مهناز خانم: دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه.
با لبخندی از روی خجالت سرمو زیر انداختم.
- شرمندم، نمی خواستم مزاحمتون بشم. ولی پری خیلی اصرار کرد، نتونستم حریفش بشم.
دستمو گرفت. سرمو بلند کردم و نرم توی چشماش خیره شدم.
- دیگه این حرفو نزن دخترم. مزاحم چیه، تو هم برای ما عزیزی. پری خیلی دوستت داره، مثل خواهرش می مونی. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت می شم.
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه. هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست. نظرت چیه ؟
نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم.
- به نظر منم مناسبه. هر طور خودتون صلاح بدونید.
- پیر شی عزیزم. پس تا تو لیستو آماده می کنی، برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده.
از اتاق که بیرون رفت، من موندم و کاغذ و قلمی که توی دستام آماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود رو توش لیست کنم. تا حالا از این کارا نکرده بودم، واسه همین از توی بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم.
چند متر تور نقره ای و طلایی، ساتن سفید و شکلاتی، بادکنک های سفید و نقره ای و چند تا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم. امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام.
لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون. دنبال مهناز خانم می گشتم، ولی توی سالن پیداش نکردم. رو به یکی از خدمه ها سراغشو گرفتم که گفت رفته توی باغ.
توی درگاه رخ به رخ شدیم.
- وای ببخشید داشتم دنبالتون می گشتم تا لیستو بهتون بدم.
- تو باغ بودم دخترم، آرتام توی ماشینه، عجله داره. بده تا نرفته ببرم بدم بهش.
کاغذ رو دادم دستش، اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون. برگشتم توی اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های توی اتاق شدیم.
تقریبا یک ساعت و نیم گذشته بود. خدمتکار از اتاق رفت بیرون، درم پشت سرش نبست. حسابی مشغول بودم. دستم به تابلوهای روی دیوار بند بود. داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم.
با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. حسابی خسته شده بودم. مهناز خانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد. زن خونگرم و آرومی بود.
دست به کمر داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی رو روی خودم حس کردم، مثل سنگینی یک نگاه. برام عجیب بود. کسی که توی اتاق نیست. سرمو چرخوندم سمت در، اما اونجا هم کسی نبود.
ضربان قلبمو عادی حس نمی کردم. یهو چم شد؟! نفس حبس شدم رو عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در. تا خواستم سرمو ببرم بیرون، خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد.
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب. اون بنده خدا هم بدتر از من رنگش پریده بود.
- بـ ... ببخشید خانم، نمی دونستم اینجا ایستادین.
- اشکال نداره، تو رو هم ترسوندم.
به صورتش دست کشید. نگاهم به پاکتای توی دستش افتاد.
- اینا چیه؟
- آهان، اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما. اتفاقا تا پشت درم اومدن، ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من.
- باشه ممنون.
- خانم باشم یا برم؟
- نه نصب کردنشون کاری نداره، فقط بادکنکا باید باد بشن که این کار رو می ذاریم آخر سر.
- پس من برم به خانم کمک کنم.
بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم. وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه.
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق. همه رو گرفته بود. با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخوداگاه روی لبام لبخند نشست. روشون دست کشیدم. چقدر نرم و لطیفن. تو دلم برای عزیزترین دوستم آرزوی خوشبختی کردم.
خدایا عشق رو توی هر ثانیه از زندگیشون، مهربونی و محبتو تو دلای عاشقشون حفظ کن.
لوازم رو کنار هم گذاشتم.
یه پاکت کوچیک بینشون بود. توش رو نگاه کردم و با لبخند سرش رو کج کردم. دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد توی دستم. زیر نور لوستر می درخشیدند. خواستم پاکتو بذارم کنار، ولی ناخوداگاه به بینیم نزدیک کردم. بوی خوبی می داد. با تعجب قلبا رو بو کردم.
خدایا! بوی عطر ... بوی ... بوی یاس!
چند بار پشت سر هم بو کشیدم. نه اشتباه نمی کنم. هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد، فقط همین دو تا قلب قرمز و درخشان. حس می کردم سر انگشتام سر شده. قلبم دیوانه وار توی سینم می تپید. چرا فقط این دو تا قلب باید بوی عطر بده؟ اونم عطر یاس!
شتاب زده از جام بلند شدم و رفتم سمت در.
رو به یکی از خدمه ها که توی دستش چند تا ملحفه ی تا شده داشت، پرسیدم: ببخشید آقا آرتام کجا هستند؟
- نمی دونم خانم، شاید توی باغ باشن.
زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در. به همون خدمتکاری بر خوردم که توی جا به جایی اثاثیه کمکم کرد. با دیدنم لبخند زد.
- به چیزی نیاز دارید خانم؟
- نه نه، فقط ...
- فقط چی خانم؟ هر چی می خواین بگید براتون میارم.
- آرتام ... یعنی آقا آرتام کجاست؟ باهاشون یه کار فوری داشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
- آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون.
- کجا؟
تعجبش با این سوالم بیشتر شد.
- منظورم اینه که کجا رفتن؟ آخه کارم خیلی مهمه.
- نمی دونم خانم، ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمی دن. من که یه خدمتکار سادم خانم.
با ناامیدی نفسمو فوت کردم بیرون و سرمو تکون دادم.
- باشه، بازم ممنون.
- خواهش می کنم.
از کنارم رد شد، ولی مرتب بر می گشت و نگاهم می کرد. لابد فکر کرده خل شدم که دارم این جوری دنبال رییسش می گردم.
دست خودم نبود. یه حسی داشتم. بعد از پنج سال برای اولین بار بود که قلبم این طور خودشو بی تاب و بی قرار نشون می داد.
باید یه دلیلی داشته باشه.
به قلبای توی دستم نگاه کردم. دو مرتبه بوشون کردم. این بوی آشنا، همراه با یه حس آشنا! خدایا!
***
مهمونای درجه یک عروس و داماد توی اتاق نشسته بودن. داماد همراه عاقد بیرون بود. کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم. خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. لبه ی کلاهش رو یه کم بالا داد و نگاهم کرد.
آروم گفت: کجا می ری؟
آهسته تر از خودش جوابشو دادم: می رم بیرون، الان عاقد میاد.
- خب بیاد، چکار به عاقد داری. همین جا باش.
- پری زشته، ول کن دستمو.
- چی چی رو زشته! می خوام خواهرم توی مراسم عقد کنارم باشه. این کجاش زشته؟
لیلی جون: چی شده دلارام جون؟
- از پری بپرسید. دستمو گرفته می گه توی اتاق عقد بمون.
- خب دخترم بمون، مگه چی می شه؟
- لیلی جون شما دیگه چرا؟! یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگاهم می کنن. من اینجا نباشم بهتره، حرف و سخنشم کمتره.
پری: لازم نکرده. هر کی هر چی می خواد بگه. بهت گفتم که واسم مهم نیست.
- پری الان وقت لجبازی نیست. بمونم اذیت می شم. طاقت این نگاه ها رو ندارم. بذار برم بیرون.
لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود. لیلی جون متوجه ی حال خرابم شد.
لیلی جون: پری بذار خودش تصمیم بگیره.
پری: چی می گی مامان؟ مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟ اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده روی تموم باورهای غلطشون. غیر از اینه؟
- من حرفاشونو قبول ندارم. این چه حرفیه پری؟ فقط خودمو می شناسم، می دونم بمونم زیر این همه نگاه سنگین بالاخره طاقتمو از دست می دم و اشکم درمیاد. تو اینو می خوای؟
تو سکوت فقط نگاهم کرد.
لیلی جون: دخترم عاقد بیرون منتظره. خانما دارن حاضر می شن حاج آقا بیاد تو. پری کلاهتو درست کن، زشته مادر.
با لبخند توی چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد.
کلاهشو مرتب کردم و زیر گوشش آروم گفتم: برات بهترینا رو آرزو می کنم خواهرم. لیاقت خوشبختی رو داری. به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی، هر چی توی زندگیت از خدا می خوای بهت بده. ازت ممنونم پری.
با بغض آب دهنمو قورت دادم. سنگین تر شد. لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم. به محض اینکه پام به بیرون از اتاق رسید،دویدم سمت باغ. صدای بی بی رو شنیدم، ولی بی توجه فقط قدمام رو تندتر بر می داشتم. بیرون خلوت بود. رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم.
کنار باغچه دامن لباسمو جمع کردم و نشستم. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست. مهمونا توی ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن، هلهله و شادی سر داده بودن و من با دلی پر از غم، هنوزم توی تنهایی هام اسیر بودم.
خدایا صبرمو بیشتر کن. خدایا یه راه چاره نشونم بده. کجا دنبالش بگردم؟ توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم. خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالشو سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونشو هم فروخته به شرکاش. با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغشو ازش بگیرم. تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی توی یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود. و من حتی یک بارم نرفتم تا ببینمش. حتی یک بار حس نکردم که آرشام من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده. اگه هنوز نفسم میاد و می ره، به خاطر اینه که مرگشو باور نکردم.
می دونم آرشام من نمرده. آرشام اهل نامردی نبود. آدمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش.
آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت. اون یه آدم معمولی نبود. همه چیزش خاص بود. غرورش ستودنی بود. حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد، بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه. چنین آدمی لایق خاک نیست. خدایا جهنمو دارم به چشم می بینم.
هر روز، هر شب، خدایا بهم امید دادی. با اینکه دو بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده، ولی بازم رفتنش رو قبول نکردم.
کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟ همیشه سرگردونم، هنوزم هستم. هیچ وقت توی آرامش روزم رو به شب نرسوندم. تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم، تلخی روزگار بهم فهموند عمر لحظات خوش خیلی خیلی کوتاهه. من قدرشو ندونستم، گذاشتم بره. باهاش خداحافظی کردم. دلم می گفت جلوشو بگیر، نذار بره. این بار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم، ولی نکردم. آرشام سرسخت تر از این حرفا بود.
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم.
از روی زمین بلند شدم و دامن لباسم رو تکون دادم. یه شال حریر خاکستری انداخته بودم روی سرم که همرنگ لباسم بود. بی حوصله مرتبش کردم. توی همون حالت که داشتم اشکامو پاک می کردم، یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم.
قدمام رو به همون سمت برداشتم. از داخل صدای موزیک می اومد.
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همون جایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم. هنوز چند قدم باهاشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم. مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود. خواستم برگردم اما نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت. یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم. از صدای پاهام متوجه ی حضورم شد. آهسته از جاش بلند شد. هنوز پشتش به من بود. دقیق نگاهش کردم. قامت بلند و کشیده. کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت. بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد.
- ببخشید انگار مزاحمتون شدم.
نباید اینو می گفتم، باید راهم رو می کشیدم و از اونجا دور می شدم. نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم. حرکات و رفتارم دست خودم نبود. انگار بی اراده شده بودم.
دستمو روی شالم گذاشتم. روی همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد. چه واضح حسش می کردم.
دست راستش مشت شد. محکم فشارش داد و بازش کرد. ناخوداگاه بهش نزدیک شدم. پشت سرش ایستادم. حتی برای یه لحظه هم بر نگشت.
خواستم بی تفاوت باشم. با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم.
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم. لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست روی لبام.
توی حال خودم بودم. انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم.
زیر لب زمزمه می کردم. نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود. حواسم به اطرافم نبود. انگار توی باغ خونه ی پری اینا ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم. گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم. با مهر و محبت قطرت آب رو آروم به تن لطیف و شکنندشون می پاشیدم. هیچ وقت نذاشتم ریششون آسیب ببینه. هر کدوم از اون ها همراه با دقایق غرق در انتظار من رشد کرده بودند.
زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست.
اشک توی چشمام نشست. حال و هوای چشمام بارونی بود. خدایا چقدر دلم از غم پره.
- آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید
صدام می لرزید، بغض داشتم. صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد.
- یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد
اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد
یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظش هزار بار مرگو به چشم می دیدم. بدون اون نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود.
- روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد
چونه ام از بغض می لرزید. چشمامو بستم و بعد از چند لحظه باز کردم. دوست داشتم داد بزنم و بغضمو یه جوری خالی کنم. همه ی وجودم می لرزید.
- آسمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد
خدایا جدایی چقدر سخته. تنهایی تا چه حد می تونه درد آور باشه. مرگ توی یک لحظه اتفاق میفته و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون می دم.
صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم. توی همون حالت برگشتم. صورتم خیس از اشک بود. رو به روم ایستاد. نگاه خروشان و بی قرارم رو توی چشماش دوختم. دست راستم روی گل های یاس مونده بود. تنم یخ بست. گلا توی دستم مشت شد. کم کم داشتم توانم رو از دست می دادم. همه جا سکوت بود، هیچ صدایی رو نمی شنیدم. حتی صدای ... صدای ...
لباش تکون می خورد، انگار داشت صدام می کرد.
دستاش نشست روی بازوهام. داره لمسم می کنه. دیگه سرد نیست!
با نگرانی نگاهم می کرد. دهنش باز و بسته می شد، ولی من چیزی نمی شنیدم. فقط نگاهش می کردم. خواستم لبخند بزنم، نتونستم. خواستم دستمو به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟! اما نتونستم. خواستم خودمو از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم، ولی بازم نتونستم. فقط حس کردم چشمام داره آروم آروم بسته می شه. هیچ حسی توی پاهام نداشتم.
زانوهام تا شد. قبل از اینکه زمین بخورم، دو تا دست قوی نگهم داشت. اما چشمام بسته شد.
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا دنیا رو هم پیش چشمام توی سیاهی محض می دیدم.
***
سردی قطرات آب رو، روی صورتم حس کردم. نا نداشتم لای چشمامو باز کنم.
- داره بهوش میاد.
- اطرافشو خلوت کنید، بذارید نفس بکشه بنده خدا.
آروم چشمامو باز کردم. نور مستقیم خورد توی صورتم. دو مرتبه بستمشون.
- چراغا رو خاموش کنید، بذارید نور آباژور روشن باشه.
دیگه از اون نور خبری نبود. لای چشمامو باز کردم. گیج و منگ نگاهمو اطرافم چرخوندم.
پری کنارم نشسته بود و امیر بالای سرم ایستاده بود. لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگاهم می کردند. بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم توی دستش بود.چشماش سرخ و متورم بود. به سرم دست کشیدم.
پری: دلی حالت خوبه؟
- خوبم.
- پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی. خدا رو شکر. فکر کردم دستی دستی از دست رفتی.
لیلی جون: اِ دختر زبونتو گاز بگیر.
سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم. هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد، چشمام گشادتر از حد معمول می شد. بی هوا نشستم. پری که کنارم بود با ترس توی جاش پرید. امیر دستشو گرفت.
پری: چته تو، سکته ام دادی؟!
- کوش؟! کجاست؟!
پری: چی کجاست؟!
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش، به ارواح خاک مادرم دیدمش. توی باغ کنار گلای یاس. بی بی دیدی گفتم اون زنده است؟ بی بی!
دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم: نمی تونید انکارش کنید. من توی باغ شما آرشام رو دیدم. حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟
امیر گرفته و ناراحت نگاهشو به مادرش دوخت. بعد از اون رو به من آروم گفت: دارید اشتباه می کنید، اونی که شما دیدید برادر من آرتامه.
با حالت عصبی دستمو مشت کردم و جوابشو دادم: من اشتباه نمی کنم. من اون نگاهو می شناسم. توی این پنج سال باهاش زندگی کردم. اون مردی که جلوم ایستاده بود، آرشام بود، شوهر من! چرا حرفمو باور نمی کنید؟
- امیر درست می گه.
همه ی نگاه ها چرخید سمت در. با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند. کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته. خودش بود. آرشام!
جلو اومد و کنار امیر ایستاد. اخم داشت. مثل همیشه نگاهش مغرور بود و سرد. اما چرا؟! حس می کردم با این نگاه غریبم. ولی نه، خودش بود. من مطمئنم.
زل زد توی چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه، آرتام سمایی.
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون. باورش برام سخته. چرا انکار می کرد؟ هنوز اون نگاه نگران و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه. وقتی داشتم میفتادم منو گرفت. دستاش گرم بود. نگاهش به من، نه خدایا غریبه نبود. پس چرا حالا ...
تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون، امیر هم پشت سرش رفت و در رو بست. با بسته شدن در تنم لرزید و چشمامو روی هم گذاشتم. جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد. چشمامو باز کردم. همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی. پری سرشو انداخته بود پایین. بی بی، بی صدا گریه می کرد.
- بی بی اون آرشامه نه آرتام. تو که آرشام رو دیده بودی بی بی. مگه می شه دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟! بی بی دارم دق می کنم. تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوسه.
بی بی هق هق کنان سرشو گذاشت لب تخت. پری در حالی که با پشت دست اشکاشو پاک می کرد، از اتاق زد بیرون.
در دو چشم تو نشستم
به تماشای خودم
که مگر حال مرا
چشم تو تصویر کند