسیشو هم آورده بود.
-ااااحمق مگه ما دعوتی هستیم؟
اینو آذین گفت،مژگان گفت
-چشای کورتو باز کن،اول پشت کارتا رو بخون بعدقد قد کن!
من داشتم پشت کارتایی که بهم داده بود نیگاه می کردم
-وای مژگان افسانه رو هم دعوت کردی؟مرسی،خیلی خوشجال میشه
-آره خوب تو که خواهرات نیستن تازه میدونم افسانه برات نزدیکتر از خواهره
-اوهوم بازم مرسی عزیزم،خدا کنه بتونه بیاد
میترا که داشت آدرس تو کارتو می خوند گفت
-مژی اینجا کجاست؟
-راستش قرار شد عروسی رو خونه عمه بهنود تو مهرشهر بگیریم،مهمونامون زیادن و خونه ما میدونین که جاش کمه،توی تالار و هتلم بهنود دوست نداشت،میگه چیه بعد شام،نخود نخود هرکه رود خونه خود،تازه یه خبر خوب؟
سه تایی بهش زل زدیم ببینیم خبر خوبش چیه
-ارکستر زنده هم داریم
سه تایی باهم گفتیم
-نهههههههههههه
-آره
آذین گفت
-ای وای مژی اگه مشکل پیش بیاد چی؟
-پس برای چی فکر کردی خونه عمه خانومو گرفتیم
میتراگفت
-آخ جون پس شلوغ می کنیم!!
-زهرمار ،مثلا میخوای بری خانوم دکتر بشی ها،این چه طرز حرف زدنه
میترا زبونشو در آورد و گفت
-خوب بشم ،چه ربطی داره!بعدم اوووووو حالا کو تا اون موقع
یکی زدم پس کله اشو گفتم
-اونموقع هم فکر نکنم آدم بشی
-دیوونه باز زدی پس کله ام!میدونی که خوشم نمیادا
و شروع کرد به کشیدن موهایی که حالا تا روی شونه هام اومده بود،صدای خنده هامونو و شوخیامون فکر کنم 4 تا محله رو برداشته بود،اون روز بعد مدتها بهم خیلی خوش گذشت ، قرار شد یه سری کارای مژگان رو مثل نقلایی که می خواست آخر مجلس درست کنه و بده به مهموناش رو من در ست کنم،میترا قرار بود بره خونه مژگان و کارای دکوراسیون خونه رو انجام بده،سلیقه خوبی تو اینکار داشت و به نظرم به جای اینکه دکتر بشه باید طراحی داخلی میخوند ،آذینم قراربود دم دست مژگان باشه و خرده فرمایشای خانومو انجام بده! سرم اونقدر گرم کارای مژگان بود که ذهنم حتی یه بار درگیر این نشد که به امیر زنگ بزنم.
قرار بود افسانه هم بیاد عروسی،بابا که عذر خواهی کرد و گفت ترجیح میده خونه باشه،حسینم قرار شد مارالو نگه داره و نیاد عروسی تا افسانه بتونه بقول خودش یه چیزی حالیش بشه از عروسی!
پنج شنبه ظهر با افسانه رفتیم آرایشگاه تا بقول من تیشان فیشان کنیم،البته من که نه،افسانه،من ترجیح دادم موهامو با اینکه صاف بود دور م بریزم،برای همین دادم سشوار کشیدن تا موهام لخت تر بشه،بعدم برای اینکه مثلا یه تغییری کرده باشم ، به دستور افسانه یه آرایش ملیح دخترونه هم کردم،کلا از این کارا خوشم نمی اومد ،اما وقتی پای افسانه و گازای معروفش در میون بود من لال مونی می گرفتم!
مامان و بنفشه ساعت 5 اومدن دنبالمون و بعد از گرفتن سبد گلی که سفارش داده بودم رفتیم سمت محل عروسی.
-اه گندت بزنن مژگان چقد دوره
مامان از توی آینه یه نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد،منم صم بکم شدم،چه جبروتی داره این خانوم معلم ها،البته تو مدرسه واقعا همه شاگرداش دوسش دارن،کلاسای مامان محبوب ترین کلاسشونه ،و یه جورایی واسه تک تک دخترا مادر می کنه.تو همین فکرا بودم که رسیدیم. محسن برادر مژگان دم در ایستاده بود،شیشه رو دادم پائین و سرمو کردم بیرون
-هی محسن چه تیپی زدی،امشب باید یه چنتا فرقونم سفارش میدادم تا کشته مرده هاتو با فرقون ببرن!
جلوی مامان جوابمو نداد اما دستشو آورد بالا و کف دستش برام خطو نشون کشید،منم زبونمو براش در آوردمو سرم کردم تو،محسن اومد نزدیکو به مامان گفت ماشینو ببرین داخل،جا هست،مامان تشکری کرد و با ماشین رفتیم داخل.
اوی خدای من چه خونه ای داشت این عمه خانوم بهنود!یه باغ 3000 متری که واقعا باید با ماشین می رفتیم تا برسیم به ساختمون اصلی.
از ماشین پیاده شدیم ،سبد گلو برداشتم و پشت سر مامان و افسانه در کنار بنفشه رفتیم توی ساختمون،مامان و بابای مژگان و بهنود دم در ایستاده بودن و به مهمونا خوش آمد میگفتن
-زحمت کشیدین خانوم معتمد،پس کو آقای معتمد؟
-خواهش میکنم،راستش میدونین که اونقدر در طول هفته سرش شلوغه و خسته میشه که عذر خواهی کرد
-بهر حال خوشحال می شدیم که بودن
-لطف دارین
-به به دختر شیطون بلای خودمون،ایشالله عروسی تو عزیزم
-سلام ،وای خانوم رضایی نفرینم میکنین
مادر بهنود ابرویی بالا انداخت و پشت چشمی نازک کرد
-وا نفرین چیه آنا جون درست گفتم دیگه؟هر دختری آرزو داره عروس بشه
-خوب شاید اما من از این آرزوها ندارم ،با اجازه
بیچاره مژگان با این مادر شوهرش<<هر دختری آرزو داره عروس بشه>> ،هرچند که بهنود واقعا پسر خوبی بود و به مژگان می اومد،<<اه اصلا به من چه،مژگان خودش میدونه باقوم شوهر>>گلو دادم دست یکی از خدمتکارا و پشت سر افسانه و مامان رفتم مانتو و روسریمو در بیارم،از در اتاق که اومدم بیرون داشتم دنبال بچه ها میگشتم که چشم افتاد به نوشین اینا که داشتن با دست اشاره میکردن بریم پیششون ،به مامان گفتم بریم پیش نوشین اینا اونطرف هستن،رفتیم جلو و بعد از احوالپرسی کنارشون نشستیم،مامان مشغول حرف زدن بود و منو افسانه و میترا و آذین و نوشین هم مشغول سر به سر گذاشتن هم دیگه ،تو همین موقعها بهنود و مژگان وارد شدند،وای مژگان چه ناز شده بود،موهای طلایشو بالای سرش جمع کرده بود و با یه تاج و تور خوشگل زینت داده بود،چشای همرنگ موهاش از شدت خوشحالی برق میزد،رنگ چشمای مژگان درست مثل رنگ موهاش طلایی بود.دستشو دور بازوی بهنود که اونم واقعا امشب خوش تیپ شده بود حلقه کرده بود و داشت به مهمونا خوش آمد می گفت،به میز ما نزدیک شد
-آهای نبینم بشینین ها تا آخر مجلس باید شلوغ بازی در بیارین تا روی بهنود و دوستاش کم بشه
من گفتم
-تو که میدونی راه های دیگه هم برای رو کم کنی هست عزیزم
-اااااآنا یه امشبو آتیش نسوزن توروخدا
-باشه حالا چون عروسیته یه فکری برات میکنیم،برو عزیزم به بقیه مهمونا برس بعد میایم پیشت
اعلام کردن هر کی دوست داره بیاد سر سفره عقد،مراسم عقد داشت شروع میشد از جامون بلند شدیم که بریم سر عقد و کادوهامونو بدیم، یه دفعه نوشین گفت
-ااااااآنا اونجا رو؟
-کجا؟
- پشت سرت بابا،ببین کیا دارن میان،بهناز و رویا و مریم بچه های تجربی دو
رومو برگردوندم که احوالپرسی کنم که .........
از دیدن امیر اونم همراه بهناز اینا از تعجب خشکم زده بود،یعنی چی؟امیر با اینا.....خدا رو شکر کسی حواسش به من نبود،البته فکر میکردم که نبود،افسانه یه نیشگون ریز از پام گرفت که به خودم اومدم،امیر با یه علامت سوال بزرگ توی چشاش به من زل زده بود ،رومو کردم طرف بچه ها هرچند گیج بودم
-سلام آنا چه طوری؟
-سلامم بهناز جون،رویا،مریم خوبین؟
-سلام شیطونک دبیرستان،دلمون برات تنگ شده بود
در حالیکه سعی می کردم اصلا به امیر نگاه نکنم ،گفتم
-دل به دل راه داره مریم جون،شماها که گرفتارین منم نوع سوم گرفتاری رو دارم دیگه می دونین که گرفتاری به نام آشپزی!
بچه ها زدن زیر خنده،همون موقع امیر بازوی بهنازو کشید و گفت
- بهناز نمیخوای دوستاتو معرفی کنی؟
-ااااا راست میگی ها،خوب این که نوشینه تبریز درس می خوندی دیگه دارو سازی؟اینم آذینه تهران داره علوم آزمایشگاهی میخونه،این دختر شیطون بلا هم آنا معتمده،شاگرد اول رشته تجربی دبیرستان که متاسفانه چون مدیرمون بهش خیلی علاقه داشت،نذاشت بره دانشگاه و گذاشت وردست مامانش آشپزی یاد بگیره،بچه ها اینم امیر برادر بزرگ منه،قابل توجه بعضیا فوتبالیسته!
<<وای خدای من،آخه حالا چرا این باید بشه برادر بهناز،بیا یه بارم اومدم یه غلطی بکنم ،دیدی آبروم رفت،الان حتما میگه بله آشنایی دارم با ایشون،اه چه شانسی دارم من>>افسانه یه سقلمه بهم زد که یعنی آروم باش،با معرفی امیر ،افسانه هم فهمید که امیر کذایی ،همون امیره.
امیر یه قدم جلو اومد،وای خدا
-از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوما،بهناز من میرم اونطرف پیش فرهاد اینا،می بینمتون
وقتی رفت نفسمو بیرون دادم و رو صندلی ولو شدم، <<فرهاد اینجا چه غلطی میکرد آخه ؟نمیشد مژگان برادر بهناز و رویا رو دعوت نکنه ؟پس فرهاد چه نقشی داره؟نکنه اونم برادر یکی دیگه است؟وای سرگیجه گرفتم>> بچه ها و مامان اینا رفتن سمت اتاق عقد اما من میخ شده بودم رو صندلی افسانه دستمو کشید و گفت
-پاشو بریم عقد شروع شده
-نمیتونم افی،دیدی چی شد،وای حالا چیکار کنم؟
-با عصبانیت دستمو کشید
-بهت میگم بریم،اینکارا چیه میکنی؟مگه دزدی کردی؟سرتو بگیر بالا که همه پسرای اونطرف روت زوم کردن،نمیخوام یه آنای دیگه ببینن اینجا،پاشو ببینم،بعدا در موردش فکر کن،الان عقد بهترین دوستته.
مثل همیشه افسانه راست می گفت،اصلا بعدا در موردش فکر میکردم،آذین بدو بدو اومد طرفمون
-پس چرا نمیاین آنا؟افسانه جون؟
-داشتیم می اومدیم عزیزم،آنا پاش پیچ خورد،یه دقیقه نشست
-ا طوریت که نشد؟
-نه بابا بریم
دستمو دور دست افسانه و آذین حلقه کردم و راه افتادم سمت اتاق عقد،میخواستم کمتر در معرض دید باشم!
بعد از عقد همه مشغول کادو دادن شدند،ما هم داشتیم شلوغ کاری میکردیم،که یهو نگام با دوتا جشم خندون مواجه شد،برای اولین بار توی زندگی 17 ساله ام هول شده بودم،نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم،که یه سقلمه به پهلوم خوردو به خودم اومدم و نگامو دزدیم
-هوی دختر خاله نظر بازی ممنوع،سرت به کار خودت باشه،نذار بقیه بفهمن که خبریه
-ااااااا،افی خوب چشم افتاد،بخدا اصلا نفهمیدم کی اومده تو اتاق
-اما خودمونیم ها،همیچین معمولی هم نیست،یه جور خاصیه!
-یه جور خاص یعنی چی دیگه؟
-یعنی این که به دل می شینه،نگاش گیراست،در کل جذابه،خوشم اومد،میشه به سلیقه ات امیدوار بود
-زهرمار افی،من غلط کنم دیگه بهش زنگ بزنم،اوه اوه بچه ها بفهمن برام حسابی دست می گیرن،کلی تو مدرسه بچه هارو مسخره میکردم سر این کاراشون،حالا بفهمن وای خدا
-هه،میفهمن عزیزم،طرف والا با نگاهاش داره به همه می فهمونه،اون یکی قد بلنده فرهاد نیست؟
سرمو برگردوندم دیدم فرهاد زل زده به ما،البته بیشتر افسانه، اخمامو تا جای ممکنه تو هم کردم
-بله خودشه،پسره چشم هیز ،برم بزنم فکشو بیارم پائین ها،داره با چشاش تورو می خوره
افسانه دلبرانه خندید و گفت
-اونقدر نگاه کنه تا جونش دربیاد،من یه موی گندیده حسینو با صدتا از این جوجه فکلی ها عوض نمی کنم،تو هم بهتره اونقد اخماتو تو هم نکنی،صورتت چروک می افته ها عزیزم
مراسم کادو دادن سر عقد تموم شد،برگشتیم سر جاهامون بشینیم،با اومدن ،بهناز ومریم و رویا ترجیح دادیم حسابمونو از مامانا جدا کنیم،یه جایی نزدیک ارکستر پیدا کردیم و نشستیم گروه فرهاد اینا هم چنتا میز اونورتر نشسته بودن،من سعی میکردم اصلا رومو برنگردونم ،بچه ها شلوغ کاری میکردن،من ساکت نشسته بودم،آذین روشو کرد طرف من
-چته ؟لال مونی گرفتی آنا؟
-نه سرم یه کم درد میکنه
ابرویی بالا داد و گفت تا نیم ساعت پیش که داشتی حنجره اتو پاره می کردی
افسانه که میدونست چه مرگمه،خودشو وسط انداخت
-این همینجوره آذین جون،از وقتی که مدارکشو داده سفارت مغزش تکون خورده، یه دفعه دچار سکوت میشه،بچه نرفته غربت زده شده!
-ببخشید افسانه جون،بس که خره،نمیگه برم اونجا دوستامم ببرم پیش خودم،حالا هم پاشو،هنوز که نرفتی،غمبرکاتو برو برای آزاده بزن،امشبو کوفتمون نکن
دستمو کشید
-ااا نکن دیوونه،دستم درد گرفت،کجا میری؟
-همینجا میخوام یه کم قر بدیم با هم
-سر جام ایستادم
-نه آذین،تو که میدونی من اهل رقص نیستم
-نه نمیدونم،خیلی هم اهلشی،دیگه واسه من یکی فیلم بازی نکن
-آذین الان حوصله ندارم
-بیخود ،آها مژگانم اومد د بدو یالله باید دورو برشو شلوغ کنیم،اون دختر خاله های افاده ایش که از جاشون تکون نمیخورن،گناه داره ها
-آذین
-کوفت آذین،آنا چه مرگته؟این اداها چیه در میاری بیا وسط همه دارن نیگامون میکنن
-به جهنم که نیگا می کنن ،بهت می گم حوصله ندارم بفهم
دستمو ول کرد یه نگاه با دلخوری بهم انداخت و رفت وسط پیست رقص،اعصابم بهم ریخته بود،<<خدا بگم چیکارت کنه امیر،چرا تو اصلا باید برادر بهناز باشی؟ به خاطر تو بهترین دوستمو رنجوندمو از عروسی این یکی دوستم لذت نمی برم>>همونطور که داشتم تو دلم به خودم و امیر فحش میدادم،محکم خوردم به یه نفر،بدون اینکه سرمو بالا بیارم زیر لب گفتم
-ببخشید
-امشب تصادفای جالبی داشتم ،نیاز به عذر خواهی نیست
سرمو بالا کردم و........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
چشام توی چشمای امیر قفل شد،برای چند ثانیه،فقط چند ثانیه همه چی از یادم رفته بود،اینکه کجام،این که شاید بقیه دارن نگامون میکنن،این که الان جواب باید چی بدم،سریع سرمو انداختم پائین و با صورت گر گرفته رفتم بغل دست افسانه نشستم،افسانه در حالی که سعی داشت خنده اشو قورت بده ،صورتشو آورد دم گوشم و گفت
-خوبه آدم سر به زیر باشه ها اما .......
-افی سر به سرم نذار لطفا،بخدا اعصابم داره کش میاد،مثلا امشب عروسی بهترین دوستمه،از اولش بهم زهر شده،اه لعنت به من و بچه بازیام.اگه غلط زیادی نمی کردم،الان منم اون وسط داشتم با دوستام شلوغ کاری میکردم،بدون هیچ دغدغه خاطری
اشک تو چشام جمع شده بود و من با لجاجت تموم سعی میکردم اجازه ندم خودشونو نشون بدن
افسانه دستشو دور شونه ام انداخت
-عزیز دلم،لازم نیست اینقدر خودتو اذیت کنی،این یه احساس طبیعیه،که یه روزی سراغ هر آدمی میاد ،که اگه نیاد و دل نلرزه،آدم نیست.
-افی،چرا باید امیر برادر بهناز باشه؟چرا باید من الان واینجا ببینمش،من نمی فهمم افی،واقعا نمی فهمم
-آنا یادته آقاجون همیشه می گه به حکمت خدا شک نکن، شاید حکمتی باشه تو این موضوع
-این چیزارو میدونم افی،اما حکمت خدا الان واقعا چیه؟
-نمیدونم آنا،ولی درش شک نکن،الانم پاشو خودتو جمع کن دوستات دارن میان این طرف،از دل آذین هم در بیار
خودمو جمع و جور کردم و یه لبخند چاشنی صورتم کردم،آذین قیافه اش تو هم رفته بود،کاملا معلوم بود که خیلی از دستم دلخوره،از جام بلند شدم و رفتم از پشت دستامو دور گردنش حلقه کردمو در گوشش گفتم
-اگه دختر خوبی باشی قول میدم تا آخر شب یه دقیقه هم رو صندلیم نشینم
-در حالیکه سعی می کرد کسی چیزی نشنوه گفت
-دستاتو بردار ،حوصله اتو ندارم آنا!
-آذی جونم،دلت میاد،ببین مژگان بین دوستای بهنود گیر کرده پاشو بریم روی این پسرا رو کم کنیم و دوست خوشگلمونو از دستشون نجات بدیم
-لازم نکرده،بفهم حوصله اتو ندارم!
-ای بابا حالا من یه غلطی کردم ،ببخشید خوب شد،پاشو دیگه آذی جونم
می دونستم خیلی مهربونه و دلش نمیاد بیشتر از این اذیتم کنه
-کاش می شد بفهمم یه دفعه چرا سگ شدی ،اما جهنم و ضرر،سگ خور،می بخشمت
-زهرمار ،حالا هرچی دلت بخواد بارم کن ،حق داری فقط بداخلاق نشو
-بذار این اراذل بشینن بعد می ریم وسط،حوصله ندارم یکی دوتاشون خیلی هیزن،مخصوصا اون پسر قدبلند موخرمائیه که کت شلوار شکلاتی تنشه،با نگاش میخواد همه دخترا رو بخوره،همه اشم تو نخ این دختر خاله خوشگل توئه
فهمیدم داره فرهادو می گه،گفتم
-غلط کرده،بد قواره،کسی بخواد به افی چپ نگاه کنه،با من طرفه،اصلا اینا کی هستن؟
-هیچی بابا،دوستای دوران دبیرستان بهنودن،جالبش اینجاست که بهنود با داداش بهنازم هم کلاس بوده
-که اینطور،ولی آذی من حال این پسره دیلاقو می گیرم،صبر کن حالا
-ول کن بابا ،اومدیم خوش بگذرونیم دعوا باشه بعد مهمونی دم در حالشونو می گیریم!
-بد فکریم نیست،فقط ببین ماشین داره یا نه؟میدونی که؟
و چشمکی بهش زدم ،فهمید می خوام چیکار کنم گفت
-بد جوری پایه ام آنا
-هوی چه خبرتونه پچ پچ میکنین؟بگین ما هم بخندیم
-هیچی بهناز ،یه کوچولو نقشه حالگیریه،پایه ای؟
-آره پس چی،حالا چی هست
-به موقعش بهت می گیم
میترا روشو کرد سمت بهناز و گفت
-بهناز رو نکرده بودی داداش به این خوش تیپی داری
-اوهوکی یه دونه دیگه هم دارم دوسال از امیر کوچیک تره،من که گفته بودم اخلاقاتونو خوب کنین دوتا برادر خوش تیپ دارم،شماها جدی نگرفته بودین
نمیدونم چرا لجم گرفته بود،رومو کردم طرف میترا و گفتم
-بس کن بابا ،به برادرای بهناز چی کار داری،فعلا بیاین بریم پیش مژگان تنها نشسته ،بهنودم که انگار نه انگار با دوستاش اون وسط می رقصه
داشتم تو جمع پسرا دنبال امیر می گشتم که ببینم اونم می رقصه یا نه ،اما نبود،سرمو گردوندم دیدم نشسته کنار یه آقایی و داره صحبت میکنه.
همراه بچه ها رفتیم کنار مژگان نشستیم
-زهرمار ،خواستین حالا هم نیاین،مردم اینجا،دهنم داره پاره میشه از بس لبخند زدم
نوشین گفت
-یه کم سنگین باش دختر جان،ازت چیزی کم نمیشه
-بیخود کردین،شماها نشستین اون طرف واسه خودتون هر وکر می کننین،ممن بیچاره اینجا تنهایی ،باید به شلنگ تخته انداختنای اینا نگاه کنمو به این و اون بخندم
میترا گفت
-مگه بده،هنرای نهفته شوهرتو کشف میکنی
مژگان روشو کرد به من و گفت
-آنا یه کار میکنی؟
-جونم مژگان
-میگم اگه بگم یه لزگی بزنن ،می رقصی؟
-وای نه مژگان،جلوی اینهمه آدم
-ا آنا بخاطر من،آذینم باهات می رقصه،مگه نه آذی؟
آذین با بدجنسی سرشو تکون داد و گفت
-آره حتما !
نگامو گردوندم طرف آذین که بهش چشم غره برم،دیدم داره ابروهاشو می ندازه بالا و پائین، می دونستم معنیش چیه !گفتم
-باشه ،پس برو بگو بزنه،
مژگان با اون لباس پر چینش خودشو به ارکستر رسوند و گفت چیکار کنند،خواننده پشت میکروفن گفت خوب حالا آقایون لطفا برن کنار دوستای عروس خانوم میخوان هنر نمایی کنن
برگشتم طرف مژگان و گفتم
-وا مگه ما ژانگولریم،این چرا اینطوری گفت؟
جواب مژگانو نشنیدم،آهنگ شروع شده بود و آذین دستمو کشید وسط،سعی کردم حواسم فقط به رقصم باشه،نمی خواستم خراب بشم جلوی چشم او ن همه آدم و مخصوصا امیر.پس شروع کردم و اونقدر غرق آهنگ شدم که وقتی صدای دستا رو شنیدم تازه فهمیدم تموم شده،یه لحظه چشم به امیر افتاد که با تعجب نگام می کرد،شونه امو انداختم بالا و رفتم سمت بچه ها.
-وای آنا معرکه بود،از همیشه بهتر
-چرت نگو افسانه نفسم بالا نمیاد،حتما الان این پسره میگه من چه جلفم
-بیخود کرده،مگه عربی رقصیدی؟رقصه دیگه همه که از این هنرا ندارن
پوفی کردم و لیوان شربتمو سر کشیدم.سرمو اینور و انور کردم دنبال مامان و بنفشه می گشتم،اصلا بنفشه رو یادم رفته بود،دیدم بنفشه نشسته کنار مامان و با یه دختره همسن خودش حرف میزنه،خیالم راحت شد اما بازم با این احوال از جام بلند شدم که یه کم برم اون طرف بشینم،افسانه گفت
-کجا؟
-برم یه کم پیش مامان و بنفشه
-باشه برو منم برم یه کم اون وسط مسطا
-خواهر کوچولوی من بهش خوش می گذره؟
-وای آنا چه خوشگل رقصیدی؟
-قابل شما رو نداشت ،خوشگل خانوم
بعد سرشو آورد جلو
-آنا من یه ساعته می خوام برم دستشویی،روم نشده به مامان بگم
-الهی قربونت برم،چرا نیومدی پیش خودم عزیز دلم،پاشو بریم ناناز خانوم
دستشو گرفتم و به دوست تازه اش گفتم ما الان میایم عزیزم،مامان اشاره کرد چی شده،اشاره کردم بنفشه رو می برم دستشویی،سرشو تکون داد که یعنی باشه،
-خوب فکر میکنی از کدوم طرف باید بریم ناناز خانوم؟
-من چه میدونم،خوب از یکی بپرس
-راست میگی ها
چشم به محسن برادر مژگان افتاد
-ببخشید آقا نمره اتون چنده؟
-زهرمار آنا،خجالت نمیکشی جلوی مامانت اینا به من اون حرفا رو میزنی
- نه اما اگه تو میخوای برات یه چند کیلویی بکشم،بعدشم دستشویی قصر عمه خانوم بهنود کجاست؟
-نمی گم ،حالت جا بیا دیگه سر به سر من نذاری
-محسن لوس نشو بابا ،بنفشه کار داره
بنفشه با آرنجش زد به پهلوم،یعنی خجالت می کشید
-به خاطر این خوشگله می گم،وگرنه حالتو می گرفتم،می ری ته سالن تو اون راهروئه
در حالی که ازش دور می شدیم گفتم
-هه،باشه چقدم تو میتونی حال منو بگیری بچه جون برو کنار بذار باد بیاد
-خیلی رو داری آنا
سرمو برگردوندم عقب،ربونمو براش در آوردم و گفتم
-تا چشت در بیاد
-ای بچه پررو
خونه نبود این خونه عمه خانوم که،هر چی رفتیم به راهرو نمی رسیدیم که،آخرش پیدا کردیم،
-برو بنفشه ،من اینجا واستادم،کمک نمی خوای؟
-نه
منتظر بنفشه بودم که یه دفعه یکی زیر گوشم گفت
-هنرات یکی یکی رو میشه آیدا خانوم،آها نه آنا خانوم
برگشتم دیدم فرهاده،اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
-به کوری چشم بعضیا،میتونیم
-اااا جدا،میدونی اخم اصلا بهت نمیاد
-ربطی به تو نداره که میاد یا نه،در ضمن به چه حقی زاغ سیاه منو چوب میزنی ،آها یه بار دیگه با اون چشای ورقلمبیده ات به دختر خاله من زل بزنی،بلایی سرت میارم که اسمت یادت بره
-اوه اوه ترسیدم،اول از اینکه نمی دونستم این دستشویی اختصاصیه،بعدم راستش دخترخاله ات خیلی ملوسه
دستمو بردم بالا و محکم زدم تو گوشش
-احمق بیشعور دختر خاله من شوهر داره،یه دختر سه ساله داره،دهن کثیفتو جمع کن
-چیزی شده آنا خانوم؟
-بهتره این دوست احمقِ عوضیتو جمع کنی،چون تضمین نمیدم اگه یه بار دیگه چشم بهش بیفته چه بلایی سرش بیارم
-من عوضیم؟دختره وحشی بد اخلاق
-بس کن فرهاد ،این چه طرز حرف زدنه
بنفشه از دستشویی بیرون اومده بود وگوشه شلوار منو می کشید،نمیدونم از کی بیرون اومده بود،از عصبانیت در حال انفجار بودم،انگشت اشاره امو گرفتم سمت صورت فرهاد و گفتم
-اگه فقط یه بار ،یه بار دیگه دورو ور خودم ببینمت مطمئن باش یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره
-آنا خانوم شما بفرمائید،فرهاد حالش خوب نیست،فکر کنم زیاده روی کرده
-اون بدون زیاده روی هم ذاتش خرابه،تو که بهتر از من دوستت رو می شناسی،بنفشه بریم
بدون هیچ حرف دیگه ای دست بنفشه رو گرفتم و رفتم سمت سالن
-آنا
-جونم؟
-چی شده بود؟
-هیچی عزیزم،هیچی،فقط یادت باشه به هیشکی حرفی نزنی باشه عزیزم
-چشم
-قربوننت برم خوشگل من،دوست داری بیای پیش ما؟
-نه می رم پیش ساناز دوستم
-باشه عزیز دلم،کاری داشتی بیا به حودم بگو خوب؟
-خوب
خم شدم صورتشو بوسیدم و رفتم پیش بچه ها،احساس می کردم گونه هام سرخ سرخه،افی اولین نفر بود که فهمید
-آنا چرا اینقدر سرخ شدی؟
-ها هیچی ،خیلی گرمم شده
-وا هوا به این خوبی
-هیچی نیست افی حالا بعدا حرف می زنیم
چشمم به امیر افتاد که کنار فرهاد داشتن می رفتن سر جاشون،فرهاد موهاش خیس بود ،معلوم بود که سرشو زیر آب گرفته،رو مو کردم اونور و به بهناز گفتم
-بهناز،این دوست برادرت ،چیکاره است؟
-هیچی بابا یه بچه مایه دار دانشجو که تو تیم امیر اینا بازی میکنه،اونقدر ازش بدم میاد
-خوب پس چرا برادرت باهاش دوسته؟
-خوب هم تیمی ان آنا،حفتشونم یه دانشگاه میرن،البته امیر این ترم بخاطر بازیا مرخصی گرفته
-آها خوب به سلامتی،چه رشته ای میخونه؟
-مدیریت
-خوبه
-امیر خیلی زحمت کشه آنا،بچه فعالیه،تا ساعت 4 توی یه شرکت کار میکنه،بعدم دانشگاه و حالا هم که بازی هاشونه
-خدا براتون حفظش کنه
-مرسی
همون موقع اعلام کردن بفرمائید سر میز شام......
همه از جاشون بلند شدند برن سر میز ،اما من نشسته بودم،میترا گفت
-تو چرا تمرگیدی سر جات؟پاشو دیگه الان غذا تموم میشه
-شماها برین ،من بعدا میام،خوشم نمیاد اینجوری مثل نخورده ها هجوم ببرم،نگا کن چه طوری حمله میکنن،انگار از سال قحطی در اومدن،اه بدم میاد از اینجور رفتارا بخدا
-خوب همیشه همینطوره دیگه، اونایی که سیرن حریص ترن ،باشه پس من میرم
سرمو تکون دادم و اشاره کردم بره،چه سکوت مطبوعی شد ،توی حال و هوای لذت بردن از سکوتم بودم که با شنیدن صدای امیر از چرت پریدم
-چرا نرفتین سر میز؟هنوز از فرهاد دلخورین؟
سرمو بالا گرفتم،دیدم یه دستشو تو جیب شلوارش کرده و یه دستش رو صندلی منه،گفتم
-اون آدم نیست که بخواد ذهن منو درگیر کنه،شما هم بهتره اینقدر زود با من فامیل نشین و دستتونو از روی صندلی بردارین،الان یکی ببینتتون وجه خوبی نداره
یه دفعه شروع کرد خندیدن،ابرویی بالا دادم
-جوک تعریف می کردم؟
-نه نه،خوشم میاد که خیلی نکته بینی،با اینکه همش 17 سالته ولی به یه چیزایی توجه داری و برات مهمه که بزرگتر از تو براشون مهم نیست
-اطلاعات عمومیتون در مورد منو کامل کردین دیگه؟سنو،فامیلو، آدرس و شماره خونه وعلتای دانشگاه نرفتنمو و........ فکر اینم نکردین بقیه چه فکری بکنن؟
واقعا داشتم از کوره در می رفتم و تن صدام داشت بالا میرفت
-آنا لطفا آروم باش،خواهش میکنم،مطمئن باش که من کاری نمیکنم که شخصیتت زیر سوال بره،بهناز قبلا راجع به تو توی خونه حرف می زد،من اونموقع زیاد برام مهم نبود،یعنی کلا بهناز اخلاقش اینه که اخبار مدرسه رو مو به مو میگه،از دوستاشم خیلی حرف میزنه ،شاید بخاطر اینکه من و امینو کنجکاو کنه،در مورد تو هم همون پارسال یه چیزایی میگفت که یکی از دوستای شیطونش با معدل بالا نتونسته بره دانشگاه،و اینکه دوسال زودتر دیپلم گرفته و اینکه باباش رئیس بیمارستان........ کرجه و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران و مامانش فرهنگی، و حرص می خورد از دستِ مدیرتون ،می گفت دوستش همیشه جور همه رو می کشه و هر کی آتیش می سوزونه به گردن می گیره .
راستش اون موقع برام هیچ جذابیتی نداشت و با خودم می گفتم چه دختر بی فکریه،اما وقتی تو رو دیدم ،فهمیدم که همون دوست بهنازی که راجع بهت خیلی حرف میزد،من حافظه خوبی دارم برای همین یادم مونده بود،یادته بهت گفتم دخترا همیشه اسمشونو اول دروغ میگن؟
-اوهوم
-یادته بهم گفتی پس خیلی واردی؟
-هوم
-خوب بخاطر این که بهناز می اومد از دسته گلای هم کلاسیاش حرف میزد،اینکه هروقت با یه پسر دوست میشن به ندرت اسم واقعیشونو می گن
-خدا بگم این بهناز دهن لقو چیکار کنه،چیکار داره میاد حرفای بچه ها رو در این مورد به شما ها میگه؟آها خوب میخواد به تجربیاتون اضافه بشه!
ابرویی بالا انداخت و گفت
-مطمئن باش دهنش قرصه،رابطه من و بهناز خیلی نزدیکه،من دوست دارم بهم اعتماد کنه و حرفاشو بزنه، که اگر یه موقع خواست اشتباه کنه جلوشو بگیرم،میدونی که چقدر شرو شیطونه
-خوش به حال بهناز که برادری مثل تو داره،کاش منم یه برادر اینجوری داشتم
-برادرت نمیتونم باشم،اما میتونی به عنوان یه دوست روم حساب کنی،فکر کنم دیگه دلیلی هم برای مخفی کردن شماره تلفنت نداشته باشی؟
و بعد با یه لحن با مزه گفت
-دوست نداری که اینو دیگه از بهناز بگیرم؟
-نه نه،لطفا به بهناز هیچی نگو،بهت زنگ می زنم و میگم، وای بچه ها دارن میان،حالا چی بگم؟
خونسردانه گفت
-هیچی،بگو اومده بودم از طرف دوست دیوونه ام عذر خواهی کنم،اصلا تو هیچی نگو خودم درستش می کنم،نگران نباش
افسانه با یه اخم الکی اومد جلو،پشت سرش آذین و میترا بودن و بهنازو رویا و مریم و نوشین همه با چشمایی پر از سوال،امیر رو کرد به جمع و گفت
-خانوما این دوست من فرهاد یه خورده امشب توی خوردن زیاده روی کرده بود،و حرف نامربوطی به دوستتون گفته بود،اومدم از طرف اون از ایشون و هم چنین( روشو کرد سمت افسانه )ایشون عذر خواهی کنم،خوب شد شما هم اومدین خانوم بهر حال بی ادبی دوستمو به من ببخشید
آروم زیر لب گفتم
-مهم نیست
افسانه هم دور برداشت
-واه واه،اون دوستتون خیلی بی کلاسه،این دخترا جرات ندارن برن وسط برقصن،این آقاهه مثل ندید بدیدا زل میزنه بهشون،طفلیا مثلا اومدن عروسی دوستشون،
بعد پشت چشمی نازک کرد و گفت
-من که البته براش تره هم خورد نمی کنم،عددی نیست آخه،اگه همسرم اینجا بود چشاشو از کاسه در می آورد،بعدم شما چرا جورشو بکشی؟خودش بیاد بگه غلط کردم !والا!
همه زدیم زیر خنده ،امیر گفت
-به موقع می گم بیاد بگه غلط کرده، خوبه؟
انگار بیشتر با من بود تا افسانه،گفتم
-مهم نیست ،اون آدم ارزش نداره که حتی بخواد معذرت بخواد ازما،ما خودمون یه جوریایی از خجالتشون در میایم که یادشون بمونه حد و حدود خودشو رعایت کنه!
-پس خدا به دادش برسه،خوب خانوما با اجازه
و با این حرف رفت سمت میز شام،داشتم با نگام رفتنشو دنبال می کردم که آذین زد به پهلوم و در گوشم گفت
-اوهوی غرق نشی؟جمع کن خودتو آنا ،الان بقیه جور دیگه فکر میکنن ها،بعدم فکر کنم باید یه سری مسائلو حداقل برای من یکی روشن کنی
-آذی ،چیزی نیست بخدا
-میدونم که اهل دروغ نیستی،پس هروقت باهم سر فرصت حرف زدیم می فهمیم که چیزی هست یا نه!
-باشه آذی باهم حرف میزنیم
-حالا هم پاشو برو یه چیزی بخور میز شام خلوت شده،ژیگوش حرف نداشت،جوجه کبابشم معرکه بود،دسرم پلمبیر بخور از هموناییه که عاشقشی
-میل ندارم
-غلط کردی پاشو ،مخصوصا که یارم سر میز شامه!
-آذی قرار نبودا!
دستاشو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت
-باشه عزیزم برو شامتو بخور
از جام بلند شدم و رفتم سر میز شام.......
به میز شام نزدیک شدم،چند نفر که نمی شناختمشون و حتما مثل من ترجیح داده بودن الان بیان سر میز بودن، فکر کنم قوم تاتار پیش این مهمونا رو سفید بودن ،از چهار تا بره درسته که به جز اسکلت شون و کله بیچاره اش که تو دهنش سبزی و هویج چپونده بودن چیزی نبود،فکر کنم روشون میشد کله ها رام میذاشتن وسط و با اون لباسای جینگول ونگولشون مغز و زبونشو در می آوردن و میخوردن،از مجسم کردن اون صحنه یه لبخند رو لبام اومد ،رفتم سمت ظرف ژیگو که خدا خیرشون بده یا چشمشون ندیده بود ،یا اینکه دوباره پر شه بود که احتمال دوم درستتر بود و یه تیکه ژیگو برداشتم ،بعدم به پیشنهاد آذین دو تیکه جوجه کباب،داشتم میرفتم سمت میز نوشابه ها که دیدم امیر با ظرف غذاش کنارمیز ایستاده و منو زیر نظر گرفته،تا دید دارم نگاش می کنم،سرشو تکونی داد و خودشو مشغول شام خوردنش کرد.رفتم یه لیوان نوشابه برداشتم و داشتم میرفتم اونطرف که گفت
-اشکال نداره بیام با هم شام بخوریم
شونه امو انداختم بالا
-نه چه اشکالی داره،می تونیم اینبار بگیم دارین ازم خواهش میکنین که به فرهاد آسیب نرسونم
خندید
-میدونی خیلی حاضر جوابی؟
-بده ؟
-نه نه،خوشم میاد از این رفتارت
-خودم میدونم خیلی دوست داشتنیم،واسه همینه که هم جنساتون جرات نمی کنن بهم نزدیک بشن!
از سرِ سرخوشی می خندید
-اما من که واقعا کیف میکنم،میدونی تا حالا کسی جرات نکرده به فرهاد بگه بالای چشمت ابروئه،بعد تو یک کشیده زدی تو گوشش،قیافه ات با این موهای سیاه و چشای براقت مثل گربه های ملوس شده بود
ای وای اینا چیه این میگه؟احساس کردم صورتم قرمز قرمز شده،سرمو پائین انداختمو خودمو مشغول کردم به غذام،البته که فقط باهاش بازی میکردم،<<چرا من همش باید لالمونی می گرفتم جلوی این؟چرا جوابشو نمیدم،اه خودم که می دونستم برام فرق میکنه با بقیه،اما چه فرقی؟مگه من بقیه رو سر این چیزا مسخره نمی کردم؟همین مژگان بدبختو اشکشو در آوردم وقتی فهمیدم میخواد نامزد کنه>>
-چرا غذاتو نمیخوری ؟به نظر من که جوجه اش حرف نداره
-سیرم،میلی ندارم
از جام بلند شدم
-خوب من برم پیش بچه ها
-آنا!!
سرجام ایستادم،اونم از جاش بلند شده بود
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  ویرایش شده توسط: rise   
مرد

 
-من حرف بدی زدم؟چیزی گفتم ناراحتت کرد؟
-نه نه،نمیخوام دوستام براشون سوءتفاهمی پیش بیاد،هرچند که تا الان کلی بهم شک کردن
-مگه چیکار کردی؟تو که با پسرایی که آشنایی خیلی راحت حرف می زنی،مثلا برادر مژگان،خوب منم برادر دوستت هستم دیگه
-آره،اما تو با اونا فرق داری برام
چشماش برق زد
<<وای خدای من،این چی بود گفتم،چرا اینقدر کند ذهن شدم،الان با خودش چی فکر میکنه،فکر می کنه چقدر کم ظرفیتم>>خواستم برم اما جلوم واستاد
-جدی گفتی که من برات فرق میکنم؟
-نه،یعنی ،یعنی منظورم این بود که خوب محسن توی گروهمون بود،رفت و آمد خونوادگی داریم،اما تورو تازه امشب به عنوان برادر بهناز باهات آشنا شدم
چهره اش کدر شد
-فکر کردم واقعا فرق میکنم برات!
از دست خودم عصبانی بودم شدید،این روزا همش مشغول گند زدن بودم
-امیر
-جانم
-من واقعا الان گیجم،نمی دونم چی شده،از وقتی از بندر برگشتم و به تو اولین تلفنو زدم اونم صرفا سر یه شیطنت،فقط سه هفته گذشته،ولی تو این سه هفته کلی تو ذهنم درگیر بودم،همه دوست و آشنا و فامیل فهمیدن من یه چیزیم شده،توی عمرم برای اولین بار مجبور شدم به همه دروغ بگم و ربطش بدم به یه مسئله دیگه،میدونی چرا؟چون خودمم نمیدونم چه مرگم شده،بذار خودمو پیدا کنم ،من ظرفیت اینجور مسائلو ندارم ،یه فرصت کوتاه بهم بده،خودم به موقعش بهت زنگ می زنم،اما به شرطی که اون منشی قرو غمزه ایتون گوشی رو برنداره
چهره کدر شده اش با شنیدن جمله آخرم باز شد
-خانوم محسنی رو میگی؟دختر خوبیه
زبونمو در آوردم و گفتم
-اما من ازش خوشم نمیاد،سعی میکنم به خونتون زنگ بزنم اما به شرطی که بدونم کی خونه هستی،چون حوصله توضیح دادن به بهنازو ندارم که با داداشش چیکار دارم
-من معمولا 9 به بعد خونه ام ،اما اگه میتونی 10 به بعد زنگ بزن که راحتتر باشم
-سعی می کنم همون موقعها بزنم
-دوستت اومده دنبالت
رومو برگردوندم ،دیدم آذین داره اشاره میکنه بیا
- من رفتم
-مواظب خودت باش
رفتم سمت آذین
-حناق بگیری آنا،یه ساعته دارم سر بقیه رو گرم می کنم نیان این طرف،چه خبرته
دستمو انداختم زیر بغلش و گفتم
-میدونی خیلی دوست دارم
-خرم نکن آنا،باید کامل همه چیو بگی،حواست باشه یه واو جا بندازی تو بوقو کرنا می کنم
-خیلی خوب بابا،ببین مامانت میذاره امشب بیای خونمون،فردا هم که جمعه است،افسانه هم هست،سه تایی تو اتاق من جلسه میذاریم
-باشه به مامان میگم ،میدونی که خونه شما حرفی نداره بمونم
-راستی آذی ماشین این پسره فهمیدی چیه؟
-ولش کن آنا
-نوچ نمیشه،امشب باید از دماغش در بیاد،هرچند که یک چک خوابوندم تو گوشش اما کمش بود
-جون من؟کجا زدی تو گوشش؟
جریان رو براش گفتم
-خوبش کردی آنا،بذار ببینیم ماشینش چیه،پروژه پنچری داری؟
-هوم هم اون هم آب بریزم تو باک ماشینش
آذین کلی ذوق کرد ،همیشه پایه همه شیطنتام بود،خندون رفتیم سمت بچه ها،مریم با کنایه گفت
-آنا فکر کردیم دیگه داری به خدمتکارا کمک میکنی میز شامو جمع کنی
با خونسردی گفتم
-نه مریم جون اونو گذاشتم برای تو که می دونم علاقه خاصی به این کارا داری ،شاید اون وسط هم یکی از همین آشپزا ازت خوششون اومدو بختت باز شد
همه زدن زیر خنده،مریم که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت
-آخه میدونی ،وقتی شام خوردن یه نفر اینقدر طول بکشه اونم وقتی که همزمان امیر مشغول شام خوردن باشه این مفهومو میرسونه که یا مشغول دل و قلوه دادن بودی برخلاف اون چیزی که نشون میدی یا اینکه داشتی ظرفا رو جمع می کردی
خونسرد تر از قبل گفتم
-آها پس دردت سر اینه که من داشتم با برادر بهناز شام میخوردم،و میخواستی به همه بفهمونی،آره عزیزم داشتم با ایشون شام میخوردم و راجع به فوتبال و تیمشون صحبت می کردم،همه میدونن که من خیلی فوتبالیم و از همه مهمتر اینم میدونن اهل دل وقلوه دادن نیستم برخلاف بعضیا !
مریم داشت از عصبانیت منفجر می شد،اما من رومو کردم طرف بقیه و گفتم
-بچه ها پاشین بریم وسط شلوغ کنیم
همه موافقت کردن و از جاشون بلند شدند،به جز مریم که لال مونی گرفته بود و سرجاش نشسته بود،بهناز دستمو کشید و گفت
-وای آنا چه خوب حالشو گرفتی،دیدم تو رفته بودی شام یه لحظه از جاش بلند شد وبرگشت مثل اسپند روی آتیش بود،نگو شماها رو دیده،بعدم هی میگفت،ای بابا چه شامی می خوره آنا
-بی خیالش بهناز ،میدونی که هیچوقت تو مدرسه هم تحویلش نمی گرفتیم،نمیدونم چطور مژگان دعوتش کرده
-میدونی که یه فامیلی دوری باهامون داره دیگه،یرادرش سعیدهم با امیر و بهنود همکلاس بوده ،واسه همینم خودشو زود جا کردو اومد،وای امیر و امین اینقد از این بدشون میاد،همیشه هم آویزونشونه،مخصوصا بدش نمیاد امیر یه گوشه چشمی بهش داشته باشه
-بذار خوش باشه بچه،راستی بهناز میدونی ماشین فرهاد کدومه؟
-چطور؟
-اااا پروژه داریم خنگه،فقط اگه بتونی سوئیچشو. کش بری که پروژه کامل میشه
-یه بیوک سفیدداره سقفشم آبیه ،واسه سوئیچم غصه نخور،ما مجبور شدیم با ماشین فرهاد بیایم،میتونم بگم یه چیزی تو ماشینش جا گذاشتم
-ااااا پس برگشتنم اگه شماها بخواین با اون برگردین چی میشه؟
-نه برگشتن با سعید اینا بر میگردیم
وقتی اسم سعیدو می برد چشاش برق می زد،اما بهتر دیدم فعلا هیچی نگم
-قربونت پس برو ببینم چیکار میکنی
هیجان زده رفت اون سمت منم رفتم وسط و با بچه ها مشغول شدیم،بعد 5 دقیقه دیدم بهناز داره بهم اشاره می کنه،سرمو بردم دم گوش آذین و گفتم
-پروژه داره شروع میشه،یواشکی جیم بزن و به میترا هم بگو،به نوشینم بگو حواسش باشه
-باشه برو ما هم میایم
دستمو انداختم زیر بغل بهنازو یواشکی از وسط رقص جیم زدیم،سر رامون هم یه لیوان شربت پرتقال که روی یکی از میزا بود برداشتم و رفتیم سمت ماشین،میترا و آذینم رسیدن
-خوب دخترا،دوتا چرخش پنچر بشه کافیه،منم شربتو میریزم تو باکش،بهناز هوا رو داشته باش
هرکدوممون هیجان زده مشغول کارمون شدیم،با سوئیچ در باک ماشینو باز کردم و شربت پرتغالو ریختم توی باک و درشو بستم،بعدم در جلوی ماشینو باز کردم و نشستم رو صندلی و داشبوردو باز کردم،چشمم به چنتا کارت افتاد،یکیش کارت دانشجویی بود،یکیشم مال فدراسیون فوتبال،جفتشونو برداشتم در داشبوردو بستم،در ماشینو قفل کردم
-بچه ها کارتون تموم شد؟
-آره
-پس بریم،بیا بهناز برو سوئیچ تحفه رو بهش بده ، اینجوری یادش می مونه که دیگه باماها در نیفته
4 تایی خندیدیم و رفتیم سمت پیست رقص........
اون شب ،دم در و موقع خداحافظی که با مژگان داشتیم همه امون یه جورایی بغض کرده بودیم،و جالبش اینجا بود که اون داشت ماها رو دلداری می داد
-دیوونه ها رو نگاه،بابا من فقط چنتا خیابون از مامانم فاصله دارم،
بعد یواشکی گفت
-تازه الان یه پاتوق جدید داریم!
این حرفش لبخند رو به لبِ هممون آورد،همگی براشون آرزوی خوشبختی کردیم و راه افتادیم تا بریم سوار ماشینامون بشیم،قرار بود آذینم با ما بیاد،از بقیه بچه ها دم در خداحافظی کردیم و قرار فردا که پاتختی بود و گذاشتیم،مریم که اصلا جواب منو نداد و پشتشو کرد رفت سمت ماشین برادرش ، بره به درک دختره از خود راضی ،رفتم نزدیک مامان
-مامان جونیم،سیمین جون
-چی می خوای آنا باز؟
-می گم ،یعنی میشه من بشینم پشت رل؟
-نه خیر،تصدیق نداری
-سیمین جون ببین تو که میدونی دست به فرمونم بد نیست،بعدم خیابونا الان خلوته بذار دیگه
مامان یه کم نرم شد
-پس فقط تا سر اتو بان
دستمو دور گردنش حلقه کردم
-قربون سیمین جونِ خوشگلم بشم
-زشته آنا ،این کارا چیه میکنی
-هیچم زشت نیست،دارم مامانمو ماچ میکنم به کسی چه ربطی داره
مامان سری تکون داد و سوئیچو داد دستم،در ماشینو باز کردم تا بقیه سوار بشن
ماشینو روشن کردم ،آروم آروم می رفتم میخواستم ببینم فرهاد چیکار میکنه،کتشو در آورده بود و داشت لگد می زد به لاستیکای پنچر شده،<<این تازه اولشه،حالا پنچری بگیر ببینم ماشینت روشن میشه یانه>>،یه لبخند مرموز رو لبام گذاشتم یه بوق زدم و مکثی کردم،فرهاد برگشت طرف ماشین،تا چشش به ما افتاد پامو گذاشتم رو گازو سریع رفتم سمت در،از توی آیینه دیدم دستشو به نشونه تهدید تکون میده ،اما اصلا برام مهم نبود،حقش بود،دم اتوبان مامان خودش نشست پشت فرمون و رفتیم خونه،حسین و مارال خوابیده بودن،افسانه رفت لباساشو عوض کنه و بیاد اتاق من،منم به آذین یه دست لباس راحتی دادم و خودم مشغول عوض کردن لباس شدم
-وای آنا داشتم منفجر می شدم ازخنده،قیافه فرهاد دیدی؟
-حالا فکر کن آذی ،پنچری بگیره ،بعد ماشین روشن نشه،امشب مجبوره خونه عمه خانوم بمونه
-در کل بغیر یه سری اعصاب خورد شدنای الکی شب خوبی بود،
-اوهوم
-پرید رو تختم و گفت
-خوب حالا بگو ببینم جریان برادرِبهناز چیه؟
-ها!جریانی نداره
-آنا پا می شم خفه ات میکنم مثل آدم بشین و راستشو بگو
نشستم رو زمینو تکیه دادم به کوسن بزرگ توی اتاقم که شکل همبرگر بود،شروع کردم به تعریف از اول اولش،افسانه هم با یه سینی چایی اومده بود تو اتاق،تمام ماجرای امشبم گفتم،بعد رومو کردم طرف آذین و با بغض گفتم
-آذی تو که دیگه منو می شناسی؟
از جاش بلند شد و اومد سمت من ،دستشو دور شونه ام حلقه کرد
-آنا من نمی فهمم چرا داری خودتو اذیت میکنی،این یه حس طبیعیه،سراغ همه میاد
-آخه،آخه من همیشه این چیزا رو مسخره میکردم
-دیوونه،خوب بکنی،میدونی چیه آنا،تو برخلاف اونچه نشون میدی خیلی حساسی،با همه خشونتات یه سری احساس لطیف داری که سعی میکنی مخفیشون کنی،با خودت این کارو نکن آنا،خودتو اذیت نکن،بذار همه چیز به صورت معمول جلو بره،من اطمینان دارم که تو از پس این مسئله برمیایی،به شرط اینکه اینقدر خودتو اذیت نکنی
افسانه گفت
-میدونی چیه،من که میگم این همه اتفاقات توش یه حکمتیه،بهت گفتم که بذار زمان بگذره
احساس راحتی میکردم،انگار یه کوله بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود
-مرسی آذی،مرسی افی،واقعا اگه شماها نبودین من دق می کردم
-خودتو لوس نکن زبون باز
-فقط آذی ،فعلا نمیخوام بقیه چیزی بفهمن
-خیالت راحت آنا،کسی قرار نیست چیزی بفهمه تا زمانی که خودت بگی،منو که میشناسی
-بله یادمه سر جریان مژگان تاوقتی خودش نگفت،تو هم لو ندادی که از همه چی خبر داری
-پس نگران این نباش که کسی چیزی بفهمه
-وای آذی جونم بخدا میدونی که منظوری ندارم،اصلا نمیدونم چرا همش گند می زنم این روزا
-این بارم می بخشم ،عوارض عاشقیه دیگه!
-بذار حالا نوبت تو هم میشه
خمیازه ای کشیدو گفت
- باش تا صبح دولتت بدمد!بخوابیم بابا صبح شد،باید بریم عصری خونه مژگان کلفتی
تو رو تخت من بخواب فقط بالش منو شوت کن،برات بالش میارم،افی پاشو دیگه مهمونی تموم شد،قربون دستت از کمد توی اتاقتونم یه بالشو و یه پتو هم بفرست اینور
افسانه از جاش بلند شد و گفت
-استکانا رو ببر تو آشپزخونه تا برم بالش و اینا بیارم
سرم که رفت رو بالش ،نفهیدم کی خوابم بردکه با صدای زنگ تلفن اتاقم از جام پریدم<کدوم خروس بی محلی بود کله صبح جمعه؟>>،گوشی رو برداشتم و با صدای خواب آلود گفتم
-بله
-وای آنا خواب بودی؟سلام
-سلام،نه داشتم واست عربی می رقصیدم،مگه تو خواب نداری بهناز
-زهر مار ،ساعت 11 صبحه،معلوم نیست تا کی داشتی فک میزدی که تا الان خواب بودی
آذین لای چشمشو باز کرده بود و با صدایی خواب آلود گفت
-کیه؟
-خرمگس معرکه بهناز،حالا بنال ببینم چیه که تا عصر نتونستی صبر کنی،وای به حالت اگه الکی زنگ زده باشی ها
-اا دیوونه رو،نفهمیدی که دیشب فرهاد مجبور شد ماشینشو بذاره خونه عمه بهنود
-خوب اینو که میدونستم ،تازه شبم می موند اونجا تعجب نمیکردم،این بود خبر مهمت؟
-وای بابا صبر کن،با هزار زحمت پنچر گیری کردن،بیچاره امیرم مجبور شد بمونه ،ساعت 4 صبح اومد خونه
با شنیدن اسم امیر گوشام تیز شد
-خوب،هیچی دیگه همین یه ربع پیش از خواب بیدار شد،اومد تو اتاقم و کلی دعوام کرد
-بیخود،خواستی بگی من خبر ندارم
-خوب نشد،چون سوئیچو من گرفته بودم
-خوب بعدش؟
-هیچی دیگه،بعدم گفت به دوستت زنگ بزن کارتای فرهادو بیاره عصری بده دست تو که بدی من به دستش برسونم.
-بیخود کارتاش دست من نیست،این یکیو دیگه حاشا کن خنگه،اه،این یه کارو که میتونی بکنی؟حتما مثل بز گفتی دست منه؟
-آنا گوشی دستت ،امیر اومد اینجا، میخواد باهات حرف بزنه
-بیخود من حرفی ندارم باهاش
-سلام آنا خانوم
<<وای خدای من،خوب شد حرف بد نزدم>>
-سلام
-خوبین؟البته خوب که باید باشین،با اون دردسری که واسه من درست کردین
-وا !من به شما چیکار داشتم،خوب البته دوستتون حقش بود
-حقش بود یا نه رو من نمیدونم،کارتون اخلاقی بوده یا نه هم نمیدونم،فقط لطف کنید کارتای فرهادو عصری بدین بهناز بیاره که فردا برسونم به دستش
<<آقا رو داره به من درس اخلاق می ده ، یه درس اخلاقی نشونت بدم که واسم از اخلاقیات حرف نزنی،حالیت می کنم>>،اون کارتا خیلی مهه ،مخصوصا کارت دانشجویی
-ببینین آقای محترم کارتای دوستتون پیش من می مونه تا ادب بشه،یاد بگیره که هر غلطِ اضافی نکنه،نمیدونم چند روز تنبیه براش لازمه،هروقت وقتش شد می دم بهناز بهتون برسونه،الانم میخوام برم دوباره بخوابم،حوصله ندارم،روز خوش
گوشی رو تلقی گذاشتم،آذین با چشای پف کرده گرد شده اش به من زل زده بود
-ها تو چیه؟
-امیر بود؟
-بله،کارتای دوست جونشونو میخوان،ولی کور خونده میخواد به من درس اخلاق بده!بگیر بخواب بابا،بی خیال
بعد دومرتبه سرمو گذاشتم رو بالش
-می گم آنا برای بهناز بد نشه؟
-ها؟
از جام پریدم و نشستم
-راست می گی ،چون اون سوئیچو گرفته،از قرار معلوم هم که برادر گرامیش به اخلاقیات عجیب پای بنده!وای بذار زنگ بزنم به بهناز
شماره خونه بهناز اینا رو گرفتم و دعا دعا کردم که خودش یا رویا گوشی رو بردارن اصلا هر کسی به جز امیرگوشی رو برداره
-بله؟
نفسی از سر آسودگی بیرون دادم
-سلام رویا جون،خوبی؟ من آنام اما اسممو نیار لطفا
-سلام عزیزم،خوبی؟حتما
-رویا جون بهناز دم دسته؟
-آره عزیزم گوشی،بهناز ،بهناز بیا دوستت پشت خطه
صدای امیر بلند شد،
-کدوم دوستش؟
-وا مگه تو دوستاشو میشناسی همه رو؟بهناز بیا دیگه
بهناز گوشی رو گرفت،صداش گرفته بود
-بهناز اسم منو نیار،فقط زنگ زدم بهت بگم عصری کارتا رو میارم ،الانم به اون برادر عنقت حرفی نزن که کارتا رو می بری،بذار حداقل حالا که تورو اذیت کرده یه کم جلز ولز کنه
-راست میگی آ........آذین جون
-زهر مار نزدیک بود سوتی بدی،عصری می بینمت،الانم الکی با خودت حرف بزن وبعد قطع کن من حوصله ندارم،خداحافظ
گوشی رو که گذاشتم،نفسمو دادم بیرون
-اوه اوه چه جبروتی داره این داداشِ بهناز آذی ،خوب شد گفتی به بهناز زنگ بزنم وگرنه این آقای اخلاقیات معلوم نبود چه بلایی سر بهناز بیچاره می آورد،فقط خدا کنه بهناز دهنشو باز نکنه که من عصری کارتا رو می برم،حداقل تا شب یه کم حرص بخوره!
-وای از دست تو آنا،بقول خودت اصولا که تو آدم نمی شی!
-پاشو بابا الان صدای مامانم در میاد،ما رو که از خواب ناز کشیدن بیرون حداقل بریم خودی نشون بدیم
-آره منم برم خونه دوش بگیرم ولباسامو عوض کنم برای عصر زودتر بریم کمک مژگان،طفلی یه خواهرم نداره کمکش باشه،محسن و مرتضی هم که هیچی
-آره راست میگی،اما حالا من و تو خواهر داریم ،چه فایده،هیچ کدومشون پیشمون نیستن،خواهر تو که آمریکا و خواهرای من هم که هر کدوم یه طرف افتادن
افسانه در اتاقو باز کرد ،سرشو از لای در آورد تو
-شماها بیدارین؟پاشین بیاین که خاله می خواد میز صبحانه رو جمع کنه
-سلام افسانه جون
-سلام افی،باشه الان میایم
به آذین گفتم
- برو دستو صورتتو بشور تا منم اینجا رو مرتب کنم و بیام
-بذار کمکت کنم
-ای بابا برو دیگه چقدر تعارفی شدی
آذینو هلش دادم و خودم در حال مرتب کردن اتاقم داشتم فکر میکردم چه طور حال امیرو بگیرم.........
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
مرد

 
قسمت ۵


اون روز عصر،همزمان با بهناز و رویا رسیدیم دم خونه مژگان،از ماشین که پیاده شدم چشمم افتاد به امیر که پشت یه تویوتای قهوه ای نشسته بود،مخصوصا اخمامو کردم تو هم و رومو کردم اون طرف و منتظر مامان و افی شدم،فقط صدای یه ویراژو شنیدم و رد شدن سریع ماشین امیر،شونه هامو بالا انداختم و با مامان اینا وارد شدیم،موقع عوض کردن لباسا کارتا رو دادم بهناز
-فقط بخاطر اینکه اون داداش اخلاقیاتت اذیتت نکنه کارتارو میدم وگرنه که عمرا حالا حالاها اون پسره دیلاق باید حسرت کارتاشو می کشید
بهناز گونه امو بوسیدو گفت
-مرسی آنا،بخدا امیرم تو دلش هیچی نیست،این کارت دانشجویی اگه نباشه فرهادو راه نمیدن تو دانشگاه
-به درک که راه نمی دن ،ولش کن بهناز بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم ،ما که کار خودمونو کردیم،فقط به برادرت نگفتی کارتا رو امروز میبری که؟
-نه نگفتم
-خیلی خوب ،بیا بریم
تا شب خونه مژگان بودیم ساعت 8 از جامون بلند شدیم ،چون افسانه باید برمی گشت تهران ،مامانم صبح کلاس داشت، شاممو که خوردم یه کمی تو درسا به بنفشه کمک کردمو رفتم تو اتاقم یه کتاب برداشتم تا چشام خسته بشه و بخوابم،داشتم حین خوندن کتاب چرت می زدم که خطِ اتاقم زنگ خورد،یه نگاه به ساعت کردم ،11.30 شب کی با من کار داشت،سریع گوشی رو برداشتم
-بله؟
صدای خسته امیر تو تلفن پیچید
-سلام آنا
می خواستم گوشی رو بذارم اما نمیدونم چرا این کارو نکردم
-بفرمائید؟امرتون؟شماره منو از کجا آوردین؟مگه نگفتم که خودم زنگ می زنم
-با اون اخم عصرت مطمئن بودم که زنگ نمیزنی
-عجب خوبه پس اخلاقام اومده دستت،پس حالا چرا زنگ زدی؟اصلا بهناز بیجا کرده شماره منو بهت داده،خیالت راحت شد آبرومو بردی؟
-ببین من خیلی خسته ام،عصری تمرین داشتم،دیشبم به لطف تو دیر خوابیدم
-خوب به من چه ربطی داره بفرمائین به جای اینکه این وقت شب زنگ بزنین و رو اعصاب من راه برین،لالا کنین
-آنا تو رو خدا اینقدر با من لج نکن
-من با شما لج ندارم آقا،کارتای دوستتونو می خواستین رسید دستتون،اینم بدونید آقای اخلاقیات فقط بخاطر بهناز کارتا رو برگردوندم وگرنه که دوستتون پشت گوششو می دید کارتا رو می دید
-آنا تورو خدا یه کم دست از این بچه بازیات بردار،هر کاری یه راه حل داره،باور کن کاری می کردم که فرهاد بیاد معذرت خواهی
از عصبانیت نمی فهمیدم دارم چی می گم،سعی میکردم صدام خیلی بالا نره که مامان اینا بیدار بشن
-ببین آقا بزرگه،آقای اخلاقیات من همینم،یه بچه! پس لطفا خودتو درگیر بچه بازیای من نکن و پاتو از زندگیم بکش بیرون،برو سراغ اونایی که بزرگن و در گیر بچه بازیاشون نمیشی، نیازی هم به معذرت خواهی دوست عزیزتون ندارم ،زت زیاد!
گوشی رو گذاشتم و از پریز کشیدم و زدم زیر گریه،اونقدر گریه کردم که به سکسکه افتادم،سرمو رو بالش محبوبم فشار دادم و با خودم گفتم
-اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم،پسره پررو،به من می گه بچه،بره به درک،بره به جهنم
اما ته دلم از بد و بیراهام راضی نبود،یه کم که آروم شدم دیدم حق داره،حداقل در مورد رفتارم با خودش حق داره،<<خاک تو سرت آنا،یه کم جلوی زبونتو بگیر بد نیستا،طفلی پسره صداش از خستگی در نمی اومد،اونقدر براش مهم بودی که بهت رنگ زد،بیخود زنگ زد،من که دیگه بهش کاری ندارم،خواهیم دیدآنا خانوم،حالا می بینی ،اصلا بهتره فردا فکر کنم که چه غلطی کردم>>چراغ اتاقمو خاموش کردم ،اما خوابم نمی برد،صدای اذونو که از مسجد شنیدم از جام بلند شدم وضو گرفتم و نماز صبحو اقامه بستم،آقاجونم همیشه می گفت که تو سجده آخر هر نماز،هر آرزویی داری بگو برآورده میشه،سجده این بارم خیلی طولانی شد،از خدا خواستم راه درستو بهم نشون بده بعد از نماز آرامش خاصی گرفتم،رو تختم دراز کشیدم و حیلی زود خوابم برد.......
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم،کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم،چشمم به یادداشت مامان افتاد که کنار تختم بود افتاد،
-من و بنفشه ظهر خونه نیستیم،بابا هم امروز ناهار نمیاد،برای خودت یه چیزی درست کن
خب،خدارو شکر،امروز آشپزی نداشتم،رفتم تو آشپزخونه و یه چایی برای خودم ریختم ،و پشت میز نشستم،افکارم با صدای زنگ تلفن از هم پاشید،رفتم سمت هال و گوشی رو برداشتم
-بله
-سلام آنا
بهناز بود
-سلام بهناز ،خوبی؟
-آره تو چطوری؟چرا خط اتاقتو جواب نمیدی؟
یادم اومد دیشب پریزو کشیده بودم
-دیشب مزاحم تلفنی داشتم،تلفنو کشیدم
-وا؟راستی امیر بهت زنگ زد؟شایدم موفق نشده ها؟ تو که می گی تلفنتو کشیده بودی ،من با اجازه ات شماره اتو بهش دادم
-چرا اونوقت شماره منو به برادرت دادی بهناز؟
-خوب میخواست ازت تشکر کنه بخاطر پس دادن کارتای فرهاد
-لزومی نداشت تشکر کنه،کار منم اشتباه بود که کارتای اون بچه ننه بی جنبه رو برداشتم
-حالا خواستم بگم از دست من دلخور نشی یه موقع که شماره تو دادم به امیر،حالا هم که میگی تلفنتو کشیده بودی پس در جریان باش که بهت زنگ می زنه
بیچاره خبر نداشت دیشب چه بلایی سر برادرش آورده بودم
-نه بابا عیب نداره،امیر که غریبه نیست ،برادر توئه دیگه،مثل محسن و مرتضی می مونه،یا برادر میترا،تو که میدونی بهناز رفتارای منو به کسی رو نمی دم
-اتفاقا میدونی امیر در موردت چی گفت؟
کنجکاو شدم ببینم با این همه حرفای نامربوط نظرش راجع به من چیه
-چی؟
-گفت این دوستت معلومه از اون دخترای شیطونیه که در عین حال اینکه با پسرا مثل دخترا راحته اما به هیشکی هم رو نمیده ازش یاد بگیر
-خوب راست گفته یاد بگیر ازم ،که تا اسم سعید برادر مریم جون میاد چشات برق نزنه
-اااااا آنا!
-زهر مارِ آنا،یعنی باور کنم خبری نیست دیگه؟ببین بهناز درسته که از من دوسال بزرگتری اما خودتم میدونی که من چقده تیزم
-بابا به خدا خبری نیست،خوب راستش من ازش خوشم میاد،اونو نمی دونم
-داداش بااخلاقیاتت خبر داره؟
-وای نه آنا ،چیزی نیست که ،یه موقع بهش چیزی نگی
-خلی بهناز؟ من با داداش تو چیکار دارم که بخوام حرفی بزنم،فقط حواست باشه ،بعدم فکر کنم رابطه ات با امیرتون بد نباشه،اگه در جریان باشه و خودت بهش بگی بد نیست
-روم نمیشه،چی بگم بهش ،بگم از دوستت خوشم میاد؟
تو دلم گفتم<<چه طور بلدی پته بقیه رو به آب بدی،برای خودت لال مونی گرفتی>>
-نمی دونم چی بگم،بهرحال حواست باشه،مخصوصا مریم جون که بدش نمیاد بیشتر با شماها فامیل بشه
-اه،بلا به دور،نه امیر و نه امین واسه این دختره تره هم خورد نمی کنن،البته بابام بدش نمیاد با فامیلشون وصلت کنه
-خوب تورو بده که با فامیلشون وصلت صورت بگیره!
نیشش باز شد
-خدا از دهنت بشنوه
-کوفت،برو دیگه مزاحمم نشو ،باید یه خورده خونه رو مرتب کنم
-باشه ،تلفنتم وصل کن ،داداش طفلیم پشت خط نمونه،وگرنه شماره خونه رو میدم ها!
-اااااا غلط میکنی،نکنی این کارو بهناز ها که اونوقت ،وقتی زنگ بزنه منم مجبور می شم بگم که خواهر جونش عاشق شده
-خیلی خوب بابا خودم می دونم،تو هم دیگه آتو دستت اومد نمیشه سر به سرت گذاشت،سلام برسون،خداحافظ
-درو دیوارا هم برات سلام میرسونن،اما تو به رویا سلام برسون،خداحافظ
تلفنو که گذاشتم رفتم تو اتاقمو و پریز تلفنمو وصل کردم،بعدم مشغول مرتب کردن خونه شدم.نمی دونم چرا همش منتظر بودم که امیر زنگ بزنه،اما زهی حیال باطل.
دوشنبه صبح داشتم مجله می خوندم که تلفن زنگ زد،عجیب به زنگ تلفن حساس شده بودم،تازه امیر که شماره خونه رو نداشت،گوشی رو برداشتم
-منزل خانم معتمد؟
-بفرمائید
-از سفارت فرانسه تماس می گیرم،می خواستم با خانوم آنا معتمد حرف بزنم
-بله خودم هستم
-ویزاتون حاضره،تا آخر هفته با پاسپورت و اصل بلیط اوکی شده اتون ساعت 10.30 صبح سفارت باشین
انگار همه دنیا آوار شد رو سرم،هر کی بود با شنیدن این خبر خوشحال می شد،اما من.....انگار غم عالم اومد توی دلم
-بله حتما،مرسی
گوشی رو گذاشتم و به تلویزیون خاموش خیره شدم<<اصلا به مامان اینا نمی گم که ویزام آماده است،خوب بالاخره که می فهمن>> گیج و منگ بودم،ظهر که مامان اومد خونه،دید قیافه ام گرفته است
-چیزی شده آنا؟
-نه مامان،فقط....
-فقط چی آنا،بگو دیگه جون به سرم کردی
-از سفارت زنگ زدن
-چیه بهت ویزا ندادن؟
-ویزام آماده است مامان،تا آخر هفته باید برم سفارت که بخوره تو پاسم
مامان نفسی از سر آسودگی کشید و گفت
-خب خدارو شکر،فکر نمی کردم بهت ویزا بدن،خیالم راحت شد
-چیه اونقدر جاتونو تنگ کردم سیمین خانوم؟دوست دارین زودتر از شرم راحت بشین؟
مامان ابروشو بالا انداخت و گفت
-این چه طرز حرف زدنه آنا؟یعنی چی این حرفا،نمی فهمی بچه بخاطر خودت خوشحالم که از این بلاتکلیفی در میای،همه از خداشونه برن،میدونی که برای دخترای مجرد زیر 18 سال چقدر سخت میگیرن،برو خدارو شکر کن که به این راحتی بهت ویزا دادن،دست داداش درد نکنه با دعوت نامه اش
صدامو بردم بالا
-چقدر همه اتون می کوبین سرم که من بچه ام؟آره بچه ام، نمیخوام برم ،دوست ندارم از اینجا برم مامان خانوم،نمیخوام
بعدم رفتم تو اتاقم و درو محکم بهم زدم،اولین بار بود که با مامان این طور حرف میزدم ،اما تو اون حال به نادرستی کارم فکر نمیکردم،احمقانه و بچه گانه فکر می کردم که میخوان منو از سر خودشون وا کنن.تا شب از اتاقم بیرون نیومدم،حتی وقتی بنفشه اومد برای ناهار صدام کنه،خودمو به خواب زدم،شب بابا اومد پشت در اتاقم،در زد
-آنا میتونم بیام تو
-بفرمائین بابا
-سلام بابایی
-سلام دخترِبداخلاقِ من،شنیدم امروز شورش کردی
-مامان خانوم فقط بلده آمار منو بهتون بده
-آنا خوشم نمیاد راجع به مادرت اینجوری حرف بزنی؟اون یه مادره و نگران سرنوشت بچه هاش،تو خودت تا مادر نشی نمی فهمی بابا،در مورد رفتنت من و تو با هم حرف زدیم نه؟قرار شد بری درستو بخونی و دوست داشتی بمونی اگرم نه که برگردی
-بابا دوست ندارم برم،چیکار کنم دست خودم نیست،دلم تنگ میشه
-ببین عزیزم،میدونی که هر وقت دلت تنگ بشه و تعطیلات باشه میتونی بیای و به ما سر بزنی،ما هم به تو و آزاده سر می زنیم،پس دلتنگی معنا نداره
با شنیدن اسم آزاده داغ دلم تازه شد
-وای بابا همه چی به کنار ،با این خانوم دستوریتون چیکار کنم؟
بابا زد زیر خنده
-خانوم دستوری منظورت آزاده است؟
-بله دیگه،پس کی بهش میاد این لقب آخه؟
-ببین آنا شما دوتا در طول روز خیلی کم هم دیگه رو می بینین،چون میدونی که آزاده هم درس میخونه وهم سر کار میره،پس اون بارم گفتم سعی کن باهاش کنار بیایی
نمی دونستم باید چیکار کنم واقعا
-بابا اون بار گفتین اگه نتونستم بمونم،برگردم یادتونه؟
-آره یادمه،اما به شرطی که دلیلت واقعا قانع کننده باشه
-پس منم یه شرط دارم،اگه دیدم واقعا نمی تونم بمونم و اذیت می شم بر گردم،باشه؟
-من می دونم تو اگه بخوای میتونی بمونی ،اما باشه قبول،حالا هم پاشو بخاطر رفتار زشت ظهرت از مامانت عذر خواهی کن،فکر نکن اونم براش آسونه از شماها جدا بشه،اما پا رو دلش می ذاره تا آینده شماها روشن باشه،تازه کلاغه گفته ناهارم نخوردی،پاشو که منم خیلی گرسنه امه.
گونه بابا رو بوسیدم و از جام بلند شدم،دستمو زیر دستش حلقه کرم و از در اتاق رفتیم بیرون،مامان مشغول تصحیح ورقه بود،اصلا بهم محل نذاشت،رفتم جلو نشستم کنارش و سرمو گذاشتم تو سینه اش و بوشو تو مشامم پر کردم، به نظرم خوش بو ترین بوی دنیا رو میشد توی بغل مامانا پیدا کرد،عاشق بوی خوش مامانم بودم
-سیمین جون من بگم غلط کردم بد حرف زدم،آشتی میشی؟
مامان جوابمو نداد
-سیمین جونی،من اگه بگم پیش مرگت بشم،اخماتو نبینم چی؟
-خودتو لوس نکن،خدا نکنه،لازم نکرده کاری بکنی فقط بار آخرت باشه که با من اینطوری حرف زدی ها
-من غلط بکنم اگه یه بار دیگه بخوام با مامان خوشگلم اینجوری حرف بزنم،گردن من از مو باریکتره اگه بار دیگه اینطوری حرف زدم بزن قطعش کن،اصلا خودم سرمو می برم خوبه؟
دستشو دورم انداخت روی سرمو بوسید و گفت
-بفهم که بدتو نمیخوام ،خودتم میدونی بری چقدر دلم برات تنگ میشه،اما فقط برای خودته
-میدونم مامان،باشه چشم هرچی شما بگین،حالا بگو ببینم شام چی داریم که خیلی گرسنه ام
-کنتاکی درست کردم،فقط سس سالادو درست کن و میزو بچین،بنفشه باید بخوابه
-چشم سیمین جونیم
اون شب سر میز شام همش سعی میکردم که شلوغ کاری کنم و نشون بدم واقعا از اینکه دارم می رم دیگه ناراحت نیستم،اما توی دلم آشوب بود.ندیدن مامان و بابا و بنفشه برای مدت طولانی خارج از توان من بود.
رو تختم دراز کشیده بودم و جدول حل می کردم،کاری که هر وقت بهم ریخته بودم انجام میدادم که به هیچ چی فکر نکنم،تلفن اتاقم زنگ خورد،ساعت 11 شب بود،یعنی میشه امیر باشه؟آمادگی اشو نداشتم که حرف بزنم،یعنی خجالت می کشیدم، بعدم با اون رفتار زشت من عمرا امیر باشه حتما یکی از بچه هاس،گوشی رو برداشتم
من اگر کشته شوم باعث بد نامي توست!
موجب شهرت بي باکيو خود کاميه توست!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

تمام نا تمام من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA