فصل یازدهم! ادامه!
برگشتیم و خبر رفتن آرمان رو دادیم، تمام اون شب رو، نه سهیل و نه من هیچ کدوم توان
حرف زدن نداشتیم و خاموش ماندیم وصبح فردا سعی کردیم صبح عادي رو شروع کنیم، هر چند سخت بود، تمام
حرفها و لحظات شب قبل توي ذهنم تکرار می شد و جلوي چشمم به حرکت در می اومدند. خوب می دونستم که آنها
هم طاقت دیدن مردن سهیل رو نداشتند و به همین خاطر بی خبر و به این زودي برگشته بودند، صبح اون روز سهیل
به سر کارش و من هم به دانشگاه رفتیم و هر دو به تقدیر و سرنوشت گردن نهادیم و با زندگی سازش کردیم .
****
صبح که از خواب بلند شدم حال خوبی نداشتم احساس ضعف می کردم، سه ماه از با هم بودن من و سهیل می گذشت
و شماره معکوس براي پایان خوشبختی هاي ما آغاز شده بود، توي این مدت روز به روز حال سهیل بدتر شده بود،
هنوز اجازه نداده بودیم کسی از این ماجرا خبر دار بشه و موضوع بیماري سهیل رو بفهمه، سهیل روز به روز لاغرتر و
ضعیف تر می شد اما هنوز شاد و سر زنده بود و امید و جوانی توي دلش نمرده بود و همین بود که به من امید و
سرزندگی می داد، سعی می کردم خودم را آماده کنم تا تحمل داشته باشم اما به هیچ عنوان حتی فکرش رو هم نمی
تونستم بکنم خودم رو به دست زمان سپرده بودم، زمان با گذشتش همه چیز رو حل میکرد و نشان می داد، نمی
خواستم بگذارم به او بد بگذره و کوچکترین غمی داشته باشه، این آخري ها علاوه بر خون دماغ شدن، خیلی هم
سرفه میکرد، خانواده اصرار داشتند که سهیل باید خون دماغ شدنش رو به یک دکتر اطلاع بده و علتش رو بفهمه اما
هر دفعه ما سعی میکردیم موضوع رو عوض کنیم و نگذاریم کسی از ماجرا مطلع بشه. خودم هم چند روزي بود
احساس خستگی و ضعف می کردم اولش فکر کردم علتش فکر کردن به موضوع سهیل باشه اما این یکی دو روز
احساس درد هم می کردم، دردم بعضی وقتا شدید
می شد اما دلم نمی خواست سهیل از این موضوع چیزي میفهمید و نگران میشد، اما اون شب وقتی به خونه اومد و
پیراهن سفیدش را با لکه خون دیدم حالم بد شد و نتونستم خودم را کنترل کنم و حالم بهم خورد و سریع به سمت
دستشویی رفتم. سهیل هراسون و دستپاچه به سراغم اومد و کمکم کردو به اتاق برد و بر روي تخت نشاند و با دلهره
گفت :
-چی شده غزل؟ حالت خوب نیست؟
-نه حالم خوبه چیزیم نیست.
-پس چرا حالت بهم خورد؟
-نمی دونم، تازگی ها چند بار اینطور شدم.
حواسم نبود که چی میگم، با تعجب پرسید: آخه چرا؟
-چی چرا؟
-چند روزه که حالت خوب نیست و به من نگفتی؟
-کی گفته من حالم خوب نیست؟
-خودت همین الان گفتی.
-من کی گفتم؟!
-تو مطمئنی حالت خوبه؟ تب داري؟
-نه ندارم.
-پس چرا حواست نیست؟
-هست.
-فکر نمی کنم، آخه چرا حالت بد شده؟ چرا نگفتی بریم پیش یه دکتر؟
-لزومی نداشت فقط یکم سر گیجه دارم که علتش هم کم خونیه.
-مگه تو دکتري که بیخودي علت میتراشی؟ اگر هم کم خون شده باشی بالاخره باید بري دکتر تا یه داروتجویز کنه.
-چه خبره بابا، چقدر شلوغش میکنی، من که چیزیم نشده تو هم نمیخواد بیخود نگران بشی.
-بیخود نگران نیستم، جدیداً رنگ پریده هم شدي، فردا سرکار نمیرم و حتماً با هم میریم دکتر.
-اما...
-اما بی اما همونی که گفتم، بگو چشم.
نمی خواستم ناراحت ببینمش به همین دلیل با خنده گفتم: چشم جناب اي کی یوسان! شما امر بفرمایید، غزل نباشه
ببینه سرورش عصبانی و نگران شده .
خندید و بالش را به سمتم پرتاب کرد و با خنده گفت: خیلی شیطونی، برات دارم غزل خانوم .
در حالیکه از او فاصله گرفته بودمو پشت مبل قایم شده و بودم تا بالشدیگه اي تا به سمتم پرتاب نکند گفتم :
-مثلاً میخواي چیکار کنی آقا؟
از سر جاش بلند شدو با بالش به سمتم اومد و من هم فرار کردم و او هم به دنبالم دوید، با جیغ و داد از اتاق پریدم
بیرون، مامان و بابا سریع و نگران به حیاط اومدند و من هم سریع پشت بابا پنهان شدم و سهیل هم بالش به دست
دنبال من اومده بود، مامان با عصبانیت به من گفت :
-چی شده؟ چرا این طور میکنی؟ چه خبرته قلبمون ایستاد؟
-سهیل میخواد منو بزنه.
بابا نگاهی به سهیل و بالش دستش کرد و با خنده گفت: شما دو تا توي اون خونه با هم خاله بازي میکنید زندگی ؟
سهیل در جواب گفت: اول سلام، دوم اینکه از دخترتون بپرسید، من میخوام زندگی کنم ولی خانوم نمیذاره .
گفتم: کی میگه؟ من نمیذارم؟ بابا دروغ میگه .
بابا دستم رو گرفت و با خنده به سمت سهیل کشید و دستم را به دست سهیل داد و گفت :
-بیا سهیل جان، تحویل خودت هر چقدردلت خواست بزنش.
سهیل خندید و به شکل نظامی احترامی گذاشت و گفت: چشم پدر جان به دیده منت .
با گریه اي ساختگی گفتم: بابا شما چرا اینکار رو کردید؟ مامان شما یه چیز بگو! مگه میخواید دخترتون رو از دست
بدید؟
مامان گفت: تو سهیل رو کاري نداشته باشی اون طفلک با تو هیچ کاري نداره .
و بی تفاوت با خداحافظی به خونه برگشتند و سهیل با خنده دست من رو به سمت خونه کشید و گفت :
-بیا داخل ببینم، اینقدر هم ننه منغریبم بازي در نیار، که کسی بهت محل نمیذاره.
با اخم گفتم آخه چرا مامان اینا این کار رو کردند؟
خندید و با قیافه حق به جانبی گفت:مال بد بیخ ریش صاحبش بیا که بیخ ریش خودمی .
-دست شما درد نکنه آقا سهیل.
-سر شما درد نکنه.
اخمی به شوخی کردم و با هم به اتاقبرگشتیم .
****
صبح که از خواب بیدار شدم سهیل رو در کنار خودم بر روي تخت دیدم و باتعجب نگاهی به ساعت کردم و سریع با
سر و صدا بیدارش کردم و گفتم :
-سهیل، سهیل پاشو چرا خوابیدي؟ دیرت شده.
چشماش رو به زور و به سختی باز کردو با خواب آلودگی گفت: چی می گی بابا؟
-پاشو دیرت شده؟
-چی دیر شده؟
لیوان آب رو بر صورتش ریختم و سریع از سر جاش بلند شد و گفت: اي بی انصاف چرا اذیت میکنی؟ خب خوابم
میاد .
-مگه شب نخوابی کردي؟ یه نگاه به ساعت بینداز ببین چنده.
نگاهی به ساعت کرد و با خونسردي گفت: ساعت هشت صبحه .
-همین؟!
خمیازه اي کشید و گفت: تو هم سر صبحی مثل اینکه حالت خوب نیست ها، مگه قراره توي ساعت چیز دیگه اي رو
ببینم؟ مگه تلویزیونه؟