انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

Just for you| فقط به خاطر تو


مرد

 
درخواست

رمان فقــــــط بخاطــــــر تو





  • معرفی کتاب:

نام کتاب : فقط به خاطر تو
نویسنده :لیلی نیکزاد
تعداد صفحات : ۲۱۶
قسمت:۱۱فصل


این بار میخوام این رمان و با اجازه شیرین تک ستاره خودم به یکی که دلم همیشه به یادش تقدیم کنم و اونم کسی نیست جزshokolat61 امیدوارم لایقت باشه.(ارزومندم هرجا هستی هر کار که میکنی خوب و خوش و سلامت باشی و دنیا به مرادت باشه)
     
  
مرد

 
تکین به او نگاه کرد که مثل برج زهرمار دست به سینه نشسته و به بیرون زل زده بود:چه مرگته؟
- چرا نزاشتی با ماشین خودم بیام؟
- حالا مگه چی شده؟
- انگار که من 7 سالمه و روز اول مدرسه اس!
- خوب همینطوره دیگه!
تیام به او چشم غره رفت .
- تنها تفاوتش اینه که 18 سالته و به جای مدرسه داری میری دانشگاه!
- کمه؟
تکین خندید: خیلی هم زیاد نیست. تیام نفس عمیقی کشید.
-حالا اینقدر نحس نباش ( تیام شانه هایش را بالا انداخت ) والله ، از 7 ساله هم کمتری. خیالت راحت، دیگه بعد از این مجبور نیستی با من بیای . ولی چون می خواستم باهات حرف بزنم و تو هم هم مثل کش تنبون در میری ... بگذریم. ببین بچه...
تکین تا به دانشگاه برسندبه او چند اندرز برادرانه داد و قبل از اینکه به دانشگاه برسند، نگه داشت : اینا رو واسه خودت گفتم ، دیگه خود دانی. حالا گورتو گم کن!
- چرا؟ مگه تو نمی تونی ماشینتو ببری داخل؟
- چرا! ولی تو بهتره پررو نشی و مثل بقیه بری تو. تو دانشگاه تو دیگه برادر من نیستی!
- برادری که این حرفا رو نداره!
تکین مشت آرامی به شانه ی او زد : زحمتو کم کن!
تیام پیاده شد و با چشم ماشین تکین را تعقیب کرد ، انگار جانش در می رفت آن چار قدم را برود ، به زور راه افتاد .
قبلا به هوای تکین آنجا آمده بود و محیط زیاد برایش غریبه نبود. هرچند چهره ها با درخت های کنارش زیاد برایش تفاوت نداشت ، در حال و هوای خودش بود . موبایلش زنگ زد . بهزاد، پسر خاله اش بود که در شهرستان دانشگاه می رفت : کجایی گل پسر؟
غرید : دانشگاه !
- یه کم زود نیست؟ بالاخره بعد از دو هفته تصمیم گرفتی دانشگاه رو روشن کنی ؟
- تکین به زور آوردتم!
- همون واسه ات خوبه!
تا به سالن کلاس ها برسد ، بهزاد هم مثل تکین مخش را کار گرفت ولی این یکی با متلک و پرت و پلا !
- سر کلاس نمیری؟
- هنوز پیداش نکردم!
- برو بگرد ، ببین قیافه ی کدوم دانشجوها از همه پخمه تر و گلابی تره؟ همونا همکلاسیاتن!
تیام با اینکه چیزی نگفت با او موافق بود . بالاخره کلاس فیزیک را پیدا کرد ، یا اباالفضل ! چه جمعیتی ! پسرها سمت چپ نشسته بودند ، حوصله نداشت دنبال جای خالی بگردد ، همان اول نشست و جواب sms بهزاد را داد که پرسیده بود گلابی ها را پیدا کرده یا نه؟
خیلی ها هم بعد از او آمدند اما او سرش به کار خودش بود و فقط پاها را می دید ، بنابراین متوجه شد آخرین نفری که به کلاس آمد پایش شکسته ! سرش را بالا آورد و متوجه شد طرف با بلاتکلیفی به صندلی ها نگاه می کند فقط صندلی های آخر خالی بود و برای او رفتن با آن پاها مشکل !
تیام بلند شد : بیا بشین!
حتی منتظر جواب او نشد، رفت 5 ردیف عقبتر و بین دو پسر دیگر نشست ، هردو چنان اخمو و عصبانی بودند که تیام تنش بینشان را حس می کرد ، هنوز یک روز نگذشته بر سر چه دعوا کرده بودند؟ تا تکین به کلاس نیامده بود به یادش نیامد که با ضرب و زور همین آقا بعد از دو هفته پایش به کلاس باز شده !!!!!!!!
تکین بدون فوت وقت درسش را داد و چند تمرین داد . بعد دستمالی از جیبش در آورد ، صندلی را دستمال کشید ، نشست و شروع به حضور و غیاب کرد ! تیام نفس عمیقی کشید : بسم الله....
زود با او رسید : اندرزگو !
تیام با بی میلی دستش را بالا گرفت و تکین به دقت به او نگاه کرد : می زاشتی ترم آینده می اومدی!
کلاس ترکید و تیام غرولند کرد ، تکین رفت سراغ بقیه ! یکی دوتا از دخترها برگشتند و او را نگاه کردند ، لابد فقط آنها متوجه یکی بودن فامیل او و استاد و شاید حتی شباهت ظاهریشان شده بودند . شانه هایش را بالا انداخت . پسرها که اصلا در باغ نبودند مخصوصا اینهایی که او بینشان نشسته بود . یکیشان داشت با موبایل سودوکو بازی می کرد و دیگری داشت دل و روده ی دسته کلید فانتزی اش را در می آورد و تیام با بی میلی به صدای تکین گوش داد، جای مامان خالی که پسر ارشدش را اینطور ببیند !
تکین اسم دیگری را هم با تامل خواند : بزرگمهر !
پسری که تیام جایش را به او داده بود دستش را بلند کرد ، تکین به پای گچ گرفته ی او نگاه کرد : متوجهم !
بقیه را سرسری خواند و تیام می دانست که او چنان حافظه ای دارد که همه ی این قوم گلابی را به قیافه و فامیل بشناسد. متوجه لبخند تکین شد که اسمی را خواند : رضایی!
هر دو پسری که تیام بینشان نشسته بود دستشان را بالا بردند، تکین خندید : مگه اینکه بین شما دوتا جدایی بیفته این کلاس ساکت باشه! هردو غرولند کردند و تکین ادامه داد
تیام به آندو نگاه کرد : برادرین؟
یکیشان با جدیت گفت : نه دختر عموییم!

تیام هوم ناخوشایندی گفت و همان پسر به تیام گفت : میشه به این قزمیت بگی سوییچ رو بده به من؟
- چرا خودت نمیگی ؟
- بگو دیگه ، نمیمیری!
تیام به آن یکی گفت : دختر عموت میگه سوییچو بده بهش !
- بگو به همین خیال باشه !
تیام به دیگری نگاه کرد و او گفت : بگو به زبون خوش بده !
- برو بابا ! مگه من پستچی ام؟ خودت بگو !
به عقب تکیه داد و به آندو نگاه کرد که چشم هایشان شعله می کشید .
– هی ، شما دوتا چتونه؟ مگه به خون هم تشنه این ؟
هردو به او نگاه کردند که با چشم های بی حوصله آنها را نگاه می کرد : بی خیال بابا !
- تو تا حالا کجا بودی ؟
تیام شانه هایش را بالا انداخت : خونه مون !
- چی می خونی ؟
- مکانیک !
- مثل ما !
دست چپی تیام غرید : آره !
- تو راضی نیستی ؟
- نه ، ما شیر یا خط انداختیم این قزمیت برد !
تیام گیج شد : خوب مجبور نبودین مثل هم انتخاب کنین !
- مجبور نبودیم ؟ دیوونه شدی ؟
تیام سردرگم شده بود و بحث را عوض کرد : من الان کارگاه دارم ، شما چی؟
- ماهم !

هرسه با هم به کارگاه رفتند ، اسم رضایی ها "معین" و "متین " بود ، جانشان به جان هم بسته بود ولی آبشان به یک جو نمی رفت ، مدام به سر و کول هم می پریدند و تیام را دیوانه کردند .
آن پسر پاشکسته هم در کارگاه بود که با دیدن تیام به طرفش آمد : دمت گرم پسر!
تیام غرغر کرد : کاری نکردم !
پسر دستش را به طرف او دراز کرد : پارسا بزرگمهر!
متین چشمهایش را تنگ کرد : تو پسر دکتر بزرگمهری ، صبح با اون اومدی!
پارسا با دقت به متین نگاه کرد : بابارو از کجا می شناسی ؟ مگه ترم اولی نیستین ؟
نیش معین باز شد : فکر کردی ما تو این دوهفته بیکار بودیم و ول می گشتیم ؟ آمار می گرفتیم ! ( به صورت پر از خراش او اشاره کرد ) گرگ بهت حمله کرده؟
پارسا خندید : تصادف کردم ( لبخند پررنگی زد) روزی که نتیجه دانشگاه رو زدن!
- از ذوق کوبیدی به دیوار؟
استاد آمد و پارسا جواب معین را نداد !
آنها یک گروه شدند و شروع کردند . دوقلوها تیز و فرز بودند و پارسا دقیق.... و تیام بی توجه و بی حوصله !
متین با آرنج به پهلویش زد : تورو به زور فرستادن دانشگاه ؟
تیام دندان هایش را به هم فشرد و به یاد تکین افتاد : همچین!
معین قهقهه زد : لابد از ترس شوهر اومده دانشگاه ! راستشو بگو !
هرسه خندیدند و تیام غرید : نمکدون !
کلاس که تمام شد چهارنفری به محوطه ی دانشگاه برگشتند . دوقلوها به تریا رفتند و تیام و پارسا جلوی تریا روی نیمکتی نشستند . پارسا به ساعتش نگاه کرد ، اطرافش را کاوید وخندید : چه به موقع !
تیام هم به آن طرف نگاه کرد و ابروهایش بالا رفت ؛ یک دختر بود ، در جایش نیمخیز شد : من برم !
پارسا اورا نگه داشت : سلام پریا !
تیام جلوی او بلند شد ، گذشته از هر نسبتی که با پارسا داشت ، خانم و باوقار بود و تیام را وادار به احترام کرد : سلام !
- سلام ، حال شما؟
به نظر از آنها بزرگتر می آمد ، قیافه ی دلنشین و ملوسی داشت . تیام جواب او را داد وساکت ماند . پارسا با چشم های شوخ و جوانش به اونگاه کرد : پریا ایشون همکلاسیمه ، آقای اندرزگو ، تیام ! پریا خواهر منه ، ارشد عمران می خونه !
پریا با دقت اورا برانداز کرد : پس شما باید برادر دکتر اندرزگو باشین ، آره؟
تیام با بدخلقی تایید کرد ، پریا لبخند زد و به طرف پارسا برگشت : من یه کار کوچولو دارم ! منتظرم می مونی ؟
- مجبورم ، نه؟
- می خواستی شیطنت نکنی ! امروز که مشکلی نداشتی ؟
پارسا اصولا مشکلی نداشت .
– نیم ساعت دیگه میام . خوشحال شدم آقای اندرزگو !
تیام دوباره بلند شد .
- پس استاد فیزیک ، برادرته ! نگفتی !
- عجله ای نبود !
- با ما میای؟
تیام با استفهام به او نگاه کرد .
– که ببریمت خونه؟
- نه ، ممنون !
- تا پام خوب بشه باید طفیلی پریا و بابا باشم!
دوقلوها با نوشابه برگشتند و بعد هم تیام را با اصرار با خودشان بردند ، به همین زودی متین فهمیده بود : تورو باید واسه هر کاری مجبور کرد !


تکین برای نهار به خانه آمد : هر چقدر منتظر شدم نیومدی ، با تاکسی اومدی ؟
- نه ، با بچه ها !
تکین ول کن نبود : با کی ؟
- دوقلوهای رضایی !
مادر دیس برنج راروی میز گذاشت : دو قلو ؟ چه جالب !
هردو با هم گفتند : اصلا شبیه نیستند !
پدر هم آمد سر میز : دانشگاه چطور بود تیام؟
تیام به بشقابش مشغول شد : مزخرف !
هرسه با ناراحتی به هم نگاه کردند ! فردا صبح دیگر تکین اورا نبرد . با ماشین خودش رفت . با این حال جیم نشد . می دانست که هنوز هوایش را دارند.
وقتی به پارکینگ دانشجوها رسید ، دوقلوها تازه رسیده بودند و داشتند با ماشین دیگری سر جای پارک کل کل می کردند . تیام خودش را قاطی نکرد و منتظر ماند تا آنها به این طرف بیایند بالاخره جست و خیز کنان آمدند .
- حوصله دارین ها !
- باید بهشون نشون بدیم تو کلاس کی رییسه ! فکرنکنه پپه هستیم !
تیام با سوال به اونگاه کرد .
– یکی از دختر های کلاس بود ، نشناختی؟
تیام شکلکی شبیه لبخند در آورد : من فقط شما و پارسا رو می شناسم!
از نظر دوقلوها این اصلا درست نبود و تا قبل از شروع کلاس مسئولیت سنگین معرفی همکلاسی ها به او را تقبل کردند که با شلوغ کاری هردو ، تیام هیچ کس را نشناخت.

آن روز پارسا را از آویزانی پدر وخواهرش نجات داد و به خانه برد .
– گچ پاتو کی باز میکنی ؟
- یه ماهه دیگه!
- پس حالا حالاها سرویس داری!
- فکر نمی کنم بعد هم ماشین بهم بدن!
- چرا؟
- تنبیه!
تیام به او نگاه کرد و پارسا خندید : من عمدا تصادف کردم!
باز هم تیام متوجه نشده بود !
- شهرستان قبول شدم ، بابا می تونست منو بیاره اینجا – میدونی که – ولی قبول نمی کرد . منم می خواستم مجبورش کنم قبول کنه بالاخره با اون تصادف راضی شد ، حسابی داغون شده بودم مامانم می گفت اگه برم شهرستان کی بهم می رسه ؟ کی مثل الان منو می بره و میاره ؟ خندید .
- دیوونه ! خوب یه کم بیشتر زحمت می کشیدی تهران قبول بشی !
- چه کاریه؟ بابا دوست نداشت از امتیازش استفاده کنه ، پریا هم خودش اینجا قبول شد ولی من زورم می اومد . فقط به اندازه ای خوندم که دولتی قبول بشم . با اینکه به قول تو خودم هم می تونستم رتبه اینجا رو بیارم . با این وجود وقتی یه شهر دور ، یه رشته ی مزخرف – همه اینا برنامه بود- قبول شدم بازم بابا اعتنا نکرد . منم از حرصم ... (باصدای بلند خندید)
تیام سرش را تکان داد : اگه جای بابات بودم می بردمت تیمارستان!
پارسا گفت : هنوز هم از دستم عصبانیه !

یک هفته دیگر هم گذشت و او به دانشگاه رفتن ادامه داد ، پدر و مادرش و تکین امیدوار شده بودند اما این کارها فقط تا زمانی بود که آبها از آسیاب بیفتد .

آن روز باز هم دوقلوها برزخ بودند ، وقتی تیام مثل همیشه به سمت ردیف دوم رفت جای خالی بین آنها را دید : باز چه خبره ؟
متین نفس عمیقی کشید : از این گاگول بپرس !
تیام به معین نگاه کرد و چون او جوابی نداد ، متین خودش ادامه داد : دیروز ماشین این دختره ، هاشمی رو پنچر کرد تا مجبورش کنه با ما بیاد ، اونم حسابی سنگ رو یخمون کرد .
تیام با تعجب به معین نگاه کرد و معین غرید : دارم براش ، فکر کرده کیه؟
تیام به طرف متین برگشت : کدومشونه؟
- خیلی با حالی بابا ! یه هفته نیست بهت معرفیش کردم!
- اون همه آدم چطور یادم بمونه؟
- ولی این با بقیه فرق داره ، خیلی خاطرخواه داره ، همه رو هم کنف کرده!
باز هم فایده ای به حال تیام نداشت !
- ببین اونی که ردیف اول ، وسط نشسته !
تیام سرسری به اون نگاه کرد : خوب ، چه فرقی با بقیه داره؟
- بابا ایوالله ! تو واقعا چشات می بینه ؟ خوب خیلی خوشگله !
این بار با دقت بیشتری نگاه کرد ، قیافه ی قشنگی داشت ، ولی کم هم آرایش نکرده بود . پشت چشم هایش را سایه ی سبز زده بود . رنگ مانتویش ... اندام ظریفی داشت و توجه را جلب می کرد ...
تیام به طرف متین چرخید : انگار اومده عروسی ! حالتونو گرفت ؟
- اساسی!
تیام رو کرد به معین : خجالت داره بابا این چکاری بود کردی؟
- می خواستم حال فرزینو بگیرم ، ولی....
– حال خودتو کرد تو قوطی! حقته! ولی چه ربطی داره به فرزین؟
معین حرفی نزد و متین جوابش را داد : میگم تو به کل تو هپروتی ، نه؟ از دور و برت هیچی نمی دونی!
تیام شانه اش را بالا انداخت و لبخند کجی زد و متین ادامه داد: نه ، هپلی نیستی فقط به اطرافت توجه نداری ! برات مهم نیست دور وبرت چه خبره !
- تقریبا !
- خوب ببین فرزین حسابی رفته تو نخ این دختره ، حسابی ها ! کلی به التماس افتاده ، دختره هم کم از خجالتش در نیومده ولی خوب انگار فرزین این چیزا حالیش نیس !
تیام خندید : خاک بر سرش ! آخه آدم عاقل به خاطر یه دختر خودشو کوچیک می کنه؟ باید غرورتو حفظ کنی!
- این کاریه که تو می کنی ، نه؟ واسه همین قیافه می گیری؟
تیام دندان هایش را بهم فشرد: من دلبری نمیکنم !
در جایش نیمخیز شد .متین دستش را گرفت : بشین بابا ، شوخی سرش نمیشه !آن روز پارسا نیامد و معین هم حسابی غرق طرح نقشه ای بود تا حال آن دختر را بگیرد . تیام با آرنج به پهلویش زد: بابا تقصیر تو بوده، تو ماشین اونو پنچر کردی ، طلبکار هم هستی؟
آنتراکت بود و به جز آن سه نفر، چند نفر دیگر هم در کلاس بودند از جمله همین خانم هاشمی . تیام داشت روی جزوه اش خط خطی می کرد که متین بازویش را کشید: اونجارو!
تیام سرش را بلند کرد و فرزین را دید که رفته بود جلو و با آن دختر حرف میزد . آخر سر هم چیزی گرفت و آمد .
– خاک بر سر بی لیاقتش ! حتما باید از این دختره جزوه بگیره؟
- پس از کی بگیره ؟ عاشق چشم و ابروی تو که نشده ! البته بد هم نیستی تیام !
- خفه شو !
از فرزین خوشش نمی آمد ، به نظرش جلف و بی خاصیت بود . به دخترک نگاه کرد . حالا که کلاس خلوت بود راحت تر می توانست او را ببیند . خوش لباس بود و البته زیبا ! ولی به نظر تیام خود نما بود ! به نظر او کرم از خود درخت بود ، هرچند که فکرش را بلند به زبان نیاورد!

یکماهی به همین ترتیب گذشت. مثل بچه ی آدم سرش را پایین می انداخت و می رفت دانشگاه ، اما بر خلاف تصور خانواده اش ، هنوز فراموش نکرده بود ، فقط منتظر فرصت مناسب بود.
حالا همه ی همکلاسی هایش را به قیافه می شناخت . ولی فامیل بعضی ها – به خصوص دخترها- را نمی دانست . در صورتی که دو قلو ها علاوه بر بچه های ورودی خودشان شروع به آنالیز سال بالایی ها کرده بودند !

آن روز تکین ، بدون اطلاع کوییز گرفت . تیام ردیف جلو و نزدیک به دخترها نشسته بود . داشت می نوشت که متوجه اتفاقی در کنارش شد ، خانم هاشمی در صندلی نزدیک به او نشسته بود ، دختری که کنارش بود کاغذی را دراز کرد که او نتوانست بگیرد ، چرخید و جلوی پای تیام بر زمین افتاد . تکین با چند گام بلند خودش را به او رساند ولی تیام کاغذ را برداشته بود .
– این چیه ؟
تیام برگه را دور از دست تکین به طرف خانم هاشمی گرفت : چکنویس ایشون بود .
تکین با سوءظن به آنها نگاه کرد ، کار تیام که نبود ، ولی قیافه ی آن دو دختر بدجور خجالت زده بود .
تیام حواسش را پرت کرد : بفرمایید استاد!
تکین برگه را گرفت ، همان موقع صحیح کرد و نمره داد . تیام که از درست بودن جوابش مطمئن بود از کلاس بیرون رفت .
چند دقیقه بعد پارسا و دوقلوها هم بیرون آمدند .
متین با دیدن او سوت زد : عجب داداش عتیقه ای داری ! این چه کاری بود؟
تیام با مشت به شانه اش زد : درباره ی برادر من ...
– ببخشید آقای اندرزگو !
تیام برگشت و خانم هاشمی و همکار تقلبش را دید ، امروز سایه ی سبز نزده بود ، سایه اش آبی بود ...
- بله ؟
هاشمی با اعتماد به نفس گفت : ممنون که لومون ندادین !
دختر دیگر سرش را پایین انداخته بود،
تیام یک لبخند خشک و خالی هم نزد : کاری نکردم !
معین خودش را قاطی کرد : خانم شما که بلد نیستین تقلب کنین ، وقتتونو هدر ندین !
طرف حتی نگاه هم نکرد : کسی نظر شما رو نپرسید ! در هر حال باید از شما تشکر می کردم .
دست دختر همراهش را کشید : بریم آیدا !
ولی تیام پیشدستی کرد : یه لحظه وایسین ! ( هردو برگشتند) دفه ی دیگه نه تنها این کارو نمی کنم بلکه خودم به استاد میگم (رو کرد به آیدا) اگر جدی می گرفت هردوتونو می انداخت ، ککش هم نمی گزه ! من می شناسمش !
هاشمی پوزخند زد : نکنه قبلا انداختدت؟
آیدا دستش را کشید : ارکیده !
و تیام نفسش را بیرون داد : نخیر، برادرمه !
رنگ از روی ارکیده پرید . دستش را از دست آیدا بیرون آورد و رفت .
آیدا چند لحظه ای ایستاد ، بدون اینکه به آن چهار نفر نگاه کند ، « ببخشید »ی گفت و رفت.


موقع شام تکین به او نگاه کرد : چرا روی تقلب اون دختر سرپوش گذاشتی؟
تیام جوابش را نداد ، مادرش هم به طرف تیام برگشت : چرا تیام؟
- چون به نظرم به هرکس باید یه فرصت داد . کوییزبود ، کنکور که نبود !
تکین دست به سینه نشست : حیف که رستم پور نمره ی کامل گرفته وگرنه سر کلاس به روشون می آوردم !
تیام با خونسردی گفت : اینجوری فقط منو خراب می کردی!
- چرا ؟
- چون فهمیدن برادریم ! بعد فکر می کنن سر کلاس جنتلمن بازی در آوردم و تو خونه به تو لوشون دادم !
تکین دیگر حرفی نزد. برگه ها را که داد ، نطقش شروع شد : خجالت داره ، توی یه کلاس 54 نفری واسه یه کوییز ساده فقط 2 نفر نمره ی کامل گرفتن .
یکی از پشت گفت : استاد غافلگیر شدیم !
- آقای کریمی از حالا میگم هفته ی آخر آبان امتحان میان ترم داریم که بعد نگین غافلگیر شدین ! نماینده ی کلاستون کیه ؟
همه به هم نگاه کردند و حرفی نزدند . تکین به ساعتش نگاه کرد : نماینده تونو انتخاب کنین بعد با هم هماهنگ کنین که امتحانو کی بزاریم ، خبرم کنین !
تکین که رفت ، پارسا برگه ی تیام را نگاه کرد بعد با کف دست به پشت گردنش زد : خاک بر سرت ! کامل شدی؟
متین هم سرک کشید : این خبر داشته کوییز داریم!
تیام پوزخند زد و معین گفت : نه که ما اگه خبرم داشتیم فرق می کرد!
- دیگه کی کامل شده؟
تیام به بغل دستی ارکیده نگاه کرد که سرش را پایین انداخته بود ، چیزی نگفت ، در هر صورت فامیلش را هم فراموش کرده بود !!!!!
یکی از خود شیرین های کلاس بلند شد : من نماینده میشم!
متین زیر لب گفت : از فرداس که به بهونه نمایندگی بچسبه به دخترا !
بعد صدایش را بلند کرد : تو از طرف خودت هم نمی تونی حرف بزنی چه برسه به کلاس!
- نکنه خودت داوطلبی؟
- من غلط بکنم ! من به اندرزگو رای میدم!
دود ازسر تیام بلند شد : هی ، از خودت مایه بزار!
ولی تا تیام به خود بیاید ، نصف کلاس به او رای داده بودند . تیام خواست اعتراض کند که پارسا او را نشاند : بابا مگه میخوای چکار کنی که کلاس میزاری؟
- کلاس چیه ؟ من حوصله ندارم!
- تو نماینده بشو ! کارا با من!
- پس چرا خودت داوطلب نمیشی؟
- می بینی که تو بیشتر رای آوردی!
با پنبه سر تیام را بریدند و از فردا هزار بهانه او را به حرف می گرفتند . پدر تیام در آمد تا یک روز را برای امتحان فیزیک تعیین کرد !

پارسا و دوقلوها تریا را از شیطنت روی سرشان گذاشته بودند که تیام هم پیش آنها آمد ، عصبی بود و بس که به موهایش چنگ زده بود ، پف کرده بودند!
- چی شده انیشتین ؟
- دیوانه ام کردند ، پدرمو در آوردند ، ای دختره فرهی اومده میگه (صدای دخترک را به خوبی تقلید کرد) اون روز که شما تاریخ امتحان گذاشتین تولد دختر خالمه ، میگم ما صبح امتحان داریم ، چپ چپ نگام میکنه میگه وا نازی جون ناراحت میشه ، باید از صبح برم پیشش ، الهی تولد آخر نازی باشه !
معین لبش را گزید و سینی را به طرف او هل داد : گناه داره نازی جون ، دلت میاد؟
هر چهارتا خندیدند ، تیام ساندویچش را برداشت و لگدی به پای متین زد : این آشیه که تو برام پختی ها !
پارسا قهقهه زد : تا باشه از این آشا، مگه بد می گذره؟
- تو رو خدا کی خوشش میاد؟ ای خانم ایش ایشیان سه ساعت منو جلوی عالم و آدم یه لنگه پا نگه داشته تا برام از خواسته ها و تمایلات نازی جون حرف بزنه!
متین چشمک زد : حسنش این بوده که نطقت باز شده ، قبلا به زور دو کلمه جواب می دادی! تازه فرهی خیلی چیز خوبیه ! اسم کوچیکش چی بود ؟
معین سوت زد : پرستو !
- آه ، پرستوی قلب من...
باقیش برای مسخرگی آنها بود ، تیام نگفت که فرهی او را هم برای تولد نازی جون دعوت کرده ، اگر می گفت خوراک 4 سال شوخی دوقلوها در می آمد.

علیرغم کم حرفی تیام دوستان زیادی پیدا کرده بود ، همه ی بچه ها را به فامیل می شناخت و آنها هم دیگر او را شناخته بودند ، هر کس در هر مسئله ای مشکل داشت به سراغ او می آمد . با پسرها مشکلی نداشت ولی از دخترها خوشش نمی آمد ، رستم پور هم درسش به خوبی او بود ، چرا از او نمی پرسیدند؟
رستم پور همیشه با ارکیده و یکی از دختر های خوابگاهی بود ، معین می گفت خوزستانی است و فامیلش بهرامی . این سه نفر هیچوقت از او سوال درسی نپرسیده بودند ، به همین دلیل تیام آنها را بیشتر از بقیه دوست داشت ...
نه اینکه از جواب دادن به سوال آنها ناراحت شده باشد ولی وقتی یکی مثل حمیدی که ناخن هایش را لاک براق صورتی زده بود و با النگوهای رنگ رنگیش جزوه را جلوی صورت او تکان میداد و با بی مزه ترین لحن ممکن حرف میزد ، تیام به سختی جلوی خودش را می گرفت تا جزوه را محکم به سر او نکوبد ... تکین به دلیل جوانیش ، با خیلی از دانشجوها روابط صمیمانه ای داشت و تیام در رفت و آمدهایش به دفتر او با چند نفری آشنا شده بود . از جمله امیر حسین مقامی که بسیار فعال و پر جنب و جوش بود و یک لحظه آرام نمی گرفت . آن روز در راهرو به امیر حسین برخورده و او با زرنگی از تیام قول گرفت برای جشن 16 آذر با آنها همکاری کند ، قول تیام را که گرفت و خیالش راحت شد گفت : از بچه های کلاستون بپرس ببین کی اهل موسیقیه و چه سازی می زنه؟
حرف زدنش با امیر حسین او را معطل کرد و دیر به کلاس رسید و مجبور شد تمرینی که استاد روی تخته نوشته بود حل کند.
کلاس که تمام شد ، از بچه ها خواست بمانند و بنا به وظیفه حرف آمیر حسین را تکرار کرد . دو قلوها حرف او را توی هوا گرفتند و با لودگی مشغول آواز خواندن شدند درحالیکه بین پسرها بحث صدا مطرح بود ، تیام با بی میلی رو به دختر ها کرد : شما چی خانما؟
حمیدی داشت با عشوه برای او توضیح می داد به چه سازی مسلط است که تیام صدای ارکیده را شنید : تو مگه ویلن نمی زنی ؟
- چرا ، ولی تا حالا تو هیچ برنامه ای شرکت نکردم ، از پسش برنمیام!
صدای آیدا بود و صدای بهرامی را هم شنید : بیا امتحان می کنیم ( و قبل از آنکه آیدا حرفی بزند او را صدا زد) آقای اندرزگو !
تیام از شر حمیدی خلاص شد : بله؟
- من و خانم رستم پور هستیم ( با سوال به او نگاه کرد) به شما باید بگیم ؟
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
- راستش نه ، آقای مقامی رو می شناسین ؟ سال سوم عمران ؟
بهرامی به علامت منفی سر تکان داد و تیام پرسید : الان وقت دارین ؟
مثل اینکه هردو بیکار بودند . تیام شماره ی امیر حسین را گرفت .
چون بین دختر ها کس دیگری داوطلب نشد – حتی حمیدی با آن همه تسلطی که از آن دم میزد – تیام آن دو را پیش امیرحسین برد .رستم پور ویلن می زد و بهرامی گیتار . امیر حسین اسم ان دو را یادداشت کرد : البته کسای دیگه ای هم هستن ، باید تست بدین ، قبوله ؟
بهرامی از طرف هر دو جواب مثبت داد و امیر حسین گفت : پس من هفته ی آینده یه وقت تعیین می کنم ، آقای اندرزگو بهتون خبر میده ! تو چه سازی می زنی تیام؟
تیام پوزخند زد : ساز دهنی !


با همه ی مسخرگی پارسا واقعا صدای خوبی داشت و تیام او را با امیر حسین آشنا کرد ، آن چند روز برای هماهنگی تیام آنقدر درگیر بود که مادرش هم متوجه شد ، در حالیکه چشم هایش برق می زد گفت : انگار حسابی مشغول دانشگاه شدی ، آره ؟
تیام ناگهان با خشونت به طرف او برگشت : گیرم انداختن وگرنه من هنوز یادم نرفته ، بالاخره شما هم راضی میشین ! باید راضی بشین !

آن روز تیام به بهرامی روز تست را خبر داد و بالاخره از شر هماهنگی خلاص شد بقیه اش با امیر حسین بود .
پارسا که به سالن رفت او هم برای نهار به تریا رفت . دو قلو ها کنار یکی از بچه های کلاس نشسته بودند و حرف می زدند ، تیام هم نشست و مشغول غذایش شد . کامیار که قیافه اش داد می زد از آنها بزرگتر است داشت توضیح میداد سربازی رفته ، چند سالی هم کار کرده بعد آمده دانشگاه!
تیام با حسرت گفت : خوش به حالت!
هر سه با تعجب به او نگاه کردند و او توضیح داد : چون سربازی رفتی!
متین پشت دستش را روی پیشانی او گذاشت و بلافاصله کنار کشید : تو تب می سوزه ، هذیون میگه !
کامیار به او نگاه کرد : منظورت چیه ؟
- پدر و مادرم نزاشتن برم سربازی ، خودشونم بم پول نمیدن!
- انگار واقعا هذیون میگی !
- برای اینکه از ایران خارج بشی باید کارت پایان خدمت داشته باشی یا برای وثیقه پول بزاری که من هیچکدومشو ندارم !
- تو می خوای از ایران بری ؟
لقمه اش را قورت داد : آره ولی خانواده ام راضی نیستن!
معین یادش افتاد که او روزهای اول چقدر دمغ بود : پس نمی خواستی بیای دانشگاه و به زور فرستادنت !
تیام با سر تایید کرد : فکر می کردن اینطوری موندنی میشم!
- چرا دانشگاه نمی خواستی بیای ؟
- من که نمی تونم تمومش کنم چرا الکی وقتمو هدر بدم ؟
- فعلا که نه پول داری نه سربازی رفتی!
- قراره توحید برام پول و دعوتنامه بفرسته!
- توحید ؟
- برادرمه ، بعد از لیسانس از یه دانشگاه تو انگلیس پذیرش گرفت و رفت ، الان 2 ساله ،
کار هم میکنه ، قراره اون برام پول بفرسته !
- پس تو اولی نیستی !
- نه ، به همین خاطر هم نمی زارن ، فکر می کردن توحید درسشو ادامه میده و میاد ! ولی اون گفته دیگه نمیاد و مامان و بابا میترسن ...
- که تو هم بری حاجی حاجی مکه !
تیام با سر تایید کرد .

پارسا برای کلاس آمد . متین از او پرسید : چطور بود ؟
- خوب بود ، قرار شد از 4 تا یکی رو من بخونم !
صورتش برق میزد ، تیام خندید و تبریک گفت .
- اون محشر بود .
- کی ؟
- این دختره رستم پور ! فوق العاده میزد ، یه راست قبول شد ، بی حرف ! بهرامی هم قبول شد ، البته 3 نفر گیتار می زنن ! یکی از سال بالایی ها پیانو می زنه ، گودرزی ، مثل اینکه صنایع می خونه ! می شناسیش ؟
- روزبه ؟ آره ، دوست امیر حسین !
- اون تست نداد ، برای پیانو فقط اون بود . وقتی رستم پور زد اون کلی تشوبقش کرد مثل اینکه خیلی اهل موسیقیه !
تیام با بی تفاوتی به رستم پور نگاه کرد ، باز هم سرش پایین بود ، مثل همیشه مانتوی کتان کوتاه ، جین کم رنگ و کفش اسپرت پوشیده بود ، در یک کلمه ساده بود . ارکیده حرفی زد و آیدا سرش را بالا آورد ، صورتش سفید و بیضی بود ، با چشم های مورب و موهایی که به عسلی می زد و همیشه از جلوی مقنعه بیرون زده بود و علیرغم تلاش او باز هم بیرون می پریدند ! همیشه با ارکیده و شادی بهرامی بود و در کنار تجمل و زرق و برق آنها به خصوص ارکیده ، اصلا به چشم نمی آمد . سرش را برگرداند و چند ثانیه بعد او را فراموش کرده بود .
روز سه شنبه که به دانشگاه رفت دو قلوها مثل اسفند روی آتش بودند .
– چی شده ؟
- اون دیروز با ماشین فرمند رفته !
تیام با عدم درک به او خیره شد و متین بی طاقت ادامه داد : بابا اون گل پرورشیه !
تیام از خنده منفجر شد : ارکیده هاشمی ، آره ؟
معین با ماتم تایید کرد.
- تو چه مرگته ؟ بالاخره که حال فرزین گرفته شد .
تیام هم از این قضیه بدش نیامده بود.
- "من "می خواستم حال فرزین رو بگیرم نه یکی دیگه مثل فرمند بیاد ...
- فرمند که اسم شکلاته ، نه؟
متین خندید : اسم یکی از بچه های ارشد برق هم هست!
از فرط خنده اشک به چشم های تیام آمد : کی به شما گفت ؟
- فرزین مثل مادر مرده ها سر کلاس نشسته ، خودش گفت!
- حقشه ! بلد نیست با دخترا چطور رفتار کنه !
- تو بلدی ؟ انقدر به این حمیدی رو ندادی که ولت کرده رفته چسبیده به فرهاد!
نیش تیام باز شد : الحمد الله !
متین او راقلقلک داد : روش جفتتون جواب نمیده ، نه کم محلی تو و نه موس موس فرزین!
پارسا هم به آنها رسید و متین با دادن خبر او را هم خوشحال کرد . پارسا با پا به قوطی نوشابه ضربه زد : من که نمی فهمم با این دخترا باید چطور رفتار کرد ؟ تو برنامه های گروه این پسره روزبه خیلی رستم پورو تحویل می گیره اما دریغ از یه کم اعتنا ! دختره اصلا یه کلام ازش در نمیاد ، این پسره خیلی آقاس !
معین یخش باز شد : لابد اینم مثل ارکیده یکی رو زیر سر داره ! این واسش صرف نداره !
همه خندیدند و متین گفت : از شوخی گذشته ، رستم پور اینطور نیست !
تیام حرفی نزد ولی او هم در دل با متین موافق بود !


امیر حسین جلوی او را گرفت : وقت داری یه سر با من بیای بریم سالن ؟ میخوام نظرتو درباره چند چیز بپرسم !
- فردا امتحان ریاضی دارم ، دیگه آخرین میانترمه ! سه شنبه خوبه ؟
تیام بر خلاف عادت برای امتحان ریاضی بیشتر خواند ، بعد از میان ترم فیزیک ، چند نفری دست گرفته بودند که تکین به او نمره داده ، هر چند که پارسا و آیدا فقط چند صدم از او کمتر شده بودند!
سه شنبه به امیر حسین زنگ زد و به سالن رفت . امیر حسین آنجا بود و گروه موسیقی ! تیام به جمع سلام کرد و به طرف امیر حسین رفت : برای تزیین سالن چکار می کنین ؟
- اون دخترا همکلاسیات قبول کردن ، با یکیشون که تو گروه تئاتره !
- چکار می خوان بکنن ؟
امیر حسین نمی دانست و تیام شادی را صدا زد و درباره برنامه شان پرسید .
- راستش خانم هاشمی فکرشو کرده ، ما فقط قراره به اون کمک کنیم !
- الان دانشگاه هستن ؟ لطفا به ایشون بگین بیان اینجا !
تیام وقتی مسئولیت قبول می کرد کم نمی گذاشت . تا ارکیده بیاید برنامه ی آن شب را از امیر حسین پرسید ، روزبه پیشدستی کرد : قراره قبل از هر چیز یه تکنوازی داشته باشیم ، ویلن ! قبوله خانم رستم پور ؟
آیدا با قدم های آهسته به طرف آنها آمد : مخالف نیستم ولی اولین برنامه نباشه!
روزبه با تفاهم لبخند زد : باشه ، پس من شروع میکنم ، اینطوری باعث میشه بچه ها میان تو ، ساکت باشن و زودتر برنامه شروع بشه !
تیام صورتش را از او بر گرداند : بعد قرآن ، کی میخونه ؟
امیر حسین سریع اسم یکی از همکلاسی هایش را برد.
- بعد سرود ملی !
یکی از بچه ها پرسید : لازمه ؟
قبل از هرکس آیدا گفت : مثل اینکه شما از مناسبت 16 آذر خبر ندارین !
و بعد خجالت زده ساکت شد تیام در حالیکه از حرف زدن آیدا تعجب کرده بود رو به پسرک گفت : آره ، لازمه!
ارکیده آمد و برای بچه ها توضیح داد که چکار می کند ، امیر حسین که می خواست خودش را خلاص کند به او گفت :میشه خودتون همه چیزو بخرین ؟ البته لطف می کنید!
- اشکالی نداره ، اینطور بهتره!
امیر حسین نفس راحتی کشید : پس بعد فاکتورشو به من بدین ، برنامه ی شما آماده اس ؟
گروه آنها هم کاملا آماده بود .
تیام رفت تا از امیر حسین اجازه بگیرد و برود . او داشت با آیدا حرف میزد مثل اینکه آیدا مشکلی داشت ، تیام خواست برگردد ولی امیر حسین او را نگه داشت ، آیدا با شرم توضیح داد : راستش برام سخته تک و تنها بشینم اونجا و ساز بزنم!
تیام بدون فکر گفت : می خواین حذف بشه ؟
در حقیقت برای او هم جالب نبود یک دختر – آن هم آیدای خجالتی – جلوی هزار نفر بنشیند و ساز بزند ، ولی با این حرف امیر حسین چپ چپ به او نگاه کرد و آیدا هم گفت :نه ، می دونم که روی این برنامه حساب کردین ، من زیرش نمی زنم ! فقط نمیشه من رو سن نشینم ؟
امیرحسین غرق در فکر به او خیره شد و آیدا سرش را پایین انداخت ، تیام که متوجه بی حواسی امیر حسین بود گفت : هی امیر ، این عکسایی که قراره پخش کنین ...
امیر حسین به طرف او برگشت : عکسایی از اتفاقات این یه ساله !
- خوب ، عکس خالی که نمیشه پخش کرد همون موقع خانم رستم پور آهنگشونو بزنن . دیگه لازم هم نیس بشینن روی سن !
فکر خوبی بود و هردو موافق بودند.
قبل از رفتن به امیرحسین قول داد روز شنبه – روز قبل از جشن – هم بیاید تا آمادگی بیشتری داشته باشند . موقعیکه داشت می رفت متوجه روزبه شد که جلوی آیدا نگه داشته بود و سعی می کرد او را راضی کند و برساند . تیام اینقدر طول داد تا متوجه مخالفت آیدا و رفتن روزبه بشود . خیالش راحت شد ، پس با وجود رابطه ی نزدیکش با ارکیده مثل او نبود !
آن شب بهزاد که بعد از مدتها به تهران آمده بود او و رضا را برای شام دعوت کرد ، هرسه از دوستان دبیرستانی بودند و تیام بعد از مدت ها داشت خوش می گذراند .
پشت میز که نشستند ، رضا گفت : تا حالا اینجا نیومده بودم ، از کجا گیر آوردی بهزاد ؟
تیام به طرف بهزاد چرخید ولی با دیدن میز پشت سر بهزاد گوش هایش کر شد ، رستم پور بود ، شک نداشت که این همان آیدا بود که رو به روی یک پسر جوان نشسته بود و می خندید . با همیشه فرق داشت . شال آبی زیبایی پوشیده بود و موهای پریشانش را هم درست کرده بود. بدون خجالت با آن پسر حرف میزد و با شادی و ذوق کنان می خندید. برق دستبند نقره ایش وقتی دست هایش را به هم کوفت چشم تیام را زد . دردی در مغز تیام پیچید، حق با معین بود : لابد اونم یکی رو زیر سر داره !
واقعا که این دخترها آب زیر کاه و غیر قابل اعتماد بودند . از کل دختر های کلاس فقط برای آیدا و بهرامی احترام قائل بود که حالا ...
بلند شد و به بهانه ی دستشویی از سمتی رفت که پسرک را ببیند ، نکند روزبه باشد ...
آیدا تمام حواسش به رو به رو بود و او را نمی دید . پسرک آشنا نبود حداقل تیام او را نمی شناخت ، از او بزرگتر بود ، بیست و سه چهار سالش بود، خوش تیپ و خوش قیافه ! لباس چهار خانه ی آستین کوتاهی پوشیده و موهای مجعد و زیبایش در نور چراغ ها می درخشید . با شادی چشم در چشم آیدا دوخته بود . آنها هیچکس را به جز خودشان نمی دیدند . تیام با عصبانیت برگشت و سر جایش نشست . سعی کرد دیگر به آن دو توجهی نکند ولی موفق نشد و دید که پسرک کادویی را به طرف آیدا گرفت . آیدا آن را با ذوقی بیش از حد باز کرد و یک گوشی موبایل را بیرون آورد . حتی تیام هم از آن فاصله خوشحالی آیدا را می دید چه برسد به پسرک ...
آن شب می تونست شب بهتری باشد اگر آیدا را ندیده بود ، خوب این هم از دختر خجالتی کلاس ، دانشجوی مورد علاقه ی تکین ، همکلاسی تحسین بر انگیز تیام ... با این فکر ها به خواب رفت .

رفته بود نمره های میان ترم زبان را ببیند که صدای ارکیده را شنید : آیدا کو ؟
- رفته نماز بخونه! (هیجان صدای شادی بالا رفت ) بهت گفت دیروز روزبه خواسته برسوندش ؟
- نه ، حتما قبول نکرده ، آره ؟
شادی در حمایت از دوستش حرف زد : نه خوب ، می دونی که ! اون به کسی رو نمیده ( هر دو با هم گفتند) با وجود ایمان ...
هر دو خندیدند و شادی ادامه داد : حق هم داره ، ایمان یه چیز دیگه اس ! دیشب بهش یه موبایل کادو داده ...
ارکیده بدون حسادت گفت : مبارک صاحابش ...
پس اسمش ایمان بود ، دوباره به یاد دیشب افتاد ، اصلا به او چه ؟ مگر آیدا دینی به او داشت ؟ مگر آیدا مریم مقدس بود ؟ اصلا شاید نامزدش باشد ، به او چه ؟ کلی با خودش کلنجار رفت تا اینکه روز شنبه که به سالن رفت او را بخشیده و از سر تقصیراتش گذشته بود !!!
هر کس در گوشه ای مشغول بود و گروه موسیقی داشت یکی از آهنگ ها را تمرین می کرد و پارسا حسابی رفته بود توی حس ! تیام سعی می کرد خنده اش را پنهان کند که صدای یکی از سازها قطع شد و یکی از دختر ها بیرون دوید ، تا تیام به خودش بیایدشادی هم گیتارش را کنار گذاشت و به دنبال او دوید . تیام هم از سالن خارج شد و آیدا را دید که از درد به خودش می پیچید .
- چی شده خانم بهرامی ؟
شادی با ناراحتی به آیدا نگاه کرد : حالش خوب نیس . مثل اینکه مسموم شده!
- پس بریم بیمارستان ، من ماشینو میارم جلوی در!
- ممنون ماشین ارکیده هست!
صدای ناراحت ارکیده آمد : نه نیاوردم ، مامان لازمش داشت.
ارکیده با ناراحتی به طرف او خم شد : چت شده عزیزم ؟
پارسا هم بیرون آمده بود ، تیام به طرف او چرخید : به امیر حسن بگو ما میریم بیمارستان! ( رو به شادی گفت ) کمکش کنید بیاد.
آیدا بالاخره به حرف آمد :ایمان ...
بازم ایمان ! شادی با دلسوزی گفت : قراره بیاد دنبالت ؟
آیدا با سر تایید کرد : هشت و نیم !
تیام با بی طاقتی به ساعتش نگاه کرد : هنوز که هشته ! ما میریم درمونگاه شما هم به آقا ایمان خبر بدین بیاد اونجا !
ماشینش را در آورد و آنها سوار شدند . ارکیده از کیف آیدا گوشیش را درآورد و آیدا به زحمت گفت : 1 رو بزن !
بله ، ایمان خان چه جایگاه مهمی داشتند .
ارکیده شروع به صحبت کرد : الو ؟ سلام ، نه من دوستشم ! راستش آیدا حالش خوب نیس می بریمش درمونگاه ! کدوم؟
تیام جواب داد و ارکیده هم ادامه داد : نه ، چیزی نیس ، به نظر مسموم شده!
به درمانگاه که رسیدند ، تیام آن سه نفر را به اتاق پزشک فرستاد تا در دست و پایش نباشند و خودش به پذیرش رفت ، مسئول پذیرش با بی حوصلگی اسم مریض را پرسید.
- رستم پور !
- اسم کوچک ؟
تیام با خجالت و آهسته " آیدا " را زمزمه کرد ، انگار از راز خصوصی کسی پرده بر می داشت!

جلوی در نشسته بودند که ایمان سراسیمه دوید داخل و به طرف پذیرش رفت ، تیام از جا بلند شد و وقتی ایمان برگشت به طرفش رفت : خانم رستم پور اونجا هستند ( به تزریقات اشاره کرد ) حالشون خوبه ، بهشون سرم زدند.
ایمان با استفهام به او خیره شد : شما ؟
- من همکلاسیشونم ، وقتی حالشون بد شد اونجا بودم!
- آهان شما آوردینش ؟ دستت درد نکنه پسر ، یه دنیا ممنون ! ( دستش را به طرف او دراز کرد ) فامیلمو که می دونین ، من ایمانم !
چطور فامیل او را می دانست ؟
- تیام اندرزگو!
     
  
مرد

 
تا سرم آیدا تمام شود ایمان پیش او و پارسا نشست : آیدا زیاد از همکلاسیاش حرف نمیزنه ولی فکر کنم شما همون برادر استادش هستین که آبروشونو خریدین !
تیام ناچار خندید : کاری نکردم !
- به نظر آیدا که خیلی بود ، خواهرم زیاد اهل تقلب نیس ولی خوب تو رودربایسی ...
خواهرم؟ پس آیدا و ایمان ... خاک بر سرت تیام!
تیام این بار واقعا خندید : برادرم فراموش کرده ، در نظر اون خانم رستم پور یه دانشجوی نمونه اس!
آیدا به همراه دوستانش از اتاق بیرون آمد و ایمان به سرعت به طرف او رفت ، پارسا و تیام هم بلند شدند!
آیدا با بی حالی حرف میزد : به خدا چیزیم نیس ایمان ، خوبم!
- چت شده بود ؟
آیدا از نگاه ایمان فرار می کرد : مسموم شده بودم !
رنگ صورت ایمان تغییر کرد : ظهر کجا غذا خوردی ؟
- بیرون!
ایمان صدایش را بالا برد : بیرون ؟ باز چه ...
- ایمان!
ایمان متوجه اطرافش شد : باشه ، باشه حالا بیا بریم، بعد من می دونم و تو !
به طرف پارسا و تیام برگشت : واقعا ازتون ممنونم ، حسابی به زحمت افتادین ! دوستای آیدا رو هم می رسونم ! شما حسابی شرمنده امون کردین!
ایمان پول درمانگاه و داروها را حساب کرد و باز هم از هردو تشکر کرد!

پارسا با اینکه حرفی نزده بود ولی حواسش جمع بود : تو برادرشو از کجا می شناختی ؟
- چی ؟
- وقتی اومد تو بلند شدی ، می شناختیش دیگه!
- قبلا دیده بودمش!
پارسا ادامه ی حرف را نگرفت : یعنی تا فردا حالش خوب میشه ؟ بدون اون که نمیشه!
- حالا تا فردا !
خیالش راحت بود که با پارسا و دوقلوها در مورد آن شب و رستوران چیزی نگفته بود ، آن وقت میشد قصاص قبل از جنایت ... شاید بهتر بود درباره ی ارکیده هم محتاطتر حرف بزنند به هر حال آنها از واقعیت خبر نداشتند .

روز جشن از صبح به دانشگاه رفت ، امیر حسین منتظرش بود : به نظرت واسه مجری کی خوبه ؟
تیام با تعجب به او نگاه کرد : هنوز مجری نداری ؟
- سرما خورده صداش در نمیاد!
فکری به ذهن تیام رسید: دو قلوهای رضایی ، دوستام ! اگه بخوای ...
- دو قلو ؟ باید جالب باشه ! می تونن حرف بزنن ؟
تیام به سمت کلاس رفت : بهتره بگم نمی تونن حرف نزنن ! بعد از کلاس میارمشون!
دو قلوها قبول کردند و چشم هایشان چنان برقی زد که تیام احساس خطر کرد : قبل از هر حرفی فکر کنید لطفا !
متین به شانه اش کوبید : خیالت نباشه !
مگر میشد ؟!

دکتر رستگار در جواب یکی از بچه ها گفت که اندرزگو بالاترین نمره را گرفته و بعد از او خانم رستم پور! تیام تازه به یاد دیشب و آیدا افتاد ، به جای همیشگیش نگاه کرد . خالی بود ؟! ارکیده و شادی تنها نشسته بودند.
انگار پارسا هم به آن سمت نگاه کرده بود : زکی ، این که نیومده!
تیام صبور بود : حالا تا بعد از ظهر!
برنامه ساعت شش و نیم شروع میشد ، 5 بود و آیدا هنوز نیامده بود . حتی تیام هم بی طاقت شده بود . پارسا که از استرس روی پا بند نبود برای چندمین بار سراغ آیدا را از او گرفت و تیام هم شروع به گشتن در جیبهایش کرد !
- دنبال چی می گردی ؟
- رستم پور! ( سرش را بالا آورد ) آخه از کجا بیارمش ؟
پنج و نیم شد و تیام به طرف شادی رفت : از خانم رستم پور خبر ندارین ؟
شادی نگران بود ، آیدا تلفنش را جواب نمیداد.
- حالش بدتر شده یعنی ؟
- نه ، دیشب واسش زنگ زدم ، خوب بود . ولی امروز از صبح جواب نمیده!
ساعت 6 شد ، تیام از بی صبری امیر حسین و بقیه به تنگ آمده بود : خانم بهرامی شما خونه اشون رو بلد نیستین ؟
جوابش نه بود ، مختصر و مفید !
ساعت شش و نیم ؛ کم کم همه آمده بودند و روزبه با قیافه ای ماتمزده به پیانویش ور می رفت ، او نمی توانست کمبود ویلن را در برنامه هضم کند.
- هیچکس نیس که جاشو بگیره ؟
امیر حسین در جواب تیام با نا امیدی جواب داد : بدون تمرین که نمیشه ! خانم رستم پور خیلی خوب بود!
- ایوای ، نمرده که!
تیام به محوطه رفت ، ارکیده هم آنجا قدم میزد و بند انگشت هایش را می شکست ، صدای پیانو قطع شد و تشویق بچه ها سالن را ترکاند . تیام به طرف سالن برگشت که صدایی شنید .آیدا با عجله از ماشینی پایین آمد ، سلام کرد و از کنار آنها گذشت ، ارکیده هم به دنبالش رفت ولی تیام با دیدن ایمان همانجا ماند ، ایمان لبخند زد : سلام ، خیلی که دیر نشده ؟
- نه ، درست به موقع !
تیام ، ایمان را به سالن برد و جایی برای او پیدا کرد و خودش به پشت صحنه رفت . آیدا لباسش را عوض کرده و با صورتی گل انداخته از امیر حسین عذر خواهی می کرد ، مثل همه ی بچه های گروه سفید پوش بود ، مانتو و شلوار وشال سفید، در آن همه سفیدی گم میشد با آن اندام ظریف و شکننده اش ...
روی یک صندلی نشست و به رفت و آمد بچه ها چشم دوخت ، صدای شادی را شنید : دومین نمره ی ریاضی رو آوردی!
- اولی کیه ؟
- پرسیدن داره ؟
امیر حسین به او زنگ زد : این دوتا رو جمع کن!
به صحنه نزدیک شد تا صدای دو قلوها را بشنود ، سالن از خنده منفجر شده بود ، آهی کشید و منتظر ماند تا برنامه ی بعدی شروع بشود ، دوقلوها جست و خیز کنان آمدند!
- مگه من خواهش نکردم رعایت کنین و هر حرفی رو نزنین؟
- تو خواهش کردی ولی ما که جواب ندادیم !
- زهرمار! کاری نکنین که برنامه ی آخرتون باشه!

پارسا با ترس و لرز پشت سر بقیه می رفت ! تیام به شانه اش ضربه زد :هی ! تو همونی نیستی که ماشینشو کوبید به دیوار ؟
- اونجا که هزار نفر زل نزده بودن بهم !
- بچه های خودمونن !
آیدا پشت سر پارسا می آمد .
- موفق باشین !
- مرسی !
پارسا به سلامت و بدون اتفاق افتادن صاعقه ، زلزله یا سکته ی یکی از اعضا کارش را اجرا کرد و خیس عرق برگشت . تیام به او تبریک گفت ! برنامه ی بعدی سخنرانی بود ، بعد تئاتر و بعد نمایش عکس که همزمان با آن آیدا ویلن میزد و از حضار پذیرایی میشد.
تیام از صندلی بلند شد و جایی را برای آیدا فراهم کردند تا از آن پشت برنامه اش را اجرا کند ، بقیه ی گروه رفتند برای استراحت و دور آیدا را خلوت کردند ، تیام هم رفت تا آخرین صحبت هایش را با دوقلوها بکند !
ایمان را در پله ها دید : میشه برم بالا ؟
- البته !

سنگ هایش را با دوقلوها واکند ، البته با توجه به غرق شدن آن دو در مخزن پذیرایی گفتگوی خیلی مفیدی نبود ولی در هر حال تیام رسالتش را انجام داد !
برگشت به جای سابقش ، آیدا غرق در کارش بود و ایمان در چند متری او ایستاده و محو تماشایش بود . تیام به طرف او رفت : خسته نشدن ؟ الان یک ربعه !
ایمان لبخند زد : اون خسته نمیشه ، انرژی می گیره!
بعد از آخرین عکس ، آیدا بلند شد و خودش را در آغوش ایمان انداخت : چطور بود ؟
- عالی !
تیام رویش را برگرداند ، این حرکات به نظرش مسخره می آمد ، او نه خواهر داشت و نه با هیچکس اینطور رابطه ی صمیمانه ای داشت ، او همیشه رابطه اش را محدود می کرد . آیدا از برادرش فاصله گرفت و شالش را مرتب کرد ، موهای وحشی عسلیش خودشان را به بیرون پرت کرده بودند . رنگ موهایش با رنگ تیره و کبود چشم هایش تضاد عجیبی داشت : به پای استادم که نمی رسم!
ایمان دستش را جلو برد ، موهای او را زیر شال هل داد و خندید : کارت تموم شد ؟
- نه هنوز 3 تا مونده !
ایمان به ساعتش نگاه کرد : پس اگه میشه من برم ، خبرم بده بیام دنبالت!
آیدا ویلنش را برداشت ، در حین خم شدن باز موهایش از شال بیرون ریخت : باشه برو ! با ارکیده میام!
- پس دیر نکنی ها ! زود برین خونه !
- آره ، باشه !
ایمان به طرف تیام برگشت : خوب بود ، خوش گذشت!
تیام دستش را به طر ف او دراز کرد : خوشحالمون کردین!

او دیگر کاری نداشت ، همانجا نشست و ناظر رفت و آمد بچه ها بود.
برنامه تا 10 طول کشید و بچه ها ماندند تا سالن را مثل قبل مرتب کنند.
تیام امیر حسین را صدا زد : خانما برن ، دیر میشه !
امیر حسین موافق بود ؛ دخترها را صدا زد و تشکر کرد ، تیام رو به همکلاسی هایش کرد : برای رفتن مشکلی ندارین ؟ چون دیر وقته میگم!
ارکیده با تشکر به او نگاه کرد : ما با شوهر خواهرم میریم ، آقای فرهادی!
تیام به چند متر آنطرفتر نگاه کرد که دختر و پسر جوانی ایستاده بودند ، پسر جوان همان " فرمند " بود که آنها کلی پشت سرش صفحه گذاشته بودند . از خودش خجالت کشید : ممنون از همه ! شب خوبی بود !
آیدا داشت به تزیینات نگاه می کرد و اصلا حواسش به او نبود .
شادی با آرنج به او زد : به چی زل زدی ؟
آیدا به طرف امیر حسین برگشت : آقای مقامی میشه من یادگاری از این شمعها بردارم ؟
به شمع های زیبای روی سن اشاره کرد . امیر حسین قبول کرد و همه ی دختر ها یکی یک شمع برداشتند ، امیر حسین که فقط به یکی رضایت داده بود ناچار لبخند زد : آقایون یادگاری نمی خواین ؟
تیام با دیدن متین که هنوز آبمیوه ای در دستش بود گفت : آقایون قبلا از خجالت خودشون در اومدن!
تا ساعت 1 آنجا بودند و سالن را مرتب و تمیز کردند .
تیام تا به اتاقش رسید روی تخت افتاد و قبل از انکه سرش به بالش برسد بیهوش شد! فردا خواب ماند و دیر به کلاس تکین رسید ، بی حواس در را باز کرد و رفت نشست . تکین به طرف او برگشت : آقای اندرزگو !
او این لحن مودب را خوب می شناخت : بله استاد ؟
- درسته که جلسه های اول غایب بودین ولی بنده بارها تذکر دادم که بعد از من لطفا سر کلاس نیاین !
- پاشم برم ؟
- خواهش میکنم ! حالا که اومدین تشریف بیارین زحمت این دو تا مسئله رو بکشین ! لابد خیلی بلدی که حضور در کلاس برات بی معنیه!
تیام بلند شد : اینطور نیست استاد ، خواب موندم!
شلیک خنده ی بچه ها به هوا رفت ، تکین پوزخند زد : این دو تارو که حل کنی خواب از سرت می پره!
حق با تکین بود ، انقدر سخت بودند که نفسش بند آمد!

- بفرمایید!
تکین با دیدن مادرش کتاب را بست و به طرف او برگشت . مادر روی تخت او نشست : اوضاع دانشگاه خوبه ؟
- مثل همیشه !
مادر به پرده ی اتاق او نگاه کرد : کثیف شده!
- درسته !
و با خنده به مادرش خیره شد : مامان چی میخوای بگی ؟
- آخه میدونم که کار درستی نمی کنم !
- باشه ، بگین !
- تکین جان ! به این بچه کمتر گیر بده ! می دونم تو حق داری اونم مثل بقیه اس و کلاس برای تو حرمت داره ولی تیام ...
- مامان چی به شما گفت ؟
- می دونی که زیاد حرف نمی زنه ، فقط گفت کم مونده بوده یه لنگه پا بزاریش گوشه ی کلاس!
تکین خندید : شما بهتر از من اونو می شناسی ! وقتی بچه ها گفتن من بهش نمره دادم برای ریاضی کاری کرد که بین خودش و نمره ی بعدی 2 نمره تفاوت بود ، می دونی که چقدر لجبازه !
مادر زمزمه کرد : تو این خونه کی نیست ؟
تکین نشنیده گرفت و ادامه داد : نمی خوام از کلاس فراری بشه ، اون در هر صورت نمره ی خودشو میاره ولی براش خوب نیست فکر کنه بودن و نبودن سر کلاس فرقی نداره ! اون برای من مهمتر از بقیه اس هر چند نمی خوام بفهمه ! ( با لبخند تلخی به مادرش نگاه کرد ) نمی خوام از ایران بره ، نمی دونم چطور میشه نگهش داشت ؟ اون نسبت به همه چیز بی تفاوته !
بله ، مشکل اصلی همین بود ، تیام نسبت به همه چیز بی تفاوت بود !

متین توی تریا به طرفش خم شد : این دختره آریان پور خیلی دور و بر داداشت می پلکه !
- این وصله ها به تکین نمی چسبه ، در ضمن دیگه خاله زنک بازی نداریم .
جمله ی آخر را با تحکم گفت و متین به صورت نمایشی عقب پرید : خیلی خوب ، چرا می زنی ؟
- برای اینکه با طناب شما توی چاه نرم ، اون پسره که هاشمی سوار ماشینش شد ، یادته ؟
- آره بایه دختر دیگه توی جشن بود ، دماغ ارکیده سوخت !
- نخیر ، اون اصلا خواهر شوهرشه ، حالا دماغ کی سوخت ؟
معین با خوشحالی سرش را بلند کرد : جدی ؟ ولی نزارین فرزین بفهمه ، یه نقشه دارم که ...
- بسه !

آن روز آخرین روز کلاس ترم را داشتند .قبل از رفتن با پارسا برای قدم زدن به محوطه رفتند ، پارسا موشکافانه او را نگاه کرد : از فردا چکار می کنی ؟
- باید بخونم ، نه ؟
- گفتم شاید نخوای به خودت زحمت بدی !
تیام اخم کرد : فعلا هیچ چاره ای به جز درس خوندن ندارم ، توحید نتونسته کاری برام بکنه !
- اگه رفتی دیگه بر نمی گردی ؟
- نه ، چرا برگردم ؟
- خوب ، پدر ومادرت اینجان ...
تیام شانه هایش را بالا انداخت : شاید راضی بشن بیان ، وقتی من و توحید اونجا باشیم .
- تکین چی ؟
- اون ایرانو دوست داره ، نمی دونم چرا ...
پارسا نگاهش را از او دزدید : نظرت چیه ما با هم فامیل بشیم ؟
- من خواهر ندارم !
- ولی من دارم !
تیام به او نگاه کرد : چی می خوای بگی ؟
- برادرت از پریا خواستگاری کرده !
تیام حیرتزده به او خیره شد : شوخی می کنی !
پارسا با پا به درختی لگد زد : نه ، اصلا ! تابستون به بابا گفته بوده ولی چون درگیر تو بودن دنبالشو نگرفت ، حالا ...
- چرا من نفهمیدم ؟
پارسا خندید : بدت نیاد تیام ، تو خیلی چیزا رو نمی بینی ، یادته همون روز اول که فامیلتو گفتم پریا تو رو شناخت ؟ انگار انتظار دیدنتو داشت ، ولی تو انگار بقیه برات مهم نیستن ، به کسی اهمیت نمیدی !
تیام ازخودش حمایت کرد : اینطور نیست !
- منم نمی دونستم ، پنج شنبه بابا با پریا درباره ی یه خواستگار حرف زد و پریا جواب منفی داد ، بابا که اصرار کرد اون گفت منتظر تکینه ، بابا هم عصبانی شد گفت اون چهار ماهه مارو علاف کرده ، ولی پریا گفت اون می ترسه از تو غافل بشه و تو یهو از دست بری!
تیام خندید ، خنده اش عصبی بود : مگه من زندانی ام؟ مسخره اس !
- به نظر من که اینطور نیست ، از حرفای پریا فهمیدم خیلی بیشتر از اینکه فکر می کنی پدر و مادرت نگران رفتن تو هستن!
- اونا فکر می کنن من 5 سالمه !
- اتفافا فهمیدن بزرگ شدی و داری واسه خودت تصمیم می گیری ! می ترسن اشتباه تصمیم بگیری !
غرید : پارسا لطفا بزار مشکلاتم واسه خودم باشه ! تیام در زد وقبل از شنیدن جواب رفت داخل ، تکین غرید : شاید من لخت باشم !
تیام نیشخند زد : چه بهتر ، تا حالا تو رو لخت ندیدم!
- زهر مار ، حرف بزن !
تیام خواست روی تخت بنشیند .
- اونجا نه !
- تمیزم !
- آره ، به نظر خودت !
تیام غرغر کنان روی صندلی نشست : ولی من میزارم تو روی تخت من بشینی !
- منو با خودت مقایسه نکن بچه !
تیام بلند شد .
- بشین ننر ! من 10 دقیقه وقت دارم !
تیام اهل مقدمه چینی نبود : چرا من باید از پارسا بشنوم که می خوای با خواهر اون عروسی کنی ؟
- اگه فکر می کردم برات جالبه ، حتما بهت می گفتم !
تیام حرفی نزد ، تکین از جایش بلند شد : اگه زمین زیر و رو بشه هم تو اهمیت نمیدی!
برای دومین بار در طول آن روز به او تهمت یکسانی می زدند ، زمزمه کرد : اینطور نیست !
- خوب شاید ، حالا اگه برات مهمه ، من به خواهر پارسا پیشنهاد ازدواج دادم چند ساله که می شناسمش ولی الان موقعیتش فراهم شده !
تیام با بدجنسی خندید : منظورت از اینکه چند ساله می شناسیش چیه ؟
تکین قهقهه زد : پدر صلواتی ... منظورم اینه که ... خوب پریا با همه فرق داره ! یه چیز دیگه اس !
- چرا همون تابستون تمومش نکردی ؟
- قرارمون همین بود ، می خواستم یه روز با بابا اینا بریم خونه اشون که پارسا تصادف کرد و ...
- مگه تو می خواستی با پارسا عروسی کنی ؟
- خوب به هر حال اون درگیر پارسا بودن ما هم ...
- درگیر من !
- قبول کن که خیلی پردردسری !
تکین با مهربانی لبخند زد و تیام دندان هایش را بهم فشرد : من هیچ دردسری ندارم ، فقط می خواستم پیشرفت کنم ، تو خودت توحید رو تشویق کردی بره اونجا درس بخونه !
چشمان تکین رنگ غم گرفت : گفتم درس بخونه ، نه که موندگار بشه ! من به این دوتا بدهکارم ! نمیزارم داغ تو هم به دلشون بمونه !
تیام با ناراحتی بلند شد : من که حالا حالا ها موندنی ام ! تو هم برو دنبال زندگیت ! حداقل بزار یکیمون مایه ی خوشحالیشون باشیم!

تکین و پریا قبلا حرف هایشان را زده بودند و خانواده ها هم از هر نظر موافق بودند ، نامزد کردند و عقد و عروسی را گذاشتند برای ماه بعد !
تکین خانه ای در همان نزدیکی خرید ، از آن لحظه به بعد در آن خانه حکم مهمان را داشت !

روز آخرین امتحان پارسا و تیام دوقلو ها را برای عروسی دعوت کردند ، متین با اوقات تلخی گفت : داداشت نمی تونس زودتر عروسی کنه ؟ شاید یه کم نرمتر میشد ، اینطور ظالمانه امتحان نمی گرفت !
- شاید هم بدتر میشد ، بستگی به خانمش داره !
- هوی ، درباره ی خواهر من مواظب حرف زدنت باش !
- جمع کنین بابا ، همه چیز خونوادگی شده !

توی پارکینگ با هم سر و کله می زدند که ایمان به طرف آنها آمد . تیام ، آیدا و ارکیده و شادی را کمی دورتر می دید . ایمان با او دست داد و حالش را پرسید ؛ خیلی خونگرم و صمیمی بود .

تیام به خانه که رسید ، مادرش داشت گریه می کرد ، تنها چیزی که تیام در دنیا تحملش را نداشت همین بود : چی شده آخه ؟
- کاش دختر داشتم !
تیام قهقهه زد : چرا ؟
مامان با اخم به او نگاه کرد : که می موند برام ، ولم نمی کرد.
تیام پشت میز نشست : خوب اونم شوهر می کرد می رفت !
مادر بشقاب غذا را تقریبا به میز کوبید : دختر محبتش بیشتره ! ولی شما پسرا ، میرین پشت سرتونم نگاه نمی کنین !
- من که اینجام !
- تو که زودتر از این دوتا می خوای بری ! باز گلی به جمال تکین ، پدر و مادرشو ول نمی کنه ولی تو و اون ...
نتوانست اسم توحید را بیاورد .
- باشه ، منم قول میدم زن نگیرم !
- یه قول بده که فایده داشته باشه ! قولت واسه خودت خوبه ، می دونم که میری و دیگه نمی بینمت !
- حالا که اینجام هیچ قولی هم نمیدم !
- می دونم که نمیدی ! تو اصلا می دونی وفا چیه ؟ تعهد چیه ؟
تیام از پشت میز بلند شد : خیلی ممنون !
- نخوردی که !
- سیر شدم !

بعد از ظهر قرار بود تکین و پریا برای خرید بروند ، تکین او را هم به زوربرد و مجبورش کرد لباس بخرد تیام کلی گشت تا لباس مورد نظرش را پیدا کند .
پریا با مهربانی خندید : وای به حال زن گرفتنت ! روز اول ترم جدید به اصرار مادرش ، کتش را برداشت ولی آن را در ماشین گذاشت و با همان پلوور به طرف کلاس به راه افتاد ، این سرما و سوزش را دوست داشت . یکی از پشت سر صدا زد : هی خرس قطبی !
تا سرش را برگردادند یک گلوله ی برف محکم به صورتش خورد . ناسزایی گفت و دومی به صورتش خورد . دو قلوها مثل سرخپوست ها سر و صدا می کردند و محوطه را روی سرشان گذاشته بودند . هیاهوی آنها بقیه را هم به آنجا کشاند ، در آن شلوغی تیام خودش را به معین رساند و پایش را جلوی پای او گرفت ، معین به متین خورد و هر دو روی هم افتادند .
تیام با هر دو دست برف برداشت و روی صورت آنها پخش کرد .
وقتی به کلاس رسیدند ، لباس هرسه خیس بود ، خودشان را به بخاری چسباندند.
تیام غرید : اگه سینه پهلو نکنیم خوبه !
- زهرمار ، خوبه هرکول شده بودی و تو این هوا لخت راه افتادی اومدی!
- من باد سرد رو دوست دارم !
چشم های معین گرد شد : هیچت به آدما نرفته ، همین آدمای غیر عادی هستن که شاگرد اول میشن !
- کی گفته من ...
- خر که نیستیم ، کور نیستیم ، حساب کردن بلدیم ، نمره هاتو هم می دونیم!
- هیچم همچین چیزی نیست!
- هست ، تو هم باید شیرینی بدی!
- به همین خیال باش !
البته تیام شیرینی داد ، اما به بهانه ی عروسی برادرش ! دوقلوها خودشان را در شیرینی خفه کردند : قیافه ی آریان پورو دیدی ؟ حسابی یخ کرد .
- گفتم از این حرفا نداریم !

حقیقتا تیام شاگرد اول شده بود که از نظر دوقلوها این یک ننگ به شمار می رفت و تیام هم مجبور شد به آنها باج بدهد تا این ننگ را پیراهن عثمان نکنند . از همه بدتر پریا بود که از پارسا شنیده و به این مناسبت برایش کادو گرفته بود !!!
او و پریا با هم رابطه ی خوبی داشتند ، درست مثل یک خواهر و برادر ! وتیام می دید که با دختر ها هم می توان حرف زد !

تیام تصمیم گرفت تا زمانی که توحید نتوانسته کاری انجام دهد حرف خارج را نزند و بچسبد به دانشگاه ! حداقل تا موقعی که توحید سر و سامان پیدا کند و با اطمینان بیشتری درباره ی رفتن او حرف بزنند . شاید او هم لیسانسش را می گرفت و بعد می رفت ، هرچند اینطور تحقق آرزویش چند سال به تاخیر می افتاد .

عید آن سال مثل دو سال گذشته جای توحید خالی بود ولی در عوض پریا اضافه شده بود ، هرچند در نظر تیام و پدر ومادرش انگار پریا را همیشه در کنار خود داشته و با او زندگی کرده اند. خودش را خیلی زود در قلب آنها جا کرده بود. به خصوص در مورد تیام که به شدت به نرمش دخترانه احتیاج داشت ، اطراف او چنان خالی از وجود جنس لطیف بود که حضور یکه ی پریا روابط و رفتار و خلقیات او را آرام می کرد ، البته تا حدی !!!
وقتی به خانه ی آنها می آمد ، به اتاقش سر میزد ، لباس هایش را بررسی می کرد و نظر می داد ، به همین زودی پرده ی اتاق او را عوض کرده و چند جلد کتاب برای او هدیه گرفته بود تا به قول خودش با دنیا آشنا شود . در مهمانی شام خانه شان او را با دختر خاله اش ستاره آشنا کرد اما تیام بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی رویش را از او برگرداند و به حرف زدن با پارسا مشغول شد . پریا حرص و جوش می خورد و تکین با لبخند توضیح می داد که 19 سال برای شکل گیری این شخصیت زمان برده و او با چند ماه تمرین زیر و رو نمی شود .
- آخه شما توی یه خانواده این! اما تو مثل تیام نیستی! با همه رابطه ی خوبی داشتی ، به قول پارسا برای تیام درخت و دختر یکی هستن !
تکین با لب های بسته خندید : من چشامو باز می کردم و مردمو می دیدم اما تیام نه ! در نظر اون عناصر اناث جزء بسیار ناچیزی از طبیعت هستند و در واقع قابل صرف نظر کردن ! می تونم اسم اونایی رو که اون بهشون اهمیت میداده ببرم ، مامان ، خانم ضیایی معلم کلاس اولش ، خاله نسترن و حالا هم تو !
پریا خندید : من ؟
- البته ، شاید خودت متوجه نباشی ولی تو برای اون قابل صرف نظر کردن نیستی ، تو رو می بینه و باهات حرف میزنه ! همینکه با دیدن تو لبخند می زنه یعنی خیلی !

ترم دوم برایش سریعتر از ترم اول گذشت شاید چون آن موقع از دانشگاه فراری بود و حالا با دوستانش خوش می گذراند . همکلاسی هایش را کاملا می شناخت ، از بعضی ها خوشش می آمد و سایه ی بعضیها را با تیر میزد ، اینها در زمره ی آدم های نچسب ، جفنگ ، تهوع آور و به قول معین گوش دراز قرار می گرفتند . معین آنها را سلسله ی احمقیون صدا میزد .

متین گفت : من نمی فهمم سروش فلاحت چرا باید قیافه بگیره؟
پارسا با بی تفاوتی گفت : چون با « بی ام و » میاد دانشگاه !
- من که با برادر دوقلوم میام ، این که کمیابتره !
- بی مزه !
- یا امیر کاظمی ! اون که دیگه بی ام و نداره ، هان ؟
- در مورد ایشون قضیه فرق داره ، ایشون مستقیما از شکاف آسمون نزول کردند .
تیام بی صبر بود : بسه دیگه ! اونا که کاری به کار شما ندارن !
- چطور ؟ همین وجود نحسشون عذابه !
تیام سر تکان داد و بلند شد .
– کجا ؟
- برم پیش تکین !
- ما میریم تریا !
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
سرش را انداخته بود و پایین فکر می کرد که صدایش زدند .
برگشت ، ارکیده بود و شادی ! سوال درسی پرسیدند ، تیام با حوصله جوابشان را داد . و آن دو بعد از تشکر ، سریع رفتند .
پارسا آنها را دیده بود : چه خبر ؟
- سوال داشتند ! اولین بار بود از من می پرسیدند ، تا حالا سراغم نیومده بودند .
- از جلسه ی پیش استاتیک پرسیدند ، آره ؟
- از کجا فهمیدی ؟
- آخه رستم پور اون روز نیومده بود ، درس اون روز هم جدید بود !
- چه حواست هست !
پارسا شانه هایش را بالا انداخت : آخه بعد از ظهرش اومد سر کلاس ، گرفته و ناراحت بود!
- اگه دو قلوها حرفاتو می شنیدن تزشون این بود که میخوان به زور به پسر عموش شوهرش بدن !
- ذهنشون مبتذله !
امیر حسین پیش تکین بود ، با رفتن تیام و پارسا ، حوصله ی تکین سر رفت و آن ها را بیرون انداخت : برین رد کارتون که کار دارم ، سریع !
قدم زنان گورشان را گم کردند !
- چه خبرا امیر حسین ؟
- داریم یه دوره کلاس آموزش موسیقی راه میندازیم ، هستین ؟
- چطوریاس ؟
- مربیاش از بچه های دانشگاه هستن ، به جز برادر اون همکلاسیتون!
- برادر همکلاسی ما ؟
- آره ، رستم پور ! موقع جشن روزبه ازش پرسیده بود کجا آموزش دیدن اونم گفته بوده برادرش! منم باهاش صحبت کردم بیاد تدریس کنه ، اونم دانشجوئه ! تیام برای رفع بیکاریش در کلاس ویلن اسم نوشت ، علیرغم کوتاهی ترم و کم علاقگی تیام که یک روز در میان در کلاس ها حاضر میشد ، دوستی عمیقی بین او و ایمان ( که بسیار خونگرم و مهربان بود ) شکل گرفت . ایمان 5 سال از او بزرگتر بود و تیام را دوست داشت و تیام هم علیرغم کم حرفیش بقیه را به سمت خود جذب می کرد . ایمان بیشتر شبیه یک برادر برای او بود ، یک برادر بزرگتر ولی بدون نصیحت ها و نگرانی ها و سفارش های تکین و توحید ...
تیام به خاطر رابطه ی صمیمانه اش با ایمان به آیدا سلام می کرد ، در حالیکه آیدا چندان از این رابطه راضی نبود. هر چند ایمان هیچ حرفی از خانواده و خواهرش نم زد با این حال تیام می دانست ، هیچوقت موقعیکه ایمان و تیام در دانشگاه با هم حرف می زدند آیدا نشانی از آشنایی با ایمان نمی داد و به طرفشان نمی رفت !

آن ترم هم گذشت و تابستان رسید تیام برای پر کردن اوقات فراغت و همینطور پسرفت نکردن مهارتش در یک آموزشگاه زبان مشغول تدریس شد. پریا حامله شده بود و تیام که این اتفاق به نظرش یک معجزه می آمد غلام حلقه به گوش او شده بود و وقت و بی وقت سفارش های او را انجام میداد . خیال خانواده اش راحت شده بود که او دیگر خیالات ندارد ولی تکین هنوز هم نگران بود ، با این حال تیام سرش به کار خودش بود و وقت بیکاریش را با دوستان مختلفش از جمله ایمان می گذراند ...

کم کم فهمید که آیدا و ایمان پدر و مادرشان را از دست داده اند و به غیر از یکدیگر کسی را ندارند ، با وجود صمیمیت و رابطه ی برادریشان هیچوقت تا در خانه ی آنها هم نرفته بود به خاطر آیدا ! ایمان چیزی نمی گفت ولی تیام می دانست که آیدا از دوستی آنها خوشش نمی آید و یاحتی از او بدش می آید .


دو سه بار به موبایل ایمان زنگ زده بود ولی فقط صدای بوق بود ، بعد از سه روز بی خبری ، تصمیم گرفت به خانه ی آنها زنگ بزند ، آیدا گوشی را برداشت : بله ؟
- سلام خانم رستم پور ! اندرزگو هستم ، حال شما ؟
- تشکر ، امرتون؟
صدای آیدا سرد و غریبه بود.
- می خواستم حال ایمان رو بپرسم ، موبایلشو جواب نمیده!
آیدا مکث کرد و بعد گفت : ایمان حالش خوب نیس ، تو خونه خوابیده ! موبایلش خاموشه!
تیام با احتیاط گفت : می تونم بیام ببینمش ؟
90% انتظار جواب منفی داشت ولی آیدا گفت : خوشحالش می کنین کی تشریف میارین ؟
برای بعد از ظهر ساعت 6 قرار گذاشتند.

بنا بر سفارش مادر ، گل و شیرینی خرید و به دیدن ایمان رفت ، همین که زنگ در را زد ، در باز شد و آیدا حاضر و آماده از خانه بیرون زد : سلام بفرمایید تو !
تیام با تعجب به او نگاه کرد و آیدا به اجبار توضیح داد : یه کار ضروری دارم ، تصمیم گرفتم تا شما اینجایین و ایمان تنها نیست انجامش بدم ، اشکالی نداره ؟
با توجه به شرایط موجود ، نه ، چه اشکالی داشت ؟ تیام می توانست او را به خانه بر گرداند ؟

البته آیدا همه چیز را آماده کرده بود ، شربت و چای ، میوه و شیرینی و همه را کنار تخت ایمان گذاشته بود. ایمان ... چه ایمانی؟ رنگ پریده و بیمار. با چشمانی گود رفته و کم نور !
ایمان مشکل کلیوی داشت و بیماریش حاد شده بود ، در نوبت پیوند کلیه بود و تیام به تنهایی این دو فکر می کرد.
- ازت انتظار نداشتم پسر ، تو مثل برادرمی ، چرا خبرم نکردی ؟
- خوب ، زحمتت میشد !
تیام نفسش را بیرون داد ؛ حتما به آیدا مربوط میشد.
- حالا که گذشت ولی برای عملت باید خبرم کنی وگرنه دیگه اسمتو نمیارم ! آدم شرمنده ات میشه !

مادرش با شنیدن اوضاع و احوال آندو تصمیم گرفت به دیدن ایمان برود ولی تیام مانع شد ، به خاطر آیدا ! شاید اگر او همکلاسی تیام نبود عیبی نداشت ولی در این شرایط همان بهتر که مادر نمی رفت . با این حال مادر دو سه روزی یکبار برای ایمان سوپ و غذا را درست می کرد و تیام می برد. بار اول رنجش شدیدی را در چشمان آیدا دید ، با وجود همه ی بی تفاوتیش ناراحتی آیدا را متوجه شد ، سعی کرد دلش را بدست بیاورد : مامانم فکر می کنه وقتی یکی مریضه هی باید بست به شکمش ، شما رو با من مقایسه می کنه و فکر می کنه همه ی این کارا خیلی براتون سخته ! البته خیلی دلش می خواست بیاد عیادت ایمان !
آیدا چنان گفت : قدمشون روی چشم! که از صد تا اوقات تلخی بدتر بود!

در آن 10 روزی که ایمان در خانه افتاده بود ، هر بار که تیام به آنجا میرفت ، آیدا در اتاقش را می بست و بیرون نمی آمد . تیام مشکلی نداشت ولی ایمان ناراحت میشد .
- عیبی نداره ! بزار راحت باشه!
- آخه من نمی فهمم مشکلش چیه!
- یه کم خنده داره! آخه من همکلاسی ایشونم ولی بدون اینکه ایشون بخوان میام خونه اتون و میرم ، به هر حال براشون هم آشنام هم غریبه! من بهشون حق میدم!
در حقیقت تیام اینطور راحت تر بود.

ایمان بهتر شد و تیام از شر رفتن به خانه ی آنها خلاص شد ، به خاطر اصرار بیش از حد مادر، آیدا و ایمان را برای شام دعوت کرد که ایمان تنها آمد با هزار بهانه برای نیامدن آیدا ، و زود هم رفت !
ایمان جایش را در قلب مادر باز کرده بود و به شدت برای آن دو دل می سوزاند!

اوخر شهریور نوبت عمل پیوند ایمان بود ، ایمان برای هزینه ی عمل ماشینش را هم فروخت و تیام هر چقدر اصرار کرد آیدا قبول نکرد ماشین او را برای مدتی بگیرد : من که جایی نمیخوام برم ، پیش ایمان هستم!
قسمش داد تا قبول کند هر موقع هر کاری داشت با او تماس بگیرد ، به دلش ماند یکبار شماره ی او را روی گوشیش را ببیند. ولی تیام بی خیال نشده بود تمام آن روزها در کنار آیدا در بیمارستان بود ، طلسم شکست و پدر ومادرش در بیمارستان به دیدن ایمان رفتند ، آیدا چند دقیقه بیشتر نتوانست تحمل کند و به بهانه ای از اتاق بیرون رفت ، یکساعت بعد که برگشت – پدر ومادر تیام رفته بودند – حتی تیام هم متوجه چشم های سرخ و بدخلقی آیدا شد .

وقتی به خانه برگشت با مادرش درباره ی او حرف زد : باور کنین دختر بدی نیس ها ...
مادر با تفاهم سر تکان داد : اون مگه چند سالشه ؟ بار کمی نیست ! تحملش واسه هرکسی سخته چه برسه به اینکه پدر ومادر هم بالای سرش نیست ! راستشو بخوای برای اون بیشتر دلم میسوزه تا ایمان ! طفلک ایمان ! بچه رنگش زرد شده بود.

با وجود سردی آیدا مادر باز هم به دیدن ایمان رفت ، دفعه ی آخر تیام با او نرفت و مادر وقتی برگشت تعریف کرد که آیدا خیلی دختر عزیز و دلپذیری است !
- ترش نکرد ؟
- نه ، اصلا ! کلی باهام مهربون بود ، دلم براش کباب شد ، عین یه بچه آهو که تو قفس مونده با اون چشماش!
تیام از آیدا دلخور شده بود ، مگر لولو بود که با دیدنش نحس میشد : مامان شما رفته بودین عیادت ایمان یا خواهرش ؟
فورا اشک در چشمان مادر جمع شد : ایمان ! نصف شده بچه ام!
تیام خواست او را از آن حال و هوا دربیاورد : شما که کاملشو ندیدین ! از کجا می دونین نصف شده ؟

ایمان مرخص شد و تیام پایش را در خانه ی آنها نگذاشت هر چند که پدر و مادرش رفتند ، مرتب به موبایل ایمان زنگ میزد و حالش را می پرسید و اگر کاری داشت انجام میداد اما حوصله ی آیدا و رو ترش کردنهایش را نداشت ، چون فهمیده بود اوقات تلخی های آیدا فقط برای اوست ، مگر چه هیزم تری به او فروخته بود ؟ ترم جدید شروع شد و باز محیط دانشگاه ...

یکماهی گذشته بود که با موقعیتی عجیب رو به رو شد ، روزبه گودرزی از او خواست با آیدا درباره ی او حرف بزند ، در این مدت آیدا و تیام فقط در حد سلام و علیک کردن وقت می گذاشتند ، تیام دیگر به خانه ی آنها نرفته بود و این به جای اینکه رابطه ی آنها را بهبود ببخشد ، تیره ترش کرده بود . تیام نا خودآگاه نسبت به او جبهه گرفته بود و واکنش نشان میداد ، البته کسی حق نداشت جلوی او بگوید بالای چشم آیدا ابروست که یقه اش را می گرفت.
ولی قضیه ی روزبه فرق می کرد . مودبانه پاپیش گذاشته بود و پیشنهاد ازدواج میداد ، روزبه ترم 7 بود و تیام از خوبی و لیاقت او مطمئن بود .
- به برادرش بگم ؟
- نه ، میخوام نظر خودشو بدونم ! اول به خودش بگو !

تیام نمی خواست در دانشگاه با آیدا حرف بزند ، رابطه ی آنها با هم وضعیت خاصی داشت ، ممکن بود آیدا خوشش نیاید ! منظر فرصت مناسب بود تا اینکه برنامه ی اردوی تفریحی ریخته شد و تیام از طریق ایمان مطمئن بود که آیدا خواهد رفت ! چون ایمان نگران سلامتی خواهرش – که در این مدت به شدت گرفتار ایمان بود – شده بود و او را وادار کرده بود به اردو برود . تیام هم که حتما با پارسا و دوقلوها می رفت که خالی از لذت نبود.
برای نماز می رفت که آیدا را جلوی وضوخانه تنها دید. بچه ها هم در فاصله ای دورتر مشغول نهار بدند و کسی حواسش به آنها نبود . جلو رفت و با ادب و متانت قضیه را برای او تعریف کرد. شعله های خشم را در چشمان تیره ی آیدا میدید .
- این آقا چه فکری پیش خودش کرده ؟
- مگه چکار کرده ؟ خوب ، پیشنهاد ازدواج داده ، خانم رستم پور من از هر نظر ایشونو تایید می کنم!
- کسی نظر شما رو نپرسید ( چشمان خشمگینش را به او دوخت ) اصلا تو به چه حقی قبول کردی به من بگی ؟ نکنه فکر کردی چون با برادرم جون جونی هستی و چار بار اومدی خونه امون ، تو این دانشگاه وکیل وصی من هستی ؟
- خانم رستم پور !
صدای آیدا بالا رفت : خانم رستم پور و زهرمار ! خوب گوش کن و برو به اون دوستت هم بگو ! من قصد ازدواج ندارم ، خیلی ازتون خوشم میاد ؟ اگه کس دیگه ای هم تو رو واسطه کرد بگو بیاد پیش خودم تا جوابشو بدم !
آیدا رویش را برگرداند ، تیام متوجه لرزش او بود ، سر تا پا می لرزید ، چرا ؟ او که تا توانسته بود بارش کرده بود! با تمسخر گفت : چیز دیگه ای مونده که نگفته باشین ؟
- آره ، یک کلمه به ایمان نگو ! اگه بشنوم ایمان چیزی از این پیشنهاد شنیده ، می کشمت!
تیام مورد تهاجم قرار گرفته بود ولی می دید که آیدا اوضاعی به مراتب بدتر از او دارد . رابطه ی آنها به فاجعه ای تبدیل شده بود ، دیگر به هم سلام که نمی کردند با نفرت از کنار هم می گذشتند .

11 آبان ماه بود و تولد ارکیده ! به این مناسبت شیرینی گرفته بود ولی می گفت تا آیدا نیامده جعبه را باز نمی کند و آیدا دیر کرده بود. دو سه بار شماره اش را گرفت تا اینکه جواب داد . بعد از دو سه کلمه حرف زدن قیافه ی ارکیده به شدت تغییر کرد ، رنگش پریده بود . تیام که تصادفا شاهد بود با الهامی ناگهانی شماره ی ایمان را گرفت که جواب نداد ، برای اولین بار شماره ی آیدا را گرفت ؛ او هم جواب نداد.
به طرف ارکیده رفت : خانم هاشمی ، میشه بپرسم چه اتفاقی ...
ارکیده با چشم های خیس جواب داد : کلیه ی ایمان پس زده !
- کدوم بیمارستانن؟

شادی و ارکیده هم با او به بیمارستان رفتند. آیدا با دیدن دوستانش زد زیر گریه و این یعنی فاجعه ! در تمام مدت عمل تیام اشک آیدا را ندیده بود ، فقط ناراحتی بود و چشم های قرمز ! او احساساتش را در جمع بروز نمی داد و حالا ...

تیام به مادرش تلفن کرد تا بیاید . علیرغم مشکلات آیدا با تیام ، با مادر او رابطه ی بسیار خوبی داشت و مادر آنقدر او را دوست داشت که آیدا جای دختر نداشته اش را بگیرد ، مادر بلافاصله خودش را رساند .
عصر که شد ، شادی و ارکیده مجبور بودند بروند ، به خصوص که شادی خوابگاهی بود و پدر ومادر ارکیده هم در سفر بودند و او باید برای مواظبت از برادر کوچکترش می رفت . تیام آنها را به دانشگاه رساند تا ارکیده ماشینش را بردارد و برگشت !
ایمان در مراقبت های ویژه بود و آنها پشت در نگران و منتظر ! آیدا آنقدر گریه کرد که از حال رفت ولی از آنجا تکان نخورد.

دوستان ایمان می آمدند و می رفتند انگار که با دیدن تیام و مادرش حدس هایی میزدند اما تیام رفتار آیدا در مقابل آنها را با برخورد او با خودش مقایسه می کرد و نمی دانست برنجد یا بخندد ...
در هر حال مشکلاتی بزرگتر از اخم و تخم آیدا داشتند . وضعیت ایمان اصلا رضایت بخش نبود و داشت بدتر میشد. اجازه ی ملاقات دادند – شاید چون دیگر فرقی نداشت- ، آیدا بعد از دو روز خوابش برده بود وتیام برای ملاقات رفت!
حتی تیام هم می فهمید دیگر امیدی نیست ؛ این یک روح بود که به او نگاه می کرد ، جسم ایمان دیگر قدرتی نداشت ، حتی قدرت لبخند زدن!
- آیدا ... مواظبش باش !
تیام نمی دانست باید چکار کند یا ... می دانست باید چکار کند ؟
دست او را گرفت ، نحیف و سرد بود : مطمئن باش ! قول میدم !
- اون ... کوچیکه .. تنهاس !
اشک در چشمان ایمان لرزید و قلب تیام را هم لرزاند : من نمیزارم تنها بمونه ! من مواظبشم ، مثل خودت ! بهت قول میدم ! قسم می خورم ، به هر قیمتی !
از آنجا رفت ، دلتنگ بود و میل گریه کردن داشت . ولی جلوی خودش را گرفت ، ایمان زنده بود ، هنوز امیدی بود ...
     
  
مرد

 
آیدا بیدار شد و وقتی فهمید او برای ملاقات رفته قیامت کرد. به زور و التماس ، پرستار اجازه داد او هم برود. آیدا رفت و چند دقیقه بعد غریب و یتیم برگشت ، در آغوش مادر از حال رفت و بغض تیام شکست!

آن روزها بدترین روزهای عمر تیام بودند ، مادر آیدا را به خانه آورده و به اتاق تکین برده بود . او بهتزده بود ، همین !
انتظار فایده ای نداشت ، او به حال عادی بر نمی گشت ، بعد از سه روز ایمان را دفن کردند . وقتی پارچه را از صورت ایمان کنار زدند صدای آیدا در آمد ، غریب و ناشناخته ضجه میزد . پریا او را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد و آیدا جیغ می زد و شکایت میکرد ، مادر که نگران عروسش بود آیدا را از آغوش پریا در آورد . از حال رفته بود ، تکین و پریا او را به بیمارستان بردند و آرامبخش زدند ، ارکیده و شادی در کنارش بودند . با این حال او به احدی توجه نداشت . مادر باقیمانده ی وسایل تکین را از اتاق بیرون برد و آنجا را برای آیدا آماده کرد . ارکیده اصرار داشت او را به خانه ی خودشان ببرد ولی آیدا کوچکترین تمایلی نداشت و تیام به یاد داشت ایمان به خاطر برادر ارکیده حتی اجازه نمی داد آیدا برای مهمانی آنجا برود. او خودش را اصلا در نظر نمی گرفت - که به همان اندازه غریبه بود – ولی علت اصلی مادر ارکیده بود که بیماری قلبی داشت و مطمئنا ارکیده به تنهایی نمی توانست به آیدا که مثل یک مجسمه ی زنده بود ، برسد. آیدا بدون کوچکترین اعتراضی روی تخت تکین دراز کشید و همه ی درهای دنیا را به رو خودش بست!

تکین با اساتید او صحبت کرد تا شرایطش را در آن ترم در نظر بگیرند . آنها امیدوار بودند آیدا بعد از چند هفته از آن حال و هوا در بیاید و به زندگی برگردد.

تیام و مادر به خانه ی آنها رفته بودند تا وسایل مورد نیاز آیدا را بیاورند . تیام سری به اتاق ایمان زد ، نمی خواست چیزی را در آن اتاق عوض کند حداقل تا زمانی که آیدا بخواهد . رفت و روی تخت او نشست . دفتری کنارش روی بالش بود . دفتر را که برداشت خودکاری از لای آن افتاد ؛ نوشته های ایمان بودند و همه خطاب به آیدا ... از همه چیز و همه جا حرف زده بود ، گذشته ، حال و آینده ... تیام دفتر را هم با خود برد و همینطور عکسی که در کشو بود .
تیام دفتر را به مادر داد : لطفا اینو بزار کنار تختش ...
آن روز تیام که اتاقش دیوار به دیوار اتاق او بود ، صدای گریه ی غربت زده ی اورا شنید و آن شب آیدا از طبقه بالا ، پایین آمد و مادر را فوق العاده خوشحال کرد، مثل پروانه به دور آن دختر رنگپریده می چرخید و پدر تیام در مقابل تعجب تیام هدیه ای به آیدا داد.
آیدا کمی سرخ شد : برای چی ؟من که اینجا مزاحمم !
- این چه حرفیه آیداجان؟ تو مثل دختر مایی ! ماکه هیچوقت دختر نداشتیم . پسرا هم که محبت حالیشون نیست . نمونه اش این تیام که پاشو کرده تو یه کفش که از ایران بره ... ( پدر در جایش جا به جا شد ) ببین دخترم ، من می خواستم بگم برای راحتی تو تواین خونه ، بهتره یه صیغه محرمیت بین تو و تیام جاری بشه !
آیدا با وحشت سرش را بلند کرد .
- نه ... نه ... هیچ اتفاقی نمیفته ! اصلا لازم نیس حتی بقیه بدونن تو با ما زندگی می کنی ! این فقط واسه راحتی خودته که با ما محرم بشی ، لزومی نداره کسی بدونه و هر وقت خودت خواستی فسخش می کنیم !
- من مزاحم شما نمیشم ! برمی گردم خونه !
این بار تیام به حرف آمد : نه !
آیدا با عصبانیت به او نگاه کرد ، پدربه تیام نگاه کرد که ساکت باشد .
- البته تو حق داری بری اونجا و مستقل زندگی کنی ولی خوب به هر حال تنهایی ، مشکلاتی داره که بهتره تو یه کم بزرگتر باشی ... ما هم اینجا کسی رو نداریم ، توحید که جیم زده ، تکین که زندگی خودشو داره و این شازده هم که همین روزاست جیم بزنه . بنا براین ما بیشتر به تو احتیاج داریم ! تازه وقتی تیام رفت هم اون صیغه به راحتی قابل فسخه !

آیدا واقعا علاقه ای به ماندن در آن خانه نداشت با وجود محبت بی پایان مادر تیام و توجه زیاد پدرش می دانست که بهترین گزینه همین است، مغزش کار نمی کرد و واقعا نمی دانست راه درست چیست !
ایمان روز آخر به او گفته بود هرکاری که تیام کرد درست است ، گفته بود از این به بعد تیام را به جای او بپذیرد و به همین راحتی و با چند جمله تیام محرم او شده بود ...
او حدود دو هفته از کلاس ها غیبت داشت ، و به پیشنهاد تیام ، او درس هایش را برایش را بازگو کرد . واقعا که خوب می گفت . مدتی طول می کشید تا آیدا به حضور و صدای تیام عادت کند بعد از آن هم به همه چیز بی تفاوت بود و حالا تیام منظور پارسا و تکین را در مورد خودش می فهمید. از زندگی آیدا در آن خانه ، پارسا خبر داشت ، تکین و پریا ، شادی و ارکیده !
تیام و آیدا با هم به دانشگاه می رفتند ولی قبل از دانشگاه در جای پرتی نگه می داشت و آیدا پیاده میشد ! در دانشگاه مثل قبل بودند ، در حد سلام و علیک ! برای برگشتن هم گاهی اوقات با ارکیده می رفت ...

- چطوریه ؟
آیدا صورتش را از پنجره برگرداند ، با لاغر شدن و رنگپریدگی صورتش ، چشمانش مشخصتر شده بود و آدم را می گرفت.
ارکیده دنده را عوض کرد : همین زندگی با اندرزگوها ! اذیت نمیشی ؟ به هر حال غریبه ان !
آیدا شانه هایش را بالا انداخت : فرشته جون خیلی خوبه ، یعنی عالیه ! معلومه که دلش دختر میخواسته ! عمو تورج هم مهربونه ، استاد دانشگاهه ، فلسفه درس میده ! خیلی با فهم و شعوره ! راستش اصلا برام غریبه نیستن ! دوستشون دارم !
- خوب ؟
- منظور ؟
- خودتو به اون راه نزن ! تیام چی ؟
- اون انگار اصلا تو اون خونه نیست ، یه جوریه !
- یعنی چی ؟
- شاید چون من اونجام ، از خونه فراریه ! میاد خونه ، غذا می خوره ، میره تو اتاقش و بیرون نمیاد ، داره کاراشو می کنه از ایران بره !
ارکیده ترمز کرد : جدی ؟
- آره ، برادرش انگلیسه ، دنبال کارای اینه !
- تو چی میشی ؟
- هیچی ، به قول عمو تورج صیغه دیگه بی مورده !
- چی داری میگی ؟ تو از اون خوشت می اومد !
آیدا لبخند تلخی زد : تو هنوز یادته ؟ این مال خیلی وقت پیشه ! مال اون موقعیکه فکر می کردم آدمه ولی تیام از سنگ درست شده ، سنگ و یخ ! در کل ، دیگه مهم نیست ! یادت رفته که وقتی می اومد خونه پیش ایمان ، چقدر ازش بدم می اومد ؟
- من فکر کردم داری می زنی کوچه علی چپ !
- ازش خوشم نمیاد ، نمیدونی فرشته جون چقدر از رفتنش ناراحته ، معلومه که تیام به جونش بسته اس ، ولی اون انگار نه انگار!
ارکیده کمی انصاف داشت : ولی پسر خوب و مودبیه !
- اون همه ی چیزای خوب دنیا رو داره ولی قدرشو نمی دونه ! در ضمن از دور دل می بره از نزدیک زهره !
ارکیده نگران شد : مگه چطوریه ؟
احتمالا در نظر ارکیده ، تیام یک پسر وحشی شیطان صفت خونخوار آمده بود .
آیدا خندید : نترس ! دیوونه زنجیری نیست ! هرکس می بینتش میگه وای چه جگریه ، آقاس ، به قول تو مودبه، با شخصیته ، درس خونه
ارکیده تذکر داد : خوش قیافه رو یادت رفت !
آیدا بی توجه به او ادامه داد : ولی نمی دونن دل نداره ، مرغش یه پا داره ! تصمیم گرفته بره ، باید بره !
موبایلش زنگ خورد : بله ؟ مرسی با ارکیده رفتم ، دیگه نزدیک خونه ام! خدافظ !
ارکیده چشمک زد : کی بود ؟
- کنترلم می کنه ( عذاب وجدان داشت ) ببین ، با همه ی این حرفا ، نمیگم پسر بدیه ها ! فوق العاده اس ! هر کاری داشته باشی انجام میده ! اگه پریا بش بگه تا کوه قاف برو ، میره ! اگه مامانش 10 شب بفرستتش نون بخره میره ! اگه 2 صبح بیدارش کنم سوال بپرسم جواب میده! تا حالا یه بار هم کاری نکرده که ناراحت بشم. ولی ... نمیدونم چی بگم !
ارکیده دست او را گرفت : می فهمم ، رسیدیم !
نگه داشت : خونه بزرگیه ها !
- چه فایده ؟ خالیه ! از دیوار صدا در میاد از تیام نه ! منم که ...
- دیگه ساز نمی زنی ؟
آیدا اخم کرد : نمی تونم !
آیدا نمی دانست همه ی سکوت و خلوتی خانه به خاطر آرامش اوست!


برای چهلم بچه های کلاس اصرار داشتند بیایند ولی تیام به خاطر شرایط آیدا قضیه را جمع و جور کرد و مراسمی را در دانشگاه راه انداخت . برای چهلم با خانواده ی خودش ، پارسا ، ارکیده ، شادی و دوستان ایمان به بهشت زهرا رفتند.
در این مدت تیام علیرغم میل خودش ، هر وقت آیدا خواسته بود او را بر سر خاک ایمان آورده بود. خودش فاتحه ای می فرستاد و میرفت و او را با برادرش تنها می گذاشت!

پنج شنبه بود و آیدا وتیام کلاس نداشتند. پریا به دیدنشان آمد ، تیام هم با شنیدن صدای پریا از اتاق بیرون آمد ! پریا روی مبل جلوی آیدا نشست : امتحاناتون کی شروع میشه ؟
- الان که میانترم داریم ، ولی پایان ترما ...
تیام ادامه داد : سه هفته ی دیگه اس ! چطور ؟
- آخه این پارسا داره نقشه ی مسافرت می ریزه!
- اون واسه بین دو ترمه !
هر سه به او نگاه کردند .
– تو هم میری ؟
- خوب آره، من و پارسا و دوقلوها ! چه اشکالی داره ؟
- شما مگه خونواده ندارین که تنها مسافرت میرین ؟
- اولا که پارسا زود حرفشو زده ، هنوز قطعی نیست ! ولی مگه چه عیبی داره ؟ شما وسط زمستون میاین شمال ؟ اگه میاین بسم ا...
پریا قیافه ی غمگینی به خودش گرفت : من که نمی تونم !
تیام با یک نگاه به مادرش قضیه را فهمید : خوب با خانواده هم میریم ، یه هفته با شما یه هفته با دوستام ! ( رو کرد به پریا) شما فقط اومدی ببینی قضیه ی مسافرت پارسا چیه ؟
- نه ، رفته بودم بازار، یه چیزایی واسه شما خریدم ( کیف دستیش را زیر و رو کرد و چند کتاب و یک بسته بیرون آورد ) کتابا مال توئه ، بخونیشون ها ! اینو واسه تو خریدم عزیزم ، رنگش خیلی به تو میاد !
لباس فیروزه ای رنگی را جلوی او آیدا گذاشت.
- خیلی ممنون ، ولی نمی تونم برش دارم!
- چرا نمی تونی ؟ هدیه اس!
- ولی آخه ...
- کاری نکن که این بچه هم به التماس بیفته ، برو بپوشش ...
آیدا با بی میلی بسته را برداشت : ممنون ولی نمی تونم بپوشمش!
پریا او را بلند کرد : چرا می تونی!
آیدا که رفت ، تیام هم به اتاقش رفت، مطمئنا این برنامه ی مادر و پریا بود که لباس های تیره ی آیدا را از تنش بیرون بکشند. حتی تیام هم نسبت به مانتوی مشکی آیدا حساسیت داشت
________________________________________
روز اولین امتحان که با هم به دانشگاه می رفتند آیدا به شدت استرس داشت.
- من قبلا ندیدم تو استرس داشته باشی!
البته آیدا به خودش زحمت نداد بگوید که تیام قبلا فقط چند بار به او نگاه کرده بوده!
- اون چند جلسه ای که غایب بودم ...
- همه رو که برات گفتم ، خودت هم که خوب بلدی ، بی خیال ، اتفاقی نمیفته!
آیدا با تاسف سرش را تکان داد : نگه نمی داری ؟
- نه ، می برمت دانشگاه!
- می بینن وایسا !
- خوب ببینن ، میگی سر راه دیدمت ، سوارت کردم!
- نگه دار ، نمی خوام حواس بچه ها رو پرت کنم!
تیام نگه داشت و آیدا پیاده شد : در ضمن من سوار ماشین کسی نمی شدم!
تیام می دانست ، البته فقط روزبه را ، کس دیگری هم بود ؟
امتحان داد و به همراه شادی بیرون آمد. تیام و دوقلوها رو به کلاس به نرده ها تکیه داده بودند ، آیدا او را متوجه خودش دید ، از جلویشان که می گذشت با صدای بلندی به شادی گفت : بر خلاف انتظارم ، خوب دادم ! خدا رو شکر!
با تاکسی به خانه برگشت ، فرشته جون با نهار منتظرش بود: چطور بود؟
- خوب بود ، دست تیام درد نکنه ، اگه اون نبود ...
- وظیفشه!
برایش غذا کشید.
- چرا مرغ درست کردین ؟ گناه داره !
خندید ، تیام از بوی مرغ متنفر بود ، دماغش را می گرفت و می خورد !
- نمیاد خونه ، دیشب گفت دو روز میره خونه ی دوقلوها ! واسه امتحان بعدی کمکشون کنه !
پس آیدا چه ؟ اگر سوالی داشت ؟ به خودش دلداری داد . ترم های قبل که تیام نبود ! ولی ترم های پیش هم او اینقدر غیبت نداشت!

امتحان معادلات ساعت 2 بعد از ظهر بود. از صبح ساعت 8 بیدار شده ، درسش را مرور کند که چند ضربه به در اتاق خورد ، تیام بود : میشه جزوه اتو ببینم ؟ انگار اینجای جزوه ام ایراد داره !
جزوه را به او داد : کی اومدی ؟
- دیشب ! بشینم رو تختت؟
- البته !
- تکین هیچوقت نمی زاشت !
آیدا خندید و تیام جزوه را پس داد : من غلط نوشته بودم ، جور در نمی اومد!
آیدا جزوه را ورق زد : میشه یه دقه وایسی؟
تیام ماند و به همه ی سوال های او جواب داد ، نکند فقط به همین خاطر به خانه آمده بود ؟ آیدا به خاطر حرفهایی که پشت سرش به شادی و ارکیده زده بود ، شرمنده شد .
قبل از امتحان ، دوقلوها و تیام و پارسا نزدیک به او بودند.
متین گفت : دیشب یهو جیم زد ، کلی بهانه ی نامربوط آورد.
- نمیشه که همه ی زندگیمو بزارم کف دست تو!
مسئول امتحان بیرون آمد: برین سر جلسه !
سر امتحان تیام کنار آیدا افتاده بود ، ولی سرش به کار خودش بود !
آیدا روی یکی از سوال ها حسابی گیر افتاده بود ، لعنت به این درس ، جزو مزخرفات عالم بود. ولی تیام عین خیالش نبود همینطور داشت می نوشت ، آیدا دو سه نفس عمیق کشید ، ولی نه ... نمی توانست جواب دهد. داشت دیوانه میشد ، برگه ی تیام را هم نمیدید! با حرص برگه اش را نگاه کرد ، مغزش قفل شده بود ، با کف دو دست پیشانی اش را فشار داد.
- هی ...
چرخید ، تیام حواسش به او بود : چیه ؟
اگر می پرسید ، جواب میداد ؟ البته ! ولی آیدا اینطور نمی خواست . جواب تیام را نداد . سرسری بقیه ی جواب هایش را نگاه کرد ، بلند شد ، برگه را داد و بیرون آمد !
تیام پشت سرش بیرون آمد ، هیچکس دیگری نبود .
- چرا نگفتی کدومو میخوای؟
- من تقلب نمی کنم ! چرا تو فکر می کنی همه ی مشکلات منو باید حل کنی؟ آخه چه ربطی به تو داره ؟
- بچه نشو ! فقط می خواستم کمکت کنم !
- بگو می خواستم منت بزارم ، بگم از تو بهترم !
تیام بهتزده بر جای ماند و او رفت !

از خودش هم خجالت می کشید ، بعد از اینهمه محبت تیام ، باید اینطور جوابش را می داد ؟ آنهم جوابی تا این حد مسخره و بچه گانه ؟
با مشت به کیفش کوبید و روی یکی از نیمکت ها نشست. اشک از چشمانش جاری شد . لعنتی ، هر کس او را ببیند فکر می کند به خاطر امتحان است. ولی او به خاطر زندگی لعنتی خودش ، به خاطر رفتار احمقانه اش ، به خاطر نارضایتی اش از دنیا گریه می کرد . ارکیده زنگ زد که با هم بروند . دوستان تیام و خودش در پارکینگ بودند . متین صورت خیس او را دید و چیزی در گوش تیام گفت. تیام فقط شانه اش را بالا انداخت!
شب ، ارکیده به او زنگ زد، سوال مقاومت داشت.
- راستش خودم هم اینجا رو مشکل دارم!
- چرا از نیوتن نمی پرسی؟
- باهاش حرف نمی زنم!
ارکیده نگران شد : گازت گرفته؟
- نه ، من بهش پارس کردم ، حالا خجالت میکشم!
- یه بشقاب بگیر تو صورتت ، خواهش میکنم!
آیدا با خجالت در زد .
- بفرمایید !
تیام که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن اونشست ، ابروهایش در هم رفت : بله ؟
- راستش ارکیده یه سوال ازم پرسیده ، بلد نیستم!
تیام با متانت جواب سوال او را داد ، اینها خجالت آیدا را بیشتر کرد ، انگار نه انگار که آنطور به او پریده بود ، موقع بیرون رفتن سرش را پایین انداخت : امروز حرفای ناجوری زدم ، ببخشید!
- خواهش می کنم ، عیبی نداره !
واقعا که این پسر چقدر صبور بود !
5 امتحان باقیمانده را به هر ترتیبی بود دادند . بعد از امتحان کنار بقیه در محوطه ایستاده بود که موبایلش زنگ خورد . تیام بود ، از بچه ها فاصله گرفت : بله ؟
- بیا همون جایی که روزا پیاده میشی ، بریم خونه !
آیدا با نوک کفشش در زمین چاله کند : میخوام برم جایی!
- کجا ؟
- خونه ! خونه ی خودمون ...
چند ثانیه ای هیچ نگفتند.
– خیلی خوب ، می برمت اونجا !
- میرم خودم !
- مزاحمت نمیشم ، تا هروقت دلت خواست اونجا بمون!
با بچه ها خداحافظی کرد و راه افتاد . تیام منتظرش بود ، در را باز کرد و نشست.
- سلام امتحان خوب بود ؟
- آره خوب بود تو چطور دادی ؟
- بدک نبود !
از کوچه بیرون آمد : هنوزم میخوای بری خونه؟
100% ! مدت ها بود که می خواست برود ولی می ترسید تحملش را نداشته باشد : آره ، نمی خواستم مزاحمت بشم ، جی شد که امروز ...
تیام رویش را برگرداند : گفتم بریم به خاطر تموم شدن ترم جشن بگیریم. کارت چقدر طول میکشه ؟
از همین لحظه بغض گلویش را گرفته بود : نمی دونم!
- باشه ، من بیرون منتظر می مونم!
همینکه پایش را در خانه گذاشت ، بغضش ترکید ، بلند بلند زار میزد ، به اتاق ایمان رفت ، خدای بزرگ ! چه بر سر ایمان آمده بود؟ چرا منتظرش نبود؟چرا در اتاقش نبود ؟ آنقدر گریه کرد که همانجا روی تخت ایمان خوابش برد !
با صدای در از خواب پرید ، یک نفر محکم به در میزد ، رفت و در را باز کرد، تیام بود !
- حالت خوبه ؟
در راباز کرد تا بیاید تو : آره ، خوابم برده بود !
تیام از نگاه کردن به در و دیوار خانه کراهت داشت : بریم ؟
- آره ، یه دقه صبر کن!
کیفش و وسایلی را که جمع کرده بود ، برداشت . تیام ساک را از او گرفت.
- اصلا به صدای موبایلت حساس نیستی ، نه ؟ 20 بار زنگ زدم!
آیدا نگاه کرد ، 28 میس کال داشت !
- گوشیم تو هال بود ( با دیدن ساعت جا خورد ) 3 ساعته خوابیدم؟
- بیهوش شده بودی ، 10 دقیقه اس در میزنم!
- ببخشید، گفتم که منتظر نمون ...
- عیبی نداره ، خودم خواستم ، بازم اگه خواستی میارمت به شرطی که شب قبلش خوب خوابیده باشی!
آیدا خندید.
- بریم ؟
- کجا ؟
- جشن بگیریم!
- تنهایی؟
- من وتو خسته ایم، از جنگ برگشتیم . فرشته جون که امتحان نداده ! راستی نگرانت بود.
آیدا زنگ زد تا با مادر تیام حرف بزند.
تیام جلوی یک رستوران نگه داشت ، آیدا پیشنهاد دیگری داشت . شیرینی و بستنی با کلی هله هوله خریدند ، با پدر ومادر به خانه ی تکین رفتند تا دور هم خوش بگذرانند .
همان شب تیام پیشنهاد مسافرت داد ، البته او قرار بود با دوستانش برود ولی مادرش هم می خواست به خاطر آیدا یک مسافرت بروند، تکین گفت می تواند سه روز مرخصی بگیرد و پریا هم به نظر دکترش مشکلی نداشت.قرار شد فردا بعد از ظهر حرکت کنند.
این مسافرت خیلی برای آیدا خوب بود . هر روز با پریا و مادر بیرون می رفت و کمی رنگ به صورتش برگشته بود ، می خندید و خوشحالیش را نشان میداد ، دیگر خانواده ی اندرزگو برایش غریبه نبودند ، انگار که سالهاست آنها را می شناسد .
آنها بعد از سه روز برگشتند ولی تیام یک هفته ی دیگر با پارسا و دوقلوها ماند که بعد از آنها به شمال آمدند.
در تمام این مدت تیام به مادرش زنگ میزد تا مواظب آیدا باشند ، انگار که در نبود او آیدا را شکنجه می کردند.
مادر می خندید : خیالت راحت ، حواسم بش هست . اون مثل دختر خودمه ، اگه تو دختر بودی ...
آه کشید.
- حالا بده مفتی مفتی یه دختر گیرتون اومده؟
- من که خوشحالم ، خودش خیلی سخت می گیره ! میگم من که دیگه کسی رو ندارم این تیام هم که مسافره ، فقط تو می مونی برام ...
- مامان لطفا شروع نکن!
- کی میای ؟
- اینا که بهشون خوش گذشته ، ولی فکر کنم پنج شنبه بیایم ، مامان مواظبش باشی ها !
- بچه که نیست ، از تو بیشتر می فهمه !
- اینو جلوی اون نگی ها ! من واسه خودم شخصیت دارم !
-باشه نمیگم ، آشغال نخوری ها ! تو معده ات ضعیفه !
- باشه ، حواسم هست ! سلام بابا رو برسون !
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
آیدا نمره هایش را برایش اس ام اس زد . ولی تیام به بچه ها نگفت ، آن وقت باید توضیح میداد که چه کسی نمره هایش را دیده و نمی خواست حتی معین و متین هم چیزی از آیدا بدانند .

وقتی برگشتند ، حسابی سرحال آمده بود و این مادرش را خوشحال می کرد . به قول آیدا جان مادرش به جان تیام بسته بود . برای آیدا توضیح داد : از موقعی که پاشو کرده تو یه کفش که بره خیلی عنق و گوشه گیر شده بود ، یادش به خیر ، یه زمانی بهزاد و رضا هر روز اینجا بودند که داد تکین و توحید در می اومد ، خونه رو می زاشتن رو سرشون. توحید که رفت اینم به فکر و خیال افتاد ، دیگه از هیچی ذوق نمی کرد . حتی دانشگاه هم که قبول شد خوشی نکرد ، باورت میشه اگه بگم تکین به زور بردش ؟ دور همه جی رو خط کشیده بود!

حالا هم که برگشته بود یا در اتاقش کتاب می خواند یا با دوستانش می رفت بیرون . فرشته جون به حال آیدا دل می سوزاند : تو هم با دوستات برنامه بزار برو بیرون !
- شادی رفته خونه ، ارکیده هم کلی تو خونه کار داره نمی تونه بیاد بیرون ، عروسی خواهرشه ، گرفتاره!
فرشته جون تیام را به کناری کشید : این بچه رو هم یه شب ببر بیرون ، گناه داره !
- مامان من یه دخترو ببرم بیرون چی بش بگم؟
- حرف خودش میاد (با شیطنت خندید) تازه اون نامزدته !
این حرف به تیام گران آمد : اهکی ، اون فقط واسه محرم شدن بود ، این واسه من تره هم خرد نمی کنه!
- ببرش ، پوسید تو این خونه!


تیام ناگهان جلوی او چرخید : امشب بریم بیرون؟
- کجا؟
تیام فورا به فکر افتاد : شهربازی یا اگه بخوای سینما ! کدوم؟
- به چه مناسبت؟
- چون دختر خوبی بودی و نمره های خوب گرفتی !
آیدا به دماغش چین داد : بازم که تو شاگرد اول شدی !
- بی خیال ، من شاید اصلا لیسانس هم نگیرم ، حالا کجا بریم؟
چشم های آیدا درخشید : شهربازی !

رفتند شهربازی و کلی خوش گذراندند ، تیام فهمید دختر ها هم مثل بقیه ی آدم ها هستند ، هم شوخی می فهمند و هم بلدند شوخی کنند ، باعث کسالت هم نمی شوند در واقع در مقایسه با وحشی بازی های دوقلوها و پارسا ، تفریح با آیدا هم مزه ی خودش را داشت . برای شام به رستوران رفتند و تیام مرتب اطرافش را می پایید .
- چی شده ؟
- میگم کسی نباشه ما رو ببینه !
آیدا ناراحت شد ، و تیام فورا به غلط کردن افتاد : واسه تو بد میشه ، آخه ما تو دانشگاه اصلا با هم حرف نمی زنیم.
آیدا چیزی نگفت و تیام ادامه داد : من خودم یه بار همچین فکری در مورد تو کردم!
غذا به گلوی آیدا پرید : من ؟
تیام به سرعت لیوانی آب ریخت : البته با ایمان بودی !
آیدا ابروان ظریفش را در هم کرد : کی ؟
- همون شب که موبایلتو بت کادو داد . منم با دوستام اونجا بودم ، ولی تو منو ندیدی !
حواس آیدا جای دیگری بود ، اشک از چشمانش فرو چکید ، تیام دستپاچه شد : گفتم بیا اینم همکلاسی سر به زیر ما ! برای بقیه قیافه می گیره بعد با از ما بهترون میاد رستوران !
- من واسه کی قیافه گرفتم؟
- واسه روزبه گودرزی ! یادته از طرف اون ازت خواستگاری کردم؟
- که پارس کردم بهت ؟
تیام از تعبیر او قهقهه زد ؛ چشمش به در رستوران افتاد : بخشکی شانس ! ( به تکاپو افتاد) ببین من میرم پولشو حساب می کنم تو هم غذا رو بزار تو جعبه میریم بیرون ! زود بیای ها !

آیدا با عصبانیت در را باز کرد و نشست.
- چی شده ؟
- خلاف که نکرده بودیم ! اصلا کی بود ؟
- امیر کاظمی! می دونم خلاف نکردیم ولی صورت خوشی نداشت ، دوست ندارم پشت سرت تو دانشگاه حرف بزنن ، بچه ها فورا شایعه می سازن !
- راستشو بگو ! منو با ایمان دیدی به اون اراذل و اوباش چی گفتی ؟
- هیچی نگفتم ، ولی نمی دونی بچه ها چه جونورایی هستن ! همین دوستت ارکیده با ماشین فرهادی رفته بود ، فردا بچه ها کردنش تو بوق!
- اونکه شوهر خواهر ارکیده اس! سه شنبه هم عروسیشه ، منو هم دعوت کرده!
- میری ؟
- نمیدونم ، تو رو هم دعوت کرده!
آیدا زیر چشمی به تیام نگاه کرد .
- دستش درد نکنه ، لطف کرده ، می خوای ماشینو ببری؟
- تو نمیای ؟
- نه ، من چکاره ام؟
واقعا او چکاره بود ؟ همکلاسی ارکیده ؟ خوب چرا بقیه را دعوت نکرده بود ؟ نامزد آیدا ؟ این چه جور نامزدی بود ؟ رابطه ی او و آیدا هیچ تعریفی نداشت ! تیام ادامه ی حرفش را گرفت : بهتره خودم برسونمت ، از اونور دیروقت بشه بهتره تنها نیای!
دو سه ساعت در خیابانها چرخ خوردند و به خانه برگشتند. پدر ومادر تیام از قیافه ی آیدا که برق می زد راضی بودند.
آیدا که رفت لباسش را عوض کند تیام رو کرد به مادرش و من من کرد.
- چیه ؟
- سه شنبه می خواد بره عروسی!
- خوب بره ! ( با دقت به صورت تیام نگاه کرد و خندید) حسابی مرد خانواده شدی ها ! رفتی تو بحر مسئولیت ، می برمش بیرون لباس بخره ، خوبه؟
- قربونت برم !
- به خاطر تو نیست که ، اگه خودم فهمیده بودم می خواد بره ، بدون حرف تو هم می بردمش !
ولی آیدا زیر بار نرفت ، گفت از قبل لباس دارد و همان را می پوشد.

به ارکیده گفت که تیام نمی آید : انگار دوست نداره با من دیده بشه !
- دلش بخواد !
- نه ، موضوع این نیست ، میگه دوست نداره پشت سر من حرف بزنن!
- غیرتش درد میگیره ، آره؟
     
  
مرد

 
روز سه شنبه مهمان خانه ی تکین بودند ، تیام و آیدا زودتر برگشتند که آیدا آماده شود و برود عروسی . تیام نشسته بود لب پنجره و با موبایلش بازی می کرد که آیدا از اتاقش بیرون دوید و به حمام رفت و سریع برگشت . تیام با دیدن لباس او رنگ از صورتش پرید . کلی با خودش کلنجار رفت ولی آخر چند ضربه به در اتاق زد .
- الان تموم میشه !
- یه دقه بیا !
آیدا لای در را باز کرد : بله؟
تیام گلویش را صاف کرد : عروسیشون مختلطه؟
- به گمونم ، چطور؟
- به نظرت لباست مناسبه؟

لباس آیدا آستین نداشت و با وجود اینکه موهایش را باز کرده و روی کمر ریخته بود باز هم کمی از کمرش لخت بود ، تیام به موهای عسلی و نرم آیدا نگاه می کرد و متوجه سرخ شدن گونه های آیدا – البته از عصبانیت – نشد : به تو ربطی داره ، آره؟
تیام دستپاچه شد : ببین ، من نمی خوام تو کارت دخالت کنم ، اصلا ، ولی خوب ، لباست ناجوره !
- هیچ عیبی نداره !
تیام نفس عمیقی کشید و عقب رفت : خودت بهتر می دونی !
بقیه ی جملاتش به صورت زمزمه بود ولی آیدا شنید : ایمان می زاشت با این لباس بری؟
آیدا در را محکم به هم کوبید.

ولی 5 دقیقه بعد که از اتاق بیرون آمد، یک کت و شلوار شیک مشکی و تاپ فیروزه ای پوشیده بود ، تیام راضی بود ولی حرفی نزد ، آیدا هم دست به سینه نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد . وقتی رسیدند آیدا سریع پیاده شد : مرسی !
- ببین ، زنگ بزن بیام دنبالت !
- خودم یه جوری میام !
- زنگ بزن ، نزار کلامون بره تو هم!

توی اتاق ارکیده نشسته بود و ارکیده داشت موهایش را سنجاق می زد و غرغر ومی کرد : تو که هیچکار نکردی ، چرا زودتر نیومدی؟
آیدا موهایش را کنار زد : آره ، همین مونده بود که آرایش هم بکنم در اتاقو روم قفل می کرد و نمی زاشت بیام!
- کی ؟
- تیام دیگه !
- تو که می گفتی بی تفاوته ، کوره ، نمی فهمه!
- حالا که دید و غر زد و مجبور شدم لباسمو عوض کنم ، گفت ناجوره ! در ضمن تو هم درباره ی تیام درست صحبت کن!
- باشه حالا ، خدایا چقدر موهات قشنگه ، کاش کچل بشی!
- زهرمار !

ارکیده تمام شب را با او گذراند و تنهایش نگذاشت . کلی خوش گذشت ، تا جایی که آیدا ناگهان متوجه ساعت شد : 1 شد خدایا !
- خوب بشه ، مگه سیندرلایی؟
با دستپاچگی دنبال موبایلش گشت : باید زنگ بزنم بیاد دنبالم !
- خوب خودمون می بریمت !
آیدا ابروهایش را بالا برد : نمیشه ، گفت حتما خودش بیاد ، سلام ، ببخشید ، میای دنبالم ؟ آره باشه!
قطع کرد : طفلک خواب بود !
- به جهنم ، ما که نمی خوردیمت!
- حالا که چیزی نگفته ، باز بیچاره منتظر موند خودم زنگ بزنم هر کس دیگه بود تا حالا 10 بار زنگ زده بود.
- اصلا امشب اینجا می موندی !
- نه ، نمیزاره !
ارکیده دست هایش را به کمر زد : چیه ؟ حالا ازش حساب هم می بری؟
روسری اش را پیدا کرد و پوشید : نه بابا ، فرشته جون و عمو تورج راحتم میزارن ولی نمی خوام سواستفاده کنم ، می دونی که ایمان هم نمی زاشت بمونم! خیلی خوش گذشت عزیزم ، ایشالله عروسی خودت!
آرتین برادر ارکیده آمد : آیدا خانم اومدن دنبالتون !
ارکیده به طرف او برگشت : چطور ؟ به این زودی ؟مطمئنی آرتین؟
هردو سرک کشیدند بیرون ، ماشین تیام بود ، آیدا به سرعت گونه ی ارکیده را بوسید و با عجله به آرتین هم تبریک گفت و هرسه با هم بیرون رفتند . تیام با دیدن آنها پیاده شد ، با آرتین دست داد و به ارکیده تبریک گفت
ارکیده اخم کرد : انتظار داشتم بیاین آقای اندرزگو!
تیام از آن لبخند های دلپذیر منحصر به فردش زد : حالا انشاالله عروسی خودتون ! ( به آیدا نگاه کرد ) بریم ؟
ارکیده رو کرد به تیام : می موندین حالا !
آیدا با ملایمت خندید : نه دیگه الان خونوادگیه !
- خوب تو هم از خونواده ی ما !
تیام تکانی خورد و آیدا خندید : لطف داری ، عالی بود عزیزم ، باید برم . با اجازه تون آقای هاشمی!
تیام هم خداحافظی کرد و راه افتادند .
تیام ساکت بود و آیدا سر حرف را باز کرد : چه زود اومدی ؟ از اینجا تا خونه کلی راهه!
- خونه نبودم !
- خواب بودی که !
- چرت می زدم ، تو ماشین!
- نرفتی خونه؟
- نه دیگه ،با بهزاد رفتیم سینما ، بعدش فکر کردم برم خونه خوابم می بره ، تو به دردسر میفتی ، همینجور می چرخیدم!
- آخی ، خودت گفتی زنگ بزنم وگرنه ارکیده گفت بمونم خودشون می رسوننم!
- لطف دارن!
صدایش لحن خاصی داشت که آیدا سر در نمی آورد : فیلم چطور بود ؟
- خیلی مزخرف بود ، من که خوابم برد ، بهزاد هم که دید کلی بارش کرد ، از این عشق و عاشقی در پیتا بود.
آیدا با خنده گفت : از کجاش خوابت برد ؟
تیام هم لبخند زد : از تیتراژ اولش !
آیدا بلند خندید .
- خوش گذشت ، نه ؟
آیدا خمیازه ای کشید و به عقب تکیه داد : آره خیلی ، خانواده ی خیلی خوبین!
- تو رو هم که خیلی دوست دارن !
- آره ، من چند باری رفتم خونه اشون ، البته ایمان خوشش نمی اومد ، ولی من واسه تولد ارکیده و عقد همین خواهرش رفتم ! (با تاسف به لباسش نگاه کرد ) واسه عقدش هم کت وشلوار پوشیدم ، لعنتی!
- اینا که خیلی بهتر از اون لباس قبلیته ، قشنگتره!
این را ازصمیم قلب گفت و آیدا آهی کشید . بهتر نبود می گفت پوشیده تر ؟!
رو کرد به تیام : آخی فرشته جون اینا رو الان با سر و صدامون بیدار می کنیم!
- نیستن !
- کجان؟
- خونه ی تکین ! پریا حالش بد شده بود ، بردنش بیمارستان!
آیدا نگران شد : نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
تیام زنگ زد و حال پریا را پرسید ، مثل اینکه بهتر بود ولی برای اطمینان بستری می ماند.
صبح که آیدا از خواب بیدار شد ، مادر تیام هنوز نیامده بود ، زنگ زد و گفت خانه ی تکین می ماند تا پریا برگردد ، آیدا هم رفت و برای خودشان غذا درست کرد . عمو تورج آن روز نهار خانه نمی آمد ، می ماند خودش و تیام ! ساعت 12 بود که تیام از خواب بیدار شد ، خواب آلود به آشپز خانه آمد : مامان نیومده ؟
- نه ، پریا بهتره ، ولی فرشته جون موند پیشش!
- من برم یه چیزی بگیرم واسه نهار!
- لازم نیس ، غذا داریم!
- از کجا ؟
- از آسمون ! خوب من درست کردم ( خندید) بم نمیاد؟
تیام گیج بود : نه ، چرا ... نمی دونم!
آیدا خندید : به قول ارکیده به من فقط پارس کردن میاد!
- نه ، ساز زدنم بت میاد ، راستی چرا دیگه نمی زنی ؟
اجزای صورت آیدا خشن شد : حوصله ندارم!
تیام جیم شد.

نهار خوردند و تیام کلی از دستپخت او تعریف کرد .
- خوب دیگه اینقدر نوشابه واسم باز نکن!
- نه ، آخه واقعا ...
- انتظارشو نداشتی ، آره می دونم ، امروز انتخاب واحده!
- آره یادمه !


روز قبل از شروع ترم جدید ، تیام او را به سینما برد.
- چرا سینما ؟ الان که خوابت می بره!
- اگه فیلمش خوب باشه که نمی خوابم !
پارسا هم با آنها بود ، آنقدر دوتایی پرت و پلا گفتند که آیدا هیچ از فیلم نفهمید و پشت سری هم چنان به آنها توپید که دمشان را روی کولشان گذاشتند و در رفتند . آیدا نشست صندلی عقب و شکوه کنان گفت : آخه شما دوتا که جنبه ی فیلم دیدن ندارین چرا میاین سینما ؟
- جنبه داریم ، ولی نه هر فیلمی ! چی بود این ؟ از ب بسم الله این دختره داشت گریه می کرد و دماغشو می کشید بالا ... شما نماینده ی خانما ، اگه شوهرتون همچین خیانتی بهتون بکنه چکار می کنین ؟
- می کشمش!
- پناه بر خدا ! چقدر قاطع !
هر دو بلند بلند خندیدند ، هر چقدر این مساله برای آیدا جدی بود ، برای آنها مضحک به نظر می رسید. تا آخر شب او را سوال پیچ کردند که با چه وسیله ای شوهرش را می کشد ؟!
پارسا داشت ادای خفه شدن را در می آورد که آیدا گفت : اسم پدرتون تو لیست انتخاب واحد بود!
پارسا پنچر شد : آره این ترم باهاش سیالات داریم ، باید همه ی واحدامو بزارم کنار بچسبم به سیالات!
تیام رو کرد به آیدا : جدی میگه ها ! مثل چی از پدرش می ترسه ! حتما ماکس سیالات میشه!
پارسا با اوقات تلخی گفت : هیچم اینطور نیست ، نمی دونم تو چه اعجوبه ای هستی ؟ بازم تو بالاترین نمره رو میاری!
- شرط ببندیم؟
- سر چی ؟
- هرکی باخت سرشو بتراشه !
هرسه خندیدند و پارسا به آیدا نگاه کرد : اگه این ماکس شد چی ؟
آیدا لبخند شومی زد : اونوقت هردوتون باید بتراشین!


دوباره ترم جدید و دانشگاه و فاصله گرفتن آنها از یکدیگر ...
تیام با دار و دسته ی خودش بود و آیدا هم با دوستانش ! درس های آن ترم کمی سخت تر بود ، تیام سر کلاس با همه ی حواسش گوش میداد و آیدا هم جزوه می نوشت ، بعد این دو را کنار هم استفاده می کردند.


آن روز کلاس که تمام شد ، آیدا بلافاصله کیفش را از روی میز برداشت : من رفتم !
شادی سرش را بلند کرد : چی ؟ قرار نبود بمونی ؟
ارکیده هم با سوال به او نگاه کرد ، آیدا من من کنان گفت : باید برم یه جایی ، یه چیزی بخرم !
یکی از دخترها از کنارشان گذشت و نگاهشان کرد ، آیدا به آن دو اشاره کرد و خودش از کلاس بیرون رفت . شادی و ارکیده هم به دنبال او آمدند و ارکیده پرسید : چی شده ؟
- هیچوقت از مرجان خوشم نیومد ، چرا باید از همه چی سر در بیاره ؟
شادی هم با عجله گفت : آره ، هفته ی پیش که ...
چشمش به ارکیده افتاد و ساکت شد .
- ما رو آوردی بیرون که بگی از مرجان خوشت نمیاد ؟
آیدا به نرده ها تکیه داد و گفت : نه ، میخوام برم بازار یه چیزی واسه این بگیرم !
شادی ریز خندید : منظورت از این نیوتنه ؟
آیدا با قیافه ای درهم تائید کرد .
- به چه مناسبت ؟
- تولدشه !
- خوب باشه ، به تو چه ؟
- مثل اینکه من تو خونه اشون زندگی می کنما !
ارکیده بی تفاوت بود : بازم فرقی نمی کنه ، دلیلی نداره تو کادو بگیری ، اصلا تو از کجا فهمیدی تولدشه ؟
آیدا ، تیام را از دور تماشا می کرد که با دوقلوها توی سالن با کیف پول پارسا بسکتبال بازی می کردند : از حرف های پریا و مامانش !
- خودشم اونجا بود ؟
تیام کیف را در به اصطلاح حلقه انداخت و آیدا جواب منفی داد : نه ، من اتفاقی شنیدم .
- پس به روی خودت نیار !
- ولی چرا ؟
- حس خوبی ندارم ، انگار قشنگ نیس ، یعنی اونا نمی دونن تو می دونی ، در ضمن خودتم خوب می دونی که نسبت تو فعلا تعریف نشده اس ، پس عجله ای برای کادو خریدن نداشته باش !
آیدا شانه هایش را بالا انداخت و قبول کرد . با این حال دستش در جیب مانتو به دور چیزی مشت شد . شاید یک روز آن را به تیام می داد ولی آن روز نه !


تیام با دوستانش از کلاس بیرون می آمد که چشمش به آیدا افتاد ، تنها نبود ، در فاصله ی کمی از او سروش فلاحت ایستاده بود و حرف می زد. گونه های آیدا گل انداخته بود و دستپاچه به نظر می رسید. تیام مات و مبهوت ایستاده بود که پارسا دستش را کشید : بریم!
- چکارش داره ؟
پارسا هشدار داد : به تو مربوط نیست!
آیدا تیام را دید که از جلویش گذشت آب دهانش خشک شده بود : لطف دارین شما، من فکرامو میکنم!
     
  
مرد

 
چند قدم بیشتر از سروش دور نشده بود که متوجه ویبر موبایلش شد ، خودش را به آن راه زد و رفت سر کلاس ، موبایلش را دزدکی نگاه کرد ؛ تیام بود !
خدایا چرا دلهره داشت؟ او که کاری نکرده بود ...
تیام و دوستانش با هم سر کلاس آمدند ، تیام هم به او نگاه کرد که داشت با شادی حرف می زد ، تیام با خودش درگیر بود ، نمی توانست تا بعد از ظهر صبر کند ، سروش با آیدا چکار داشت ؟ مشخص بود که مساله درسی نبود ، دلش می خواست گردن سروش را بشکند . درست در لحظه ای که تصمیم گرفت بلند شود و برود با آیدا حرف بزند ، دکتر بزرگمهر به کلاس آمد ، نا امید نشست ، حالا تا پایان کلاس باید صبر می کرد.
ولی آیدا نمی خواست این اتفاق در دانشگاه بیفتد ، نمی توانست رفتار تیام را پیش بینی کند ، تیام پسر خودداری بود ولی آیدا می دانست که او از سروش و رفتار خاصش متنفر است ، حتی دو سه بار که به او جزوه داده بود با اخم و تخم تیام رو به رو شده بود . خدا را شکر که نفهمیده بود که سروش شماره تلفنش را در جزوه ی او نوشته وگرنه دانشگاه را بر سر سروش خراب می کرد. یک باری که سروش خواسته بود او را برساند و آیدا زیر بار نرفت تیام کلی داد و بیداد کرد. حالا اگر می فهمید؟ نمی دانست چکار کند و هیچ از کلاس نمی فهمید، دکتر بزرگمهر مساله ای روی تخته نوشت و به تیام گفت آن را حل کند. بهتر از این امکان نداشت ، کیف پول و موبایلش را در آورد و در جیب مانتویش گذاشت ، رو کرد به شادی : من میرم خونه ! کیفمو باهات ببر ، باشه؟
- چرا کیفتو نمی بری؟
- نمی خوام بفهمه میرم خونه ، یادت نره ها!
از کلاس بیرون آمد وباعجله دوید.
تازه در تاکسی نشسته بود که پیامکی از ارکیده آمد : اونم رفت بیرون!
تیام قبل از او به خانه رسیده و در هال منتظر نشسته بود و متاسفانه به نظر نمی رسید غیر از آنها کسی در خانه باشد!
تیام با دیدن او بلند شد : خوب؟
رنگ از روی آیدا پرید ، این چرا اینقدر عصبانی بود ؟
تیام با بی صبری گفت : بگو ، منتظرم!
- منتظر چی ؟
- فلاحت چکارت داشت؟
آیدا طفره رفت : سوالش درسی بود.
این حرفش تیام را عصبانی کرد: از کی تا حالا آدم با سوال درسی سرخ و دستپاچه میشه؟
- خوب من همیشه با پسرا ...
تیام صدایش را بالا برد : به من دروغ نگو !
آیدا عصبانی شد: فکر می کنم به تو ربطی نداشته باشه!
وبه سمت پله ها رفت ، تیام هم دنبالش راه افتاد ، مصمم!
- ولی در این مورد اتفاقا به من مربوطه ! از همه چی که بگذریم ، برادرت تو رو به من سپرده!
- ولی برادرم منو تو دانشگاه نمی پایید ببینه همکلاسیام چی بم میگن!
تیام با خشم گفت : من از طرف روزبه یه پیشنهاد مودبانه دادم ، فقط نزدی تو گوشم. اونوقت این پسره تو جزوه ات شماره تلفن می نویسه به جای اینکه دهنشو سرویس کنی ...
- چطور جزوه ی منو دیدی؟
- دیدم که توش می نوشت پسره ی الدنگ!
هر دو نفس نفس می زدند ، تیام به آرامی تکرار کرد : فلاحت چکارت داشت ؟
- یه پیشنهاد مسخره داد ، منم می خوام از سر بازش کنم!
- مسخره بود؟ پس چرا گفتی فکر می کنی ؟
- نمی تونستم همون لحظه بگم حالم ازت بهم می خوره که!
- چطور در مورد روزبه تونستی ؟
- خیلی سنگشو به سینه می زنی ! چه خبره ؟ چی بهت داده؟
- همه اشون برن به درک ! از فردا به همه میگی نامزد داری!
- هیچم همچین کاری نمی کنم !
- چرا؟
- آخه مسخره اس !
- بگو نمی خوای ناامیدش کنی!
- این حرفتو نشنیده می گیرم ! من این حرفو نمی زنم چون دروغه!
هردو با عصبانیت به هم نگاه کردند آیدا آرامتر شد : تو چرا اینقدر بهم ریختی ؟ مگه چی شده؟
- من از این پسره خوشم نمیاد !
- منم خوشم نمیاد ، فردا هم بهش میگم ! تمام ، این همه جنگ ودعوا نداره ، تو زیادی حساسی ، نمی خواست منو بخوره که ...
- تو دست من امانتی !
این حرفش دوباره آیدا راعصبانی کرد : آره ولی خودم هم عقل وشعور دارم . لازم نیست تو به جام تصمیم بگیری ، انگار که رییس من هستی! واسه ی همه ی دخترا از این خبرا هست ، سر هیچکدومو نمی برن!
تیام برگشت : باشه ، ببخشید ، زیاده روی کردم!
آیدا حرفی نزد و از پله ها بالا رفت.
- خیالم راحت باشه ؟ که می پیچونیش؟
آیدا جوابش را نداد و به اتاقش رفت.

آیدا از سر شیطنت هم که شده جواب صریح منفی نداد و فقط گفت زود است و فعلا قصد ازدواج ندارد ، البته تیام نمی توانست جواب او را بشنود ولی از صورت بشاش سروش احساس رضایت نمی کرد. از آن فاصله به آیدا نگاه می کرد ، انگار سعی داشت به مغز آیدا نفوذ کند، هنوز استاد به کلاس نیامده بود ، به آیدا پیام داد : چی بش گفتی ؟
جواب این بود : نه !
- پس چرا اینقدر شنگوله ؟
جواب آیدا طول کشید : لابد پشیمون شده بوده!
تیام به او نگاه کرد ، ارکیده چیزی در گوشش گفت و او زیر خنده زد . صدای خنده اش آدم را جلب می کرد ، تیام در جایش جابه جا شد.


تیام با دوقلوها و پارسا در محوطه پرسه می زدند ، بر سر موضوعی بحث می کردند که متوجه سر و صدا شدند ، ورودی دانشگاه خیلی شلوغ شده بود ، آن ها به آن سمت رفتند که متین یکی از پسرهایی را که می آمد ، صدا زد : چه خبره علی ؟
علی شانه هایش را بالا انداخت : ماشین زده به یه دختر ... راستی انگار از بچه های شماس !
- از بچه های ما ؟
رنگ از روی تیام پرید ؛ نکند ؟ ! قبل از آنکه کسی حرفی بزند به طرف در ورودی دوید .
آنقدر شلوغ بود که نمی توانست هیچکس را ببیند ، به سختی خودش را جلو کشید ، در این بین پای چند نفر را لگد کرد و کلی فحش هم خورد . نفس نفس زنان خودش را جلو برد . داشتند مصدوم را از روی زمین بلند می کردند .
هرکاری کرد نتوانست جلوتر برود ، هیچکدام از دور و بری هایش دخترک را نشناخته بودند ، با ناامیدی تلاش کرد شماره ی آیدا را بگیرد که آن هم نشد ، داشت دیوانه میشد ، سعی کرد خودش را به آمبولانس نزدیک کند . آنقدر تقلا کرد تا رسید : ببخشید آقا می تونم ببینمش ؟
مرد اخمو به طرف او برگشت : می شناسیش ؟
- نمی دونم ، فکر می کنم !
- اگه نمی شناسیش ، نمیزارم !
- آخه تا ندیدم که نمی دونم می شناسمش یا نه !
- میگم نه !
- خواهش میکنم .
قبل از آنکه مرد جواب او را بدهد صدای گریه ی دختری را شنید : صورتش داغون شده بود .
تیام لرزان به طرف او برگشت : شما دیدینش ؟
دخترک هق هق کنان جواب مثبت داد .
- می دونین کی بود ؟
- اسمشو نمی دونم ولی فک کنم مکانیک می خونه ..
قلب تیام محکم به دیواره می کوبید ، اگر او باشد چه ؟!
سرش به دوران افتاده بود ، از دورها صدای دخترک را شنید که هنوز هق هق می کرد : چادرش از خون خیس شده بود طفلک !
چادر ؟ ولی آیدا که چادر نمی پوشید ، خون دوباره در رگ هایش دوید ، به سختی خودش را از جمعیت جدا کرد و نفس عمیقی کشید . خدایا شکرت ! ولی دلش گرفت ؛ به هر حال یک نفر تصادف کرده بود ...
چشمش به آیدا خورد که در شلوغی کنار دوستانش ایستاده بود ، با عصبانیت به طرف او رفت و صدایش زد ، آیدا رنگپریده و با چشمانی اشکبار به طرف او برگشت : تو اینجا چکار می کنی ؟
تیام از غیظ دندان هایش را روی هم فشرد : اومده بودم جنازه ی تو رو بردارم !
لب های آیدا لرزید و تیام با عصبانیت غرید : چطوردوستات که sms می زنن به آنی می فهمی و جواب میدی من که زنگ می زنم عین خیالت نیس ، انگار نه انگار !
اشک از چشم های آیدا جاری شد : اینجا جاش نیس !
- پس کجا جاشه ؟ می دونی چه حالی پیدا کردم ؟ اصلا شما چرا تا نیم ساعت بیکار میشین غیبتون می زنه ؟ نمی تونین مثل بقیه بشینین یه گوشه ؟
ارکیده با ناراحتی گفت : این به شما مربوط نیس آقای اندرزگو !
- تا زمانی که آیدا با شما می گرده به من مربوطه ! دفعه ی آخرت باشه که جواب نمیدی !
آیدا گوشیش را درآورد : اصلا زنگ نخورده !
ارکیده به طعنه گفت : دفعه ی آخرت باشه که موبایلت در دسترس نبوده ها !
تیام با رنجش گفت : اگه شما می دونستین من با چه حالی تا اینجا اومدم این حرفو نمی زدین ! دختر بیچاره له و لورده شده بود ، شما جای من بودین قبض روح نمی شدین ؟
آیدا به هق هق افتاد ، تیام که از ارکیده دلگیر بود رو به شادی که بهتزده و ساکت بود ، کرد : کمکش می کنین ؟
شادی دست آیدا را گرفت و به طرف نیمکت ها برد ، تیام ماند و ارکیده که تیام تازه متوجه رنگپریدگی او شد : می دونین کی بود ؟
ارکیده پلک زد و اشک از چشمش راه افتاد : آره ، تقوا بود .
- تقوا ؟
ارکیده به آرامی گفت : خانم توکلی !
و به طرف دوستانش رفت ، پاهای تیام سست شد ، او یکی از همکلاسی های خوب تیام بود . با ناراحتی به طرف آیدا و دوستانش رفت : می خوای ببرمت خونه ؟
آیدا با سر جواب منفی داد . تیام بی طاقت گفت : با این حالت میخوای بری سر کلاس ؟
باز هم جواب آیدا منفی بود .
- پس چی ؟
- نمی دونم !
و دوباره زار زد ، شادی هم دست انداخت دور شانه های او و هردو باهم گریه کردند .
بالاخره تیام با محبت و بعد توپ و تشر آنها را فرستاد سر کلاس و خودش هم که احساس می کرد یک ضربه ی بزرگ را از سر گذرانده مدتی توی حیاط روی نیمکت نشست .


آن روز ناگهان باران شدیدی گرفت. ارکیده ماشین نیاورده بود . آیدا وارکیده بیرون دانشگاه منتظر تاکسی بودند که بی ام و سروش جلوی پایشان نگه داشت. ارکیده بدش نمی آمد بروند ولی آیدا به شدت مخالف بود ، سعی می کرد با سردی سروش را رد کند که برود که ماشین تیام گذشت و کمی جلوتر به سرعت ترمز کرد و چراغ زد . پناه بر خدا ، این دیگر از آن کارها بود !!! آیدا داشت دیوانه می شد ، هیچکدام خیال کوتاه آمدن نداشتند و موبایل آیدا هم به صدادرآمده بود. در ثانیه تصمیم گرفت. خودش را به خدا سپرد ، در ماشین را باز کردند و نشستند، سروش با آنها حرف می زد ولی آیدا تمام حواسش به گوشیش بودکه زنگ می خورد. یکدفعه قطع شد و آیدا نفس راحتی کشید. هرچند واقعه به یک ساعت بعد موکول میشد.
خوشبختانه آیدا زودتر از ارکیده پیاده میشد و مجبور نبود با سروش تنها باشد.
     
  
مرد

 
مثل موش آب کشیده شده بود که در خانه را باز کرد ، همینکه به هال رسید مقنعه ی خیسش را بیرون کشید : سلام فرشته جون!
- سلام عزیزم ، وای مانتوتو در بیار سریع!
آیدا به طرف شومینه رفت ، تیام هم مثل برج زهر مار آنجا ایستاده بود . آیدا می توانست عصبانیت را در اطراف تیام حس کند. مادر برایش هوله آورد : چرا با تیام نیومدی عزیزم؟
- پیاده نیومدم ...
تیام وسط حرفش پرید : با از مابهترون اومدن خانم!
صدایش دلگیر بود.
- آخه فرشته جون ، بچه ها که از رابطه ی ما خبر ندارن ، یکی از همکلاسیام دو ساعته وایساده اصرار اصرار، من سوار نمی شدم بعد تیام نگه داشته ، بوق می زنه ، میشد اونو بزارم ، با تیام بیام؟ مسخره نبود؟ آخه تو هم مثل اون غریبه ای!
تیام با طعنه گفت : چرا میگی یکی از همکلاسیام؟ بگو خواستگارم!

مادر با تعجب به آنها نگاه کرد، اشک آیدا در آمده بود، هوله را ازسرش در آورد و صورتش را خشک کرد و چیزی نگفت . هوله را به چشم هایش می فشرد تا اشک هایش را بگیرد ، از حرف های تیام دلخور شده بود ، تیام همه ی رفتار هایش را زیر نظر داشت ، انگار او خلاف کرده بود . جوری رفتار می کرد و حرف می زد که انگار این کار او به شدت زننده بوده ، ناگهان با صدای بلند زار زد . روی صندلی افتاد ، شانه های ظریفش به شدت تکان می خورد و دانه های درشت اشک پایین می ریخت !
مادر سعی می کرد از دلش در بیاورد و تیام که به عمرش با همچین جواب خطرناکی روبه رو نشده بود نمی دانست باید چکار کند ! به غلط کردن افتاده بود.
مادر او را درآغوش گرفت : عزیزم ، تیام منظوری نداشت ، باور کن قصد ناراحت کردن تو رو نداشت.
با هشدار به تیام نگاه کرد ، تیام دستپاچه شده بود ، هنوز هم از این کار او عصبانی بود : آره خوب ، ببخشید.
نمی دانست آیدا این همه اشک را از کجا می آورد ، در هر حال تحملش را نداشت. جلوی پای او روی زمین نشست : بابا من منظوری نداشتم ، فقط از این پسره خوشم نمیاد ، نگرانت بودم!
- من که تنها نبودم ، ارکیده هم بود ...
- اگه تنها بودی که نمی زاشتم با اون گوریل بری ! پیاده ات می کردم!
- تیام ، من عقل و شعور دارم!
- می دونم!
این را تیام با فریاد گفت ولی به نظر می رسید شک دارد یا حداقل امیدوار است اینطور نبود.

آیدا به اتاقش رفت و روی تخت افتاد، تمام استرس و ناراحتی های آن روز بلای بدی به سرش آورده بود ، وقتی مادر به سراغش رفت در تب می سوخت و هذیان می گفت. به سرعت او را به دکتر رساندند.

آیدا تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد ، با اینکه اتاق تاریک بود متوجه تیام شد که کنار تخت او روی زمین نشسته بود. دست آیدا را در دست گرفته و پیشانیش را به آن تکیه داده بود . با تکان خوردن آیدا او هم از خواب بیدار شد ، دست آیدا را رها کرد : بهتری؟
آیدا دستی به سرش کشید و موهایش را کنار زد : آره ، مگه چیزیم شده بود؟
تیام با خستگی خندید: تو تب می سوختی ، بردیمت بیمارستان!
- ایوای ، حسابی به دردسر افتادین ( بدن بیمارش را به آرامی حرکت داد) حالا دیگه برو تو اتاقت بخواب!
تیام خمیازه ای کشید : مامان می خواست خودش بمونه ، گفت شاید حالت بدتر بشه ولی من گفتم تقصیر منه و خودم ...
- تقصیر تو نبود که بارون گرفت!
- آره ، خوب ولی باید زودتر می اومدم دنبالت یا حداقل زنگ می زدم بهت!
- تو بی خیال نمیشی نه؟
- خوب یادم نمیره که که تو با اون رفتی ولی در هر حال نباید سر وصدا می کردم چون حق با تو بود!
- خدا رو شکر!
تیام بلند شد : بهتری نه؟ من برم نماز بخونم!
- مرسی خیلی زحمت کشیدی!

آیدا آن روز به دانشگاه نرفت و در خانه ماند ولی ارکیده به او خبر داد که تقوا زنده است ، هرچند که خیلی جان سالم به در نبرده و احتمالا تا قبل از عید نمی تواند بیاید دانشگاه و معلوم نیست چه کسی چرخ ماشین سروش را پنچر کرده! آیدا آهی کشید ، چون آن روز دوباره باریده و سروش بیچاره حتما به دردسر افتاده بود.
تیام از دانشگاه که برگشت به او سر زد، آیدا به او نگاه کرد که با مظلومیت تمام حالش را می پرسید.
- توکه امروز مشکلی نداشتی؟
- چه مشکلی؟
- ارکیده گفت ماشین یکی از بچه ها رو پنچر کردند گفتم نکنه مال تو بوده!
تیام نگاهش را از او گرفت و به تصویر فروغ روی دیوار خیره شد: نه ، من نبودم!
- مال کی بود؟
- فکر کنم فلاحت!
- فکر می کنی؟ مطمئن نیستی دقیقا ماشین کیو پنچر کردی؟
- من؟ به من میاد این کارو کرده باشم؟
- به تنها کسی که میاد ، تویی!
تیام پاهایش را جا به جا کرد : فقط یکیش ! من که نمی دونستم دوباره بارون میاد.
حتی یک ذره هم عذاب وجدان نداشت!
- دانشگاه چه خبر بود؟
- خیلی خوش شانسی! ریاضی مهندسی تشکیل نشد.
- پس تو تا الان چکار می کردی؟
- استاد فردین مخمو کار گرفته بود!
- واسه چی ؟
- واسه حل تمرین استاتیک!
- قبول کردی ؟
- به گمونم مجبور شدم قبول کنم!
هوا خیلی بهتر شده بود و سروش هم زیاد دور و بر او نمی پلکید ، یعنی آیدا دوسه بار رفتاری کرد که یعنی واقعا قصد ازدواج ندارد. می دانست که سروش هم همچین قصدی ندارد و فقط یک بهانه برای نزدیک شدن به او بوده!


موقع نهار بود و با شادی و ارکیده به طرف تریا می رفتند ، ارکیده داشت توضیح می داد برای تعطیلات عید چند روز اول را به مسافرت می روند و آیدا به این فکر می کرد که در تعطیلات عید باید چکار کند؟ نمی توانست دائما خودش را از مهمان ها قایم کندکه ...
- به به جناب نیوتن!
صدای شادی او را به خود آورد ! سرش را چرخاند و کمی آنطرفتر تیام را دید که به همراه دختری روی نیمکت نشسته بودند وحرف می زدند. چشم هایش از حیرت گشاد شده بود ، تیام با یک دختر ؟!
رو کرد به ارکیده : می شناسیش؟
ارکیده چشم هایش را تنگ کرد : اوه ، اینکه گلچینه!
- گلچین کیه؟
- یه سال از ما پایینتره ! دل خیلیا رو برده ، می بینیش که چه شکلی خودشو درست کرده!
آیدا به یاد آورد که تیام می گفت همین حرفها را هم درباره ی ارکیده می زدند. سرش را برگرداند و به دخترک نگاه کرد ، زیبا بود ، در واقع جذاب بود، از آن مدل قیافه ها که مجبور بودی حتما نگاهش کنی!
شادی با تاسف سر تکان داد: ما رو بگو که فکر می کردیم این حرفا به نیوتن نمیاد ، نگو منتظر بوده ، تا حالا کسی به چشمش نمی اومده!
دست آیدا راکشید : نامزدتو تحویل بگیر!
- تو رو خدا یواشتر!
با ترس به اطرافش نگاه کرد ، کسی آن دور و بر نبود.
ولی شادی ادامه داد: چه خوش سلیقه هم هستن جناب نیوتن!
بغض گلوی آیدا را گرفت روزی که سروش با او صحبت کرده بود ، تیام می خواست دنیا را زیر ورو کند ، ولی حالا خودش با یک دختر – آن هم اینطور دختری - نشسته و عین خیالش نیست. هر سه از جلوی آنها گذشتند ، تیام شادی و ارکیده را دید که با سرزنش او را نگاه می کردند ولی آیدا رویش را برگردانده بود .

تیام به کلاس زبان تخصصی نیامد ، آیدا داشت از عصبانیت می ترکید و ارکیده گفت : لابد چون از فردا تعطیله می خواد امروز همشو با این دختره بگذرونه!
- چرند نگو ! اون زبانش عالیه ، اولین بار نیست که غیبت میکنه!
ارکیده حق به جانب گفت : پس بگو چرا ما تا حالا با هم ندیده بودیمشون ، همیشه سر کلاس بودیم!
دلش می خواست ارکیده را خفه کند.

از کلاس آنروز هیچی نفهمید ، بعد از کلاس ارکیده پیشنهاد داد که با هم بروند بیرون ! رفتند وسایل شادی را ازخوابگاه برداشتند تا ساعت 4 او را تا راه آهن ببرند. هنوز در خوابگاه منتظر شادی بودند که تیام به او زنگ زد . جواب نداد و از حرصش گوشی را خاموش کرد. دو سه ساعتی در خیابان چرخیدند و خوش گذراندند . وقتی شادی رفت ، ارکیده آیدا را هم که تازه به یاد آورده بود به کسی خبر نداده و بیرون رفته ، به خانه رساند.

آیدا جلوی خانه ایستاد و آهی کشید . در این خانه خیلی به او محبت می کردند و او را دوست داشتند ولی مسلما خانه ی او نبود و با توجه به چیزی که امروز دیده بود تیام هم او را به چشم یک مزاحم میدید و اگر در دنیا یک چیز بود که آیدا نمی توانست تحمل کند این بود که احساس کند مزاحم است . به هر حال چند ماه از آن قضیه گذشته بود و بهتر می توانست با خودش کنار بیاید . در راباز کرد و رفت داخل ، ماشین تیام در خانه بود ولی صدای کسی نمی آمد پس لابد تیام خوابیده بوده و بقیه هم خانه نبودند. به اتاقش رفت ، همینکه در را بست صدای در اتاق تیام را شنید ناخودآگاه در اتاقش را قفل کرد ، ساکش را از زیر تخت بیرون کشید.
تیام چند ضربه به در زد : آیدا؟
آیدا با تاسف فکر کرد ؛ می تواند تعداد دفعاتی را که آیدا را صدا زده بشمارد ، جواب نداد و او دستگیره راچرخاند : آیدا؟
به سرعت لباس هایش را درساک می ریخت : بله؟
-چرا درقفله ؟بازش کن!
مانتوهایش را هم بیرون کشید: چیزه ... دارم لباس عوض میکنم ... چیکار داری؟
- چرا وقتی زنگ می زنم گوشیتو خاموش می کنی؟
- لابد شارژش تموم شده ، حواسم نبود!
- تا الان کجا بودی؟
صدایش خیلی عصبانی نبود ، پس از کار خودش خجالت می کشید.
- باشادی و ارکیده ، خوب یه مدت همدیگه رو نمی دیدیم ، رفتیم گشتیم!
- نمی تونستی خبر بدی؟
-گفتم که شارژ گوشیم تموم شده بود!
-تو بیابون که نبودی ، از دوستات می گرفتی!
- به ذهنم نرسید ، حالا مگه چی شده؟
کتاب هایش را هم در ساک چپاند.
تیام دوباره دستگیره راچرخاند : تو این مدت من 3 دست لباس عوض می کردم ! درو باز کن!
آیدا به اطرافش نگاه کرد ، چیز دیگری باقی نمانده بود.

بند کیفش را از گردنش گذراند و ساکش را به دست گرفت ، نفس عمیقی کشید و در را باز کرد ، تیام از دیدن ساک مات شد : کجا؟
- میرم خونه امون!
- آخه چرا؟
- نمی خوام دیگه مزاحم باشم!
تیام به خودش آمد: بحثو عوض نکن ، چرا خبر ندادی کجا میری؟ نگفتی نگران میشم؟
آیدا با ملایمت گفت : اگه از کلاس جیم نزده بودی که با دوست دخترت خوش بگذرونی بت می گفتم!
لبش را گزید ، نمی خواست حرف آن دختر را به میان بکشد ، تیام دستش را گرفت و او را نگه داشت : وایسا ببینم ! ( با عصبانیت در چشم او زل زد) مخت به جایی خورده؟ چرا دری وری میگی ؟
- دری وری؟ خودم با اون دختره سال اولیه دیدمت !
- درست ، دیدی ! ولی کی گفته من به خاطر اون کلاس نیومدم؟
- حدس زدم!
- بیخودحدس زدی ! فوتبال بازی می کردیم پارسا پاش پیچ خورد ، من برده بودمش درمونگاه ! پارسا هم سر کلاس نیومد!
- پارسا که زبان تخصصی نداره !
آیدا باخشم به او نگاه کرد !
- بیا زنگ بزنم ازش بپرس!
آیدادستش را کشید : لازم نیس ، پارسا اگه روحشم خبر نداشته باشه حرف تو رو تایید میکنه !من خودم با اون دختره دیدمت!
- به پیر ، به پبغمبر سوال درسی داشت ، من که بهت گفتم باهاشون حل تمرین استاتیک دارم!
آره گفته بود ولی آن دختر ...
- تا حالا ندیده بودم زیر درخت و روی نیمکت با خنده استاتیک حل کنن!
- من کی خندیدم؟ بابا ما با بچه ها اونجا روی چمن پهن شده بودیم این عزراییل نمی دونم از کجا پیدا شد گفت سوال دارم ، همونجا
روی نیمکت نشستیم ، ولم نمی کرد ! من حتی فامیلشم نمی دونم !
حرف های تیام به شدت بوی صداقت داشت و چشم هایش هم صاف و مظلوم بود ولی نمی توانست کاملا بگذرد : این دفعه پارسا پاش پیچ خورده بود ، اولین دفعه نبود که زبان غیبت می کردی !
- ای بابا ، نکنه تمام غیبتای منو پای این دختره نوشتی؟
-چیکار می کردی؟
- با پارسا می رفتیم از اینترنت دفتر تکین استفاده می کردیم ، دزدکی!
با عصبانیت به او نگاه کرد : خیالت راحت شد؟
آیدا ساکش را از پله پایین کشید : نه ، اصلا به من چه مربوط؟
تیام ساک را از دست او بیرون کشید : راست میگی ، به تو مربوط نیست .
آیدا با چشم های شعله ور به او نگاه کرد :من می خوام برم ، ساکو بده!
- کجا می خوای بری؟
- خونه ی خودم! به حد کافی اینجا مزاحم شما بودم!
تیام ساک را سفت تر نگه داشت: جلوی رفتنتو نمی گیرم ، فقط صبر کن بابا و مامان بیان ، من نمی تونم به اونا بگم تو رفتی ، خودت بهشون بگو!
آیدا قبول کرد و هردو درهال نشستند ، درحالیکه ساک کنار پای تیام بود.
آیداسر حرف را باز کرد: امروز تو غذات چیزی پیدا نکردی؟
هفته ی پیش تیام در غذایش چیزی دیده بود که به زبان نمی آورد و تا سه روز غذا نمی خورد ولی بعد سعی کرد فراموش کند.
با متانت گفت: موقع نهار داشتنیم فوتبال بازی می کردیم که اون اتفاق افتاد ، غذا نخوردم!
- آهان آره!
- اگه میخوای مچ منو بگیری ، باید تیزتر از این حرفا باشی!
- من نمی خواستم مچ گیری کنم ، تو می تونی با هر چندتا دختر که می خوای قراربزاری وحرف بزنی! من اهمیتی نمیدم!
- درسته ، ولی من خیلی از دخترا خوشم نمیاد !
به آیدا برخورد : مگه دخترا چشونه؟
لب های تیام به خنده باز شد: زود قهر می کنن ، زود بهشون بر می خوره ، تحمل حرف حساب ندارن و هزار و یک چیز دیگه که بهتره به زبون نیارم ...
- خیلی از خود راضی هستی تیام ، می دونستی؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Just for you| فقط به خاطر تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA