انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


زن

 
رمان too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه



  • نویسنده:کریستین هیگینز
  • ترجمه: aixi؛آیدا کاربر انجمن ۹۸یا
  • عنوان اصلیش:too good to be true
  • ژانر: عاشقانه
  • کتاب ۳۲۹ صفحه و چاپ سال۲۰۰۹

  • خلاصه ی داستان :

۳هفته قبل از ازدواج گریس امرسون ، نامزدش عروسی رو بهم میزنه و میگه که عاشق خواهر گریس شده .... گریس که الان یه معلم تاریخه ، وقتی نوجوون بوده عادت داشته که برا خودش دوست پسرهایی خیالی رو تصور کنه ... و چون از دلسوزی همه خسته شده بوده ، یه بار دیگه ، یه دوست پسر خیالی دیگه از خودش میسازه و به همه میگه که داره با یه نفر به اسم وایات قرار میزاره .... تا اینکه با همسایه ی خوش قیافش ، کالاهان اوشی اشنا میشه

کلیمات کلیدی:رمان/رمان خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه/رمان خارجی/خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه/داستان/داستان خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه/داستان کریستین هیگینز /رمان کریستین هیگینز /نویسنده.کریستین هیگینز /مترجم aixi
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
زن

 
مقــدمـــه


این که من برای خودم یه دوست پسر خیالی بسازم اصلا چیز جدیدی نیست و این موضوع رو علنا تصدیق میکنم. بعضی از مردم میرن و کالاهای درون ویترین
مغازه رو نگاه میکنن بدون اینکه وسعت خریدش رو داشته باشن. بعضی ها عکس مکان هایی رو نگاه میکنن که هیچ وقت نرفتن. و بعضی هام تصور میکنن که با یه پسر خیلی خوب قرار میزارن ، در صورتی که این طور نیست.
اولین باری که این اتفاق برای من افتاد توی تعطیلات موقت سال سوم راهنمایی بود. هیتر اف ، هیتر ب و جسیکا ا در حلقه کوچک معروفیتشون وایستاده بودن . و روژ لب براق و سایه چشم زده بودن و کتابای جیبی بامزه و دوست پسر داشتن . اون موقه ها ، بیرون رفتن با یه پسر به این معنا بود که اون پسر ممکن بود وقتی داره از هال رد میشه تورو بشناسه ، ولی بازم این خودش یه سمبلی بود . چیزی که من نه اون رو داشتم نه سایه چشم رو .
هیتر اف در حالی که داشت مَردش_ جوی ادامز_ رو نگاه میکرد که داشت یه قورباغه رو به دلیلی که فقط برای پسرای سال سوم راهنمایی معلومه میکرد تو شلوارش ، میگفت که ممکنه با جوی بهم بزنه و با جیسون بره بیرون
و من ناگهان بدون اینکه فکر کنم گفتم که منم با یه نفر قرار میزارم . ..با یه پسر از یه شهر دیگه.اون سه تا دختر معروف با یه علاقه ناگهانی ونگاه های تیز برگشتن و من رو نگاه کردن و من خودم رو دیدم که دارم درباره تیلور ، کسی که واقعا بامزه است ،باهوشه و مؤدبه صحبت میکنم.
یه پسر 14 ساله که خانوادش زمین های پرورش اسب دارم و از من خواستن که برای کره اسب جدیدشون یه اسم انتخاب کنم و اموزشش بدم تا برای خودم بشه
مطمئنا همه ما یه همچین ادمی رو تصور میکنیم . مگه نه؟ چه ضرری داشت که تقریبا باور کنیم که یه همچین ادمی در مقابل پسرایی که تو شلوارشون یه قورباغه دارن وجود داره. این تقریبا مثل باور داشتن خدا بود- تو مجبوری ، چون راه دیگه ای نداری؟
اون دخترا حرف من رو باور کردن و کلی سوال ازم پرسیدن و با احترام به من نگاه میکردن
هیتر ب حتی من رو به جشن تولدش دعوت کرد و من با خوشحالی قبول کردم. البته ، تا اون موقع من باید این خبر غمگین که زمین های تیلور سوخته و اونا با کره اسب جدید من _ خورشید نیمه شب _ به اورگان رفتن رو به بقیه میگفتم
شاید هیتر ها و بقیه بچه های مدرسه حقیقت رو حدس میزدن ، ولی من فهمیدم که اصلا برام مهم نیست . تصور کردن تیلور درحقیقت ، حس....خیلی خوبی داشت
بعدا وقتی 15 سالم بود و ما به شهر مونت ورنون -نیویورک ، جایی که دختراش موهای صاف و دندان های خیلی سفید داشتن نقل مکان کرده بودیم
من یه پسر جدید رو از خودم ساختم. جک ، دوست پسرم از شهر قبلیم. اه ، اون خیلی جذاب بود ( مدرکش هم عکس توی کیف پولم بود که من با دقت از کاتالوگ جی.کرو کنده بودم ). پدر جک یه رستوران واقعا خوشگل داشت به اسم له سیرک ( هی من اون موقع 15 سالم بود ).جک و من روابطمون رو خیلی اروم پیش میبردیم...و بله ما همدیگه رو بوسیده بودیم ، و در حقیقت به مرحله بعدی هم رسیده بودیم ولی چون جک خیلی مودب بود ، تو همون مرحله توقف کردیم
ما میخواستیم صبر کنیم تا وقتی بزرگ تر شدیم . شاید نامزد میشدیم و از اون جایی که خوانواده اون خیلی من رو دوست داشتن ، میخواستن که جک برای من یه حلقه از تیفانی بگیره ، نه یه الماس اما شاید یه یاقوت کبود ، یه جورایی مثل پرنسس دایانا ولی یه کم کوچک تر.
متاسفم که مجبورم این خبر رو بهتون بدم که من و جک بعد از گذشت 4 ماه از سال دوم دبیرستان برای اینکه در دسترس پسرای محله باشم از هم جدا شدیم. ولی استراتژی من نتیجه نداد...پسرای محله چندان علاقه مند نبودن. البته نه در مورد خواهر بزرگترم... مارگارت بعضی مواقع وقتی از کالج میومد با هم میرفتیم بیرون و پسرا با یه نگاه عاشق زیبایی مسحور کننده اون میشدن. حتی خواهر کوچکتر من که اون موقع راهنمایی بود هم این رو نشون میداد که قراره یه زیبای فوق العاده بشه. ولی من با هیچ کس نبودم و ارزو میکردم کاش هرگز با دوست پسر خیالیم بهم نمیزدم و دلم برای گرمای لذت بخش تصور اینکه چنین پسری من رو دوست داره تنگ شده بود
بعدش نوبت جین فیلیپ بود. جین فیلیپ به رو خاطر پسرای سمج و ازاردهنده دانشگاه از خودم ساخته بودم.
پسری که تخصص شیمی داشت و احتمالا دچار سندرم اسپرژر . من به هم اتاقیم یاد داده بودم که با خط خرچنگ قورباغه پیام هایی رو بنویسه و اونا رو به در اتاق بچسبونه تا همه اون رو ببینن " گریس - جی . فیلیپ دوباره زنگ زده بود و میخواد که تعطیلات رو تو پاریس بگذرونی. . بهش زنگ بزن"
من عاشق جین فیلیپ بودم ،عاشق تصور اینکه یه چنین مرد خوش لباس فرانسوی از من خوشش میاد! اینکه اون بر روی پل های فرانسه می ایسته و به تور ماهی گیری بزرگ نگاه میکنه و مشتاق منه و در حالی که داره شکلات میخوره و شراب خوب مینوشه اه میکشه. اه ، من مدتها بود که جذب جین فیلیپ شده بودم و تنها رقیب اون رت باتلر { شخصیت کتاب بر باد رفته } بود که من تو سن 13 سالگی کشفش کرده بودم و همیشه دوسش داشتم
تمام سالهای دهه 20 سالگی من و حتی الان که من 30 سالمه ، جعل دوست پسر برام یه توانایی حیاتی بود. فلورنس ،یکی از زنان پیر کوچک دهکده گلدن مییدو سینیور ، جدیدا در کلاس رقصی که من در اموزشش کمک میکردم ،خواهر زاده خودش رو به من پیشنهاد کرده بود
" عزیزم ، تو عاشق برتی میشی " و وقتی داشتم در حین رقص اون رو به سمت چپ برمیگردوندم جیر جیر میکرد
" میتونم شماره تورو بهش بدم؟ اون یه دکتره .متخصص بیماری ها و اختلال پا است. فقط اون یه مشکل کوچولو داره . دخترای امروزی خیلی سلیقه ای شدن. تو زمان ما اگه تو 30 سالت بود و هنوز ازدواج نکرده بودی ، بهتر بود که میمردی. حالا مگه چیه که اون سینه داره؟ مادرشم چاق و چله بود...."
و همون موقع یه پسر خیالی دیگه به وجود اومد " اه ، اون خیلی خوب به نظر میاد فلو ...ولی من تازه شروع کردم به قرار گذاشتن با یه پسری به اسم درت"
خوب من این کارو فقط جلوی مردم نمیکنم، قبول دارم. من از دوست پسرای اورژانسی همچنین به عنوان...خوب بزار بگیم به عنوان راهی برای کنار اومدن با مشکلات استفاده میکنم
برای مثال ، چند هفته پیش ، داشتم با ماشین از مسیر تاریک و خلوت کانکتیکات به سمت خونه میروندم و به نامزد سابقم و عشق جدیدش فکر میکردم ،
که لاستیکم پنچر شد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
همونطور که داشتم با مرگ دست و پنجه نرم میکردم ، هزاران فکر تو ذهنم شکل گرفت، حتی وقتی که داشتم با فرمون ماشین کشتی میگرفتم و سعی میکردم از چرخیدن ماشین جلوگیری کنم ، حتی وقتی صدای فریادی که از دور دست میومد رو شنیدم که میگفت " اه خدایا اه خدایا" و فهمیدم که اون صدای خودمه .
اول اینکه من هیچ لباسی نداشتم که تو مجلس ختم خودم بپوشم ، ( اروم اروم ، نمیخوام ماشین بچرخه ) دوم اینکه اگه قرار بود تابوتم روباز باشه ، امیدوار بودم که موهام توی مرگم هم مثل همه زندگیم فر نباشه ( بیشتر سعی کن ، بیشتر سعی کن ، داری کنترل ماشین رو از دست میدی ) . خواهرام ناراحت میشن ، پدر و مادرم از غصه گیج میشن و حداقل برای یه روز دیگه دعوا نمیکنن ( گاز بده ، این جوری ماشین راست میشه ) . و خدای من ، اندرو برای تمام زندگیش حسرت این رو میخوره که چرا من رو ول کرده وهمیشه به خاطر کاری که کرده عذاب میکشه.
( حالا اروم اروم سرعت رو کم کن ، خوبه خوبه ، هنوز زنده ای )
وقتی ماشن بالاخره در کنار جاده متوقف شد ، نشستم و بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم میلرزیدم ، قلبم مثل یه پنجره شل و ول توی توفان ، با سر و صدا مقابل قفسه سینم حرکت میکرد
" خدایا خدایا ممنونم خدایا " دعا میکردم و کور کورانه دنبال موبایلم می گشتم
اه ، گوشیم انتن نمیداد ( معلومه ) . چند لحظه ای منتظر موندم و بعد دست کشیدم ، خودم باید این کارو میکردم. توی بارش متوالی و هوای سرد مارچ از ماشین خارج شدم و لاستیک پنچر شده رو بررسی کردم. صندوق عقب رو باز کردم و جک و لاستیک زاپاس رو بیرون اوردم. با این که تا اون موقع هیچ وقت این کار رو نکرده بودم ، ولی در حالی که ماشینا پی در پی از کنارم میگذشتن و اب سرد رو میپاشوندن روم ، یاد گرفتم که باید چی کار کنم
دستام تاول زد ، یه ناخنم شکست ، کفشم داغون شد و سرتاپام هم چرب و لجنی شده بود
و هیچ کس برای کمک به من توقف نکرد. به کل هیچ کس. حتی هیچ کس جلوی من ترمز هم نکرد.
همونطور که داشتم ناسزا میگفتم و به خاطر بی رحمی دنیا ناراحت بودم و همچنین به طرز مبهمی به خاطر عوض کردن لاستیک به خودم افتخار میکردم سوار ماشین شدم . به خاطر سرما و ابی که روم پاشیده شده بود و کثیفی ، دندون هام به هم میخورد و لبم ابی بود. تو راه برگشت ،به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم یه حموم اب داغ و لباس خواب پشمی بود . ولی به جاش فهمیدم که مصیبت منتظر منه
از شواهد موجود این طور برداشت میشد که ، انگوس - سگ تریر کوهستان غربی من - قفل مخصوص کودکانی که روی در کابینت تازه رنگ شده من بود رو جویده و سطل اشغال رو بیرون کشیده . اون رو خالی کرده و مرغ با کیفیت بدی که من صبح دور انداخته بودم رو خورده. و ظاهرا در این مورد اینکه اون مرغ خراب بود هیچ شکی وجود نداشت . سگ بیچاره من با چنان شدتی بالا اورده بود که استفراغش به دیوار اشپزخونه من پاشیده شده بود . به طوریکه یه مقدار از اون مایع زرد-سبز به صورت گربه روی ساعت من پاشیده شده بود. رد اون کثیفی به سمت اتاق نشیمن کشیده شده بود ، جایی که من انگوس رو در حالی که خودش رو روی فرشی که تازه تمیزش کرده بودم پهن کرده بود پیدا کردم
سگ من شرورانه یه اروغ زد ، پارس کرد و دمش رو با عشق گناهکارانه تکون داد.
نه حمومی. نه تیم گان و پروژه فراری { یه سریاله } و نه اب داغ
پس این چه ربطی به یه دوست پسر خیالی دیگه داره؟ خوب ، همونطور که داشتم فرش رو با اب و مایع میشستم و سعی میکردم انگوس رو اماده کنم تا براش شیاف بزارم ، دیدم که دارم تو ذهنم حادثه ای که اتفاق افتاد رو دوباره تصور میکنم
داشتم میومدم خونه که ناگهان لاستیکم پنچر شد. ماشین رو نگه داشتم و موبایلم رو برداشتم . یادایادا دینگ دونگ ، بلاه بلاه . اما این چی بود ؟ یه ماشین کنار من نگه داشت . اون ، بزار ببینم ، یه دورگه دوست دار طبیعته و اه ، اون دکتری داره. یه ادم نیکوکار قد بلند ، توی اواسط یا اواخر دهه 30 سالگی اومد جلوی ماشین من و خم شد . بلهههه! خودشه ....اون لحظه ای که وقتی یه نفر رو میبینی و ...یوهو...تو میدونی که اون همونیه که میخوای.
تو رویاهام ، من درخواست کمک اون ادم نیکوکار رو قبول کردم . 10 دقیقه بعد اون لاستیک رو عوض کرد ، لاستیک پنچر رو گذاشت عقب ماشین و کارتش رو به من داد. وایات ( حالا فامیلیش هر چی بود ) ، دکتری ، پزشک کودکان ، اه ه ه
" هر وقت رسیدی خونه به من زنگ بزن ، تا من بدونم که رسیدی . باشه ؟ "
اون با لبخند این رو به من گفت . و در حالی که من غرق چال زنخدان و مژه های بلندش شده بودم اون شماره خونش رو پشت کارت نوشت.

این فکر باعث شده بود پاک کرده استفراغ ها خیلی راحت تر باشه
به طرز واضح و معلومی من میدونستم که لاستیکم رو یه مرد جذاب و مهربون عوض نکرده . به هیچکس هم نگفتم که یه مرد اون رو عوض کرده . فقط یه کم از واقعیت فرار کرده بودم . درسته؟
نه ، هیچ وایاتی وجود نداشت ( من همیشه این اسم رو دوست داشتم . خیلی اصیل و مقتدر بود ) . متاسفانه یه همچین پسری خیلی خوب تر از اون بود که واقعیت داشته باشه . البته که به کسی درباره یه پزشک کودکان که لاستیک من رو عوض کرده چیزی نگفتم . نه . این موضوع کاملا خصوصی بود. همونطور که گفتم ، فقط برای کنار اومدن با مشکلات.
و برای سالها دیگه توی جمع هیچ دوست پسری رو از خودم نساختم

و تا این اواخر ، اون مورد اخریش بود....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل اول



" و لینکولن با این کار مسیر تاریخ امریکا رو عوض کرد . اون تو زمان خودش یکی از حقیر ترین شخصیت های سیاسی بود، ولی با این حال اتحاد رو حفظ کرد و به عنوان بزرگترین رئیس جمهوری که امریکا تا به حال داشته و احتمالا خواهد داشت در نظر گرفته میشه "
صورتم قرمزشده بود ...ما تازه به بحث جنگ داخلی رسیده بودیم و این مبحث مورد علاقه من برای درس دادن بود . متاسفانه ، دانش اموزان سال اخر من ، اصلا حواسشون به کلاس نبود و بیشتر در حال اغماء بعد اظهر روز جمعه بودن . تامی میچنر، که اکثر روزها بهترین دانش اموز من بود ، با اشتیاق به کری بلک نگاه میکرد که داشت کش و قوس میرفت و با این کارش هم زمان هم تامی رو عذاب میداد هم کاری میکرد که هانتر گری استون 4 به اون نگاه کنه . از اون طرف ، اِما کرک ، یه دختر خوشگل و مهربون که متاسفانه در ان مدرسه ساکن نبود و فقط در کلاس ها حاظر میشد و بچه های باحال مدرسه که همگی در مدرسه ساکن بودند ( مدرسه شبانه روزی ) اون رو تو گروهشون راه نمیدادن ، به میزش نگاه میکرد. اون از تامی خوشش میومد و از علاقه ی وسواس گونه تامی به کری کاملا باخبر بود. دختر بیچاره .
" خوب کی میتونه یه چند تا دیدگاه متضاد رو نام ببره؟ هیچ کس؟"
از بیرون صدای خنده میومد. همه ما به بیرون نگاه کردیم . کیکی گومز ، معلم انگلیسی ،به خاطر اینکه اونروز یه روز زیبا با هوای معتدل بود کلاسش رو بیرون برگزار کرده بود. دانش اموزان او گیج و داغون به نظر نمیومدن. لعنت . منم باید بچه هام رو میبردم بیرون.
" یه راهنمایی میکنم" ادامه دادم و به قیافه هایه خالی و ماتشون نگاه کردم . " حقوق دولت در برابر کنترل فدرال ، اتحاد در برابر انفصال ، استقلال در حکومت ازادانه در برابر استقلال تمام مردم ، برده داری یا غیر از ان. چیزی یادتون اومد ؟ "
درست همون لحظه زنگ پایان کلاس به صدا دراومد و دانش اموزان بیحال و سست من ، همونطور که مثل فنر به سمت در میپریدن دوباره به زندگی برگشته بودن . دانش اموزان سال اخر من معمولا بیشتر حواسشون به کلاس هست ، ولی امروز جمعه بود . بچه ها کل هفته با امتحاناتی که داشتن پدرشون در اومده بود و امشب یه مجلس رقص برگزار میشد . من درک میکردم.
اکادمی منینگ یک مدرسه مقدماتی در سرتاسر نیو انگلند بود. یک ساختمان اجری باشکوه با درختان سرخک ، پیچک و ماگنولیا ، زمین فوتبال سبز زمردی با زمین چوگان و وعده فرستادن بچه های شما به هر دانشگاهی که خودشون انتخاب کنند - پرینستون ، هاوارد ، استنفورد ، جورج تاون _ با هزینه ای برابر قیمت یک خانه کوچک.
مدرسه در دهه 1880 بنا شده بود و برای خودش یه دنیای کوچک بود. بیشتر معلم ها در خود محوطه کالج زندگی میکردن ، ولی بعضی ها مثل من که در اون جا زندگی نمیکردیم ، به طرز فوق العاده ای به بدی خود بچه ها ، مشتاق تمام شدن اخرین کلاس بعداظهر روز جمعه بودیم تا بتونیم بریم خونه .
به جز این جمعه . من بیشتر خوشحال میشدم که تو مدرسه بمونم وهمراه بقیه برقصم و اموزش چوگان بدم . یا لعنت ، حتی برای این موضوع دستشویی ها رو تمییز کنم . هرکاری غیر از برنامه ی اصلیم.
کیکی ناگهان پرید تو کلاس و گفت " سلام گریس "
" سلام کیکی ،، به نظر اون بیرون بهت خوش میگذشت "
" ما داشتیم ارباب حشرات رو میخوندیم "
" البته! پس بگو چرا میخندیدین . هیچ چیز مثل کشتن چند تا خوک { بخشی از متن کتاب } روزت رو بهتر نمیکنه "
اون با افتخار پوزخند زد " خوب ، گریس ، کسی رو پیدا کردی که باهاش بری ؟"
با دهن کجی گفتم " نه . نکردم. اونقدر خوب نیست "
" اه ، لعنت . متاسفم "
شجاعانه زمزمه کردم :" خوب ، دنیا که تموم نشده "
"دراین باره مطمئنی؟" مثل من ، کیکی هم مجرد بود . و هیچ کس بهتر از یه زن مجرد تو دهه 30 سالگیش نمیدونه که یه مهمونی ازدواج چه جهنمی خواهد بود . چند ساعت دیگه ، دختر عموی من کیتی ، که یه بار وقتی خونشون خواب بودم چتری های من رو از ته زده بود ، قرار بود ازدواج کنه . برای سومین بار . با یه لباس به سبک پرنسس دایانا .
" نگاه کن ، اون اریکه " کیکی این رو گفت و به پنجره شرقی اشاره کرد ." اه، ممنون خدای من "
اریک کسی بود که پنجره های اکادمی مننینگ رو در هر پاییز و بهار میشست. با اینکه تازه اوایل اپریل بود ، بعداظهری گرم و معتدل بود و اریک بدون بلوز.
او لبخندی به ما زد و با اگاهی کامل از زیبایی خود ، پنجره ها را اسپری زده و تمییز میکرد.
کیکی ، هنگامی که ما با قدردانی به او مینگریستیم پیشنهاد کرد " از اون بخواه باهات بیاد "
بدون اینکه چشمانم را از او بردارم گفتم " اون ازدواج کرده " . و شیفته وار جوری اریک رو صمیمانه نگاه کردم که کلی معنی داشت.
کیکی که حاضر بود برای داشتن او یکی دوتا خونه رو خراب کنه گفت " از ازدواجش راضیه؟ "
" اره ، زنش رو میپرسته "
کیکی غرغر کنان گفت " از این موضوع متنفرم "
" میدونم . خیلی غیر منصفانست "
مرد همه چیز تموم ما که اریک باشه ، یه چشمک به ما زد و بوسه ای را فرستاد و فرچه شیشه پاک کن را بر روی پنجره به سمت بالا و پایین برد ، عضلات شانه و سینه اش به طرز زیبایی جمع میشد و نور افتاب بر موهایش میتابید .
" من واقعا باید برم " این رو گفتم ولی ذره ای تکان نخوردم " باید لباسم رو عوض کنم و اماده شم " و این فکر باعث منقبض شدن عضلات شکمم شد " کیکی مطمئنی کسی رو نمیشناسی که من باهاش برم؟ من واقعا ، واقعا دلم نمیخواد که تنها برم "
" نه گریس . شاید توام باید مثل توی فیلم دبورا مسینگ یه نفر رو اجیر میکردی"
" اینجا شهره کوچیکیه . یه ژیگولو { کسی که از قرار گذاشتن با زنا پول میگیره } احتمالا نباید وارد شه . تازه برای شهرته منم خوب نیست که مردم بگن معلم منینگ یه فاحشه رو اجاره کرده و والدین نگران میشن "
" جولیان چطور؟ " کیکی اسم قدیمی ترین دوست من رو برد که اغلب با من و کیکی توی شبای دخترونمون میومد بیرون.
" خوب ، خانواده من اون رو میشناسن ، اون قبول نمیشه "
" به عنوان یه دوست پسر یا یه مرد؟ "
" هردوش فکر کنم"


" خیلی بده . حداقل اون رقاص فوق العاده ایه "
" اره هست " نگاهی به ساعتم انداختم ، و قطرات ترسی که ذره ذره در طول هفته داشت در من به وجود میومد الان تبدیل به یه رودخونه شده بود . موضوع فقط رفتن به عروسیه کیتی پیر نبود. من ، اندرو رو بعد از جدا شدنمون فقط 3 بار دیده بودمش و داشتن کسی به عنوان فردی که باهاش قرار میزارم قطعا کمک بزرگی محسوب میشد .
خوب ، به همون اندازه که دوست داشتم خونه میموندم و بر باد رفته رو میخوندم یا یه فیلم میدیدم ، به همون اندازه مجبور بودم که برم . تازه ، اخیرا زیادی تو خونه مونده بودم . پدرم ، بهترین دوستم که هم جنس بازه { جولیان } و سگم ، با اینکه همراه های فوق العاده ای بودن ، احتمالا نباید تنها مردهای زندگی من باشن . و همیشه یه احتمال خیلی خیلی کوچیکی وجود داره که من توی اون عروسی با یه نفر ملاقات کنم.
کیکی گفت " شاید اریک بیاد " و فشاری به پنجره وارد کرد و ناگهان اون رو باز کرد " نیازی نیست کسی بدونه اون ازدواج کرده "
اعتراض کردم و گفتم " کیکی ، نه "
و اون گوش نداد " اریک ، گریس امشب باید به یه عروسی بره ، و نامزد قبلیش هم قراره بیاد ، و اون کسی رو نداره که باهاش بره . تو میتونی همراهش بری؟ و تظاهر کنی که اونو میپرستی و از این چیزا"
در حالی که صورتم از گرما به سوزش افتاده بودم گفتم : " در هر صورت ممنونم ، ولی ، نه "
اریک در حال تمییز کردن یک شیشه گفت : " نامزد قبلی ، ها؟ "
" اره . ممکنه الان مچ دستمم بزنم " و لبخند زدم تا نشون بدم که منظوری از این حرف نداشتم.
کیکی پرسید :" مطمئنی که نمیتونی باهاش بری؟ "
" احتمالا همسرم خوشش نمیاد . متاسفم گریس ، موفق باشی "
" ممنون ، اونقدرم بد نیست "
کیکی پرسید : " اون شجاع نیست ؟ " . و اریک هم موافقت کرد که من شجاع هستم و به سمت پنجره بعدی رفت و کیکی تقریبا برای دیدنش از پنجره افتاد . خودش رو کشید تو و اه کشید " پس تنهایی میری " و این حرف رو مثل دکتری زد که میخواست بگه دیگه اخر خطه .
" خوب ، من سعی خودم رو کردم ، کیکی . جانی - کسی که برام پیتزا میاره ، با سیر و ماهی قرار داره ، اگه بتونی این رو باور کنی . براندن ، که توی خونه سالمندانه گفت که قبل از اینکه بخواد با کسی بره عروسی خودش رو دار میزنه . و من تازه فهمیدم که پسر بامزه ای که تو داروخانه کار میکنه و به من گفت که خوشحال میشه که باهام بیاد ، 17 سالشه و ، بتی که صاحب داروخانه است مادرشه و یه چیزی درباره اکادمی مننینگ و صیادین گفت ، در نتیجه من از حالا به بعد برای تست سی وی سی ( یه جور تست در اوایل حاملگی ) میرم به فارمینگتون "
" اوپسسسسسس "
" مهم نیست . دیگه کسی رو نمیشناسم . در نتیجه تنها میرم ، تنها باش و شجاع . اتاق رو میگردم برای پیدا کردن یه نفر که شب رو باهاش باشم و با مستخدم اونجا رو ترک میکنم . اگه خوش شانس باشم " و شجاعانه لبخند زدم .
کیکی خندید و گفت " تنها بودن افتضاحه . و خدایا ، تنها بودن تو مجلسه عروسی ... " و لرزید .
" ممنون برای همدردیت "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
۴ ساعت بعد ، من توی جهنم بودم .
حالت تهوعی اشنا با امید و ارزو قاطی شده بود و همگی دلم را اشوب کردند . حقیقتا ، فکر میکردم که این اواخر رو خوب سپری کردم . بله ، نامزدم ، 15 ماه پیش من رو ول کرد ، ولی من روی زمین ول نشده بودم و انگشت شستم رو نمیمکیدم . رفتم سر کار و به دانش اموزام درس دادم ... در نظر خودم ، که خیلی خوب بود . من به اجتماع رفته بودم . تصدیق میکنم که بیشتر گردش من ، یا رقصیدن با شهروندان بزرگسال بود ، یا جنگ های داخلی رو دوباره به نمایش در میاودیم. ولی من مشکلاتم رو پشت سر گذاشتم . و، بله ، من ( به طور نظری ) واقعا دوست داشتم که یه مرد رو پیدا کنم - که یه جورایی شبیه تیم گان و جورج کلونی باشه .در نتیجه من دوباره توی یه عروسی دیگه بودم _ بعد از اینکه نامزدم ترکم کرد ، این چهارمین عروسی خانوادگی بود که من بدون هیچ همراهی بودم - و جوری خودم رو نشون میدادم که انگار خیلی خوشحالم ، تا خانوادم دیگه انقدر برام دلسوزی نکنن و سعی نکنن من رو با یه پسر عمو با نسبت خانوادگی دور و قیافه ای عجیب جور کنن. و همزمان سعی میکردم که از نظر ظاهری عالی باشم _ تفریح کنایه امیز ، رضایت درونی و راحتی کامل . یه جورایی مثل اینکه بگم : توجه کنین ، من هیچ مشکلی با تنها بودن توی یه مجلس عروسی ندارم و انقدرم بدبخت یه مرد نیستم ولی اگه شما اتفاقی زیر 45 سال دارین ، هم جنس بازم نیستین ، جذابین ، از نظر مالی تامین هستین و درستکارم هستین ، یالا بیاین پیش من! و داشتن اون ظاهر به اندازه شکافتن یه اتم توانایی و مهارت میخواست.
ولی کی میدونه؟ شاید امروز ، چشمهام روی یه نفر قفل شن ، کسی که اونم مجرده و امیدوار ، بدون اینکه رقت برانگیز باشه - بزار برای خالی نبودن عریضه بگیم که اون یه جراح مربوط به امراض کودکانه - و یوهوووو ! ما باهم اشنا میشدیم.
متاسفانه ، موهام باعث شده بود که ، تو بهترین حالت مثل یه کولی زیبا و بی پروا به نظر بیام ، ولی احتمالا بیشتر شبیه گیلدا رادنر به نظر میومدم { واقعا نمیشناسمش ولی احتمالا باید بازیگر باشه } . باید یادم باشه به یه متخصص خارج کردن ارواح پلید زنگ بزنم ببینم که یه شیطان پلید تو موهام هست که شونه رو از وسط نصف میکنه و برس رو هم میخوره.
همممم ! یه مرد بامزه اونجا بود . عجیب غریب ، عینکی ، لاغر ، قطعا برا من ساختنش. بعدش دید که من دارم نگاش میکنم و سریع چسبید به یه دست که پشتش بود ، که اون دسته به یه بازو وصل بود و اون بازو هم مال یه زن بود . و به اون زن نگاه کرد و لبهاش رو بوسید و نگران یه نگاه به سمت من انداخت .فکر کردم ، باشه باشه ، نیازی نیست بترسی اقا . منظورت رو فهمیدم.
درواقع ، همه مردای زیر 40 سال یه همراه داشتن . یه چند تا ادم 80 سالم بودن اونجا که به نظر یکیشون داشت به من لبخند میزد . همممم ، 80 سال خیلی پیره؟
شاید باید دنبال ادمای پیر باشم . شاید داشتم وقتم رو تلف میکردم که دنبال مردایی بودم که زانو ها و پروستاتشون درست کار میکنه . شاید چیزی باشه که به یه معشوقه پیر بشه گفت .
مرد پیر ابروهای سفید پر پشتش رو بالا برد ولی دنبال کردن من برای اینکه همراه جوون و شیرینش باشم با ضربه ای که زنش با ارنجش بهش زد تموم شد و زنش یه نگاه تند تیز بهش انداخت وبعد یه نگاه عدم رضایت هم به من انداخت .
" نگران نباش گریس ، به زودی نوبت تو هم میرسه." عمه با صدای شبیه اژیرش غرید.
و من با یه لبخند شیرین جواب دادم " ادم هیچ وقت نمیدونه ، عمه ماویس " . اونشب این هشتمین بار بود که من این جمله رو میشنیدم ، و دیگه داشتم فکر میکردم که اون کلمات رو پیشونیم مهر شده. من نگران نیستم . به زودی نوبت منم میرسه .
" سخته که اونا رو با هم ببینی؟ "
به دروغ گفتم " نه ، اصلا " و همچنان لبخند زدم . " من خیلی خوشحالم که اونا با هم قرار میزارن " واگذار کردم ، چیزی بود که من حس میکردم نه خوشحال ، ولی خوب دیگه چی میتونستم بگم . موضوع پیچیدست.
عمه ماویس گفت : " تو شجاعی. تو یه زن شجاعی هستی ، گریس اندرسون " سپس میدون رو خالی کرد تا بره یه نفر دیگه رو عذاب بده.
" اوکی ، حرفتو بزن "و خواهرم مارگارت ، خودش رو انداخت رو میز من " دنبال یه وسیله خوب و تیز هستی که بتونی باهاش مچ دستت رو بزنی؟ داری به این فکر میکنی که یه کم از مونوکسید کربن استفاده کنی؟ "
" اه ، ببین این دختر مهربون چی میگی . نگرانی خواهرانت اشک به چشمام اورده "
مارگارت خندید " خوب ؟ به خواهر بزرگت بگو "


یه جرعه بزرگ از جین و تونیک { یه نوع مشروبه } خودم رو خوردم " یه کم خسته شدم از بس همه گفتن که چقدر شجاعم . انگار که من یه تفنگدار دریایی هستم که افتاده رو نارنجک . تنها بودن ، بدترین چیز توی دنیا نیست "
مارگز{ مخفف مارگارت ^__^} هنگامی که شوهرش در حال نزدیک شدن بود گفت " ای کاش من بعضی وقتها تنها بودم "
مشتاقانه گفتم " سلام استوارت . امروز تو مدرسه ندیدمت " . استوارت روانکاو مننینگ بود و در حقیقت 6 سال پیش اون بود که به من خبر داد که اونا نیاز به یه معلم تاریخ دارن .
استوارت یه جورایی کلیشه ای زندگی میکرد ... بلوزهای اکسفورد با یه جلیقه ای با طرح الماس های رنگی ، منگولک های چرمی ، و همینطور ریش که مورد نیازه. استوارت یه ادم مهربون و اروم بود که توی دانشگاه با مارگارت اشنا شده بود و از اون به بعد خودش رو کاملا وقف اون کرده بود.
" تو چطوری گریس؟ " و یه لیوان جین و تونیک با لیمو که همه میدونستن نوشیدنی منه رو داد دستم.
" خوب خوبم استوارت "
عمه رجی از محل رقص گفت " سلام مارگارت ، سلام استوارت " . بعدش من رو دید و خشکش زد " اه ، سلام گریس ، خوشگل شدی. و سرت رو بگیر بالا عزیزم. به زودی تو مجلس عروسی خودت میرقصی "
" خدای من ، ممنون ، عمه رجی " و یه نگاه معنی دار به خواهرم انداختم . رجی یه لبخند اندوهناک به من زد و رفت تا غیبت کنه.
مارگز : " من هنوزم فکر میکنم که این خیلی عجیب غریبه . چطور ممکنه که اندرو و ناتالی ....خدای من! واقعا مغزم در این مورد کار نمیکنه . حالا کجا هستن؟"
مامان که تازه به میز ما نزدیک میشد گفت " گریس، حالت چطوره ؟ داری ظاهرا خودت رو خوب نشون میدی یا واقعا حالت خوبه ؟ "
پدر، مادر پیر و فسیل شده اش رو روی ویلچر هل داد و پشت مامان قرار گرفت و گفت " اون حالش خوبه نانسی. نگاش کن! به نظرت خوب نمیاد ؟ تنهاش بزار ! در این باره صحبت نکن "
" بس کن جیم . من بچه هام رو میشناسم و این یکی داره درد میکشه. والدین خوب میتونن این چیزا رو بفهمن " و یه نگاه معنی دار و یخ زده به پدر انداخت.
پدر سریعا گفت " والدین خوب ؟ من یه والد عالی هستم "
" من خوبم مامان . پدر درست میگه . من واقعا خوبم. هی ، کیتی خیلی عالی به نظر نمیاد؟ "
مارگارت : " دقیقا به زیباییه اولین عروسیش "
مامان پرسید " اندرو رو دیدی؟ برات سخته عزیزم؟ "
" من خوبم. واقعا میگم . خوبم "
مِمه ، مادربزرگ 93 ساله من ، یخ رو درون لیوان بزرگش حرکت داد و به صدا اورد " اگه گریس نمیتونه یه مرد رو نگه داره ،باید توی عشق و جنگ ادم دست به هر کاری بزنه "
ماگارت: " چقدر روشن کننده "
مِمه او رو ندیده گرفت و با چشمانی ابدار و تحقیر امیز به من زل زد " من هیچ وقت برای پیدا کردن یه مرد مشکلی نداشتم. مردا عاشق من بودن. میدونی ، من تو زمان خودم ادم زیبایی بودم "
و من گفتم " و هنوزم هستین . به خودت نگاه کن! چطوری این کارو میکنی مِمه ؟ اصلا بهت نمیخوره بیشتر از 110 سال داشته باشی "
پدرم محتاطانه زیر لب گفت " گریس ، لطفا . با اتیش بازی نکن "
" دوست داری بخند ، گریس. حداقل نامزد من هیچ وقت من رو دور ننداخت " ممه به صندلیش تکیه داد و لیوانش رو به سمت پدر گرفت ، و اون هم مطیعانه گرفتش.
مامان محکم گفت : " تو نیازی به یه مرد نداری . هیچ زنی نداره . و یه نگاه معنی دار به پدر انداخت .
پدر : " حالا این یعنی چی ؟ "
مامان با صدایی سنگین گفت : " یعنی همون چیزی که باید معنی بده "
پدر چشم غره رفت " استوارت بیا یه دور دیگه نوشیدنی بنوشیم پسر. گریس ، من امروز یه سر به خونت زدم و تو واقعا نیاز داری که پنجره هات رو عوض کنی . ماگارت ، در مورد پرونده بلیکر کارت خوب بود " این روش پدرم بود که وسط بحث پارازیت بندازه تا بتونه مامان (و خودش) رو ندیده بگیره " و ، گریس ، فرار گاوهای نر { مربوط به همون دوباره سازی جنگ های داخلی. اینجوری بازی میکردن } رو برای اخر هفته فراموش نکن. ما هم پیمانیم "
من و پدر متعلق به گروه برادر در مقابل برادر بودیم ، بزرگترین گروه نمایش جنگ های داخلی در 3 ایالت. شما ما رو دیدید... ما اون عجیب غریبایی هستیم که لباس رژه میپوشن و زمین و پارک رو میکنن میدان جنگ و گلوله های الکی رو به سمت هم پرت میکنیم و با درد و رنج روی زمین می افتن . با اینکه کانکتیکات زیاد نمایش جنگ های داخلی نداره ، ما متعصبان گروه برادر در مقابل برادر این حقیقت دردناک رو ندیده میگیریم . برنامه های ما از ابتدای بهار شروع شد ، وقتی که چند تا جنگ محلی رو انجام دادیم ، بعد به سمت بخش های حقیقی سمت جنوب رفتیم و به یه گروه دیگه پیوستیم تا اشتیاقمون رو بیشتر کنیم. متعجب میشین وقتی که ببینین ما چند نفریم .
مامان در حالی که یقه ممه رو درست میکرد گفت " پدرتون و اون جنگ های احمقانه " . ممه احتمالا عمیقا به خواب رفته بود یا مرده بود.... اما نه ، قفسه سینش بالا و پایین میرفت.
" خوب ، مطمئنا من نمیرم . من باید روی اثار هنریم تمرکز کنم. تو به نمایشگاه ای که این هفته برگزار میشه میای ، مگه نه؟ "
مارگارت و من محتاطانه بهم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم .اثار هنری مامان بحثی بود که بهتر بود چیزی دربارش نگی.
ممه ناگهان به زندگی برگشت و گفت : " گریس ، برو اونجا ! کیکی میخواد دسته گلش رو بندازه ! برو ! برو! "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
و ویلچر خودش رو برگردوند و شروع کرد به کوبیدن اون به ساق پای من و این کار رو درست به ظالمی رامسس هنگامی که برده های یهودی فراری رو به زمین میکوبید انجام میداد.
" ممه ! لطفا ! دردم میاد " و پاهام رو از سر راه برداشتم ولی با این حال اون بازم متوقف نشد .
" برو ! تو به هر چی کمک که باشه نیاز داری "
مامان چشم غره رفت " تنهاش بزار ، النور . نمیبینی اون به اندازه کافی داره عذاب میکشه؟ گریس ، عزیزم ، اگه ناراحتت میکنه نیازی نیست که بری. همه درکت میکنن"
بلند گفتم " من خوبم " ، و دستم رو به درون موهای غیر قابل کنترلم کشیدم ، که زنجیر سنجاق های بابی رو پاره کرد . " من میرم " برای اینکه ، لعنتی اگه نمیرفتم ، بدتر از این میشد. بیچاره گریس ، نگاش کنین ، مثل یه مردۀ وسط جاده اون جا نشسته ، و حتی نمیتونه از صندلیش بلند شه . تازه ، صندلی ممه دیگه داشت رو لباسم لک مینداخت .
رفتم به سمت محل رقص و به اندازه "انه بولین" هنگامی که داشت به پای چوبه دار میرفت خوشحال بودم و عقب وایستادم که شانسی برای گرفتن دسته گل نداشته باشم .
و اهنگ " تب خراش گربه " از بلند گوها پخش میشد - چه درجه یک - و من نمیتونستم نیشخند نزنم.
همون موقع اندرو رو دیدم . که داشت مثل ادمی که گناه کرده باشه به من نگاه میکرد. و کسی که باهاش قرار میزاشت پیشش نبود . قلبم به صدا دراومد.
البته ، من میدونستم اون اینجاست. اومدن او نظر من بود. اما دیدنش، دونستن اینکه قراره با یه زن دیگه باشه و برای اولین بار با اون به عنوان یه زوج حضور پیدا کنه ، باعث میشد دستام عرق کنه و معدم تبدیل به یخ بشه. بالاخره اندرو کارسون ، مردی بود که من فکر میکردم قراره باهاش ازدواج کنم. مردی که من باهاش حتی تا 3 هفته قبل از ازدواج هم اومدم. مردی که من رو ول کرد به خاطر اینکه عاشق کس دیگه ای شده بود.
چند سال قبل ، در دومین ازدواج دختر عمو کیتی ، اندرو به عنوان کسی که من باهاش قرار میزارم اومده بود. و ما برای یه چند مدتی با هم بودیم ، و اون موقع وقتی موقع پرتاب گل رسید ، من با خوشحالی رفته بودم و تظاهر کردم که خجالت میکشم ولی از خودم برای داشتن یه دوست پسر محکم و استوار راضی بود. دسته گل رو نگرفتم ، و وقتی محل رقص رو ترک کردم ، اندرو بازوهاش رو به دور شونه من انداخت و گفت " فکر میکنم که تومیتونستی بیشتر تلاش کنی " و یادمه که اون کلمات چه طور باعث شد از هیجان به لرزه بیوفتم .
حالا ، اون با دوست دختر جدیدش اینجا بود . ناتالی با موهای بلند ، صاف و بلوند. ناتالی ای که بلندی ساق پاش تمومی نداشت. ناتالیه معمار.
ناتالی ، خواهر دوست داشتنی من ، که امروز به طور قابل درکی خودش رو نشون نمیداد.
کیتی دسته گل رو پرت کرد. خواهرش ، یعنی دختر عمو انه ، بدون شک همون طور که برنامه ریزی و تمرین شده بود اون رو گرفت. زمان شکنجه تموم شد.
کیتی منو نگاه کرد و دامنش رو زد بالا و با شتاب اومد و با صدای بلند گفت " گریس ، به زودی نوبت توام میرسه ، تو که حالت خوبه ؟ "
" البته . انگار همه چیز دوباره داره اتفاق می افته ، کیتی! یه بهار دیگه ، یکی دیگه از عروسی های تو "
" دختر بیچاره " و فشاری به بازوهام اورد ، دلسوزیه خود بینانه ای ازش بیرون میزد، و به چتری هام نگاه کرد ( بله ، بعد از 15 سالی که گذشته چتری هام دوباره دراومدن ) و برگشت پیش داماد و 3 بچه ای که از دو ازدواج اولش داشت.

33 دقیقه بعد ، تصمیم گرفتم که دیگه به اندازه کافی شجاع بودم . اتاق پذیرایی کیتی پر از رقص و اهنگ بود ، و هنگامی که موزیک ادم رو سر نشاط می اورد و پاهام داشت میرفت به سمت محل رقص تا به جمعیت نشون بدم که یه رقص رومبای واقعی چطوری باید باشه ، تصمیم گرفتم که برم خونه. اگه اونجا فقط یه مرد مجرد ، خوش قیافه ، از لحاظ مالی تامین و از نظر احساسی ثابت قدم وجود داشت ، زیر میز قایم شده بود. یه توقف کوچیک و بعدش من توی راه خونه بودم.
در رو باز کردم ، و یه نگاه سریع و ترسناک به ایینه انداختم- حتی خودمم نمیدونستم که موهام میتونه اینقدر فر بخوره ، خدای من ، شبیه جنگل شده بود - و شروع به فشار اوردن به دستگیره در کردم که یه صدایی رو شنیدم. یه صدای غمگین . زیر چشمی یه نگاه به زیر در انداختم . چه کفشای قشنگی. چرم بند دار پاشنه بلند و ابی.
" امممم..همه چیز مرتبه؟ " و اخم کردم . اون کفشها اشنا به نظر میومدن.
صدای نازکی گفت : " گریس؟" . معلوم شد که چرا کفشا اشنا بودن . خواهر کوچکترم و من ، زمستان گذشته ، با هم اونا رو خریده بودیم.
" نات { مخفف ناتالی ^__^ } ؟ عزیزم ، حالت خوبه؟ "
یه صدایی اومد و بعد خواهرم در رو هل داد و باز کرد. سعی میکرد که لبخند بزنه ، ولی چشمهای ابیش با اشکهای نقره ای رنگ خیس بودن. توجه کردم که خط چشمش رو صورتش نریخته بود . و مثل ایلزا هنگامی که داشت تو فرودگاه کازابلانکا با ریک خداحافظی میکرد ، غمگین و زیبا به نظر میومد.
" چی شده نات "
" اه ، چیزی نیست ... " و لباش به لرزش دراومد " من خوبم "
" این مربوط به اندرو میشه؟"
ناتالی به لکنت افتاد " ام....خوب...فکر نکنم ما بتونیم با هم کنار بیایم " صداش یه کم بلند شده بود . لباش رو گاز گرفت و پایین رو نگاه کرد.
" چرا ؟" و اسایش و نگرانی تو قلبم داشتن کشتی میگرفتن . مسلما این که ناتالی و اندرو با هم کنار نمیومدن من رو نمیکشت اما ناتالی از اون ادما نبود که ملودرام راه بندازه .
در حقیقت ، اخری باری که دیدم اون گریه کنه 12 سال پیش بود که من خونه رو برای رفتن به کالج ترک کردم.
زمزمه کرد : " امم...این فکر خیلی بدیه . ولی مشکلی نیست "
" چه اتفاقی افتاده ؟ " و داشتم اتیش میگرفتم که برم و اندرو رو خفه کنم " اندرو چی کار کرده؟ "
با شتاب منو مطمئن کرد که " هیچی . فقط اینکه... اممم... "
این بار زورمندانه پرسیدم " چی؟ " . اون به من نگاه نمیکرد . اه لعنت " این به خاطره منه ، ناتالی؟ "
جوابمو نداد.
اه کشیدم " ناتالی ، لطفا جوابمو بده "
چشمهاش به من افتاد و دوباره زمین رو نگاه کرد " تو هنوز نتونستی اون رو فراموش کنی ، مگه نه؟ حتی با این که گفتی فراموش کردی ...من صورتت رو موقع پرتاب گل دیدم ، و ااه ، گریس ، من متاسفم. من هیچ وقت نباید ___"
پریدم وسط حرفش " ناتالی، من فراموشش کردم. واقعا. قسم میخورم "
او نگاهی همراه با گناه و بدبختی و نگرانی واقعی به من انداخت که باعث شد کلمات بعدی رو بدون اینکه فکر کنم بگم :" حقیقت اینه که ، نات ، من کسی رو برای خودم دارم"
اوپسسسس. واقعا قصد نداشتم این حرف رو بزنم ولی مثل یه طلسم اثر کرد. ناتالی چشم هاشو به هم زد و دو قطره اشک دیگه روی گونه صورتی مثل گلبرگ گلش ریخت. امید توی صورتش به وجود اومد و چشمهاش گشاد شد : " واقعا ؟ "
دروغ گفتم : " اره " و یه دستمال برداشتم تا اشکهاشو پاک کنم " الان چند هفته ای میشه "
قیافه غمگین ناتالی داشت از بین میرفت " چرا امشب نیاوردیش؟ "
" اه ، میدونی . عروسی . اگه با یه نفر بیام همه زیادی شلوغش میکنن "
" به من نگفته بودی " و اخم کوچکی بر پیشونیش ظاهر شد.
" خوب ، نمیخواستم تا وقتی همه چیز قطعی نشده در این باره صحبت کنم " دوباره خندیدم و این ایده رو پررنگ تر کردم - درست مثل قدیما - و این بار ، ناتالی هم لبخند زد.
" اسمش چیه؟ "
برای یه ثانیه صبر کردم و گفتم : " وایات " و یاد خیالپردازیم درباره عوض کردن لاستیک ماشین افتادم " اون یه دکتره "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دوم

بزارین فقط این رو بگم که بقیه شب رو همه راحت تر گذروندن . ناتالی من رو به سمت میزی که بقیه خانواده نشسته بودن کشید و اصرار داشت که یه کم بیشتر باهم باشیم ، چون اونروز عصبی بوده و نتونسته با من صحبت کنه.
با چشمانی درخشان به نرمی اعلام کرد " گریس دوست پسر داره " . مارگارت که داشت دردناکه به توضیحات ممه درباره پولیپ بینیش گوش میداد ، ناگهان حواسش جمع ما شد .
مامان بابا دست از دعوا کردن برداشتن و شروع کردن پشت هم از من سوال پرسیدن ، اما من یهو گفتم که : " هنوز زوده که در این باره صحبت کنیم " . مارگارت یکی از ابروهاش رو بالا برد اما چیزی نگفت . از گوشه چشمم یه نگاه به اندرو انداختم _ اون و ناتالی برای ضربه نخوردن به احساسات من از هم فاصله گرفته بودن . اون در محدوده دید من نبود.
ممه پرسید : " و این مرد برای گذروندن زندگیش چی کار میکنه؟ اون که یکی از اون معلم های بی خاصیت و فقیر نیست که ؟ خواهرات تونستن یه کاری رو پیدا کنن و مزد خوبی بگیرن ، گریس . نمیدونم تو چرا نمیتونی"
" اون یه دکتره " این رو گفتم و یه جرعه جین و تونیکی که مستخدم اورده بود رو خوردم.
پدر :" دکتر چی ، پودینگ من ؟ "
به نرمی جواب دادم " جراح کودکان " .جرعه ، جرعه . امیدوار بودم که قرمزی صورتم رو به حساب کوکتیل بزارن نه دروغ گفتنم.
" اه " نات اه کشید و یه لبخند فرشته وار رو صورتش نقش بست " اه ، گریس "
پدر : " فوق العادست . به این یکی بچسب گریس "
مامان : " اون نیاز نداره که به چیزی بچسبه ، جیم . درحقیقت، تو پدرشی ! واقعا دوست داری اون این طور باشه ؟ " و دوباره شروع کردن به بحث کردن . چقدر خوبه که گریس بیچاره از لیست نگرانی ها خارج شده.


یه تاکسی برای خونه گرفتم ، و ادعا کردم که گوشیم رو جا گذاشتم و نمیتونم به دوست پسر فوق العادم که دکتره زنگ بزنم . همچنین تونستم از صحبت مستقیم با اندرو خودداری کنم. و مثل اسکارلت اوهارا فکر ناتالی و اندرو رو از ذهنم بیرون کردم - فردا بهش فکر میکنم { اگه بر باد رفته رو خونده باشین میدونین که اسکارلت هم همین کارو میکرد. ^__^ } - و به جاش روی دوست پسر خیالی جدیدم تمرکز کردم. خوب بود که لاستیک ماشینم چند هفته پیش پنچر شد ، وگرنه انقدر سریع همه چیز جور نمیشد.
چقدر خوب میشد اگه وایات ، جراح کودکان ، واقعا وجود داشت . مخصوصا اگه یه رقاص خوبم بود ،حالا حتی اگه زیادم کارش عالی نبود. اگه میتونست ممه رو شیفته خودش کنه و از مامان درباره مجسمه هاش بپرسه و وقتی مامان دربارشون صحبت کرد نزاره بره . اگه مثل استوارت اونم گلف بازی میکرد و اون دوتا بعضی صبح ها قرار میزاشتن که برن بازی کنن. اگه فقط اتفاقی یه کم درباره جنگ های داخلی میدونست . اگه گهگاهی در حال صحبت دست از حرف زدن میکشید چون نگاهش به من افتاده بود و خیلی ساده ادامه حرفش رو فراموش کرده بود . اگه اینجا بود که من رو ببره بالا ، و این لباس ازار دهنده رو از تنم دربیاره و عشق بازی کنیم .
تاکسی به درون خیابان ما پیچید و وایستاد . پول راننده رو دادم ، اومدم بیرون و برای یه لحظه صبر کردم و به خونم نگاه کردم . یه خونه به سبک زمان ملکه ویکتوریا ، باریک و بلند. یه سری نرگس زرد زیبا از بالا تا پایین مسیر ورودی وایستاده بودن و به زودی غنچه های لاله ها به رنگ صورتی و زرد جوونه میزدن. در ماه می ، بوی بینظیر یاس های بنفش که در بخش شرقی خونه من بودن ، کل خونه رو فرا میگرفت. و بیشتر اوقات تابستونم رو با نشستن توی ایوان خونم ، کتاب خوندن ، مقاله نوشتن برای روزنامه های مختلف و اب دادن به سرخس ها و بگونیا هام میگذروندم . خونه من . وقتی خونه رو خریدم _ اصلاح میکنم ، وقتی اندرو و من اینجا رو خریدیم _ اینجا قدیمی و تقریبا ویرونه بود. و الان محل نمایش بود . محل نمایش من ، چون اندرو قبل از اینکه اینجا عایق بندی بشه ، دیوار هاش ریخته بشه و دوباره رنگ بشه من رو ترک کرده بود.
با صدای پام بر روی مسیر سنگ فرش شده ، کله انگوس تو پنجره پیدا شد و باعث شد که لبخند بزنم ، ...و بعد لرزیدم. ظاهرا یه کم گیج بودم و این حقیقت وقتی که کورمال کورمال دنبال کلیدم بودم بهم ثابت شد . ایناهاش . کلید رو ببر تو سوراخ در و بچرخون . " سلام ، انگوس مک فانگوس ! مامان اومده خونه "
سگ کوچکم به سمتم دوید . زیادی به خاطر وجود معجزه وار من جوو گیر شده بود وهمش از پله های به سبک ویکتورین ، اتاق نشیمن ، ناهار خوری ، اشپزخونه و هال به این طرف و اون طرف میدوید و هر بار که از کنارم رد میشد می پرسیدم :" دلت ... برای ... مامان تنگ شده بود " . . در اخر ، وقتی بالاخره انرژی اش تخلیه شد ، قربانی اون شبش یعنی یه بسته دستمال کاغذی تیکه پاره شده رو با افتخار به روی پاهام انداخت. فهمیدم که این یه هدیه است و گفتم " ممنون انگوس " . جلوی من پخش زمین شد ، نفس نفس میزد ، چشم های مثل دکمه سیاهش پرستیدنی بود و دستهاش رو مثل این که داره پرواز میکنه از هم باز کرده بود که باعث شد فکر کنم اون تو حالت یه سوپر داگه { واقعا چی بگم . فارسیش باحال نمیشه. مثلا سوپر من رو اگه بگیم ابر مرد این رو باید ترجمه کرد ابر سگ ، نه زیاد جال نیست . ^__^ } . نشستم ، کفش هام رو دراوردم و سر کوچک و دوست داشتنی انگوس رو خاروندم . " میدونی چی شده ؟ ما الان یه دوست پسر داریم " . دستمو با خوشحالی لیس زد و واق واق کرد و فرار کرد تو اشپزخونه . فکر خوبیه . یه کم بن و جری برای خوراکی بد نیست. از صندلیم بلند شدم ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و خشکم زد .
یه مرد داشت بیرون خونه همسایه بغلیم میپلکید .
بدیهیه که بیرون تاریک بود ، ولی نور چراغ های خیابان کاملا نشون میداد که یه مرد داره از کنار خونه بغلی راه میره . به دو طرف نگاه کرد ، یه لحظه مکث کرد و به سمت پشت خونه حرکت کرد ، از پله های پشتی بالا رفت ، اروم و بعد دستگیره در رو امتحان کرد . ظاهرا ، در قفل بود . زیر پا دری رو نگاه کرد . هیچی . دوباره محکم تر دستگیره در رو فشار داد .
من نمیدونستم باید چی کار کنم. قبلا هیچ وقت ندیده بودم کسی به زور وارد خونه ای بشه . هیچ کس توی خونه 36 افرا { اسم خونه بغلی } زندگی نمیکرد . توی این 2 سالی که توی پترسون زندگی کردم هیچ وقت ندیدم کسی به اون خونه نگاه کنه . یه جورایی اون خونه شبیه خونه های ییلاقی بود و زیادی فرسوده شده بود و نیاز به یه تعمییر اساسی داشت . اغلب تعجب میکردم که چرا کسی اون خونه رو نمیخره و درستش نمیکنه . مطمئنا داخل خونه چیزی برای دزدیدن وجود نداشت........
با یه صدای کلیک مانند اب دهنم رو قورت دادم و فهمیدم که اگه اون دزد به سمت خونه من نگاه کنه خیلی راحت من رو میبینه چون برق روشن بود و پرده هام باز. بدون اینکه چشم هام رو ازش بردارم برق رو خاموش کردم .
اون مجرم _ پیش از این اون برام یه مجرم بود _ با شونه هاش یه فشار به در وارد کرد . و دوباره اون حرکت رو تکرار کرد ولی این بار محکم تر. و من با ضربه ای که به در زد ترسیدم . ول کن نبود . دوباره تکرار کرد . رفت عقب و به سمت پنجره حرکت کرد . دستش رو جلوی چشم هاش حلقه کرد و تو رو نگاه کرد .
همه این کارها برام خیلی مشکوک بود. مطمئنا اون مرد سعی کرد که پنجره رو باز کنه . دوباره ، ولی نتونست . شاید ، بله من زیادی law and order که دوست زنای مجرد بود رو دیده بودم . ولی این یکی خیلی واقعی به نظر می اومد . یه جرم در اون خونه خالی در حال وقوع بود . و مطمئنا این چیز خوبی نبود. چی میشد اگه اون دزد میومد خونه من ؟ تو این 2 سال زندگی انگوس ، هنوزم باید برای محافظت خونه تست میشد . اون فقط تو خراب کردن دستمال توالت و پاره کردن کفش ها استاد بود . این که بتونه ازمن دربرابر یه مرد متوسط الاندام محافظت کنه ؟ نه زیاد مطمئن نبودم. و ایا اون دزد متوسط بود؟ به نظر من که کلی پرعضله بود . خیلی محکم.
ترس رو از ذهنم دور کردم و گذاشتم مغزم کار کنه و بفهمه که واقعا چه اتفاقی داره می افته. اون مرد ، که الان داشت یه پنجره دیگرو امتحان میکرد ، احتمالا یه قاتل نبود که دنبال یه جا برای پنهان کردن جسد بگرده . و احتمالا تو ماشینش هروئینی به ارزش میلیاردها دلار نداشت . و مشتاقانه امیدورا بودم که اون مرد برنامه ای نداشته باشه برای زنجیر کردن یه زن با اندامی متوسط در زندانش و منتظر موندن برای اینکه اون زن به اندازه کافی وزن کم کنه تا بتونه از پوستش یه لباس جدید درست کنه _ مثل توی فیلم سکوت بره ها .
دزد یکبار دیگه در رو امتحان کرد . فکر کردم ، باشه رفیق ، دیگه بسه . وقت زنگ زدن به پلیسه . حتی اگه اون یه قاتلم نبود ، واضح بود که دنبال یه خونه است که ازش دزدی کنه .
فعلش چی میشد ؟ دزدی کردن ؟ خنده دار به نظر میاد . مسلما ، بله ، من امشب دو لیوان جین و تونیک خورده بودم ( یا 3 تا بود ؟ ) ، و نوشیدن زیاد برای مغز ادم خوب نیست ، اما بازم . مهم نیست که من چقدر گیج باشم ، اتفاقی که داشت تو خونه بغلی می افتاد خیلی زیاد شبیه جرم به نظر میومد. اون مرد دوباره تو پشت خونه ناپدید شد ، و فکر کنم که هنوزم دنبال یه راه برای وارد شدن میگشت . عجبا. وقتش بود که از مالیاتی که میدادم استفاده کنم و زنگ بزنم پلیس.
" 911 ، لطفا بگید چه مشکلی براتون پیش اومده "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
پرسیدم : " سلام ، حالتون چطوره ؟ "
" مورده اورژانسی ای پیش اومده خانم ؟ "
" اه ، خوب ، میدونین ، مطمئن نیستم" یکی از چشم هام رو بستم تا دزد رو بهتر ببینم . شانس باهام یار نبود ، تو یکی از گوشه های خونه ناپدید شد . " فکر کنم داره از خونه بغلیم دزدی میشه . من تو خیابان 34 ماپل ، پترسون ساکن هستم . گریس اِمرسون "
" یه لحظه صبر کنین لطفا " و صدای ور رفتن با یه رادیو رو شنیدم . بعد از یه چند لحظه اون خانم گفت " ما یه ماشین گشت تو محدوده شما داریم ، خانم . الان یه واحد رو میفرستیم اونجا . شما دقیقا چی رو میتونین ببینین ؟ "
" ام ، درحال حاظر که هیچی . اما اون مرد ...دنبال یه راهیه برای ورود به خونه ، میدونین که ؟ " این رو گفتم و خودم رو عقب کشیدم؟ دنبال یه راه برای ورود؟ من کی بودم؟ تونی سوپرانو؟ " منظورم اینه که ، اون داره دور خونه میگرده ، و در و پنجره ها رو امتحان میکنه . میدونین ، هیچ کس تو اون خونه زندگی نمیکنه"
" ممنون خانم . تا چند دقیقه دیگه پلیس میرسه . دوست دارین ما باهاتون پشت خط بمونیم ؟ "
" نه . مشکلی نیست" دوست نداشتم مثل ادمای ترسو رفتار کنم . " ممنون ". گوشی رو قطع کردم و یه جورایی حس قهرمان بودن بهم دست داد . من مراقب همسایه ها بودم .
دیگه از توی اشپزخونه نمیتونستم اون دزد رو ببینم ، در نتیجه به اتاق غذا خوری رفتم ( اوپسس. یه کم گیج میزنم...مثل اینکه 3 لیوان جین و تونیک خوردم ) . از پنجره بیرون رو نگاه کردم و هیچ چیز غیر عادی ای به چشمم نیومد . همچنین صدای دزدگیرم نشنیدم. اون پلیسا کجا بودن؟ شاید واقعا باید باید پشت خط میموندم . چی میشد اگه دزده میفهمید که اونجا چیزی برای دزدی وجود نداره و بعدش یه نگاه به این ور مینداخت؟ من یه عالم چیزای خوب داشتم . اون راحتی تقریبا 2 هزار دلار برام خرج برداشت . کامپیوترم هم مدرن بود . و تولد پارسال ، مامان وبابا ، یه تلویزیون پلاسمای عالی بهم دادن.
یه نگاه به دور و برم انداختم . مطمئنا ، احمقانه بود ، ولی بیشتر احساس امنیت میکردم اگه... خوب ، نه اینکه مسلح باشم ولی خوب یه چیزی داشته باشم . خدا میدونه که من اسلحه نداشتم ... من از اون جور ادما نبودم. به چاقو هام نگاه کردم. نه. اونا یه کم زیاده روی به نظر میومدن ، حتی برای من . مسلما ، من دوتا تفنگچه توی زیر شیروونیم داشتم ، همچنین سر نیزه و وسایل دیگه ای که مربوط به جنگ داخلی بود ، ولی ما از گلوله استفاده نمیکردیم و من نمیتونم تصور کنم که بخوام به کسی نیزه بزنم ، حالا مهم نیست که چقدرحال میداد که تظاهر کنی داری داری تو زمین جنگی نیزه میزنی.
به اتاق نشیمن رفتم ، در کمد رو باز کردم و گزینه هام رو بررسی کردم . جالباسی ، به درد نمیخوره. چتر ، خیلی سبکه . اما صبر کن . اوناهاش ، عقب کمد ، چوب هاکی من که مال زمان دبیرستان بود . تمام این سال ها ، اون رو برای یادگاری نگه داشته بودم ، که یاد اور زمان کوتاهی که یه ورزشکار بودم باشه ، و حالا خوشحال بود که نگهش داشتم. یه اسلحه نبود ، ولی میتونستم یه جورایی حمایت گر باشه . عالیه .
انگوس رو تختش خوابیده بود - یه کوسن مخملی قرمز توی یه سبد ترکه ای ، توی اشپزخونه . به پشت دراز کشیده بود ، پنجولای با خز سفیدش رو هوا بودن ، دندون کوچک پایینش به بالایی قفل شده بود . به نظرنمیاد که در صورت تهاجم به خونه اون چندان کمکی باشه . زمزمه کردم " انگوس ، بلند شو کابوی { گاوچرون ^__^ } . میدونی ، خوب نیست که فقط با نمک باشی "
اون عطسه کرد و من اب شدم . یعنی دزده این صدا رو شنید؟ اگه این طوره ، یعنی صدای تلفن من رو هم شنید؟ از پنجره نشیمن یه نگاه به بیرون انداختم. هنوز پلیسی در کار نبود. همچنین هیچ حرکتی هم تو خونه بغلی مشاهده نمیشد . شاید رفته باشه .
یا اومده این طرف . اومده دنبال من . خوب ، منظورم وسایلمه . شایدم خودم . تو که نمیدونی.
محکم چوب هاکی رو نگه داشتم . فکر کردم که شاید بهتره برم تو اتاق زیر شیروونی و در رو قفل کنم . و نزدیک اون نیزه ها بشینم ، حتی اگه گلوله ای نداشته باشم . مطمئنا پلیس از پس اون دزد برمیومد . و حرف پلیس ها که شد ، یه ماشین گشت سفید و سیاه پیچید تو خیابون و درست روبروی خونه ی " دارِن " ها پارک کرد . عالیه . من در امان بودم . پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق غذا خوری و یه نگاه انداختم که ببینم اقا دزده جلوی دیده یا نه .
نه . هیچی . فقط دسته های یاس بنفش جلوی پنجره دیده میشدن . حرف پنجره شد . پدر راست میگفت . اونا واقعا باید عوض میشدن . جریان هوا رو حس میکردم ، و تازه هوا اونقدرم باد نداشت . احتمالا امسال قبض دستگاه گرمایشیم سر به فلک میزاشت .
و درست همون لحظه ، صدای در زدن اومد . اه ، پلیسا . کی گفته که اونا وقتی بهشون نیاز داری نیستن؟ انگوس مثل برق گرفته ها پرید به سمت در و با خوشحالی میرقصید ، و طوری میپرید که هر 4تا چنگولش از زمین کنده میشد و باصدای تیزی پارس کرد. هاپ ! هاپ هاپ هاپ هاپ ! " هشششش ، بشین عزیزم ، اروم باش"
باچوب توی دستم در رو باز کردم.
پلیس ها نبودن. دزد درست روبروی من ایستاده بود و گفت : " سلام "
قبل از اینکه متوجه بشم دارم چوب رو حرکت میدم ، شنیدم که چوبه خورد تو صورتش و یه هو مغز یخ زدم همزمان شروع به درک یه سری چیزا کرد - استفاده از چوب بر علیه یه ادم ، ارتعاش لرزشی که تو بازوهام بود . قیافه متعجب دزد وقتی که دست هاش رو اورد بالا تا جلوی چشم هاش رو بگیره . لرزش پاهام . نشستن اروم دزد بر روی زانو هاش . و پارس وحشتناک انگوس.
دزد به سستی گفت " اخ"
و من با تکون دادن چوب هاکی گفتم " عقب بمون " . تمام بدنم به طرز وحشتناکی میلرزید.
" خدایا ، خانم " صداش بیشتر از هر چیزی متعجب بود . انگوس ، مثل یه بچه شیر خشمگین دندان قروچه میکرد ، چسبید به استین دزد و سر کوچکش رو عقب و جلو میبرد و سعی میکرد یه اسیبی به اون دزد برسونه و دمش بازیگوشانه تکون میخورد و بدنش از هیجان دفاع از بانوی خودش میلرزید.
باید چوب رو بزارم زمین ؟ این بهش یه فرصت نمیده که منو بگیره؟ این اشتباهی نیست که بیشتر زنا میکنن قبل از اینکه اونا رو به زندونی درون سیاه چال ببرن و انقدر گشنه نگهشون دارن تا پوستشون شل شه ؟
" پلیس ! دستهاتون رو ببرین بالا "
درسته ! پلیس ! خدایا ممنون ! دوتا مامور داشتن از توی چمن من میدویدن به این سمت .
" دستاتون رو ببرین بالا ! همین حالا "
من به حرفشون عمل کردم و چوب هاکی از دستم افتاد و دوباره محکم خورد تو سر دزد و بعد روی ایوان من فرود اومد . دزد از درد تکون خورد و زیر لب گفت : " خدای من ". انگوس استین مرد رو ول کرد و به جاش چسبید به چوب و با خوشحالی پارس میکرد .
دزد سرش رو گرفت بالا و با یه چشم به من نگاه کرد . پوست دوره چشمش همین الانشم کبود شده بود . و اه ، خدایا ، اون خون بود ؟
یکی از پلیس ها دستبندش رو در اورد و گفت : " دستهاتو ببر بالای سرت رفیق "
دزد : " باورم نمیشه " و مانند کسی که قبلا هم تو چنین شرایطی بوده ( این طور تصور کردم ) دست هاش رو برد بالا . " من چی کار کردم ؟ "
پلیس اول جوابی نداد و فقط دستبند رو زد. افسر دیگه گفت " خانم ، لطفا داخل خونه بمونین "
بالاخره دستم رو اوردم پایین و رفتم تو . انگوس بعد از من چوب هاکی رو کشید و بعد ولش کرد و بازیگوشانه دور پام شروع به چرخیدن کرد . روی راحتی ول شدم ، و سگم رو بغل کردم . با شدت چونه من رو لیس زد ، دوبارپارس کرد و بعد موهام رو گاز گرفت .
یکی از پلیسها یه کم با چوب هاکی ور رفت و گفت " شما خانم امرسون هستین ؟ "
سرم رو تکون دادم و هنوزم میلرزیدم و قلبم درست مثل سی بیسکوییت { یه فیلمه } وقتی تو دور اخر مسابقه بود ، چهار نعل میرفت.
" اینجا چه اتفاقی افتاده ؟ "
همونطور که موهام رو از لای دندون های انگوس در می اوردم جواب دادم : " من دیدم که این مرد داشت به زور وارد خونه بغلی میشد ". صدام بلند و سریع بود . " در ضمن ، کسی اون جا زندگی نمیکنه . در نتیجه زنگ زدم به شما و بعدشم این مرد یه راست اومد دم ایوان من . منم با چوب هاکی زدم تو سرش . زمان دبیرستان هاکی بازی میکردم "
عقب نشستم ، اب دهنم رو قورت دادم و از پنجره به بیرون خیره شدم ، چند نفس عمیق کشیدم و سعی میکردم که نفس هام کوتاه نباشن . پلیس ها یه دقیقه بهم فرصت دادن . موهای سگم رو نوازش کردم که باعث شد سگم از لذت زوزه بکشه . حالا که بهش فکر میکنم ، احتمالا لازم نبود که اون دزد رو.... بزنم . فکر کنم که بهم سلام کرد . اون سلام کرد . ایا دزدها معمولا با قربانیشون سلام احوالپرسی میکنن؟ سلام ، من دوست دارم که از خونتون دزدی کنم . از نظر شما که اشکال نداره ؟
یکی از پلیس ها پرسید : " حالتون خوبه ؟ " سرم رو تکون دادم . " اون مرد اذیتتون کرد ؟ تهدیدتون کرد ؟ " سرم رو به علامت منفی تکون دادم . " خانم ، چرا در رو باز کردین ؟ این کاره عاقلانه ای نبود . " و کمی اخم کرد .
" اه ، خوب ، من فکر کردم شماها پشت در هستین . ماشینتون رو دیدم . و نه . اون منو اذیت نکرد . اون فقط ..." سلام کرد " اون .... ام ، مشکوک بود ؟ یه جورایی؟ میدونین ، اون داشت دور خونه راه میرفت . از وقتی من اینجا زندگی میکنم کسی تو اون خونه زندگی نکرده . و من واقعا نمیخواستم که بزنمش"
خوب ، باهوش به نظر نمیومدم ؟
اون پلیس یه نگاه مشکوک به من انداخت و یه چیزایی رو تو دفترچه مشکیش نوشت : " خانم ، شما مشروب خوردین ؟ "
گناهکارانه جواب دادم : " یه کم . البته که من رانندگی نکردم. رفته بودم عروسی. دختر عموم. اون خیلی ادم خوبی نیست . به هر حال ، من کوکتیل خوردم . جین و تونیک . خوب ، یه 2 لیوان و نصفی فکر کنم . شایدم 3 تا؟ "
اون پلیس دفترچش رو بست و اه کشید.
اون یکی پلیس سرش رو اورد تو وگفت : " ما یه مشکلی دارم "
ناگهان گفتم : " فرار کرد ؟ "
پلیس دوم دلسوزانه نگاهم کرد : " نه خانم. اون رو پله های شما نشسته . ما بهش دستبند زدیم . نیاز نیست نگران باشید . باچ ، میشه یه لحظه بیای بیرون؟ "
باچ اتاق رو ترک کرد و نور روی تفنگش افتاد. انگوس رو محکم گرفتم و پاورچین به سمت پنجره نشیمن رفتم و پرده رو کشیدم ( ابریشم ابی ، خیلی خوشگل بودن ) . دزد اونجا بود و هنوزم روی پله اول نشسته بود ، در حالی که اون دو افسر با هم مشورت میکردن ، پشت اون دزد به من بود .
حالا که در حالت ترس از مرگ نبودم ، خوب بهش نگاه کردم . موهای قهوه ای ، واقعا یه جورایی جذاب بود . شونه های پهن ...خوب بود که باهاش درگیر نشدم . خوب ، فکر کنم منظورم درگیریه بیشتره. بازوهای تنومند ، از اون جایی که لباسش روی عضله دوسر بازوش کشیده میشد. . و خوب ممکنه برای این باشه که دستاش رو از پشت بسته بودن .
انگار که دزد حضور من رو حس کرده باشه ، برگشت و به سمت من نگاه کرد . از پنجره خودم رو عقب کشیدم و کنار رفتم . چشمش باد کرده بود و بسته شده بود. لعنت. نمیخواستم بهش اسیب برسونم. واقعا هیچ کاری نمیخواستم بکنم... فکر کنم همه چی یهویی شد.
افسر باچ دوباره برگشت تو .
زمزمه کردم : " اون مرد به یخ نیاز داره؟ "
" حالش خوب میشه ، خانم . اون میگه که قراره توی خونه بغلی زندگی کنه، ولی ما اون رو به پاسگاه میبریم و سابقش رو بررسی میکنیم. میشه شمارتون رو بدین که باهاتون در تماس باشیم ؟ "
" حتما " و شمارم رو نوشتم . و بعد تازه متوجه حرف های پلیس شدم. قراره توی خونه بغلی بمونه.
که یعنی من همسایه جدیدم رو زدم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سوم



وقتی از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که از تختم بلند شم و با چشمهایی لوچ که ناشی از خماریم بود به خونه بغلی نگاه کنم. همه چیز ساکت بود و هیچ اثری هم از زندگی دیده نمیشد. وقتی یاد صورت متعجب دزد - یا اونی که دزد نبود - افتادم ، احساس گناه بهم دست داد . باید زنگ میزدم ایستگاه پلیس تا ببینم چه اتفاقی افتاده. شایدم باید یه ندایی به پدرم که وکیله میدادم . البته که پدر کارش مربوط به پرداخت مالیات بود ولی بازم از هیچی بهتره . مارگارت یه وکیل دایره جنایی بود . شاید اون انتخاب بهتری باشه .
لعنت. ارزو میکردم که کاش اون مرد رو نمیزدم. خوب. اتفاقی شد. اون داشت نصفه شب دور و بره اون خونه میپلکید ، درسته؟ چه انتظاری داشت؟ که اون رو برای صرف یه قهوه دعوت کنم؟ تازه ، شاید اون داشت دروغ میگفت. شاید میخواست با گفتن این که قراره خونه بغلی زندگی کنه از جرمش فرار کنه. شاید من واقعا یه خدمت عمومی انجام داده باشم . ام ، چماق زدن تو سر مردم برای من یه چیز جدیدی بود. امیدوارم بودم زیاد اون یارو دردش نیومده باشه . یا عصبانی نباشه.
با یه نگاه به لباسم که دیشب درش نیاورده بودم ، یاد عروسی کیتی افتادم . یاد اندرو و ناتالی با هم . یا وایات ، دوست پسر خیالی جدید من . لبخند زدم . یه دوست پسر تقلبیه دیگه . من دوباره این کارو انجام داده بودم .
شاید این به ذهنتون رسیده باشه که ناتالی ... خوب ، نه اینکه تباه شده باشه ، اما حمایت شده. درست میگین . به طور کلی مادر و پدرم و مارگارت اون رو میپرستیدن ، کی میتونست اون رو دوست نداشته باشه ، حتی ممه هم دوسش داشت . مخصوصا خودم دوسش داشتم . در حقیقت ، ناتالی اولین خاطره واضحیه که من در زندگیم دارم . تولد 4سالیگم بود و ممه داشت تو اشپزخونه سیگار میکشید و به ظاهر نگاهش به ما بود وقتی که کیک من داشت تو فر اماده میشد . بوی گرم مخلوط وانیل زیاد با حضور سرد اون نامطبوع به نظر نمی اومد.
اشپزخونه دوران بچگیم ، به نظرم یه جای بزرگ بود پر از شگفتی و گنج های غیرمنتظره ، اما بیشتر از همه اتاقک بغل اشپزخونه که مخصوص انبار کردن غذا و ظرف ها بود رو دوست داشتم ، یه جای طویل و تاریک با قفسه هایی که از زمین تا سقف بودن . اغلب میرفتم اونجا و در رو پشت سرم میبستم و چیپس های شکلاتی رو از تو جاش برمیداشتم و توی سکوت میخوردمشون. اون جا انگار برای خودش یه خونه کوچک بود ، که با بطری های سودا و غذای سگ دیگه کامل میشد. مارنی ، سگ پشمالوی اشپز ما ، با من میومد و در حالی که بهش غذا میدادم ، دم کوچولوی بریدش رو تکون میداد و خودم هم باهاش میخوردم. بعضی مواقع مامان در رو باز میکرد و جیغ میزد چون ترسیده بود از اینکه من رو تو اونجا وقتی که بغل مخلوط کن و یه سگ چپیده بودم پیدا کرده بود.
به هر حال ، توی تولد 4سالگیم ، ممه داشت سیگار میکشید و و من با مارنی رفتم به اون اتاقک و داشتیم با هم یه جعبه چپیریوس میخوردیم که من صدای باز شدن در پشتی رو شنیدم . پدر و مادرم اومدن تو . ناگهان اونجا اشفته شد ... مامان چند روزی بود که خونه نبود و بعدش شنیدم که اسمم رو صدا کرد.
" گریس ، کجایی تو ! تولدت مبارک عزیزم ! ما یه نفر رو اینجا داریم که میخواد تورو ببینه"
بابا : " کجاست اون دختری که امروزتولدشه ؟ کادوش رو نمیخواد ؟ "
ناگهان متوجه شدم که چقدر دلم برای مامانم تنگ شده و از اتاقک پریدم بیرون و از کنار پاهای لاغر ممه که رگهاش زده بود بیرون گذشتم و رفتم سمت مامانم که روی میز اشپزخونه نشسته بود و هنوز کتش تنش بود . یه بچه بغلش بود که توی یه ملافه صورتی پیچیده بودنش.
با خوشحالی فریاد زدم : " کادوی تولدم "
عاقبت ، بزرگترا به من توضیح دادن که اون بچه فقط مال من نیست و مال مارگارت و بقیه هم هست. در حقیقت ، کادوی من ، یه سگ تپل بود . ( بعدا ، بر طبق فرهنگ خانواده ، من اون سگ رو گذاشتم بغل تخت بچه ، که با این بخشندگیم باعث خوشحالی خانوادم شدم. ). اما هیچ وقت این حس که ناتالی مال منه در من از بین نرفت ، مطمئنا بیشتر از مارگارت مال من بود. احساسی که مارگارت، که اون زمان 7 سالش بود و فوق العاده خبره ، برای این که از مسئولیت خواهری خودش کنار بکشه ، در من به وجود اورده بود . وقتی که مامان برای دادن غذا به ناتالی یا عوض کردن پوشکش به کمک نیاز داشت میگفت " گریس ، بچت بهت احتیاج داره " . برای من مهم نبود . من عاشق این بودم که خواهر مخصوص باشم ، اینکه بعد از 4 سال که مارگارت بهم زور گفت و منوندیده گرفت ، من خواهر بزرگه باشم. تولد من بیشتر درباره من و ناتالی شد ، اغاز ما ، من تو اون روز به دنیا اومدم. نه ، حالا تولد من مهمتر شده بود. اون روز ناتالی مال من شد.
ناتالی من رو نا امید نکرد . یه بچه فوق العاده که هر چی بزرگتر میشد خوشگل ترمیشد . موهای بلند و ابریشمی ، چشم های شگفت انگیز به رنگ ابی اسمان ، گونه هایی به نرمی گلبرگ لاله ، مژه هایی بسیار بلند که به ابروهایش میرسید . اولین کلمه ای که گفت ، جیسی بود که همه ما میدونستیم تلاشش برای گفتن اسم من بود .
هر چی بزرگتر میشد ، بیشتر دنباله رو من بود . ماگارت ، با همه تحقیر و خشونتش ، خواهر خوبی بود ، ولی بیشتر مثل اونایی بود که تورو بکشه کنار و بهت بگه که چطور مشکلاتت رو حل کنی و یا اینکه چرا نباید دست به وسایلش بزنی. برای بازی کردن ، برای در اغوش گرفتن ، برای همراهی کردن ، ناتالی میومد پیش من ، و من خودم بیشتر راضی بودم. وقتی 4 سالش شد ، اون ساعت ها وقت میزاشت که به موهای فر درهم پیچیده من سنجاق بزنه ، و بلند بلند ارزو میکرد که کاش موهای بلوندِ نرم ِ مانند ابشارش بیشتر به قول خودش " یه ابر قهوه ای زیبا باشه " . تو مهد کودک ، اون من رو برای "نشون بده و بگو " میبرد و میتونین حدس بزنین که برای روز افراد مخصوص چه کسی همراهش بود . وقتی برای هجی نیاز به کمک داشت ، من جای مامان و بابا رو میگرفتم و برای خنده جملات مسخره میساختم. در طول نمایش باله اش ، چشمهاش توی تماشاچی ها روی من بود و منم با یه لبخند جوابش رو میدادم . من بر اساس کتاب قهرمان دیراسلایر اون رو ناتالی بامپو صدا میکردم و اسمش رو توی کتاب بهش نشون میدادم تا بهش نشون بدم که چقدر معروفه .
این جوری بچه گی ما با _ ناتالی بینظیر ، پرستش من ، خشونت مارگارت و یه کم چیزای دیگه گذشت . بعد وقتی ناتالی 17 ساله شد و من سال سومی بودم توی ویلیام و مری ، از طرف خونه بهم زنگ زدن. ناتالی یه چند روزی بود که حال خوبی نداشت . اون از اون ادمایی نبود که شکایت کنه بنابراین وقتی که گفت شکمش بدجور درد میکنه ، مامان به دکتر زنگ زد . و قبل از اینکه اونا به مطب دکتر برسن ، اپاندیس نات ترکید . نتیجه جراحی اپاندیس اصلا خوب نبود چون مایع الوده شده تو کل شکمش پخش شده بود و اون دچار التهاب صفاق شد . تب کرد و تبشم پاییم نمی اومد.
من تو خابگاه بودم که مامان زنگ زد ، جایی که با ماشین 9 ساعت طول میکشید تا برسی خونه . محکم دستور داد " هر جه سریع تر بیا خونه گریس " . نات رو برده بودن به ای سی یو ، و همه چیز خیلی بد به نظر می اومد.
خاطره من از اون سفر بین ترسی واضح و پوچی کامل بود. یکی از پرفسورها من رو به فرودگاه بین المللی ریچموند رسوند . یادم نیست کدوم یکی از پرفسورها بود ، ولی داشبورد پر از گرد و خاکش رو انگار که همین الان روی صندلی جلوی ماشین گرمش نشسته باشم ، یادمه. یادمه که روبروی گیت خودم نشسته بودم ، و دست هام وقتی هوا پیما به اهستگی دردناکی توی ترمینال جابه جا میشد ، درهم گره خوردن. قیافهء دوستم جولیان که توی فرودگاه بود رو یادمه . که چشم هاش از ترس و دلسوزی گشاد شده بود . مامانم ، پشت در اتاقک ناتالی ، بالا و پایین میرفت . بابام ، خسته و اروم بود . مارگارت در گوشه ای نزدیک پرده ای که ناتالی رو از بقیه بیمارها جدا میکرد ، قوز کرده بود .
و ناتالی رو یادمه ، که روی تخت دراز کشده بود ، که پوشیده از لوله و روانداز بود . و انقدر کوچک و تنها به نظر می اومد که قلبم از وسط دونیم شد . دست هاش رو گرفتم و بوسیدمشون ، و اشک هام روی ملافه های بیمارستان میچکید . زمزمه کردم : " من اینجام . ناتالی بیمپو "
اون ضعیف تر از این بود که جواب بده ، انقدر مریض بود که نمیتونست چشم هاش رو باز کنه .
در بیرون اتاقک ، دکتر با صدایی محزون با مامان و بابام صحبت میکرد : " ... ابسه... باکتری... عملکرد کلیه...شمار گلبول های سفید...خوب نیست "
مارگارت از اون گوشه گفت " خدای مسیح توی بهشت " . " اه ، لعنت . گریس " و چشم هامون با امکان چیزی که نمیتونستیم تصورش کنیم با ترس بهم افتادن . ناتالیه طلاییه ما ، شیرین ترین ، مهربون ترین و دوست داشتنی ترین دختر توی دنیا ، داشت میمرد .
ساعت ها میگذشتن. لیوان های قهوه میومدن و میرفتن ، سرم ناتالی عوض شد ، زخم هاش چک شدن . یه روز گذشت . اون بیدار نشد . یک شب. یک روز دیگر. اون بدتر شده بود. ما فقط چند دقیقه فرصت ملاقات داشتیم و میفرستادنمون اتاق انتظارترسناک پر از مجله های قدیمی و بیمزه ، مبلمان تکه پاره و چراغ های فلورسانس که هیچ جزئیاتی از ترس رو در صورت ما جا نمینداخت .
در روز چهارم ، یه پرستاد پرید تو اتاق و دستور داد " خانواده ناتالی امرسون ، همین حالا بیاین "
مامان گفت " اه خدای من " و صورتش مثل گچ سفید شد . تلو تلو خورد که پدرم گرفتش و کشیدش به سمت هال . و ترس از دست دادن خواهرمون باعث شد که من و مارگارت جلو تر از والدینمون بدویم . به نظر یه سال طول کشید تا به پایین راهرو برسیم _ هر قدم ، هر ضربه پاشنه کفشم ، و هر نفسی که فرو میدادم همراه با دعا کردن از سر بیچارگیم بود.
خواهش میکنم . خواهش میکنم. ناتالی نه . خواهش میکنم . { چه اولین باری که کتاب رو خوندم چه حالا که دارم ترجمش میکنم برای این تیکش گریه کردم }
من اول از همه رسیدم . خواهر کوچکترم ، کادوی تولدم ، بیدار شده بود ، و برای اولین بار بعد از چند روز به ما نگاه میکرد و ضعیفانه لبخند میزد . مارگارت بعد از من اومد تو و با سبک خاصی گفت " ناتالی . یا خدا . به مسیح صلیب شده که ما فکر کردیم تو مردی " . چرخید و رفت تا پرستاری که یه دهه از عمر همه ما کم کرده بود رو بزنه .
زمزمه کردم : " ناتالی " . دستش رو به سمتم اورد بالا ، و شما میتونین شرط ببندین که من اون موقع قسم خوردم که خدا این رو بدونه که من چقدر قدردان دوباره داشتن اونم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
جولیان پرسی : " تو چی کار کردی؟ ". ما داشتیم 4 تا بلوک پایین تر از پترسون قدم میزدیم و جرعه جرعه کاپوچینو با شیرین دانمارکی ای که از قنادی لالا گرفته بودیم رو میخوردیم . و من همین الانشم دوستم رو با گفتن اینکه همسایم رو با چماق زدم ، شگفت زده کرده بودم و کاملا از داستان او درباره پخت موفقیت امیز مرغ تیکا ماسالا بدون هیچ خراشی جلو زده بودم.
" بهش گفتم که من با یه نفر دوست شدم . وایات ، که جراح کودکانه " . یه گاز دیگه از شیرینی که هنوز گرم بود زدم و از خوشحالی ناله کردم.
جولیان مکث کرد و چشم هاش از تحسین گشاد شده بود . " واووووووو"
" زیرکانست. این طور فکر نمیکنی ؟ "
" چرا . نه تنها جلوی وقوع جرم در همسایگیتون رو گرفتی ، که یه دوست پسر دیگه رو هم خلق کردی . دیشب کلی سرت شلوغ بوده "
خودبینانه گفتم : " فقط ارزو میکردم که کاش زودتر به فکرش میوفتادم "
جولیان خندید و خم شد تا یه تیکه از شیرینی خودش رو به انگوس بده ، بعد دوباره شروع به راه رفتن کرد و فقط جاهایی که کار داشت وایمیستاد. سالن رقص جیتِر بِگ { یه نوع رقص دونفرست } ، بین خشکشویی و پیتزا فروشیِ ماریو واقع شده بود .جولیان از پنجره به درون نگاه کرد تا ببینه همه چیز اون تو مرتبه . یک زن که داشت از پشت ما رد میشد ، به جولیان نگاه کرد ، نگاهشو گرفت و دوباره به اون نگاه کرد . و من مشتاقانه لبخند زدم . قدیمی ترین دوست من ، با این که اولین باری که همدیگه رو دیدیم خیلی چاق بود ، الان نسخه تراشیده شده جانی دپ بود و واکنش زنها کاملا منطقی بود. همچنین اون همجنس بود وگرنه من خیلی وقت پیش باهاش ازدواج کرده بودم و بچه هاش رو به دنیا اورده بودم . جولیان هم مثل من ، با اتش عشق سوخته بود { } ، و حتی من ، که قدیمی ترین دوستش بودم ، از جزئیات ماجرای بهم زدن با عشقش که مال خیلی وقت پیش بود ، خبر نداشتم .
" پس تو الان دوست دختر وایاتی " و دوباره شروع به قدم زدن کردیم " فامیلیش چیه ؟ "
" نمیدونم . هنوز اختراعش نکردم "
" خوب ، منتظر چی هستی ؟ " جولیان برای یه دقیقه فکر کرد " دان . وایات دان "
" وایات دان ، پزشک . عاشقشم "
جولیا برگشت تا به خانومی که پشت ما بود یه لبخند بزنه . و اونم در پاسخ بنفش شد و تظاهر کرد که یه چی از دستتش افتاده . همیشه این اتفاق می افته . " خوب حالا این دکتر وایات دان چه شکلی هست ؟ "
گفتم : " خوب اون ، خیلی خیلی قد بلند نیست ... یه جورایی زیاده رویه ، این طور فکر نمیکنی ؟ " . جولیان لبخند زد. اون 5 فوت و ده بود ( فکر کنم به متر بشه 1.60 اگه اشتباه نکنم ). " یه جورایی استخونی . با چاه زنخدان . خیلی خوش قیافه نیست ولی قیافهء واقعا دوستانه ای داره ، میدونی ؟ چشم های سبز ، موی بلوند. عینکی، این طور فکر نمیکنی؟ "
لبخند جولبان از بین رفت " گریس ، تو همین الان اندرو رو تشبیه کردی "
دهنم رو با کاپوچینو بستم " واقعا ؟ لعنت . باشه ، بیخیال اون شو . قد بلند ، مبهم و خوش قیافه. بدون عینک . امم ، با چشم های قهوه ای " . انگوس یه پارس کرد و سلیقم رو درباره مردا تصدیق کرد .
جولیان : " خوش قیافه بودن اون پسر کرواسیه تو E.R. DR { میشه دکتر اورژآنس ولی احتمالا یه فیلم یا سریاله } اومد تو ذهنم "
" اه . اره . میدونم کی رو میگی . عالیه . اره ، اون وایاته " و خندیدیم .
جولیان : " هی ، کیکی امروز میاد ؟ "
" نه . اون دیشب یه نفر رو دیده و واقعا فکر میکنه که اون دیگه خودشه " . جولیان چند کلمه اخر رو با من به طور هماهنگ گفت. این عادت کیکی بود که بدجور عاشق بشه . اون برای پیدا کردن مرد زندگیش خبره بود ، که بیشتر اوقاتم پیدا میکرد ولی نتیجش افتضاح بود . اخرای قرار اولشون اون وسواس پیدا میکرد و با حرف زدن از همیشگی بودن ، اون مرد رو فراری میداد . اگه تاریخ تکرار بشه ( که اغلبم میشه ، چون من معلم تاریخم و یه جورایی واردم ) ، اون هفته ی بعد ، همین موقع ، نا امید میشد و دست بر میداشت .
پس کیکی نمی اومد . عیب نداره . من و جولیان عاشق عتیقه جات و لباسای زمان قدیم بودم .
به هر حال ، من یه معلم تاریخ بودم ، پس میشد درک کرد. جولیان همجنس باز بود و معلم رقص ، پس برای اونم قابل قبول بود .
قدم زدن توی خیابان های خلوت و کج و راست پترسون ، خرید کردن تو مقازه های بد بو ، بوی گل های که در اطراف بودن ، همه من رو خوشحال میکرد . بعد از یه زمستون طولانی و خیس ، خوب بود که بتونی بری بیرون.
پترسون ،کانکتیکات ، یه شهره کوچیکه توی فامینگتون ریور، که در دسترس محلی ها یا توریست های باهوشیه که توی خوندن نقشه استعداد دارن . یه زمانی برای داشتن بیشترین تیغه های شخم زنی توی کل زمین سبز خدا معروف بود ، و شهر در دهه گذشته از یه خرابه ی اهمال شده تبدیل به یه جای مسحور کننده شد . خیابان اصلی مستقیم به سمت رودخانه راه داره که جایی داره برای قدم زدن . در حقیقت ، میتونستم با راه رفتن در طول فارمینگتون به خونه برسم و اغلب هم همین کار رو میکردم . مامان و بابا 5 مایل پایین تر از رودخونه در آوون زندگی میکنن و من بعضی مواقع تا اونجام پیاده میرفتم.
بله ، من امروز صبح خوشحال بودم. من عاشق جولیانم ، عاشق انگوسم که خیلی بامزه داشت در انتهای قلادهء قرمز و بنفشش راه میرفت. و من عاشق این بودن که خانوادم فکر کنن با یه نفر در ارتباطم و کاملا اندرو رو فراموش کردم .
خارج از یه بوتیک شیک گفتم : " شاید باید یکی دو دست لباس بخرم . برای اینکه با یه دکتر قرار میزارم . لباسی که تا حالا هیچ کس اون رو نپوشیده . "
جولیان بلافاصله موافقت کرد : " قطعا . تو برای اون فعالیت های بیمارستانی به یه چیز خوشگل نیاز داری. "
. وارد مغازه شدیم ، انگوس در اغوشم بود ، و بعد از یک ساعت اینطورا با یه عالم ساک خارج شدیم.
با خنده گفتم : " من عاشق قرار گذاشتن با وایات دان هستم . در حقیقت ، شاید کاملا ظاهرم رو عوض کنم . موهام رو کوتاه کنم ، مانیکور و پدیکور کنم ... خدایا ، سالهاس که این کار هاروانجام ندادم . چی فکر میکنی؟ توهم میخوای بیای ؟ "
" گریس " این رو گفت و مکث کرد . یه نفس عمیق کشید ، برای یه رهگذر سرش رو تکان داد ، و بعد ادامه داد " گریس ، شاید ما باید ...."
پیشنهاد کردم :" به جاش ناهار بخوریم ؟ " ، انگوس روکه داشت ساک حاوی کفش هام رو لیس میزد نوازش کردم .
جولیان لبخند زد : " نه ، بیشتر داشتم به این فکر میکردم که ما باید واقعا با یه نفر قرار بزاریم . دو نفر منظورمه . میدونی. شاید دیگه نباید اینقدر به هم تکیه کنیم و دوباره وارد گود شیم. "
جواب ندادم . جولیان اه کشید : " دیدی . من فکر میکنم که ممکنه اماده باشم . و توهم یه دوست پسر خیالی داری. خوب ، این خیلی بامزه است ، ولی ...شاید وقتشه که یه چیز حقیقی رو امتحان کنیم . نه اینکه اون دوست پسر تقلبیت جالب نباشه ها " جولیان خیلی وقت بود که من رو میشناخت .
گفتم " درسته " و اروم سرم رو تکون دادم . فکر قرار گذاشتن با یه نفر باعث شد که عرق از پشتم بریزه . این طور نبود که من دلم عشق ، ازدواج و این چیزا رو نخواد ... فقط از فکر این که یه نفر برای داشتن این چیزا چه کارا که نباید بکنه متنفر بودم .
جولیان : " تو اگه این کارو بکنی ، منم میکنم . و فقط فکرش رو بکن. شاید واقعا یه وایات دانی اون بیرون وجود داشته باشه . تو میتونی عاشقش بشی و بعدش دیگه اندرو نمیتونه ... " و بعد صداش قطع شد و چشم های سیاهش حالت معذرت خواهی به خودشون گرفتن " خوب ، کی میدونه ؟ "
برای مدت کوتاهی چشم هام رو بستم : " حتما . اره . خوب " و قیافه ی تیم گان ، اتیکوس فینچ ، رت باتلر و جرج کلونی اومد تو ذهنم { همه بازیگرن } . " خیلی خب ، یه امتحانی میکنم "
" باشه. پس من میرم خونه تا تو وب سایت قرار عشقی ثبت نام کنم . و تو هم همین کارو کن "
با احترام نظامی گفتم : " بله ، جنرال جکسون . هر چی شما بگین " ، اونم یه احترام نظامی کرد ، گونه هام رو بوسید و به سمت خونه خودش رفت.
با نگاه کردن به دوست قدیمی که داشت ازم دور میشد ، به طور ناخوشایندی تصور کردم که چی میشد اگه جولیان رو به عنوان یه زوج خوشبخت داشتم . تصور کردم که اون هفته ای یکی دوبار برای کمک کردن تو رقص با ادمای پیر توی گولدن میلو نیاد پیشم ، روزای شنبه با خوشحالی نریم خرید . به جای من ، یه مرد خوشگل با اون میبود .
نه خیلی بده . زمزمه کردم : " نه اینکه ما خودخواهی چیزی باشیم ها " . انگوس در جواب لبه شلوار جینم رو جوید . به سمت خونه رفتیم ، و از راهی که از کنار رودخونه رد میشد به سمت پایین حرکت کردیم . انگوس قلادش رو میکشید و بین ساک ها وول میخورد . سگم میخواست فارمینگتون رو بررسی کنه ولی اون جا خیلی چاق و پر و بلند بود که اون رو از خودش دور میکرد . غنچه های سرخ افرای باتلاق در اومده بودن ، اما فقط چند تا از اون بوته ها حقیقتا سبز شده بودن . هوا مرطوب بود و پرنده ها در امید پیدا کردن زوج خودشون اواز میخوندن .
اندرو اخرین مردی بود که من عاشقش بودم و با این که سعی کردم ولی هنوزم یادم نمیاد که وقتی اولین بار عاشقش شدم چه حسی داشتم . اون طور که معلومه همه خاطره هایی که از
اون داشتم همه فاسد شده بود ، اما بازم ، ... اینکه دوباره متعلق به یه نفر باشی ، اینکه با یه ادم درست باشی . کسی که برای تو ساخته شده .
جولیان راست میگفت . الان وقتش بود که دوباره از اول شروع کنم. البته که تو عروسی کیتی یه نفر رو از خودم رو کردم . اما یه رابطه فرق میکنه .دلم میخواست یه نفر رو ملاقات کنم . نیاز داشتم که با یکی ملاقات کنم. مردی که بتونم واقعا دوسش داشته باشم . مطمئنا یه جایی اون بیرون ، یه مردی وجود داشت که من رو به عنوان زیبا ترین موجود روی زمین ببینه ، کسی که قلبش به تپش در میاد ، نفس توی سینش حبس میشه و از این جور احساسات مسخره. یه مردی که باعث شه من کلا اندرو رو فراموش کنم.
الان وقتش بود ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

too good to be true|خوب تر از اون که واقعیت داشته باشه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA