انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

به رنگ شب


مرد

 
رمان به رنگ شب



نویسنده : اعظم طباری


کلمات کلیدی:رمان/رمان به رنگ شب/نویسنده/اعظم طباری/به رنگ شب/رمان اعظم طباری

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت اول

اتاق کاملا به هم ریخته بود و بوي تند سیگار فضاي ان را پرکرده بود . انگار کسی ساعتها یا حتی روزها در انجا سیگار می
کشیده است به طوريکه هر تازه واردي در بدو ورود از بوي تند وزننده ان مشمئز می شد .
سروش بی حوصله لباس عوض می کرد یک دست کت و شلوار و یک نگاه سطحی در اینه اما هیچ یک باب دلش نبود و ارزو
می کرد هرگز به این مراسم پاي نگذارد . ولی مثل اینکه چاره اي نداشت . حکم پدر بودو بس . بالاخره هم علی رغم میل باطنی
اش به دلیل احترام به شخصیت خود و پدر یکی از شیک ترین کت و شلوارهایش را پوشید و بدون اینک ه در اینه نظري
بیندازد روي تخت ولو شد .
سیگار روشن را از گوشه زیر سیگاري برداشت و بین لبهایش قرار داد و به سقف خیره ماند . در چهره جذاب و مردانه اش
غمی جانکاه لانه کرده بود . رنگ به چهره نداشت فروغ و درخشش از چشمان سبز رنگ گیرایش گریخته بود . مثل یک بیمار
مالیخولیایی به فکر فرو رفته بود .
بعد از مشاجره و بحث هاي یک ساله بالاخره پدر موفق و او حاضر به چشم پوشی از دختري شده بود که تمام قلبش را تسخیر
کرده بود .
در عالم خود بود که صداي در او را مجبور کرد با عجله سیگار را در زیر سیگاري خاموش کند . چند لحظه بعد مادرش
شیرین ( در حالی که لبخندي بر لب و کرواتی بسیار زیبا و هماهنگ با رنگ چشمان او در دست داشت وارد اتاق شد و با
تعجب پرسید : - هی پسر چه کار می کنی ؟چه خبره !... بوي گند سیگار تموم اتاقت رو پر کرده !
و نگاهی به سروش انداخت که با فریاد او در امیخت .
- چرا با لباس مهمانی ولو شدي روي تخت؟ ... الان چروك میشه ها .
و غرولند کنان به طرف پنجره رفت پرده هاي ابی گلدار را کنار کشید . پنجره را باز و هواي الوده و کثیف را با کتابی که از قفسه
برداشت بیرون راند . قدري خشبو کننده هلو که معمولا سروش براي از بین بردن بوي سیگار میزد اسپري کرد و گفت :- به
جاي اینکه به خودت عطر و اودکلن بزنی این سیگار مسخره رو دود میکنی .
اگه پدرت متوجه سیگار کشیدنت بشه می دونی که چه عکس العملی نشون می ده . سروش گویی در دنیاي دیگري به سر می
برد به سختی تکانی خورد و لبه تخت نشست و در حالی که سعی در دزدیدن نگاهش داشت گفت : - مادر بس کن ... تو رو
خدا بس کن . و
اما شیرین کلافه انگشت روي لب فرزند گذاشت و گفت : قرار شد دیگه حرفش رو نزنیم ... خوب؟
لب های سروش زير انگشت مادر سر خورد و با التماس گفت : حداقل تو یکی میتونی درکم کنی ... ناسلامتی من پسرتم یا به قول
خودت پاره تنتشیرین کلافه جواب داد می دونم می دونم ولی عزیزم خودت زیر بار رفتی ... پس خواهش میکنم دیگه بس
کن . من نه طاقت ناراحتی تورو دارم نه میتونم جولوي پدرت بایستم .
- باشه ولی خودت خوب میدونی که فقط به خاطر تو که بیش از این بین من و پدر قرار نگیري تن به این ازدواج مسخره
دادم . اگه اون سکته لعنتی رو نکرده بودي مجبور نبودم براي سلامتی شما نظري کنم که حالا براي ادا کردنش مثل خر توي
گل بمونم ومطمئن باش پدر نتونست مثل امروز خوشحال باشه .
- ولی پدرت فقط خوشبختی تورو می خواد و میدونم چیزي در سیما دیده که فکر میکنه لیاقت همسري تورو داره تو با چشم
دلت نگاه میكنی و پدر با چشم عقل . والا به حال من فرقی نداره که الهه عروسم باشه یا سیما . من فقط دلم می خواد پسر
نازنینم خوشبخت بشه . سروش با کلافگی اهیکشید و برخواست . چندین بار طول اتاق را قدم زد پریشان و مستاصل بود . از
حرکت باز نایستاد دست در هوا چرخاند و گفت : - پدر با این کار زندگی من و سیما رو تباه میکنه . من هیچ وقت نمی تونم
سیما رو دوست داشته باشم یا خوشبختش کنم ... مطمئنم که خیلی زود از من خسته میشه و ترکم میکنه .
- نه پسرم ! بعد از ازدواج وقتی مسئولیت یک زندگی رو قبول کردي کم کم عشق الهه از سرت دور میشه ... مخصوصا وقتی
پاي بچه به میون بیاد .
- نگفتم سیما عیب داره اما من علاقه اي بهش ندارم . شیرین ابروانش را گره کرد و با تندي گفت : چه کار کنم؟ می دونی که
حرف حرف پدرته اون هنوز می خواد مثل دیکتاتور هاي پنجاه سال پیش عمل کنه . اشفتگی مادر سروش را وادار کرد که به
علامت اتش بس دست ها را به هوا بلند کند . - باشه باشه ... دیگه حرف نمی زنم . تموم ... خوبه؟
شیرین قدري سرش را به طرف شانه مایل کردو با لبخندي مهربان گفت :- پاشو پسرم ... پاشو یه دستی به موهاي قشنگت
بزن و حاضر شو ... زود بیا پایین تا یه چیز خنک و شیرین بدم بخوري شاید سگرمه هات باز بشه . سروش از روي اجبار لبخند
تلخی به لب راند و گفت :- چشم مادر . تو برو من هم الان میام .
- افرین . حالا شدي پسر خوب خودم .
نگاه بی قرار سروش دنبال مادر بود . صداي خسته و غم زده اش شیرین را در استانه در موقف کرد ) مامان .((
- جانم .
سروش راهی براي رهایی از کلافگی نمی یافت در حالی که سرش را به علامت تاسف تکان میداد با صداي لرزانی گفت :
- نمی دونم ... هنوز نمی دونم شاید خودم روسپردم دست سر نوشت ... شاید هم ازش فرار کردم .
نگاه پر حسرت شیرین به فرزند با اهش درامیخت و بی کلام خارج شد . بدون شک در وجود او به خاطر تنها فرزندش غوغایی
بر پا بود .
شاید اگر جمشید حرف شنو بود با او حرف می زد و جلوي این ازدواج را می گرفت اما او همسرش را خوب می شناخت . هیچ
کس و هیچ چیز نمی توانست تصمیم جمشیدرا عوض کند . حداقل چیزي که در طی سی سال زندگی با همسرش فرا گرفته
بود این بود که هیچ گاه روي حرف او حرفی نزند .
جمشید از شادي موفقیتش در پوست خود نمی گنجید ودر حالی که زیر لب ترانه اي زمزمه میکرد مشغول واکس زدن کفش
هایش بوداما به محض مشاهده چهره درهم و رنگ و رو پریده شیرین لبخندش زایل و متوجه سروش در طبقه بالا شد . از این
رو قیافه حق به جانبی گرفت و گفت :
- ببین شیرین ! اگه پسرت می خواد دیوونه بازي در بیاره و اون بی چاره ها رو هم به حال و روز تو بیندازه همین حالا تکلیف
من رو روشن کن .
نمی خوام سنگ روي یخ بشم . اصراري هم به ازدواج سروش ندارم ولی این رو بدون که هیچ وقت تا زمانی که زنده ام محال
بتونه الهه رو به عنوان عروس به این خونه بیاره .
- خواهش میکنم بس کن جمشید ! ... اون راضیه . دوباره همه چیز رو خراب نکن الان صدات رو می شنوه ... توو خدا شر
درست نکن .
- فقط بهش حالی کن جلوي مردم ادا در نیاره و با ابروي من بازي نکنه .
صداي شیرین که می گفت : (( باشه عزیزم ... باشه )) به سختی از سوي اشپز خانه شنیده شد . لحظاتی بعد با لیوان هاي شربت به
میان حال باز گشت و از جمشید دعوت کرد تا گلویی تازه کند . در همین حال سروش از پله ها سرازیر شد جذابتر و با وقار
تر از همیشه با قد صدو هشتادو پنج سانتی متر چنان در کت و شلوار یشمی رنگ خود جلب توجه میکرد که گویی مانکن
است .
شیرین به محض دیدن فرزند بلا فاصله به طرف منقل کوچکی رفت که دقایقی قبل اماده کرده بود تا با دود کردن اسپند گوئی
تمتمی اثار شوم چشم هاي شور و بلا ها را از فرزندش دور گرداند .
لحضاتی بعد سروش در حالی که غرق در افکار خود بود پشت فرمان ماکسیماي سیاه رنگش قرار گرفت و مسافر گذشته
نچندان دور خود شد .
ان روز را به یاد اورد که در بارش نم نم باران جلوي در منزل متوقف شد مادرش سعی داشت قبل از لک شدن ملحفه ها بر اثر
قطرات باران انها را جمع اوري کند .
پاورچین جلو رفت و بند رخت را کمی پایین کشید و سلام کرد . شیرین به محض دیدن پسرش لبخندي از سر شوق زد و گفت
:
- اومدي مامان ! بجنب که به موقع رسیدي .
- چشم . مخلص مادر عزیزم هستم . ولی شرط داره خانومی !
و گوشه ملافه را گرفتو منتظر جواب مادر ماند . اما شیرین ابروانش را در هم کشید و گفت : - شرط بی شرط . یالا تا ملافه ها
لک نشده بجنب .
- مگه من از شما چی می خوام که زیر بار نمیري؟
- خودت می دونی چی می خواي . پس بی خودي بحس رو کش نده .
سروش با قهر روي از مادر گرفت . هر ملافه اي رو که از روي بند رخت جمع می کرد با حرص در سبد قرمز رنگ پلاستیکی می
کوبید از این رو شیرین با اوقات تلخی صدایش را بلند کرد و گفت : - چه کار می کنی؟ این طوري که یه اتو کشی می اندازي
گردنم بچه . سروش دست از کار کشید و گفت :
- چه کار کنم ! اخه مگه تو و پدر برام اعصاب می گذارید .
شیرین لباس هاي باقی مانده را با عجله در سبد گذاشت و ان را به دست گرفت و به سمت ساختمان به راه افتاد . سروش
شرمنده از رفتار تند خود فاصله ایجاد شده را با یکی دو قدم پر کرد . سپس در حالی که سبد را از دستان مادر می گرفت
گفت :
- الهی قربونت برم مامان . غلط کردم ... بگو که از دستم ناراحت نیستی . نگاه شیرین مثل همیشه موجی از عشق به صورت
فرزند پاشید اما بدون گفتن حتی یک کلمه وارد ساختمان شد و یکراست به اشپزخانه رفت .
سروش جلوي در ورودي او را مخاطب قرار داد و وقتی با بی اعتنایی او روبه رو شد سبد را در گوشه اي نهاد و وارد اشپزخانه
شد . شیرین در حال چشیدن طعم غذا بود با این وجود متوجه حضورسروش شد و گفت :
- ول معطلی . گفتم نه یعنی نه



روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت دوم


- من هم الزامی نمی بینم حکما با اجازه شما ازدواج کنم .
چشم هاي جمشید حالت تراخم گرفت . هواي ریه اش انقدر سنگین شده بود که به راحتی قادر به نفس کشیدن نبود بی اراده
به سمت سروش یورش برد و با گفتن کلمه (( گستاخ )) یقه او را چسبید .
این اولین بار بود که پدر و پسر دست به یقه می شدند شیرین پریشان و پر اضطراب به قصد میانجی گري جلو دوید و گفت :
- محض رضاي خدا ... جمشید ! سروش !
سروش با مشاهده مادر سر به زیر انداخت اما جمشید همچنان بر افروخته و عصبانی بود . سروش را به سمت دیوار هل داده
گفت :
- من پسري به اسم سروش ندارم ... می تونی جل و پلاست رو جمع کنی و هر خراب شده اي که می خواي بري ... هر غلطی هم
می خواي بکن .
سروش در حال انفجار بود اما جوابی به پدر نداد . شیرین پنجه در گونه انداخت و گفت :
- این کار از شما بعیده ... صلوات بفرستید .
اما جمشید همچنان عصبانی بود از پله ها بالا دوید و چند لحظه بعد در حالی که با عجله چند تکه لباس درون ساك ورزشی
سروش ریخته بود پایین امد و ساك را با اخم و تخم جلوي او پرتاب کرد و گفت :
- هري
سروش سکوت اختیار کرد اما جمشید دست بردار نبود گفت :
- گفتم بزن به چاك . همین الان
سروش نگاه حسرت باري به مادر انداخت و ساك را از زمین بلند کرد . شیرین به علامت نفی سر تکان می داد . باور نداشت
جو ارام و صمیمی خانواده اش چنین متشنج شده باشد . احساس می کرد زیر پاهایش هر لحظه در حال خالی شدن است و او
به زودي نقش بر زمین خواهد شد . با این وجود به سختی جلو رفت و ساك را از دست سروش خارج کرد و گفت :
- خواهش می کنم تمومش کنید .
- اما جمشید از حرفش بر نمی گشت در حالیکه به سمت اتاقش می رفت گفت :
- تو که من رو خوب میشناسی ! همین که گفتم
سروش کمی این پا و ان پا شد سپس با دندان قروچه اي ساکش را از دست مادر قاپید و به راه افتاد اما هنوز به استانه در
نرسیده بود که صداي بر خورد جسمی با زمین او را وادار به توقف کرد . شیرین با رنگ پریده نقش بر زمین شده بود . سروش
مشتی بر فرقش کوبید و فریاد زد (( مامان )) با صداي فریاداو جمشید از اتاقش خارج شد و با دیدن شیرین در ان وضعیت
دچار وحشت و اضطراب شد . پدر و پسر دستپاچه و سراسیمه بودند سروش اب قند درست می کرد و جمشید سر شیرین را به
زانو گرفته بود و با پاشیدن اب به صورت او قصد به هوش اوردنش را داشت
این اضطراب دیري نپایید زیرا شیرین چشم باز کرد و با دیدن سروش ناگهان او را در اغوش گرفت و با اشک و اه گفت :
- مادرت بمیره کجا می خواي بري؟ !
جمشید سر به زیر انداخت و شیرین به او نهیب زد :
- دیگه نمی خوام این صحنه ها رو تو این خونه ببینم ... حالا همدیگر رو ببوسید و اشتی کنید
سروش بلافاصله دست پدر را بالا اورد و بر ان بوسه زد جمشید نیز فرزند را به اغوش کشید و با نوازش موها بوسه اي بر
پیشانی او نهاد و گفت :
- مامانت رو به دکتر نشون بده خدایی نکرده مشکلی پیدا نکنه .
- من احتیاج به دکتر ندارم . اگه شما دیوونه بازي در نیارید من خوب خوب میشم
در این لحظه صداي بوق ممتد اتومبیلهاي پشت سر سروش را متوجه چرتغ سبز راهنمایی کرد اتومبیل را به حرکت در اورد
اما همچنان گذشته هاي تلخش را مرور می کرد .
روزي را به خاطر اورد که سعی داشت الهه رابراي قطع رابطه شان مجاب کند . با کسالت روي میز لم داده بود دست و دلش به
کار نمی رفت خود را در برزخی می دید که رهایی از ان غیر ممکن به نظر می رسید گذشتن از عشق الهه درباورش نمی
گنجید از سویی با اتفاقی که براي شیرین افتاده بود دلشوره از دست دادن مادر را نیز داشت در افکار خود غوطه ور بود که
صداي زنگ تلفن همراهش او را متوجه شماره روي صفحه گوشی نمود . الهه بود . نیم خیز شد و گوشی را برداشت اما براي
ایجاد ارتباط تردید داشت . لحظاتی بعد گوشی را روي میز انداخت و بر خاست . فکر کرد هواي بیرون کمی از رخوت وجودش
خواهد کاست . اما با باز کردن پنجره موجی از هواي الوده و دم کرده تابستان به دفتر کارش هجوم اورد . ازدحام اتومبیل ها و
سر و صداي بر خاسته از ترافیک سنگین انسان و ماشین او را وادار کرد که پنجره را ببندد . بار دیگر صداي زنگ تلفن همراه
شد . با اکراه ارتباط را بر قرار کرد صداي عصبانی الهه در گوشی پیچید .
- این روز ها سر به هوا شدي ! ده بار باید زنگ بزنم تا جواب بشنوم .
- حالم خوش نست . سر به سرم نذار .
- این هم شد جواب؟ یکباره بگو نمی خواي منو ببینی راحتم کن دیگه .
- این چه حرفیه؟ ! اگه گذشتن از تو برام اسون بود که اینقدر عذاب نمی کشیدم .
- پس چرا تلفن هام رو جواب نمی دي ؟ چرا سرد و بی تفاوت شدي؟
پلکهاي سروش روي هم افتاد خودش را در خلا می دید . با نا امیدي گفت :
- ما فقط دو راه داریم . یا از همه چیز می گذریم ویک زندگی مشترك رو شروع می کنیم یا همدیگه رو فراموش می کنیم و
هر کس دنبال زندگی خودش می ره و
- من به خاطر تو از همه چیزم می گذرم .
- اما من نمی توانم الهه ! من قادر نیستم به همه چیز پشت پا بزنم .
- منظورت چیه؟ !
- باید سعی کنیم همدیگرو فراموش کنیم .
- راه دوم ! ؟ ... خب به نظر خیلی ساده می یاد . زن که توي دنیا قحط نیست من نه یکی دیگه .
- تو می گی چی کار کنم !
- به جاي این حرفا جلوي پدرت در بیا .
- فکر می کنی این کاررو نکردم ! من همه راه ها رو امتحان کردم ولی بابا یک کلام . اون نه رفتار تو رو دوست داره نه لباس
پوشیدنت رو . چطوري می تونم قانع اش کنم .
- تو احتیاج به رضایت پدرت نداري .
- دارم ... براي خوشبختی به این رضایت نیاز دارم . نمی خوام مراسم عقدم بدون حضور پدر و مادرم باشه .
- با این حساب عشق من در مقابل عشق اونا پشیزي نمی ارزه !
- دنبال تفسیر حرف هاي من نباش .
- تو هم دنبال دست به سر کردن من نباش . خودم یه راهی پیدا می کنم .
سروش رغبتی به ادامه گفتگو نشان نداد . نه ان روز و نه در روز هاي بعد .
شیرین متوجه کسالت و رنگ پریدگی پسرش بود از این رو در مراقبت از او تلاش می کرد و در خوراندن تقویت کننده ها به
خصوص اب میوه اصرار فراوانی داشت . تا انکه روزي که نباید فرا رسید شیرین لیوان اب پرتغال را به دست سروش داد و با
رادیو کوچک قهوه اي رنگی که ان را از ایام جوانی به یادگار داشت در مبل فرو رفت .
موج رادیو را روي فرکانس ایستگاه مورد نظرش تنظیم کرد . شنیدن نمایشنامه هاي رادیویی سر گرمی مورد علاقه او بود .
سروش جرعه اي از اب میوه اش را نوشید و گفت :
- زیادش کن من هم بشنوم مامان .
- نمی خواد . داستانش عشقیه می ترسم فیلت یاد هندوستون کنه .
- فیل من که جایی نرفته درست وسط هندستونه .
- بمیرم واسه اون دلت . چه زجري می کشی مامان .
- خدا نکنه . زبونت رو گاز بگیر دنیاي من تویی . عشق من تویی . الهه من تویی . بدون تو هیچ کس رو نمی خوام .
- مادر جاي خود زن و بچه هم جاي خود .
سروش اهی کشید و گفت :
- فعلا به ازدواج فکر نمی کنم .
- اما پدرت فکر می کنه .
- منظورت چیه مامان؟ !
- بابات با اقاي افشار یه صحبت هایی کرده و مزه ی دهن او را امتحان کرده . مثل اینکه اقاي افشار بدش نمی یاد تو دامادش
بشی .
چشم هاي گرد شده سروش به لبهاي مادر خیره ماند .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
باور نمی کرد پدر مستبدش بدون نظر خواهی از او به خواستگاري دختري رفته باشد که حتی به اندازه سر سوزنی به او گرایش
نداشت با تعجب پرسید :
- منظورت اینه که بابا از سیما خواستگاري کرده ؟ !!
- اره .
- ولی اون هنوز بچه است ... بابا فکر می کنه من دنبال عروسک می گردم ! چطور به خودش این اجازه رو داد .
- حالا که طوري نشده . هنوز که چیزي معلوم نیست . اصلا شاید سیما نخواست .
- بابا حق نداره با زندگی من بازي کنه . در همین لحظه صداي جمشید که ارام و بی صدا وارد ساختمان شده بود بلند شد :
- باز هم صحبت منه؟
سروش مثل برق گرفته ها از جا پرید و با دیدن پدر بر شدت عصبانیتش افزوده شد و گفت :
- تو فکر می کنی من عروسک خیمه شب بازي ات هستم؟ تو ...
جمشید میان کلامش پرید و گفت :
- تو نه ! شما .
- ببخشید یادم رفته بودادب رو رعایت کنم ! حالا میشه بگید من این وسط چه کاره ام؟
- تو پسر منی و من صلاحت رو بهتر از خودت می دونم .
- ولی زندگی من متعلق به خودمه شما حق ندارید براي من تصمیم گیري کنید . گفتی الهه نه و روي حرفت پا فشاري کردي .
اما این حرف رو نمی زارم به کرسی بنشونی .
- البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می کنم نه اون .
- نه نه نه . دیگه به شما اجازه نمی دم در مورد من تصمیم بگیري . دیگه حرف سیما توي این خونه نمی یاد همان طور که حرف
الهه نیست .
- حرف الهه توي این خونه نیست ! واقعا این طوره ؟ نقل تو و مامانت جز الهه خانوم چی می تونه باشه . تو ناز می منی مادرت
هم می خره . پاي مامان رو وسط نکش . شیرین گفت :
- باز شروع کردین ! بابا بسه دیگه .
جمشید نگاهی به شیرین انداخت و با غیظ گفت :
- تا تکلیفم رو با این پسره خودسر تموم نکنم این بحث تمومی نداره .
- ببین کی به کی میگه خود سر !
- می بینی شیرین خانوم ! می بینی ! تاثیر رفتار هاي الهه خانوم رو در اقا پسرت رو در یاب . ببین چطور وقیحانه به من بی
حرمتی می کنه .
- شما وادارم می کنی بی ادبی من رو ببخشیداما من زیر بار حرف زور نمی رم .
- پس هنوز دنبال راه حلی براي رسیدن به عشق الهه خانوم هستی درسته !
- اگه پیدا کنم که بله .
- بله و درد . بله و کوفت . می بینی شیرین ! میبینی ! وجود این دختر توي زندگی ما سایه انداخته انگار نمی خواد دست از
سرمون بر داره . می ترسم همه زحماتی که براي حفظ خانواده ام باد هوا بشه .
جر و بحث جمشید و پدرش بالا گرفت . سروش با علی رغم انکه براي مدتی ارتباط خود را با الهه قطع کرده بود اما در واقع به
دنبال راهی براي رسیدن به او بود و امروز که پدر او را مورد ملامت و سرزنش خود قرار می داد در صدد دفاع جو متشنجی به
وجود اورد که حاصل ان دگرگونی حال مادر شد . وقتی شیرین با چهره کبود شده پیراهن سروش را کشید . سروش چون
دیوانگان به سر و روي خود می کوبید . تا رسیدن اورژانس و انتقال شیرین به بیمارستان دل توي دل پدر و پسر نبود .
شیرین
بلا فاصله در سی سی یو بستري و مورد مداوا قرار گرفت در تمام لحظاتی که او در کما به سر می برد جمشید سرش را بین
دست ها پنهان کرده بود و دعا می خواند و سروش در میان اشک حسرت و ندامت نظر می کرد و صلوات می فرستد . او
سلامت مادر را از خدا می خواست و در مقابل اجابت این دعا خود را مطیع اوامر پدر می خواند .
در منزل افشار هر کس با شور و نشاط سرگرم انجام کاري بود . مهوش با سلیقه اي خاص، هر طرف سالن پذیرایی را با گل هاي
خوشبو و زیبا تزئین می کرد و از اینکه دخترش با پسر دلخواه خود و خانواده اش وصلت می کرد، بسیار خوشحال و راضی به
نظر می رسید . جلال نیر دستور تهیه شیرینی و میوه و چیدن آنها را درجایگاه خاص خود میداد . امیر تنها کسی بود که در
هیچ امري دخالت نمی کرد و سرگرم خواندن روزنامه بود . او تا حدودي از عشق و علاقه سروش و الهه با خبر بود اما در این
شرایط که همه چیز حالت رسمی به خود گرفته بود و اکثر اقوام و بستگان به این مراسم دعوت شده بودند، لزومی نمی دید
که با اطلاعات ناقص و ضعیف خود، وسایل رنجش و آزردگی خواهر را فراهم آورد .
سیما نیز به اتفاق خواهرش مینا سخت مشغول انتخاب لباس بود . او سعی داشت لباسی مناسب و برازنده انتخاب کند تا ذره
اي از ارزشهایش کاسته نگردد . او با یک متر و هفتاد، گیسوانی کاملا بلند و سیاه، چشمانی درشت و به همان رنگ،پوستی
کاملا سفید و شفاف و مقذاري نمک در چاله روي لپش جذابیت خاصی داشت . دختري کاملا زیبا و بی عیب ونقص بود که به
راحتی می توانست بر بیننده اثر کند . اما هیچ گاه از اصول اخلاقی و دینی خود پا فراتر نگذاشته و به نجابت پایبند بود .
از بین لباسهایش، ماکسی خوش رنگی را انتخاب و با کمک مینابه تن کرد . مینا با مشاهده خواهر زیباي خود، گوئی او را در
لباس سفید عروس می بیند، ذوق زده دستها را به هم فشرد و گفت :
- اوه سیما جون چقدر بهت میاد . خیلی خوشگل شدي .
سیما چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد . چرخید راست، چرخید چپ، فکر می کرد آیینه دروغمی گوید . نگاه مضطربش را از
آیینه برگرفت و گفت :
- تورو خدا راست بگو مینا، اگه بهم نمیاد عوضش کنم .
- چی میگی دختر ! معرکه شدي .
و تابی به چشم هاي درشت و قهوه اي رنگش داد و افزود :
- فکر کنم سر و کار پسره امشب به بیمارستان بیفته .
- لوس نشو مینا .
- پس چی؟ ... خیلی هم دلش بخواد که خواهر مثل ماه من رو داره صاحب میشه .
- فکر می کنی خوشش میاد .
- غلط می کنه که نیاد .
سیما با لحن شیرین و آواز داري گفت :
- مینا
مینا دستها را به علامت تسلیم بلال برد و در حالی که، نگاه و زبانش با هم شیطنت می کردند گفت :
- شوخی کردم . به شرافتم قسم دفعه آخره که به شوهر جنابعالی بی احترامی میشه .
- حالا شد .
زنگ آیفون به لبهاي سیما قفل زد و گویی ثانیه شماري به قلبش اتصال داد و به سرعتش در آماده شدن، فزونی بخشید

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت سوم


بعد مدعوین یکی پس از دیگري وارد شدند .
با ورود مهمانان سرو صدا و هیاهو آغاز شد . کم کم محفل گرم می شدکه صداي زنگ آیفون به صدا در آمد و بار دیگر جلال
را به هواي استقبال از میهمانان جدید بیرون کشاند و این بار خانم و آقاي مقامی به همراه سروش در آستانه در ظاهر شدند .
به راستی که سروش تحسین هر بیننده اي را بر می انگیخت و در آن لحظه نگاه جلال تحسین آمیز بود، او را در آغوش فشرد
و به گرمی پذیرا شد، لحظاتی بعد در سالن پذیرایی، جمع به احترام تازه واردین و براي عرض ادب از جا برخاستند و جلال
مراسم معارفه را انجام داد .
بازار احوالپرسی حسابی گرم شد، چند دقیقه اي طول کشید تا هرکس در جاي خود بنشیند و مجلس کمی آرام بگیرد . در این
بین سروش ساکت و سر به زیر بود . چقدر دوست داشت و آرزو می کرد به جاي سیما، الهه وارد می شد و طبق رسوم چاي و
شربت تعارف می کرد،اما هر بار که سر بالا می گرفت، فاصله بین رویا و واقعیت را بیشتر درك می کرد . او مغموم و ساکت،
فقط گه گاه پاسخ سوالات پرسیده شده رامی داد، تا جایی که از دید حضار یک داماد خجالتی به شما می آمد که ادب حکم
می کرد سکوت اختیارکند .
حرفهاي زیادي رد و بدل شد و ظاهرا توافقات انجام پذیرفته بود که شیرین درخواست کرد تا عروس خانم نیز به جمع آنها
اضافه شود .
مهوش با عجله برخاست، خنده اي تحویل عمه بدري داد و از کنار او رد شد و به آشپزخانه رفت . سیما مشغول چیدن
لیوانهاي شربت توي سینی بود . مادر سراسیمه جلو رفت و کار کردن دختر با سلیقه اش را نظارت کرد و با خنده گفت :
- عجله کن مامان جون، همه منتظرند .
لرزش محسوسی سراپاي وجود سیما را فراگرفته بود . با شرمی که مقتضاي موقعیت بود گفت :
- من آماده ام مامان . فقط نمی دونم چرا دست و پام می لرزه /
مهوش لب تو داد و خندید . فرصت دلگرمی دادن نداشت اما مهربان و خونسرد گفت :
- پس لیوانها رو زیاد پر نکن تا یه وقت نریزه توي سینی .
- این کار رو کردم ولی باز هم می ترسم .
مادر دست در گردن دخترش انداخت و با بوسه و نوازش گیسوان او گفت
- چیز مهمی نیست فکر کن یک مهمونی معمولیه ... تا چند دقیقه دیگه حاضر شو و بیا، زیاد معطل نکن ...
مادر که رفت . سیما سینی شربت را به دست گرفت، نفسی عمیق کشید و آماده رفتن زل زد به مینا، لبهاي مینا مرتب به هم
می خورد و در حالی که به نظر می رسید چیزي زیر لب زمزمه می کند، به صورت خواهرش فوت کرد و گفت :
- اصلا نگران نباش . برات آیۀ الکرسی خوندمو فوت کردم .
سیما گفت مرسی و آب دهانش را قورت داد و با گفتن بسم ا ... به طرف سالن رفت . پس ازورود به پذیرایی، سیما با متانت و
ادب خاص خود سلام کرد . مجلس به یکباره ساکت شد و از هیاهو افتاد و همه نگاهها به او چرخید، انصافا که کمالات و
زیبایی هاي این دختر انکارناپذیر بود . نگاه تحسین آمیز و خریدارانه جمشید به عروس آینده اش خیره ماند و سلام گرمی
نثارش کرد .
در طول پذیرایی سروش حتی نیم نگاهی به سیما نینداخت . جمع متوجه این موضوع شده بودند و بعضی در گوشی پچ پچ می
کردند : " داماد این قدرخجالتی هم نوبره ."
سیما از همه پذیرایی کرد تا مقابل سروش رسید، لبخند نمکینش را چاشنی سلام آهسته و دل نشینش کرد، اما سروش بی
تفاوت دست بالا برد و با تشکر مختصر لیوانی برداشت . سخن ها از تعاریف پسر و دختر آغاز و تا مراسم عقد و عروسی، خرید،
تعیین مکان و زمان آن کشیده شد . اما در تمامی مدت سروش حرف نزد و تنها با حرکت سر و لبخندي اجباري تمامی موارد
را تأیید کرد .
سیما زیر چشمی به سروش نظر انداخت . مثل دیگران فکر نکرد . این قیافه یک داماد خجالتی نبود، این قیافه یک انسان
ناراضی بود . در حالی که فکر کرد آنها جزو آن دسته از دختران و پسرانی نبودند که از قبل با رابطه یا آشنایی نزدیک داشته
باشند، به خود نهیب زد : " نه، اشتباه می کنی، تمامی پسرها وقت خواستگاري همین قدر خجالتی و عصبی نشان می دهند ."
مراسم تقریبا در حال پایان یافتن بود که جمشید از والدین سیما درخواست کرد تا عروس و داماد آینده براي گفتگوي
کوتاهی کمی در باغ قدم بزنند . جلال تابی به سبیلهاي سفید و پرپشتش داد، نگاه پر مهرش را به همراه لبخندي در صورت
محجوب وخجول دخترش پاشید، سپس نگاهی به داماد آینده که او نیز محجوب به نظر رسید انداخت و گفت :
- چرا که نه، این یه رسمه ... در ضمن بهتره دختر و پسر همین اول سنگهاشون را وا بکنند .
سروش ترش شد سر بیخ گوش جمشید برد،آهسته اما به تندي زمزمه کرد :
- بابا لزومی براي این کار نیست ... به فرض که من با سیما به توافق نرسم !... چه کار می کنی ؟ مراسم رو به هم می زنی؟
- مسلمه که نه .
- پس این مسخره بازي ها چیه؟
- رسمه پسرم . برو، زشته ... این قدر هم پچ پچ نکن . دارن نگاه مون می کنند .
سروش از گوشه چشم نظر انداخت، جمشید درست می گفت . همه نگاهها به او دوخته شده بود . شرمنده کمی در جاي خود
جابه جا شد و با لبخندي تصنعی گفت :
- با اجازه آقا افشار
و با اکراه برخاست ودر حالی که مهر سکوت بر لب زده بود، به اتفاق سیما وارد باغ شد . سکوتش سیما را خسته کرده بود، اما
حجب و حیا اجازه شکستن این سکوت رابه دختر سیه چشم عاشق نمی داد .
بالاخره هم این سروش بود که با سنگین شدن فضا تصمیم گرفت تا خود به این سکوت بی دلیل پایان بخشد . با این فکر به
ناگاه ایستاد و سیما نیز متعاقب او در حالی که سر به زیر داشت، ایستاد . سروش در حالی که با نوك کفش به لبه جدول باغچه
ضربه می زد، گفت :
- ببخشید خانم افشار ... مثل اینکه شمارو خسته کردم، درسته؟
کلمه " نه " که از دهان سیما خارج شد، سروش به صندلی هاي چیده شده در زیر آلاچیق اشاره کرد و گفت :
- خانم افشار اجازه میدین اون طرف بیشینم؟
سیما بدون اعتراض از ردیف گل هاي زنبق رد شد، پا گذاشت روي موزائیک هاي مدل ستاره و رفت طرف آلاچیق، صندلی
دایره شکل فلزي را کنار کشید و تعارف کرد .
سروش جانب ادب را رعایت کرد و بعد از نشستن او، نشست . در آن لحظه
نگاهش با نگاه گرم سیما گره خورد، سر به زیر شد . نگاه سیما متن از قبل آماده شده اش را پاك کرد، از این رو بیهوده در پی
یافتن واژه هاي مناسب گفت :
- نمی دونم می تونم مرد مناسبی براي یه زندگی مشترك باشم
- شکسته نفسی می کنید
نه، واقعیت رو گفتم ... شاید یه جورایی سرنوشت ما در مقابل همقرار داده .
کتابخانه
سیما دختر تیزهوشی بود، کلام سروش را قاپید و گفت :
- یعنی من انتخاب شما نیستم ! ؟
سروش از تیزهوشی سیما جا خورد و به لکنت افتاد .
- اوه نه، منظورم این نبود ... نمی دونم .
گیج و گنگی سروش، سیما را در شک و شبهه انداخت . از این رو گفت :
- خواهش می کنم رو راست باش ... من طاقت شنیدن دارم .
سروش سراسیمه، دستپاچه شد، می دونست اگر آن مجلس به هم بخورد به طور قطع جمشید غوغاي حسابی به راه می
اندازد و کسی که بیش از همه آسیب خواهدخورد مادرش شیرین است . در جرو بحث قبلی پدر و پسر، شیرین به علت سکته
قلبی راهی بیمارستان شده بود و یک جنجال دیگر کافی بود تا او نعمتی چون مادر را براي همیشه از دست بدهد و این امري
نبود که دلش به آن راضی گردد بنابراین در صدد جبران، من من کنان گفت :
- ببخشید مثل اینکه سوءتفاهم ایجاد کردم . آخه من تجربه اي ندارم و نمی دونم این جور موقع ها چطور باید حرف زد .
- اگه اینطوره اشکال نداره، ولی اگه موضوعی هست که باید بدونم، خواهش می کنم بگو .
- نه ... فقط ... می دونید ...
- نکنه این ازدواج باب میل شما نیست . اگه اینطور باشه می تونم درکتون کنم ... در ضمن می تونم به بهانه فکر کردن، از شما
وقت بگیرم و دو سه روز دیگه جواب رد بدم . این طوري مشکل شما هم حل می شه .
سروش با احساس شرم در حالی که مستأصل و پریشان به نظر می رسید در صندلی جابجا شد و گفت :
- شما اشتباه می کنی . من فقط می خواستم بگم سعی می کنم مرد زندگی باشم یعنی مردي که شما دوست داري .
- غیر از این چیزي از شما نمی خوام .
سروش گویی در بن بست گرفتار آمده است،کلافه بود . براي خلاصی از این گفتگوي بی فایده گفت : - پس می تونیم به جمع
ملحق بشیم .
و در حالیکه با لبخندي تصنعی سعی در خوشحال نشان دادن خود داشت، ایستاد و با دست راه را براي سیما باز کرد .
با ورود آن دو به سالن پذیرایی صداي کف زدن برخاست . هانیه شادمان کل کشید و جمشید که خوشحالی غیرقابل وصفی
داشت از جا برخاست و ظرف شیرینی را برداشت و شروع پذیرایی کرد . حدود نیم ساعت تعارفات و تبریکات ادامه یافت تا
آنکه میهمانان رفته رفته آهنگ خداحافظی نموده و خانواده افشار را تنها گذاشتند .
با خروج آخرین نفر سیما مثل نعش ولو شد . مهوش با تعجب نگاهش کرد و پرسید :
- کوه کندي دختر
- خیلی سخت بود مامان ! حتی سخت تر از کوه کندن
مهوش پیشانی فراخ دخترش را بوسید و با لحنی پر محبت گفت :
- امروز استرس زیاد داشتی، برو بالا استراحت کن
- ممنون مامان، واقعا به استراحت احتیاج دارم
گونه مادر را بوسید و به اتاقش دوید .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت چهارم


مشغول تعویض لباس بود که ضربه اي به در خورد از این رو با دستپاچگی خود را
پوشاند .
امیر بود . با اجازه خواهر داخل شد و یکراست لبه تخت نشست . برايحرف زدن کلافه بود ازاین رو شیشه عطر را برداشت و
فشرد، رایحه دل انگیز عطر کلنیک در هوا پخش شد .
سیما از برادر گله داشت پس زحمت فکر کردن را از او گرفت و گفت :
- چرا قاطی مهمونها نبودي امیر؟ !
- مهم بود؟
- نبود؟ !
چهره امیر به ناگاه تغییر کرد، عصبی و متعجب در شب چشمان خواهر زل زد و گفت :
- تو جدي جدي این پسره رو دوست داري؟ !
- منظور؟ !
می خواخ بدونم ... جواب بده .
- امیر اذیت نکن ... می خواي شبم رو خراب کنی
- سیما ! تو می تونی با یه نفر دیگه، حداقل بامردي که اهل زندگی باشه ازدواج کنی . آخه سروش ... - آخه سروش چی؟ ...
ببین امیر تو از اون بدت میاد . در حالیکه من دلیلش رو نمی دونم .
امیر برافروخته، به قصد ترك اتاق بلند شد، اما قبل از خروج به سمت سیما چرخید وگفت :
- پس الهه چی میشه؟
یه گره ابروهاي سیما را هفت و هشت کرد .
- به منظور ت چیه ! ؟
- سروش، الهه رو خیلی دوست داره ... فکر کن دختر ... با سرنوشت خودت بازي نکن .
سیما ماکسی یشمی رنگ خود را به چوب رختی آویزان کرد، سرد و بی اعتنا گفت :
- الهه فقط دوست دخترشه .
- من که فکر نمی کنم، موضوع بالاتر از اینهاست
- اگر به فرض هم اینطورباشه چه دلیل داره که سروش بیاد خواستگاري ... خانواده آقاي مقامی اون قدر ثروت دارند که دنبال
مال و منال کس دیگه اي نباشند . اگر هم موضوع دوست داشتن درمیون بود، سروش می تونست بره دنبال عشقش ... من که
زورش نکرده بودم .
- تو متوجه نیستی ... آقاي مقامی هیچ وقت اجازه این ازدواج رو نمی داد .
سیما در کمد را باز کرد . شاید بیست دستلباس مجلسی در کمد آویزان بود . بین کت دامن سیاه و ماکسی جیر جایی براي
لباسش باز کرد و گفت :
- سروش بچه نیست
- دلیل این همه علاقه تو نمی فهمم !
- علاقه دلیل می خواد حضرت آقا؟
- نمی خواد ! ؟
- باشه . می خواي بدونی؟بهت میگم . اولا سروش یه نابغه است، رتبه تک رقمی در کنکور سراسري و رتبه اول در کنکور
کارشناسی ارشد، حداقل براي من یکی، خیلی مهمه . با اینکه سروش یه پسر یکی یک دونه است، اما یه مرد کامل و متکی به
نفسه . پسرهاي هم سن و سال او به جاي کار، سوار ماشین هاي مدل بالاي پدرشون یا اهدایی پدرشون میشن و قد خیابون ها
رو متر می کنند . هر شبشون با یه دوست دختر جدید توي فلان شهرك لب ساحل یا فلان محله تهرون و امثال هم می گذره اما
سروش در اوج جوونی یه مرد خود ساخته است . نمیگم بدون کمک پدرش به اینجا رسیده، اما سرمایه هاي پدرش رو حیف و
میل نکرده که هیچ، لیاقت خودش رو با افزایش سرمایه هاي بکار برده، به اثبات رسونده .
خب خانم خانما ! دوما رواز قلم انداختی .
ابروان سیما بالا رفت و گفت :
- سروش علاوه بر ظاهر آراسته اش یه مرد باشخصیته، اون تمام اصول ادب و نزاکت رورعایت می کنه، بد دهن نیست،
شوخی نابجایی ازش ندیدم . در ضمن سالم و پاکه، که این می تونه مهم ترین امتیاز باشه .
امیر با لبخندي تلخ سري تکان داد و گفت :
- سیما من فقط خوشبختی تو رو می خوام و خدا کنه که اشتباه نکرده باشی . اما اگه احساس کردي سروش بهت بی اعتنایی
می کنه یا اذیت میشی، می خوام ...
سیما،متوقع میان کلام برادر پرید و گفت :
- امیر بس کن ! هنوز هیچی نشده آیه یأس میخونی .
امیر احساس کرد بحث نتیجه اي ندارد، از این رو گفت :
- جون تو نمی خواستم ناراحتت کنم ... خدا میدونه چقدر دوستت دارم . من از سروش بدم نمیاد، اما دلم نمیخواد هیچ وقت
حتی به اندازه سرسوزن تو رو ناراحت ببینم ... خدا کنه دلت مثل امشب شاد باشه ... اصلا فرامو کن .
سیما درصدد دلجویی، با مهربایی گفت :
- دلخور شدي؟
امیر جلو آمد و پیشانی خواهر را بوسید و از اطاق بیرون رفت .
سیما هیچگاه به خود اجازه نداد به حرفهاي برادر بیندیشد . تنها مسئله اي که برایش اهمیت داشت این بودکه به خواسته
دلش رسیده بود و حالا سروش را متعلق به خودش می دانست . خواسته اي که فقط در رویاهاي شیرین خود آن را جستجو
می کرد . لا قید نسبت به گفته هاي برادر، لباس عوض کرد و مقابل آیینه ایستاد . چشم در چشم سیاه خود دوخت و لبخند
نمکینش را نثار منعکس شده خود کردو گفت :
- تو بردي دختر ... مبارکه .
بی حوصله و کلافه وارداتاق شد . به هیچ چیز و هیچ کس جز الهه فکر نمی کرد . دمق روي تخت ولو شد و بلافاصله سیگاري
آتش زد . نگاهش به تلفن، گوش به زنگ بود . اما می دانست الهه تماس نخواهد گرفت، زیرا الهه به دلیل سردي و بی تفاوتی از
سوي درمقام قهر برآمده بود . ازاین رو دقایقی با خود کلنجار رفت تا بالاخره گوشی را برداشت و شماره گرفت . تا برقراري
ارتباط، دست زیر بالش برد و قاب عکس کوچکی بیرون کشید، نگاه تب دارش در چشمان آبی صاحب عکس خیره مانده بود که
صداي گرفته الهه او را به خود آورد .
- تویی سروش ...
- سلام .
- چه عجب ! یادي از ما کردي؟
- دلم خیلی گرفته .
- دوست داري با من درد دل کنی؟
- می خوام ولی می دونم که تو تحمل شنیدنش را نداري .
الهه سراسیمه شد و گفت :
- اتفاقی افتاده ! ؟
- همونی که ازش می ترسیدم ... به خدا پام پیش نمی رفت، اما چاره اي نداشتم .
- نه !!! این امکان نداره .
- به خاطر مامان نذري کردم که توش موندم
گویی الهه را به آتش کشیدند، از خود بیخود شد و با داد و فریاد بناي ناسزا گفتن را گذاشت و لحظاتی بعد ارتباط را قطع
کرد . سروش با رخوت سر روي بالش گذاشت،اما نمی توانست بی تفاوت از کنار الهه بگذرد، از این رو بار دیگر شماره او را
گرفت و به محض برقراري ارتباط گفت :
- خواهش می کنم قطع نکن
- فکر میکنی حرفی مونده باشه که نگفتی !
- من فقط یه خواستگاري ساده رفتم، هنوز که چیزي معلوم نیست
- سروش ! من از تو توقع چنین کاري نداشتم . چطوري راضی شدي ! ؟
- تو که از اوضاع من خبر داری ریال ماه پیش نزدیک بود مادر رو از دست بدم . به من حق بده الهه .
- چطور می تومن این کار تو رو توجیه کنم
- اما من به خاطر تو خیلی از حرمتها رو شکستم و جلوي پدرم ایستادم . واقعا نمی خوام بهاي بدست آوردن تو، از دست دادن
مادر و بی حرمتی به پدرم باشه، می فهمی چی می گم !
- نه . متأسفانه من نمی تونم تو رو درك کنم . ازنطر من تو مرد بی دست و پا و چلمنی هستی .
- خیلی بی انصافی ! نو واقعا نظرت اینه؟ ... من از نظر تو بی عرضه ام !
- فکر نمیکنم غیر از این باشده
- به نظر تو، اگه بدون توجه به رضایت و خشنودي پدرم زندگی مشترك با تو رو شروع کنم، با عرضه میشم !... یا اینکه با یه....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 

قسمت پنجم


شیرین به نشانه قدرشناسی و سپاس از عمر دوباره اي که خداوند متعال به او ارزانی داشته بود با کاروان عازم جمکران،
همراه دوستان جلسه قرآنی اش، راهی شد . این بهترین فرصت بدست آمده براي سروش بود تا دور از دیدگان مادر با پدرش
به گفتگو بنشیند . از این رو با تهیه بریانی اصفهان که از غذاهاي مورد علاقه پدرش بود، به خانه بازگشت . سالاد کاهویی تهیه
کرد و با آراستن میز شام به انتظار ورود جمشید نشست، اما جمشید که کمتر اتفاق افتاده بود بدون شیرین اوقاتش را سپري
کند؛ کمی دیرتر از حد معمول راهی منزل شد و در هنگام ورود بدون سر زدن به آشپزخانه،یکراست به اتاقش رفت . دلش
نمی خواست جاي خالی شیرین را ببیند و باکسالت بیشتري به رختخوابش پناه ببرد . وقتی انتظار سروش براي خروج او بی
نتیجه ماند خودش را به پشت در اتاق پدر رساند و چند ضربه اجازه ورود خواست .
- بیا تو بابا .
سروش در را گشود و با چهره اي باز سلام کرد و گفت :
- مثل اینکه قد ندارین شام بخورین .
- میل ندرام . خواب بهتره
- می دونم . نمی تونی جاي خالی مامان رو ببینی .
- حسودي ات میشه که این قدر دوستش دارم .
- یه جورایی آره، یه جورایی هم کیف می کنم ... حالا پاشید تا با هم شام بخوریم .
- نمی خوام دست پخت مادرت رو بخورم . وقتی نیست تا ازش تشکر کنم، غذا زهرم میشه .
- ولی من یک شام فوق العاده تدارك دیدم، همونی که دوستش داري !
- بریونی !
- دقیقا .
لبهاي جمشید به لبخندي گشوده شد و بلافاصله از جا برخاست .
سر میز شام جو آرام و دل انگیزي برقرار بود . سروش با شعف از کارو پروژه هایی که در سر می پروراند صحبت می کرد و پدر
با تشویق او را در راهش مصمم تر می ساخت . تا آنکه با پایان یافتن شام جمشید تشکر کرد و گفت :
- دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود، ولی اگه دختر بودي هنوز وقت شوهرت نشده بود .
- چطور مگه؟
- اولا شام که از بیرون بود و من هنر خودت رو ندیدم . دوما سالاد کاهوت یه مشکل اساسی داشت، کاهوها آن قدر درشت
خرد شده بود که توي دهن جا نمی شد . درضمن سس هم یه چاشنی هایی می خواست که شما استفاده نکردي .
- با این حساب لازم نبود از من تشکر کنی .
- بالاخره زحمت کشیدي ... غصه نخور کم کم راه می افتی . البته فکر کنم سیما جون آنقدر لوست کنه که از این یک ریزه هنر
هم بیفتی .
ابروان سروش گره خورد و در سکوت مشغول جمع آوري ظروف شد، اما جمشید که متوجه حالت فرزندش شده بود گفت :
- چی شد، به هم ریختی؟
- نه . چیزي نیست .
- من تو رو خوب می شناسم . وقتی ناراحتی تمام اجزاي صورتت گره می خوره .
سروش بلافاصله در صندلی جاي گرفت، بهتر می دید دنباله بحث را ادامه دهد و با گفتن نظرات شخصی خود او را متوجه
اشتباهاتش بکند از این رو گفت :
- مگه شما خوشبختی من رو نمی خواي بابا !
- بازم حرف هاي تکراري .
- این حرفهاي تکراري مربوط به آینده منه . شما باید به من و حرفهام بها بدي
- بگو گوش میدم
سروش براي گفتن حرف دلش دچار تردید شده بود . نمی دانست از کجا شروع کند، تا همان جمله اول پدر را مثل اسپند روي
آتش به تقلا نیندازد . لحظاتی در چشمان نافذ جمشید خیره ماند و در حالی که رفته رفته سراسر وجودش از التماس لبریز
می شد گفت :
خواهش می کنم این فرصت رو بهش بدید بابا !... قول میدم اون طور که شما می خواي رفتار کنه .
- بهتر بود این راه حل رو خودتون کشف می کردین نه اینکه با علمبه این مسئله که بدونم دارم فریب می خورم ...
سروش حرف پدرش را برید و گفت :
- قول میدم فریبی در کار نباشه . الهه خودش را اصلاح می کنه
جمشید صبر و حوصله بیش از اندازه اي به خرج داده بود . برخاست و در حالیکه آشپزخانه را ترك می کرد گفت :
- دیگه براي این حرف ها دیر شده
سروش بلافاصله از کوره در رفت و گفت :
- همین فردا به آقاي افشار زنگ می زنم . بهتره به فکر یه داماد دیگه باشه
- تو چنین غلطی نمی کنی
- نمی گذارم به من زور بگی
- بهتره قبل از هر اقدامی خوب فکر کنی . بیشتر به فکر مادرت باش !
- شما حق نداري تهدید کنی ... شمااین مسئله رو دست آویز قرار دادي تا من رو به خاك سیاه بنشونی ... شما این کار رو با
مادر نمی کنی .
جمشید در حالی که وارد اتاقش می شد گفت :
- می تونی امتحان کنی ! همین الان زنگ بزن به آقاي افشار و بگو که نامزدي بهم خورده
و در پشت سر خود بست .
سروش زمزمه کرد .
- باشه . تو بردي ولی قسم به جون مامان که بدون اون دنیا رو نمی خوام . هرگز دست به عروس تحمیلی تو نمی زنم .
چنان خود را سرگرم کار کرد که جاي هیچ بهانه اي براي جمشید باقی نگذاشت بدین ترتیب مجبور به دیدار سیما هم نبود . از
طرفی سیما براي تماس یا سرزدن نامزدش ثانیه شماري می کرد اما هر چه بیشتر می گذشت امیدش کمتر می شد و رفته
رفته به این نتیجه می رسید که حرفهاي برادرش حقیقت محض بوده و سروش هیچ علاقه اي به او نداشته و ندارد و الهه
چیزي بیش از یک دوست دختر معمولی براي سروش است .
با افکار آشفته و پریشان تصمیم گرفت تا پدر را در جریان انصرافش قرار دهد و درس و ادامه تحصیل را بهانه این انصراف
قلمداد کند . از این رو مترصد رسیدن فرصت مناسب، وقتی پدر را مشغولباغبانی در باغچه حیاط یافت و به سراغش رفت .
جلال با قیچی تیز و دسته قرمزشگل هاي خشک شده را از شاخه جدا می کرد . دلش نمی خواست براي ندادن غنچه مجدد،
بهانه اي به دست بوته هاي گل سرخش بدهد . آواز می خواند : " اي خدا دلم تنگ اومده ... شیشه دلم اي خدا زیر سنگ
اومده " و قیچی می زد .
سیما از پشت سر نزدیک شد . شاخه گل رزي چید . بو کشید . عطرش مست می کرد . سلام کرد و صدا زد :
- بابا
- جان بابا
با لبخند نمکینش خستگی را از تن پدر زدود و گفت :
- می گذاشتی سید علی خودش هرس می کرد
- بگذارم لذت همصحبتی با گل هارو فقط سید ببره
گفتگوي پدر و دختر گل انداخت، لحظاتی بعد سیما بدون آنکه قادر باشد حرفهایی را که روي دلش سنگینی می کرد به زبان
بیاورد، سر به زیر سمت ساختمان به راه افتاد،اما جلال با یک جمله او را متوقف کرد :
- فکر کنم می خواستی چیزي به بابا بگی
نگاي معصومانه سیما به سمت پدر چرخید . لبخندي تلخ بر لب راند و گفت :
- راستش می خواستم با شما مشورت کنم، اما روم نشد .
جلال با تبسم جلو رفت، با نگاهی مهربان، تمام محبت پدرانه اش را نثار فرزند کرد و گفت :
- چیزي هست که بابا باید بدونه؟
- فکر نمی کنید براي ازدواج خیلی زوده ... من می خوام ادامه تحصیل بدم
- مگه خیالی غیر از این داري؟
- آخه ...
جلال مجال ادامه صحبت نداد،گفت :
می دونم، فکر می کنی اگه متأهل بشی دیگه نمی تونی دنبال درس بري
- درسته بابا، مطمئنم که دیگه نمی تونم
- اشتباه تو همین جاست ... اتفاقا همسر آینده ات فردي تحصیل کرده است . سروش فوق لیسانس معماري است ... یا آرشی تکته
و مطمئنم که دوست داره و می خواد که همسرش تحصیل کنه و ایمان دارم می تونه کمکت کنه تا در کنکور موفق بشی .
- ولی بابا ! فکر نمی کنی ازدواج خیلی برام زوده ....

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
من تازه نوزده سال دارم . در حالی که این روزها سن ازدواج کمی بالا رفته
- من کاري به این دخترهاي امروزي ندرام . زمان ما دخترها ده ساله می رفتند خونه شوهر و خیلی هم خوب شوهر داري و
بچه داري میکردند . تو هم ماشاا ... دختر کاملی شدي . تازه اگه می خواستم مثل دیروزي ها فکر کنم، چهار سال هم از
ازدواجت گذشته .
- بابا
- بدو دختر بدو برو دنبال کار و بارت .
- ولی من باید بیشتر فکر کنم
جلال قیچی را کنار گذاشت، رفت ته باغ موتور آب را روشن کرد، برگشت و سر شیلنگ را در ردیف زنبق ها گذاشت و گفت :
- ببین دخترم ! شوهر پیراهن نیست که یک روز خوشت بیاد و یه روزهم از او سیر بشی و درش بیاري ... تو هفته پیش در
کمال صحت عقل و با خوشحالی به درخواست خانواده مقامی پاسخ مثبت دادي ... قرار نیست سر یک هفته پشیمون بشی،
اون وقت باید هفته اي یک شوهر برات پیدا کنم ... سروش اگه توياین یه هفته به تو سر نزده، تو شرکت کار داشته . من بهش
سر زدم ... اون سخت مشغول کاره، داره یه کم سرش رو خلوت می کنه تا براي مراسم عقد و عروسی مشکل کاري نداشته
باشه . در ضمن سلام هم رسوند ولی من فراموش کرده بودم .
لبهاي سیما از دو طرف گشوده شد . بکلی یادش رفت به چه منظور به ملاقات پدر آمده است . دستکش سیاه را از لبه باغچه
برداشت و به کمک جلال قیچی زدو شاخ و برگ جمع کرد .
سرگرم تهیه جهیزیه و وسایل تزئینی بود و حسابی سرش شلوغ بود و در این اثنا سروش نیزگاهی تماس می گرفت و به طور
رسمی و خلاصه احوال پرسی می کرد . سیماي کم سن و سال و کم تجربه و تا خرخره غرق عشق، به همین تماس هاي کوتاه و
رسمی بسنده می کرد و
خرید عروسی و تدارکات آن انجام یافته بود و زمان مراسم نزدیک ترمی شد . خانم و آقاي افشار براي دخترشان سنگ تمام
گذاشته بودند . یک دستگاه آپارتمان بسیار شیک با تمامی تجهیزات و امکانات و یک دستگاه اتومبیل زانتیا جهیزیه سیما را
شامل می شد . وقتی اقوام و بستگان سروش براي جشن جهیزیه به منزل سیما رفتند تمامی حضار انگشت به دهان مانده
بودند .
جلال شیک ترین و گران قیمت ترین اثاثیه و مبلمان منزل را براي دخترش فراهم کرده بود و به حق که سیما با تزئینات
بسیار زیبایی که خود آنها را تهیه کرده بود زیبایی آپارتمانش را دو چندان ساخته بود . آشپزخانه اوپن باکابینت هاي ام دي
اف لیمویی و کاشی هاي آبی مکمل دکوراسیون هال و پذیرایی مدل تی بود . قالی هاي کرم رنگ با نقش ریز ماهی، مبل هاي
مدل ایتالیایی آبی رنگ، پرده هاي دورنگ حریر سفید و گیپورهاي شکلاتی نمایش کوبیسم داشت . بوفه پشت میز
ناهارخوري مملو از نقره و کریستال بود . راحتی هاي داخل هال با تابلو قدي که تصویري از فصل بهار بود، همخوانی می کرد .
آیینه تمام قدر کنار شومینه همه راوادار می کرد خود را در آن نگاه کنند . انواع دکوري ها، کنار ستون ها و لابه لاي مبل ها
چیده شده بود . با اینکه سیما از آزردن حیوانات متنفر بود، ولی به اصرار و سلیقه مهوش دو سه تا تاکسی درمی حواصیل،کلاغ
و بره داشت .
در این میان سروش نیز از این همه زیبایی و مدرنی به حیرت افتاده بود . سیما چون فکر می کرد سروش ذاتا عاشق رنگ آبی
است، سعی کرده بود از رنگ مورد علاقه او بهشت زیبایی بسازد و حقیقتا هم که موفق شده بود و او را حسابی غافلگیر کرده
بود .
اما سروش به تنها چيزى كه فکر نمی کرد،سیما بود .
برخلاف سیما که روز به روز شاداب تر از روز قبل نشان می داد . سروش بدترین روزهاي زندگی خویش را می گذراند . به همین
دلیل، بیمار و رنجور به نظر می رسید . این اواخر حتی به سرو وضع خودش هم نمی رسید . ریشش کاملا پر شده بود و حال و
حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشت .
وقتی سیما متوجه زنگ پریدگی و افسردگی او شد . علی رغم آنکه سروش درتمام مدت سه ماه نامزديشان زیاد به دیدنش
نرفته بود و فقط چند بار به همران شیرین او را در خرید عروسی همراهی و طبق معمول در حین خرید نه زیاد اهمیت داده
بود و نه اعمال سلیقه اي کرده بود . مدتها با خود کلنجار رفت تا آنکه راضی به تماس شذ و خواستار یک دیدار با او گردید .
ابتدا سروش طفره رفت ولی با اصرار سیما براي ساعت شش بعداز ظهر قرار گذاشت .
قبل از آنکه عقربه هاي ساعت به عدد شش برسد، سیما خود را به محل قرار رساند . هنوز چند دقیقه اي تا وقت قرارشان
مانده بود . خوشحال از اینکه بدقولی نکرده است . به انتظار ایستاد . زمان دیر و کند می گذشت و او بیقرار، این پا و اون پا می
کرد . حدود نیم ساعت کنار خیابان معطل شد . در این مدت افراد زیادي ایجاد مزاحمت کردند که به نحوي آنها را دست به سر
کرد . رفته رفته عقربه هاي ساعت به عدد هفت نزدیک می شد و اوبه شدت عصبانی و خسته بود، در حالی که مزاحمی سمج
با پژوي 206 آلبالوئی رنگ دست ازسرش بر نمی داشت .
از آمدن سروش مأیوس و از آزارهاي پسر جوان آزرده خاطر شد، از این رو تصمیم گرفت با گرفتن تاکسی به منزل بازگردد .
اما پسر جوان پابه پاي او با اتومبیل در تعقیبش بود و پشت سر هم کلماتی بلغور می کرد .
- سوار شو خانم خانما ... آه چقدر ناز میاي ... تو فقط سوار شو ... ناز کشیدن ازما ... دربست مخلصیم .
سیما به شتاب قدم هایش افزود . عبوس شد و ابرو در هم کشیده و گفت : " اگه دست از سرم برنداري پلیس خبر می کنم ...
برو گورت رو گم کن " و شتابان گوئی که می دود سعی کرد از اتومبیل جوانک فاصله بگیرد . اما جوان سمج دست بردار نبود .
در این موقع اتومبیل سیاه رنگی جلوي پژو متوقف شد . سیما حسابی ترسیده بود، اما به محض دیدن اتومبیل سروش آن قدر
خوشحال شد که انگار دنیا را به او عطا کرده اند، پاك بدقولی او را فراموش کرده سراسیمه جلو دوید و سوار شد . به هن و
هن افتاد و رنگ به رخ نداشت .
سروش با ترش رویی پرسید :
- مزاحمت شده بود؟
- سیما از ترس درگیري با هول گفت :
- نه بابا، ولش کن .
همین وقت راننده پژو ترمز نیشداري زد و با صداي بلندي گفت :
- شازده ! ... آدم خانم به این خوشگلی رو یک ساعت توي خیابون قال نمی گذاره، ممکنه از تو زرنگ تر قرش بزنه .
بعد خندید، قهقهه احمقانه، بعد هم یه دنده گاز داد و رفت .
رگ تعصب و غیرت سروش به غلیان درآمد . روي پدال گاز فشرد و با چند دنده خودش را به پژوي مذکور رساند و با یک ویراژ
راه را بر او سد کرد .
سیما فریاد زد :
- تورو خدا ولش کن سروش .
اما سروش اهمیتی نداد و با عصبانیت به سمت پسرجوان یورش برد . مزاحم سمج حتی فرصت باز کردن در اتومبیلش را پیدا
نکرد، سروش او را با یک حرکت بیرون کشید . سیلی اول او را گیج کرد اما مردم به سروش اجازه سیلی دوم را ندادند .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
حلقه
اي گرد آنها بوجود آمد و سروش در محاصره چند جوان از مرد مزاحم فاصله گرفت . بالاخره قائله با وساطت مردم خاتمه یافت
و سروش با توپ پر پشت فرمان اتومبیل نشست . درتمام آن لحظات، سیما احساس افتخار می کرد .
سروش یک جوان متعصب جلوه کرده بود و این به امتیازات او می افزود و با این وجود جرات حرف زدن نداشت . به همین
دلیل مدت طولانی سکوت کرد تاآنکه سروش گفت :
- شما خانم ها جز دردسر براي آدم فایده اي ندارید ... میشه بگی چرا می خواستی من رو ببینی؟
- فکر می کردم می دونی !
- حاشیه نرو . می بینی که حوصله ندارم .
- پس باشه براي بعد .
- ببینم تو فکر می کنی من بیکارم ! با اون همه مشغله کاري، خودم رو به اینجا رسوندم . حالا میگی باشه براي بعد ! واقعا که .
سیما انتظار چنین رفتاري را نداشت اما آن را به حساب جو به وجود آمده گذاشت و گفت :
- به خودت تو آیینه نگاه کردي؟
سروش نگاه تمسخر آمیزي در آیینه انداخت، دست به ریشش گرفت و گفت :
- مگه چمه؟
- چت نیست !
- فقط کارم زیاده ... یه کم خسته ام،همین .
سیما یک نظر در چهره او انداخت . سروش حتی با ریش هم مردي جذابو دوست داشتنی بود . موهاي بلندش چهره درهمی
براي او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و غمی که در چهره داشت، براي سیما ستودنی بود . بالحنی آمیخته به گلایه
گفت :
- این قیافه یه مرد خسته نیست ... این قیافه یک مرد شکست خورده است .
سروش با یه نیم نگاه تند در چشم او براق شد و گفت :
- شکست در چی ! ؟
- زندگی
- خودت تنهایی فکر کردي؟
- تو افسرده اي، موضوعی هست که آزارت میده .
- این همه زحمت کشیدي تا اینجا اومدي که همین چیزها رو بگی ... می تونستی تلفنی حرفهات رو بزنی
سیما جا خورد، انتظار این همه سردي را نداشت، متوقع گفت :
- دیدن من برات خیلی سخته،نه؟
- منظورم این نبود که شما رو نبینم . می خواستم توي زحمت نیفتید و کسی هم مزاحمتون نشه ... مثل نیم ساعت قبل .
سیما به کنایه هاي سروش اهمیت نمی داد . براي قهر و آشتی و ناز کشی نیامده بود، می خواست هر چه زودتر تکلیفش
روشن گردد از این رو گفت :
- ناسلامتی ما با هم نامزدیم، ولی من تا حالا نخواستم که مثل خیلی از دخترها و پسرهاي جوون حداقل یک شام مهمون
نامزد گرامی ام باشم ...
سروش حرفش را برید و گفت :
- خب می تونستی تقاضا کنی
- بهتر می دیدم ازم تقاضا بشه
- واسه این گله هاي بچگانه ...
این بار سیما میان حرف سروش پرید و گفت :
- شاید از نظر شما من بچه باشم ولی از دیدگاه خودم این طور نیست ... شما فکر می کنی من هنوز بچه ام و درك درستی از
مسائل ندارم، ولی نه آقاي مقامی، شما اشتباه می کنید . رفتارهاي شما کاملا غیر عادیه و اگر کسی دیگري جز من نامزدتون
بود، حتم دارم تا به حال صدبار شما رو پاي میز محاکمه می کشاند .
- حالا شما قصد داري من رو محاکمه کنی، خانم کوچولو .
- نه ... من فقط می خوام تکلیف خودم رو روشن کنم
- تکلیف روشنه ! سه روز دیگه می نشینی سر سفره عقد .
- من نمی خوام با یه مرده متحرك عروسی کنم . با کسی که نمیدونم چه احساسی نسبت به من داره و اصلا چطور فکر می
کنه .
سروش برآشفت و صدایش را حسابی بالا برد :
- می خواي برات عربی برقصم تا بدونی هستم و نفس می کشم
سیما جا خورد، کمی عقب کشید . پلک زد و لب جمع کرد . اما بلافاصله به خودش آمد و با لحنی محکم و جدي گفت :
- صدات رو بیار پائین . جواب سر بالا هم نده . دلم می خواد هر مسئله اي که هست بدونم . می خوام در جریان باشم . دلم نمی
خواد کورکورانه ازدواج کنم و بعدش پشیمون بشم ... این حق مسلمه منه، نه؟
سروش کلافه شد و با دندان غروچهاي گفت :
- چه جریانی؟ ... اینقدر گیر نده !
رو کرد به سیما لحنش را ملایم تر کرد و افزود :
- ما قرار باهم ازدواج کنیم، پس این کار رو می کنیم .
- این جوري نه
سروش بی حوصله گاز داد، مانور شروع شد، چپ و راست سبقت می گرفت . سیما ترسید، به رانندگی سروش اطمینان
نداشت، گفت :
- همین جا پیاده میشم ... نگه دار .
اما سروش توجهی نکرد . ماکسیما زوزه کشان از بین اتومبیلها رد می شد . این بار سیما با صدایی بلند فریاد زد :
- گفتم نگه دار
سروش با فریاد سیما به خود آمد و ناچار اتومبیل را به گوشه اي کشید و ترمز کرد . سیما بی درنگ بیرون پرید و در خلاف
جهت، شروع به دویدن کرد . گریه امانش نمی داد . اشک پهناي صورتش را پوشانده بود . اشک می ریخت و می دوید .
سروش با حرکت ناگهانی او غافلگیر شده بود و تا بخودش آمد سیما دورتر و دورتر می شد . مستأصل مانده بود اگر به گوش
جمشید می رسید، آن هم سه روز به عروسی، بی شک جنجال به پا می شد . براي خودش خوب بود، چون شر سیما از سرش
باز می شد، اما بی شک شیرین صدمه می دید . مجددا نگاهی در آیینه انداخت . سیما مسافتی دورتر از او دستش را براي
اتومبیل ها بلند می کرد .
سراسیمه دنده عقب گرفت و بر پدال گاز فشرد . به موقع رسید . زیرا یک تاکسی جلو پاي سیما ترمز کرد . جلو تاکسی ترمز
نیش داري زد . تند و بی معطلی، ترمز دستی را کشید و بیرون پریده و فریاد زد :
- خواهش می کنم نرو سیما . معذرت می خوام سیما بیا سوار شو .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت ششم


سیما اعتنایی نکرد ولی راننده تاکسی غر زد :
- بر پدر مردم آزار لعنت
و پا گذاشت روي پدال گاز و دور شد . سیما گریه می کرد، اما سروش خونسرد گفت :
- سوار شو
سیما روي صندلی اتومبیل نشت ولی هم چنان گریه می کرد . سروش به نقطه نامعلومی زل زد و با انگشن روي فرمان ضرب
گرفت، اما رفته رفته حوصله اش سررفت و گفت :
- همین طور می خواي گریه کنی؟ نمی خواي حرف بزنی؟
سیما با بغض جواب داد :
- می خواستم با شما در مورد زندگی آیندمون صحبت کنم ولی شما ...
سروش حرفش رو برید .
- من از شک هاي بی مورد تو اصلا خوشم نمیاد .
- ولی ... من ... فقط ... و ساکت شد .
- خب تو چی؟ ... بگو چی می خواستی بگی؟
- من ... من ... من دوستت دام، خیلی زیاد، بیشتر از اونی که فکرش روبکنی . دلم می خواد تا آخر عمر کنارت باشم ... من تورو
براي خودم می خوام، آرزومه تا ابد مال من باشی ... فقط مال من ... اما اونقدر احمق خودخواه نیستم که عشق رو زورکی طلب
کنم یا بخوام اون رو از کسی بدزدم ... متوجه هستی که چی میگم .
اعتراف به عشق و دلدادگی از طرف دختري که در سروش احساس نفرت به وجود آورده بود، نمی توانست احساس علاقه و
محبیت، هرچند ناچیز، در وجود او به غلیان در آورد . از این رو سرد و عاري از هر نوع احساسی گفت :
- آخر حرفهات رو متوجه نشدم
سیما به خودش جرأت بخشید، گفت :
- توقع ندارن مدام دور و برم بپلکیو هی بگی دوستم داري و من برات ناز کنم، اما اون قدر که تو فکر می کنی بچه نیستم
تو مریضی، یک بیمار افسرده روحی ... تازگی ها شنیدم با دختري به نام الهه دوست هستی .
اسم الهه زنگهاي خطر را به صدا در اورد . سرش چرخید و زل زد توي صورت سیما و تند شد :
- کی گفته ! ؟
- اینش مهم نیست مهم اینه که من عشق الهه رو نمی خوام اکه دلت پیش اونه برو .
- چرند نگو دختر
- سروش به خدا اون قدر دوست دارم که به خاطر تو هر کاري کی کنم . اگه الهه رو دوست داري من اجازه نمی دم این عروسی
سر بگیره . باید زودتر به من می گفتی .
اعتقاد سیما سروش را به خنده اي مضحک وا داشت . گفت :
- این چه دوست داشتنی است که حاضري من رو به دیگري پیش کش کنی !
- تو معنی عشق رو نمی فهمی شاید واقعا عاشق الهه نیستی . دلم نمی خواد تو رو غمگین و ناراحت ببینم ... برام سخته که از
تو دست بکشم ولی سخت تر اینه که تو رو توي قفس خودم اسیر ببینم . من پرنده ها رو دوست دارم ولی دلم نمی یاد اون
هارو توي قفس بیندازم و از دیدنشون لذت ببرم . پرنده باید ازاد باشه و از پریدن و پرواز لذت ببره .
- انگار پدر درست می گفت !... تو دختر فهمیده و با کمالاتی هستی .
- جاي تعارف و تعریف نیست پاي زندگی من و شما و الهه در بینه ... اگه بگم زندگی من رو تباه نکن فکر می کنی از سر خود
خواهی این حرف رو می زنم یا اینکه بی خود و بی جهت فقط از روي هوس می گم که دوست دارم . اما خواهش می کنم ازت
تمنا می کنم که با زندگیه هر سه نفرمون بازي نکن .
- پس می ترسی تو قمار بازنده بشی؟
- توي قمار عشق تو شکستن هم شیرینه تو راحت و راضی از زندگی باش من یه جوري با خودم کنار میام ... شاید هم زود
فراموشت کردم . نمیدونم .
- پس خودت رو بازنده این قمار بدون خانوم کوچولو .
- لزومی نداره یه بازي مسخره راه بیاندازیم . اونم به خاطر بزرگتر ها ... بالاخره راهی براي خاتمه این بازي هست .
- بس کن سیما
- من با اقا جمشید صحبت می کنم مطمئنم که همه چیز درست میشه .
نام جمشید اه از نهاد سروش بر اورد . تازه متوجه شد که تا کجا ها پیش رفته است از این رو پشیمان از گفته هایش گفت :
- خوب ! هذیان تموم شد یا باز می خواي چرت و پرت بگی ... دختر تو فقط سه روز به عروسیت مونده بهتر فکر کارهاي
خودت باشی نه این چرندیات .
- شوخی نکردم می خوام بدونم کجاي زندگی تو ایستاده ام؟
- مطمئن باش اول اولش .
- سروش ! بعد از سه روز دیگه جاي برگشتی نیست خوب فکر کن ... نگذار همه چیز خراب بشه
- تو خوب فکر کن و نگذار همه چیز خراب بشه ... من فکر هام رو کردم که اومدم خواستگاري
- سیما می خواست تایید سروش را بشنود پرسید :
- مطمئنی که می خواي من زن زندگیت باشم ... یعنی الهه اي در کار نیست؟
- نه الهه اي در کاره و نه هیچ زن دیگه اي ... جنابعالی همسر بنده خواهید بود ... همین .
سکوت سکوت و سکوت

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به رنگ شب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA