انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Shirin | شیرین


زن

 
شیـــــــــــرین


مرتضی مودب پور
۱۹فصل
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصل اول


من آرمین پژوهشم.حدود شیش هفت سال پیش همراه پسرخاله م،بابک ستوده،برای ادامه تحصیل از ایران خارج شدیم.تو این مدت دوتایی تو یه آپارتمان شیک زندگی میکنیم.از نظر مادی وضع پدرامون خیلی خوبه،امشبم این بابک چند تا از دوستاشو دعوت کرده خونه مون،اگرچه من اصلا حوصله نداشتم.

* * *

بابک ـ آرمین!اومدی تو اتاق خواب چیکار بوف کور؟!
ـ سرم درد میکنه.بذار نیم ساعت بخوابم بعد خودم می آم.
بابک ـ دو هزار و پونصد سال خواب بودی تمام بیت المالمون رو بردن!حداقل این چند وقته بیدار باش!پاشوپاشو زشته.بچه ها ناراحت میشن.
ـ باور کن بابک حس تو تنم نیس.
بابک ـ اه! اینو جلوی این دخترا نگی ها!این دخترای خارجی تمام اخبار ایران رو تو تلویزیون میبینن.دیدن که تمام خانما توی ایران با حجابن.معنی و مفهوم حجاب رو هم درک نمی کنن.اینا فکر می کنن هر مرد ایرانی یه فتوکپی یه از رستم دستان!
ـ این چرت و پرتا چیه به اینا گفتی؟!
بابک ـ چرت و پرت؟همین چیزا رو براشون گفتم که همشون عاشق مردای ایرانین!
رز ـ آرمین سگ اخلاگ!
بابک ـ ای دختر بی تربیت! آدم به بزرگترش این حرفا رو میزنه؟!بدو برو تا زبونت رو با قاشق داغ چیز نکردم!
ـ بابک خجالت نمیکشی این چیزارو به اینا یاد می دی؟
بابک ـ به جون تو اگه من این یکی رو بهش یاد داده باشم!
ـ پس این خودش یاد گرفته به فارسی به من بگه سگ اخلاق؟!
بابک ـ چه می دونم...آخه می دونی این پدرسوخته ها خیلی باهوشن!حتما خودش رفته پرس و جو کرده و این دو تا کلمه رو از تو فرهنگ دهخدا پیدا کرده و چسبونده سرهم و به تو گفته!اتفاقا چقدرم بهت می آد!
ـ زهرمار!
بابک ـ حالا پاشو بریم زشته.
ـ شماها برین،من یه نیم ساعت چشمم گرم شه بعد می آدم.
بابک ـ بابا پاشو بریم.اگه نیای اینا فکر می کنن مردای ایرانی همه چرتین!مسئله مسئله ملیه!پای آبروی مردای ایرانی وسطه!
«رز به انگلیسی گفت»
ـ پاشو آرمین حالا که وقت خواب نیست!
بابک ـ خواب یعنی چه؟مامردای ایرانی اصلا اهل خواب نیستیم رز خانم!ما در طول شبانه روز،نیم ساعت می خوابیم،بیست و سه ساعت و یه ربع تموم،یه نفس فعالیت می کنیم!
رز ـ اینکه میشه بیست و سه ساعت و چهل و پنج دقیقه!یه ربع دیگه شو چیکار میکنین؟
بابک ـ اون یه ربعم تا بریم سر فعالیتمون بگی نگی یه چرت می زنیم!
«رز شروع کرد به خندیدن و گفت»
ـ پس چرا آرمین گرفته خوابیده؟
بابک ـ چقدر تو کنجکاوی دختر؟!همه اسرارمون رو که نمی تونیم به شماها بگیم!این آرمین از اون مردای خطرناکه!واسه همین از تو ایران براش اجازه گرفتیم که یه خرده بیشتر بخوابه!
می دونی این اگه زیاد بیدار باشه محشر به پا میکنه!خلق و خوش درست مثل سهراب یله می مونه!
رز ـ سهراب یال کیه؟
بابک ـ هیس! اسمشو نیار!خطرناکه! اسمشم سهراب یله نه یال!میگن این سهراب خان چهل و هشت تا زن گرفته بوده.سر همین موضوع باباش کشتش!
رز ـ چهل و هشت تا؟ دروغ میگی...
بابک ـ باور نمیکنی برو تو کتابای تاریخ نیگاه کن.تمام عقدنامه هاشو چاپ کردن!
رز ـ حالا چون این همه زن داشته پدرش کشتش؟
«به فارسی به بابک گفتم»
ـ کم دری وری بگو پسر.این حالا باور میکنه و میره به همه می گه ها!
بابک: خب منم همینو میخوام دیگه!تبلیغ از این بهتر نمیشه!
ـ حالا هی واسه اینا چاخان بکن!ماها رو از بس بهمون روغن نباتی،اونم تازه کوپنی دادن،دماغ مون رو بگیرن جونمون در می آد!حالا تو هی به اینا بگو ما رستم دستانیم!
بابک ـ این خارجیا یه شعاری دارن.میگن اگه صد تومن پول داری،نود تومنش رو تبلیغ کن ده تومنش رو بذار واسه کار!
ـ تو که صد تومنش رو هم تبلیغ کردی!
«رز که با تعجب به ما نگاه میکرد گفت»
ـ من از گرمی مردای ایرانی زیاد شنیده بودم اما این دیگه واقعا عالیه که انقدر پرقدرت باشن!
بابک ـ ممنون رز خانم جون اما خواهش میکنم این چیزا که گفتم بین خودمون بمونه.جلو کسی نگو،چشممون میکنن!
«بعد رو به من کرد و به فارسی گفت»
ـ بابا پاشو بریم دیگه!یه دقیقه دیگه بگذره تبیلغ مون از صدتومنم میگذره و یه چیزیم به شبکه تبلیغاتی بدهکار میشیم ها! اونوقت اگه بفهمن سرمایه واسه خودمون نمونده گنده کار در می آدها!پاشو دیگه!
«خندم گرفت.بلند شدم و سه تایی رفتیم تو سالن.چندتا از بچه های دانشکده تو سالن بودن بابک برای شام دعوتشون کرده بود.تا مارو دیدن هورا کشیدن.»
بابک ـ خبه! زیاد ذوق نکنین.هورا چیه میکشین سرمون رفت!همه بگین ماشاالله به ایران،ماشاالله به ایران!
«همه شون با هم گفتن»
-ماشی له با ایران ماشی له با ایران!
بابک ـ لال پتی ها ماشی له چیه؟! ماشاالله!
ـ بابک ولشون کن!
بابک ـ باید یاد بگیرن دیگه!شش هفت سال دارم باهاشون سروکله میزنم یه ماشاالله نمی تونن بگن!
خیلی خب،نخواستیم بابا.بیاین می خوایم کلاه بازی کنیم.
ـ خرس گنده خجالت نمیکشی میخوای کلاه بازی کنی؟!
بابک ـ پس چیکار کنیم؟گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ـ حالا حتما که نباید بازی کنیم بشینیم با همدیگه حرف بزنیم.
بابک ـ اینارو اگه یه دقیقه باهاشون بشینی و حرف بزنی،صاف جهت گیری میکنن طرف ازدواج!فقطم با زبون بی زبونی!یکیشون میگه حالا که درست تموم شده.برنامه ت چیه؟! اون یکی میگه خیال نداری برای همیشه اینجا بمونی؟اون یکی میگه برای آینده چه تصمیمی گرفتی؟حالا روشون نمیشه که رک به آدم بگن بیا منو بگیرها!
ـ صدبار بهت گفتم ازدواج ما با یه دختر خارجی مشکله..
بابک ـ درست میگی.ازدواج با یه دختر خارجی مشکل ایجاد میکنه.اما من خیال دارم با چند تا دخترخارجی ازدواج کنم! اینطوری مشکل ایجاد نمیشه!چیز کم همشه مکافات داره!حالا انقدر فارسی حرف نزن زشته.بهشون برمیخورده.
«سوفی به انگلیسی گفت»
ـ شما شیطون ها چی دارین به زبون خودتون بهم میگین؟
بابک ـ ببین آرمین،تا بهشون میخندی شروع میکنن!
ـ کرم از خود درخته!
بابک ـ یالله بچه ها.بیاین میخوام بهتون شعر ایرانی یاد بدم.
ژاکلین ـ شعر ایرانی سخته،ما نمی تونیم بگیم اونوقت شما بهمون میخندین.
بابک ـ چارلی چاپلین شما،خدابیامرز خودش رو کشت تا مردم بهش بخندن!
ـ بابک صدا میره بیرون،همسایه ها می آن در خونه ها!
بابک ـ بابا بذار سرشون رو گرم کنم دیگه !
ـ یه جور دیگه سرشون رو گرم کن.بی صدا سرشون رو گرم کن.
بابک ـ خب بچه ها.بیاین براتون پانتومیم اجرا کنم!
ـ مرده شورت رو ببرن بابک!
بابک ـ خیلی خب بابا!براتون قصه میگم!قصه مردای ایرانی!این مردای ایرانی قد و هیکل شون یه خرده کوتاهه.یعنی نصفی شون زیر زمینه اما فلفل نبی چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!حق مون رو خوردن قدمون کوتاهه!
ـ من و تو که قدمون بلنده!کی رو میگی که قدش کوتاهه؟
بابک ـ خودمون رو نمیگم.قصه سفید برفی و هفت کوتوله رو میخوام براشون بگم!
لیزا ـ کاش شماها همین جا می موندین و ازدواج می کردین و نمی رفتین ایران!
بابک ـ اوخ!باز فیلش یاد هندوستان کرد!یالله همه با هم ماس ماس کنگر ماس!
«خنده م گرفته بود.به بابک گفتم»
ـ اینا که یکی دو تا نیستن.تازه اگرم بخواهیم اینجا زن بگیریم مگه چندتاشون رو می تونیم بگیریم؟
بابک ـ راست میگی،باید عمل عادلانه باشه...!
«بعد رو به دخترا کرد و گفت»
ـ بچه ها توجه توجه!Achtung Bitte,Attention
یه حراج بی نظیر!یه آرمین داریم عتیقه!مال سیصد سال پیشه!
قدبلند،خوش قیافه،خوش چشم و ابرو.تمام اعضای بدنشم سالمه و فابریک.
با ضمانت نامه!کج و کوله گی ام نداره.قیمت پایه سه پوند.یک سه پوند.دو سه پوند....
«بچه ها خندیدن و من گفتم»
ـ غلط کردی!سه پوند؟!
بابک ـ پس چن پوند؟سیصد هزار پوند؟تازه پسرخالمی قیمت رو بردم بالا!یه چشمه از اون اخلاق کلت رو رو کنی،یه پوندم نمی خرنت!حرف نزن بذار کارم رو بکنم .شاید سی و چهل پوندی فروختمت!
Hurry upکه غفلت موجب پشیمانی ست!
رز ـ من ده پوند میخرمش!
بابک :پس پونزده پوند واسه خودمون تموم شده!
«تو همین وقت زنگ زدن و بابک آیفون رو جواب داد و در رو وا کرد و بعد به من گفت»
ـ زود پاشو جلیقه نجاتت رو تنت کن که سیل اومد!
ـ کی بود؟
بابک ـ مریم و مهتاب و پدر و مادرش!
ـ راست میگی؟چطور اینوقت شب؟! بیچاره این دخترا!هنوز صابون عمه خانم ایرانی به تنشون نخورده!
«بعد رو به دخترا کرد و نصف به فارسی و نصفه به انگلیسی گفت»
ـ خانم ها!Dangerهاپو came!به محض رسیدنake andپاره پورهourپروپاچه!
«خنده م گرفته بود.دخترا بر و بر بابک رو نگاه میکردن.»
ـ نترسونشون بیچاره ها رو.
«مهتاب و مریم»دختر عمه های من بودن که تو همون شهر با پدر ومادرشون زندگی میکردن.مهتاب بزرگتر از مریم بود و به من علاقه داشت.دختر قشنگی بود.عمه ام هم پولدار بودند و خیلی پر جذبه!مریم هم تو عالم رویا،بابک رو شوهر خودش می دید!
خلاصه یکی دو دقیقه بعد،در آپارتمان رو زدن و خودم در رو وا کردم.
به سلام عمه،سلام فرزاد خان.
عمه ـ سلام عزیزم چطوری؟هیچ یادی از ما نمیکنی!درستم که تموم شده و دیگه بهانه ای نداری
ـ به به،انگار بدموقعی مزاحم شدیم!
بابک ـ سلام عمه خانم،تعظیم عرض کردم.
عمه ـ سلام و زهرمار! این چه بساطی یه؟!
بابک ـ حراجی داشتیم عمه خانم!کم کم داریم دست و پامون رو جمع میکنیم برگردیم ایران.اینه که یه خرده اثاث مثاث رو داشتیم می فروختیم.سلام فرزاد خان،سلام مهتاب خانم،سلام مریم خانم
عمه ـ راست میگی یا چاخان میکنی؟
«بابک که خیلی جدی حرف میزد گفت»
ـ دروغم چیه جون آرمین! اما معامله مون نشد.اینا بز خرن!کل جنس رو یکیشون میخواست ده پوند بخره«منظورش از جنس،من بودم!»
مریم ـ غلط کرده!
بابک ـ البته جنس همین حدودا می ارزید.زیادم پرت نگفتن قیمت رو!
«بهش چپ چپ نگاه کردم»
عمه ـ پس شیرینی و میوه چیه رو میز؟
بابک ـ عمه خانم ،گلو خشک که نمیشه معامله کرد! اینارو گذاشته بودیم که اگه معامله مون شد،دهنمون رو شیرین کنیم!
عمه ـ خودتی پدرسوخته!مهمونی گرفتی میگی حراجیه!
بابک ـ به سرتون قسم اگه خلاف عرض کرده باشم.مادرم داغم رو ببینه اگه دروغ بگم!همین پیش پای شما داشتیم سر قیمت چونه می زدیم!میگین نه،از آرمین بپرس.اونکه دروغ نمیگه.اخلاقش رو که می دونین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عمه ـ راست میگه عمه؟
ـ راست میگه عمه همین الان داشتیم سرقیمت چون می زدیم.
«خنده هم گرفته بود.عمه دیگه پاپی نشد.اما مهتاب و مریم،چپ چپ به دخترا نگاه میکردن ولی فرزادخان ازاونا بدش نیومده بود و با چشم خریدار نگاهشون میکرد!»
بابک ـ خب خانمها.حراج به علت وقوع بلایای طبیعی تعطیل شد!شب بخیر.
«بعد برگشت و با یه حالت معصومانه عمه رو نگاه کرد و گفت»
ـ طفلک ها یه جنس رو خیلی چشمشون گرفته بود،حیف که پول کم داشتن!
مریم ـ خب چی رو میخواستن؟یه خرده قیمت روببر بالا و بده بهشون برن دیگه!
بابک ـ نه.اونی که میخواستن زیادم ارزش نداشت!بیشتر می خریدن سرشون کلاه میرفت خدا رو خوش نمی اومد!
«دوباره چپ چپ نگاهش کردم.»
بابک ـ خب بچه ها پاشین شب بخیر.ما فعلا از فروختن منصرف شدیم.بفرمایین.
شوهر عمه ـ حالا بودن طفلکها!
عمه ـ شما دخالت نکن آقا!
«بابک یه چشمک به فرزادخان زد و گفت»
ـ فرزادخان حالا موقعیت واسه حراج مناسب نیس.ایشاالله دفعه ی بعد واسه حراج شمارو هم دعوت میکنیم که اگه چیزی از اینا لازم شد بخرین!
«دخترا روبه طرف در آپارتمان برد و وقتی رفتن بیرون،بابکم سرش رو کرد بیرون و شنیدم گفت ماس ماس یادتون نره!دخترام خندیدند و رفتن.
بعد برگشت تو آپارتمان و با قیافه ی مظلوم گفت
ـ طفلکها دست و بالشون یه خرده تنگه!خب،خیلی خوش اومدین چه عجب از این طرفا؟
عمه ـ من می دونم.این چیزا همه زیر سر توئه!بچه م آرمین از این کارا بلدنیس.عمه مرده سرش تو درس و مشق شه.همه آتیشا از گور تو پدرسوخته بلند میشه!
بابک ـ این عمه مرده!ببخشید ننه مرده هرچقدرم پخمه ودرس خون باشه بالاخره باید اسباب اثاثیه اش رو بفروشه یا نه؟!
شوهر عمه ـ خانم شما خیلی کج خیالین ها! این طفل معصوم ها یه حراج هم نمی تونن ترتیب بدن؟!
بابک ـ نه بابا؛ایندفعه میگیم یه سمساری چیزی بیاد و همه اثاث رو بار کنه و بره!
مهتاب ـ خوبی آرمین؟
ـ ممنون بد نیستم.شما چطورین؟
مهتاب ـ خوبم،مرسی.
«عمه بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و گفت»
ـ برم هم چایی بیارم و هم یه دستی به سر و صورت آشپزخونه بکشم.
بابک ـ نمیخواد عمه خانم!چرا زحمت میکشین!خودم می رم چایی می آرم.آشپزخونه م مثل گل می مونه.
«اما دیگه عمه وارد آشپزخونه شده بود.بابک گوشاشو گرفت که صدای عمه بلند شد.»
-ذلیل مرده!شما حراج می ذارین.شامم به مشتری ها می دین؟!
بابک ـ عمه خانم شمام چقدر سخت می گیرین!ماشاالله اینقدر تو خونه تون ریخت و پاش دارین و دست و دل بازین! این بیچاره ها گرسنه شون بود گفتم یکی یه لقمه بذارن دهنشون ثواب داره.بوی غذا بلند شده بود،روحشون می پرید!
«ایندفعه خود عمه خندش گرفت»
مریم ـ خدا به داد اون دختری برسه که تو قسمتش بشی!
بابک ـ دِ اینام اومده بودم حراجی که من و ارمین رو بین خودشون قسمت کنن که شماها نذاشتین!
«دوباره همه خندیدن و مریم به بابک چشم غره رفت.عمه هم که با یه سینی چایی داشت از آشپزخونه می اومد بیرون گفت»
ـ چشم دراومده اگه یه بار دیگه بشنوم حراجی راه انداختی،وای به حالت!
بابک ـ چشم عمه خانم.از این به بعد اگه خواستیم چیزی بفروشیم جنس رو ورمیداریم می بریم مغازه خریدار!
«دوباره همه خندیدن.عمه وقتی نشست و چایی ش رو خورد به من گفت»
ـ خب عمه جون،حالا که به سلامتی درست تموم شده میخوای چیکار کنی؟الان دیگه همه چی تمومی!مدرک داری،وضع مالیت خوبه.خوش قیافه ای و جوون،سنت هم که سن ازدواجه.این وقتا نباید دست دست کرد.حالا خودت به عمه بگو برنامه ات چیه؟
«بابک که خنده ش گرفته بود گفت»
ـ نخیر تا حالا شرکتهای چند ملیتی و خارجی تو حراج ما شرکت کرده بودن،حالا کمپانی های بزرگ ایرانی وارد معامله شدن!
«اینو گفت و از ترس عمه فرار کرد و رفت تو آشپزخونه.مریمم بلند شد و دنبالش رفت.»
شوهر عمه ـ من خیلی این پدرسوخته رو دوست دارم.خیلی بانمکه.
عمه ـ بلاس!مثل زلزله س!میترسم این بچه رو فاسد کنه!
«بابک از تو آشزخونه»
ـ این فاسد خدایی هس! هرچی فساد و مفسده س زیر سر این آرمینه!به قیافه ی معصومش نگاه نکنین.گرگه در لباس میش!
عمه ـ نکنه راست میگه عمه؟
ـ عمه به خدا من گرفته بودم تو اتاقم خوابیده بودم.این ول نمیکنه.
عمه ـ میدونم عمه.این چشمای معصوم،ازش نجابت میباره.توام مثل باباتی.اونم جوونیش خیلی نجیب بود.
«بابک آروم از تو آشپزخونه گفت»
ـ آره آره،جوونیش نجیب بود،حالا نانجیب شده؛اینا جوونی هاشون همه خوبن!پا که به سن میذارن خراب میشن!
فرزادخان زد زیر خنده.عمه وانمود کرد که نشنیده.خلاصه یه ساعتی با من حرف زد و نصیحت کرد و بلندشدن و رفتن.
تا اونا پاشون رو از در گذاشتن بیرون،بابک یه نفس بلند کشید و گفت
ـ آخیش! اعلام وضعیت سفید یاعادی!توپولف دشمن به آشیانه برگشت!
ـ تقصیرتوئه.سربه سرش نذار.
بابک ـ مگه کسی میتونه سربه سر عمه ی تو بذاره؟!یه قشون رو حریفه!
اصلا من نمی فهمم! این و دختراش از جون ما چی میخوان؟!ببینم تو از مهتاب خوشت می آد؟
ـ بدم نمی آد،اما من فعلا خیال زن گرفتن ندارم.
بابک ـ تازه مگه من میذارم تو با مهتاب عروسی کنی؟شماها با هم فامیلین.بچه تون منگل درمیاد.میشه مثل عمه خانم!!!تازه میگن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.این عمه خانم اندازه ی تمام کره ی زمین جاذبه و جذبه داره!نمی بینی فرزادخان جلوش مثل موشه؟؟!دخترشم مثل خودش میشه.
ـ نه.. مهتاب،دختر آرومیه.ندیدی امشب هیچی نگفت؟
بابک ـ احتیاجی نبود مهتاب چیزی بگه!مامانش دست تنها،سر و بونه ی مارو جنبوند!دیگه لازم نبود که کسی کمکش کنه!کم بیاره اونام می آن جلو.
-اصلا تو کاریت نباشه،حالا فعلا بلندشو اینجارو یه خرده تروتمیز کنیم وقت خواب باهات صحبت میکنم.
-بیچاره این دخترا،چشمشون که به عمه ت افتاد،شروع کردن مثل بید لرزیدن!چه هیکلی؟!صدو پنجاه کیلو وزنش هس،نه؟فوت میکرد،من و تو و اون دخترا رو باد می برد!کیه این؟از نواده های رستمه یا افراسیاب؟!
ـ من میرم ظرفارو بشورم،تو جارو بزن.
بابک :نمیخواد ظرف بشوری همه ظرفا رو چرب و چیلی می ذاری تو قفسه!تو جارو بزن خودم می شورمشون.تو گربه شور میکنی!
خلاصه کارای خونه تموم شد و هردوتامون دوش گرفتیم و لباسهامون رو عوض کردیم و اومدیم تو سالن.
بابک بلند شد و دو تا چایی ریخت و آورد و گذاشت رومیز و خودشم نشست و ازم پرسید
ـ سرت چطوره؟بازم درد میکنه؟
ـ ای یه کمی.
بابک ـ دوای دردت پیش منه.خودم با یه نسخه خوبش میکنم.
ـ چطوری؟
بابک ـ تو فقط به حرف من گوش بده کاریت نباشه دیگه،خودم برات یه دختر خوب و خانم و نجیب و خوشگل پیدا میکنم.
ـ تو دست از سر من ور نمی داری؟همین دو دفعه که بدبختم کردی بس نیس؟! این دفعم میخوای بیچارم کنی؟!
بابک ـ من تو رو بدبخت کردم؟!کی؟
ـ سر جریان فرگل و فرنوش!تو دو تا کتاب قبلی!یادت نیس؟
بابک ـ اِ!شوخی خارج از کتاب نکن دیگه!
ـ دیگه گولت رو نمیخورم.همیشه خودت خوبی و خوش،من بدبخت باید دربدری و بیچارگی بکشم!
بابک ـ خبه خبه،برگردیم تو داستان خودمون!
ـ چی چی برگردیم تو داستان خودمون؟!اون دو دفعه هیچی بهت نگفتم بازم ول نمیکنی؟
بابک ـ عجب خری هستی تو!پسرزشته!خواننده ها حالا چی میگن بهمون؟
حالا یه چیزی بوده و گذشته.ایندفعه قول میدم که تو کتاب سروسامون بگیری! الانم بلند شو بگیر بخواب،یه ساعت از نصف شب گذشته.
ـ تو برو بگیر بخواب،من خوابم نمی آد.
بابک ـ مگه قرصایی رو که دکتر داده نمیخوری؟
ـ چرا بابا ،ولی فایده نداره.بدتر عادت می کنم،یه دفعه دیدی قرصی شدم.
بابک ـ چه ت میشه وقتی میخوابی؟
ـ چیزیم نمیشه.تو برو بگیر بخواب.تا حالا صدبار بهت گفتم.
بابک ـ حالا یه بار دیگه م بگو.
ـ تا چشمم رو هم می ره انگار یکی صدا می زنه منو! از خواب که می پرم هیچی نیس .هیچی یادم نمی آد.
بابک ـ این دکتر آخریه،اسمش چی بود؟آهان دکتر هریس .مگه بهت نگفت اگه قرصا اثر نکرد دوباره بری پیشش؟
ـ چه فایده داره؟اون چند دکتر قبلی م همین رو گفتن.بعدش که رفتم پیششون چیکار کردم؟هیچی دوباره قرص بهم دادن.
بابک ـ شاید قرصات ضعیفن..
ـ دیگه از ایناکه می خورم قوی تر میخوای؟فیل رو میخوابونه!
بابک ـ فردا دوباره می ریم پیشش.میگیم دکتر جون قرص میخواهیم واسه کرگدن! اینا که دادی واسه فیل خوبه.ضعیفه!
ـ برو بگیر بخواب.چرت و پرت نگو.
بابک ـ امشب میخوام بیام اتاقت پیش تو بخوابم ببینم چه جوری میخوابی؟
ـ خوابیدن که میخوابم،اما ساعت صبح!
بابک ـ تو که قبلا اینطوری نبودی..
ـ چرا تقریبا یه سال و نیمه که اینطوری شدم.اوایل یکی دوبار از خواب می پریدم اما توی این دو ماه شاید ده بار اینطوری میشم.
بابک ـ حالا بریم بخوابیم تا صبح خدابزرگه.اینا همش مال اعصابه.فشار درس کلافه ت کرده.چند وقت که بگذره خوب میشی.هی بهت میگم اینقدر خرخونی نکن!گیرم حالا تو گرفتی 20 من گرفتم 17 که چی؟! بالاخره هر دو مدرکمون رو گرفتیم!ولی من سرو مر گنده م.تو عیب ناک شدی!خوبه حالا گاه گداری واسه ات یه حراجی چیزی رو میندازم وگرنه تا حالا شده بودی عین دفتر شصت برگ.


* * *

نزدیکی های صبح بود که بابک بیدارم کرد.از خواب پریدم.منگ بودم،چشمم رو که وا کردم دیدم بابک بالای سرم واستاده و تکونم میده
ـ چی شده؟
بابک ـ هیچی انگاری خواب بد دیدی.
بلند شدم و نشستم کمی که گذشت پرسیدم
ـ چیکار میکردم تو خواب؟
بابک ـ خودت هیچی نفهمیدی؟یادت نیس چه خوابی دیدی؟
ـ اصلا! الان خیلی وقته که اصلا خواب نمی بینم.
بابک ـ خوبه خواب نمی بینی و این عربده ها رو میکشی! اگه خواب ببینی چیکار میکنی؟!نکنه جنی شدی!بسم الله الرحمن الرحیم!
ـ مگه چیکار میکردم؟
بابک ـ چه می دونم؟!همش می گفتی نمی آم.برو!تو کی هستی؟!از این حرفا!چندتا دادم زدی.
ـ این چیزا که میگی اصلا یادم نیس.سرشب چی؟وقتی خوابم برد.
بابک ـ چهار پنج بار از خواب پریدی.حالا خواب از سرت نپریده.بگیر بخواب.صبح یه زنگ به دکتره میزنم بریم پیشش .بخواب.
ـ دیگه خوابم نمی آد.
بابک ـ باشه .همین جوری دراز بکش.
ـ خیلی کلافه ام بابک!وقتی از خواب بلند میشم هیچی یادم نمی آد اما داغونم!انگارتو خواب کوه کندم!دیگه از خوابیدن میترسم.
بابک ـ بخواب من بالای سرت می شینم تا خوابت ببره.
* * *
ساعت 8/5 بود که بیدار شدم.بابک رویه مبل،کنار تختم خوابش برده بود.بلند شدم و صبحونه رو درست کردم و بعدش بابک رو بیدار کردم.
دوتایی یه دوش گرفتیم و صبحونه مون رو خوردیم و نیم ساعت بعد بابک به دکتر هریس تلفن کرد و ازش برای یه ساعت بعد وقت گرفت.
نیم ساعت بعد از خونه بیرون رفتیم و با ماشین من به طرف مطب دکتر حرکت کردیم.
بابک ـ یه وقت به عمه خانوم نگی دکتر می ریم و خوابت بده! اون وقت دیگه منو ول نمیکنه.میگه برادرزادم رو دعایی کردی! عکس سیتی اسکنت رو آوردی؟
ـ آره.اوندفعه م دیدشون.
بابک ـ رفتیم پیشش هرچی تو خواب می بینی بگو خجالت نکش.
ـ چیزی نمی بینم که بگم!
بابک ـ دور از جون،دور از جون،فکر کنم اونطوری شدی!
ـ چطوری؟!
بابک ـ نمی دونم!
ـ زهرمار!ترسیدم.
بابک ـ نترس بابا!هیچی نیس .بابام یه رفیقی داشت که اونم یه چند وقتی همین جوری شده بود.نمیدونم پیش کدوم دکتر رفت با دوتا نسخه خوب خوب شد.تازه 6ماه بعدشم زندگی کرد!
چپ چپ نگاهش کردم..!
یه خرده بعد رسیدیم و یه گوشه پارک کردم و با هم رفتیم تو مطب دکتر.
یه دختر مو بور،منشی دکتر بود.تا وارد شدیم بابک بهش گفت
ـ سلام خانم منشی،حالتون چطوره؟مامان اینا چطورن؟بابا خوبن؟همشیره چطورن؟ اخوی بهتر شدن؟
نصفی به انگلیسی میگفت،نصفی به فارسی،بیچیاره منشی یه در حالیکه می خندید،مات بابک رو نگاه میکرد.
ـ بابک مسخره بازی در نیار.ایناکه اخوی و همشیره ندارن.
بابک ـ با اینا که اینطوری حرف بزنی،فکر میکنن واژه های جدید وارد زبان شون شده!
بعد دوباره به منشی یه گفت
ـ ببخشید خانم منشی.ما دو نفر رو یادتون نیس؟چند وقت پیش این دوستم رو آوردم اینجا.یه کمی خل بود.دکتر با یه نسخه دیوونه ش کرد!
حالا آوردمش دکتر یه نسخه دیگه بده.زنجیری بشه و بفرستمش تیمارستان!
خانم منشی که غش کرده بود از خنده گفت
ـ خیالتون ر احت باشه.با داروهای دکتر خیلی زود دوستتون معالجه میشن.
بابک ـ اختیار دارین خانم چهره ی خندون شما از هر دارویی داروتره! از شما چه پنهون.دفعه ی قبل که اومدیم اینجا.خود منم تو مغزم بگی نگی،یه خرده احساس خل چلی میکردم!شمارو که دیدم انگار آبی بود رو آتیش! اصلا به نظرمن،نصف مریضای دکتر رو شما درمون می کنین و به اسم دکتر تموم میشه!
ـ بابک!
بابک ـ ببخشید،دکتر محکمه تشریف دارن؟ما قبلا تلفن کردیم ساعت دیدیم اومدیم خدمتتون!
ـ محکمه چیه؟ساعت دیدیم چیه؟این دری وری ها چیه میگی؟
بابک ـ دارم زبون بازی میکنم که زودتر بفرستمون تو.
ـ اینجا که مریض نیس جزما!
بابک ـ اِ!دکتر مریض دیگه نداره؟تو این شهر انگار فقط دیوونه توئی آرمین!
خانم منشی،همینطور واستاده بود می خندید
ـ برو کنار ببینم!ببخشید خانم،من آرمین پژوهش هستم.وقت گرفتم از دکتر .
منشی ـ بله.خواهش میکنم.دکتر منتظرشماهستن.بفرمائید تو.
رو به بابک کردم و گفتم
ـ نیم ساعته حرف میزنی یه کلام حرف حسابی از دهنت درنمی آد!
بابک ـ خب اینام خسته میشن اینجا.خواستم دو کلوم حرف خوب بزنم خستگی از تنش دربره!
خانم منشی که از بابک بدش نیومده بود با خنده بهش گفت
ـ شما خودتون با دکتر کاری ندارید؟
بابک ـ نه خانم جون،کار من از قرص و شربت و این حرفا گذشته!من دیگه باید برم خودم رو امین آباد معرفی کنم!
دستش رو کشیدم و بردمش تو دفتر دکتر
وارد دفتر دکتر شدیم و پس از سلام و احوالپرسی،وقتی دکتر شنید که داروها به من اثر نکرده،خیلی تعجب کرد.مدتی فکر کرد و بعد گفت که این قوی ترین دارویی که میتونه برای من تجویز کنه.بهم گفت که باید یه جلسه ی مشاوره با چندتا پزشک دیگه ترتیب بده و شاید لازم باشه که هیپنوتیزم بشم.بعد چند تا ازمایش و عکس برام نوشت.بابک تا اسم هپینو تییزم رو شنید به من گفت
ـ آخ آخ آخ آخ،خیلی بد شد! اگه هیپنوتیزمت کنه نا جور میشه!
ـ چرا؟
بابک ـ آخه وقتی آدم هیپنوتیزم میشه همه چیز رو میگه.توام تمام کثافتکاری هایی که تو این چند ساله کردی میگی و دکتر می فهمه چه گندائی تو کشورش بالا آوردی! آبرومون جلو دکتر میره!وامصیبتا!!Disastrous و tragedyیا!
ـ بیچاره من که کاری نکردم وخیالم راحته.تو رو بگو که اگر قرار بشه هیپنوتیزمت کنن اعدام میشی!
بابک ـ اگه به خاطر درس خوندن و نجابت و سربه زیری آدم رو قراره تیر بارون کننن،باشه،عیبی نداره،بذار اعدامم کنن!
ـ آره جون خودت پرونده از پرونده ی تو سیاه تر پیدا نمیشه.
دکتر ـ دارید مشورت میکنید؟
بابک ـ ببخشید دکتر جون.آدم اگه در حالت هیپنوتیزم اعتراف بکنه.این اعترافات تو دادگاه سنخیت داره؟!
ـ خفه شی بابک!
دکتر خندید و بعد چند تا آزمایش و عکس برام نوشت و از اونجا بیرون اومدیم و یه راست برای ازمایشها رفتیم و از همونجام برای عکسبرداری.
کارامون که تموم شد برگشتیم خونه.تقریبا ظهر شده بود.
بابک ـ ناهار نوبت منه درست کنم؟
ـ آره.
تلفن رو ورداشت و پیتزا سفارش داد
ـ یعنی چه؟نوبت من که میشه باید غذای ایرانی درست کنم.نوبت تو که میشه زنگ میزنی از بیرون غذا می آرن!
بابک ـ قربونت برم،تو کدبانویی و از هر انگشتت صدتا هنر می ریزه.من از این زنیکه شتره شلخته هام!سرظهر که شوهره پیداش میشه.دو تا پیتزا میندازم جلوش!
ـ بلندشو حداقل یه چایی دم کن.
بابک ـ چشم.اوقات تلخی نکن.اخر سالی شگون نداره!یه غذا پختن ارزش نداره که براش زندگی زناشوئی مون رو بهم بزنیم!
خنده م گرفت.یه خرده بعد پیتزامون رو آوردن و بعد از خوردن بهش گفتم
ـ من میخوام یه کمی بخوابم،خیلی خستم.شبا که خواب درست ندارم.
بابک ـ دندون هات رو نشون بده ببینم.
ـ برای چی؟
بابک ـ نکنه کم کم داری دراکولا میشی؟! دراکولام روزا میخوابید و شبا بیدار بود.
ـ گمشو .تا عصر بیدارم نکن.
بابک ـ اما اگه دراکولا شدی نیایی منو گاز بگیری پدرسوخته ها! اگه گازم بگیری میشم عروس دراکولا!
ـ مطمئن باش اگه دراکولا بشم تو یکی رو گاز نمی گیرم.عروس قحطی یه؟!
بابک ـ اما اگه گازم بگیری چه عروسی برات میشم!نه پخت و پز بلدم،نه رُفت و روب!فقط می شینم ور دلت تا شب بشه و دوتایی با هم بزنیم از خونه بیرون!می شم عروس ددری!ولی خب،مادرشوهر ندارم که ازم ایراد بگیره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل دوم


«طرفای عصر بود که بابک بیدارم کرد.نشسته بود بالای سرم و دست میکشید به موهام و اروم و با صدای زنن می گفت»
ـ پاشو،پیشی ملوس من!پاشو خون آشام من!دمدمه ی غروبه.پاشو بریم چندتا گاز بگیرم جون بیاد تو تنمون!پاشو گشنگی ضعف کردم!
ـ تو کی میخوای آدم شی بابک؟!
بابک ـ خون آشام که آدم نمیشه!پاشو حوصله م سر رفت!
ـ ساعت چنده؟
بابک ـ هرچند هس!دیگه نمیشه بخوابی.دلم گرفت تنگه غروبی توولایت غربت!مامانم منو به تو داده که بیاری اینجا،بچپونی تو این دخمه؟!
دلم پوسید تو این خونه.یه گردشی،یه تفرجی!مردم از بس پختم گذاشتم جلوت!مردم از بس گذاشتم و ورداشتم!ذله شدم از این زندگی!
ـدوتایی خندیدیم و بلند شدیم و داشتیم کارامونو رو میکردیم بریم بیرون که زنگ زدن.آیفون رو خودم جواب دادم،مهتاب بود»
بابک ـ بیا!اونقدر خوابیدی که در لعنت رومون واشد!مغولها حمله کردن!خدا کنه حالا چنگیزخان خودش نیومده باشه!با اونای دیگه میشه کنار اومد،خودش که خیلی سفاک بی رحمه!اگه اومده بود که با هم بریم بیرون،یه بهانه بیار.من اصلا حوصله شون رو ندارم.خواسی باهاشون بری بیرون،خودت تنها برو.من نمی آم.بازم حتما میخواد مارو ببره پیش عمه خانم که نصیحت مون کنه!
«یه دقیقه بعد مهتاب پشت در آپاتمان بود.در رو وا کردم و اومد تو و بعد از سلام و احوالپرسی،نشست»
مهتاب ـ داشتین جایی می رفتین؟
ـ چطور مگه؟
مهتاب ـ اومده بودم دنبالتون که بریم خونه ی ما .مامانم دعوتتون کرده.
ـ مگه چه خبره؟
ـ مهتاب هیچی همینطوری.میخواهیم دور هم باشیم.
ـ حالا چه عجله ایه.باشه برای یه فرصت دیگه.دیشب همدیگه رو دیدیم.
مهتاب ـ نه .نه.مامان گفته حتما باید بیاین.
بابک ـ خوب پاشو برو ارمین جون.یه بادی م به کله ت میخوره.
مهتاب ـ بابک خان،شمام دعوت شدین.مخصوصا مریم گفته که حتما شام تشریف بیارین.
بابک ـ من بیام چیکار؟حراجی دارین خونه تون؟!
«مهتاب خندید»
بابک ـ شماها برین.من هزار تا کار عقب افتاده دارم که باید بهشون برسم.تازه میخواستم یه خرده م درس بخونم.
مهتاب ـ چه درسی؟مگه تموم نشده؟
بابک ـ خب چرا!ولی باید مرتب مرور کنم که یادم نره!شماها برین.پسردایی دختر عمه هستین دیگه. من بیام ،مهمونی تون خراب میشه.امروز از صبح که بلند شدم کسلم و روحیه م خراب.یاد بابام افتادم،دلم گرفته!امشب پام رو هر جا بذارم همه رو افسرده میکنم!بهتره بگیرم بنشینم کنج همین خونه و غصه هام رو واسه خودم نگه دارم!شما برین،فکرمن نباشین.من یه خرده گریه کنم،دلم وا میشه.امروز از صبح یه لبخند رو لبم نیومده!می گن دلمرده پاتو جمع نذار که همه رو دلمرده میکنی!
«اینا رو با یه قیافه ی افسرده و غمگین میگفت که اگه خودم از صبح باهاش نبودم،دلم براش کباب میشد!
مهتاب که باور کرده بود،گفت»
ـ شما الان نباید تنها باشین!اینجور وقتها اگه آدم دور هم باشه سرش گرم میشه و روحیه ش عوض میشه.
بابک ـ میگه:
در کحفل خود راه مده همچو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
نه.خیلی ممنون.آرمین اخلاق منو می دونه.این موقع ها تا من نشینم و چند تا چیکه اشک نریزم،دلم آروم نمیشه.امان از غربت!داد از غربت!
ـ مهتاب جان نمیشه برنامه ی امشب رو کنسل کنیم؟می بینی که بابک حالش اصلا خوب نیس.نمیشه که تنهاش بذارم.
مهتاب ـ نه نه،اصلا!من چند تا از دوستهام رو دعوت کردم.مریم چندتا از دوستهای ایرانی و خارجی ش رو دعوت کرده.تمام دخترای فامیل قراره بیان اونجا!
«یه دفعه گوشای بابک تیز شد و چشماش گرد!فهمیدم الان میخواد اونم بیاد.»
بابک ـ وای که اگه شماها برین ،در و دیوار این خونه میخواد منو بخوره!می ترسم با این روحیه ای که دارم،اگه شما برین و تنها بمونم یه بلا ملایی سر خودم بیارم،چه خاکی تو سرم بریزم؟نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم!این طفل معصوم آرمین م دلش واسه من شور میزنه.می ترسم اگه بمونم خونه،این پسر همه ش دلش پیش من باشه و بهش خوش نگذره!
مهتاب ـ خوب شمام بلند شید با ما بیاین.
بابک ـ آره بدم نمی گین شما.گیرم موندم تو این خونه!چی میشه؟!
بدتر غم باد می گیرم!پاشم بخاطر این طفل معصوم آرمین م که شده با شماها بیام!«بعد یه آه بلند،از ته دل کشید و رفت طرف اتاقش و اروم گفت»
ـ بترکه این دل من که چقدر غصه توشه!
«مهتاب که ناراحت شده بود به من گفت»
ـ امروز بابک چه شه؟تا حالا اینقدر غمگین ندیده بودمش!
«خنده م گرفته بود»
ـ چیزی نیس.آدمه دیگه!یه وقتایی اینطوری میشه!
«دو دقیقه بعد بابک لباس پوشیده و ادکلن زده دم در حاضر بود!»
ـ من هنوز هیچ کاریم رو نکردم!
بابک ـ بجنب دیگه زشته!مهمونی شون خراب میشه.من یه دقیقه ی دیگه تو این خونه بمونم کارم به جنون میکشه ها!
مهتاب ـ تا آرمین حاضر بشه من میرم چند تا چیپس بخرم و بیام.شماها کارتون که تموم شد بیاین پایین .تو ماشین منتظرتونم.
«وقتی مهتاب رفت ،بابک گفت»
ـ پس امشب قرار نیس فقط بریم اونجا و زل بزنیم صورت تافتونی یه عمه ت رو نگاه کنینم!حالا بدو لباس بپوش.
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
سرو چشم عمه خانم به مثال غاز باشد!
تو بپوش لباسهایت
که رویم به سوی عمه ت
که اگر شود کمی دیر
سهم ما زشام امشب
دو سه فحش ناز باشد
«باخنده لباسهام رو پوشیدم و رفتیم پایین.مهتاب هنوز برنگشته بود.بابک دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و گفت»
ـ نکنه امشب بعله برون ت باشه!برای چی عمه ت این همه مهمون دعوت کرده؟
ـ فکر نکنم.اگه اینطوری بود،مهتاب قبلا با من صحبت میکرد.فکرکنم تولد یکی از ایناس...میدونم مهتاب نیس.شاید مریم باشه.
بابک ـ نه بابا،تولد مریم چند وقت پیش بود که من یادم رفته بود و کلی بهم متلک گفت.
ـ پس چه خبره امشب؟
بابک ـ چشن تولد عمه ت نیس؟متولد چه برجی بود؟عقرب بود؟هزار پا بود؟رطیل بود؟چی بود؟
ـ اگه بابام بفهمه در مورد خواهرش این حرفارو میزنی،پدرت رو در می آره!
بابک ـ اما اگه مامانت بفهمه در مورد خواهر شوهرش این حرفارو زدم،بهم یه جایزه میده!
«تو همین موقع مهتاب رسید.قرار شد با ماشین اون بریم،دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم.»
مهتاب ـ چقدر خوب شد که شمام تشریف آوردین بابک خان.
بابک ـ خیلی ممنون.خودمم خوشحالم.راستش یه خرده م دلم برای عمه جون تنگ شده بود!خدا خیرش بده این عمه خانم رو که وجودش منبع برکته!
اگه اون نبود که امشب تا صبح تو خونه دق میکردم!
ـ بابک،توی بروج فلکی،برج بوقلمون هم داریم؟!
بابک ـ برج بوقلمون که نداریم ،اما انگار برج خروس بی محل رو داریم!!
«ده دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم و سه تایی رفتیم تو خونه.خونه ی عمه،یه خونه ی ویلایی بزرگ بود با استخر و سونا و تمام تجهیزات .یه سالن خیلی بزرگ داشت که پر از مهمون بود.دختر و پسر.ایرانی و خارجی.چند تا از اقوام دورهم بودم.به محض ورود ما،همه ساکت شدن و به ما نگاه کردن.
از همون دم سالن با همه سلام و علیک کردیم.تا من خواستم برم طرف عمه م،بابک تند جلوتر رفت و به عمه سلام کرد و وقتی عمه دستش رو دراز کرد که باهاش دست بده،این بابک حقه باز مثل تو این فیلمها،دست عمه رو ماچ کرد!
با اینکار بابک،گل از گل عمه خانم شکفت!
منم رفتم جلو و عمه م رو ماچ کردم و نشستیم.کمی که گذشت و خوش و بشها تموم شد،آروم به بابک گفتم»
ـ تو دیگه چه جونوری هستی؟»
بابک ـ خره،دیگه تا آخر شب واکسینه شدم!هر کاری بکنم،عمه ت باهام کاری نداره!
«چپ چپ نگاهش کردم.مهتاب و مریم اومدن جلوو مریم باهامون سلام کرد و علیک کرد و گفت»
ـ پاشین بریم اونطرف سالن بچه ها منتظرن با شماها آشنا بشن.
بابک ـ مریم خانم اگه اجازه بدین ،یه ده دقیقه ای اینجا باشیم.دلمون واسه عمه خانم تنگ شده.یه خرده حداقل ببینمشون!
«عمه رو نگاه کردم.جلوی بقیه دوستانش از حرف بابک حظ کرد!»
عمه ـ برید عزیزم.برید پیش جوونها.ما پا به سن گذشته ها که حرفی واسه گفتن نداریم.
بابک ـ اختیار دارین عمه خانم!این فرمایشا چیه؟دیشب که منزل ما تشریف داشتین،موقع رفتن همسایه مون شما رو دیده بودن اینجا!اسمش آقای نفیسی یه،خیلی فوضوله!وقتی بهش گفتم شما عمه ی آرمین هستین،باورش نمیشد!میگفت دروغ میگی!شما رو جای همشیره بزرگه ی آرمین اشتباه گرفته بود!چقدر واسه ش قسم خوردم تا باور کرد!تازه یه چیز دیگه م گفت که روم نمیشه بگم!
«عمه که انگار ده سال جوون تر شده بود با ناز و خنده گفت»
ـ وا!مگه چی گفت بابک جوون؟!
«بابک دور و برش رو نگاه کرد و بعد آروم گفت»
ـ خیال کرده بود فرزادخان پدر شماس!مرتیکه ی پدرسوخته ی هیز از من زیرپاکشی میکرد که اسم شمارو بفهمه چیه!
عمه ـ وای !خاک تو گورش کنن!میخواستی بگی اون شوهرمه!
بابک ـ نه دیگه نگفتم.اینارو که گفت بهش کم محلی کردم و رفتم دنبال کارم!راستی شما چندسالتونه عمه خانوم؟!
عمه ـ سوزمونی به سن و سال من چیکار داری؟
«همه خندیدن و پچ پچ و در گوشی حرف زدن شروع شد و عمه با خنده به ما گفت»
ـ پاشین ،پاشین برین اونطرف خوش باشین.مریم جون،یه میوه ای شیرینی شربتی بیار این طفل معصوما گلو خشک نشستن اینجا!
«دوتایی بلند شدیم و با مهتاب و مریم راه افتادیم بریم اونطرف سالن که بابک آروم به من گفت»
ـ دیگه خیالت راحت باشه.دخترش رو هم نگیری،باهات کاری نداره!
ـ بابک تو این چیزا رو از کجات در میآری و میگی؟!
بابک ـ کاریت نباشه.تو فقط گوش بده و یاد بگیر!
«تا رسیدیم اونور سالن همه بلند شدن که با ما آشنا بشن و سلام علیک کنن خلاصه همه با نشستیم،یکی از دخترا که اسمش نادره بود گفت»
ـ تعریف شماهارو خیلی شنیده بودیم.
بابک ـ ببخشید چیا از ما تعریف کرده بودن؟
نادره ـ چیزای خیلی خوب!
بابک ـ خب،شکرخدا که همه چیز رو بهتون نگفتن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شهرزاد ـ حالا برای تولد مریم کادو چی خریدین؟
«بابک یه آن جا خورد اما بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد و گفت»
ـ دیروز تمام مغازه رو زیرپا گذاشتم.اما هرچی که فکر کردم،دیدم چیزی که قابل مریم خانم رو داشته باشه وجود نداره!این بود که فکر کردم به عنوان هدیه تولد،شام دعوتشون کنم بیرون،البته دست خالی یه دست خالی م که نیومدم!
چند بیت شعر با خودم آوردم !اگه اجازه بدین بخونم.
« همه براش دست زدن.مونده بودم که شعرش کجا بود؟!شروع کرد جیب هاش روگشتن.اما هر چی گشت چیزی پیدا نشد.یه قیافهی خیلی ناراحت بخودش گرفت و دستمال کاغذی ورداشت و مثلا عرق پیشونی ش رو پاک کرد و اروم گفت»
ـ دیشب تا ساعت سه ،سه و نیم،نشسته بودم و این شعر رو برای مریم خانم گفته بودم!نمی دونم کجا گذاشتمش!تنم زیر گل بره که اینقدر حواس پرتم!
«بعد از من پرسید»
ـ آرمین یه دفتر کوچولوی قشنگ،با یه جلد طلایی که یه گل سرخ بهش چسبونده بودم،تو ندیدی؟گذاشته بودم رومیز اتاقم.
«بعد برگشت به مهتاب گفت»
ـ مهتاب خانم،تو ماشین شما چیزی جانمونده؟!
مهتاب ـ نه ،فکر نکنم.
بابک ـ گذاشته بودمش تو اتاقم که گم و گور نشه ها!
«دوباره عرق پیشونی اش رو پاک کرد.نشسته بودم و نگاهش میکردم.می دونستم داره دروغ میگه!
دوباره به من گفت»
ـ آرمین ،اگه تو ورش داشتی،ازت خواهش میکنم بده ش.اصلا شوخی قشنگی نیس!اعصابم خیلی ناراحت شده!
ـ نه بابک جون.من ورنداشتم،احتمالا خونه جا مونده.
مریم ـ حالا خودت رو ناراحت نن.همون دعوت شام برای من خیلی قشنگ بود.وقتی برای شام رفتیم ،بیارش و برام بخون.
بابک ـ آخه خیلی روش زحمت کشیدم،دلم خیلی سوخت!حیف شد!
«دخترا که قیافه ی ناراحت بابک رو دیدن،همگی سرتکون می دادن و باور کرده بودن.»
شهرزاد ـ چه طبع لطیفی دارن بابک خان!چه هدیه ی جالبی!شام با شعر!
رویا ـ خوش به حالت مریم!کاش این هدیه مال من بود!
«یه آن بابک اومد یه چیزی بگه که یواشکی پاش رو فشار دادم!»
مرجان ـ آرمین خان،چه کادویی برای مریم آوردین؟
«مونده بودم چی بگم»
بابک ـ من و آرمین یه کادو آوردی دیگه!یعنی دیشب تو یه بیت شعر گیر کرده بودم این طفلک آرمین خیلی زود زد تا قافیه شعر رو برام جور کرد!
«از حاضر جوابی یه بابک خنده م گرفته بود.بابکم برگشت و یه چشمک به من زد !تو همین موق ،مریم و مهتاب بلند شدن که پذیرایی کنن .هر کی با بغلی ش شروع کرد به صحبت کردن که بابک به من گفت»
ـ به دادت رسیدم ها!نزدیک بود بند رو آب بدی!
ـ یادت نیس دفترچه ی شعر رو با گل سرخ کجا گذاشتی؟!
ـ حالا باید زورکی شام ببرمش بیرون.
ـ حالا چطور به عقلت رسید یه همچین چاخانی بکنی؟
بابک ـ این دخترا،عاشق چیزای رویایی ن!الان اگه دو کیلو طلا براش خریده بودم،انقدر کیف نمیکرد که فهمید براش شعر گفتم!
ـ میخواستی به رویا چی بگی؟
بابک ـ نذاشتی بگم که!میخواستم بگم تاریخ تولدتون رو بفرمایین بموقع ش می آم خدمت تون با یه سبد شعر و گل سرخ!
«کنار ما یه دختر خارجی نشسته بود،یه کم که گذشت به بابک گفت»
ـ پاپیک،اسم من ژانته.میخواستم بگم از او شعرها هیچی یادت نیست که بخونی؟خیلی برام جالب بود.این هدیه های خیلی رویایی و خاطره انگیز!
«بابک به انگلیسی گفت»
ـ چرا یادم هس،البته فقط یه بیت.
ژانت ـ خواهش میکنم برام بخون.
«بابک شروع کرد به فارسی گفتن»
ـ گر بمیرد دختری از قبر او روید گلی گر بمیرن دختران دنیا گلستان میشود!
«داشتم از خنده می مردم!»
ژانت ـ میشه برام ترجمه کنی؟
«بابک به فارسی گفت»
ـ چرا نمیشه؟!شما دستور بده من کل داستان لیلی مجنون و خسرو و شیرین و کلیله و دمنه و هر چی کتاب کتاب شعر هس واسه شما ترجمه میکنم!
«بعد شروع کرد به ترجمه انگلیسی و گفت»
ـ نسل و نژاد خانما از گله.بسیار حساس و لطیف.گلهایی که با عطرشون،انسان رو به یاد جنگلهای وحشی میندازن!حرکاتشون انسان رو به یاد پروانه ها میندازه!حرف زدنشون مثل صدای پرنده هاش!قطره های اشک شون مثل بارون و شبنمه!نگاهشون مثل آدم نگاه آهوهای بی پناهه!خنده هاشون مثل نسیم بهاره!
«بقیه ش رو به فارسی گفت»
ـ قُرقُرهاشون مثل انفجار مین ضد نفره!وقتی سرآدم نعره می زنن و چیزی طرف آدم پرت میکنن مثل شروع جنگ جهانی دومه!
ـ بترکی بابک!یه بیت شعر این همه معنی داره؟!
بابک ـ شعرای من پرمحتواست!
ـ اگه خانما بفهمن معنی شعری که گفتی چیه،تیکه تیکه ت می کنن!آدم هزار چهره!
بابک ـ بابا شوخی میکنم.خدا اون روز رو نیاره که این منابع طبیعی از بین برن!تازه مگه تو با طبیعت و گل و گیاه مخالفی؟!
همه دارن سعی میکنن که گل وگیاه ازبین نره،حالا تا من خواستم که دنیا گلستان بشه باید تیکه تیکه م کنن؟!
«برگشتیم و دیدیم که یه قطره اشک از چشمای ژانت سرازیر شده!»
ژانت ـ خیلی عالی بود پاپیک!خیلی پراحساس بود!
بابک ـ فدای اوم طبع لطیفتون بشم،پاپیک نه،بابک،پاپیک که اسم سگه!
ژانت ـ اوه!خیلی عذرمیخوام تلفظ اسم ایرانی کمی برای ما مشکله.
بابک ـ پس اگه اسم من غضنفر بود چی صدام میکردین؟!حتما میشدم گرگ و کفتار و گراز!
ژانت ـ ببخشید،اسم شما غازان فیره؟!
بابک ـ نه نه نه نه،قربونت.همون اسم سگه رو روم بذاری قشنگ تره!غاز و اردک دیگه صدام نکن!
ژانت ـ یه لحظه منو ببخشید .الان برمیگردم.
بابک ـ آخیش!خوب شد رفت،نزدیک بود منو بفرسته جز پرندگان و تخم گذاران!
«مریم که از دور حواسش به ما بود اومد جلو و به بابک گفت»
ـ به ژانت چی می گفتی؟خیلی صحبتتون گرم شده بود!
بابک ـ به روح پدرم اگه چیزی می گفتم!این طفل معصوم ژانت داشت مارو طبقه بندی میکرد بین دوزیستان و پرندگان !البته خودم ترجیح میدم تو همون دسته ی سگه بمونم!حداقل به اسمم نزدیکتره!
مریم ـ معلومه هس چی میگی؟
ـ بابا ،ژانت به بابک میگفت پاپیک !همین.
مریم ـ چه لوس!این خنده داره که دوتایی غش و ریسه رفته بودین؟!
«اینو گفت و رفت»
بابک ـ واخ واخ،چه حسودیه این دختر عمه ت؟!
ـ گاوت زائیده بابک!ژانت با یه دختر دیگه داره میآد طرفت.
بابک ـ حتما این یکی متخصصه خزندگان و حیوانات ما قبل تاریخه!اومده تحقیق!
ژانت ـ پاپیک،با دوستم اشنا شو.اسمش ساندراس.
«بلند شدیم و آشنا شدیم و نشستیم.»
ژانت ـ ساندرا هم شعر میگه.شعراش خیلی قشنگه.
بابک ـ جدا؟چه جالب!سبک شون چیه؟قصیده میگن؟غزل میگن؟رباعی میگن؟
ـ اینا که این چیزا رو ندارن!حالا نمیشد یه کلمه بگی تولد مریم یادم رفته و خلاصمون میکردی؟
بابک ـ بابا چه می دونستم اینجا پونصد تا شاعر و شاعره دعوت دارند!چه بد پیله م هس این ژانت خانم!
ساندرا!شعرتون رو ژانت برام خوند.خیلی قشنگ بود.رشته اصلی من موسیقی یه اما شعر هم میگم.گاهی بر مبنای شعرم نقاشی هم میکنم.یه دوره ای هم داریم که ماهی یه بار با دوستانم یه جا جمع میشیم و شعرهامون رو می خونیم.اگه مایل باشین می تونین شما هم بیایین.
بابک ـ می ام!هرجا شما بگین می آم!
اما از حالا گفته باشم،من فقط بلدم شعر بگم،کار دیگه بلد نیستم،شما،چشمم کف پاتون هزار تا هنر دارین!من که ندارم.
«هر دو خندیدن»
ساندرا ـ معنی این حرفتون چیه؟
بابک ـ یعنی چشم بد از شما دور باشه.یعنی بد نبینی دختر.
«ساندرا در حالیکه میخندید گفت»
ـ یعنی شما برای من آرزوی موفقیت میکنین.
بابک ـ من برای تمام دختر خانمای قشنگ آرزوی موفقیت میکنم!
ـ گر بمیرد دختری...
بابک ـ ساکت پسر!دارم با خانما صحبت میکنم آخه!
«تو همین موقع بقیه ی دختر و پسرا هم اومدن پیش ما و دور بابک و من جمع شدن»
بیژن ـ صحبت در مورد چیه؟
بابک ـ شغر،روح،احساس!
ـ بچه ها فارسی صحبت نکنین،بهشون برمیخوره.
بابک ـ راست میگه،همه به زبان بیگانه صحبت کنیم.
ژانت ـ پاپیک،چی شد که برای اولین بار شعر گفتی؟
بابک ـ هیچی!یه روز صبح از خواب بلند شدم و دیدم داره شعرم میاد!
«بیژن و من زدیم زیر خنده»
بابک ـ زهرمار!آبروی منو بردین!
ساندرا ـ حتما شعراتون رو بصورت منظم نگه داشتین؟
بابک ـ داشتم!یه کتاب داشتم که حدودا هزار بیت شعر توش بود.دادم به یکی از دوستام که بخونه،دیگه بهم پس نداد!
ـ بابک این چرت وپرتا چیه میگی؟تو هزار بیت شعرت کجا بود؟!
بابک ـ دورغ نمیگم بخدا!یه کتاب حافظ داشتم داده بودم دست سعید.وقتی رفت ایران،با خودش برد!
«بیژن دوباره زد زیر خنده»
رویا ـ خیلی بانمکه این بابک خان.حالا جدا کتاب شعر دارین؟
بابک ـ دارم اما نه هزار بیت.
رویا ـ یه روز باید تمامش رو برام بخونین!
بابک ـ شما امر بفرمائین!همه رو ،هم براتون میخونم ،هم معنی میکنم،هم فعل و فاعل و صفت و موصوفش رو براتون جدا میکنم!تجزیه و ترکیب!
«آروم در گوشش گفتم»
ـ مریم بفهمه،ترو با او دیوان اشغارت آتیش میزنه!
بابک ـ بله،البته اون تجزیه ش خوبه اما مرده شور اون ترکیبش رو ببره!یعنی خیلی سخت و مشکله!
ساندرا ـ میونه تون با لافونتن چه جوریه؟
بابک ـ بد نیس.یعنی کاری به کار هم نداریم!
«زدم تو پهلوش و گفتم»
ـ دیوانه!لافونتن یه شاعر خارجیه!
بابک ـ یعنی من بیشتر تو کار شعرای ایرانی هستم!سبک هامون باهم فرق میکنه!
شهرزاد ـ بابا از بس حرف شعر و شاعری شنیدیم خسته شدیم!
مرجان ـ آره ،حرف و عوض کنیم.
بابک ـ دوست دارین از چی براتون صحبت کنم؟میخواین در مورد مقاله هام حرف بزنم؟!
ـ لال بشی بابک!حالا یه ساز دیگه کوک کن تا اینا ولت نکنن!
رویا ـ از خودتون بگین!
بابک ـ از خودم چی بگم که گفتنی زیاده!
«مریم و مهتاب از دور پیداشون شد»
مریم ـ شام حاضره.بفرمائین.
«همه به طرف سالن غذاخوری راه افتادن.مریم اومد پیش بابک و گفت»
ـ خوب معرکه گرفتی!
بابک ـ جان شما داشتیم بحص ادبی می کردیم.بیشتر بحث حول و حوش لافونتن و حکیم فردوسی بود!حالا بریم شام سرد میشه.آروم در گوشش گفتم»
ـ نیم ساعت دیگه پاشو بریم خونه،منم خسته م،می ترسم آخر شبی یه گندی بالا بیادها!
بابک ـ بریم؟!تازه من اسم اینارو یاد گرفتم!
«یه دقیقه بعد خدمتکار چایی و قهوه برامون آورد .همه ورداشتن و همونطور که شروع به خوردن کردیم .مرجان گفت»
ـ یه چیزی میخوام براتون بگم بچه ها.میدونم باور نمی کنین اما چند شب پیش تو یه جا با چند تا از دوستام دوره داشتیم.یکی از بچه ها قدرت عجیبی دارد.آدم رو که می بینه و تو چشماش نگاه میکنه،تمام گذشته ی آدم رو میگه!
خلاصه این شروع کرد به احضار ارواح کردن.چراغ ها رو خاموش کرده بودیم و دور یه میز نشسته بودیم.نیم ساعت که گذشت،این دوستم رفت تو حالت خلسه!انقدر ترسیده بودیم که نگو!
بابک ـ بمیرم واسه او حالت خلسه!
مرجان ـ یه کم دیگه که گذشت یه صداهایی اومد!
بابک ـ از کی بود اون صداها؟!یعنی از کی اومد؟
مرجان ـ نمیدونم،ولی بعدش روحه ظاهر شد!
بابک ـ گم شه اون روح بی ترتیب!بوهم میداد؟!
«همه زدن زیر خنده.بیژن که دلش رو گرفته بود و اشک از چشماش می اومد»
مرجان ـ مسخره نکنین بابک خان،خیلی وحشتناک بود.
بابک ـ کورشم اگه مسخره کنم.حالا اومد چی کار کرد؟
مرجان ـ کاری نکرد،فقط یه کاغذ و یه مداد گذاشته بودیم رو میز.آخرش که چراغها رو روشن کردیم دیدیم یه نقطه گذاشته رو کاغذ و رفته!
شهرزاد ـ اینا همه دروغه و خرافات.اگر روح اومده بود چرا چیزی رو کاغذ ننوشته؟!
بابک ـ احتمالا با این چیزهایی که مرجان خانم تعریف کردن،یعنی صدا و بو و این چیزا،روحه سر دلش سنگین بود و نرسیده چیزی بنویسه!
«دوباره همه خندیدن»
نادره ـ بابا از این چیزا حرف نزنین آدم میترسه !
سعید ـ تمام اینا دروغه و حقه بازی.
بابک ـ هیچ دروغ نیس!من خودم چیزی دیدم که بگم باور نمی کنین!
«همه گفتن بگو بگو باور می کنیم»
بابک ـ یه بار یادمه تو ایران بودیم.رفته بودیم ویلامون تو شمال.یادم می آد شب بود.بابام اسمش نصرت الله س.رفت فلاسک آب جوش رو خالی کرد تو باغ.مامانم بهش گفت نصرت اب جوش می ریزی زمین.یه بسم الله بگو.
رویا ـ مادرتون،پدرتون رو نصرت صدا میکردن؟!
بابک ـ وقتی با هم بگو مگو داشتن بهت میگفت ستوده.وقتی با هم اشتی بودن می گفت نصرت.وقتی با هم خیلی خوب بودن«نصی»صداش میکرد!
«دوباره همه خندیدن»
مرجان ـ اِه...!بذارین تعریف کنه دیگه!
بابک ـ آره،خلاصه بابام اون شب به حرف مامانم خندید.آخر شب که خوابیدیم،یه نیم ساعتی که گذشت فریاد بابام هوا رفت!
پریدیم بالا سرش.خیلی ترسیده بودم.بابام میگفت انگار یکی تو خواب هی وشگونش می گیره!
خلاصه تا صبح دو سه بار بابام رو وشگون گرفتن و بابام با فریاد از خواب پرید!چه شبی بود اون شب !تا صبح زهره ترک شدیم.افتاب که زد،انگار خدا دنیارو به ما داد!صبح که بابام بلند شد،معلوم شد یه دونه از این مورچه پردارا رفته تو شورتش!بابام که غلت میزده،اونم گازش می گرفته!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«همه دوباره زدن زیر خنده»
مرجان ـ خدا بگم چی کارت نکنه بابک!چقدر ترسیدم.
بابک ـ بابای منو مورچه هه گاز می گرفته شماها چرا ترسیدین؟!
سعید ـ اکثر این داستانها رو مردم از خودشون درآوردن.یعنی قدیمی ها یه چیزی می گفتن،بعد بقیه با شاخ و برگ واسه همدیگه تعریف می کردن.
مرجان ـ نخیر،هم روح وجود داره و هم اونی که نمیخوام اسمش رو ببرم!
شهرزاد ـ منظورش جنه!
نادره ـ حرف دیگه ندارین بزنین؟دل ضعفه گرفتیم!
ژانت ـ نه دیگه ،کافیه،داریم کم کم همگی می ترسیم.از یه چیز دیگه صحبت کنیم.
بابک ـ گوش بدین براتون یه چیزی تعریف کنم بخندین.
این جریانن رو پدرم تعریف میکرد و می گفت که برای پدربزرگش اتفاق افتاده.تعریف می کرد که گویا برادر پدربزرگش سکته کرده و مرده بوده.برده بودنش که خاکش کنن.وقتی جنازه رو می شورن و غسل میدن و می آرن که خاک کنن،گویا طرف زنده میشه!تا مرده هه زنده میشه و بلند میشه و می شینه،همه ی کسایی که اومده بودن واسه تشییع جنازه از ترسشون فرار می کنن و در می رن!یارو قبرکنه که این جریان رو می بینه،با بیل می زنه تو سر مرده بدبخت که زنده شده بوده!بعد داد می زنه«نترسین،برگردین،بابیل زدم کشتمش!»
«دوباره همه خندیدن»
ساندرا ـ اونوقت او آقرو محاکمه و زندانیش نکردن؟!
بابک ـ نه که نکردن!تازه بهش جایزه م دادن!
نادره ـ من می دونم.امشب هر چی روح و جن و مرده س می آن سراغمون!
شهرزاد ـ پریشب یه فیلم کانال 12 نشون داد خیلی ترسناک بود.نشون می داد تو یه شهر دور افتاده،تمام مرده ها از تو قبرهاشون دراومده بودن و راه افتاده بودن تو شهر!
رویا ـ اومده بودن تو شهر چیکار کنن؟
شهرزاد ـ هر کی جلو دستشون می اومد،پاره پاره ش می کردن و می خوردنش.
بابک ت واسه اینکه این خارجیا برای مرده هاشون خیر و خیرات نمی کنن.اون بیچاره مرده هام باید خودشون راه بیفتن دنبال یه لقمه غذا و شکمشون رو سیر کنن!حواستون باشه من اگه مردم هرشب جمعه برام حلوا وخرما و غدا خیرات کنین وگرنه گشنه م که بشه خودم می آم در خونه هاتون و یکی یه گاز ازتون می خورم!
«خلاصه اونشب با شوخی های بابک شب خوبی از آب در اومد.
آخر شب مهتاب خواست که من و بابک رو برسونه خونه که قبول نکردیم و دوتایی با هم از خونه اومدیم بیرون و قدم زنون بطرف خونه ی خودمون حرکت کردیم.همونطور که راه می رفتیم بابک گفت»
ـ امشبم شبی بود!یادت باشه فردا صبح کمکم کنی چند بیت شعر واسه اون دختر عمه ی زشتت بگم که دست از سرم ورداره.
ـ غلط کردی!مریم زشت که نیس هیچی،خیلی م قشنگه!
بابک ت کدوم بقالی گفته ماستم ترشه!
ـ جدی می گی بابک؟یعنی از مریم خوشت نمی آد؟
بابک ـ اگه وکالت بهت دادن که تو عالم رفاقت،دخترعمه ت رو بندازی به من ،بگو تکلیفم رو بدونم.
ـ برو گمشو!مریم ده تا خواستگار داره!حالا راستش رو بگو.نظرت در موردش چیه؟
ـ چی بگم ؟دختر قشنگی یه.یعنی هم قشنگه هم بانمکه.شناخته شده م هس.از خیلی بابت ها خیالم ازش راحته.راستش رو بخوای ازش خوشم می آد،وگرنه تعارف نداشتم و اب پاکی رو می ریختم رو دستش.
اما اینجا یه مسئله هس،اونم اینه که،من باید،یعنی میخوام با دختری عروسی کنم که بهم امتحانش رو پس داده باشه!باید برام مایه بره!
من ـ یعنی چی؟چه مایه ای برات بره؟
بابک ـ باید پشتم باشه،باید اونقدر دوستم داشته باشه که حاضر باشه واسه م فداکاری کنه.
ـ اینی که گفتی فقط خاله م برات میکنه.
بابک ـ اتفاقا تصمیم دارم برم ور دل ننه م بنشینم که از هر زنی مطمئن تره!
ـ بیا با تاکسی بریم.صبح باید برم عکس و آزمایشم رو بگیرم ببرم دکتر.
بابک ـ با هم می ریم،منم می آم.
ـ به جون تو تا شب میشه،عزا می گیرم!باز تا سرم رو می ذارم زمین،اون برنامه ها شروع میشه.
بابک ـ نکنه راست راستی جنی شده باشی؟!
ـ شوخی نمی کنم بابک.حالم اصلا خوب نیس.
بابک ـ به جون بابک هیچی نیس.همه ش فشار درسه.یه چندوقت که بگذره،خودش خوب میشه.
ـ فعلا که روز به روز بدتر میشه.بیا تاکسی اومد.صداش کن.



* * *

فصل 3


فردا صبحش،جواب ازمایش و عکس رو گرفتیم و رفتیم پیش دکتر.
دکتر منتظرم بود.یه راست رفتیم پیشش.بعد ازاینکه آزمایشها و عکسهارو نگاه کرد گفت:
ـ همونطور که قبلا بهتون گفتم،شما هیچ مشکلی ندارید.
بابک ـ آقای دکتر،این مسئله رو تا حالا دو تا پزشک دیگه م بهمون گفتن .تا حالا سه بار انواع و اقسام آزمایشا رو روی آرمین انجام دادن.همشونم هم گفتن که سالمه و هیچ ایرادی نداره.حالا که سالمه.پس این ناراحتی ش از چیه؟چرا خوابهای بد می بینه؟
دکتر هریس ـ تا اونجا که من می دونم خواب خیلی بد نمی بینه.درست می گم؟
ـ من اصلا خواب نمی بینم!فقط به محض خوابیدن،انگار یکی صدام میزنه!تا اون صدا رو می شنوم از خواب می پرم!جالب اینه که بعدش هیچی یادم نمی آد.
دکتر هریس ـ من دیروز با چند تااز متخصصین دیگه هم جلسه مشاوره داشتم.با هم به یه نتیجه رسیدیم.به نظرما بهترین کار هیپنوتیزهه.
احتمال داره که در ضمیرناخوداگاه شما مسئله ای وجود داشته باشه که خودتون هم ازش بی خبرید.ولی همون باعث ناراحتی شما شده.
ـ ولی من به شما گفتم که به هیچ عنوان مشکل خانوادگی ندارم.
دکتر هریس ـ تنها مشکلات خانوادگی نیست که این مسائل رو ایجاد میکنه.
دیدن یه فیلم نامناسب در کودکی!یا حتی دیدن یه صحنه تصادف می تونه در گوشه ای از ذهن شما،تصویر بدی رو برجا گذاشته باشه!
ممکنه اصلا چیز مهمی نباشه معمولا در این جور مواقع،هیپنوتیزم میتونه کمک موثری باشه.کار سختی هم نیست.
ـ من حرفی ندارم.حاضرم.
دکتر هریس ـ عالیه .لطفا روی اون کاناپه دراز بکشید.کفشهاتون رو هم دربیارید.
«بلند شدم و روی یه کاناپه که گوشه ی اتاقش بود؛دراز کشیدم»
«دکتر نور چراغ رو کم کرد و با یه زنجیر که یه چیزی بهش وصل بود اومد و روی یه صندلی،جلوی من نشست و در حالیکه زنجیر رو تکون میداد شروع کرد باهام حرف زدن به من گفته بود که به اون چیزی که به زنجیر وصل بود و در اثر تابش نور،برق میزد نگاه کنم.چند تا جمله ی اولش رو فهمیدم که می گفت»
ـ تو الان آرومی و کاملا احساس راحتی میکنی.اینجا چیزی وجود نداره که ارامش ترو بهم بزنه.چشمهات کم کم داره سنگین میشه.خوابت می آد.مثل دوران کودکی ت.تو الان جلوی یه پرده ی سینما نشستی و به پرده ی سفید و خالی نگاه میکنی.تمام افکار و حواست باید متمرکز بشه.چیزی وجود نداره که جلوی تر و بگیره.فکر تو ازاده.جسمت داره سبک میشه.
تو در زمان ازاد میشی.بیشتر خوابت گرفته.
خسته ای احتیاج داری که بخوابی.اراده ای از خودت نداری.
بدنت در اختیارت نیست.پلکهات سنگین تر شده.دیگه نیروی جاذبه هم روی تو اثری نداره.بهتره بخوابی.
زمان برای تو به عقب برمیگرده،احساس خوبی داری.
دلت میخواد پرواز کنی،دیگه نمی تونی چشمهاتو باز نگه داری...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
«دیگه چیزی نفهمیدم.یه وقت متوجه شدم که دیگه خودم نیستم همین.
وقتی دکتر بیدارم کرد،انگار صدسال میشد که خوابیدم!احساس خیلی خوبی داشتم.ازاون خستگی و کسلی دیگه تو سرم اثری نبود.
وقتی کفشهام رو پوشیدم و روی صندلی جلوی میز دکتر نشستم احساس میکردم که نصفی از ناراحتی م برطرف شده.
بابکم روی اون صندلی نشسته بود.دلم میخواست زودتر دکتر حرف بزنه تا بفهمم مشکلم چیه.
کمی که گذشت دکتر گفت»
ـ همینطور که خودتون هم اشاره کردین،درگذشته مشکلی نداشتید.
الان چه احساسی دارید؟
ـ خیلی عالی دکتر،حالم خیلی بهتره.بابک ـ پس مشکل ارمین چی میتونه باشه؟
«دکتر چیزی نگفت.پیپش رو درآورد و با فندک روشن کرد و گفت»
ـ دود که اذیتتون نمیکنه؟
«بهش گفتم نه.چندتا پک به پیپ زد و رفت تو فکر.
بعد از کمی فکر کردن گفت»
ـ علم بشر کامل نیست.یعنی پرسشهایی هست که علم از جواب دادنش عاجزه!روح و روان و احساسات بشر بسیار پیچیده س!متاسفانه دانش ما در روانشناسی بسیار سطحی یه.در این راه هنوز قدمهای اول رو برمیداریم.
در مورد شما هم باید بگم که همونطور که قبلا هم گفتم،هیچ مشکل روحی و روانی ندارید.
ـ پس چرا هر شب زجر میکشم؟
دکتر ـ علتش خیلی ها چیزها می تونه باشه.خستگی،دوری از وطن،دوری از خانواده،وخیلی چیزهای دیگه اما قدر مسلم،اینطور که من تصور میکنم،علاج ناراحتی شما پیش پزشک نمی تونه باشه.
ما شاید بتونیم با داروهای قوی مدتی برای شما خواب بیاریم اما این فقط میتونه یه مسکن باشه.درمان جای دیگه س و با چیز دیگه.
شاید که دست نوازش مادر و یا یه کلمه ی محبت آمیز پدر،کار صد تا دارو رو انجام بده!شما شرقی هستید.با احساسات یه شرقی.
من بهتون پیشنهاد میکنم که برای چندماه برگردید به کشورتون.به خونه تون،پیش خانواده تون.به عقیده ی من این می تونه بهترین درمان برای شما باشه.
بازم تاکید میکنم.شما بیمار نیستید،اینو مطمئنم.
«خیلی ناراحت شدم.یاد این می افتادم که بازم باید شب با بدبختی تا نزدیک صبح بیداری بکشم تنم رو می لرزوند.به دکتر گفتم»
ـ شما فقط همینا رو دارید که به من بگید؟
شما نمی دونید من چه زجری میکشم!شما نمی دونید که به محض تاریک شدن هوا،تمام وجودم رو غم میگیره.
من آدم ترسویی نیستم دکتر.اما چند وقته که از شب می ترسم!از خواب می ترسم!حتی دیگه از اتاق خودمم هم وحشت دارم!
اگه این مطئله حتی چند روز دیگه ادامه پیدا کنه.کار من به جنون میکشه!
همینطوریش چندوقته که دیگه نه حوصله حرف زدن با کسی رو دارم،نه دیدن کسی رو!همین دیشب به فکرم افتاد که تمام قرصایی رو که شما به من دادین،یه جا بخورم!حداقل اینکه یه شب مثل بقیه ی آأمها بخوابم!
دکتر ـ این خیلی بد و خطرناکه!شما جوان تحصیل کرده ای هستید.باید خوددار بود.
ـ تحمل این وضع از ظرفیت من خارجه.
درهر صورت از شما ممنونم.شما سعی خودتون رو کردین.ممنونم دکتر.
«از جا بلند شدم که دکتر گفت»
ـ من می دونم که در قدیم در کشور شما،کسانی بودن که دعا و طلسم و از این چیزها درست می کردن و به مردم می دادن درسته؟
بابک ـ آره دکترجون.دعانویس بودن.سرکتاب واز میکردن.
دکتر ـ همینطوره می دونم که هنوز هم بعضی ها این کار رو می کنن و خیلی ها هم بهشون اعتقاد دارن.البته بعضی هاشون هنوز به همون روش قدیمی کار میکنن،بعضی ها هم با روشهای جدید.مثل فال قهوه و از این جرو چیزها.
البته نه تنها در کشور شما این مسائل وجود داره.بلکه تقریبا در تمام د نیا این چیزها هست حالا به صورت های مختلف،در همین کشور خودم هم هست.
میخواستم بدونم شما به این مسائل اعتقاد دارین؟
ـ اصلا دکتر.
دکتر ـ خوشحالم،اما باید بهتون بگم که بعضی از این افراد،واقعا قدرتهای ماوراالطبیعه دارن!نیروهای ذهنی عجیب!
یکی از اینها رو من می شناسم،متقلب نیست.نمی تونم براتون هم توضیح بدم که این اعمال رو چه جوری انجام میده.اما یکی در مورد کارش رو من دیدم.
«روی یه تیکه کاغذ،یه اسم با یه آدرس نوشت و گذاشت روی میز،جلوی من و گفت»
ـ امیدوارم شما بهترین تصمیم رو بگیرید،اگه تونستید،تماس تون رو با من قطع نکنید منو در جریان بذارید.
«صورتش رو کرد طرف پنجره و مشغول کشیدن پیپ شد.
با اکراه کاغذ رو ورداشتم و با یه خداحافظی از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
وقتی سوار ماشین شدیم از بابک پرسیدم»
ـ وقتی منو هیپنوتیزم کرد،چیکار کردم؟چی گفتم؟
بابک ـ چه میدونم؟
ـ یعنی چه؟!مگه تو اونجا نبودی؟
بابک ـ چرا،اما تا دکتر گفت«حالا تا سه می شمرم و تو بخواب میری»منم خوابم برد!ترو که صدا کرد،منم بیدار شدم!
ـ مرده شورت رو ببرن!مثلا ترو بعنوان همراه برده بودم!
بابک ـ چیکار کنم بابا،خوابم برد دیگه!دیشب که نذاشتی بخوابم.تا خوابت می برد.ده دقیقه نگذشته.یه داد می زدی و بیدار میشدی!منم اومدم بالا سرت نشستم.
ـ راست میگی.توام چند وقته از دست من خواب نداری.
بابک ـ فدای سرت.من حاضرم هزار شب دیگه بالای سرت بیدار بمونم تا تو خوب بشی.
ـ حالا میگی چیکار کنیم؟بریم پیش این فالگیره یا نه؟
بابک ـ والله چی بگم؟من به این چیزا عقیده ندارم اما دکتر هریس م آدمی نیس که بیخودی چیزی تجویز کنه!احتمالا طرف کارش خوبه.
آخرش اینه که یه فال برات میگیره و یه خرده از گذشته خبر میده و بعد میگه که چه وقتی بختت وا میشه و بعد میگه دستت رو بکش رو صورتت!وقتی م که بلند شدی بری می گه.های برادر،نیازش یادت نره،بچه صغیر دارم!
ـ جهنم ،هرچه بادا بادا میرم.بدبختی شب که می افتم،به همه چی راضی میشم!شدم مثل یه غریق به هر چیزی که دستم بیاد آویزون می شم!
بابک ـ الان بریم یا عصری؟
ـ الان که دیگه نزدیک ظهره.عصری بریم.
«ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.جلوی خونه که رسیدیم،مریم رو دیدیم که کنار ماشین شیکش واستاده،منتظرما.
پیاده شدیم و سلام علیک کردیم و من و مریم رفتیم بالا و بابکم ماشین رو برد که بذاره تو پارکینگ.
وقتی رفتیم تو اپارتمان،مریم رفت که چایی درست کنه و تا بابک بیاد بالا گفت»
ـ کجا رفته بودین ارمین؟
ـ چطور مگه؟
مریم ـ یه ساعت پایین منتظرتونم.چطور صبح اول وقت رفتین بیرون؟
ـ جایی کار داشتیم.تو چطور شد اومدی اینجا؟چیزی شده؟
اومدی بابک رو ببینی؟
«خندید و گفت»
ـ اره.
ـ خیلی دوستش داری؟
مریم ـ نمی دونم،یعنی راستش اومده بودم از تو بپرسم .میخوام بدونم کس دیگه ای تو زندگی ش هس یا نه؟
ـ اگه منظورت اینه که کسی رو دوست داره باید بگم نه.
مریم ـ یعنی من بیخودی بهش علاقه مند شدم؟
ـ هیچ دوستی و عشق و علاقه ای نمی تونه بیخودی باشه.اما در مورد بابک باید بهت بگم که عقایدش در مورد عشق و دوست داشتن یه جور خاصی یه!مخصوصا برای ازدواج...ببین مریم اینطوری بهت بگم.بابک تا دختری رو محک نزنه،دل بهش نمیده.
بابک پسر خوش تیپ و خوش قیافه ای یه.از نظر تحصیلات و وضع مالی م خیلی خوبه.دست رو هر دختری بذاره.جواب نه نمی شنوه.یعنی این چیزارو خودت بهتر میدونی برای همینم مشکل ببینم هر دختری رو واسه ازدواج انتخاب کنه.
حالا تو خودت خوب فکر کن ببین چی گفتم!
«تو همین موقع بابک اومد تو و تا رسید گفت»
ـ امروز اگه یه بلیت بخت ازمایی می خریدم،حتما برده بودم!
مریم ـ چطور مگه؟
بابک ـ هیچی دیگه.آدم از راه برسه و جلوی در خونه ش،دختر خانم قشنگی مثل شمارو ببینه حتما بختش بلنده دیگه!راستی عمه خانم چطورن؟مهتاب خانم،آقا فرزاد؟خوبن همگی؟
مریم ـ همه خوبن.سلام می رسونن.
بابک ـ الهی من بمیرم واسه او درد رماتیسم پای راست عمه خانم!چه خانم مهربون و با شخصیتی یه!چطوره قوزک پاشون؟دیشب می گفتن یه کمی ورم کرده!
ـ بابک،عمه که اینجا نیس شیرین زبونی میکنی!
بابک ـ نباشه!محبتش که تو دل من هس!راستی چرا مهتاب خانم تشریف نیاوردن؟
مریم ـ مهتاب کمی از آرمین ناراحته.آرمین یه خرده اذیتش کرده.
بابک ـ ارمین غلط کرده!به گور پدرش که دایی شما باشه خندیدع!
«بعدرو کرد به من و گفت»
ـ مرتیکه ی دیوونه ی لات سنگدل،چیکارش کردی دختر مردم رو؟
«من و مریم خندیدیم»
بابک ـ شما به مهتاب خانم بگین ناراحت نباشه.من خودم این پسره رو تنبیه میکنم.این آرمین از موقعی که رفته این مدرسه ی جدید،با چند تا از بچه های بی پدر و مادر دوست شده،یه خرده اخلاقش رو خراب کردن!تازگی هام فحش بدم از دهنش شنیدم!امشب فلفل می ریزم دهنش!
حالا راست بگو ببینم حرف بی تربیتی به مهتاب خانم گفتی؟با قاشق داغ زبونت رو جیز میکنم!
ـ من اصلا دیشب با مهتاب خانم حرف نزدم که چیز بی تربیتی بگم!
مریم ـ اتفاقا اونم از همین موضوع ناراحته!می گفت دیشب آرمین باهاش یه کلمه هم حرف نزده.
بابک ـ آهان!که اینطور!
پسره ی لات بی سروپا چرا دیشب به مهتاب خانم حرفای بی تربیتی نزدی که حالا ناراحت شدن؟همین الان تلفن رو ور میداری چهارتا کلمه حرف بد به مهتاب خانم میگی تا از ناراحتی دربیان!
مریم ـ شمام دیشب دور ورتون خیلی شلوغ بود وسرتون خیلی گرم!
بابک ـ آهان!پس دیدار امروز یه ضد حمله س علیه عملیات دیشب ما؟!
لشکر کشی یه هان؟
آرمین سنگر بگیر!دشمن به خاک مون نفوذ کرده!فرماندهی دشمن رو عمه خانم بعهده داره!
مریم ـ جدی دارم حرف می زنم،فکر کردی جریان شعر و دفتر جلد طلایی و گلسرخ رو باور کردم؟
بابک ـ جدی باور نکردی؟!
مریم ـ من مثل اونای دیگه ساده نیستم که هر چی تو بگی باور کنم!
بابک ـ آفرین !خیلی خوشم اومد.
مریم ـ اومدم باهات صحبت کنم.جدی یه جدی.
بابک ـ صحبت میکنیم پدرکشتگی که باهم نداریم؟دعوام نداریم.شما سه تا چایی بریز بیار.بشینیم باهم حرف بزنیم.پسردایی ات هم هس.میشه داور ما.
گاز نداریم،کیس کندن نداریم!وشگون م نداریم!فحش م نداریم!
«مریم یه نگاهی بهش کرد و رفت تو اشپزخونه.بابک آروم به من گفت»
ـ گندش دراومد.
ـ توپش خیلی پره!حواست باشه.توام حرفاتو باهاش بزن.
«یه دقیقه بعد،مریم با سه تا فنجون چایی اومد تو سالن و چایی رو گذاشت رو میز و خودشم رو یه مبل نشست.
نگاهشون میکردم.هر دو تا ساکت بودن و تو فکر.
بابک چایی ش رو که خورد گفت»
ـ مریم خانم،من تا حالا به شما اظهار علاقه ای چیزی کردم؟
مریم ـ نه.
بابک ـ کاری کردم که شما احساس کنین که دوستتون دارم؟
«مریم با سر جواب منفی داد»
بابک ـ خب این از این.اما مسئله بعدی.
من و شما با هم فامیلیم.یه نسبت سیبی داریم.برای همین میخوام راحت حرفهام رو بهتون بگم.
من یا زن نمی گیرم یا دختری رو می گیرم که امتحانش رو بهم پس داده باشه.شما دختر قشنگی هستی،می دونم.خوش قد و هیکلی،می دونم.تحصیلات داری،می دونم.وضع مالی تون عالیه،می دونم.خواستگار زیاد داری،می دونم.همه ی اینا درست.اما معیار من برای ازدواج،هیچکدام از اینا نیس.واسلام!
«اینارو که گفت یه سیگار درآورد و روشن کرد و زل زد به مریم!
مریمم اروم بلند شد و کیفش رو ورداشت و رفت.
وقتی مطمئن شدم که از خونه بیرون رفته به بابک گفتم»
ـ مرده شور اون حرف زدنت رو ببره!نه به او شیرین زبونی هات،نه به این نیش زهری ت!
«یه سیگار روشن کرد و داد به من و گفت»
ـ خیلی باهاش بد حرف زدم؟
ـ خیلی!!
بابک ـ خودمم دلم براش سوخت!لال شه این زبون من که نمیتونم نگه ش دارم.
ـ گمشو با این احساسات خرکی ت!
بابک ـ ازش خوشم می آد اما حرف همونه که گفتم.اینطوری ها زن نمی گیرم.
ـ حالا پاشو فکر ناهار باش،گرسنگی ضعف کردیم،نوبت توئه امروز.
بابک ت بعدشم بد موقعی رو برای حرف زدن انتخاب کرد.من تا تکلیف تو و این برنامه ی خوابت معلومه نشه،به هیچی فکر نمیکنم.
ـ برام خیلی نگرانی؟
بابک ت من و تو از بچه گی با هم بزرگ شدیم.یا تو خونه ی ما بودی،یا من خونه ی شما.
اگه برادر داشتم،اندازه ی تو دوستش نداشتم.مریم هم الان بیخودی پیله کرده!البته طفلک حق داره.نمی دونه که جریان تو چیه.ایشاالله تو که خوب شدی .می رسیم به چیزای دیگه.
خب حالا ناهار چی میخوری؟
ـ جهنم!حالا که این حرفهارو زدی،ناهار امروز با من.
«بلند شدم و ماچش کردم و رفتم طرف آشپزخونه»
بابک ـ بچه رو اینجوری خر میکنن دیگه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«طرفای عصر بود که با بابک رفتیم سراغ فالگیری که دکتر هریس آدرسش رو برام نوشته بود.تو راه بابک شوخی میکرد و می گفت»
ـ حواست باشه آرمین،اگه یه دفعه گفت فلان قدر پول بده؛ندی ها!بذار باهاش چونه بزنیم.
ـ فکر نکنم اینجور آدمی باشه.دکتر بیخودی کسی رو معرفی نمیکنه.
بابک ـ بالاخره باید زندگیش بگذره یا نه؟هرچقدرم آدم خوبی باشه،واسه زندگی پول میخواد،کارش اینه دیگه.
اینام معمولا می برن آدم رو تو یه اتاق نیمه تاریک.
یه میز وسط اتاقه و به در و دیوارم شکلها و عکسای عجیب غریب زدن!حتما طرفمم یه لباس جادوگرا پوشیده،یه زیگیل م بغل دماغشه!یه قهوه بهت میده و شروع میکنه به دری وری گفتن!جوون بختت بلنده!اما گره به کارت افتاده!قفلت کردن!بدخواه داری!یه گوشکوب تو فالت می بینم!شبیه عمه ته!خیرت رو نمیخواد،اما بدت رو هم نمیگه!یه جفت چشم می بینم،ازش حذر کن.یه دختر تو فاله ته.ولش کن بعدی رو بچسب!
یه دوست داری،دشمنته،دشمن روسیاهه!ولش کن،بعدی رو بچسب!یه فکر اومده تو کله ت.میخوای انجامش بدی.ولش کن،بعدی رو بچسب!یه ننه مرده میخواد بهت کمک کنه.دروغ میگه ولش کن،بعدی رو بچسب.
راستی آدرسش چی بود؟
ـ باید از همین چهارراه می پیچیدی.
بابک ت حالا که گذشتیم.ولش کن،بعدی رو بچسب!
ـ خفه شی،چقدر حرف میزنی!دور بزن برگردیم.
بابک ـ حالا شانس آوردی طرف ایرانی نیس.وگرنه برات پیش آب پسر نابالغ و چرک ناخن مرده و اب مرده شورخونه رو تجویز میکرد بریزی سرت تا جادو باطل بشه!
ـ بی تربیت!
بابک ـ بی تربیت چیه؟اینا که گفتم تو اینکار،بهترین داروئه!هر کدوم از این فالگیرا این داروها رو تجویز کنن.مثل اینه که تو صنف شون فوق تخصص دارن!مثل دکتری که قدیمی یه و هرکی می ره پیشش اول یه تنقیه تجویز میکنه بعدم بهش جوشونده میده!اما دکترای متخصص،آزمایش میدن و آنتی بیوتیک و از این چیزا!
ـ اگه این داروهارو برام تجویز کنه.اینجاها گیر نمیآد.
بابک ـ خب مطئله ای نیس،همیشه مردم داروهای کمیاب رو که میخوان،نامه می نویسن به یکی از فامیلاشون تو خارج که از اونجا براشون بفرسته.حالا توام نامه بنویس ایران برات این چیزا رو بفرستن اینجا!
هرچند فایده نداره این داروها تا اینجا برسه فاسد میشه.یادت باشه اگه این فالگیره خواست اینارو برات تجویز کنه.ازش بپرس اگه مشابه ش باشه میشه مصرف کرد؟منظورم اینه که حالا پیش آب پسرنابالغ نبود که نبود!
جاش پیش آب پسربالغ رو استفاده میکنیم!خودم در خدمتت هستم.این یکی دارو رو مهمون خودمی!تازه می تونیم مستقیم از تولید به مصرف کنیم که دست واسطه م تو کار نیاد!
ـ مرده شور تو رو ببرین با این داروهات.
بابک ـ اصلا تقصیر منه که فکرت هستم و دنبال داروهات میگردم که گیر بیارم و تو زودتر خوب شی!به درک!ولی یادت باشه اگه بخوای که حالت خوب بشه باید داروهات رو سر وقت مصرف کنی وگرنه اثر نداره!
ـ نگه دار ببینم.خیابونش همینه.
بابک ت پلاکش رو نگاه کن.
ـ انگار همین جاس!نکنه دکتر آدرس رو اشتباه داده باشه؟اما رو درهم همین اسم رو نوشته.
بابک ـ اینجا که قصره!شاید طرف اینجا کار میکنه!
ـ اگه اینجا کار بکنه که اسمش رو روی در خونه نوشته نمی نویسن!
بابک ـ خونه رو ببین!یه زمین فوتبال فقط حیاط جلویی شه!نکنه دکتر دستمون انداخته باشه؟
«پیاده شدیم.ادرسی که دکتر داده بود.ظاهرا همین جا بود اما با عقل جور در نمی اومد.از اونجا که ما واستاده بودیم تا ساختمون اصلی،حدود دویست متر فاصله بود و همه ش چمن کاری و درخت و گل و گیاه.
ساختمون هم شکل یه قصر بود.مثل قصرهای تو فیلمها!
من کمی دو دل شدم که بابک زنگ زد.یه زنی جواب داد و ما اسم مون رو گفتیم.جلوی در دوربین بود که حتما ما دو نفر رو از اونطرف می دیدن.
تا اسم مون رو گفتیم و اسم دکتر رو بردیم.در رو وا کردم و گفت که خانم منتظر شما هستن و بعدش گفت اگه که با اتومبیل اومدیم اجازه داریم که با وسیله مون بریم تو خونه.
در خونه،یعنی در قصر،بصورت برقی بود از همدیگه واشد.مثل فیلمها!
ماهام سوار ماشین شدیم و رفتیم تو و جلوی ساختمون ماشین رو نگه داشتیم که یه مرد با لباس خدمتکارا از پله ها اومد پایین و سلام کرد و سویچ رو از بابک گرفت و ماشین رو با خودش برد.بابکم بلند داد زد و گفت»
ـ پسر نری باهاش دختربازی!آجان بگیردت به من مربوط نیس ها!
ـ ساکت بابک!ترو خدا اینجا دیگه خودت رو نگه دار.
بابک ت راننده مه!گاهی ماشین رو ور می داره می ره یه دوری می زنه.جلوی سر و همسر باهاش پز میده!جوون دیگخ،چی بهش بگم!
ـ آقا بابک لطفا خفه!
«از پله ها بالا رفتیم که یه خدمتکار دختر،که اونم لباس مخصوص تنش بود اومد جلو و سلام کرد.تا چشم بابک بهش خورد گفت»
ـ سلام بروی ماهتون!حال شما چطوره؟به به به !!چه وقاری؟!چه متانتی؟!ببخشید شما صاحب اینجا هستین؟
خدمتکار ـ خیر من اینجا کار میکنم.
بابک ـ ببخشید،من فکر کردم این خونه و زندگی مال شماس.بازم ببخشید،شما مواجب چقدر میگیرین؟
«دختره هاج و واج مونده بود!»
بابک ـ اگه یه کار بهتر براتون پیدا بشع ،قبول میکنین؟حقوقش م خوبه.شاید دو برابر اینجا بهتون بدن!
خدمتکار ـ باید ببینم کارش چی هست.
«دست بابک رو گرفتم و کشیدم و با همدیگه راه افتادیم و وارد یه سالن خیلی بزرگ شدیم.تمام در و دیوارها پر بود از تابلوهای قدیمی و گرون قیمت.کف سالن از یه سنگ خیلی قشنگ پوشیده شده بود که برق میزد.
دور تا دور،گلدون های خیلی بزرگ گذاشته بودن که توش انواع و اقسام درختای قشنگ کاسته شده بود.
«خدمتکار گفت»
ـ لطفا دنبال من تشریف بیارین.
«دنبالش رفتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم.
از چند تا راهرو گذشتیم و وارد یه سالن خیلی خیلی بزرگ شدیم.
چند دست مبل سلطنتی تو سالن چیده شده بود.چند تا فرش خیلی شیک هم کف سالن پهن بود.»
بابک ـ فکرکنم برگشتیم به زمان لویی شونزدهم!
ـ فکر نکنم این اسباب اثاثیه تو قصر لویی شونزدهم هم بوده باشه!
بابک ـ خب لویی هیفدهم!
ـ اونم یه همچین دم و دستگاهی نداشته.این تابلوها هر کدوم پنجا شصت میلیون قیمت شونه!
بابک ـ خب لویی هیجدهم!چه میدونم؟!اصلا بین لویی ها مضرب مشترک می گیریم!فکر کنم به 3 قابل قسمت باشن!
«مارگریت و استاد و ته سالن رو نشون داد و گفت»
ـ خانم اونجا کنار پنجره تشریف دارن.
بابک ـ ببخشید مارگریت خانم. اینقدر اینجا بزرگه که چشم ما ته سالن رو نمی بینه!نمیشه شما این دو تا ایستگاه رو هم با ما بیائین؟!همون سرکوچه ی خانم هم مارو ول کنین دیگه خودمون بلدیم و راه رو بلدیم و راه رو پیدا میکنیم!
«بازم مارگریت خندید و رفت.داشتیم در و دیوار رو نگاه میکردیم که بابم دستم رو گرفت و گفت»
ـ دستت رو بده به من گم میشی!بیا یه تاکسی بگیریم بریم خدمت خانم!
ـ از این فالگیرهاس که زیگیل گوشه دماغش داره!آره؟!
بابک ـ من چه می دونستم وضعش انقدر خوبه!حالا بیا بریم جلوخودت رو بگیر فکر نکنه ما ندید بدید هستیم!چه سالنی یه!چقدر صدا توش می پیچه!مّئو مّئو مّئو !!
«بابک شروع کرد صدای گربه در آوردن!»
ـ بابک خجالت بکش!آبرومون رو بردی!
بابک ـ اینا حتما یه گربه ای چیزی دارن.مثل کارتون گربه های اشرافی!یادت که هس؟راستی جلو خانمه حرفای گنده گنده بزن فکر نکنه بی سوادی !بگو قطار تریلی لکوموتیو!«یه دفعه از او طرف سالن صدای یه خانم اومد که گربه ش رو صدا میکرد!»
ـ کیتی کیتی!بیااینجا.
بابک ـ مّئو مّئو!
ـ اِذر بیا اینجا!
بابک ـ اسم عمه ت رو گذاشتن رو گربه شون!میگه آذر بیا اینجا!
«خنده م گرفته بود.به طرف صدا رفتیم .کنار پنجره ته سالن یه خانمی روی یه مبل بزرگ نشسته بود.مبل اونقدر پشتش بلند بود که اون خانم اصلا دیده نمیشد.جلوش یه میز بود که روش یه سرویس چایی خوری نقره بود.
جلو رفتیم و سلام کردیم.
با خوشرویی جواب داد و تعارف کرد که بنشینیم.
یه خانم حدود شصت ،شصت و پنج ساله بود.با لباس خیلی خیلی شیک و یه گردنبند خیلی گرون قیمت به گردنش.
خودمون رو معرفی کردیم و نشستینم که اون خانم دوباره شروع کرد به صدا کردن گریه ش!
ـ کیتی کیتی.اِذر بیا اینجا.
بابک ـ ببخشید خانم،بیخودی پیش پیش نکنین!
خانم ـ پیش پیش؟!
بابک ـ خب می گیم دیگه.گربه هه که چیزی نمی فهمه ،حالا چه بگیم پیش پیش!چه بگیم کیتی کیتی!
خانم ـ خیلی جالبه!کیتی کیتی!
بابک ـ عرض کردم که!گربه تون اینجا نیس .بیخودی صداش نکنین!
خانم ـ ولی همین الان صداش اومد!
بابک ـ من بودم مّئو مّئو میکردم!گربه هه نبود که!
«خانمه همونطور به بابک نگاه میکرد»
بابک ـ آخ می دونین؟َما اینجا نشسته بودین و از او دور معلوم نبودین.مّئو مّئو که کردم فهمیدم شما کجائین،اومدیم خدمتتون!
«خانم که تازه متوجه جریان شده بود،شروع کرد به خندیدن.اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد!وقتی خنده هاش تموم شد گفت»
ـ من لیدی...هستم.دکتر هریس در مورد شما با من صحبت کرده بود.
«بلند شدیم و بهش ادای احترام کردیم و دوباره نشستیم.سری تکون داد و گفت»
ـ ممنون بخاطر دو چیز.اول بخاطر ادای احترامی که کردین.دوم بخاطر اینکه باعث شدین که من به خنده دربیام!شاید سالها بود که اینطوری نخندیده بودم!
«تشکر کردیم و لیدی...یه زنگوله ی طلایی رو تکون داد که یه خدمتکار دیگه اومد و برامون چایی ریخت و رفت»
بابک ـ باید پوزش مارو بپذیرین لیدی.ما اصلا یه همچنین تصوری از شما نداشتیم وگرنه قبلا تقاضای وقت برای ملاقات شما میکردیم.
لیدی ـ اصلا مهم نیست.شما شرقی هستین و زیاد پای بند این تشریفات خشک هستین .اگه اهل اینجا بودین حتما نمی پذیرفتمتون.
البته به این عادت و خوی شما غبطه میخورم.شرقی ها خونگرم و زود جوش هستن.راحت با دیگران ارتباط برقرار میکنن.چایی رو معمولا با چی میخورین؟
ـ بابک ـ واله تو خونه با استکان میخوریم.به ما ایرانی ها بیشتر می چسبه.
«دوباره لیدی ...شروع به خندیدن کرد و یکی و دو دقیقه خندید و بعد گفت»
ـ شما خنده رو به لب های من آوردین؟منظورم این بود که با شیر میخورین یا لیمو؟
بابک ـ باید منو ببخشید.منظورتون رو متوجه نشدم.
ـ عذرمیخوام.شما اینجا تنها با خدمتکارهاتون زندگی میکنید؟
لیدی ـ آره عزیزم.تنهای تنه.خیلی وقته که تنها هستم.
بابک ـ لیدی ...شما ازدواج نکردین؟
«لیدی...دوباره خندید و گفت»
ـ خوش بحال شرقی ها!چقدر راحت با دیگرا ارتباط برقرار میکنین!
بابک ـ ببخشید.انگار فوضولی کردم.
لیدی ـ اگر یه غربی بودید،شدیدا ناراحت میشدم اما حالا نه.چرا عزیزم ازدواج کردم اما موفق نبودم.
بابک ـ حتما شوهرتون از اون مردای هوسباز بوده!حتما با این کلفت هام سروسری داشته!اینجور مردا تنبون شون که دوتا میشه.زنشون یادشون میره!
ـ بابک !چی داری میگی؟!
« لیدی..دوباره خندید.بطوریکه به سرفه افتاد.بعد گفت»
ـ چه اصطلاح جالبی؟!تنبون شون دوتا میشه!
ـ پوزش منو بپذیرد لیدی...
لیدی ـ اولا که شما می تونید وقتی با هم تنها هستیم،منو کارولین صدا کنین.بعدش هم ازتون میخوام که همینطوری راحت باشین و راحت صحبت کنین.دیگه از تشریفات و القاب و احساسات مصنوعی خسته شدم.
ـ دوست من خیلی رک حرف میزنه و زیادی شرقی یه.
کارولین ـ دوست تو گرمی رو به دل من آورد.خوشحالم که با شما آشنا شدم.گفتم که من خیلی تنهام.مثل یه زندانی در این زندان!
بابک ـ کارولین ،چرا یواشکی نمی زنین از این خونه بیرون؟قوقوقو نشستین تو این خونه که چی؟
«دوباره کارولین خندید و گفت»
ـ قوقوقو یعنی چه؟
بابک ـ یعنی تنهایی و بی کسی.
کارولین ـ چه مثال مثالهای قشنگی؟یه دنیا معنی داره البته از تمدن و فرهنگ ایران بعید نمیتونه باشه.اما عزیزم من شخص معروفی هستم نمیتونم هر وقت که دلم خواست از قصر بیرون برم.
بابک ـ اینکه کاری نداره.به همه بگین که توی اتاق تون مشغول استراحت هستین و نباید کسی مزاحمتون بشه.بعد با یه لباس ساده از در پشتی برین بیرون.برین دوست پیدا کنین برین تو پارک.برین خرید و با بقال و چقال حرف بزنین،چونه بزنین،دعوا کنین!خیلی عالی میشه.اونقدر کیف میده!
کارولین ـ تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم.شاید یه روز امتحانش کردم.حالا از خودتون بگین.تحصیلات تون تموم شده؟
ـ بله تموم شده.
کارولین ـ خیال برگشتن به ایران رو ندارین؟
بابک ـ برگردیم ایران همانا و ننه و بابامون زن دادن ما همان!
کارولین ـ از اینجا خوشتون می آد؟
بابک ـ آره .فقط آب و هواش مثل آب و هوای رشت خودمونه.همه ش بارونی یه .آدم نم میکشه.ما ایرانی ها اگه یکی دو روز آفتاب رو نبینیم پژمرده میشیم.
کارولین ـ آفتاب!مظهر پاکی!شاید بخاطر همین باشه که شما شرقی ها کمتر در وجودتون اهریمن خونه کرده!
خوب توبگو.آرمین درسته؟
«سرم رو تکون دادم»
کارولین ـ با داشتن یه همچین دوستی چرا باید کارت به دکتر اعصاب و روان بکشه؟گویا با هم نسبتی هم دارین؟
«دوباره سرم رو تکون دادم»
بابک ـ کارولین،این از اون شرقی هاس که افتاب کمتر دیده!اهریمن تو دلش لونه کرده!
«کارولین دوباره خندید و گفت»
ـ منم مثل دکتر هریس احتمال میدم که مشکل آرمین دوری از وطنشه.
بابک ـ منم همینطور فکر میکنم.اگه پاش برسه ایران،براش یه دارویی تجویز میکنن که اگه استفاده کنه،درجا خوب میشه!
«چپ چپ نگاهش کردم»
کارولین ـ تو ایران کسی هست که دوستش داشته باشی؟
ـ البته .پدرم ،مادرم.
کارولین ـ غیر از اونها.منظورم اینه که در وجودت عشق هست؟
ـ نمیدونم.
کارولین ـ عشق خیلی از دردها رو درمون میکنه!هیچ دختر در زندگی ت هست که دوستش داشته باشی؟
ـ هنوز نه.
«کارولی دستم رو گرفت و گفت»
ـ حال هر دو ساکت باشین.باید تمرکز داشته باشم.
«من و بابک ساکت شدیم و به کارولین نگاه کردیم.چشمهاش رو بسته بود و دست منو تو دستش گرفته بود.»
شاید حدود ده دقیقه به همون حالت موند.بعد چشماش رو وا کرد.نگاهی عمیق به من کرد و دستم رو ول کرد و زنگوله رو تکون داد.
یه دقیقه بعد یه خدمتکار اومد و کارولین ازش خواست که بازم برامون چایی بیاره.دوباره به چشمای من نگاه کرد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.
بعد از اینکه خدمتکار اومد و وسایل چایی رو روی میز گذاشت ،کارولین مرخصش کرد و خودش برامون چایی ریخت.
فنجوش رو ورداشت و شروع کرد چایی رو مزه مزه کردن.
چند دقیقه هم اینطوری گذشت که تو این مدت من و بابک هیچی نگفتیم.هر دو منتظر بودیم که کارولین شروع کنه که بالاخره م شروع کرد.
ـ میدونید پسرها؟!اینکاری که من میکنم یه جور کار علمی یه.یه جور نفوذه!نفوذ یک انرژی داخل انرژی دیگه!
هیچ سحر و افسونی هم در کار نیست.من با انرژی ذهنم،در ضمیرناخودآگاه انسان نفوذ میکنم.به جایی که حتی خود شخص هم ازش بی خبره!
همین الان این کار رو با تو کردم.میخوای بدونی چه احساسی داشتم؟
ـ خیلی زیاد!فوق العاده جالبه.
«کمی چایی خورد و بعد گفت»
ـ وقتی وارد ذهن تو شدم،با امواج بسیار شدیدی از احساسات برخورد کردم!احساسات مثبت!
تو اگر عاشق دختری بشی،حتما اون دختر خوشبخت میشه،چون میتونی عشق زیادی رو بهش هدیه کنی.
اما در مورد مشکلت.به نظر من تو هیچ مشکلی نداری.
من چیز خاصی که دلیل بر عدم تعادل باشه در ذهن تو ندیدم.
«بعد از این حرف،سرش رو به طرف پنجره برگردوند و مشغول تماشای باغ بیرون شد.نمی دونستم چی باید بگم.سرم رو انداختم پایین.راستش ناامید شده بودم .که یه خرده بعد بابک گفت»
ـ کارولین شما تو همین زمان کم تونستید به روح ذهن آرمین وارد بشین؟
کارولین ـ برای روح،زمان ومکان وجود نداره!کسی که داری قدرت تله پاتی باشه در یک لحظه میتونه با شخصی در طرف دیگه دنیا ارتباط برقرار کنه!شاید این ساده ترین چیز در این عالم باشه.
« دوباره سکوت کردیم.بازم وحشت وجودم روگرفت.چشمامو رو بستم که کارولین صدام کرد»
ـ آرمین چه مدتی یه که این حالت شدی؟
ـ تقریبا حدود یکسال و نیم میشه.
کارولین ـ حالا دیگه از شب وحشت داری.نه؟
«سرم رو تکون دادم»
کارولین ـ خوب گوش کن ببین چی میگم.من فقط در ذهن تو متوجه یه چیز شدم!یک مانع!یک کلید!یک جسم!یک نشانه!یک راهنما!
«من و بابک همدیگر و نگاه کردیم»
کارولین ـ ببین آرمین.تو همین مدت که گفتی،یکسال و نیم پیش،شایدم بیشتر چیزی هدیه نگرفتی؟چیزی پیدا نکردی؟
«مدتی فکرکردم.چیزی یادم نیومد»
کارولین ـ منظورم از هدیه ،چیزهای معمولی نیست.
ـ متوجه نمیشم.
«کارولین کمی فکرکرد و گفت»
ـ منظورم یه چیزی قدیمی یه.شاید یه چوب با کنده کاری قدیمی!یا یه گردنبند قدیمی!یه چیزی که خیلی قدیمی یه!شاید ظاهرش یه چیز عادی باش،اما خیلی مهمه!
بابک ـ آرمین!یکشنبه بازار!پیرمرده!
ـ اون؟!
بابک ـ آره آره؟ازش چی خریدی/؟میخواستی کمکش کنی ها؟!
ـ یه تیکه چرم بود!
کارولین ـ الان کجاست؟!
ـ نمی دونم .شاید توی خرده ریزهام باشه.چیز مهمی نبود.یه پیرمرد دوره گردی بود که چیزای قدیمی می فروخت.خواستم بهش کمک کنم اما قبول نکرد.این بود که تو بساطش این تیکه چرم رو دیدم.ورش داشتم و بهش پول دادم.الانم اصلا یادم نیس که کجا گذاشتمش.
کارولین ـ شاید اون کلید که گفتم همین باشه!
ـ سردرنمی آرم!اون چه ربطی به ناراحتی و بیخوابی من داره؟!
کارولین ـ خوب گوش کن ارمین.خیلی چیزها هست که مارو با گذشته هامون مربوط میکنه!مثل یه عکس یادگاری!مثل یه البوم خانوادگی!مثل یه یاد بود از یه دوست!حتی مثل یه خاطره!
این چیزها که گفتم پلی یه بین ما و گذشته ها!هربار با دیدنشون یاد خاطرات مون می افتیم.
تو امشب وقتی خواستی بخوابی،اون چرم روتو دستت بگیر و بخواب!
میدونم شاید به نظرت خیلی خرافی باشه اما اینکار رو بکن.شاید اون چیزی که من در ذهن تو دیدم،همین تکه چرم باشه!شاید!
همین الان برو خونه و پیداش کن!حتما!
ـ ولی این به نظر من خیلی عجیبه.یعنی کسی منو جادو کرده؟؟!
کارولین ـ نه .صحبت این چیزها نیست.شاید،بازم میگم،شاید اون تیکه چرم مشکل تو باشه و شاید کلید معمای تو!
حالا برید .این تنها کاری بود که از دستم براتون برمی اومد.ولی منو بی خبر نذارین.بازم پیش من بیائین.هروقت که خواستین.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل4


وقتی تو ماشین ،داشتیم بطرف خونه می رفتیم بابک گفت
ـ صدبار بهت گفتم هر آت و آشغالی رو از کسی نگیر!آخه اون یه تیکه چرم به چه دردت میخورد؟
ـ اولا میخواستم به اون پیرمرده کمک کنم.بعدشم،توواقعا این چیزارو که کارولین گفت باور کردی؟
بابک ـ من نمیگم که تو رو جادو جنبل کردن.ولی خب از این چیزا اینجا فراوونه.خود اینا خیلی خرافاتی هستن.فیلمای ترسناکی که تلویزیون نشون میده نمی بینی؟
ـ چه میدونم!دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
واسه شام تو خونه هیچی نداریم.یه جا نگه دار یه چیزی بگیریم.گرسنگی دارم ضعف میکنم.
بابک ـ کارد به شیکمت بخوره!روحت رو شیطون تسخیر کرده،جسمت داره فنا میشه.هنوز به فکر شیکم کارد خوردتی!فکر بدبختی امشبمون باش!مردم از بس بالا سرت نشستم و در گوشت لالایی خوندم!بی صاحاب مونده خوابشم که نمی بره!میگم چطوره جای اون یه تیکه چرم برات یه پستونک بخرم بذارم دهنت شاید خواب به خواب بری و راحت شیم؟!
ـ امشب قبل از خواب هفت هشت تا از اون قرصها میخورم درست بشه.
بابک ـ چه شبیم هس وامونده!مثل فیلمای ترسناک!مه گرفته و بارونی!دیگه کم کم منم دارم میترسم!نگاه کن!تو خیابون ترافیک روح و جن و پری و دیو و شیطونه!همشون پشت چراغ قرمز موندن!
بجون تو همشون منتظرن وقت خواب تو برسه و بیان خونه ما!
ـ انگار جدی جدی توام ترسیدی؟!
بابک ـ کی ؟!منو ترس؟!شیطون که استاد همه ی ایناس،شاگرد تنبله ی کلاس منه!هفته ای دو جلسه کلاس واسه شون گذاشتم و بهشون درس پلیدی میدم!دیروز یه روح سرگردون رو از کلاس بیرون کردم!کلاس رو ریخته بود بهم،بلند شده بود هی تو کلاس راه می رفت!پریروز یه روح خبیث ازم 18 گرفت!
پس پریروز خود شیطون مشقهاش رو ننوشته بود بهش جریمه دادم!چی میگی تو؟!چهارشنبه هفته ی پیش،سرکلاس،دراکولا یکی رو گاز گرفت،انداختمش زیر چک و لگد!سه شنبه اون یکی هفته ش،فرانکشتن داشت سرکلاس خوراکی میخورد،با تو سری پرتش کردم بیرون که بره با ولیش بیاد!
روز قبلش،یه مرده هه رو اونقدر زدم که مرد!ننه مرده رو کاشی های کلاس سُر بازی میکرد!همین جلسه ی قبل یه جن رو از تحصیل محروم کردم!
ـ این یکی رو دیگه چرا؟
بابک ـ یه روحه رو اذیت کرده بود!بهش گفتم برو بیرون،برام شیشکی بست!
ـ چه کلاس شلوغی دارین!
بابک ـ آره.هرچی بچه ی بی پدر مادره امسال ثبت نام کرده تو کلاس من!
ـ پس دیگه چرا میترسی اگه همه ی اینا بیان خونه ما؟
بابک ـ آخه وسیله ی پذیرایی نداریم!مگه اینکه خودشون خوراکی هاشون رو بیارن!
میدونی؟زشته!از معلمشون توقع دارن دیگه!راستی اگه عمه خانم بیاد کلاس،مبصرش میکنمها!
ـ بابک !
بابک ـ هان؟
ـ انقدر چرت و پرت نگو.همین جا نگه دار و برو دو تا همبرگر بگیر ببریم خونه.
بابک ـ اینجا نه،خوب نیس.کوچه ش تاریکه من می ترسم برم توش!
بالاخره دو تا همبرگر گرفتیم و رفتیم خونه.
بعد از خوردن شاممون،کمی تلویزیون تماشا کردیم.راستش هر چی به ساعت خوابم نزدیک میشدم،بیشتر می ترسیدم!نمیدونم چطور بگم،یه احساس عجیب بود.شاید ترس نبود اما هر چی بود،بد بود.
ساعت حدود یازده و نیم بود که بابک گفت
ـ گشتی اون تیکه چرم رو پیدا کنی؟
ـ نه.
بابک ـ چرا؟
ـ برای اینکه اعتقادی به این چیزا ندارم.
بابک ـ ضرر که نداره.پاشو بریم با هم برگردیم و پیدایش کنیم.شایدم همین دوای دردت بود.از پیشاب پسرنابالغ که بهتره!
دوتایی رفتیم سرکشوی خرت و پرتها.ته کشو افتاده بود.بابک ورش داشت و نگاهی بهش کرد و گفت
ـ قدیمی بودنش که قدیمیه،حالا باید دید تاریخ مصرفش گذشته یا نه!
ازش گرفتم نگاهش کردم.یه تیکه چرم بود که با یک نوع نخ عجیب روش کار شده بود.تا حالا با دقت نگاهش نکرده بودم.یعنی اصلا بهش توجهی نکرده بودم.کار ظریف و قشنگی روش شده بود.
بابک ـ به به !از کهنگی برق میزنه!کارولین نگفت قبل از شام باید بخوریش یا بعد از شام؟بیا اول یه لیس بهش بزن اشتهات واشه!
ـ بندازش کنار.خجالت آوره!
بابک ـ تو که ده تا دکتر رفتی و صدتا قرص رو خوردی،این یکی م روش.حالا برو پی پی تو بکن و زود بیا قنداقت کنم و پستونکت رو بذارم دهنت!بدو پسر خوبم!

لا لا داره داره لالایی بی بلا داره
ننه داره بابا داره چشای بی حیا داره!
آرمین جونم لالا داره یه عمه ی سیا داره
بدو برو کارات رو بکن و بپر تو رختخواب که انشاالله خواب به خواب بری عزیزم!
ـ می آی تو اتاق من بخوابی؟
بابک ـ می آم بشرطی که اگه اشباح و ارواح اومدن سراغت،بهشون نگی باهم فامیلیم!
یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم تو رختخواب.بابک اون تیکه چرم رو آورد و داد دستم و گفت
ـ بگیر راحت بخواب،تا صبحم که باشه،بالا سرت بیدار می شینم.بخواب خیالت راحت باشه.اصلا به هیچی فکر نکن.من اینجام.
ـ بابک !
بابک ـ جون بابک؟
ـ اگه از خواب بازم پریدم زود چراغ رو روشن کن!
بابک ـ اصلا بذار چراغ روشن باشه.بگیر بخواب.ایشاالله امشب دیگه راحت میخوابی.
بابک رفت روی یه مبل گوشه اتاق نشست و من چرم رو تو مشتم فشار دادم و چشمامو بستم.که یه دفعه بابک با یه حالت عجیبی گفت
ـ لعنت بر شیطون حرومزاده! اون دیگه چیه اونجا؟!
از رختخواب پریدم و اونجایی رو که بابک نشون میداد.نگاه کردم!چیزی معلوم نبود!گوشه ی اتاق رو نشون میداد اما من چیزی نمی دیدم
ـ چی رو میگی؟!
بابک ـ پشه هه رو امروز پیف پاف زدمها!پدرسگ هنوز زنده س!
ـ مرده شورت رو ببرن!ترسیدم!فکر کردم روح اومده تو اتاق!
بابک ـ این پشه از روح بدتره!تا صبح تیکه تیکه مون میکنه!
ـ میذاری بخوابم یا نه؟!
بابک ـ من می ذارم،اگه این پشه هه بذاره.تا صبح میآد در گوشمون و هی میگه وایز وایز!پشه خارجی دیگه!ویز ویز نمیکنه،وایز وایز میکنه!
تا رفتم تو رختخواب دوباره داد زد و گفت
ـ این یکی رو ببین!
ـ یه پشه ی دیگه س؟
بابک ـ نه بابا!یه روح اومده تو اتاق،یه جن م رفته تو آشپزخونه،سریخچال!
ـ زهرمار!شب بخیر.
بابک ـ شب بخیر.
سرم رو که گذاشتم رو بالش،ده ثانیه نکشید که خوابم برد.دیگه نه از صدا خبری بود و نه از بیداری!بعد از مدتها خواب اومده بود سراغم اما خوابی عجیب.....!!
ـ سرانجام اومدی؟
ـ شما کی هستین؟!
ـ دیرگاهی ست که چشم براه توام.
ـ چشم براه من؟اینجا کجاس؟شما کی هستین؟!
ـ اینجا کاخ من است.
ـ کاخ؟!
ـ آرام باش.هراس مکن.
ـ من نمی ترسم.میدونم که دارم خواب می بینم.
ـ خواب؟! آری،تمام هستی خوابی بیش نیست!
ـ میشه بفرمایید شما کی هستین؟
ـ چه سخنان سبکی!چگونه سخن میگویی؟!برایم بسیار شگفت است!
ـ حرف زدن شمام برای من عجیبه.مثل فیلم رومئو ژولیت حرف می زنین.
ـ مانند چه؟!
ـ شما هنوز نگفتین کی هستین.
ـ مرا شیرین نام است.
ـ شیرین؟!
شیرین ـ آری ،من شیرینم،همسر خسرو پرویز بانوی ایران زمین!
خنده م گرفته بود
شیرین ـ میخندی؟!به یاد دارم که در پیشگاه ما،سرداران نامی را یارای آن نبود تا سر برآورند و دمی بر ما بنگرند!پاداششان مرگ بود!
ـ ببخشید خانم،چی می فرمائین؟!خب برام خیلی عجیبه!
سرم رو بعد از چندین ماه بی خوابی گذاشتم زمین و شما اومدین می گین من شیرینم،بانوی ایران زمین!البته می دونم خواب می بینم،اما این دیگه خیلی واقعیه!
شیرین ـ راست میگویی،نباید در نخستین دیدار با تو این گونه رفتار میکردم.بیا و اینجا کنار من بنشین.باید تو را اندک اندک با سرگذشت خود آشنا سازم.
جلو اومد و دست منو گرفت و با خودش به طرف دیگه سالن بود
همونطور که راه می رفتم نگاهش میکردم.باورم نمیشد!یعنی این همون شیرین،زن خسروپرویزه؟!
خواب ندیدم،خواب ندیدم،وقتی دیدم،چی دیدم!
اما واقعا دختر قشنگی بود!گفت که از قشنگی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!چشماش بقدری گیرا بود که تا عمق قلب نفوذ میکرد.پوستش بقدری قشنگ و لطیف بود که واقعا مثل برگ گل بود!
موهای تاب دار بلند داشت تا پایین تر از کمرش!یه تاج روسرش بود که با هر حرکتش برق میزد یه لباس از حریر تنش بود و یه شنل قشنگ روی دوشش!
مثل تو این فیلمهای قدیمی که مثلا روم باستان و امپراطورها و شاهزاده هارو نشون میدن!
قدبلندی داشت و اندامی با تناسب کامل.حرکتش بسیار سنگین و باوقار بود،مثل ملکه ها!دستم رو که گرفت،یه حال عجیبی شدم!سرم داشت گیج میرفت!
رسیدیم به یه کاناپه ی مخمل مانند.خیلی بزرگ و قشنگ.منو نشوند یه طرف و خودشم یه طرف دیگه نشست و نگاهم کرد و گفت
ـ جوان خوش قامت و خوش سیمایی هستی.نامت آرمین است.درست می گویم؟
ـ بله .اسمم آرمینه.اما شمااز کجا می دونین؟
شیرین ـ می دانی آنکه در دست داری چیست؟
«به دستم نگاه کردم،تیکه چرم هنوز تو دستم بود.»
ـ این یه تیکه چرمه که...
شیرین ـ من خود از راز آن آگاهم.این چرم،تکه ای از پای پوش من است.
ـ پای پوش شما؟یعنی کفش شما؟!
شیرین ـ آری.روزگاری بیش به یادگار نزد فرهاد بود.
ـ فرهاد؟دارین با من شوخی میکنین؟!
شیرین ـ در چهره ام شوخی نمایان است؟
ـ خیر ولی آخه...
«صورتش رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کردن.گریه ای تلخ!»
ـ شیرین خانم،خواهش میکنم ببخشید تو رو خدا.قصد توهین نداشتم.
«به محض اینکه اسم خدا رو آوردم،مثل فنر از جاش پرید!سرش رو پایین انداخت و در حالیکه قطره های اشک،مثل مروارید از چشماش پایین می اومد،زیر لب یه چیزایی گفت و بعدرو به من کرد و گفت
ـ چه آسان نام کردگار یکتا را برزبان روان می سازی!وحشت نداری؟!
ـ ببخشید،منظورم این بود که شما باور کنین که قصد بدی نداشتم.
شیرین ـ اگر از توانایی و بزرگی او آگاه بودی،چنین گستاخی نمیکردی!
ـ عذرمیخوام.
شیرین ـ از من؟!
ـ نمی دونم چی بگم!میخواستم قسم بخورم که شما باور کنین!
شیرین ـ درستی نیاز به سوگند ندارد.اکنون بنشین تا سخنی با تو گویم.
«دوباره دوتایی نشستیم.کمی صبر کرد و بعد گفت»
ـ نیک می دانم که برایت این پندار دشوار است اما آگاه باش که من روزگاری،بانوی ایران و همسر خسرو پرویز پادشاه ایران بوده ام!
«انگار راست می گفت،یه خرده فکر کردم و دیدم رفتارم خیلی بد بوده.جلوش بلند شدم که گفت»
ـ آسوده باش.با من بیگانگی مکن.اکنون دیگر از آن روزگار بسی بگذشته.بنشین.
«نشستم و گفتم»
ـ آخه میدونید؟برام خیلی مشکله که باور کنم.البته ممکنه هر لحظه از خواب بپرم و متوجه بشم که همه اینا خواب بوده.
شیرین ـ آزمونی ست ساده.بیازمای.
«چندبار چشمامو بستم و واکردم.اما نه،انگار درست میگفت!»
شیرین ـ دریافتی که برخاستن تو از این خواب در توان تو نیست؟
ـ منکه گیج شدم!اگه شما شیرین هستی پس چرا هنوز جوونید و پیر نشدید؟یعنی در واقع الان باید استخوونهاتون هم پودر شده باشه!«دیدم حرف بدی زدم!زود گفتم»ببخشید!از دهنم پرید!
«نگاهی به من کرد و گفت»
ـ اگر آژنگی در چهره ندارم.اگر کهن سال نگشته ام و تار و پودم خاکستر نشده،برای این است که گرفتار کردار خویشم.
ـ ببخشید،این صدای چیه می آد؟
«زهر خندی زد و گفت»
ـ این آواز برایت آشنا نیست؟
ـ چی بگم؟صدای چکشه.یه جا این طرفا حتما بنایی ای،چیزی دارن.
شیرین ـ این،آوای فرهاد است!فرهاد تیشه بر کوه می زند و سینه ی کوه میخراشد.
ـ فرهاد ؟!مگه اونم هنوز زنده س؟!
شیرین ـ کدامیک از ما در تاریخ نیست گشته ایم؟ایا نام من و فرهاد جاودان نگشته؟
ـ چرا همینطوره که شما می فرمائید.ولی آخه من چه جوری این چیزارو باور کنم؟!
«شیرین بلند شد و به طرف دیگه سالن رفت و واستاد و گوش کرد.صدای تیشه قطع نمیشد.یه خرده بعد گفت»
ـ آواز تیشه فرهاد را پایانی نیست.این آوا،هم شکنجه ی من و هم یار تنهایی من است.هنگام شنیدن این بانگ،میدانم که هنوز فرهاد به یاد من است!
«تا برگشت دیدم که بازم داره گریه میکنه.جلو رفتم و گفتم»
ـ گریه نکنین.حیف نیس که شما به این قشنگی گریه کنین؟!
«لبخندی زد و گفت»
ـ پس هنوز زیبا هستم!
ـ خیلی !ببخشید بانوی بزرگ،اما شما راستی راستی قشنگ هستید!من تو تمام عمرم دختری به خوشگلی شما ندیدم!
شیرین ـ روزگاری این سخنان مرا شاد می ساخت!
اکنون برو.این دیدار به خواست من بود اما بار دیگر بر توست که به اینجا بیایی.برو به خواب خویش بازگرد و بیارام و اندیشه کن.بدرود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
«ساعت 9 صبح بود که با صدای بابک از خواب بیدار شدم»
بابک ـ پسربلند شو دیگه!با خواب مسابقه گذاشتی؟
ـ سلام ساعت چنده؟
بابک ـ ساعت 9 کمی گذشته.ترسیدم.فکر کردم خواب به خواب رفتی!بلندشو تعریف کن ببینم چی شد!راحت خوابیدی؟
«احساس سبکی و آرامش میکردم.با خنده گفتم»
ـ اره،راحت راحت.
بابک ـ یعنی کارولین درست می گفت؟!
ـ آره .احتمالا درست می گفته.
بابک ـ تلقین!بهترین دوای درد تو تلقین بود که کارولین فهمید!آفرین به این زن!
ـ چیکار میکردم تو خواب؟
ـ بابک هیچی یه کله گرفتی و خوابیدی.
ـ راستی بابک !من خوابیده بودم تو صدایی نشنیدی؟
بابک ـ خیلی بی تربیت شدی ها!آدم اگه تو خواب صدایی هم دربیاید که صبح بلند نمیشه از همه پرس و جو کنه که دیشب صدا شنیدن یا نه!
این صداهای شبانه رو آدم باید فراموش کنه و به روی همدیگه م نیاره!
ـ گمشو بی ادب!منظورم صدای معمولی نیس!صدای عجیب رو میگم.
بابک ـ بستگی به جثه ی آدم معمولی باشه.این صداها معمولیه!اگه طرف گنده باشه،صداها عجیب میشه!درهر صورت اختیاری نیس!
ـ خفه شی!بی تربیت.
بابک ـ در هر صورت صدایی دیشب نیومد.نه کوچیک،نه متوسط،نه بزرگ!صداهای شبونه م سایزبندی شده؟!پاشو صبحونه حاضره.مهم این بود که حال تو خوب بشه.
«بلندشدم و یه دوش گرفتم و رفتم سرمیز صبحونه.بابک برام چایی ریخت و گفت»
ـ به جون تو خیلی خوشحالم،باید یه سبد گل بگیریم و بریم پیش کارولین،ازش تشکرکنیم دستش درد نکنه.
ـ میدونی دیشب تا خوابم برد چی شد؟
بابک ـ حتما بازم میخوای بری تو طبقه بندی صداهای مشکوک شبانه !بابا به جون خودت،من دیشب هیچ صدایی نشنیدم! اگرم شنیده بودم نه به روی تو می آوردم و نه به کسی می گفتم!حالا می ذاری صبحونه مون رو بخوریم!
ـ گمشو!میخواستم بگم دیشب تا سرم رو گذاشتم رو بالش،بعد از مدتها خواب دیدم.
بابک ـ راست می گی ؟خیره.چه خوابی دیدی؟
ـ خواب شیرین رو.می دونی کدوم شیرین رو میگم؟
بابک ـ می شناسم بابا همشون رو!دختر تو کوچه مون بود که من نشناسنش؟!شیرین،دختر نیره خانم،دوست خاله رو میگی.ته کوچه خونه شون بود در آبی یه!بدم نبود قیافه ش.حتما تو خواب دنبالش افتادی!
برگردیم ایران برات می ریم خواستگاریش.دختره معقولی بود.
ـ شیرین زن خسرو پرویز رو میگم.
«درحالیکه چای جست گلوش و سرفه ش گرفته بود،گفت»
ـ افتادی دنبال زن مردم؟!بابا اون شوهر داره!تازه یه گردن کلفت مثل فرهادم تو نوبت واستاده!می زنن پدرت رو در می آرن ها!خسرو پرویز رو که می شناسی چه کله خری یه؟! فرهاد رو هم که میدونی؟از اون غیرتهای خرکی داره!ول کن بابا!خودم می رم همین جاها ،برات یه دختر خوشگل رو خواستگاری میکنم!اون شیرین به درد تو نمی خوره.سنش م با تو جور نیس .یه هزار و خرده سالی ازت بزرگتره!
«بعد خودش خنده ش گرفت و گفت»
ـ حالا مزه دهن خودش چی بود؟می گفت بیا خواستگاری؟میخواستی بهش بگی تو اول تکلیفت رو با خسرو و فرهاد روشن کن که سرخر نداشته باشی،بعد!ضعیفه تو سن هزار و چهارصد،پونصد سالگی م ول نمیکنه!ببین جوونی هاش چه آتیش پاره ای بوده!
توام شرم کن!حیا کن!قباحت داره.جواب ننه بابات رو چی بدم من؟بگم رفته افتاده دنبال یه پیرزن!چه خبیثی تو! از پیرزنام نمی گذری؟!
ـ چرت و پرتات تموم شد؟
بابک ـ نه.یه خرده ش مونده!میخواستم ازت بپرسم حالا چه مزه ای داره؟!
ـ پیرزن؟! بدبخت! از خوشگلی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!
بابک ـ خب!
ـ قد بلند،ابروی کمون!
بابک ـ خب خب!
ـ چشمای قشنگ و گیرا!موی بلند!
بابک ـ خب خب!بگو..
ـ صداش که دیگه هیچی!بقدری صدای قشنگی داره که وقتی حرف می زنه مثل لالایی به گوش آدم می رسه!
بابک ـ زود شماره تلفنش رو بده که این به درد تو نمیخوره!واسه تو بعدا یه فکری میکنیم!
ـ میشه یه دقیقه جدی باشی؟
بابک ـ خب.جدیم ،بگو.
ـ بهم گفت که دیدار اولمون به خواست اون بوده.اما دفعه ی دیگه دست خودمه.
بابک ـ یعنی چی؟کجا باهاش قرار گذاشتی؟پای کوه بیستون یا دم در قصر خسروپرویز؟!
ـ حالا بازم شوخی کن!
بابک ـ آخه تو یه حرفایی می زنی!یه خوابی دیدی رفته پی کارش.دست وردار تو رو خدا.
ـ منم اولش فکر میکردم که خوابه.اما نبود.
بابک ـ یعنی شیرین واقعا اومده سراغ تو؟!
ـ چی بگم؟واسه خودمم عجیبه.
بابک ـ حالا چی می گفت؟می خواستی زود بپری و شست پاش رو بگیری!میگن اگه تو خواب شست پای مرده رو بگیری به ارزوهات می رسی!
ـ چیزی به اون صورت نمی گفت.یه جاش خنده م گرفت،تهدیدم کرد.یه جاش گریه کرد.همین.
بابک ـ اونجا که تهدیدت کرد.غلط کرد!اونجا که گریه کرد، غلط کردی!حتما یه چیزی گفتی که دختر مردم رو به گریه انداختی!
ـ من چیزی نگفتم.اسم فرهاد رو که بردم،گریه ش گرفت.
بابک ـ خاک بر سرت کنن! آدم دختری رو که می بینه،اسم دوست پسر سابقش رو جلوش می بره؟!
ـ بازم شوخی کن!به خدا جدی دارم حرف می زنم.اونی که من دیدم خواب نبود!
بابک ـ پس چی بود؟
ـ چه می دونم.
بابک ـ خیلی خب.حالا ولش کن.صبحونه تو بخور کار داریم.
ـ اشتها ندارم.
بابک ـ ای بابا!تا حالا خواب نداشت،حالا خوراک نداره!چه دختر فتنه ایی یه این شیرین!اون از فرهاد،اون از خسرو،اینم از تو!هنوز هیچی نشده هوایی ات کرده!
ـ حالا چی کار داری؟
بابک ـ یک کاری دارم دیگه.
ـ دیگه چه نقشه ای کشیدی؟
بابک -جدی کار دارم.اول میخوام یه زنگ بزنم ایران به خونه مون.بعدشم امشب میخوام برنامه جور کنم با بچه ها بریم بیرون.
ـ کجا بریم؟
بابک ـ قبرستون!یه جا می ریم دیگه.فعلا بذار یه زنگ بزنم ایران تا بعد.
«بلندشد و شماره ی خونه شون رو گرفت.گویا باباش تلفن رو ورداشت.تا خط وصل شد.صداش رو مثل مریضها کرد و شروع کرد به صحبت»
بابک ـ سلام باباجون.قربون صدات برم.آره منم غلامت!چطورین شما؟
ـ ای منم بد نیستم.یعنی هستم دیگه.زنده م هنوز!
«نمی فهمیدم باباش چی میگه،اما بابک خودش رو زده بود به موش مرده بازی!»
ـ باباجون،مامان چطوره؟
ـ به خدا دلم براتون یه ذره شده.
ـ صدام اینطوری شده دیگه.از بس بلندبلند درس خوندم صدام گرفته!هی درس می خوندم هی واسه خودم تعریف میکردم!
ـ بله،تموم شد،مدرک مون رو هم چندوقت دیگه می گیریم.اما اگه منو ببینین نمی شناسین!شدم عین نی قلیون!
ـ نه ..خورد و خوراک مون خوبه.اماالان سه ماهه که نشستیم تو خونه و در رو رو خودمون بستیم.باور میکنین که الا چند وقته رنگ کوچه رو ندیدیم؟
«آروم گفتم»
ـ لال شی پسر با این چاخانات!
بابک ـ آرمینم خوبه.یه مدت افتاده بود دنبال رفیق بازی و کثافتکاری!با بدبختی جلوش رو گرفتم و هر جوری بود تو درسها رسوندمش!قبول شد بالاخره.
ـ اینا چیه میگی؟!حالا می ره به بابا میگه!
بابک ـ نه باباجون پول میخواهیم چیکار؟!مااینجا رفت و آمدی نداریم که!رفیق بازی م که نمی کنیم.ددری م که بار نیومدیم!همه ش نشستیم تو خونه.فقط یه خرج خورد و خوراکمونه که اونم چیزای گرون نمی خریم و گوشت و مرغ م یه خرده کمتر مصرف می کنیم خرج و دخل مون جور میشه!قربون اون طرز تربیت تون برم که منو اینطوری بار آوردین!البته خاله و شوهرخاله واسه ارمین پول بیشتر می فرستن،اما من لازم ندارم.
ـ نه باباجون،هرچی دارم از شما و مامان دارم،یعنی بیشتر از شما.من که یه جوون جاهل بودم و عقلم به چیزی نمی رسید.شما خوب منو تربیت کردین.مامان گاهی منولوس میکرد اما یادمه بهشون ایراد می گرفتین.حالا می فهمم که چقدر تدبیر داشتین!البته خواهش میکنم به مامان نگین این حرف رو!ناراحت میشه ازم.راه دور هم هستیم،یه دفعه دلش ازم می گیره!
ـ چشم باور کنین همیشه حرفاتون تو گوشمه.تا یه دختر می آد جلوم و میخواد باهام دوست بشه یاد نصیحتهای شما می افتم و بهش محل سگم نمی ذارم!
ـ خیلی ممنون،چشم.مدرکمون که حاضربشه ،ایرانیم.خیالتون راحت.
-سلام می رسونه خدمتتون.
ـ بله بله.تنها تفریح مون همون خونه ی عمه خانمه.گاهی وقتا می ریم اونجا.همیشه م عمه خانم و فرزادخان تا منو می بینن می گن رحمت به شیری که پدرت خورده و این پسر رو اینجوری تربیت کرده!
ـ خیلی ممنون.ببخشید،مامان هس؟خیلی ممنون.خداحافظ باباجون.مواظب خودتون باشین.
ـ سلام مامان جون درد و بلات به جونم بخوره،چطوری شما؟
ـ منم خوبم،یه خرده لاغر شدم اما خوبم.
ـ ای!یه چیزایی میخورم دیگه.ایشاالله زودتربیام از اون دست پخت خوشمزه ی شما بخورم.
ـ نه حالا نمی آم.اولا منتظرم که مدرکم رو بگیرم.بعدش میخوام یه چند روزی برم سرکار که واسه شما یه سوغاتی خوب بیارم!
ـ خیلی ممنون.نه بابا،وظیفمه.برای کی بیارم بهتر از شما؟بابا که اذیتتون نمیکنه؟اگه ناراحتین براتون دعوت نامه بفرستم بیاین پیش خودم!
ـ نه مامان جون هر چی دارم از دعای خیرشمادارم.
ـ مامان جون من بی وفا نیستم که محبتهای شما یادم بره!تربیت شما بود که تونستم به اینجاها برسم.الحق که شما مثل ده تا مرد بالا سر من واستادین و منو اینطوری بار آوردین که اینجاهمه بهم می گن رحمت به شیری که خوردی!میگن شیرمادر که پاک و اصیل باشه،بچه اینطوری میشه!یادمه بابا گاهی منو لوس می کرد اما شما بهش ایراد می گرفتین!! همون باعث موفقیتم شد.حالا به بابا نگین اینو که بهتون گفتم.راه دورم یه دفعه دلش ازم می گیره و نفرینم میکنه و عاق والدین میشم!
ـ نه مامان جون،کافیه.البته اینجا کرایه خونه بالاس و گوشت و مرغم گرونه.
ـ نه نه.نمیخواد بیشتر بفرستین،ما صرفه جویی میکنیم و کمتر می خوریم جور میشه.
ـ نه مامان جون.من اصلا از دختر و زن و این حرفا بدم می اد!اگه یه وقتی هم خواستم زن بگیرم،باید شما زن آیندم رو برام پیدا کنی!
ـ نه !فدای سرتون که پول تلفن زیاد میشه!دلم نمی آد قطع کنم.میخوام یه خرده بیشتر صداتون رو بشنوم!تو رو خدا گریه نکنین غصه میخورم!
ـ باشه چشم چشم.مواظب خودتون باشین .زود می آم.
ـ بعله،خوبه آرمین،نیستش رفته سینما.
ـ نه،من تو خونه راحتترم.می ترسم سینما برم!اخلاقم خراب بشه!
ـ چشم چشم،فعلا خداحافظ.
«تلفن رو قطع کرد.همونطور واستاده بودم و نگاهش میکردم.»
بابک ـ چیه؟نگاه میکنی؟
ـ این چرت و پرتا چی بود گفتی؟!
بابک ـ اینارو نگم که پول حسابی نمی فرستن!
ـ من کی دنبال کثافتکاری رفتم؟!
بابک ـ نمی دونی اینارو که گفتم چقدر کیف کردن!
ـ چرا منو جلوشون خراب کردی؟
بابک ـ توام تلفن زدی.همینارو بگو که من گفتم!یعنی برعکس چیزایی که من گفتم بگو!
ـ پسر این بیچاره ها اینقدر پول برات می فرستن.باز بیشتر میخوای؟!
بابک-پس فردا هزار تا خرج داریم.اگر قرار باشه با شیرین خانم ساسانی قوم و خویش شیم که این پولها کفاف نمیکنه!یه شام دعوتشون کنیم تموم میشه!
ـ ببینیم،تو تا یه دختر رو می بینی،یاد نصیحت بابات می افتی؟!
بابک ـ آره به جون تو،دروغ نگفتم.بابام همیشه بهم نصیحت میکرد و می گفت «پسرم،دخترا در ظاهر خوبن و خوشگل.دل ادم میگه برو طرفشون!باهاشون رفیق شو!چه عیبی داره؟عسل نیستی که انگشت بزنن!برو جلو،نترس!ببین دختره چقدر قشنگه!اصلا به این دختر می آد که تو روگول بزنه؟!ببین چقدر محبوب و ساکته!
ـ خب.بقیش؟
بابک ـ تا همین جاش یادمه.البته یه چیزای دیگه م می گفت.زیاد نبود یادم رفته!تا همین جاهاش رو حفظ کردم!همین قدر که درس رو حاضر کردم کافیه.نمره ی قبولی رو می گیرم!بقیه ش یه خط بیشتر نبود.اگه داشته باشه و سوال ازش بیاد 2 نمره داره!همون هیفده هیجده برام کافیه!معمولا از آخر کتاب سوال نمی آد
«خنده م گرفته بود.پرسیدم»
ـ حالا اگه یه خرده فکر کنی،میتونی بقیه ش رو یادت بیاد؟
بابک ـ آره،اما فسفر مغزم حروم میشه
ـ حالا که درسمون تموم شده،فکر کن بگو ببینم بقیه ش چی بوده؟
بابک ـ هیچی بابا.اینارو که تعریف میکرد.آخرش می گفت«اما یه دفعه گول نخوری و بری طرفشون ها»
ـ اماالحق که خوب به نصایح پدرت عمل کردی!خوب بچه ای تربیت کردن و تحویل جامعه دادن!
بابک ـ حرف نزن.تا هفته ی دیگه همین وقت،مواجب من دوبرابر میشه!حالا بلند شو میز رو جمع کن تا من چندتا تلفن بزنم به بروبچه ها،برنامه ی امشب رو جور کنم.
ـ ابلیش شبی رفت به بالین جوانی / آراسته با شکل مهیبی سروبر را
بابک ـ بفرمایید که:
شیرین شبی رفت به بالین جوانی /آراسته با شکل قشنگی سروبر را!
پاشو دکونت رو تخته کن!تو اگه بیل زنی دو تا بیل تو باغچه ی خودت بزن!حداقل من تو بیداری ابلیس می آد سراغم.تو که تو خوابم ابلیس وقت نمیکنه!من بودم که تو خواب شیرین رو دیدم و دست و پامو گم کردم؟
ـ تقصیر منه که میخوام تو رو از گرداب گناه نجات بدم.
بابک ـ عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت / که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
امشب بگیر تنها بشین تو خونه.من خیال دارم،با بچه ها،همگی بریم تو گرداب!اما یادت باشه،تنگه غروبی هوس اومدن با من رو نکنی ها!
ـ به درک.برو به منجلاب فساد!
بابک ـ باشه.توام بنشین در ساحل نجات!من که رفتم تو بشین کارتون پلنگ صورتی رو تماشا کن.دست به برق و گازم نزن.در رو رو کسیم واز نکن تا من از منجلاب فساد برگردم!
ـ مرده شور اون رفاقتت رو ببرن!تنهایی میخوای بری؟من تو رو تنها نمی ذارم.
بابک ـ ای ملعون!پشیمون شدی؟
ـ می آم مواظب تو باشم که غرق نشی!
بابک ـ نترس،من آب نمی بینم وگرنه شنا خوب بلدم! تازه جلیقه نجاتم دارم!تو دیگه زدی به اقیانوس!
بابک ـ آدم بخیل.یه کاسه آب رو هم چشم نداری به ما ببینی؟
ـ حالا پاشو به بچه ها تلفن بزن.دیر میشه!
بابک ـ هول نشو!گرداب گناه رو ازمون نمی گیرن!میلیون ها ساله که وجود داشت و تا آخر دنیا هم وجود داره!تا شیطون زنده س؛بساط گناه دایره!
ـ تو چطور اینارو میخوای پس فردا جواب بدی؟
بابک ـ من سوال جواب ندارم!جام معلومه!بدون معطلی و کاغذبازی و درگیری های کمرکی،یه راست می رم جهنم!من دوزخی!پس فردا نگی بهت نگفتم و گولم رو خوردی و چشمات بسته بوده ها!
ـ باشه نمی گم!پاشو تلفن بزن!
بابک ـ میخوام بدونم،با چهارتا رفیق بیرون رفتن و گردش کردن و خندیدن کجاش گناهه؟ما که فقط حرف می زنیم و کبریت بی خطریم!
ـ می دونم،پاشو تلفن بزن!
«دوتایی زدیم زیر خنده و بابک رفت سر تلفن و منم رفتم سراغ ظرفای صبحونه»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Shirin | شیرین


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA