|
قسمت آخر طلایه ۱۵
-اردوان جان، هر موقع حوله خواستی صدام کن. و انگار نه انگار که من آدم بودم که از مقابلش رد شدم، بی توجه به من مشغول هم زدن غذای روی گاز شد. داشتم دق می کردم، چقدر تحمل بعضی چیزها سخته، چقدر دانستن سخته، کاش همیشه تو خریت و نادانی می ماندم و کار به اینجاها نمی کشید، آن لحظه شاید اگر اعتقادات قوی نداشتم، خودم را از همان طبقه به پایین پرت می کردم، ولی باز هم با پر رویی فقط چند قطره اشک ریختم، دیگر اشک هایم هم خشک شده بود. آن قدر هر شب اشک ریخته بودم و در تنهایی هایم شکوه کرده بودو که حد نداشت. امتحانات دانشگاه شروع شده بود، با این که تمام تمرکزم روی درس هایم بود، ولی با هر صدا از پایین، پرنده ی فکرم به قهقرا می رفت و هوش و حواس درست و حسابی نداشتم، فقط خدا را شکر می کردم که حداقل پایان ترم وقتی نمراتم را روی تابلو می دیدم با وجود شهریه ای که خود به سختی جور کرده بودم، نیفتادم. تصمیم داشتم برای تعطیلات میان ترم به اصفهان بروم، ولی آن قدر روحیه ام خراب بود که جز یک گوشه نشستن و خیره شدن، کاری نداشتم و می ترسیدم از آن همه بی حوصلگی، مامان اینها بو ببرند چقدر داغون شده ام، ولی طاقت ماندن هم نداشتم، مدتی بود که تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی هم که شده از اردوان جدا بشوم. با این که تهدیدم کرده بود، طلاقم نمی دهد، ولی اگر جلوی گلاره می خواستم، نمی توانست مخالفت کند. بالاخره ما زن ها، هیچ وقت نمی توانیم یک زن دیگر را حتی فقط به لحاظ اسمی کنار اسم شوهرمون ببینیم، حتی اگر ایمان داشته باشیم شوهرمون ازش متنفره، گلاره که ابراز عشق اردوان به من را شنیده بود. خلاصه در همین افکار بودم که بروم اصفهان یا نه که نهال زنگ زد و برای جشن نامزدیش با افراسیاب، دعوتم کرد. در این مدت آن قدر در خودم غرق شده بودم که نه حال و احوالی ازش می پرسیدم و نه متوجه نامزدکردنش شده بودم. او هم تا آن روز، صد بار به طُرُق مختلف خواسته بود به حریم خصوصی ام وارد بشود، ولی من راه را به رویش بسته بودم. از این که باید به جشن نامزدی او می رفتم و کوروش را می دیدم، معذب شدم، چون کوروش چند مرتبه به موبایلم زنگ زده بود و من جوابش را نداده بودم و یکی دو باری هم آمده بود دانشگاه که دیده بودمش ولی به طریقی ازش دوری کرده بودم تا مرا نبیند. دیگر امکان نداشت اردوان و گلاره هم باشند و تحمل دیدن آن ها را کنار هم نداشتم، تازه پیش کوروش و شیدا هم آبرویم می رفت. به همین علت تصمیم داشتم نروم و حتی از نهال عذرخواهی کردم و گفتم: - باید برم اصفهان. آن روز نفهمیدم چرا بالاخره شیدا به صدا در آمد و بعد از این که از نهال خداحافظی کردم، زنگ زد و گفت: - موضوع مهمی پیش اومده که باید ببینمت. هر کاری کردم که از آن ملاقات شانه خالی کنم، فایده نداشت و بالاخره شیدا آمد دنبالم. طبق روال این مدت که فقط کنار همدیگر می نشستیم و هر کدام توی دنیای خودمون غرق می شدیم، در سکوت فرو رفته بودم، شیدا برعکس همیشه که خیلی تند می راند، حالا خیلی آهسته از خیابان ها می گذشت، رو به روی یک کافی شاپ ایستاد و بهم گفت: - طلایه، پاشو یک قهوه بزنیم، کارت دارم. وارد کافی شاپ شدیم، وقتی سفارش را دادیم و تقریباً چشم هایمان به تاریکی عادت کرد، شیدا مثل بازجوها شمع روی میز را بلند کرده و توی چشم هایم انداخت و گفت: - امروز دیگه باید همه چیز رو برام توضیح بدی، زود باش. من که اصلاً حال و حوصله ی خنده نداشتم، لبخند کمرنگی زدم و گفتم: - شیدا اذیت نکن. شیدا با اخم نگاهی کرد و گفت: - بی خود کردی، اصلاً دلم تنگ شده برای اذیت کردن، این همه مدت به احترامت که هی می گفتم معذب نشی، چیزی بهت نگفتم تا بلکه خودت اون دهن گاوصندوقی ات را که باید کُد بدی تا باز بشه، باز کنی، ولی انگار هنوز که هنوزه تو قصد نداری زیپ بکشی ! من که خودم هم تمایل داشتم، سفره ی دلم را باز کنم تا بلکه شیدا کمی مرهم غمهایم بشود، گفتم: - چی می خوای بدونی ! هر چی من بگم همش غمه که تو رو هم ناراحت می کنه، گفتن غم من چه دردی از تو دوا می کنه !؟ شیدا مثل همیشه که از چیزی ناراحت می شد یا فکرش را مشغول می کرد، ساکت می شد و صورتش هیچ حالتی نداشت، گفت: - ببین طلایه، همه نگرانت هستند، خوب می دونی آدم فضولی نیستم که همیشه لنگم وسط زندگی مردم باشه، ولی الان هم این خان دایی نهال زنگ زده ببینیم تو و این اردوان چه غلطی می کنید، طلایه خودت رو نزن به اون راه که خبر نداری اردوان با گلاره می گرده و این قیافه ات داد می زنه تو این چند وقت، چه دردی داری، چرا نمی نالی ببینم چه مرگته!؟ اخم هایش را در هم کشید و گفت: - چیه عاشق این توپ جمع کن مزخرف شدی؟ هیچ به خودت نگاه کردی ببینی کی هستی؟ طلایه، صد بار بهت گفتم، دیگه هم حوصله ی یاسین خوندن ندارم، نه فکر کنی به خاطر شاهرخ مون می گم، اصلاً تو این مدت هم به خاطر اون هول خان که بدون آن که بذاره من نظر تو رو بپرسم، گیر داد اسمش رو بنویسم تو لیست خاطر خواهت چیزی بهت نگفتم، یعنی حالا گفتم فکر می کنی دارم سنگ اونو به سینه می زنم، ولی این طور نیست. آخه دختر تو چت شده؟ چرا خودت رو اسیر کردی؟ آخه دختر خوب تکلیفت رو، روشن کند. به خدا نه ننه ات و نه بابات راضی نیستند تو بشینی این آدمی رو که جلو چشم های دخترشون هر غلطی می کنه، تحمل کنی ! اصلاً اگر ترس داری من خودم باهاش صحبت می کنم. قدمت روی تخم چشم خودم، این شاهرخمون رو هم یه مدت می فرستم بره تو آپارتمان خودش، تنها زندگی کنه. نه اصلاً چرا این کار رو کنیم، تو برو اونجا راحت زندگی کن، خودم هم می یام یه مدت اونجا با هم زندگی می کنیم تا تکلیف زندگیت معلوم بشه. بعد با اخم ادامه داد. - ببین طلایه، آخه این چه زندگی مزخرفیه از سر گرفتی، آخه دختر خوب اگر منتظری تا درسِت تمام بشه خیلی احمقی، فکر می کنی سه سال زمان کمیه تا اون موقع با این شرایطی که صداشو در نمی یاری ولی من واقفم، پاک می شی یه بیمار روانی، اصلاً به چه حقی اجازه می دی این مرتیکه ی عوضی این کاها رو باهات بکنه، مگه تو شخصیت نداری؟ عصبی شده بود، داد میزد: - طلایه، چرا خفه خون گرفتی!؟ یه چیزی بگو؟ مُخم رو پوسوندی، یه ترم رفتی تو لاک شِلمان، نطقم نمی کنی بفهمم تو اون کله ات چه خبره از دنیا بُریدی. باز بلندتر فریاد زد: - یا می گی طلایه یا خودم می رم سراغ این توپ جمع کن عوضی حسابش رو می ذارم کف دستش. تحملم به یک باره ته کشید و بی اختیار اشک هایم روان شد. سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم مگه شیدا چی می دونه که این حرف ها رو می زنه، حتماً باز همه چیز را حدس زده بود که همه اش هم درسته، شاید هم کوروش حرفی بهش زده و فرستادتش سراغ من، که همان موقع گارسون بیچاره با کیک و قهوه بالای سرمون رسید. شیدا هم که می خواست با چشم هایش دق و دلی همه چیز را سر آن بخت برگشته در بیاورد، با غیظ گفت: - بذار برو، سینما که نیست این طوری وایستادی تماشا می کنی !؟ قهوه ها و بعد کیک شکلاتی قهوه ای را که به شکل خوبی بُرش خورده بود در مقابلم گذاشت و به پیش خدمت هم گفت: - خوش اومدید. کارگر بیچاره که فهمید اوضاع پَسه، بدون هیچ حرفی رفت. شیدا دستمال کاغذی به دستم داد و گفت: - طلایه، ضجه مویه نزن، آخه دردت چیه؟ خودت رو عذاب می دی، دختر تو چی کم داری؟ چرا خودت رو دسته کم گرفتی؟ همه حسرت جای تو بودن رو دارن با این سر و شکل، با این هیکل، با این اخلاق آروم و متین. اون وقت تو این جوری مثل خُل و چل ها ضجه می زنی و گریه می کنی. من نفس بلندی کشیدم و گفتم: - تو رو خدا شیدا بس کن. تو آخه نمی دونی من چه دردی دارم. شیدا صدایش را پایین آورد و گفت: - چه دردی داری آخه تو، درد بی درمون گرفتی ما خبر نداریم، این قدر واسه خودت گنده اش می کنی، من که دیگه نمی تونم این مسخره بازی ها تو تحمل کنم، پاشو بریم تو ماشین ببینم چی می گی ! و در حالی که غُر می زد، گفت: - همچین نگاه می کنن، انگار تئاتر خیابونیه ! به دنبال شیدا که میزمان را که دست نخورده بود حساب می کرد راه افتادم. وقتی شیدا با چشم های منتظرش نگاهم کرد، شروع کردم به گفتن حرف هایی که هیچ وقت دوست نداشتم برایش بگویم ولی از سرِ ناچاری شروع کردم همه چیز را برایش توضیح دادم. بعد از پایان گفته هایم، گفتم: - فهمیدی بدشانسی هایم از کجا شروع شده؟ شیدا با حرص نگاهم کرد و گفت - آخه احمق جان نمی تونستی دردت رو زودتر به من بگی؟ آخه دختر خوب به من می گفتی قبل از این که زندگیت رو بپاشی، من همه چیز رو ردیف می کردم، مگه من دوستت نبودم ! سری به حالت تأسف تکان داد و گفت: - هر چند حق هم داشتی ! بعد با لحن مهربان تر گفت: - از همون روز اول که دیدمت، فهمیدم یه دردی داری و نمی گی، ولی خب، کاشکی گفته بودی به دادت می رسیدم. با بغض نگاهش کردم، می دانستم احتیاج به این نیست که تأکید کنم جایی این موضوع را نگوید، چون اون از من هم دهنش قرص تر بود. ولی گفتم: - شیدا دوست داشتم واقعیت رو بدونه، نمی خواستم یک عمر جلوش شرمنده باشم. این قدر افسوس نخور که چرا نتونستی همه چیز رو درست کنی. شیدا روی فرمان کوبید و گفت: - اولاً که به نظر من این موضوع آن قدرها که تو گنده اش کردی، مهم نیست، چون اصلاً تو مقصر نبودی چه می دونم این شوهر عقب افتاده ات هم اگر باشعور بود، جواب صداقت تو رو اینجوری نمی داد، پس حقش بوده که تو نادونی خودش بمونه. - نه شیدا، اون موقع نمی تونستم خودم را ببخشم. الان اعصابم راحت تره، حداقل می دونم که گولش نزدم. شیدا پوزخندی زد و گفت: - آفرین ! حالا برو جایزه ات رو بگیر، احمق جان فعلاً که با این حرف هایی که زدی، اردوان تو رو همون خانم گول زن می شناسه، گلاره خانم هم دختر پاک بابا، اون کسی که من دیدم از تو اسراره بیشتری داره، ولی رو نکرده، اما تو خَر .... مکثی کرد و گفت: - اصلاً گور بابای اردوان بره به درک، تو زندگی خودت رو بکن، ببین طلایه اتفاقی بوده که افتاده، حالا تا شب هم بشین و بگو هر چی ! زندگی تعطیل نمی شه که تو بخوای تارک دنیا بشی. اصلاً از من می شنوی برای پنجشنبه پا می شی می یای مراسم نامزدی نهال، یه کار هم من باهات می کنم اول از همه چشم اون آکله ی فرصت طلب در بیاد، بعد هم اون شوهر نفهم بی غیرتت که حساب بانکی ات رو هم خالی کرده، ادب شه. حالا با این خان دایی هماهنگ می کنم یه حال اساسی بهش بدیم، آدم بشه، بعد از اون هم همه چیز رو می سپری دست من، کاری می کنم بیاد به دست و پایت بیفته. لبخندی زد و گفت: - طلایه تا منو داری، نبینم که ناراحت باشی و غم بشینه تو نگاهت، دختر برو خدا رو شکر کن سالمی، خوشکلی، پدر و مادر خوبی داری، نباید که به خاطر هیچ و پوچ این قدر خودت رو ببازی. به نظر من درسته که چنین بلایی سرت اومده ولی این دلیل بدی تو نیست، اتفاقی بوده ناخواسته، تو که دنبال این کارها نبودی، یه اشتباه کردی مهونی ناشناس رفتی، تاره من تو رو اون قدر می شناسم که به سرت قسم می خورم و اگر حرف خانمی و نجابتت باشه، باید بیایند از من بپرسند که از صدتا خانم مدعی، خانم تری. - ولی آخه شیدا، چی کار باید بکنم من ... پرید وسط حرفم و گفت: - تو هر غلطی به فکرت رسیده تا حالا کردی، از این به بعدش رو دیگه بسپر به ما. - به تو و کی !؟ شیدا خندید و گفت: - فضولی موقوف، تو فقط باید فرمانبردار باشی تا شرّ این آکله رو کم کنیم. من که هنوز افسردگی توی گوشت و جانم بود، گفتم: - چه فایده داره شیدا ! شیدا با اخم بهم نگاه کرد و گفت: - به من ایمان داری؟ - آره، ولی .... وسط حرفم آمد و گفت: - طلایه، من بهت می گم این شوهرت هنوز عاشقته، فقط شاکی شده، چه می دونم غیرتی شده، من از همون روز اول هم که با دختره دیدمش، فمیدم هیچ علاقه ای بهش نداره، حالا اگر بره آشپز شاه هم بشه. اُسوه ی خوبی هم بشه، اردوان تو رو دوست داره، یعنی عاشقته؛ اصلاً مگه احمقه تو رو ول کنه به اون بچسبه، فقط می خواد تو رو اذیت کنه، اگر دوستت نداشت، مطمئن باش همان اول کار، طلاقت می داد، به حرفم ایمان داشته باش، ولی اگر می خوای دوباره به عشقش اعتراف کنه باید تو هم از لاک بیرون بیایی، این جوری راهی از پیش نمی بری، فقط جای پای گلاره رو سفت می کنی. با اخم نگاهم کرد و ادامه داد: - مرده شور این چشم های خوشکلت رو ببرن، فکر کردی کسی می تونه از تو بگذره، اون هم شوهر عاشقت، فقط مثل قبل شو، این طوری داری جوری که اردوان دوست داره زندگی می کنی که خیلی هم براش لذت بخشه، انگار داره ازت انتقام می گیره، ولی کاری می کنیم به غلط کردن بیفته، تو غصّه نخور. دستم را در دست هایش فشرد و گفت: - طلایه من بلد نیستم مثل همه همدردی کنم ولی تو رو خدا ناراحت نباش، تو این چند وقته که می دیدم ناراحتی، اعصابم بهم ریخته. با ناامیدی بهش نگاه کردم و گفتم: - ببخشید ناراحتت کردم ولی خیلی ازت ممنونم، خیلی هم باهام همدردی کردی، ولی تو مطمئنی همه چیز درست می شه، آخه .... شیدا ماشین را روشن کرد و گفت: - شک نکن احمق جان، فقط تو آدم شو، همه چیز حلّه عزیزم، می بینی جناب پُرمدعا چطور به دست و پات می افته. بعد در حالی که بالای منبر رفته و از حُسن اخلاق و حُسن جمال من، اغراق آمیز داد سخن سر داده بود، گفت: - خیلی هم دلش بخواد تو رو داشته باشه، اگر بی لیاقت هم بود به جهنم، با کسی باید ازدواج کنی که لیاقتت رو داشته باشه و قَدرت رو بدونه، حالا هم خوشحال باش، چون من همه چیز رو درست می کنم، غم هم به دلت را نده عزیزم، فردا صبح می یام دنبالت بریم همون مزون که قبلاً رفته بودیم. لبخندی به رویم زد و گفت: - طلایه، همه چیز درست می شه، مثبت فکر کن. در حالی که کور سوی امیدی به دلم تابیده بود، گفتم: - باشه، ساعت یازده و نیم بیا. - خداحافظ. چند بوق پی در پی زد و بعد رفت. فکر کردن به حرف های شیدا، کمی امیدوارم کرده بود. یعنی اردوان هنوز عاشقم بود، ولی بعید می دونستم، این اواخر اکثر اوقات گلاره اینجا بود، با این که می دانستم اردوان صبح های زود می رود تمرین و شب هم به خاطر تمرین هایش رأس ساعت نُه شب می خوابد، ولی نمی دانم این گلاره چرا همش تو خونه ی اردوان می ماند و اکثر اوقات صدای موسیقی را آن قدر زیاد می کرد، حتی مواقعی که امتحان داشتم، تو اون سرما می رفتم تو تراس درس می خواندم. اون روز وقتی خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم، آن قدر صدای موسیقی زیاد بود که پیش خودم گفتم کاش اصلاً حالا حالاها نمی آمدم تا شاهد شادی و پایکوبی شان باشم. و انگار آن یک ذرّه امیدی هم که در دلم بود، دوباره رخت سفر بر بست و رفت. دوباره افسردگی مزمنی که در این چند وقته تو وجودم رخنه کرده بود، جای خودش را پیدا کرد، مخصوصاً وقتی در را گشودم و قیافه های اجق و وجق چند تا از دوستان گلاره را دیدم، حالم بدتر شد. هر کدام با دیدن من که بی توجه بهشون به سمت آسانسور می رفتم، پشت چشمی نازک کردند که قلبم نیشتر کشید، ولی طبق معمول بی هیچ عکس العملی بالا رفتم. کاملاً صدایشان را می شنیدم، یکی شون می گفت: .......... ادامه دارد
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم |
|