انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 25:  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین »

من دختر نیستم


مرد

 
درخواست ایجاد تاپیك "من دختر نیستم"در قسمت داستان های ادبی رو داشتم
فكر نكنم این یكی تكراری باشه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI   
مرد

 
قسمت 1

منصور وحشت زده داخل خانه شد.
"سلام عمو جان"
اتابک خان نگاهش را از سر تا پاي منصور آويزان کرد و گفت:
"سلام! منصور خان ،چه عجب از اين طرف ها ؟"
منصور چند قدمي جلو رفت دست اتابک خان را به قصد بوسه گرفت که اتبک خان دستش را پس کشيد و بر پيشاني برادرزاده اش بوسه اي گرم حواله کرد و پرسيد :
"تنها آمدي؟"
منصور يک کلام گفت :"بله "و پرسيد :"شاهين در اتاقش است ؟"
اتابک خان يک لم روي صندلي افتاد و گفت :"چه مي دانم .پسره نمک به حرام دو روز است پايش را از اتاقش بيرون نگذاشته . معلوم نيست چه مرگش شده ؟"منصور با حالتي عصبي لبش را به دندان گرفت و گفت :"خودم با شاهين صحبت مي کنم "و بعد به سرعت تالار را ترک گفت ،براي رسيدن به اتاق شاهين مي بايست سي چهل پله ي مارپيچي را که به قسمت اتاق خواب هاي خانه ختم مي شد را طي کند .به اتاق شاهين که رسيد دستگيره در را فشار داد اما در قفل بود .چند ضربه به در کوبيد :"شاهين؟شاهين منم منصور!"اما جوابي نشنيد اين بار با لحني ملايم تر او را صدا زد :"شاهين جان ،در را باز کن ناراحت مي شم ها "ولي باز هم فايده نداشت.
"خيلي خوب من از تو لجبازترم،حالا که اين طور شد . اين قدر اين جا مي نشينم تا در را باز کني "و سه چهار دقيقه را همان جا پشت به در به انتظار نشست ،باز هم افاقه نکرد زانوانش را در آغوش گرفت و با لحني اندوهناک گفت :"شاهين چه مرگت شده ؟اين همه راه را آمدم تا با هم باشيم ،آخر در را باز کن تا بفهمي چه خاکي بر سرم شده ،تو را به خدا در را باز کن تا از غصه نمردم بايد با تو صحبت کنم"باز هم دقايقي به انتظار بر او گذشت ولي هيچ خبري نشد اين بود که با خود انديشيد :"اصلا نکند در اتاقش نيست ،شايد هم بلايي سرش آمده کسي چه مي داند ،آخر شاهين که هيچ وقت خواهش مرا رد نمي کرد "
اين را با خود گفت از سخن با خويشتنش يکه خورد و رنگ از رخسارش پريد.به سرعت پله ها را دوتا يکي سرازير شد و دور تادور سيصد متري را که با تابلو فرش نفيس و مبلمان هاي استيل انگليسي تزئين شده بود از نظر گذراند وقتي که اتابک خان را آن جا نديد وحشت زده او را صدا زد :"عمو جان ! عمو اتابک خان ؟" ولي جوابي نشنيد اما بعد از مدت کوتاهي غلام مستخدم خانه نفس زنان روبه رويش ظاهر شد:"آقا همين يک دقيقه پيش از خانه زدند بيرون"
- بي خبر؟
- اگر کاري هست امر بفرماييد منصور خان در خدمتم.
منصور هراسان دست غلام را گرفت و او را با خودش به سمت اتاق شاهين برد و گفت:"خيلي خوب غلام ،از تو مي خواهم قفل اين در را بشکني"
- بشکنم آقا؟ولي من اجازه اين کار را ندارم.
منصور بر سرش فرياد کشيد :"پس من اين جا چغندرم ؟زود باش !"
غلام ژاکت مندرس و پشمي اش را از تن در آورد به عقب جستي زد و خود را از بازو محکم به در کوبيد اول نه دوم ،نه براي بار سوم در باز شد منصور به سرعت داخل اتاق شد ،اتاق کاملا نا مرتب بود ،بخاري خاموش و پنجره اتاق نيمه باز بود فحدس منصور درست از آب در آمده بود،شاهين در اتاقش نبود غلام سر جايش انگشت به دهن ماند :"پس شاهين خان کجاست ؟"منصور زير لب زمزمه کرد :"خدا کند دلشوره ام بي مورد باشد ."و بع د گوشه و کنار اتاق را ب ه تجسس پرداخت شايد که از خودش نامه اي و يا پيغامي به جا گذاشته باشد چرا هيچ کس از غيبت او آگاه نبود ولي هيچ نشاني هم از او پيدا نشد ،منصور متاثر و نا اميد لبه تخت شاهين نشست ،دستانش را به حالت چتري بر روي پيشاني اش گذاشت و قطره اشکي سرد از چشمش روي گل هاي قالي افتاد و محو شد که خودش هم نمي دانست لز غيبت همسرش است و يا غيبت شاهين.احساس ضعف شديدي سر تا پايش را فرا گرفت ،روي تخت شاهين دراز کشيد و سرش را روي بالش گذاشت اما خيلي زود متوجه شد چيزي سخت در زير بالشت است آن را پس زد و متوجه دفترچه قطوري شد ،آن را باز کرد، خط شاهين بود ،چند صفحه اي از آن را ورق زد دانست که نوشته شاهين است .با خود گفت شايد يکي از همين داستان هايي است که اخيرا مي نوشته ،اما در لا به لاي جملات اسم خودش و ساقي ،مادرش و حتي خود شاهين به چشمش آشنا آمد و حس کنجکاوي او بيش از پيش بر انگيخت بي اختيار لبخندي کمرنگ روي لبانش نقش بست.
"خير است انشاءالله" منصور که حضور غلام را در اتاق تا در آن لحظه به کلي از ياد برده بود نيم نگاهي به او انداخت و با لحني سرد اما آرام خطاب به او گفت :"تو کار ديگري نداري؟"و غلام در يک چشم به هم زدن اتاق را ترک گفت .منصور دوباره دفترچه را گشود در حالي که ترديدي مبهم او را فرا گرفته بود .از طرفي خواندن آن نوشته ها ،تا سر حد عمل دزدي ،در نظرش خيانت و نا مردي محسوب مي شد ،از طرفي ميل شديدي از درون او را وادار مي کرد که هر چه زودتر از باي بسم الله تا تاي تمت اش را بخواند ،به خوبي يادش مي آمد که هميشه شاهين را براي داشتن آن دفترچه و نوشتن خاطراتش در آن سرزنش مي کرد و اين کار را از جمله کارهاي بي فايده و بي سروته دختر هاي دم بخت تا دختر هاي ترشيده مي دانست.اما خيلي وقت بود که دلش مي خواست بداند شاهين در آن دفترچه ،چه دنيايي دارد که آنقدر مبهوت و وابسته اش شده بود که حتي نمي گذاشت بهترين همدمش و تنها رفيقش که خود او بود حتي جلد روي آن را لمس کند مگر نه آنکه منصور لحظه به لحظه با شاهين بود البته به جز اين اواخر که ازدواج کرده بود و از اين شهر رجعت کرده بود ولي در گذشته اي بسيار نزديک آن دو از لباس تن شان هم به يکديگر نزديک تر بودند پس ديگر چه راز نهفته اي و چه نا محرماني باقي مي ماند که شاهين آن ها در ميان کاغذ هاي عريض اين دفترچه بسط شان داده بود؟اين بود که تصميم گرفت به هر قيمتي که شده آن را بخواند و هر چه زمان بيشتري مي گذشت او نيز بر خواندن محرمات شاهين حريص تر مي شد پس نفس عميقي کشيدو با آرارمش تلقيني که مي کوشيد آن را جانشين اضطراب و طپش هاي سريع قلب رنجور خود سازد دفترچه را وشروع به خواندن آن از ابتدا کرد.
"به نام تنها خالق يکتا"


ميان او که خدا آفريده است از هيچ

دقيقه اي است که هيچ آفريده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي

نصيحت همه عالم به گوش من باد است

مي گويند انساني که با خودش تنها باشد انسان نيست ،پس مي خواهم تا خود سخن بگويم و درد دل کنم.خود ،راوي غصه هايم باشم و خود نيز سنگ صبور تا زماني که مادر داشتم روزگارم اندکي بهتر از حالم بود ،مشقاتم کوچک بودند و غصه هايم سبک و هنوز ظلمت کرانه زمان و ضربه هاي موذي حسرت بر من سپاه نگرفته بودند تا اين که بعد از شکست مرا از چهار چوبه قانون قدرت خود به دار بياويزند اما از وقتي که مادر رفت و با پيوند دردناک خاک پاي در آميخت من از خود تنها نيز تنها تر شدم و همان وقت از ارتفاع طويل زمان با سر به زمين فرود آمدم حال ديگر من در اوج خواستن بودم و او در اوج آسمان و اين فاصله بود که به نا حق در بين ما سفره سياه و تاريک خود را گشوده بود و من بعد از آن تکيده و مبهوت تنها مي بايست با انديشيدن به خاطرات مبهم اما شيرين و تصور چشمان مليح و نگاه جانسوزش بر سر ميل دردناک دلتنگي خود سرپوش بگذارم مادر جان ،اي اسوه عشق و طهارت و زيبايي بعد از رجعت تو آسمان يک دم هم آرام نگرفت ،باريد و باريدو زمين که گلويش از فشار بغض نبود تو ملتهب گشته بود اشک هاي شور آسمان را فو خورد ،تا شايد بغضش را فرو خورد اما نتوانست و حالا جاي تو براي هميشه خالي است ،حتي تخت چوبي من حسرت گرماي وجودت را دارد که بر لبه آن زماني را مي نشستي و دستان سپيد پر مهرت را بار شانه هاي کوچک من وبا لب هاي گرم و ملتهبت گونه هايم را به زير بوسه هاي شيرينت به رنگ شرم مي ساختي ،بدان که هميشه به يادت بوده و خواهم بود و خيلي زود جسم حقير خود را پس زده و با روحي سبک بار که متعلق به خودت است با تو مانوس خواهم شد،بدان که واقفم هم اکنون خداوند سخاوت مند اين روزگار حريص هم اکنون بهشتش را بر تو ارزاني داشته و ملائک را در پس آن به کنيزي ات گماشته ،گرد گل هاي بنفشه و ياس و اقاقي را خاک راهت ساخته و از بال هاي مصور و رنگين شاپرک ها به زير نور رحمت والاي خود برايت آلاچيقي وسوسه انگيز و عريض بنا داشته و تو نيز بر اين امر واقف باش که در آينده اي بسيار نزديک چشمانم را به روي اين غرابت تنهايي بسته و روي مطهر و جميل تو خواهم گشود اما حالا تنها مي خواهم بنويسم ،از آغازبنويسم ونه از آغازي که خود چشم به عرصه گيتي گشودم ،بلکه از آغازي که تو رت به حقيقت شناختم ،حقيقتي که شايد خودت نيز هنوز با آن بيگانه باشي ولي زماني رسيده که تو ،شهين ،شهرزاد و شهلا و بالخصوص پدر مي بايست از آن آگاه باشند ،حقيقتي که مثل هجومي از سيل ملخ کشتزار وسيع زنديگيش را به باد داد ،حقيقتي که خودش را در ميان تار و پود هاي زندگي پنهان کرده بود ولي من آن را شکافتم و حتي حقيقت را از روي حقير خود ،خجل ساختم ،پس از ابتدا مي نويسم از خانه اي که شکوه و جلا و عظمتش نتوانست محبت بي شائبه اي را که زماني بر در و ديوارش دخيل زده شده بود را به نسيمي رهگذر نسپارد و صداي هلهله و خنده صاحبانش را روزگاري از در و پنجره هايش به بيرون مي پاشيد دست خوش حسرت زمانه و چشمان شور و بي حياي روزگار نکند ،خانه پدري آن روز ها نيز همچون امروز به همين شکل بود .باغ خانه هم چو بهشتي بود پر از گل هاي ياس واقاقي و درختان کاج و چنار که در فاصله هايي متناسب به موازات چينه باغ قد بر افراشته و عمارت خانه درست در مرکز باغ قرار داشت . با ايواني عريض که ستون هاي عمود رخام بر آن استوار بودند ،استخر باغ تابستان ها و اواخر بهار پر بود از آب زلال و بچه هاي خدمه اطراف آن به شيطنت و بازي مي پرداختند تعداد مستخدمين خانه نيز آن قدر زياد بود که حسابش از دست پدر هم خارج شده بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
در اين ميان زينت و غلام که زن و شوهر هستند از همه آن ها چابک تر و زرنگ تر بودند و اين بود که مادر بنا بر اقتضاي طبع شان مسوليت هاي بزرگ تر و مهم تر را به آن ها واگذار مي کرد،پدر نيز هم چون حالا مقام و رياست والايي چه در خانه و چه در اجتماع برخودار بود و آوازه و شهرتي عظيم داشت. صاحب چهار پارچه آبادي خوش آب و هوا بود.ولي مادر را از تمام متعلقاتش بيشتر دوست داشت.در اين حين اشتياق خاصي به هنر خطاطي و آواي پيانو داشت و خواهرانم جملگي و از همان کودکي مشق پيانو مي کردند که در آن زمان شهين دختر بزرگ خانواده 6 ساله ،شهلا 4 ساله و شهرزاد 2 ساله بود .پدر علاقه زيادي نيز به شکار داشت و هر هفته صبح هاي جمعه به همراه تنها برادرش(عمو وثوق) به جنگل و بيشه وحتي کوه و کوهستان براي شکار کبک و باز و خلاصه هر چه که به تيرشان آيد مي رفتند که البته اين شکار بيشتر برايشان جنبه تفنن داشت تا چيز ديگر ،عمو وثوق که سه سال از پدر کوچک تر بود از نظر خلق و خو و ظاهر شباهتي عجيب و نزديک به پدرداشت. او هشت سال تمام در پاريس طبابت خوانده بود وبا اين که هيچ گاه به طور رسمي به رشته خود نپرداخته بود ولي همه مردم شهرستان او را دکتر وثوق مي گفتند که البته به خوش خلقي و دلنشيني بين مردم نيز معروف شده بود و سهم او نيز از روزگار همسري مهربان و وفادار و بسيار آرام و متين به نام منصوره و پسري شش ماهه بود که منصور نام داشت و البته عمو وثوق از همان سال به دنيا آمدن منصور اعلان کرده بود که ديگر بچه دار نخواهد شد چرا که هم سن و سالش به اقتضاي ازدواج دير هنگامش اين اجازه را از او سلب کرده و هم خود شيوه تک فرزندي فرنگ را به لشکر کشي شرقي ها در داشتن اولاد ترجيح مي دهد. با اين حال پدر عاشق منصور بود و شايد هم عاشق پسر بچه بود چرا که خود نيز در حسرت داشتن يک پسر بچه که روزگاري جا پاي او گذاشته و وارث و جانشين خان بزرگ ،اتابک خان شود هر دو سال يک بار مادر بيچاره را به زحمت آبستني مي انداخت و تا زمان غير از فرزند دختر قسمتش نشده بود .از اين رو پدر باز هم تيري را در تاريکي در کرده بود ،شايد که هدف و مقصودش را نشان گيرد و مادر باز هم حامله بود ،ديگر همه به شکم باد کرده مادر و صورت ورم کرده اش عادت کرده بودند و عمو وثوق هميشه از اين موضوع به مضحکه ياد مي کرد ،حتي از اين که پدر علاقه خود را به صورت بارز در بين جمع بالخصوص خانواده خودش و دختر ها هويدا مي ساخت ،متالم و متاثر مي شد و با اين که منصور پسر خودش بود و برايش خيلي عزيز بود اما مناسب نمي دانست که پدر تا اين حد بين اولاد خودش و منصور فاصله باقي گذارد ،منصور آن روز ها عقده پدر بود ،رويا و مرحم دردش ،حکم منصور ،حکم ترياکي شده بود که هر از گاهي آن را پادزهردرد کهنه وحسرت عميق دل رنجور خود ميساخت ان گاه منصور را در اغوش ميکشيد او را ميبوسيد وبو ميکرد وبعد با
صبر وحوصله اي وافربعيدو متضاد با روحيه کسل وزود رنج خود،منصور را در اغوش گرفته و انقدراز خود ادا واصول در مي اورد تاخنده اش را ببيند وبا خنده منصور خود هزار بار جوان تر شود و مادر بيچاره ديگر طاقت ديدن اين قبيل صحنه ها از او سلب شده بود بنابراين به محض انکه پدر را مشغول عشق بازي با برادر زاده اش ميديد يا به سرافت ميافتاد ويا مغلطه اي ميکرد ويا اينکه به بهانه اي پدر ترک گفته وبغض کهنه اش را داخل چشمان سبزش خالي ميساخت،در اين بين خواهرانم نيز حتي بيشتر از مادر نسبت به شور وحال وعشق وعلاقه اي که پدر نسبت به منصور ابراز ميداشت از خود واکنش ابراز ميداشت و از خود نشان ميداد ند وگاهي نيز به جرات به پدر ميگفتند که او منصور را بيشتر از بچه هاي حودش دوست ميدارد وپدر سعي ميکرد با لبخندي تصنعي وپنهاني جمله ي کهنه و بيهوده ي (کدوم پدر سوخته اي اين حرف رو زده )انها مجاب کند ،اما دختر ها با تمام کودکي که داشتند عاقل تر از ان بودند که چشم دل خود کمتر از زبان پدر اعتماد کنند ،به قول مادر،دخترها در سا ل تنها يک بار وان هم موقع تحويل سال نو ،اغوش پدر ران لمس مي کردند وبوسه سرد تشريفاتي پدرشان را پذيرامي شدند از اين رو مادر سعي زيادي در جبران کمبود محبت ادراکي دخترها مي کرد، خودش بر موي ان ها شانه ميکشيد ، خودش انها را به حمام ميبرد وگاهي نيز با انها هم بازي مي شد وتا مي توانست سفارشانواع واقسام لباس هاي رنگي جديد ومحلي وفرنگي به خياط خانوادگي مان بلقيس ميداد وشب ها با قصه هاي شيرينش ان ها را با اغوش ارامومهربان خواب مي سپرد مادر ، زن صبور ولايقي بود نامش بهار بود وهم چو بهار زيبا وبا طراوت بود با اينکه سه شکم زاييده بود اما جوان تر وشاداب تر از دخترهاي دم بخت مي نمود پوستش به سپيدي برف وبهلطافت گل وچشماني به سبزي برگ هاي درخت بهارنارنج قد نسبتا کوتاه واندامي تپل وبي نهايت نمکين داشت وموهاي پرپشت خرمايي رنگش مثل ابشاري تا انتها ي کمرش اويزان بود پدر با انکه اظهار علاقه ي وافري به مادر داشت ولي خود مادر هميشه اظهار ميداشت که عشقي را که پدر به او داشته نسبت به عشقي که خود او از پدر در دل ميپروراند مصداق چشمه است به دريا مادر هميشه اش را در جستجوي زماني بود که با پدر گوشه اي ارام نشسته واز خودشان وطندگيشان صحبت کنند ولي اين فرصت هميشه از جانب پدر بر او دريغ گشته بود .
پدر زياد با مادر تنها نمي شد .او اکثر اوقاتش را به سرکشي از روستا ها يا در خانه ي خان ها وخان زاده هاي بزرگ واشرافي چون خود مي گذراند .در عوض پدرم عاشق دست پخت مادرم بود داشتن اشپز در خانمان قدغن بود چرا که طبع پدر فقط با دست پخت دلپذير مادر سازگار بود واين تنها نشان مطمئن وقاطعي بود که دل مادر را به اطمينان عشق پدر از خود روشن مي ساخت .با اينکه پدر تا هفت پشتش خان وخانزاده واز طبقه ي اشرافي ومرفه به حساب مي امدند اما مادر تنها دختر سيد جواد اخوند از ولايتي بود که پدر بزرگ من در زمان حياتش رياستش را بر عهده داشت سيد جواد مرد مومن و خداشناسي بود که از طلف کرم وپاکيش چنديدن ناعلاج وبيمار را شفا بخشيده بود وپدر بزرگ من که مردي خداشناس ومومن به حقي بود خود دست اين دوجوان يعني پدر ومادرم را در دست يکديگر گذاشت وخود سيد جواد صيغه ي عقد دايم را بين انها جاري ساخت .هر چند عزيز مادربزرگم از اين وصلت تا سر حد مرگ مشوش وناراحت بوده اما خود پدر بزرگم اين وصلت را يکي از بزرگترين افتخارات خانوادگي خود در اين چند ساله عنوان ميکند وشش ماه بعد از اين وصلت خود به دردي بي درمان دچار شده واز اين دنيا ميرود .پدر بزرگ مادريم سيد جواد نيز چهار سال بعد دار فاني را وداع مي گويد وخلاصه انکه براي چهارمين مرتبه باز هم مادر حامله شده بود دست وپايش ورم کرده بود مرتبا برنج خام ميخورد با بوي پوسته خشک انار سر مست واز بوي ادميزاد حالش به هم ميخورد به محض رسيدن خبر حاملگي مادر به عزيزي که حالا چهار سال مي شد به پاريس رفته وبا تنها دخترش وتنها عمه من عمه فرنگيس وخانواده ي ان ها زندگي ميکرد تلگرافي فوري به دست پدر رسيد که عزيز تا يک هفته ي ديگر به انجا عزيمت خواهد کرد ومادر با تعجب وافري از اين که اين بار را عزيز ان قدر نسبت به ابستن بودنش اظهار توجه کرده مقدمات ورود عزز را به سرعت محيا ميساخت تا اينکه يک هفته پس از ان عزيز به ايران بازگشت ويک راست از تهران به شهرستان خوش اي وهواي ما که در بيست کيلومتري استان اصفهان واقع مي شود روانه شد وخدا ميداند که ان روز يعني روز بازگشت عزيز از فرنگ به انجا بعد از چهار سال دوري چه سر صدايي در شهرستان به راه افتاده بود گويي که همه مردم در رقص وشادي بودند از طرفي گروه کر تشکيل داده بودند وساز و ميزدند از طرفي ديگر دسته دسته رقص محلي ميکردند .جمعيت برسرکوچه باغ طويلي که مزين به درخت هاي مرتفع چنار بود وخانه ما وعمو وثوق در انتهاي ان ودر مجاورت هم قرار داشت به اندازه ي يک دايره ي سيزده ،چهارده متري حلقه زده بودند کل ميکشيدند وبا حرير هاي رنگي که به دست داشتند رقص محلي ميکردند تا اين که درشکه ي حامل عزيز از راه رسيد جمعيت به سمت درشکه هجوم اوردند وخدمه خانه ي ما وعمو وثوق که حالا با هم متحدشده بودند به زحمت راه را براي ورود عزيز باز ميکردند اما به محض اينکه از عزيز از درشکه پياده شد يک باره همه ساکت شدند شايد که اشتباه ميديدند ولي نه خود عزيز بود صداي پچ پچ هاي مردم براي مدت کوتاه درفضا پيچيد وبعد از ان دوباره صداي ساز ودهل بالا گرفت عزيز با ناز وتنعمي وافر در حالي که دستش به کلاه حصيري لبه دار بود که برسر گذاشته وبا دست ديگرش کيف چرم سياه رنگي را به دست داشت ودامني کوتاه که البته تا پايين زانويش ميرسيد همراه با بلوزي سپيد ويقه انگيليسي که به تن داشت باعث حيرت جمع شده بود اخر انها در گذشته اي نه چندان دور وقبل از رفتن عزيز به پاريس اورا با چادر ساده وگل گلي سورمه اي يک نواختش ميشناختند تا به حال نه کسي موي رنگ زده بلوندش را ديده بود نه هيکلش...را ،بلافاصله بعد ازخروج عزيز از درشکه خانمي که لباس هاي مشابه به لباس هاي عزي به تن داشت تنها با اين تفاوت که هيکل لاغروچهره اي سياه وتيره والبته بد ترکيبي داشت از درشکه پايين امد وعزيز نگاه تحسين برانگيزش را به ان زن ناشناس انداخت وگفت: (از اين طرف بيا عزيزم )وبعد دست او را در دست گرفت وهمراه او از روي قالي متري قرمزي که تمام کوچه باغ را پوشانده بود برد به در خانه که رسيدند چهار گوسفند را سر بريدند وصداي صلوات همرا با دود اتش اسپند به هوا برخاست وزن بيچاره که از سر بريده گوسفند وحشت زده شده بود جيغ خفيفي کشيد وگفت : (اه خداي من طفلکي ها )سپس عزيز که تا چهار سال پيش ازان گاهي که با دست هاي خودش از پستان هاي گاو بزغاله هاي قصبه هاي اطراف شير دوشيده بود با دستمال سپيدي پره هاي بيني اش را فشرد وگفت: (اين رسم ورسومات هميشه مايه ي نکبته ) وبعد وارد باغ خانه شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
گذشته از پدر وعمو وثوق که خيلي پيش از ان در تهران به استقبال عزيز رفته بودند مادر ودخترها وزن عمو منصوره به همراه تک نوزادش که به اغوش کشيده بود همگي به صف در ابتداي باغ خانه به انتظار استقبال براي ورود عزيز ايستاده بودند عزيز که داخل شد نفر به نفر جلو رفتند براي دستبوس وخوش امد گويي عزيز به سردي گونه ي راست مادر را بوسيد ودر جواب بوسه خواهرها تنها دستي به سر هر کدام کشيد وگفت خدا را شکر همه شان به اتابک خان رفته اند )وبعد اغوش خود را براي زن عمو منصوره گستراند واو را صميمانه در اغوش گرفت وبوسيد وبعد منصور را از اغوش او گرفت وخوب براندازش کرد سپس با غروري اميخته با تکبرگفتخوشگل است ،اين يکي هم به پدرش رفته ) وان را به زن عمو منصوره پس داد وبعد عزيز با دست خود زن ناشناس را به جلو فراخواند وگفت \ايشون زري خانم هستند ،خواهر شوهر فرنگيس جان ، با خودم اوردمش ايران تا هوايي تازه کند )مادر به سرافت افتاد خيلي خوش امدي خانم ،قدمتان به روي چشم ))ودستش را ارم به کمر زري خانم گذاشت وجملگي راه عمارت خانه را درپيش گرفتند .در پشت سرشان نيز غلام با بستن در باغ به صداي هلهله مردم پايان بخشيد ،مردم به پاس زحمات ،امورات وبناهاي خيريه اي که به خيالشان عزيز براي شهرستان ومردم ساکنش کشيده بود از ساختن حمام ومسجد ومدرسه گرفته تا نذر ونيازهاي گاه وبي گاهي که هر سال به بهانه ي عاشوراي حسيني ويا هر رحلت ديگري که در پيش بود همه شهر وحتي قصبه هاي اطراف را سير ميکرد ،براي ورود عزيز جشن گرفته وپايکوبي ميکردند غافل از انکه باني تمام اين نذورات وخيرات خود پدر وعموي وثوق ميباشند که تنها به پاس عزت وحفظ حرمت وعظمت عزيز وحرمت خاک پدر بزرگ مرحوم همه وهمه اين مراسم ونذورات به نام واسم عزيز ختم ميشود .
عزيز در اين مدت کوتاه چهارسال چنان تحت تاثير فرهنگ وجو فرنگ وغرب قرار گرفته بود که هيچ کس نميتوانست باور کند که او به راستي همان عزيز چهار سال پيش از اين است قبل از سفرش به پاريس ،ان شب همه در خانه ي ما جمع بودند ودر سالن پذيراني حلقه وار به روي مبل هاي استيل انگيليسي نشسته بودند .اصولا در خانه ي ما بنا بر طبع وطبقه والبته فرهنگ ميهمانان از عده اي درسالن پذيرايي نشسته به اين مبل هاي کذايي وعده اي ديگر در پنجره وتکيه زده بر مخده هاي فرش نقش پذيرايي ميشد وعزيز که تا قبل از ان هميشه اظهار ميکرد که اين چهار پايه هاي بدترکيب که منظور مبلمان بود زحمت نشستن را تشديد وخلق ادميزاد تنگ ميکند ،حالا اظهار ميداشت که اصلا نميتواند روي زمين بنشيند اين بود که مادر در تالار پذيرايي را به روي ميهمانان گشوده بود وعزيز روي بزرگ ترين اين مبلمان نشسته وزري خانم را کنار دست خود نشانده بود ودائما از فرنگ ومردمش تعريف والبته تمجيد ميکرد درختم تک تک جملاتش نيز از زري خانم ميپرسيد (مگرنه زري جان ))وزري خانمي که سعي ميکرد خودش را باوحاهت ترين وباوقار ترين زن دنيا جلوه دهد با لحني ارام ،ملايم وسر به زير ميگفت (حق با عزيز خانم است ))ان شب مادر بيشتر وقتش را در مطبخ مشغول به اشپزي بود وبر خلاف تصورش که اين کار مورد عنايت مادرشوهرش قرار خواهد گرفت اما .....

اما عزيز چندين بار در جمع از غيبت او با طعنه وکنايه ياد کرده بود وبيچاره مادر که با شکم باد کرده وبدن متورمش ميبايست براي رضايت کسي زحمت به خود دهد که پيشاپيش دينش را ادا کرده وخلاصه انکه ان شب صحبت ها وتواصيف عزيز از ان بهشت گم شده تنها به کام خواهران کوچک وخردسال من بود که شيرين وجذاب ميامد ،عمو وثوق وپدر هر دو بارها براي سفر به فرنگ رفته بودند وحتي عمو وثوق که خود نيز چندين سال در ان جا زندگي کرده ودرس خوانده بود تمامي تعاريف در نظرش خسته کننده ،سطحي والبته نامحسوس مي امد ودر نظر پدر نيز پشيزي اهميت نداشت ولي از روي احترام با تبسيمي مصنوعي سخنان مادرش را دنبال ميکرد تا اينکه مادر به فريادشان رسيد وبا چهره خسته وعرق کرده اش در سالن حاضر شد واحترام از ميهمانانش خواست که همگي براي صرف شام به سالن غذاخوري بروند سالن غذا خوري نيز در انتهاي جنوبي سالن پذيرايي بود که با يک در چوبي تمام شيشه ي رنگي به داخل سالن پذيرايي بازميشد ودر ان يک ميز استيل شانزده نفره وجود داشت ودورتادور ان نيز با بشقاب هاي عتيقه ي کوبيده شده به ديوار وسرويس مرغي چيني داخل بوفه وچهار گلدان بسيار طويل وعريض مرغي چيني در چهار گوشه ي سالن تزئين شده بود که غير از اين سالن غذا خوري براي ميهمانان ديگر که عادت به اينگونه تشريفات ندارند وبهتر بگويم ميهمان هايي که در پنجدري ما از ان ها پذيرايي ميشديم سالن ديگري وجود داشت که طول ان بيشتر از عرضش بود به طوري که تنها جا براي سفره اي طويل در وسط ان ونشستن دورديف ميهمان درپشت وجلوي ان بود نيز وجود داشت که اين سالن چسبيده به ديوار پشت پنجدري بود که دوتا از همين درهاي پنجدري به داخل ان باز ميشد که به اقتضاي اشرافش به باغ خانه هميشه خنک بود ومعطر وبا گچبري هاي رنگي وايينه کاري هايي که به دوطرف ديوار وسقف ان جلوه گر بود ،شايد از زيباترين قسمت هاي عمارت بود اما حيف که عزيز ديگر به نشستن به روي زمينعادت نداشت وميبايست درحالي که پشت ميز نشسته ودستمال سفره را روي ران هاي خود مياندازد غذايش را صرف کند مادر خود اخرين نفري بود که پشت ميز در کنار دخترهايش جاي گرفت زن عمو منصوره که روبه روي او نشسته بود لبخندي زد وبا مهرباني گفت (خسته شدي بهار خانم ،دستتون درد نکنه ))ومادر زير لب به تعارف جواب داد(اختيار داريد ،ديگر هر کمي وکاستي که داشت به بزرگي خودتون ببخشيد ))در اين حين عزيز زير چشمي نگاهي به مادر انداخت (حالا ديگه چيکارکرده خسته شده باشد ؟وظيفشه ))مادر با شنيدن اين حرف ،بيشتر نگاه دلواپس خود را بخ پدر انداخت وپدر به او چشمکي زد ومادر از اين اشاره پدر به وجد اورد وحرف عزيز را نشنيده گرفت ،عمو وثوق که هميشه عادت داشت قبل وبعد از غذا که يک ليوان پر اب بنوشد ليوانش را اب کرد وگفت (زن داداش سنگ تموم گذاشتن ،مرغ وخوراک بوقلمون ،خورشت ماست وقورمه سبزي وميگو و..تنوع غذا هاي اينقدر زياده ،ماشاالله که من يکي از انتخاب عاجز موندم ))وهمه با لبخندي کم رنگ حرفش را تاييد کردند وعزيز که اين تعاريف هم چون نيشتري برقلب حاسدش فرورفته بود با غيظ فراوان گفت(خوبه ،خوبه،اين غذا هرچه که است ونيست از جهت شمارش نيست شما بهتره که مشغول شويد ))وچشم غره اي هم به عمو وثوق رفت وعمو وثوق با شيطنت دستانش را به علامت تسليم بالا برد وگفت (ولي حتي شمارش اش هم خالي از لطف نيست))در اين ميان زري خانم دستي به موهاي کناره ي شقيقه اش کشيد وگفت (طوري حرف ميزنيد مثل انکه خود بهار خانم زحمت اين غذا را کشيده اند؟))وپدر با لحني مغرورانه وخيلي محکم گفت(البته ))وزري که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت (واقعا !! مگرنه شما درميان خدمه اشپز نداريد !؟))پدر لبخندي متکبرانه زد وگفت (خانم من انقدر که کدبانو است که من حيفم مياد که حتي بهترين اشپز فرانسه را استخدام کنم ))ومادز گونه هايش از خجالت رنگ باخت زري خانم تکه اي از گوشت بوقلمون داخل بشقاب را همان موقع در دهانش گذاشت وخيلي زود سرش را به علامت تاييد تکان داد عزيز که از شدت حرص اشتهايش کور شده بود همان طور که با جلوي داخل بشقابش بازي ميکرد خطاب به پدر گفت (اين بهار خانم شما همه هنري دارن جز اينکه ...))عمو وثوق ادامه پرسش عزيز را در زير پرسش خود پنهان ساخت ((هنر اين که ؟))وعزيز با لحني غضب الود بيان داشت (هنر اينکه پسر کاکل زري واسه پسر من بياره ))پدر با دلخوري جواب داد(قسمت ادميزاد چه دخلي به هنرش دارد ؟))عزيز خنده اي به مسخره کرد وگفت (خداوند به هر کس به اندازه ي جربوزه ولياقتش ميدهد ))
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
شرمنده دوستان علامت" " به اشتباه تایپ شده و منظور " : ( " است.
بازم معذرت میخوام
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 2

پدر براي انکه مغلطه کرده باشد خنديد وگفت (باشه عزيز دستت در نکنه حالا ديگه ما به درگاه خداوند بي لياقت شديم ؟))که عزيز به صرافت افتاد: (( اي بابا تو چرا به خودت ميگيري ،من طرف صحبتم بهار است))مادر بغض بيخ گلويش را فشرد يک ليوان اب را به زحمت خورد وخنده ي تصنعيش سعي داشت کع خود را خونسرز جلوه دهد ، اما لرزش دستانش جکايت قصه ي ديگر داشت . ((زن عمو منصوره که حال مادر را ميديد براي انکه غائله را ختم کرده باشد گفت :از قديم گفتن بچه پسر يا دختر چه فرق به حال مادر ))ولي عزيز دست بردار نبود (اتفاقا منصوره جان خيلي هم به حال مادر توفير دارد ،پسر بيچاره ي من چه گناهي کرده که بعد از يک عمرکسب اعتبار ثروت وشهرت نبايس يک وارث يک جانشين ويا يک نشان از خودش داشته باشد وگرنه مادر که برايش بهتر هم ميشه سهم الارث بيشتري به خودش ميرسه ))زن عمو منصوره نگاه دلواپس خود را دزدکي به مادرانداخت وگفت (اي بابا ،فرمايشات ميفرماييد عزيز خانم ديگه اين روزها پدر ومادر ها هر چه دارند وندارند براي بچه هاشون ميخوان ،کي مال اين دنيا رو با خودش اون دنيا برده هرکي داره تا خودش زنده است استفاده شو ميبره وقتي دور از جان جمع مرحوم شد ...))که عزيز مثل شير درنده وگرسنه حرف اورا بريد وبا لحني مسخره وتوهين اميز گفت (اي کاش که ميراث پسرم را اين دخترهاي طفلک ميخوردند ،غافل از اينکه همه اش ميرود در حلق داماد ها ،يعني پسر مردم ))پدر خسته از اين بحث هاي بي فايده خنده اي به مضحکه کرد وگفت (انگار نه انگار که من هم سر اين سفره نشسته ام مرا کشتند ودفنمم کردند وارث وميراثم را هم تقسيم کردند ،رفت ))وبا اين صحبت پدر همه به جز مادر که هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد ، از ناچاري به شهلاي بيچاره تشر زد (تو باز هم دست ورو نشسته پشت سفره نشسته اي ؟)) وبعد دست شهلا را گرفت وسالن را ترک گفت ، عزيز خوشحال از غم مادر لبخندي موزيانه زد وگفت (چوب رو که برداري گربه دزده فرار ميکنه ))پدر خودش را به نشنيدن زد وبراي اينکه همه چيز را عادي جلوه دهد گفت (اين شهلا هميشه از اب فراريه))عزيز به سرعت جواب داد (دختر پا تو کفش ننه اش ميزاره ))پدر که ديگربا اين حرف عزيز از کوره در رفته بود با عصبانيت خطاب به عزيز گفت (عزيز تو را به خدا بس کن ،مگه اين بهار بيچاره چه هيزم تري به شما فروخته غير از اينکه با اين حالش چند ساعته داره سر پا اشپزي ميکنه !!!))عمو وثوق هم به دنبال حمايت پدر ابراز داشت (اخه عزيز جان خوبيت نداره اين بهار خانم خيلي زن خوبيه خيلي زحمتکشه ))وبعد نوبت به زن عمو منصوره رسيد (اره واالله ،اصلا اين حرفا سر سفره ي غذا خوبيت نداره عزيز نفس محکمش را از بيني اش بيرون داد وچشمانش را به شهين تيز کرد وگفت ( تو چي شهين ؟))وبعد به شهرزاد توپيد که (تو چطور ؟شماها حرفي حديثي فرمايشي نصيحتي نداريد ،تعارف نکنيد ،امري ، نهي هر چه باشد رو کنيد ، مثل اينکه اينجا فقط من کافر الله شدم ،اره ؟))... اون دختره پاپتي تازه به دوران رسيده از خير سر من از خودمن هم عزيز تر شده اره ؟))با اين صحبت عزيز همگي ساکت شدند وبي سر صدا مشغول غذا خوردن شدند ومادربعد از مدتي نه چندان کوتاه با چشم هاي قرمزي که حاکي از گريه ي مخفيانه اش بود با شهين بر سر سفره حاضر شدند ومثل ديگران ساکت وبي اشتها به غذا خوردن بسنده کردند .
ان شب بعد از صرف شام وبعد از شام عزيز براي خواب به يکي از اتاق هاي بالا که از قبل برايش تدارک ديده بودند رفت وزري خانم نيز که ورودش براي همه غير منتظره بود وبه ناچار با عزيز هم خواب شدند وان شب مادر غصه دار بود چرا که نهايت سعي وتلاش خود را کرده بود تا مادر شوهرش را از خود راضي نگه دارد وشايد هم دلش را به دست بياورد اما همه ي تلاشش بي حاصل مانده بود . اشک هاي ريز شفافش به سرعت وبي اختيار از گوشه چشمش فرو مي افتادند .پدر که داخل اتاق شد او گريه اش فزوني گرفت درست مثل کودکي که مي خواهد با گريه اش بر اطرافيانش تاثير بگذارد وان ها را بسوي خود بخواند پدر کنار مادر لبه ي تخت نشست چانه ي اورا بالا گرفت ومدتي را به چهره ي زيباي او که حالا در هواي نيمه تاريک اتاق اين زيبايي برايش تشديد ميشد خيره ماند وگفت (ميدوني بهار جان وقتي گريه مي کني خيلي خوشکل تر ميشي ؟ اگر دلم براي اين اشک ها اين چشم هاي قشنگت نميسوخت ازت ميخواستم تا صبح گريه کني ومن هم به تماشا بنشينم )) مادر بر دست پدر بوسه اي زد ((دلم پره ،اتابک خان )) پدر خرمن موهاي خرماييش را نوازش کرد وسر اورا بوسيد اما مادر غصه دارتر وخسته تر از ان بود عشوه هاي شيرينش را براي پدر هويدا سازد پدر در گوش مادر نجوا کرد: ((تورا به خدا تحمل کن عزيز چند صبايي مهمان ماست واز دست من که ناراحت که نيستي ؟)) مادر با سکسکه گفت (خدا نکنه ))پدر لبخندي زد وبروي تخت غلطيد چشم به سقف دوخت وگفت (گفتم که گريه ات را تمام کن ))مادر در حالي که سعي ميکرد قبل از پايان دادن به اشک هايش سکسکه هايش را بخورد با لحني سوزناک گفت (چرا اين عزيز خانم اينقدر به من سر کوفت ميزنند؟من که تمام تلاشم را کردم که ايشون راضي باشند )) راستش نميدانم از وقتي که رفته فرنگ اخلاقش بدتر هم شده ،خودت که ميبيني حتي طرز راه رفتن ولباس پوشيدنش با قبل کلي توفير دارد اما تو احترامش کن حرمت امامزاده با متولي است
مادر با دستش اشک هاي روي گونه اش را محو ساخت وگفت (نکنه شما هم مثل عزيز از اينکه تا بحال بارم پسر نبوده مشوشيد ؟))پدر غلتي ديگر به روي تخت زد وگفت (ا ي بابا زن راضي مرد راضي گور باباي ناراضي ))مادربا اين جمله ي پدر به وجد امد ودانست که دراين مورد اشتباه فکر ميکرده او نيز به روي تخت دراز کشيد ،همانطور که به پدر که حالا چشمانش را مينگرسيت گفت (اتابک خان ؟))
-بله؟
-اگر بازهم بارم دختر بود چي؟باز هم راضي هستيد ؟
پدر باکلافگي گفت (باز هم مثل دختر هاي چهارده ساله بهانه گير شدي برو چراغ را خاموش کن خودت که ميدوني امشب را خيلي خسته ام))ومادر هنوز از شيريني جواب گذشته ي پدر فارغ نشده از طفره ي پدر در جواب دوم خودش به واهمه افتاد ناچارا به سختي از جايش بلند شد چراغ را خاموش کرد مادر عاشق سياهي اميخته به سکوت شب ها بود ولي ان شب را تا به صبح از فکر وخيال نخوابيد. اما هر چه بيشتر فکر ميکرد بيشتر کلافه وسرگردان مي شد.در ان ميان افکاري کودکانه وغير واقعي نيز با خود کرد که خودش به افکارش در دلش مي خنديد اما بعد خود انديشيد شايد اگر زماني چاره اي جز اين نبود بايد با همين افکار به دغدغه هايم پايان ببخشم .عزيز هر روز را بهانه جو تر از ديروزش مي شد کنايه هايش پايان نداشت بخصوص اين که دوباره به مادر رسيده بود وداغ دلش تازه شده بود مادر به تازگي نه ماهه شده بود هر چه بيشتر از زمان حاملگيش مي گذشت دلش اشوب تر مي شد شب ها را تابه صبح از فکر وخيال چشم بر هم نمي گذاشت ووقتي چشمانش گرم مي شدندصبح هاي خيلي زودشده بود که ديگر از ترس عزيز جرات خوابيدن نداشت چرا که اگر از راه مي رسيد واو را در رختخواب مي ديد او را تنبل وتن پرور خطاب مي کرد وبه پدر مي گفت (اين قدر که بي حال شده حتما بارش دختراست))واتش به جان مادر مي کشيد هنوز يک هفته از ورود مادر به اخرين ماه ابستني اش نگذشته بود که قابله اي را به خانه اوردند ويکي از اتاق خواب هاي خانه که خيلي وقت بود متروک شده بود به دستور پدر براي اقامت اين قابله به تازگي از شوهرش جدا شده بود وجايي نداشت وبه گفته ي مردم در مسجد مي خوابيده وچون مادر در زايمان گذشته اش هفت روز زودتر فارغ شده بود پدر اين ار را برحسب احتياط قابله را خيلي زودتر خبر کرده بود قابله زن مهربان وساده اي به نظر مي رسيد لاغر اندام بود وقد متوسطي داشت ،ترک زاده بو وفارسي سخن .......

بيست و هفت ساله که پوستي بسيار سفيد ،بيني کوچک و چشم و ابرويي مشکي داشت اما صورتش بيش از حد لاغر بود و وسط فرق سرش به اندازه يک سکه يک قراني خالي بود،اسمش منيژه بود و مي گويند بعد از اين که براي شوهرش بچه اورده شوهرش او را طلاق داده او نيز بچه را به هووي نازاي خود سپرده و خود چند روزي است که در مسجد مي خوابد ،از ابتدا نيز قرار بر اين بوده که هووي اين قابله مادر باشد اما خود ان زن اظهار داشته که از طرفي دستش به بچه بند است و از طرفي ديگر دست و پنجه منيژه را بيشتر از خود قبول دارد. اين بود که او را به خانه اوردند بودند و اتاق نسبتا مجهز و مرتبي را برايش ترتيب دادند که کلي از اين بابت خرسند شده بوده و مادر او را يک نظر ديده و پسندش کرده بود . سه روز بعد از امدن قابله به خانه مادر همان طور که دست به پهلو در حال قدم زدن در خانه است و امورات خانه را از نظر مي گذراند از لاي يکي از درها پنجدري چشمش به عزيز مي افتد که يک دستش را زير سرش گذاشته پاهايش را دراز کرده و با پدر که جلوي او چهار زانو نشسته گرم صحبت است . خوب که دقيق مي شود صداي مضطرب پدر را مي شنود که خطاب به عزيز مي گويد :"تو را به خدا قصاص قبل از جنايت نکنيد."اين است که بي اختيار گوش هايش تيز مي شود و حس کمرنگ کنجکاوي اش اين بار بيش از پيشش پر رنگ و تحريک مي شود ،بعد يک حس دروني به او ندا مي دهد که موضوع بحث شوهر و مادر شوهرش خود او ست .خودش را بيشتر به در نزديک مي کند و در حالي که گوشش را به در مي چسباند از لاي نيمه باز در نگاهش را به دا خل تيز و باريک مي کند و باز هم صداي مضطرب پدر را مي شنود :"عزيز جان قبول کن که بهار کدبانو ؟"و بعد خنده مسخره عزيز"کدبانو؟نکنه به خاطر دست پخت مزخرفش مي گي .با ان غذاهايي که مي پزه درست مثل اب دهن مرده مي مونه پدر سرفه اي مي کند و مي گويد :"اي بابا !"و عزيز با اتکا به نفس وافري ادامه مي دهد :"چيز خورت کرده بيچاره!"
- چيز خور... بس کن عزيز ،گناه داره ،اصلا مشکل شما با بهار چيه ؟
- يعني مي خواي بگي خودت هم مشکلي با اين ايکبيري نداري؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
- اگر منظورتان بچه پسر است ،که مي بينيد هنوز فارغ نشده ،که شما داريد قصاص قبل از جنايتش مي کنيد.
عزيز خنده اي مضحکانه کرده و ادامه مي دهد:
- اتابک خان تو بگو نه مي گم .....،چقدر ساده اي پسر،تو ديگه مثل پدر خدا بيامرزت اين قدر ساده لوح نباش ،فقط که نبايد بازو قوي کني ،فکرت هم بايد قوي باشد ،اين دختره تا به حال سه شکم دختر زاييده ،اگر نديدي اين دفعه هم بارش دختر بود تف بنداز تو روي من
- عزيز جان ،من غلط بکنم کمتر از گل به شما بگم ولي
- ولي چه؟....
ئ پدر با اکراه فراوان :"ولي شما مطمئنيد؟"
- معلومه که مطمئنم.
وبعد از مدتي که هر دو در سکوت با خود مي انديشيند عزيز ادامه مي دهد:
- تا کي مي خواهي با برادر زاده ات عشق بازي کني ،هان؟خودت پسر نمي خواهي ؟يکي که عصاي دستت بشه ،حافظ اعتبار و شهرت و مال ومنالت ،اميد زندگيت ،دختر ها که دير يا زود شوهر مي کنند و مي روند ،آن وقت علي مي مونه و حوضش ، تازه اگه تعداد دختر هات چهار تا نشه ،ببينم مي خواهي هر چه داري بزاري واسه چهار تا دوماد گردن کلفت که برات بخورند و به گور بابات بخندند؟
و بعد تن صدايش را کمي پايين آورد و گفت :
- باز هم مي گم .اين زريه خوب دختريه ، خواهر همان داماد لايقي است که خودم براي خواهرت لقمه گرفتم دختر مرحوم بشيرالدوله ،خان خان ها ،همين الانم که اسمش مي ياد کمر ها خم مي شه و زبون ها بسته از وقتي هم که فرنگيس با رضا عروسي کرد و رفت فرنگ ،زري رو هم با خودش برد، که اين جا تنها نباشه ،دختر خوبو نجيبيه ،براي همين هم با خودم آوردمش تا تو هم پسندش کني و خيال خودم و خودت را راحت کني ،هر چند خودش هنوز چيزي نمي داند اما اين قدر دختر مهربان و سر به زير سايه که مطمئنم روي حرف من حرف نخواهد زد.
و پدر با ترديد مي پرسد:"خوب اگر اين قدر که شما تعريفش را مي کنيد خوب است ،چرا شوهر نکرده مثل اين که بيست و دو سال هم دارد."
و بعد خوشحال از آن که پسرش را تا حدي با خود هم سخن و هم راي ساخته بلند شده و از هيجان سر جاي خودش زنو مي زند و مي گويد :
- خوب دلش نمي خواسته شوهر فرنگي بکنه حرفش هم اين است که من دلم يه مردايروني مي خواد ،نامرد ايروني به غيرتش و نازن ايروني هم به غيرت مردش و تازه اين که پاريس که مثل اين جا نيست ،پاشن برن خواستگاري بله بگيرن اون جا تا پسر با دختره راه رابطه نا مشروع باز نکنه و خلاصه هزار تا چيز ديگه که زير بار نمي ره ازدواج کنه و خوشا به حال من وخودت که اين زريه ،اهل اين حرف ها نيست ،از همين جا بفهم که چقدر نجيبه ،لقمه خود من و توئه ،به سال نکشيده واست يه پسر کاکل زري مي ياره که آب از لب و لوچه ات راه بيفته اين بهار را که مي بيني باغ تفرج است و بس ،ميوه نمي دهد به کس ، بي خود بهش نه دل ببند و نه به پسر دار شدن خودت اميد وار باش منو که مي بيني آرد هامو ريختم و الکم اويختم اما چه کنم که دلم براي تو شور مي زنه ،خيلي به خاطر تو مشوشم.
- گيريم که حرف ها ي شما هم درست و هم شدني ،ان وقت با بهار چه کنم؟خيلي زود رنجه ؟جوونيشو به پام گذاشته آخه بعد از يک عمر زندگي چي به من مي گه ؟
و عزيز از اين صحبت پدر خشمگين شده و با صدايي بلند تر از گذشته اش جواب مي دهد :"مثلا چي مي خواد بگه ،خيلي هم دلش بخواد که از خونه بيرونش نمي کنيم ،تازه يه خانوم مي اري که حداقل آداب و رسوم زندگي و تربيت کردن بچه را ازش ياد بگير ،دختره پاپتي يادش رفته چطور بي جهاز آوردمش خونه پسرم، کنيزيتم مي کرد از سرش زياد بوود ،اگر خواست حرفي بزنه خودم...
که پدر با کلافگي حرف عزيز را بريده و مي گويد :"حالا که فعلا فارغ نشده ،تا بعد هم خدا بزرگه "و عزيز با تمسخر جواب مي دهد:"تخم مرغ کردن و به ديوار زدن تو همان و اهن سرد کوبيدن هم همانا ،با من رو راست باش ،بي خود اين همه راه را نکوبيدم تا اين جا امدم تا اگر اين زن اجاق کور شما باز هم بارش دختر بود دست اين دختره را بذارم توي دستتو برم ،ديگه همم حوصله طفره رفتن و مردد بودن تو را ندارم ،يک کلام ختم کلام قبول مي کني يا نه ؟
پدر مدت کوتاهي را در سکوت غرق شده و سپس جواب مي دهد :"
اگر بهار طبق فرمايش شما باز هم بارش دختر بود ،باشه من حرفي ندارم "عزيز لبخندي شيطاني به روي لبانش نقش مي بندد و با لحن چاپلوسي مي پرسد :"بگو به ارواح خاک پدرم "پدر عزيز را خيلي محکم بيان مي کند و همان دم رنگ از رخسار مادر پريده و همان جا تکيه به در به روي زمين سر خورده و نقش زمين مي شود ،پدر عزيز هردو شتاب زده به جانبش مي شتابند و پدر همان طور که بالاي سرش ايستاده او را صدا مي زند "بهار ؟بهار؟"و مادر به آرامي چشمان خود را به روي آنها مي گشايد که حالا بالاي سر او ايستاده و يکي با خشم و غضب و ديگري غرق در شرم و اضطراب به او چشم دو خته اند . پدر فرياد زنان زينت را صدا مي کند و زينت به محض ديدن مادر بر سر خود مي کوبيده و در حالي که خود به يکي از کلفت ها دستور مي دهد آب قند و عرق بيد مشک برايش بياورند زير سر مادر را گرفته و کمک مي کند تا سر جايش بنيشيند و پدر همان جا کنار مادر زانو زده و در حالي که از شدت شرم دستانش خيس عرق شده ، دست به مو هاي مادر کشيده و سعي در تسلي خاطرش را دارد ."بهار جان ،حالت خوبه ؟عزيز قري به خودش مي دهد و مي گويد :"اداشه اتابک خان هر چند با همين ادا و اصول ها بوده بند دستور پاره کرده "پدر خود آب قند را از زينت گرفته و به مادر مي خوراند ،مادر که شربت را تا انتها مي خورد کمي حالش بهتر مي شود و تازه يادش مي ايد چه بلايي بر سرش امده و ان وقت اشک است که از چشمانش سرازير مي شود و عزيز با بدجنسي هر چه تمام تر دستانش را به کمر مي زند و رو به مادر تشر مي زند :"خوبه ،خوبه ،خودتو جمع کن "و مادر که از اين تشر عزيز طالقتش سلب مي شود با ناله مي گويد :"شما از جان ما چي مي خواهيد ،چرا نمي گذاريد راحت زندگي بکنيم ؟"با شنيدن اين سخن بسيار غير منتظره از جانب مادر،عزيز رنگش مثل گچ سپيد شده و در حالي که پرده هاي بيني اش از شدت خشم مي لرزد بر سر مادر فرياد مي زند:"دستم درد نکنه !گل بود به چمن نيز آراسته شد ،حالا ديگه تو روي من واي ميستي؟"و بعد رو به پدر کرد و با خشم مي گويد :"بفرما تحويل بگير اينم از خانم با وقار و با کمال شما ،خبر نداري مار تو استينت پرورش مي دادي "و مادر در حالي که سعي مي کند به زحمت از جاي خود بلند شود مي گويد :"قصد جسارت نداشتم ولي تمام صحبت هاي شما را شنيدم "و رويش را از پدر بر مي گرداند
،عزيز که حالا دستانش را از شدت حرص و خشم مشت کرده فرياد مي زند :"خوب غلطي کردي که شنيدي ،خيلي روت زياده ،خيلي دم در آوردي ،دختر سيد جواد غوره نشده واسه من مويز شده ،اي کاش دستم مي شکست و هيچ وقت تو رو بي مال و جهاز نمي آوردم تو اين خونه دلم خوش بود که جهازش نجابتشه ،نگو اين دختره حيا رو خورده آبرو رو قي کرده ،نگو که براي پسرم زن که نگرفتم هيچ ،تف سر بالا انداختم ،پدر که ديگر طاقت ديدن تشر هاي عزيز به مادر که در حال رنگ به رنگ شدن بود را نداشت بر سر خود عزيز تشر زد :"بس کن شما هم عزيز ،نمي بيني بارداره ؟"عزيز که از جانب داري پدر از مادر حسابي از کوره در رفته بود رنگش مثل تربچه قرمز شد و گفت :"به خاطر اين نکبت اجاق کور سر من داد مي زني ؟جفت پاهام قلم بشه اگه ديگه پا تو اين خونه بزارم و بعد خودش را از پنج دري بيرون انداخت و هوار زد زري؟زري؟بيا بايد بريم"و بعد از مدت کوتاهي زري شتاب زده و شگفت زده حاضر شد عزيز دست او را محکم گرفت و در حالي که او را با خود به بيرون از خانه مي برد زير لب فحش و لعنت بود که نثار مادر مي ساخت مادر که خشم و التهاب عزيز را مي ديد به دنبالش دويد گوشه دامنش را گرفت و همان جا رو زمين نشست:"تو را به ارواح خاک شوهرتان نرويد من غلط کردم قصد جسارت نداشتم "عزيز دامن خود را از چنگ مادر بيرون کشيد:"خفه شو ،دهانت را آب بکش ،توبه گرگ مرگ است "و با زري خانم به راه خود ادامه داد.مادر هم همان جا مثل انار ترکيد و شروع کرد به گريستن و خود را در درگاه وجدانش محاکمه کردن که چرا شيطان در جلدش رخنه کرده و چنين گستاخانه با عزيز بحث کرده چرا که عزيز زن با نفوذ و مقتدري بود و او با اين کار تنها گره اش را کور کرده بود وبس.زينب که از گريه مادر خود نيز به گريه افتاده بود زير بغل مادر را گرفت و او را به اتاقش برد ،پدر به محض ورود مادر از اتاق خارج شد و در را محکم به رويش بست و مادر هم دانست که خود پدر نيز از او شاکي و عصباني است .تنها کاري که مي توانست بکند اين بود که از زينت که سواد قراني داشت بخواهد که سوره ايت الکرسي را تلاوت کند شايد که دل آشوب زده اش ارام بگيرد اما مادر ان روز تا به شبش ارام نگرفت تا اينکه راس ساعت 9 همان شب درد زايمان بر او فايق امد .پدر براي انکه دل عزيز را بدست اورد يکي دو ساعتي مي شد که همراه دختر ها به خانه عمو وثوق رفته بود در اين حين قابله هم غيبش زده بود و زينت ديگر خدمه در به در به دنالش خانه را جستجو مي کردند ولي خبري از او نبود .به ناچار يک خشت اب جوش ،حوله و دستمال و قيچي را در اتاق گذاشتند و در جواب مادر که از درد به خود مي پيچيد و فرياد مي زد قابله را خبر کنيد ناچارا ساکت و مبهوت باقي ماندند تا اينکه يکي از زن هاي خدمه فرياد براورد که :"پيدايش شد ،پيدايش شد "با اين خبر همه شادمان شدند .قابله که از درد زود رسش مادر حيرت زده شده بود اصلا امادگي قبليش را نداشت دست پاچه همه را از اتاق خارج کرد حتي در را پشت سرش قفل کرد و بعد در دهان مادر پارچه تميزي گذاشت و دست به کار شد مادر که اين بار درد زايمانش از دفعات گذشته اش به کرات افزايش پيدا کرده بود از درد زياد ملافه را چنگ مي زد و صورتش پر شده بود از ذرات پراکنده عرق اما قابله زرنگ تر از ان بود که ميدان را خالي کند و بالاخره بعد از مدتي نچندان طولاني ببچه را از شکم مادر خارج کرد و بر پشتش کوبيد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
.صدا ي گريه بچه که بالا رفت صداي صلوات منتظرين پشت در و در پس ان هلهله و شاديشان نيز به هوا بلند شد و قابله در جواب انها که دستگيره در را فشار مي دادند و مي خواستند هر چه زود تر وارد اتاق شوند فرياد زد :"مادر و بچه هردو خدا را شکر سالمند ؛من هم تا بچه را نشويم در را به روي کسي باز نمي کنم "مادر که از شدت درد و خستگي از حال رفته بود به زحمت چشمانش را باز کرد و از قابله که پشت به او در حال شستن بچه بود با اکراه و وحشت هر چه تمام تر پرسيد :"دختره؟"و قابله مدتي را مردد در سکوت خاموش ماند آنگاه حوله را به دور بچه کشيد و گفت بله .با شنيدن اين جواب مادر چشمانش را بست ،دختر بودن نوزادش همانا و تقسيم عشق با هوويي تازه همانا حالا ديگر بايد خودش را براي رقيب جديدش اماده کند و اتابک مرد امال و زندگي و ارزو هايش را که يک تار مويش را با دنيايي جلا و ثروت معاوضه نمي کرد با گماشته عزيز به تقسيم بنشيند .و همان طور که از شدت درد ناي گريستن نيز نداشت نفسش به شماره افتاد قابله سينه مادر را از زير پيرهنش خارج ساخت و بچه را به اغوش مادر سپرد تا شيرش دهد ولي بچه تنها مي گريست و سينه به دهان نمي گرفت مادر سرش را به علامت تاسف تکان داد قابله سينه لاغر خودش را از لاي درز پيراهنش خارج ساخت و در دهان بچه گذاشت و نوزاد اين بار سيينه قابله را گرفت و خاموش ماند و مادر در حاليکه از غصه فراوان فرصت انديشيدن نداشت تنها يک کلمه گفت :"تو ...و .."از اتمام جمله اش عاجز ماند قابله بر پيشاني بچه بوسه اي زد و گفت بچه خودم 10 روزش بود که از من گرفتنش حالا بايد 22 روزه باشد اما فکر نمي کنم به خوشکلي نوزاد شما باشد"مادر اهي کشيد و گفت "چه فايده"صداي اعتراض منتظرين پشت در مادر را بيش از پيش کلافه مي کرد اين بود که قابله باز هم فرياد براورد :"صبر کنيد تا بچه شيرش را بخورد"تا اين اينکه ضربه هايي محکم به در فرو امد و صداي محکمو بلند پدر :"در را باز کنيد مي خواهم بچه را ببينم "قابله صداي پدر ار که شنيد مانده بود از ترس خودش را خيس کند . بچه را از سينه ي نيمه گرسنه جدا کرد و گفت :"خاک بر سرم نمي دانستم جناب اتابک خان پشت در هستند "و خواست که از اتاق خارج شود که مادر وحشت زده صدايش زد :"منيژه ؟"رويش را به جانب مادر با ز گرداند و گفت :"جانم خانم ؟"مادر وحشت زده سينه ريزي را که قبل از زايمان از گردن باز کرده بود از زير بالش در اورد و به طرفش دراز کرد ،چشمان قابله از تعجب گرد ماند :"اين همه چشم روشني ؟"و مادر بدون هيچ توضيحي گفت :"فقط برو بگو بچه من پسر بوده "قابله متعجبانه در جايش خشکش زد ،مادر با صدايي لرزان و بغض الود گفت :"تو را به خدا برو ،بگو،اگه بفهمن دختره سرم هوو مي اورند.،تو برو بگو من بعد از اين که مادر شوهرم به فرنگ برگشت همه چيز را به خان مي گم و خودم گناهش را به گردن مي گيرم "قابله باز هم مردد ايستاده بود ،مادر دوباره عجز هر چه تمام تر ملتمسانه گفت:"برو ديگه ،هر چه بخواي بهت ميدم ،برو "قابله سينه ريز را با ترديد هر چه تمام تر از دست مادر گرفت و در پستان بندش گذاشت و يک کلام گفت :"باشد"و خواست از اتاق خارج شود که مادر وحشت زده پرسيد:"همين طوري مي بريش ؟"قابله خنده اي مرموز زد و گفت :"هواسم هست"در اتاق را گشود و رو به جماعتي که از خدمه گرفته تا عمو وثوق و زن عمو منصوره و پدر به انتظار ايستاده بودند با صدايي لرزان اما طبيعي و محکم گفت :"مبارک باشد بچه پسر است و سالم"و او را به دست پدرش سپرد اين بود که صداي کل زن هاي خدمه به هوا رفت و اشک شوق در چشمان پدر حلقه بست و زن عمو منصوره در حالي که اسپندي را که دود کرده بود بالاي سر پدر و بچه مي چرخاند و از خوشحالي گريسته و براي تشکر از لطف خدا صلوات ختم مي کرد !

پدر دست مادر را گرفته بود وکنارش بر روي تخت دراز کشيده بود اما چشمان مضطرب ما در او را نيز مضطرب مي ساخت (بهار خانم خوشحال نيستي ؟))
-چرا خيلي .
-پس اين اشک ها براي چيه ؟
مادر با دستمال سفيدش چشمان قرمزش را پاک کردوگفت :
-اشک شوق.
پدر لبخندي از روي رضايت زد وگفت (ماشاالله مثل قالي کرمان هرچه بيشتر ازت ميگذره قشنگ تروجوون تر ميشي !))
مادر به زحمت خنديد ،حالا ديگر عذاب وجدانش در پس دروغ بزرگي که گفته بود جملات شيرين پدر را به طبعش حتي تلخ نيز ساخته بود پدر دستش را داخل موهاي مادر کرد وپيشاني اش را بوسيد وگفت (مي دانستم که براي من پسر ميزايي،خوب عاقبت به خيرم کردي))
مادر با بي حالي پرسيد (حالا ديگر قصد نداري هوو سرم بياري؟))
پدر با صدايي بلند خنديد وگفت (مثل اينکه بلد نيستي بهتر از اين برايم ناز کني؟))مادر لبخندي کم رنگ بر روي لبانش نقش بست وبا ترديد پرسيد (حالا از من راضي شديد ؟))پدر زير لب گفت (از اولش هم بودم .))
-اما عزيز چه ؟هنوز هم حتما از من شاکين ؟
پدر غلتي زد گفت(مهم نيست ،مرور زمان همه چيز را رام ميکند ))وبعد در حالي که برق در چشمانش ميجهيد گفت(دلم ميخواهد اسم پسرمان را شاهين بگذاريم ))مادر با ترديد تکرار کرد ((شاهين؟ ))
-اشکالي داد،مادر کمي فکر کرد ودستپاچه جواب داد:سلطان چطوره ؟
پدر سرش را به علامت نفي تکان داد ومادر اين بار با اشتياق تصنعي اظهار داشت (عزت ديگر خوب است ))پدر کمي به انتخاب مادر انديشيد وگفت(به دل من نميشيند )) مادر اخرين تيرش را هم زد (شهروز ديگر خوبه )) پدر با دلخوري گفت (مگه همون شاهين چه اشکالي داره ؟غير از اين که ادم را ياد قدرت واوج وزيبايي مي اندازد ؟ومادر مه ديگر مي بايست تسليم شود چرا که اصرار بيشتر از ان را بر پيشنهاد اسامي دو پهلويش را اميدوارانه نمي ديد ناچارا گفت (باشد ،همون شاهين خيلي هم قشنگه ))ولي همان دم فکري بکر به سرش زد که خيلي زود انديشه اش را به زبان راند :
-راستي اتابک خان ،اين منيژه خانم قابله پسرمان خيلي زن کاردان ولايقيست شيرده هم هست ومن از اين زن راضيم امروز صبح که برايم درد دل مي کرد ومي گفت شوهرش از زن اولش حامله نمي شده با اين در به در ازدواج کرده بعد طفلکي بچه دار شده ،اون هم يک پسر کاکل زري اين قدر اذيتش کرده که مجبور شدهبچه را به هوو وشوهرش سپرده وبگه مهرم حلال جانم ازاد خلاصه طلاقشو گرفته و رفته مسجد تا اينکه ما عقبش فرستاديم .
پدر خنده اي کوتاه کرد وگفت (اخه اين بدبخت بيچاره همه چيزش برعکس ادميزاده ))پدر که کم کم چشمانش از خواب سنگين مي شد پرسيد (خوب حالا مي گي چه کار کنم ؟))
-هيچي ديگه ،مي گم از همين منيژه قابله مي خوايم که دايه شاهين باشه هم من از او مطمئنم وهم شيرده است وهم اين که ثواب کرديم .
پدر کمي فکر کرد وپرسيد (واقعا زن مطمئنيه ؟))مادر لبخندي براي جلب رضايت پدر زد وگفت (اگر مطمئن نبودم که بچه ي يک روزه دستش نميدادم بخصوص حالا که بچه را پيش خودش خوابانده تا نصفه شب اگه از خواب پريد شيرش را بده !
پدر که حالا صاحب پسر بچه شده بود انگار که سلطنت ارض زمين را به دستش سپرده بودند بادي در غبغب انداخت وگفت :
-باشد پس خودت فردا با اين خانم صحبت کن برايش خط ونشان بکش بايد از شاهين مثل چشمانش مراقبت کنه اگه کارش خوب بود مواجبش را هر ماه توافقي خواهيم داد خوبه ؟
مادر نفس عميقي بابت ارامش نسبي خود کشيد وگفت (بله...شب بخير ))
و اينگونه بود که نام شاهين را بر من گذاشتند ومنيژه خانم از ان پس به دايگي ام منصوب شد وحالا همه خانه او را بهدايه منيژه مي شناختند وهمه شهر نيز مرا پسر يکي يکدانه اتابک خان ،شاهين ميدانستند .
منصور وحشت زده دفترچه را بست ،هضم ان چه را که خوانده بود .....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
منصور وحشت زده دفترچه را بست ،هضم ان چه را که خوانده بود برايش سخت درناک والبته نامحسوس وغيرقابل قبول بود(نه امکان نداره دروغه ،دروغه مزخرفه ...يعني شاهين پسر نيست ؟از جايش بلند شد ودر حالي که در اتاق به دور خودش قدم ميزد سعي کرد بر خود مسلط شود اما مگر مي توانست به ذهن مشوش ومغشوش خود را حتي براي ثانيه اي التيام بخشد ؟!
((امکان نداره من وشاهين خيلي به هم نزديک بوديم ولي ...خدايا يعني اين ها واقعيته يا فقط يک داستان ساده است ؟)) تنها کاري که مي توانست بکند تا براي سوال هاي مشکوک ذهن خود جوابي مناسب پيدا کند اين بود که ادامه نوشته هاي شاهين را دنبال کند پس دوباره سر جايش نشست وبا دستانش که حالا خيس از عرق بود دفترچه را گشود .
از دلهره هاي مادر ، عذاب وجدان وتشديد نگراني هايش که بگذريم تولد من روح تازه اي به خانه دميده بود پدر که حالا دل تو دلش نبود دستور داده بود تا هفت شب و هفت روز همه شهرميهمان او باشند در اين حين خانه پر شده بود از ميهمانان وقت وبي وقتي که با چشم روشني در انجا حاضر ميشدند عزيز حتي بعد از تولد من نيز به خانه بازنگشت ودلش را از کينه مادر خالي نساخت بلکه پيغام هم داده بود که اگر چشمش به مادر بيفتد مادر هرچه ببيند از چشم خودش است وبس
اما در عوض رابطه اش با پدر خوب وروشن بود پدر بعد از تولد من گويي که سال ها جوان تر شده بود اما بر عکس او مادر خيلي خسته افسرده ومنزجر به نظر مي رسيد وبين خدمه خانه صحبت وشايعه از اين بود که مادر به علاقه وافر پدر به من حسادت مي ورزد اما جقيقت اين بود که مادر دست اويز به عذاب دروني وجوان خويش وانتظار براي رفتن عزيز از ايران ودلهره فاش اين راز بزرگ براي گدر بي رمق تر از ان شده بود که مثل گذشته حتي لحظه اي را در کنار دخترانش باشدو يا اينکه به امور خانه درست وحسابي رسيدگي کند تنها از صبح تا شام را در اتاق خودش را حبس ميکرد وانقدر با افکار هراسناک خود گل اويز ميشد که خسته وناتوان خواب چشمانش را مي ربود وهيچ کس در ان خانه ي درندشت به جز دايه منيژه از دل خوني وملتهب مادر خبر نداشت زني که مبارزه اي سخت براي حفظ شوهرش که تا سر حد مرگ دوستش ميداشت به حقه ونيرنگ متوسل شده بود وچون اين سرشت ا ذات پاک وصادقش متضاد بود از همين تضاد که دلش ميسوخت واه از نهادش بلند ميشد وحالا ميدانست که بي جهت گرفتار مصيبت عظيم شده ،مضيبتي که جتي اگر ميبايست با هوويي کنار هم زندگي ميکردند خيلي کم رنگ تر از اين برايش جلوه ميکرد اما ديگر حکايت او شده بود مصداق يک لحظه غفلت ويک عمر پشيماني که ديگر پشيمانيش بي فايده به نظر ميرسيد ، که چرا که هر چه بيشتر از روز تولد من ميگذشت ، تاوان گناهش سنگين تر وزبانش از بيان حقيقت عاجز تر ميماند ، بخصوص وقتي که ان همه شور واشتياق را در پدر به پاس پسر دارشدنش ميديد وحتي خود به وضوح احساس کرده بود که علاقه ي پدر نسبت به خود او نيز دوچندان شده اما افسوس که ديگر اين تشديد علاقه او را ارضا نميساخت ودر قبال تاوان سنگين وهنگفتي که بابت ان داده بود حتي برايش ناچيز،بي ارزش .نامحسوس ميامد . تا اينکه من بيست ودو روزه شدم وهنوز اب از اب تکان نخورده بود که پدر مادر را صدا زد ،مادر داخل اتاق خواب شد وسربه زيرانه پرسيد (بله ؟))پدر لبخندي زد وگفت (برو به دايه منيژه بگو شاهين را امده کنه ))
-چطور ؟
-راستش ،عزيز قرار است به زودي به پاريس برگردد ،اما سفارش کرده که ميخواهد قبل از رفتنش جشن ختنه کنان شاهين را ببيند ،قرار است خانه ي وثوق خان به خرج خودش برگزار بشه .
مادر با شنيدن اين سخن بند دلش پاره شد ،لبش را به دندان گرفت وبي اختيار انديشه اش را به زبان راند (خاک عالم برسرم ))
پدر از جا بلند شد بازوان مادر را در دست گرفت ولحني تسلي بخش گفت (اشکالي ندارد ،هر چه باشد مادر بزرگ شاهين ، ناراحت نشو اگر هم دوست داشتي بعد که عزيز رفت يک جشن هم در خانه ي خودمان ميگيريم ،؛ خوبه ؟))
مادر مبهوت وهراسناک ساکت ماند که صداي ضربه هاي در اتاق بلند شد وپدر در را به روي دايه منيژه گشود ،دايه منيژه که مرا به اغوش خود کشيده بود سرش را زير انداخت (ببخشيد اتابک خان !نميدانستم شما اينجاييد !))
-با بهار خانم کاري داري؟
-بله
وبعد پدر راه را برايش باز کرد که داخل شود وبعد همانطور که خودش از اتاق خارج ميشد حطاب به مادر گفت :
-پس بهار خانم خودت ودايه منيژه هر کار که لازم است بکنيد تا چند دقيقه ي ديگر بايد شاهين ببرم
در را که پشت سرش بست مادر با دودست به سرش کوبيد واه از نهادش بلند شد (ديدي!ديدي! اخرش بدبخت شدم خودم کردم که لعنت بر خودم باد ))دايه منيژه که هنوز از اوضاع بي خبر بود با نگراني پرسيد (چي شده خانم ؟))
-ديگه چي ميخواستي بشه همين امروز همه چيز لو ميره بدبخت شدم
- اخه مگه چي شده؟
-منيژه جان به فريادم برس اين عزيز خانم دوباره شرش مرا گرفته قراره شاهين رو ببرن خانه دکتر وثوق ختنه اش کنند
دايه منيژه چنگي خفيف به گونهاش کشيد (اي واي !چرا اين جور بي خبر ))
مادر لبه ي تخت نشست ومثل انار ترکيد (چه ميدونم همش تقصير اين عزيز خانمه اخرش منو ميکشه ، حالا ببين )) وبعد هردو مدتي در سکوتي سنگين با خود انديشيدند که صداي بلند پدر بر اين سکوت چنگ کشيد ودلشان را خون کرد
-خاک برسرم منيژه حتما ميخواهد که بچه را ببرد
-خانم شما بد به دلت راه نده خودم يک کاري ميکنم
مادر مثل ديوانه ها در ميان اشک هايش خنديد وگفت ((يک کاري؟!ديگه هيچ کاري از من وتو ساخته نيست تو برو منم قبل از اينکه عزيز و تابک خان مرا بکشند خودم را مي کشم ))
دايه منيژه با کلافگي گفت (شما خيالتان راحت باشد ،خودم با شاهين ميروم ويه جوري سر وته قضيه رو بهم ميارم خوبه ؟)) مادر که زيا به وعده ي دايه منيژه دلخوش نبود اما براي انکه مطمئن شود دايه منيژه سر حرفش ميماند با التماس وزاري گفت ( به جان همين بچه اگر به فريادم برسي هر چه بخواي ازت دريغ نميکنم ))وبعد صداي بلند واين بار خشمگين پدر پشت هردويشان رالرزاند :
-بهار خانم ؟دايه منيژه ؟دير شد !
دايه منيژه اينبار معطل نکرد چشم از چشم ملتمس وخيس مادر برگرفت واتاق در پس ان خانه را به همراه پدر به قصد ختنه کنان من وخانه ي عمو وثوق ترک گفت ومادر را در دريايي پر تلاطم از امواج موذيانه وحشت واضطراب تنها باقي گذاشت دوساعتي گذشت اما هيچ خبري نشد هر چه بيشتر ميگذشت مادر بيشتر مشوش ميشد مجيط بسته خانه نيز اورا بيش از پيش معذب ميساخت به ناچار به باغ خانه رفت وسعي کرد با نفس هاي عميق از طپش بي امان قلب ملتهب وهراسانش بکاهد اما مگر فايده داشت تا اينکه دايه منيژه به تنهايي در حالي که مرا گريان ونالان به اغوش کشيده بود وگوشه ي چادرش را به دندان گرفته بود داخل شد مادر او را ديد درجا خشکش زد چرا که ميدانست اگر ان چه که نبايد اتفاق افتاده باشد او ديگر حتي فرصت افسوس خوردن را ندارد اما خنده ي دايه منيژه حاکي از قصه ي ديگري بود اما با همان خنده نيز نزديک بود از هيجان زياد پس بيفتد دايه منيژه دوان دوان خودش را به مادر رساند گونهي يخ او را بوسيد وگفت :
-خيالتان راحت باشد همان سکه ي اشرافي را که اتابک خان بعد از زايمان شاهين داده بودند گذاشتم کف دست طرف ودکش کردم به همين سادگي !!
مادر که با اين صحبت دايه منيژه گويي دنيارا به او بخشيده بودند فارغ از گريه ي من دايه را در اغوش کشيد وغرق بوسه کرد دو روز بعد از ان عزيز به همراه زري خانم به پاريس بازگشت وطبق قرارداد مادر با خودش ودايه منيزه قرار بر ان بود که واقعيت را براي پدر فاش سازد ولي مگر ميشد ؟از غير ممکن هم برايش غير ممکن تر شده بود اين بود که اين بار براي بار دوم به حقه متوسل شد اما اين بار به خودش حقه ميزد وهر روزش را به وعده ي فردا ميگذراند وفردا را نيز به وعده ي پس فردا از حقيقت طفره وسرباز ميزد دايه منيژه نيز هر چه به او اصرار وتمنا ميکرد فايده نداشت ومادر حلا مي بايست با اشرفي وطلا وجواهر دهان او را نيز بسته نگاه دارد تا اينکه يک سال تمام گذشت وهمچنان خورشيد از نظر مادر پشت ابرها پنهان مانده بود ودايه منيژه طبق معمول از اين اوضاع بهانه ميگرفت :
-من ديگر اينجا نمي مانم!
مادر که مشغول شانه زدن موهايش بود شانه را کنار گذاشت وچهره ي خونسردانه ي دايه منيژه را بوسيد وبا دلسوزي گفت:
-اگر کسي حرفي به تو زده وخاطرت را ازرده بگو تا عذرش را بخواهم .
دايه باعصبانيت اظهار داشت:
-خودتونون را به ان راه نزنيد خوب مي دونيد که چي ميگم
مادر به صرافت افتاد :
-چايي ميخوري بگم بيارن ؟
ولي دايه ....
ادامه دارد...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
قسمت 3


ولي دايه حرف خودش را ميزد :
-مثل اينکه يادتان رفته که يک سال پيش از اين بعد از رفتن عزيز خانم قرار گذاشتيد همه چيز را به جناب خان بگيد ، مثل اينکه يادتان رفته ، من از اين وضعيت خسته ام شما الان مجرم ومن شريک جرم شما محسوب ميشوم ، از صبج تا شب دست و دلم براي اين بچه ميلرزد ، همه اش ميبايست مواظب وضع لباس وموقعيتش باشم حتي خود شما ميترسيد که بغلش کنيد يعني تا اين حد وحشت داريد ،من از ان روزي ميترسد که غضب خدا ما را بگيرد وان وقت توبه هم کار ساز نباشد ببينم اگر جناب خان بر سر شما هوو مي اورد سخت تر بود ويا حالا که هم خودتان روز به روز افسرده تر ورنجورتر ميشويد وهم اين بچه ي بيچاره واينده اش تاريک شده .
مادر به روي صندلي نشست واشک از چشمانش جاري شد دايه منيژه محتاتانه در اتاق را بست وکنارش روي زمين نشست ودست سرد او را در دست گرفت : خانم جان تا کي ميخواهي هم خودت وهم منو گول بزني يه نه به خودت بگو و نه ماه به دل نکش چرا خودت را زجر کش ميکني ؟هان ؟ اينکار که شما کرديد از تف سر بالا هم بدتر بود شما را به خدا به اتابک خان همه چيز را بگوييد وخيال همه رو راحت کنيد تا من هم بروم وزندگي هم برسم که تا همين الان که اينجا نشسته ام کلي زير بار شيطان رفته ام واز خجالت خدا شرمم ميشود که حتي نمازم را به جا اورم اگر هم که مثل هميشه خيال گفتن حقيقت را در سر نداريد به من بگوييد تا همين الان مرخص شوم شما را به خير ومن را به سلامت
وبعد به قصد رفتن از جا بلند شد که مادر ملتمسانه گوشه ي چادر به کمر بسته اش را گرفت :
-منيژه جان تو را به جان شاهين که از شير خودت هم ميخورد نرو
دايه با جديت پرسيد :
-به شرط انکه حقيقت را به جناب خان بگيد، ميگي ؟
مادر بر گريه اش فزوني گرفت ودر ميان اشک هايش گفت :
-نميتونم .....نمي تونم خيلي سخته
دايه خود به دستش کوبيد با لحني متاثر گفت :
-ببخشيد خانم ها !!!!ولي بدتر کوري بيشعوريه ، اخرش که چه،اگر خودشان زودتر بفهمند که بدتره.
مادر بريده بريده گفت :
-اگر بخوان بگم من را ميکشد به خدا من را ميکشد
-اخه چطور دلت مياد اين بچه ي طفل معصوم را قرباني افکارپوچ خودت بکني اول از ترس هوو حالا از ترس جانت ! جان دونفر ديگر را هم گرفتي.
مادر با ناتواني بلند شد وکشوي ميز توالتش ده تومان دراورد وبه دايه داد وگفت :
-تو را به مرتضي علي باز هم صبر کن
دايه پول را گرفت واه سرد وکوتاهي کشيد وگفت :
-من مي مانم اما ديگر هرچي پيش ايد تنها به گردن خودت
مادر بوسه اي محکم برپيشاني دايه زد وگفت :
-الهي فدايت بشوم که انقدر دل رحمي
-کاش تو هم مثل من دل رحم بودي خوب فکر هايت را بکن امروز فردا نکن وبچه ها زود بزرگ ميشوند وچشم روي هم بگذاري بزرگ شده وقد کشيده ان وقت ديگه نه راه پيش داري ونه راه پس
مادر دوباره روي صندلي نشست ودر حالي که به قسمتي نامعلوم خيره شده بود ارام گفت :
-هي منيژه جان دست روي دلم نزار فکر کردي خودم توي خلوت هزار ويک بار اين فکر ها را نکرده ام به خودم سر کوفت نزدم به خدا دارم ديوونه ميشم چند روز پيش گفتم چند مثقال از ترياک هاي خان را بخورم وجانم را خلاص کنم اما جرات ان را هم نداشتم گفتم لابد عذاب عليمه بايد بسوزم وبسازم اصلا نميدانم ان شب لعنتي چه مرگم شد که از تو خواستم به دروغ دخترم را پسر جا بزني نميدونم شايد ميخواستم بدين وسيله به اتابک خان باج بدهم باج بدهم که برام ارزش قائل باشه دوستم داشته باشه انقدر که سرم هوو نياره شايد هم ميخواستم روي مادر شوهرم را کم کنم همون مادر شوهر سنگدلي که تا هفت پشتم را نلرزانه اروم نمگيره هموني که اتابک خان را جادو کرده که اينقدر هوايش را دارد ودوسش داره هر کار ميکنه به اسم عزيز در ميکنه يک عزيز جان ميگه وهزار عزيز جان از دهنش ميريزه اما حالا اين منم که زندگيمو باختم خودم لقد زدم به بخت خودم براي خودم روزگاري خوشبخت بودم به سه تا بچه ويک شوهر باقدرت که خاطرم هم ميخواست اما اين عزيز که اومد انگار همه چيز رو طلسم کرد حتي خودم خواب ديده بودم که بار پسر است يک اقايي که لباس سبز پوشيده بود وچهره اش نوراني بود به من گفت : بهار قدر پسرت رو بدون مواظبش باش ..صبح که از خواب بيدار شدم هم ترسيدم هم ترسيدم هم خوشحال بودم خوشحاليم به خاطر اين بود که حاجتم را در خواب گرفته بودم حالا مطمئن بودم که بارم پسره وتشويش خاطرم بابت ان جمله ي اخري بود که شنيدم مواظبش باش اثر عجيبي به رويم گذاشته بود نميدونم ولي از خوابم به هيچ کس نگفتم تا وقتي بچه ام فارق شد خود اتابک خان از خوشحالي حتي شوکه شد اما مثل اينکه خودم زود تر از همه شوکه شدم انقدر که عقل از سرم پريد واز تو خواستم در دسيسه ي من همرا ه بشي خوب که فکر ميکنم ميبينم تقضير خود اتابک خان هم است اخر اگر اينقدر پسر پرست نبود بهانه پسر را نميگرفت که من اينقدر حساس نميشدم من که سه تا دختر خوشکل مثل پنجه افتا باوردم اوني که هميشه ميگفت من را از جانش بيشتر دوست دارد چطور توانست به پيشنهاد مادرش جواب مثبت دهد ؟هان؟چطور اخه ؟مگر اعتبار يه زن به پسر زاييدنه اصلا مگه من تنور خبازي اش بودم که خمير بزنه داخلم ونون تحويل بگيره حالا اگه يک بار به خيال خودش نون ام سوخت خاک بريزه تومو ولم کنه ؟ اخه اين رسم مروته ؟مردانگيه ؟
وسرش را بالا گرفت که عکس العمل دايه منيژه را نيز ببيند اما دايه خيلي وقت بود که از اتاق رفته بود ناچارا به روي تخت دراز کشيد وسرش را به داخل بالشت هل داد وزار زار گريست به حال زندگي وروز هاي خوشي که با دست خود تباهشان کرده بود تباه و خداي عشقي که حالا ديگر ايماني به ان نداشت .شايد چون در مبارزه با خودش شکست خورده بود .عقلش بيشتر با او حرف ميزد اما چه فايده که روزها مي امدند ومي رفتند وسال ها نيز در پي ان ولي خبري از وعده ي مادر به دايه منيژه وخودش نبود که نبود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 1 از 25:  1  2  3  4  5  ...  22  23  24  25  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

من دختر نیستم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA