انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


زن

 
کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه ) | Detective Poirot



نویسنده: آگاتا کریستی
۷فصــــــــــل


مــــــــقدمــــــــــــــــه

با پخش سریال پوآرو از تلویزیون ایران دیگر خیلی ها این کارگاه را می شناسند. اما آیا تاکنون از خودتان پرسیده اید که کاراگاه پوآرو را چه کسی خلق کرده است؟ آری. این هم یکی از طنزهای عالم است؛ کاراگاه پوآرو مشهورتر از خالق خود آگاتا کریستی است؛ درست مثل هنرپیشه ها که از کارگردانها مشهورتر میشوند! اما آگاتا کریستی ابتدا می خواست خواننده شود. وی ده سال قبل از آغاز قرن بیستم در انگلستان به دنیا آمد. در شانزده سالگی به پاریس رفت تا درس خوانندگی بخواند و خواننده اپرا شود. اما امان از صدای بد! این بود که خوشبختانه پرستار شد و در بیمارستان با انواع و اقسام سمها و شیوه های آدمکشی آشنا شد! و بعد، وقتی مادرش فهمید که او دستی هم به قلم دارد، تشویقش کرد داستان بنویسد. بالاخره، آگاتا کریستی نخستین رمان پلیسی را در سی سالگی منتشر کرد.
اتفاقا پوآروی مشهور هم در همین رمان: اسرار خانه ییلاقی استایلز، بود که پا به جهان گذاشت.
کاراگاه پوآرو که سبیلی براق و موهایی روغن زده دارد، کاراگاه خصوصی عجیبی است. او قبلا در بلژیک پلیس بوده، اما بعدا استعفا داده است. در واقع بعد از استعفا، قهرمان داستانهای خانم کریستی شده است. وی که آدمی مغرور، مودب و کمی هم بامزه است، با زبانی صحبت می کند که مخلوطی از انگلیسی و کمی فرانسوی است. ولی او با اینکه در آثار خانم کریستی آدمی ریزه میزه است، اما مغز بزرگی دارد. چرا که همیشه با ( به قول خودش ) «سلولهای ریز خاکستری مغزش» و با استفاده از روانشناسی، گره کور هر جنایتی را باز می کند.
این کاراگاه مشهور، قهرمان 41 اثر از 75 اثر آگاتا کریستی بود. اما بالاخره در رمان پرده در اثر بیماری قلبی و آرتروز دار فانی را وداع گفت.
اما کریستی غیر از پوآرو، قهرمان دیگری نیز خلق کرد. این قهرمان پیرزنی به اسم جین مارپل بود. مارپل زنی مجرد و بسیار باهوش است و همه چیز را با عینک شک و تردید نگاه می کند. به علاوه، او همیشه مضطرب و منتظر اتفاق بدی است. عجیب اینکه اغلب هم پیش بینی هایش درست از آب درمی آید. این پیرزن با اینکه مثل پوآرو مغزی پیچیده دارد، اما نتوانسته شهرتی به اندازه پوآرو به دست آورد.
شاید شما با منتقدان موافق نباشید، اما آنها می گویند علت اینکه صدها میلیون نسخه از اثر آگاتا کریستی ( یا به قول آنها ملکه جنایت! ) در سراسر جهان به فروش رفته، این است که داستانها پلیسی او پیچیده ( و البته گاهی نامعقول ) و قهرمان او، پوآرو ، آدمی عجیب است و داستانهایش اکثرا در خانه های ثروتمندان و اشراف اتفاق می افتد. به علاوه، او دائم خواننده خود را گمراه می کند و چون خواننده تا آخر داستان حدسهایش درباره قاتل، غلط از آب درمی آید، داستان را تا پیدا شدن قاتل با کنجکاوی دنبال می کند. بالاخره آنها می گویند بهترین اثر آگاتا کریستی قتل راجر آکروید است.
بد نیست بدانید که شوهر دوم آگاتا کریستی باستان شناس بود. به همین دلیل هم مجبور شد مدتها در عراق و سوریه زندگی کند. می گویند او یک بار نیز به ایران سفر کرد و در تهران به راهنمای ایرانی اش گفت که دوست دارد چند کتابش را نیز که به فارسی ترجمه شده است ببیند. روز بعد، راهنمای او با یک بغل از رمانهای کریستی به محل اقامت او در هتل رفت. سپس آگاتا کریستی از راهنمای ایرانی اش خواست که بخشهایی از کتابها را برای او از فارسی به انگلیسی ترجمه کند. راهنمای ایرانی هم به به طور شفاهی بخشهایی از چند کتاب او را ترجمه کرد. آگاتا کریستی از کتابها خیلی خوشش آمد اما گفت که این رمانها را او ننوشته است! و بعد از راهنمای ایرانی اش پرسید «چرا نویسندگان خوب شما، آثارشان را به نام خودشان منتشر نمی کنند؟»
آگاتا کریستی در 12 ژانویه 1976 در انگلستان از دنیا رفت.

محسن سلیمانی


کلمات کلیدی:داستان/داستانهایی کوتاه/کاراگاه/کاراگاه پوآرو/رمان/ماجراهایی کاراگاه پوآرو/ آگاتا کریستی/رمان آگاتا کریستی/ماجرا هایی کوتاه کاراگاه پوآرو/رمان کاراگاه پوآرو
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
ماجرای ستاره غرب



در اتاق پوآرو، کنار پنجره ایستاده بودم و بدون هدف خیابان را تماشا می کردم. ناگهان از دهانم پرید:«عجیب است.»
پوآرو که روی صندلی نشسته بود با بی تفاوتی پرسید:«چه چیزی دوست من؟»
- خودت براساس این واقعیتها استنتاج کن، پوآرو! خانمی جوان با لباسهای گران قیمت، کلاه مد روز و پوست خز باشکوه، آرام آرام راه می رود و به خانه های دور و اطرافش نگاه می کند؛ بی آنکه بداند، سه مرد و یک زن میانسال، مثل سایه در تعقیبش هستند. حالا یک بچه پادو به آنها رسیده و با ایما و اشاره به سمت آن خانم اشاره می کند. این چه نوع نمایشی است؟ یعنی، این خانم حقه باز و کاراگاه های تعقیب کننده اش در صدد دستگیری او هستند؟ یا این که اینها یک مشت تبهکارند و برای حمله به یک قربانی بی گناه نقشه می کشند؟ نظر کاراگاه کبیر ما چیست؟
- کاراگاه کبیر دوست من، مثل همیشه آسانترین راه را انتخاب می کند. از جا بلند می شود تا خودش ببیند.
دوست من از جا برخاست و کنار پنجره به من ملحق شد و طولی نکشید که قهقهه ای بلند سر داد.
- طبق معمول، واقعیتهایت آمیخته با همان تخیل گرایی درمان ناپذیر توست. این خانم دوشیزه مری مارول، ستاره سینماست. گروهی از طرفدارانش که او را شناخته اند، به دنبالش راه افتاده اند. در این بین هستینگز عزیز! خودش هم از این موضوع کاملا خبر دارد.
من هم خندیدم و گفتم:«پس همه چیز روشن شد. اما این بار امتیازی نمی گیری، پوآرو! چون فقط توانستی اورا بشناسی«.
- برعکس بگو ببینم، تا به حال چند بار دوشیزه مارول را روی پرده سینما دیده ای عزیز من؟
کمی تامل کردم و گفتم:«شاید ده، دوازده بار.»
- ولی من ... فقط یک بار! با این وجود من او را شناختم و تو نشناختی!
من با لحنی آمیخته به ترس و شرم گفتم:«آخر قیافه اش خیلی فرق می کند.»
پوآرو فریاد کشید:«آه، خدای من! نکند انتظار داشتی که خودش را با کلاه گاوچرانها یا مثل دختر ایرلندی با موهای فری و پاهای برهنه، در خیابانهای لندن به نمایش بگذارد؟ مثل همیشه، فقط به مسائل جزئی فکر می کنی! پرونده آن رقاصه، والری سن کلر یادت هست؟» با کمی دلخوری شانه ای بالا انداختم.
پوآرو که کمی آرام گرفته بود گفت:«خودت را ناراحت نکن دوست من! همه که هرکول پوآرو نمی شوند! این را خودم خوب می دانم.»
من که در احساسی از خرسندی و ناراحتی گیر افتاده بودم، با حرارت پاسخ دادم:«تا به حال ندیده ام کسی به اندازه تو از خودش متشکر باشد!»
- چه انتظاری داشتی؟ وقتی کسی بی همتاست، خودش بهتر می داند! دیگران هم همین عقیده را درباره من دارند. حتی، اگر اشتباه نکرده باشم، دوشیزه مری مارول.
- چی؟
- بدون شک، او به اینجا می آید.
- این را از کجا فهمیدی؟
- خیلی ساده. این خیابان محله ای اشراف نشین نیست دوست من! دکتر یا دندانپزشکی معروف در آن زندگی نمی کند و از آن بدتر، هیچ کلاه دوزی زنانه ای در آن وجود ندارد! ولی، یک کاراگاه معروف دارد. بله دوست من! درست است، من مد روز شده ام، همان آخرین مد! اولی به دومی می گوید: چطور؟ جامدادی طلایت را گم کرده ای؟ باید بروی پیش آن بلژیکی ریزه میزه. او فوق العاده است! همه می روند. بدوید! بعد هم از راه می رسند، دسته دسته دوست من، آن هم با ابلهانه ترین مشکلات ممکن!
زنگ رد اصلی صدا کرد و پوآرو ادامه داد:«نگفتم؟ این دوشیزه مارول است.»
طبق معمول، حق با پوآرو بود. پس از مدتی کوتاه، ستاره امریکایی سینما را به داخل اتاق هدایت کردند و ما از جا بلند شدیم.
بدون شک، مری مارول یکی از محبوبترین هنرپیشه های سینما بود. او به تازگی همراه با همسرش گریگوری ب.رولف که او هم هنرپیشه بود، وارد انگلیس شده بود. حدود یک سال پیش در امریکا با هم ازدواج کرده و این نخستین دیدارشان از انگلیس بود. استقبال بسیار گرمی از آنها به عمل آورده بودند. همه دیوانه مری مارول، لباسهای فوق العاده، پالتوهای پوست خز، جواهرها و بالاتر از همه، الماس درشتی بودند که برای هماهنگی با شهرت مالک اش «ستاره غرب» نامیده می شد. اخبار راست و دروغ بسیاری درباره این قطعه سنگ گرانبها منتشر شده بود، می گفتند به مبلغ هنگفت پنجاه هزار پاوند بیمه شده است.
درحالی که همراه پوآرو برای خوشامدگویی به موکل زیبایمان پیش می رفتم، تمامی این موارد را در ذهنم مرور کردم.
دوشیزه مارول، ریز نقش و باریک اندام بود و دو چشم درشت آبی رنگ و کودکانه، ظاهر بسیار معصوم و دخترانه به او می بخشید. پوآرو یک صندلی به او تعارف کرد و دوشیزه مارول نشست و بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
- احتمالا مرا خیلی احمق فرض خواهید کرد، موسیو پوآرو! ولی لرد کرانشاو همین دیشب برایم تعریف کرد که شما با شیوه اعجاب آوری معمای مرگ برادرزاده اش را حل کرده اید و من هم احساس کردم که فقط به کمک و توصیه شما احتیاج دارم. باید بگویم این فقط یک کلک ابلهانه است – گریگوری که اینطور می گوید – ولی همین دلشوره دارد مرا می کشد.
- ادامه بدهید، مادام! حتما می دانید که هنوز چیزی نفهمیده ام.
دوشیزه مارول گفت:«موضوع، این نامه هاست.» کیف دستی اش را گشود و سه پاکت بیرون آورد و آنها را به پوآرو داد. پوآرو به دقت انها را بررسی کرد.
- کاغذش ارزان قیمت است. اسم و نشانی به دقت ماشین شده. بگذارید ببینم داخلشان چیست.
و محتویات پاکت را بیرون آورد. من در کنار پوآرو بودم و روی شانه او خم شده بودم. متن نامه، فقط یک جمله بود که مثل پشت پاکت، به دقت ماشین شده بود:
«الماس بزرگ که چشم چپ خداست، باید به جای اول خود بازگردد.»
نامه دوم درست مانند اول و با همان جمله نوشته شده بود، اما نامه سوم مفصل تر بود:
«به شما هشدار داده شد، ولی اطاعت نکردید. اکنون دیگر الماس از شما پس گرفته خواهد شد. شبی که قرص ماه کامل شود دو الماس که چشم چپ و راست خدا هستند، بازگردانده خواهند شد. چنین باد!»
دوشیزه مارول توضیح داد:«نامه اول را به شوخی گرفتم. وقتی نامه دوم رسید، نگران شدم. نامه سوم دیروز رسید و به نظرم آمد که شاید موضوع جدیتر از آن باشد که تصور می کردم.»
- می بینم که این نامه ها، از طریق پست به دستتان نرسیده.
- نه اینها را دستی رسانده اند؛ توسط مردی چینی. همین است که مرا ترسانده.
- چرا؟
- چون سه سال پیش، گریگوری این سنگ را از یک نفر چینی، در سانفرانسیسکو خرید.
- مادام! متوجه شدم که معتقدید این الماس که به آن ...
دوشیزه مارول حرف پوآرو را کامل کرد:«الماس غرب می گویند، درست است. گریگوری می گوید، به خاطر دارد که آن موقع، داستانی درباره این جواهر نقل می کرده اند، ولی آن چینی هیچ اطلاعاتی در این مورد به او نداده بود. گریگوری می گوید: او انگار تا سر حد مرگ ترسیده بود و برای خلاص شدن از شر آن سر از پا نمی شناخت. او جواهر را فقط به یک دهم واقعی اش به گریگوری پیشنهاد کرده بود. این هدیه ازدواجمان بود که گریگوری به من داد.
پوآرو، فکورانه سر تکان داد و تصدیق کرد و گفت:«به نظر می آید که این داستان به طرزی تقریبا باورنکردنی، خیالی و رمانتیک است. ولی، خب ... کسی چه می داند؟ هستینگز! خواهش می کنم سالنامه کوچک مرا بده.»
همین کار را کردم.
پوآرو در حال ورق زدن سالنامه گفت:«بگذار ببینم! تاریخ ماه کامل چه وقت است؟ آهان، جمعه بعد، یعنی سه روز وقت داریم. خوب است، مادام! توصیه مرا خواستید، مضایقه نمی کنم. این تاریخچه زیبا ممکن است یک خدعه باشد؛ شاید هم نباشد! بنابراین توصیه می کنم تا روز جمعه بعد، این الماس را نزد من بگذارید. بعد می توانیم هر اقدامی که خواستیم، انجام دهیم.»
آسمان چهره هنرپیشه، ابری شد و با ناخرسندی پاسخ داد:«متاسفانه غیرممکن است.» پوآرو که با چشمانی نافذ و نیم بسته او را می نگریست، گفت:«الان همراهتان است، هان؟»
زن جوان درنگی کرد و سپس دستش را زیر ردای خود برد و زنجیری بلند و باریک را بیرون کشید. آنگاه به جلو خم شد و مشتش را باز کرد. کف دستش، قطعه جواهری سفید و درخشان که روی پایه ای از پلاتین نصب شده بود، با برقی حزن انگیز خودنمایی می کرد.
پوآرو با تنفسی پر سر و صدا، نفس را در سینه حبس کرد و زیر لب گفت:«شگفت انگیزه! اجازه می دهید، مادام؟» و جواهر را در دست گرفت و آن را به دقت وارسی کرد. سپس با تعظیمی کوتاه آن را برگرداند و گفت:«جواهری باشکوه است، بی نقص است. آه، صد بار لعنت! آن وقت با خودتان به همه جا می بریدش، که اینطور!»
- نه، نه. من واقعا مواظبم، موسیو پوآرو! همیشه آن را در صندوقچه جواهراتم می گذارم، قفلش می کنم و صندوقچه را به صندوق امانات هتل می سپارم. می دانید، ما در هتل مگنی فیشنت اقامت داریم. امروز فقط برای اینکه شما آن را ببینید، همراه خودم آورده ام.
- پس آن را به من می سپارید، مگر نه؟ حرف پاپا پوآرو را گوش می کنید؟
- خب، می دانید، موضوع از این قرار است، موسیو پوآرو ! روز جمعه قرار است که به املاک یاردلی چیس برویم و چند روزی مهمان لرد و لیدی یاردلی باشیم.
کلماتش، پژواکی از خاطراتی مبهم را در ذهنم برانگیخت. شایعه ای بود. آخر چه بود؟ دو سه سال پیش که لرد و لیدی یاردلی از امریکا دیدار می کردند، سر زبانها افتاده بود که عالی جناب با چند نفر از دوستان مونث خود به گشت و گذار می رود. اما به طور قطع چیزهای دیگری هم بود؛ شایعاتی که نام لیدی یاردلی را در کنار یک هنرپیشه سینما در کالیفرنیا قرار می داد، بله! همه چیز ناگهان به خاطرم آمد. بله، البته! او کسی نبود مگر گریگوری ب.رولف.
دوشیزه مارول ادامه داد:«اجازه بدهید رازی را با شما درمیان بگذارم، موسیو پوآرو! ما معامله ای با لرد یاردلی داریم. احتمال دارد که بتوانیم ترتیب بازی در فیلمی را در عمارت آبا و اجدادی او بدهیم.»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
من با اشتیاق فریاد زدم:«در یاردلی چیس؟ آنجا یکی از دیدنی ترین اماکن انگلیس است.»
دوشیزه مارول با حرکت سر تایید کرد و گفت:«گمان کنم یکی از زمینهای فئودالی خیلی قدیمی باشد. ولی او رقمی کلان درخواست کرده و هیچ معلوم نیست که معامله سر بگیرد. ولی من گرگ همیشه دوست داریم به طور شریکی کار کنیم.»
- ولی خرفتی مرا ببخشید، مادام! حتما می توانید بدون الماس هم به یاردلی چیس بروید.
نگاهی زیرک و سنگین در چشمان دوشیزه مارول جای گرفت که ظاهر کودکانه اش را از بین برد. ناگهان مسنتر از هر زمان دیگری به نظر رسید.
- می خواهم در آنجا به گردنم بیاویزم.
من ناگهان گفتم:«حتما جواهرات بسیار معروفی در کلکسیون یاردلی وجود دارد، یک الماس درشت هم در میان آن ها هست؟»
دوشیزه مارول گفت:«همینطور است.»
شنیدم که پوآرو زیر لب غرید:«که اینطور!» سپس با صدای بلند و با همان خوش اقبالی همیشگی اش در زدن به هدف ( که به گزاف اسمش را گذاشته بود روانشناسی ) گفت:«پس بدون شک پیشاپیش با لیدی یاردلی آشنا شده اید، یا شاید همسرتان آشنا شده باشد؟»
دوشیزه مارول گفت:«سه سال پیش که لیدی یاردلی در غرب بود، گریگوری با او آشنا شد.» و لحظه ای درنگ کرد و سپس ناگاه افزود:«هیچ کدام از شما دو نفر مجله society gossip را نخوانده اید؟» هر دو نفرمان با شرمساری به گناهمان اعتراف کردیم.
- به این دلیل پرسیدم که در شماره این هفته، مقاله ای درمورد جواهرات مشهور منتشر شده و واقعا جالب است که ...
او ناگهان ساکت شد.
من برخاستم و به سمت میز آن طرف اتاق رفتم و با مجله مورد نظر برگشتم. او مجله را از من گرفت، مقاله را پیدا کرد و بلند بلند شروع به خواندن کرد.
- ... در میان دیگر جواهرات مشهور جهان می توان از ستاره شرق یاد کرد؛ الماسی که در تملک خاندان یاردلی است. یکی از اجداد لرد یاردلی، آن را از چین به انگلیس آورد و گفته می شود که داستانی رمانتیک به آن منسوب است. براساس این داستان، این جواهر روزگاری چشم راست خدایی را در یک معبد تشکیل می داده است. الماس دیگری با با شکل و اندازه ای کاملا یکسان، چشم چپ آن خدا را تشکیل می داده؛ بر طبق داستان، این دو الماس در طول زمان ربوده می شوند. یک چشم به غرب خواهد رفت و دیگری به شرق، تا آن که دوباره به یکدیگر برسند. آنگاه در عین عزت، نزد خداوندگارشان باز خواهند گشت. جالب این که هم اکنون جواهری با مشخصاتی بسیار نزدیک با این جواهر، به نام «ستاره غرب» یا «ستاره مغرب» وجود دارد. این جواهر در تملک ستاره پرآوازه سینما، دوشیزه مری مارول است. مقایسه این دو سنگ، بسیار جالب خواهد بود.
من ایستادم.
پوآرو زمزمه کرد:«شگفت انگیز! بدون شک قصه ای درجه یک است.» و رو به مری مارول کرد و گفت:«و شما هم نمی ترسید، مادام؟ هیچ نوع ترس خرافی ندارید؟ نمی ترسید از این که به محض نشان دادن این دوقلوهای سیامی به یکدیگر، یک چینی ظاهر شود و ... بووم! هردو جواهر را به چین برگرداند؟»
لحنش تمسخرآمیز بود، اما به نظرم رسید رگه ای پنهان از جدیت نیز در آن نهفته است.
دوشیزه مارول گفت:«گمان نکنم الماس لیدی یاردلی به پای الماس من برسد. به هر حال، می خواهم بروم و ببینم.»
این را که پوآرو می خواست چه چیز دیگری بگوید، هرگز نفهمیدم، زیرا در همان دم مردی بسیار شیک پوش وارد اتاق شد. از روی موهای حلقه حلقه مشکی و پنجه تیز چکمه های ورنی اش فهمیدم که قهرمانی است مناسب برای قصه های عشقی!


گریگوری رولف گفت:«گفتم که می آیم دنبالت، مری! به قولم هم وفا کردم. خب، نظر موسیو پوآرو درباره مشکل ما چیست؟ یک کلک بزرگ، همانطور که من گفتم؟»
پوآرو به هنرپیشه یزرگ لبخندی زد. تضاد مضحکی میان آن دو وجو داشت. او به خشکی گفت:«کلک یا غیر آن، آقای رولف! به مادام توصیه کرده ام که روز جمعه، جواهر را با خودشان به یاردلی چیس نبرند.»
- در این مورد با شما موافقم، آقا! این را به مری هم گفته ام. اما چه سود! او در بطن وجودش یک زن است و حدس می زنم تحملش را ندارد که زن دیگری از حیث جواهرات، از او پیشی بگیرد.»
مری مارول با تندخویی گفت:«چه مزخرفاتی گریگوری!» از فرط خشم خون به چهره اش دوید. پوآرو با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت.
- مادام! من توصیه ام را کرده ام. بیش از این کاری از من ساخته نیست؛ همین و بس.
پوآرو با کرنشی کوتاه، هردو را به سوی در راهنمایی کرد.
وقتی برمی گشت گفت:«اَه! اَه داستانهای خاله زنکی! شوهر خوب، درست حدس می زند. همه شان همینطورند، اما کاردان و مدبر نبود! به طور قطع نبود.»
خاطرات مبهم خودم را در اختیارش گذاشتم و او با حرکت شدید سر حرفم را تصدیق کرد.
- فکرش را میکردم. به هرحال، پشت این ماجراها موضوع جالبی نهفته است. مونمی ( دوست من ) ، با اجازه ات می خواهم کمی هوا بخورم. تمنا می کنم منتظر بازگشتم بمانی؛ زیاد طول نخواهد کشید.
روی صندلی چرتم برده بود که زن صاحبخانه به در زد و از لای آن سرک کشید و گفت:«خانمی دیگر می خواهند آقای پوآرو را ببینند، قربان! گفتم ایشان رفت اند بیرون، ولی می گویند به هر حال منتظرشان خواهند ماند، چون از بیرون شهر به اینجا آمده اند.»
- آه، تعارف کنید بیایند داخل خانم مورچینسون! شاید من بتوانم کاری برایشان بکنم.»
طولی نکشید که بانوی محترمی را به داخل اتاق راهنمایی کردند. با شناختن لیدی یاردلی قلبم به تپش افتاد. چهره لیدی یارلی، آنقدر در روزنامه ها به چاپ می رسید که برای کسی ناشناس نبود.درحالی که یک صندلی را جلو می کشیدم گفتم:«خواهش می کنم بنشینید، لیدی یاردلی! دوستم پوآرو بیرون رفته، اما کاملا مطمئنم که خیلی زود برمی گردد.»
از من تشکر کرد و نشست. او به کلی با دوشیزه مری مارول، تفاوت داشت. زنی بود بلند قد، با چشم و ابروی مشکی؛ چشمانی براق و چهره ای رنگ پریده و مغرور؛ با این وجود در انحنای لبانش حالتی آزمند و حسرت بار دیده می شد.
حس کردم بهتر است از فرصت استفاده کنم. چرا نکنم؟ در حضور پوآرو، اغلب خودم را معذب می دیدم، یعنی در بهترین حالتم ظاهر نمی شدم. با این وصف، شکی نیست که من هم به میزان زیادی صاحب همان استعداد استنتاجی بودم. برمبنای همین انگیزش ناگهانی، به جلو خم شدم و گفتم:«لیدی یاردلی! من می دانم دلیل آمدنتان به اینجا چیست. درباره الماس ستاره شرق نامه های تهدیدآمیز دریافت کرده اید؟»
شکی نبود که تیرم به هدف نشسته است. لیدی، با دهانی باز به من خیره ماند و رنگ از صورتش پرید. او با نفسی بریده گفت:«شما می دانید؟ چطور؟» من فقط تبسم کردم و گفتم:«براساس روندی کاملا منطقی. وقتی دوشیزه مارول نامه های هشداردهنده دریافت کرده ... »
- دوشیزه مارول؟ او هم اینجا بوده؟
- پیش پای شما رفتند. همانطور که می گفتم، اگر ایشان به عنوان یکی از دو مالک الماسهای دوقلو، تعدادی نامه های اسرارآمیز هشداردهنده دریافت کرده اند، شما هم به عنوان مالک سنگ دیگر، باید از همین نوع نامه ها را دریافت کرده باشید. می بینید چقدر ساده است؟ پس حق با من بود، برای شما هم از همین نامه های عجیب رسیده؟
او لحظه ای مردد ماند. گویی شک داشت که به من اطمینان کند یا نه. سپس با رضایت سر خم کرد و با لبخندی کوتاه تایید کرد:«درست است.»
- نامه های شما را هم دستی رسانده اند ... توسط مردی چینی؟
- نه، نامه ها با پست آمد. ولی می خواهم بدانم دوشیزه مارول هم چنین داستانی داشته اند؟
وقایع امروز صبح را برایش بازگو کردم و او در نهایت توجه گوش داد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- همه چیز با هم می خواند. نامه های من هم مو به مو با نامه های او یکی است. این درست که با پست آمده اند، اما عطر خاصی از آنها به مشام می رسد. چیزی مثل بوی عود که بی درنگ آدم را به یاد مشرق زمین می اندازد. این مسایل چه معنایی دارد؟
من سری تکان دادم و گفتم:«این همان چیزی است که باید بفهمیم. نامه ها همراه شماست؟ شاید از روی مهر اداره پست چیزی دستگیرمان شود.»
- متاسفانه همه را نابود کرده ام. می دانید، آن موقع، تمام آنها را نوعی شوخی بی مزه به حساب می آوردم. یعنی ممکن است یک دسته چینی، واقعا بخواهند الماسها را پس بگیرند؟ به نظر خیلی باورنکردنی است.
ما چندین بار حقایق را مرور کردیم، اما برای یافتن راه حل این معما به جایی نرسیدیم. سرانجام لیدی یاردلی برخاست و گفت:«گمان نکنم نیازی به این باشد که منتظر رسیدن موسیو پوآرو بمانم. شما می توانید همه چیز را برایشان تعریف کنید، مگر نه؟ خیلی متشکرم آقای... »
- کاپیتان هستینگز.
- البته! من چقدر کودنم. شما دوست خانواده کاوندیش هستید، مگر نه؟ اصلا خود مری کاوندیش مرا پیش موسیو پوآرو فرستاد.
وقتی پوآرو برگشت، با لذت تمام، داستان رویدادهایی را که در غیاب او رخ داده بود، برایش تعریف کردم. او پرسشهای به نسبت تندی درباره جزئیات مختلف گفتگوهایمان پرسید و به طور ضمنی فهمیدم که از غیبت خود در این مدت، کاملا هم راضی نیست. همچنین به نظرم آمد که این دوست عزیز و قدیمی، اندکی هم حسادت می کند. تقریبا عادتش شده بود که قابلیتها و استعدادهای مرا تحقیر کند. گمان می کنم از این که می دید هیچ نکته ای برای انتقاد از من وجود ندارد، مایوس شده بود. من هم پیش خودم خیلی خشنود بودم، گو این که سعی می کردم از ترس عصبانی شدن او، هیچ نشانه ای از خود بروز ندهم. به رغم ویژگیهای شخصیتی پوآرو، پیوند عمیقی با دوست کوچک و جالبم داشتم.
او پس از مدتی طولانی، درحالی که برقی عجیب در نگاهش بود، گفت:«خب! طرح کلی شکل می گیرد. تقاضا می کنم آن کتاب انسان الاشراف ( کتابی که در آن شجرنامه بزرگان و اشراف نوشته شده است. )، روی طاقچه را بده به من.»
او شروع به ورق زدن کتاب کرد. «آه، همین جاست! یاردلی ... دهمین وایکنت، در جنگ جنوب آفریقا خدمت کرده ... اصلا مهم نیست ... در 1907 با ماود استاپرتن، چهارمین دختر سومین بارون کاتریل ازدواج کرده ... هوم، هوم، هوم ... صاحب دو فرزند دختر شده، متولد 1908 ، 1910 ... باشگاهها ... محل اقامت ... همین است، اطلاعات زیادی به ما نمی دهد. ولی فردا صبح، این عالی جناب لرد را می بینیم.
- چی؟
- بله، به او تلگرام زدم.
- فکر کردم از این پرونده دست کشیده ای؟
- به عنوان موکل دوشیزه مارول عمل نمی کنم، چون نخواست به توصیه من عمل کند. حالا فقط برای رضای خاطر خودم کار می کنم. برای رضایت خاطر هرکول پوآرو! تصمیم گرفته ام حتما در این ماجرا اظهار وجودی بکنم.
- برای همین یواشکی به لرد یاردلی تلگرام زدی تا با سرعت خودش را به شهر برساند؟ فقط برای این که خودت راحت باشی! حتما خوشش نخواهد آمد.
- درست برعکس، اگر الماس خانوادگی او را برایش حفظ کنم، باید خیلی هم سپاسگزار باشد.
با اشتیاق پرسیدم:«یعنی واقعا فکر می کنی احتمال دزدیده شدنش وجود دارد؟»
پوآرو با بی حالی پاسخ داد:«تقریبا قطعی است. همه قرائن حاکی از همین است.»
- ولی چطور ...؟
پوآرو با یک حرکت تفرعن آمیز دست، پرسش مشتاقانه مرا قطع کرد.
- خواهش می کنم، الان نپرس! بیا مغزمان را مغشوش نکنیم. آن کتاب انسان الاشراف را هم ببین. چرا آنجا گذاشتیش؟ مگر نمی بینی که بلندترین کتابها در قفسه بالایی قرار می گیرد وکتابهای کوتاهتر در قفسه پایینتر و به همین ترتیب. به این طریق صاحب یک نظم می شویم، یک شیوه، یعنی همان چیزی که بارها به تو گفته ام، هستینگز ...
من عجولانه گفتم:«کاملا درست است.» و آن کتاب متخلف را سرجای خود نشاندم.


***


لرد یاردلی، ورزشکاری شاداب و پر سر و صدا از کار در آمد. صورتی به نسبت سرخ داشت و شوخ طبعی و خوش خلقی او جذابیتی بی گفتگو را برایش به ارمغان می آورد که هرگونه کمبود علمی او را جبران می کرد.
- موضوع فوق العاده ای است، موسیو پوآرو! من که سروتهش را از هم تشخیص نمی دهم. ظاهرا همسرم نامه های عجیبی دریافت کرده و دوشیزه مارول هم همینطور. معنی اینها چیست؟
پوآرو مجله society gossip را به دستش داد و گفت:«عالی جناب! قبل از هر چیز باید بپرسم آیا این قضایا واقعا صحت دارند یا نه؟»
اشراف زاده، مجله را گرفت. درحال خواندن، چهره اش از فرط خشم درهم رفت و بریده بریده گفت:«دری وری است! تا به حال هیچ قصه خیالی درمورد الماس وجود نداشته. تصور می کنم اولین بار از هندوستان آورده شده باشد. تا به حال، هیچ حرفی در مورد این مهملات چینی نشنیده بودم.»
- با این وجود، این سنگ را تحت عنوان «ستاره غرب» می شناسند.
او با غضب پرسید:«خب که چی؟»
پوآرو لبخند کوچکی زد، ولی پاسخ صریحی نداد.
- عالی جناب! چیزی که قصد دارم از شما بخواهم این است که خودتان را در اختیار من قرار دهید. اگر بی کم و کاست این کار را انجام دهید، امید بسیاری دارم که بتوانم از وقوع فاجعه ای جلوگیری کنم.
- پس فکر می کنید پشت این قصه های قلابی، واقعیتی هم وجود دارد؟
- آیا کاری را که گفتم می کنید؟
- البته که می کنم، ولی ...
- خب، پس اجازه بدهید، دو سه سوال از شما بکنم. این موضوع یاردلی چیس، به قول خودتان، ترتیب همه چیزش بین شما و آقای رولف داده شده؟
- اُه، خودش برایتان گفت، هان؟ نه، هیچ نوع قرار قطعی گذاشته نشده.
درنگی کرد و صورت آجری رنگش سرختر شد و گفت:«شاید هم بتوانم همه چیز را رو به راه کنم. من از خیلی لحاظ خریت کردهام، موسیو پوآرو! و تا خرخره هم در قرض فرو رفته ام. ولی می خواهم خودم را از این باتلاق بیرون بکشم. من عاشق بچه هایم هستم و می خواهم همه چیز را مرتب کنم تا بتوانیم در همان خانه قدیمی زندگی کنیم. گریگوری رولف، پول هنگفتی را به من پیشنهاد داده است؛ آن قدر که بتوانم کمر راست کنم و سر پا بلند شوم. دلم نمی خواهد این کار را بکنم، هیچ خوشم نمی آید که آن همه آدم، دور و اطراف عمارت نقش بازی کنند. ولی ممکن است مجبور شوم، مگر آن که... »
پوآرو با نگاهی مشتاق به او نگریست و گفت:«پس هنوز هم تیر دیگری در ترکش دارید؟ اجازه بدهید خودم حدس بزنم. مسئله، فروختن ستاره شرق نیست؟»
لرد یاردلی با حرکت سر تایید کرد و گفت:«درست است. این جواهر چند نسل در خاندان ما بوده، اما وقف خاندان نشده. با این حال، پیدا کردن خریدار برای آن، کار آسانی نیست. هافبرگ از هاتن گاردن برایش دنبال مشتری می گردد؛ ولی اگر زیاد طولش بدهد کار از کار می گذرد.»
- یک سوال دیگر، با اجازه شما، لیدی یاردلی با کدام نقشه موافقند؟
- آه، او به شدت با فروش جواهر مخالف است. خودتان که زنها را می شناسید! او فقط طرفدار این ماجرای فیلم سازی است.
پوآرو گفت:«می فهمم.» او چند لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد به چالاکی برخاست و گفت:«شما بلافاصله به یاردلی چیس برگردید، خب! با هیچ کس حرفی نزنید. گفتم، هیچ کس! اما امروز بعد از ظهر منتظرمان باشید. کمی بعد از ساعت پنج می آییم.»
- بسیار خب، ولی هیچ نمی فهمم ...
پوآرو با مهربانی گفت:«مهم نیست. می خواهید من الماستان را برایتان حفظ کنم، مگر نه؟»
- چرا، ولی ...
- پس هرکاری که می گویم بکنید.
اشراف زاده با حالتی اندوهگین و حیرت زده، اتاق را ترک کرد.
ساعت پنج و نیم بود که به یاردلی چیس رسیدیم. به دنبال سر پیشخدمت با وقار عمارت، وارد سرسرای قدیمی چوبکاری شده ای شدیم که در میان هیزمهای بخاری دیواری اش، آتش زبانه می کشید. در آنجا، با تابلویی زیبا رو به رو شدیم؛ لیدی یاردلی و دو فرزندش. سر باوقار و سیه موی مادری که روی دو سر طلایی کودکانش خم شده بود. لرد یاردلی نیز در همان نزدیکی ایستاده بود و به آنان تبسم می کرد.
سرپیشخدمت اعلام کرد:«موسیو پوآرو و کاپیتان هستینگز.»
لیدی یاردلی که یکه خورده بود، سر بلند کرد. شوهرش با تردید پیش آمد و در همان حال با نگاهی جستجوگر، دستور عملی را برای این موقعیت از او می طلبید. مرد ریزنقش نیز به خوبی از عهده این امر برمی آمد.
- هزار بار عذر می خواهم! مسئله این است که من هنوز هم درباره موضوع دوشیزه مارول تحقیق می کنم. ایشان جمعه نزد شما می آیند، صحیح است؟ اول یک سفر کوچک ترتیب دادم تا مطمئن شوم که همه چیز درست است. در ضمن، می خواستم از لیدی یاردلی سوال کنم که مهر منطقه پستی نامه هایی را که دریافت کرده اند، هیچ به خاطر دارند یا نه؟
لیدی یاردلی با تاسف سری تکان داد و گفت:«متاسفانه، خیر. کار ابلهانه ای کردم، ولی آخر هیچ وقت خوابش را هم نمی دیدم که باید این نامه ها را جدی بگیرم.»
لرد یاردلی گفت:«امشب پیش ما می مانید؟»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- اُه، عالی جناب! ما قصد مزاحمت نداریم. چمدانهایمان را در مسافرخانه گذاشته ایم.
لرد یاردلی هم که درسش را خوب یاد گرفته بود، گفت:«اشکالی ندارد، می فرستیم آنها را بیاورند. نه، نه ... مطمئن باشید که هیچ زحمتی نیست.»
پوآرو، خودش خواست که رضایش را جلب کنند. پس از آن که کنار لیدی یاردلی نشست، شروع کرد به ریختن طرح دوستی با کودکان. در زمانی کوتاه، مشغول بازی با هم شدند و مرا هم به زور وارد بازی کردند.
پوآرو، درحالی که پرستاری سختگیر، کودکان را علی رغم میل آنها بیرون می برد، تعظیم کوتاه و تشریفاتی کرد و گفت:«شما مادر خوبی هستید.»
لیدی یاردلی موهایش را که اندکی آشفته شده بود، مرتب کرد و با صدایی بغض آلود گفت:«آنها را می پرستم.»
پوآرو گفت:«آنها هم شما را می پرستند، حق هم دارند!» و دوباره تعظیم کرد.
زنگ تعویض لباس به صدا در آمد و ما برخاستیم تا به اتاقهایمان برویم. درهمین لحظه، سرپیشخدمت با تلگرامی که روی سینی قرار داشت، وارد شد و آن را به دست لرد یاردلی داد. لرد آن را باز کرد و با عذرخواهی مختصری، مشغول خواندن شد. پس از مدتی کوتاه، درحالی که آشکارا شگفت زده شده بود، فریادی زد و تلگرام را به دست همسرش داد. سپس، نگاهی گذرا به دوست من انداخت و گفت:«یک لحظه صبر کنید، موسیو پوآرو! حس می کنم شما هم باید از این ماجرا مطلع شوید. تلگرام از هافبرگ است. او فکر می کند یک مشتری برای الماس پیدا شده؛ یک امریکایی که فردا صبح با کشتی به امریکا می رود. همین امشب کسی را میفرستد که سنگ را محک بزند. ولی قسم به ژوپیتر، اگر این کار عملی شود ...» و از سخن گفتن باز ماند.
لیدی یاردلی برگشته بود و هنوز تلگرام را در دست داشت. او با صدایی نحیف گفت:«کاش جواهر را نمی فروختی، جرج! مدت مدیدی است که این سنگ، متعلق به این خاندان است.» و انگار که منتظر دریافت پاسخی باشد، درنگ کرد. اما وقتی پاسخی نیامد، روی در هم کشید و گفت:«باید بروم لباسم را عوض کنم. گمانم بهتر است جنس را آماده نمایش کنم.» و با اندکی ناخرسندی رو به پوآرو کرد و گفت:«این یکی از زشت ترین گردنبندهایی است که تا به حال طراحی شده! جرج همیشه قول می داد که دستور می دهد سنگها را روی پایه ای دیگر سوار کنند، ولی هرگز این کار را نکرد.» لیدی یاردلی از اتاق بیرون رفت.
نیم ساعت بعد، ما سه نفر در اتاق بزرگ ناهارخوری منتظر لیدی بودیم. تا آن لحظه، دو سه دقیقه هم از ساعت شام گذشته بود.
ناگهان، صدای خش و خشی بلند شد و لیدی یاردلی با لباس سفید بلند و پر زرق و برق خود، در چارچوب در ظاهر شد. او درحالی که با یک دست گردنبند را لمس می کرد، همان جا ایستاد و با شادی گفت:«قربانی را بنگرید!» ظاهرا اوقات تلخی اش ناپدید شده بود.
- صبر کنید تا چراغ بزرگ اتاق را روشن کنم تا چشمانتان به جمال زشت ترین گردنبند انگلیس روشن شود!
کلیدها درست بیرون در اتاق بود. در لحظه ای که لیدی یاردلی به طرفشان دست دراز کرد، واقعه ای باورنکردنی رخ داد. ناگهان و بی هیچ هشداری، تمامی چراغها خاموش شد، در به هم خورد و از پشت آن صدای جیغ کشدار و گوشخراش زنی به گوش رسید.
لرد یاردلی گفت:«خداوندا! این صدای ماود بود. چه شده؟»
ما، کورمال کورمال و درحالی که در تاریکی به هم تنه می زدیم، به سمت در دویدیم. چند دقیقه طول کشید تا در را پیدا کنیم. آن وقت با چه منظره ای که رو به رو نشدیم! لیدی یاردلی بیهوش روی کفپوش مرمری سرسرا افتاده بود و روی سفیدی گلویش، در محلی که گردنبند را به زور کشیده و از گردنش کنده بودند، لکه ای سرخ خودنمایی می کرد.
در حالی که نگران وضعیت لیدی یاردلی بودیم، پلکهایش از هم گشوده شد. او با حالتی دردآلود زمزمه کرد:«مرد چینی ... مرد چینی ... در کناری.»
لرد یاردلی ناسزاگویان از جا جست. من هم با قلبی پرتپش به دنبال او رفتم. باز هم آن چینی!
در کناری، دری کوچک در کنج دیوار و در فاصله ده دوازده متری صحنه فاجعه بود. در حالی که به در نزدیک می شدیم، فریادی کشیدم. درست پیش از رسیدن به آستانه در، گردنبند درخشان روی زمین افتاده بود. ظاهرا سارق در حین فرار، از ترس آن را به زمین انداخته و رفته بود. سپس فریاد دیگری کشیدم که لرد یاردلی نیز آن را تکرار کرد. زیرا درست در وسط گردنبند، فضای خالی بزرگی وجود داشت. ستاره شرق ناپدید شده بود!
من نفس زنان گفتم:«پس معلوم شد، اینها سارق معمولی نبودند. فقط همین یک سنگ را می خواستند.»
- ولی چطور وارد اینجا شده؟
- از همین در.
- ولی این در همیشه قفل است.
من با حرکت سر مخالفتم را ابراز کردم و در حالی که در را باز می کردم گفتم:«حالا که قفل نیست، ببینید!»
با باز شدن در، چیزی به سوی زمین تاب خورد و افتاد. آن را برداشتم. یک تکه ابریشم بود و گلدوزی روی آن جای هیچ اشتباهی را باقی نمی گذاشت. تکه پارچه از یک ردای چینی، پاره و جدا شده بود.
توضیح دادم:«بر اثر عجله ای که داشته، لباسش لای در گیر کرده. بیایید! زود باشید. نمی تواند زیاد دور شده باشد.»
اما جستجوی ما بیهوده بود. در ظلمت شب، سارق به سادگی راه گریز را یافته بود. ما با اکراه برگشتیم و لرد یاردلی یکی از امربرها را با آخرین سرعت برای خبر کردن پلیس فرستاد.
لیدی یاردلی، تحت مراقبتهای مناسب پوآرو که در این امور، همپای یک زن تجربه داشت، به اندازه کافی سرحال آمده بود که بتواند جریان وقایع را تعریف کند. او گفت:«همان وقت که می خواستم باقی چراغها را روشن کنم، مردی از پشت روی سرم پرید. گردنبند را با چنان نیرویی از گردنم کشید که تمام قد روی زمین افتادم. در حال افتادن او را دیدم که پشت در کناری ناپدید شد. بعد از روی موی بافته و ردای گلدوزی شده اش فهمیدم که چینی است.»
اما لرزه ای بر اندامش افتاد و سخنش را قطع کرد. سرپیشخدمت دوباره آمد و با صدای خفه ای با لرد یاردلی گفتگو کرد.
- آقایی از طرف آقای هافبرگ آمده اند، عالی جناب! می گویند شما منتظرشان هستید.
نجیب زاده مضطرب فریاد زد:«پناه بر خدا! پناه بر خدا! گمانم باید او را ببینم. اینجا نه، مالینگز! در کتابخانه.»
پوآرو را به کناری کشیدم و گفتم:«ببین، دوست عزیز! بهتر نیست برگردیم لندن؟»
- این طور فکر می کنی، هستینگز؟ برای چه؟
- خب – و سرفه ای ملاحظه کارانه کردم – اوضاع خوب پیش نرفته، مگر نه؟ منظورم این است که تو از لرد یاردلی خواستی که خودش را در اختیار تو قرار دهد تا همه چیز رو به راه شود، ولی بعد، الماس درست جلوی چشم خودت ناپدید شد!
پوآرو که کمی پکر شده بود گفت:«راست می گویی! این یکی از آن پیروزی های درخشان من نبود.» چنین تعریفی از ماجرا، خنده ای بر لبانم نشاند، ولی من سنگرم را نگه داشتم.
- پس حالا که ، البته ببخشید که این اصطلاح را به کار می برم، گندش بالا آمده، فکر نمی کنی اگر همین الان راهمان را بگیریم و برویم، سنگینتر باشیم؟
- پس شام چه؟ شامی عالی که سرآشپز لرد یاردلی آماده کرده!
من با ناشکیبایی گفت:«آه، شام دیگر چیست؟»
پوآرو با وحشت هر دو دست را بالا آورد.
- خدای من همین است که در این کشور با بی تفاوتی قصاوت آمیزی با امور شکمی برخورد می کنید.
من ادامه دادم:«برگشتن فوری ما به لندن، دلیل دیگری هم دارد.»
- چه دلیلی، دوست من؟
درحالی که صدایم را پایین می آوردم گفتم:«آن یکی الماس؛ الماس دوشیزه مارول.»
- خب، باشد که چه؟
- متوجه نمی شوی؟ - این خنگی غیرعادی او ناراحتم کرد. چه بر سر آن ذهن تیز همیشگی اش آمده بود؟ - حالا که یکی از الماسها را در اختیار دارند، می روند سراغ آن یکی.»
پوآرو فریاد کشید:«آفرین، احسنت!» و یک گام عقب رفت و با نگاهی ستایش آمیز به من نگریست و ادامه داد:«مغز تو بیداد می کند، دوست من! فکرش را بکن، من حتی یک لحظه هم به این فکر نیفتادم! ولی وقت زیادی داریم. قرص کامل ماه تا جمعه شب بیرون نمی آید.»
من با شک سر تکان دادم. این نظریه قرص کامل ماه مثل آب سردی بود که روی سرم ریخت. ولی رگ خواب پوآرو دستم بود؛ بلافاصله رفتیم و یادداشتی به عنوان توضیح و عذرخواهی برای لرد یاردلی گذاشتیم. عقیده من این بود که بی درنگ به هتل مگنی فیشنت برویم و قضیه را برای دوشیزه مارول بازگو کنیم. ولی پوآرو این طرح را رد کرد و اصرار کرد که فردا صبح، به اندازه کافی فرصت خواهیم داشت. من با اکراه پذیرفتم.صبح روز بعد، پوآرو بی رغبتی عجیبی برای بیرون آمدن از رختخواب نشان می داد. کم کم شک کردم که شاید به دلیل اشتباهش از اول کار، از پیگیری این پرونده به کلی منزجر شده باشد. او در پاسخ به ترغیب و پافشاری من، با عقلی سلیم و تحسین برانگیز اظهار کرد که جزئیات ماجرای یاردلی چیس، پیشاپیش در روزنامه های صبح منتشر شده است و خانواده رولف، هرقدر که ما می خواستیم، از شرح ماجرا باخبر شده اند. ناخواسته تسلیم شدم و دست برداشتم.
جریان رویدادها ثابت کرد که نگرانیهای من بی مورد نبوده است. حدود ساعت دو، تلفن زنگ زد. پوآرو گوشی را برداشت، چند لحظه ای گوش کرد و با یک «آنجا خواهم بود.» مختصر گوشی را گذاشت و رو به من کرد و با حالتی نیمه شرمسار و نیمه هیجان زده گفت:«حدس بزن چی شده، مونمی؟ الماس دوشیزه مارول، آن هم به سرقت رفته.»
من مثل فنر از جا پریدم و داد زدم:«چی؟ خب، حالا درباره قرص کامل ماه، چه نظری داری؟» پوآرو سر به زیر انداخت و من ادامه دادم:«چه موقع اتفاق افتاده؟»
- تا جایی که من فهمیدم، امروز صبح.
من با اندوه سر تکان دادم و گفتم:«کاش به حرفم گوش داده بودی. می بینی که حق با من بود.»
پوآرو محتاطانه گفت:«ظاهرا این طور است، مونمی! هرچند که به قولی نباید گول ظاهر را خورد، ولی به یقین از ظاهر امر این طور برمی آید.
درحالی که شتابزده با یک تاکسی، به سمت هتل مگنی فیشنت می رفتیم، خودم را با بررسی باطن حقیقی طرح سرقت، سرگرم کردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- آن موضوع «قرص کامل ماه» حقه زیرکانه ای بود. تنها هدفش این بود که حواس ما را روی جعبه متمرکز کند تا قبل از اقدام، هشیار نباشیم. حیف که متوجه این نکته نشدی.
پوآرو با تفرعن گفت:«واقعا.» ظاهرا پس از آن کسوف کوتاه مدت، حس نخوتش دوباره احیا شده بود. او ادامه داد:«آدم فکر همه چیز را که نمی تواند بکند!»
دلم به حالش سوخت. او از هر نوع شکستی از ته دل متنفر بود. با لحنی ملاطفت آمیز و دلداری دهنده گفتم:«اخمهایت را باز کن! دفعه بعد اقبالمان بلندتر است.»
به هتل مگنی فیشنت که رسیدیم، بلافاصله ما را به دفتر مدیر هدایت کردند. گریگوری رولف همراه با دو نفر از اسکاتلندیارد در آنجا بودند. کارمندی رنگ پریده هم روبرویشان نشسته بود. با ورود ما، رولف برایمان سر تکان داد و گفت:«داریم به آخرش می رسیم. ولی تقریبا باورنکردنی است. آدم باورش نمی شود کسی این قدر جسور باشد.»
دو سه دقیقه وقت، کافی بود که تمامی حقایق را بشنویم. آقای رولف، ساعت 11:15 از هتل خارج می شود. راس ساعت 11:30، فردی چنان شبیه به ایشان که در نگاه اول شناخته نمی شد، وارد هتل می شود و صندوقچه جواهرات را از صندوق امانات هتل درخواست می کند. او امضای درهمی روی برگه رسید می کند و در همان حال با بی تفاوتی می گوید:«کمی با امضای همیشگی ام فرق می کند. موقع پیاده شدن از تاکسی دستم زخمی شده.» کارمند فقط تبسم می کند و می گوید تفاوت خیلی کمی می بیند. رولف می خندد و می گوید:«خب به هر حال این بار مرا به عنوان یک جاعل، تحوبل پلیس نده. مدتی است از طرف یک نفر چینی، نامه های تهدیدآمیزی به دستم می رسد و بدتر از آن اینکه خودم هم کمی شبیه چینیها هستم، همه اش به خاطر چشمهای من است.»
کارمندی که این جریان را برایمان بازگو می کرد، گفت:«به او نگاه کردم و فورا فهمیدم منظورش چیست. گوشه چشمهایش مثل یک زرد پوست، به سمت بالا کج شده بود. قبلا هرگز متوجش نشده بودم.»
گریگوری رولف به جلو خم شد و غرید:«لعنت بر شیطان، مرد! حالا هم متوجهش می شوی؟»
کارمند نگاهی به او انداخت و گفت:«نه قربان، فکر نمی کنم.» واقعا هم هیچ نشانی از شرقی بودن در آن چشمهای قهوه ای رنگ و صادق که به ما می نگریست دیده نمی شد.
مامور اسکاتلندیارد غرغرکنان گفت:«مشتری شجاعی بوده. فکر کرده که ممکن است متوجه چشمهایش شوند و برای جلوگیری از سوءظن، دم شیر را به بازی گرفته. حتما وقتی از هتل خارج می شده اید، مراقبتان بوده قربان! و وقتی خوب دور شدید، بی معطلی داخل شده.»
من پرسیدم:«پس صندوقچه جواهرات چه شده؟»
- آن را در یکی از راهروهای هتل پیدا کرده اند. فقط یک چیز را برده اند ... ستاره غرب.
ما به هم خیره شدیم؛ تمام این ماجرا بسیار عجیب و غیرواقعی به نظر می رسید.
پوآرو به چالاکی بلند شد و ایستاد و با تاسف گفت:«ماسفانه کار چندانی از من ساخته نبوده. اجازه می دهید مادام را ببینم؟»
رولف گفت:«حدس می زنم این ضربه او را از پا درآورده باشد.»
- پس شاید بتوانم چند کلمه ای خصوصی با شما حرف بزنم، موسیو!
- حتما.
پوآرو پس از پنج دقیقه برگشت و با شادمانی گفت:«خب، دوست من! برویم دفتر پست. یک تلگرام بزنم.»
- به کی؟
- لرد یاردلی ...
و با دست انداختن در بازوی من، جلو سوالهای بیشتر مرا سد کرد و گفت:«بیا، بیا مونمی! خوب می دانم درباره این مسئله فلاکت بار چه احساسی داری. خود من هم متوجه نشده بودم! شاید اگر تو هم جای من بودی متوجه می شدی. خب! به همه چیز اعتراف شده. بگذار تمامش را فراموش کنیم و ناهارمان را بخوریم.»
ساعت چهار بود که وارد اتاق پوآرو شدیم. یک نفذ از صندلی کنار پنجره بلند شد. لرد یاردلی بود. ظاهرش رنجور و پریشان می نمود.
- تلگرام شما که به دستم رسید، بلافاصله به راه افتادم و آمدم. ببینید، من به هافبرگ سر زدم ولی آنها چیزی از مامور شب قبلشان نمی دانستند. همین طور درباره آن تلگرام. فکر نمی کنید که ...
پوآرو دستش را بالا آورد و گفت:«مرا عفو کنید! آن تلگرام را من فرستادم و آن آقا هم در استخدام من بود.»
- شما؟ ... آخر چرا؟ برای چه؟
نجیب زاده این کلمات را در عین ناتوانی بیان کرد. پوآرو با خونسردی پاسخ داد:«هدفم این بود که کارها را جلو بیندازم.»
لرد یاردلی فریاد زد:«کارها را جلو بیندازید؟! آه، پناه بر خدا!»
پوآرو شادمانه گفت:«اتفاقا کلک من گرفت. بنابراین، عالی جناب! افتخار دارم که این را به شما برگردانم.» و با حرکتی نمایشی جسمی درخشان را به او داد. آن جسم، الماسی درشت بود.
لرد یاردلی با هیجان گفت:«ستاره شرق! ولی من هیچ نمی فهمم.»
پوآرو گفت:«چرا؟ مگر فرقی می کند؟ باور کنید که دزدیدن الماس لازم بود. به شما قول دادم که از آن حفاظت خواهم کرد و به قولم وفا کردم. اجازه بدهید این راز کوچک را نزد خودم نگه دارم. استدعا می کنم صمیمانه ترین احترامات مرا خدمت لیدی یاردلی ابلاغ کنید و به ایشان بفرمایید که چقدر از اینکه توانسته ام جواهرشان را به ایشان برگردانم مشعوفم. چه هوای خوبی است، مگر نه؟ روزتان به خیر، عالی جناب!»
مرد ریز نقش با لبخندی بر لب و گفتگوکنان، نجیب زاده حیرت زده را تا دم در بدرقه کرد و در حالی که به نرمی دستها را به هم می مالید بازگشت.
من گفتم:«پوآرو! یعنی من پاک خل شده ام؟»
- نه مونمی! فقط مثل همیشه مغزت پشت پرده ای از مه، گیر کرده است.
- الماس را از کجا آورده ای؟
- از آقای رولف گرفتم.
- رولف؟
- بله، البته! نامه های تهدیدآمیز، مرد چینی، مقاله society gossip، همگی محصول مغز خلاق آقای رولف بود! دو الماس که باید به شکلی معجزه آسا مانند هم باشند ... اُهو، اصلا وجود نداشتند. فقط یک الماس وجود داشت، دوست من! الماسی که در اصل، متعلق به کلکسیون یاردلی است، در طول این سه سال در اختیار آقای رولف بوده. امروز صبح، او با کمک کمی رنگ روغن در گوشه چشمهایش آن را دزدیده! آه، باید او را در فیلم ببینم. او واقعا یک هنرمند است، همین است.
من با تعجب پرسیدم:«ولی چرا باید جواهر خودش را بدزدد؟»
- به دلایل مختلف. قبل از هرچیزی لیدی یاردلی بی قرار شده بود.
- - لیدی یاردلی؟
- می دانی که او در کالیفرنیا خیلی تنها ماند. شوهرش جای دیگری سرگرم بود. آقای رولف مرد خوش قیافه ای بود و هاله ای از عاشق پیشگی دورادورش را فرا گرفته بود. ولی در واقع او سرش توی حساب است، چه آقایی! اول به لیدی یاردلی نزدیک شد و بعد از او حق السکوت گرفت. آن شب، من حقیقت را از زیر زبان خانم کشیدم و او هم همه چیز را اعتراف کرد. او سوگند خورد که فقط بی احتیاطی کرده و من هم حرفش را باور می کنم. ولی بدون شک رولف نامه هایی با خط او دارد که می توان آنها را جوری جلوه داد که به شکل دیگری تفسیر شوند. او از ترس طلاق و دوری از فرزندانش، به همه خواسته های رولف تن داد. لیدی یاردلی، پولی از خودش نداشت و به ناچار به رولف اجازه داد سنگی بدلی را به جای جواهر اصل بگذارد. این حسن تصادف تاریخ ظهور ستاره غرب، بلافاصله مرا به این فکر انداخت. همه چیز درست پیش رفت، لرد یاردلی آماده می شود سر و سامانی به کارهایش بدهد. آن وقت تهدید فروش احتمالی الماس پیش می آید. در این صورت، بدلی بودن سنگ لو می رفت. بدون شک، لیدی با هول و ولا نامه ای به گریگوری رولف که تازه وارد انگلیس شده است، می نویسد. رولف با این قول که ترتیب همه چیز را خواهد داد، او را آرام می کند و آماده می شود تا سرقت دوگانه ای را ترتیب دهد. به این شکل، به سه خواسته خود می رسد. اول، خانم را که ممکن است همه چیز را نزد شوهرش فاش کند، که این اصلا به نفع باجگیر ما نیست، ساکت می کند. دوم، حف بیمه 50000 پاوندی را می گیرد ( آهان، این یکی یادت نبود! ) و سوم، باز هم الماس دراختیار خودش است! اینجا بود که من وارد معرکه شدم. ورود یک جواهرشناس حرفه ای اعلام می شود. لیدی یاردلی بدون شک و بی درنگ ترتیب سرقت را می دهد و خیلی هم خوب این کار را می کند! ولی هرکول پوآرو فقط حقایق را می بیند. واقعیت چیست؟ خانم چراغها را خاموش می کند، در را به هم می کوبد، گردنبند را وسط راهرو پرت می کند و جیغ می کشد. الماس را قبلا در طبقه بالا با انبر بیرون آورده ...
من اعتراض کردم:«ولی ما گردنیند را به گردنش دیدیم!»
- مرا ببخش، دوست من! دست خانم، جای خالی جواهر را بر روی گردنبند پوشانده بود. قرار دادن یک تکه ابریشم لای در هم از هر کودکی ساخته است! البته رولف هم به محض آن که خبر سرقت را شنید، نمایش کوچکش را اجرا کرد؛ چقدر هم خوب اجرا کرد!
من با اشتیاقی سوزان پرسیدم:«به او چه گفتی؟»
- گفتم لیدی یاردلی همه چیز را به شوهرش گفته و من دستور دارم جواهر را پس بگیرم و اگر بلافاصله آن را پس ندهد، نزد مقامات قضایی شکایت خواهند کرد. به اضافه چندتایی دروغ کوچک که همان جا به فکرم رسید. مثل موم توی دستم نرم شده بود.
من کمی موضوع را پیش خودم سبک سنگین کردم و گفتم:«کمی در حق مری مارول بی انصافی به نظر می رسد. او بی هیچ تقصیری الماسش را از دست داد.»
پوآرو با قساوت گفت:«اَهَه! به این خوبی برایش تبلیغ شد. او فقط به همین اهمیت می دهد! در حالی که آن زن دیگر با او فرق می کند. مادری مهربان، زنی کامل!»
من با تردید درباره موافقت خودم نسبت به دیدگاه پوآرو از زنها گفتم:«بله، تصور می کنم خود رولف آن نامه ها را برای لیدی یاردلی فرستاده بود.»
پوآرو فوری پاسخ داد:«به هیچ وجه، او به توصیه مری کاوندیش برای گرفتن کمک از من در حل این معما، به اینجا آمده بود. بعد شنید که مری مارول، که می دانست دشمن اوست، اینجا بوده و نظرش عوض شد. او به دستاویزی متوسل شد که تو به او داده بودی، دوست من! دو سه سوال از او کافی بود که نشان دهدموضوع نام.»
من که رنجیده بودم فریاد کشیدم:«باور نمی کنم.»
- بسیار بسیار افسوس که روان شناسی را مطالعه نمی کنی. مگر او نگفت که نامه ها را نابود کرده؟ اُه اُه! یک زن تا وقتی بتواند هیچ نامه ای را نابود نمی کند، حتی اگر نابود کردنشان عاقلانه تر باشد.
من که دیگ خشمم به جوش آمده بود گفتم:«خیلی خب، همه این حرفها درست، ولی تو تا اینجا سر من کلاه گذاشته بودی! از اول تا آخر! نه خیر، معما چون حل گشت آسان شود. هر چیزی یک حدی دارد!»
- ولی تو که خیلی از ماجرا لذت می بردی، دوست من! آخر دلم نمی خواست رویای تو را خراب کنم.
- بی فایده است. این بار دیگر شورش را در آورده ای.
- خدای من! ببین چطور سر هیچ و پوچ اوقاتت را تلخ می کنی، مونمی!
من با خشم گفتم:«دیگر حالم دارد به هم می خورد!» واز اتاق خارج شدم و در را پشت سرم به هم کوبیدم.
پوآرو پاک مرا مضحکه دیگران کرده بود. با خودم گفنم:«باید درس خوبی به او بدهم. به این زودیها نمی توانم او را ببخشم. او مرا تشویق کرده بود که ابلهی تمام عیار جلوه بدهم!»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ماجرای آپارتمان ارزان قیمت


تا اینجا، در پرونده هایی که ثبت کرده ام، تحقیقات پوآرو اعم از جنایت یا سرقت، از واقعیتهای اصلی شروع شده، با روندی منظم از نتیجه گیری های منطقی پیش رفته و سرانجام به حل پیروزمندانه معما منجر شده است. اما در رویدادهایی که هم اکنون می خواهم به ثبت شان کنم، زنجیره دور و درازی از شرایط بیرونی و رخدادهایی به ظاهر کم اهمیت – که در بدو امر توجه پوآرو را به خود جلب کردند – به وقایعی شوم که پرونده ای به غایت غیرعادی را شکل می داد، ختم شد.
آن شب، مهمان یکی از دوستان قدیمی خود به نام جرالد پارکر بودم و شاید به جز خودم و میزبان، پنج شش نفر دیگر هم در مهمانی حضور داشتند. به دلیل حضور پارکر، دیر یا زود سر حرف به تهیه مسکن در لندن کشیده شد. خانه و آپارتمان، سرگرمی مخصوص پارکر بود. از جنگ جهانی به بعد، او دست کم پنج شش بار آپارتمان و خانه عوض کرده بود. مدتی از مستقر شدنش در یک جا نمی گدشت که ناگهان جای تازه ای پیدا می کرد و باز، بارو بندیل خود را به جایی دیگر می کشید. این اسباب کشیها، تقریبا همیشه با سود مالی جزئی نیز همراه بود. زیرا او مغز اقتصادی تیزی داشت. اما محرک اصلی او، فقط عشق و علاقه شدیدش به تغییر محل بود، نه میل به پول درآوردن.
ما، با احترام فردی تازه کار و ناشی در برابر یک خبره، به سخنانش گوش می دادیم. بعد نوبت به خودمان می رسید، با سر و صدا چیزهایی می گفتیم و مجلس گرم می شد. سرانجام نوبت سخنرانی به خانم رابینسون رسید که نوعروسی دوست داشتنی بود و با شوهرش به مهمانی آمده بود. قبلا این زوج را ندیده بودم، زیرا آقای رابینسون به تازگی با پارکر آشنا شده بود.
خانم رابینسون گفت:«راستی حرف آپارتمان شد، آقای پارکر! شما هیچ از بختی که به ما رو کرده است خبر دارید؟ بالاخره ما هم یک آپارتمان پیدا کردیم! آن هم در مونتانگ منشنز.»
پارکر گفت:«خب، من که همیشه گفته ام که آپارتمان زیاد است ... اما گران!»
- بله، ولی این یکی گران نیست. قیمتش مفت است؛ سالی هشتاد پاوند!
- ولی ... ولی مونتانگ منشنز که درست کنار نایتزبریج است، مگر نه؟ همان عمارت بزرگ و قشنگ، یا نکند درباره ساختمانی دیگر با همین اسم در یکی از محلات فقیرنشین حرف می زنید؟
- نه، درست همان که کنار نایتزبریج قرار دارد. برای همین هم فوق العاده است.
- فوق العاده حق مطلب را ادا نمی کند! بگویید یک معجزه است. ولی حتما امایی درکار است. لابد کلی ودیعه خواسته اند، نه؟
- بدون پول پیش!
- بدون پول؟! ... آه، یک نفر به دادم برسد!
پارکر این جمله را با صدایی بسیار گرفته ادا کرد.
خانم رابینسون ادامه داد:«ولی باید اسباب و اثاثیه اش را بخریم.»
پارکر جان تازه ای گرفت:«آهان! نگفتم یک امایی در کار است!»
- فقط درازای پنجاه پاوند. اسباب و اثاثیه اش خیلی قشنگ است.
پارکر گفت:«من تسلیم هستم! حتما ساکنان فعلی آن مشتی مجنون نوع پرست اند.»
خانم رابینسون کمی پریشان می نمود. اخم کوچکی میان ابروان ظریفش جای گرفت و گفت:«واقعا عجیب است، مگر نه؟ حتما فکر نمی کنید که آن ... آن محل جن زده باشد؟»
پارکر با قاطعیت گفت:«تا به حال چیزی از یک آپارتمان جن زده نشنیده ام.»
به نظر می رسید که خانم رابینسون به کلی قانع شده باشد، اما گفت:«نه، ولی خیلی چیزها در آن خانه است که وقتی آنها را دیدم، به نظرم ... کمی عجیب آمد.»
من گفتم:«مثلا ... ؟!»
پارکر گفت:«آه، توجه کارشناس امور جنایی ما هم جلب شد! خانم رابینسون! سفره دلتان را پیش او باز کنید. هستینگز، شکافنده کبیر ما است.»
من با ناراحتی خندیدم، ولی از نقشی که برعهده ام گذاشته بود چندان هم بدم نیامد.
خانم رابینسون گفت:«البته، واقعا عجیب نیست، کاپیتان هستینگز! اما وقتی نزد بنگاه معاملات املاک رفتیم ، منظورم بنگاه استاسر و پل است. ما قبلا سراغ آنها نرفته بودیم، چون فقط آپارتمان های گران قیمت می فیر را عرضه می کردند، ولی پیش خودمان گفتیم که رفتنش ضرری ندارد. هر خانه ای که به ما پیشنهاد کردند، با اجاره اش سالی چهارصد پانصد پاوند بود و یا پول پیش هنگفتی می خواستند، بعد، همین که خواستیم بیرون برویم، گفتند آپارتمانی هم به قیمت هشتاد پاوند دارند، ولی فکر نمی کنند ارزش رفتن و دیدن داشته باشه، چون آن آپارتمان مدت مدیدی در فهرست آنها قرار داشت و مشتریهای زیادی را برای دیدن آن فرستاده بودند. آنها یقین داشتند که یکی از مشتریها آن را گرفته یا به قول کارمند بنگاه آن را قاپیده، ولی هربار، مشتریهای مردم آزار خبری به آنها نداده و آنها هم مدام مشتریهای دیگری را فرستاده اند. اما گویا مشتریها از اینکه آنها را به جایی می فرستاده اند که شاید اجاره شده بود، از آنها می رنجیدند.»
خانم رابینسون درنگی کرد تا نفسی بکشد و بعد دوباره ادامه داد:«ما از او تشکر کردیم و گفتیم که متوجه هستیم که شاید بی فایده باشد، ولی برای احتیاط هم که شده می خواهیم آپارتمان را ببینیم. بعد هم با تاکسی یکراست رفتیم آنجا، آدم چه می داند چطور می شود! آپارتمان شماره 4 در طبقه دوم بود. درحالی که منتظر رسیدن آسانسور بودیم، السی فرگوسن را دیدم، او یکی از دوستان من است، کاپیتان هستینگز! آنها هم دنبال آپارتمان می گشتند. او درحالیکه با عجله از پله ها پایین می آمد گفت:«بالاخره یک بار هم که شده قبل از تو رسیدم، عزیزم! ولی بی فایده است؛ قبلا اجاره اش کرده اند.» ظاهرا همه چیز تمام شده بود، اما ... خب، جان گفت: این آپارتمان خیلی ارزان است و می توانیم بیش از اینها بدهیم، یا حتی شاید بتوانیم پرداخت پول پیش را پیشنهاد کنیم. البته کار زشتی بود و من از گفتنش شرمنده ام، ولی می دانید که پیدا کردن آپارتمان چه مشکل بزرگی است.»
به او اطمینان دادم که کاملا خبر دارم که در مبارزه برای فضای حیاتی، وجه پلید سرشت آدمها بر وجه نیک او غلبه می کند و قاعده معروف تنازع بقا همیشه کاربرد دارد.
خانم رابینسون ادامه داد:«بنابراین رفتیم بالا و باورتان نمی شود، آپارتمان اصلا اجاره نشده بود! دختر خدمتکار همه جا را نشانمان داد و بعد، خانم خانه را دیدیم و همان جا قرار همه چیز را گذاشتیم؛ اسباب کشی فوری و پنجاه پاوند در ازای اسباب و اثاثیه. فردای آن روز، قولنامه را امضا کردیم و روز بعدش اسباب کشی کردیم.» خانم رابینسون، پیروزمندانه درنگ کرد.
پارکر پرسید:«پس خانم فرگوسن چه شد؟ استنتاج تو چیست؟ هستینگز؟»
من با سهولت نقل قول کردم:«واضح است واتسون عزیز (نقل قولی از زبان شرلوک هولمز، کاراگاه افسانه ای خطاب به دستیارش دکتر واتسون.) . او اشتباهی به آپارتمانی دیگر رفته بود.»
خانم رابینسون با آهنگی ستایش آمیز فریاد زد:«اُه، کاپیتان هستینگز! شما چقدر باهوشید!»
با خودم آرزو کردم که ای کاش پوآرو هم اینجا بود. گاهی می گفتم او استعدادهای مرا دست کم می گیرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
این قضیه، خیلی سرگرم کننده بود و صبح روز بعد آن را به عنوان مسئله قلابی، برای پوآرو مطرح کردم. به نظر می رسید که به موضوع علاقه مند شده است و سوالهای دقیقی درباره نرخهای اجاره در محلهای مختلف شهر از من کرد.
او با حالتی اندیشناک گفت:«داستان جالب توجهی است. عذر می خواهم، هستینگز! باید کمی پیاده روی کنم.»
نیم ساعت بعد که برگشت، برقی از هیجانی خاص در چشمانش می درخشید. عصایش را روی میز گذاشت و پیش از آنکه حرفی بزند با همان ظرافت همیشگی، خواب پرزهای کلاهش را مرتب کرد.
- مونمی (دوست من) ! فعلا که هیچ پرونده ای در دست نداریم. پس می توانیم خودمان را به طور کامل وقف تحقیقات درمورد موضوع فعلی کنیم.
- درباره کدام موضوع صحبت می کنی؟
- ارزانی فوق العاده آپارتمان جدید دوستت، خانم رابینسون.
- پوآرو! حتما شوخی می کنی؟
- نه، خیلی هم جدی هستم. دوست من، خودت فکر کن کرایه واقعی آن آپارتمانها سیصد و پنجاه پاوند است. همین الان موضوع را از بنگاه معاملات املاک پرس وجو کردم. با این وجود، این آپارتمان به خصوص را به هشتاد پاوند اجاره داده اند. چرا؟
- لابد ایرادی دارد. شاید برطبق گفته خانم رابینسون، جن زده باشد!
پوآرو با حالتی ناراضی و به نشانه مخالفت سر تکان داد و گفت:«در این صورت، باز هم عجیب است که دوستش به او گفته آپارتمان را اجاره کرده اند؛ ولی وقتی خودش بالا رفته، دیده که اصلا اینطور نیست!»
- ولی حتما تو قبول داری که آن زن به آپارتمانی عوضی رفته. این تنها راه حل ممکن است.
- شاید در این مورد حق با تو باشد، شاید هم نباشد، هستینگز! ولی باز هم این واقعیت باقی می ماند که تعداد زیادی از مشتریان دیگر برای اجاره آن، فرستاده شدند و به رغم ارزانی چشمگیر، باز هم وقتی خانم رابینسون از راه می رسد، آپارتمان اجاره نشده مانده است.
- همین نشان می دهد که باید ایرادی داشته باشد.
- ظاهرا از نظر خانم رابینسون هیچ نوع کم و کسری در آن نبوده. خیلی جالب است، مگر نه؟ هستینگز! به نظر تو او آدم راستگویی آمد؟
- او موجود فوق العاده ای بود!
- واضح است! چون کاری کرده که حتی جواب مرا هم نمی توانی بدهی. پس برایم بگو چطور آدمی است.
- خب، زنی بلند قد، با موهایی خرمایی.
پوآرو زیر لب نجوا کرد:
- ادامه بده.
- سفیدپوست و ... خب، چیز دیگری یادم نیست.
- شوهرش چطور؟
- اُه، مرد بسیار شریفی است؛ چیز چندان جالبی ندارد.
- مو بور است یا مو مشکی؟
- درست یادم نیست، بینابین است، چهره اش هم کاملا معمولی است.
پوآرو با سر تایید کرد و گفت:«بله، صدها تن از این مردان معمولی وجود دارند. ولی تو در توصیف از همسرش آب و تاب بیشتری به خرج دادی! چیزی درباره آنها می دانی؟ پارکر چطور؟ آنها را خوب می شناسد؟»
- به گمانم تازه با آنها آشنا شده باشد. پوآرو! تو که حتی یک لحظه هم فکر نکرده ای ...
پوآرو دستش را بالا آورد و گفت:«آرام. مگر من گفتم که به چه چیزی فکر می کنم؟ من فقط می گویم ... داستان عجیبی است. هیچ چیزی هم برای روشن کردن قضیه نداریم؛ البته شاید به استثنای آن خانم، هستینگز؟»
من به سردی گفتم:«اسمش استلا ست. ولی من که نمی فهمم ...»
پوآرو با قهقهه ای کرکننده کلام مرا قطع کرد. ظاهرا از موضوعی خیلی سر ذوق آمده بود.
- استلا هم که یعنی ستاره، مگر نیست؟ معروف است.
- آخر این چه ربطی ...؟
- ستاره هم همه جا را روشن می کند! همین است! آرام باش، هستینگز! لازم نیست وانمود کنی غرورت جریحه دار شده. بیا! می خواهیم برویم به مونتانگ منشنز و چند سوال از مردم بکنیم.
با بی میلی تمام راهی شدم. عمارت مونتانگ، مجموعه بنایی زیبا بود که به عالیترین روش مرمت شده بود. یک باربر یونیفرم پوش، در آستانه در عمارت، حمام آفتاب می گرفت که پوآرو خطالب به او گفت:«ببخشید، آقا و خانم رابینسون همین جا اقامت دارند؟»
باربر، مردی کم حرف بود و ظاهرا روحیه ای شکاک و تندخو داشت. او تقریبا بی آنکه به ما نگاه کند زیر لب غرید:«شماره 4، طبقه دوم.»
- از لطف شما متشکرم، ممکن است بفرمایید چه مدت است اینجا زندگی می کنند؟
- شش ماه.
من با شگفتی از جا پریدم و درهمان حال متوجه پوزخند کینه توزانه پوآرو شدم.
فریاد زدم:«غیرممکن است. حتما داری اشتباه می کنی.»
- شش ماه.
- مطمئنی؟ خانمی که مورد نظر من است، زنی قد بلند با موهایی خرمایی است و ...
باربر گفت:«خودشه. روز عید میکائیل بود که آمدند. درست شش ماه پیش.»
ظاهرا ما دیگر دلش را زدیم، زیرا آهسته به ما پشت کرد و وارد سرسرا شد. من هم به دنبال پوآرو بیرون رفتم.
دوستم با موذیگری پرسید:«خوب، باشد، هستینگز؟ هنوز هم مطمئنی که آن خانم محترم همیشه حقیقت را می گوید؟»
من جوابی ندادم.
پوآرو پیش از آنکه فرصت کنم و بپرسم که می خواهد چه کند و به کجا برود، وارد مسیر برامپتون رد شد و گفت:«می رویم پیش بنگاه معاملات املاک، هستینگز! من هم خیلی دلم می خواهد آپارتمانی در مونتانگ منشنز بگیرم. اگر اشتباه نکنم به زودی وقایع بسیار جالبی در آنجا رخ خواهد داد.»
بخت، یار ما هم بود. آپارتمان مبله شماره 8 در طبقه چهارم را به ازای ده گنی در هفته کرایه می دادند. پوآرو، بی درنگ آن را برای یک ماه کرایه کرد. وقتی دوباره به خیابان برگشتیم، در پاسخ به اعتراض من گفت:«ولی من این روزها خوب پول درمی آورم! چرا نباید به خواسته های دلم عمل کنم. راستی، هستینگز! تپانچه نداری؟»
من که کمی به هیجان آمده بودم گفتم:«چرا ... آن را جایی گذاشته ام. یعنی فکر می کنی ... »
- که به تپانچه احتیاج پیدا کنیم؟ هیچ بعید نیست. مثل اینکه از این موضوع بدت نیامده. امور محیرالعقول و رمانتیک همیشه برایت جذاب است.
روز بعد در اقامتگاه موقتی خودمان ساکن شدیم. اسباب و اثاثیه آپارتمان خیلی مناسب بود. این آپارتمان دو طبقه بالاتر از آپارتمان خانواده رابینسون و درست در همان قسمت از عمارت قرار گرفته بود. فردای روز استقرارمان، یکشنبه بود. بعدازظهر، پوآرو در را نیمه باز گذاشت و به محض آن که صدای بلندی از جایی در پایین عمارت به گوش رسید، با شتاب مرا صدا زد و گفت:«از پشت نرده ها نگاه کن! اینها همان دوستان تو هستند؟ نگذار تو را ببینند.»
سرم را از طارمی روی پلکان خم کردم و با نجوا و بدون رعایت قواعد دستوری گفتم:«خودشون هستن.»
- خیلی خب، کمی صبر کن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حدود نیم ساعت بعد، خانم جوانی با لباسی پر زرق و برق و رنگارنگ بیرون آمد. پوآرو آهی از سر رضایت کشید و نوک پنجه به آپارتمان برگشت.
- درست است. بعد از آقا و خانم، نوبت خدمتکار است. حالا دیگر آپارتمان باید خالی باشد.
من با بی قراری پرسیدم:«می خواهی چه کار کنی؟»
پوآرو با سرعت به سمت ظرفشویی آشپزخانه رفت و شروع کرد به بالا کشیدن طناب آسانسور ذغال سنگ. او با سرخوشی برایم توضیح داد:«می خواهیم به روش بخاری پاک کن ها پایین برویم. هیچ کس ما را نخواهد دید. کنسرت یکشنبه، گردش عصر روز یکشنبه و بالاخره چرت بعد از شام انگلیسی – گوشت گاو سرخ شده – همه و همه موجب می شود کسی متوجه اعمال هرکول پوآرو نشود. بیا، دوست من!»
او، وارد سوراخ چوبی نخراشیده آسانسور شد و من هم بااحتیاط به دنبالش رفتم.
با تردید پرسیدم:«می خواهیم وارد آپارتمان آنها شویم؟»
پاسخ پوآرو چندان اطمینان بخش نبود. او جواب داد:«دقیقا امروز نه.»
با کشیدن طناب، آهسته پایین رفتیم تا این که به طبقه دوم رسیدیم. پوآرو وقتی فهمید که در چوبی زیر ظرفشویی باز است، زیر لب چیزی از سر رضایت زمزمه کرد.
- می بینی؟ در طول روز هیچ وقت این در را قفل نمی کنند. با این حال، هرکسی می تواند مثل ما با آن بالا و پایین برود. البته شبها. چرا؟ - گو اینکه همیشه اینطور نیست – و ما به اتکای همین واقعیت است که می خواهیم کارمان را پیش ببریم.
همان طور که حرف می زد چند نوع ابزار از جیبش بیرون آورد و بی درنگ، مشغول به کار شد تا ترتیبی بدهد که بتواند کلون روی در را از پشت در آسانسور باز کند. این عملیات، فقط سه دقیقه وقت گرفت. سپس، پوآرو ابزارها را داخل جیبش گذاشت و دوباره به سمت اقامتگاه خودمان برگشتیم.
روز دوشنبه، پوآرو تمام روز را بیرون بود، اما شب که برگشت، خود را روی صندلی اش انداخت و آهی از سر رضایت کشید و گفت:«هستینگز! دوست داری قصه ای کوچک برایت تعریف کنم؟ قصه ای از آن نوع که دوست داری و تو را به یاد سینما مورد علاقه ات می اندازد؟»
با خنده گفتم:«خب، تعریف کن. حتما داستان واقعی است، نه از آن داستانهای من درآوردی خودت.»
- بله، واقعی است. بازرس جپ از اسکاتلندیارد صحتش را تایید خواهد کرد، چون از طریق مساعی جمیله او بود که داستان را شنیدم. خوب گوش کن، هستینگز! کمی پیش از شش ماه قبل، تعدادی از نقشه های مهم نیروی دریایی از یک وزارتخانه دولت امریکا به سرقت می رود. نقشه ها، موقعیت مکانی بعضی از تشکیلات دفاعی چند بندر مهم را مشخص می کرد و ارزش چشمگیری برای هر دولت خارجی داشت؛ مثلا برای ژاپن. مقامات مسئول، به مردی به نام لوئیجی والدارنو ظنین می شوند. او یک ایتالیایی الاصل است که در پست کوچکی از وزارتخانه کار می کرده، تا اینکه اسناد ناپدید می شود. دو روز بعد، لوئیجی والدارنو را مقصر یا بی گناه، در کرانه شرقی نیویورک، مرده پیدا می کنند. صد البته، اسناد همراه او نبود. اما لوئیجی والدارنو را از مدتی قبل، با دوشیزه السا هارت که یک خواننده جوان اپراست، دیده اند. دوشیزه هارت به تازگی سری میان سرها درآورده و با برادرش در واشنگتن زندگی می کند. هیچ کس از گذشته دوشیزه السا هارت اطلاعی ندارد و او هم ناگهان، همزمان با قتل والدارنو، ناپدید می شود. دلایلی وجود دارد حاکی از این که این خانم، درواقع یک جاسوسه بین المللی کارکشته است که تحت اسامی مستعار و نامهای جعلی و غیرواقعی مختلف، اعمال شریرانه زیادی انجام داده است. اداره ضد جاسوسی امریکا درحالی که نهایت تلاشش را برای یافتن رد او می کرد، مراقب یک نفر ژاپنی عادی نیز که در واشنگتن زندگی می کند بود. آنها تقریبا یقین داشتند که وقتی السا هارت به اندازه کافی رد خودش را پاک کند، به ژاپنی مورد نظر نزدیک می شود. یکی از آنها، ناگهان دو هفته پیش به سمت انگلیس حرکت می کند. بنابراین، برحسب ظاهر السا هارت باید در انگلیس باشد.»
- پوآرو درنگ کرد و سپس به نرمی افزود:«مشخصات رسمی السا هارت عبارتند از: قد 170 سانتیمتر، چشم آبی، موها خرمایی، پوست روشن، بینی باریک، بدون هیچ گونه علامت مشخصه.»
من با هیجان گفتم:«خانم رابینسون!»
پوآرو اضافه کرد:«خب، به هر حال احتمال دارد. همچنین، فهمیدم که مردی سبزه رو که گویا خارجی است، امروز صبح در مورد ساکنان آپارتمان شماره 4 پرس و جو می کرده. درنتیجه ، مونمی! متاسفانه امشب را باید از خواب ناز وداع کنی و تمام شب را با من در آپارتمان طبقه پایین کشیک بدی؛ البته مسلح به آن تپانچه عالی ات، البته فرصت خوبی است.»
من با اشتیاق فریاد زدم:«محشر است. کی شروع می کنیم؟»
- به گمانم نیمه شب، زمانی مناسب باشد. قبل از آن، احتمال هیچ حادثه ای نمی رود.
درست سر ساعت دوازده، بااحتیاط به درون آسانسور و زغال سنگ خزیدیم و به طبقه دوم رفتیم. با دستکاری پوآرو، در چوبی با سرعت به طرف داخل باز شد و ما وارد آپارتمان شدیم. از زیر ظرفشویی، وارد آشپزخانه شدیم و همان جا، راحت بر روی دو صندلی نشستیم و در راهرو را هم نیمه باز گذاشتیم. پوآرو با آرامش گفت:«حالا فقط باید منتظر باشیم.» و چشمانش را بست.
به نظر من انتظاری کشنده و بی پایان بود. ترسم از آن بود که خوابم ببرد. درست همان موقعی که به نظرم می رسید ده ساعت است که آنجا منتظریم – آن طور که بعدا معلوم شد، این مدت درست یک ساعت و بیست دقیقه بیشتر نبود – صدای خش خش خفه ای به گوشم خورد. پوآرو دست مرا لمس کرد. بلند شدم و با هم سمت راهرو رفتیم. صدا از آنجا می آمد. پوآرو، لبانش را روی گوشم گذاشت و آهسته گفت:«بیرون در آپارتمان است. دارد قفل را می برد. هروقت گفتم، زودتر نه، از پشت روی سرش بپر و او را ثابت نگه دار. مراقب خودت باش، چاقو دارد.»
همان دم، صدای شکستن چوب برخاست و دایره کوچکی از نور، از پشت در هویدا شد. نور، بلافاصله خاموش و در آهسته باز شد. من و پوآرو خودمان را به دیوار چسباندیم. صدای نفس کشیدن مردی را شنیدم که از برابرم گذشت. بعد، چراغ دستی اش را روشن کرد و همزمان پوآرو در گوشم پچ پچ کرد:
- برو.
با هم پریدیم، پوآرو با حرکتی سریع شال پشمی را روی سر او کشید و من هم دستهایش را قفل کردم. این کار خیلی تند و بی صدا صورت گرفت. خنجری را از دستش بیرون کشیدم و پوآرو شال را از روی چشمهایش پایین تر کشید. اما آن را به سختی روی دهانش نگه داشت. من تپانچه را بیرون کشیدم و جلوی چشمان او گرفتم تا بفهمد که مقاومت ثمری ندارد. پس از آن که دست از تقلا برداشت، پوآرو لبانش را به گوش او چسباند و به سرعت پچ پچ کرد. پس از یک دقیقه، مرد با حرکت سر تایید کرد. سپس، پوآرو با حرکت دست، ما را به سمت بیرون آپارتمان و پایین پلکان فراخواند. اسیرمان به دنبال او به راه افتاد و من هم آخر از همه با تپانچه آماده حرکت کردم. وقتی به خیابان رسیدیم، پوآرو رو به من کرد و گفت:«یک تاکسی پشت پیچ خیابان منتظر است. تپانچه را به من بدهو فعلا دیگر لازمش نداریم.»
- ولی اگر این یارو خواست فرار کند، چه؟
پوآرو تبسم کرد و گفت:«فرار نمی کند.»
من، خیلی زود با تاکسی برگشتم. پوآرو شال را از روی صورت غریبه باز کرده بود. من از دیدن چهره اش جا خوردم و به تندی با پوآرو نجوا کردم:«این که ژاپنی نییست.»
- هستینگز، مشاهده همیشه نقطه قدرت تو بوده! هیچ چیز از دید تو مخفی نمی ماند. نه، این مرد ژاپنی نیست. او ایتالیایی است.
همگی سوار تاکسی شدیم و پوآرو نشانی جایی را در سنت جانز وود را به راننده داد. دیگر کاملا گیج شده بودم. نمی خواستم جلو زندانیمان از پوآرو بپرسم کجا می رویم و بیهوده سعی می کردم چیزی از جریان ماوقع بفهمم. مقابل در خانه ای کوچک که کمی از جاده فاصله داشت، پیاده شدیم. عابری که گویا زیاد نوشیده بود، تلوتلوخوران از پیاده رو می گذشت و تقریبا به پوآرو تنه زد و او هم حرف تندی به وی گفت که من نشنیدم. هرسه، از پلکان خانه بالا رفتیم. پوآرو زنگ زد و به ما اشاره کرد که کمی کنارتر بایستیم. کسی جواب نداد و او دوباره زنگ زد و بعد کوبه در را چندید بار به شدت کوبید.
ناگهان، نوری از پشت پنجره سر در پیدا شد و کسی لای در را بااحتیاط کمی باز کرد.
صدای خشن مردی بلند شد:«چی کار داری؟»
- با دکتر کار دارم. همسرم مریض شده.
- اینجا دکتر نداریم.
مرد می خواست در را ببندد، ولی پوآرو با زرنگی پایش را لای در گذاشت. او ناگهان مبدل به کاریکاتور کاملی از یک بلژیکی به خشم آمده شد.
- معلوم هست چه می گویی؟ دکتر اینجا نیست؟ پس من می روم سراغ قانون. تو باید بیایی! وگرنه همین جا می مانم و تمام شب زنگ می زنم و به در می کوبم.
- آقای عزیز! ...
در دوباره باز شد و مخاطب پوآرو با دمپایی و لباس راحتی بیرون آمد تا او را آرام کند و درهمان حال با نگرانی اطراف را می پایید.
پوآرو گفت:«من پلیس خبر می کنم.» و آماده شد تا از پله ها پایین برود.
- نه محض رضای خدا! این کار را نکن!
مرد، دوان دوان به دنبال او حرکت کرد. پوآرو با یک هل کوچک او را سکندری خوران از پله ها به پایین پرت کرد. دقیقه ای بعد، هر سه نفر داخل خانه بودیم و در را هم پشت سرمان بستیم و کلون را انداختیم.
- زود باشید، بیایید اینجا!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پوآرو ما را به نزدیکترین اتاق برد و چراغ را روشن کرد و به اسیرمان گفت:«تو برو پشت پرده.»
مرد ایتالیایی گفت:«سی، سینیورا ( بله آقا ) !» و به سرعت پشت پرده مخملین سرخ رنگی که پنجره را پوشانده بود، پنهان شد.
کاملا به موقع بود. به محض پنهان شدن او، زنی شتابان وارد اتاق شد. اوزنی بلند قد بود با موهایی سرخ رنگ که یک کیمونوی ژاپنی ارغوانی رنگ به تن داشت. او با نگاهی هراسان و سریع فریاد زد:«شوهرم کجاست؟ شماها کی هستید؟» پوآرو کرنشی کرد و یک قدم پیش رفت و گفت:«امیدوارم شوهرتان از سرما گزندی نبینند. دیدم که دمپایی به پا داشتند و لباس راحتی شان هم لباس گرمی بود.»
- شما کی هستید؟درخانه من چه کار دارید؟
- درست است، هیچ یک از ما افتخار آشنایی با شما را نداشته ایم، مادام! به خصوص مایه تاسف است که یکی از ما، از نیویورک تا اینجا را برای دیدن شما آمده.
ناگهان، پرده کنار رفت و مرد ایتالیایی بیرون آمد. من با وحشت مشاهده کردم که او تپانچه مرا که حتما پوآرو با بی توجهی در تاکسی جا گذاشته بود، در دست دارد.
زن جیغی گوشخراش کشید و برگشت که بگریزد، ولی پوآرو جلو در بسته را سد کرده بود.
زن جیغ کشید:«بگذار بروم! او مرا می کشد.»
مرد ایتالیایی، در حالی که تپانچه را تکان می داد و هر بار آن را به سمت یکی از ما نشانه می رفت، با صدایی گرفته و خشدار گفت:«کی بود که سر لوئیجی والدارنو را زیر آب کرد؟»
جرئت حرکت نداشتیم. من فریاد کشیدم:«خداوندا! پوآرو! خیلی وحشتناک است. باید چه کار کنیم؟»
- اگر اینقدر حرف نزنی، ممنون خواهم شد، هستینگز! مطمئن باش دوستمان تا من نگویم شلیک نمی کند.
مرد ایتالیایی دندان قروچه زشتی کرد و گفت:«خیلی از خودت مطمئنی، هان؟»
با خودم فکر کردم، از من که مطمئن تر است. آن زن، مثل برق رو به پوآرو کرد و گفت:«چه می خواهید؟»
پوآرو تعظیمی کرد و گفت:«تصور نمی کنم لازم باشد با گفتن به دوشیزه السا هارت، به فراست ایشان توهین کنم!»
زن با حرکتی سریع، یک گربه سیاه بزرگ و مخملی را به عنوان روکش تلفن به کار می رفت، برداشت و گفت:«آنها را توی آسترش دوخته اند.»
پوآرو با لحنی ستایشگر زیرلب گفت:«زیرکانه است.» و از جلوی در کنار رفت وگفت:«شب بخیر مادام! برای آنکه بتوانید بگریزید، دوست نیویورکی تان را نگه می دارم.»
ایتالیایی درشت اندام گفت:«خیلی احمقی!» و به سوی پیکر در حال دور شدن زن شلیک کرد. در این حین من به طرفش خیز برداشتم.
اما تپانچه فقط صدایی کرد و تیری شلیک نشد. صدای پوآرو با لحنی سرزنش بار برخاست:«تو هرگز به دوست قدیمی ات اعتماد نمی کنی، هستینگز! من هیچ خوشم نمی آید که دوستانم با سلاح پر، این طرف و آن طرف بچرخند و هیچ وقت اجازه نمی دهم، کسی که تازه با او آشنا شده ام این کار را بکند. نه نه مونمی!» جمله آخر او خطاب به مرد ایتالیایی گفته شد که سخت مشغول ناسزا گفتن بود.
پوآرو با همان لحن به او گفت:«ببین، برایت چه کار کردم! تو را از اعدام یا دار نجات دادم. خیال هم نکن که آن خانم زیبا می تواند فرار کند. نه، این خانه تحت نظر است؛ هم از پشت، هم از جلو. آنها یکراست به آغوش پلیس می روند. این فکر برای تو زیبا و تسلی بخش نیست؟ بله، حالا دیگر می توانی از اتاق خارج شوی، ولی مراقب باش، خیلی مراقب باش! من ... آه، او رفته! دوست من هستینگز هم، با نگاهی ملامت انگیز مرا نگاه می کند.
این ماجرا که خیلی ساده بود! از همان ابتدا کار معلوم بود که چرا از بین شاید چند صد درخواست برای آپارتمان شماره 4 مونتانگ منشنز، فقط خانواده رابینسون صاحب صلاحیت شناخته شد. چرا؟ چه عاملی بود که آنها را از سایرین ممتاز می کرد؟ آن هم در همان نگاه اول. ظاهرشان؟ ممکن است. ولی آنها چندان هم غیرعادی نبودند. پس مسئله اسمشان بوده!»
من با هیجان گفتم:«ولی در اسم رابینسون هیچ چیز غیرعادی وجود ندارد! اسم بسیار متداولی است.»
- آه، ای بابا، اما نه کاملا! نکته همین بود. السا هارت و شوهرش، یا برادرش یا هرچه که واقعا بود، از نیویورک می آید و آپارتمانی به نام آقا و خانم رابینسون می گیرد. یک دفعه می فهمد که یکی از این انجمنهای سری، مثل مافیا، یا کامورا که بدون شک لوئیجی والدارنو عضو آن بود، در تعقیب آنهاست. آن وقت چه کار می کنند؟ آنها ساده ترین و علنی ترین طرح را انتخاب می کنند. طبیعتا می دانستند که تعقیب کنندگانشان، از نزدیک هیچکدام آن دو را نمی شناسند. پس چه چیزی ساده تر از این؟ آنها آپارتمان را به نازلترین قیمت اجاره می دهند. از میان هزاران زوج جوانی که در لندن به دنبال جا می گردند، ممکن نیست که چندید نفر رابینسون نباشند. آنها فقط باید کمی صبر می کردند. اگر در کتاب راهنمای تلفن به دنبال اسم رابینسون بگردی، به طور قطع خواهی دید که دیر یا زود به یک خانم رابینسون موطلایی برخواهی خورد. بعد چه اتفاقی می افتد؟ قهرمان انتقام جو از راه می رسد. او نام و نشانی را می داند. ضربه را وارد می آورد و همه چیز تمام می شود. انتقامش را می گیرد و بار دیگر خطر از بیخ گوش دوشیزه السا هارت می گذرد. راستی، هستینگز! باید مرا به خانم راببینسون واقعی معرفی کنی؛ همان موجود راستگو و دوست داشتنی! وقتی بفهمند وارد آپارتمان شان شده ایم چه می گویند؟ باید زودتر برگردیم. اُه، مثل اینکه جپ و دوستانش هم رسیدند.»
کوبه در با قدرت به در کوفته شد.
درحالیکه به دنبال پوآرو به سمت راهرو می رفتم، پرسیدم :«این نشانی را از کجا بلد بودی؟ اُه البته! تو خانم رابینسون اولی را موقعی که از آپارتمان بیرون می رفت، تعقیب کرده بودی.»
- زود گرفتی، هستینگز! بالاخره از سلولهای خاکستری مغز خودت استفاده کردی. خب، حالا بیا کمی جپ را غافلگیر کنیم.
پوآرو به نرمی کلون در را عقب کشید و سر گربه را از لای در بیرون برد و با صدای گوشخراش و ناگهانی گفت:«میو.»
بازرس اسکاتلندیارد که با یک نفر دیگر بیرون در ایستاده بود، ناخواسته از جا پرید. با بیرون آمدن سر پوآرو از پشت در، او گفت:«اُه، این موسیو پوآروست با یکی از آن شوخی های کوچکش! بگذار بیایم داخل موسیو!»
- دوستانمان را سالم و سلامت گرفتید؟
- بله، پرنده ها را گرفتیم. ولی جنسها همراهشان نیست.
- فهمیدم. پس آمده اید همه جا را بگردید. خب، من و هستینگز دیگر باید برویم، ولی می خواهم سخنرانی کوچکی درباره تاریخچه و عادتهای گربه های خانگی برایت بکنم.
- پوآرو! نکند پاک زده است به سرت؟
پوآرو شروع کرد به نطق کردن:«مصریان باستان گربه را می پرستیدند. هنوز هم اگر گربه ای سیاه سر راهتان قرار بگیرد، آن را نشان شگون و اقبال می دانید ( درانگلیس، دیدن گربه سیاه برعکس کشورهای دیگر، نشانه خوش اقبالی و خوش شانسی است. ). امشب، این گربه سر راه تو قرار گرفته، جپ! تا جایی که می دانم گفتگو از امعا و احشای هر جانور یا انسانی در انگلیس، بی ادبی محسوب می شود. ولی امعا و احشای این گربه کاملا تمیز و نفیس است. منظورم آستر آن است.»
نفر دوم با غرشی ناگهانی گربه را از پوآرو قاپید.
بازرس جپ گفت:«راستی، یادم رفت تو را معرفی کنم. آقای پوآرو! ایشان آقای برت از سازمان ضدجاسوسی امریکا.
انگشتان کارآزموده مرد امریکایی، آنچه را می خواست یافت. او دستش را پیش آورد و برای لحظه ای ساکت ماند. بعد انگار دوباره به خود آمد و موقعیت را درک کرد و با عجله گفت:«از دیدارتان خوشوقتم."
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Detective Poirot | کاراگاه پوآرو ( داستانهای کوتاه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA