از اتاق که امدم بیرون، پری، امیر و فرهاد رو نشسته روی صندلی دیدم. هر سه با دیدنم بلند شدن.
امیر: حالش چطوره؟!
لبخند زدم: خوبه خدا رو شکر.
نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا رو شکر.
- بی بی و بقیه کجان؟!
فرهاد: دارن با خانواده ی مودت حرف می زنن.
خواستم منم برم که پری جلومو گرفت و فرهاد گفت: دلارام از اینجا به بعدشو بسپر دست ما. زمینه اشو فراهم کردی، دیگه مابقیش صلاح نیست تو باشی.
می دونستم به خاطر وضعیتم اینو می گه. پری دستمو کشید و نشوندم روی صندلی: بشین همین جا تکونم نخور. دیگه حالت تهوع نداری؟
- نه بهترم.
از توی نایلون کنارش یه آب پرتقال و کیک داد دستم: بخور وگرنه باز میفتی زیر سرم.
- اشتها ندارم.
فرهاد: اگه نخوری باز حالت بد می شه. یه کم حرف گوش کن.
به امیر نگاه کردم. با غم از پنجره به آرشام نگاه می کرد. حس می کردم توی فکره. صورتش جمع شده بود و توی خودش بود. صداش زدم؛ اول متوجه نشد و بار دوم برگشت و نگاهم کرد. صورتش از اشک خیس بود. همون طور که اشکاشو پاک می کرد اومد سمتم و گفت:
- با من بودی؟!
- حالت خوبه؟!
سر تکون داد: خوبم، خوبم.
پری گفت: ولی رنگت پریده. چیزی شده امیر؟!
امیر سکوت کرد. انگار کلافه بود. هنوزم چشماش آماده ی باریدن بود و اون سعی داشت جلوشون رو بگیره.
- یاد داداشم افتادم.
صدای پری هم پر از غم شد: آرتام؟!
امیر سرشو تکون داد. من که گیج و منگ فقط نگاهشون می کردم، نتونستم حرفی بزنم.
خود امیر ادامه داد: داداشم به خاطر سرطان مرد. خیلی جوون بود.
به در و دیوارای بخش نگاه کرد و آه کشید: چقدر از این محیط بیزارم. منو یاد اون زمان میندازه. یاد وقتی که قلب آرتام از حرکت ایستاد و اون پارچه ی سفید لعنتی رو آروم کشیدن روی صورتش. جیغ دستگاه ها هنوزم توی سرمه.
توی موهاش دست کشید. با حرص مشتشو به دیوار کوبید و پیشونیشو بهش تکیه داد:
- آرشام به مرور جای داداشمو برام پر کرد. آرتام مغرور بود، غرور آرشام منو یاد اون مینداخت. مامان آرتام رو توی وجود آرشام می دید. وقتی هم خواست از پیشمون بره، مامان نذاشت. منم نمی خواستم، ولی اون حرف حرف خودش بود. بعد از اینکه حافظشو به دست آورد از پیشمون رفت؛ ولی کامل ترکمون نکرد. در هفته چهار روزشو پیش ما بود. از وقتی حافظشو به دست آورد، دیگه اون آرشام سابق نبود. یا توی اتاقش بود یا ته باغ کنار گلای یاس.
برگشت پشت به دیوار و سرشو به عقب تکیه داد. نگاهش به سقف بود، به نقطه ای نامعلوم.
امیر: ولی حالا اونم روی تخت بیمارستانه. کسی که همیشه داداش صداش می زدم الان ...
ادامه نداد. بغض حبس شده توی گلوش این اجازه رو بهش نمی داد. پری رفت کنارش، بازوشو گرفت. امیر دستشو گذاشت روی دست پری.
من و فرهاد ساکت بودیم، ولی با این حال نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اون سوالی که مدت هاست دنبال جوابشمو نپرسم. با شنیدن صدام نگاهشو به صورتم دوخت.
- آرشام چطور با خانواده ی شما آشنا شد؟!
لبخند زد، ولی این قدر کم رنگ که فقط ردی از اونو روی لباش دیدم.
- بهتره می پرسیدی ما چطور باهاش آشنا شدیم.
مکث کرد: داییم وکیل آرشام بود. فامیلیش سعیدی بود، حسین سعیدی. مردی مهربون و با درایت. با ما زندگی می کرد چون تنها بود. مادرم نمی ذاشت ازمون فاصله بگیره. تا اینکه دقیقا پنج سال پیش سراسیمه اومد خونه و از من خواست برم کمکش. یه مرد جوون پشت ماشینش نشسته بود. سرش بانداژ شده و دست و پاشم شکسته بود. بردیمش تو. اون مرد آرشام بود که همون روز از زبون داییم شنیدم دو هفته هم توی بیمارستان بستری بوده.
میون حرفش پریدم و گفتم: چرا آقای سعیدی همچین کاری کرد؟! منظورم اینه آرشام رو واسه چی برده بود خونش؟
نگاهم کرد، چند لحظه بی حرف و با معنا.
- بذار اونا رو خود آرشام برات بگه. فقط تا همین جاشو چون سوال کردی واست تعریف کردم. کم کم حالش بهتر شد. بیتا هر از گاهی بهمون سر می زد. چون پزشکی می خوند به آرشام خیلی کمک کرد. به کمک استادش و راهنمایی های اون آرشام حافظشو به دست آورد، ولی بازم همیشه یه غم مبهم توی چشماش بود که هیچ کس ازش سر در نمیاورد و برای ایـ ...
صدای بی بی رو تشخیص دادم. نگاهم چرخید سمت چپ. داشت با مهناز خانم حرف می زد. نگاه هر سه شون سرخ و بارونی بود.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتشون: چی شد بی بی؟!
بی بی مهربون نگاهم کرد و دستمو گرفت. رفت سمت صندلی و توی همون حالت هن هن کنان گفت: ای مادر بذار بشینم. نفسم دیگه بالا نمیاد بس که روی پا ایستادم.
نشست روی صندلی. پری یه آبمیوه باز کرد و داد دستش.
بی بی: پیر شی مادر.
مهناز خانم و لیلی جونم کنارش نشستن. مهناز خانم با دستمال نم چشماشو گرفت:
- دلم کباب شد به خدا. خودمم مادرم، داغ دیدم. بهش حق می دم؛ ولی چه کنم که طاقت ندارم.
بی بی که نفسش تازه شده بود، همون طور که اشکاشو پاک می کرد گفت: تا ما رو دید فهمید واسه چی اومدیم. دخترش همه چی رو واسش گفته بود. به احترام موی سفیدم بلند حرف نزد. بهش گفتم به زیارتی که رفتم، به خدای بالا سر که شاهده اگه بدونم پسرت به زندگی بر می گرده، حتی یه درصد باشه خودم واسش نذر می کنم به حق فاطمه ی زهرا شفا پیدا کنه. دکترشم اونجا بود.
گریه می کرد. با هق هق چادرشو گرفت توی صورتش و گفت: دکتر گفت بچش دیگه بر نمی گرده. یه چیزایی هم گفت که من سر در نیاوردم، ولی آب پاکی رو ریخت روی دست هممون. مادره زار می زد می گفت بچش دو شب بعد از تصادف اومده به خوابش گفته مادر همون شبی که هراسون از خواب پریدم و یادته؟ مادرش می گفت با اینکه خواب بود ولی این قدر به واقعیت شبیه بود که انگار پسرم واقعا کنارم نشسته. می گفت بچش بهش گفته من دیگه پیشتون بر نمی گردم. همون شب با رویا عهد کردم تنهاش نذارم. نمی خوام که برگردم چون همه ی رویای من همین جاست.
بی بی با گریه خودشو تکون می داد. منم همپاشون اشک می ریختم. کنارش نشستم و سرمو توی دستام گرفتم.
بی بی با دستمال اشکاشو پاک کرد و گفت: بازم مادرش دلش رضا نمی شه. می گه بچمه، جگر گوشمه، واسش هزار تا آرزو داشتم، نمی تونم تن ورزیدش رو تیکه تیکه کنم. بازم باهاش حرف زدم، دلداریش دادم، گفتم منم داغ دیدم. بچه هامو خدا ازم گرفت، ولی بازم توکلم به خودش بود.
بی بی سکوت کرد. هیچ کس حرف نمی زد. سکوت بدی بخش رو پر کرده بود که مهناز خانم گفت: وقتی دیدیم دیگه هیچی نمی گه برگشتیم، ولی معلوم بود جون مادر به جون بچش بسته است. خیلی بهش وابسته بود. دل سنگ با ضجه هاش آب می شد.
صدای تق تق کفشای زنونه روی سرامیکای بیمارستان نگاه هممون رو به اون سمت کشوند. با دیدن مادر پدرام از جا بلند شدیم. پونه هم باهاش بود، با چشمای سرخ و متورم. مادرش نای راه رفتن نداشت و پونه زیر بازوشو گرفته بود.
جلوی ما ایستاد. از حضورش اونم سر زده و ناگهانی هر هفت نفرمون متحیر بودیم. نگاه کوتاهی به تک تکمون انداخت و روی من ثابت نگهش داشت. جلو اومد که احساس کردم فرهاد یه کم خودشو کشید سمتم. لابد می ترسید بهم حمله کنه، ولی از این مادر رنج کشیده با این نگاه غمگین بعید بود.
نگاهش توی چشمام بود. با صدایی که لرزش و بغض کامل درش مشهود بود، گفت: تو زنشی؟
منظورشو متوجه نشدم. به اتاق آرشام اشاره کرد. سرمو تکون دادم. راه افتاد سمت اتاق؛ سریع پشت سرش رفتم، ولی پشت پنجره ایستاد و توی اتاقو نگاه کرد. آرشام زیر اون همه لوله و دستگاه چشماش بسته بود.
نگاهش روی آرشام بود ولی مخاطبش من بودم: حامله ای؟
نگاهمو از روش برداشتم و آروم گفتم: بله.
- چند وقته؟
منظورشو از سوالایی که می پرسید نفهمیدم، ولی جواب دادم: سه ماه.
- دوستش داری؟ بچتو می گم.
بدون مکث گفتم: جونمه.
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش با اینکه اشک آلود بود، ولی لحنش جدی بود: هنوز مادر نشدی و می گی جونته؛ هنوز به دنیا اومدنش رو با چشمات ندیدی و می گی جونته؛ هنوز توی بغل نگرفتیش و بوش نکردی و شبا بالا سرش ننشستی و از دهن خودت نکندی بذاری دهنش می گی جونته؛ من چی بگم دختر؟ من چی بگم؟
حالا که پی به منظورش برده بودم، نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم. چونم از بغض لرزید و سرمو انداختم پایین. انگشت اشارشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد. با دیدن صورت خیس از اشکش صورت منم خیس شد.
- شوهرتو چقدر می خوای؟
به آرشام نگاه کردم. نفسم بود، همه چیزم بود. بی اراده با عاشقانه ترین لحن ممکن زمزمه کردم: همه ی عمر و زندگیمه.
هیچی نگفت. سکوتشو که دیدم نگاهش کردم. زل زده بود توی صورتم. نتونستم سکوتشو معنا کنم، حتی اون نگاه لرزونو.
لب باز کرد و آروم گفت: بچت از جونتم برات عزیزتره و شوهرت همه ی زندگیته. حاضری بچتو بدی تا شوهرت زنده بمونه؟!
متحیر نگاهش کردم. دستمو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم. پونه کنارم ایستاد و معترضانه رو به مادرش گفت: مامان خواهش می کنم.
ولی نگاه مادرش روی صورت رنگ پریده ی من بود: از چی ترسیدی دختر جون؟ من که فقط حرفشو زدم. نخواستم بچتو ازت بگیرم.
با بغض گفت: آره می دونم سخته، حتی اگه حرفشو بشنوی. حتی اگه یکی بیاد بهت بگه، بازم جون می دی. با اینکه فقط شنیدی! با اینکه حسش نکردی! ولی بازم مرگو با چشمات می بینی.
هق زدم: تو رو خدا دیگه ادامه ندید. تو رو خدا.
توانی توی پاهام نداشتم. سُر خوردم. فرهاد شتاب زده کنارم نشست و پری و امیر رو به روم بودن. بی بی «یا حسین» گویان دست سردمو گرفت و صدای اون زن هنوزم داشت ادامه می داد؛ ولی این بار گریه می کرد:
- من بچمو تیکه تیکه نمی کنم، نمی کنم.
صدای ویبره ی موبایل پونه بلند شد. توی اون لحظه از ذهنم رد شد که مگه نباید خاموشش می کرد؟! توی حال خودم نبودم.
پونه جواب داد و بلند گفت: چی؟! باشه باشه، الان میایم.
با هق هق گوشی رو قطع کرد و رو به مادرش گفت: مامان پدرام ...
مادرش، با ترس نگاهش کرد که پونه گفت: وضعیتش وخیمه. بابا رفته توی حیاط از اونجا بهم زنگ زده می گه پدرام داشته روی تخت بال بال می زده که دکترا رسیدن بالا سرش و ...
هنوز جمله ی پونه تموم نشده بود که مادرش گریه کنان دوید سمت راهرو. سرمو به دیوار تکیه دادم و توی دلم نالیدم:
- خدایـــا نجاتمون بده.
پدرام بعد از اون شوکی که بهش وارد شد، اگه دکترا به موقع نمی رسیدن تموم کرده بود. مادر پدرام دید، با چشمای خودش دید و با گوشای خودش شنید که پدرامش دیگه بر نمی گرده و حالا چشماش شهادت می دادند.
سخت بود؛ دل کندن از اولاد سخت بود. درکش می کردم. دلم می سوخت. می دونستم پدرام واسه ی زندگی انگیزه ای نداره که بخواد برگرده. امیدی توی این دنیا نداره و همه ی امیدش به رویاست که اون دنیا انتظارشو می کشه. این همه تقلا و کشمش واسه دل کندن از این دنیا، محض خاطر مادر دلشکستش بود. اینو حس می کنم. از مادرش می خواد دل بکنه؛ بذاره خلاص بشه، راحت بشه، آروم بشه، کنار عشقش به آرامش برسه. می خواست بره، عجله داشت واسه رفتن، واسه دیدار عشقش. می تونستم اینا رو بفهمم. با تمام وجود درک کنم، حس کنم. دردشون رو خوب می فهمم، خیلی خوب.
چه دنیای غریبانه ایست
یکی می آید یکی می رود
چه دنیای پر فرازیست
یکی می ماند یکی می میرد
اون شب پیش آرشام موندم، ولی فقط چند دقیقه. بیشتر از اون بهمون اجازه ندادن. آرشام نمی ذاشت، ولی هر طور که بود راضیش کردم. از خدام بود پیشش بمونم، اما به خاطر خودش نتونستم. مجبور بودم؛ این دوری فقط از روی اجبار بود.
***
بالاخره مادر پدرام رضایت داد. با پدرش برخورد نداشتم، ولی دیگه پونه هم باهام حرف نمی زد. بهش حق می دادم. همین که این لطفو در حقمون می کردن خودش دنیایی ارزش داشت و این زندگی دوباره رو مدیون پدرام بودیم.
وقتی این خبر رو فرهاد بهم داد، نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. دقیقا دو حس متضاد. چقدر حس بدی داشتم.
خدایا قسمت هیچ کس نکن. این درد رو قسمت هیچ مادری نکن. این گریه های بی امان رو قسمت هیچ همسری نکن. این آه و ناله های پر از حسرت رو قسمت هیچ فرزندی نکن. خدایا قسمت نکن.
چون آرشام به هوش اومده بود، بعد از کنترل علایمش دکتر تشخیص داد که آماده است واسه جراحی.
دل توی دلمون نبود. تا دم اتاق عمل پا به پای تختش قدم برداشتم. دستشو توی دستم گرفته بودم. می گفتم امیدوار باش، توکل کن، من دلم روشنه، تو بر می گردی، تو بر می گردی پیشم آرشام، تو بر می گردی!
دقایق به کندی می گذشت. خانواده ی پدرام حاضر نشدن اونجا بمونن.
چندین ساعت پشت در اتاق عمل همون یه ذره توان و انرژی هم که داشتم، ازم گرفت. مجبور شدن بهم سرم بزنن، ولی بازم آروم نگرفتم. سرم لعنتی! بدنم ضعیف شده بود، خیلی زود کرخت می شد. و خوابی که هیچ آرامشی همراهش نداشت، تن خستم رو در بر گرفت. وقتی چشم باز کردم که فقط بی بی کنارم نشسته بود. فقط یه چیز می خواستم بشنوم، اینکه عمل چطور بود؟ بگو بی بی، بگو تا نفس بکشم، یه نفس راحت!
بی بی: آروم باش دخترم، خدا رو هزار مرتبه شکر دکترش گفت عملش خوب بوده.
لبخند زدم و گفتم: الان کجاست؟
- تحت مراقبته، نمی ذارن بریم ببینیمش.
رفتم پشت در. پرده رو کشیده بودن. همه توی راهرو ایستاده بودند. روی لباشون لبخند بود. می گفتن دکتر عملشو رضایت بخش اعلام کرده؛ فقط باید صبر کنیم.
صبر می کنم، صبر می کنم، فقط آرشام خوب بشه، خیالم راحت بشه، صبر می کنم!
بدن قوی آرشام قلبو پس نزد، تپید. آروم بود، نرمال بود. خدایا شکرت، خدایا هزاران هزار بار بزرگیتو شکر. دکترش با نظر قطعی که داد، هممون رو خوشحال کرد. هنوز بیهوش بود، اما علایمش مشکلی نداشت.
پری یه نامه داد دستم که پشتش نوشته بود «ای صاحب دل بخوان.»
از پری که پرسیدم گفت: نامه رو پدرام نوشته. پونه اینو داد که بدمش به تو.
با تعجب به پاکت توی دستم نگاه کردم. نامه رو بیرون آوردم و خوندم.
بسمه تعالی
زندگی قافیه ی باران است
گاه با یک گل سرخ
گاه با برگ سیاه
بیت آخر می شود
زندگی باغچه ی امید است
گاه با آه خزان
گاه با تابش تو
فصل آخر می شود
زندگی شب های مهتابی است
گاه با رویای تو
گاه با تعبیر ماه
شب آخر می شود
زندگی درگیر عشق است
زندگی در گیر رویاست
تا بدانی و بخوانی
زندگی یک رویاست
زندگی صاعقه ی حادثه است
گاه با باران عشق
گاه با کویر دل
زندگی سر می رسد
حرفی ندارم، فقط ای صاحب دل مراقبش باش. این دل قبل از این مال یه مرد بود، یه مرد همیشه عاشق. عشقی که ستودنی بود. مال زمین نبود، این عشق آسمونی بود، ولی این قلب زمینیه. ازت هیچی نمی خوام، فقط بذار قلبم با هر تپش عشق رو فریاد بزنه. نذار ساکت بمونه. بذار مهربونی کنه. بلده، این قلب رنگی از محبت داره و حقیقت این نامه اینه که بدونی تنها بهانه ی من از اهدای اعضای بدنم، قلبم بود. قلبی که از خدا خواستم اگه با مرگ طبیعی نمردم و به هر نحوی تونستم اهدا کننده باشم، بعد از مرگ، قلبم به کسی اهدا بشه که عاشق باشه. یه عاشق واقعی! کسی که می دونه لیاقت عشق رو داره. خدا رو قسم دادم و حالا خوشحالم، چون مطمئنم جوابم رو گرفتم. فقط ...
فصل بی برگی باغ است و پاییزی سرد
فصل تزویر و زرنگیست، بیا عاشق باش
چه مجازی است و کوتاه و در یک جمله
عمر ما فرصت تنگی ست، بیا عاشق باش
اهدا کننده: پدرام مودت
با هر جمله یه قطره اشک از چشمام روی صورتم می چکید و سُر می خورد تا زیر چونم. خدایا! چی دارم که بگم؟ جز حکمتت رو شکر!
در دو چشم تو نشستم
به تماشای خودم
که مگر حال مرا
چشم تو تصویر کند