انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Ghazaleh |غزاله


مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
پیشانیاش را بوسید و با کفّ دست آرام روی کتف های فریدون نوازش وار ضربهزد، غزاله که نمیتوانست آهنگ و لحن مصنوعی ناراضی بودنش را حفظ کند عادی و به ظاهر بیگانه گفت :
_بابا من باهاش آشتی کردم ، اینجوری لوسش نکنید.
محمود دستش را روی شانه فریدون گذاشت.
_بیا تو بابا
_الانه میام، چشم بابا ، شما بفرمایین.
کلمه بابا روی پرده خیال و ذهن محمود سنگین و دل آزار گردش کرد ، کوتاه و گذرا تلخی و درد زهر و زخم خار حسادت با فرخ را چشید آرام و آهسته نجوا گونه گفت :
_"الله اکبر"
فریدون پلّههای نزدیک در ورودی راهرو و پاگرد را با عجله طی کرد کنار غزاله ایستاد آشتی طلب و خوشحال پرسید :
_میای پایین اونارو بیاریم بالا ؟
غزاله از پلّهها سرازیر شد ، فریدون هم به راه افتاد ، قبل از رسیدنبه پای پلّه غزاله تهدید آمیز گفت :
_این دفعه آخریه که میبخشمت ، دفعه دیگه ...
غزاله مکث کرد ، انگشتان دست راستش رابه فریدون نشان داد .
_نگاه ، این یک ...دو...اینم سه...دفعه دیگه سه روز پشت سر هم غیبت بخوری اها ...اه ...این شرط...اینم نشان.
فریدون غافلگیر کننده جعبه هدیه را رویدستهای غزاله گذاشت و گفت :
_اینم کلای درویشان ، حالا آشتی آشتی تا صد سال عمرت بشه نود سال
صدای خنده شاد فریدون و غزاله میان راه پلّه پیچید.
محمود برای برداشتن بسته سیگارش خمشد ، نیره با نگاهی عتاب الود بسته سیگار را از روی میز عسلی برداشت و با لحنی هشدار دهنده گلایه آمیز گفت :
_محمود حالا که خوشحالی ، دیگه برایچی سیگار میکشی ولش کن .
محمود مردمک چشمهایش را خسته و آرام گردش داد، نیره پرسشگرانه حرکت مردمک چشمهای شوهرش را زیر نظر گرفت ، حال و راز گردش چشم محمود برایش آشنا بود، میدانست هر گاه شوهرش درگیر و دار پرداختن نقشی روی پردهها تصمیم میگیرد حرفی ، نکتهای ناشناخته و گنگ را قلم بزند ، مدتها مات و خیره میماند و با فاصلههای مرتب بعد از پلک زدن مردمک چشمهایش را کند و خسته به گردش در میآورد ، نگاه مات و خیره محمود از میان اتاق پذیرایی روی فرش خوش نقش و رنگ کفّ راهرو یله شد و برای بعد از پرسههایی بی هدف صبور و متین وارد اتاقی شد که خودش و غزاله ساعتها با رنگ و طرح و چهره وخط در آن اتاق خلوت میکردند ،نیره با حالت تعجب زده آمیخته به دلهره پرسید :
_چی ذهنتو ،مشغول کرده محمود؟
محمود پاکت سیگارش را از دست نیره گرفت ، نیره ادامه داد :
_محمود به چی داری فکر میکنی ؟
محمود آهسته زیر لب جواب داد :
_درست نمیدونم ، شاید خیال ورم داشته نیره ، این دفعه یه هفته میشه که فریدوناینجا نیامده ؟ درسته.
_خب .
صورتش رو دیدی رنگ نگاه فریدون یه جور بخصوصی شده دقت کردم به نظرم آمد جای یه چیزی تو چشماش خالیه ، خیلی خودشو خوشحال نشان میداد ، ولی...
نیره با دقت پرده مستطیل شکل بزرگی را که به پشتی صندلی تکّیه داشت نگاه کرد.
_قضیه پردههای نقاشی مشغولت کرده ؟
_زیاد دلگیر اونا نیستم.
_این جوری بهتر شد.
_خب آره ، ولی چرا اونا افتاده دست فرخ ، ماتم چرا یعقوب زاده یک کلام اسم فرخ رو نیاورده اونارو خود یعقوب زاده به فرخ داده تعجب نمیکنی؟! چه جوری شده...ها ؟ میشه یعقوب زاده خبر نداشته که پردههای نقاشی رو تقی زده باید برای چه کسی ببره همینجوری اونا رو تحویل میگیره که فرخ رو واسطه بکنه ؟!
_حالا اونا تو خونه فرخه ، حتما اونارم گذاشته کنار اون یکی پردهها .
_زیاد با عقل و منطق چه جوری بگم قضیه جمع و جور نمیشه .هم نقاشیها همدرست شدن کار من و فریدون ، اضافه پول دادن یعقوب زاده برای پردههای منطق الطیر این چند وقته، یه جوری همه چی بهم گره خورده .
محمود نگاه خیره مانده خودش را تند و سریع از اتاق کار و روی فرش کفّراهرو جمع کرد ، ته سیگار خاموش را چند بار روی فندک ظریف سبز رنگ کوبید ، برای تغییر دادن مسیر حرفهایش که حالت نگاه و صحبت کردن نیره را عوض کرده بود عادی و بی تفاوت گفت :
_اتشش نمیزنم، میگیرمش تو دستم.
نیره رندانه با لحنی نکته سنج پرسید:
_خود تو چطور ؟
محمود تکان خورد ، خشنود و سپاسگزار نگاه خسته و ماندهاش روی چهره نیره پرسه زد زمزمه وار گفت :
_داد و بیداد از این دل آگاه نگار ، این گوشای نیره منه یا چشمای سرمه ریز اون که داره پرده داری میکنه، آتش روی کدام جای تن محمود افتاده بود که تو دیدیش ؟
_چهار روز نشده ، درست درست بگم سهشب و دو روز که تو سینه آت آتش وا کردی مهدوی و شیرزاد کی اینجا بودناونا که رفتن یه دفعه حالت عوض شد و یه گل آتش افتاد میان سینه و روی قلبت.
حال خنده گیرا و خاطره آفرین خانه نشین گوشه چشم محمود شد.
_اگه نداشتمت ، اگه نازگل خانوم رو برام دنیا نمیآوردی بخدا راست میگم نگار هیچی نبودم ، نمیشدم محمود ارژنگ ، داد و بیداد از این چشم دل آگاه نگار .... خسته دل شدم ، نگار داد از این درد, گل خانم جانم جان نا وقت بود ، شیرزاد نامی شانه بده زیر بار افتاده محمود ارژنگ ، منّت بار شدم ، اونم منّت بار یه جوان مغرور و خودخواه
_محمود بی انصافی نکن ، شیرزاد جوانبدی به چشم نمیاد.
_حرمت کارشو نمی شکنم ، خودت دیدی خیلی بهش عزّت گذاشتم ، خب آخه دل محمود رو ، خود تو نگار ، پُر گلش کردی ، یه نفس تند یه گوشه چشم نازک مردم این پرهٔ گلو پلاسیدهاش میکنه.
نیره برای دلجوئی از شوهرش با حرکتی آرام طناز وار فندک را از دستمحمود گرفت ، شصتی آن را فشار داد ، دلبرانه شعله کم جان و مخروطی شکل فندک را نزدیک لبهای محمود حرکت داد.
محمود با اشتیاقی لذت بخش سیگار را کنار لبخند کنج لبش نشاند ، دستهای نیره را میان پنجههایش گرفت.
چند بار بدون آن که دود وارد ریهاشبشود به سیگار روشن پاک زد ، نیره با این خیال که سایههای فریدون و غزاله رفتارشان را تماشا میکنند نرم و خجالت زده دستهایش را از میان پنجهٔهای محمود جدا کرد ، محمود سیگار را از گوشه لب برداشت و دردمندانه و گلایه آمیز گفت :
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
_هی نگار اون شب، شب مهمانی، امشب که فریدون آمده پیش ما شوهرت رو صورتش هفت پرده خوشحالی قلمی کرد.مهدوی ، شیرزاد ، غزاله ، امشبم فریدون ، نفهمیدن که محمود رو بوم صورتش پرده کشیده و قلم خون آبه ریز گردش داده ، فقط چشم نگارم دید نقش و نگاری روی پرده چشم محمود نشست.
نیره با حرکتی عصبی چند بار شصتی فندک را فشار داد.
_چشمات باهام دردل میکرد ، که پیدانکردن رنگو بهانه کردم . از اتاق مهمانخانه فرستادمت بری صندوقخانه رو بگردی و رنگای دست ساز برام بیاری ، امشب هم نگار فریدون که آمدصورتم رو پشت گلهای میان سبد قایم کردم که صدای حرف زدن دلتو با چشمام فریدون و غزاله نشنوفن و نبینن.
_نگار بد روزگاریه ، آتیش به خانه اتبباره روزگار بی پیر ...هی ... نگار با مژه قلم مو برو به جنگ دیو و جادو ، سنگینی رستمو رخشو بگیر رو تخم چشمات، هفت خوان رو قلم بزن ، آخرش به قولفریدون یه پیغام پسغام دو کلمهای یهخوش و بش تلفنی ، قدر و قیمتش میزانه بالای هفت پرده نقاشی هفت خوان رستم!!
محمود چند لحظه به نقشهایی زنده و جاندار آخرین پرده هفت خوان خیره شد.
_دل و دست بی درد نگار ، بگو بچه همبیان اینجا ، کاش یه چیزی بودش چشم روشنی میدادیم فریدون ، دیدی نیره ؟! وقتی که تعریف میکرد کار دانشگاه رفتنش درست شده چشمانش چه جوری برق میزد ....؟
_دو سه دفعه آمد سر زبانم یه جوری بهش بگم که تو ...
محمود حرف نیره را بورید
_هی نگار سر پیاله بپوشن ، حال خوش اونا رو خراب نکن ، نیت ما درس خواندن فریدون بود ، خب نامراد نشدیم ، چیزی که میخواستیم شد .
نیره برای برداشتن پرده نقاشی بلند شد ، محمود یکباره با حالتی که نشان میداد متوجه موضوعی شده است با تاکید گفت :
_نیره اینارو بدیم فریدون ببره برای فرخ.
نیره به نشانه مخالفت چند بار سر تکان داد ، محمود با خنده گفت :
_هفت خوان که نصفش اونجا باشه دیگه خفت خوان نمیشه ،
نیره پرده نقاشی را برداشت ، محمود بی رغبت سیگار نیمه سوختهاش را خاموش کرد .
***********************************
بوی یاس رازقی ، محبوبه شب و شمعدانیهای میان پر از پنجرههای باز ، میان فضای اتاق پرسه میزد، غزاله طرح نیمه کاره و خام تذهیبی را که روی خطوط یک عرض و یک طول محیط مستطیل جای پرده کشیده شده بودبه فریدون نشان داد ، فریدون پرسید :
_این دو طرف چی ؟ همین جور خالی میمونه ؟
_اها ، مخصوصا اینکارو کردم جای هر چهار طرف ، عرض و طول سمت چپو قلم زدم.
_برای چی ؟
_یک قسمت از متن نقاشی اینجا از خط حاشیه میاد بیرون ، این طرف همین جور ، طرف راست تابلو محدود نمیشه طرف چپ زیر تسلط متن قرار میگیره.
_خیلی قرمز کاری کردی ! رنگای دیگهاش چیه ؟
_با فیروزهای دور میزنم ، نگاه کن جای خط های خامشو قلم زدم اینا فروزهای میشه.
وقتی که غزاله جای لکّهٔ کم نمود جای انگشت فریدون را از روی گوشه پرده پاک میکرد ، فریدون تند و گذرا و با نگاهی دزدیده به ساعت مچیاش نگاه کرد ، غزاله دلگیر و سرزنش کنندهبا حرکتی تند نگاهش را روی چشمان فریدون نشاند.
_فریدون این شد سه دفعه ، اون دفعه این هم حالا دزدیده به ساعت نگاه کردی. چی ؟ تا چشمام ماندگار یه گوشهای میشه تو به ساعت خیره ،میشی ،جایی وعده داری ؟ نکنه میترسی عمو فرخ کتکت بزنه ؟! یا اینکه ...
فریدون آشفته حال با لحن و کلماتی بهم ریخته جواب داد :
_خب ساعت .. خواستم ، اصلاً هیچی ، تو چقدر بهم پیله میکنی !!
غزاله وارفته و کرخ قلم موی نازک و ظریفی را که میان انگشتانش گرفته بود رها کرد ، دستهایش مثل شاخههای بریده شده از درخت روی زمین افتاد و تعجب زده پرسید :
_گفتی من چیکار میکنم ؟! من ؟! پیله میکنم ؟ چرا ؟
_معذرت میخوام ، واقعا معذرت میخوام، بد جوری حرف زدم.
غزاله دستش را به طرف قلم مو برد اما با بی حوصلگی با پشت ناخن آن را زد جهت صندلیاش را برگرداند که درست مقابل فریدون قرار بگیرد ، حرکت بی رغبت دستهای غزاله حالت چرخاندن صندلی و نگاه سرد و سنگینش فریدون را بهت زده کرد.
_چرا غزاله اینطوری میکنی ؟
_برای اینکه حرفات سرده ، من به تو پیله میکنم ؟!
_برای اون حرفم معذرت خواستم ، ببخشید ، همینطوری بی هوا یه چیزی گفتم.
_تو کجا میخوی بری ؟ چیکار داری که... ؟! این جوری دلشوره ورت داشته !
_من جایی نمیخوام برم، هیچ کار بخصوصی هم ندارم ، آمدم بهت بگم نامه رئیس دانشگاه رو بابام بهم داد ، منم آمدم شیرینی هم آوردم چون میخواستم خوشحالتون کنم.
فریدون همراه مکث کوتاهی ، نیم نگاهش را روی مستطیل وسط پرده لغزاند ، برای گریز از پرسشهای غزاله صمیمی، همدل ، آهسته و نجوا گونه پرسید :
_غزاله تو واقعا به عمو محمود نگفتی صفورا آماده ایران ؟!
_چند دفعه میپرسی ، ازم پرسیدی منم بهت گفتم نه ، چرا دو مرتبه میپرسی ؟
فریدون صندلیاش را جلوتر کشید و با حالتی که وانمود میکرد قصد بر ملا کردن راضی را دارد زیر گوش غزاله گفت :_بابام برام تعریف کرد که اون وقتا عمو محمود ...
خنده خوش حالتی روی صورت غزاله پهنشد .
_رقیب عمو فرخ بوده ؟! نه ؟
_نمیدونم ، ولی بابا میگفتش بابا بزرگت خیلی با اسفندیار خان دمخور بوده یه جوری سر بسته برام تعریف کرد بابابزرگت میخواسته عمو محمود رو بفرسته فرانسه گمانم میخواسته برهخوستگاری خوب عمو محمود رقیب بابامحساب میشده .
_حالا اگه برای من مثلا بیان خوستگاری اون آدم میشه رقیب تو ؟
فریدون اخم کرد، آبروهای سیاهش بهم گره خوردند.
_اینطوری شوخی نکن اصلاً خوشم نمیاد.
غزاله با نگاه شیطنت آمیز به چشمهای فریدون خیره شد.
_حالا این صفورا چه جور خانمیه ، چراهیچی ازش نمیگی ؟! اون طرفا چه خبره ؟
_خانم مهربانیه ، خیلیام باشعوره ، بگم تعجب میکنی ، خیلی اهل کتابه ، وقتی هم که حرف میزنه یه جور بخصوصی صحبت میکنه.
_اون جور به خصوص چیه ؟ چه جوریه ؟ که تو با این همه آب و تاب تعریفشو میکنی ؟
_فریدون بدون توجه نشان دادن به حرف زهر دار غزاله بی تفاوت شانههایش را بالا انداخت و عادی جواب داد:
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
_پخته ، متین و باوقار حرف میزنه و بعضی وقتا هم کتابی، نصف مثنوی رو حفظه.
_خب حالا تو چه جور باهاش حرف میزنی ؟ پخته ؟ برشته ؟ سوخته ؟ سوزناک !
فریدون روی حالت کم حوصله بودن خودش پرده کشید ، یکباره هراسان رویصندلی بلند شد، پاهای خواب رفتهاش را خم و راست کرد .
_بلند نمیشی بریم پیش عمو محمود ؟!
غزاله بازویش را روی لبه پشتی صندلی چوبی گذاشت ، عضلات صورت و ابرو هایش را جا به جا کرد و کنجکاوانه پرسید :
_چرا کلافهای ؟ نمیخوای بهم بگی اونجا تو خونه عمو فرخ چه خبره ؟
پیش نگاه خیال فریدون سایه بی رنگ و محو چهره ثریا روی صورت غزاله نشست ، حالت دلهره و ترس ناشناختهای که آزارش میداد گسترده تر شد ، حس غریبی وادارش میکرد نگاههای کنجکاو و تردید آمیز غزاله را با نیم نگاهی تند و گذرا پاسخ بدهد . میترسید نتواند برابر نگاههای غزالهوجود ثریا ، خانه باغ ، دالان بهشت ،و اتاقی را که برایش مهیا کرده بودند پنهان کند ، غزاله دوباره پرسید:
_امشب هم درست مثل اون وقت که تو قنادی نشسته بودیم رفتارت ، حرف زدنت ، این کت و شلوار خوش دوخت مشکی تنت ، حتی اون کراوات ابریشمیت دارن داد میزنن، یه خبریه ؟ نیستش ؟ تو که اهل کراوات زدن نبودی حالا چی شده که هر دفعه میای اینجا یه رنگ کراوات دور گردنت گره میزنی ؟ زیاد گره کراوات رو محکم نکنی . حیفه ....
فریدون بی طاقت و واهمه زده در حالی که به طرف در بازمانده اتاق میرفت آهسته گفت :
_چرا هستش اونم خیلی خبرهای دست اول.
غزاله از روی صندلی بلند شد ، با عجله در پی فریدون به راه افتاد ، قبل از خارج شدن فریدون ، به دیوار نزدیک در تکّیه زد ، دستش را به گونهای روی چهار چوب قرار داد که راه خارج شدن را برای فریدون سد کرد.
_بهم نمیگی چه خبره ؟
فریدون با درماندگی و نگاهی لبریز از خواهش و ترس گفت :
_غزاله چقدر برات توضیح بدم تو قنادی بهت چی گفتم ، روزای بعد رفتیم جاجرود اونجا نشستیم عصرانه بخوریم چه قول و قراری گذاشتیم ؟ بازم میگمخواهش میکنم یه مدتی راحتم بذار ، مطمئن باش اتفاقاتی که داره میفته خیلی از مشکلات ما ، عمو محمود ،زن عمو نیّری چه جوری بگم مشکل همه ما رو حل میکنه ، خیال کن بازم برگشتم سر خدمت و اصلا تهران نیستم ، هر روز که بهت تلفن میزنم، هر فرصتیهم که پیش بیاد حتما میام پیش شما ، ببین دارم ازت خواهش میکنم راحتم بذار زیاد سئوال پیچم نکن بازم بگمخواهش میکنم.
غزاله دستش را پایین انداخت ، بهت زده چهره برفروخته فریدون را زیر نظر گرفت
_چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟!
نگاه پرسشگر و خسته غزاله صبور ، سبک از روی چهره فریدون لغزید ، فریدون سر خورده و با خجالت پیگیر مسیر گردشچشم و نگاه غزاله شد ، وقتی که نگاه غزاله روی پرده نقاشی نیایش شیرین چهره و چشمان شیرین پرده نشین را نشانه گرفت رنگ صورت بر افروخته و خجالت زده فریدون عوض شد ، برای پنهان ماندن لرزش گوشه لب و پرش گونههایش با نوک انگشت استخوان فک و چانهاش را فشار داد و با لحن دردزده و خفهای گفت :
_آخ ، یه دفعه دندانم درد گرفت .
غزاله نافذ و عمیق به چشمهای فریدون خیره شد ، فریدون نا خواسته و بی اراده دستش را از روی دهانش برداشت.
_چرا دندونت درد میکنه ؟
_نمی دونم ، مسکن دارین ؟ سرم درد میکنه ؟
_بشین میرم برات مسکن میارم، میخواستم یه چیزی بهت نشون بدم.
فریدون نشست ، غزاله ساکت ماند .
_چی میخواستی نشونم بدی ؟
_چشمای این نقاشی رو !
حالت اضطراب و پریده رنگی صورت فریدون قوت گرفت.
_اینو از روی کار بابا کپی کردم.
فریدون در حالی که وانمود میکرد درددندان و سر آزارش میدهد، تشویق آمیزسر تکان داد و با صدائی خفه گفت :
_ عالی کشیدی یه ذره با کار عمو محمود فرق نداره .
سایه خنده تلخی روی چهره خسته غزالهسنگینی کرد.
_نه فریدون.
نگاه تعجب زده فریدون چند بار روی چهره غزاله و پرده نقاشی نشست و برخاست.
_نیست ؟
_نه
_فریدون اون چشمای سرمه ریزی که قلم استاد محمود ارژنگ بهشون جان داده با این چشما خیلی فرق داره من نقاشی کردم ، بابام خلق کرده ، خیال فریدون روی اشک دانه درشت گوشه چشم شیرین منزل کرد.
پیش نگاه خیال ، اشک دانه درشت روی چهره ثریا لغزید ، چند وقت پیش عمو محمود یه تعریف جالبی برام کرد :
غزاله نجوا گونه زیر لب زمزمه کرد :
_"در شرابم چیز دیگر ریختی
باده تنها نیست عشق آمیختی "
حال بغض و گریه میان صدای غزاله نشست نگاه سردر گم و خجالت بار فریدون روی گل قالی پرسه زد، غزاله بریده بریده و بغض کرده ادامه داد :
_می ترسم بگم ، حس میکنم ، ولی نمیخوام باور کنم ! دارم خودمو مجبور میکنم که ...
فریدون رنگ و نقش حال سر خوش و شادمان را روی چهره بهم ریخته و پریده رنگش نشاند ، مهربان ، دلجویانه و پوزش خواه پرسید :
_چی شده غزاله ...
سر انگشت غزاله اشک دانه درشت گوشه چشمش را کنار زد.
فریدون در اتاق را با ارنج فشار داد.
غزاله بلند شد دستگیره قفل در را گرفت به لبه در نیمه باز تکّیه داد.
_چی شده غزاله ؟
_هیچی ،
_برای عمو محمود مشکلی پیش آمده ، برای خودت اتفاقی افتاده ؟
_نه ...!
_پس چیه ؟!
_گوش کن .
فریدون شتابزده گفت :
_چی رو گوش کنم ، بگو خب.
غزاله از در فاصله گرفت و در حالی کهبا حالتی عصبی دستگیره در را حرکت میداد بغض آلود و خفه گفت :
_چشمات خالیه ، میفهمی ، بهم نگاه میکردی چشمات زنده بود مثل اون چشمایی که بابام ....
غزال شتاب زده از اتاق خارج شد.
فصل هشتم
دوات چینی ، مرکبدان بلور ، قلمتراش ظریف دسته صدفی کار زنجان و قطعه چوبمهر مانند بیضی شکل را با دقت داخل جعبه خاتم کاری شده گذاشت.مرکب باقیمانده روی سر قلم را با دقت پاک کرد ، نوک قلمها را به لبه قلمدان تکّیه داد .
_نمی خوای بنویسی ؟
_نه
_قلم درشتها رو بذارم سر جاش ؟
_ چرا اینجوری به خودت عذاب میدی ؟
_می تونم اینکار رو نکنم ؟! میتونم اینهمه خستگی و درد نامردمی اونو بذارم زمین ؟ میشه ...؟!
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
_اره اگه بخوای میشه ، این همه مدت چه جوری گذشت ، بقیه روزام همینطوریمیان و پشت سر هم امروز میشه دیروز و از عمر ما آدما کم میشه برای چی دلگیری ؟!
_دلگیر خودم نیستم ، دلواپس تو و غزالهشدم.
نیره حرف شوهرش را قطع کرد،
_برای غزاله نمیخواد دلواپس باشی یواش یواش داره آرام میشه،....
_نگار اون نا خدایی که از راز و رمز دریا خبر داره میدونه آرامش قبلاز طوفان چه بلائیه تو باید بیشتر از منی که پدرشم بدونی حال و احوال دخترمون چه جوری پریشانه ، نگار غزاله روی صورتش یه پرده بی خبری ، بی خیالی چه میدونم فراموشی نقاشی کرده ، پشت اون نگاههای بی تفاوت ،پس اون صورت خندان ، یه دنیا درد و غصه خوابیده، میترسم از دستمون بره ، یه راهی بذار جلو پام ، زیر بالمو بگیر ، خاک پای آقام علی بالم شکسته ، بال محمود بشکنه برای نیره قوت میمونه؟
_برم پیش فرخ ؟!
نیره تکان خورد ، نافذ و پرسشگر به چشمهای خسته شوهرش خیره شد
_نگار برم ببینم چه خبره ، بفهمم چی به روزگار فریدون آمده،
_اون روزگار بدی نداره ، اون وقتا که تو براش عمو محمود بودی و من زن عمو نیّری جا و مکان نداشت.
_خیلی زحمتشو کشیدی نگار.
_تو کم به پاش وایسادی ؟ کم خون دل خوردی ،اگه سایه تو روی سرش نبود اون وقت فرخ میفهمید پسرش چه حال و روزگاری داره ! خون دل خوردیم یه دسته گل تحویلش دادیم. محمود دسته دسته کاغذهای خط کشی شده را داخل پوشه گذاشت ، کاغذا رو بذار سر جاش ،با دل مشغولی نمیشه کلام خدا رو بنویسی از اول صبح تا حالا یه آیه هم ننوشتم نگار یک نفر انگشتام رو با قفل و زنجیر بسته، چشمام همش تار میبینه ، نگار ،....
_خیلی خب زیادی دلگیری نشون نده توکل به خدا ، در آسمان که بسته نشده.
_ دو سه روز پا به پا کردم که بی خبر تو برم پیش فرخ راست میگم نیره دلم رضا نداد ، رخصت بده از رفتنم دلگیر نشو ، فرخ خودش پا پیش گذشته کههمدیگه رو ببینیم ، نخواستم بگم چند دفعه یعقوب زاده برام پیغام آورده.
_رفتی و باهاش حرف زادی فایدهاش چیه ؟
_از این سر در گمی در میاییم.
_اگه من هم رضا باشم غزاله ناراضیه ، پا پیش بذاری ، بفهمه میشه یه خرمن آتیش.
_از حالش بی خبر نیستم نگار.
_خب!!
_همه این حرفا درست ، حال ماها همون آرامش قبل از طوفانه بالاخرهیه جوری باید به ساحل برسیم که غرق نشیم ؟
_برو ولی کار صوابی نمیکنی
رنگ خواهش و تمنایی مهر آمیز روی نگاه و صورت محمود پیدا شد.
_تو رخصت بده.
_بری اونجا پیش اونا به خاطر غزاله خودتو بشکنی التماس پسرشو بکنی ، بخواد خودش راه خونه ما رو بلده ، دیگه احتیاجی نیست تو بری اونجا و فریدون رو طلب کنی .
محمود قلم نیها را دسته کرد، آنها را کنار مرکبدان گذاشت ، در جعبه خاتم کاری شده را بست.
_به امید خدا اگه مشکلی پیش نیاد از فردا هر روز ازان صبح که تمام بشه نمازمو میخوانم میشینم مینویسم فقط یک سوره باقی مانده.
دست خیال محمود روی رنگ و نقش جعبه خاتم کاری شده سفره عقد غزاله و فریدون را پهن کرد.
_به چی خیره شدی ؟
_داشتم قرآن رو میذاشتم تو سفره عقد اونا.
سایه اخم کمرنگی روی صورت نیره نشست، محمود نگاهش را از مسیر نگاه سرزنشگر نیره دور کرد، نیره جعبه خاتمکاری را برداشت و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
_تو از غزاله عاشق تری ، چرا این همه دلشوره اونو داری ؟ محمود مسیرنگاهش را عوض کرد چند لحظه ساکت ماند ، وقتی که نیره در اتاق را باز میکرد با لحنی امرانه گفت :
_بمان نگار
نیره کنار در ایستاد ، محمود کاغذهایخط کشی شده را نشانه رفت حال شماتت بار نگاه نیره رنگ عوض کرد.
_یادم رفت اونا رو بردارم. سي سال كه كج دار و مريض يه روزش قهر و يهروزش آشتي بودم تو دل خودم همه جوره بدت فتم بي مروت بي كردار نارفيق چشم سفيد صدات كردم سرت هوار كشيدم ولي يه نصفه سر سوزن از اونم كوچيكتر دلم رضا نداد و نداده كه بدو غيبت حال عاشقيو بگم لامروت سينه اي كه درد و زخم عاشقيو مي شناسه راضي ميشه خنجر بذارن كف دست يه ادم عاشق ديگه و بگه... .
دست محمود خسته حال پايين امد .فرخ چشمهايش را بست پشت سرش را روي پرده نقاشي كوبيد.
- به خداوندي خدا تو اين كار قدم اولو من ور نداشتم.
- صفورا؟
فرخ از پرده نقاشي فاصله گرفت بطرف محمود قدم برداشت .
- حقيقتش اينه كه قضيه اش همه جوره گره خورد خدا شاهد تمام اتفاقاتو دروغ نگم مو به مو براي صفورا تعريف كردم.
- بهش گفتي!
محمود ساكت ماند لب گزه كرد.
فرخ ادامه داد:
- آره گفتم مهر يكي ديگه تو سينه فريدونه اولش اونم زياد پيگير قضيه نبود خجالت مي كشم بگم خودش غيرت خودش فريدون ....
فرخ سرگردان وامانده با قدمهاي بلند كشيده هم آهنگ و روي خطوط مستقيم مسير هاي خلوت و خالي كف اتاق را طي كرد انتهاي هر مسير نظامي وار روي پاشنه و پنجه پاهايش مي چرخيد و دوباره به راه مي افتاد.
نگاه خسته حال محمود روي دستهاي نيه مشت شده ي فرخ جا به جا شد وقتي كه فرخ كنار دولابچه رو به ديوار ايستاد و روي پا با حالت عقب گرد چرخيد و از ديوار فاصله گرفت بازتاب باريكه نورهاي قرمز تند روي لوله براق تفنگ ميان چشم هاي محمود نشست پيچ و تاب روشنايي تند قرمز رنگ از روي لوله ورشويي تفنگ همانند رگه هاي خون تازه روي ديوار به سمت پوست گردن سر خشك شده قوچ حركت كرد.
طنين صداي گلوله اي رها شده ميان فضاي دره اي عميق روي پرده هاي ذهن و خيال محمود نشست پنجه ها غزاله را ديد به قفسه ي سينه اش چنگ مي زد.نور قرمز از لا بلاي انگشتان دست غزاله خون رنگ و فواره وار روي لوله تفنگ فرو ريخت هراسان كف دستهايش را روي چشم و صورتش فشار داد .بي اراده و تند تعادل از دست داده بلند شد مچ پاهايش تاب خورد روي شانه و با صورت زمين خورد.فرخ گيج و مات روي پاشنه و پنجه پاش بي حركت ايستاد محمود آرنج و بازويش را روي فرش تكيه داد .نيمه تمام سرش را بلند كرد فرخ به طرف محمود خيز برداشت لرزش زانو فرصت قدم برداشتن او را گرفتنشست با زانو حركت كرد محمود كف دستش را روي فرش فشار داد
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
فرخ قلاب وار دستهايش را زير بغل و اطراف شانه محود بهم گره زد با حركتي تند و چابك محمود را بغل گرفت و او را نشاند .
- نصفه عمر شدم چي شد؟
حال خنده اي ناتوان و بيمار گونه روي صورت محمود خانه گرفت.
- سرم گيج رفت
فرخ زانو و ساق پاي خودش را تكيه گاه شانه و استخوان هاي تيره پشت محمود كرد و در حاليكه دانه هاي درشت عرق سرد لزج پيشاني محمود را نوازش وار كنار مي زد و گفت:
- به خداوندي خدا نزديك بود زهر ترك بشم يه دفه مثل درخت تبر خورده افتادي.
- چشمام كم قوث شده.
محمود سپاسگذار دست فرخ را از مقابل صورتش كنار زد .
- بشين نمي خواد بلند بشي دراز بكش.
فرخ آرام از كنار محمود بلند شد ميان اتاق چشم گرداند به طرف پشني هاي كوچكي كه رويهم چيده شده بود رفت يكي از پشتي ها را برداشت نزديك محمود آن را روي فرش گذاشت با دستشانه ي محمود را فشار داد بخواب رنگت شده مثل گچ بازم قلبت...
محمود سر تكان داد فرخ تشويش اميز و نويد دهنده ي دهانش را بطرف صورت محمود برد.
- بخواب بذار يه خورده حالت جا بياد اون وقت من مي برمت يه جايي كهاونجا حالت حسابي حسابي جا بياد.
محمود پشتي را كنار زد .
- نميذارم جم بخوري دراز بكش تكان نخور.
- بايد برم!
- كجا؟
- قرار بودبرم گاراژ ماشين بگيرم.
- با اين حالت اونم اين وقت شب ؟
- چيزيم نيست يه هوا جلو چشام موج مي زد.
- كجا مي خواي بري.
- كرمانشاه خونه حاج صحبت!بابابزرگ... .
محد ساكت ماند خاطرات گذشته و سالهاي دور از ياد رفته به شكل نقطه هاي رنگ و رخ باخته خط نوشته اي كه روي كلمه هايش مداد پاك كن كشيده باشند پيش نگاه خيال فرخ با سرعت جا به جا شدند ناباورانه و مردد پرسيد:
- كرمانشاه ؟!پدر نيره خانم؟!
- يادته؟!
فرخ با لحني احترام اميز و شرم زده پرسيد:
- هستش ؟حاج صحبتو ميگم!!
- آره.
نقش و نگار كاشيكاري هاي تكيه معاون الملك كرمانشاه روي نقطه هاي رخ و رنگ باخته كتابچه خاطات سبز شد.
دو سه سالي كه كرمانشاه بودم مي رفتم سر سفره شون .
- مياي بريم ؟
بوي گلاب بوي غريب كاه گل اآب خورده شعله هاي لرزان شمع صداي خوش لهجه آقا مير نوچه خوان فضاي سكوت گرفته اتاق را پر كرد.فرخ با لهجه اي كه به سختي نيمه تمام كلمات را ادا مي كرد نجوا گونه زير لب زمزمه كرد.
نُوجُواُنم ...اِكبِرم...نوجُوا...
محمود نگاهش كرد.
دلم مي خواد نمي تونم .
- منم اونجا مهمانم توي دهه صاحب خونه كس ديگه ايه.
محمود ساكت ماند و گله مند و پرسشگرانه به صورت فرخ نگاه كرد .
چند بار بي صدا لبهايش را حركت داد فرخ چشم به را و منتظر به دهان محمود چشم دوخت پژواك صداي نيره ميان گوش محمودچرخ خورد .
برو...جان خاك پاي مولا براي هيچي بهشون رو نزن.
- نمي زنم
فرخ تعجب زده پرسيد :
- نمي زني .قرار بوده كسي رو بزني ؟
محمود خنديد.
- هيچي ؟
- چشمات داره داد مي زنه ازم دلگيريكيو نمي زني!منو؟!
- - نه گفتم دلگير نيستم .
فرخ سر در گم و بهم ريخته فضاي اتاق راا زير نظر گرفت و خجالت زدهگفت:
- عجب ميزباني شدم ؟يه ليوان اب خوردن ندادم دستت !بشر چيه؟!
يه تجديد ديداري كرديم، گپي زديم ،خودش كلي قيمت داره.
فرخ با مشت نيمه بسته روي قالي ضربه زد شكست خورده وپشيمان نگاه كرد .
- محمود قضيه يه جوري جا افتاد كه خودمم نفهميدم ؟داره چي ميشه!بذارمنم يه دردو دلي بكنم!شامو بمونيم پيش همديگه .بمان محمود!اين وقت شبي كه نمي خواي راه بيفتي بري.
- مي خوام شب روبريم.
بمان سر صبح با فيروزي روانه بشين برين.
محمود خنديد.
- اون بلده ي خدا اين همه راهو بكوبه بره و برگرده كه چي بشه يه پيرمرد و پيرزنو بذاره كرمانشاهو و بررده خدا بده بركت اتو غرب چه مي دان اتو عدل هستش با اتوبوس راحت ميريم.
- دخترت چي؟
محمود تكان خورده براي پنهان ماندن حال غمي كه خيال مي كرد روي چه ره اش خيمه زده و صورتش را برگرداند .
- دائيش اينجا بود با اون راهيش كرديم چند روزي ميشه كه رفته .
- امشب كه نمي رسي بري بليط بگيري حالا بمان.
- نگار دلواپس ميشه .
حال شرمندگي و سرگرداني چهره و نگاه فرخ قوت گرفت.
- باهات حرف دارم وايميسي گوش بدي؟!
حال سنگيني و تلخي نگاهشان عوض شد فرخ روي پيچ و خم نقش و نگار ترنج قاليچه نائين بافت دست كشيد .
-ماندم كه بگي...
- محمود سركرده بودم تو لاك خود به قول تو گفتي رفته بودم تو جلد اسفنديار خان كهزاد تو شركت تو پادگان دادمي زدم فرمان مي دادم هوار مي كشيدم بعدشم شب لابلاي اينالول مي خوردم.
اين جوري خودمو بازي مي دادم پيش اين و اون پز مي دادم عتيقه هايي كه تيمسار فرخ دهدشتي داره موزه ي لوورم نداره .صفورا امد ... .
چشمهاس سرمه ريز شيرين و پرده نشين روي چشم خيال محموئد نقاشي شد.
محمود نرم و نجوا گونه زمزمه كرد:
بسا مرغا كه عشق اوازه گردد
بسا عشق كهن كان تازه گردد
پلك هاي فرخ روي هم افتاد صداي محمود اوج گرفت .
غلام عشق شعر كانديشه اين است
همه صاحبدلان را پيشه اين است
كسي كز عشق خالي شد فسردست
گرش صد جان بود بي عشق مرده ست
صداي محمود و تحرير هاي اوج گرفته اش فرود آمد فرخ خسته چشم پلكهايش را نيمه باز كرد.
- كاش سي سال پيش بود.
- حالا اون برگشته.
- ناوقت آمد و منم گيج شدم خيال ورم داشت درست عين يه جوان بيست و دو ساله احساساتي شدم چه جوري برات تعريف كنم فريدون شد جواني هاي منو ثريا هم شد اون وقت هاي صفورا اولش اصلاًرضل نبودم.نمي دونم افسون شدم فريدون پاپيش گذاشت، صفورا... .
محمود با صداي بلند و اوج گرفته دردالود نغمه سر داد :
ز من خاكستري ماند در اين درد
بخاكستر توان آتش نهان كرد.
صداي بغض آلود محمود فرود آمد. فرخ افسون شده بي حركت نگاه كرد،محمود صبور و شبنم به مژگان سايه وار از در نيمه باز اتاق گذشت .
پلك هاي فرخ دوباره روي هم افتاد وقتيكه صداهاي قدم هاي محمود محو شد لحظه اي كوتاه تمامي قلمرو ذهن پهنه ي وادي خيال ،انديشه و احساس اش بي حركت ساكت و خالي ماند.
خستگي و فشار گرفتار شدن در فضايي كابوس واره ماندن ميان حرارت تب و حال هذيان گفتن آزارش مي داد .
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
خسته پلهايش را باز كرد بهت زده فضاي اتاق را زير نظر گرفت زمان را گم كرده بود تاريكي غليظ و خفه اي كهاز ميان در نيمه باز مانده به داخل اتاق سرازير مي شد آشفتگي ذهنش را بيشتر كرد باريكه هاي نورهاي رنگي و انعكاس انها روي شيشه اي گنجه چوبي تفنگ و گردن زخمي قوچ خشك شده فضايي ترس آوررا پديد آورده بودند پيچ و تاب باريكه هاي نور لابلاي اشياي قديمي پيش چشم خيالش همانند مارهاي بهم گره خورده روي طبقه هاي شيشه ايگنجه مي خزيدند وقتي كه نور سرخ رنگ چرخان از روي جمجمه ي قلم خورده كار اصفهان مي گذشت نقش و طرح چهره ي فريدون و ثريا روي نقش صورتزن و مرد جوان قلم خورده ميان مجمعه نشست
*****
ثريا خوشحال و ذوق زده يكي از فرش هاي پشت شيشه ي مغازه بزرگ حاشيه يميدان را به فريدون نشان داد.
فريدون نگاهش را از ميان آسمان برداشت سرش را پايين آورد مسير انگشتان ثريا را نشانه گرفت.
- نقشه ي فرشو ببين.اون فرش حاشيه لاغرو مي گم گوشه ديوار ،فريدون كم رغبت و بي حوصله نگاهش را روي گلهاي ريز و هندسي شكل قالي كه با رنگ هاي آرام و چشم نواز تمامي متنو حاشيه قالي را پوشانده بود رها كرد براي لحظه اي گذرا گل هاي ناشناخته و كميابي در ذهنش باز و بيدار شدند به نظرش آمد گل هاي نقش قالي نرم و آرام چهره روي متن يشميرنگ قالي سر بگوش يك ديگر نهاده اند و نجوا مي كنند.
ثريا هشيار و كنجكاو نگاهش را روي قاليچه گردش داد روي نرده فلزي حفاظمقابل شيشه هاي مغازه خم شد فريدون پرسيد :
- مي خواي فرش بخري؟
- نه بريم مغازه.
- بريم چكار كنيم ؟تو كه ميگي فرش نمي خواي بخري.
- يه كار !نه !يه چيز مي خوتم بپرسم اين قاليچه اونجاش گره رفو داره.
فريدون بهت زده و گيج و منگ به چشم هاي شفاف مشتاق و كنجكاو ثريا خيره شد. پنجه هايش را اطراف لوله هاي آهني حفاظ فرش فروشي گره زد و نابارانه پرسيد:
- نا اين اندازه تو با فرش آشنايي داري؟!
- مادري به شما گفت !ز بچه بودنم تاحالا با فرش بودم!
باور كردنش سخته آخه چه جوري مي توني تشخيص بدي اون فرشو تعمير كردن!
ثريا سكوت كرد براي فهميدن معني حرف هاي فريدون كلماتي را كه شنيده بود تكرار كرد و بدون ان كه منتظر بماند وارد مغازه شد قبل از آنكه در پشت سر ثريا بسته شود فريدون ناخواسته و بي اراده با حركتي شتاب زده لبه ي در راگرفت .وارد مغازه شدثريا با قدم هاي بلند و كشيده خودش را به كنار بزرگي رسانده بود.مرد موقر و ميانه سالي كه پشت ميز نشسته بود از روي صندلي بلند شد .
ثراي به سمت قاب آينه مغازه اشاره كرد فريدون به سمت ثريا رفت و مرد ميانه سال پرسيد:
- امري داشتين خانم؟
- اون فرش قاليچه انجيلاس باف گوشه اش گره رفو داره؟!
مرد ميان سال بهت زده برو بالاي ثريا را تماشا كرد از پشت ميز دور شد و بريده بريده پرسيد:
- كدوم فرش خانم.
ثريا بدون توجه به حالت بهتزدگي نگاه مرد ميانسال و چند نفر زن و مردي كه دورتر از محل قرار گرفتن ميز سرگرم تماشاي تخت فرش هاي آويخته شده ي روي ديوار بودند محكم و با اطمينان گفت:
- يك قاليچه اونجا هست فرش زرع نيم انجيلاس بافه.
- رفوي فرش بافت خوب دارد گره هاش صافه ولي رنگ پشم رفو پير نيست زنده اسجوانه.
مرد ميانسال براي نشستن ثريا و فريدون به مبل هاي نزديك اشاره كرد و با حالتي منگ و ناباور پشت ميز نشستو مودبانه گفت:
- چيزي ميل دارين بگم بيارن خدمتتون ؟!
- ثريا به فريدون نگاه كرد فريدون ساكت وارفته سرش را تكان داد ثريا صميمي و بي ريا گفت:
- زياد خيلي راه رفتيم تشنه شدم آب مي خورم .
مرد ميانسال با اشاره جواني را كه تخته فرشها را ورق مي زد صدا كرد وقتي كه جوان كنار ميز ايستاد بدون آنكه صدايش شنيده شود با حركت دادن لبهايش اشاره وار گفت:
- آب ميوه
جوان از ميز فاصله گرفت مرد ميانسال مشتاق و بهت زده پرسيد:
- ببخشيد مي پرسم نمي خوام جسارت بكنم ماشالله خيلي جوانيد اصلا نميشه باور كرد خانمي به سن و سال شما اين قدر تو كار فرش خبره باشه !
تعريف مرد ميانه سال روي حال نگاه مشتاق و كنجكاو ثريا بي اثر ماند مرد ميانه سال كه رفتارش نشان مي داد بايد صاحب مغازه باشد . با خوشحالي لبخند تشكر آميز فريدون را جواب داد و در حالي كه مسير نگاه هاي لبريز ازاشتياق ثريا را دنبال مي كرد پرسيد:
- فكر نمي كنم ازدواج كرده باشيد نامزدتونه؟آقا؟اين خانم ايرانيه؟
فريدون بي اراده تكان خورد صاحب مغازه متوجه تغيير حال فريدون نشد و ادامه داد:
- چشم اين خان كيمياس!تعارف نمي كنم آدم بايد خيلي خبره باشه كه از اين دور بتونه رفوي فرشو تشخيص بده قدر خانمو بدونيد اقا.
مرد جوان ليوان هاي اب ميوه را رويشيشه ي ميز مستطيل شكل گذاشت .صاحب مغازه در حالي كه مودبانه تعارف مي كرد با حالتي اشتياق آميز از ثريا پرسيد:
- شما رفو گري بلديد؟
- رفو گري مي دونم ولي درس رنگ ياد گرفتم.
فريدون براي ياري دادن ثريا گفت:
- خانم ممقاني متخصص رنگرزي هستن .توياين رشته فارغ التحصيل شدن.
- عاليه واقعاً عاليه كجا درس خوندن!خانم؟!
فريدون مكث كرد ثريا عادي و بدون غرور گفت :
- من دو جور رنگ زدن پشم را ياد گرفتم هم در دانشگاه هم از استاد فتح الله نوروزي .
مرد ميانسال با دقت بيشتري به چشم هاي كنجكاو و انگشتان ظريف و كشيده ثريا نگاه كرد و با لحن مرددي پرسيد:
- استاد فتح الله همداني اون كه يه پاشون...ساكت ماند.
ثريا پلك هايش را به نشانه پاسخ مثبت دادن روي هم گذاشت.مرد ميانسال دوباره پرسيد:
- شاگردشون بوديد؟
ثريا نفس بلندي كشيد مشتري ها مغازه راترك كردند .
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دهم! ادامه!‏‎
وقتي كه ثريا و صاحب مغازه به طرف فرش هاي اويخته شده بر رو ي ديوار و نرده هاي فلزي رفتند فريدون تنگ حوصلهو دلگير از حاشيه نشين ماندن صحبت هايثريا و مرد ميانه سال كم رغبت ليوان آب ميوه را از روي ميز برداشتي و به سمتي كه ثريا رفته بود خيره شد قامت كشيده ثريا ميان لباس مرتب و پوشيده واسماني رنگ در نظرش بلند بالاتر جلوه كرد ثريا كنار يك تخته قالي نقشگل و مرغ ايستاده رنگ گل بهي شفاف و جاندار زمينه قالي مرغ هاي بال و پرگسترده اي كه لا بلاي شاخه گل هاي بهم پيچيده پر در پر يكديگر بافته بودند .پرده هاي نقاشي غزاله و محمود را روي پرده هاي چشم ذهن و خيالش نقاشي كرد تمنا گون و آرزومندحالت نگاه خالي از هوس رنگ مهتابي گونه ها و هاله نجابتي كه هميشه روي پيشاني غزاله نگاهش را نوازش مي دادند.روي نيم رخ ثريا نقاشي كرد.بي صدا و دلگير و دلتنگ نجوا كرد:
- كاش تو انيجا بودي ما خيلي از هم دور شديم غزاله خيلي زياد.
ثريا به راه افتاد خيال چهره ي غزالهدلير و افسرده روي قالي نقش نشست.سرمايي گزنده روي مهره هاي گردن فريدون حركت كرد چشم خيالش مي ديد غزاله سرد ،تلخ و درد الود و نامهربان خودش را پشت پرده هاي گل،لابلاي پرهاي رنگين و در هم بافته شده پرندگاني خيالي پنهان مي كند . خودش را مي ديد فريدوني كه در برابر نگاهش روي نقش قالي جان گرفته بود. همانند شيطان هاي پرده هاي نقاشي محمود با چه ره اي پلشت و اندامي در هم فرو رفته و چشم هايي به رنگ آتشنگاه مي كرد واهمه زده چشم هايش را بست.اما نق شهاي گل و مرغ چهره پلشت و اندام هاي در هم فرو رفته اي كه به نظرش اده بودند با حالتي آزار دهنده به ذهنش هجوم مي آوردند.مي خواست از روي صندلي بلند شود پاهايش سنگين و سرد شده بودند احساس مي كرد به صندلي ميخكوبش كردهاند.
- حرفت قيمته نگار هيهي !فرزند كسي به كسي نكند فرزندي!بدكردار شدي فريدون.
محمود پتو را كنار زد ميان رختخوابش نشست نيره چهره تكيده ئ رنگ باخته و غمگين شوهرش را با نگاهي درد بارزير نظر گرفت.
- غيبت نمي كنم راست مي گم زن شوميه!
- نه...غماز ما خانگي ست...نگار...
- چوپان بي مزد شدم سرماي چاراچارروزاي تبدار و استخوان سوز تابستا،وقت و بي وقت پا به پايش رفتم،عين يه شاخه گل برايش سايه بان زدم وقتي شد يه پلنگ شير مست ،شدش يه درخت گل،رفت و من شدم باغبان زحمت خار برده ،نگار خون به دلم كرد اين بد آيين پسر.
- واي دل غزاله اونجا چه آتيشي به پاست؟!
محمود خسته و بيمار گونه بلند شد كنار پنجره ايستاد هواي شرجي و تبدارپشت شيشه ها براي يله شدن ميان هواي خنك اتاق پنجه مي كشيد.محمود به آسمان صاف و به ستاره هاي كه در دور دستها بي خبر از غوغا و اشوب درونيش مثل خرده هاي اكليل روي پرده سرمه اي رنگ شب افتاده بودند.خيره شدتمنا گونه زير لب نجوا كرد :
- هي نگار بگو چه كنم چه جوري ميشه درد زخم دل غزالرو برداريم بذاريمش روي سينه خودمون؟!ها.
فرخ چه كردي با من بيست ساله برات پسر داري كردم بيست ساله از برو بالاش چشم ورنداشتم تا براي خودش كسي بشه ميان دنياي هنر و كتاب و فكر كردن جايي براي خودش وا كنه راحت اونو دزديدي نه.
نيره شانه به شانه محمود ايستاد مهربان و تسلي دهنده گفت :
- بازم مي خواي تا صبح اينجا بماني آسمانو تماشا كني چيزي كه نبايد بشه شده و داره ميشه.
محمود ساكت ومغوم سرش را روي شانهنيره خم كرد بي صدا و ضجه وار با خودش نجوا كرد:
- هي صفورا پي عشق گمشده اي امدي بي مروتي كردي به مرادت رسيدي و شديباغ خزان گل مراد ما.آمدي چراغ چشمه ي خاموش خانه دلتو با اشكاي غزاله روشن كني ؟آره...دخترتو آوردي ايران مثل يه باز شكاري پرش دادي روي بام خانه ي محمود كه بياد چنگ بندازه ميان سينه ناز گل باباش قلب اونو در بياره به خدا بي مروتيه.
- شانه هاي نيره لرزيد محمود شتاب زده سرش را از وي شانه هاي نيره بر داشت گونه هاي مرطوب شده او را نوازش كرد و با لحني بي طاقت پرسيد:
- - هي نگار چه كنم براي غزاله /!فريدون جوانه و ناپخته مي ترسم هوايي بشه .نيره حال گريه و خستگي و درماندگي اش را زير نقاب خنده اي مهربان و تسلي بخش پنهان كرد و اميدوار و مطمئن گفت:
- محمود تحمل كن بزار اون از سفر بياد بنشينيم پيش همديگه و وادارش كنيمحرف بزنه بالاخره اون وقت معلوم ميشه قضه چيه؟
نگاه محمود ميان فضاي اتاق گردش كرد جاش تو خونه خيلي خاليه.
- اگه بره خونه ي خودش اونوقت چيكار مي كني؟
- اگه مردش نامرد نباشه حرص و جوش اونو نمي خوردم.نگار نفرستاديم بره مهماني خودشم يه جوري بهمون گوشه زد طفلكي خيال مي كنه رو قضيه ناخوشي منو داريم پرده مي اندازيم .
خودت كه مي دوني تو داره درداشو بروز نمي ده روزي كه راهي مي شد بره يواشكي بهم گفتتش:
براي آدم غصه دار خونه ي خودش و خونه بابا بزرگش فرقي نداره.
اونا كه بر گردن اين دفعه ميرم با صفورا حرف مي زنم بهش مي گم چه جوري فريدونو ما دو تايي تر و خشكش كرديم نميزارم بدزدنش مگه خودش بخواد ما كه نمي دونيم دختر اون خانم چه جوريه چه شكليه چند سالشه فرخ سر بسته برام گفت:
- چشماي گيراي خوش نگاهي داره ،برو بالاش بلنده پرده نقاشي جواني هاي مادرشه.
حال قهر و گلايه روي نگاه نيره نشست .
- جواني مادر اون يادته؟
خيال محمود روي پرده نقاشي نيايش شيرين ماندگار شد.
- حرف سي سال پيشه خيلي از اون روزگار گذشته!
رنگ حال گلايه و قهري كه روي صورت و نگاه نيره نشسته بود و غليظ تر شد .
- محمود گرد و غبار سي ساله ميذاره نقش و نگار اون وقتا رو صاف و زلال روي پرده هاي خيالت نقاشي بكني؟جوانيهاي اونو يادته؟!آره؟!مثل دخترش قشنگ و بلند بالا بوده؟
- - حال خنده اي آشتي خواه روي چهرهمحمود سايه انداخت.
- نگار به قول حافظمون هان دل بد مكن ملك دل و ديده ي محمود تو فقط يه سلطان عشق داشته و داره نازگل خانم.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل یازدهم!‏‎
حال گريه و بغض پنهان مانده ميان گلوي نيره روي نگاه ولا بلاي حرف هايش نشست.
- غزاله می دونه.
- بی خبرم، گمانم نمی کنم فریدون از اون قضیه حرف و حکایتی گفته باشه. محمود ابروهای نیره را ناز کرد امیر ملک دل محمود!
بهر صید دل ما ناوک مژگان تو بس نازنین نگار
سرمه ی قهر و غضب پاک از پای مژه
نیره آرام سرانگشتان محمود را کنار زد جای حال گلایه و قهر لبخند مهر وآشتی روی چهره اش خانه گرفت.
- میگن مال یه جا میره ایمان صد جا اصفهان کجا تهران کجا؟ بد جوری داریم گناه اون جوانو می شوریم نکنهماها کج خیال شدیم!
منم دلم می خواد کار و بار فریدون برگرده بشه اون وقتی که جمع می شدیمدور هم، دلتنگ اونا شدم انگاری یه چیزی گم کردم هر جا می چرخنم فریدون و غزاله میان جلو چشمام.
- خیل خب یه کم تحمل کن طاقت بیار فریدون که صفر قندهار نرفته بر می گرده ازش می پرسیم قضیه چیه؟
- اصفهان رفتن فریدون جای خودش، نمیشه که پای اونو پابند بزینم و بگیم از پیش ما جم نخور،حرف سراینه که فریدون... .
محمود ساکت ماند نیره با اشاره ی نگاه پرسید:
- فریدون چی؟!
محمود برای عوض کردن حال آن لحن کلامش خندید.
- برای چی می خندی؟! پرسیدم فریدون چی؟
- فریدون درغ گفت:
- دروغ گفت؟
- بهم گفت می خواد بره قوچان اونجاتصفیه حساب بکنه ورقه بگیره و برگردهاگه ... .
نیره با عجله حرف زدن شوهرش را قطعکرد.
- کی گفت می خواد بره قوچان؟ به غزاله ام همین حرفو زده.
- نه دم در حیاط داشت خداحافظی می کرد بهم گفت، گفتش به غزاله ام نگم کجا داره میره، چرا عوضی حرف زد.
- باور کردی؟
- خودت بودی باور نمی کردی قوچان کجا! اصفهان کجا؟!
واهمه نداشت، برای چی، منو خام کرد؟ خب می گفت می خوام برم اصفهان پایند که بهش نمی زدم؟ دنبال سرش کفش و کلاه که ور نداشته بودم، نمی خواستیم باهاش بریم؟
- به غزاله میگی؟
- نه بذار فریدون از اصفهان بیاد، اون وقت تو هم هیچی نگو اگه فریدون خودش نخواد بروز بده بالاخره چشم تو چشم فرخ می افته اونجا روبه رو کشیمی کنم.
نیره عصبی و خسته تحکم آمیز حرف محمود را قطع کرد.
- نمیذارم که تو پاتو در خونه ی فر خبذاری همون یه دفعه بس بود.
- تنبیه ام می کنی نگار خطایی نکردم!
- سنگ از آسمان بیاد من دو مرتبه نمذارم پا بذاری در خونه ی فرخ می خوای بری گدایی بکنی امروز که این جوریه فرداشو خدا عالمه فریدون لیاقت نداشت بی صفتی کرد محمود اگه فریدون قد یه سر سوزن میلش به اون دختره باشه به خداوندی خدا راس میگم اگه بیاد هزار جور التماس بکنهمنی که مادر غزاله ام یه تار موی دخترمو بهش نمیدم.
چهره ی فریدون میان نور سبز کم جانچراغ خواب روی پرده ی نیم تمام (فریب) برابر چشم محمود جان گرفت.
چشم های فریدون شرم زده و پشیمان شده نگاه می کردند خیال محمود میانچشمان فریدون نشست صدای او را می شنید:
- عمو محمود میان گرداب افتادم، دارم غرق میشم،بیا دستامو بگیر.
دانه های عرق روی پیشانی محمود سبز شد، نیره خواب زده و خسته یک باره بدون مقدمه پرسید:
- محمود ما که داریم میریم کرمانشاه،نمیشه جا کن بشیم، بریم از اینجا.
- نگار هرجا بریم کوله بار درد روی قلبمون سنگینی می کنه.
- اولای بهار که فریدون آمده بود مرخصی خودت گفتی میریم کرمانشاه اونجا ماندگار میشیم.
- نگار اون یه خیال بودش یه خیالی که دس غزاله و فریدونو گرفت و بردشون فرنگ ماروهم برد به آبادی.
نیره لحن صدایش را تغییر داد و با حالتی نصیحت وار و آرام کننده گفت:
- محمود سرو ته قضیه رو که بزنیم اونجوری گرفتار نمیشیم،بذار فریدون ام بزنه بره سی خودش آسمان که به زمین نمیاد یک کلام اون که پسر ما نبودش که اینجوری به خاطرش مصیبت بکشیم خیال کن یه رهگذری بودش آمد خواستگاری یه مدتی ام پیش ما ماند بهش گفتیم نه اونم راه افتاد رفت دنبال زندگیش، به خاطر غزاله کم طاقتی نکن.
- دلم رضا نمیده می خوام نفرین بکنم زبانم نمی گرده همه اش خیال می کنم آمده در خونه وایساده داره منو صدامی کنه،نمازمو که خوندم همون پای جانماز چشمام یه خورده گرم شد خواب و بیدار بودم سایه ی فریدونو دیدم مثل اون شبی که سبد گلو بغل کرده بود و داشت از پله ها بالا می کشید دستمو دراز کردم سبد گلو ازش بگیرم تکان خوردم.
- اگه نامردی بکنه،غزاله رو بذاره و بره به جلال قدر خدا دیگه از سایهاشم بدم میاد نفرینش می کنم آهم نمیذاره زندگیشو راحت سرکنه.
- نگار نفرین نکن، جوانه سر مراده ما خودمان جوان داریم شاید قسمت اینجوریه.
- مهرش تو دلته می دونم، منم خاطر اونو می خوام خب چکار بکنیم.
- دلم می خواد برم باهاش حرف بزنم اونم بشینه رو به رومو بگه
عمو محمود خواب بدی دیدم منم بگم آره دوتائیمون، نه، تو،نیره، غزاله، عمو محمود همه ی ما خواب بدی دیدیم. اون وقت... .
نیره دلگیر و ناراضی حرف محمود را برید.
- محمود الان گفتی تو خیال نمیشه زندگی بکنیم حالا خودت می خوای واقعیتو بزنی کنار جاش خیالو نقاشی کنی؟ میشه.
محمود زیر لب نجوا کرد.
- نمی دانم، شاید که نقشی بر آب زدن را حاصلی باشد!
- بگیر استراحت کن.
- خوابم نمیاد.
- بخوابی بهتره فردا ده ساعت باید بشینیم تو ماشین،هوام که داغه کاش شبرو می رفتیم.
- برای فردا شب جا نداشتن پس فردا هم دیگه تعطیله مگه بمانیم بعد دههاونم که نمیشه.
- بگیر بخواب منم چمدانارو جمع و جور می کنم.
- باشه نگار.
محمود زمزمه کرد:
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ
لب باغچه ایستاد، دستهایش را از پشت بهم قلاب کرد.
- عمو حیدر خانم کهزاد وثریا خانم قراره یه مدتی اینجا باشن.
- قدمشان رو چشم آقا.
- فیروزی آقا فریدونو و منو می رسونه شرکت بعدش دوباره میاد اینجا،خودت یا خاله کبری باهاش برین خرید، هرچی برای پخت و پز و خورد و خوراک لازمدارین خوبشو بخرین بعدشم صبح به صبح فیروزی میاد یه سری بهتون میزنه.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل یازدهم! ادامه!‏‎
هرکم و کسری داشتین بهش صورت بدین خودم به خاله کسری گفتم بازم بهش بگو برای پخت و پزش حسابی سنگ تمام بذاره. برای هرچی نمی خواد مضایقه بکنه خودم میام. نمیذارم لنگ بمانین فقط حواستون جمع باشه.
فرخ به راه افتاد، پیرمرد گلکار شتاب زده جریان آب داخل لوله ی آبیاری باغچه ها را قطع کرد، لوله ی ضخیم سیاهرنگ را از مسیر حرکت فرخ کنار زد،فرخ زیر سایه بان آلاچیق مانند روی یکی از کنده های ضخیم چوبی نشستبا اشاره دست حیدر را صدا کرد، با قدمهای بلند و کشیده به راه افتاد، زیر سایه نزدیک یکی از کنده های صندلی مانند ایستاد.
- فرمایش بفرمائین آقا.
- برو آقا فریدونو خبرش کن بیاد، به خاله کبری ام بگو ماکه رفتیم اینجا روحسابی جارو بکشه. به فیروزی گفتم فردا صبح که میاد،باهاش میری عمله میارین میدین استخر و تمیز تمیز بشورن تمیز که شد آب تختش بکنید.
- خودتان نمی خواین تشریف بیارین اینجا دلمون می گیره آقا.
- گه گداری میام.
- پیرمرد براه افتاد نگاه فرخ میان فضای خنک زیر سایه بان گردش کرد وقتی که نگاهش از کنار خوشه های گل نسترن می گذشت بلند شد از لابه لای کنده های چوب صندلی مانند عبور کرد،زیر خوشه های گل ایستاد کف دست وانگشتانش را زیر یکی از خوشه ها برد،روی پنجه ی پا بلند شد با دقت برگهای ریز دانه دار، شاخه ی باریک و سبز نسترن رونده را تماشا کرد. مقابل نگاهش میان فضای سایه داری وخنک، رنگ قرمز پرده های گل میل به سیاهی زد، دستش را پایین آورد کنده های چوبی را زیر نظر گرفت با کف کفشلبه ی یکی از کنده ها را فشار داد، کنده ثابت ماند از دور به خوشه های گل خیره شد لابه لای شاخ و برگ پیچ امین الدوله، نسترن رونده و گل نیلوفر که دیوار مانند اطراف سایه بان قد کشیده بودند خیال اسفندیار خان سبز شد.
دیدی گفتم میشه! آ ... بیا خودت تماشا کن اینم گل نسترن آتشی و اونم رنگ مایلبه سیاه لبه هاش،حالا برو دست آقا تو ماچ کن.
خطوط چهره و دستهای پدرش روی پره های گل نسترن نقاشی شد. رطوبت آب و بوی خاک روی دستهای خیالی او را احساس کرد،صدای پدرش میان صدای بهم خوردن شاخ و برگ درختچه های اطراف سایه بان جوانه زد.
آدمیزاد جماعت پیش درخت باغ و باغچه کارو کردارش بی وفائیه، بهارکه میشه میره سرو سراغ گل و سبزه و باغ و باغچه، تا کی تا اون وقتی که هوا دمسرد میشه و باغچه باغو سرمای تیز و تند آذر لخت و عور می کنه، تو سرما دیگه کسی سرو سراغ باغ و باغچه نمیره کسی به درخت عریان سلام نمیده، الا اونی که درختو کاشته و بپاش خون دل خورده، درخت آدمیزادم اولادشه این درختو یه جوری بایستی براش خون دل بخوری که بشه همون درختی که میگه سر به زیره.
صدای روشن و خاموش شدن موتور اتومبیل چهره و صدای آدمهای خیالی و گنجشکهای نشسته روی سایه بان را فراری داد.
فرخ نگاهش را از روی خوشه ها گل نسترن برداشت.
- بابا!
- فرخ شتاب زده برگشت و اثر گپ گفت آدمهای خیالی را از روی صورت و چشمهایش پاک کرد، فریدون آرام و کمصدا خندید.
- چیه مرد؟ می خندی!
- بابا! یادت میاد؟ آن روزی که تو باغ وایساده بودی کنار حوضچه! چی بهم گفتی؟!
گره کم نمودی روی پیشانی فرخ سبز شد.
- کی؟
- داشتیم حاضر می شدیم بریم اصفهان،گره روی پیشانی فرخ خشک شد، خنده ی کم دوام و بی صدایی کنار لبهایش نشست و برخاست.
- آهای، مرد جوان عالم من و تو سوای همیدگه اس کلی توفیر داره حال هپروت رفتن ما دوتا که یه جور نمیشهتو یه جوری میری هپروت، بابات یه جور دیگه.
- بله حضرت آقا.
- وایساده بودی لب حوضچه و داشتی می رفتی هپروت صدات کردم هی کجایی؟ حالا تو می خوای بپرسی ؟ یااله.
- چه جوری متوجه شدی بابا که چی می خوام بگم؟
- خودت نشانی دادی، خودت دستتو رو کردی اون جوری پیر نشدم که فراموشکار بشم، فرخ بطرف یکی از کنده ها حرکت کرد.
- بیا بشین تا برات بگم کجا بودم، اون جا نه رو این یکی درس بشین روبه روم.
- فریدون به صورت پریده رنگ فرخ نگاه کرد.
- چیه؟ بابا رنگت چرا پریده خسته ای نمی خواد بری شرکت.
- حفتو قایم نکن یه چیز دیگه می خواستیبگی حرف خودتو بگو.
فریدون مهربان و همدل پرسید:
- قرار شد بگی کجا بودی؟
نشسته بودم زیر سایه ی یه جایی مثل اینجا، جای آلاچیق مانند، اونجا بود عوض میز و صندلی همین جوری چند تا کنده ی چوبو چیده بودن دور یه کنده خیلی بزرگی عین این وسطیه! حال نگاه فرخ عوض شد، فریدون نگران و با دقت صورت رنگ پریده ی او را زیر نظر گرفت. فرخ با فاصله و لحن کشیده ادامه داد:
- خیال پدر بزرگ ثریا و پدر بزرگ خودت روی اون پرده های گل جلو چشمام سبز شدن اسفندیار خان پره هایگل نسترنو بهم نشون می داد،اونو گل نسترنو میگم بابام پیوند زده بود،رنگ لب گلاش از قرمزی میل به سیاهی می زد انگاری با یه قلم نازک دور اونا خط مشکی کشیده بودن، بابام می گفت:
فرخ ساکت ماند فریدون چشم به راه و منتظر به لب و چشمان پدرش خیره شد.
- النه صداش تو گوشمه.
فریدون نگران و هیجان زده پرسید:
- بابا حالت خوبه؟ بدجوری رنگت پریده.
- زیاد پاپی حال و روزگارم نباش خوبم.
- رنگ پریده بابا!خیلی ام پریده.
حال خنده ی گیرا و مهربان، چهره ی رنگ پریده فرخ را آرایش کرد،نگاه چشم براه و منتظر فریدون آرام روی زانوهای فرخ خوابید، احساس کرد حالگردش نگاه پدرش تمام لذت نوشیدن یخ آب یک قدح لبالب را بعد عطشی کهنه تبدار نوازشگرانه میان مغز استخوانهای تنش می چکاند.
- چشمات چی می خواد بابا؟!
- هیچی؟!
- چشم براهی؟!
- نه.
- پسر! تو چشمات چی قایم کردی؟ ها؟ با پدر رندی نکن برنا پسر! بگو.
- داشتی نگام می کردی یه دفعه دلم خنک شد، یه آدم خیلی تشنه وقتی که کاسه ی پر آب یخو تا اون آخرش سر میکشه چه حالی داره؟ بهم نگاه کردی منم اون جوری شدم!
فرخ ذوق زده با صدای بلند و محکم فریاد زد:
- نفر خیلی خوب، نفر برپا.
فریدون از روی کنده چوب بلند شد با نگاهی رام مطیع روبه روی فرخ ایستاد.
- نفر خبردار.
فریدون تند و گذرا به چهره ی پدرش نگاه کرد فرخ فرمان داد:
- نفر پیش.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل یازدهم! ادامه!‏‎
فریدون با حرکتی منظم و متوازن به راه افتاد.
فرخ بلند شد چند قدم از کنده ها فاصله گرفت،زیر خوشه های گل نسترن خبردار ایستاد، فریدون در فاصله یک قدمی پدرش با حالت درجا زدن متوقف شد.
- نفر ایست.
فریدون خبردار ایستاد.
فرخ با دقت برو بالای او را براندازکرد برای پنهان ماندن لرزش دستهایش آنها را از پشت روی کمرش بهم قلاب کرد و با لحن خجالت زده ای آهسته پرسید:
- بخاطر گذشته ها ازم دلگیر نیستی؟
فریدون تکان خورد بهت زده به چهره پدرش نگاه کرد.
فرخ صمیمی و مهربان گفت:
- نفر آزاد، بیا بشین باهات شوخی کردم، می خواستم یادت بندازم که بالاخره یه سربازی.
فرخ بدون آنکه پی گیر جواب سؤالش باشه ادامه داد:
- بالاخره نگفتی اصفهان بهت خوش گذشت؟ کجاها رفتی؟!
مقابل هم روی کنده ها نشستند.
فریدون! بابا، خبر دار وایستاده بودی می خواستم بهت فرمان بدم. بگم بیا سرتو بذار روی سینه ام، خجالت کشیدم خیلی برام عزیزی، بابا اصفهان که بودی دلم برایت یه ذره شده بود. می دونی بابا، یه قضیه ای تازه برام رو شده؟ تو این چند وقته... .
فرخ سکوت کرد..
فریدون در حالیکه انگشتش را روی دایرهو رگه های کنده ی میز مانند گردش می داد چهره ی نگاهش را پنهان کرد فرخ آمرانه گفت:
- سرتو بالا بگیر مرد! چرا نگاهتو قایم می کنی؟ بازم قضیه دیشبه؟!
فریدون دستش را کنار کشید، فرخ ادامه داد:
رنگ چهره ی فریدون عوض شد و طپش قلبو حالت هیجان زدگی میان سینه اش چنگ انداخت، لذتی را که از تماشای نگاههای مهربان پدرش احساس کرده بود کم اثر شد خیال محمود چهره ی فرخ را از میدان نگاهش دور کرد، سرما و تلخی حالت خجالت زده گی میانچشمان فریدون منزل گرفت.
انگشتان غزاله روی پره های گل نسترنچشماهای لبریز از حال قهر، گلایه و سرزنش محمود ونیره را نقاشی کرد صدای گریه ی غزاله روی پریده های ذهن و خیالش پرده کشید.
- هی مرد بازم که رفتی هپروت؟! چه خبره؟ قرار بودش دیگه فیلت یاد هندوستان نکنه خسته ودلگیر پرسید:
- بابا برم پیش اونا شما ناراحت نمیشی؟
گره تلخ عتاب آلودی وسط ابوری فرخ پیدا شد.
- بگم نه دروغ گفتم، ولی... .
- واقعاً خوشتون نمیاد؟ ... .
فرخ روی سطح کنده با نوک انگشت دایره های هم مرکز نقاشی کرد، وقتی دستش را روی لبه ی دایره وار کنده ی چوب حرکت می داد زیر لب گفت:
- اگه حرف غزاله پیش نیاد منم دلم می خواد گه گداری بشنم پای گپ و گفت محمود، بد نیست باهاشون رفت و آمد بکنیم.
- البته خیالم راحته ها، مطمئنم. می دونم حرفیو که زدی پس نمی گیری، ولی خب.
- چه حرفی؟!
فرخ خندید.
- داشتی می رفتی اصفهان چی ازت پرسیدم؟
سوز سرمایی خشک و برنده روی مهره های گردن مغز استخوانهای نیره ی پشت ومیان حدقه ی چشمهای فریدون نشتر زد و روی پیشانی اش عرق مردانه درشتی پیدا شد.
- چیه! گرمته؟ ! گره کراواتتو شل کن، آخه تیغ آفتاب داره می خوره رو سرت،برو یه کمی آب بزن سر و صورتت عرق دور یقه کتت شوره زده بریم خونه پایین سرو لباستو عوض کن نمی خوام اینجوری بری تو دفتر کارت وقتی داری بر می گردی دم غروب با فیروزی یه سری برو پیش محمود، دست خالی ام نرواونجا.
با زحمت، حالت هیجان زدگی، نا آرامیو آشفتگی اعصابش را پنهان کرد و با لحنی که می خواست وانمود کند برای دیدن محمود اشتیاق و شتاب چندانی ندارد گفت:
- اگه امروز هم نشد حالا فردا یا پس فردا میرم.
فرخ بی تفاوت نگاه کرد.
- اونا نیستن!
- نیستن؟!
فرخ رگه های شتاب، اشتیاق، بی طاقتی و دلتنگی را روی گونه های گل انداخته فریدون تماشا کرد از لابه لای صدا ولحن بی تفاوت پسرش، فریاد کلمه هایبه هم گره خورده ی میان حنجره او راشیند، بی صدا و خاموش با خودش نجوا کرد.
فریدون اینکه اسمشو گذاشتی عقاب پیر می دونه چشمات یه حرفی می زنه و لبات یه حرف دیگه ای، کاش همیشه اون سه چهار دقیقه پیش بهم نگاه کنی و باهام حرف بزنی بابا.
باور کن حرف دلمو می زنم خیلی خاطرتومی خوام یه قدم ورداری بیایی پیش ام صد قدم باهات همراه میشم به ولای مولا علی راست میگم.
دیدن چهره ی پریده رنگ فریدون حال حرف و نگاه فرخ را عوض کرد.
- بلند شو بریم خونه استراحت کن توهمبدجوری رنگت پریده صورتت ام خیلی خستهاس بابا.
- نمی خواد بری دفتر، به فیروزی میگمنامه های فوریو بیاره خونه امضا کنی، به مدبری ام زنگ بزن بگو چکهای مهمو بده دست فیروزی بیاره امضا کنی.
- بازم که هپروتی شدی؟! پدر زن محمود محرم خرج میده، همه شون رفتنکرمانشاه.
بوی اسفند، تاب نرم شعله های شمع، طنین صدای موزون و رمزآلود بهم خوردن دانه های زنجیر، بوی دارچین، رنگ و نقض پارچه های علم و کتل، صدایپخته و پیر شده ی حاج صبحت، نقش و نگار کاشی تکیه ی معاون الملک فضای ذهنش را پر کردند، بازتاب و شکست نورروی دیوارها و سقف آینه کاری شده تکیه بگلربیگی پشت مردمک چشمهایش نشستند. صدای آمرانه فر خ بازتاب و شکست نور روی دیوارهای آینه کاری شده را شکست. صدای روشن کردن اتومبیل خیال خلوت نشین فریدون را از کرمانشاه فراری داد.
- راه بیفت بریم بابا.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــ
فریدون شتاب زده کف پاهایشرا محکم روی فرش کوبید نیم خیز شد و تعجب زدهپرسید:
- یک دفعه تصمیم گرفتین اینجا رو بفروشین؟
- نه، از دو سه سال پیش تو فکرش بودم، خریدار براش پیدا نمی شد.
روی صندلی نشست و نگاهش را روی دیوار پیش بخاری گچ کاری شده و پرده ی میهمانی زلیخا گردش کرد، اجزاء ساختمان قدیمی، تکه تکه روی پرده ی ذهن و خیال فریدون نقاشی شد، طعم ترش و شیرین انگور نو برانه روی زبانش نشست بوی خاک، بوی اسفند، بوی سبزه ی سفره ی هفت سین به مشامش خورد، یادش آمد ده روز مانده به نوروز اولین سال ورودش به دبیرستان همراه با غزاله درخت نوچه و جوانمو را کنج باغچه حیاط کاشته بود ،بلند شد، پرده ی پشت پنجره را کنار زد احساس کرد خوشه های انگور روی دار مو زیر آفتاب داغ و تبدار تابستاناز تشنگی له له می زند.
هله
     
  
صفحه  صفحه 8 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ghazaleh |غزاله


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA