فصل نخست! ادامه!
برای کی لحظه سهیل نگاهش رو به آیینه
انداخت ولی کاش هیچ وقت اون نگاه غمگین رو از چشمهاش نمی دیدم، وقتی با صداي آهنگ زمزمه می کرد :
بین ما هر چی بوده تموم شده عشق ایندوره چه بی دووم شده
بعد از اون دیگر نگاه من و سهیل با هم تلاقی نکرد ولی بعد از ده دقیقه که به مقصد رسیدیم همه زود از ماشین پیاده
شدند ولی من دیرتر از بقیه تا خواستم از ماشین پیاده شوم سهیل گفت :
_چند لحظه صبر کن!
قلبم تند تند می زد عرق کرده بودم، نمی دونستم سهیل په کارم دارد. هنوز ضبط رو خاموش نکرده بود و صدا می
خوند :
نمی خوایی بمونی توي این خونه چشم تو دنبال چشم هاي اونه
سهیل پیاده شد و در ماشین را برایم باز کرد و در حین پیاده شدن من گفت: غزل این قدر حواست به زندگی من
نباشه .
اصلاً منظورش رو نمی فهمیدم. به اونگاه کردم ولی او اصلاً به من نگاه
نمی کرد. بغض گلویم رو گرفته بود، آخهسهیل منظورش چه بود؟ خیلی آرام و ساکت راه افتادیم تا به کنار سایرین
برسیم که دوباره سهیل آهسته و متین گفت :
_فکر نکن متوجه نیستم که تو مراقب کارهاي منی!
_من؟!
_غزل به هر حال خودت رو درگیر کار من نکن.
_من اصلاً منظور تو رو نمی فهمم؟!
_بذار با غم خودم آروم بگیرم، ازت خواهش می کنم سعی نکن من رو دلداري بدي، جز خدا هیچ کس نمی تونه این
کار رو بکنه .
وقتی سهیل این حرف رو زد کنار خانواده رسیده بودیم و صحبت مادر همین جا تمام شد. جاي خلوتی بود و ما هم از
این که کسی اطرافمان نبود خوشحال بودیم. این طوري راحت تر بودیم مقداري که نشستیم دو تا ماشین از دور
نمایان شد که معلوم بود قصد دارند به منطقه ي ما بیایند، حال همه گرفته شده بود هر چند که من اصلاً توي حال
خودم نبودم و به کلی سر موضوع سهیل کلافه شده بودم به خصوص حرف آخرش رو که زده بود، بغض عجیبی رو در
گلویم نشونده بود. اون دو ماشین هم تقریباً با مقداري فاصله از ما توقف کردند تقریباً دو خانواده بودند و ماهم از
این که خانواده کنارمان نشسته خیالمان راحت شده بود که می توانستیم راحت باشیم. زمانی گذشته بود که رئوف
خطاب به من گفت :
_غزل خانم، قصد ندارید با رفیقتون سلام و احوالپرسی کنید؟
بچه ها می خندیدند من هم براي اینکه ضایع نشده باشم گفتم: شما ناراحت نباش رئوف خان، نوبت به دریا جونم می
رسه .
_آهان! پس این طوریه؟!
_بله، مشکلی هست؟
_خیر، معذرت می خوام.
_دیگه تکرار نشه.
در حین بگو بخند بودیم که پسر جوانی به ما نزدیک شد و گفت: معذرت می خوام، ما از تهران اومدیم و اینجا مسافر
هستیم، بادمون رفته همراهمون نمک بیاریم شما نمک همراهتون هست؟ !
تا مادربزرگ خواست حرف بزنه نیما سریع گفت: به به آقا آرش؟ بلاخره اومدید؟ همگی تعجب کرده بودیم و به نیما
نگاه می کردیم که نیما بلند شد و با آرش روبوسی و احوالپرسی کرد. آرش می گفت که دیروز حرکت کردن و قصد
دارند به نمک آبرود بروند اما یکی دو روز رامسر می مانند، قبل ار این که کسی سؤالی بپرسه نیما خطاب به بابا گفت :
_بابا شناختی؟ پسر آقاي مهندس نواصري هستند، مگه منتظرشون نبودي؟
بابا اصلاً حواسش نبود و تازه آرش رودیده بود، بلند شد و آرش رو بوسید، منو مامان و عسل و سهیل هم بلند
شدیم و سلام کردیم. آقاي نواصري همکار پدر بود، نیما هم چون به محل کار بابا رفت و آمد داشتبیشتر از ما دوستان
بابا و خانواده هایشان رو می شناخت. من آقاي نواصري رو از قبل دیده بودم ولی خانواده ي او را تا آن لحظه ملاقات
نکرده بودم. بعد از آن بابا و مامان به همراه مادربزرگ بلند شدند و به همراه آرش و نیما به کنارخانواده ي آقاي
نواصري رفتند تا با آنها احوالپرسی داشته باشند .
ما نشسته بودیم و صحتبت می کردیم که پیام گفت :
_بچه ها همه دارن می ان این طرف، خودتون رو مرتب کنید.
آخه همه فهمیده بودند آقاي نواصريیکی از محترم ترین همکارهاي بابا بوده بوده و ما هم که کلی با آشغال چیپس
و پفک و پوست تخمه، اطاف خودمان روکثیف کرده بودیم، همه سریع آشغال ها رو جمع کردیم که صراي بابا رو
شنیدیم که خطاب به ما گفت :
_این هم جناب آقاي نواصري عزیز، همکار محترم بنده!
همگی بلند شدیم و سلام کردیم، پیام پشت سر من و مرجان زیر لب گفت: اُ اُ باباتون با چه تیپ احترامی می یاد !
من و مرجان می خندیدیم و همین که سرم رو بالا آوردم تا به اعضاي خانواده اش سلام کنم پاهایم خشک شد و
چشمانم از تعجب گرد شده بود، باورمنمی شد ولی این همان آرمان بود که شب مهمانی صفورا گیتار می زد و می
خوند، آیسان و شادي هم بودند آنها هم تعجب کردند که بابا من روبه بچههاي آقی نواصري و آنها رو به من معرفی
کرد، هر چند که بابا عسل رو معرفی نکرد و گفت که شما می شناسیدش، علاوهبر این، همسر آیسان هم همراه آنها
بود. به هر حال بعد از سلام و احوالپرسی مادربزرگ از آنها خواست تا وسایلشون رو جمع کنند و به ما بپیوندند،
بلاخره همه با هم یکی شدیم ولی همینکه حواسم رو جمع کردم متوجه شدم که سهیل نیست، از عسل پرسیدم که
سهیل رو دیده که گفت :
_از همون موقعی که آقاي نواصري و بچه ها اومدن، پاشده رفته کنار دریا، اوناهاش اونجاست.
به جایی که عسل می گفت نگاه کردم، دیدم سهیل خیلی دورتر از ما کنار آب ایستاده، خیلی دلم می خواست برم
پیش او و باهاش حرف بزنم ولی خوب میدونستم که الان بیشتر از هر وقتی دوست داره تنها باشه، بعد از مدتی با
بچه ها تصمیم گرفتیم کنار دریا بریم و آب بازي و شنا کنیم، همگی پاشدیم رفتیم، همه داخل آب رفتن ولی من
نرفته بودم هر چند که پیام یه جا درون آب نشست و کلی آب پاشید طرف من و خیسم کرد .
به هر حال پنهانی از دستشان فرار کردم و با فاصله از آنها کنار ساحل نشستم. از اون قسمت سهیل رو می دیدم، هنوز
همانطور ایستاده بود، بغض بدي گلویم رو گرفته بود. خیلی دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی انگار اودوست
نداشت. حال عجیبی داشتم شروع کردم باخودم حرف زدن :
_اول می خوام به خدا سلام کنم، خدایی که قلب رو در تن ما جاي داد ولی معشوق رو پیدا نساخت، سلام به خداي همه...