بر بستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم و با انگشت بر روی آن چنین می نویسم:
گناهکار، گناهکار، گناهکارم من!
خدایا گناهکارم؟! جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم.
چه کردم؟! در این دنیای بزرگ بین آدم هایی که کم و بیش خود به آغوش گناهان من روی آوردند.
من کیستم؟! آیا تنها یک گناهکار؟!
کسی که با ریا خوی گرفته بود، با دروغ برادری می کرد، با نیرنگ های فراوان این و آن را فریب می داد.
من آرشام، کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم؛ آری تنها خود می دانم و خدایم!
من چه هستم؟! به راستی من کیستم خدایا؟! بنده ی خاطیِ تو؟!
من آرشام، کسی که معنای اسمش به قدرت وجودش بهایی پرداخته. من گناهکارم، از خلاف و گناه ابایی ندارم چون این راه را خود انتخاب کردم.
چه کسی می تواند به من کمک کند؟! خودم؟! خدا؟! بنده اش؟!
اما من نیز تهی خواهم ماند از همه چیز و هیچ چیز ... می خواهم؟! آیا می خواهم پاک شوم؟! نباشم مملو از گناه؟! خالی شوم؟!
نمی دانم سرگردانم، خود نمی دانم چه می خواهم و نمی دانم سرانجامم چه می شود!
دل ها شکستم، دیدگان را به اشک نشاندم، آه و ناله های زیادی پشت سرم است، ولی من به آن ها بهایی نمی دهم و بی توجه می گذرم و به گناهم ادامه می دهم.
من آرشام هستم، کسی که می تواند به راحتی گناه کند و دل مردم را بشکند، ولی نگذارد ذره ای از غرورش کم و کمرنگ تر شود.
من می توانم، چون می خواهم. چه چیز می تواند من را منصرف کند؟! در این راهی که قدم گذاشتم چه چیز می تواند مرا منع از گناه کند؟!
در این دنیایی که تاریکی نیمی از وجودش است، دنیایی که به چشم من روشنایی ندارد، چون تمامش سیاهی است. آیا آدمی هست که به دلم روشنایی بخشد؟! به راستی او کیست؟!
خود نمی دانم اصلا چنین کسی وجود دارد؟!
من بودم، بین همه ی این آدم ها بودم و با آن ها زندگی کردم؛ با گریه ها و ناله هایشان آشنا هستم، با غم و خنده هایشان که از روی بی دردی است!
خود دیدم که وقتی پای بر دنیای لطیفشان می گذارم، چه می شود؛ چون نسیمی بر پیکره ی آن ها می وزم ولی در آخر چون طوفانی سهمگین وجودشان را ویران می کنم و می گریزم!
آیا ترسی دارم؟! وجدانم خفته؟! آری خود چنین خواستم. وجدان خفته ام را چنین دوست دارم و از بیداری آن هراسی ندارم، چون خود می توانم جلوی آن بایستم.
چه چیز می تواند جلوی من بایستد؟! چه نیرویی می تواند با غرور و تکبر من مبارزه کند؟!
عشق چیست؟! قبولش ندارم؛ چون نیست، چون عشق پوچ است و من عشق را نمی شناسم، چون نمی خواهم که بشناسم و از عشق بیزارم؛ از آن می گریزم و به آن تن نمی دهم!
اما همه چیز دست ما نیست و گاهی زندگی آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود. برگ به برگ تقدیر بی وقفه ورق می خورد، بی آنکه از خود بپرسد به کجا چنین شتابان؟!
زندگی من، آرشام به کجا رسید؟! اصلا قصه ی زندگی آرشام از کجا شروع شد؟!
و این منم آرشام، اسمم گناهکار و رسمم تباهکار!
اسمم گناهکار، رسمم تباهکار
باران به من ببار، آری به من ببار
ویرانه شد دلم، خون گشت حاصلم
نفرین بر این گناه، باران به من ببار
آری به من ببار!
********************************
با اخم غلیظی نگاهش کردم. گریه می کرد و برام مهم نبود، ای کاش خفه می شد؛ صداش روی اعصابم بود!
رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم: هستی برو پایین!
با گریه داد زد: نمی خوام آرشام، چرا درکم نمی کنی؟ تو که می دونی عاشقتم، پس چرا با من همچین معامله ای کردی؟ چرا؟ چــــرا؟!
به خاطر جیغ هایی که می کشید، کنترلم رو از دست دادم و سریع از ماشین پیاده شدم. به طرفش رفتم، در رو باز کردم، بازوش رو توی چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون. در برابر من توان مقاومت نداشت. غریدم: بیا بیرون عوضی، دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیفته؛ یا گم می شی اونم برای همیشه؛ یا همین جا کارت رو یکسره می کنم.
یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی و پرنده هم پر نمی زد.
جیغ کشید: دیگه می خوای باهام چکار کنی؟ من عوضیم یا تو؟ به روز سیاه نشوندیم و با احساساتم بازی کردی، دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟
هلش دادم و با اخم گفتم: باهات چکار کردم؟ بهت دست درازی کردم؟ ازت فیض بردم؟ یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟ چکارت کردم کثافت؟
هق هق می کرد و همه ی آرایشش توی صورتش پخش شده بود.
نشست روی زمین و زار می زد. دلم براش نمی سوخت، آره این رو برای اون ها به حق می دیدم، از اینکه خردشون کنم لذت می بردم. وقتی می دیدم این طور جلوم زانو زدن و شیون و زاری راه انداختند! من کسی هستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه، غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود.
یه لگد به پاش زدم: پاشو خودتو جمع کن. دارم بهت هشدار می دم هستی، اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زندت نمی ذارم!
سرشو بلند کرد و با گریه گفت: می دونم، خیلی خوب می شناسمت که هر غلطی ازت بر میاد. توی این مدت منو به بازی گرفتی و کاری کردی دوستت داشته باشم، ولی بعد که از خانوادم جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همش یه بازی بود. خیلی نامردی آرشام، خیلی نامردی!
با عصبانیت یقشو چسبیدم و بلندش کردم که جیغ خفیفی کشید. زل زدم توی چشماش، تموم خشمم رو ریخته بودم توی چشمام. فک منقبض شدمو محکم تر روی هم فشار دادم. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم: برای آخرین بار دارم بهت می گم، تو برام مثل یه اسباب بازی بودی. تو اولین و آخرین کسی هم نیستی که این طور اونو به بازی می گیرم. می دونی چیــه؟
بلندتر داد زدم: عاشق اینم که خرد شدنتون رو ببینم. اون روح و احساس لطیفتون رو به آتیش بکشم؛ اشکو توی چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید. دوست دارم توی چشمام زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام، هر کار بگی می کنم، فقط ترکم نکن! اونجاست که برام با یه تیکه آشغال هیچ فرقی نمی کنید.
هلش دادم که به پشت افتاد روی زمین و ناله کرد. بی صدا هق هق می کرد. از صدای بلندم وحشت کرده بود. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم، حرکت کردم. از آینه عقب رو نگاه کردم، زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین. لبخند زدم، لبخندم پر رنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد! خنده ای از روی حرص و خشم. به حد جنون عصبی بودم؛ هیچ وقت نمی خندیدم، فقط وقتی که از شکست دادن غرور و خرد کردن احساساتشون سرمست می شدم و اون وقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم! ولی مثل همیشه آروم آروم صدام پایین اومد تا جایی که آثار لبخند هم روی لبام نموند. نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای نقشم بهم دست می داد.
صدایی توی گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری، ولی این پژواک رو دوست داشتم. آره، آرشام گناهکار بود! جنس مخالف برام یک جور وسیله ی سرگرمی بود. می گرفتمشون توی مشتم و هر وقت که می خواستم ولشون می کردم. اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه. عاشقم می شدند، ولی عشقی تو کار من نبود. از روی نیاز می اومدن توی آغوشم؛ گرماش رو که حس می کردند دیگه کنترلی از خودشون نداشتند و مثل یه حیوون رامم می شدند!
از توی آینه ی جلو به صورتم نگاه کردم؛ مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود. این اخم با من انس گرفته بود؛ نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها می ذاشت. خوشحال بودم، یه خوشحالی تلخ. وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور مینداختم، می شدم اینی که الان هستم! نبضم تند می زد؛ با خشم از روی حرص درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا و داغی خون توی رگ هام آروم می شدم. این گرما از سر نفرت بود، فقط نفرت!
در دو چشم تو نشستم
به تماشای خودم
که مگر حال مرا
چشم تو تصویر کند