|
پائیــــــــــــــز را فراموش کن ۶۹
برای چند روز غذا اماده کرده ام . فقط کافی است گرمشان کنی . از پدربزرگ مراقبت کن . فکر می کنم کمی سرما خورده باشد . سوپ هم حاضر کرده ام که اگر احتیاج شد برای پدر بزرگ گرم کنی . از خودت هم مراقبت کن و لطفا خانه را بهم نریز . دلمان برایت تنگ می شود . سعی می کنم زود برگردیم . رژان زنگ تلفن همزمان با خواندن اخر نامه بصدا در امد . نمی خواستم پاسخ بدهم . داشتم با خود مبارزه می کردم . می دانستم که اوست و می خواهد باز هم مرا بر بال پرنده ی خیال سوار کند و به رویا ببرد می خواستم مقابل وسوسه های او ایستادگی کنم و گوشی را بر ندارم . اگر به تلفن پاسخ نمی دادم می فهمید که واقعا همه چیز تمام شده و در یک لحظه به خود گفتم ایا براستی می خواهی تمامش کنی ؟ با برداشتن گوشی جواب خود را دادم . پرسید تازه به خانه رسیدی ؟ گفتم نه ! پس چرا دیر گوشی را برداشتی ؟ گمان کردم که هنوز نرسیده ای و نگران شدم . نباید نگران می شدی . شاید باور نکردی که همه چیز تمام شده ! باور کن من زندگی شیرینی دارم و دلم نمی خواهد ان را به بدبختی تبدیل کنم . حالا که تورا می بینم و تحت تاثیر نگاهت قرار نمی گیرم . می توانم با تو به صراحت صحبت کنم . ویدا ! من دیگر ان مردی نیستم که روزی با التماس از تو درخواست کردم برگردی . یادت می اید که به من گفتی وقتی مرا می بینی اتش نفرت در دلت زبانه می کشد . می دانم که در ان روزها تو بیمار بودی و شاید این حرفت کلام دلت نبود اما من بیمار نیستم و تو می توانی حرفم را باور کنی . من اگر با تو باشم روزهای تلخ زندگیم دوباره زنده نمی شود و نمی توانم تورا خوشبخت کنم . دیگر برای ما همه چیز به پایان رسیده ، این یک واقعیت است . صدای ارام گریه کردنش را شنیدم متاثر از گریه او گوشی را قطع کردم . فردای ان روز درنگ کردم و به سوی سراب حرکت کردم . می دانستم رژان از دیدنم تعجب خواهد کرد . اما چاره ای نداشتم . می پنداشتم اگر رژان در کنارم باشد . دچار وسوسه و احساس نخواهم شد و می توانم با تکیه بر او ویدا را فراموش کنم . نزدیک درمانگاه اتومبیل را پارک کردم و یکسر به بالای تپه رفتم . از شوق دوباره دیدن رژان و فرزندانم قلبم در قفسه سینه ام می طپید و نمی دانم چگونه راه تپه را طی کردم . در چوبی خانه ی خاله صفورا باز بود و توانستم ژاله را با لباس خاک الود ببینم که نشسته بود و با خاک باغچه بازی می کرد . تصویر کودکان ده پیش چشمم مجسم شد و در یک لحظه از اینکه او را با این هیبت دیدم خشمگین شدم و صدا زدم ژاله چکار می کنی ؟ ژاله بطرفم برگشت و لحظاتی مات و مبهوت نگاهم کرد و پس از شناختن بلند شد . دوان ، دوان به طرفم دوید . خشم تبدیل به مهر شد و او را خاک الود در اغوش کشیدم و سر و صورتش را غرق در بوسه ساختم . موهایش بر اثر نشستن خاک دیگر براق و درخشان نبود . دست و صورتش را با اب درون سطل شستم و در همین هنگام اورنگ از اتاق خارج شد و با دیدن من جیغی از خوشحالی کشید و به سویم امد . او را هم در اغوش کشیدم و پرسیدم مامان کو ؟ هنوز او پاسخ نگفته بود که رژان روی بهار خواب ظاهر شد تا بچه ها را صدا کند وقتی مرا دید ان چنان شاد شد که رنگ صورتش به سرخی گرایید و با هیجان بطرفم دوید و گفت سلام . تو اینجا چه می کنی ؟ نگاهش کردم و گفتم تحمل خانه ی خالی را نداشتم و امدم دنبالتان . نگاه شوخی بر من انداخت و گفت نکند حوصله ی گرم کردن غذا را نداشتی ؟ خندیدم و گفتم هر دو ! بقیه کجا هستند . گفت خاله رفته درمانگاه و بر می گردد بیا بریم تو . پدر چطور است . پریناز و پریزاد ، همه حالشان خوب است ؟ گفتم همه خوبند جز من که دوری شما ، بیمارم کرده بود . رژان گفت خیلی خوب همسر بی طاقتم هر وقت که بخواهی حرکت می کنیم . این کلام وجودم را مالامال از شادی کرد و گفتم فردا صبح بر می گردیم و بار دیگر همگی با هم به سفر خواهیم رفت . استقبال گرم خاله صفورا و همسرش مرا شرمنده کرد و با عذرخواهی از ان همه محبت از اینکه نمی توانم مدت بیشتری در کنارشان باشم . از انان دعوت کردم که رژان را در تهران تنها نگذارند و به رفت و امد با یکدیگر ادامه دهند . همان شب ، به رژان گفتم دلم می خواهد با هم برویم روی تخته سنگ بالای تپه بنشینیم و خاطره ی گذشته را زنده کنیم . بچه ها خواب بودند و من و رژان توانستیم هر دو خانه را ترک کنیم . دست رژان را در دستم گرفتم و گفتم نمی دانی از اینکه در کنار منی چقدر احساس امنیت می کنم . روی تخته سنگ نشستیم و به روشنایی اتاق و جاده نگاه کردیم . من پرسیدم دلت برایم تنگ نشده بود ؟ لرزش دستش را حس کردم نجوا کرد . خیلی وقت است که رویا را با واقعیت در امیخته ام و هردوی انها به من توان می دهد که دوری را تحمل کنم . گفتم نگران کردی گمان کردم که من دیگر برایت کهنه شده ام و به من دیگر فکر نمی کنی ؟ سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت برای رژان هرگز مردش کهنه نمی شود . برای من در دنیا تو مانده ای و بچه هایم و اگر روزی بفهمم که محبت تو نسبت به من کم شده و دیگر دوستم نداری از غصه دق خواهم کرد . دیشب خواب وحشتناکی دیدم که هراسان بیدار شدم . خواب دیدم که ویدا برگشته و شما دو نفر ... گریه امانش نداد و به تلخی گریست ، سخن او پشتم را لرزاند و نمی دانستم چه باید بکنم . ایا باید اقرار می کردم که خوابش به حقیقت پیوسته و ویدا بازگشته است یا اینکه حقیقت را از او کتمان می کردم ؟ بی اختیار و تحت تاثیر گریه ی او گفتم من او را نپذیرفتم و به تو و بچه هایم خیانت نکردم . و بهترین اثبات گفته ام همین است که اینک در کنار شما هستم . هیچ نگفت معلوم بود که سخنم را تحلیل می کند و با احساس خود می سنجد . در ان لحظه هیچ ارزویی نداشتم جز انکه قبول کند در گفته ام صادق هستم و او را بازی نداده ام . این بار من بودم که می لرزیدم و دوست داشتم که اقرار کند و بگوید که حرفهایم را باور کرده است . اما او به جای اقرار گفت مردم ده با حسرت به من نگاه می کنند و دیگر باورهای خود را به دور ریخته اند دیگر همه باور کرده اند که رژان موجود منحوسی نیست و می تواند مردی را خوشبخت کند . اما به گمانم شوهر خاله صفورا هنوز متقاعد نشده و همان دیشب وقتی تعریف کردم که ما چقدر خوشبختیم ، خندید و گفت : با این حال اگر نتوانستی در تهران زندگی کنی برگرد به سراب نزد خودمان ! حرف او مرا تکان داد و با قاطعیت گفتم وقتی از دنیا رفتم جنازه ام برای دفن شدن به سراب خواهد امد . و دوست دارم به جای مادرم دفن شوم . به من بگو ایا زودتر باز خواهم گشت ؟ دستش را فشردم و گفتم تو با من می مانی تا روزی که زنده هستم تو در کنارم خواهی بود . رژان اه بلندی کشید و پرسید ایا هیچ تغییر کرده ؟ گفتم نه مثل همان روزهایی است که سالم و تندرست بود . گفت : خوشحالم که سلامتی اش را بدست اورده . چه کسی می داند مرز عشق کجاست . در یک زمان دو زن دوستت دارند . یکی زنی است که بتو عشق ارزانی کرد و دومی زنی است که در سختی ها همراهت بود . من خود یک زنم و می دانم که خاطره ی اولین عشق هرگز فراموش نمی شود . به اضافه اینکه این عشق به وصل هم رسیده باشد . که فراموش کردن ان غیر ممکن است . پس دومی می تواند راهش را ادامه ندهد و بگذارد که ان دو بار دیگر زندگی خود را ادامه دهند ! دستش را بر صورتم فشردم و گفتم اگر یکبار دیگر این جمله را تکرار کنی هرگز ترا نمی بخشم . من جملاتی را که برای ویدا بر زبان اوردم برای تو هم خواهم گفت . به او گفتم که من مرد خوشبختی هستم و در زندگی ام هیچ کمبودی ندارم . در کنار تو طمع و مزه ی سعادت را چشیدم و با هیچ قیمتی حاضر به فروش ان نیستم . از تو هم می خواهم افکار بچه گانه ات را کنار بگذاری و مثل همیشه یار و یاورم باشی . صبح نزدیک است و باید استراحت کنیم . پس از خوردن صبحانه حرکت می کنیم . رژان بلند شد و گفت بله صبح نزدیک است و شما اصلا استراحت نکردید . لحن دلسوزانه اش این باور را به من داد که گفته ام را پذیرفته و قبول کرده است . در وقت بازگشت هر دو ساکت بودیم و هیچ یک سکوت و خلوت شبانه ی ده را با کلام نشکستیم . خواب خیلی زود مرا در روبد و از دنیا بی خبرم ساخت . وقتی از سنگینی جسمی که روی سینه ام فشار می اورد دیده گشودم ژاله را دیدم که روی سینه ام دراز کشیده و سرش را روی قلبم گذاشته و موهایش را نوازش کردم . اورنگ هم به تبعیت از او به اغوشم پناه اورد و گفت پدر بر می گردیم خونه ؟ اره بابا جون اماده شوید که حرکت کنیم . اورنگ به صورتم نگریست و گفت اما مامان رژان نمی اید . او می خواهد همین جا بماند . از این سخن کودکانه بر خود لرزیدم و بیکباره بلند شدم و گفتم برو مامان را بگو بیاید ! زود باش پسرم ! اورنگ برای صدا صدا کردن رژان رفت.
ادامه دارد ...
 آره داداش دوستت دارم و عاشقتم |
|