فصل نهایی! ادامه!
کنارم نشست و گفت : خواهر خوبم ، می ریم خونه اونجا براش نماز می خونی .
-نه تنهاش نمی ذارم.
نیما خواست حرفی بزند که امیر گفت : ولش کن نیما من با حراست صحبت می کنم تا بذارن امشب رو اینجا بمونه .
نیما گفت : یعنی امشب رو قبرستون بمونه ؟
امیر گفت : تنهاش نمی ذاریم ، من وتو می مونیم پیشش .
من گفتم : من می خوام تنها باشم .
پیام رو به من گفت : امشب رو پیشش بمون ، اما هیچ کس مزاحمت نمی شه ، اون طرف تر می ایستیم .
خواستم حرفی بزنم اما دوباره سهیل رو دیدم که دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و لبخند زد ، ساکت شدم و
حرفی نزدم ، سرم رو بر خاکش گذاشتم و گفتم :
-شما برید فقط برام سجاده و چادر نماز بیارید.
همه با گریه رفتند و من موندم و سهیل ، امیر ونیما و پیام کمی عقب تر نشسته بودند ، وقتی هوا تاریک شد ، چادرم
رو بر سرم کردم و شروع به نماز خوندن کردم و تا صبح مدام یا نماز می خوندم یا قرآن تا که شب راحتی براش
بگذره هر چند که این قدر پاك وخوب بود که هیچ عذابی نمی کشید انصاف نبوددر اون شب سخت تنهاش بگذارم
دلم می خواست مثل همیشه در هر حالی کنارش باشم ، صبح که شد این قدر اشک ریختم و از خدا براش طلب
مغفرت کردم تا روي خاکش خوابم برد .
نمی دونم چقدر گذشته بود که پرستو ازخواي بیدارم کرد و جانمازم رو جمعکرد . بلند شدم و دیدم همگی براي ختم
سهیل به مزارش اومدند ، از کنارش بلند شدم و همون جل نشستم ، آروم گرفتهبودم از این که احساس می کردم
دیگه الان راحت خوابیده و به آرامش واقعی رسیده ، آروم شده بودم . این بار مجبور بودم به همراه بقیه به خونه
برگردم . در این دو روز نیما اجازه نداده بود به خونه ي خودمون برم اما اون روز رو به خونه ي خودم رفتمویاد با
سهیل بودن رو زنده کردم . تمام وسایل و جاي جاي خونه مرا به یادش می انداخت . روي تختمون نشستم ، بغض
کرده بودم ، هیچ کس همراهم نیومدهبود ، همه تنهام گذاشته بودند تا با سهیل آروم باشم ، سرم رو بر بالش سهیل
گذاشتم و چشمام رو بستم و احساس کردم مثل گذشته سرم رو بر سینه اش گذاشتم و خوابیدم .
لحظات سختی بود که به هیچ کس نگذشته بود انگار یه چیز می دونست که می گفت نریم شمال . درست روز دوم
فروردین بود که با مرگش نوروز رو با غم به همه ي ما هدیه کرد، نوروزيکه هیچ وقت بی سهیل معناي نو بودن
نداد .
****
یک هفته از رفتن سهیل می گذشت ، همه حاضر شدند تا براي مجلس هفتم به بهشت زهرا بروند ، دلم آروم نشده
بود ، نیما با هیچ کس جز من حرف نمی زد ، او هم دست کمی از من نداشت حال هم رو خوب می فهمیدیم . در بین
راه سکوت بر لبان همه بود و جز گریه کسی کاري نداشت که بکند ، به بابلاي مزارش که رسیدم هفت گل رز صورتی
رو که در این هفت روز بالاي سرش گذاشته بودم دسته کردم و به گوشه ايگذاشتم . دور تا دورش رو از گل مریم
پر کرده بودند اون اطراف بوي مریم ها پیچیده بود ، نمی دونستم کی آنهارو گذاشته بود اما بوي خوشش تمام
وجودم رو به سمت سهیل کشوند ، انگاربال داشتم و توي آسمونها کنارش پرواز می کردم . مثل دو تا کبوتر ،
کبوترهایی که هیچ وقت به لانه شان نرسیدند . کنارش نشستم و بهش سلام کردم ، همه یکی یکی بالاي سرش فاتحه
اي خوندند و با گفتن تسلیت از کنارمونبلند شدند . کاش همه چیز به همین سادگی بود که اینها می دیدند ، کاش
همه چیز یه تسلیت بود ، خانواده ي عاشق سهیل ، با گریه فاتحه اي خوندند و بلند شدند و به سمت زندگی خودشون
راه افتادند ، امیر به نیما گفت :
-شما برید من وپرستو بعداً می یاریمش.
همه رفتند و دوباره من وسهیل با هم تنها شدیم ، امیر وپرستو در ماشین منتظرم نشستند . دلم می خواست باهاش
حرف بزنم با بغض گفتم :
-ببخشید که زیر قولم زدم ، به خدا نتونستم گریه نکنم ، همه ي این آدمهایی که اومدن و رفتن هیچ کدوم با
همدردیشون نتونستن آرومم کنن .
کسی میان حرفم پرید و از پشت سر گفت : همه رفتن همه ي اونا که مثلاً گریه کردن ، راه افتادن دنبال زندیگیشون .
از نظر اونا همه چیز تموم شد و در ازاي کسی که دنیا می یاد یه نفر مرد ، اما کاش یک نفر پیدا می شد که واقعاً م ن
بعد از این هم هفته اي یه بار هم که شده براي آمرزش گناهش فاتحه اي بخونه ، هیچ کس پیدا نمی شه که بفهمهاین
کسی که زیر خاك خوابیده کی بوده ؟ چی بوده ؟ دیدي غزل همه چیز تموم شد ؟ همه رفتن اما واقعیت یه عمر
زندگی کردن اینه ؟
سرم رو به سمت صدا برگردوندم و مستقیم به چشماش نگاه کردم . هر دو کنارم نشستن و آرمان با چشمانی پر
اشک ادامه داد :
-این قانون جنگله ، یکی می یاد و همهشاد می شن اما وقتی یکی می ره همه به اندازه یه هفته غمگین می شن.
با اشک نگاهش کردم ادامه داد : خیالم راحته از این که می بینم آروم خوابیده و این همه خفقان این جنگل رو نمی
بینه . خوش به حال اون کسی که بمیره و در این دنیاي به ظاهر آبی زندگی نکنه .
با بغض گفتم : بالاخره اومدي ؟
-می دونم دیر اومدم اما...
-نه دیر نیومدي همون بهتر که نبودي ببینی.
-راحت رفت ؟
-آره خیلی راحت ، می خندید و می گفت احساس آرامش و راحتی می کنه.
-این مدت دعا می کردم راحت بمیره نه این که زنده بمونه ، چون ارزش راحت مردن خیلی بیشتر از زنده موندنه ،
اونایی که فرصت توبه دارن و خدا آروم و راحت جونشون رو می گیره ، همیشه بنده هاي مخلص خدا بودن ، پس
خوش به حال اون فرد ، خوش به حال سهیل .
با بغض گفتم : رفته آرمان ، براي همیشهرفته .
دستش رو به خاك گذاشت و شروع به فاتحه خوندن کرد ، تسبیح سهیل رو دور دستش پیچیده بود ، با گریه گفتم :
-تسبیح سهیله ؟
-آره هیچ وقت از خودم دورش نکردم.
مهرشاد رو به من گفت : هیچ وقت حاضر نبود غم تو رو ببینه پس غمگین نباش .
-زمانی که با سهیل بودم هیچ وقت غمگین نبودم.
مهرشاد: تو بدون سهیل هم تنها نیستی سهیل برادر ما بود ، تو هم خواهر ما ، هیچ وقت فکر نکن دنیا به پایان رسیده.