انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
نام کتاب: My One and Only
نام به فارسی: هستی من
نویسنده: کریستین هیگینز یا Kristan-Higgins (نویسنده ی پرفروش آمریکا که تا بحال دوبار برنده ی جایزه ی RITA شده است.)
تعداد فصل:38
نوشته شده در زمستان سال 2010
خلاصه:هارپر یه وکیله که میخواد با دوست پسرش ازدواج کنه و یه زندگی راحت داشته باشه . تا اینکه میشنوه خواهر ناتنی اش ، قراره با برادرشوهر سابقش ازدواج کنه . و این یعنی اینکه بعد از مدتها قراره شوهر سابقش رو ببینه . مردی که از همون نگاه اول عاشق هارپر میشه و هنوزم دوسش داره . ولی این اشتباهاته گذشتشونه که نمیذاره اینا راحت به هم برسن.


کریستین هیگینز این کتابش رو از همه ی کتاباش بهتر نوشته ، و واقعا کارش حرف نداره . شاید یه جاهایی باشه که بگیم کلیشه ایه ولی انقدر خوب اون قسمت ها رو توضیح داده که اصلا اون چیزی که انتظارش رو داری اتفاق نمی افته .
برای یه بارم که شده تو یه کتاب به جای یه دختر ، این پسره است که بدجور دختره رو دوست داره و برای بدست اوردنش تلاش میکنه . و خیلی خوب و قشنگ هم داستان رو تموم میکنه .
از اون کتابایی که میتونی چند بار بخونیش و بازم برات همون جذابیت اولش رو داشته باشه .


مترجمین:
آیدا:aixi
نسیم:silver00star00
روژان:روژان
سمانه:samaneh60
زهرا:زهرا.الف
افسون:afsoon321
فریماه: !@farimah
پریسا


لازم به ذکر است که ترجمه این کتاب هنوز تمام نشده
و باز هم میگم که من عینا این کتاب رو جهت نگهداری بهتر و احترام به آثار ادبی ترجمه شده از یه سایت دیگه برمی دارم.
ممنون که می خونید دوستان
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: catherine   
زن

 
سخن نویسنده

وقتی 5 سالم بود ،
ما مهدکودکیا ، قرار بود پروژه های هنریمون رو ببریم و به سال دومی های بزرگ تر از خودمون نشونشون بدیم .
وقتی از کنار میز برادرم رد شدم ، لاکپشتی رو که با گِل درستش کرده بودم رو جوری گرفتم که برادرم رو ببوسه .
اون مثل یه مرد با این قضیه برخورد کرد ، و پسرایی که مسخره میکردنش که خواهرش یه نادونه رو ندیده گرفت و به من گفت که کارم بامزه بوده.
به این دلیل ، و برای میلیون ها دلیل دیگه ، مایک ، من این کتاب رو به تو تقدیم میکنم . دوست دارم رفیق .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل اول


" دیگه نخند. هر بار که می خندی یه فرشته می میره "
جواب دادم: " واووو . این یکی رو خوب اومدی "
مردی که پشت بار نشسته بود و خیلی هم بداخلاق بود ، جوری به نظر می اومد که انگار همه ی بدبختی های عالم سرش نازل شده . ژولیده ی بیچاره .
گفتم:" گوش کن، من می دونم که ناراحت کننده است، اما بعضی وقتا ، طلاق فقط مرگِ یه رابطه ی در حال اتمامه." اروم رو شونه اش زدم ، و بعدم یقه اش رو که کمی کج شده بود، درست کردم.
" بعضی وقتا، قلب ما نیاز به زمان داره تا بتونه واقعیتی رو که مغزمون قبلا می دونسته، درک کنه. "
کشیش آهی کشید و به مایک _ متصدی بار _ گفت:"به این حرف احمقانه اش گوش کن. "
" اصلا هم احمقانه نیست! نصیحت خیلی مهمیه. "
_" تو شیطانی ."
گفتم: " اوه خدای من ، بیشتر از اونی که فکرشو میکردم داری سخت می گیری "
" حقیقته . بعد از اون همه سعی و تلاشی که کردم ، پریدی وسط و همه چیزو خراب کردی "
وانمود کردم که انگار ناراحت شدم و گفتم: " پدر بروس ، اصلا هم نپریدم وسط ! چرا می زنی تو ذوقم؟ "
پدر روحانی و من ، توی بهترین بارِ تاکستان مارتا ( تاکستان مارتا اسم جزیره اشونه ) نشسته بودیم که یه مکان تاریک و جذاب توی اوک بلاف بود و هم توریست ها و هم محلی ها ، اون جا رو بیشتر دوست داشتن .
پدر بروس ، دوست قدیمی من و پیشوای روحانی فوق العاده مشهور کلیسای کاتولیک جزیره رو اغلب میتونستی اینجا پیداش کنی .
ادامه دادم: " حالا گوش کن پدر. "
رفتم رو صندلی کناریش نشستم و دامنم رو کشیدم پایین که مبادا چیزی دیده بشه.
_ " در واقع من و تو خیلی شبیه هم هستیم. "
در جوابم ناله کرد که من ندیده گرفتمش.
_ " ما مردمو در سخت ترین زمان زندگیشون همراهی می کنیم و احساساتشون رو راهنمایی می کنیم . یعنی اون زمانی که دلیل و برهان رو گم کردن ، ما دلیل رو بهشون نشون می دیم .”
_" میدونی مایک ، بدیش اینه که این حرفاشو باور داره."
چشم غره رفتم: " اونقدر مثل بازنده ها غر نزن و برام یه نوشیدنی بگیر "
کشیش غرغر کنان گفت:" دیگه ازدواج هم اونی نیست که قبلا بود "
_" مایک یه ویسکی برا این کوسه مون بریز "
_" نه مایک ، یه پلگرینو برام بریز . و پدر، من هنوز هم به خاطر اون مورد قبلی در اعتصابم " و لبخند زدم . البته که من یه کوسه بودم . بهترین وکیل های طلاق همشون همین طور بودن .
مایک گفت : " این طور که معلومه دوباره باختی پدر ؟ " و یه برش از لیمو به نوشیدنیم اضافه کرد .
_ "بیا درباره اش حرف نزنیم مایک ، این دختره همینجوریشم خودشو گرفته "
اعتراض کردم:" اصلا هم خودمو نگرفتم. " و دستمو دراز کردم و ابجوی یه مشتری دیگه که نزدیک بود بریزه روی پدر بروس، رو برداشتم و گذاشتمش کنار.
_ "همون طور که بزودی خواهی دید، من هیچ مشکلی با ازدواج کردن ندارم . اما در مورد استارلینگ ها ، خوب اونا از همون اولش هم قرار نبود با هم بسازن . و از هر 3 نفر ، یه نفر هست که همچین مشکلی رو داره "
پدر بروس چشم هاش رو بست .
با اینکه پدر بی ( مخفف بروس ) و من کارمون کاملا مخالف هم بود ، ولی ما از قدیم با هم دوست بودیم .
اما امروز ، جو استارلینگ ، که خیلی وقت بود پای ثابت کلیسای پدر بروس بود ، اومده بود به دفترم و ازم خواسته بود که طلاقش رو بگیرم . در حقیقت تا رسیدن به دفترم مسابقه گذاشته بودن و جو برده بود . اون ... بزار ببینم ... نهمین کلیسا رویی بود که در طی دو سال اخیر ، با وجود تلاش های زیاد پدر برای نگه داشتن زوج ها در کنار هم ، طلاق میخواست .
پدر بروس پیشنهاد کرد: " شاید نظرشون عوض شه" .
انقدر امیدوار به نظر می اومد که دلم نیومد به این حقیقت اشاره کنم : تا حالا نشده یکی از موکلین من از پروسه ی طلاق خودش رو کنار بکشه .
پرسیدم: " خب ، دیگه چه خبر پدر ؟ شنیدم آخر هفته ی گذشته، یه موعظه ی درست و حسابی کردی . انگار دریچه ی جدید قلبت خوب داره کار میکنه "
_"این طور به نظر میاد هارپر ، این طور به نظر میاد. "
خندید - بالاخره اون یه کشیش بود و مجبور بود که منو ببخشه.
_ " امروز کار خیرت رو انجام دادی ؟ "
دهن کجی کردم: " به نظر من که احمقانه بود. "
پدر بروس که به روح من به عنوان کمپ اختصاصی خودش نگاه می کرد ، ازم خواسته بود که _ با نقل قول دقیق _ برای " خنثی کردن شیطان درونیم " هر روز به طور تصادفی یه کار خیر انجام بدم .
تصدیق کردم: " بله ، بله ، اجازه دادم که یه خانواده ی 6 نفره جلوتر از من وارد کافه بشن . بچشون داشت گریه می کرد . این حساب می شه ؟ "
کشیش گفت: " آره . در ضمن ، امروز خیلی خوب به نظر میای . با دنیس جوان قرار داری ؟ "
به دور و برم نگاه کردم " یه کم از قرار اون ور تره پدر " .
وقتی جان کروزو تصادفا _از قصد _خورد به پشتم خودم رو عقب کشیدم و جوری تظاهر کردم که انگار تیکه ای که زیر لب بهم انداخت رو نشنیدم . یه نفر به موفقی من ، به چنین تیکه ها و تهمت هایی عادت می کرد.
(خانم کروزو هنگام طلاقش تونسته بود خونه ای که تو بک بایاند بود رو به دست بیاره ، البته اگه پرداخت مبلغ بالای ِنفقه ی ماهیانه اش رو هم ندیده بگیریم.)
_"امروز وقتشه . تصمیم گرفتم همه ی وجه های مسلم رو بریزم بیرون، یه کِیس قانع کننده درست کنم و منتظر رای هیئت منصفه باشم ،و کاملا هم انتظار دارم که به نفع من باشه. "
پدر بروس یکی از ابروهای پرپشت سفیدش رو انداخت بالا: " چقدر رومانتیک "
_" فکر کنم نظر من درباره ی رومانس ، خوب مستند شده ، پدر بی "
_" تقریبا یه نفر میتونه برای دنیس جوان متاسف باشه و دل بسوزونه "
_" یه نفر میتونه ، فقط اینکه خودش مجبورم کرده ، و شما هم اینو می دونی "
_" می دونم ؟ "
_" اوه لطفا "
لیوانم رو به لیوان پدر بروس زدم و یه کم از نوشیدنیم رو خوردم
_ " به افتخار ازدواج . و ببین چه حلال زاده هم هست ، همین الان که حرفش شد اومد . اونم 4 دقیقه زودتر از قرارمون . شگفتی ها هیچ وقت از بین نمی رن. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  ویرایش شده توسط: catherine   
زن

 
دنیس کاستلو ، که دو سال و نیم بود، دوست پسرم بود ... خب . اون .... هر چی تخیل راجع به یه اتش نشان س ک سی داشتین رو بزارین کنار هم و اون می شه دنیس . اصلا نمی شه با کلمه ی «چشمم رو گرفته» توصیفش کرد . موهای مشکی ضخیم ، چشم های آبی ، گونه های گلگون ایرلندی ها . قد 190 ، شونه هایی که می تونست یه خانواده ی 4 نفره رو حمل کنه . و تنها عیب کوچیکی که داشت دم اسبیش بود ... یه تیکه از موی بافته شده و دراز که دنیس به طرز احمقانه ای اون رو با روبان می بست و من هم همه ی سعیم رو میکردم که ندیده بگیرمش .
حالا اگه اون رو ندیده بگیریم ، زیبایی بدنیش و دائما خوش رو بودنش باعث می شد که بهش افتخار کنم . هیچ کسی تو جزیره وجود نداشت که دنیس رو دوست نداشته باشه ، و هیچ زنی هم نبود که وقتی لبخندش رو می دید ، بتونه به حرفش ادامه بده. و اون مرد مال من بود .
دِن ( دنیس ) با چاک ، یکی از هم گروهی هاش تو آتش نشانی تاکستان مارتا اومده بود، که وقتی داشت به سمت انتهای بار می رفت ، یه نگاه تند و خصمانه به من انداخت. چاک به کنستانس _ زن فوق العاده خوبش _ خیانت کرده بود . اونم نه یه بار. نخیر. و در آخر هم اعتراف کرد که طی 6 سال ازدواجشون ، 4بار خیانت کرده . و در نتیجه چاک الان مجبور بود یه اتاق تو یه خونه ی درب و داغون اجاره کنه و همینطور مجبور بود که هر روز برای رفتن به سر کارش از رودخونه عبور کنه . اینا عواقب گناه کردنه .
پرسیدم: " سلام چاک ! حالت چطوره ؟ " .
چاک مثل همیشه بهم محل نذاشت . اصلا هم مهم نیست . به سمت دنیس برگشتم . " سلام عزیزم ! نگاه کن ، 4 دقیقه زودتر اومدی "
دنیس خم شد و گونه ام رو بوسید: " سلام خوشگله . سلام پدر بی "
_" دنیس . موفق باشی پسر . برات دعا میخونم "
_" ممنون پدر "
ظاهرا کنجکاو نبود که بدونه چرا یه کشیش می خواد براش دعا بخونه ، و به من لبخند زد :" من دارم می میرم از گرسنگی . تو گرسنه ته ؟ "
گفتم : " آره . بعدا میبینمت پدر بی " و از روی صندلی ِ بار بلند شدم . دنیس یه نگاه پر حرارت به کل بدنم انداخت . به هر حال این همون دلیلی بود که من به خاطرش این لباسه رو با یه کفش هایی با پاشنه های خیلی بلند و دردناک پوشیده بودم ، که دست کمی هم از لباس های روس*پی مانند نداشت. من به همه ی توجه دنیس نیاز داشتم ، و از اون جایی که اون یه مرد بود، نشون دادن یه کم از سینه هام بهم کمک می کرد . امشب قرار بود ضربه ی نهایی رو بزنم و ازش سوالم رو بپرسم . این دو سال و نیمی که با دنیس بودم ، بهم نشون داده بود که اون شوهر خیلی مناسبیه . قلب مهربون ، کار ثابت ، آدم با شخصیت ، روابط خانوادگی نزدیک ، و جذاب. یا الان یا هیچ وقت دیگه ... به هر حال نزدیک 34 سالم بود و دیگه دلم نمیخواست که برای همیشه دوست دختر کسی باشم .
من ادمی بودم که یه لیست درست می کردم و کارم رو شروع می کردم. و دنیس هم ، خدا خیرش بده ، نیاز به راهنمایی و نشون دادن جهت داشت .
اولین اصل نقشه ... به دنیس غذا بده ، که اون بیشتر از یه نوزاد به خوردن نیاز داشت . و همچنین یه چند تا آبجو هم بد نبود ، برای اینکه دنیس ، با اینکه به نظر از رابطه مون راضی بود ، ولی هنوز به شخصه بحث ازدواج رو پیش نکشیده بود ، و بد نبود که یه کم نرم بشه.
و در نتیجه ، نیم ساعت بعدش ، یه لیوان آبجو ، و یه همبرگر بزرگ جلو روش بود ، و دنیس داشت تماس هایی که امروز به آتش نشانی شده بود رو برام تعریف می کرد : " خب، داشتم سعی می کردم که در ماشین رو دربیارم ، درسته ، و یه هو ، در ماشین از جا کنده شد و درست خورد به ...{ یه جایی } چاک و اونم پس افتاد . دیگه ما هممون مرده بودیم ار خنده و نکته اینه که پیرزنه هنوز تو ماشین بود . اوه خدای من، حرف نداشت. "
با صبر بهش لبخند زدم . شوخی های آتش نشان ها _ برای اینکه واژه ی بهتری براش سراغ ندارم _ بهترینشون هم عامیانه و رکیک بودن .
با این حال خندیدم و زمزمه کردم: " بیچاره ". و البته منظورم از این حرف این بود : بیچاره اون زنه که تو ماشین گیر کرده بود، وقتی که این مردای نیرومند داشتن جک های بی تربیتی بهم می گفتن و می خندیدن.
وگرنه که به نظر من بلایی که سر چاک اومد ، حقش بود . " اون رانندهه بدجور اسیب دیده بود ؟ "
" نه . یه دونه زخم هم بر نداشت . اگه سرش جدا شده بود یا یه همچین چیزی ، اون وقت ما نمی خندیدیم که." با پررویی خندید ، و من هم بهش لبخند زدم .
" خوشحالم که اینو می شنوم . خب گوش کن ، دِن . ما باید با هم حرف بزنیم "
با این جمله ی ترسناک ، خنده از صورت دن پاک شد . جوری که انگار قرار بود بهش مشت بزنم ، پشت هم پلک می زد، و دستش رو دراز کرد و انگار برای حمایت همبرگرش رو برداشت _ یه حالت تدافعی ، چیزی که من اغلب اون رو در همسران موکلینم می دیدم . دیگه الان وقتش بود که ضربه ی نهایی رو بزنم . دستام رو در هم گره کردم ، سرم رو کج کردم و خندیدم .
" دنیس ، فکر کنم دیگه وقتشه که رابطه مون رو وارد مرحله ی بعدی کنیم . می دونی؟ ما چند وقتی هست که با هم هستیم ، رابطه ی خوب و محکمی داریم . چند هفته ی دیگه من 34 ساله می شم و از نظر پزشکی هم اگه قرار باشه صحبت کنیم ، دیگه تا سال بعد سن ازدواجمه . پس بیا ازدواج کنیم "
دنیس با حالتی هشدار دهنده خودش رو عقب کشید . لعنت. اونقدر رومانتیک صحبت نکردم ، مگه نه ؟ شاید بهتر بود به جای اعلام کردن حقایق ، یه کم با احساس تر صحبت میکردم . وقتی با سگت بخوای این صحبت ها رو تمرین کنی همین می شه دیگه . ولی خب ، رک بودن که اشکال نداره ... بیخودی حرف های اضافه زده نمی شه .
جواب دوست پسرم این بود که یه گاز بزرگ از ساندویچش زد و گفت: " همممم " و اشاره کرد که دهنش پره . خب ، البته که انتظار مقاومت رو داشتم . دنیس یه مرد بود و اکثر مردا، بدون یه چند تا سقلمه و اشاره کردن، همین جوری ازت درخواست ازدواج نمی کردن؛ به جز یه چند تا استثنای خیلی کم. که من هم اشاره ی خودم رو کرده بودم .
سه ماه پیش ، حلقه ی نامزدی یکی از دختر عموهای دنیس رو تحسین کردم ، درباره ی این نظر دادم که دنیس خیلی بچه ها رو دوست داره ، بهش گفتم که اون پدر خوبی می شه ، به این اشاره کردم که خودم هم دلم می خواد بچه دار بشم ... ولی خب ، تا حالا که هیچ کاری نکرده بود .
و احساس کردم که دنیس به یه چیزه ، اممم ، خودنما تری احتیاج داره . مثلا لگد زدن. مگه بیشتر مردها به لگد زدن نیاز ندارن ؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
در حالی که داشت با ناامیدی ساندویچش رو می جوید گفتم: " حالا نیازی نیست بترسی عزیزم . ما خیلی خوب با هم می سازیم . بیشتر شب ها رو که با هم می گذرونیم. ما بیشتر از دو ساله که با هم هستیم . تو الان 30 سالته، میدونی که دلت بچه می خواد... الان وقتشه . این طور فکر نمی کنی؟ من که این طور فکر میکنم." و خندیدم تا بهش نشون بدم که هر دومون یه چیزی رو می خوایم .
دنیس غذاش رو قورت داد . صورت گلگونش الان کاملا رنگ پریده بود . شروع کرد که:" اممم ، گوش کن رفیق." جا خوردم . رفیق ؟ واقعا ؟ متوجه حرکتم شد . گفت: " ببخشید رفیق . اه منظورم هارپر بود . ببخشید." دنیس دهنش رو بست ، بازش کرد ، مکث کرد و دوباره یه گاز گنده ی دیگه از ساندویچش زد .
خیلی خب . من خودم صحبت می کنم . این جوری بهتر هم بود . " بذار ادامه بدم . باشه دن ؟ بعدش می تونی حرفتو بزنی. البته اگه هنوز هم خواستی که حرف بزنی
" لبخند زدم و زل زدم تو چشماش ، که البته یه کم سخت بود ، چون چشم های دنیس با حالتی دیوانه وار حرکت می کرد. همچنین ، بازی رد ساکس هم شروع شده بود ، که اصلا بهم کمک نمی کرد، چون دنیس طرفدار پروپا قرص اون تیم بود .
" دن ، من کل روزم رو با رابطه های مسخره سرو کله زدم . اشتباهات مردمو دیدم ، و میدونم که چه جوری ازشون خودداری کنم . رابطه ی ما بیخود نیست . ما رابطه ی خیلی خوبی داریم . واقعا همینطوره . و نمیشه که برای همیشه دوست باقی بمونیم . به هر حال بیشتر شبا رو که خونه ی من می گذرونی "
صادقانه گفت:" تخت خواب تو بدجور راحته " و یه چند تا سیب زمینی سرخ کرده گذاشت دهنش . یه چند تا هم به من تعارف کرد ، که سرم رو تکون دادم. سالادم برام بس بود .
" نه ممنون . برگردیم سر موضوع اصلی ... " یه کم به جلو خم شدم که خط سینه ام رو بیشتر به دنیس نشون می داد . چشم هاش مثل سگ های پاولو شد و نگاهش رو انداخت به سینه هام. لبخند زدم :" و رابطه ی جن*سی مون هم بدون شک خیلی خوبه "
زنی که سر میز بغلیمون داشت به نوزادش غذا می داد یه نگاه تند و تیز بهم انداخت . توریست بود دیگه .
" واضحه که ما دو تا همدیگه رو جذاب میدونیم . مگه نه ؟ "
" 100 درصد " . و یکی از اون خنده هاش رو بهم زد که بیشتر زن ها رو لال می کرد . عالیه . الان حواسش پرت چیز دیگه ای شده بود ، که به من کمک می کرد .
" دقیقا عزیزم . و ، من که درآمد خیلی خوبی دارم . تو هم ... خب ، حقوق خوبی داری . ما زندگی خیلی خوب و راحتی خواهیم داشت ، بچه های زیبایی به دنیا میاریم و چیزای دیگه . بیا این رابطه مون رو دائمی کنیم ، باشه ؟"
کیفم رو برداشتم و از توش یه جعبه ی مخمل سیاه رنگ درآوردم " من حتی حلقه مون رو هم انتخاب کردم، در نتیجه می دونیم که خودم این حلقه رو خیلی دوست دارم "
با دیدن سنگ دو قیراطی ، دنیس به خودش پیچید . برای مدت کوتاهی چشم هام رو بستم " خودم هم پولشو دادم ، پس نیاز نیست نگران باشی . دیدی ؟ اونقدرام سخت نیست ، مگه نه؟ "
و محکم ترین لبخند دادگاهیم رو بهش انداختم ، اونی که می گفت: عالیجناب ، می شه دیگه دست از مسخره بازی برداریم و قضیه رو تموم کنیم ؟
پدر بروس و باب ویکهام ، رئیس انجمن کلیسا ، به سمت ما اومدن و رو میز کناری ما نشستن . کشیش یه نگاه " می دونم " بهم انداخت که من ندیده گرفتمش .
درست همون موقع ، جودی پیکرینگ ، دوست دختر دوران دبیرستان دنیس ، و پیشخدمت اونجا،
سینه هاش رو گذاشت جلو صورت دنیس و پرسید: " همه چیز مرتبه دنی؟ " کاملا من رو ندیده گرفت و یه نگاه خمار به نامزد آینده ی من انداخت .
دنیس نگاهش رو از سینه های اون بالا اورد و بهش خندید: " هی جودی ، چه خبرا . مرد کوچک چطوره ؟ "
" اوه ، عالیه دِنی . راستی لطف کردی که اون شب برای تماشای مسابقه اومدی خونه مون . اون عاشقته! و می دونی، حالا که اون پدری نداره ، فکر می کنم که تی.جی واقعا به یه __ "
یه لبخند دوست داشتنی بهش انداختم و گفتم :" اوکی . گرفتیم جودی . یه پسر خوردنی داری و خودت هم الان کاملا در دسترسی . ولی دنیس ، با منه . و کاملا ممنونت می شم که سینه هات رو از تو صورت دوست پسرم برداری "
برام چشم هاش رو باریک کرد و عقب رفت . دنیس جوری به رفتنش نگاه کرد که انگار کسی از کشتی تایتانیک داشت به قایق های نجات نگاه می کرد . بعدش آب دهنش رو قورت داد و به من نگاه کرد . " گوش کن هارپ ، تو ... می دونی ... خیلی خوبی و از این حرفا ، اما ، اه .. خب ، اگه چیزی نشکسته ، نیازی به تعمیرش نیست . درسته ؟ منظورم اینه که ، چرا چیزی که خوبه رو عوض کنیم؟ نمیشه مثل قبل با هم باشیم ؟ "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دوباره، کاملا انتظارش رو داشتم . راست نشستم و یه کم سرم رو کج کردم . محکم گفتم: " دنیس "
کاملا می دونستم که این جور صحبت ها می تونه تا ابد ادامه داشته باشه . " اینجا دیگه دبیرستان نیست . ما دیگه بچه نیستیم . ما دوسال و نیمه که باهمیم . ماه دیگه 34 سالم میشه و دیگه دلم نمی خواد همین جوری با یکی بگردم .اگه قرار نیست ازدواج کنیم ، پس باید بهم بزنیم . پس .. یا این یا اون ، عزیزم . "
پدر بروس در حالی که داشت منو رو باز می کرد زمزمه کرد: " قشنگ بود "
من هم یه نگاه مخرب بهش تقدیم کردم، و دوباره برگشتم سمت آتش نشان کاستلو . " دنیس ؟ بیا این کارو بکنیم "
دنیس یه لحظه حواسش پرت شلوغی کنار بار شد . . هر دومون به سمت تلویزیون نگاه کردیم . مسابقه ی رد ساکس چیزی بود که دنیس بهش نیازی نداشت ... حواس پرتی بود .
ظاهرا که انتخاب یه مکان عمومی برای زدن حرف هام، یه تاکتیک شکست خورده بود . اولش فکر می کردم این جوری به نفع منه ... حتی با خودم تصور کرده بودم که دنیس فریاد می زنه: " هی ، همگی گوش بدین . ما قراره ازدواج کنیم " و مردم ( حتی اون هایی که یه جورایی ازم متنفر بودن ) شروع می کردن به دست زدن و هورا کشیدن .
به نظر که قرار نبود یه همچین اتفاقی بیافته. گفتم: " دنیس؟ " یه کم قفسه ی سینه م احساس تنگی می کرد . " میشه جوابمو بدی ؟ "
دنیس دستمالش رو برداشت و شروع کرد به تیکه تیکه کردنش . و ضمیر خوداگاهم ، عدم اطمینان رو حس کرد . دنیس معمولا خیلی ... با برنامه های من موافق بود . بله ، من کسی بودم که کنترل رابطه مون رو برعهده داشتم، اما مگه این معمولی نبود ؟
مردا خودشون برنامه نمی ریختن. اون ها پیشنهاد نمی کردن که به پیکنیک یا مسافرت های خارج از شهر بریم. و با اینکه حرف های امشبش نشون از بی میلی داشت، کارای دِن ، دائمی بودن رو نشون می داد.
دو سال و نیم _ سال ! _ اونم رابطه ای کاملا راضی کننده بدون حتی یکبار دعوا کردن . البته که ما به سمت ازدواج پیش می رفتیم . اون تمام شرایط لازم برای شوهر بودن رو داشت ... فقط به یه کم هل دادن به سمت بزرگسالی احتیاج داشت . در حقیقت ، من خودم یه برنامه برای کمک کردن بهش ریخته بودم .
یه شغل دوم پیدا کنه ، چون به عنوان یه آتش نشان اوقات فراغت زیادی داشت و نباید دیگه اون قدر اکس باکس بازی میکرد . از شر ماشین ال.کامینوی 1988 خلاص شه - یه درش سبز بود و بقیه قسمت هاش زنگ زده بود _ و یه ماشینی رو برونه که اون رو شبیه یه دلال فقیر نشون نده .
دم اسبیش رو ببره، برای اینکه ، بابا بی خیال. دم اسبی!!!!
و در آخر .. بیاد با من زندگی کنه .
با اینکه 4، 5 شب در هفته رو با هم بودیم ، دنیس هنوزم تو گاراژ خونه ای زندگی میکرد که اون رو از برادرش اجاره کرده بود . من یه خونه ی دو خوابه داشتم . برنامم این بود که اول صبر کنم که اون پیشنهادم رو قبول کنه و بعد این لیست رو بهش بدم و درباره اش بحث کنیم .
اما اون که پیشنهادم رو قبول نکرده بود .
اعتراف می کنم که یه کم گیج شده بودم . من هیچ وقت از اون چیز زیادی نخواسته بودم و اون رو همون طور که بود قبولش کرده بودم _ یه مرد خوب . درسته که هنوز هم کمی بچه بود ، اما عیب نداشت . و با اینکه همچین ادمی نبودم که چیزی رو اعلام کنم ، می گم که دوسش داشتم . کی نداشت؟ اون هم مثل من بزرگ شده ی جزیره بود . و هر جا که می رفتیم ، دوستامون دورش جمع می شدن ، چه اون مردی که تو جاده کار می کرد یا اون توریست هایی که گهگاه به آتش نشانی می رفتن .
مسلما اون، آه، عاقل ترین مرد کره ی زمین نبود ، اما خوش قلب و همینطور شجاع بود . در حقیقت ، اون چند سال پیش ، در دومین هفته ای که کارش رو شروع کرده بود ، 3 تا بچه رو از آتش سوزی یه خونه نجات داده بود و برای محلی ها اون مثل یه قهرمان بود . و حالا که بحث بچه ها شد، دنیس خیلی با بچه ها خوب بود . عادی ، به طوری که منی که خودم دلم بچه می خواست ، هرگز نمی تونستم مثل اون باشم . اما دنیس _ اون با 7 تا خواهرزاده ها و برادرزاده هاش ، رو زمین غلط می خورد و باهاشون بازی میکرد . و دنیس از من خوشش می اومد ، و این مهمترین مسئله بود . صادقانه بگم ، نمیتونم بگم چند تا مرد بودن که وقتی شغلم رو بهشون می گفتم ، قیافشون تو هم می رفت. زن ها هم همینطور ، قیافشون جوری می شد که انگار من یه روباه مکارم چون یه رابطه ی مزخرف رو خاتمه می دم .
چندین بار شده بود که وقتی وکالت یکی رو قبول کردم ، لاستیکم رو پنچر کرده بودن . هرزه صدام کرده بودن _و حتی بد تر از اون_ رو صورتم قهوه ریخته بودن ، بهم تف انداخته بودن ، نفرینم کرده و تهدیدم کرده بودن .
البته من این ها رو به عنوان تعریف در نظر می گرفتم . بله، من وکیل طلاق خیلی موفقی بودم . و اگه این یعنی اینکه آدم های زیادی بودن که جادو جنبل می کردن ، خب ، بذار این طور باشه .
در حقیقت من زمانی با دنیس آشنا شدم که یه همسر خشمگین به ماشینم زده بود و آتش نشانی مجبور شد بیاد و من رو از تو ماشین دربیاره . (هیچیم نشده بود ).
اون موقع دنیس ازم پرسید: " دوست داری با هم بریم یه نوشیدنی بخوریم ؟ نیم ساعت دیگه کارم تموم می شه." گیج تر از اونی بودم که بخوام فکر کنم ،و قبول کردم .
اون به نظر از شهرت من به عنوان یه تخریب کننده نترسیده بود . و همین طور از حقوق زیادم . پس ، بله . دنیس از من خوشش می اومد . البته من هم وقتی جلو آینه می ایستادم آه نمی کشیدم . می دونستم که جذابم ( و بعضی ها میگفتن که خیلی جذابم ) ، خوش لباس بودم ، سخت کوش ، موفق ، باهوش ، وفادار . و همینطور بامزه. خب ، بعضی مواقع بامزه بودم . و البته کسایی بودن که با این مورد اصلا موافق نبودن، اما من به اندازه ی کافی بامزه بودم . و با همه ی این موارد ، فکر میکردم که از هم راضی بودیم . کم پیش می اومد که از هم راضی نباشیم .
همونطور که خودم خوب می دونستم ، ازدواج یه جورایی آرزوی ِ سستی بود . یک سوم از ازدواج ها به طلاق ختم می شد. و در تجربه ی من ، اکثر اون رابطه هایی که با " اوه _ عزیزم _ تو _ باعث _ طپش _ قلبم میشی" شروع میشدن .. همونایی بودن که اغلب به تنفر و تلخی ختم میشد .
راحتی ، همراهی ، انتظارات واقع بینانه و ... به فریبندگی ِ اشتیاق و علاقه ی تند و شدید نبودن ، ولی ارزششون خیلی بیشتر از اون چیزی بود که بیشتر مردم باور داشتن .
یه دلیل دیگه هم بود که من می خواستم با دنیس ازدواج کنم. به زودی 34 سالم می شد ، و وقتی این اتفاق می افتاد ، همون سنی می شدم که برای اخرین بار مادرم رو تو اون سن دیدم . به هر دلیلی که هست ، فکر کردن به این که اون موقع مجرد باشم ( تنها و سرگردان ) ... به من حس شکست خوردن می داد. در چند ماه گذشته ، این فکر دائما من رو اذیت می کرد . درست همون سنی که مادرم بود . درست همون سن.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دنیس ساکت بود و دستمالش هم کاملا پرپر شده بود . بالاخره گفت: " گوش کن رفیق . هارپ. اممم ، منظورم هارپره . آه ، عزیزم ... خب ، موضوع اینه که ... "
درست همون موقع ، صدای نجوا مانند ادری هِپبرنز از توی کیفم بلند شد _ اهنگ "Moon River " که نشون دهنده ی این بود که خواهرم داره بهم زنگ می زنه .
درست مثل ادری ، خواهر من هم دوست داشتنی ، شیرین و همیشه نیازمند حمایت بود . اون اخیرا به نیویورک رفته بود ، و چندین هفته بود که هیچ خبری ازش نداشتم .
دنیس با عجله گفت :" می خوای جواب بدی ؟ "
" ام ... ناراحت نمی شی ؟ خواهرمه "
گفت: " جواب بده. " و عملا یه نفس راحت کشید: " راحت باش "
بقیه ی آبجوش رو نوشید و دوباره برگشت تا بازی رد ساکس رو ببینه .
"سلام ، ویلا "
" هارپر ؟ منم ، ویلا " با اینکه خواهر ناتنی م 27 ساله ش بود ، صداش زنگ بچه گونه ای داشت و همیشه باعث می شد که من لبخند بزنم .
" سلام عزیزکم ! نیویورک چطوره ؟ دوسش داری ؟ "
" عالیه ، اما هارپر ، خبرهای دست اول دارم "
" واقعا ؟ کار پیدا کردی ؟ "
" اره ، من ، اممم ، دستیار دفتری شدم . اما این اون خبرم نیست . آماده ای ؟ الان نشستی ؟ "
یه لحظه ترس برم داشت . یه نگاه به دنیس انداختم که غرق بازی بود .
" اوکی ... موضوع چیه ؟ "
" من دارم ازدواج میکنم "
دستم به سمت دهنم رفت " ویلا!!"
" می دونم ، می دونم ، ما تازه چند هفته پیش با هم آشنا شدیم . اما این مثل سرنوشت می مونه . درسته ؟ کاملا حقیقته . منظورم اینه که ، هارپر ، من هیچ وقت همچین احساسی رو نداشتم . هیچ وقت "
لعنت . یه نفس عمیق کشیدم ، چند دقیقه نگهش داشتم ، و بعد آروم آروم نفسم رو دادم بیرون: " متنفرم از اینکه بزنم تو ذوقت ، اما ، ویلا ، این دقیقا همون چیزیه که تو ازدواج اولت گفتی . همین طور هم تو ازدواج دومت "
با خنده گفت: " اوه ، بس کن. بد جور میزنی تو ذوق آدم . می دونستم که وحشت میکنی ، اما نیازی نیست . من 27 سالمه . می دونم دارم چی کار می کنم . بهت زنگ زدم چون .. اوه ، هارپر ، من خیلی خوشحالم . واقعا خوشحالم . خیلی دوسش دارم . و اون فکر می کنه که من بی نظیرم "
چشم هام رو بستم . ویلا وقتی 21 سالش بود برای اولین بار ازدواج کرد ، درست 3 هفته بعد از اینکه رائول از زندان آزاد شده بود . یه ماه بعدش هم ، وقتی رائول یه مغازه ی منجوق فروشی رو زده بود (میدونم.منجوق فروشی ؟؟؟ )و دوباره برگشته بود زندان، از هم جدا شدن .
شوهر شماره ی دو: اون موقع خواهرم 25 ساله بود . 7 هفته بعد از ازدواجشون هم طلاق گرفتن . و فقط هم ویلا بود که سورپرایز شده بود .
" عالیه ، عزیزم . اون ، اممم ، فوق العاده به نظر میاد . فقط این که ... ازدواج ؟ به همین زودی ؟ "
" میدونم ، می دونم . اما هارپر ، گوش کن . من عاشق شدم "
انگار اصلا چیزی یاد نگرفته " من فقط اینو می گم که آروم پیش رفتن هیچ کسو اذیت نمی کنه ، ویلا "
" نمی شه بگی که برام خوشحالی ، هارپر ؟ یالا ! مامان که کلی ذوق کرده بود "
اصلا خبر جدیدی نبود . نامادریم ، بورلی با موهای بلند و بلوند ، عاشق ازدواج کردن بود ، حالا چه اون ازدواج توی خونواده باشه ، یا توی مجله ها یا تلویزیون .
" خب ، فقط خیلی سریع تصمیم گرفتی .همین "
ویلا اه کشید: " می دونم . اما این بار مثل بقیه نیست . این بار جدیه "
" عزیزم ، تو فقط دو ماهه که رفتی اونجا . دوست نداری که از شهر لذت ببری ، و تصمیم بگیری که چه چیزی از زندگیت می خوای ؟ "
" هنوز هم می تونم این کارو بکنم . من دارم ازدواج می کنم . قرار نیست بمیرم که "
یه تیزی ای تو صدای خواهرم بود که فهمیدم هر چی بگم اون گوش نمی ده.
" درسته . خب ، چه مهیج! تبریک می گم عزیزم . هی! دوست دارم یه عروسی بزرگ توی تابستون براتون بگیرم . اون هم همین جا توی تاکستان . بدون شک همه ی جاهای خوب برای پاییز پر شده ، اما تابستون سال بعد..."
" نیازی نیست . اما ممنونم هارپر . تو خیلی مهربونی ، اما قبلا جاشو پیدا کردیم . اصلا نمی تونی حدس بزنی که کجا "
پرسیدم: " کجا ؟ "
" پارک ملی گلاسیر . تو مونتانا "
" واو!!! "
یه نگاه به دنیس انداختم ، اما نگاه اون روی صفحه ی تلویزیون بود.
" پس ، ام ... کی قراره ازدواج کنین ؟ " لطفا یه زمان خیلی طولانی از حالا رو بگو .
" کِی از الان بهتر. 11 سپتامبر! تو ساقدوشم میشی ، درسته ؟ تو باید ساقدوشم بشی "
" 11 سپتامبر ، ویلا ؟ "
" اوه یالا ، اون روز هم احتیاج به یه کم شادی داره ، این طور فکر نمی کنی ؟ "
" این که دو هفته ی دیگه است "
" خب ؟ وقتی یه چیزی درسته ، خب درسته دیگه . ساقدوشم می شی یا نه ؟ "
دهنم رو باز کردم ، بستمش و زبونم رو گاز گرفتم . دو هفته . خدای من . دو هفته وقت داشتم تا بتونم ویلا رو راضی کنم که از خیر یه ازدواج فاجعه بار دیگه بگذره ، یا حداقل اروم پیش بره و یه داماد درست و حسابی برای خودش انتخاب کنه . الان مجبورم موافقت کنم . " خب ، حتما . البته که ساقدوشت می شم "
" هورااااااا ! ممنون ، هارپر اون جا خیلی خوشگل می شه . اما گوش کن ، هنوز قسمت خوب ماجرا رو برات تعریف نکردم "
طپش قلبم بالا رفت . اروم پرسیدم: " حامله ای ؟ " خوب عیبی نداره . البته که خودم از بچه حمایت می کردم. هزینه ی کالج و تحصیلش رو می دادم.
" نه ، حامله نیستم . گوش کن ! فقط موضوع اینه که تو داماد رو می شناسی "
" می شناسم ؟ "
" آره ! دنیا ی کوچیکیه . می خوای حدس بزنی ؟ "
" نه . فقط بگو کیه "
" اول اسمش با ک شروع می شه "
اسم مردی که با ک شروع می شه و تو منهتن زندگی می کنه ؟
" من _ من نمیدونم . تسلیم "
" کریستوفر "
" کریستوفر کیه ؟"
" کرستوفر لوری "
تو صندلیم یهو خودم رو عقب کشیدم . با صدایی خفه پرسیدم " لوری ؟ "
" می دونم ! جالب نیست ؟ من دارم با برادر همسر سابقت ازدواج می کنم. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دوم


وقتی که چند لحظه بعد تماسم رو قطع کردم، دیدم که دست هام دارن میلرزن. گفتم: " دنیس ؟ "
صدام عجیب به نظر می اومد . پدر بروس با اخم به ما نگاه کرد . یه کوچولو بهش لبخند زدم _ خب ، سعی کردم که لبخند بزنم .
" دن ؟ "
دوست پسرم با یه حرکت سریع ، حواسش جلب من شد . " خوبی عزیزم ؟ یه جوری .. به نظر میای. "
"دنیس ، یه اتفاقی افتاده . ویلا ... ام ... میشه ما ... بحثمون رو کمی عقب بندازیم ؟ مثلا برای چند هفته ی دیگه ؟ "
کل صورت دنیس رو راحتی و بی خیالی فرا گرفت.
" آه ... حتما ! میتونی روش شرط ببندی ! خواهرت خوبه ؟ "
" خب ، اون ... آره . اون داره ازدواج می کنه "
" چه باحال. " اخم کرد " یا نه ؟ "
" فقط این که ... نه باحال نیست . من باید برم دنیس . ببخشید "
" نه عیب نداره . می خوای برسونمت خونه ؟ یا پیشت بمونم ؟ "
" امشب نه ، دنیس . با این حال ممنونم "
احتمالا صدام یه جوری بود ، چون ابروهای دنیس تو هم گره خورد . " مطمئنی که حالت خوبه عزیزم ؟ " دستاش رو دراز کرد و دستم رو گرفت و منم با قدرشناسی دستش رو کمی فشار دادم .
وقتی از لایه های ضخیم بیرونی دنیس می گذشتی ، اون باطنا مرد خوب و مهربونی بود .
" خوبم . ممنون . فقط ... خب ، عروسیش دو هفته دیگه است و من شکه شدم "
" حتما " خندید و دستم رو بوسید. " بعدا بهت زنگ می زنم "

به سمت خونه روندم . نمی تونستم خیابون و ماشین ها رو درست ببینم. گرچه ، احتمالا از برخورد به درخت و عابر های پیاده خودداری کردم . از اون جایی که الان فصل اومدن توریست ها بود ، از خیابون های پشتی رفتم ، و به سمت غرب روندم . که چون نزدیک غروب بود ، رگه های قرمز و بنفش همه جا رو گرفته بود . اون زمانی که از این جا دور بودم _ زمان دانشگاه ، یه مدت کوتاه در نیویورک و بعدش هم دانشگاه حقوق در بوستون _ باعث شده بود که مطمئنم شم هیچ جایی زیباتر از جزیره نیست .
تاکستان مارتا، شامل 8 تا شهر می شد . من تو ادگارتون کار می کردم.
زمینِ خانه های کاپیتان های دریای سفید، و باغچه های بی عیب و نقص، و البته ، یه دادگاه آجری زیبا . دنیس تو چارمینگ اوک بلاف کار و زندگی می کرد ، که برای خونه های زمان ویکتورینش معروف بود که متدیست ها بیشتر اون جا زندگی می کردن. اما من ، تو محدوده ی کوچکی از چیلمارک به اسم مِنِمشا زندگی می کردم .
صبورانه منتظر شدم تا توریست هایی که برای تحسین منظره های اون جا اومده بودن ، از جلوم رد بشن ، و بعد به سمت پارکینگ خونه ی خودم رفتم . یه خونه ی کوچک و معمولی بود . از بیرون چیزی برای گفتن نداشت ولی درونش عالی بود. و منظره اش ... منظره اش حرف نداشت .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
اهالی مارتا وینیارد کارگر بودن، و منمشا داچر دوک، جایی بود که، ماهی گیرها هنوز هم صیدهای خودشون رو به اونجا می بردن، و قایق های ماهیگیری به کار خودشون ادامه می دادن. بابا بزرگه پدریم یه ماهی گیر بوده که خونه اش روی یه تپه ست که منظره اش رو به کشتی ها و قایق های قدیمیه، جایی که من الان دارم زندگی می کنم.
از پنجره ی اتاق نشیمن، می تونم سر قهوه ای و سفید رنگ کوکو رو که همونطور داره بالا و پایین می پره، ببینم؛ هی ظاهر می شه و بعد محو می شه. و این بهم ثابت می کنه که آره، من واقعا" اومدم خونه. توی دهنش دوست مورد علاقشه، یه خرگوش پارچه ای که یه کم بزرگتر از خودشه. کوکو یه کم پر جنب و جوشه و الان هم خوشحاله، با این حال وقتی وقت خوابش می شه، دوباره کوچولو می شه، یه حیوون کوچولوی ترسو که موقع خواب حتما" باید سرش رو بالش من باشه.
در رو باز کردم و رفتم توی خونه. گفتم: "سلام کوکو"
اون هم با یه خیز با تموم 8 پوند وزنش پرید توی بغلم و چونه ام رو لیسید
" سلام کوچولو! دخترم چطوره؟ همممم؟ روز خوبی داشتی؟ اون رمانی رو که داشتی می نوشتی تموم کردی؟ تمومش کردی! اوه، خیلی باهوشی." بعد سر مثلثی شکل قهوه ای و سفیدش رو بوسیدم و برای یکی دو دقیقه محکم توی بغلم نگه اش داشتم.
وقتی که بابابزرگ زنده بود، این خونه استاندارد بود، یکم شلوغ بود و توش دامداری می کردن.
سه تا اتاق خواب کوچیک، یکی و نصفی حمام و دستشویی، اتاق نشیمن و آشپزخونه داره. وقتی که توی دانشکده ی حقوق بودم اون مرد و خونه رو به من که تنها نوه اش محسوب می شدم ( البته از نظر ژنتیکی، موضوع اینه که.... اون ویلا رو دوست داشت اما من دختر استثناييش بودم)واگذار کرد. مهم نیست که به عنوان یه ویکل مدافع که روی پرونده های طلاق کار می کنه چقدر درآمد دارم، هرچقدر هم که باشه نمی تونستم همچین جایی رو با پول خودم بخرم. اما به لطف بابا بزرگم، اینجا مال منه. می تونستم اینجا رو برای چند میلیون دلار به یه بساز و بفروش بفروشم، کسی که زودتر از اینکه پلک بهم بزنی اینجا رو میکوبید و یه ویلا می ساخت. اما این کار رو نکردم. به جاش، به بابام که یه پیمانکار بود پول دادم، تا اینجا رو برام بازسازی کنه.
پس بعضی از دیوار ها رو خراب کردیم، و آشپزخونه رو درست کردیم، 3 تا اتاق خواب رو کردیم 2 تا، درهای کشویی شیشه ای رو هر جایی که می تونستیم نصب کردیم، که نتیجه اش شد یه خونه ی نقلی کوچیک، اما شیک که از دریانوردی های پدربزرگم، تعمیراتی با دست های بابام و با حقوقی که از موکلام می گرفتم به دستم رسید.
بعضی از روزا، توی تخیلاتم، یه داستان دیگه هم به این خونه اضافه می کنم، یه بچه ی خوشگل و با ادب؛ اما الان، فقط من هستم و کوکو، و دنیس و مهمون های تکراریمون. دیوارهایی که به رنگ شن های ساحلن، و با رنگ سفید تزئین شدن، با مبلمان های سفید رنگ، با یه پاروی سبز که یه گوشه کنار دیواره، و یه صندلی آبی نرم که جلوی پنجره قرار گرفته. اون ور پنجره به سمت عرشه کشتیه که دورش تیوپ های نارنجی رنگ نجات غریق وصل شده و یه تابلوی رنگ پریده با اسم کشتی بابا بزرگ.
با یه آه، دوباره یادم به خبر غیر منتظره ی خواهرم می افته.
(دارم با برادر شوهر سابقت ازدواج می کنم!)
چه سه شنبه ی افتضاحیه.
وقته نوشیدنیه. کوکو رو دوباره می ذارم رو زمین، و می رم سمت یخچال، در بطری رو باز می کنم و نوشیدنی سالم رو توی لیوان می ریزم، آره همینه. نصفی از لیوان رو تو یه جرعه قورت می دم و یه بسته چیپس با طعم نمک دریایی و یکی دیگه با طعم سبزیجات و یه شیشه مشروب برمی دارم و به سمت عرشه ی خودم میرم، کوکو کنارم با اون پاهای کوچیک و ستودنیش یورتمه می ره.
پس خواهرم داره با کریستوفر لووری ازدواج می کنه، مردی که آخرین بار توی عروسی خودم دیده بودمش اونم سیزده سال پیش. اون موقع چند سالش بود؟ شونزده؟ هجده؟
یه کم از مشروب رو مزه مزه کردم، نه یه جرعه؛ و خودم رو مجبور کردم که یه نفس عمیق بکشم از اون هوای نمکی و نمناک که رایحه ی قایق های ماهیگری رو به همراه داشت(هی، من یه آدم محلی ام). و به صدای باد جزیره که بی پایان بود گوش دادم، چیزی که امشب دو طرف خونه ام رو مورد هجوم خودش قرار داده بود و با خودش صدای موسیقی و خنده رو از جاهای دیگه به اینجا می کشوند. محکم به خودم گفتم آروم باش، هارپر. چیزی برای ترسیدن وجود نداره. به هرحال، هنوز، نه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یه صدا گفت: "یک لیوانم به من بده." کیم بود، همسایه و دوست صمیمیم. "بعدشم می خواهم همه چیز رو بشنوم."
گفتم: "حتما. کی پیش بچه هاست؟"
جواب داد: "باباشون."
چه حلال زاده!صدای فریاد لئو سکوت رو شکست و از اون سمت حیاط به این طرف رسید.
"عزیزم؟ اون بسته پوشک بچه کجاست؟"
کیم با صدای فریاد مانندی گفت: "خودت پیداشون کن! اونا بچه های تو هم هستن! "
که بعدش صدای جیغ و فریاد یکی از چهارتا پسرهای کیم بلند شد. من از اینجور لرزه ها جلوگیری می کردم. خونه هامون فقط چند متر باهم فاصله داشت، اگرچه خوشبختانه، خونه ی من قبل از خونه ی اونها بود و این مانع می شد که شاهد لذت های این مدلیِ توی خونه شون باشم.
لئو داد زد:"اون خونه مثل خوک دونیه!"
شوهرش جواب داد:"پس تمیزش کن!"
پرسیدم: "چطوری این جادو رو نگه می داری؟" و یه جرعه ی دیگه خوردم.
کیم لبخند زد و خودش رو روی صندلی کناری من پرت کرد.
گفت "تو که نمی دونی، دیشب مثل میمون ها داشتیم تو هم پیچ می خوردیم." و برای خودش یه لیوان مشروب ریخت.
پرسیدم: "و میمون ها چه جوری تو همدیگه می پیچن؟" و یکی از ابروهام رو بالا بردم.
"تند و خشن." خندید، و لیوانش رو به لیوان من زد.
کیم و لئو ازدواج موفقی داشتن (گرچه درهم و برهمه). چند سال پیش اومدن اینجا. کیم با یه جعبه کلوچه و یه شیشه شراب اومد در خونه ام تا باهام آشنا شه.
از اون دسته زن هایی بود که دوست داشتم باهاش دوست بشم.
صدای یکی از دوقلوها اومد: "مامانی!"
گفت:"سرم شلوغه.هرچی میخوای از بابات بپرس! به خدا قسم، هارپر، جای تعجبه که به عنوان برده نفروختمشون."
کیم اکثرا" ادعا میکنه که به مجرد بودن من حسادت می کنه، و اینکه بخوای وظایف یه زن خونه دار رو انجام بدی. اما حقیقت اینه که من به اون حسادت می کنم. خب، به همون چیزها. اون و لئو محکم و خونگرم هستن و با شادی به هم دستور میدن و گاهی وقتها هم پرخاش میکنن اما با این وجود باز هم امنیت دارن. (میبینی؟ وقتی که ازدواجم به درستی انجام شد من هیچی در برابرش نداشتم). بچه هاشون پشت سر هم از هفت ساله به دو ساله می رسیدن.گریفین بزرگتر از همه بود و روح یه مرد شش ساله رو داشت. چند وقت یه بار، می اومد اینجا تا با کوکو بازی کنه و اون رو تحسین کنه. دوستش داشتم، و قطعا" اون رو به دوقلوهای چهار ساله ترجیح می دادم؛ گاس و هری، که هرجا می رفتن از خودشون رد هرج و مرج و خرابی و خون رو به جا می ذاشتن. دسموندِ دو ساله، هفته ی پیش من رو گاز گرفت، اما چند لحظه بعد صورت کوچیک و چسبناکش رو تکیه داد به زانوم، که وضعیتی عجیب و دوست داشتنی به وجود آورده بود.
کیم پرسید:"پس تو نامزد کردی؟" و روی صندلی کناریم بی حرکت موند. "از الان بگو تا بتونم رژیم بگیرم. به هیچ وجه نمی تونم با این اضافه وزن ساقدوش عروس باشم".
به آرومی جواب دادم: "نامزد نکردم."
"لعبتی!" کیم که همیشه سعی داشت جلوی بچه هاش از الفاظ رکیک استفاده نکنه اومده بود و برای خودش یه ورژن خاص از فحش رو که فقط برای خودش قابل فهم بود اختراع کرده بود، به عنوان مثال " لعبتی". كه در ظاهر يه جور تعريف به نظر مياد اما در واقع مودبانه شده ي " لعنتي " هست .
"پیشنهادت رو قبول نکرد؟"
"خب، نه کاملا. وقتی داشتیم حرف می زدیم خواهرم زنگ زد، و حدس بزن چی شده؟ داره ازدواج می کنه."
"دوباره؟"
"دقیقا. اما جالب تر از اینم میشه. یک ماه پیش باهاش آشنا شده، و حدس بزن دیگه چی شده؟ اون....." مکث کردم، و یک جرعه ی دیگه نوشیدم تا شهامت گفتنش رو پیدا کنم. "اون بردار شوهر سابقمه. در واقع، برادر ناتنیشه."
نوشیدنیش رو به سرعت فرو داد و گفت "تو قبلا ازدواج کرده بودی، هارپر؟ چطور من اینو نمی دونستم؟"
بهش نگاه کردم: "فکر کنم هیچ وقت پیش نیومده بود تا درباره اش حرف بزنم.مال خیلی وقت پیشه، یکی از حماقت های دوران جوونیم بود، که تا ابد باقی می مونه." به این فکر کردم که البته اگر بتونه این رو درک کنه.
هردومون صدای جیغی رو که از خونه ش می اومد نشنیده گرفتیم؛ هر چند کوکو پرید توی بغلم، اون سگ کوچولو داشت از ترس می لرزید و تنها راه از بین بردن ترسش چیپس سیب زمینی بود.
کیم وقتی دید که دیگه درباره اش حرف نمی زنم گفت: "خب، حب، خب."
"آره."
کیم پرسید"پس ویلا به تازگی .... با برادر شوهر سابقت آشنا شده؟ چه دنیای کوچیکیه، اما غیر قابل باوره. توی نیویورک سیتی؟"
درباره ی این ازش چیزی نپرسیده بودم،ضربه ای که از یادآوری اون بهم وارد شد به اندازه ی کافی برام سنگین بود که جلوی کسب اطلاعات بیشتر رو بگیره. بعد از این همه سال که به اون فکر نکرده بودم، اسمش مغزم رو به آتش میکشید. شونه هام رو بالا انداختم و یه جرعه ی دیگه از مشروبم خوردم، بعد سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم. آسمون حالا ارغوانی رنگ شده بود، فقط خطوط قرمز رنگی که توی افق خودنمایی می کردند خورشید رو محاصره کرده بودند. توریست هایی که برای تماشای غروب خورشید به بلندی ها رفته بودن حالا دیگه سوار ماشین هاشون شده بودن، برای شام و مشروب به سمت اواک بلاف یا ادگارتون می رفتن.
"پس حالا تو دوباره اونو می بینی؟ شوهر سابقت؟ اسمش چی بود؟"
"فکر کنم، البته اگر اونها بخوان همین طوری ادامه بدن. عروسی احتمالا تا دوهفته ی دیگه، توی مونتانا برگزار میشه." و یه جرعه ی دیگه. "اسمش نیک بود." اسمی که از دهانم خارج شد خیلی بزرگ و عجیب به نظر می رسید. "نیک لاوری."
"یو هو! هارپر، عزیزم! کجایی؟ با خواهرت حرف زدی؟ به نظرت خیلی جالب نبود! و رمانتیک؟ اگر من بودم انقدر غافلگیر می شدم که وقتی این خبر رو بهم می داد شلوارم رو خیس میکردم!"
نامادریم اومد توی خونه.... اون هیچ وقت در نمی زد. با صدای بلند گفتم: "ما این بیرونیم، بورلی"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA