انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 66:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  65  66  پسین »

Novel | داستان های دنباله دار


زن

 
بودم تا نوبتم بشه . نقابمو محکم کردم . دلم داشت تند تند میزد . چه مرگم شده بود ؟
بالاخره نوبت من شد . پرده کنار رفت و من به قول خودم فیگوراتور وارد صحنه شدم . صدای سوت و دست و دود سیگار و فلش دوربینا دیگه برام مهم نبود . عادت کرده بودم .
چشمای زیادی روی من زوم شده بود . به آخر صحنه رسیدم و یه دور زدم . با یه حالت چرخشی و خز برگشتم . که یه دفعه شوکه شدم .
یه مرد که کلاهش به بلندی تمام سرش بود و شنل مشکیش تموم بدنش رو پوشونده بود به من ذل زده بود .
به خودم اومدم و راهمو گرفتم و برگشتم پشت پرده . این دیگه کی بود ؟ زیاد طول نکشید که کاملیا منو به سمت رختکن برد و لباسای خودمو بهم داد .
وارد اتاقم شدم . وااااااااااااای یه دسته گل بزرگ روی میز بود . با گلهای صورتی . رفتم سمتش و با دست توش دنبال کارت تبریک گشتم . طرفدارام برام زیاد دسته گل میفرستادن .
یه دفعه دستم خورد به کارت . درش اُوردم و بازش کردم .
توش نوشته بود :
****************************************************************سلام
خوشحال میشم که شما رو ملاقات کنم .
امشب ساعت 8 خیابان ... کنار کتاب فروشی .
به اُمید دیدار .
****************************************************************این کی بود ؟ خیلی برام عجیب بود . یه جورایی بهم دستور داده بود . احمق . فکر کرده کیه ؟ نمیرمممممممممممممم .
ولی یه وسوسه ی عمیق وادارم میکرد که برم . سیگاری برداشتم و آتیش زدم . یادم رفت بهتون بگم من سیگار هم میکشیدم اما خیلی کم . شاید هفته ای یه دونه . یا وقتایی که اعصاب معصابم تعطیل بود .
تصمیم گرفتم که برم . شب ساعت 8 شد .
یواشکی از در بیرون رفتم . یه رژ لب قرمز هم زده بودم . خیلی از رنگ قرمز خوشم میومد . سیگارم گوشه ی لبم بود . نقاب نزده بودم . مطمئنا کسی منو نمیشناخت چون قیافمو تا حالا ندیده بودن .
قدم زنون به خیابون ... رسیدم و کنار کتاب فروشی ایستادم . دود سیگارمو بیرون فوت کردمو منتظر موندم .
احساس کردم کسی پشت سرمه . برگشتم و با دیدن کسی که دیدم دود سیگار تو گلوم گیر کرد و به سرفه اُفتادم ...
رو برداشت و گفت : پس اون مُدل نقاب داری که همه ازش تعریف میکنن آیسان دست و پا چُلفتی خودمونه . یه لبخند مسخره هم روی لباش بود .
خونسرد بهش نگاه کردم و گفتم : امری داشتید ؟ حالا قلبم توی دهنم بوداااااا ولی سعی میکردم خونسرد باشم .
تو چشمام ذل زد و گفت : چرا بی خبر ؟ یعنی اینقدر برات بی ارزش بودم ؟ یعنی صبر نکردی تا بهت بزرگترین پیشنهاد زندگیتو بدم ؟
همه ی سرد بودنم رو توی نگاهم ریختم و به چشماش ذل زدم : برای من اهمیت نداره . من اینی هستم که میبینی . حالا هم از توی زندگیه من برو بیرون .
اشک رو توی چشماش دیدم ولی چیزی نریخت پایین . بهم نگاه کرد و گفت : تو اونی نیستی که من میشناختم . من میدونم تو منو دوست داری .
دود سیگارمو توی صورتش فوت کردم و گفتم : از کجا اینقدر مطمئنی ؟ گذشت اون زمونا .
مانی : با من برگرد . قول میدم خوشبختت کنم . یه چیزی فراتر از این ثروت .
یه جعبه ی کوچیک از توی کتش در اورد و جلوم گرفت : درشو اهسته باز کردم و با دیدن حلقه ی کوچولویی که توش بود شوکه شدم .
یعنی داشت از من خواستگاری میکرد ؟ خیلی احمق بود .
نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده بودم . تو چشماش ذل زدم و گفتم : تو که میدونی جواب من منفیه . من با یه آدم مزخرف مثل تو ازدواج نمیکنم که حتی مطمئنم این حلقه رو هم با دزدی به دست اورده .
قطره اشکی از توی چشماش چکید پایین .
مانی : یعنی اگه منم یه سالن مُد داشتم تو با من ازدواج میکردی ؟
من : نمیدونم . شاید .
جعبه رو بست و توی کُتش گذاشت . از جاش بلند شد و گفت : یه مرد واقعی وقتی شکست تیکه هاشو جمع میکنه و قوی تر از همیشه برمیگرده.
منتظرم باش .
اینبار دود سیگارمو توی صورتش فوت کردم . چشماشو تنگ کرد .
من : زیاد حرف میزنی . نمیبینی شکستمت . برو پی کارت . باید حدس میزدم چشمت دنبال من باشه . عوضی .
بلند شدم و به سمت ساختمون به راه اُفتادم . صدای شکسته شدن شیشه از پشت سرم اومد. مانی مشتشو توی شیشه کوبیده بود .(منم جاش بودم همین کارو میکردم )
چشمام از اشک تار شده بود . لعنت به من . همه ی خاطراتمون از جلوی چشمام رژه میرفت . لعنتییییییییییییی .
اولین بوسه ی زندگیم که زیاد هم طول نکشید . (چقده تو بی حیایی )
گیتارم . صدای خنده هاش . اسب سواری . همه و همه ...
سرم گیج رفت . خودمو به دیوار کوبیدم و داد زدم : چرااااااااااااااااا ؟
آخه چرا من؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا الانننننننننننننننننن ؟
هااااااااااا خدایا این رسمش نیست . چرااااااااااااااااااااااااااااااا ؟
من یه احمقم (در این که شکی نیست ) . دیگه همه ی اون مشهوریت برام بی معنا شده بود . دیگه هیچی برام مهم نبود .
من که دوسش داشتم . من که باهاش خاطره داشتم . من که ... منه احمق میتونستم پیشنهادشو قبول کنم پس چرا نکردم ؟؟؟؟
معلومه چون ثروت چشمامو کور کرده بود . چقدر تحقیرش کردم . چقدر زجرش دادم . این من بودم ؟
این همون آیسان دل نازک بود که یه زمانی با کوچکترین چیزی صدای خنده اش تا آسمون میرفت ؟
نه مصلما من این نبودم . آیسان سیگاری نبود . مشهور نبود . حتی .. حتی زیبا هم نبود .
من این چیزای مصنوعی رو نمیخوام . من میخوام برم دنبال دلم . میخوام برم دنبالش .
ولی نمیدونم چرا نرفتم ... حماقت کردم ... حماقت....
****************************************************************
روزا میگذشتن . منم به کارم ادامه میدادم . ولی دیگه علاقه ای نداشتم . از اولش هم به کارم علاقه ای نداشتم . من یه زندانی بودم .
منم میخواستم مثل همه ی دخترا از ساختمون برم بیرون . خرید کنم . آهنگ گوش کنم . برم دانشگاه . و خیلی چیزای دیگه ...
تصمیم گرفتم از خونه بزنم بیرون . چرا که نه ؟ منم حق داشتم . میتونستم به راحتی ازش شکایت کنم .
مثل همیشه لباسامو پوشیدم . ولی ایندفعه نه نقاب زدم نه شنل . امروز میخواستم یه آدم عادی باشم . برای خودم .
پس موهامو از پشت ریختم تو مانتوم . نمیخواستم جلب توجه کنم . یه سیگارم مثل همیشه تو دستم بود . نمیتونستم ترک کنم . این خیلی بد بود .
از کوچه های بالاشهر گذشتم . مغازه های رنگاوارنگ . همه چیزی که بخوای . از لباسای ابریشم گرفته تا کفشای اسپرت .
کیف های پوست سوسماری با کفشای پاشنه بلند سِت . از محله ی بالا شهر گذشتم و اومدم به محله ی پایین شهر . دیگه پاهام تاول زد از بس پیاده رفتم .
خونه های خرابه . بچه هایی که با پاهای برهنه تو کوچه ها بازی میکردن و زنایی که با لباس های گل گلی و گشاد دم خونه ها جمع شده بودن و صحبت میکردن .
از همه ی اینا گذشتم . رسیدم به یه کوچه ی تاریک . احساس کردم یه چیزی رو توی آشغالا دیدم . نمیدونم یه آدم بود . شایدم یه سگ ولگرد .
کنجکاو شدم . به اون قسمت رفتم . یه آدم بود . به دیوار تکیه داده بود و سیگار میکشید . خیلی لاغر بود . قیافه اش رو درست نمیدیدم .
لباساش هم معلوم بود پاره ان . خیلی نحیف بود . ولی کثیف نبود . برعکس بقیه ی خیابون گردا که سر و صورتشون سیاهه این کثیف نبود . به نظرم فقط لاغر بود .
جلوتر نرفتم . یه جورایی میترسیدم . شاید یه قاتل بود . از اینجور آدما تو ترکیه زیاد بود که آزادانه میگردن و کسی کاری به کارشون نداره . خوب همه جا که ایران نمیشه .
آروم خودمو یه مقداری جلو کشیدم . پسر سرشو بالا آورد . چه چشمای قشنگی داشت . خاکستری .
وایسا ببینم . خاکستریییییییییییییییییییییی .
اون خدای من نهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عشق کشکی9
تو چشمام جمع شد . این اینجا چیکار میکرد . بهش نزدیک شدم . یه قدم ازم فاصله گرفت .
من : ما .... نی ..... مانی تو .....تو خودتی ؟ زبونم نمیچرخید . نمیدونستم لکنت زبون هم دارم که الان فهمیدم .
من : خواهش میکنم با من حرف بزن . مانی . کی این بلا رو سرت اورده .
تو چشمام ذل زد و گفت : تو .
نمیفهمیدم . مگه من چیکارش کرده بودم . رومو به سمتش برگردوندم تا ببینمش که دیدم ...
دیگه نبود . کجا رفت ؟ داشتم مثه بُز به خودم فحش میدادم . آخه میمردی سرت رو نچرخونی بوقلمون ؟ بیا پرید .
حالا از کجا پیداش کنم ؟ اونم توی آنکارا ؟ شهری به این بزرگی و پر جمعیتی ؟
اشکام سرازیر شد . چه وضعیت ناجوری داشت . این مانی بود ؟ نه فکر نمیکنم . چرا خودش بود .( عزیزم خود درگیری داری ؟ )
باید میرفتم دنبالش . ( خوبه که فهمیدی .چشم دیگه پارازیت نمیندازم خوب جوگیر شدم )
طول کوچه رو دووییدم .نبودش هیج جا نبود .یه دفعه از یه جایی صدای تیر اندازی بلند شد . وااااااااای همینم کم مونده بود .
برگشتم . صدا از اون دورها میومد . نکنه ... نههههههههههههههه . دوویدم به محل تیر اندازی ... هیچی اونجا نبود فقط زمین خونی شده بود . چشمامو با دستام گرفتم . حتما پرنده ای چیزی بوده دیگه .
تو ترکیه ادم کشی زیاد بود .راهو برگشتم . میخواستم برگردم به آپارتمان خودم .
ولی مگه تصویر مانی یه لحظه از جلوی چشمام کنار میرفت ؟ وضعیتش خیلی هم بد نبود . ولی خیلی لاغر بود لباس هاش هم پاره بود . انگار که کسی کتکش زده باشه .
برگشتم به آپارتمان. عجیبه . هیچ کس نبود . اها تازه یادم اومد پایین شوی لباس داشتیم . پس خدا رو شکر کسی از رفتن من با خبر نشده بود .
شونه هامو بالا انداختم . اعصابم خراب بود . خودم رو پرت مردم روی تخت . گرفتم خوابیدم .
بد ترین خواب هایی که فکرشو بکنید رو دیدم . خون . مانی . تیر اندازی . درگیری . گلوله خوردن و ...
مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شدم . عرق کرده بودم. باید میرفتم دنبالش . یکی زدم تو سر خودم و گفتم : ساعت 3 شبه .
ولی بلافاصله به خودم گفتم : من باید برم ... تا قبل از اینکه ... دیر بشه ...
دوباره مانتو و شلوارمو پوشیدم . موهامو هم مثل قبل ریختم تو یقه ام . خیلی اذیتم میکردن . مثل همیشه یه سیگار هم تو دستم بود . لعنت به این سیگار .
از آپارتمان زدم بیرون . همه خواب بودن . خیابونا خلوت بود . فقط قمار خونه ها و مشروب فروشی ها باز بود .
بابا آنکارا دست لاس وِگاس رو از پشت بسته . خوب . مانی کجا میتونه باشه ؟ اول از همه به اون جایی که دیدمش رفتم . نبود . کوچه پس کوچه ها ، آشغالا . قمار خونه ها ،مشروب فروشی ها ، خیابونای خلوت . همه و همه رو گشتم . نبود که نبود . آخخخخخخخخ دیگه پاهام کشش نداشت . اصلا به درک پاهام مهم تره . هه . یاد اون روزی اُفتادم که بین شلوارم و گوشت کوب مردد مونده بودم . با یاد آوری اون روز لبخند تلخی زدم .
اعصابم خورد بود . سرم و به دیوار تکیه دادم و سیگارمو گذاشتم لب دهنم . آخ که چه حس آرامش بخشی . دود سیگار یه حالت سرد داشت . دلم میخواست همیشه بکشم (خاک تو اون سر بی عقلت)
همین طور داشتم به زمین و زمان فحش میدادم و دود سیگارمو به حالت حلقه حلقه بیرون میفرستادم که احساس کردم کسی پشت سرمه .
اصلا نترسیدم . فوقش منو میکشت از این دنیا خلاص میشدم . به سیگار کشیدنم ادامه دادم که صدایی از پشت سرم اومد :
وقتی یه زن سیگار میکشه ،
یعنی یه تناقص پُر معنی .
روحی ظریف با زخمی مردانه .
تو دلم بهش پوزخند زدم . خوبه که فهمیدی زخمی که خوردم برام زیادی بود .
تصمیم گرفتم برگردم و بهش نگاه کنم . چشمامو بستم و هی پشت سر هم تکرار کردم : شنل نداشته باشه . نداشته باشه . نداشته باشه نداشته باشه .
و چرخیدم و چشمامو باز کردم . (به نظرتون کیو میبینه ؟ اشتباه حدس زدین . حالا ادامه رو بخونین . )
یه مرد ساده ی ساده . سر تا پا مشکی پوشیده بود . یه خورده هم ترسناک میزد . طرف سمت راست صورتش هم یه زخم بود که از روی گونه اش به سمت دهنش کشیده شده بود . درست شبیه آقای کِرپسلی ( یکی از شخصیت های داستان های دارن شان . سرزمین اشباح جلد 1 )
بهش زل زدم .
بهم نگاه کرد وگفت : دنبال یه سارق عتیقه میگردی مگه نه ؟
جاااااااااااااااان ؟ این از کجا بو بُرده بود ؟ ولی این مهم نبود .
با عجله پرسیدم : آره . اون کجاست ؟ تو ازش خبر داری ؟
لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت : پیش کَریمه . اگه میخوایش باید بیای به قمار خونه ی کریم . اسمش هم هست قمار خونه ی تایتان .
هییییییییی. تایتان ؟ نکنه این کَریمه با آتایتان نسبتی داره ها ؟
نه بابا . شاید یه تشابُه اسمیه . سرم و به علامت مُثبت تکون دادم .
مرده گفت : فقط یادت باشه . اگه میخوای چیزی رو از کریم بگیری باید جوان مردانه ازش بگیری . وگرنه تا ته دنیا هم دنبالت میاد . راهشو کج کرد و رفت ...
منظورشو خوب فَهمیدوم . باید یه چیزی بدم تا یه چیزی بگیرم . اما من که چیزی نداشتم ؟ بیخیال حالا این یه چیزی گفت .(نههههههههههه یعنی چی بیخیال ؟ بچه ها این دختره خِنگ نیست خدایی ؟ )
الان باید میرفتم ؟ خوب معلومه که آره . حالا کجا بود ؟ فهمیدم تاکسی . نه نمیشه ساعت 3 شب تاکسی از کجا ؟
آها فهمیدم . زنگ میزنم به تاکسی های شبانه روزی . توی ترکیه زیاد هست .
شماره ی یکیشونو حفض بودم . از تلفن عمومی استفاده کردم و تماس گرفتم . بعد از دادن آدرس منتظر موندم . تاکسی جلوی پام نگه داشت . آدرس دادم .
جلوی قمار خونه ی تایتان نگه داشت . اوووووووووووووه خدایاااااااااا خودت رحم کن. چه خوشگللللللل . بالای سردرش یه کلی نور رنگی اینور اونور میرفتن . بزرگتین قمار خونه ای بود که دیده بودم . یه سالن بزرگ .پراز نور افشانی .
دو دل بودم . برم ؟ نرم ؟ برم ؟ نرم ؟
با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه برم برم . یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم .وااااااااای چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قبلش کیفمو باز کردم . یه چاقو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم توی آستینم . شاید لازمم میشد. ( ای باریک الله به اون هوشت . تو که اینقدر باهوشی چرا خرگوش نشدی ؟)
کیفمو پرت کردم توی جوبو راه اُفتادم سمت قمار خونه .2 طبقه بود وووووووووووووه اینجا چه خبر بود ؟ بیش تر از 1000 نفر اونجا بود . با خودم فکر کردم : مانی رو اصولا اینجا نگه نمیداره میداره ؟ نوچ باید برم طبقه ی بالا.
از کنار مردم مست و پاتیل گذشتم و از پله ها بالا رفتم . طبقه ی بالا یه چیزی بود واسه خودش . یه ساختمون بزرگ با 18 -19 تا اُتاق .
یعنی مانی تو کدومشونه ؟ و جستجو اغاز شد ...
همشون خالی بودن جُز یه دو سه تایی که دلم نمیخواست درشون رو باز کنم چون مطمئن بودم توشون +18 .
فقط یه در بود که درش هم قفل بود . البته از این قفلایی که میشه بازشون کرد .
حالا من کلید اینو از کجا گیر بیارم ؟ یه فکر نا بکری .
چاقو رو از تو آستینم در اوردم و کردم تو قفل بیچاره . حالا نمیدونستم دارم کجاهاش میزنم هااااااا . همینجوری چاقو رو توش میچرخوندم که احساس کردم فایده نداره .
صبر کن ببینم .
لعنتییییییییییییییییییییییییییییییییی . این که بازههههههههههههههههه .
تا تونستم به خودم فحش میدادم .چاقو رو دوباره جا سازی کردم و وارد شدم . اووووووووووووه خدای من . درست فهمیدم . مانی اینجا بود .
خود خودش بود . پس چرا سر و صورتش خونی بود ؟ دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا جیغ نزنم . آخه خودتون میدونید خیلی جیغ جیغو بودم .
بسته بودنش به یه صندلی . سر و صورتش خونی بود . لباساش هم پاره تر از همیشه . دوییدم سمتش . سرش رو پایین انداخته بود . احساس میکردم بی هوشه .اومدم دستاشو باز کنم که حس کردم کسی از پشت موهامو کشید .
برگشتم و جیغ بنفشی زدم . یه مرد که فوق العاده به آتایتان شباهت داشت .فقط نسخه ی پیر ترش بود اونجا بود .
موهامو ول کرد و گفت : پس اومدی اینو با خودت ببری نه ؟
مانی با صدای جیغ من به هوش اومد و سرش رو بلند کرد . با دیدن من اول با تعجب و بعد با نفرت نگام کرد .
زهرمار . خاک تو سر من که اومدم واسه توی احمق جان فشانی کنم .
کریم رو کرد به من و گفت : پس بالاخره اومدی . منتظرت بودم .
جااااااااااااان ؟؟؟؟؟؟؟ بله . چه مهمون نوازی دلپذیری هم از موهام کردی
کریم ادامه داد : خوب ، از اونجایی که این سارق عتیقه های منو برام نیورد منم تصمیم گرفتم درس خوبی بهش بدم .
اول کتکش زدم ولی بعد تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم .
حالا صاف توی چشمام ذل زد : میخوام باهات یه مبادله ای بکنم .
نفسم تو سینه حبس شد . مانی هم مثل ماست با چشمای گرد داشت نگام میکرد .
کریم دورم چرخید و گفت : اینو میدم برای خودت . برای خود خودت . مگه میومدی که اینو ببری ها ؟خوب منم بهت میدمش . جوانمردانه .
فقط به یه شرط .
نفس حبس شدمو بیرون دادم و با صدایی لرزن پرسیدم : چه شرطی ؟
کریم به موهام نگاهی کرد و گفت : اینا رو بده اونو ببر .
چییییییییییی؟؟؟؟؟ یه لحظه احساس کردم موهامو بیشتر از جونم دوست دارم .
مانی هم که قربون خدا این چشاش هی داشت گرد تر و گرد تر میشد . هوی خوشگل ، چشات نیفته بیرون .
بین دوراهی گیر کرده بودم . مثل همیشه . با خودم زمزمه کردم : یه دلم میگه بهش بده . یه دلم میگه بهش نده .
حالا نگاه مانی یه حالت خشک پیدا کرد . انگار که میخواد بگه : تو اینکارو نمیکنی . تو ترسویی . ترسو .
تصمیم خودمو گرفتم . کریم داشت با لذت نگام میکرد . دو قدم رفتم عقب . چاقو رو از تو آستینم در اوردم . نگاه مانی تغییر نکرد .
لعنتی . چاقو رو تو دستم فشار میدادم . از دستم روی زمین خون میچکید . مهم نبود . چاقو رو بردم بالا و ...
یه لحظه بعد ...
زمین رنگ طلایی شد ..........

یه دفعه مانی از جاش پرید و گفت : چرا اینکارو کردی ؟
هیچ حرفی نداشتم بزنم . چرا ؟ چون دوسش داشتم. چون وقتی کسی رو دوست داری کارای احمقانه میکنی .
کریم با خونسردی دستوپای مانی رو باز کرد و گفت : اینم به جای اون عتیقه ها . مطمئن باش پول اونا رو جبران میکنه .
مانی عین ماست وایساده بود .
با عصبانیت رفتم طرفش و دستشو گرفتم و کشیدمش بیرون .
از قمار خونه زدیم بیرون . دستشو سفت گرفته بودم . یه دفعه وایساد و یه نگاهی بهم کرد .تو چشماش یه غمی بود .
یه دفعه سفت بغلم کرد . اخخخخخخخخ دنده هام خورد شدددددددد .
همون جوری تو بغلش مونده بودم که یه دفعه منو از بغلش در اورد و گفت : چرا این کارو کردی ؟
شونه هامو بالا انداختم : خودمم ازشون خسته شده بودم . مگه بده در راه رضای خدا دادمشون به کریم ؟
خنده اش گرفت . اخمامو کردم تو هم : بله بله ؟ دارم واست جک میگم به چی میخندی ها ؟
مانی : هیچی .
بیخیال به سمت یه تاکسی راه افتادم . میخواستم برگردم ایران . حالا دیگه اینجا حسابی نداشتم . دیگه بی حساب شدیم .
برگشتم سمتش و دستمو دراز کردم به علامت بزن قدش و گفتم : دیگه بی حساب شدیم .
مانی ابروهاشو بالا پایین کردو گفت : کی گفته ؟ ما هنو بی حساب نشدیم . تو یه چیزی رو باید از من قبول کنی .
من : اگه نکنم ؟
مانی : خودم بقیه ی گیساتو میکنم . و خنده ی بلندی کرد .
من: از مادر زاده نشده کسی که اینکارو بکنه .
مانی : بکنم ؟
من : بکن .
مانی اومد سمتم . منم جیغ بنفشی زدم و با خنده به سمت تاکسی دوویدم . درشو باز کردم و پریدم توش .
یه نفس عمیق کشیدم . تاکسی به راه افتاد . برگشتم و یه دفعه مانی رو دیدم که با خنده ای شیطانی کنار دست من نشسته بود .
یه سکته ی خفیف و بعد ...
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
راننده تاکسی فرمون رو پیچوند که ماشین رو نگه داره مانی هم دستاش رو گوشاش بود .
تاکسی رو کنار خیابون نگه داشت و برگشت و با دیدن چشمای وحشت زده ی من که به مانی دوخته شده بود اخماشو کرد تو هم و گفت : آبجی این اذیتتون میکنه .
من : اره . حالا تو دلم عروسی بود . ای ول به خودم .
راننده تاکسی رو به مانی کرد و گفت : آقا بفرما بیرون .
مانی با تته پته : اقا به .. به خدا من کاریش نکردم .
راننده : اقای محترم بفرما بیرون دیگههههههههههه .
مانی درو باز کرد و رفت بیرون .
اوخی . دلم سوخت .
دوباره لم دادم به صندلی که حس کردم یکی از تاکسی کشیدم بیرون .
جیغغغغغغغغغغ . تاکسی رفتتتتتتت . در تاکسی هم باز موند .
مانی منو کشیده بود بیرون .
من : مگه مرض داری ؟
مانی : حالا دیگه بی حساب شدیم .
دقیق توی یه جاده خاکی بودیم .
من : خوب حالا که چی ؟
مانی : قبول میکنی ؟
من : چی رو ؟
مانی : با من ازدواج کنی دیگه ؟
من : نوچ .
مانی : تو غلط میکنی .
دستمو گرفت و به زور یه حلقه ی کوچیک از جیبش در اورد و کرد تو انگشتم .
من : حالا بگو ببینم این دزدی بود ؟
مانی شونه هاشو بالا انداخت : نه به خدا .
یه دفعه صدای اژیر پلیس بلند شد .
مانی دستمو کشید و مثل برق دویید .
من در حین دوییدن : تو باز چی کار کردی ؟
مانی طلا فروشی رو زدم .
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

پایان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت اول


برگرفته از رمان در خلوت خواب نوشته فتانه حاج سيد جوادي

اسد مثل هميشه قدم زنان به خانه باز مي گشت. حاشيه پارك را گرفته بود و سلانه سلانه راه مي رفت. تا چشم كار مي كرد همه جا سبز بود.
در سمت چپ، نهر گسترده نقره فامي مثل مارماهي پيچ و تاب مي خورد. نخستين روز تير ماه بود. بوي چمن هاي كوتاه شده و مرطوب را احساس مي كرد. زمين خيس بود. سنگفرش ها را تازه شسته بودند. آدم به ياد روزهاي اول مدرسه مي افتاد. اين طروات حتي يك دبير فيزيك خشك و جدي را نيز سخت سرشوق مي آورد.
جا به جا چراغ هاي پايه بلندي در ميان چمن ها ديده مي شد كه پايه هايشان از پيچك پوشيده شده بود. اسد ديگر جسما و روحا خسته نبود. شادي در ته دل او غنج مي زد. مي خواست هرچه زودتر به خانه كوچك و گرم و نرم خود برگردد. در آهني را با كليد باز كند. از زير درخت بيد كه نيمي از فضاي حياط كوچك را پوشانده بود بگذارد و همسر خود را عاشقانه در آغوش بكشد!
چراغ هاي پارك يكي يكي و با تاني روشن مي شدند. اسد از خود پرسيد چرا يكي يكي؟ چرا امشب همه چراغ ها با هم روشن نمي شوند؟ چشمش به بچه ها افتاد كه لب جوي آب نشسته بودند. ايرج بود و بهرام و روشنك و فروز.
ايرج با دوچرخه اش راه مي رفت و توجهي به اطراف نداشت. بهرام پشت سر او شكلك در مي آورد و تا او روي برمي گرداند آرام و مظلوم مي نشست. روشنك دل خود را گرفته پاها را بلند كرده و قاه قاه مي خنديد. يك لنگه روبان سرش آبي و لنگه ديگر سرخ سرخ بود.
فروز با ديدن اسد آرام ميان جوي ايستاد. لباس هايش همه خيس بودند و با پشت دست چشم هايش را مي ماليد و هق هق مي كرد. خود را به پاي روشنك چسبانده بود. اسد به خود گفت:
- چرا خيس؟
و شادمانه صدا زد:
- بچه ها ... بچه ها!
پاسخي نشنيد. روبرگرداند. زني از دور آمد. يا اسد او را درست نمي ديد يا در سايه قرار داشت. باد ميان مانتو و روسري او مي پچيد. از اين هيكل مرموز كه در تاريكي شبيه جادوگر قصه ها بود خوشش نيامد. كوشيد او را ناديده بگيرد. زنك با سماجت مستقيم به سويش آمد. حالا اسد صداي دمپايي هاي طبي او را بتن پارك به وضوح مي شنيد. نزديك و ناگهان فرياد كشيد.
- ا ... س ... د ...
صدايش مانند ساييده شدن ميخ تيزي بر فلز بود. درختان در جا برگ هاي خود را ريختند و تبديل به چوب هاي خشكيده شدند، زمزمه جوي آب جاي خود را به شرشر دستشويي داد كه زنك باز گذاشته بود. اسد چشمان خود را به هم فشرد تا بيدار نشود. بي فايده بود. همسرش دست بر چهار چوب در نهاده و بر سرش فرياد مي كشيد.
اسد عاجز و افسرده چشم گشود. همسرش با چشمان يك پلنگ غضبناك به او خيره شده بود. ته مانده آرايش شب گذشته بر روي صورتي كه حالا به شدت زرد بود چندش آور مي نمود. لاك ناخن هاي درازش درست به رنگ جگر گوسفند بود، تقريبا سياه. حواس اسد جا آمد.
- خانم چه خبر است؟ چرا فرياد مي زني؟
- تا لنگ ظهر مي خوابي؟! ساعت هشت و نيم است. مگر امروز مهمان نيستيم؟
- ما براي ناهار مهمان هستيم خانم، نه صبحانه ....
همسرش به ميان كلامش دويد.
- براي من مزه نريز اسد. اگر نمي خواهي به خانه فاميل من بيايي خودم تنها مي روم.
سنگيني هميشگي دست چپ اسد دوباره شروع شد. قيافه اش در هم رفت. با دست راست شانه چپ را گرفت و گفت:
- آه، باز شروع شد.
زنش با خشم وارد اتاق شد. لباس خواب بد رنگ و پرچروك خود را از تن بيرون كشيد.
- بله، باز شروع شد. هر وقت فاميل من تو را دعوت كنند قلبت درد مي گيرد. يا مي خواهي توي رختخواب بيفتي و در عالم هپروت سير كني يا باز يك حقه تازه زير سر داري.
لباس خواب را روي تخت پرت كرد. بوي عرق خفيفي شامه اسد را آزرد. همسرش استخوانبندي درشت و زمختي داشت. پوست بدش بيش از آن كه تيره يا سفيد باشد زرد بود. اين چيزها براي اسد مهم نبود. آنچه عذابش مي داد اخلاق تند و طبع خودپسند و بي ملاحظه اين زن بود. زني بود بدطينت، حسود و شلخته كه پول را مثل ريگ خرج مي كرد. هيچ ناز و عشوه و رفتار زنانه اي در وجود او سراغ نداشت. انگار سربازي در سربازخانه اي لخت شده و شتابان لباس مي پوشيد تا براي صبحگاهي آماده شود. اين وجود براي اسد نه تنها جاذبه اي نداشت بلكه دافعه هم داشت. هيچ رشته اي غير از تمنيات جسماني اسد را به او پيوند نمي داد و در ازاي اين پيوند شب ها و روزهاي متمادي محكوم به عذابش مي كرد، عذاب تحمل حضور يك زن پرخاشگر و بد ادا در خانه. ولي بدون زن هم كه نمي شد زندگي كرد. يعني او نمي توانست. با اين وضع مالي، با اين وضع جسمي و با اين روح آشفته.
اسد كه به فكر فرو رفته بود نفهميد زنش كي لباس پوشيد. فقط شنيد كه با خود غر مي زند.
- باز توي خلسه فرو رفت.
اين جمله دوباره اسد را از روزگاران گذشته به درون اتاق كشيد.
- خانم چرا بهانه جويي مي كني؟
همسرش كفش هاي پاشنه بلندش را پوشيد و كيف گرانقيمت خود را برداشت. كنار ميز آرايش نشست و كيف را محكم روي آن كوبيد. اسد در دل به خود گفت:
- گور پدر آن كه پولش را داده!
همسرش در قوطي هاي متعدد را باز و بسته مي كرد. كرم مي ماليد، يه مايع ديگر به رنگ شير شكلات از يك شيشه ديگر روي آن مي مايد. دور چشمها و گونه هايش را رنگ مي زد. سرخ، دودي، آبي، آجري، رنگ در لابلاي چروك هاي ريز صورت ترك مي خورد. حركاتش شبيه سرخ پوستاني بود كه براي نبرد آماده مي شوند. حالا آرايش تكميل شده بود. مسخره است كه آدم اين همه پول و وقت و انرژي خود را تلف كند تا با اين اصرار و سماجت چهره خود را زشت تر كند. همسرش شيشه عطري را از روي ميز برداشت و در آن را گشود. اسد وحشت كرد. عطر گرانقيمت خارجي در هواي خشك اتاق مثل انفجار بمب شيميايي با قدرت و به سرعت پخش شد. دماغ اسد كيپ گرفت. درد در سرش پيچيد و به عطسه افتاد.
همسرش كليد اتومبيل را محكم روي ميز كوبيد:
- كليد خدمت جنابعالي باشد. شايد اراده فرموديد تشريف بياوريد.
از اتاق خواب خارج شد. توي هال روي مبل نشست و شماره گرفت.

اسد ميان رختخواب صاف نشسته بود. كف هر دو پا را به هم چسبانده و با دست ها مچ پاها را گرفته بود. به شدت خشمگين بود. در آيينه ميز آرايش چشمش به تصوير خودش افتاد. تصديق كرد كه پيري زود رس چهره اش را دگرگون كرده است. وجود خود او هم سرشار از نقص و زشتي بود. شبيه قورباغه اي بود كه روي يك برگ وسط مرداب جا خوش كرده باشد.
همسرش كه با تلفن با آژانس تاكسي راني صحبت مي كرد گوشي را گذاشت.
- آخر چرا بيخود پول تاكسي تلفني مي دهي خانم؟ خوب ماشين را بردار ببر.
زنش از وسط هال فرياد زد:
- هه ... ماشين؟ پس معلوم شد مرا مسخره كرده اي. تو بيا نيستي. نگفتم باز يك حقه اي زير سر داري! من حوصله رانندگي توي اين ترافيك را ندارم. آن هم با اين نعش كش.
- آخر چرا پول را دور مي ريزي؟ چرا هيچ كار تو حساب و كتاب ندارد؟!
- نه، كار من حساب و كتاب ندارد. من با بقيه فرق دارم. به كلفتي و زندگي گدايي عادت ندارم.
اسد متوجه كنايه تيز كلام او شد و با صداي دو رگه اي پرسيد:
- منظورت از بقيه چه كساني هستند؟
- خودت بهتر مي داني.
اسد خواست مثل شير غرش كند و اراده خود را مانند روزگاري كه سرور خانه بود اعمال كند، ولي در عوض فقط مثل گربه ونگ زد.
- دست بردار خانم.
زنگ در صدا كرد. همسرش در آيفون گفت كه خواهد آمد. وارد اتاق خواب شد و روسري و روپوش گرانقيمت خود را پوشيد. بي يك كلام حرف در را به هم كوبيد و رفت.
اسد بي رمق برخاست و به آشپزخانه رفت. ظروف نشسته در سينك ظرفشويي و روي كابينت ها و ميز چوبي چهار نفره وسط آشپزخانه تلنبار شده بوي چربي مي دادند. كتري روي گاز بود و قوري روي آن يك وري شده بود. اسد براي خود چاي ريخت و كنار ميز نشست. پنير و كره را كه حالا شل شده بود، با كاردي كه همسرش هم قبلا از آن استفاده كرده و آن را عمودي در قالب پنير فرو برده و همانجا رها كرده بود، روي نان گذاشت. تناقض اين آپارتمان دو اتاق خوابه با خانه نقلي نظيفي كه به خاطر داشت عذاب آور بود. از پنجره به شهر خيره شد كه دود سياهي مثل تون حمام سرتاسر آن را فرا گرفته بود و با بالا آمدن آفتاب گسترده تر مي شد. پنجره را گشود. هواي سنگين وارد آپارتمان شد. دل اسد با به ياد آوردن اين حقيقت كه امروز به ديدار دوستي مي رفت از خوشي لرزيد. سيگاري آتش زد. دلش براي شنيدن صداي پسرش هم تنگ شده بود. دست برد تا شماره او را بگيرد و با او گفتگو كند. منصرف شد.
مسير گفتگو را پيشاپيش حدس مي زد. گفتگويي سرد، بي روح و يك طرفه كه ارزش امتحان كردن نداشت. اسد مي گفت:
- مهران؟
پاسخ پسرش سرد و خشك از آن سوي كره زمين مي پرسيد.
- سلام.
- چطوري بابا؟ حالت خوبست؟
- بله.
اسد من من مي كرد.
- خانمت چطور است؟
- خوبه.
و سكوت برقرار مي شد. اسد براي اين كه حرفي زده باشد مي پرسيد:
- اين طرف ها چيزي لازم نداريد برايتان بفرستم؟
- نخير. ممنونم. زحمت نكشيد.
زحمت نكشيد با كنايه اي توام بود. زحمتي بود كه با كارد ادب و احترام وارد مي آمد و نمي شد آن را رديابي كرد.
- خوب، كاري نداري؟
- نه. الان بايد بروم سركار.
- خوب، پس بعد تلفن مي كنم. خداحافظ.
- خداحافظ.
رابطه قطع مي شد. در واقع رابطه از مدت ها پيش قطع شده بود. با اين همه اسد از او دلگيري نداشت. ته دل حق را به او مي داد. كاش مي توانست به او بگويد كه چقدر دلش براي او تنگ شده. از جا برخاست پيشبند بست و به شستن ظرف ها مشغول شد. اسد، دبير فيزيكي كه تست هاي كنكورش را مثل ورق زر سر دست مي بردند، كه روزگاري، آنوقت ها كه حالش را داشت، هر ساعت از وقتش گرانبها بود، ظرف هاي شب مانده را مي شست و مغزش مثل مغز پيرزن ها ولگردي مي كرد. از پشت سر قيافه مضحكي پيدا كرده بود. گره پيش بند روي كمر لاغرش محكم شده بود. پاهاي دراز پشمالودش در دمپايي لاستيكي شبيه به پاهاي لك لك بودند. استخوان آرنج ها بيرون زده و قوزش اندكي درآمده بود. اسدالله ظريف پور حالا واقعا ظريف بود.
ديدار با ايرج دوباره خاطرات گذشته را در مغز او زنده كرده بود. ياد آنوقت ها كه او جوان بود. تهران جوان بود و اسد با آن نظر بازي كرده بود.
ظرف ها تماما شسته شدند. خوب مي دانست چرا پكر است. چرا قلبش ساعتي يك بار از جا كنده مي شود و مثل كسي كه ناگهان نارنجكي زير پايش منفجر شده باشد، مشتي خون به شدت از خود بيرون مي ريزد. سالگرد نزذيك مي شد؛ تقويم، ماه سوم بهار را نشان مي داد. به ساعتش نگاه كرد. هنوز خيلي وقت داشت. از پنجره طبقه دهم به زمين خيره شد و مثل هميشه ارتفاع را تخمين زد. آيا با پانصد پا مي رسيد؟ از تصور ارتفاعي وحشتناك دلش فرو ريخت! بايد به سراغ جعبه داروها مي رفت و قرص قرمز رنگ را زير زبانش مي گذاشت، ولي حال و حوصله نداشت. در هال روي كاناپه افتاد. چشمان خود را بست و نيمه خواب و نيمه بيدار، تا فرا رسيدن زمان ملاقات، خود را به دست رويا سپرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت دوم


بچه بود كه با پدر و مادرش از ماموريت هاي گوناگون به تهران بازگشتند. پدرش افسر ارتش بود و اسد به ياد داشت. به قول مادرش، آواژه شهرها و قصبات بودند. از آن دوران خاطرات درهم و برهمي به ياد داشت. روشن ترين آنها منظره تپه سرسبزي بود كه چون دست در دست مادرش پاي بر آن مي نهاد، گلبرگ هاي رنگين به هوا برمي خاستند و زير نور آفتاب مي درخشيدند. اسد آنها را با انگشت نشان مي داد و از مادرش مي پرسيد:
- چطور گل ها دوباره به شاخه ها باز مي گردند؟
مادرش از ته دل مي خنديد:
- نه عزيزم، اين ها فقط پروانه هستند.
اينك هر وقت پروانه بي حالي را با بال هاي ريخته و ناقص مي ديد، آن خنده روشن در ذهن او تداعي مي شد و به ياد مي آورد كه روزگاري مادرش بي خيال مي خنديد و روزگاري هوا آنقدر صاف و تميز بود كه آسمان به چشم او و مادرش آبي مي نمود.
تهران چيز ديگري بود. خانه آنها كه در مقابل باغ ها و منازلي كه در شهرستان در آنها زندگي كرده بودند كوچك و حقير به نظر مي رسيد، خانه اي يك طبقه و نيمه بود و وسعت زمين آن به زحمت به سيصد متر مي رسيد. زمين هاي اطراف آن سنگلاخ و خاكي بودند و تك و توك همسايگاني داشتند كه اغلب نظامي بودند و زمين را به اقساط از ارتش خريداري كرده و با قرض و قوله ساخته بودند. با اين همه، سبك ساختمان ها نسبت به ساير شهرها جديدتر بود و مهمترين مسئله از نظر اسد كوچولو اين بود كه توالت در داخل ساختمان بود و ديگر ناچار نبود در اوج سرما به آن سوي حياط برود.
اسد آن روزي را كه مادرش دست او را گرفت و به مدرسه برد به خوبي به خاطر داشت. كت و شلوار نسبتا مرتبي به تنش كردند كه نمي خواست بپوشد. سه روز پيش هم براي رفتن به سلماني معركه به پا كرده بود. نمي دانست چرا بايد سرش را از ته بتراشند. گريه مي كرد.
مادربزرگ كه اتفاقا آن روز به خانه شان آمده بود، ناشيانه مي كوشيد او را آرام كند و مرتب مي گفت:
- گريه نكن، اگر سرت را نتراشي آقاي مدير فلكت مي كند.
و اين باعث مي شد كه ترس از آقاي مدير هم به دردهاي ديگر افزوده شود. امير، برادر بزرگترش نيز به آتش دامن مي زد و وقتي اسد با آن سر تراشيده از كنارش رد مي شد دم گرفت:
- كچل، كچل كلاچه، روغن كله پاچه.
نه گريه هاي اسد و نه ناسزاهاي مادرش نمي توانستند دهان گشاد و بد شكل او را ببندند. با اين همه، از آنجا كه هر نيشي نوشي نيز به دنبال دارد، خريد كيف مدرسه كه شبيه يك چمدان كوچك بود و رويه چهارخانه قرمز و سرمه اي داشت و در آن با زبانه اي بسته مي شد، به علاوه يك ليوان تاشوي سه رنگ سبز و سرخ و سفيد و مداد و مداد تراش و دفترچه كه او را با بوي كاغذ سفيد و نو آشنا كرد و براي هميشه آن بو را به شروع فصل پاييز و باد خنك و ملايم آن مربوط و آنها را در يكديگر ادغام مي كرد، اندوه ناشي از كچلي را تا حدي از بين برد. ولي مسكن اصلي يك پاكت آلبالو خشكه بود كه مادرش براي زنگ تفريح خريد و به امير اجازه نداد حتي يك دانه از آن ها را هم بچشد. امير آتش بس اعلام كرد و عاقبت با زبان بازي، كج كردن گردن براي ايجاد ترحم و خواهش و تمنا دل اسد را به رحم آورد و مشتي آلبالو خشكه نصيبش شد.
روز اول، در راه مدرسه دست مادرش را محكم مي فشرد و خود را به پاهاي اين موجود گرم و شيرين و مهربان مي چسباند كه از نظر او آن قدر پرجربزه و قدرتمند بود كه حتي از آقاي مدير هم نمي ترسيد. بغض خود را فرو مي خورد و سعي مي كرد با به ياد آوردن پاكت آلبالو خشكه دوباره را آرام كند. دسته كيف را به دست داشت و انگشت اشاره را محكم به در كيف مي فشرد كه مبادا چفت آن باز شود و آلبالوها بر زمين بريزند. با آن كه فاصله بين مدرسه تا خانه آن ها دو يا سه كوچه بيشتر نبود راه به نظرش طولاني آمد و حوصله اش سر رفت و سر به هوا شد. از جوي آب جست زد، دور درخت چنار بزرگي كه سر كوچه شان بود چرخيد، از مادرعقب افتاد. تنها رابط آن دو دستهايشان بود كه به يكديگر گرفته بودند و مثل سيم بكسل اسد را به جلو مي كشيد. مادرش ايستاد:
- خسته ام كردي اسد، بدو ديگر، مدرسه دير شد.
اسد براي دهمين بار پرسيد:
- اسم مدرسه چيه؟
- صد دفعه گفتم، مزين الدوله.
- چرا مزين حوله؟
- مزين الدوله، نه مزين حوله. چون مزين الدوله يك آقاي خوبي بوده كه عوض اين كه پولش را خرج هله هوله كنه داده براي بچه ها مدرسه ساخته كه درس بخوانند و آدم شوند.
يك پاسخ و اين همه ابهام؟ اول اين كه اين آقاي خوب چه آزاري داشت كه يك مدرسه بسازد، يك مدير ترسناك توي آن بنشاند كه بچه هاي مردم را به آنجا بكشد و به خاطر نتراشيدن سرهايشان آن ها را فلك كند؟ دوم اين كه چرا پولش را نداده زال زالك بخرد يا يك دوچرخه قرمز خوشگل بچگانه – كه در آن دوران خيلي مد بود – يا خيلي كارهاي خوب ديگر. مثلا يك بچه خرگوش بخرد و توي خانه نگه دارد؟ سومين و مشكل ترين پرسش اين بود كه بچه ها چطور بايد آدم مي شدند؟ مگر آدم نبودند؟ مگر مثل بزرگ ترها سر و دست و پا نداشتند. مي خواست همه اينها را از مادرش بپرسد ولي چشمش به دو سه گوسفند افتاد كه يك نفر با صداهايي كه از دهان بيرون مي آورد و با كمك يك تركه، آنها را همراه مي برد. سوال هايش را فراموش كرد.
مادر نصيحتش كرد:
- اسد جان، وقتي زنگ تعطيل را زدند توي مدرسه بمان. يا من مي آيم دنبالت يا حيدر. با هيچ كس ديگر نروي ها ... بچه دزدها مي آيند دم مدرسه و دروغي مثلا مي گويند مامانت مريض شده و به من گفته تو را از مدرسه برگردانم. گول نخوري ها!
اي داد و بي داد! آيا وقتي زنگ تعطيل را مي زنند اطراف مدرسه پر از زنان و مرداني مي شود كه كاري ندارند جز دزديدن بچه هاي مردم؟ بچه هايي مثل اسد. با سر تراشيده دماغ دراز و گوش هاي به قول امير بل بلي كه منتظر مامان يا گماشته شان حيدر بودند؟
تازه رام شده بود و بي خيال به دنبال مادرش مي رفت كه ناگهان متوجه شد از در هر خانه يا پيچ هر كوچه يك پسر، با سر تراشيده، دراز، كوتاه، چاق يا لاغر دست در دست يك بزرگتر خارج مي شوند و مطيع يا گريه كنان رو به مدرسه مي روند. ناگهان متوجه وخامت اوضاع شد. چنان دست خود از دست مادرش كشيد كه چيزي نمانده بود مامان بيچاره با آن پاشنه هاي بلند تلق تلقي، وسط خيابان طاق باز نقش زمين شود.
- نمي آيم، من مدرسه نمي آيم.
- اوا، چرا همچين مي كني اسد جان؟ داشتم مي افتادم ... پسر بد نشو. ببين همه دارند مي روند مدرسه. همه مثل تو سرشان را تراشيده اند، كيف قشنگ دارند ... دفتر و مداد دارند.
- نمي آيم. من نمي خواهم بيايم. دوست ندارم آدم بشوم.
صداي گريه اسد به هوا بلند شد. او بكش و مادر بكش و مادرش عجب يدك كش قهاري بود! دست او را، انگار بند نافشان باشد، محكم چسبيده بود و وحشتناك تر اين كه عصباني نمي شد و داد و بي داد هم نمي كرد. محبتي كه نشان مي داد بيانگر آن بود كه حتما مدرسه جاي بسيار وحشتناك و ترس آوري خواهد بود. حتي وحشتناك تر از حمام كه از آن سال به بعد اسد بايد با پدرش به آنجا مي رفت. و يا مطب پزشك و تزريقاتي محله. براي رفتن به اين جور جاها هم اسد داد و بي داد به راه مي انداخت. ولي به محض آن كه مي كوشيد دست خود را از دست مادرش بيرون بكشد، با واكنش غضب آلود او رو به رو مي شد كه مي گفت:
- مريض شده اي، بايد برويم دكتر، صد دفعه گفتم زغال اخته و هله هوله نخور. حالا خوب شد؟ وقتي دو تا آمپول خوردي درست مي شوي.
يا مي گفت:
- يعني چه؟ پسره احمق! داشتم مي افتادم. خوب مي رويم حمام تميز بشوي. تو از كثافت خوشت مي آيد؟ بي خود زرزر نكن. حالم از دماغ و گل و گوش چرك آلودت به هم خورد.
و اگر اين مقاومت، به خصوص در راه حمام ادامه پيدا مي كرد يك پس گردني فرمان تسليم او را مسجل مي كرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت سوم

در اتاق تزريقات اسد با چشمان سرخ از گريه لب تخت مي نشست. پاهاي استخوانيش را كه از لبه تخت آويزان مي شد مثل آونگ ساعت حركت مي داد. خيره به عكسي كه به ديوار زل مي زد. عكس دختر جواني را نشان مي داد كه موهاي بوري داشت و با گوشه دامن قرمز خود اشك هايش را پاك مي كرد. دو مرد جوان با روپوش هاي سفيد كه سرنگ هاي شيشه اي به اندازه قد خود در دست داشتند در دو طرف او ايستاده بودند.
سپس اسد محو حركات محمود آقاي آمپول زن مي شد. اشك هايش بند مي آمد، با اين همه گه گاه دماغ خود را بالا مي كشيد كه شانه هايش نيز به همراه آن بالا مي پريدند. پاها همچنان تكان مي خوردند و البته او از بيرون دادن صداي اوهو ... اوهوي بدون اشك نيز غافل نمي شد. محمود آقا كارهاي جالبي مي كرد. سرنگ شيشه اي و سوزن نوك تيز آن را – كه با ديدن آن صداي اسد دوباره اوج مي گرفت – در ظرف فلزي مخصوص جوشاندن سرنگ كه درون آن آب ريخته بود قرار مي داد و ظرف را با پنس روي آتش پنبه الكلي كه در در ظرف قرار مي داد مي گرفت. آب به سرعت به جوش مي آمد. اي كاش اين آمپول قسمت امير بود تا اسد مي توانست با خيال راحت اين منظره را تماشا كند. با هر حركت او ضربان قلب اسد تندتر مي شد. پاي مرگ و زندگي در ميان بود. مادرش به فرمان محمود آقا شلوار او را با يك حركت پايين مي كشيد. اسد تقلا مي كرد ولي مادرش كمر او را محكم مي گرفت. خنكي پنبه آغشته به الكل حس دردي را كه در راه بود توام با وحشت به او لقا مي كرد و فريادش به هوا بلند مي شد. سپس نوك تيز آمپول و جيغ ممتد. درد و سوزش ... تمام شد!
مادر مي گفت:
- ديدي درد نداشت؟ آبروي مرا پيش محمود آقا بردي، فقط يك لحظه بود.
بعد هم توي خانه يك شيريني يا يك پرتقال گنده به او مي داد. ولي مدرسه يك لحظه نبود. يك عمر بود.
اسد تا به ياد داشت فقط كساني از مخمصه خلاص شده بودند كه ازدواج كرده بودند. تازه بعد پاي رفتن به اداره به ميان مي آمد. يك عمر و در هر سني هر روز برو و بيا. صبح زود با بي ميلي و آخ و واخ از خواب بيدار شدن، و هر روز پاييز با آه و ناله كفش و كلاه كردن و رفتن به مدرسه تا آدم بشوي. تازه به قول مادربزرگ اسد آيا بشوي آيا نشوي!
لابد به همين دليل بود كه مامان امروز خيلي جلوي خود را مي گرفت تا از كوره در نرود و او را با قربان صدقه به مدرسه مي كشانيد. به محض رسيدن به مدرسه اسد دوباره پاهاي باريك مادرش را در بغل گرفت و محكم به آنها چسبيد. حياط مدرسه به نظرش بزرگ و رعب انگيز بود. رويت هيكل خشك و شق و رق ناظم و هياهوي بچه ها او را ناخواسته با اجتماع خشن و بي رحم و محيط خارج از خانه كه مثل مادر و مادربزرگ مهربان نبود، روبرو مي كرد. اشك به پهناي صورتش فرو مي ريخت، درست مثل بچه گربه اي كه مادرش ديگر از شير دادن به او امتناع كرده باشد. ناله هاي بي ثمر! چرا مامان اينقدر بي رحم شده بود. مامان مهربان و خوشگلش حالا درست مثل غريبه ها بود. محيطي رسمي و نوعي رودربايستي بين او، ناظم و مامان به وجود آمده بود كه او را از مادر جدا و به زير يوغ ناظم مي كشيد. آقاي ناظم به اسد لبخند زد و به سويش خم شد. بوي سيگار مي داد. دست بزرگ و وحشتناك خود را پيش آورد و دست كوچك او را گرفت. دست اسد بيچاره در مشت او گم شد و چشمانش به آن مشت گره خورده كه آماده ضربه زدن مي نمود، خيره شد. مقاومت فايده اي نداشت. آقاي ناظم لبخند زنان گفت:
- پسر جان مادرت را ول كن بروند.
اسد كه راه فراري نمي ديد دامن مادر را رها كرد، ولي گول لبخند ناظم را نمي خورد. آقا ناظم با آن سبيل سياه و سفيد قابل اعتماد نبود. شيله پيله اي در كار او و زير لبخند رسمي و تشريفاتي احساس مي شد.
ناظم به مادر او گفت:
- خانم شما تشريف ببريد.
مادر با مهرباني به اسد نگاه كرد و با ملايمت گفت:
- اسد جان ديگر گريه نكني ها.
انگار مامان خودش هم بغض كرده بود. اسد به زير انداخت. ناظم گفت:
- خانم، مردها كه گريه نمي كنند.
و لبخند تمسخرآميزي بر گوشه لبش ظاهر شد. حتما خودش سال ها بود كه به تجربه آموخته بود با گريه كاري از پيش نمي رود. مادر لبخند شرم آلودي تحويل آقاي ناظم داد و در حالي كه معذب مي نمود سري هم به سوي اسد تكان داد.
- پسر خوبي باش.
بار ديگر بند ناف جدا شد. مادرش رفت. يك دقيقه نگذشته بود كه ناظم دست او را رها كرد و به سوي پسر ديگري كه گريه كنان با مادرش از راه مي رسيد رفت. اسد مظلوم و بي پناه به گوشه ديوار چسبيد و با بغض با دسته كيفش ور مي رفت.
به نظر او مامان هاي ديگر همه زشت بودند. زيادي لاغر، زيادي كوتاه، زيادي چاق يا با قيافه هاي تلخ. ناگهان اسد دريافت كه هيچ مادري مثل مادر خودش ظريف و لطيف و ملايم نيست. تعجب مي كرد كه چطور مادرهاي ديگر اين همه با مادر او تفاوت دارند و با اينهمه باز بچه هايشان به دامن آنها چسبيده اند. يك مادر ديگر از راه رسيد كه پسرش اگر چه گريه نمي كرد ولي معلوم نبود از كجا در اين صبح سحري برايش آلاسكا گير آورده اند كه با چشمان سرخ آن را مي ليسيد و مرتب بيني خود را بالا مي كشيد. اسد خوشحال بود. مادر اين يكي واقعا قيافه مادر داشت. از مادر اسد چاق تر بود ولي لباس گل دار خوشگلي به تن كرده و او هم موهايش را مانند موهاي مادر اسد بوكله كرده بود و با محبت لبخند مي زد. چشمانش مي درخشيدند. بالاتر از همه اينكه وقتي لبخند مي زد گونه اش چال مي افتاد. پسرك يك وجب از اسد بلند تر و خيلي لاغرتر بود. چشمانش ريز و دهان گشاد و لبان نسبتا باريكي داشت. يك دندانش هم افتاده بود. مادر او نگاهي به اطراف كرد و صاف به سوي اسد آمد.
- پسرم تو هم كلاس اول هستي؟
اسد با لبان به هم فشرده تكان داد و در جستجوي ترحم به چشمان او خيره شد.
- آفرين پسرم، اسمت چيه؟
اسد مكث كرد. آيا اين خانم مهربان يكي از همان بچه دزدهايي نبود كه مادرش آن همه درباره شان هشدار داده بود؟!
خانم دو بسته آدامس چهاررنگ از كيف خود بيرون آورد. اول يك بسته به پسر خود داد و بسته دوم را در مشت اسد گذاشت. زبان اسد باز شد.
- اسدالله ظريف پور.
- بارك الله پسر خوب. اسم پسر من هم بهرامه. دست همديگر را بگيريد و با هم دوست شويد.
دست آن دو را در دست يكديگر گذاشت.
- حالا بدويد برويد توي صف. زنگ خورد.
آشنايي با بهرام براي هر دو موهبت بزرگي بود. و البته براي اسد مرهمي بود بر زخم جفاي مادرش. بخصوص كه وقت برگشتن به منزل متوجه شد منزل بهرام در ته كوچه خودشان واقع شده است.
هفته اول به غريبي كردن، آشنا شدن به راه و رسم مدرسه و شناختن همكلاسي ها گذشت. از هفته دوم بود كه پسرها مانند چوبي كه آتش آهسته آهسته در آن رخنه كرده باشد، يكباره گر گرفتند و تبديل به شاگرد مدرسه هايي تمام عيار شدند كه وجود آقاي ناظم را در ميان حياط دبستان و مجهز به تركه اجتناب ناپذير مي كرد. به محض پايان كلاس و برخورد چكش به صفحه آهني هنوز پا از مدرسه بيرون نگذاشته بودند كه كت ها را در مي آوردند و روي كيف ها مي انداختند و با يكديگر دست به يقه مي شدند. هر روز كه اسد به خانه برمي گشت يا دماغش خون آلود بود يا زير چشمش كبود شده بود و يا گوشت سر زانو با پارچه شلوار يك جا قلوه كن شده بود. فرياد مادرش – البته بيشتر به خاطر شلوار – به هوا برمي خاست. در مورد گوشت روي كاسه زانو قضاوت هميشه قاطع و بي رحمانه بود.
- حقت بود.
و شلوار او هم مثل شلوار اغلب بچه ها هميشه وصله داشت. كه اين البته هيچ ربطي به دارا يا ندار بودن و مسائل طبقاتي نداشت!
اقلا هر دو ماه يك بار مادر به مدرسه احضار مي شد و هر بار اسد در حضور او چند ضربه خط كش از آقا ناظم دريافت مي كرد. مادر در مقابل چوب خوردن اسد ساكت و بي اعتنا مي ماند. ولي اسد از لبان قرمز به هم فشرده او و نگاهش كه زير چشمي اسد را تحت نظر داشت و حركت خفيف سر او كه با هر ضربه كه به كف دست پسرش فرود مي آمد حركت مختصري رو به بالا مي كرد، مي فهميد كه مادرش نيز به اندازه خود او زجر مي كشد. معمولا پس از ضربه دوم يا سوم مادرش با لحني التماس آميز مي گفت:
- آقاي ناظم، ديگر ببخشيد. آدم شد، من به جاي او قول مي دهم كه ديگر سر كلاس صداي كلاغ ( گاهي هم الاغ ) در نياورد، توي خانه هم تنبيهش مي كنم.
اسد اندك اندك به مفهوم آدم شدن پي مي برد و راه آن را بسيار دشوار مي يافت.
مامان دست او را مي گرفت و غرغركنان به سوي خانه به راه مي افتاد.
- اگر به بابايت بگويم پوست از كله ات مي كند.
- نگو مامان، نگو. غلط كردم.
- اين دفعه آخر بود؟
اسد در حالي كه با دو دست دست مادرش را به طرف بالا و پايين تكان مي داد مي گفت:
- آره، آره، قول مي دهم.
- ببينيم و تعريف كنيم.
با اين همه مادر فراموش نمي كرد دو زار لواشك يا يك سير و نيم چغاله بادام برايش بخرد و دستي به سر كچلش بكشد و گاهي – خيلي به ندرت – نوك گوش درازش را ببوسد. البته اين بوسه ها دير به دير اتفاق مي افتادند و گوش بيچاره اغلب در معرض كشيده شدن قرار مي گرفت. شايد علت درازي بيش از حد آن همان كشيده شدن هاي مكرر بود و به طرز رفتارش در خانه يا در راه مدرسه مربوط مي شد. هرگاه گماشته شان حيدر، كه هيجده سال بيشتر نداشت ولي در نظر اسد غولي مي نمود، به دنبالش مي آمد كيف مدرسه را از دست او مي گرفت و دنبالش راه مي افتاد.
- اسد خان، خانم گفتند مي باس دستت را بگيرم.
- نمي خواهم.
- ميري زير ماشين واسه ما دردسر مي شه.
- نمي روم، خودم بلد هستم.
در حقيقت خيابان ها چنان خلوت و آرام و ترافيك آنقدر محدود بود كه رفتن زير ماشين از محالات مي نمود. اسد از روي جدول كنار جوي ها راه مي رفت و دست ها را مثل بال هواپيما مي گشود تا تعادل خود را حفظ كند. كتش را در مي آورد، به هوا مي انداخت و باز مي گرفت و كارهايي مي كرد كه ديدنش در مقابل هر مدرسه پسرانه از عاديات است. كم كم حيدر هم بر سر شوق مي آمد و دو نفري فوتبال كنان و جست و خيز كنان به سوي خانه مي رفتند. گاه اسد تاآن جا پيش مي رفت كه كيف مدرسه را بر زمين مي انداخت و مانند توپ بر آن لگد مي زد. اغلب در اين مواقع بود كه دستي از پشت گوشش را مي گرفت. نديده مي دانست مادرش است كه از خريد يا از منزل مادربزرگ برمي گردد. مادرش بر سر حيدر فرياد مي كشيد:
- مگر تو مرده اي كه اين هر غلطي دلش مي خواهد مي كند؟ ببين كيف نو را چكار كرده؟!
حيدر با لهجه مخصوص خود پاسخ مي داد:
- خانم به ما دخلي ندارد. حرف ما را نمي خواند.
- فردا مي آيم پيش ناظمت.
- نه مامان، نيا، غلط كردم.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت چهارم

زندگي به همين سادگي مي گذشت، ساده و راحت و شاد. زيباترين زيباييها براي اسد بال هاي يك ملخ يا پروانه يا سبز شدن لوبياهايي بود كه در يك گوشه باغچه كاشته بود. مخرب ترين سلاح ها گرده پرچم هاي زرد گل سرخ بود كه بچه ها پشت گردن يكديگر مي ريختند تا يكديگر را بسوزانند، شادي يك پونچيك بود، و دوستي خانه هاي كوچك سيصد متري بودند كه در حياط خود يك حوض آبي، و يكي دو درخت انگور يا چنار داشتند.
اسد نان سنگك و يا نان بربري هايي را كه مثل كيك پف كرده و داغ و خوشمزه بودند و پنير ليقوان را به خاطر آورد كه عصرانه آن روزها را تشكيل مي داد، و ناهارهايي را كه مادرها اصرار داشتند آبگوشت يا خورش قيمه باشد و آخ و ناله بچه ها را به هوا بلند مي كرد. هنوز دوره كيك، شكلات، پيتزا و همبرگر آغاز نشده بود.
اسد هوس نان كرد. دوباره به آشپزخانه رفت؛ يك تكه نان لواش از داخل كيسه نايلوني بيرون كشيد و پاره كرد. نان خشكيده بود و در دهان مثل آدامس جويده مي شد. لقمه بعدي را روي ميز رها كرد. باز سيگاري آتش زد پشت ميز نشست و به آسمان دودي خيره شد.
اسد پدر را هميشه در لباس نظامي به خاطر مي آورد. او در خيابان، مهماني و خلاصه همه جا لباس نظامي به تن داشت. خسته از سر كار برمي گشت و تا قدم در حياط مي گذاشت كلاه از سر برمي داشت و دو دست را به پشت مي گرفت و سلانه سلانه وارد مي شد و مادر اسد را به اسم صدا مي كرد. آن وقت يك ظرف كوچك انگور، يا بهترين قسمت هندوانه و خربزه، يا دو تا پرتقال مقابل پدرش كه لباس عوض كرده و شلوار پيژامه پوشيده بود، قرار مي گرفت. در خانه آن ها، مثل اغلب خانه ها، هميشه بهترين قسمت غذا و ميوه به پدر خانه تعلق داشت. سال ها بعد كه اسد خودش پدر شد رسم زمانه عوض شده بود. بهترين قسمت خوراكي ها سهم بچه ها بود. با اين همه و در هر دو حالت به اسد اين فرصت داده مي شد كه ته پوست هندوانه را با قاشق بتراشد و در اين مورد جاي گله نبود.
پدر گاه حكيمانه پندش مي داد كه قوز نكند، يا دفترش را روي ميز بگذارد و بنويسد. مي گفت هركس خوب درس بخواند آدم مهمي مي شود. اسد و برادرش امير بيشتر با مادر درگير مي شدند. پدر در همه حال شخصيتي قوي، محترم و با هيبت بود كه گه گاه فرياد مي زد و خيلي به ندرت دست نوازشي بر سرشان مي كشيد. دستان پدر قوي و محكم بودند و وقتي بر سر و گونه اسد كشيده مي شدند تمام صورت او را در خود پنهان مي كرد. اسد از اين محبت مثل گربه خمار مي شد. صاحب اين دست ها البته در زدن پس گردني نيز مهارتي به سزا داشت.
برادر بزرگش امير، به كار خود سرگرم بود و اسد را به حساب نمي آورد و امر او در منزل مطاع بود. با اين همه اسد از زندگي گله نداشت. همبازي اصلي او بهرام بود كه عصرها از ته كوچه به سراغ او مي آمد و دوتايي با همراهي گماشته وقت توي كوچه بازي مي كردند يا لب جوي آب به گفتگو مي نشستند. گماشته هابا وجود منع مادر اسد و اخم پدر او، اغلب به هواي بازي با اسد از زير كار طفره مي رفتند. اسد و بهرام عاشق جيپي بودند كه گاه براي بردن پدر اسد به در خانه شان مي آمد و راننده آن خدا خدا مي كرد كه بچه ها مدرسه باشند. در غير اينصورت اسد و بهرام از در و پيكر جيپ بالا مي رفتند و تا زماني كه سر و كله پدرش پيدا شود و آن دو مثل موش از جيپ پايين بپرند و فرار كنند، صندلي ها و برزنت جيپ كه بوي جنگ و باروت مي داد دست مي كشيدند و مجذوب ابهت آن مي شدند.
اسد، غروب خسته از بازي به خانه باز مي گشت. دفتر مشق شب را مي گشود. و در حالي كه دمر بر روي زمين دراز كشيده و پاها را از پشت بلند كرده بود و به دقت خط هايي را كه معلم بر مشق شب گذشته او كشيده بود پاك مي كرد تا فردا دوباره به عنوان تكليف شب قالب كند. خطر موفقيت يا خط كش خوردن پنجاه پنجاه بود.
اسد بي خيال هشت ساله مي شد كه بر اثر استفراغهاي مادر به خيانت او پي برد. مادرش كسل و بي حوصله مرتب آه و ناله مي كرد و انگار از چيزي زجر مي كشيد كه در گفت و گو با مادربزرگ علنه مي گفت آن را نمي خواهد. عاقبت مادربزرگ در برابر پرسش اسد كه نگران حال مادر خود بود گفت:
- ا ... تو هنوز نمي داني؟ مامانت مي خواهد برايت همبازي بياورد.
اسد نگران شد. به وضوح احساس مي كرد كه جايشان تنگ خواهد شد. مگر او و امير و پدر و مادرش اين همه با هم خوش نبودند؟ پس چرا حالا مادربزرگ مي گويد كه پدرش يك دختر مي خواهد؟
بزرگ شدن شكم مادر واقعه چندش آوري بود كه از نظر او دور نمي ماند. از همين حالا هم هيچكس، حتي مادر، آن توجه سابق را نسبت به او نداشت. ولي به هر حال اتفاقي كه بايد بيفتد افتاد و به او مژده دادند كه صاحب يك خواهر شده. اه. دخترهاي كوچك، لوس، زرزرو.
نخستين رابطه با روشنك در تنهايي برقرار شد. روشنك گريه مي كرد و مادر از آشپزخانه فرمان داد كه اسد پستانك را به دهان بچه بگذارد. اسد با ترديد پستانك را به دهان خواهرش نزديك كرد. ناگهان پستانك با نيروي كششي قوي از دست او رها شد و در دهان كوچك روشنك جا گرفت. دست كوچك بالا آمد و غرغركنان انگشت اشاره او را محكم گرفت و پاها به هوا بلند شدند. رفتار اين عروسك گرم و جاندار چنان شيرين بود كه اسد خوشش آمد. نفرت جاي خود را به محبت داد. البته مادر در اين دايره محبت جايي نداشت. گناه او قابل بخشش نبود. حالا مادر زياد مزاحم بيرون رفتن و بازي او با بهرام نمي شد.
گماشته ها هم كه ديگر از بازي با او چندان سرزنش نمي شدند خيلي زود دستش ده، قايم موشك بازي و لي لي را از اسد و بهرام و پختن لوبيا پلو، قرمه سبزي و خورش قيمه را از خانم خانه و پهن كردن شلوار در زير تشك براي صاف و صوف شدن و كج شانه كردن موهاي سر را در روزهاي مرخصي از هم ولايتي ها فرا مي گرفتند. بعضي از آن ها شب ها به اكابر مي رفتند و در پايان خدمت متوجه مي شدند كه ديگر زندگي در ده برايشان جاذبه اي ندارد. چند نفري از آنان در شهر مي ماندند و با توصيه پدر يا دايي اسد به دوست و آشنا شغل مناسبي پيدا مي كردند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت پنجم




- مامان ... از دست اين روشنك، دفترم را پاره كرد. الهي بميرم.
روشنك تازه راه افتاده بود.
- واي اسد جون، دلت مي آيد؟
- آره، اگر ايندفعه به كتاب هايم دست بزند مي زنم توي سرش.
اسد از توجه مادر به روشنك به رويا فرو مي رفت. خود را قهرمان مظلومي مي يافت كه مورد تحسين همگان قرار گرفته است. زني با آغوش گشوده به سويش مي دويد تا او را در بر بگيرد. در ابتدا اين زن مادرش بود، ولي همچنان كه اسد رشد مي كرد، نقش مادر از چهره او پاك مي شد و در نهايت جاي خود را به جينالولو برجيدا داد.
تابستان و زمستان و بهار و پاييز با تاني مي گذشتند. كوچه جلوي خانه شان اسفالت شد. همسايگان اندك اندك بيشتر شدند. اسد و بهرام و روشنك مثل ترتيزك رشد كردند و بزرگ شد. حتي قسط هاي پدر نيز تمام شد.
آنگاه سر و كله عمله و بنا در زمين كنار خانه شان كه محل بازي او و بهرام و روشنك بود – كه حالا شش ساله شده و مدام دنبال آن دو راه مي افتاد – پيدا شد. مادرش خوشحال بود كه ساخته شدن اين زمين باير در آبادي و امنيت كوچه تاثير مي گذارد.
روزي كه خانواده آقاي علي اكبر استاد، كارمند راديو – فاميل دور مادربزرگ – به آن خانه نوساز اسباب كشي كردند اسد و بهرام و صد البته روشنك دم در ايستاده بودند و با دقت اثاثيه آن ها را كه در مقايسه با وسايل زندگي اكثر مردم آن روزگار شيك و تر و تميز بود تماشا مي كردند.
مادربزرگ هم شلان شلان از راه رسيد و به تماشا ايستاد. روشنك در حالي كه اثاث را نشان مي داد نظرات ديگران را به صداي بلند تكرار مي كرد.
- اوه، يخچال هم دارند. مبل هايشان قرمز است. گرامافون هم دارند ....
او به لحن ملايم مادربزرگ كه او مي خواست آهسته تر صحبت كند توجه نداشت. روشنك حالا كه بزرگ شده بود بيشتر رفتاري پسرانه و جاهل مآب از خود نشان مي داد كه به قول مادربزرگ از يك دختر قبيح بود. در تمام روزهاي تابستان و جمعه هاي زمستان و ساير فصول، پا به پاي اسد و بهرام در كوچه ول مي گشت و با تمام پسران محله، كه خوشبختانه تعدادشان اندك بود، دوست و همبازي بود. مادرشان هميشه موهاي او را كه به شدت فرفري با رنج و تعب و آه و فغان شانه مي زد. دو قسمت مي كرد و مي بافت و روبان مي بست. روبان ها اغلب قرمز، صورتي يا سفيد بودند. هرگاه يك لنگه از روبان ها گم مي شد هر دسته موي بافته داراي يك رنگ روبان مي شد. مثلا صورتي و سفيد. يا سفيد و قرمز. روشنك اهميتي نمي داد. به محض رها شدن از زير دست مادرش جستي مي زد و سر از حياط يا كوچه در مي آورد. موهاي او هرگز از حد معيني بلندتر نمي شد. اين خود براي اسد كه به معجزه قيچي مامان بي توجه بود معمايي شده بود! موهاي بافته روشنك هميشه و برخلاف موي ساير دختر بچه ها مثل چوب خشك در وسط هوا و به موازات زمين ايستاده بود. انگار ميله اي فلزي از ميان آن رد كرده بودند. دست ها و پاهايش لاغر بودند. خودش هم اغلب مي خنديد، يا به شيطنت يا از روي تمسخر.
معمولا شلوار و بلوز كركي به تن داشت كه مادربزرگ با هنر خياطي ابتدايي خود برايش مي دوخت. شلوار ها يا به دليل آب رفتن يا به دليل رشد سريع او تا بالاي قوزك پاهاي استخوانيش بودند. مادر عادت داشت دور كفش هاي كهنه را مي بريد و آنها را به صورت دمپايي درمي آورد.
روز اسباب كشي روشنك با اين سر و وضع كنار اسد ايستاده و آفتابه مسي را كه به ميله چراغ خوراك پزي طناب پيچ شده بود با انگشت نشان مي داد و از شدت خنده اشك از چشمانش جاري بود.
مادربزرگ كه از آقاي علي اكبر استاد خوشش نمي آمد، در چند كلمه بيوگرافي او را بي ملاحظه گفت. آقاي استاد در كارگزيني اداره راديو كار مي كرد. شب ها زن بيچاره اش را كتك مي زد و عصرها فكل كراوات مي كرد و مي رفت دنبال خوشگذراني. روشنك با هيجان از مادربزرگ پرسيد:
- شما او را ديده ايد؟
- آره چند سال پيش.
- چه شكلي است؟ خيلي گنده است؟
فكر مي كرد فقط آدم هاي گنده مي توانند همسر خود را كتك بزنند.
- نه ولي خيلي اتو كشيده است. چهارشانه با قدي متوسط. سبيل هايش به اين كلفتي است. از هر لنگه سبيلش يك استالين مي چكد. زهره آدم آب مي شود.
ولي سبيل هاي آقاي استاد بيشتر به كلارك گيبل شبيه بود تا استالين. او كت و شلوار مرتبي مي پوشيد و هر وقت كراوات نمي زد يقه پيراهن را روي كت برمي گرداند. شيك پوشي بيش از حد او در سايرين احساس خفت برمي انگيخت. فقط وقتي كه با همسرش از خانه خارج مي شد – كه بسيار به ندرت اتفاق مي افتاد – معصوميت زن او در سرهم كردن لباس هاي ارزانقيمت و شلختگي ناآگاهانه او، تبختر و تفاخر آقاي استاد را خدشه دار مي كرد. مادربزرگ معتقد بود كه آقاي استاد سبيل به كت و كلفتي را بيشتر به اين دليل گذاشته كه فاصله بيش از حد بين لب و بيني خود را بپوشاند. بچه ها نمي دانستند چرا زهره مادربزرگ از ديدن سبيل آقاي استاد آب مي شود چون استالين براي بچه ها موجود ناشناخته و مرموزي بود. ولي ترسناك نبود. و بزرگترين واقعه براي آن ها، نه شكست هيتلر در چند سال پيش بلكه اسباب كشي همسايه جديد به آن محله بود و مهم تر از آن اين كه اين همسايه جديد يك پسر به نام ايرج داشت كه تقريبا هم سن و سال اسد بود.
نخستين بار، وقتي به طور جدي با او روبه رو شدند كه اسد و بهرام و روشنك لب جوي بدون آب نشسته بودند. اسد و بهرام مربع كوچكي روي زمين كنار دستشان كشيده و با چند سنگريزه دوزبازي مي كردند. روشنك چانه را به كف دست ها و آرنج ها را به زانو تكيه داده با دقت تماشا مي كرد. ايرج توپ به دست از خانه خارج شد. با كنجكاوي و ترديد به آن ها نگاه كرد و جلو آمد. در سكوت به تماشا ايستاد. لباسش نسبت به لباس آن ها نوتر و شيك تر بود. مثل بهرام و اسد و روشنك از آن شلوارهاي گلدار دوخته شده در خانه به تن نداشت، شلواري كه كش آن شل شده باشد و بايد مرتب بالا كشيده شود. بلكه يك كت و شلوار كهنه برق افتاده پوشيده يك جفت كفش قديمي نيم تخت خورده به پا داشت. روي هم رفته لوس و ننر به نظر مي رسيد. در نشستن بر لب جوي آب ترديد داشت و چون هيچكس به او تعارف نكرد، آهسته و با اكراه وارد جوي شد و كنار اسد نشست. كمي بعد با انگشت اشاره كرد و به اسد گفت:
- سنگت را بگذار اينجا.
اسد سنگش را همان جا گذاشت و باخت. روشنك پقي زد زير خنده.
ايرج جزء گروه شد.
اسد و روشنك هميشه هم با هم دعوا نداشتند. شب ها موقع شام، وقتي كه پدرشان راديو را مي گرفت تا به داستان هاي شب يا جاني دالر گوش كنند، آن دو هم ذوق زده و شيفته كنار سفره مي نشستند و بقيه داستان را حدس مي زدند و در گوش يكديگر پچ پچ مي كردند. يا ساعت ها مسابقه نقاشي مي دادند. روشنك با شش مداد رنگي معجزه مي كرد. عكس گماشته را مي كشيد، منظره مي كشيد. بخصوص در كشيدن دريا و قايقي بر روي آن استاد بود. در حالي كه نه دريا و نه كشتي را جز در عكس ها نديده بود.
نقاشي هاي اسد هميشه كج و كوله و مزخرف از آب در مي آمدند. روزي روشنك عكس يك دختر اخمو با موهاي دم اسبي را كشيد و زير آن فقط نوشت:
- دختر خاله بهرام.
اسد ابتدا يكه خورد. او از كجا بو برده بود كه هروقت سر و كله دختر خاله بهرام پيدا مي شود. دل در سينه اسد فرو مي ريزد؟ بعد مثل پلنگ از جا پريد تا بر سر روشنك فرود آيد، ولي او خنده كنان و فرياد كشان به حياط دويد و به سنگر هميشگي خود پناه برد؛ به حوض آب كه اگر اسد تا شب هم دور آن مي چرخيد نمي توانست روشنك را بگيرد. سال ها بعد، وقتي خيلي بزرگ تر شدند، روشنك تابلويي براي اسد كشيد. عروسي در لباس سفيد كه موها را بالاي سرش جمع كرده بود و مي خنديد و دندان هاي سفيدش برق مي زدند.
زيبا ترين و دلچسب ترين لحظه هاي روز براي آن ها بعدازظهر ها بود. پس از ناهار بهرام و ايرج و اسد نيمي از راه را تا دبيرستان پياده مي رفتند و نيمي ديگر را با اتوبوس طي مي كردند. در سكوت خواب آور بهار يا سرماي رخوت انگيز زمستان، از كوچه و خيابان عبور مي كردند. از پنجره منازل صداي به هم خوردن ليوان و بشاق و رايحه غذاهاي گوناگون به همراه نواي پيانوي مشير همايون پشهردار – شايد انوشيروان روحاني، درست يادش نمي آمد – بيرون مي آمد و آنان را به خلسه فرو مي برد. دخترهاي نيز يكي يكي يا دسته جمعي در همان مسير مي رفتند. اسد در حالي كه تا بناگوش سرخ مي شد، مي كوشيد مانع متلك گفتن ايرج و بهرام شود و از همان زمان به سر اسد ملقب شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت ششم

همين سر اسد به محض رسيدن به خانه يك رشته از موهاي بافته روشنك را كه زودتر از او از دبستان به خانه رسيده بود مي گرفت و او را كه فرياد مي زد چند قدم به دنبال خود مي كشيد. ناله و نفرين مادرش فضاي خانه را پر مي كرد.
- اي اسد، الهي خير نبيني.
اسد خير نديد.
تنها اسد نبود كه سر اسد نام گرفته بود. ساير بچه ها هم هر يك براي خود لقبي داشتند. روشنك به شعبون خان ملقب شد. مادرشان بدون آن كه خود بخواهد اين لقب را به او داده بود. يك روز بعدازظهر كه بچه ها در كوچه بازي مي كردند ميان ايرج و روشنك بر سر نوبت دعوا در گرفت.
روشنك هشت نه ساله يقه ايرج پانزده شانزده ساله را گرفته و از او جدا نمي شد. دگمه هاي بلوز ايرج باز شده بودند و او سرخ و برافروخته خطاب به اسد فرياد مي زد:
- به خدا مي زنمش ها! بگو ول كند.
مامان از بيرون سر رسيد و براي نخستين بار يك رشته از موهاي بافته و سيخ ايستاده روشنك را مثل دستگيره گرفت و به عقب كشيد. روشنك هنوز تقلا مي كرد و لگد مي پراند. ايرج دگمه هاي يقه خود را مي بست.
مادرشان سر روشنك فرياد كشيد:
- خجالت نمي كشي؟ با پسرهاي توي كوچه دست به يقه مي شوي؟ تو دختري يا شعبون بي مخ؟!
روشنك به درون خانه كشيده شد ولي لقب شعبون خان روي او ماند. اين لقب ها آنقدر عادي شد كه نه تنها خود بچه ها آن را قبول داشتند بلكه غلام، گماشته وقت هم كه از گماشته هاي قبلي باهوش تر و ناقلاتر بود در همه مواقع و البته به جز در حضور پدر اسد، با كمال سادگي آنان را با القاب جديدشان صدا مي زد. مادرشان چندين با بيهوده كوشيد تا با داد و فرياد و مرافعه او را وادار كند دوباره بچه ها را آقا اسد و روشنك خانم خطاب كند ولي چون جريان ادامه پيدا كرد مامان دست از مقاومت برداشت و چنين وانمود كرد كه متوجه آنچه مي گذرد نيست.
ايرج هم از مدت ها پيش به نام استالين ملقب شده بود. نه به خاطر عقايد پدرش و نه به اين دليل كه يك عكس كوچك استالين را كه از روزنامه هاي كهنه بريده بود به دسته دوچرخه گرانقيمت و شيكي چسبانده بود كه پدرش به تازگي برايش خريده بود و به هيچكس هم اجازه نمي داد سوار آن شود بلكه فقط به اين دليل كه احساس مي كرد سبيل هاي نرم و كم پشتي كه بر پشت لبش سبز شده بودند نسخه دوم سبيل استالين است. ساير بچه ها هر وقت مي خواستند سر او را شيره بمالند و چيزي از او بگيرند اول از شباهت سبيل او به سبيل استالين داد سخن مي دادند و يا او را به سبيلش قسم مي دادند و معمولا ايرج تسليم مي شد.
ولي كتاب و دوچرخه دو مورد استثنايي بودند. او كه از وقتي صاحب دوچرخه شده بود متكبرتر شده بود هميشه يك كتاب رمان بر ترك دوچرخه داشت و وقتي دور هم مي نشستند موضوع آن را با آب و تاب براي آن ها تعريف مي كرد ولي حاضر نبود آن را به كسي قرض بدهد.
بچه ها به كتاب هاي او چندان اهميتي نمي دادند ولي دوچرخه چيز ديگري بود. همه شيفته و آرزومند سوار شدن به آن بودند و براي رسيدن به اين آرزو به هر وسيله متشبث مي شدند و آدامسي، لواشكي، چيزي رشوه مي دادند تا شايد دل او را نرم كنند. در ميان موج التماس بچه ها، ايرج در حالي كه بر لب جوي مي نشست با خونسردي مي خواند:
- غلام همت آنم كه زير چرخ كبود هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
روشنك دماغ خود را بالا مي گرفت و مي گفت:
- ايش!!!
ايرج آن قدر اين بيت را تكرار كرد كه عادت او شد و ديگر هر وقت لب جوي مي نشست با دليل و بي دليل مي گفت:
- غلام همت آنم ....
انگار با خواندن اين شعر حضور خود را اعلام مي كرد.
عاقبت يك روز بعدازظهر، غلام كه در كنار جوي حضور داشت از كوره در رفت. او كه از ايرج چندان خوشش نمي آمد، با صدايي بلندتر از معمول گفت:
- خوب، دوچرخه را بششان بده، بي انصاف.
به ايرج سخت برخورد و بر سر او فرياد كشيد:
- تو چكاره هستي؟ به تو چه؟ دوچرخه خودم است. نمي خواهم بدهم.
بهرام كه چندان پر حرف نبود شلوار كركي آب رفته خود را با يك حركت بالا كشيد و با حربه خود او به جنگش رفت و گفت:
- تو كه اون سيبلا رو داري بايد دوچرخه ات را به ما هم بدهي.
- اوهو. به شماها بدهم؟ من به شما گردن كلفت ها كوفت هم نمي دهم.
روشنك گكلكي درآورد و رو به او گفت:
- پس به كي مي دهي؟ به گردن نازك ها؟
- نخير، به هر كي زحمت كش باشه.
بهرام فورا متوجه آن كسي كه شايسته اين لقب بود شد و فرياد زد:
- يالا غلام سوار شو. ايرج خان دوچرخه اش را فقط به تو مي دهد.
غلام مانند گربه اي كه در كمين گوشت باشد جستي زد و فرمان دوچرخه را از دست ايرج بيرون كشيد و روي زين پريد. با اين كه هيجده سال بيشتر نداشت استخوان بندي درشتي داشت و دست و پايش مانند تنه درخت گره دار بود. دوچرخه كه چندان بزرگ و قوي نبود در زير بدن سنگين غلام به ناله درآمد. غلام دسته هاي دوچرخه را گرفت و پاشنه ها را روي ركاب نهاد. نوك كفش هاي يقور و گل آلودش همچون يك فلش، رو به به بيرون قرار گرفته بود. تا ايرج به خود بجنبد، در ميان بهت و حيرت اسد و روشنك كه نمي دانستند او كي و چگونه دوچرخه سواري را ياد گرفته، ته كوچه ناپديد شد. ايرج كه از خشم سرخ شده بود با چشماني اشك آلود بيهوده به دنبالش دويد و نااميد و زخم خورده بازگشت. روشنك قهقه مي زد و پاهايش را تا وسط جوي آب بلند مي كرد.
بهرام موذيانه ايرج را دلداري مي داد:
- عيبي نداره، غلام گناه داره، بيچاره خيلي زحمت مي كشه.
ايرج گفت:
- تو ديگه خفه شو، نردبام دزدها.
كشمكشي برپا شد. اسد فرياد زد:
- تو كه آبروي هر چي شبيله بردي!
ايرج در اقليت قرار داشت. آن ها هنوز دست به يقه بودند كه غلام سرخ و نفس زنان از راه رسيد، دوچرخه را به درختي تكيه داد و ميان جوي نشست و در حالي كه به گروه خيره شده بود – انگار كه فيلم سينمايي تماشا مي كند – نيمي از نخودچي كشمش هايي را كه بچه ها شريكي خريده بودند و در پاكتي كنار جوي مانده بود بالا رفت. عاقبت روشنك بود كه ميانجي شد و نزاع خاتمه پيدا كرد.
ايرج دوچرخه را برداشت و در حالي كه وارد خانه مي شد رو به غلام گفت:
- دزد پدرسگ.
غلام مثل فنر از جا پريد:
- به من مي گويي پدر سگ؟
اگر ايرج به سرعت نجنبيده بود لگدي كه به در خورد به شكم او مي خورد.
اين دعوا يك نتيجه غير منتظره داشت. بهرام كه نمي دانست به خاطر قد درازش در خفا به او لقب نربام دزدها داده شه، رسما با نام جديد خود آشنا شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت هفتم


حالا ديگر اسد آرزو داشت شر روشنك را به نحوي از سر خود كم كند و پس از امتحانات ثلث سوم به تنهايي با ايرج و بهرام توي كوچه بنشيند و بتواند با خيال راحت چشمچراني كند. ولي مگر روشنك دست بردار بود؛ دائم توي كوچه در ميان دست و پاي آن ها مي لوليد. در همين دوران بود كه او هم به نوبه خود خيانتي را نسبت به اسد مرتكب شد و حسابي كفر او را بالا آورد.
مدتي بود كه روشنك همكلاس تازه اي پيدا كرده بود كه در كوچه بالايي زندگي مي كردند. حالا كه مدرسه ها تعطيل شده بود روشنك هر روز صبح و عصر هر دو پا را در يك كفش مي كرد و به زور جيغ و داد و گريه از مادرشان اجازه مي گرفت تا به خانه دوستش برود و با او بازي كند. البته يك منطق قوي هم داشت. چرا اسد با دوستانش بازي كند ولي او نبايد حتي يك دوست هم داشته باشد؟ مادرشان مثل هميشه تسليم شد.
روزهاي اول صبح زود با غلام مي رفت و نزديك ظهر غلام بيچاره بايد به دنبالش مي رفت و او را برمي گرداند. ولي كم كم، وقتي كه راه را كه دور نبود به خوبي ياد گرفت به او اجازه داده شد كه تنها به خانه برگردد. اسد در اين مورد حامي او بود و مي دانست تنها به اين وسيله مي تواند از شر روشنك خلاص شود. آخرين امتحان اسد، امتحان تاريخ بود.
شب امتحان تا ساعت يك بيدار مانده و پا به پاي نادرشاه و آغا محمد خان اسب تاخته، همراه با شاه سلطان حسين آه و ناله كرده و سر به زير تيغ جلاد سپرده بود. تا مي توانست تاريخ تولد و وفات حفظ كرده بود و اميدوار بود به پاس اين شب زنده داري در ركاب سلاطين – و به كمك وقايع و تاريخ هاي مهمي كه روي مچ دست خود نوشته بود – حداقل يك نمره پانزده، شانزده به چنگ آورد.
صبح زود برخاست. كت و شلوار خود را پوشيد و فراموش نكرد كه يقه پيراهن سپيد را، مطابق مد روز، روي يقه كت برگرداند. سر و صورت را صفا داد. هواي اواخر ارديبهشت ماه مطبوع بود. در شيشه در راهرو يكبار ديگر سراپاي خود را برانداز كرد و به نظرش بي نقص آمد.
مادرش از پشت سر فرياد زد:
-فكر امتحانت باش پسر. فكر نان كن كه خربزه آبست.
با بهرام و ايرج كه مثل خود او ادعا مي كردند حتي يك كلمه نخوانده اند به سوي دبيرستان رفتند. اين آخرين امتحان چنان آنان را متوحش كرده بود كه حتي دخترها را در صف اتوبوس نمي ديدند.
امتحان آن روز ظاهرا اثر ژرفي بر اين سه جوان گذاشت زيرا هنگامي كه فارغ از امتحاني كه پشت سر گذاشته بودند، و خوشحال از سه ماه تعطيلي كه پيش رو داشتند به خانه برمي گشتند، ناگهان به ذهن واقع بين نردبام رسيد كه وضع آن ها هم بي شباهت به سه يار دبستاني نيست.
بلافاصله بحث در خيابان به صداي بلند بر سر اين موضوع در گرفت كه كداميك حسن صباح، كدام خواجه نصيرالدين طوسي؟! و كدام خواجه نظام الملك هستند. استالين كه از لقب خواجه خوشش نمي آمد خود را به اصرار حسن صباح ناميد. تا به خانه برسند به يكديگر قول دادند كه هر يك در آينده به جايي رسيد از دو يار ديگر حمايت كند.
درست سه هفته بعد بود كه ايرج و بهرام را گرفتند و به جرم متلك گفتن موهاي هر دو را از ته تراشيدند. يار سوم – اسد – براي وفاي به عهد دو كلاه بره خوشگل خريد تا آن دو بتوانند تا در آمدن موها، سر خود را بپوشانند.
كم كم كوچه تبديل به محدوده آنان شده بود و هيچ نوجواني ناشناسي بدون اجازه آنان جرات و قدرت پا گذاشتن به آنجا را نداشت. اسد از اينكه شعبون خان هم ديگر مزاحم الحضور نبود با دم خود گردو مي شكست.
ولي آوار هميشه بي خبر بر سر آدمي فرو مي ريزد. هنوز چند دقيقه از نشستن آن ها لب جوي آب نگذشته بود كه سر و كله شعبون، با همان شلوار خانه كه حالا كم كم اسد از ديدن آن خجالت مي كشيد از جلو و دختربچه كوچكي به دنبال او، از سر كوچه پيدا شد. آه از نهاد اسد برآمد و مطمئن شد كه روشنك جارو هم به دم خود بسته است. با اين احساس كه حريم خلوتشان بار ديگر و اين بار سخت تر از پيش شكسته شده فرياد زد:
-اين ديگر كيست؟ بفرست برود خانه شان.
روشنك از چشمان سرخ اسد كه در حال بيرون جستن از كاسه بود به شدت غضب او پي برد و براي اين كه موضوع را ماست مالي كرده باشد با خوشحالي اغراق آميزي گفت:
-مامانش اجازه داد كه بيايد پيش من بازي كنيم.
-خيلي خوب، پس بايد برويد توي خانه بازي كنيد.
اسد با انگشت در جهت در منزل اشاره كرد ولي روشنك جا نزد و گفت:
-اهه ... ما هم مي خواهيم لب جوي بنشينيم.
اسد از شدت غضب در شرف گريستن بود. براي اين كه روشنك را خفه نكند روي خود را برگرداند. نمي دانست بعد از اين با دوست سياهه سوخته ومردني او كه به نظرش شبيه خر خاكي بود چه كند. نردبام با ملايمت گفت:
-ببين روشنك، اين خيلي كوچك است. نبايد توي كوچه بازي كند.
-نخير، اصلا هم كوچك نيست. همكلاس خودم است. فقط قدش دراز نيست!
نردبام هم خلع سلاح شد. بنابراين ترجيح داد سكوت كند. همكلاس روشنك كوچك و ريزه ميزه بود. انگار با بي حوصلگي كاسه اي بر سرش نهاده و دور آن را قيچي كرده بودند. دور تا دور سرش را موهاي صاف، كوتاه و يك دست پوشانده بود و در جلوي چتري كوتاهي پيشاني او را از نظر پنهان مي كرد.
چشمانش مثل چشمان گربه برق مي زدند، لاغر و ظاهرا خجالتي سر خود را پايين انداخته عين خرچنگي كه دنبال آب مي گردد كج كج جلو مي آمد. ولي وقتي اسد دوباره فرياد زد يا مي رويد توي خانه يا او برمي گردد به خانه شان، دخترك با كمال پررويي به چشمان او زل زد.
مفهوم اين زل زدن به خوبي روشن و آشكار بود. او به هيچ وجه قصد نداشت به خانه برگردد. توفاني برپا شد. اسد در حالي كه پا برزمين مي كوبيد به خانه برگشت و به مادر خود هشدار داد كه بعد از اين همه خرخواني حالا قبول نمي كند پرستاري بچه هاي كودكستاني را بكند و روشنك را تهديد كرد كه اگر پايش را در جوي بگذارد قلمش را مي شكند.
ايرج و بهرام از دور نگران صحنه بودند و خدا خدا مي كردند كه اسد بر شعبون خان كه سركشي مي كرد پيروز شود. عاقبت روشنك با نهايت جسارت بر سر اسد فرياد كشيد و به او يادآوري كرد كه كوچه را نخريده است و او هم مي خواهد با دوستش در آنجا بازي كند. به محض آن كه اسد به طرف او يورش برد كه حالا نشانت مي دهم روشنك فرياد زد:
-ما ... مان. اسد مي خواهد بزند توي سر من.
بلافاصله نيروي كمكي به نفع او وارد كارزار شد. تعادل قدرت به هم خورد و از آن پس فروز آب زير كاه و بي صدا كه سر خود را به علامت مظلوميت كج گرفته بود، پاي ثابت كنار جوي آب شد و خود را به جمع آنان تحميل كرد. او چنان رفتار مي كرد كه گويي روحش هم خبر ندارد كه دعواي اسد و روشنك بر سر حضور او در جوي بوده و از اين جهت به غلام بي شباهت نبود.
اسد از فروز متنفر بود.
او بي دليل با آمدن فروز و نشستن او بر لب جوي آب مخالفت نمي كرد. خوب مي دانست كه اين رشته سر دراز خواهد داشت. در آن تابستان هر وقت اسد و ايرج و بهرام سر و زلف را صفا مي دادند تا به سينماي سر خيابان بروند، روشنك هم با لباس آستين پفي خود كه بدتر از شلوار پيژامه هميشگي به تنش زار مي زد حاضر مي شد و غلام نيز در چشم بر هم زدني دست لاغر فروز را در دست روشنك مي گذاشت. لازم نبود از غلام پرسيده شود كه وظيفه آوردن فروز را كدام شير پاك خورده اي به عهده او گذاشته. تازه اين مشكل اصلي نبود. مشكل اصلي تهيه بليت سينماي سركوچه بود كه اغلب فيلم هاي استثنايي را به نمايش مي گذاشت. بايد ساعت ها در صف مي ايستادند و با جوان هايي مثل خودشان بر سر نوبت دست به يقه مي شدند تا بليت به چنگ آورند. بدتر از آن، وقتي سه يار دبستاني موفق به تهيه پنج يا گاهي شش بليت – گاه غلام را هم همراه مي بردند – مي شدند، فروز در راهرو بين صندلي ها كج كج راه مي افتاد و اصرار غريبي داشت كه بين روشنك و اسد كه مثل آتشفشان مي جوشيد بنشيند و در تمام مدت فيلم با لحني معصومانه بپرسد:
-بعدش چي ميشه.
آنقدر كه حتي استالين هم به ستوه مي آمد و آهسته در گوش روشنك مي گفت:
-اي بابا شعبون خان، بهش بگو ساكت بنشيند.
آخرين تصويري كه از تابستان سال هاي كودكي با پدر و مادرش و صد البته روشنك كه فروز را يدك مي كشيد در ذهن اسد برق مي زد، سر پل تجريش بود. بچه ها همگي سوار اتومبيل پدر ايرج مي شدند كه يك اپل سفيد رنگ بود. مادر ايرج هرگز در اين گردش ها حضور پيدا نمي كرد. او به قول مادربزرگ فقط به درد آشپزخانه مي خورد. پدر و مادر اسد و بهرام با تاكسي مي آمدند. سر پل هوا خنك و لطيف و محيط آرام و خلوت بود. چراغ ها اندكي كه آنجا را روشن مي كردند به آن رمز و راز خاصي مي بخشيدند. در خانه هاي ييلاقي كه تك و توك در لا به لاي درختان جا خوش كرده بودند، به قول ايرج كه كتاب زياد مي خواند، رومانس خاصي وجود داشت. انگار آن خنكي مطبوع از ميان چراغ هاي روشن سكوت آرامش بخش و وسوسه انگيز آن خانه ها پخش مي شد.
همچنان كه بستني مي خوردند به اتومبيل پدر استالين تكيه مي دادند و آرام صحبت مي كردند. صداي بلند به شكوه آرام منظره صدمه مي زد. فروز سمج بود. وقتي چيزي مي خواست ابتدا مظلوم و ساكت گوشه اي مي ايستاد و هدف را زير نظر مي گرفت سپس با گردن خميده، قدم به قدم و آهسته به شخصي كه احتمالا مي توانست نظر او را برآورده كند، نزديك مي شد و به پاي او مي چسبيد. يك كلام هم حرف نمي زد. چشمان سياهش كه به قول اسد زرق بودند از لا بلاي چتري هاي سيخ سيخي كه آنها را پوشانده بودند، مثل چشمان سگ ولگرد دو دو مي زد و ترحم همه و تنفر اسد را جلب مي كرد. از بخت اسد فروز دست او را خوانده بود. خوب فهميده بود كه اسد به محض آن كه حركت اريب او را به سوي خود مي ديد براي اين كه زودتر از شر او كه اغلب به پر و پايش مي پيچيد خلاص شود، حتي اگر لازم بود از پول توجيبي خودش هم شده براي او يك فال گردو يا يك آلاسكا مي خريد.
فروز با همان اشتهايي آلاسكا را مي خورد كه يك ساعت پيش بستني سرخ و سفيد ويلا را بلعيده بود. تنها آن وقت بود كه بي صدا مي خنديد و دندان هاي خود را بيرون مي انداخت. و اين نشانه نه تنها ابراز رضايت بلكه لبخند پيروزي بود. فروز خاصيت ديگري هم داشت.
بغض خود را فورا نشان نمي داد. اگر از مسئله اي ناراحت مي شد مدتي ساكت چسبيده به روشنك بر لب جوي آب مي نشست. مثل مجسمه فراعنه زانوها را جفت مي كرد. كف دست ها را بر آنها مي نهاد و به روبرو خيره مي شد. يك ساعت بعد يا حتي خيلي بيش از آن، مثل اين كه در تلاش براي فراموش كردن موضوع با شكست رو به رو شده باشد آهسته مي لغزيد و كف جوي آب مي ايستاد. مثل آدمي كه چيز ترشي خورده باشد لبهاي خود را جمع مي كرد. فقط هق هق مي كرد و با پشت دستان كوچكش چشمان خود را مي ماليد و صورت سياهش را از چرك دست ها سياه تر مي كرد. اين گريستن بي صدا آن قدر با سماجت ادامه پيدا مي كرد كه عاقبت آنچه را خواسته بود تصرف مي كرد و چون هميشه از كسي چيزي مي خواست، اغلب در حال مشت و مال دادن چشمان خود بود. معمولا روشنك چيزي را كه او مي خواست از دست ديگران مي قاپيد و با خشونت كنار او بر زمين مي كوبيد و بر سرش فرياد مي زد:
-خيلي خوب، بيا بگير.
براي فروز لقبي انتخاب نكردند چون او اصلا به حساب نمي آمد و كسي تحويلش نمي گرفت. هميشه نخودي بود. عجيب اين كه حتي روشنك هم زياد با او بازي نمي كرد ولي او دائم مثل طفيلي دنبال روشنك چسبيده بود. بعدها كه بزرگ تر شدند، شايد در سال آخر دبيرستان بود يا سال اول دانشكده، موقعي كه پسرها ترجيح مي دادند به جاي نشستن در جوي آب كنار ديوار يا زير سايه درختي بايستند و در حالي كه دست ها را در جيب شلوار كرده و يك پا را به ديوار پشت خود تكيه داده بودند صحبت كنند – كه البته نربام و استالين از سوت زدن و متلك گفتن هم غافل نمي شدند – راه خوبي براي از سر باز كردن فروز پيدا كردند.
استالين يك كتاب به او قرض مي داد. سر و كله فروز تا يك هفته پيدا نمي شد. وقتي دوباره كتاب به دست، مظلوم و كج كج مي آمد كنار استالين مي ايستاد و كتاب را به سوي او درار مي كرد استالين مثل برق به درون خانه مي دويد و با سه تفنگدار، هاكلبري فين، جين اير يا بابالنگ دراز، برمي گشت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان رنگ تعلق – قسمت هشتم




اسد كه در زنده كردن خاطره هاي گذشته هرگز از اين مرز فراتر نمي رفت از جا برخاست تا لباس بپوشد. كت و شلوار كه اصلا حوصله نداشت بپوشد. به علاوه هيچ يادش نمي آمد تنها كراواتي را كه دارد كدام گوشه كمد انداخته است. همان لباس هميشگي را پوشيد. به ساعتش نگاه كرد. دير نشده بود. تا رستوران چند دقيقه بيشتر راه نبود. مي توانست پياده در عرض ده دقيقه به آنجا برسد. در برابر آيينه به خود نگريست.
دنبال اسد سال هاي گذشته مي گشت. رفته بود! با نظري انتقاد آميز خود را برانداز كرد. چند رشته موي سفيد باقي مانده بود كه آنها را شانه كرد. يقه پيراهنش تميز نبود. ولي او نديده گرفت. همسرش مهري چندان بي ربط نمي گفت امروز اسد حقه اي زير سر داشت. خاطره بازيافتن استالين هم خالي از لطف نبود و مي توانست سرگرمش كند.
در صف شير با كيف توري سفيد محتوي شيشه هاي خالي ايستاده بود تا ماموريت محوله از طرف همسرش را انجام دهد. صف شير طولاني بود و اسد خسته بر لب جوي آب نشست، مرد نسبتا چاق و چهارشانه اي كه مي شد موهاي سپيد سرش را دانه دانه شمرد سلانه سلانه و شيشه به دست از سمت مقابل ظاهر شد. او در صف خانم ها كه تعدادشان – بر خلاف تصور رايج كه معمولا خانم خانه دار را مسئول خريد برنج و سبزي و شير مي دانند – كمتر از آقايان بود، ايستاد. زن جواني كه بلافاصله بعد از او از راه رسيده بود به او تذكر داد كه در صف مخصوص خانم ها ايستاده. زنان ديگر و حتي مردان هم كه دنبال بهانه اي براي جار و جنجال بودند به حمايت از آن زبان به اعتراض گشودند. مردك، در حالي كه با بي ميلي جاي خود را عوض مي كرد، نگاهي به تعداد انگشت شمار خانم ها و نگاه ديگري به صف طويل آقايان انداخت و گفت:
- ببخشيد. خبر نداشتم صف زن و مرد جداست.
و در حالي كه به سوي صف آقايان مي آمد با شوخ طبعي افزود:
- البته بنده چندان هم مرد مرد نيستم.
اين شوخي جمعيت خسته را سرحال آورد و به خنده انداخت. اسد اين صحنه را تماشا مي كرد ولي باز هم در عالم هپروت بود. مردك با خونسردي رشك برانگيزي كنار او آمد. لب جوي ايستاد و شيشه هاي خالي را كنار جدول گذاشت. لباس او هم مثل اسد برق افتاده، چروك، خاك آلود و خشك از عرق بود. كفش هاي كهنه اش را قشري گرد و خاك پوشانده بود. كاملا آشكار بود كه با بي قيدي لباس پوشيده است. جوراب هاي سفيد رنگش از چرك خاكستري شده بود. دستمالي از جيب بيرون كشيد و عرق پيشاني را پاك كرد و پرسيد:
- جنابعالي نفر آخر هستند؟
- بله. و شما هم بعد از بنده هستيد.
- اشكالي ندارد. همين جا تا ظهر مي نشينم. بنده به نشستن لب جوي عادت دارم.
هن هن كنان تلپ لب جوي آب نشست و در همان حال گفت:
- غلام همت آنم كه زير چرخ كبود، ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است.
اسد با شگفتي و شادماني اي كه سال ها و شايد قرن ها بود آن را از ياد برده بود گفت:
- استالين؟!
زنان و مرداني كه غرغركنان منتظر شير بودند با تعجب به آن دو كه يكديگر را در آغوش گرفته بودند خيره شدند. استالين از نردبام خبر داشت. شنيده بود كه مدتي است از آمريكا برگشته و فعلا ماندگار است. آن وقت ايرج و اسد كه هر كدام دو شيشه پر شير در ساك خود داشتند با هم قرار گذاشتند كه پنجشنبه – كه امروز باشد – به يك چلو كبابي بروند و ايرج قول داد كه نردبام را هم خبر كند. اسد به كلي فراموش كرده بود كه اين پنجشنبه منزل برادر خانمش مهمان هستند.
در چلوكبابي، استالين و سر اسد از ديدن نردبام ذوق زده شدند. نردبام مثل هميشه دراز و شل و ول بود. از شدت لاغري حتي درازتر هم به نظر مي رسيد. موهايش، گرچه مانند موهاي اسد و ايرج نريخته بود ولي يك دست سفيد بودند. بوي خوش ادكلن مي داد.
به تقاضاي آن ها، صاحب رستوران ميزي در خلوت ترين نقطه سالن در اختيارشان قرار داد و فراموش نكرد كه چندبار به آنان سر بزند. به قول استالين قيافه فرنگي مآب نردبام كار خود را كرده بود! مثل همه دوستاني كه پس از سال ها به هم مي رسند از پرسيدن راجع به دوستان مشترك دبيرستاني شروع كردند و بعد به خودشان رسيدند.
پيش از همه نردبام شروع كرد. او كه پس از گرفتن ليسانس به آمريكا رفته بود، دكتراي جامعه شناسي گرفته بود. اسد از او پرسيد:
- ازدواج نكرده اي؟
- البته كه كرده بود. با آب و تاب توضيح داد. يادتان مي آيد كه هميشه زن ايدال من زن سفيد و بور و زاغ بود؟
ايرج گفت:
- آره. با يك پرده گوشت.
- خوب، گرفتم. چهارتا بچه دارم و ... طلاق.
- دهه ....؟!
اسد و ايرج حسابي يكه خورده بودند. استالين پرسيد:
- به همين سادگي؟!
- خوب بله، فراموش نكن ايرج جان كه من از سيستم آمريكايي پيروي كردم. عشق، ازدواج، طلاق. خوب زن من هم آمريكايي بود. از آن درشت هايش هم بود.
نردبام نگاهي به چهره آن دو انداخت و چون به خوبي متوجه طنز تلخ خفته در سكوت مودبانه آنان شده بود بدون آن كه پرسشي كرده باشند ادامه داد.
- مادر من كه معرف حضورتان هست! از هيجده سالگي مي خواست مرا داماد كند. ماهي يك دختر پيدا مي كرد و عكسش را برايم مي فرستاد. شايد باور نكنيد حتي يك دفعه برايم نوشت: آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گرديم؟! فروز بزرگ شده، قد بلند شده، خوشگل شده. بيا ايران او را بگير و بردار با خودت ببر. ديگر چه مي خواهي بهتر از اين؟ ديده، شناخته. عكسي هم از فروز در جوف پاكت بود. از آن عكس هاي قديمي سياه و سفيد تاريك مخصوص آن زمان. توي عكسي فروز شده بود عين دخترهاي هندي، انگار سبيل هم داشت. من نوشتم اين آب در كوزه بماند بهتر است. من به دنبال ايدال خودم هستم. من زن سفيد و بور و زاغ مي خواهم.
سپس دست در جيب كرد و عكسي رنگي از آن بيرون كشيد و به دست آن دو داد. همسر سابق او بسيار چاق بود هيكل او آدم را به ياد گلابي مي انداخت. موهاي كم پشت سرش بلندتر از يك بند انگشت نبود. پوستش بسيار سفيد و پر كك و مك و چشمان آبي كم رنگ بي حالي داشت. به نظر مي رسيد از خودش مسن تر باشد. ايرج گفت:
- اين كه بيشتر از يك پرده گوشت دارد!
بهرام با بي اعتنايي و بدون تعصب گفت:
- البته از اول اينقدر چاق نبود. بعد از بچه دوم ....
باز استالين كه هنوز محو تماشاي عكس بود بي اراده وسط حرف او پريد و گفت:
- فروز كه بهتر بود!
اسد لبخند زد. بهرام پاسخ داد:
- خوب ديگر، اينطوريه. مرغ همسايه غازه.
استالين هم خنديد.
- خوب پس عزب اوقلي هستي. ديدم همه زنان و دختراني را كه وارد رستوران مي شوند با چشمانت اسكورت مي كني!
اسد گفت:
- به به، چلوكباب هم رسيد. نردبام چند سال است يك غذاي حسابي ايراني نخورده اي؟
البته خودش هم دست كمي از نردبام نداشت. قصه استالين جالب تر بود. ازدواج كرده بود، هنوز هم با همسرش زندگي مي كرد. به قول خودش دو پسر و يك دختر توي دامن سركار خانم گذاشته بود. ادعا مي كرد كه همسرش دختر يك تاجر بوده.
- البته من هميشه مي خواستم با عشق ازدواج كنم. در حقيقت عاشق هم بودم. خيلي هم سفت و سخت. ولي پدرم گفت پسرجان عشق يعني چه. اين مزخرفات يعني چه؟ اهل مطالعه نيست؟ خوب نباشد. ببين آبگوشت را چطور مي پزد. فرهنگ و تفاهم كه نشد نون و آب. ازدواجم از روي مصلحت بود ولي ناراضي نيستم. او مي پزد، من مي خورم. زن بدي هم نيست. نه زشت است نه خوشگل از سر در رفته. بد اخلاق هم نيست. اتفاقا اهل مطالعه هم هست. مشتري پر و پا قرص صفحه حوادث روزنامه ها و آگهي هاي ترحيم است.
هر سه لبخند زدند. ايرج ادامه داد:
- يك نسبت دوري هم با هم داريم. راستي با تو هم نسبت دارند اسد، دختر خاله مادربزرگت است. دختر بدرالزمان خانم. يادت هست؟ پدرش وضع خيلي خوبي داشت. همان كه اموالش را بعد از انقلاب مصادره كردند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 12 از 66:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  65  66  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Novel | داستان های دنباله دار

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA