|
فصل پایانی! ادامه! -آره جون خودت اگر نیستی چرا خودت رو به اون راه زدي؟ راه افتادیم و گفتم:منظورت چیه؟من کی خودم رو به اون راه زدم؟ -دیدي بلایی؟ -نه ندیدم. -خب پس من بهت نشون می دم،تو چرا به من نمی گی چته؟نکنه من غریبه ام؟اتفاقی افتاده که من نمی دونم و اینو مطمئنم،حرفهاي بین راه،گریه ي زمان سال تحویل،بغض و زل زدن به این دریا که خیلی ازش خاطره داریم. حالا دیدي خیلی بلایی اما یادت نره که من یه پا اي کی یوسانم و کله ام خوب کارمی کنه . باورم نمی شد این قدر درکش به هر رفتار من برسه و هر رفتارم رو درست برداشت کنه،با دلهره گفتم : -این طور نیست که می گی. -برام فرقی نمی کنه اما امیدوارم اگر موضوعی هست خودت بهم بگی نه این که ازت بپرسم. به کنار جمع رسیدیدم و مجبور به سکوتشدیم،کلافه شده بودم نمی دونستم بایدچه کار کنم؟اگر حقیقت رو به او می گفتم مطمئناً خیلی ناراحت می شد، نمی دونستم باید چی بگم و چه طور قانعش کنم،به همین راحتی ها قانع نمی شد و کوتاه نمی اومد،تمام لحظات از شرم حتی نتونستم نگاهی به او بندازم، ناهار رو مثل همیشه با بگو بخندهاي نیما و پیام و سهیل خوردیم،جاي خالی رئوف واقعاً احساس می شد،هنوز باورم نشده بود به این نحو از ما جدا شده باشه.به کنار دریا رفتم و روي شن هاي کنار ساحل نشستم و سرم رو بر زانوهام گذاشتم و به نقطه ي بی پایان آبی دریا چشم دوختم،تنها یار قدیمم همین دریا بود،قبلاً که غمی نداشتم هر موقع کنارش می نشستم بغض گلوم رو می گرفت.یاد گذشته هام افتاده بودم جشمام از اشکتر شده بود،هر آدمی که به یاد گذشته اش می افتد،چشماش اشک آلود می شه،درست مثل من که تصویري از روزهاي رفته رو می دیدم که همه اش نابود شده بود،که همه ي چهره ها نابود شده بودند،من،سهیل،آرمان،رئوف همگی نابود شده بودیم اما چشمام رو که خوب باز کردم و به روزگارم فکر کردم،تنها یاد این بود که این روزها هم می گذرند و مثل کوچی همیشگی این وضع هم از زندگی من کوچ خواهد کرد . چشمام رو بستم و خواستم که هیچ چیز رو نبینم تا آروم بشوم که دست کسی روبر روي شانه ام احساس کردم،سرم رو برگردوندم،پیام کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت و گفت : -بازم که تنها نشستی!چیزي شده؟ -نه،خواستم کمی تنها باشم. -پس چرا گریه کردي؟ اشکم رو پاك کردم و گفتم:دلیل خاصی نداره . با مهربونی گفت:دوست ندارم توي کارهات دخالت کنم ولی نگرانتم . -آخه چرا؟من که چیزیم نیست. -من که نگفتم چیزیت شده ولی فکر می کردم بعد از ازدواجت روحیه ات کاملاً عوض بشه و بشی همون غزل سابق اما الان از قبلت هم آرومتر و البته مرموزتر شدي . -چرا این طور فکر کردي؟ -براي این که خوب می شناسمت،می دونمکه یه چیزیت هست؟ -اما دایی... نگذاشت حرفم رو بزنم و گفت:اما نداره،فکر می کردم مثل همیشه محرم رازتم،اما حداقل الان پاشو برو تنهاش نذار . با تعجب پرسیدم:کی رو؟ -عجب با معرفتی هستی تو،خب سهیل رو می گم دیگه،یک ساعته تنها کنار ساحلایستاده و داره به آب سنگ پرت می کنه،برو پیشش بهش بگو این قدر این دریاي بیچاره رو نزنه،خودش خوششمی یاد یکی با سنگ بیفته به جونش؟ با خنده از کنارش بلند شدم و به سمت سهیل رفتم اما وقتی دیدم دوباره جایی ایستاده که دفعه ي پیش ایستاده بود،قلبم داشت از جا در می اومد.با پاهایی لرزون و گلویی از بغض ورم کرده به سمتش راه افتادم،کنارش رسیدم و از پشت سر گفتم : -این قدر نزنش. با تعجب به پشت سرش برگشت و گفت:کی رو؟ -دریاي بیچاره رو،دایی پیام گفت بهت بگم این قدر با سنگ این دریاي بیچاره رو نزنی. با خنده گفت:دایی ات اگر فضولی کنه،باسنگ خودش رو هم می زنم . لبخندي زدم و گفتم:این مسئله به خودتونربط داره،حالا تو دعوتم نمی کنی بیامپیشت؟ -مگه الان کنارم نیستی؟ -منظورم اینه که بیام کنارت و توي خلوتت شریک بشم. با لبخند دستم رو گرفت و هر دو کنار همدر ساحل نشستیم و من گفتم:به چی فکر می کردي؟ -فکر خاصی نمی کردم. -قراره خلوت دروغکی داشته باشیم؟ با خنده سرم رو بر شونه اش گذاشت و گفت:باشه بابا آدم اصلاً نمی تونه از تو چیزي رو پنهون کنه . نگاهش کردم و گفتم:پس بگو دیگه . -هیچی بابا به این فکر می کردم که بعد از من تو چه کار می خواي بکنی؟ سرم رو از روي شانه اش بلند کردم و از سر جام بلند دشم و تا زانو داخل آب رفتم و گفتم : -دوست ندارم از این فکرها بکنی. وارد آب شد و به کنارم اومد و گفت:حالا نمی شد بیرون از آب حرف بزنیم حتماً باید خیس بشیم؟ نگاهم رو به سمتش چرخوندم و هم زمان اشک از چشمانم چکید و با چشمان پر از اشک نگاهش کردم.با ناراحتی سرم رو بلند کرد و اشکهام رو پاك کرد و گفت : -نگران همین اشکهام که دوست ندارمهیچ وقت ببینمشون. با گریه گفتم:تو رو خدا سهیل تو رو خدا از این فکرها نکن . با لبخندي از غم گفت:یه مدته می خوام باهات حرف بزنم،اما موقعیتش پیش نمیاومد،این حرفها رو باید زد،تو باید قبول کنی . نذاشتم باقی حرفش رو بزنه،دستم رو بر لبانش گذاشتم و گفتم : -بسه،دیگه نگو،اومدم توي آب تا بدونی که بعد از تو دلم می خواد تا وسط این آب پیش برم. این دفعه او دستش رو بر لبان من گذاشت و گفت:بسه غزل نمی خوام بشنوم بار آخرت باشه از این حرفها می زنی،دیگه دوست ندارم بشنوم . دستش رو از روي لبانم برداشتم و با صداي بلند گفتم:نمی تونم،بدون تو نمی تونم،چرا نمی فهمی نمی تونم راه اول و آخرم اینه . -خفه شو،صدات رو بیار پایین،حواس همه رو جلب کردي،قسم می خورم اگر یه بار دیگه از این حرفها بزنی براي لحظه اي هم نمی بخشمت . -اما تو حق نداري این طور بگی،تو می خواي بري و نمی فهمی جدایی چیه،نمی فهمی. -چرا می فهمم،این همه آروز رو تويزندگیم از دست دادم اما این قدر ناراحت نشدم که این حرف تو ناراحتم کرد،از دست دادن جونم برام فوق العاده آسون تر از اینه که تصور کنم تو بخواي چنین کاري بکنی به خدا نمی بخشمت غزل،حق نداري با خودت اینکار رو بکنی نه به خاطر خودت به خاطر من،حداقل بذار اگر توي این دنیا آروم نگرفتم اون دنیا آروم باشم این قدر عذابم نده غزل!
|