انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

آی ناز


مرد

 
رمان آوای ناز

باسلام خدمت همه دوستان امیدوارم از این رمان حقیر خوشتان بیاد.
رمانیست از:میترا دارم
در۴۹قسمت.

این حقیر این رمان رو به معشوقه خودم تک ستاره شبهام شیرین تقدیم میکنم.
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
قسمت اول رمان آی ناز

آن شب هوا سوز سردی داشت آسمان ابری و دلگیر بود، مردی بلند قامت و محزون که انگار از زیباترین دیدارها محروم مانده از دیاری که در آن محبت گل نایابی است. به تکرار غریبانه ترین شبهای زندگی غمگین و خسته و از دنیا دل بریده لبخد تلخی زد و قدم زنان به طرف پارک بالا آمد .دیگر هیچ چیز در این دنیا به چشمش عجیب و غریب نمی آمد حتی زشت یا زیبا نبود. روز و شبهای سرد و افسردگی، تلخ و بی مهری و ماجراهای ناملموس دیشب و هر شب . گلهای مینا در حاشیه سبزه ها دلنواز بود . فواره های حوضهای متعدد تلالو زیبا داشت. اینجا آنجا و هر جا که در آن بهشت سبز پا می گذاشت زیر انوار طلائی آفتاب ا زشرق به غرب زیبا می نمود زیر آسمان آبی پاک و روشن واقعا باور نکردنی نبود که در دل دردمند فرزاد ذره ای شوق وشادی از آنچه می بینید وجود نداشته باشد.
بزرگترین چیزی که شاید کمی عجیب بود ناراحتی های متعدد و حسرتی که او از دیگران می کشید.
حدود هفت ربع کم بود . وقتی او دنبالش آمد و گفت: آقا شما را به خدا جان نامزد خوشگلت بذار برات اسپند دود بدم. چند ثانیه در بهت و سکوت به او نگاه کرد چشمهای زیتونی روشنش با لبخند تلخی می درخشیدند. باور کردنی نبود این همه زیبایی برای گدائی ژنده پوش در مخیله اش نمی گنجید. با خود گفت:
عجیبه، انگار خواب می بینم . تو کی هستی؟ انسانی یا پری ؟ شاید رویای منی که ذهنم را به بازی گرفته ای ؟
اقا اسپند دود بدم.
صدایش هم زیبا و با محبت بود و صورت زیبای اندوهبارش را بی نتهایت زیبا می نمود. برای فرزاد که تشنه ذره ای محبت بود چشم برداشتن از آن مظهر زیبایی کار مشکلی بود فرزاد نفس تلخ و بلندی کشید یاد حرف های تلخ مادرش افتاد:
بدبخت تا من نباشم اسم کاشانی نباشد کی به تو زن می دهد.
روز های تلخ درگیریها و مشکلات بذ شانسی های خطرناک تقریبا از زندگی خفه اش کرده بود . مدتی با لبخند نگاهش کردچون نمی تووانست چشم از آن چهره زیبا بردارد گفت:
شما واقعاً دختر زیبایی هستی ....تعجب می کنم چه جوری این کار را انجام می دهی ؟!
دختر کمی این پا و آن پا شد وگفت :
آقا ، جان نامزد خوشگلت بذار یک کم واست اسپند دود بدم .
تبسمی زیبا بر لبان فرزاد نشست او احساس سبک وخوبی داشت .
پرسید :
چند وقته این کار را انجام میدی ؟
چند سال است .
فرزاد با تعجب گفت :
چند سال! چرا ؟
دختر با بی حوصلگی جواب داد :
نمی دانم اسپند دود بدم یا نه ؟
فرزاد خندید وگفت :
چیه ؟ چرا این همه عجله داری ؟
میخواهی اذیت کنی ؟
آن وقت با دلخوری رفت .فرزاد دنبال دختر دوید وگفت :
چرا ناراحت شدی ؟من که نمی خواستم اذیتت کنم .
دختر در حالیکه اسپند اسپند می کرد با نگرانی گفت :
آقا تو را به خدا دنبال من نیا .
فرزاد گفت :
چشم باشه ، فقط به چند تا سوال من جواب بده .
دختر سر جایش ایستاد و با دلخوری گفت :
خوب زود باش بگو .
فرزاد یکی دو قدم به دختر نزدیک شد وگفت :
باشه میگم اما تو چرا این قدر عجله داری ؟
آقا من کار دارم می فهمید .
فرزاد زیر چشمی نگاهش کرد و به آرامی گفت :
آیا لازمه این کار را انجام بدهی ؟
شما چی فکر می کنید ؟
فرزاد که مفتون زیبایی دختر شده بود گفت :
تو ... تو واقعاً حیفی این کار اصلا برای تو مناسب نیست .
دختر خندید وگفت :
چرا ؟
فرزاد آنچه را می دید و احساس می کرد به زبان آورد وگفت :
بدون اغراق تو زیباترین دختری هستس که من تا امروز دیدم .لطیف و ظریف ....
دختر خندید وگفت :
فقط به خاطر همین من نباید کار کنم .
فرزاد گفت :
نه ،نه مثل اینکه منظورم را خوب متوجه نشدی تو ،تو ،با این کار تباه می شی .
دختر اخمی کرد وبا ناراحتی گفت :
شما نمی خواد دلتون برای من بسوزه .
سپس دختر را هش را کشید و رفت فرزاد دو مرتبه دنبال دختر راه افتاد . هر چه کوشید دختر بایستد موفق نشد تا این که مجبور شد و از پشت سر دستش را گرفت دختر با داد وفریاد شروع به سر وصدا نمود ،فرزاد دستش را رها کرد وگفت :
باشه .باشه .باشه .خواهش می کنم داد وفریاد نکن .ببین اگر به حرفام گوش کنی قول میدم تمام در آمد امروزت را من بهت بدهم . فقط خواهش می کنم چیزی که من از تو می خواهم را به من بدهی .
یک مرتبه برق از چشمان فرزاد پرید .دختر چنان با خشم ونفرت فرزاد را از پشت هاله ای از اشک وخون می نگریست که فرزاد لحظه ای متوجه نشد کی دست دختر بالا رفت و سرش از شدت ضربه سیلی دختر گیج رفت .
وقتی قطره ای بلوری اشک دختر از چشمان زیتونی رنکش به روی گونه های ب جسته اش چکید فرزاد به صدا درآمد و گفت:
من الان احساسی دارم که سالهاست نداشتم و شاید هم هرگز نداشته باشم .البته لازم نیست بگویم چه کسی باعث این احساس شده . ولی حاضرم قسم بخورم به هیچ عنوان دوست ندارم این احساس را از دست بدهم .من عذر میخوام ولی به اشکهایت قسم وقتی از خانه بیرون زدم میخواستم خودم را سر به نیست کنم اما با دیدن تو جان و روحیه ی تازه ای گرفتم شاید قدری مسخره باشد اما در این لحظه مطمئن هستم این تکان و تغییر فقط به خاطر وجود توست .نمیدانم تا چه حد حرف هایم را باور میکنی ولی به خداوندی خدا من قصد و منظور بدی ندارم .اصلا من این کاره نیستم اگه گفتم از تو چیزی می خوام هرگز خیال بدی نداشتم .خواهش میکنم گریه نکن . من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم .
دختر آهی کشید و با آن لبها و چشمهای زیبا که به سختی لرزان وگریان بود گفت :
چرا شما پولدارها قصد دارید ما فقیر بیچاره ها را دست بیندازین ؟ مگر زندگی فقط مال شماهاست ؟مگر فقط شماها حق زندگی کردن دارین ؟ چرا ما را مسخره میکنین ؟ مگر فرق ما و شما تو چیه ؟ آیا این گناهه که ما فقیریم ؟
فرزاد روبروی دختر ایستاد و گفت:
اِ اِ اِ من غلط بکن چنین فکری کرده باشم.م کی خواستم ترا دست بندازم!کی گفته من پولدارم که رندگی بخواهد مال من باشه؟
کی گفته شما حق زندگی کردن رو ندارید؟ کی گفته نداری گناه است؟
اما چرا قبول دارم بین من و ت و یک فرقی است البته نه در شکل و شمایل و سر وضع و پول بلکه در سادگی و صداقت البته من پسر زود باوری نیستم و نم یخوواهم بی جهت قضاوت کنم و از تو بت ایمان و شرف بسازم اما به ایمانی که به باورم رسیده ولی هنوز به آن معتقد نیستم حس می کنم تو خوبی خیلی خوب.
نمی خواهد از من تعریف کنید بگذارید من بروم .
نه دنیای من، خواهش می کنم.
آقا من با شما حرفی ندارم .
ولی من دارم
تر و خدا اذیتم نکنید.
من غلط بکنم اگه خواسته باشم ترا اذیت بکنم .
پس ا زمن چه می خواهید؟ به حرفهایم گوش کن.
برای چه؟ گوش دادن به حرفهای شما چه دردی از من دوا می کند.
فرزاد آهی کشیدو گفت:
از شما هیچی ، اما از من خیلی از دردهایم را دوا می کند.
من اگر بیرون آمدم فقط پول به خانه ببرم.
گفتم که مشکل پولی تو حل است.
من گدائی نمی کنم.
میدانم.
ولی شما با من طوری حرف می زنید انگار من گدا هستم .
نه عزیزم گدا من که عاجزانه به در خانه ی تو می کوبم.
خواهش می کنم اقا شعر واسه من نگویید که در زندگی من اندازه کافی شعر هست.
چرا این قدر پرخاشگری؟
اگر ساده باشم که تو درسته مرا قورت می دهی .
فرزاد خنده اش گرفت و گفت :
کی من ؟!این چه حرفیه نازگل
خواهش می کنم مرا با این القاب گول نزن .
فرزاد لحظه ای در سکوت ، دختر را نگاه کرد .هرچه بر ثانیه های زمان اضافه می شد علاقه ی فرزاد نسبت به دختری که نام ونشانش را نمی دانست بیشتر و بیشتر میشد .با لبخند و اندوهی جانکاه نگاهش کرد.
باشه ،به من اعتماد نکن اما خواهشها و التماس های من بی جهت نیست من ترا برای دوستی می خواهم چه طور بگویم ...
دختر بلا فاصله از کوره دررفت وگفت:
     
  
مرد

 
قسمت دوم رمان آی ناز

آقا خجالت بکش از اولش این همه حرف زدی که آخرش این را بگویی .من چقدر خنگم که به حرفهای تو گوش دادم.
فرزاد گوشه ی پیراهن دختر را کشید وگفت :
ببین خانم خوشگله بی خودی واسه خودت حرف نزن نه تو از اوناش هستی نه من اهل اون کارا .
دختر با چهره ای مظلومانه گفت :
پس چی از جان من میخواهی ؟
لحظه ای تحمل ،طاقت ، همدردی
دختر چند قدم به جلو برداشت وگفت :
مگر از دست من برای تو چه کاری ساخته است .
فرزاد با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت و پشت سر دختر قدم برداشت و گفت :
خیلی کارها ،مطمئن باش این توئی که دلت به حال من میسوزه .
اما دلسوزی کار خوبی نیست .
پس خود سوزی خوبه ؟
نمیدانم .
درسته تو هیچی نمی دانی ولی تو سینه ی من آن قدر درد هست که اگر توهه لا مصب بذاری بهت میگم چند بار خودم را سوزاندم .
دختر بند دلش پاره شد وگفت :
واسه چی ؟!
واسه بدبختی هایم ،واسه تو سری خوردنهایم واسه بی عرضه بودنم بی پدر و مادر بودنم .
دختر نزدیک حوض شد وهمان طور که به آب خیره شده بود با ناراحتی گفت :
پس تو هم بی پدر ومادری ؟
درسته اما نه آن طوری که تو فکر می کنی من در حالیکه پدر ومادرم در قید حیات هستند بی پدر ومادرم . انگار مرا فقط به این دنیای نکبت بار آوردند که زجرم بدهند وتقاص اشتباهات گذشته اشان را از من پس بگیرند ولی من نمی خواهم به
جای کسی تقاص پس بدهم من میخواهم خودم باشم مثل آدم برای خودم زندگی کنم مثل تو محتاج کسی نباشم خرج زندگی ام را خودم در بیاورم .
عالیه ...
اما نمی ذارن
کیا ؟!
پدر ومادرم ، مردم
دختر خندید وگفت :
گور بابای مردم تو خودت اگر بخواهی می توانی .
فرزاد گفت :
چه طوری ؟من که بلد نیستم .
کار کن .
کجا ؟!
هر جا ،هر کاری که بلدی انجام بده .
من هیچ کاری بلد نیستم .
دروغ میگی .
باور کن .
ببخشید می تونم بپرسم چند سالتونه ؟
بیست و هفت سالمه .
خوب حتما مدرسه رفتی شاید هم دانشگاه رفته ای بنابراین ...
ولی این دلیل نمی شود که من کاری بلد باشم .
دختر عصبانی شد و گفت :
شما پیش خودتان در مورد من چی فکر کردید ؟ فکر کردید من هالوام
سپس به سرعت قدمهایش را برداشت فرزاد دنبال دختر راه افتاد و گفت :
ببخشید ،خواهش می کنم وایسا من غلط کردم بله من مدرسه رفتم دانشگاه هم رفته ام .ولی واقعاً کاری بلد نیستم .
برو آقا خر خودتی .
فرزاد با تعجب گفت :
از دختری به زیبایی شما این حرف بعید است .
او با خنده ی دلنشین تری پرسید :
خوب شما فکر می کنید دختران زیبا وقتی مقابل چنین پسران سمج وپرویی قرار می گیرند چه طوریند ؟ راست بگو .
آهی کشید:
میخوای راست بگم ،با محبت و مهربانند .
این خودش میرسونه که شما چقدر خرید .
چرا؟!
چراشو برو دیگه از چراغعلی برس .حالا هم دیگه دنبال من نیا .
فرزاد گفت :
اگر تا آن سر دنیا بری دنبالت میام .
دختر که از این همه سماجت فرزاد کلافه شده بود برگشت و قدمهایش را به سمت او روانه کرد و توی سینه اش قرار گرفت و چشم در چشمهایش دوخت وگفت:
چرا؟چرا ؟ چرا ؟
فرزاد همان طور که به نرمی نگاهش می کرد به آرامی گفت :
چون دوست دارم .
دختر ناباورانه گفت :
تو ؟!
آره مگر من چمه ؟!
دختر سرش را پایین گرفت و در حالیکه قدرت نگاه کردن به چهره ی بی ریای فرزاد را نداشت با التماس گفت :
تو رو خدا دست از سر من بردار من خیلی بدبختم ،خیلی بدبخت .
فرزاد بی اختیار دست زیر چانه ی دختر زد و صورتش را بلند کرد و با صفای قلب گفت :
ببین نازگل خانم ، من همیشه عادت کرده بودم خنده ها وگریه هایم را پنهانی بکنم .تو سینه .ولی حالا میخوام از آشنا شدن با موجود عزیز و دوست داشتنی ای مثل تو با صدای بلند بخندم و به خاطر گذشته تلخ نفرین شده ام جلوی چشمان زیبای تو یک دم ببیارم .
دختر نجوا کرد :
چرا ؟!
خوب معلومه چون گمشده ی خودم را پیدا کرده ام .
دختر خودش را از دست فرزاد رها کرد وگفت :
ببین نمی دانم تا چه حد راست یا دروغ میگویی ولی به هیچ چیز من الکی دلت را خوش نکن .باور کن دختر زود باوری نیستم اما احساس می کنم تو دروغ نمی گویی بنابراین لازمه چیزهایی را به تو بگویم .من هم درست مثل تو پدر ومادر دارم ولی به همه می گویم بی پدر ومادرم .
چی ؟!
از وقتی چشم باز کردم که خیلی بچه بودم توی یک اتاق نایلونی خیلی کوچیک تو بدترین جای شهر زندگی کردم .من بودم و پدر ومادری که هیچی نبودند ،پدرم همیشه یا مست بوده یا خمار مادرم هم به خاطر اینکه شکم ما را سیر نگه دارد وزهر ماریهای پدرم را جور کند کاری جز کثافت کاری انجام نداده نمی دانم علت چی بوده ومقصر کی بوده ولی همین قدر می دانم که گدایی صد شرف بعه کار پدر ومادرم دارد .هر چند هیچ وقت نخواستم گدا باشم و دستم جلوی این وآن دراز باشد چون دوست نداشتم مردم به دیده ی حقارت به من نگاه کنن .حالا هم خواهش می کنم مرا با تمام بدبختی هایم رها کن و برو دنبال سرنوشت خودت چون تو دنیای من به جز بدبختی هیچی نیست .
فرزاد سر افکنده پرسید :
حالا با کی زندگی می کنی ؟
با زن داییم .
تنها ؟!
آره شوهرش دوسال پیش فوت شد .
چکاره بود ؟!
مواد فروش بود .البته دایی ام را کشتند .
کیا ؟!
پلیسا .
چرا ؟!
نمی دانم .خواهش می کنم سوال نکن .
فرزاد این بار با کنجکاوی گفت :
خوب حالا زنداییت چکار می کند .
اون بیچاره هم توی خانه های مردم رخت میشوره کار میکنه .
پس دنبال کار بد نیست .
نه زن خوبیه.
تو چرا از پیش مامانت اینا جدا شدی ؟
این طوری برام بهتربود .
ببینم چند سالته ؟!
هفده سال .
تا بحال شوهر کردی ؟
نه چرا می پرسی ؟
هیچ...هیچی ،همین جوری ،را...را... راستی اسمت چیه ؟
آی ناز .
فرزاد لبخندی زد وگفت :
به به ،عجب اسم قشنگی مثل خودت زیباست .
اسم شما چیه ؟!
فرزاد با تعجب گفت :
مگه من خودم را معرفی نکردم .
نه .
ببخشید من فرزاد هستم فرزاد کاشانی و از آشنایی با شما بسیار خوشبختم .
چیه ؟چرا نگرانی ؟
     
  
مرد

 
رمان آی ناز قسمت سوم
[b]
دیرم شده .
من میرسونمت .
نه ،نه ،خودم میرم .
پیاده .
گاهی پیاده گاهی سواره .تکه تکه میرم .
تو که پول نداری .
یک کاریش می کنم .
فرزاد دست به جیبش برد و بسته ی اسکناس هزار تومانی را که مبلغی در حدود صد هزارتومان میشد در آورد وگفت :
معمولاً روزی چقدر کار می کنی ؟
هزار تومن .دو تومن .
فرزاد پنج تا از اسکناسها را جدا کرد و به آی ناز داد او دستش را جلو برد و تنها هزار تومن برداشت .
فرزاد سعی کرد پول را به دختر بدهد ولی او از گرفتن امتناع ورزید و رو به فرزاد گفت :
همین هزاری کافی است .
سپس نگاهی به آسمان کرد و گفت :
خوب من دیگر باید بروم آسمان خیلی تاریک شده خداحافظ .
فرزاد که نمی توانست از دختر دل بکند و از او جدا بشود با بی تابی گفت :
بعد از این تو را کجا می تونم ببینم ؟
مگر قرار است ما بازهم همدیگررا ببینم .
بله ،خانم قشنگم .
خواهش می کنم ،دیر وقت است .راه من هم خیلی دور است .
اگر اجازه بدهی تا خانه همراهیت می کنم .
نه ،نه ،متشکرم .
میترسی ؟!
نه ولی شما به زحمت می افتید .
به رساندن شما می ارزد .
ولی ....
دیگه ،ولی بی ولی
سپس هر دو به اتفاق هم سوار ماشین شدند دختر به محض نشستن در ماشین گفت :
این ماشین خودته ؟
فرزاد خندید وگفت :
نه مال یکی از دوستامه .
چقدر قشنگه .
تا حالا سوار چنین ماشینی شده بودی ؟
نه ،اسمش چیه ؟!
دوو،دوو سی الو
چقدر تمیزه ،چه قدر خوش رنگه .
بله ،مبارک صاحبشه ،خوب خانم خوشگله کجا باید بریم .
خیلی پایین پایین تر از یافت آباد .
تو مسیرها را بلدی ؟!
چی مگه شما بلد نیستید ؟
من ؟!...اوه نه ...زیاد مهم نیست می پرسیم.
راستی نمی خواهم کسی من را سوار این ماشین کنار شما ببینه .
چشم ،هر کجا گفتید شما را همان جا پیاده می کنم .
ممنونم .
چرا عزیزم وظیفه ی منه که هرچی شما امر کنید من الساعه اطاعت کنم .
چرا دوستت ماشین به این گران قیمتی را داده دست تو ؟
من ازش خواهش کردم ماشینش را برای چند روز به من قرض بده .
اون هم قبول کرد ؟
آره .
چرا؟ مگه خودش لازم نداشت .
نه .
یعنی دوستت این قدر پولداره .
نه ،نه، چون رفته مسافرت من ماشینش را گرفتم .دلت میخواد روزی صاحب ماشینی مثل این باشی .
آی ناز آهی کشید وگفت :
داشتن چنین ماشینی به خواستن یا نخواستن دل من نیست باید برای به دست آوردن چیزهای خوب پول داشته باشی .
فرزاد نگاهی به آی ناز کرد و پرسید :
یعنی من هم باید برای به دست آوردن تو پول داشته باشم .
آی ناز از فرط خجالت سرش را پایین انداخت و ساکت شد . فرزاد گفت :
چیه چرا ساکت شدی ؟! ای کاش برای همیشه می تونستی کنارم بشینی و با چشمهای زیبایت مرا نگاه کنی . بودن تو برای من از هوا هم حیاتی تر است.
غصه نخور زندگی تو هم درست میشود.
فرزاد به سرعت ماشین افزود .با فرشته ی زیبایی که کنارش بود و حرفهایی که می زد نه تنها ناراحتی ها و افسردگی هایش را از یاد برده بود بلکه به زندگی خویش هم امیدوار گشته بود .لبخند همدم قشنگش امید تازه ای بود برای آینده ای که او هم تصورش را نمی کرد .او حالا با تبسمی شیرین پرسید :
شما کجا زندگی می کنید ؟راستش و بگو .
دوست داری بدونی ؟
خوب پرسیدم که بدونم .
نه ، دوست داری بدونی یا فقط پرسیدی که حرفی زده باشی .
آی ناز که از سوال تو در توی فرزاد کلافه شده بود گفت :
حالا چه فرقی می کنه در هر دو صورت باید بدونم .
فرزاد بیش از این اصرار نکرد .
تو یکی از کوچه پس کوچه های میدان شوش .
آی ناز لبخند دلربایی زد و گفت :
اصلاً بهت نمیاد .
چه طور ؟
خوب به قول دخترای سر و وضع دار به کلاست نمیاد .
فرزاد خندید و از فرط تعجب گفت :
اوه خدای من مگه منم کلاس دارم .
نمی دونم شاید داشته باشی .
فرزاد که از سادگی آی ناز خوشش آمده بود پرسید :
اصلاً تو می دونی کلاس چیه ؟!
آی ناز خودش را جمع و جور کرد وگفت :
به اختیار دارید آقا آن قدرها خنگ و بی سواد نیستم درسته مدرسه و دانشگاه نرفتم ولی تو بهترین کالج دنیا یعنی جامعه درس یاد گرفتم هم تئوری هم عملی .راستش را بخواهی من به جز نوشتن اسم وفامیل خودم چیزی بلد نیستم ولی خواندن را از بچگی از پدرم یاد گرفتم آخه پدرم با تمام انحرافات اخلاقی که داشت به روزنامه خواندن علاقه داشت .شاید باور نکنی ولی من راست می گویم پدرم از اولش مرد بدی نبوده او مهندس شیمی است فارغ التحصیل از دانشگاه دهلی هند بوده زبان انگلیسی بلد است ....
فرزاد با کنجکاوی پرسید :
خوب بعدش چی ؟!
     
  
مرد

 
آی ناز قسمت چهارم


هیچی دیگه تا با مادرم ازدواج می کنه .
مادرت چی اون چه طور زنی بود ؟
مادرم زن خیلی قشنگیه شاید باور نکنی تمام مشکلات و بدبیاریهای پدرم از وقتی شروع شد که دلش اسیر زیبایی مادرم گشت پدرم قرار بود بعد از تمام شدن درسش با دختر عمویش ازدواج بکنه اصلا قرار بود به کانادا بره طبق گفته های خودش می گفت من اگر با سوسن ازدواج کرده بودم حالا تورنتو بودم پیش تمام خانواده ام برای خودم کسی بودم با آبرو ولی امان از عشق وعاشقی .
چرا مگه عشق چکارش کرد ؟
آتیشش زد نابودش کرد .
من که نمی فهمم .
مواظب جلوت باش .
میشه برام بیشتر توضیح بدی .
آره ،ولی آدم خوب نیست از مادرش بد بگه ...
یعنی چیزی نمیگی ؟!
نه دیگه بیشتر از این نمی گم .
آی ناز .
دختر نگاهش را به سمت فرزاد کرد وگفت :
بله .
همیشه فکر می کردم خودم بد شانس و بی عرضه و بدبختم .
آی ناز آهی کشید و گفت :
منم مثل تو همیشه تو خودم بودم مدام آه و ناله ونق ونوق و تنهایی...
فرزاد یک مرتبه پایش را روی ترمز گذاشت و گفت :
بیا ولش کنیم گور بابای گذشته بیا حالا که توی این دنیای بزرگ همدیگر را پیدا کردیم آینده ای برای هم بسازیم قشنگ و روشن مثل چشمهای تو .
آی ناز بیا مرا باور کن عشقم را قلبم را .
چه طور ؟!
با صفایی که داری البته اگر بخواهی .
عشق ترا .
خوب آره .
باور کنم !
میل خودته میخوای باور کن میخوای باور نکن .
فرزاد کمی صبر کرد تا نگاه متعجب آی ناز به لبخندی رسید .آی ناز سعی کرد نشان ندهد خیلی زود باور کرده :
خوب باید کمی فکر کنم .
فکر کن ولی زود فکر کن .
آی ناز گفت :
مرا ببخش نمی تونم زود فکر کنم .
مقصودم این است که فردا جوابم را بده .
آی ناز سرش را تکان داد و به آرامی جواب داد .
چشم .
فرزاد دست او را نوازش کرد .
از دست من ناراحت نیستی .
با خنده گفت :
نه ،اصلاً کسی که جرات بکند حرف دلش را بزند آدم با شهامتی است .
باز هم بگو .
تو را در یک جمله میتونم بشناسم ،که پسر پاک وصاف و صادقی هستی .
فرزاد با ترس و اضطراب سرش را به طرف شیشه برگرداند .انگار اشک می ریخت .اما دختر جوان عین خیالش نبود چون نمی دید .
هیچ شبی مثل امشب در منظرم زیبا نبوده .همیشه احساس می کردم شب پر از خطر و نا امنی است .
فرزاد پرسید :
آی ناز اگر سوالی از تو بپرسم نارا حت نمی شوی ؟
نه ،هر چی دلت می خواد بپرس .
تو قبل از من با پسری ، مردی رابطه ای نداشته ای ؟
نه. با اینکه خیلی مردها قصد داشتند آزارم بدهند .
هر شب همین ساعت به خانه میری ؟
بعضی وقتها .
چرا مسیرهای طولانی را انتخاب میکنی ؟
به خاطر پول .
آه .
چی شد ؟
لجم می گیره اگه این لعنتی نبود زندگی چقدر خوب بود .
آی ناز غش غش زد .
واقعا روی زمین آدمهایی هم مثل تو پیدا می شود که این طوری فکر بکنن .
خواهش می کنم از فردا بنشین توی خانه دیگه این کار را ادامه نده .
این حرف قلب خودته ...یا از ناله های چشمهای منه ؟
هر دوتاش .
خوبه ، ولی ما برای ادامه زندگی به پول احتیاج داریم .
من بهت میدم هر قدر که بخواهی .
آی ناز نگاهش کرد .صورت وخطوط مردانه اش زیبا و زندگی بخش بود . شنیدن این حرفها عالی بود .
فرزاد مدتی او را در سکوت نگاه کرد و سپس با صدای زنگ ساعت مچی اش به خود آمد .
رسیدیم حالا از این ور برو .
فرزاد با تعجب گفت :
آه خدای من اینجا دیگه کجاست ؟
محله ای که من در آن زندگی میکنم تازه کجاش را دیدی . ما از این جا بدتر زندگی می کنیم .
وای خدای من تو هر شب تک و تنها میای این جا .
خیلی ترسناکه ؟!
وحشتناکه !
چشمهای درشت وزیتونی آی ناز از حدقه بیرون زد :
وقتی محتاج ونیازمند باشی حاضری هر جایی زندگی کنی .
ولی تو گلم برای اینجا واقعاً حیفی .
در این جا آدمهایی بهتر وزیباتر از من پیدا میشه .
ولی برای من هیچکدام تو نمی شود .
حالا نظرت در مورد من چیه ؟!
بیشتر دوست دارم .
خوب ، بپیچ توی این کوچه .
این جا .
آره .
بسیار خوب حالا همین جا نگهدار .
میخوای بری ؟
آره ،دستت درد نکنه ،خداحافظ .
صبر کن چی چیو خداحافظ بگو کی میتونم ببینمت .
با خدا .
فردا .
گفتم که با خدا .
فرزاد با دستپاچگی دست او را گرفت و گفت :
ببین آی ناز من حتما باید ترا ببینم .
خیلی خوب ،دیر وقت است نباید کسی مرا با تو ببیند .
آی ناز چه ساعتی ؟!
صبح .
کجا ؟!
اه دیرم همین جا .
آن وقت فرزاد را با عشقی جانکاه تنها گذاشت و در دل سیاهی شب ناپدید گشت فرزاد سرش را آرام روی فرمان گذاشت . فکر چشمها وچهره ی زیبا آی نازلحظه ای از نظرش دور نمی شد .
ناگهان با صدای جیغ دلخراشی به خود آمد
     
  
مرد

 
آی ناز قسمت 5

چراغهای ماشین را روشن کرد .انتهای کوچه دو سه تایی مرد بودند که انگار زن یا دختری را می کشیدند .به سرعت ماشین را روشن کرد و به سمت آنان حرکت نمود .مردها با دیدن ماشین پا به فرار گذاشتند ،فرزاد باور نمی کرد آن بیچاره آی ناز بود که گرفتار یک مشت بی سر وپا گشته بود .بی حال وبی هوش روی زمین افتاده بود .گردنش غرق خون بود .فرزاد به سرعت آی ناز را به بیمارستان رساند .تنها کاری که می توانست انجام بدهد التماس و استغاثه از در گاه خداوند بود .سلامتی آی ناز بزرگترین آرزوی قلبی فرزاد بود .
پشت در بسته ی اتاق عمل گریان ونگران قدم بر می داشت و زیر لب دعایش میکرد .
بعد از یک ساعت و نیم دلهره آور دکتر از اتاق خارج شد و گفت :
ضربه ی مهلک و عمل بسیار خطرناک و ظریفی بود اما به یاری خداوند بیمار جان سالم از این مهلکه بدر برد .
دکتر میتوانم برای چند لحظه او را ببینم .
الان
اگر شما اجازه بدهید .
راستی چه کسی این بلا را سر این دختر بیچاره آورده بود ؟
چند تا اوباش ولگرد .
با شما چه نسبتی داره ؟!
با،با،با، من ؟!
بله با شما .
نامزدمه .
جدی !
نه ، یعنی قراره نامزد بشه البته اگر قبول کند .
معلومه خیلی دوستش داری ؟!
میتونم نداشته باشم .
دکتر کمی مکث کرد و با رضایت گفت :
نه حق با توست .
راستی دکتر تا چند وقت تو بیمارستان بستریه ؟
بستگی با جوش خوردن بخیه هاش داره .
کی بهوش میاد .
ربع ساعت دیگر .
آن وقت می تونم ببینمش .
بله با پرستارها هماهنگی کن تا رسیدگی کنن .
ربع ساعت بعد فرزاد با اجازه ی پزشک و پرستارها داخل اتاق شد . آی ناز هنوز حال خود را نیافته بود رنگ به رو نداشت بی حال وتکیده روی تخت دراز کشیده بود فرزاد نزدیک تختش ایستاد . احساسات پاکی بد جور احاطه اش کرده بود بی اختیار اشکش فرو چکید و قطره های اشک روی دست آی ناز افتاد .آی ناز تکانی به دستش داد و سپس به آرامی چشمهایش را به روی صورت گریان و زیبای فرزاد از هم گشود با دیدن فرزاد انگار جان تازه ای گرفته بود با صدایی که به سختی شنیده می شد پرسید :
من کجام ؟!
فرزاد سعی کرد او را به آرامش دعوت کند .
خواهش می کنم حرف نزن برات خوب نیست .
باورم نمیشه زنده باشم .
خدا بهت خیلی رحم کرد .
زن داییم کجاس ؟!
زنداییت خبر نداره .
خبرش کن .
چشم .
سپس اشکهای آی ناز رااز روی گونه هایش پاک کرد و از اتاق خارج شد .
ساعت نزدیک دوازده شب بود ماشین را به سختی روبه روی خانه ی دایی مرحوم آی ناز پارک نمود .زن هاج وواجی به طرفش آمد و بی امان سراغ آی ناز را گرفت .
آقا خواهش می کنم شما از آی ناز خبری ندارین ؟
فرزاد به زحمت سرش را تکان داد .
چه بلایی سرش آمده کجاس ؟!
شما زن داییش هستید ؟!
آره خبر مر گم .
خواهش می کنم با من بیایید بیمارستان .
وای یا زینب زهرا خودت کمک کن .
نگران نباشید آی ناز حالش خوبه .
زن با گریه و زاری گفت :
پس بیمارستان چکار میکنه ؟
شما سوار ماشین بشوید من توی راه همه ی ماجرا را برایتان تعریف می کنم .
آقا ترا به خدا دخترم حالش خوبه ؟
بله ،به خدا راست می گم اصلا جای نگرانی نیست .
از صبح دلم شور میزد مثل سیر وسرکه .از همان اول صبح بهش گفتم مواظب خودت باش انگار می دونستم قراره اتفاقی برایش بیفته شهر نا امنه ،مردم گرگ شده اند . به پیر وجوان ناموس و غیر ناموس رحم نمی کنند ، این دختره هم هر چی من بگم به خرجش نمیره . به خدا من خیر وصلاحش را میخوام من خوبیش رو می خوام .
می دانم مادر ،نگران نباشید .
با تو تصادف کرده ؟
کی ؟!
آی ناز
نه
پس شما اینجا چکار می کنید .
والا داستانش مفصله .
آقا شما را به خدا حرف بزنید جان به لب شدم .
اولاً مطمئن باشید آی ناز حالش خوب است .
بعد از اینکه چند تا از همین بچه های لات و بی سر وپا ی محله خودتان او را مورد ضرب وشتم قرار دادند .
فرزاد وقتی نگاهش به زن افتاد دید چهره ی زن غرق در اشک وماتم است .
می دونستم آخرش چنین بلایی سرش میارن .آقا آی ناز دختر زیبا و نجیبیه ،به خدا روزی سه چهار تا خواستگار داره . ولی خودش نمی خواد ازدواج بکنه .چه می دونم انگار بختش بر گشته . همش میگه پدر و مادرم چه خیری دیدند که من ببینم .آره آقا بچم می ترسه . به خدا من راضی نیستم او کار بکنه ،من خودم کار می کنم از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه ما آنقدر بد بختیم که با جون کندن و زحمت یک تومن دو تومن در میاریم .با این حال شکر بالاخره شکممون سیره .ولی نمی دونم چرا این قدر این دختره مغروره .
سپس دستهایش را به سرش زد انگار که نمی داند با او در این اوضاع چه کار کند .
ماشین ها به سرعت از چپ و راست رد می شدند و کسی اهمیت نمی داد که در دل آی ناز و فرزاد و زنداییش چه می گذرد .دو ساعت از شب رفته ،فرزاد جلوی بیمارستان توقف کرد . چند تا ماشین دیگر هم آنجا بود .فرزاد از زندایی جلوتر قدم بر می داشت .گفت :
زن دایی خونسرد باش زیاد خودت و جلوش ناراحت نکن .
به خدا نمی تونم همین چند قدم هم به زوره .
او الان فقط به آرامش نیاز داره .
آی ناز جان عزیزم الهی زندایی برات بمیره .
خواهش می کنم آرام باشید .
فرزاد رو به پرستار بخش کرد و گفت :
خانم ایشان از بستگان آی ناز هستند .
پرستار با تعجب پرسید :
آی ناز کیه ؟
آی ناز کاشانی .
زن دایی با حیرت گفت :
ولی فامیلیش کاشانی نیست .
می دانم چون فامیل او را نمی دانستم مجبور شدم کاشانی بگویم .
پرستار پرسید :
خوب چه کاری از دست من برای شما ساخته است ؟
زن دایی گریه کرد وگفت :
خانم می خوام ببینمش .
این وقت شب اصلا نمی شه .
چرا ؟
آخه بیمار خواب است ،بروید فردا صبح .
نه ،خانم جان تا نبینمش نمیرم یعنی دلم آروم نمی گیره وصله ی تنم پیشتان است .
فرزاد از پرستار خواهش کرد اجازه بدهد فقط چند لحظه او را از پپشت شیشه ی در ببیند تا خیالش از سلامتی او راحت شود .پرستار وقتی با اصرارهای فرزاد مواجه شد گفت :
باید با پزشک در میان بگذارم اگر موافقت کردند حتما ً.
حدود دو بامداد آن دو موفق به دیدار آی ناز گشتند آی ناز با تزریق چند مسکن به خواب آرامی فرو رفته بود .در آن وقت شب زیر نور مهتابی بسیار زیبا می نمود گویی فرشته ای نورانی در خلوت شب به آرامش دلنشینی رسیده بود . زن بالای سرش در حالیکه به زحمت جلوی خودش را گرفته بود یکریز اشک می ریخت و قربان صدقه ی دختر می رفت سپس با بوسه ای بر پیشانی اش از اتاق خارج شد . فرزاد رو به زن دایی گفت :
حالا خیالتان راحت شد ؟
زن دایی زد زیر گریه و گفت :
دختر بیچاره عیب دار شد .
فرزاد خندید وگفت :
غصه نخورید آن هم درست می شود .
چه جوری حالا دیگر تا قیام قیامت این نشون بیخ گلوش است .
خوب شما نمی خواهید تشریف ببرید ؟
نه همین جا می مونم .
شما خسته می شوید من خودم اینجا میمونم.
وای خدا مرگم بده شما چرا ؟!
فرزاد دستپاچه جواب داد :
     
  
مرد

 
آی ناز قسمت 6

خوب چون شما فردا باید بروید سرکار.
آره ،ولی دخترم تنهاست .
گفتم که من هستم شما نگران نباشید .
زن دایی نالید و گفت :
حالا خرج بیمارستان را چه جوری بدهیم .
شما نگران نباشید من حساب کرده ام .
شما چرا ؟
خوب ،خوب ،چون بدون پول نمی ذاشتن بیمار بستری بشه حالا اجازه میدین شمارا برسانم ؟چ
نه ،من همین جا میمونم ،تا چشمان قشنگش را نبینم از این جا جم نمی خورم .
شما که شنیدید دکتر گفت جای هیچ گونه نگرانی نیست . گفتم من میمونم .
خوب تو مگه چکاره شی ؟من زن داییشم من باید پیششش بمونم اون دختره با من راحت تره .
فرزاد سر افکنده گوشه ای ایستاد و گفت :
بله حق با شماست ببخشید ،پس منم پیش شما میمانم .
مگر تو خانه و زندگی نداری ؟
چرا ولی من نگران حالشم .
چرا ؟
چی ؟!
پرسیدم چرا ؟!
خو،خو،خوب من نجاتش دادم البته ببخشید از دست اون مردای نامرد .
ببینم نکنه تو هم گلوت پیش آی ناز گیر کرده .
چی ؟نه ،نه ،به هیچ وجه
دروغ نگو ،نگام کن ببینم پس روی چه حسابی تو پول بیمارستان را حساب کردی ؟
فرزاد که از فرط خجالت سرخ شده بود ساکت شد . زن دایی که پی به علاقه ی فرزاد به آی ناز برده بود گفت :
دوستش داری ؟
فرزاد آب دهانش را به زحمت قورت داد سپس نگاهی از روی عجز به زن انداخت .
نگاهی که می گفت :قادر به تکلم نیستم .زن آهی کشید :
اگر دوستش داری باهاش ازدواج کن .البته اگر بتونی راضیش کنی .
دم دمهای سحر فرزاد به طرف اتاق آی ناز رفت از پشت در بسته تا مدتها او را نگریست اولین پرتوهای گسترده ی عشق در جانش می درخشید .گهگاه پرنده ی دلش می پرید و بالهایش را در میان نسیم ملایمی که از سوی آی ناز می وزید به آرامی نوازش می داد .هوا تازه روشن شده بود زن دایی هم تازه از خواب بیدار شده بود دنبال فرزاد می گشت با دیدن او گفت :
تو این جایی من همه جا را دنبالت گشتم .
فرزاد لبخندی زد :
صبح به خیر .
سلام صبح شما هم بخیر
سپس با نگرانی گفت :
میشه آی ناز را ببینم .
تا یکی دو ساعت دیگر بله .
تا یکی دو ساعت دیگه دلم طاقت نمیاره .
تا ما صبحانه بخوریم وگشتی توی شهر بزنیم یکی دو ساعت هم گذشته .
ولی آی ناز تنها می ماند .
اشکال نداره پرستارها از او مراقبت می کنند .
من نمیام .
چرا ؟! یه صبحانه ی مختصر می خوریم و زود بر می گردیم .
باشه من نمیام .اصلاً سیرم .
خیلی خوب شما بمانید من یه چیزی می آورم .
حدود ساعت هشت با اجازه ی پزشک فرزاد به اتفاق زندایی وارد اتاق شدند .به نظر آی ناز حالش کمی بهتر شده بود . شاد و سرحال می نمود ولی نمی خندید .فقط سرش را تکان تکان می داد .زن دایی هم گریه می کرد و حرف میزد یا حرف نمی زد و گریه می کرد .
این آقا میگه ،چند تا مرد این بلا را سرت آوردند .
آی ناز سرش را تکان داد .
خدا از سرشان نگذرد .شناختیشان .
آی ناز سرش را به علامت نه تکان داد .
خدا خیلی بهت رحم کرد . الهی من بمیرم برات .
فرزاد همچنان زیر چشمی نگاهی به آی ناز داشت .اما آی ناز اصلاً توجهش به او نبود یا اگر بود آن قدر سطحی و زود گذر بود که نمی توانست عشق را از چشمان تشنه ی فرزاد بفهمد . درد یک مرتبه بر او مستولی شد . دیگر قدرت نشستن و صحبت کردن نداشت پرستار به سرعت آن دو را از اتاق خارج نمود و از هر دو خواست هر چه سریعتر بیمارستان را ترک کنند و هر وقت روز ملاقات بود سر ساعت تشریف بیاورند .
فرزاد زندایی را نزدیک خانه اشان پیاده کرد سپس از او خداحافظی کرد اما قبل از رفتن به او گفت :
من با اجازه ی شما هر وقت فرصت کردم به او سر می زنم .
آی ناز تنها و آرام در سکوت اتاقی تمیز ومرتب با هوایی مطبوع زیر نور کمرنگ مهتابی دراز کشیده بود و حرفهای فرزاد را به خاطر می آورد .
چشمان آی ناز یک لحظه از وحشت و درد گشاد شدند .نگاه خیره ای به نقطه ای نامعلوم انداخت . دختر جوان با آن چشمان زیتونی ،بینی کوچک و لبهای خوش ترکیب و پوست سفیدی که انگار رنگ آفتاب ندیده .سرسختانه با آینده ی خود ستیزی کرد .او نمی توانست باور کند روزی مردی بتواند دل وجانش را تسخیر کند . خوب می دانست پشت در بسته ی این اتاق پسری به انتظار نگاههای خیره کننده او نشسته که یک دل بلکه نه صد دل عاشقش شده .به گمانش پسر بدی نمی آمد خانواده دار و با آبرو است ولی آیا می توانست به همین راحتی تسلیم عشق او بشود او که تا دیروز از هرچه نام مرد و خود مرد نفرت داشت حالا احساس می کرد خود او هم بی میل به فرزاد نیست .او آرزو داشت فرزاد قلبی پاک ونیتی صاف داشته باشد .
ساعت حدود چهار بعد از ظهر روز یکشنبه بود .فرزاد سکوت را شکست و به سخن در آمد . صدایش اندوهگین وملایم بود .بیچاره بود ،مستاصل بود ،به ملایمت پرسید :
پس تصمیم خودت را گرفته ای می خواهی دیگر من به دیدنت نیام .
آی ناز با لجبازی گفت :
بله همین را می خواهم .
ولی من به تو قول می دهم ما در کنار هم خوشبخت می شویم .
آی ناز با خشم وعصبانیت پاسخ داد :
بله ،بله خوشبخت می شویم .کی ؟من و تو ؟ منی که از اول بچگی تا حالا برای یک دفعه تنها برای یک دفعه رنگ
خوشبختی را ندیده ام اصلاً نمی دانم چیست و چه شکلیه ...
سپس مکثی کرد وپوزخندی زد .
ببین فرزاد من از تو خواهش می کنم فکر مرا از سرت بیرون کنی فراموشم کنی .دیگر حرفش را هم نزنی .مگر نمی گویی مرا دوست داری ؟مگر نمی گویی عاشقم هستی ؟حاضری به خاطر من از همه چیز بگذری ؟فکر می کنی من ارزشش را دارم ؟آیا بعد تو پشیمان نخواهی شد که چرا پافشاری کردی و مرا به همسری خودت انتخاب کردی ؟
نه .چرا بگویم .من خودم میخوامت من خودم دوست دارم برای همیشه و برای همه وقت .
خوب بیا قرار بگذاریم هر چه زن دایی بگوید همان باشد .اگر گفت : من می توانم ترا خوشبخت بکنم که زن تو می شوم .
اگر گفت : نه . تو بخیر و مارا به سلامت .چطوره ؟
فرزاد مکث کرد و به فکر فرو رفت .یک لحظه سر خود را بلند کرد و با شک وتردید به آی ناز گفت :
به شرط اینکه از قبل با زن داییت هماهنگی نکرده باشی ؟
یعنی چه ؟
یعنی اینکه بهش نگفته باشی دختر خوبی برای ازدواج با من نیستی .
آی ناز خندید :
خوب است که زن دایی ام را می شناسی .حتماً نشسته از من کلی واست تعریف کرده .او همیشه دلش می خواهد من هرچه زوتر ازدواج بکنم . ولی من به تو اطمینان خاطر می دهم که چیزی به او نگفته ام به شرط این که تو هم هر چه او گفت قبول داشته باشی .
فرزاد از جا برخاست تا از اتاق خارج شود .آی ناز درد مند و ناراحت با لحن سردی پرسید :
ناراحت شدی ؟
نه عزیزم ،می روم کمی آب بخورم .
آی ناز لبها را به هم فشرد و منتظر ماند تا زن دایی برای سرنوشت او قضاوت کند.
     
  
مرد

 
آی ناز قسمت 7

آفتاب بعد از ظهر از پشت پرده ی عمودی بر اتاق تمیز و سفید می تابید .چند شاخه گل رز سفید وقرمز تنها هدیه ی زیبایی بود که از طرف فرزاد به اتاق آب ورنگی بخشیده بود .تابلوی نقاشی که دیوار را زینت داده بود نقش پرستاری بود که همگان را به سکوت دعوت می کرد .پرستار صبح زود برای دادن داروآمده بود .اتاق بی اندازه ساکت وغریب بود .
آی ناز دستش را به طرف گلها دراز کرد وآنها را با حرص و ولع بویید زیرا که دل درون سینه اش بی قرار شده بود .
رایحه عطر ملایم گلها مشامش را نوازش می داد .مدتی طول کشید . آی ناز هر لحظه بیشتر حوصله اش سر می رفت با خود گفت :فرزاد فکر می کند ،خیال می کند عاشق دختری مثل من شدن به همین راحتی و سادگی است .بگذارد هر چه می خواهد فکر کند .
صدای تق تق در بلند شد .فرزاد با زن دایی داخل شد .فرزاد پشت سر زن دایی ایستاده بود نگاهی به آی ناز انداخت . چشمان زیبایش می خندیدند .زن دایی از درد زانو به تنگ آمده بود تا رسیدن به تخت حرکت دادن پاهایش برایش جان کندن بود .زن دایی خندید وگفت :
خوبی دخترم .
آی ناز سر وسینه را به جلو متمایل کرده و دست ها را به سوی زندایی دراز کرده بود .گویی دستش می خواهد تغییر جهت بدهد و به سوی فرزاد پرواز کند و در دست او فرود آید .آی ناز می ترسید . رنگش پریده بود .نه از زن دایی می ترسید ،از بحثی می ترسید که اکنون قرار بود پیش کشیده شود گویی محکمه ای که قضاوت و عدل به گردن زن دایی آویخته بود انگار شیشه ی عمر آی ناز در دستان زن دایی بود، آی ناز به دقت رفتار و حرکات فرزاد را زیر نظر گرفت نه آن طوری که فرزاد را متوجه خویش سازد .زن دایی یک مرتبه نگاهی به آی ناز انداخت و بعد نگاهی به فرزاد کرد که ساکت و آرام گوشه ای ایستاده بود .دل در سینه ی آی ناز فرو ریخت .گویی حضور زن دایی خط قرمزی است که بیشتر از همه بر سرنوشت آن دو خط بطلان می کشید .زن دایی گوشه ی تخت پایین پای آی ناز نشست وفرزاد مقابل او
قرار گرفت زن دایی پرستار را صدا زد تا از او خبر صحیح در مورد حال آی ناز بگیرد .زن دایی رو به فرزاد کرد وپرسید :
شما چرا آن جا تک وتنها ایستاده اید ؟
آی ناز در دل به زن دایی خود خندید وگفت :
چه سوال بی معنی ایی .خوب مرد غریبه بیاد کنار ما بشینه که چی بشه .
سکوت در اتاق برقرار شد .آی ناز از این که زن دایی تظاهر به نداشتن می کرد خسته شد و با عصبانیت گفت :
بالاخره چی ؟تا کی باید صبر کنم ؟مردم از بس که انتظار هی انتظار کشیدم .
زن دایی و فرزاد هم چنان ساکت بودند .
بالاخره من کی از این اتاق بی روح خارج میشم .
زن دایی گفت :
هر وقت حالت خوب شد این همه داد وفریاد نداره .
فرزاد ساکت و گرفته بود .از پنجره به بیرون می نگریست .عاقبت با صدای گرفته آهسته گفت :
منتظر چی هستی ؟
چی ؟
زن دایی برگشت و به او خیره شد .
مثل این که شما دو نفر با هم یه حرفایی دارین .
آی ناز با بی حوصلگی گفت :
صد دفعه به شما گفتم من اهل ازدواج و شوهر داری و بچه داری نیستم بیش از هزار تا خواستگار رد کردم بیشتر از همه شما می دونید دلیل نفرت من از مردها و زندگی کردن با مردها چیه ؟...
نه جانم .اصل کاری را نگفتی . آن را گذاشته بودی برای امروز .
اگر یک بار دل می دادی دیگر کسی جلو دارت نبود .شب وروز بهش فکر می کردی به خاطرش گریه می کردی حاضر بودی برایش جان بدی دیگر آن وقت پی به اثری که یک مرد می تونه توی زندگی یک زن داشته باشه می بری .
زن دایی ساکت شد و بی مقدمه از فرزاد پرسید :
خیلی دوستش داری ؟
بله ،به خدا بله ،خیلی ولی ای کاش می فهمید .
چشمان آی ناز برق زد .یک لحظه انگار دلش فرو ریخت .آیا این واقعا قلب آی ناز بود که به شدت می تپید ؟ حالا می فهمید که چرا یک مرد زندگی را دگرگون می کند .
آی ناز زیر لب زمزمه کرد :
من می فهمم .
و باز ساکت شد .فرزاد آهی کشید که شبیه نفس کشیدن بود .زن دایی لبخند زد .
دخترم .چشمات و باز کن .این قدر با سرنوشت لجبازی نکن .کاری نکن که عاقبت پشیمان بشوی . تنها ،خسته ، همیشه بی چیز وندار .عزیزم من خیر وصلاح تو را می خواهم هر دختری باید روزی به خانه ی بخت برود این قدر پشت پا به قسمت خودت نزن .
آی ناز با عصبانیت گفت :
مثل این که زن دایی من خیلی برای شما ایجاد مزاحمت کرده ام .
نه دختر جان این چه حرفی است .تو همیشه با من مهربان بودی تو دخترخود منی .ولی خوب ،بالاخره هر دختری باید روزی ازدواج کند و پی بختش برود .من خوب می دانم چه می گویم .آخ عزیز دلم تو هر قدر هم پیش من باشی بالاخره روزی باید ازدواج کنی .تازه چه کسی بهتر از مرد زیبا وسالمی که با جان و دل عاشقت است .ترا به خدا خودت قضاوت کن از بین چند تا خواستگاری که داشتی کدام یک از آنها مثل این بود زیبا ،قد بلند ،خوش تیپ .
زن دایی به جلو خم شد و یک چشمکی به آی ناز زد و به آهستگی گفت :
بهتر از این چی می خوای .
آی ناز با حیرت گفت :
نه .زن دایی تمام این چیزهایی که گفتی ملاک خوشبختی نمی شود اتفاقا من از صورت زیبا بدم میاد هر که نداند شما که بهتر از همه می دانید همین خوشگلی چه به روز خانواده ام آورد .من همیشه می گم خوبه آدم صورتش زشت باشه اما سیرتش زیبا .
زن دایی تکیه به پایه ی تخت داد و به عقب لم داد و دست روی دستش گذاشت و دو پای خود را دراز کرد . به چشمان فرزاد نگریست و با محبت پرسید :
حاضری به خاطرش هر کاری که گفت انجام بدهی .
فرزاد رو به آی ناز گفت :
بله زن دایی بله با جان ودل .
سپس زن دایی آهی عمیقی از سینه بیرون فرستاد و نگاهی به چشمان خسته و آشوب زده ی آی ناز نمود و گفت :
پس مبارک است به پای هم پیر شوید .
آی ناز وقتی به هوش آمد و چشمانش را از هم گشود و چهره اش را در آینه دید ،با شادی گفت :
نیست ،هیچ اثری ازش نیست وای خدای من درست شدم مثل روز اول .
فرزاد می بینی جای بخیه ها به کلی رفته .اوه خدای من متشکرم فرزاد متشکرم خدایا شکرت .
فرزاد بوسه ای بر پیشانی صاف و بلند آی ناز زد وگفت :
حالا راضی شدی ؟حالا همراه من میای ؟
آی ناز در سکوت فرزاد را نگریست .اشک شوق از چشمان درشت وزیتونی رنگش فرو چکید دست فرزاد را فشرد و گفت :
بله .هرجا که تو گفتی هر جا که تو بخوای .
زن دایی دست زیر بغل آی ناز گذاشت وگفت :
به سلامتی این هم از جراحی پلاستیک خدارا صد هزار مرتبه شکر که باز هم دخترم مثل اولش ماه شد حالا می خوام ببینم تو خانواده ی کاشانی و غیر کاشانی کی می تونه تو خوشگلی با تو گوی رقابت بزنه آخ مادر که چقدر خوشگل شدی زود باش بریم که باید حسابی برای جفتتان اسپند دود بدم .
آی ناز زمانی که داخل خانه شد تصور نمی کرد چنین روزی را به چشم ببیند خانه ی شیک لوازمات شیک ماشین شیک شوهر زیبا و تحصیلکرده و همچنین پولدار او حتی خواب چنین روزی را هم ندیده بود . چقدر احساس خوشبختی و سعادت می کرد دست زن دایی را محکم در دستش فشرد وگفت :
حالا می فهمم چرا شما همیشه می گفتید پنج تا انگشت مثل هم نمی شه .
راستی آی ناز گفتی فرزاد چکاره است میکروب چیه ؟!
آی ناز خندید و گفت :
میکروب نه زن دایی جان دکتر مایکرو بیولوژی است .
زن دایی با بیچارگی گفت :
من که سر در نیاوردم بالاخره چکارس ؟
دکتره عزیز من دکتر.
زن دایی لبخندی زد وگفت :
میگم تو هم خوب نوشتن یاد گرفتی ها ؟!
تازه کجاش رادیدی زن دای چند شب پیش ها فرزاد کارکردن با کامپیوتر هم یادم داد.
زن دایی با تعجب پرسید :
     
  
مرد

 
آی ناز قسمت8

کام پوتر چیه ؟! غذاست .
آی ناز خندید وگفت :
نه زن دایی اونه نگاش کن همون سفیده که مثل تلوزیونه .
زن دایی نفس راحتی کشید وگفت :
اِ...پس کام پوتر اونه من همیشه می گفتم چرا این تلوزیونه این همه دکمه داره پس نگو این بدبخت کام پوتره .
آي ناز دستي روي شانه ي زن دايي كشيد و با محبت پرسيد :
از اين وضع راضي هستي زن دايي ؟
زن دايي بي اختيار اشك از چشمانش سرازير شد و گفت :
آره عزيزم ديگر بهتر از اين چه مي خواستم بهشته اين جا به خدا بهشت است هنوزم احساس مي كنم خواب مي بينم دست خودم نيست نمي تونم باور كنم چون هيچ وقت نداشتم و نديدم .
آي ناز اشك هاي زندايي را پاك كرد و گفت :
بس كن زن دايي ديگر آن روزهاي تلخ وسخت ،فقر و نداري گرسنگي و بي خوابي نا امني و وحشت گذشت .حالا ما هم مثل آدم زندگي مي كنيم .
آي نازعزيزم هرچي مي داني به خير و صلاح تو وشوهرت است ياد من هم بده تا جلوي خانواده اش مايه ي آبروريزيتان نشوم .
آي ناز ديگر نتوانست جلوي اشك هايش را بگيرد زن دايي را در آغوش گرفت و او را نوازش داد سپس از پنجره به آسمان خيره شد . در باز شد و فرزاد وارد شد .
سلام عرض شد به خانم هاي عزيز .
آي ناز وزن دايي هر دو سلام دادند .فرزاد خنديد :
آن قدر گرسنه هستم كه نگو .
مي دانم .براي همين زن دايي بهترين غذا را برايت درست كرده .
پس حسابي افتادند به زحمت .
زن دايي لبخندي زد و گفت :
نه مادر جان من كه كاري نكردم وظيفه م بود نوش جانت .
خوب نازگل خانم ما چطوره ؟
آي ناز با ناز نگاهش دلبري كرد وگفت :
به لطف شما خوبم .
تو كه با اون نگاهت مرا كشتي .
خدا نكند .
پنج دقيقه به ساعت يك مانده بود كه براي خوردن ناهار سر ميز رفتند . بوي چلو خورشت فضاي خانه را در برگرفته بود خورشت قيمه آن قدر خوش رنگ طبخ شده بود كه دل آدم را مي برد .نان لواش ماست و پياز دوغ وسالاد همه چيز سر سفره حاضر و خوش آب ورنگ چيده شده بود .فرزاد به به وچه چهي راه انداخت كه بيا وببين .زن دايي هم ژشت سر هم ليوان پر مي كرد و ماست مي ريخت .بعد از خوردن غذا آي ناز بلند شد تا كاسه وبشقاب هاي سر ميز را جمع كند و سپس همه را بشويد اما يك مرتبه فرزاد مچ دستش را گرفت و گفت :
خانم ها هر دو سر جايشان بنشينند .
آي ناز و زن دايي نگاهي به يكديگر انداختند و منتظر ماندند .فرزاد زنگي زد وگفت :
سلام اقدس خانم ، ما همگي منتظر شما هستيم در به روي شما باز است .
آي ناز با تعجب نگاهي به فرزاد كرد وپرسيد :
اقدس خانم كيه ؟
زن دايي پرسيد :
مادرته ؟!
فرزاد خنديد و گفت :
واي خداي من اگر مادر بفهمه .
آي ناز دو مرتبه پرسيد :
فرزاذ اقدس كيه ؟!
اگر كمي صبر داشته باشيد خودش الان مي رسه آن وقت هم ميگه كيه .
فاميله غريبه است چكارس .
واي امان از تو نازگل من چرا اين قدر كم طاقتي .
آي ناز نگاهي به زن دايي كرد سپس دستي به سر ورويش كشيد و گفت :
زن دايي سر و وضعم چطوره ؟ خوبه .
عاليه ...عالي
آن وقت زن دايي هم دستي به سر و گوش خود كشيد و به گونه اي كه مي خواست فرزاد متوجه نشود گفت :
هيس هيس .
آي ناز سرش را تكان داد :
چيه .
من چطورم .
آي ناز خنديد و گفت :
خوبي زن دايي حرف نداري بيست بيست .
فرزاد نگاهشان كرد و با همان نگاه شوخ در چشمانش خنديد .طولي نكشيد كه در باز شد و اقدس داخل خانه شد همان جا كه دم در ايستاده بود آرام و با نزاكت رو به فرزاد گفت :
سلام آقا .
سلام .معرفي مي كنم اقدس خانم .
اقدس خانم لبخندي زد و كمي بالا تنه اش را به پايين فشار آورد . فرزاد از جا بلند شد و پشت سر آي ناز قرار گرفت و گفت :
معرفي مي كنم آي ناز .ايشان خانم خانه هستند نازگل من عزيز من و نازنين اين خانه .
آي ناز با ملاحت زيبايي گفت :
از آشنايي با شما بسيار خوشبختم .
آقا از شما بسيار تعريف كرده بودند باور كردني نيست ولي شما همان قدر زيبا هستيد كه آقا تعريف كرده بودند .
متشكرم .
فرزاد زن دايي را نشان داد و گفت :
دايه و مادر دلسوز آي ناز . خانم نفيسه .
خوشبختم .
منم همين طور مادر .
زن دايي رو به فرزاد كرد و گفت :
اين بنده ي خدا تا كي مي خواد دم در بايسته .
آي ناز گفت :
فرزاد تعارف كن .
بفرماييد تو اقدس خانم معطل چه هستيد از همين ساعت كار شما شروع مي شود .
آي ناز و زن دايي هر دو متعجب يكديگر را نگريستند .زن دايي پرسيد :
مي خواد چكار كنه ؟!
آي نلز شلنه هايش را به علامت نمي دانم بالا انداخت .فرزاد گفت :
اقدس خانم كدبانوي نمونه است در هنر آشپزي و تنظيف خانه نظير ندارد . او از بچگي معلم و بهترين مادر و راهنمايي كننده ي من بوده و هميشه مرا مورد لطف و محبت خود قرار داده وجود او آن قدر براي من مقدس است كه من به جز عنوان مادر به هيچ نامي ايشان را خطاب نمي كنم . و اميدوارم همان قدر كه مرا مورد لطف و عنايت خود قرار داده همسرم را هم به همان نسبت دوست داشته باشد .
اقدس خانم لبخندي زد وگفت :
همسر تو عزيزم به قدري زيبا و مليح وبا متانت است كه دل هر سنگي را نرم مي كنه .
آي ناز ابزار علاقه ي خود را با جمله اي در خور شايسته ي اقدس نشان داد و گفت :
از اين آشنايي به قدري مسرورم كه انگار مي خواهم از خوشحالي پرواز بكنم و متشكرم از اين كه قبول زحمت فرموديد .
اقدس از لحن صدا وطرز بيان آي ناز به قدري به وجد آمد كه نتوانست جلوي احساسات خود را بگيرد لبخندي بر لب نشاند و رو به فرزاد گفت :
انتخابت عاليه .
فرزاد ذوق زده گفت :
مي دونستم خوشت مياد .
اقدس به سرعت لباس عوض كرد وآماده ي كار شد .تا اين كه اولين ديس را برداشت زن دايي گفت
     
  
مرد

 
آي ناز قسمت 9

خوب بهتر است هر كدام كاري كنين تا زودتر تمام شود.ناگهان فرزاد چشمكي به آي ناز زد و از او خواست مواظب رفتار و حر كات زن دايي باشد .آي ناز به سرعت با سر اشاره اي به زن دايي كرد اقدس از زن دايي پرسيد :شما مي خواهيد كمك كنيد؟زن دايي آب دهانش را قورت داد و ابروانش را در هم كشيد با قاطعيت جواب داد:چي ؟ چي فرموديد من ،من وكار همين را كم داشتم آخر ژيري و دلا و راست شدن .اقدس گفت :ببخشيد.فرزاد كه از فرط خنده نمي توانست جلوي خودش را بگيرد به سرعت خود را به دستشويي رساند و شروع به خنديدن نمود . آي ناز نگاهي با تاسف به زن دايي انداخت و زير لب گفت : خواهش مي كنم .با رفتن اقدس توي آشپز خانه زن دايي دست روي سينه اش گذاشت و نفس عميقي كشيد وگفت :آخيش ... راحت شدم .سپس چشمش به آي ناز افتاد و گفت :خيلي خراب كردم ؟آي ناز لبخندي زد و گفت :مهم نيست عزيزم ...سپس سينه وسرش را جلو داد و به آهستگي گفت :فقط فرزاد مي خواهد كسي از گذشته ما بويي نبرد يعني ما از يك خانواده ي اصيل ايروني هستيم .زن دايي كه تازه متوجه جريان شده بود با حيرت گفت :اوه خوب شد كه گفتي دختر جان وگرنه ...در همين هنگام اقدس از آشپزخانه خارج شد آي ناز بلافاصله گفت :هيس .آي ناز از جا برخاست و وارد اتاق خود شد . فرزاد دراز كشيده بود و مشغول خواندن كتابي بود . به محض ديدن آي ناز پاهايش را جمع كرد و كتابش را كناري گذاشت و از آي ناز خواست كنارش بنشيند و دستش را روي گردن آي ناز انداخت و گفت :نظرت در مورد اقدس چيه ؟!عاليه ولي چرا اين زن بيچاره را به زحمت انداختي ما كارهاي خودمان را انجام مي داديم .فرزاد خنديد وگفت :ديگه چي ؟ عزيزم نمي خواهم تو دست به سياه وسفيد بزني . زن دايي هم به اندازه ي كافي كار انجام داده .ولي اين زن بيچاره گناه دارد .قرار نيست اقدس كارهاي ما را انجام بدهد .آي ناز با تعجب نگاهش كرد وگفت :منظورت چيه ؟!از فردا زن وشوهري به عنوان خدمتكار از صبح به اين جا مي آيند و آن دو نفر مسؤؤل انجام كارهاي اين خانه هستند . هدفم از آوردن اقدس اين بود كه شما دو نفر را قبل از روبه رو شدن با خانواده ي من تا حدودي با خصوصيات اخلاقي هريك آشنا سازد .دست آي ناز را روي سينه اش گذاشت وگفت :آخر من نمي خواهم شما جلوي آنها كم بياوريد .آي ناز روي دست راست تكيه كرد و به سوي فرزاد خم شد و گفت :تو چرا اين همه از خانواده ات ترس و واهمه داري ؟ مگر پدر ومادر تو چه طور آدمهايي هستند ؟چهره ي شاد و سرحال فرزاد غمگين شد و لبخند دردناكي زد . حالا ديگر آي ناز مي توانست بفهمد چرا فرزاد روز اول آشناييشان آن قدر حرف براي درد دل كردن داشت او به خوبي مي دانست چرا فرزاد اصرار مي ورزيد كاري بلد نيست و مي گفت از خودم چيزي ندارم . از آن تاريخ شش ماه گذشته بود و فرزاد به حق به آي ناز ثابت كرده بود او يك مرد است يك مرد واقعي كه حاضر نيست زير حرف زور برود و نمي گذارد كسي منت بر سر او بگذارد و به خاطر زندگيش حاضر است هر كاري انجام بدهد آي ناز سر به شانه ي فرزاد گذاشت وگفت :چرا روز اول كه با من آشنا شدي وانمود مي كردي چيزي از خودت نداري مي گفتي بچه ي پايين شهري ماشين دوستت را قرض گرفته اي ؟ چرا ؟ يعني قصدت دروغ گرفتن به من بود ؟!فرزاد سرش را به سر آي ناز زد و دستش را دور شلنه ي او حلقه زد و گفت :نه عزيزم . آن روز دلم آن قدر به تنگ آمده بود كه دوست داشتم هيچي نباشم . خودم نباشم چون از خودم هيچ خيري نديده بودم البته تو به زودي پي به همه چيز خواهي برد من مي توانستم براي تو براي قلب صاف وساده ي تو يكي باشم مثل خودت بي چيز وندار با يك دنيا محبت وصفا .دست هايش را دور كمرش پيچيد و به طوري كه نگاهش عاجزانه به او مي گفت :خواهش مي كنم مرا با آن ناز نگاهت نكش ، خنده ي شيطنت آميزي كرد وگفت :حالا تو راستش را بگو آن موقع نظرت در مورد من چي بود ؟هيچي ، فكر مي كردم تو هم يكي از آن مزاحم هاي بدجنس هستي .من در يك نگاه عاشقت شدم تو چي ؟با خودم مي گفتم چه پسر قشنگي .حالا چي ؟ هنوزم قشنگي ؟تو زيبا ترين مرد عالمي .تو چي ؟!آي ناز خنديد و گفت :من كه ديگه نگو فرشته ي روي زمينم. خواهش مي كنم يه كم از خودت تعريف كن .كم كم خنده از روي لبان آي ناز محو شد و پرسيد :فرزاد بالاخره كي مي خواي منو با پدر ومادرت آشنا كني .فرزاد به فكر فرو رفت وگفت :هر وقت كه موقعش برسد خيلي دوست داري آنها را ببيني ؟!نه ، راستش احساس بدي دارم .براي چي ؟حس مي كنم پدر و مادرت از من خوششان نياد .فرزاد دلش گرفت . نمي دانست از تفرعن خانواده اش است يا از سادگي و مهرباني همسر قشنگش ، فرزاد مي دانست كه آي ناز چشم اميد به دلي دارد كه هر لحظه با عشق به در آن مي كوبد . مي خواست برتري آي ناز و حقارت خانواده ي پول پرستش را به رخ مخصوصا مادرش بكشد . عصباني شده بود . برخاست رو به آي ناز گفت :به زودي خودت همه چيز را به چشم خواهي ديد مي داني من هميشه در آن خانه مجلل معذب بودم . هيچ وقت خودم نبودم .هميشه زنداني بودم اسير دستورات بي چون وچراي مادرم . هيچ وقت آرامش نداشتم با اين همه يك روز به خود جرات دادم و پشت پا به همه چيز زدم .مامان ديگه از دست كارهاي تو خسته شدم .مادر به تندي با لحن غضب آلود گفت :برو ،برو بيرون ،از خانه ي من برو بيرون . مي خوام ببينم بدبخت اگر من نباشم اگر وساطت هاي من نباشد چه كسي حاضر است به تو كار بدهد ، چه كسي حاضر است به تو زن بدهد . برو اما اگر پشيمان شدي هرگز برنگرد چون ديگر در اين خانه براي تو جايي وجود نخواهي داشت .فرزاد پنجه اش را لاي موها برد و آن ها را بالا كشيد . دل آي ناز ديوانه شد خود را در آغوش فرزاد انداخت و گفت :عزيزم غصه نخور گذشته هر چي بود تمام شد .آن وقت لبهاي مخملي اش را روي لبان فرزاد فشرد .طي سه روز آينده فرزاد اقدس را خواست و به او گفت تا به اتفاق او آي ناز و زن دايي را با تمام جزئيات و خصوصيات خانوادگي آنها آشنا سازد .كم كم از زبان اقدس آي ناز پي به شخصيت خانواده اي مي برد كه عروسشان شده بود .و هر چه بيشتر مي شنيد ناراحت ونگرانتر مي شد و هر لحظه دردي به دردهايش افزوده مي شد .كم كم معني اصالت و مفهوم خانواده و شخصيت و آبرو دستگيرش مي شد .به خود مي گفت :فرزاد چه قدر با خانواده اش فرق مي كند .او خوب و مهربان است .ساده و بي ريا است .يعني مي شود او با آنها تا اين حد فرق داشته باشد .از حمام آمده بود .پيراهن زرد گلريزي به تن داشت .موهايش را روي شانه ريخته بود . آرايش كرده وعطر زده بود . اقدس كه كنار ميز شام رو به رويش نشسته بود .با نگاهي سرشار از محبت زير چشمي براندازش كرد .
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آی ناز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA