انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 66:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
خانوم بادیگارد(8)
از خواب که بیدار شدم کش و قوسی به بدن خوش فرمم دادم. تار می دیدم چشمام و مالیدم. موهام و مرتب کردم.اخه صبح ها که از خواب بیدار
می شم موهام دقیقا شبیه جنگل های امازون می شه.
. چشمم به ساعت افتاد....
ساعت12چـــــی؟؟؟ساعت 12؟ساعت 12.30 پرواز داریم.
الان این هواپیمائه راه میافته ما هنوز اینجا ایم.
سریع پریدم تو اتاق رهام نیم تنه بالاش لخت بود .
چشمام روی هیکلش ثابت موند موهای کمی داشت اون تک توک
موهاشم طلایی بود.
عادت داره شبا بدون لباس می خوابه.
سعی کردم به هیکلش نگاه نکنم.
چند بار تکونش دادم.
نه بابا بیدار بشو نیست.روش خم شدم تا از رو میز اونطرف تختش اب و بردارم با اب بیدارش کنم که افتادم روش.
بد جور ترسید با حالت گنگی از خواب بیدار شدو به اطرافش نگاه کرد.
من و که دید خیالش راحت شد.
پتو رو کشید روم من و محکم بغل کرد و دوباره خوابید.
دلم می گفت همینوری بمونم گور پدر هواپیما اما عقلم می گفت از هواپیما عقب بمونیم هم پول بلیط ها می سوزه هم یه روز دیگه باید تهران بمونیم.دستم و به زور بیرون اوردم دوباره تکونش دادم
گفتم:
_رهام.رهام...ساعت دوازده بیدار نمی شی.
_دو دقیقه اروم بگیر دختر چقدر حرف می زنی...
نه این داره گیج می زنه .دوباره تکونش دادم این بار حرصش دراومد نیم خیز شد روم و زل زد تو چشام.
چشاش پف کرده بود.معلومه دیشب نخوابیده.
با جدیت گفت:
_می خوابی یا بخوابونمت؟
مضلوم نمایی کردم.با لحن بچه گانه ای گفتم:
_خب هواپیما میره...
_خانومم هواپیما ساعت 12.30شب پر واز داره.بخواب.
یه حس خوبی بهم دست داد.نه از اینکه گفت هواپیما ساعت 12.30 شبه از اینکه من و خانوم خودش می دونست.
خب حالا که خیالم راحت شد برم تو اتاقم با خیال تخت و اسوده لالا کنم. داشتم از جام بلند می شدم که محکم تر بغلم کرد
و پرسید:
_کجا می ری؟
_می رم بخوابم دیگه خودت گفتی بخواب.
_نگفتم اونجا بخواب که.گفتم اینجا بخواب.
گیج شده بودم .
پرسیدم:
_تو که دیشب گفتی خوشت نمیادبا کسی تو تختت بخوابی.
دوباره عمیق نگاهم کرد جوری که قلبم لرزید .
گفت:
__اولا تو که هرکسی نیستی.ثانیا من دیشب یه غلطی کردم.حالا افتخار می دی بخوابی بذاری منم بخوابم؟
وصف حال الانم مثل وصف حال ماهی تنگیه که تو اقیانوس ازادش می کنی.
از یه طرف خوشحاله که دیگه ازاده وبه معشوقش که دریاست رسیده.
از یه طرف دریا ازبس بزرگه می ترسه توش گم شه.
از یه طرفم اقیانوس اینقدر خواستنیه که می ترسه مال کس دیگه ای بشه.
دوباره تو تخت دراز کشیدم اما از بس این رهام گنده بود هر لحظه احتمال سقوط ازاد به پایین تخت و داشتم.
ما نخواستیم پیش این بخوابیم خواستم از تخت بیام پایین که از جاش بلند شدو
پرسید :
_دیگه چی شده؟
_تخت کوچیکه تو گنده ای من میوفتم.
غش غش زد زیر خنده دستاش وباز کرد ...
گیج نگاهش کردم
گفت:
_بیا تو بغلم.اونوقت نمی افتی.
_نه ممن...
نذاشت حرفم و ادامه بدم بغلم کرد و خودمون وانداخت تو تخت.
پتو رو هم کشید بالا.ضربان قلبم رفته بود روی 1000حالا هی
می خواستم دستم به بدنش نخوره نمی شد.
نفسش وبا حرص داد بیرون
وپرسید:
_چرا نمی ذاری بخوابم؟
_به خدا من کاری نکردم.
_ هر اتفاقی که تو زندگی من میوفته مسببش تویی.
بهم برخورد خواستم از توبغلش بیام بیرون که بی فایده بود ...
گفت:
_ببخشید اشتباه کردم.
بعد از مکثی ادامه داد:
_تو بری من خوابم نمی بره.
مثل بچه ها شده بود.
پرسیدم:
_چی؟تو که تا الان خواب بودی...
_10 دقیقه بیشتر نخوابیدم.
_مگه قرص خواب...
_نه ...چند وقته نمی خورم.
دلم براش سوخت.چرا این نمی تونه بخوابه.بخاطر مامانش بود؟باباش؟یا من؟
چشام داشت سنگین می شد.سرم و اوردم پایین گذاشتم کنار گلوش و خوابیدم.
قفسه سینه اش بالا پایین می رفت.نفس هاش هم به گوشم می خورد.
دیگه چیزی یادم نیست.
بهترین خواب عمرم بود.چشمام و اروم باز کردم.که با دوتا چشم بسته برخورد کرد.پس خوابیده بود.
دستاش دورم حلقه شده بود به سختی تکون خوردم و ساعتش و نگاه کردم.ساعت6 بعد از ظهر بود.هنوز وقت داشتیم.
چند دقیقه ای گذشت ... دیگه حوصله ام داره سر می ره.
به صورتش دقت کردم.پشت چشماش یه کوچولو صورتیه.موژه هاش هم پر پشت و مشکیه . موهاش هم روی چشماش ریخته.
بینی شو که از نزدیک می بینی نوک تیزو کشیده اس.
لباشم که الان خشک شده. معلومه از دیشب تا الان اب نخورده . دو تا دستم و گذاشتم زیر سرم و همینطور بهش خیره شدم.
که چشماش و باز کرد.
مردمک چشمش ابیه اطراف چشماشم قرمز شده بود خیلی باحال شده.
یه لبخند زدم.اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد.
فقط بهم نگاه می کرد.در حالی که موهام از روی گردنم می زد کنار
پرسید:
_چیزی خوردی؟
_نه.
_پس برو بخور من صبح صبحونه سفارش دادم تو یخچاله.
ذوق زده شده بودم از اینکه به فکرمه بعد یه دفعه ضد حال زد...
ادامه داد:
_اینقدرم سعی نکن تحریکم کنی من گول بخور نیستم.
اول تعجب کردم بعد پرسیدم:
_جـــــــان؟
پوزخندی زدم اما بعد تبدیل به خنده عصبی شد...
از عصبی و هیستیریک میستیریک هم گذشت...
واقعا که این پرروئه خودش گفت بدون تو خوابم نمی بره روانی الان می گه من و تحریک نکن من گول نمی خورم.
تو جام نیم خیز شدم.یه لبخند رو لبش بود.
روی کمرش دراز کشید
و پرسید :
_چیه ناراحت شدی از اینکه ذهنت و خوندم...اینقدر ابتدایی فکر می کنی که هر خری می تونه بفهمه به چی فکر می کنی.
_اخه ...الاغ من اگر بخوام تحریکت کنم که برام مثل اب خوردنه.
حالا اون عصبی می خندید.
با حرص از جام بلند شدم .پریدم تو حموم.یه دوش اب یخ حالم و جا میاره...
دوش گرفتم ولی حال نداشتم از تو حموم بیام بیرون.
وان و پر کردم و توش دراز کشیدم.
بعد از ده دقیقه داد رهام در اومد:
_مردی بیا بیرون دیگه...
_برو تو اون یکی حموم.
_فشار اب کمه.
_درد.
حوله بدنم و پوشیدم.کلاهش و گذاشتم روسرم و اومدم بیرون.
ساعت 6.45 دقیقه.بود.یه فکر شیطانی به سرم زد.
رهام تو حموم بود پریدم تو اون یکی حموم و شیر اب گرمش و باز کردم.
شیر اب گرم دستشویی ها رو هم باز کردم.
رهام داد زد:
_ماهان چرا اب سرد شده؟
جوابش و ندادم.مشغول خوردن عصرونه شدم.هنوز نق نق می کرد.
ده دقیقه که گذشت همه شیر هارو بستم.رهام هم شاکی اومد بیرون و گفت:
_اب گرم نمی اومد.مجبور شدم با اب سرد دوش بگیرم...
_اخی سرما نخوری خوبه.
_بسه فیلم بازی نکن می دونم کار توئه.
_نه به جون تو.
_به جون عمه ات.میز و جمع نکن منم می خوام غذا بخورم.
_اخیییی.زود تر می گفتی من همه اشو خوردم.
اهی کشید و تلفن و برداشت.سفارش چند نوع کباب و داد.مثلا می خواست دل من و اب کنه.
منم که انگار نه انگار...از بچگی عادت داشتیم تو هر هفته یه بار بیایم این ساندویچ کثیف ها یه ساندویچ بخوریم.
سالی در دوازده ماه یه کباب کوبیده بخوریم که از اشغال گوشت درست شده.
رهام همچنان درحال غذا خوردن بود.من هم پریدم از تو کیفم سریال کره ای تو زیبایی و دراوردم.
زندگی شخصیت اصلی فیلم گومی نام دقیقا مثل زندگی منه.
ده باری می شه این فیلم و دیدم اما هر دفعه می بینم یه جذابیتی برام داره.
دیسک چهارمش و گذاشتم تو دستگاه که رهام دستگاه و خاموش کرد و تلویزیون و روشن کرد.
شاکی شدم پریدم روش و کنترل تلویزیون و گرفتم و دوباره دستگاه دی وی دی و روشن کردم.
گفت:
_ماهان کنترل و بده الان پرسپولیس بازی داره.
_خب به من چه...من می خوام فیلم کره ای ببینم.
خواست به زور کنترل و ازم بگیره که با پام هلش دادم عقب.نمی دونست بخنده یا عصبانی باشه .
مثل دوتا بچه بخاطر تلویزیون دعوا می کردیم.
اون پام و که گذاشته بودم روی قفسه سینه اش تا نتونه به من نزدیک شه و با دستش گرفت و من و کشید سمت خودش.
نه مثل اینکه داره کنترل و از چنگم در میاره.باید یه کلکی بزنم...
(دوباره افکار شیطانی)
گفتم:
_اصلا بیا سنگ کاغذ قیچی کنیم هرکی برد تلویزیون و کنترل مال اون می شه.
_خوبه.
چهار زانو رومبل نشستم خودم و کمی جابه جا کردم رهام هم مقابلم نشست درحالی که یه پاش روی مبل و یه پاشم روی زمین بود.
دست هامون و بردیم پشتمون.با یه لبخند مرموز به هم نگاه کردیم.
من بلند و کشیده
گفتم:
_سنگ ...کاغذ...قیچی
(قیچی اخرش و تند گفتم)
اه رهام سنگ اورد من قیچی.
دوباره گفتم:
_سنگ ...کاغذ ...قیچی.
ایشش دوباره اون برد من کاغذ اوردم اون قیچی.
_تو داری جر زنی می کنی...من قبول ندارم.
_به من چه تو بازی بلد نیستی؟
حرصم در اومده بود برای بار اخر
گفتم:
_سنگ...کاغذ...قیچی...
ایولللللل.من سنگ اوردم رهام قیچی.
_سنگ کاغذ قیچی.
نـــــــــــــــــه....رهام کاغذ اورد من سنگ...
داشت می خندید.
اروم با نوک انگشتش زد روی بینی ام .من که رفته بودم تو هنگ...
گفت:
_تو درمقابل من سوسک م نیستی کوچولوی ناز نازی...از مادر زاییده نشده بتونه رهام و توسنگ کاغذ قیچی ببره.
مثل لاستیک پنچر شده از جام بلند شدم.یه مقدار میوه گرفتم و تو ظرف گذاشتم.
و کنار رهام نشستم .میوه پوست می کندم.
و به صورت اجباری مشغول تماشای فوتبال شدم...
من خودم طرفدار استقلالم.ولی مواقعی که پرسپولیس بازی داره طرفدار پرسپولیسم.
زیاد فوتبالی نیستم اما از حرص خوردن های رهام معلومه از اون پرسپولیسی های ده اتیشه اس...
داشتم سیب می خوردم.که مظلومانه بهم نگاه کرد.عمرا بهت بدم.
پرسیدم:
_تو هم می خوای؟
_می دی؟
_اگر بذاری فیلم کره ای موببینم بهت می دم.
_ابدا.
_به سق سیا.
داشتم سیب و می ذاشتم تو دهنم که مچ دستم و گرفت به سمت دهنش برد و چنگال و کرد تو دهنش.
_اه ه ه.حالم بد شد.چنگال و چرا دهنی کردی...
_تا توباشی دیگه تک خوری نکنی.
بشقاب و محکم گذاشتم رو پاش اونم پرو پرو شروع کرد به خوردن میوه های نازنینی که پوست کنده بودم...
اتیشی شدم.خواستم بشقاب و بگیرم که نداد.
یه دفعه ساکت شد بشقاب و گذاشت رو میز .
صدای تلویزیونه و زیاد کرد.
وگفت:
__برو برو.برو....
داد زد :
_ارهههههه.
پرید و من و بغل کرد و رو هوا چرخوند.
_ایول...ما می بریم.
تو همون لحظه تیم مقابلش که دقیق یادم نیست کجا بود یه گل زد رهام هم مثل بادکنک خالی شد و نشست سر جاش...
هعیییی ای کاش همیشه پرسپولیس گل بزنه...
بازی تا اخر مساوی موند.من نمی دونم اینا چرا به مساوی قانع نیستن؟ رهام هنوز ناراحته...
دوباره دی وی دی و روشن کردم ...
مشغول تماشای فیلم بودم که رهامم کنارم نشست .
پرسید:
_موضوعش چیه...
_زیر 18به درد تو نمی خوره.
می خواست تلافی کنه کنترل و از تو دستم کشید.
گفت:
_می گی یا خاموشش کنم؟
_خب بابا...
کنترل و از تو دستش گرفتم.زدم رو استپ:
_داستان زندگی یه دختر راهبه به اسم گومی نیو که برادرش خواننده اس اما عمل جراحی داره.برای همین یه مدت خارجه.
گومی نیو به جای برادرش گومی نام وارد گروه اون (ای ان جل)می شه...
اما این وسط یکی از اعضای گروه به نام تاکیونگ که من عاشقشم می فهمه اون دختره...کم کم عاشق هم می شن...
همین.
_مزخرفه.خاموشش کن.
_ااااا؟چرا؟
_من از این تاکیونگ خوشم نمیاد.
یه کوچولو ذوق کردم.اما به روم نیاوردم...
گفتم:
_ولی من ازش خوشم میاد خیلی خوشگل وبا مزه اس.
_اصلا هم خوشگل نیست.چشماش و که مداد کشیده.تازه هیکلشم که خوب نیست.خاموشش کن.
_مسخرعه بازی درنیار می خوام ببینم.
_من نمی خوام ببینی...
_توروخدا؟
خدایا خودت ببخش.نمیخواستم.اسمتو بیارم.ولی تا گفتم توروخدا کم اورد.چیزی نگفت.
هر دوتامون مشغول تماشای فیلم شده بودیم
که گفت:
_چقدر این گومی نام خوشگله؟چند سالشه؟
محکم چشمام وباز و بسته کردم...جوابش و ندادم.
ادامه داد:
_لبای خیلی خوشگلی هم داره.با اینکه ارایش نمی کنه خیلی خوشگله.
برگشتم سمتش و تو چشماش زل زدم.
پرسیدم:
_خب که چی؟
_هیچی.من تو یکی از شرکت های ساختمون سازی کره ای سهام دارم یادم باشه امار دختره و دربیارم.
نمی دونم می خواست حرص من و دربیاره یا واقعی می گفت. ولی باز ناراحت شدم ...
داد زدم:
__تو خجالت نمی کشی؟خودت زن داری ولی چشمت دنبال زنهای دیگه اس؟
_حالا چرا ناراحت می شی؟
_نه...اصلا هم ناراحت نشدم تو ارزش ناراحت شدن و نداری.
داشتم بلند می شدم که مچ دستم و کشید .تعادلم و از دست دادم افتادم کنارش. دستش و گذاشت رو پهلوم .
گفت:
_شوخی کردم...تو خیلی خوشگل تری...
_بسه دیگه...عادت داری مردم وناراحت کنی بعد بگی شوخی کردم؟
_خب ببخشید دیگه.داشتم شوخی می کردم من که اصلا از کره ای ها خوشم نمیاد همه اشون ناقص اند...
دیگه هیچکدوم مون حرفی نزدیم.چهار قسمت اخر و پشت سر هم دیدیم البته رهام زیاد از فیلمه خوشش نیومد مجبور بود ببینه.
یه خمیازه کشید...به ساعت مچی ام نگاه کردم.چشام داشت درمیومد:
_رها.رهام..
_چیه؟
_ساعت 11.20دقیقه اس.
_چی؟
_مگه دواز ده ونیم پرواز نداریم.
_چرا برو وسایلتو جمع کن.
تند تند وسایلم و جع کردم به ده دقیقه نکشید اما رهام ریلکس نشسته بود سرجاش.
متعجب پرسیدم:
_چرا بلند نمی شی؟می ره ها؟
_کی میره؟
_هواپیما.
_اون بدون ما کجا می خواد بره؟
_چی؟
_تنها مسافرای هواپیما ماییم.بدون ما کجا می خواد بره.
_یعنی چی تنها مسافرای هواپیما ماییم.
_ای کیو هواپیما خصوصی مال پدر بزرگه.بدون ما پرواز نمی کنه.
جـــــــــــــــان؟هواپیم ا خصوصی؟من هواپیما عمومی اش و هم سوار نشدم چه برسه به خصوصی ....
بابا پولدارا...
با اژانس تا فرود گاه رفتیم...از قسمت های مخصوص که عبور کردیم.به هواپیما رسیدیم.نسبت به هواپیما های دیگه کوچیک تر بود.
با پله های مخصوص وارد شدم.
نـــــــه؟؟؟؟هواپیماش چهار تا صندلی بیشتر نداشت.دوتا سمت راست.دوتا سمت چپ.شیشه هاش هم خیلی گنده تر بود.
مثل این ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم که مهمون دار اومد.
یه سینی اب میوه دستش بود خواستم بلند شم کمکش کنم که رهام چشم غره رفت.
دختره چهره معمولی داشت بهم که رسید
گفت:
_بفرمایید عروس خانوم...
جــــــــان؟اینم فهمید دیشب عروسی ام بود؟چه زود اطلاعات به همه می رسه به رهام که رسید گفت:
_رهام خان بفرمایید.سفارشیه...
_رهام هم لبخندی زد
و گفت:
_شیرین ...جلوی زنم ابرو داری کن.
ابمیوه پرید تو گلوم رها خواست بزنه پشتم که
گفتم:
_بهم دست نزن.
اخم هاش و کرد تو هم.وسرجاش نشست.هنوز سرفه ام بند نیومده بود که از دیدن منظره پایین چشام چهارتا شد...
کوهستان های تهران معلوم بود.
مگه می شه ادم یه همچین منظره ای وببینه و شکر خدا رو نکنه؟
با اینکه شب بود ولی برف های قله دماوند خیلی خوب دیده می شد...
دستام و تو هم گره کردم و شروع کردم به شکر گذاری.
رهام جور خاصی بهم نگاه می کرد.
جوری که هیچ وقت اینطور نگاهم نکرده بود...چشمام و ازش گرفتم و مشغول تماشای بیرون شدم.
رهام خوابیده بود اما من همینطور به بیرون نگاه می کردم.می ترسیدم خوابم ببره نتونم این منظره ها رو ببینم...
چشام دیگه سنگین شده بود.به سختی باز نگهشون داشتم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رهام از خواب بیدار شد...متعجب نگاهم کرد .
و پرسید:
_نخوابیدی؟
_نه.می خوام بیرون وببینم.
لبخند قشنگی زد
وگفت:
_بخواب سر درد می گیری ها...
از جاش بلند شد اومد کنارم نشست.
سرم و گذاشت روی شونه اش.
من هم مقاومت نکردم وخوابیدم.
چشمام و باز کردم اونم خوابیده بود....
.چی دارم می بینم؟نــــه....خدایا این الان من و می کشه...عادت بد من اینه که شب ها با دهن باز می خوابم.
الانم با دهن باز خوابیدم اب دهنم ریخته رولباسش...
چیکار کنم؟چیکار نکنم؟
الان من و می کشه.خونم دیگه حلال شده.یه دستمال از تو جیب مانتوم در اوردم و لباسش و تمیز کردم.
بیدار شد.یه نگاه به من کرد یه نگاه به لباسش کرد. در گاله رو باز کردم.تا بناگوشم لبخند زدم.
اول چهره اش عصبانی بود ...بعد مثل این سندرومی ها زد زیر خنده.
دستش و گذاشت رو سرم
و گفت:
_تو نمی تونی مثل ادم بخوابی؟
_من من...
_ولش کن ...رسیدیم؟
در همین حین شیرین همون مهمانداره اومد
و گفت:
_امیدوارم در طول راه بهتون خوش گذشته باشه.رسیدیم.
اروم گفتم:
_بدون تو بیشتر خوش می گذشت.
رهام زد زیر خنده.
وگفت:
_این از روی حسادت بود؟
_جــــــــانم؟حسادت؟هه...زی اد خودت و تحویل نگیر.
****
خونه ای که قرار بودچند ماه توش زندگی کنیم کنار دریا قرار داشت.
به صورت ویلایی بود.
از دوطبقه هم کف که ساختمون قرار داشت و طبقه پایین هم کف که استخر و جکوزی قرار داشت.
همین وارد خونه که شدم هیبتش من و گرفت...
خونه دکوراسیون چوبی و شیشه ای داشت.حال و اشپزخونه توسط نرده های چوبی با فاصله از هم جدا شده بودند.
دیوار پشت تلویزیون تو حال تماما شیشه ای بود که با یه پرده قهوه ای پوشانده شده بود.
لوستر های بزرگم که پر از کریستال بودن از سقف اویزون شده.
راه پله هایی هم که به طبقه بالا منتهی می شوند.
نرده های بلند شیشه ای داشتند.
دیوار طبقه بالا از سنگ های اخری استفاده شده.کلا طبقه بالا سه تا اتاق داره دوتا اتاق خواب.یک اتاق مطالعه.
رهام وارد اتاق خوابش شد.من م وارد یک اتاق خواب دیگه شدم.
ساکم و گذاشتم روی تخت و خودم هم نشستم روش که رهام اومد تو اتاق
وپرسید:
_چرا اومدی اینجا؟اتاق ما اون یکیه...
به دلم نبود باهاش تو یه اتاق باشم.
شاید هم می ترسم باهاش تو یه اتاق باشم...
هرچند و من اون ازدواج کردیم با این حال سخته ...
گفتم:
_رهام.گوش گن. می دونم طرز تفکرم اشتباهه.توروخدا ناراحت نشو ولی...
ولی فکرش وبکن.یه شبه یه نفر وارد زندگی ات بشه که بهت بگه 20سال شوهرت بوده.
حق انتخاب نداری مجبوری قبولش کنی.
اما من نه ذهنم.نه روحم تورو به عنوان شوهرم قبول نداره.
خواهش می کنم یه کم درکم کن.
لبخندی زد
و گفت:
_حق با توئه.منم همین نظرو دارم.ما فقط اسما زن و شوهریم.
رفت...
نمی خواستم ناراحتش کنم.فقط...
فقط اینکه سختمه شبا تو بغل کسی بخوابم که من و به چشم زنش نمی بینه.
28سال از من متنفر بود.
اولین چیزی که یاد گرفته تنفر از من بود.
نمی خوام وقتی صبح چشم باز می کنه بگه اه این همونه که20سال زندگی م و تباه کرده.
نمی خوام.
صدای اب میومد.حتما رفته دوش بگیره.
ساکم و باز کردم ویه نگاه به اتاق انداختم.
دوتا در تو اتاقه.یه درو باز کردم.سرویس بهداشتی بود.
یه در دیگه روباز کردم.اتاقک کوچیکی بود که
میله های اویز لباس و یه کمد برای وسایل دیگه توش قرار داشت.
وسایلم و تو کمد چیدم.
بدجور خوابم میومد. این دوساعتی که تو راه بودیم.سرهم نیم ساعت بیشتر نخوابیدم.
****
هنوز چشمام وباز نکرده بودم... ولی صدایی باعث شد که فکر کنم رو ابرام...
اولین چیزی که توجهم و به خودش جلب کرد صدای برخورد امواج دریا با صخره ها بود...
اروم اروم چشمام و باز کردم...اخخ دیشب با همون لباسایی که تنم بود خوابیدم الان همه جام درد می کنه...
یه تاب قرمز بندی و یه شلوار خونگی سفید پوشیدم...یه شالم انداختم روی شونه ام.
دست وصورتم و خوب شستم و از پله ها اومدم پایین.
هنوز خودم و با این خونه وفق ندادم.همه چیزش برام جالب وتازه است.
با اینکه زمستونه ولی اینجا هوا گرمه.
از دیوار شیشه ای به بیرون نگاه کردم.خونه ای این اطراف نیست ...
کسی هم دیده نمی شد.
در یخچال وباز کردم.
ایول...همه چیز توش هست.میز صبحونه رو اماده کردم.رفتم بالا تا رهام و هم بیدار کنم.
دوبار به در زدم ووراد شدم...اما کسی تو اتاق نبود...این کی رفت بیرون؟
تختش هم مرتب بود.
بیخیال رهام شدم رفتم ویه دل سیر صبحونه خوردم.که بالاخره اقا اومد.
یه شلوار ولباس گرمکن سفید پوشیده بود.کلاهم روی سرش بود.
شیشه خالی اب معدنی هم حاکی از این بود که ... که چی؟
لابد خیلی بیرون هوا گرمه.من که زیر کولرم گرممه.چه برسه به اون بیرون.
_دید زدنت تموم شد؟
_ها؟
_چیه؟خوشگل ندیدی؟
_چرا...خودم و تو اینه دیدم.
جوابم و نداد رفت طبقه بالا.بعد از ده دقیقه درحالی که لباساش و عوض کرده بود و موهاشم خیس بو اومد پایین.
فکر کنم حموم بود.چه شوور خوش قیافه ای دارم.
اقا من اشتباه کردم دیشب گفتم به عنوان شوهر قبولت ندارم.
نشست پشت صندلی و یه چایی ریخت خورد.
تازه متوجه یه چیز شدم اینکه ...چرا امروز اصلا به من نگاه نمی کنه؟؟؟
یعنی به خاطر دیشبه؟داشتم ظرفام و جمع می کردم
که گفت:
_بشین می خوام یه چیز بگم...
نشستم...
اونم ادامه داد:
_هرچند پیوند بین من وتو کامل نیست...
(قرمز شدم.)
__ولی چه بخوای چه نخوای من شوهر توم...از گشت وگذار با مردا واین جور کثافت کاری ها...
حرفش و نصفه گذاشتم.بدجور بهم برخورده بود.
می دونم بخاطر دیشبه داره عقده اش و سرم خالی می کنه.
داد زدم:
_خفه شو.کثافت کاری خودت راه می ندازی.عوضی.
خواستم از کنارش رد شم که بازوم و گرفت
گفت:
_حرفم تموم نشده...
بعد از مکثی
ادامه داد:
_من هر کاری بخوام می کنم ولی تو باید قبل از هرکاری از من اجازه بگیری...
_جانم؟ببوگلابی گیر اوردی؟
_همینه که هست...این توئی که افتخار نمی دی من و شوهرت بدونی.
هرچند شوهر تهفه ای مثل تو بدون بهتر از نبودنش نیست...
من خودمم تمایلی به تو ندارم.قبل از تو اینقدر ...
دوباره حرفش و قطع کردم
و پرسیدم:
_پس چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟چرا طلاقت ونگرفتی؟
_یعنی باور کنم که بابا جون کاوه ات چیزی بهت نگفته؟
_بابا کاوه چی و بهم نگفته؟
_می خوای بدونی؟
_اره.
_مادر بزرگ من تو وصیت نا مه اش شرط گذاشت درصورتی اموالش به من وتو می رسه که تو20سالگی جناب مراسم عروسی بگیریم وباهم زندگی کنیم.
اما چون اموالش زیاد نبود من بی خیال اموال شدم مراسم عروسی و نگرفتم.
تا اینکه دوسال بعد هم پدر بزرگم شرط گذاشت اموال خودش و اموال پدرم و که قبلا ازش گرفته بود ودرصورتی بهم بده که ما ازدواج کنیم.وبا هم زندگی کنیم.
واگرنه همین اموالی و هم که دارم ازم می گیره..
منم مجبور شدم.
عاشق سینه چاکت هم نبودم.
ارث مادر بزرگ وپدر و پدربزرگ و که گرفتم حقت ومی دم .
شمارو به خیر و مارو به سلامت...
قلبم بدجور گرفت...اقا رهام خیلی نامردی...چرا هیچکس چیزی به من نگفت.حتما ارثیه اشون خیلی زیاده که ...
حتی نمی خوام بهش فکر کنم.
ادامه داد:
_در ضمن اگر از پدرت بپرسی شرط رسیدن اموالش به تو هم همینه...
البته تا موقعی که پدر بزرگم باهاش حرف نزده بود با ازدواج ما مخالف بود...
اما الان خیلی هم راضیه...فکر کنم همه می خواستن از دستت خلاص شن که تورو به زور به من انداختن...
دستم و بردم بالا تا بزنم تو دهنش...اما منصرف شدم
و گفتم:
_پست تر از تو توعمرم ندیدم.اینقدر بی ارزشی که لیاقت یه سیلی و هم نداری.
_چیه؟ناراحتی از اینکه عاشق وشیدات نیستم؟
_خواهش می کنم. خفه شو.
دویدم سمت اتاقم.بالشت و گذاشتم رو سرم و زار زدم.
من چرا اینقدر بدبختم؟چرا کسی منوبه خاطر خودم نمی خواد؟
چرا یکی من و می خوادتا یاد عشق قدیمی اش بیفته؟
یکی م نو به خاطر پول می خواد؟یکی من و به خاطر زن مرده اش
می خواد؟چرا؟چرا؟
چند روزی از اومدنمون به کیش می گذره.زیاد همدیگه رو نمی بینیم.
یعنی اون کمتر جلوم ظاهر می شه منم زیاد جلوش رژه نمی رم.
امروزم طبق معمول با کسالت وبی حوصلگی شروع شد.
رهام که خونه نبود.
من هم که اینجا هارونمی شناسم.
بیشتر با ماهواره و تلویزیون خودم و سرگرم می کنم.
یادم باشه امشب به رهام بگم اینترنت مون و وصل کنه.
حداقل تو اینترنت با چند نفر حرف می زنم دلم وا می شه ...
این رهام که به ادم نگاهم نمی کنه چه برسه به اینکه بخواد حرف بزنه.
ساعت 6بود که رهام اومد خونه .
جلل خالق....
جالبه همیشه ساعت 12 .1 شب به بعد میومد خونه.
نمی دونم افتاب از کدوم طرف دراومده که ساعت 6 بعد از ظهر خونه است.
برای خودم بستنی درست کرده بودم.
بستنی درست کردن و از مادرم یاد گرفتم
(مادر اصلیم نه مادر بزرگ رهام)
خیلی زن کدبانوی بود.انواع دسر ها و غذا هاو سوپ هارو بهم یاد داده بود.
هرشب یه نوع غذا می خوردیم.
بستنی کاکائویی و ریختم تو جای مخصوصش پریدم روی مبل.فیلم نور و می داد.
فیلم درباره دختریه به اسم نور که شوهرش به اجبار خانواده اش باهاش ازدواج کرده و ازش خوشش نمیاد.
اما کم کم عاشق هم می شن.
رهام هم کنارم نشست
و گفت:
_قدیما شوهرا که می اومدن خونه زنهاشون می رفتن به استقبالشون کیفشون و می گرفتن یه ابی هم جلوشون می ذاشتن.
با پوزخندی جواب دادم:
_منظورت از زنای قدیمی مادرته؟
_خوشم میاد زبونت هنوز درازه.این چند وقته کار داشتم وقت نکردم زبونت و کوتاه کنم.
ولی از این به بعد به اندازه کافی برای کوتاه کردنش وقت دارم.
_اگر کوتاه بشه که حوصله ات سر می ره...
اونوقت با کی کل کل می کنی؟
_اونوقت می رم سراغ یه نفر دیگه که زبونش و کوتاه کنم.
_خوبه.
دیگه به حرفاش توجه نکردم.چند دقیقه ای گذشت و رفت تو اشپزخونه و برگشت درحالی که یه گیلاش شراب قرمز ریخته بود.
داد زدم:
_ این چیه دیگه؟من تو این خونه نماز می خونم.
_اگر من راضی نباشم نماز بخونی چی؟اونوقت باطله؟
_اونوقت از این خونه می رم.
_خب برو...
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و کشید ومجبورم کرد کنارش بشینم.
دستش و محکم دورم حلقه کرد گیلاس مشروبم به لبم چسبوند
و گفت:
_بخور اگر بد بود دیگه نخور.
گیلاس و هل دادم عقب افتاد رو زمین هزاران تیکه شد.
فریاد زدم:
__کافر.
بجای اینکه خودتو اصلاح کنی می خوای من و هم مثل خودت الکلی کنی؟
شنلم و گذاشتم شالمم انداختم رو سرم.
از خونه زدم بیرون.
نامرد نکرد بیاد بیرون دنبالم مبادا که زنش گم بشه.
روی صخره کنار ساحل نشسته بودم.هوا تاریک شده بود.
به انعکاس مهتاب روی دریا نگاه می کردم.خیلی زیباست...
حتی تو دل شب هم یه نوری هست.
یه امیدی هست که جلوی نا امیدی و بگیره.
شالم افتاده بود روی شونه ام.شبای اینجا خیلی سرد می شه.روز هاش هم خیلی گرم.
با زوهام و تو بغلم گرفته بودم.و کمی هم می لرزیدم.نفسم به صورت بخار بیرون میومد.
خودم از این حرکت بچه گانه ام خنده ام گرفته بود...
صدای رهام از پشت گوشم اومد.
گفت:
_ماهان هوا سرده بیا بریم داخل.
عجب رویی داره این مردک...یه عذر خواهی هم نکرد.
بهش توجهی نکردم و جوابش و ندادم.خوشم نمیاد بایه الکلی مرتد حرف بزنم.
دوباره گفت:
_ماهان جان بیا بریم داخل بارون گرفته...
باز جواب ندادم . این بار عصبانی شد.
بایه حرکت بازوم و گرفت من و چرخوند
و گفت:
_میای یا به زور ببرمت؟
سکوت...
نفسش ومحکم داد بیرون.دهنش بوی مشروب نمی داد.معلومه نخورده.
یه کوچولو خوشحال شدم.
ارومتر گفت:
_خانومی.ببخشید.می دونم حرکت زشتی وانجام دادم.قسم می خورم دیگه تکرار نکنم.
_جـــانم؟قسم می خوری؟تو قسم خوردنم بلدی.تو مرتد الکلی؟
_من مرتد نیستم.
_اااا؟اره؟پس چرا مشروب می خوری؟پس چرا نماز نمی خونی؟چرا روزه نمی گیری؟چرا تا الان ندیدم دعا کنی؟
_ماهان بس کن.
_حرف حق تلخه؟؟؟
_اره تلخه...کی بود که بهم یاد بده؟
پدرم؟اون که همیشه پیش تو بود.
مادرم؟اون و که بابات دزدید ازم.
مادربزرگم اون که همه فکر وذکرش تو بودی.غذا می خوردیم سر میز می گفت...
دخترم ماهان الان گشنه اس.یه کم غذا برای ماهان ببرم.
ماهان الان داره چی کار می کنه؟
ماهان.ماهان.ماهان.
خسته شدم...
خسته شدم ازبس همه توروخواستن .
خسته شدم.
توهیچ چیز جذابی نداری.
تو بهترین اخلاق دنیارونداری.
توبهترین چهره دنیارونداری.
خسته شدم از بس بهت حسادت کردم.
شب به امید اینکه فردا بابام ولت می کنه میادسراغ بچه هاش می خوابیدم.
اما نمی اومد.

اشک از چشماش می ریخت.اما صداش نمی لرزید با همون صلابت می گفت.باورم نمی شه الان داره گریه می کنه.
جلوی من اشک می ریزه.
دستم بردم جلو تا اشک هاش وپاک کنم اما دستم و پس زد
و گفت:
_می خواستی همین هارو بشنوی؟می خواستی ببینی چقدر حقیرم؟
دیدی؟راحت شدی؟
_من.من...
_بسه دیگه.
رفت.
من هم دویدم دنبالش .رفت تو اتاقش اما من تو حال موندم.
اینجا چرا اینطور شده؟
همه ی شیشه های مشروب و گیلاس ها رو شکسته بود.کف سالن پراز شیشه و شراب شده بود.
جارو اوردم و جمعشون کردم ویه دستمالم به سالن کشیدم تا لکه اش رو سرامیک های سفید سالن نمونه.
کارم که تموم شد رفتم بالا و در زدم.بعد از چند ثانیه که جوابی نداد وارد شدم.
جلوی کامپیوترش نشسته بودو با هدفون اهنگ گوش می داد.
هدفون واز تو گوشش دراوردم
و گفتم:
_هی پسره ی لوس.
پس چرا جا زدی؟چرا صبر نکردی تا حرفای من و هم بشنوی ؟
بچه پولدار عقده ای؟
فکر کردی تو کمبود محبت داری؟
فکر کردی بابات 24ساعته پیشم بود و بهم محبت می کرد؟
فکر کردی محبت های زن 50ساله ای که فکر می کردم مادرمه برام کافی بود.
لای پرقو بزرگ شدی خبر از دنیای مافقیر فقرا نداری.
از صبح تا بعد از ظهر با سرخوردگی تو مدرسه درس می خوندم.
دوستام همه بچه پولدار بودم.اونم به لطف یه بورسیه بود که وارد اون مدرسه شدم.
از بعد از ظهر تا شب هم کفش مردم و واکس می زدم.
از پسرای همسن خودم کتک می خوردم.
از سقف خونه امون اب میومد.
غذاهای اشرافی می خوردم نمی گم نمی خوردم ولی همه اش پس مونده تو بود.
تو چی؟همین هارو می خواستی بشنوی؟
می خواستی حقارتم وببینی؟راحت شدی؟
عقده هات بر طرف شد؟خوشحال شدی؟
پسر کوچولوی نانازی.
تو عقده هات وبا دوست شدن با دخترای رنگارنگ خالی کردی...اما من چی؟
از بچگی ماشین وخونه ولپ تاب و کامپیوتر و کار و پول و کوفت ودرد و زهر مار و همه چیز داشتی.اما من یه تلویزیون هم نداشتم.اخرم با پول کارگری یه تلویزیون سیاه وسفید گرفتم...
مگه کسی بود که به من نماز خوندن ویاد بده؟مگه تو مدرسه شما بهتون یاد ندادن؟
مات مونده بود.
فقط نگاهم می کرد.
خندیدو گفت:
__دختره نادون من تا 17سالگی مو تو لندن زندگی می کردم.مدرسه های اونجا به کسی نماز خوندن یاد نمی ده...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خانوم بادیگارد(9)

ادامه داد:
_از 12 سالگی تا 17 سالگی م و لندن تحت نظر یه روانکاو بودم.
نــــــه؟؟؟این که حالش از منم بهتره پس روانکاو می خواست چی کار؟
پرسیدم:
_روانکاو؟
_بد جور افسرده و منزوی شده بودم.همیشه گوشه اتاقم به عکس چهارنفری مون نگاه می کردم.مادر بزرگ و پدرم پیش تو بودن .
مادرم هم پیش پدرت بود.من فقط خواهرم و پدر بزرگم و داشتم .
رها که بچه بود.
پدر بزرگمم همیشه درگیر کاراشه.
دوره ی ابتدایی و با پول قبول شدم.اما چه فایده ؟
روز به روز تنها تر می شدم.حوصله درس خوندن نداشتم.
با رها ارتباطی نداشتم.
غذا نمی خوردم.حرف نمی زدم.
اخیییی دلم ناجور براش سوخت.راست می گه خیلی سخته.
من مادر داشتم فکر می کردم پدرم مرده.این قدر برام سخت بود. ولی رهام بیچاره چی؟
ا اون که همه چیز و می دونست.میدونست برای چی پدر مادرش جدا شدن.مادربزرگش رفته.
مادرش به پدرش خیانت کرده.
با من من گفتم:
_من واقعا...
دستم و کشید و برد سمت تخت.نشست منم پیش خودش نشوند.
چقدر سختی کشیده اون وقت من فکر می کنم بدبخت ترین ادم دنیا خودمم.
_پدر بزرگم من و فرستاد لندن 5سال اونجا زندگی کردم.روانشناسم زن خیلی مهربونی بود.جای مادر م وبرام پر کرده بود.
اما هرچی باشه خودم مادر که نمی شه.
اون کمکم کرد تا به حالت عادی برگردم.زندگی مو دوباره شروع کنم.
17 سالگی ام برگشتم ایران...
بعد از 5سال من عوض شدم اما مادر بزرگم عوض نشد.
طبق معمول از تو حرف می زد. ماهان.ماهان.
خانوم خانوما تو خونه امون نبود اما همه چیز و تحت سلطه ی خودش داشت.
رها که ندیده دیوونه ات شده بود.همیشه به مامان بزرگ التماس می کرد یا تو رو بیاره خونه امون یا اون وبیاره پیش تو...
خندیدم.چه جالب.مامان هیچکدوم از اینا رو به من نگفته بود.
پرسیدم:
_من که یادم نمیاد شمارو دیده باشم.
_اون موقع خیلی کوچولو بودی...فکر کنم 8یا9سالت بوده باشه...
یه لباس زرد وشلوار مشکی پوشیده بودی.برف میومد کافشن هم نداشتی.
اومدم سمتت چند دقیقه نگاهم کردی و بعد اخم کردی گفتی...
اگر من و بزنی به مشهدی رضا می گم پدرتو دربیاره...
_اره یادمه...
تو همونی هستی که کافشن چرمش وبهم داد...
داخل کافشنت پشمی بود ادم و گرم نگه می داشت...
هنوزم دارمش.گذاشتی کفشات و واکس بزنم بعد یه عالمه پول بهم دادی...
بغضم گرفت.یادمه تا 7یا8سال بعدش هنوز قهرمان من بود.
همه چیز و یادم اومد با اون چشمای مظلوم و غمناکش موهای بلند تیره اش که ریخته بود روی چشماش یه لبخند تلخ زد کافشنش و در اورد و داد دستم.
اولین پسری که وارد زندگی ام شد.
ازم پرسید:
_یادته همین که کافشن وبهت دادم گریه کردی؟
یه کم فکر کردم بعدکه یادم اومد
گفتم:
_اها...اره چون تا اون موقع همه پسرای اطرافم بهم ظلم کرده بودن برای همین از محبتی که کردی بودی ذوق زده شدم گریه کردم.
_بعد از اون ماجرا مامان بزرگ تا یه هفته باهام صحبت نکرد.فکر می کرد اذیتت کردم.
_رهام؟؟
نفس عمیقی کشید
و گفت:
_دوست دارم نماز بخونم.
چشم به سقف دوخت
و ادامه داد:
_ ولی هیف که بلد نیستم.
برگشتم وزل زدم تو چشماش. لبخند عمیقی زدم.
از جام بلند شدم دستش و کشیدم و از پله ها پایین رفتیم.
تو راه پرسید:
_چیکار می کنی؟
پایین راه پله ها وایساده بود منم یه پله بالاتر وایساده بودم. اون یکی دستش و گرفتم
و گفتم:
_بیا از همین الان شروع کنیم...
_چی و؟
_نماز خوندن ودیگه.بهت یاد می دم.
_جدا؟
_اوهوم.
منتظر به من نگاه می کرد تقریبا هم قد شده بودیم.
ادامه دادم:
_ببین اول شیشه های مشروب و گیلاس های شراب و می ریزیم دور.
بعد تو یه دور توبه می کنی.(توبه دوری بود نمی دونستیم؟)
_چطور؟
_کافیه از کارت پشیمون باشی.
_خب؟
_بعد وضو گرفتن ونماز خوندن وبهت یاد می دم.
_باشه.
به کمک همدیگه هرچی شیشه مشروب و گیلاس شراب بود و ریختیم دور.خوبی اش اینه که رهام مصمم بود.
منم اشپزخونه که به گند کشیده شده بود و تمیز کردم.
کارا که تموم شد رهام
پرسید:
_خب استاد قدم بعدی چیه؟
_وضوئ گرفتن بلدی؟
_یه چیزایی.
_اول صورتت و می شوری .
همین طور که بهش می گفتم چطور وضوئ بگیره به صورت عملی انجام می دادم.
اونم بعد از من کاری و که انجام می دادم انجام می داد.واقعا خوشحال بودم.که اینقدر به نماز خوندن علاقه نشون داده.
خیلی سریع چیزایی که یاد می دادم و یاد می گرفت.خیلی هم با هوش بود.
بعد از وضوئ کار به مراحل سخت تر یعنی خود نماز رسید.
جانمازم و براش پهن کردم.اولین دور به صورت نمایشی بهش اموزش دادم.
بار دوم خودش نماز و می خوند من ایراداش و می گرفتم.خدا رو شکر عربی اش هم خوب بود.می تونست ایه هارو بخونه.نیاز به تکرار بیش از حد من نبود.
امشب فقط نماز صبح وبهش یاد دادم تا فردا ظهر نماز ظهر و عصر وبهش یاد بدم.
من خودمم شیش ماه طول کشید یادبگیرم...
از چهره اش معلوم بود خیلی خوشحاله که نماز خوندن و یاد می گیره.
جا نماز و جمع کردم گذاشتم تو اتاقم و دوتالیوان بزرگ چایی ریختم.
روی کاناپه نشسته بود. سینی چای و روی میز گذاشتم و
گفتم:
_خسته نباشی...
_پاینده باشی.
از لحن شوخش خوشم اومد.
لیوانم وبرداشتم و به دهنم نزدیک کردم.
داغ بود تو هوای سردم می چسبید.
جرعه جرعه خوردم. اما رهام یه نفس لیوانش و سر کشید ...
چند دقیقه نگاهش کردم.چطور تونست یه لیوان چای داغ و سر بکشه؟
رهامم که دید چایی مونمی خورم از دستم گرفت و اونم سر کشید...
گفتم:
_چیز دیگه ای نمی خوای؟خجالت نکش بگو...
_چراخانوم خوشگلم و می خوام.
برای یه لحظه گر گرفتم.
اما کم نیاوردم به این جماعت رو بدی پررو می شن حالا فکر کرده اگر نماز بخونه من حرفاش ویادم می ره .
همه اون توهین هایی که بهم کرد و هنوز یادمه.
دارم برات...
جواب دادم:
_لقمه گنده تر از دهنت برداشتی.من تو گلوت گیر می کنم.
_اتفاقا اندازه دهن خودمی.درسته قورتت می دم...
_هه. شتر درخواب بیند پنبه دانه.گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
_گفتم که تمایلی بهت ندارم.این حرفا روهم که می زنم محض خنده است.
به ننه ات بخند بچه پررو...
عصبانی گفتم:
_واییییی همون حرفای همیشگی...باشه.باشه.توراست می گی من هم خر بیا عرعر...اقا بادست پس می زنه با پا پیش می کشه.
از جام بلند شدم.
می گم به این جماعت روبدی پشتت سوار می شن کولی می خوان می گی نه...
بلند بلند می خندید.
رواب بخندی.رو یخ بخندی.
داد زد:
_فقط مراقب باش عاشقم نشی که من دم به تله نمی دم.
خدایا...
یه کاری کن من روی این مردک و کم کنم.30
سال سن داره ادم نشده.
به جون خودم نباشه به جون خودشم نه دلم نمیاد .
به جون.اسامه بن لادن که اصلا نمی دونم کیه فقط اسمش و شنیدم
خودم دیوونه اش می کنم.
به من می گن ماهان نه برگ هویج...
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم.
دیشب اذان گوشی مو تنظیم کرده بودم تا صبح موقع اذان بیدار شم این گور به گوری رهامم بیدار کنم.
اخی حالا گور به گوری که نیست...
دلم به حالش سوخت.
شیش ماهی طول کشید تا از جام بلند شم . با اکراه دست و صورتم و شستم.
با حوله تو دستم رفتم اتاق رهام.
مثل بچه ها خوابیده بود.موهاش وکنار زدم و
صداش کردم:
_رهام بیدار شو نماز صبحت قضا می شه.
اول جواب نداد.دوباره صداش کردم
متعرض گفت:
_ماهان بی خیال شو.
_بی خیال شو چیه؟سست اراده.بلند شوببینم.
نیم خیز شدومظلومانه نگاهم کرد .
پرسید:
_می شه ده دقیقه بخوابم؟
منم ظالمانه جواب دادم:
_نه رهام بلند نشی واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها...گفته باشم.
به زور از جاش بلند شد
و گفت:
_ای خدا؟من چه گناهی کردم که باید این جوری تقاص پس بدم؟اصلا این کیه که افتاده به جونم؟
_گناه که زیاد مرتکب شدی.منم ازرییل ام اومدم جونت و بگیرم.
_اومدی جونمو بگیری یا لبمو؟
_جــــــان؟؟؟
لیوان اب روی میز و برداشتم وتو صورتش خالی کردم اونم لجش گرفت و دوید دنبالم.
دیگه از نفس افتاده بودیم.سرجاش پشت تخت وایساد.
داد زد:
_ماهان بگیرمت خفه ات می کنم.
_منم برو بر نگات می کنم.حالا نمازتو بخون زود تند سریع...
سرش وچندبار تکون داد.من هم زبونم وبراش دراوردم.
چون یه جانماز بیشتر نداشتیم منتظرموندم تا نمازش تموم شه...
اقا هم انقدربادقت نماز می خوند که کفم برید...
بعد از رهام من نمازم وخوندم.همچین تند تند نمازم وخوندم که اصلا فکر نکنم قبول شده باشه.
رهام روی کاناپه نشسته بود و درحالی که دست راستشم زیر سرش قرار داشت به من خیره شد...
پرسیدم:
_چیه نماز خون خوشگل ندیدی؟
_نه مگه تو دیدی؟من که کسی وندیدم.
جانماز و جمع کردم گذاشتم روی میز ارایش.کنار رهام روی کانا په نشستم.
یه لبخند کش دار هم بهش زدم...
پرسید:
_چیه؟
دستاش و کشیدم و دور کمرم حلقه کردم.بهش نزدیک تر شدم .
نفساش به شمارش افتاده بود.
توجهی به نفسهای داغش که به صورت می خوردنکردم.
گفتم:
_رهام جونم؟
_چی می خوای؟
_ای قربون دهنت.می گم دوست داری زن خوشگلت و ببری بازاری جایی خرید کنه؟من هیچی ندارم.می خوام خرید کنم.
_باشه ولی کله سحر که نمی رن بازار برو یه صبحونه خوشمزه درست کن بعد از ظهر می ریم.
تا جمله اخرش و کامل کرد زیر گلوش و بوسیدم.
یه کم اومدم عقب مات مونده بود.
بعد از چند لحظه خندید
و گفت:
_دختر لوس.صد دفعه گفتم سعی نکن من و تحریک کنی من به تو...
_اره اره تمایلی نداری.فهمیدم.
بعد از مکثی
پرسیدم:
_دو هفته چطوره؟
_دوهفته؟ برای چی؟
_برای اینکه به زانو بیوفتی.
_زرشک...
دستش و گذاشت زیر چونه ام
و گفت:
_از تو خشگل تراش هم من و به زانو ننداختن تو که عددی نیستی...ولی با این حال قبول...
از رو کاناپه پریدم پایین چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم...
وایسا اقا رهام ماهان نیستم اگر به زانو نندازمت.
هه تو هم مردی دیگه.مگه چه فرقی با بقیه داری؟
یه دامن کوتاه زرد ولباس دکولته اش وپوشیدم.موهامم با تل عقب زدم فقط چند تارش و گذاشتم روی پیشونی ام بمونه.
پشت چشمم و سایه سفید زدم و موژه ها م و هم با ریمل مرتب کردم یه رژ اتیشی هم زدم...
می خواستم از اتاقم خارج شم که صدای تلفنم دراومد.شماره اش اشنا نبود.
گوشی وبرداشتم
جواب دادم :
_بله؟
_ماهان خانوم؟
_شما؟
_سلام.من شارل ام.
_تویی شارل؟چطوری بابا فکر کردم مارو فراموش کردی...
_شنیدم ازدواج کردی؟
_اره.چند هفته ای می شه تو چطوری؟کجای؟
_کیش ام.
_کیش؟
_اقه.مگه قهام بهت نگت؟
_نه رهام چیزی نگفت...
گوشی تلفن تو دستم بود همینطور که حرف می زدم رفتم پایین ...
رهام روی مبل نشسته بود با دیدن من خشکش زد محو تماشای من بود که گفتم:
_بیا امروز همدیگه روببینیم.من و رهام امروز می ریم بازار تو هم بیا...
کنار رهام روی مبل نشستم هنوز به من خیره شده بود.
ازش پرسیدم:
_رهام کدوم بازار می ریم؟
جواب نداد.
دوباره سوالم و تکرار کردم
گفت:
_هان؟اهم پردیس2 .
_خب شارل امروز بعد از ظهر خواستیم راه بیفتیم بهت زنگ می زنم بیا پردیس 2.اوکی؟
_باشه.
_خداحافظ.
از جام بلند شدم .رفتم تو اشپزخونه و وسایل صبحانه رو روی میز چیدم.
چای وقهوه درست کردم.
پنیر و کره ومربا و عسل وشیر وهم روی میز گذاشتم.
صبحانه که درست شد رهام
وصدا زدم:
_رهام صبحونه نمی خوری؟بیا.
اومد.روی صندلی مقابل من نشست اینقدر گشنه بودم که بهش توجه نکنم.
سرم و اوردم بالا دیدم داره به من نگاه می کنه.
پرسیدم:
_دیگه چی شده؟
_ها؟هیچی...
صبحانه که تموم شد جلوی تلویزیون نشست منم ظرفا رو جمع کردم وشستم.
دست کش و از تو دستم دراوردم وکنارش نشستم بعد از چند دقیقه با کلافگی گفت:
_یقه ات و درست کن رو اعصابمه.
به یقه لباسم نگاه کردم.بــــــله.همه دار وندارم ریخته بیرون این رهام چشم چرونم چیزی نمی گه که بفهمم چی به چیه.
لباسمو درست کرد.نه این ادم بشو نیست دیدم چشمش هی به ساق پام میوفته.
تلویزیون به این گندگی و ول کرده من ودید می زنه.
برگشتم زل زدم تو چشمش
و گفتم:
_تو که ادعات... اسمون وپاره می کنه چرا اینجوری زل زدی به هیکل من؟
_من زل زدم به هیکل تو؟خواب دیدی خیر باشه.
_تو واقعیت دیدم.انشالله که خیره.
داشتم از جام بلند می شدم که دستم و گرفت پرتابم کرد کنارش روی مبل و پرسید:
_بودی حالا؟
_می ترسم ناخواسته به من تمایل پیدا کنی.نیست که زنتم اونوقت گناه کبیره می شه.
_اشکال نداره ما که این همه گناه کردیم تو هم روش.
دستش و محکم دورم حلقه کرد.دیگه خوابم گرفته بود از ساعت 5صبح بیدار بودم .
همونطور سرم و گذاشتم روی پای رهام خوابیدم.
خواب مادرم و دیدم.تو همون دشت پر از گل داشت می خندید معلوم بود خوشحاله.خیلی هم جونتر شده بود.
چشمامو که باز کردم توی تختم بودم پتو هم روم کشیده شده بود.
نیم خیز شدم و یه نگاه به ساعت انداختم8بود....

چرا رهام من و بیدار نکرد؟مگه نگفت می ریم بازار؟از پله ها پایین اومدم
داشت فیلم می دید.لبخندی زد
و گفت:
_بیدار شدی؟دختر مگه شاخ غول شکوندی؟هرچی صدات کردم بیدار نشدی.
-نمی دونم چرا این همه خوابیدم.
حالا که دیر شده حتما نمی ریم دیگه...یه لیوان اب میوه ریختم روی اپن نشستم وابمیوه ام ودر کمال ارامش خوردم ...
رهام پرسید:
_اماده نمی شی؟ساعت 8.30 با شارل وزنش قرار داریم.
اخرین جرعه اخر ابمیوه پرید تو گلوم .به سرفه کردن افتاده بودم.
رهام بیچاره دست پاچه شده بود.نمی دونست چیکار کنه.
حالم که بهتر شد
پرسیدم:
_شارل وزنش؟
_اره یه هفته ای می شه ازدواج کردن.تواین پروژه جدید شارل هم یکی از سرمایه گذاراست...راستی این ویلای کناری و هم برای شارله.تا چند روز دیگه اثاث کشی می کنند.
یه کم متعجب شدم...طبق عادت همیشگی که بلند بلند فکر می کنم
گفتم:
_ایول پس همسایه دار شدیم.
_اوهم. زنش چند ماهی از تو بزرگتره.
_واقعا؟خوبه. بالاخره از تنهایی درمیام.راستی زنش ایرانیه؟
_اره.اسمش سایه است.
_اسمش هم قشنگه.
_خودشم خوشگله.
_هوووووووو...
از ته دلش خندید.دستش وانداخت دور کمرم
و پرسید:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_چیه حسودیت شد؟
_اره ...که چی؟
_جدا؟
روی انگشت های پام وایسادم گونه اش و بوسیدم.
اونم که هنوز تو هنگ بود.
رویه بی محلی و کلا بی خیال شدم.از الان از هربه ی زنونه استفاده می کنم.موثر تره.هه هه هه .
دستم و جلوی صورتش تکون دادم و
گفتم:
_کجایی؟من می رم لباسم و بپوشم.
دستش واز دور کمرم باز کرد و بی تفاوت روی مبل نشست...
این چشه؟خدایا یه شوهر ناقص العقل به من دادی که به هیچ صراطی مستقیم نیست.
بی محلی می کنی عنق بهش محل می ذاری عنق می خندی عنق گریه می کنی عنق کلا عنقه.
مانتوی سفید نازک وشلوار سفیدش و پوشیدم ...
شال سفیدم و هم به صورت اویزون روی سرم انداختم.
ارایش زیادی نکردم.فقط یه رژ صورتی زدم.
رهام پایین پله ها منتظر من بود.یه شلوار سفید و یه پیرهن کرم نازک که دو دکمه اولش باز بود وسینه اش معلوم می شد.
موهاش هم نمناک ریخته بود روی صورتش.دلم براش ضعف رفت.
ننه اش قربونش بره که من همچین شوهر خوش تیپی دارم.
اونم مشغول تماشای من بود
گفت:
_خوشگل شدی.
_خب معلومه.خدایکی ماهان یکی...
جواب نداد به سمت دررفت و زودتر از من تو ماشین نشست من هم به دنبالش سوار ماشین شدم.
همین جواب ندادنش از صدتا فحش خواهر ومادر هم بدتره.
مقابل هتل شایگان توقف کرد ماشین و پارک کرد و به سمت رستوران شانی راه افتاد منم که ماشالله با هیچ جا تو کیش اشنا نیستم مجبورم مثل بچه ای که به مادرش می چسبه به رهام بچسبم.
شارل وزنش هنوز نیومده بودند.سفارش یه بستنی دادم تا اونا میان بی نصیب نمونم.
چند تا دختر که پشت میز کناری نشسته بودن هی به رهام نگاه می کردند منم که غیرتی رگ غیرتم زدبالا.
اما رهام اصلا متوجه اونا نشده بود.
بستنی زهر مارم شد خاک توسرا نمی بینن با یه دختر اومده بیرون پس حتما یا زنشه یا دوست دخترشه.
دیگه بستنی م ونخوردم .اقا شوهرم ودارن جلوی چشم قورت می دن با خیال راحت بستنی بخورم؟
رهام متعجب نگاهم کرد
و پرسید:
_چرا نمی خوری؟
_دوست ندارم.
ابروهاش وانداخت بالا سرش و بر گردوند که اون چند تا دختر ودید زد زیر خنده
و گفت:
_حسود خانوم... پس بگو چرا ناراحتی...
_چی؟؟؟ نه من اصلا هم ناراحت نیستم...
_باشه.توراست می گی..
بستنی ام اب شده بود .نمی خوردمش فقط باهاش بازی می کردم که یه نفر نزدیک شد...
یه پسرجوون بود با موهای بلند و بینی کشیده.
تنها جذابیتش همین بود.لبخندی زد و روبه رهام
گفت:
_رستوران مارومنور کردی اقا رهام...دوست دختر جدید هستن خانوم؟
اخم هام رفت توهم.عجب ادم عوضی این مردتیکه.
رهام جواب داد:
_نه...
_پس خواهرته.بابا خواهرت وبرای اولین بار اوردی اینجا به من نگفتی؟
روش وکرد طرفم.دستش وبه سمتم دراز کرد.
نمی دونم چرا ولی ناخوداگاه ازش بدم اومد.دست ندادم .اونم به روی مبارک خودش نیاورد.
گفت:
_بچه ها می گفتن خواهر زیبایی داری ولی فکر نمی کردم تا این حد زیبا باشن.
الان ازش خوشم اومد.من اصولا از کسایی که ازم تعریف کنند خوشم میاد.
اما اخم های رهام رفت تو هم
وگفت:
_نه دوست دخترمه.نه خواهرمه.سبحان جان.ایشون ماهان همسرمه.
پسره قرمز شد...
با من من گفت:
_ببخشید.متاسفم.اخه من نمی دونستم ازدواج کردی...
جوابی ندادم.رهام هم جوابی نداد.سبحان هم موندن وجایز ندونست ورفت.
اماهنوز اخم های رهام تو هم بود.
شارل ویه دختر به سمتمون اومدن.
دختر موها و چشم وابروی مشکی داشت.پوست سفید موژه های کشیده و ابروهای کمونی پیوسته.
اصلا من یه چیز می گم شما یه چیز می شنوین.اینقدر این دختر زیبا بود که من نتونستم چشم ازش بردارم.
لبخندی زد
و گفت:
_شماباید ماهان خانوم باشید...
خندیدم دستش و گرم فشردم و
جواب دادم:
_بله.شماهم سایه خانوم.
رهام وشارل خیلی معمولی دست دادن ونشستن.اما حرفای من و سایه تازه شروع شده بود.
سایه گفت:
_ماهان جون باورت نمی شه تو خونه ما همیشه حرف تو اقا رهامه .
_واقعا.
یه نگاه به شارل ویه نگاه هم به رهام انداختم.لبخند روی لب رهام بود.
سایه جواب داد:
_اره.شارل همیشه از اون مسابقه اتون می گه.از جرزنی اقا رهام.از اینکه چند تا ورزش انجام می دی.من که شیفته ات شده ام.
رهام هم با من خندید.
شارل گفت:
_از قصد خونه امون و کناق خونه شما انتخاب کقدیم تا سایه وتو خونه تنها نباشید...
اخه نمی تونی حرف نزن من که به زور فهمیدم این چی می گه. فقط حرفش وتایید کردم:
_به نظر منم اینطور بهتره روز ها توخونه حوصله ام سر می ره.حداقل از این به بعد سایه هست...
چه صمیمی هم شدم... نظر رهام و پرسیدم اونم
جواب داد:
_به نظر من که سایه خانوم دوروز بیشتر دووم نمیاره.
_چرا؟
این وسایه پرسیدرهام
جواب داد:
_من که شوهرش ام از دستش عاصی ام وای به حال شما...
حالا نیست که من از دستش عاصی نیستم؟
شارل جواب داد:
_ااااا؟منم همین حس و دقباقه ی سایه داقم...
سایه با مشت زد به بازوی شارل که حرفش و پس گرفت...
شام وبا مسخره بازی های سایه وشارل خوردیم.
من و رهام خیلی اروم بودیم. برای یه لحظه بهشون حسودیم شد.
کجای کارم اشتباه بود که زندگی ام این شد؟بعد از شام به بازار پردیس 2 رفتیم.
منکه رسما فکم خورد کف بازار ...
عجب چیزیه این بازاره.سه طبق است ابشار و پله برقی و اسانسور های خیلی شیکی هم داشت.منم مثل ندید بدید ها به این ور اونور نگاه می کردم.
من و سایه جلوتر می رفتیم ورهام وشارل هم پشتمون میومدن.
سایه پرسید:
_چی می خوای بگیری؟
_چند دست لباس خواب.لباس خواب های خودم و از تهران نیاوردم...
دستم گرفت وبه سمت دیگه ای کشید
و گفت:
_بهترین لباس خواب های این بازار این جاست...لباس خواب هاشون خیلی قشنگه...
وارد مغازه شدیم خانوم میانسالی که عرب هم بود از ما اسقبال کرد.
من کم وبیش عربی می فهمیدم اما سایه خیلی سلیس عربی حرف می زد.
خانوم فروشنده چند تا لباس مقابلم گذاشت.منم گیج اصلا نمی دونستم کدوم وانتخاب کنم.
سایه چند تا لباس خواب ومقابلم گرفت
و گفت:
_به نظرم اینا خیلی قشنگن بهت هم میان...
یه لباس خواب بلند .به رنگ طوسی که دوتا بند نازک داشت پشتش هم تا وسطای کمر لخت بود.
لباس بعدی تا وسطای رون پام بود به رنگ جیگری .پشتش هم بند هایی داشت که به صورت ضربدر بسته می شد.
چند دست لباس خواب هم گرفتم اما ازاین دوتا بیشتر از همه خوشم اومده بود.سایه هم همین نظر و داشت.
***
یک هفته ای می شه که شارل و سایه نقل مکان کردند.
معماری داخلی ویلای اون ها هم دقیقا شبیه به ویلای ماست فقط دکوراسیون ووسایلشون با وسایل ما فرق می کنه.
این طور که متوجه شدم سایه تک فرزنده.دختر یه خانواده متوسط پدرش استاد دانشگاهه مادرش هم باز نشسته اموزش پرورش.
خودش گریم خونده.اکثرا تا قبل از ازدواجش گریم بازیگرا رو به عهده داشت...
تو یه مهمونی با شارل اشنا شده وبعد هم ازدواج کردند.
دختر خون گرمیه فورا با بقیه می جوشه...
رهام وشارل برای کار شرکتشون دوروز به تهران رفتند.
من و سایه هم که تنها بودیم... برای همین قرار شد سایه این دوروز وخونه ما بمونه.
روی مبل مشغول تماشای ماهواره بود.با دوتا لیوان چای کنارش نشستم وسینی و روی میز گذاشتم.
یه لباس مردونه وشلوار خونگی پوشیده بودم.
سایه پرسید:
_جلوی رهام هم این طوری رژه میری؟
_اره.چطور؟
_اخه اینطوری نه تنها رهام بلکه هیچ کس دیگه ای رغبت نمی کنه بهت نگاه کنه ...
_خب نکنه.
_واقعا؟برات فرقی نداره رهام ازت خوشش بیاد؟
_لازم نیست ازم خوشش بیاد.
روی مبل جابه جا شد...نگاهم کرد
و پرسید:
-منظورت چیه؟
_هیچی ولش کن.
_بگو بگو بگو....اگر نگی مجبور می شم از راه دیگه ای وارد شم ها...
_بی خیال شو
نمی تونستم همه زندگی مو براش تعریف کنم.برام خیلی سخته.
گفت:
_حالا این موضوع و ولش کن من امشب کجا بخوابم؟
_تو تو اتاق من بخواب منم تو اتاق رهام می خوابم.
وایییی گند زدم...چشاش چهارتا شده بود
پرسید:
_مگه شما جدا می خوابید؟
_خب راستش اره...
_چرا؟
_ولش کن مفصله منم دوست ندارم توضیح بدم...
دوید تو اتاق من ودر قفل کرد از این کارش متعجب شدم...
بعد از نیم ساعت با چشمای قرمز اومد تو اشپز خونه داشتم سالاد درست می کردم
پرسیدم:
_چرا چشات قرمزه؟گریه کردی؟
من و محکم بغل کرد دوباره اشک ریخت...
این چش شد یهو؟دستم و زدم به کمرش و
گفتم:
_بگو دیگه چیزی شده؟
_تو چقدر سختی کشیدی ماهان...
_چی داری می گی؟
_من دفتر چه خاطراتتو خوندم...
_چی؟
مثل بمب ساعتی منفجر شدم...به چه حقی دفتر خاطرات من و خونده.
شاید من راضی نبودم.
شاید راز قتل یه نفرو توش نوشته بودم؟
من دوست ندارم کسی جز خودم اونو بخونه.
نمی دونم عصبانی باشم از این که به حریمم تجاوز کرده یا خوشحال باشم از این که حداقل این غصه ها تو دلم تل انبار نمی شه...
یکی هست که بخوام باهاش درد دل کنم.
لبخند تلخی زدم و دوباره مشغول پوست کندن خیار شدم.
سایه پرسید:
_ناراحت شدی که خوندمش؟به خدا اگر نمی فهمیدم از فضولی می ترکیدم...اونوقت باید تیکه هام و جمع می کردی.
خنده ام گرفت اونم خندید .
گفت:
_ولی زندگی خیلی سختی داشتی.من اگر جای تو بودم دووم نمیاوردم...
_حکایت من شده حکایت اون ادمی که زندگی اش با سختی عجین شده اگر یه روز سختی نکشه اون روز روز مرگشه.
_این چه حرفیه؟به نظر من که تو زندگی ات با رهام خودت یه جاهایی و اشتباه کردی که باید اصلاحش کنی...
_مثلا چی؟
_مثلا زبون درازیت.هیچ مردی خوشش نمیاد زنش باهاش هم جوابی کنه.
یا مبارزه ات با رهام مردا دوست دارن از زن هاشون قوی تر باشن.
دوست دارن زنشون نازک نارنجی باشه.
_خب مردا دوست داشته باشن من که دوست ندارم.
_مشکل تو همینه دیگه.تو می گی من.ولی زوج ها باید بگن ما.باید به خاطر کسی که دوسش داری از خود گذشتگی کنی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نشستم پشت میز نهار خوری
و پرسیدم:
_چجوری؟
_شیوه لباس پوشیدنت وعوض کن.خونه ارایش کن.بگو بخند .یه کم عشوه بیا...
_این که عمرا...میگی محبت گدایی کنم؟
_ماهان اگر شوهرت ودوست داری این کارا رو انجام بده.
_چرا من خودمو تغییربدم چرا اون نده؟
_اگر نمی خوای مجبورت نمی کنم.
دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.رفتم تو حال
و گفتم:
_باشه.
جیغ زد:
_جدا؟؟؟؟
سرمو تکون دادم.
_ولی نمیدونم چطوری...
_اول باید از لباسات شروع کنی.این لباسای که می پوشی به درد نمی خوره.
بریم خرید...
_اما من این جاها رو نمیشناسم.
_تو بیا من که می شناسم.
به یه بازار به اسم.بازار مرجان رفتیم.مغازه های خیلی زیادی داشت.اصلا نمیدونستم وارد کدوم لباس فروشی بشم...
وارد یه لباس فروشی شدیم که فروشنده اش مرد بود.بین ایم همه لباس فروشی خانوم این وانتخاب کرده.
سایه و فروشنده مرد لباس هارو نشون می دادند ومقابلم می ذاشتند منم که وظیفه انتخاب کردن وداشتم لباسای که خوشم اومده بود وانتخاب می کردم.
اکثرا تاپ ودامن کوتاه ونشونم می دادندمنم اون هایی و که دوست داشتم و برمی داشتم.از هرکدوم چند دست به رنگ های مختلف .
یه تاپ پشت گردنی زرد و سه دست تاپ ودامن کوتاه به رنگ های سفید وزرد و نارنجی.
چند تا شلوارک کوتاه که تا وسط های رونم بود وانتخاب کردم.چند دست لباس مجلسی .
وارد مغازه لوازم ارایش فروشی شدیم با اینکه لوازم ارایش داشتم اما یه ست کامل لوازم ارایش و لاک و عطر های مختلف هم گرفتم.
بعد از لوازم ارایش کفش و صندل و لباس زیر وشال هم خریدم.
دیگه واقعا خسته شده بودیم بیچاره سایه که هلاک شد از بس من و از این مغازه به اون مغازه برد.
وسایل تو دستمون هم زیاد بود.
با ماشین سایه اومدیم بازار سایه وسایل و صندلی پشت گذاشت پشت فرمون نشست و راه افتاد
پرسید:
_راستی چرا نمی ری رانندگی یاد بگیری؟
_تو فکرش بودم ولی حوصله اش وندارم.
_بعدا که حوصله دار شدی برو یاد بگیر اینقدرم شوهر بدبختت وراننده ات نکن.
_حالا شد شوهر بدبختم؟
_بله.بیچاره رو که ادم حساب نمی کنی.تو یه اتاق نمی خوابید از دیدن هیکل خوشگلت هم که محرومش کردی دیگه چه انتظاری از بدبخت داری؟
_ می خواست زن نگیره.
_اخه مردا زن می گیرن یه چیز نصیبشون شه.تو که ماشالله انقدر گدایی نم پس نمی دی.
_هیف که پشت فرمونی واگرنه خفه ات می کردم.
_من که جای رهام بودم تیکه ای مثل تورو ...
_خفه شو به خدا می کشمت...
غش غش می خندید...منم خنده ام گرفته بود. هردوتامون از بس خندیدیم قرمز شدیم.
سایه همه وسایل و داد به من .
رفت خونه اشون چند تا چیز بیاره که به قول خودش من و از اساس و بنیان تغییر بده.
رفتم تو اتاقم وخریدهارو روی تخت گذاشتم.که سایه هم اومد.به دستش نگاه کردم یه کیف کوچیک تو دستش بود.مرموز می خندید.
متعجب نگاهش کردم.یعنی می خواد چیکار کنه؟
لباسام و دراوردم انداختم روی تخت.دستم و گرفت ومن و روی صندلی میز ارایش نشوند کیفش وهم گذاشت روی میز ارایش.
روسری اش وانداخت روی اینه تا نتونم خودم وتوش ببینم. کیفش و باز کرد و سایلش وریخت روی میز...
چند تا موچین وقیچی ومومک وسایل گریم بود.
با مومک موهای صورتم وبرداشت.از وقتی که اومدم کیش وقت نکردم برم ارایشگاه.
پوستم خیلی صافو سفید شده بود.
با موچین شروع کرد به گرفتن موهای ابروم .هرچقدر التماس کردم بذاره خودم و تواینه ببینم بی فایده بود.
بعد از یک ربع روسری شو از روی اینه برداشت.و اجازه داد تا خودمو تو اینه ببینم. مات خودم موندم.
زل زده بودم به خودم ابروهام به صورت هشت ونازک گرفته بود.خیلی قشنگ شده بود.از دیدن خودم تو اون وضعیت لذت بردم.
سایه زل زد بهم
وگفت:
_بیا چند تا تار از موهاتم مش کنم خیلی بهت میاد.
من هم که از خدا خواسته قبول کردم. رفتیم تو حموم وسایل و اماده کرد کلاه مخصوص مش مو رو گذاشت روی سرم و چند تا از دسته های موهام مش کرد موهام تقریباهای لایت شده بود.
عسلی که هست تار های استخونی هم بینش قرار گرفت بعد از ده دقیقه موهام وشستم...
سایه با سشوار موهام وخشک کرد.با بابلیس هم موهام وفر کرد
یه از دست تاپ ودامنی که امروز گرفته بودم و پوشیدم.یه ارایش ملایمم کردم.
سایه چشمکی زد
و گفت:
_می گم بیا شوهرامون وول کنیم باهم فرار کنیم...
_که چی بشه.
_ببین خنگول (درحالی که ادای مردای هیز ودر میاورد گفت)عشقم تو کم تیکه ای نیستی بیا ومال من شو.
غش غش خندیدم.کاش رهام اینجوری از من خوشش بیاد.
ساعت 9شده بود که تلفن سایه زنگ خورد
جواب داد:
_جون دلم؟
_باشه چشممممم.
گوشی و قطع کرد
گفتم:
_ای خاک عالم.چند ساعت پیش به من نگفتی من و می خوای؟اییییی نفس کش این داره رومن هوو میاره.
خندید و گفت:
_تا شوهر خوشگلم ودارم تورو می خوام چیکار؟
_کوفت.حالا چی گفت؟
_دارن میان گفت برم خونه بزک دوزک کنم.برای استقبال....
دلم گرفت...
چرارهام زنگ نزد به من بگه داره میاد؟اصلا رهامم میاد؟ دلم براش تنگ شده.وقتی اومدباید چیکار کنم؟بگم دلم براش تنگ شده یا نگم...
این دو روزاگر سایه نبود من دق می کردم.
اومد جلو زد به شونه ام
و گفت:
_من دیگه برم.تو هم یه کم برای شوهرت قر و قمیش بیا...
_تا نکشتمت و شوهرت وبیوه نکردم برو.
_اونوقت میره یه زن دیگه می گیره....دلت میاد؟
_حق داره.
خواست بزنتم که از زیر دستش در رفتم.
_خب دیگه از شوخی گذشته من باید برم.خداحافظ دلداده ی افسانه ای...
_خداحافظ کاری داشتی بهم بگو.
_چشم...
رفت...
منم مشغول درست کردن شام شدم...
قورمه سبزی و قیمه سالاد درست کردم.ساعت 11 شده بود این رهامم نیومد من هم که گشنه دیگه صبر نکردم.
برای خودم کشیدم ومشغول خوردن شدم.بعد از شام ظرف هارو شستم.
داشتم می رفتم بالا که صدای دراومد.
یعنی رهامه؟نکنه دزد باشه؟اگر دزد باشه چیکار کنم؟
دسته جارو برقی وگرفتم تو دستم تا اگر دزد بود بزنم تو سرش چراغا رو خاموش کرده بودم.
دسته جارو برقی و گرفتم بالا صدای پاهاش رسا تر می شد.
نزدیک که شد لامپ و روشن کرد .وقتی فهمیدم رهامه دسته رو اندختم زمین.افتادن دسته همانا وپیچیدن صداش تو خونه همانا.
دیدم داره به من نگاه می کنه لبخند گشادی زدم
و گفتم:
_فکر کردم دزد اومده.
با دقت از نوک پام تا فرق سرم و نگاه کرد.
گفتم الانه که بپره ماچو بوسه بعد هم ...دیدم لحظه به لحظه عصبانی تر می شه.اب گلوم وقورت دادم
وگفتم:
_چیزی شده؟
دوتا قدم بلند به سمتم برداشت
وگفت:
_موهات وچرا اینجوری کردی؟
_بد شده؟
_نه ولی من دوست نداشتم موهاتو اینطور کنی.
_ولی من دوست داشتم موهام واینطور کنم.اصلا موهام مال خودمه.هرکاری بخوام باهاش می کنم.
دستش و کرد تو موهاش
وگفت:
_چی گفتی؟
بامن من جواب دادم:
_موها مال خودمه. هرکاری بخوام باهاش می کنم.
_تو هم مال منی پس من هر کاری بخوام می تونم باهات بکنم.
یه لحظه ترسیدم اومدم از کنارش رد شم که
داد زد:
_وایسا به حرفام گوش کن بعد برو.گفتم چرا موهات واینجوری کردی.
منم مثل خودش داد زدم.
_چون دوست داشتم...حرفی داری؟
دستش و برد بالا تا یه سیلی بهم بزنه پرده اشکم پاره شد.با زوم وگرفت و گفت:
_ببخشید...
اومدم دستم و از تو دستش بکشم بیرون که دوباره از سرتاپام و نگاه کرد.
دستش شل شد.
از کنارش رد شدم که دوباره بازوم و گرفت ومن وچرخوند سمت خودش تو یه حرکت لباش وگذاشت روی لبام.
دستش و تکون داد از روی بازوم اوردبالا و گذاشت روی صورتم .مسخ شده بودم.قدرت تکون خوردن هم نداشتم.
دستش چون بزرگ بود کل صورتم و گوشم و گرفته بود. اون یکی دستش هم پشت سرم برد و سرم ومحکم نگهداشته بود.
خواستم سرم و بکشم عقب که دستاش و دور کمرم حلقه کرد دستام و اوردم بالا سرم و بردم عقب و
پرسیدم:
_داری چیکار می کنی؟
_خواستم از لب های خوشگلت بی نصیب نمونم.
دستاش و از دور کمرم باز کردوازم جدا شد.درحالی که از پله ها می رفت بالا
گفت:
_شب بخیر خوشگلم...
جــــــان؟خوشگلم این تا دوروز پیش به من نگاهم نمی کرد...
سایه من قربون دست پنجه ات برم...این سخره جلبک زده هم تحت تاثیر واقع شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خانوم بادیگارد(10)

****
تو اتاقم مشغول اماده شدن بودم.
که داد رهام دراومد:
_بیا دیگه...
_ای بابا اومدم.
امشب خونه شارل دعوتیم.راستی شارل چون اسلام اورده.اسمش و عوض کرده و به اسم محمد تغییر داده.
امشب به غیر از ما برادر ناتنی شارل هم دعوته.اسمش انجل که اونم به لطف برادرش قراره مسلمون شه ولی هنوز نشده.
یه دست کت ودامن فیروزه ای و یه شال ابی اسمونی گذاشتم.
رهام اما یه تیپ معمولی زده بود.
اومدم پایین
گفت:
_تو چرا اینقدر به خودت رسیدی؟مگه داری میری عروسی؟
چپ چپ نگاش کردم.از کنارش رد شدم. خودش ورسوند بهم ودست راستش و پشتم گذاشت.
لبخند روی لبم نشست دست راستم و گذاشتم روی دستش...
با هم در همین وضعیت تا جلوی درخونه محمد رفتیم.
صدای خنده های محمد ویه نفر دیگه که فکر کنم برادرشه میومد...و البته من این طرف در با اخم وتخم اقا رهام مواجه بودم.
سایه دروباز کرد .
یه کت و شلوار طوسی پوشیده بود.شال سفید هم گذاشته بود.
سایه:سلام ودرود بر همسایه های عزیز.
من:سلام .
رهام:سلام سایه خانوم.
محمد(شارل خودمون)با برادرش انجل روی مبل نشسته بودن.با ورود ما از جاشون بلند شدن.رهام با انجل ومحمد دست داد اما من فقط سلام کردم.
انجل که اون وسط بوغ تشریف داشت و فارسی نمی فهمید.
ولی از حق نگذشته به چشم خواهری خیلی ناز بود.بینی کوچیک.چشمای درشت سبز (انگار دماغشو کشیده بالا...اه اه حالم بد شد)
موهای بور ابروهای قهوه ای و...
نگاه انجل به من بود به انگلیسی یه چیز گفت...ریا نشه نخواستم جواب بدم واگر نه مسئله زبون غریبه ونفهمیدن نبود....من خیلی خوب انگلیسی و می فهمم.(اره جون عمه ام).
سایه کنار گوشم
گفت:
_انجل می گه چند سالتونه.رهام به جای تو جواب داد22
الان سایه حکم مترجم وبرای من پیدا کرده.
سایه:انجل گفت 3سال ازت بزرگتره.
منم دم گوش سایه
گفتم:
_خب باشه چیکار کنم بکوبم تو فرق سرم؟
سایه ریز ریز می خندید.دیگه انجل با من حرفی نزد اکثر حرف هاشون دررابطه با کارشون بود.
من وسایه به اشپزخونه اشون رفتیم تا در درست کردن غذا بهش کمک کنم.
از سایه
پرسیدم:
_انجل ازدواج کرده؟
_نه اینا به ازدواج اعتقادی ندارن.همینجوری باهم زندگی می کنند.
_مگه می شه؟
_اره.تازه مثلا سه یا چهار تا بچه هم به دنیا میارن...
_نــــــــه؟؟؟؟اگر مامانم این جابود انجل وتیکه تیکه می کرد.
عجب فرهنگی دارن.ایشش خیلی بدم اومد.من که حاضر نیستم اینطور زندگی کنم.
غذا ها وظرفا رو روی میز چیدیم.
پشت یکی از صندلی ها نشستم.ماشالله چه غذا های رنگ وبارنگی .
چند نوع غذا هم درست کرده.یعنی همه اینا خورده می شه؟
تو فکر خورده شدن غذا بودم که متوجه شدم انجل کنارم نشسته. خون خون رهام و می خورد .با عصبانیت نگاه می کرد.
نتونستنم از جام بلند شم الان بلند می شدم انجل با خودش چه فکری می کرد؟می گفت شوهره به زنش شک داره.یا مثلا زنه مثل سگ از شوهره می ترسه.
انجل سمت راستم بود.رهام مقابلم.سایه چپم محمد هم کنار رهام بود.
محمد بد جور به برادرش نگاه می کرد اما انجل به روی مبارکش نیاورد.
مشغول خوردن سالاد بودم.
طبق معمول دهنم و پر پر کرده بودم.رهام چیزی نمی گه ولی سایه از این طرز غذا خوردن من متنفر ه حالش بد می شه.
غذام و قورت دادم رهام با ارامش و کم کم غذا می خورد.
انجل روبه من یه چیزی گفت که اخم های رهام رفت تو هم سایه کنار گوشم
گفت:
_می گه شما چه باحال غذا می خوری بدون افاده وکلاس گذاشتن..
انجل به حرفش ادامه داد .
سایه هم ترجمه کرد:
_از اول مجلس محسور زیباییتون شده بودم.
زیاد از اینکه داره جلوی شوهرم از من تعریف می کنه خوشم نیومد .رهام قاشق تو دستش و فشار می داد.
قرمز شده بود.دیگه لب به غذا نزد که انجل به من نگاه کرد واز ته دلش خندید.
این داره به چی می خنده؟ هنوز تو شوک بودم که با دستش گوشه لبم و که سسی شده بود و پاک کرد.
یه چیزی گفت که سایه جرئت نکرد ترجمه اش کنه.
رهام قاشق چنگال تو دستش و پرتاب کرد روی میز با عصبانیت به انگلیسی یه چیز گفت.انجل مات مونده بود.
رهام دستم و گرفت روبه سایه
گفت:
_ممنون سایه خانوم خیلی غذای خوشمزه ای بود.با اجازه.
از خونه اشون خارج شدیم.
جرئت نداشتم باهاش حرف بزنم.مگه انجل چی گفت که اینقدر عصبانی شد؟
رهام روی مبل نشست و یه سیگار روشن کرد.یادم نمیاد دستش سیگار دیده باشم.
یه پوک زد دیدم نه داره محیط خونه رو به گند می کشه طاقت نیا وردم. سیگار واز بین انگشت هاش گرفتم.
باید یه درس درست حسابی بهش بدم.گذاشتم تو دهنم.
رهام داشت با تعجب نگاه می کرد. یه پوک زدم دودش و پخش صورت رهام کردم....
همچین ماهرانه هم نمی کشیدم.به سرفه افتاده بودم. سیگار و از تو دستم کشید
و گفت:
_داری چه غلطی می کنی؟
_می خوام ببینم این سیگار چی داره که همه می کشن؟خوب بود از این به بعد منم باهات ...
نذاشت حرفم و کامل کنم.انگار تو گوشم زنگ می زنن یا مثلا یه چیز مثل صدای ناقوس .البته تا الان صدای ناقوس و از نزدیک نشنیدم.
نفسم و با حرص دادم بیرون روم وبرگردوندم سمتش.دستم و گذاشتم روی جای سیلی اش
گفت:
_قسم خورده بودم که دیگه روت دست بلند نکنم.اما خودت نمی خوای...
_من لیاقت این سیلی و داشتم؟ تو نداری؟تا اون جایی که می دونم خطای هردومون یکی بود.
_باشه توهم بزن.
لبخند تلخی زدم
و گفتم:
_تقاوت بین من وتو همینه...تو بازور حرفت وبه کرسی می نشونی. خیلی سنگدلی.معیار ها وارزش های زندگی ات با دوتا چیز محاسبه می شه اول پول دوم زور.
حرفی نزد... دوباره نشست سرجاش و با دوتا انگشت سبابه گیجگاهش و مالش داد.
رفتم بالا پریدم روتخت و هدفون و گذاشتم تو گوشم.اه خدایا اینم زندگیه که من دارم؟همش جنگ همه اش دعوا همه اش کتک کاری و زد وخورد...
احساس کردم یه چیز روی صورتم کشیده میشه.قلبم مثل قلب گنجیشک می زد ناجور ترسیدم.
فلفو تند وسریع تو جام نیم خیز شدم.دیدم رهامه...چشماش قرمز شده بود.کنارم روی تخت نشست....
و گفت:
_ماهان؟ به اعتقاداتت به خداوندی خدا دست خودم نبود.نمی تونم ببینم داری دستی دستی خودت و نابود می کنی.ماهان؟
جوابش وندادم.دوباره دراز کشیدم و پشتم و کردم بهش.چند ثانیه ای گذشت صدای در اومد...
رفت؟بی معرفت...یه کم دیگه ناز می کشیدی قبول می کردم.
برگشتم پشتم ونگاه کنم ببینم رفته که دیدم به در تکیه داده وداره بهم می خنده.
دوباره نقاب بی تفاوتی وبه خودم زدم و خوابیدم.که حس کردم تخت داره تکون می خوره.
از پشت بغلم کرده بود.
برگشتم سمتش
و گفتم:
_توچرا این جا خوابیدی؟بروتو اتاق خودت.
_من هرجا زنم بخوابه می خوابم مشکلی داری؟
_اره...من مش...
نذاشت جمله ام و کامل کنم.انگشت اشاره اش و گذاشت روی لب
و گفت:
_با یه دوئل چطوری؟
خودت خواستی؟خودت پیشنهاد دادی وایسا پدرت و در میارم.
_پایه ام.کی؟کجا؟سر چی؟
_الان. پایین تو حیاط.سر هرچی برنده از بازنده بخواد...
_ایول.قبول.
از تخت پریدم پایین تا لباسام و عوض کنم که دیدم پرو پرو داره نگام می کنه گفتم:
_برو بیرون می خوام لباسام وعوض کنم...
به زور داشت از جاش بلند می شد.
گفت:
_نیست که تا الان بدنش و ندیدم ...
دویدم سمتش و
پرسیدم:
_چی گفتی؟تو بدن من و دیدی؟
_اوهوم.
_دوروغ می گی.اصلا کی چرا من یادم نیست؟
_دوبار.یه بار با اجازه ات خودم لباسات و برات عوض کردم.
چهار سال پیش بود مصموم شده بودی بابام بردت بیمارستان به من خبر داند.
منم که رفتم اونجا گفتن باید لباسات و عوض کنم.
_من که باور نمی کنم.
_نشون به اون نشون که یه وجب زیر گلوت روی سینه مبارک یه خال کوچولو به شکل خورشید داری...
چشمکی زد و
ادامه داد:
_لا مذهب عجب هیکلی هم داری...هیچکدوم از دوست دخترای قدیمم مثل تو نبودن.
داشتم از خشم منفجر می شدم ....اون چطور جرئت کرد بدن من و دید بزنه.
اگر دو دقیقه دیرتر می رفت بیرون خفه اش می کردم.
از اتاق که رفت بیرون لباسای ورزشی مو از تو کمد دراوردم.یه شلوار گرمکن مشکی و لباسش و که مارک ادیداس بود و پوشیدم.کفش ورزشی مو هم که همون مارک بود و پوشیدم.
زیپ گرمکنم و تا روی سینه ام بالا زده بودم.قسمتی از گلو وسینه ام پیدا بود.منو باش همچین تیپ زدم که انگار می خوایم بریم لاوبترکونیم خوبه دوئل گذاشتیم.نه مسابقه زیبایی.
حیاط روشن بود رهام همه لامپ های حیاط وروشن کرده بود.خوبه تو تاریکی گم نمی شیم.
باد عجیبی می زد موهای من هم پخش هوا بود . داشتم گرم می کردم که دیدم زل زده به من ومی خنده.
پرسیدم:
_چته؟به چی می خندی؟
_داشتم فکر می کردم کو چولو ی ناز نازی مثل تو چطور می خواد من و ببره...
_حالا که بردم می فهمی...
مقابل هم وایسادیم.دبیا این همینطوری هم شیش متر از من بلند تره.
می خندید لابد فکر می کنه من عددی نیستم.
گفتم:
_هی .اق روهامممم می خوای کوتلت نشی بوگو...
مثل این لات ولوت های بی سروپا حرف زدم. دوید سمتم و گلوم و گرفت بین بازوی دست راستش
و گفت:
_اتفاقا می خوام کتلتت کنم بخورمت...
پاشو لگد کردم ولم کرد خواستم با لگد بزنم تو سرش که جاخالی داد و پام و گرفت.تقی خوردم زمین .
کمرم درد گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم.
از جام بلند شدم. یه مشت خاک تو دستم بود ریختم تو چشش .چشمش و گرفت
و گفت:
_نامرد ...ماهان به خدا بگیرمت می کشمت.
دوید سمتم فرار کردم اما از پشت من و گرفت خوردم زمین .
روم نشست دستش و گذاشت روی گلوم خم شد و زل زد تو چشام خدایا به امید خودت.
سرم و کوبیدم به سرش که افتاد روی زمین البته خودمم دردم گرفت.
از جام بلند شدم بعد از چند ثانیه اون هم بلند شد معلومه دیگه مبارزه رو جدی گرفته
گفت:
_ خودت خواستی.
از پشت من و گرفت وبلندم کرد روی هوا بودم
جیغ زدم:
_ ولم کن روانی.
_ولت کنم؟
_اره.
از همون بالا من و انداخت زمین.با عصبانیت از جام بلند شدم.اونم مقابلم وایساد اومدم زیر پاش و خالی کنم که لیز خوردم.

از کمرم نگهم داشت.روی هوا معلق بودم.الان بهترین موقعه.دستام و دور گردنش انداختم.هنوز تو همون حالت بودیم.عجیب نگاهم می کرد.فکر کنم می دونه می خوام چی کار کنم.

خودم و کشیدم بالا ولبام چسبوندم به لباش.
تکون نمی خورد دیگه از خود بی خود شده بودکه ولم کرد و با هم افتادیم روی زمین اونم روی من افتاده بود.
به سختی تکونش دادم و برش گردوندم. روش نشستم.
یه جوری نگاهم می کرد.نمی فهمیدم داره به چی فکر می کنه. .
یه مشت خاک برداشتم
تهدیدش کردم:
_بگو باختی... واگرنه خاک و می ریزم تو دهنت.
دوباره شیطنتش گل کرد
و گفت:
_خاک وبخیال شو یه جور دیگه تهدیدم کن...
_چجوری؟
_بگو...بگو باختی واگرنه باز هم می بوسمت.
نه مثل اینکه خیلی پررو شده خاک ومالیدم به دهنش .حسابی جوش اورد از روش بلند شدم و فرار کردم.
داد زد:
_ماهان بگیرمت تیکه بزرگه ات گوشته...
همینطور می دوید دنبالم منم از دستش فرار می کردم .
دیگه واقعا خسته شده بودم. به دریا رسیده بودیم.تا زانو هام غرق در اب بود اومد سمتم .
و گفت:
_ماهان یابازبون خوش میای بیرون یا میام میارمت.
_اگر می تونی بیا...
سر جام وایساده بودم.تکون نمی خوردم.
ای وای عجب غلطی کردم داره میاد.دوباره خواستم فرار کنم که من و از پشت گرفت
و گفت:
_کجا تازه گیرت اوردم.
برگشتم سمتش چشاش یه درخشش خواصی داشت لبخندی زدم
و گفتم:
_چشات سگ داره ها...
پقی زد زیر خنده ...
دستش از دور کمرم باز شد دوباره فرار کردم دوقدم نگذشته بودم که از پشت گرفتم با هم افتادیم تو اب.
چهره اش واضح نبود ولی معلوم بود خیلی خوشحاله.از اون رهام اخموی همیشگی دیگه خبری نبود.یقه لباسم دیگه کاملا پایین بود.
از یقه لباسش گرفتم و کشیدمش جلو اما درلحظه اخر پشیمون شدم...
چرا همیشه من اول می بوسمش؟چرا اون هیچوقت من و نمی بوسه البته جز چند شب پیش که فکر کنم خرگازش گرفته بود...
ولش کردم که دستش و گذاشت پشت گردنم و لبام و بوسید...
لباش و حرکت می داد .
از یه طرف موج دریا از طرف دیگه بوسه رهام باعث شد نفسم بند بیاد هلش دادم عقب و یه نفس عمیق کشیدم.
بریده بریده
گفتم:
_چه ته؟مثل ...این ...قحطی زده ها ...رفتار می کنی؟...بابا نفسم بند اومد.
می خندید از ته دلش می خندیدشستش و گذاشت زیر چونه ام با انگشت سبابه اش گونه ام و نوازش کرد.
سرش و اورد کنار گوشم
و گفت:
_خیلی می خوامت...
از جام بلند شدم
و گفتم:
_برو بابا خیسم کردی.
داشتم می رفتم سمت خونه که دوید سمتم ومن و از رو زمین کند.مثل پر گرفته بود تو بغلش و می رفت سمت خونه.
خیلی خسته شده بودم.جلوی در اتاقم من و روزمین گذاشت
وبا اه گفت:
_شبت بخیر.خوب بخوابی...
_مرسی...
رفت تو اتاقش .منم بعد از یه دوش درست حسابی با موها خیس پریدم رو تخت ولالا...
تازه چشام داشت سنگین می شد که از اتاق رهام صدای اومد...
یعنی چی شده؟نکنه اتفاقی افتاده؟دزد نیومده باشه؟دودل بودم.
برم ؟نرم؟
از تخت اومدم پایین دمپای راحتی ام و پوشیدم و اروم در وباز کردم.
با پشت دستم به در زدم و وارد اتاقش شدم.صدای هواکش دستشویی میومد.حتما رهامه که تو دست شویی.
داشت عق می زد.فکر کنم حالش بده.اخه چرا حالش بد شده.
با انگشت اشاره ام ضربه ای به در دستشویی زدم
و گفتم:
_رهام؟حالت خوبه؟
از دستشویی اومد بیرون.یه حوله دستش بود و صورتش و با اون خشک می کرد.
زد به شونه ام
و گفت:
_هنوز بیداری؟برو بخواب کوچولو...
داره هزیون می گه؟
دستم و گذاشتم روی پیشونی اش. داشت تو تب می سوخت.بغضم ترکید.
این چرا اینقدر تبش بالاست؟
_چرا اینقدر تب داری؟
_چیزی نیست...سینوزیته.خوب می شه تا فردا.
اشک هام رو گونه ام جاری شده بود.اتاق سرد بود اشکام گونه ام و می سوزوند.دستش و گرفتم و ورتخت خوابوندمش.
از تو اشپزخونه کیسه اب سرد و اوردم و گذاشتم روسرش تا تبش بیاد پایین
تبش بالاتر می رفت ولی پایین نمی اومد.
به خونه سایه زنگ زدم.اما کسی به تلفن جواب نمی داد...
الان همه مردن.فورا با اورژانس تماس گرفتم.
اقایی جواب داد:
_بفرمایید.
_اقا توروخدا کمکم کنید شوهرم داره تو تب می سوزه.حالش داره بدتر وبدتر می شه...
_ادرستون وبدید ما یه امبولانس می فرستیم.
ادرس و دادم. خودمم رفتم سراغ رهام.گونه هاش و لباش رنگ پریده شده بود.زیر چشماش هم کبود و بنفش.
زار زار اشک می ریختم.اصلا نمی دونستم دارم برای چی اشک می ریزم.
رو به قبله نشستم
و گفتم:
_خدایا.پروردگارا.خودت کمکش کن.کمکش کن حالش خوب شه من بدون اون می میرم. قسم می خورم اگر فردا رو روزه بگیرم.فقط حالش خوب شه.
صدای زنگ در اومد.مثل برق و باد رفتم در خونه رو باز کردم.دوتا مرد سفید پوش وارد خونه شدن
وپرسیدن:
_بیمار کجاست؟
_دنبال من بیاید.
پشت من حرکت می کردن به اتاق رهام راهنمایی شون کردم.
یه امپول مسکن بهش زدند. من که نگاه نکردم.از بچگی از امپول می ترسیدم.
پرستار گفت:
_ایشالله تا صبح حالش بهتر می شه.اگر باز تب داشت این قرص هارو بهشون بدید.احتمال داره هزیون هم بگه...
_ممنون.اقای دکتر...
_من پرستارم.
_بله...واقعا ممنونم.برای یه لحظه ترسیدم از دست بره...
پرستار لبخند شیرینی زد
و گفت:
_امید وارم دیگه به دکتر و امبولانس نیاز نداشته باشید....
_مرسی.
هر دوتا پرستار وسایلشون وجمع کردن و بعد از خداحافظی از خونه رفتند بیرون.ادمای خوبی بودن...
برگشتم تو اتاق رهام.تو خواب وبیداری بود.کنارش روی تخت دراز کشیدم و با انگشت سبابه ام گونه اش ونوازش کردم.دستم و گرفت تو دستش خیلی داغ بود.داشت تو گرما می سوخت.
گفت:
_ماهان...
_جونم؟
_دوست دارم...
یهو زیر دلم خالی شد.انگار یه سنگ ده کیلوی و گذاشته باشن روی قفسه سینه ام که مانع نفس کشیدنم می شه.
دستم و گذاشتم روی قبلم.محکم به دیواره قلبم می کوبید...
نمی خواستم رهام صداش و بشنوه.باورم نمی شه.شنیدنش حتی موقعی هم که هزیون می گه لذت بخشه.
بهترین حس دنیا الان به من دست داد...
جواب دادم:
_منم دوست دارم...
خندید و بی حال
پرسید:
_دارم خواب می بینم یا بادیگار بد اخلاق من این حرف و زد؟
انگشت سبابه ام و گذاشتم روی لبش
و گفتم:
_هیشش.بخواب تا زود حالت خوب شه.
_باشه.عشقم...
نه این واقعا داره هزیون می گه...
تا ساعت 3.30 کنارش بودم.تا تبش نره بالا خداروشکر تبش اومده بود پایین تب ولرزش از بین رفته بود.اروم مثل یه پسرکوچولو خوابیده.
از تخت اومدم پایین باید روزه ام وبگیرم. مشغول درست کردن سحری شدم یه کم کتلت درست کردم.با ماست واب خوردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از خوردن سحری نمازم وخوندم.سر نماز دعا کردم تا امروز حال رهام خوب شه.اگرنه من دیگه طاقت نمیارم.
تو شهر غریب شوهرم مریضه.کنار رهام روی تخت نشستم.مبادا که خوابم ببره.اما امون از خستگی از دیروز صبح تا الان نخوابیدم.
چشمام و که باز کردم دیدم تو بغل رهامم سرم روی سینه اش بود. با دوتا دستاش سرم و گرفته بود تو بغلش.
دوباره تپش قلب اومده بود به سراغم.سرم و اوردم بالا تا ببینم بیداره یا خوابیده.چشماش بسته بود.معلوم می شه خوابیده.
از تو بغلش اومدم بیرون ساعت 12 بود.از من بعیده تا این موقع بخوابم.
رفتم تو اشپرخونه ومشغول درست کردن یه سوپ خوشمزه شدم. که دستی دور کمرم حلقه شد.
کنار گوشم گفت:
_خوشگل من چطوره؟
تعجب زده برگشتم سمتش یعنی هنوز حالش بده که داره هزیون می گه؟دستم و گذاشتم روی پیشونی اش اما داغ نبود.لبخندی زد و دستم و گرفت و بوسید...
گفت:
_چیه از من بعیده ؟من اصولا حقیقت گرام یکی خوشگل باشه بهش می گم خوشگله...
_اون که بله...حالا بشین می خوام برات سوپ بیارم.
پشت میز نشست.سوپ وبراش تو ظرف ریختم و بایه لیوان اب گذاشتم جلوش.
با ولع می خورد...همینطور که بهش زل زده بودم
تو دلم گفتم:
_اگر اسمون به زمین بیاد.اگر هیچکس نخواد.اگر دریا خشک بشه.اگر خورشید بی نور بشه...بازم دوست دارم.با تمام وجودم دوست دارم.به اندازه سال های عمرم دوست دارم...
سرش واوردبالا لبخندی زد
و گفت:
_به چی فکر می کنی؟
_به چی نه.به کی؟
_خب به کی فکر می کنی؟
_به تو...
لبخندش عمیق تر شده بود...
گفت:
_راستی نمی دونم خواب بود یا بیداری؟دروغ بود یا واقعیت ولی حس می کنم دیشب یه نفر بهم گفت دوستم داره...
مرموز نگاه می کرد.خودم و به اون راه زدم
و گفتم:
_من که یادم نیست.
_ای بی چشم ورو من خودم شنیدم.
_بروبابا.تازه تو اول بهم گفتی...
_من هزیون گفتم ولی تو که هزیون نگفتی...
_جواب ابلهان خاموشی است...
_جواب ابلهان یک بوسه است.
_می زنمت ها...دیشب و یادت رفته؟
_کدوم قسمتش همون قسمت که چسبیده بودی بهم ولم نمی کردی؟
حرصم دراومده بود.نفسم و محکم از بینی ام دادم بیرون و جوابش وندادم...
چند دقیقه ای گذشت که رهام قاشق و گذاشت تو ظرفش
پرسید:
_نمی خوری؟از دیشب تا الان چیزی خوردی؟
_اره خوردم...
_اها...
از جاش بلند شدو گفت:
_دست خانوم خوشگلم درد نکنه خیلی خوشمزه شده بود...
لبخند گل گشادی زدم ...ظرفا رو جمع کردم و مشغول شستن ظرفا شدم که دیدم لباساش و داره عوض می کنه بره بیرون.رفتم جلوش وایسادم.ژست حق به جانبی گرفتم
و گفتم:
_می خوای بری بیرون؟دکتر گفت باید استراحت کنی.
_اون برای بیمارایی گفته که یه پرستار خوشگل مثل تو ندارن.
سرخ شدم.دیگه نتونستم مانعش شم.اوصولا با حرفاش ادم وتحت تاثیر قرار می ده...
رفت.
من هم مشغول تماشای ماهواره شدم که صدای تلفن اومد.گوشی وبرداشتم
و گفتم:
_بفرمایید؟
_سلام ماهان جون خوبی؟
_شما؟
_ای خاک تو سر معرفتت.که من و نشناختی
_ببند گاله رو مگه می شه نشناسمت... رهاجان چطوری؟اقاتون چطوره؟بچه مچه خبری نیست؟
_خیلی بی شعوری مگه ما ازدواج کردیم که بچه دار شیم.
_اخه اتش عشقتون فوران کرده بود...
_تو چی نی نی می نی خبری نیست؟
_اگر از این داداش تو بخاری بلند می شد الان اینجا سونا بود...
_هی پشت داداش من صفحه نذار.
_داداشت هم یه شاسگول مثل خودت.
_ای بی تربیت.راستی من و پارسا امشب میام کیش...
_جدا؟چه خوب سایه که رفته تهران بی خبر.من بدبختم تنها شده بودم.
_سایه کیه؟
_بی خیال .بیای تعریف می کنم.
_باشه ماهان جان من باید برم کاری نداری؟
_چرا..
_چی؟
_خواهشا با بچه نیاید اینجا ما دوتا اتاق بیشتر نداریم اونوقته که بچه اتون و می ندازیم تو کوچه...
_کوفت...
بعد از قطع کردن تلفن افطار درست کردم.چقدر هم خودم و تحویل می گیرم...
فرنی و لرزونک و شیر و چای و میوه و زولبیا بامیه.
اوصولا زولبیا بامیه رو خودم درست می کنم.یادمه مامانم اصلا زولبیا بامیه شیرینی فروشی هارو دوست نداشت.برای همین خودش درست می کرد به منم یاد داد...
سفره و که چیدم پریدم تو حموم اتاق رهام .چند روزی می شه که شیر اب سرد حموم اتاقم خراب شده.مجبورم از حموم اتاق رهام استفاده کنم...
رفتم زیر شیر اب یخ اول که اب خورد به تنم شیش متر از جام پرتاپ شدم به سمت دیگه.اما کم کم بدنم خودش و با سردی اب وفق داد...
وقتی میام حموم موهام تا زیر شونه هام می رسه.
حوله رو پیچیدم دورم موهامو هم ریختم پشتم و از حموم اومدم بیرون که دیدم رهام از پشت کامپیوترش زل زده به من.
خشکم زد این کی اومد من نفهمیدم؟پلک هم نمی زد... سلامی کردم و رفتم تو اتاقم. در واز داخل قفل کردم.قلبم تندتند می زد.چرا من اینقدر هولم؟مگه اون شوهرم نیست؟چرا ازش می ترسم؟
سرمو چند بار تکون دادم تا این افکار واهی از سرم بپره...
روی پیشونی ام عرق سردی نشسته بود.
لباسام وعوض کردم یه تاپ قرمز چسبون پوشیدم بایه شلوار مشکی چسبون.
ساعت 6شده بود الاناست که اذان بگه رفتم تو اشپزخونه که دیدم رهام کنار میز وایساده
پرسید:
_این چیه؟
_افطار...
_افطار برای چی؟مگه روزه ای؟
سرم و انداختم پایین نمی خواستم اعتراف کنم که برای سلامتی اون روزه گرفتم.
نشستم پشت میز .
اما رهام عجیب نگاه می کرد.یه نگاه شماتت بار همرای با قدر دانی...
بی خیال من شدو روی کاناپه نشست و شبکه ها رو عوض می کرد منم منتظر اذان موندم.
اذان که گفت یه لیوان اب خوردم و یه قاشق از سوپی که برای رهام درست کردم وگذاشتم تو دهنم...
یه لحظه انگار تو دلم اشوب شده همه محتویات دهانم تو سینک دستشویی خالی کردم. رهام دوید سمتم دهنم وبا اب شستم یه لیوان اب خوردم .
رهام کنارم وایساده بود
پرسیدم:
_تو چرا نگفتی این سوپ اینقدر شور شده؟
ابروهاش وانداخت بالا و گفت:
_به نظر من که خوب بود.
_ولی این سوپ شوره...
_اتفاقا خوشمزه ترین سوپی بود که تو عمرم خوردم.
بغض تو گلوم گیر کرده بود.تو چقدر مهربونی... روی پاشنه پام وایسادم و با تمام وجودم بوسیدمش کمرم و با دستاش قفل کرد.
طولانی ترین بوسه عمرم بود. صورتم و که عقب اوردم نفس عمیقی کشیدم
و گفتم:
_دوست دارم...
_می دونم.
باز خودخواه شد.خودم و ازش جدا کردم از کنارش رد شدم وخواستم از اشپزخونه بیام بیرون که از پشت بغلم کرد .شونه لختم وبوسید و کنار گوشم
گفت:
_امروز وقتی داشتم سوپ ومی خوردم وقتی گفتی شنیدم...
داشتی بلند بلند فکر می کردی.از این عادتت خوشم میاد ادم از هرچی تو ذهنته باخبر می شه...
گفتی اگر اسمون به زمین بیاد.اگر هیچکس نخواد.اگر دریا خشک بشه.اگر خورشید بی نور بشه...بازم دوست دارم.با تمام وجودم دوست دارم.به اندازه سال های عمرم دوست دارم. همه اش ویادمه...
محکم تر بغلم کرد من سکوت کرده بودم.
ادامه داد:
_از 17 سالگی ام ...
وقتی اولین بار بعد از 5سال دیدمت که گوشه خیابون با اون دکه واکس زنی ات نشسته بودی و از سرما می لرزیدی .از همون موقع که کاپشنم و بهت دادم.دوست داشتم.
لبخندات و گریه هات و چشمات و همه چیزت و می پرستم.
داشتم وا می دادم...برگشتم سمتش و
گفتم:
_حالم بد شد از این حرفا نزن.
خندید.
_از این اخلاق گندت هم که به ادم ضد حال می زنی خوشم میاد...
زل زدم تو چشماش
وپرسیدم:
_واقعا از 17 سالگی ات دوستم داشتی؟
جوابی نداد سرش و اورد نزدیک تا ببوستم که صدای زنگ در اومد...
با حرص گفت:
_ای برخرمگس معرکه لعنت.خدایا؟داشتیم؟من به زور از زنم اعتراف گرفته بودم.
دستش و از دورم باز کرد و رفت سمت در
قبل از اینکه در وباز کنه
گفت:
_برو لباسات و عوض کن.
عجب بابا تو این موقعیت هم غیرتی می شه...

تند تند لباسام و عوض کردم.یه سارافون سفید و یه لباس مشکی هم از زیرش پوشیدم.با یه شلوار جین.
یه شال مشکی هم برداشتم.اما در دوراهی گذاشتن و نذاشتن شال گیر کرده بودم که رهام اومد داخل
و پرسید:
_نمیای پایین؟
_نمی دونم شال بذارم یا نذارم؟
_دوست داری پارسا موهات و ببینه؟
_نه برای من فرقی نداره...
دستاش و دور کمرم حلقه کرد گرنم و بوسید و همونجا کنار گوشم...
گفت:
_ولی برای من مهمه.یکی دیگه موهات و ببینه ناراحت می شم.حس می کنم دارم از دستت می دم.
چه راحت احساساتش وبروز می ده.ولی از یه طرفم خیلی خوشم اومد.شال و گذاشتم سرم البته
مجبور شدم شالم و بذارم سرم.لبخند قشنگی زد.همینطور که زل زده بودم تو چشای ابیش...
گفت:
_بریم پایین که منتظرن...
یه دستش و انداخت روی شونه ام وبا هم رفتیم پایین.
رها بادیدن من دوید سمتم و بغلم کرد . تا می تونست من و می بوسید.پارسا به علامت تاسف چند بار سرش و تکون داد ولی رهام با حسرت نگاه می کرد.
لابد می گه اگر الان من جای رها بودم چی می شد...
رهام که دیگه صبرش تموم شده بود من و عقب کشید ...
و گفت:
_زنم تموم شد دیگه چیزی برای من نمی مونه.
پارسا اومد سمتم...
و گفت:
_اینقدر که امروز رها شما رو بوسید تا الان من و نبوسیده.
رهام پرید وسط حرفش
و گفت:
_هویییییی جلوی من خجالت بکش.
_بر وبابا.
پارسا دستش و به سمتم دراز کرد.اما رهام دستش و پس زد
و گفت:
_ماهان بهش دست نده.
پارسا دوباره دستش و جلوم گرفت درحالی که سعی می کرد رهام دستش و نگیره.
حالا که رهام بی خیال شد پارسا با خیال اسوده دستش و اورد جلو.یه نگاه به رهام یه نگاهم به پارسا انداختم.
اما دست ندادم حسابی کنف شد.
گفتم:
_اگر رهام راضی باشه دست می دم.
رها ابرویی اندخت بالا و کنار پارسا روی مبل نشست.منم از اشپزخونه چهار تا لیوان شربت خنک اوردم.کنار رهام نشستم دستش و انداخت دور کمرم و من و به خودش فشرد.
پارسا پرسید:
_قدیم ها اینقدر عاشق و معشوق نبودین.
رها جواب داد:
_تا چشم حسود کور شه...
رهام کوسن بالشت به سمت پارسا پرتاب کرد
و گفت:
_می خوای بین من و زنم و بهم بزنی؟من از اول دیوونه زنم بودم...
از این حرف رهام خوشم اومد.وبا ذوق به بحثشون گوش می کردم ولی دخالتی تو بحثشون نمی کردم. حوصله اش و هم نداشتم.
برای شام ماکارانی درست کرده بودم.
بعد از صرف شام تا ساعت 12 بیدار بودیم.
گفتم:
_خب.چون دوتا اتاق بیشتر نداریم من و رها پیش هم می خوابیم.رهام وپارسا هم پیش هم می خوابن.
پارسا ورهام هم زمان اعتراض کردن.
رهام گفت:
_من پیش پارسا نمی خوابم.
پارسا هم گفت:
_منم کنار رهام نمی خوابم.
رها پرسید:
_پس چی کار کنیم.
پارسا:من پیش زنم می خوابم.رهام هم پیش زنش بخوابه...
رها:پررویی ها رها هنوز زنت نشده.
دیگه حال گوش دادن به حرفاشون ونداشتم همونجا روی مبل خوابیدم.
که حس کردم دارم تکون می خورم.یه نمه چشمام وباز کردم دیدم تو بغل رهام داریم می ریم تو اتاقمون.
پس پارسا و رها تو یه اتاقن؟اروم من و گذاشت روی تخت خودشم کنارم دراز کشید.دستم توی دستش بود.دوباره خوابیدیم...اما اینبار راحت تر خوابیدم.
****
چشمام و که باز کردم رها کنارم روی تخت نشسته بود و به من نگاه می کرد.
پرسیدم:
_چیزی شده؟ساعت چنده؟
_ساعت 10.ماهان؟
_جونم؟
_از زندگی ات راضی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_معلومه.من خیلی خوشحالم.تو پارسا چی؟
_اره ولی.حس می کنم چون ازدواج شما اجباری بوده تو راضی نیستی...
_شاید اولش راضی نبودم ولی الان خیلی خوشحالم.رهام ادم خوبیه...
_منم خیلی خوشحال شدم از اینکه این و از زبونت شنیدم.راستش من بخاطر همین اومده بودم اینجا...
_بخاطر چی؟
_این مدت عذاب وجدان داشتم...هی حس می کردم باید جلوی اون عروسی کذایی می گرفتم... ولی خب جرئت نکردم.می خواستم ببینم زندگی خوبی دارید یا نه.
_زندگی من عالیه.
لبخندی زد و من و گرفت توی بغلش.
و گفت:
_پارسا ورهام رفتن بیرون بیا یه چیزی بخور.
_رها صبحانه رو اماده کرده بود.
چند لقمه ای بیشتر نخوردم.و میز صبحانه رو جمع کردم که پارسا ورهام اومدند.
پرسا گفت:
_بچه ها با شهر بازی چطورین؟امشب بریم؟
رها ذوق زده گفت:
_اره اره چون فر دا بر می گردیم تهران بهتره امروز و خوش بگذرونیم.
متعجب پرسیدم:
-فردا بر می گردید تهران؟
_اره دیگه.نیومدیم موندگارشیم که اومدیم یه سر بزنیم برگردیم...
_اما...
بی خیال حرفی شدم که می خواستم بزنم.رها که انگار چیزی یادش اومده گفت:
_راستی می دونستید فرشاد داره از دواج می کنه؟
اخم های رهام رفت تو هم
و پرسید:
_با کی؟
_دختر خاله اشه.ازدواجشون مثل ازدواج شما اجباریه دختره رو دوست نداره...
رهام اخمو تر شد.سرم و پایین انداخته بودم و با انگشت های دستم بازی می کردم.رهام دستش و از پشت کمرم برداشت.این کارش خیلی معنا داشت برای من.
تا شب که می خواستیم بریم شهربازی کیش رهام اخم کرده بود واصلا با من حرفی نزد.
اخه رها نونت کم بود ابت کم بود فرشاد گفتنت چی بود؟
این برج زهرمارم که اصلا با ادم حرف نمی زنه بفهمم دردش چیه...
یه مانتوی کوتاه طوسی و یه شال خاکستری با یه شلوار جین خاکستری پوشیدم.ارایش کمی هم کردم واومدم پایین.
رهام و پارسا باهم پچ پچ می کردند که البته نفهمیدم چی می گن فقط اسم فرشاد و شنیدم.
من و رها پشت نشسته بودیم پارسا هم جلو کنار رهان نشسته بود.
اینقدر فکرم درگیر رهام و فرشاد بود که نفهمیدم کی رسیدیم. سرم پایین بود من و رها جلوتر از بقیه راه می رفتیم.که حس کردم به چیزی خوردم.سرم و اوردم بالا دیدم یه پسر جون تقریبا 19یا20 ساله با دوست دخترش بود.
گیج شده بودم.رها که فقط می خندید.اما رهام عصبانی دستم و کشید و من و از توبغل پسره دراورد هنوز هم گیج بودم.یه گوشه رفتیم.
پرسید:
_عادت داری بری تو بغل مردای مختلف...
جوابش و ندادم.می دونستم این عصبانیتش از کجا اب می خوره. خواستم برم که بازوم و گرفت و با تحکم
گفت:
_مگه با تونیستم؟جوابمو بده.
_دست از سرم بردار...
خنده هیستیریکی کرد
و گفت:
_باید می فهمیدم بخاطر ازدواج فرشاد ناراحتی.من احمق وباش که فکر می کردم دوستم داری...
_داری اشتباه می کنی...
از کنارم رد شد.دویدم سمتش و کف دستم و زدم به سینه اش و
گفتم:
_همونطور که انتظار داری به حرفات گوش کنم منم انتظار دارم به حرفام گوش کنی...
_بگو.
_به خدا من هیچ علاقه ای به فرشاد ندارم.می خوای باور کن می خوای باور نکن.مطمئن باش اگر دوسش داشتم نمی ذاشتم حتی بهم نگاه کنی...چه برسه به اینکه بهم دست بزنی...
یه قدم به سمتم برداشت.سرم و بردم بالا اونم سرش و اورد پایین
چونه ام گرفت تو دستش
و گفت:
_هه .نمی ذاشتی بهت دست بزنم؟فکر کردی من منتظر اجازه تو می مونم؟
اب گلوم و به سختی قورت دادم
و گفتم:
_می دونی چیه؟ اب من و تو باهم تو یه جوب نمی ره.
ازش فاصله گرفتم و به سمت رها و پارسا رفتم ولی حرفی نزدم.
رها کنار گوشم
گفت:
_نباید درباره فرشاد حرفی می زدم.ببخشید...
جواب ندادم.دل و دماغ جواب دادن ونداشتم.رها و رهام وپارسا به سمت وسایل بازی شهر بازی رفتند... اما من تنها توی کافی شاپ مشغول خوردن بستنی شدم.
_چرا رهام اینقدر شکاکه؟بخاطر مادرش؟من که مثل مادر رها نیستم.من رهام و دوست دارم.اخه چجوری بهش بفهمونم که دوسش دارم.هییی خدایا منو باش عاشق کی شدم..
بستنی ام دیگه اب شده بود.یه دستم روی میز بود یه دستمم زیر سرم بود.
غرق فکر بودم که دستی اومد جلو بستنی مو برداشت.
سرم و اوردم بالا رهام بود.داشت بستنی مو می خورد. هم شوکه بودم هم خوشحال بودم.
گفت:
_ای کاش همه مثل تو بلند بلند فکر کنن تا همه مشکلات دنیا سریع حل شه...
دوباره گیج شدم ...
پرسیدم:
_از چی حرف می زنی؟
دستم و گرفت و گفت:
_الان که داشتی بلند بلند فکر می کردی شنیدم.
بعد از مکثی ادامه داد:
_ماهان من و ببخش.می ترسم.
تو..تو خوشگلی مهربونی جذابی کدبانویی.ولی من چی؟من فقط پولدارم.می ترسم از دستت بدم..
از دستش ناراحت بودم.ولی بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که چرا در مقابل رهام اینقدر ضعیفم.
شاید چون می ترسم کاری انجام بدم که از دستش بدم...شایدم می ترسم هنوزم ازم متنفر باشه؟شاید هم خودمو مسئول خراب شدن زندگی اش می دونم.
اما من این وسط یه قربانی ام...من هیچ کاره ام.
دستم و کشید ومن و از جام بلند کرد
و گفت:
_بیا دیگه من که معذرت خواهی کردم.غلط کردم خوب شد؟بیا بریم یه کم خوش بگذرونیم.
لبخندی زدم.باز شد همون رهامی که دیوانه وار دوسش دارم.همونی که با تمام وجودم می خوامش
گفتم:
_می خوام دلفین هارو ببینم.
_چشم.هرچی خانوم خوشگلم امر کنه.
_رهام؟
_جونم؟
_مطمئنی حالت خوبه؟
_چرا؟
_اخه دو دقیقه پیش می خواستی سر به تنم نباشه....
اخم هاش رفت تو هم
گفت:
_من غلط بکنم بخوام سر به تنت نباشه.
سرم و انداختم پایین.خجالت کشیدم...دوست نداشتم به خودش فحش بده.
به سمت استخر دلفین ها رفتیم.زیاد از دلفین ها خوشم نمیاد ولی تو تلویزیون کیش چند تا برنامه ازشون دیده بودم.
براشون غذا پرتاب می کردیم اون ها هم می پریدن و می خوردن.خیلی ازشون خوشم اومده بود.حیوون های با هوشی ان.به کلی نظرم درباره دلفین ها عوض شد.
بعد از دلفین ها به سمت ترن رفتیم.ردیف اول ترن نشستیم البته به اجبار رهام واگرنه من تا الان سوار این ترن ها نشده بود. سرعتش خیلی زیاد بودروسری ام افتاده بود روی شونه ام.
رهامم که غیرتی با هزار و یک دردسر روسری مو کشید روی سرم .ترن که وایساد خشک شده بودم نمی تونستم از جام تکون بخورم.دست وپاهام می لرزیدو گونه هام می سوخت.
رهام زیر بازوم و گرفت و از ترن پایین اومدم.
به نرده های محافظ تکیه دادم که رهام با یه لیوان اب قند اومد سمتم تا اخرین جرعه اش و نوشیدم.
رها وپارسا هم به سمتمون اومدند.
رهام پرسید:
_حالت خوبه می تونی راه بری یا بلندت کنم؟
_خودم میام.
زیر بازوم و گرفت کمکم کرد تا رستوران بریم.پشت یه میز چهار نفره نشستیم .دوتا دختری که روی میز کناری مون نشسته بودن درحال قورت دادن رهام وپارسا بودن.البته جز من کس دیگه ای متوجه نشد.
رهام که رد نگاهم و گرفت خندید و کنار گوشم
گفت:
_چقدر حسود شدی جدیدا؟
خواستم روی اون دخترا و کم کنم.خندیدم و گونه رها و بوسیدم.از حرکتم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.
ادامه داد:
_ای کاش همیشه حسودیت شه.
هلش دادم عقب لبخندی زد و مشغول خوردن شامش شد...
بعد از اتمام شام از جام بلند شدم وبه همراه رها رفتم تا دستم و بشورم.من زود تر از رها اومدم بیرون.منتظر بودم که مرد میانسالی یه سبد گل و بهم داد
و گفت:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
_این و یه اقایی دادن بهتون بدم...
_کی؟
_نمی دونم اسمشون ونگفتن .با اجازه.
سبد و گذاشتم روی میز یه نوشته توش بود...
عشق یعنی استخوان ویک پلاک
عشق یعنی سالها تنهای تنها زیر خاک.
سلام:
ماهان جان عزیزم می دونم شعرش ربطی به وضعیت الانمون نداشت.نداشت ولی فقط همین یه بیت شعر و حفظ بودم.
ما مهندسا بخش ادبی مخمون ایراد داره...دیگه به بزرگواری خودت ببخش.
این گل هم برای عذر خواهی از رفتار زشت امروزم برات گرفتم...
دوست دارم.
رهام.
یعنی تو این لحظه اگر همه گلهای دنیارو هم بهم می دادن اینقدر خوش حال نمی شدم که از گرفتن این سبد گل خوشحال شدم.
رها که از توالت بیرون اومد
پرسید:
_این و کی داد چقدر قشنگه...چقدر رز هاش قرمزه...
کارت و از تو دستم گرفت سوتی زد
و گفت:
_بابا لیلی مجنون.علاقتون تو حلقم.
خنده ام گرفته بود.رهام وپارسا تو ماشین نشسته بودن رهام با دیدن گل تو دستم خنده اش عمیق تر شد...

ساعت 7.30دقیقه بود.چون رها وپارسا پرواز داشتند شام و زود تر درست کردم.
فسنجون با سالاد شیرازی.که البته خودم زیاد از سالاد شیرازی خوشم نمیاد چون رهام دوست داره درستش کردم.
بعد از صرف غذا.به کمک رها ظرفا رو شستم.و رفتم بالا تا اماده شم.
داشتم اماده می شدم تا برای بدرقه ی رها و پارسا به فرودگاه بریم.که رها اومد تو اتاق
و گفت:
_ماهان؟
_جونم؟
_می شه یه خواهشی بکنم؟
_اره بگو...
_داداشم.اون محبت پدر ومادرو ندیده.بهش محبت کن.
لبخندی زدم و گونه اش وبوسیدم
گفتم:
_حتما...دلم براتون تنگ می شه.
_منم.
از اینکه می رفتند دلم گرفت.حداقل می تونستند چند روز بیشتر بمونن.
هوا هم که فوق العاده گرمه تو این مدتی که این جا زندگی می کنم
اینقدر هوا گرم بوده که کم کم دارم برنزه می شم.
پارسا ساک هاشون برداشت وبه سمت ماشین برد.
رهام پشت فرمون نشسته بود.تا فرودگاه کسی حرفی نزد.تو ماشین سکوت مطلق حکم فرما بود.رها وپارسا برای ساعت 9 پرواز داشتند.
پارسا بلیط ها رو گرفت و اومد سمت ما رها محکم بغلم کرد
و گفت:
_دلم برات تنگ می شه.زود بیاید تهران.
بعد از من رهام و بغل کرد.رهامم سرش و بوسید.با پارسا دست دادم که البته از چشم رهام دور نموند.
پارسا گفت:
_ماهان خانوم این رهام ما یه کوچولو حسوده.سعی کن تا می تونی لجش و دربیاری ما کیف کنیم.
رهام زد به شونه پارسا
و گفت:
_ای بی معرفت داشتیم؟
_اوخی دلم برات سوخت.
دوباره رها و بغل کردم.
رفتند.
چند دقیقه ای همونجا وایساده بودم که رهام دستم و گرفت وبه سمت پارکینگ فرودگاه رفتیم.پارکینگ خلوت بود.مگس هم اونجا رویت نمی شد.داشتم در جلو باز می کردم سوار شم که لبخند مرموزی زد اومد به سمتم.رو به روم وایساد .
فاصله اش باهام میلی متری بود اروم هلم داد چسبیدم به ماشین دستاش و دوطرفم گذاشت.در حالی که یه تای ابروش و انداخته بود بالا
گفت:
_خب کوچولو که می خوای لج منو در بیاری؟
منم مثل خودش خندیدم
و گفتم:
_شما؟تو کی باشی که بخوام لجشو دربیارم؟
_می خوای نشونت بدم کی ام؟
_رهام زشته تو...
نذاشت حرفم تموم شه.لباش و گذاشت رولبام.دستام و دور کمرش گذاشتم که صدای پیره زنی اومد:
_خجالت هم خوب چیزیه جوون های امروز تو پارکینگ هم عشق بازی می کنن.
عجب پیره زن پرروییه ولی پرو تر از اون رهام بود که هنوز منو ول نکرده بود.لباش و محکم تر چسبوند به لبام.حرکتم وباهاش هماهنگ کردم..دستاش و گذاشت روی پهلوهام...
من که داشتم از خجالت اب می شدم.
پیره زنه سوار ماشینش شد و رفت.همین که از پارکینگ خارج شد رهام سرش و عقب بردلبش رژی شده بود.بادستمال پاک کرد
وگفت:
_خب دیدی من اگر بخوام زنم و ببوسم از هیچکس نمی ترسم...
سرم وانداختم پایین.روی حرف زدن ونداشتم...سوار ماشین شدم.تو ی راه همه اش می خندید.
دیگه لجم دراومد پرسیدم:
_داری به چی می خندی؟
_به چی نه به کی ؟
_خب به کی؟
_به تو.
_چرا؟
_چون خجالت می کشی بامزه می شی...
تو دلم گفتم مرض مگه کرم داری کاری کنی که خجالت بکشم...
به خونه که رسیدیم فورا پریدم تو حموم از بس هوا گرم بود پدرم دراومد.فکر کنم ده کیلویی اب از دست دادم. یه دوش اب یخ گرفتم.لباس خواب جیگی مو همون که پشتش به با نخ به صورت ضربدری بسته می شه.
موهام و همونجوری ول کردم.حوصله خشک کردن نداشتم.
یه شال انداختم روی شونه ام. و رفتم توی اشپزخونه.رهام مشغول تماشای فیلم ماورائ طبیعه بود.البته همه حواسش سمت من بود تا الان با لباس خواب جلوش ویراژنرفته بودم. از زیر چشمش به من نگاه می کرد شونه هام خیس شده بود.
یه شیشه اب معدنی وبرداشتم و سر کشیدم که رهام
داد زد:
_اون ونخور.
اما دیر شده بود.
داشتم گرم می شدم...گلوم می سوخت...فکر کنم مشروب بود ولی چرا سفید بود.رهام اومد سمتم شالم افتاده بود روی زمین سعی کرد به بدنم نگاه نکنه تو چشمام زل زده بود ولی نگاهش می افتاد به بدنم.نفسش وبا حرص بیرون داد و
پرسید:
_خوبی؟ماهان صدامو می شنوی.اخه چرا یه چیزی و که نمی دونی چیه و می خوری؟
تو حال خودم نبودم انگار دارم تو ابرا سیر می کنم.
من و از زمین بلندم کرد که ببرتم تو اتاقم اما نذاشتم دست و پازدم .
دستش با پام تماس داشت خودم سرد بودم دستاش گرم به حس خاصی داشت...
گفتم:
_بریم اتاق خودمون.
_اما...
_بریم بریم بریم.
_باشه.
لامپ اتاق و روشن کرد.من و گذاشت روی تخت و یه لیوان اب داد دستم.
به چشماش که نگاه می کردم حالی به هولی می شدم.
خنده مستانه ای کردم
وبا عشوه گفتم:
_بابا من هی می گم چشات سگ داره اونوقت تو به من زل می زنی.
می خندید.از یقه اش کشیدم مجبور شد دراز بکشه. داشت از جاش بلند می شد جدی شده بود
گفت:
_بخواب اینقدرم سر به سر من نذار.
_نه ...من خوابم نمیاد.
_دختر دیوونه شدی؟الان تو حال خودت نیستی...
یقه اش و کشیدم و لباش و بوسیدم.خودش وازم جدا کرد
و گفت:
_ماهان بخواب.فردا صبح بیدار شی پدر هر دوتامون ودر میاری.
_در نمیارم.
بی طاقت شده بود.دوباره یقه اش وکشیدم و لبام وگذاشتم رولباش هیچ کاری نمی کرد.حرصم دراومده بود.دستام و دور گردنش انداختم و لبام تکون دادم...
اونم تسلیم شد و حرکاتش وبا من هماهنگ کرد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان خانوم باديگارد(قسمت آخر)
خانوم بادیگارد(11)


با سردرد بدی چشمام وباز کردم.علاوه بر سردرد کمر درد و دلدردم داشتم.یه نگاه به اطراف انداختم با دیدن رهام همه اتفاقات دیشب و یادم اومد.نا خود اگاه خجالت کشیدم..پتو رو تا گلوم کشیدم بالا.رهام اروم خوابیده بود.اخی لباش پف کرده بود.نوک انگشتم و بوسیدم و گذاشتم روی لبش.چشماش و نم نم باز کرد اما من سریع چشمام و بستم خجالت می کشیدم بهش نگاه کنم.صدای خنده اش اومد.
گونه ام ونوازش کردو گفت:
_تا تو دوش بگیری من صبحونه رو درست می کنم.
از اتاق رفت بیرون.چشمام وباز کردم تو اتاق نبود.اروم از جام بلند شدم که سرم تیر کشید.راستی مشروب تو خونه ما چیکار می کرد ؟ماکه همه مشروب هارو ریختیم دور...یه دوش گرفتم و رفتم تو اشپزخونه.
میز و خیلی با سلیقه چیده بود.چقدرم که غذا مذا توش بود.پشت میز نشستم...پرسید:
_خوبی؟درد نداری.
_نه.خوب خوبم.
یه لیوان چای ریختم خوردم تا خواستم یه لقمه پنیر درست کنم بخورم یه لقمه نون و عسل بهم داد.لبخندی زدم وازش گفتم.دوباره یه لقمه نون وپنیر و گردو داد ...همینطور برام لقمه درست می کرد دیگه اعصابم خورد شده بود.با دهن پر گفتم:
_اهههه بسه دیگه...مگه چقدر می خوام بخورم؟
_تا می تونی بخور خیلی ضعیفی.
_من اصلا هم ضعیف نیستم.
_من بهتر می دونم بچه.به حرفم گوش کن.
_بچه ننه اته.
_چی گفتی...
وای از جاش بلند شد اومد سمتم منم از جام بلند شدم و فرار کردم که ناگهان افتادم روی مبل کنارم نشست و گفت:
_ماهان ...باید از اول برات تعریف کنم...
_چی و ؟
_زندگی مو.زندگی تو..همه چیز و ...
_اما من که همه چیز و می دونم.
_نه نمی دونی...خواهش می کنم فقط گوش کن و حرف اضافی هم نزن.باشه؟
سرم و تکون دادم...ادامه داد:
_در مورد پدر مادرم که می دونی ترکم کرده بودن...مادربزرگمم بخاطرتو رفته بود.روز به روز منزوی تر می شدم.گوشه گیر و کم حرف سالی در دوازده ماه لبخند روی لبم نمی نشست.تا اینکه برای مداوا رفتم لندن.تا 17 سالگی پیش یه روانشناس زندگی می کردم. شوهرش هم روانشناس بود.ادمای خوبی بودن.اما بچه دار نمی شدن.من و مثل پسرنداشته اشون می دونستن.17 سالم که شد برگشتم ایران.مادر بزرگ وپدر بزرگ و رها خیلی از اومدن من خوش حال بودن. دیگه اون پسر منزوی نبودم .می گفتم می خندیدم.اما همیشه تو خونه حرف تو بود...مامان بزرگ همیشه ازت حرف می زد.هر اتفاقی که میوفتاد با اب و تاب تعریف می کرد.
از دسته گلایی که به اب می دادی حرف می زد. دعوات با پسرای دیگه.
تا اینکه بالاخره دیدمت بارون میومد تو دکه واکس زنی ات بودی داشتی از سرما می لرزیدی کاپشنم و بهت دادم ...از اون اتفاق هرروز بعد از مدرسه میومدم و نگاهت می کردم.
پول کتاب ها و درس و مدرسه خوراک و پوشاک و هر چیزی که فکر کنی می دادم به مامان بزرگ تا بهت بده.حتی رضا رو اوردم همسایه اتون شه تا بهت ورزش های مختلف و یاد بده.نمی خواستم از پسرای دیگه کتک خوری.
تا 20 سالگی ام به همین منوال گذشت اما...
سکوت کرد و به سقف چشم دوخت...از این حرفایی که می زد کمی شوکه بودم.نمی دونستم این همه اتفاق براش افتاده...یا اون از لحاظ مالی کمکم می کرد...پرسیدم:
_اما چی؟
_از 20سالگی به بعدم حسم درموردت عوض شد...ازت متنفر شدم..
_اااا چرا؟
_نپر وسط حرفم...
چون تو اصلا من و نمی شناختی مثل بابا لنگ دراز بودم برات.تو حتی نمی دونستی کسی وجود داره که همیشه مراقبته...ناراحت بودم از اینکه من اسیرتم ولی تو نه...
سعی کردم فراموشت کنم.بیشتر از 100 تا دوست دختر عوض کردم ولی همه اشون وباتو مقایسه می کردم.تو سرتر بودی.تو پاک وساده وزیبا و همه چیز تموم بودی.
نمی خوام بگم خیلی عاشقت بودم ولی چون زنم بودی احساس مالکیت می کردم.فکر می کردم فقط مال منی.چند سالی گذشت که بابام زنگ زد و گفت بیمارستانی.البته می دونم بخاطر مخارج بیمارستان بهم زنگ زد چون پولی نداشت که بخواد بده.وقتی بوسیدمت تازه فهمیدم که چقدر دوست دارم.
_خیلی نامردی تو خواب منو بوسیدی؟
-نچ توبیدار بودی.
_دروغ گو.
_دارم راستش و می گم...نیمه هوشیار بودی.
یکی دو سالی طول کشید تا بابام وراضی کنم بذاره بیارمت پیش خودم...
بابام می ترسید بخوام ازت انتقام بگیرم...من به چی فکر می کردم اون به چی فکر می کرد...تصمیم گرفتیم بابام تورو از خونه بندازه بیرون منم تورو به عنوان بادیگاردم قبول کنم.
تو اولین مبارزه امون باورم نمی شد دارم با کسی که دوسش دارم مبارزه می کنم.ولی از زبونت خوشم نمی ومد حرصم ودر میاوردی.
نمی دونم چجوری ولی پدرت فهمید که اومدی خونه من برای همین چند نفر عجیر کرد تا تورو بدوزدن دوروز رفته بودم پیش پدرت شمال تا باهاش حرف بزنم.تهدیدش کردم اما قبول نکرد اون تورو می خواست...
وقتی برگشتم رها گفت که با چند نفر دعوا کردی...اون روز بدترین روز عمرم بود نمی دونستم چه اتفاقی برات افتاده پدرتم گفت ازت خبر نداره.فرداش که اومدی خوشحال شدم ولی نتونستم به روم بیارم.
داشت می خندید ادامه داد:
_وقتی با حوله حموم دیدمت می خواستم درجا قورتت بدم.امابرای اینکه جلوی خودم و بگیرم با سیلی زدم تو گوشت می ترسیدم شک کنی...
با مشت زدم به سینه اش و گفتم:
_خیلی بیشعوری رهام...یعنی من الکی الکی کتک خوردم؟؟
_گفتم وسط حرفم نپرکوچولو.گفتی می خوای بری منم تهدیدت کردم که اگر بری باید پول فسخ قرار داد و بدی.
تو مهمونی سعید زل زده بود بهت منم که لجم دراو.مده بود بغلت کردم طوری نشون دادم که عاشقتم.وقتی گفتی می خوای باسعید دوست شی باید جلوت و می گرفتم برای همین رها یه جوری نشون داد که عاشق سعیده.بعد از دعوای اون شب غیبت زد.می دونستم که کار پدرته با پلیس رفتم سراغش گفت خودکشی کردی فرستادنت تهران.به بیمارستان که رفتم گفتن فرار کردی.رضا خبر داد که رفتی خونه اتون منم اومدم دنبالت اما رگت خون ریزی کرده بود فورا به بیمارستان رسوندمت دو روز پیشت بودم اما روز که به هوش اومدی شمال پیش پدرت بودم.خودش هم ناراحت بود...قول داد دیگه کاری به کارت نداشته باشه.
منکه روز به روز عاشق تر می شدم اما خوشم میومد اذیتت کنم.حرص می خوردی با مزه می شدی...وقتی تو کوه با شارل حرف می زدی می خواستم سر به تنت نباشه...البته بعد نظرم عوض شد.یکی از بهترین روزای عمرم روزی بود که رفتیم باشگاه.هیچ وقت هیجان توزندگی ام نبود.
وقتی پسرا دور وبرت بودن می خواستم درجا خفه اشون کنم.یا وقتی که تو مهمونی ها با پسرا می رقصیدی...خودمم از رفتارم خنده ام مگرفت.عاشق کسی شده بودم که یه عمر ازش متنفرم.خلاصه دوباره از اون حربه خودکشی استفاده کردم تا پدربزرگم وراضی کنم مجبورت کنه باهام ازدواج کنی وبیای کیش.که البته موفق هم شدم.
_پس قضیه ارث و میراث؟
_پدر بزرگ من هیچ وقت اموالش و از نوهاش دریغ نمی کنه.
_خیلی نامردی رهام.تو کلا مسیر زندگی منو تغییر دادی...
_اگر ناراضی بگو؟؟؟
داشت از جاش بلند می شد که دستش و کشیدم و گفتم:
_ بقیه اش و بگو..
خندیدوادامه داد:
_می خواستم بیشتر بهت نزدیک شم برای همین دروغ گفتم که نمی تونم بخوابم.روز ی که رفتیم مهمونی دیوونه شده بودم هرکسی و که بهت بد نگاه می کرد دعوا می کردم...اون بدبختا هم راهشون ومی کشیدن و می رفتن.اون شب که داستان لیلی و خلیفه رو تعریف کردی تا نصفه شب بیدار بودم وبهت نگاه می کردم برای همین صبح دیر بیدار شدم.فرشاد دوست قدیمی ام بود اون از ماجرای زندگی من با خبر بود برای همین وقتی بهت گفت دوست داره خیلی بیشتر ناراحت شدم.تصمیم گرفتم ازدواجمون زود تر سربگیره.فرشادبهم گفته بود ماهان من و دوست داره اگر باورت نمی شه بیا و تو پیست اسکیت ببینش.وقتی تورو اونجا دیدم باورم نشد.از اون روز قسم خوردم بی تفاوت باشم.اما نمی شد. هرچی بیشتر سعی می کردم بی تفاوت باشم بدتر می شد.هیچ وقت دوست نداشتم روت دست بلند کنم اما خوب توهم زبون دراز بودی لجم و درمیاوردی.شب عروسی مون می ترسیدم باهات یه جا بخوابم مبادا که به زور بهت دست درازی کنم...خودم و گول می زدم که ازت خوشم نمیاداین تویی که داری تحریکم می کنی.
وقتی فهمیدم که از ازدواج با من راضی نبودی مجبور شدم دروغ بگم که بخاطر اموال باهات از دواج می کنم نه بخاطر اینکه دوست دارم.
وقتی نماز خوندن وبهم یاد دادی نمی دونم چه حسی داشتم ولی می دونم حاضرم همه چیزم و بدم ولی تورو از دست ندم.تازه با شارل شریک شده بودم که گفتم بهتره همسایه ما شن چون هم تو تنهای هم زنش سایه.
وقتی از تهران برگشتم اون شب از دیدنت تو اون وضع شوکه شده بودم هم خوشگل شده بودی هم مثل خانوما...اما من از رنگ طبیعی موهات بیشتر خوشم میومد...از طرز حرف زدنت ناراحت شدم.وقتی بوسیدمت سعی کردم از این به بعد کاری کنم که دوستم داشته باشی...
فرداش وقتی خونه شارل رفته بودیم.برادرش رو اعصابم بود هی از تو تعریف می کرد چشم هیزشم که فقط تورو می دید.حالا منم هی حرص میخوردم.شارل بهش گفت حدش و بدونه ولی کوگوش شنوا...
من و به خودش فشار داد و گفت:
_خلاصه من روز به روز عاشق تر می شدم تو هم روز به روز بیشتر کلاس می ذاشتی ومن و تو خماری نگه می داشتی.
شبی که دوئل کردیم و یادته؟نمی خواستم بذارم تنها بخوابی ولی فکر کردم باید به نظرت احترام بذارم تو هیچوقت من و به چشم شوهرت نمی بینی.تا دیشب که خانوم من و از راه به در کرد...
_من تورواز راه به در کردم؟خیلی رو داری..اصلا مشروب تو خونه ما چیکار می کرد؟
_به جون خودم برای من نبود برای پارسا بود.ولی خوب شد مشروب وخوردی ها..
_درد...راستی مگه تو نگفتی نمی تونی کسی و ببوسی؟
غش غش زد زیر خنده و گفت:
_من گفتم تو هم باور کردی؟
_من دارم متوجه می شم تو واقعا مرض داری.
پرسید:
_تو نمی خوای بری کلاس رانندگی؟اون ماشین داره بیرون خاک می خوره.
_نمی دونم.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 10 از 66:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA