پستچی قبول کرد و چند لحظه بعد صدای زنگ در بلند شد. از داخل کیفم چندتا اسکناس بیرون کشیدم و به طرف در رفتم. نامه رو از سرایدار تحویل گرفتم و انعامش رو دادم. پاکت نامه رو همونجا جلوی در باز کردم. درست مثل دو سال قبل یه کارت تبریک بود واسه تبریک سالگرد ازدواجمون. خنده ام گرفت. ایلیا که پسر عموم بود، سالگرد ازدواجم یادش بود و طوری این کارت رو فرستاده بود که به موقع به دستم برسه! ولی شوهرم یادش رفته بود. تا ساعت هشت شب که موقع برگشت همیشگی باربد بود یه جوری خودمو سرگرم کردم. بعدش از جا بلند شدم، لباسمو عوض کردم و لباس زرد رنگی رو که باربد خیلی دوست داشت پوشیدم. بعدش نشستم همون مدلی که باربد می پسندید آرایش کردم و خودمو با عطر خفه کردم. دلم می خواست کلی شرمنده اش کنم. وای که وقتی می فهمید چه شبی رو فراموش کرده، چقدر خجالت می کشید. ساعت هشت و نیم زیر غذا رو خاموش کردم. همان غذای مورد علاقه اش بود. میز رو خیلی خیلی خیلی شاعرانه چیدم و دو تا شمع هم روش گذاشتم و منتظر شدم. ساعت نه بود که در کمال حیرتم در باز شد و باربد وارد شد. کت شلوار پوشیده کروات زده با یک دسته گل بزرگ! نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. باربد با دیدن من خندید و گفت:
- چته خانومم؟ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
وسط خنده هام گفتم:
- باربد تو ... تو مگه نگفتی دیر می یای؟
باربد با خنده آغوششو به روم باز کرد و گفت:
- هان چیه می خواستی خودت تنهایی جشن بگیری و غذاهای خوشمزه و کیک خوشگلتو بخوری.
از ته دل پریدم توی بغلش و فقط گفتم:
- باربد ...
سرشو توی خرمن موهام فرو کرد و گفت:
- جان باربد؟
- سالگرد ازدواجمون مبارک!
بوسه کوتاهی روی لبام زد و گفت:
- به تو هم مبارک!
از جمله اش خنده ام گرفت و ازش جدا شدم. دوباره به سرتاپاش نگاه کردم. لبخند زد و گفت:
- چیه؟ داماد سه ساله ندیدی؟
سوتی زدم و گفتم:
- چه خبره آقا باربد؟! نکنه هوس تجدید فراش کردی؟
دستمو کشید، دوباره افتادم دوی بغلش ، گردنم رو چند بار پشت سر هم بوسید و گفت:
- همین تو برام بسی دردونه. بدو حاضر شو وقت گرفتم بریم عکس بگیریم.
با تعجب گفتم:
- عکس؟
- آره عزیزم ... آتلیه نوبت گرفتم. می خوام هر سال واسه سالگرد ازدواجمون عکس بگیریم. قبوله؟
کی می تونست مخالفت کنه؟!!! سری تکون دادم و سریع آماده شدم. دوست داشتم از خوشی داد بزنم!!! باربد دیوونه بود! من عاشق دیوونگی هاش بودم!! عکس گرفتنمون تا ساعت یازده طول کشید. تازه وقتی برگشتیم جشن دو نفره مون شروع شد. بعد از خوردن کیک باربد هدیه اش رو که سرویس طلا سفید ظریفی بود تقدیمم کرد و کلی خوش به حالم شد ... منم هدیه اش رو دادم. میز کارش رو عوض کرده و همون میزی رو گرفته بودم که خیلی وقت بود می خواست بخره. هر دو از هدیه هامون شاد شدیم. آخر شب حدود ساعت یک بود، بعد از خوردن شام، هر دو روی تخت ولو شدیم. اما خوابمون نمی یومد، دست من میون دست مردونه باربد قفل شده بود. پرسیدم:
- باربد ... چرا صبح گفتی دیر می یای خونه؟
باربد با صداقت گفت:
- عزیزم راستشو بخوای من امشبو از یاد برده بودم، ولی ساعت هفت بود که یهو یادم افتاد. نمی دونستم باید چی کار بکنم؟ یه عالمه کار داشتم. خدا می دونه با چه سرعتی از دفتر اومدم بیرون گل خریدم و نوبت آتلیه گرفتم. خدا رو شکر که کت و شلوارم خشک شویی بود. بعد هم رفتم برای خرید هدیه. ببخش اگه دوسش نداری دیگه توی این وقت کم نتونستم چیزی بهتر از این گیر بیارم ...
دلم ضعف رفت برای صداقتش ...
- باربد ...
- جانم عزیزم؟
خیلی وقت بود که وقتی صداش می کرد جوابم جانم بود! نه یه بله خشک و خالی ... از ته دلم گفتم:
- دوستت دارم.
دستمو فشار داد و گفت:
- من بیشتر.
هر چی بیشتر از زندگی مشترکمون می گذشت بیشتر همو درک می کردیم. حالا به راحتی اخلاقای همدیگر رو می شناختیم و سعی می کردیم باعث ناراحتی طرف مقابلمون نشیم. چقدر از زندگیم راضی بودم. صدای موسیقی ملایمی از استریو به گوش می رسید. بارید دستمو به لبش فشرد و گفت:
- رزا ...
جانم؟
- یه چیزی بگم نمی خندی؟
- نه عزیزم چرا باید بخندم؟
- هوس کردم بریم پارک. شب سالگرد ازدواجمون خودمون دو تا!
چقدر این دیوونگی ها برام قشنگ بود، سریع نشستم سر جام و گفتم:
- پس معطل چی هستی؟ بریم دیگه ...
باربد هم با خنده بلند شد و هر دو آماده شدیم. پارک نزدیک خونه مون خلوتگاه عشاقی مثل ما بود. هوا خیلی سرد بود و سوز بدی داشت، ولی هنوز خبری از بارش بارون یا برف نبود. دستمو دور بازوی باربد انداختم و اونو تکیه گاه خودم کردم. باربد خندید و گفت:
- اینجوری که راه می یای هر دوتامون می افتیم ها.
با رخوت از اون هوای تمیز شبانگاهی و عشق باربد، گفتم:
- نترس دارمت.
خندید و دستم رو از دور بازوش باز کرد و به جاش دستش رو پشت کمرم انداخت و منو به خودش چسبوند اینقدر راه رفتیم که هر دو گرم گرم شدیم. یهویی از حس خوشبختی اشباع شدم و یه دنیا انرژی رو توی خودم حس کردم. خودمو از آغوش باربد بیرون کشیدم و دیوونه وار شروع به دویدن کردم. باربد هم با خنده پشت سرم می دوید. فقط خدا رو شکر می کردم که کسی توی پارک نیست. با دیدن دکه اغذیه فروشی که وسط پارک بود و چراغای روشنش نشون می داد بازه ایستادم. باربد هم دکه رو دید و با خنده گفت:
- ای بابا ما فکر می کردیم فقط خودمون شب زنده داریم. این بنده خدا هنوز بازه؟
بی توجه به حرف باربد در حال لوس کردن خودم گفتم:
- باربد واسم به به می خری؟
خندید و گفت:
- چی می خوای عزیزم؟
- لواشک و بستنی.
- لواشک چه ربطی داره به بستنی؟
- آخه یهو دلم خواست.
کیف پولش رو در آورد و در حالی که با خنده سرش رو تکون می داد، برام بستنی با لواشک خرید. روی یه نیمکت نشستم و در حالی که بستنی رو باز می کردم گفتم:
- تو نمی خوای؟
- نه خانمی توی این سرما همینم مونده که بستنی هم بخورم.
با شیطنت گفتم:
- آره خوب حق داری، من اگه لرز کنم بعدش تو رو دارم که گرمم کنی، اما تو که باربد نداری ...
بعدش هم بی تفاوت شونه هامو بالا انداختم و شروع کردم به لیس زدن بستنی. باربد اومد جلوم ایستاد، دستمو کشید و بلندم کرد، بدون توجه به اینکه ممکنه بستنیم کاپشن مارکشو کثیف کنه منو کشید توی بغلش و در گوشم زمزمه کرد:
- آره من باربد ندارم که گرمم کنه ... به جاش یه رزا دارم که هرشب و هرشب آتیشم می زنه ... توی کوره داغم می کنه ... جزقاله که شدم دلش برام می سوزه و خنکم می کنه ...
یادم رفت داشتم بستنی می خوردم، خیره شدم توی چشماش و زمزمه کردم:
- باربد ...
دستمو که بستنی توش بود بالا آورد، بستنی رو کشید تا نزدیک لبم و گفت:
- فعلاً بستنیتو بخور ... وقتی رفتیم خونه جواب اون لحن با نازتو می دم ....
خنده ام گرفت و باربد ازم فاصله گرفت ... دوباره ولو شدم روی نیمکت و در حالی که از درون داشتم یم سوختم سعی کردم خودمو کنترل کنم و بستنیمو لیس بزنم ... باربد هم برای عوض کردن جو خندید و گفت:
- نگا خانوم دکتر آینده رو ... نشسته بستنی لیس می زنه!
زبونم رو کشیدم رو بستینم و گفتم:
- مگه دکترا دل ندارن؟
- آخه خانوم دکتر یه کم پرستیژ داشته باش.
- نمی خوام دوست دارم بستنیمو اینطوری بخورم.
باربد با خنده فقط سرش رو تکون داد. بعد از اینکه بستنیم رو خوردم لواشک رو باز کردم. یاد بچگیهام افتادم و با خنده لواشک رو دور انگشتم پیچوندم و شروع کردم به خوردن. باربد با حیرت گفت:
- رزا!!!!!!!!
- چیه ؟تو هم می خوای؟
- این چه طرز لواشک خوردنه؟
- خب هوس کردم!
- امان از دست تو! یکی ببینه چی می گه؟
- هر چی می خواد بگه بگه.
و به خوردن ادامه دادم. باربد هم خنده اش گرفته بود و هم می خواست منو منصرف کنه که مثل آدم بخورم، ولی وقتی دید از پس من بر نمی یاد، سرششو جلو اورد انگشتمو گرفت و کامل فرو کرد توی دهنش و با یه حرکت کل لواشک رو از توی انگشتم کشید بیرون و مشغول خوردنش شد ... مثل بچه ها با بغض نگاش کردم و گفتم:
- لواشکم!!!
خنده اش گرفت و گفت:
- فکر نمی کردم یه لواشک پاستوریزه اینقدر خوشمزه باشه ...
بعد سرشو آورد جلو و گفت:
- فکر کنم چون خورده بود به انگشت تو اینقدر بهم مزه داد ...
دستمو مشت کردم کوبیدم روی سینه اش و گفتم:
- من لواشکمو می خوام ... برو یکی دیگه برام بخر ...
خندید و گفت:
- چشم الان با سر می رم دو تاشو برات می خرم، تا باز اینجوری بخوری.
همونجور با لبای آویزون گفتم:
- نه قول می دم قشنگ بخورم. حسرتش به دلم موند!
از جا بلند شد و تو همون حالت گفت:
- قول دادیا!
سریع و ذوق زده سرمو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
باربد با خنده رفت و یه لواشک دیگه برام خرید و برگشت. اون یکی رو سعی کردم مثل آدم بخورم ولی اینقدر ولع توی خوردنم بود که باربد بی حرف و با لبخند فقط نگام می کرد... وقتی خورنم تموم شد از جا بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه بریم خونه.
باربد بدون اینکه تکون بخوره، هنوزم با لبخند زل زده بود به من، چشمامو گرد کردم شونه مو بالا انداختم و گفتم:
- چی شده؟ جن دیدی؟
لبخندش عمق گرفت و گفت:
- نه ... ولی ...
- ولی چی؟
- دیگه دلت لواشک نمی خواد؟ قارا و آلو جنگلی و زغالخته چطور؟
دلم غش و ضعف رفت و گفتم:
- آره می خوام. می دونی چقدر وقته از این چیزا نخوردم؟ باید قول بدی یه روز بریم دربندی فرحزادی جایی برام بخری ... یه عالمه!
یه دفعه باربد اومد اومد به سمتم، دستمو گرفت و با خنده گفت:
- ناقلا بهم نگفته بودی!
با گیجی گفتم:
- اینکه چیزای ترش خیلی دوست دارم؟
بغلم کرد و گفت:
- نخیر اینکه ویار داری.
یه دفعه پی به منظورش بردم و سریع با اعتراض گفتم:
- باربــــــد!!!!!!!
- چیه؟ مگه دروغ می گم؟
خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- اشتباه می کنی.
- مگه ویار اینطوری نیست؟
- من همیشه چیزای ترش دوست داشتم و دارم و خواهم داشت.
- ولی فکر می کنم که این بار فرق می کنه.
- هیچ فرقی نداره عزیزم. از حالت های هورمونی خودم باید بفهمم خبری هست یا نه ... برای همینم خودم خوب می دونم که هنوز خبری نیست. چند بار بگم حالا خیلی زوده؟
باربد که تیرش به سنگ خورده بود با ناراحتی گفت:
- یک ساله که داری همینو می گی.
کلافه راه افتادم و گفتم:
- این بحث رو بذار واسه یه روز دیگه.
پیچید جلوم و گفت:
- منو دوست نداری؟!!
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- دیوونه این چه حرفیه؟!!! خودت خوب یم دونی که خیلی دوستت دارم!
- ازم راضی نیستی؟
- معلومه که راضیم ... اینا چیه می گی باربد؟
- تا حالا چیزی کم داشتی توی زندگیت؟
- نه ... باربد جان ...
- رزا ... پس دلیلی برای مخالفت نداری ... من و تو عاشق همیم ... توی زندگی هیچی کم نداریم ... خوشبختیم ... وقتشه که یه بچه خوشبختی من و تو رو تکمیل کنه ... قبول نداری؟!!
با ناراحتی گفتم:
- اینا رو قبول دارم ... اما ... اما بازم می گم زوده ... می شه بس کنی فعلاً باربد؟
باربد با جدیت گفت:
- نه این بار کوتاه نمی یام. تو چرا به خواسته های من توجه نمی کنی رزی؟ چرا متوجه نیستی من دلم بچه می خواد؟
- باربد وقت خوبی رو برای این بحث انتخاب نکردی.
- اتفاقاً وقت خوبیه. تو داری بی توجه به خواسته من واسه خودت می تازی و می ری.
- بذار درسم که تموم شد اونوقت باشه.
- اونوقت دیگه خیلی دیره.
با عجز گفتم:
- باربد یه خورده منو درک کن.
- این تویی که باید منو درک کنی رزا. من سی و دو سالمه! خب طبیعیه که دلم می خواد پدر بشم.
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- من واقعاً نمی دونم باید چی بگم.
از گشت منو کشید توی بغلش و گفت:
- هیچی نگو فقط قبول کن.
ما هم از خلوتی پارک خوب داشتیم سو استفاده می کردیما!!! گفتم:
- پس درسم چی؟
- قول می دم واسش پرستار بگیرم.
بازم بهونه گرفتم:
- پس حاملگی چی؟
- عزیزم تا شش ماه اول که مشکلی نداری. بعد از اون هم مرخصی بگیر.
- حالا تا ببینم چی می شه.
محکم فشارم داد و گفت:
- قربونت برم الهی!
دیگه چیزی نگفتم و سکوت کردم. شاید دیگه واقعا وقتش بود! می دونستم که با اومدن بچه اوضاع زندگیمون خیلی عوض بهتر می شه، ولی نمی دونم چرا باز راضی به اومدنش نبودم. می ترسیدم از حامله شدن ... از درد زایمان ... از مشکلات بارداری ... از بلاهایی که بعد از زامیان سر بدنم می یومد ... ریزش مو ... چروک شدن پوست ... افتادن سینه ... خط انداختن و کش اومدم پوست شکم ... به قول یکی از اساتیدمون بدترین بلا برای یه زن حامله شدنه ... بعدش از درون می ترکه و هیچ کس نمی فهمه چه به روزش اومده ... می گفت اگه زنا می فهمیدن با هر بار زایمان چقدر تحلیل می رن یه بچه هم به زور به دنیا می اوردن چه برسه به چند تا!!! یاد اون روزی افتادم که با داریوش سر بچه دار شدن دعوا می کردیم. بعد از مدت ها داشتم یادش می کردم ، اما دیگه نه با غصه و اندوه، بلکه به عنوان یه دوستی که حرفاش تو ذهنم مونده بود ... اون روز فقط به داشتن بچه فکر می کردم، ولی حالا می فهمیدم که چه کار سخت و طاقت فرسائیه. واقعاً داریوش پسر خیلی عاقلی بود که می دونست برای یه دختر توی سن کم چقدر مسئولیت مادر شدن سخته. اینطور که از سپیده شنیده بودم، اونم هنوز بچه دار نشده بود. پس هنوز روی عقیده اش پا برجا بود. واقعاً خوش به حال مریم! یهویی یادم افتاد تو ذهنم چه زری زدم و زبونم رو محکم گاز گرفتم. به من چه که داریوش چطوری بود؟ من زن باربد بودم و باربد رو هم خیلی دوست داشتم. اونم تو خیلی از موارد منو درک می کرد و باهام می ساخت. وقتی رسیدیم خونه با خودم به نتایج مثبتی رسیده بودم ... باربد رو دوست داشتم ... اونم منو دوست داشت ... این قانون طبیعت بود ... زاد و ولد روی دوش زن گذاشته شده بود و من نمی تونستم ازش فرار کنم ... باید مثل میلیون ها زن دیگه تن به سرنوشتم می سپردم ...
* * * * * *
حس بدی داشتم. از همه چیز بدم می یومد. از غذا خوردن کلا حالم به هم می خورد. از باربد متنفر شده بودم و حس می کردم که بوی بدی می ده. بدتر از قبل هوس چیزای ترش می کردم، ولی همین که
می خوردم حالم به هم می خورد. می دونستم که بالاخره کار دست خودم دادم. بعد از تست بیبی چک مطمئن شدم. نمی دونستم باید از حاملگیم خوشحال باشم یا ناراحت. اولین نشونه اش درست یک ماه بعد از سالگرد ازدواجم با باربد خودشو نشون داد. با هزار زحمت براش استیک گوشت درست کرده بودم. مشغول درست کردن سسش بودم که اومد. وارد آشپزخونه شد و با دیدن استیک ها توی ظرف مخصوص دست روی دلش گذاشت و گفت:
- وای خدا جون چقدر گشنمه. خانومم چه کرده!!!
با خنده گفتم:
- برو لباستو عوض کن تا یه ربع دیگه حاضره.
گونه مو بوسید و از آشپزخونه خارج شد. تندتر از قبل به کارم ادامه دادم و غذا رو روی میز چیدم. با لباس راحتی وارد آشپزخونه شد. دستمو شستم و سر میز نشستم. باربد مشغول صحبت از اتفاقات روزمره بود، ولی من اصلاً حواسم به اون نبود. دلم بدجور آشوب بود و پیچ می زد. باربد که متوجه شده بود گفت:
- حالت خوب نیست رزا؟
داشتم می گفتم:
- نمی دونم چرا حالم می خواد بهم بخوره...
که یهویی همه محتویات معده ام به بالا هجوم آورد. با سرعت خودمو به دستشویی رسوندم.