انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

غرب ... وحشی ِ آرام


مرد

 
صبح فردا بود که جاناتان مثل یک بلای اسمانی بر سر النور نازل شد ..
النور تازه مغازه رو باز کرده بود وسوت زنان کیسه های ارد رو جا به جا میکرد... امروز بی نهایت خوشحال بود وهیچ چیزی نمیتونست حال خوشش رو خراب کنه .البته به جز.... جاناتان هریسون.. دکتر متکبر تازه وارد ..
زنگ سردرمغازه که به شدت به صدا دراومد النور یه لحظه از ابهت وابروهای درهم جاناتان وحشت کرد ...
وواقعا هم که دیدن جاناتان درحالی که چشمهای میشی اش به سرخی میزد ومثال یک گاو خشمگین جلو میاومد ...ترسناک بود ..
سعی کرد خونسردانه کیسهءارد رو سرجاش بذاره تا بتونه از خودش درمقابل خشم جان دفاع کنه ....
جاناتان عصبانی وپاکوبان جلو اومدودم پیشخون مغازه ...درست مقابل النور مشتش رو که کیسهءشیرینی ها رو گرفته بود روی پیشخون کوبید ..
تمام شیرینی های روی پیشخون که النور به تازگی از تنور دراورده بود تو هواپخش شد وکف مغازه رو پرکرد ..
ولی النور بدون توجه به شیرینی ها ..یا حتی عصبانیت جان مزورانه پرسید ..
-مشکلی پیش اومده دکتر هریسون ..؟
جاناتان منفجر شد ..
-مشکل ؟ ...واقعا نمیدونی مشکل من چیه ..؟مشکل من داروی ملین توی شیرینی های دست پخت تو اِ...که تمام دیشب باعث دلپیچه ام شد ..
النور به زحمت جلوی خودش رو گرفت وبه سادگی نقش عوض کرد ..
-واقعا ..؟اشتباه میکنید . شیرینی های من همیشه بی نظیره ..سابقه نداشته هیچ کدوم از اهالی دهکده از شیرینی های من ناراضی باشه .. ..
جاناتان تهدید گرانه کمی روی پیشخون خم شد به طوری که نفس هاش روی صورت النور میچرخید ..النور اعتراف میکرد که تو این حالت واقعا از جاناتان هریسون میترسه ...
-النور سالی من مطمئنم که این کارخودته ..تو تعمدا داخل شیرینی ها داروی ملین ریختی
النور جلوتر اومد وشجاعانه تو چشمهای جاناتان خیره شد .
-من از کجا بدونم مشکل تو به خاطر شیرینی های منه ...؟شاید چیزی خوردی که به دلپیچه مبتلا شدی ..؟
-من مطمئنم که یه چیزی تو این شیرینی ها ریختی ..
النور واقعا نمیتونست لبخند رو از رو لبهاش پاک کنه ..این عصبانیت وحال بد جاناتان تا حدی ارومش میکرد ..
-دروغ میگی تقصیر از من نیست ..
-مطمئنم تقصیر تواِ...
النور دست به سینه شد
-میگم کار من نیست ..
جان عقب نشینی کرد ولی لبخند ناگهانی ای که روی لبهاش نشست النور رو ترسوند ..
-خیل خوب میگی کار تو نیست؟ ...پس ثابت کن ..
بستهء شیرینی های تو دستش رو به سمت النور هل داد
-اگه تو اینکارو نکردی پس امتحانشون کن ..
النور گیج شد ..
-من نمیفهمم چی میگی ..؟
-خوب میفهمی میس النور ..اگه واقعا توی شیرینی ها چیزی نریختی پس میتونی ازشون بخوری ..
یه تیکه شیرینی برداشت وگفت ..
-بخورش تا مطمئن بشم حقیقت رو گفتی ..
النور گیج ومبهوت به اون شیرینی خیره شده بود ..مثل اینکه داره به یه جام زهر نگاه میکنه ..
جاناتان بدترین روش رو برای اثبات جرم النور انتخاب کرده بود ..
اگه اون شیرینی ملین دار رو میخورد که حال خودش خراب میشد واگر نمیخورد ..حرف جان صحت پیدا میکرد والنور به هیچ عنوان این رو نمیخواست ..
دست جلو برد وشیرینی خوش رنگ وبو رو از دست جاناتان گرفت ..
لبخند پنهان جان واضح تر شد ..متعجبانه گفت
-واقعا میخوای اون رو بخوری ..؟
النور مغرورانه بدون نگاه کردن به جان پاسخ داد ..
-گفتم که ..شیرینی های من هیچ مشکلی نداره ..
بدون اینکه فکر عواقبش باشه شیرینی رو به دهنبرد.. وتیکهءکوچکی ازش خورد ..
جاناتان شرورانه به جلو خم شد وزمزمه کرد ..
-بیشتر..فکر نمیکنم با این تیکهءکوچیک هیچ اتفاقی برات بیفته ..
النور زیر نگاه پرشکنجهءجاناتان مجبور شد تقریبا تمام شیرینیها رو ببلعه ...
لعنت شیطان براین تازه وارد مکار ..النور بی نهایت خشمگین بود
ابروهای جان به محض تموم شدن شیرینیها درهم شد ..وبه سختی سنگ غرید ..
-النور سالی تو احمق ترین دختری هستی که دیدم ..مطمئنم حتی با همون یه تیکه شیرینی هم حالت بد میشه ..ولی اصلا برام مهم نیست ..امیدوارم حالت بدتر از حال دیشب من بشه ..
کلاهش رو روسرجابه جا کرد وبه سمت در رفت ..
همزمان با گشودن در برگشت وگفت ..
-اگه حالت خراب شد میتونی برای گرفتن دارو به مطبم بیایی ولی خب ...
لبخند مکارانه ای زد وادامه داد
-چون تو گفتی شیرینی هات مشکلی نداره ..پس فکر نکنم به داروهای من احتیاجی پیدا کنی ..
النور ازصمیم قلب میخواست تا با تفنگ شکاری رابی این مرد حیله گر رو به درک واصل کنه ..
جاناتان لبخنددیگه ای زد واز در بیرون رفت ..النور باقیماندهءشیرینی ها رو با عصبانیت روی زمین پخش کرد ودردل به جاناتان هریسون وقیح فحش داد ..
.......
النور تمام شب رو به دستشویی رفت ..اونقدر حالش بد بود ومقدار ملینی که درشیرینی ها ریخته بود زیاد ...که مری نگران ودستپاچه با داروهای گیاهی سعی میکرد تا کمی از دل پیچهءالنور بکاهه ..
النور با هر درد لعنتی نثار جاناتان وبعد خود میکرد که چرا این بازی احمقانه رو شروع کرده ..
حال النور به قدری وخیم شد که مری حتی حاضر بود جان رو به کلبه بیاره ولی النور به شدت مخالف بود ...
حتی از مری خواست که هیچ حرفی راجع به مریضیش به جان نزنه ..
بازهم دل پیچه حالش رو وخیم کرد ..زیر لب لعنتی نثار جان کرد ..
(لعنت ..لعنت برتو جاناتان هریسون ..لعنت تمام شیاطین برتو ...)
وبه دستشویی رفت ..
نزدیکیهای صبح بود که دل پیچه ها کمتر شد والنور تونست اندکی بخوابه ..
ولی درهمون لحظه با خودش عهد بست که حتما این کار جان رو تلافی کنه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-دکتر هریسون ..دکتر هریسون ..؟
جان به این قبیل احساسات وارد بود ..دراطاق که باز شد ..بِن با رنگ ورویی زرد توچهار چوب درحاضر شد ..
-چی شده ..؟
-پسرم افتاده وگردنش درد میکنه ...
جاناتان بلافاصله دست به کار شد ..میدونست که این جور صدمات ممکنه باعث فلج تامی کوچولو بشه ..
کیف لوازم پزشکی وکلاهش رو برداشت واز مطب بیرون اومد که ..
اسبش ..!!!؟؟؟
اسبش نبود ..!!!
همون جورمتعجب نگاه به چپ وراست کرد ...اسب النور بود ..حتی اسب رابی ...ولی اسب جان نبود ..به اطراف هم سرک کشید اما نبود ..
بن از روی اسب فریاد زد ..
-بجنبید دکتر تامی ..
جان مستاصل وبلاتکلیف بازهم نگاهی به اطراف کرد ..
-اسبم نیست ..
بن متعجب به جای خالی اسب نگاه کرد ..ولی نگرانیش بیشتر از اون بود که تعجبش ادامه پیدا کنه
-بامن بیاید دکتر ..
-ولی همین جا بستمش ..
-خواهش میکنم دکتر ..ممکنه پسرم بمیره ...
جان با شنیدن این حرف دیگه تعلل نکرد ..بی اسب یا با اسب ...باید به سراغ پسرِ بِن میرفت ..تامی الان احتیاج به کمک داشت ..
به محض اینکه از اسب پیاده شد موقعیت تامی رو ارزیابی کرد ...نه خداروشکر مشکل آسیب مهره های گردن نداشت ..
بلکه فقط کمی گردنش خراش برداشته بود وپاش هم در رفته بود ..
پای تامی رو جا انداخت وضمادی برای گرم شدن روش گذاشت ..وخوب باند پیچی کرد ..
بن بینهایت سپاس گذار بود ..او و همهءمردم دهکده از بودن دکتر جوان ومنضبطی مثل جان راضی وخوشنود بودن ..
چرا که دکتر سیمون ...پیر شده بود وبه خاطر سنگین بودن گوشهاش نمیتونست مشکلات اهالی رو خوب بشنوه ..
ماتیلدا به خاطر تشکر از دکتر جوان مقداری گوشت نمک سود شدهءگاو به جان هدیه کرد وبن با تواضع دکتر رو به مطبش رسوند ..
ولی جان بازهم بادیدن جای خالی اسب به فکر فرو رفت ..
اسبش هنوز هم نبود ..گویی جان منتظر بود تا قبل از اومدنش ...اسب به مطب مراجعت کنه ..
مطمئن بود که صبح دهانهءاسب رو خوب بسته ..عادت نداشت دهانه رو شل ببنده ...یادش بود ...مطمئن بود ..
کیفش رو داخل مطب گذاشت وبرای پیدا کردن اسب به هرطرفی سرک کشید ..بازهم نبود ..
ازهمسایه ها پرسید ..حتی تصمیم گرفت تا ازالنور مغرور هم بپرسد ..ولی ترجیح داد به اون دختر خطرناک نزدیک نشه ..
تا عصر همه جا رو گشت ولی بازهم ...نبود وباید پیاده مسیر بین مطب وکلبه رو که طولانی هم بود طی میکرد ..
شاید اگر میتونست با النور برگرده بهتر بود ..ولی اون دختر مغرور وخیره سر راهی برای این پیشنهاد باز نگذاشته بود ..
کلاهش رو با ناامیدی روی سر جا به جا کرد وبازهم به جای خالی اسب نگاه کرد ..مطمئن بودکه افسار رو محکم بسته درست مثل همیشه ..
النوز سوت زنان از مغازه بیرون اومد ...صورت بشاش النور مثل خورشید میدرخشید ..
-سلام دکتر هریسون ..
چشمهای جاناتان ریز شد ..سابقه نداشت النور برای سلام کردن پیش دستی کنه ..
-سلام میس النور ..
النور با نگاهی شیطون جای خالی اسب جان رو دید زد ..
-شنیدم اسبت رو گم کردی ..؟
چشمهای جان با موشکافی بیشتری ریز شد ..
النور ازکجا میدونست؟ ..یعنی اهالی دهکده بهش گفته بودن .؟
-بهتر بود افسار اسبت رو مثل من محکم میبستی .. نوچ... الان باید پیاده برگردی نه ..؟
جان حاضر بود قسم بخوره که النور بیش از حد مرموزه ..
مطمئن بود که رازی پشت سرِ لبخند روی لب ..اون چشمهای درشت که برق شیطنت داخلشون ادم رو قلقلک میداد و...این طعنه ها بود
براساس یه حس ششم قدیمی که همیشه درست تشخیص میداد به سمت النور خیز برداشت وبازوش رو کشید ..
النور متعجب به سمت جان برگشت ..
-تو بازش کردی نه ..؟
حالا چشمهای النور هم مثل جان ریز شده بود ..
-توی لعنتی اسب من رو بازکردی ..فقط برای اینکه تلافی کنی ...من هیچ وقت افسار اسبم رو شل نمیبندم ..محال بود باز بشه ..
النور سعی کرد بازوش رو ازاد کنه
-به من دست نزن ..
-تو شیطان کوچک اسب من رو باز کردی تا انتقام بگیری ..درسته ..؟
وفشار بیشتری به بازوی النور اورد . اشک به چشم النور هجوم اورد
-تو حق نداری این کاروکنی ..
-چرا حق دارم ..میدونی ممکن بود اتفاق بدتری برای تامی پسر بن بیفته و به خاطر شیطنت احمقانهءتو بمیره ..؟اون هم یه پسر بچهءپنج ساله ..
بازوی النور رو با شدت بیشتری تکون داد ..النور فقط سعی داشت تا بازوش رو از دست جان نجات بده ...
با کف دست دیگه اش ..به سینهءجان فشار اورد تا جلوی شدت ضربه ها رو بگیره ..جاناتان بیش از حد عصبانی بود
-تو احمق ترین ادمی هستی که دیدم ..نباید این کارومیکردی ...
النور واقعا با یاد اوری تامی کوچولو با اون چالهای روی گونه وورجه ورجه کردنهاش ..نمیتونست جلوی بغضش رو بگیره ...اگه بلایی سر تامی کوچولو می اومد ..تنها مقصر این جریان النور بود ..
ولی سرسختانه چونه اش رو بالا گرفت وعلارغم بغض توی صداش ودرد روی بازوش گفت ..
-برای اخرین بار بهت اخطار میدم جاناتان هریسون به من دست نزن ..
جان بی مقدمه بازوی النور رو رها کرد ..که النور متعجب قدمی عقب گذاشت ..
-مطمئن باش جبران میکنم النور سالی ..این رو بهت قول میدم ..
ازکنار النور گذشت وبا حرص وباجذبه برخلاف مسیر همیشه به راه افتاد ..
النور تاحد زیادی پشیمون بود ..واقعا فکر نمیکردباز کردن افسار اسب جان چنین عواقبی داشته باشه ..
سوار اسبش شد وراه افتاد ..باید اسب جان رو پس میداد ..
.....
النور بازهم افسار اسب جاناتان رو کشید واروم وبی صدا کنار کلبهءمیسیز هلن رها کرد ..
ترجیح میداد جور دیگه ای آزارهای دکتر جوان رو جبران میکرد به جای اینکه کسی مثل تامی کوچولو زخمی بشه وجاناتان به خاطر نبود اسب دیر به سر اون بیمار برسه ..
محکم به پهلوی اسب کوبید که اسب شیههءبلندی کشید وبه سمت خونهءجان دوئید
جاناتان با شنیدن صدای شیهه از کلبه بیرون اومد .
خدای من اسبش برگشته بود ...افسارش رو محکم گرفت ودستی به یال اسب کشید ..
اینکه اسب چه طور برگشته بود زیاد براش مهم نبود ..مهم این بود که افسار اسب توی دستش بود ..
وحالا میتونست با خیال راحت شیطنت احمقانهءالنور رو جبران کنه ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-سلام رابی ...صبح قشنگیه ...
-سلام النور ...صبح تو هم بخیر ...
رابی از کنار النور گذشت وبه داخل مغازهء اهنگریش رفت ..
النور دوباره به سر کار خودش برگشت که با دیدن سطل واژگون اب کثیف برروی ایوون ....وقطره های پخش شدهءاون... با تعجب به چکمه های قهوه ای سوخته ءمقابلش خیره شد ..
خدایا همین الان این جارو تمیز کرده بود وحالا ..
اروم اروم با نگاهش از رو چکمه ها بالا اومد ...وای ..این جاناتان هریسون احمق بود که با همون پوزخند سرد وازار دهندهءروی لبش سطل اب النور رو پخش کرده بود ..
النور عصبانی به سمت جاناتان رفت ..
-توی احمق چی کار کردی ..؟
لبخند جان وسعت گرفت ...واقعا بازی با النور سالی مهیج تر از اون بود که فکرشو میکرد ..
-هیچی خانم جوان... داشتم به مطبم میرفتم که سطلت رو ندیدم ...
نگاه مثلا ناراحتی به اب گل الود جلوی مغازهءنونوایی النور انداخت ...
-اوه دوباره باید تمیزشون کنی ...
شونه ای با لاقیدی بالا انداخت وبه مسخره ادامه داد ..
-متاسفم میس النور نمیخواستم همچین اتفاقی بیفته ..
وخیلی راحت بدون اینکه به خشم النور بهایی بده از کنار النور گذشت وبا همون چکمه های کثیفش دم مغازهءالنور رو پراز گل کرد ..
-جاناتان هریسون تو یه بی شرم متکبری ..خیلی دوست دارم خودم یه روزی درمراسم خاک سپاریت شرکت کنم ..
جان که داشت به داخل مطب میرفت دستی بلند کرد وگفت ..
-میتونی امیدوار باشی النور عزیز ..امیدوار باش ..
وصدای خنده اش درحالی بلند شد که در مطب رو میبست ..
النور با عصبانیت به ایوون گلی و رد چکمه های جان نگاه کرد ونفسی با عصبانیت کشید ...باید دوباره تمیزش میکرد ..
..
سارا لیوان مشروب هری رو جلوش گذاشت... هری مست وبی خیال لیوان رو سرکشید واز لابه لای پلک چشمش نگاه کوتاهی به سارا انداخت ..
سارای شونزده ساله با دیدن نگاه بی شرمانهءهری رو برگردوند... ولی انگار هری تازه تونسته بود سارا رو ببینه ..
مچ دست سارا رو گرفت وبه سمت خودش کشید ..
سارا نگاهی با ترس به صورت صاحب کار خود یعنی جفرسون انداخت ..ولی جفرسون با اخم به سارا اشاره کرد که مانع کار هری نشه ..
این رفتار برای جفرسون عادی بود ودوست نداشت با عکس العمل بی خود سارا مشتری هاش رو ازدست بده ..
سارا مستاصل وترسان نگاهش رو به زیر انداخت وتو خودش جمع شد ..
انگشتهای دست هری روی برجستگی های بدن سارای بیچاره میلغزید ..وداشت وارد یقهءلباسش میشد که سارا طاقت نیاورد ودست هری رو پس زد ..
ولی هری عصبانی شد وسیلی محکمی درگوش سارا زد ..دوباره مچ سارا رو کشید ودرگوشش زمزمه کرد
-هی کاکاسیاه ..فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی .؟
لبخند چندش اوری زد وزبونش رو روی لبش کشید ...شهوت تو چشمهای هری غوغا میکرد وسارا ضعیف تر از اون بود که بتونه جلوی هری رو بگیره ..
هری با شرارت لبخند دیگه ای زد وبا یه دست بازوی سارا روگرفت وبا سرانگشت دست دیگه اش روی گردن نرم سارا خط کشید ..
خط رو امتداد داد وپائین تر اورد ..سارا متنفر از این کار چشمهاش رو بست ..نمیتونست این رفتار رو تحمل کنه ولی ترس از سیلی دیگه واز دست دادن کارش مجبورش میکرد تحمل کنه وعکس العملی نشون نده ..
ولی هری دست بردار نبود ..بی شرم تر از اونی بود که سارا فکر میکرد ..خنده های پلید سایر مشتری ها وتنهایی سارا واقعا دردناک بود ..
دست هری به سمت پشت سارا رفت که سارا ...تمام قدرتش رو جمع کرد وخودش رو از بند بازوی هری بیرون کشید ..
ولی هری اونقدر عصبانی شد که انا بلند شدو میز جلوی روش رو به سمتی پرت کرد وبه سمت سارا هجوم برد ..
-تو کاکا سیاه اشغال با من در میوفتی ؟؟
سیلی دیگری به صورت سارای بیچاره زد که سارا روی کف بار پرت شد ..
هری با وحشیگری موهای سارا رو کشید و سیلی دیگه ای توی صورت زخمی سارا کوبید ...
حاضرین به جای ترحم یا هر حس دیگه ای هری رو تشویق میکردن ..
-بکشش این خوک کیثف رو...
- اره اره بندازش تو لجن ها ..
-کاکا سیاه ها فقط لایق مردنَن
هری کشان کشان سارا رو به سمت در بار برد ..باید درس خوبی به این خوک سیاه میداد تا دیگه جلوی یه سفید پوست قد علم نکنه ..
لنگهءدر رو به جلو هل داد وسارا رو از همون فاصلهءچند تا پله به بیرون پرت کرد ..
النور تازه داشت از تمیز کردن ایوون جلوی مغازه فارغ میشد که با دیدن صورت غرق به خون سارا که با پرتاب هری توی خاک جلوی بار غلتید ...ثابت موند
خدای من ...
نگاه النور روی لبخند کثیف هری چرخید ..نفس های النور تنگ شد ...النور بینهایت از این مرد متنفر بود ..این مرد یه کثافت تمام عیار بود ..
با خودش زمزمه کرد
-خدای من این اهریمن داره چه بلایی به سر سارای بیچاره میاره .؟
النور میدونست که هری چقدر ادم خطرناک ودرعین حال رذلیه ..فک النور با دیدن درماندگی سارا وصورت غرق به خاک و خون سارا منقبض شد ..
به یاد خودش افتاده بود ..زمانی که هری پست فطرت بهش تجاوز کرده بود ..
زمانی که اونقدر بچه بود که حتی نمیدونست چه فرقی بین یه مرد ویه زن هست ...
چقدر اون لحظه ها دردناک بود ..چقدر زجر کشیده بود وگریسته بود که هری اینکارونکنه ..ولی هری ...هری پست ..هری پلید ..
النور اونقدر از دیدن این صحنه منقلب شد که بدون فکر کردن به نتیجهءکار به سمت مغازه رابی دوئید
حتی صدای رابی هم نتونست لحظه ای متوقفش کنه ..
-هی النور چی شده ..؟
النور بی توجه به رابی به سمت تفنگ شکاری قدیمی ای که همیشه روی دیوار اهنگریش اویزون بود وگه گاهی از اون برای فراری دادن حیونات وحشی استفاده میکرد رفت
احساس میکرد نجات جون سارا مساویه با نجات جون یه انسان ...
تمام صحنه ها جلوی چشمهای النور میگذشت ...گریه ها ..التماس ها ..خون روی زمین ...
برای حمایت از سارا راه دیگه ای سراغ نداشت ..
تفنگ رو برداشت وبدون حتی تلف کردن یک لحظه از پله های ایوون پائین رفت ..
همون جوری که به سمت بار جفرسون میرفت داخل تفنگ رو چک کرد ..پربود ..
النور هرلحظه به هری که حالا بالا سر سارا مثل یه فاتح ایستاده بود وبا ضربه هایی که به شکم سارا وارد میکرد سارا رو بیشتر از قبل مجروح میکرد نزدیک میشد ..
جاناتان که تازه با سروصدای تشویق افراد داخل بار بیرون اومده بود متعجب با چشمهایی گشاد شده به النور که تفنگ به دست به سمت هری میرفت خیره شد .
(یا مسیح مقدس ..این دختر عقل خودش رو ازدست داده )
النور از همون فاصله هری رو صدا کرد
-هری مک گوایر ...
هری که پشت به النور ایستاده بود با شنیدن اسم خودش برگشت ...
بیچاره سارا فقط تونست سربچرخونه ...ضربه های هری سست وبیحالش کرده بود ..
هری با دیدن اسلحهء دست النور..لبش به خنده باز شد ..
-خدایا ببینید کی اینجاست؟ النور سالی نونوا ..اون چیه تو دستت ..؟ابزار جدید پختن نونه ...؟
خندهءمردان مست وبی کار بار بلند شد ...چشمهاشون میدرخشید واز این تفریح جدید لذت میبردن ..
تو دهکدهءخلوت وسوت وکورشون ...این دعواها یکی از تفریحات جالب به حساب میومد ..
النور درچند قدمی هری ایستاد وتفنگ رو مستقیم به سمتش نشونه رفت ..
-نه هری این تفنگ شکاری رابیه ..ابزار جدید من برای انتقام گرفتن از توی شیطان ..
جان واقعا نمیفهمید این دختر همون النور سالی همسایهءدیوار به دیوارش بود که همیشه باهاش به مشکل بر میخورد؟ ...
همون دختر ریز جثه که گاهی لجبازی های بچه گانه اش حوصله ءجان رو سر میبرد ..
ولی این دختر تفنگ به دست که درکنار هری وسارا ایستاده بود.. بیشتر شبیه به یه گاو مادهءخشمگین بود که میخواست از جون فرزندش محافظت کنه ..
هری لبخند بیحالی زد وگفت ..
-بذارش کنار النور مطمئنم تو حتی بلد نیستی که چه جوری ازش استفاده کنی ..
النور گلنگدن تفنگ رو کشید وقنداق اون رو به شونه اش تکیه داد ..
یکی دو نفر با دیدن النور به سمت دفتر کلانتر دوئیدن ..باید خبر این ماجرا رو به کلانتر میدادن ..
-هری مک گوایر بهت تضمین میدم که من خوب بلدم از این تفنگ استفاده کنم ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-دو تا گلوله توش داره... مطمئن باش اگه دستت به اون دختر بخوره خودم اولین گلوله رو به سمت دستت شلیک میکنم ...
هری با شنیدن این حرف اول ملایم وبعد قاه قاه شروع به خنده کرد ..النور با انزجار همچنان به هری خیره بود ..
درمیون خنده اش درحالی که نفس نفس میزد گفت ..
-تو ..؟واقعا میخوای به خاطر یه کاکاسیاه به من شلیک کنی ..؟
-البته هری میتونی امتحان کنی ..
هری به محض شنیدن این حرف به سمت سارا خیز برداشتدست به سمت هفت تیر کمریش برد که النور اولین گلوله رو درست درکنار پای هری شلیک کرد ..
سارا با هق هق سرش رو تو دستهاش گرفت وهری مجبور به عقب نشینی شد .دستهاش رو از هفت تیرش دور کرد تا النور شلیک نکنه
صدای جان ناخواسته بلند شد
-چیکار میکنی النور .؟
ولی النور همچنان محکم ومصمم سرجاش ایستاده بود ..
کلانتر جویی با شنیدن صدای گلوله به سمت جایی که النور وهری ایستاده بودن دوئید ..
جان از ایوون پائین پرید اونقدر النور رو تو تصمیمش راسخ میدید که مطمئن بود گلولهءبعدی حتما به هری اصابت میکنه .
هیچ کدوم از کسایی که اونجا وایساده بودن فکر نمیکردن که درگیری هری والنور نه تنها به خاطر سارا بلکه به خاطر کینهءقدیمی النور از هری ِ...
کلانتر جویی با دیدن النور فریاد زد ..
- چی کار میکنی النور .؟؟
هرچند زیاد هم برای کلانتر عجیب نبود دختری که از همون کودکی درمسابقات اسب سواری وتیر اندازی شرکت میکرد از پس تمام کارهای مردونه برمیومد خیلی راحت میتونست هدف اسلحه اش رو به سمت هری بگیره ..
النور از همونجا جواب داد ..
-جون یه انسان رو نجات میدم ..
جاناتان دردل شجاعت وجواب استثنایی النور رو ستود ..واقعا که النور روح بزرگی داشت ..
کلانتر نگاه متعجبی به سارای سیاه پوست انداخت ..از نظر جویی ..این کاکا سیاه لایق این همه جنگ وجدال نبود ..
-النور سالی اون اسلحه رو بیار پائین ..
-نه تا وقتی که هری دست از سر اون دختر بیچاره برنداشته ..
جان که به نزدیکی النور رسیده بود....گفت
-دیوونه شدی؟؟ اون اسلحه رو بیار پائین ..
ولی النور همچنان راسخ وپابرجا بود ..
کلانتر با بی حوصلگی دوباره گفت .
-نشنیدی النور؟
-شنیدم جویی بهتره اون دختر رو از دست هری نجات بدی تا من هم این اسلحه رو پائین بیارم ..
جان زمزمه کرد
-النور ..
ولی النور سرد وسخت جواب داد ..
-تو دخالت نکن جاناتان هریسون ..بهتره به جای منصرف کردن من اون دختر بیچاره رو نجات بدی ..
جان نگاهی به سارای بی پناه که صورتش خونی شده بود انداخت ..حق کاملا با النور بود ..
به سمت سارا رفت وکمکش کرد تا بلند بشه ..
هری میلرزید وبا عصبانیت دندون هاش رو رو هم میسائید
-النور یه روزی جواب اینکارتو پس میدی ..
نگاه النور به سارا بود که به کمک جاناتان از پله ها بالا میرفت ..
اسلحه اش رو به ارومی پائین اورد وگفت ..
-مهم نیست هری ..منتظر اون روز میمونم ..ولی تو هم یادت نره از این به بعد یه اسلحه همراه منه وهمیشه یه گلوله امادهءشلیک داخلشه که برای تو کنار گذاشتم ..
برگشت واسلحه رو تو دست های رابی که پشت سرش ایستاده بود پرت کرد که ..
با صدای کلانتر دوباره برگشت ..
هری عصبانی ولرزان سر هفت تیرش رو به سمت النور نشونه رفته بود ..
-بهتره اینکارو نکنی هری ...تو مستی ومن میتونم همین الان دستگیرت کنم ..
النور با چشمهایی درخشان مثال یه گرگ به هری خیره شده بود ..
هری اب دهنش رو به شکل زننده ای تف کرد وعصبی وخشمگین به داخل بار رفت وجمعیت متفرق شد ...
النور میدونست که روزی هری مک گوایر این کارش رو جبران میکنه ..
از پله های مطب بالا رفت ودروباز کرد باید سری به سارای زخمی میزد ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جاناتان صورت سارا رو تمیز کرده بودونوار باریکی به دور سرش بسته بود ..
النور بدون توجه به جاناتان به سمت سارا رفت وبانگرانی پرسید ..
-حالت خوبه سارا ..؟
سارا غمگین وماتم زده فقط نگاه کرد ..
اشک تو چشم النور جمع شد سارا رو که میدید به یاد خودش میوفتاد ..تو سن پونزده سالگی با همین چشمهای غمگین
با سرانگشت گونهءزخمی سارا رو نوازش کرد
-همه چی درست میشه سارا ...نگران نباش ..
ولی سارا با همون نگاه یخ زده جواب داد
-نه نمیشه النور ..
النور با هیجان گفت ..
-درستش میکنیم سارا ..میتونی از فردا پیش من کار کنی ..قول میدم مراقبت باشم ونذارم کسی بهت صدمه بزنه ..
جاناتان مبهوت به این تغیر خلق وخوی النور نگاه میکرد ...انگار اصلا این دختر حساس با اون چشمهایی که قطرات اشک توش موج میزد رو نمیشناخت ..
-نه النور تو نمیتونی ..هیچ کس نمیتونه ..
-منظورت چیه ..
تقه ای به در خورد وجفرسون در رو بازکرد ...النور با حرص روش رو برگردوند ..
-سلام دکتر هریسون ..
جاناتان دست خونیش رو تو اب لگن شست
-سلام جفرسون ..
جفرسون قدمی داخل مطب گذاشت وپرسید ..
-حالش چطوره ..؟میتونم ببرمش ..؟
نگاه جاناتان به سردی یخ بود ..
خوب میدونست که جفرسون چه مرد طماعیه واز کارگر به این خوبی دست نمیکشه ..
صدای برندهءالنور باعث شد تا جان هم سربرگردونه ..
-سارا با تو جایی نمیاد جفرسون ..
جفرسون خونسردانه بدون اینکه حتی متعجب بشه به سمت سارابرگشت وپرسید ..
-اره سارا ؟تو با من نمیایی ..؟
سارا درمونده وبی پناه نگاه ترسانی به النور وبعد جان انداخت ..واز جا بلند شد ..
-چرا همراهتون میام اقا .
النور براشفت
-خدای من سارا !!تو حتی هنوز خوب هم نشدی ...چرا میخوای به اون خوکدونی برگردی ..؟
-النـــــور ..
صدای جفرسون بود که از تشبیه سالن بارش... به خوکدونی راضی نبود ..
-تو دخالت نکن جفرسون ..سارا باید خودش تصمیم بگیره ..
به سمت سارا برگشت ودستهاش رو تو دست گرفت ..
-سارا ..تو نباید بری ..هیچ میدونی ممکنه هری پیدات کنه و..
اشک تو چشماشون حلقه بست ...هردو وجه تشابه مهمی با هم داشتن ..ترس وتنفر از هری مک گوایر ..
سارا سر بلند کرد ..
-نمیتونم النور ..زندگی خونواده ام از کار کردن من تو اون بار میگذره ..اگه کار نکنم برادر کوچکم از گرسنگی تلف میشه ..
-اما سارا..
-متاسفم النور ولی من نمیتونم ...میدونم که تو قوی هستی ..سخت کوش وجنگجو ..ولی من مثل تو نیستم ..نه رنگ پوستم ..
نه حتی زندگیم ..من باید کار کنم تا خونواده ام زنده بمونن ...
هردو تو نگاه غمگین وپردرد هم غرق شده بودن ..
قطرهءاول اشک النور چکید ..حتی نمیتونست تصورش رو کنه که سارا با برگشتن به اون جهنم چه مشکلاتی رو ممکنه به دوش بکشه .
جاناتان متعجب وتاحد زیادی ناراحت به این صحنه نگاه میکرد وبازهم درشگفت بود که چطور تا حالا این وجه از شخصیت النور رو کشف نکرده ..
جفرسون معترضانه گفت ..
-با من میای یا نه سارا ..؟
سارا فقط دست النور رو رها کرد وسر به زیر از النور جدا شد ..
النور اخرین تلاشش رو هم کرد ..
-نرو سارا ...
جفرسون از مطب بیرون رفت وهمزمان گفت
- وقتم رو تلف نکن سارا ..کلی مشتری دارم ..
جواب سارا یه نگاه مظلوم ورنج کشیده بود ..کسی چه میدونست که چه اتفاقاتی در انتظار سارای شونزده سالهءسیاه پوست بود ..
در که پشت سر سارا بسته شد قطرهءاشک بعدی هم فرو چکید ..النور به جای ناراحتی خشمش رو بروز داد ..
-احمق ..سارای احمق ..تونباید بری ...تو ..
جاناتان باور نمیکرد که النور اشک بریزه وبه خاطر یه دختر سیاه پوست خشمگین بشه ..
سینهءالنور با حرص بالا وپائین میشد ...خواست به سمت در بره که جاناتان مچش رو گرفت ومانعش شد ..
النور خروشان برگشت ...
-دستم رو ول کن ..
-تو حق نداری تو زندگیش دخالت کنی ...
-دخالت ..؟تو چی میدونی ..؟اصلا از کجا مثل طوفان رو سر مردم این دهکده فرود اومدی ...؟تو فقط یه غریبه ای ...اصلا میدونی اگه هری بازهم دستش به سارا برسه ...
النور بی نهایت سرخورده وخشمگین بود ...ولی جاناتان خونسردانه پاسخ داد
-سارا میتونه ازخودش مراقبت کنه ...
فک النور منقبض شد واشک دیگه ای از چشمش سرازیر شد .دستهاش رو مشت کرد
-تو نمیدونی اون چه اشغالیه ..
قلب جاناتان از تاثیر اون همه درد توی کلام النور فشرده شد ..
مگه هری مک گوایر کی بود که النور تا این حد ازش متنفر بود ..حتی بیشتر از جاناتان..
-اون میکشدش ..سارا رو میکشه ..
با همون دست مشت شده اشکی رو که روی صورتش جاری بود رو پاک کرد وبا بغض خروشید ...
-میفهمی؟ ..اون بی شرف ...اون اهریمن ..میکشدش .
چی بینشون گذشته که النور تا این حد مطمئن از مرگ سارا حرف میزد ...واقعا هری ممکن بود سارا رو بکشه ...؟
-چرا باید بکشدش ...؟چی داری میگی ...؟
شاید جان معنی واژهء کشتن رو درک نمیکرد ..شاید نمیدونست منظور النور از این حرف چیه ...
النور متاسف وبغض الود فقط سری به تاسف تکون داد ..اون هیچی نمیدونست ...حتی نمیدونست که النور تاچه حد از هری متنفره ..
فقط زمزمه کرد ..
-تو هیچی نمیدونی جاناتان هریسون .تو یه غریبه ای ..
نگاه جان تو چشمهای غمگین النور میچرخید ..چرا اینقدر غم توی چشمهاش بود ...؟اروم مچ دست النور رو رها کرد و
النور به فاصلهءچند لحظه از مطب بیرون رفت..
جاناتان هنوز هم معنی حرفهای النور رو درک نمیکرد فقط میدونست که النور واقعا ازاون مرد متنفره ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سالواتوری ِپست چیدرمغازه روبازکرد ..
-سلام النور ...
-سلام ...صحبت بخیر سالواتور ..
سالواتور بستهء تو دستش رو روی پیشخون گذاشت ..
النور متعجب به نوشتهءروی برگه نگاه کرد ...ولی به جای اسم خودش اسم جاناتان رو دید ..
-این مال دکترهریسونِ ..؟
-اره ولی توی مطبش نیست ..میتونی یه لطفی به من بکنی ..؟
صورت النور گشاده شد ...از نظر سالواتور النور سالی دختر سخت کوش وخوش مشربی بود .
-البته چی میخوای ..؟
-میشه این بسته رو به دست دکتر هریسون برسونی ...بسته های زیادی هست که باید توزیع کنم ونمیتونم برای برگشت دکتر صبر کنم ..
چشمهای النور درخشید ...
-باشه سالواتور ..مشکلی نیست ...بسته رو به دستش میرسونم ..
سالواتور لبخندی زد وبا تکون دادن سر از مغازه بیرون رفت ..
چشمهای النور مثل دو گوی درخشان میدرخشید ...حالا وقت انتقام بود ..به سمت در رفت و..از گوشهءشیشهءمغازه سرک کشید کسی نبود ...
بسته رو به سمت خودش کشید وبه ارومی طناب ظریف دورش رو بازکرد ..سعی داشت هرطوری که شده از محتویات داخل جعبه سر در بیاره ..
بابازشدن بسته ...هیجان النور بیشتر شده بود ...پوشش رویِ بسته رو کنار زد وجعبه رو بازکرد ...
چیز زیادی داخلش نبود ..جز چند پاکت دارو که بوی بدی داشتن ودو سه وسیلیهءپزشکی و...دراخر ..یک نامه ...
النور بدون تامل پاکت نامه رو برداشت وسعی کرد تا زودترجعبه رو دوباره ببنده... ممکن بود هرلحظه جاناتان شعبده باز پیداش بشه ...
ولی درهمون لجظه دربازشد وآه از نهاد النور برخواست ..جاناتان اینجا بود ...وهنوز بستهءباز شده روی پیشخون النور بود ..
جاناتان با دیدن بسته... مثل یه شیر غران جلو اومد .النوربرای لحظه ای واقعا ترسید ...نگاه خشمناک جان... النور رو بیش از حد میترسوند ..
-تویِ حقه باز بستهءمن رو بازکردی ..؟
رنگ النور از ترس پریده بود ..ولی اونقدر مغرور بود که نخواد جلوی جان کوتاه بیاد ..
جان با عصبانیت بسته رو از دست النور کشید که النور با این کار خشمگین شد ..
-بسته ات رو بردار وبرو ..ویادت باشه دفعه ءبعد تو مطبت بمونی تا بسته هات رو تحویل کس دیگه ای ندن ..
جاناتان کبود شد ...کم مونده بود سیلی وحشتناکی تو صورت النور بکوبه ..از عصبانیت زیاد نفس نفس میزد وسعی میکرد مرتکب کار اشتباهی نشه
-تو دختر فضول نباید به بستهءمن دست میزدی ..
النور دست به کمر شد وگفت ..
-حالا که اینکارو کردم ..
خشم جاناتان به قدری محار نشدنی بود که با لگدی به کیسهء قهوهءکنارش کوبید ...النور سالی واقعا وقیح بود
صدای النور بلند شد ..
-از مغازهءمن برو بیرون ...
جاناتان همچنان خشمگین سر جاش ایستاده بود اگه توانائیش رو داشت حتما این دختر رو خفه میکرد ..
النور با شجاعتی که واقعا ازش بعید بود به سمت در رفت واون رو با شتاب بازکرد ..
-ازمغازهءمن برو بیرون جاناتان هریسون ودیگه هم اینجا پیدات نشه ..
جاناتان تو یه تصمیم ناگهانی به سمت النور یورش برد دستش رو بالا برد که النور ناخواسته جیغی کشید وعقب نشینی کرد ..
دست جان بالای سر النور درهوا معلق موند ..
مشت دستش که از عصبانیت میلرزید به ارومی پائین اورد وبا غضب واز بین دندونهای چفت شده غرید
-سزای این کارت رو پس میدی النور سالی حالا میبینی ...
وبا بستهءبازشده ازمغازه بیرون رفت ...
النور از ترس دروبست وبه درتکیه زد ...ولی با یاد اوری نامهءپنهان شده لبخندی روی لبش نشست ...زیر لب زمزمه کرد ..
-جاناتان هریسون تو هیچ کاری نمیتونی بکنی چون برگ برنده تودست منه ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چشمهای النور متعجب تر از این نمیشد ..
پس برادر جان مرده واون به خاطر فرار از مرگ برادرش به این دهکدهءدور افتاده اومده ..؟
النور یه بار دیگه دو صفحهءنامه رو از بالا تا به پائین خوند ونگاهی به ادرس انداخت... از مرکز ایالت بود ..
بیچاره مادر جان ...عاجزانه تمنا کرده بود که جاناتان به شهر برگرده چرا که حال پدرش به خاطر مرگ پسرش جیمی ودوری از جان به شدت وخیم شده بود
پس راز جاناتان هریسون این بود ؟مرگ برادرش ؟..
به هیچ عنوان فکر نمیکرد که روزی بتونه سر از زندگی این مرد مرموز دربیاره ولی الان ...
چشمهای النور درخشید حالا یک قدم دیگه به زندگی سراسر مشکوک جاناتان هریسون نزدیک شده بود ...
.......
صدای ناله های استیواعصابش رو خورد کرده بود ..مگه یه زخم بستن چقدر طول میکشید که جاناتان این همه وقت درگیرش بود ..؟
با عصبانیت فرانکی رو راه انداخت ولی بازهم صدای ناله بلند شد واین ازاستانهءتحمل النور خارج بود ..
از مغازه بیرون رفت ومحکم به در مطب کوبید که جاناتان با همون پیش بند خونی درروباز کردوبی حوصله پرسید ..
-چی شده میس النور ..؟؟
النور سربلند کردتا بتونه مستقیما درچشمهای جان خیره بشه .. وبا ابروهای گره زده غرید ..
-تا کی میخوای مریض های بیچاره ات رو زجر بدی ..؟
جاناتان متعجب تای ابرویش رو بالا برد...
با اتفاقی که صبح رخ داده بود وفضای متشنج بینشون اصلا فکر نمیکرد که النور سالی این طور بی مهابا بهش حمله کنه .. ...
-منظورت رو نمیفهمم ..
النور براشفت ..
-منظورمن ازار مریض هاست ..ازار مردم دهکده ..استیو بیچاره خیلی وقته که تو مطب تو داره ناله میکنه وتو هیچ کاری براش نمیکنی ..
میدونی چیه ..؟به نظر من تو یه دکتر نالایق هستی ..یه حقه باز واقعی.. یه دزد ..
جاناتان اول متعجب به حرفهای النور گوش داد ولی همین که اخرین حرفهای النور رو شنید طاقت نیاورد ..
به سمت النور خیز برداشت وبا صدای بلندی که حتی برای النور هم عجیب وگوش خراش بود فریاد زد ..
-لعنت به تو النور... تو نمک نشناسترین وگستاخ ترین دختراین دهکده ای ..واقعا نمیدونم چرا دست از سر من برنمیداری ..؟
هیبت جان بااون پیش بند خونی ودستهای خون چکان واقعا وحشتناک شده بود ..
النوراز ترس قدمی به عقب گذاشت ..ولی جان بلافاصله فاصلشون رو پرکرد وبازهم جلوتر اومد ..
-چرا نمیفهمی که نباید تو کار من دخالت کنی ..؟
رنگ جاناتان به کبودی میزد وهمین هم النور رو بیشتر میترسوند ..اصلا توقع چنین برخوردی رو نداشت ..مثل اینکه تمام خشم جاناتان یه دفعه ای به سمتش سرازیر شده بود
-من ازاینکه یه موش موزی مثل تو تو کارم سرک بکشه متنفرم ..میفهمی ..؟
(با ته هنجره فریاد زد ..)-متنفر ..
النور واقعا درحال زهره ترک شدن بود ..جاناتان مثلا یه گاو خشمگین میجوشید وجلو میومد ..
وهرقدمی که النور برای دور شدن ازاین اَنبار باروت به عقب برمیداشت با قدمهای سریعِ جان به جلو ...خنثی میشد ..
-ازت حالم بهم میخوره ..از اینکه همیشه مثل یه موجود مزاحم تو کارهام سرک میکشی... که همیشه درحال جنگ با منی ..
که همیشه به من صدمه میزنی...النور سالی ..محض رضای خدا ...دیگــــه ...نمیخــــــــوام ..ببینمـــــــــــت ..
فریاد اخر چنان رعد اسا بود که النور بازهم از ترس قدمی عقب گذاشت وبدون اینکه بفهمه چه جوری وچرا درعرض چند ثانیه ازایوون جلوی مطب که به ارتفاع چهار پله بود سقوط کرد ..
جاناتان مبهوت ومتعجب به این صحنه نگاه کرد ..اونقدر این اتفاق سریع افتاد که حتی نتونست دهن باز شده اش رو ببنده ..
همین الان جلوی چشمهاش بود وبعد ...سقوط کرد... از بلندی ایوون سقوط کرد ..متعجب زیر لب زمزمه کرد ..
-افتاد ..
النورتنها زمانی به خودش اومد که دست راستش به شدت درد میکرد واز درد نمیتونست حتی نفس بکشه ..
جاناتان دو سه قدم فاصله رو طی کرد وبه پائین ایوون خیره شد ..واقعا النور سقوط کرده بود ودست راستش زیر بندش حبس شده بود ..
درد النور به قدی زیاد بود که حتی نمیتونست مانع ریزش اشکهاش بشه
رابی وفرانکی وجفرسون وچند نفر دیگه از اهالی دورِ النور گریان رو گرفته بودن ..
حتی استیو هم کنار جان ایستاده بود وبا تعجب به النور نگاه میکرد ..
برای همگی تعجب اور بود که چطور تو عرض یه چشم به هم زدن النور از بالای ایوون پرت شده ..
جان دیگه درنگ نکرد ..از ایوون پرید وکنار النور زانو زد ..شونهءالنور رو گرفت که صدای فریادش بلند شد ..
ولی بدون توجه به گریه های بی وقفهءالنور از جا بلندش کرد ودستش رو از زیر بدنش ازاد کرد ..
اوه خدای من ...باورش نمیشد ..
دست النور از کتف در رفته بود ...وبه شکل بدی آویز بود ...
صدای همدردی اهالی بلند شد ..
همهءنگاه ها با تعجب وحیرت به سمت دکتر دوخته شد..
هیچ کس فکر نمیکرد لج بازی های ساده شون به اینجا برسه و النور صدمه ببینه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جاناتان بدون توجه به سروصدای النور ... دست به زیر زانوش برد که فریاد النوز باز بلند شد ..
البته اینبار نه تنها از درد بلکه به خاطر انزجار از جاناتان ..
-دست از سرم بردار ...تو یه حیوونی ...یه حیوون ...
وبازهم درد زیادش باعث شد شروع به گریه کنه ...
ولی جان بدون توجه به گریه های النور به کارش ادامه داد ..دست النور احتیاج به درمان داشت ..
النور رو تو اغوش گرفت ...ازپله ها بالا رفت واز کنار استیو گذشت ..گریه های النور یه لحظه هم بند نمیومد ..
جاناتان النور رو رو تخت نشوند ووسایلیش رو بازکرد ..ولی النور سعی کرد که از جا بلند بشه ..
-بخواب سرجات النور سالی
این حرف رو درحالی که داشت وسائلش اماده میکرد با سخت ترین لحنی که وجود داشت دستور داد ..
النور اونقدر درد کشیده واونقدر تحقیر شده بود که حاضر بود از درد بمیره ولی زیر بار دستور جاناتان نره ..
-همه اش تقصیر تواِ ...تو باعث شدی از ایوون بیوفتم ...همه اش به خاطر توی شیطانه ...
از جا بلند شد که جان به سمتش برگشت وباخشونت به شونهء سالمش فشار اورد تا سرجاش بشینه ..
-بمون سرجات وتکون نخور.. اگه کتفت رو جا نندازم دیگه درست نمیشه ..
النور با صورت خیس ازگریه فریاد زد
-برام مهم نیست فقط امیدوارم که بمیری
جان بازهم اهمیتی نداد..عادت کرده بود بدون گوش دادن به گلایه های بیماران کار خودش رو انجام بده ...
خواست به النور نزدیک بشه که النور جیغ زد وشروع به فحاشی کرد ...
جان به سمت کریسی که تو چهارچوب در وایساده بود برگشت واز ش خواست تا بهش کمک کنه ..
النور بازهم مقاومت می کرد ...وحتی اجازه نمیداد که کریسی بازوش رو نگه داره ..
-ازت متنفرم جاناتان هریسون.. تو یه خوک کثیفی ...
جان همچنان خونسرد وبی تفاوت به کریسی اموزش میداد که چه جوری النور رو مهار کنه ...
بازوی النور رو برخلاف تمام تلاشهاش تو دست گرفت ..
درنهایت با یه حرکت ...جا انداخت ..به راحتی وحتی بدون تلف کردن یه ثانیه ..
هرچند صدای فریاد النور اونقدر بلند و برق اسا بود که جاناتان سعی کرد که ازش فاصله بگیره ...ولی بالاخره ...جا انداخت ..
النور همچنان از درد به خود میپیچید وجان رو لعنت میکرد
-لعنت به تو جاناتان هریسون ...
ولی جان خونسردانه نوار پارچه ای رو به دورگردن النور انداخت وبازوش رو تو نوار قرار دادتا النور به دستش استراحت بده ...
-خب حالا دیگه میتونی داد وفریادت رو برداری وبری ..کاردستت تموم شد ..
النور دوست داشت با ناخون هاش... جفت چشمهای خونسرد جان رو از کاسه در بیاره ...با درد نالید ..
-جاناتان هریسون امیدوارم به درک واصل شی ..
جاناتان صلیبی روی سینه کشید وبه خونسردی گفت ..
-من هم امیدوارم مسیح تو رو هدایت کنه ..
النور ضعیف وبی حال تر از اون بود که بتونه جواب جان رو بده ..
اونقدر درد داشت که ترجیح داد به خونه برگرده وروز دیگه ای رو برای جبران این کار جان ... انتخاب کنه ....
درد تمام انرژی النور رو گرفته بود واحتیاج به کمک داشت .. کریسی به النور کمک کرد تا به خونه بره ودرو پشت سرش بست ..
به محض بسته شدن در جاناتان ایستاد ...هنوز گیج بود ...هیچ وقت فکر نمیکرد که روزی ناخواسته به اون موش کوچیک صدمه بزنه ..ازحرکت ورفتار خودش شدیدا ناراحت بود ..
واقعا دوست نداشت نه به النور ونه به هیچ کس دیگه ای صدمه بزنه ..جان برخلاف ظاهرخشن واستوارش دل مهربونی داشت ..
بارها تصمیم گرفته بود که این لج ولج بازی احمقانه رو خاتمه بده ولی یه جورهایی بازی با این دختر خیره سر رو دوست داشت ولذت میبرد ..
اما حالا!.... نمیدونست فشار کار بود یا مرگ برادرش درچند ماه گذشته یا حتی بازشدن بسته اش به دست النور ...که باعث شد عصبانیتش رو این جوری سر النور خالی کنه ..
ولی به هر حال ..دوست نداشت این اتفاق بیفته ..واقعا پیشمون بود ..با یاداوری فضولی النور لبخند نادمی روی لبش نشست ...نباید به خاطر بازکردن بسته اش تا این حد عصبانی میشد ...
دربازشد واستیو با زخم روی بازوش دوباره تو چهار چوب در حاضر شد ..
جان خسته از جنگ وجدال همیشگی با النور وناراحت از اتفاقی که افتاده استیو رو رو همون تختی که چند لحظهءپیش النور نشسته بود نشوند وشروع به بخیه زدن کرد ..
ناله های استیو دوباره بلند شد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
خورشید داشت غروب میکرد که جاناتان همراه ضمادی که برای تسکین درد دست النور اماده کرده بود رهسپار کلبهءمری شد ..
مری رو از خیلی وقت پیش میشناخت ..از همون کودکی که با مادرش ومیسیز هلن هر سه جمع میشدن ودرکنار هم بافتنی میبافتن
وگاهی هم خوراکی های خوشمزه ای نصیب جان ودوستهاش میکردن ..
مری هنوزهم همون مری گذشته بود با این تفاوت که النور چموش هم درکنارش زندگی میکرد ..
مری جاناتان رو به خوبی به یاد داشت ..وهمین خاطرات باعث میشد همیشه نرم ومهربان باهاش برخورد کنه ..
جاناتان کنار کلبهءمری ایستاد ..
از اسب پائین پرید وضماد تسکین دهنده رو از تو خورجین اسب بیرون کشید ..
هیچ تمایلی برای دیدن النور نداشت ..چون میدونست به محض دیدنش به اون وکارهاش لعنت میفرسته
ولی عذاب وجدان دررفتن کتف النور اونقدر ازارش میداد که علارقم تمایل نداشتنش.. به این جا اومده بود ..
چند تقه به در زد که مری در رو باز کرد ..جاناتان کلاه از سر برگرفت ..
-سلام مری عزیز ..
مری واقعا از دیدن جاناتان خوشحال شد ..
-اوه جانی ..حالت چطوره ..؟
-ممنون مری خوبم ..
مری درروبازتر کرد
-بیا تو ..
-نه باید برم مریض دارم ..
بستهءضماد رو جلوتر اورد ..
-متاسفم مری ...ولی ظهر مشکلی پیش اومد وبرحسب تصادف النور از ایوون جلوی مطب افتاد ..
واقعا متاسفم هیچ تعمدی در کار نبود ..
مری لبخند شیطانی زد ..
-مشکلی نیست جانی ..النور برخلاف روحیه اش خیلی ضعیفه ...
نمیخواد نگرانش باشی ..حالش از صبح بهتره ...الان هم خوابیده ..
جاناتان به بستهءضماد اشاه کرد ..
-لطفا این ضماد رو برای گرم شدن وتسکین درد روی کتفش بذار ..
مری بسته روگرفت ...
-ممنون جان بهش میگم که تو این لطف رو کردی ..
جان فورا عکس العمل نشون داد ..
-نه بهتره ندونه که من اوردم... اونقدر از دستم عصبانیه که میدونم حاضره درد بکشه وازاین تسکین دهنده استفاده نکنه ..
بهتره این جریان بین من وتو بمونه ..
-باشه جانی ..هروقت سرت خلوت شد برای صرف یه فنجون چای پیشمون بیا ..
جاناتان پلک زد ..خودش هم میدونست تا وقتی که النور تو این کلبه زندگی میکرد پا به این نقطه نمیذاشت ..
مودبانه سری خم کرد که مری مهربانانه گفت ..
-درپناه مسیح.. مراقب خودت باش جانی ...
جاناتان با شنیدن اسم کودکی هاش لبخندی زد ..
برگردهءاسب پرید واسب رو هی کرد ..خورشید غروب کرده بود وهوا کم کم تاریک میشد ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-لعنتی ..لعنتی ...نمیتونم ..
النور نگاهی عصبانی به خمیر شکل نگرفته و دستش انداخت ...
نمیتونست خمیر رو کاملا ورز بده اصلا نمیتونست از دستش کار بکشه ...
دورروز از پرت شدنش از ایوون گذشته بودو اهالی دیگه نمیتونستن بیشتر از این تحمل کنن ..
بازهم با ناراحتی به خمیر ورز داده نشده نگاه کرد ...
با این کتف اسیب دیده حتی نمیتونست یه لیوان اب رو تو دستش بگیره چه برسه که بارها وبارها این خمیر رو ورز بده
اونقدر عصبانی بود که با همون دستهای کثیف از مغازه بیرون رفت وچند تقه به درِ مطب جان زد ...
جان که از دوروز پیش هنوز عذاب وجدان داشت
ولی به خاطر غرورش حاضر نبود حتی به النور سر بزنه با دیدن النور پشت در مطبش واقعا خوشحال شد ...
خیلی سعی کرد مثل همیشه باشه وخوشحالیش رو از سالم بودن النور نشون نده...
ولی بازهم با روی گشاده به استقبال النور رفت ..
از اینکه میدید النور دوباره به مغازه برگشته وکارش رو از سرگرفته واقعا راضی بود ..
دردوروز گذشته به شدت احساس کسالت میکرد ..
چون واقعا دوست نداشت که النور سالی این موش کوچولوی فوضول که همیشه درحال سرک کشیدن درامور زندگیش بود ..مریض وبد احوال باشه ..
ولی همینکه نگاهش به چهرهءسرخ شده ودست آردی النور که بانداژش رو بازکرده بودافتاد ..چهره درهم کشید ...
النور حق نداشت از دستش کار بکشه کتفش هنوز خوب نشده بود ...
-سلام میس النور ..
-تو متقلبِ نفرت انگیز باعث شدی نتونم به کارهام برسم ..
حق با النوربود واقعا نمیتونست با اون دست اسیب دیده که همه اش دوروز از درمانش گذشته بود به کاری برسه ..
جان سعی کرد مثل همیشه بی تفاوت باشه ..
معمولا هم خوب میتونست نقش یه ادم خونسرد رو بازی کنه ...
تای ابروش رو بالا برد ودرمقابل توهین النور به سختی گفت .
-خب .؟
صورت النور سرخ تر شد وصدای نفس نفس زدن هاش بلند تر ...
-مردم نون میخوان ..ومن نمیتونم با این دست اسیب دیده حتی یه قاشق رو بلند کنم ...لعنت خدا برتو جاناتان هریسون ..
- چرا یه نفر رو برای کمک نمیاری ..؟
النور مغرورانه گفت ..
-من احتیاج به کمک کسی ندارم ..
جاناتان سرد تر از قبل گفت ...
-فکر میکنم الان احتیاج داشته باشی ...چون اگه امروز هم نون نپزی اهالی دهکده از جایی دیگه ای نون تهیه میکنن واونوقت تو کارت رو ازدست میدی ..
النور حتی از تجسم همچین اتفاقی هم کبود میشد ...
-لعنت به تو جاناتان هریسون ...امیدوارم زیر لگد اسبهای کالسهءمت له بشی ..
درمقابل تمام این الفاظ برخورد جان به همون ارومی قبل بود ..
صبور ...درعین حال سرد وسخت ..مثل یک گوزن نر افراشته وبدون هیچ عقب نشینی ای ..
-اروم خانم جوان ...تو میتوی اروم باشی تا من فکری برای این مشکلت کنم ...
این نهایت لطف جان برای به دست اوردن دل این شیطان کوچک بود ..ولی النور مثل همیشه پاسخ داد ..گویی این دختر اصلاح نشدنی بود ..
-لازم نیست ..گفتم که احتیاجی به کمک کسی مخصوصا تو ندارم ..
جان خونسردانه دستش رو از چهارچوب در برداشت ولبهءدر رو گرفت ..
-باشه مشکلی نیست ..روز خوش النور عزیز ..
و...دررو بست ...
خدایا این مرد بی نهایت نفرت انگیزه ..
.......
اسمش فیونا بود ..همکار النور ..
همکاری که علارقم تمام سعیش... النوز باز هم بهش احتیاج پیدا کرد ومجبور شد به سراغش بره تا مشتریهاش رو حفظ کنه ..
یه دختر متوسط با چشمهایی براق که شور وشوق وسر زندگی از وجودش تراوش میکرد ..
فیونا لهجهءخاصی داشت ..
گاهی کلمات رو به قدری کشیده وشیرین ادا میکرد که النور هم با همهء غرورش نمیتونست لبخند نزنه ..
ظهره همون روز النور به تنهایی مجبور به پیداکردن یه همکار شد ...کسی که تو کارهاش مخصوصا ورز دادن خمیر نون بهش کمک کنه ..
فیونا دوست قدیمی النور بود چندباری هم تو پخت نون کمکش کرده بود ...
از نظر النور فیونا خوش قلب ترین دختری بود که النور تا حالا دیده بود ومیتونست ازش کمک بگیره ...
از فیونا کمک خواست واون هم با یه لبخند گرم قبول کرد واز همون لحظه توی مغازه مشغول به کارشد ..
تما م عصر نون پختن وفروختن ..النوز از صمیم قلب از فیونا ممنون بود چون با اومدنش کمک بزرگی بهش میکرد ..
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

غرب ... وحشی ِ آرام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA