انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 31:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
قسمت ششم
سری تکون دادم.شاید راست می گفت.باید احتیاط می کردم.خب من زیاد با دخترها برخورد نداشتم.همیشه سعی می کردم خودم رو دور از دخترها نگهدارم.تنها دختری که باهاش صمیمی بودم آفر بود.آفر هم که خواهرم بود.با قصد خاصی هیچ وقت بهم نزدیک نمی شد.دوستهاش رو هم دوره ی نوجونی، مامان نمی گذاشت به خونه بیاره.چون نمی خواست من اذیت بشم.
ماشین رو خاموش کرد و باهم پیاده شدیم.ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه رو نشون می داد.
-تا کی کلاس داری؟
کیفم رو روی دوشم انداختم.
-تا دوازده.
-من تا یک و نیم کلاس دارم.بمون توی سایت تا با هم برگردیم.
پلک زدم.
-باشه.الان کلاسی یا سایت؟
-کلاس.
دستش رو جلو آورد.باهم دست دادیم و به سمت انتهای راهرو رفت.بعد از کمی مکث، نگاهم به سمت پله ها کشیده شد.با غصه راه افتادم.به سختی خودم رو به طبقه رسوندم.هرچقدر خواستم به کسی که آسانسور گذاشته بود و اجازه ی استفاده ازش رو نمی داد، بد و بیراه بگم دلم نیومد.
-سلام دکتر.
به سمت راست برگشتم.سرخوش بود.دستم رو دراز کردم و دست دادم:
-سلام.دکتر گل افشان نیومده؟
به در بسته ی اتاقش اشاره کردم.ابرو بالا انداخت.
-نه.با صدیق اینا کلاس دارین؟
سرم رو به تایید تکون دادم و با هم به سمت اتاق دکتر گل افشان رفتیم.با کلید ِتوی دستش، در رو باز کرد.ایستادم تا کلید سایت رو بده.بعد از کمی گشتن و بهم ریختن کاغذها، کلید رو پیدا کرد و به طرفم انداخت.
-ببخشید دکتر، من انقدر کار کردم خسته شدم.
به تنبلیش لبخند زدم.دستم رو به احترام، براش بالا بردم و به سمت سایت رفتم.درحال باز کردن در بودم که مفخم نردبون بدست رو دیدم.
-سلام دکتر پایدار.
"هوف " کشید.یاد حرف دکتر گل افشان افتادم که می گفت از دست کامجو و دوستهاش شاکیه.لبخند زدم.
-سلام.اول صبحی نردبون به دستی چرا؟
مکث کرد:
-دخترا دیروز زدن مهتابیو شکستن.
ابروهام بالا پرید:
-دخترا؟
سر تکون داد:
-همونایی که باهاتون کلاس داشتن.
تعجب کردم.
-چرا؟
شونه ای بالا انداخت.حس کردم راست نمیگه چون من دیروز اصلا متوجه این موضوع نشدم.دخترها هم قبل از من رفته بودن.من هم که می رفتم، مهتابی مشکلی نداشت.پس واقعا راست نمی گفت.دیگه نگاهش نکردم و وارد سایت شدم.بعد از روشن کردن سیستم چشمم به سه صندلی چیده ی شده جلوی سیستم اول خورد.
-فکر نکنم دیگه امروز بیان.
خودم رو دلداری می دادم که اگه نیومدن، بهم برنخوره.این رو خودم می دونستم.فقط هنوز نمی فهمیدم چرا این سه نفر باید توی فکرم خونه کنن؟چند صدای نازک شنیدم که سلام می کردن.
-اومدن؟
وقتی دیدم خبری نشد فکر کردم شاید خانم ملک محمدی ... نه، ملک محمدی بوده.نگاهم به سمت در بود که صدای واضح کامجو رو شنیدم.
-سلام آقای سرخوش.صبح بخیر.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ناخواسته لبخند زدم.
-پس اومدن.
بی اراده بلند شدم و به سمت در رفتم.نمی دونم چه حسی بود که من رو تا اونجا کشید.منی که به استقبال هیچ کس نمی رفتم...توی دیدم قرار گرفتن.هر سه، همزمان بهم چشم دوخته و لب باز کردن.
-سلام استاد صبح بخیر.
با همون لبخند روی لب، سر تکون دادم:
-سلام.
به ساعتم نگاه کردم.هنوز هشت نشده بود و متعجب از زود اومدنشون بودم.فکر نمی کردم انقدر زود بیان.درواقع فکر نمی کردم امروز بیان.با خودم گفتم همون دیروز که اومدن و طبق میل و خواسته شون استراحت ندادم براشون کافی بوده.با صدای کامجو سر بلند کردم.
-استاد یه جور ساعت نگاه می کنین انگار چهار ساعت دیر اومدیم. هنوز که ساعت هشت نشده.
به سرم تکون نامحسوسی دادم.
-می دونم از همینم تعجب کردم.آخه زود اومدین. دیروز که غر می زدین گفتم دیگه نمیاین.
صدیق این بار جواب داد.
-نه استاد ما که پرسیدیم کلاس چه ساعتی تشکیل میشه یعنی می خواستیم بیایم دیگه.
نفس عمیقی کشیدم.
-گفتم شاید توی رو در بایستی با من موندین.
با دیدن نگاه ِ پر از دقت ِ مفخم از دور، بیش از این موندن رو جایز ندونستم و عقب گرد کردم.یک بار دیگه تصمیمم رو با خودم مرور کردم.
-امروز باید جدی برخورد کنم.
بدون نگاهی، متوجه ورودشون به سایت شدم.کامجو از همون جلوی در غر زد.
-من وسط می شینما.
با جدیت برگشتم:
-هنوز نیومده تو، شروع کردین شماها؟
روی صندلی وسطی نشست.کیفش رو روی میز من گذاشت:
-استاد من اگه وسط نشینم نمی تونم صدای این دونفرو ...
اشاره ای با ابروش به نامی و صدیق کرد:
-همزمان بشنوم که.
سرم رو آروم به معنی فهمیدن، تکون دادم.صدیق هم کیفش رو روی میز من گذاشت.
-مگه اینا خودشون میز ندارن؟
کمی دقت کردم.فقط دفتر و خودکاری روی میز قرار داشت و میزشون خالی بود.با تعجب نگاهشون کردم:
-پس من کیفمو کجا بذارم؟همینجوری دارین پیشروی می کنین که.
کیفم که پشتم، روی صندلی گذاشته بودم رو برداشتم.کامجو بازهم خم شد.کیف خودش و صدیق رو از سیستم دور و جایی برای من باز کرد:
-بذارید اینجا.
دستش رو روی میز زد:
-استاد کیفا رو مهربون کنار هم قرار بدین، درست میشه. اصلا آیه هست که میگه ...
دستش رو زیر مقنعه ی مشکی رنگش برد.به سمت نامی و بعد از اون صدیق برگشت:
-چی میگه؟
صدیق هم گوشی به دست، نگاهش رو بین من و کامجو چرخوند:
-آیه نیست.یه شعره که میگه از محبت جاها باز می شود.
خودش خندید.نامی از اون پشت صداش بلند شد:
-گند می زنین توی هرچی حدیث و آیه و ضرب المثل.
باز خندیدن.من هم سعی کردم با کشیدن دست روی صورت و گوشه ی لبم، خنده ام رو پنهان کنم.
-ناسلامتی قرار بود امروز جدی باشم.
با لبخند، کیفم رو توی جایی که برام باز کرده بودن گذاشتم.چه اشکالی داشت؟اونها که بی تکلف بودن.من هم مثل خودشون بی تکلف می شدم.چه اشکالی داشت؟اون ها که کاری به کارم نداشتن.اونها که برداشت بدی از رفتارم نمی کردن.چه اشکالی داشت...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

با صدای در، همگی به همون سمت چرخیدیم.نگاهم به سرخوش افتاد که وارد سایت شد.
-دکتر اجازه هست؟
پایدار به آرومی جواب داد.انگار که میلی به اومدن ِ سرخوش نداشت.
-خواهش می کنم.
نوشین به سمت سرخوش برگشت:
-آقای سرخوش، درس گوش کنینا. وگرنه استاد پایدار تنبیه می کنه.
با سر و صدایی که از سمت راهرو می اومد، به همون سمت برگشتم.متوجه چند پسری که تقریبا پشت سر سرخوش بودن و خیره خیره نگاه می کردن شدم.
-آقای سرخوش میشه درو ببندین؟
امتداد نگاهم رو گرفت و نگاهی به پسرها کرد و دوباره برگشت.
-بیخیال کامجو.
ابروهام ناخودآگاه بالا پرید.
-خانم کامجو هستم.
بلند شدم.دلم می خواست وجهه ی خودم رو بین کارمندها بالا ببرم.دوست نداشتم من رو بچه بدونن و هرکس هرطور که می خواد صدام بزنه.شاید برای همین از سرخوش حرصم می گرفت وقتی بهم "خانم" نمی گفت.به سمت در رفتم.در رو به روی پسرها که با نشون دادن انگشتهای دست، شماره هاشون رو می گفتن، بستم و برگشتم.در همین حین هم سرخوش کنار پایدار نشست.
دلم برای نوشین می سوخت که درست جلوی دید سرخوش نشسته بود.سرخوش آدم بدی به نظر نمی رسید.شیطون بود تا بد.اما آشنایی زیادی باهاش نداشتیم تا بتونیم اونطور که جلوی پایدار احساس امنیت و راحتی داریم باهاش برخورد کنیم.درسته که پایدار رو هم نمی شناختیم اما به نظر، آدم چشم پاکی می اومد.لااقل توی این برخوردها، اینطور برداشت کرده بودیم.
پایدار پای تخته رفت و چیزی می نوشت.خلاف میلم مجبور شدم سرپا بایستم تا خوب ببینم و یادداشت کنم.چون نوشین قد بلند بود و از پشت سرش فقط قسمت بالایی ِ تخته رو می دیدم.با صدای سرخوش به خودم اومدم:
-کامجو چی می نویسی؟بده منم ببینم.
نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره نگاهم رو به تخته دوختم.همونطور جواب دادم که از پایدار عقب نمونم:
-نرود میخ آهنین در سنگ.
البته صدام رو پایین نگهداشتم که پایدار نشنوه.خب درست نبود با کارمند دانشگاه اینطور حرف بزنم.اصلا شاید برام دردسر می شد.سرخوش خندید:
-چی چی؟
در حال نوشتن، ابروهام رو بالا دادم:
-خانم کامجو هستم.اگه سختتونه اصلا صدام نکنید.
شاید یه جور عقده بود.اما نمی خواستم فکر کنن چون دانشجو هستم، اونقدر هم ارزش ندارم که بهم احترام بگذارن.
سر تکون داد.
-خب حالا چی می نویسی؟
نگاهش نکردم.می خواستم جدی و غیرقابل نفوذ باشم.دلم می خواست از این به بعد، مقابل جنس مخالف اینطور باشم.سعی می کردم بزرگ بشم.شاید هم جلوی پایدار ِ جدی، دلم می خواست خودم رو اینطور نشون بدم.شاید دلم می خواست فکر نکنه من بچه ی شیطون و نفهم و نادونی هستم.پایدار که کاری به کار ما نداشت.اما از رفتارش و متانتش خوشم می اومد.با اینکه مرد بود، همجنس من نبود، اما دلم می خواست رفتارش رو الگو قرار بدم.ندیده بودم کسی به خودش اجازه بده فامیلش رو بدون آقا یا دکتر صدا بزنه.زمزمه کردم.
-نت برداری می کنم.لازم میشه.
-پس چرا صدیق و نامی نمی نویسن؟
-من می نویسم چون سرعت نوشتنم بالاس، دوستامم عملی انجام میدن.
از گوشه چشم دیدمش که متفکر، سرش رو تکون می داد:
-گروه جالبی هستین شماها.
توی این مدت مکالمه ی کوتاه، حواسم بود که پایدار کندتر از قبل می نویسه.احتمالا به حرف ما گوش می داد.نوشین و مهتاب هم از سوالات بی وقفه ی سرخوش، نوچ نوچ می کردن.شاید مثل من دلشون می خواست سرخوش رو خفه کنن تا دیگه سوال نپرسه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

وسط توضیحاتم حواسم به کامجو رفت.بین اون همه سیاهی لباس، به جز صورتش، تیکه ی سفیدی به چشمم خورد.با کمی دقت فهمیدم مقنعه اش بالا رفته و از بین یقه ی هفت شکل مانتو، قسمتی از تخت سینه اش مشخصه.نگاهم رو از اون قسمت گرفتم و به چشم هاش دوختم تا بفهمم عمدی توی کارش بوده یا نه؟بین دانشجوهام اینطور کارها برای جلب توجه سابقه داشت.اما دلم نمی خواست مثل بقیه باشه.سعی کردم حواسم به توضیحاتم باشه و سوتی ندم.ولی نگاهم به کامجو بود.باید می فهمیدم قصدی داشته یا نه.اما دیدم که بی توجه، هم به حرفهام گوش می داد و هم می نوشت.خیالم راحت شد.نمی دونم چرا.اما می دیدم که خیلی عادی نگاه می کنه و آروم می شدم.سعی کردم لبخند نزنم.نگاه کوتاهی به سرخوش انداختم که عجیب بهش نگاه می کرد.
-پس اونم، با اینهمه قایم شدن دخترا پشت سر همدیگه، دید...چه چشمایی داره.
با همون اخمی که از دیدن نگاه خیره ی سرخوش بین ابروهام افتاده بود حین توضیح دادن، به کامجو نگاه کردم. متعجب نگاهم کرد و دست از نوشتن برداشت.اما یقه ی مانتوش به همون شکل بود.
-این دختر چرا نمی فهمه؟
چشمم رو بستم.
-از کجا می خواد بفهمه؟
چشم باز کردم و به یقه ی کتم دست کشیدم.ناخودآگاه دستش به سمت یقه ی مانتوش رفت.مقنعه اش رو کشید و صاف کرد.
به خودم که اومدم، ساعت یازده و نیم شده بود.استراحت ندادم و صداشون در نیومده بود.
-خب خسته نباشید بچه ها.
سرخوش بدون حرفی از سایت خارج شد.چیزی امروز من رو به اندازه ی بیرون رفتنش از سایت، خوشحال نکرد.به فکر خودم، لبخند کوچیکی زدم و به چهره ی خوشحال دخترها نگاه کردم.
-چرا با من مشکلی ندارن و با سرخوش دارن؟
توی فکر بودم که با شنیدن صدای یکی از خدماتی ها، مردی پنجاه ساله، برگشتم.
-خواهرای سه قلو چطورن؟
چه اسمی روشون گذاشته بود.نگاهشون کردم.ولی بهشون می اومد.هم صدا با هم تکرار کردن:
-مرسی.خسته نباشین.
برام جالب بود که چطور با هم هماهنگ حرف می زنن.از ذهنم گذشت:
-انگار از قبل، تمرین کرده باشن.
صدای کامجو بلند شد:
-صبح چرا میلنگیدین؟پاتون طوری شده؟
چهره ی مرد خدماتی که فامیلیش رو نمی دونستم درخشید.
-چند روزه پام درد می کنه.پیریه دیگه.
به من نگاه کرد.
-هان؟بد میگم؟
خجالت کشیدم.از اینکه سه دختر که لقب بچه بهشون می دادم به مسئول خدمات توجه می کنن و متوجه میشن پاش می لنگه.ولی من که اونجا محل کارم هست و بارها از دستش چای گرفتم فامیلیش رو هم نمی دونم.
-چه عرض کنم؟
خیلی زود از سایت خارج شد.بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون شدن.
-استاد خسته نباشید.
پلک زدم.
-ممنون.
کمی فکر کردم.
-گفتید شنبه با من کلاس دارید؟صبح یا بعد از ظهر؟
صدیق زودتر از بقیه جواب داد.
-بله استاد.بعد از ظهر داریم.
کامجو خندید.
-مگه شنبه میاید استاد؟
لبخند زدم.
-بله میام.چرا نیام؟
زیپ کیفش رو بست.
-خوشحال می شدیم کلاس تشکیل نشه.
و دستش رو جلوی دهنش گرفت و ریز خندید.با لبخند پلک زدم.رفتارشون شبیه هر چیزی بود به جز دلبری کردن.
-متاسفم که ناراحتتون می کنم.
این بار صدای نامی بلند شد.
-استاد استراحت زیاد بدینا. زودم تعطیل کنید.
ابروم رو بالا انداختم.
-دیگه چی؟
کامجو با نیمچه لبخندی جواب داد.
-دیگه استاد می تونین برای شرکت توی این کلاسا، بهمون نمره اضافه بدین.
قبل از اینکه جوابی به حرفش بدم، خسته نباشید ِ دوباره ای گفتن.مشغول مرتب کردن وسایلم شدم.
-شما هم همینطور.
-تا شنبه خدافظ استاد.
لبخند زدم.
-خدافظ...به سلامت.
و از سایت خارج شدن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

از وسط شلوغی سالن گذشتیم و از دانشگاه بیرون رفتیم.کلاسهای پایدار با وجود استراحت ندادن هاش خیلی هم بد نبود.خوشحال بودم استادی به خوبی ِ پایدار رو برای یک ترم کنارمون داریم.
دستهام رو توی جیب مانتوم فرو بردم.کمی از دانشگاه فاصله گرفته بودیم.
-نوشین، عارفو چیکار می کنی؟
مهتاب دستش رو دور بازوم حلقه کرد و ژست جنتلمنی گرفتم.
-نمی دونم.به نظرت به مامانم بگم الان؟
آب بینی در شُرُف ریختنم رو بالا کشیدم.
-از کجا معلوم سر کاری نباشه؟
ضربه ی آرومی به بازوی آزادم زد.
-نه پسر خوبیه.انقدر از غیرتش خوشم میاد. همونجوریه که من می خوام.
نگاهش کردم تا ادامه بده.
-می پرسید چه تیپی می زنی؟ مانتو کوتاه نپوشی بری دانشگاه. با پسرا کل کل نکنی.
سنگ کوچیکی روی زمین پیدا کردم و با مهتاب، مسابقه ی شوت سنگ گذاشتیم.
-مگه بهش گفتی امروز دانشگاه بودی؟
برگشت.
-هان؟آره.صبح پیام دادم.
سرم رو با ناراحتی از سادگیش، سادگی ای از جنس سادگی های خودم تکون دادم:
-اشتباه کردی.شما باید همزمان همدیگه رو ببینید تا ایراد و اشکالای هم رو متوجه بشین.شاید اون امروز بیاد اطراف دانشگاه از دور تو رو ببینه.
شونه بالا انداختم.
-اگه تو رو ببینه ممکنه قرار گذاشتنو طول بده.ممکنه با حرف زدن وابسته شی ولی بعد از دو هفته بری ببینی اصلا ازش خوشت نمیاد.اینجوری فقط دو هفته ی تو هدر میره.
-نه بهش نگفتم کجا درس می خونیم.
خمیازه ی ناخواسته ای کشیدم.
-تو نگفتی ولی مُفی که گفته.
به فکر فرو رفت.ضربه ی دوستانه ای به شونه اش زدم:
-بیخیالش.ولی الان زنگ بزن بهش، برای یکشنبه قرار بذار.بهش بگو منم میام.
لب گزید.
-بگم دوستم برا چی میاد؟
نگاهی به اطراف انداختم.
-مگه نمیگی سر کوچه ی ما مغازه دارن؟مگه نمیگی خونشون کوچه بغلیه مائه؟اصلا شاید یکی از لاتای سر کوچمون باشه.
مهتاب هم به حرف اومد:
-روجا راست میگه ها.ممکنه اصلا آدم درست و حسابی نباشه.
نفی کرد.
-نه پسر خوبیه.
پلک زدم:
-توی حرف، منم می تونم خودمو دختر پادشاه نشون بدم.حرف که مهم نیست.از قدیم گفتن باد هواس.رفتار آدم موقع خواستگاری معیار نیست.
سر تکون دادم.
-من و تو ساده ایم و هرچی هست و نیست رو می گیم.بقیه که اینجوری نیستن.
این حرف ها رو توی جلسات خواستگاری دخترهای فامیل یاد گرفته بودم.ادامه دادم.
-قرارم نیست به اولین خواستگارت جواب مثبت بدی.از قدیمم گفتن دختر، پُله و...بقیشم نمی دونم چیه.
و نیشخند زدم.
-خلاصه که بیا انقدر عجله نکنیم.مام ببینیمش.شاید پسر خوبی باشه.ولی باید جوری باشه که روت بشه به مامانت بگی همچین خواستگاری داری.زنگ بزن قرار بذار.نمی خواین که خودتونو سرکار بذارین.
مهتاب ادامه داد.
-تازه من و روجا توی حاشیه ایم.مطمئنا از روی احساسات حرف نمی زنیم.ولی تو ممکنه احساساتی بشی.
راست می گفت.به این جنبه ی ماجرا دقت نکرده بودم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

امروز هم تموم شد بدون اینکه چیزی از کلاس فهمیده باشم.می خواستم سیستم رو خاموش کنم که یادم افتاد علیرضا تا یک و نیم کلاس داره و باید منتظر بمونم.دوباره نشستم.
-حالا چیکار کنم تا اونموقع؟
نگاهی به ساعتم انداختم.تازه دوازده می شد.
-برم سایت دانشگاه ببینم چه خبره؟
کارم که تموم شد همزمان صفحه ی مربوط به کامجو و صفحه ی جانبی سایت رو هم باز کردم.
-چقدر خالیه.
حرصی شدم.
-این استادا فقط عضو شدن.نه پیغام دوستی گذاشتن.نه مطلبی اضافه کردن.نه گروه تشکیل دادن.
سرم رو با تاسف تکون دادم.
-عکسم نذاشتن...
به سراغ آموزشی که کامجو گذاشته بود رفتم.
-خوبه.داره کم کم کاملش می کنه.
فکری به سرم زد:
-چطوره بهش بگم اینجام عضو بشه و مطلب بذاره؟یه شکلیم به اینجا میده و از بی روحی درمیاره.
بشکن زدم:
-همینه.
-چته واسه خودت بشکن می زنی؟
برگشتم.علیرضا بود.حتی نفهمیدم چه وقتی وارد سایت شده؟
-کلاست تموم شد علیرضا؟
-آره بابا.
نگاهم به ساعت خورد.یک و بیست دقیقه بود.
-چه زود گذشت.
نزدیکتر اومد.
-داشتی چیکار می کردی که گذشت زمانو حس نکردی؟
سیستم رو خاموش کردم.
-داشتم سایتو درست می کردم.یه سری چیزا بهش اضافه کردم.
-بشکن زدنت برا چی بود؟
از ذهنم گذشت:
-چرا نمیشه چیزیو ازش پنهان کرد؟
جواب دادم:
-داشتم فکر می کردم بچه ها اونجام عضو بشن و مطالب آموزشی بذارن.
-کدوم بچه ها؟
سرم رو پایین انداختم تا از نگاه خیره اش راحت بشم.
-همین سه تا.به قول آقای خدماتی، خواهران سه قلو.
کیفم رو برداشتم و کلید به دست، به سمت در سایت رفتم و با علیرضا خارج شدیم.در رو می بستم که صداش رو شنیدم:
-منظورت کامجو بود؟
برگشتم.
-آره.توی سایت دانشگاه مطلب می ذاره.می خوام اونجام بذاره.
و طوری نگاهش کردم یعنی " تو رو خدا ادامه نده".نمی دونستم چرا کامجو دائم توی ذهنم هست و نمی فهمیدم علیرضا از کجا متوجه میشه و درموردش می پرسه؟به سمت اتاق سرخوش رفتم و کلید رو روی میزش گذاشتم. خودش نبود. نصف راه رو رفتم و پشیمون شدم.
-به اون اعتباری نیست.
می ترسیدم کلید رو گم کنه.برگشتم و کلید رو برداشتم و به سمت اتاق ملک محمدی که درش باز بود حرکت کردم.تقه ای به در زدم.
-بله؟
خیالم راحت شد.صدای اصلان فر بود. داخل شدم.
-سلام مهندس اصلان فر.
بلند شد.
-سلام دکتر پایدار.کلاستون تموم شد؟
نزدیکتر رفتم و روبروش ایستادم.کمی از من کوتاهتر بود.باهاش دست دادم.
-آره.الانم دارم با بزرگمهر میرم.اومدم کلیدو بدم به سرخوش بعد گفتم ممکنه یادش بره.میدم به شما.
خندید:
-باید زن بگیریم براش.
لبخندی زدم:
-دلم واسه دختری که قراره زنش بشه می سوزه.
-من فکرشو کردم.از همین دانشجوهای کاردانی یا کارشناسی، یکیو براش می گیریم.
چشمم رو ریز کردم.
-آخه فاصله سنیشون که زیاده.
شونه بالا انداخت.
-اهورا بیست و هفت سالشه.فاصلشون فوقش ده ساله. ده سال اختلاف سنی برای ازدواج چیزی نیست که.
نمی دونستم چی بگم.بعد از کمی سکوت، لب برچیدم.
-باشه.من برم دیگه .بزرگمهر منتظره.خسته نباشید.
سر تکون داد.از اتاق خارج شدم و به سمت علیرضای منتظر رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-چی شد؟کلیدو دادی؟
-اوهوم.بریم.خستم.
حرفی نزد.چند طبقه رو با هم طی کردیم.لحظه ی آخر چشمم به سرخوش خورد و سعی کردم ندید بگیرم.سوار ماشین که شدیم، علیرضا بلافاصله ماشین رو بیرون از حیاط دانشگاه هدایت کرد.
-اخمت واسه چی بود؟
گنگ و گیج فقط نگاهش کردم.
-سرخوشو دیدی چرا اخم کردی؟
روی پیشونیم دست کشیدم.
-همینجوری.
ضربه ای به شونه ام زد و لحنش رو بچه گونه کرد:
-دروغگو دشمن خداست.
نگاهش کردم:
-چرا انقدر گیر میدی؟
همونطور، دست به دنده جواب داد:
-وقتایی گیر میدم که تو فرار می کنی.
بی حوصله روم رو ازش گرفتم:
-ازش خوشم نمیاد.
-چرا؟قبلا که خوشت می اومد.
دست راستم رو تکون دادم:
-چه می دونم؟هیزه.
نیشخندی زد.
-هه.به تو بدچشمی کرده؟
-به من نه.به دخترا.
-خب؟
منتظر بود خودم ادامه بدم.نگاهم روی داشبورد چرخید.دستم رو دور لیوانی که از صبح روی داشبورد گذاشته بودم حلقه کردم.هنوز کمی چای تهش مونده بود.فکر کردم:
-لَکِش می مونه.باید با وایتکس بشورم.
خم شد و لیوان رو از دستم خارج کرد.
-باز خونه داریت گل نکنه لطفا.بقیشو بگو.
لیوان رو روی داشبورد گذاشت.پوفی کشیدم.
-پای تخته داشتم درسو توضیح می دادم.یه لحظه متوجه شدم مقنعه ی کامجو کنار رفته و گردنش معلوم بود.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
-رومو برگردوندم، برگشتم دیدم سرخوش میخ شده روش.
نگاهش کردم اخم کرده بود.
-هیچی بهش نگفتی؟مرتیکه ی بی ناموس.
خوشحال شدم که حواسش جمع چیز دیگه ای شده.
-نه ولی دستمو کشیدم به یقه ی کتم.فهمید.مقنعشو درست کرد.
صداش بالا رفت.
-اشتباه کردی.باید به سرخوش تذکر می دادی.اینجوری نمیشه.اصلا برای چی سرخوش باید می اومد توی کلاس؟مگه قبلا کلاسای آموزشی نذاشته بودیم واسشون؟مگه شرکت نکرده بود؟
برگشتم:
-حواسم نبود.
-اینا مدرکشم قبلا گرفتن.خودت کلاس گذاشته بودی براشون.
فقط با ناراحتی سر تکون دادم.
-این سری اگه همچین کلاسایی برگزار می کردن نذار کسی بیاد.چه اون باشه چه کسی دیگه.هم دارن از کلاس استفاده می کنن هم اینطور رفتارا ازشون سر می زنه.
توی کوچه پیچید و وارد پارکینگ شد.ماشین رو نگه داشت.کیفم رو برداشتم.
-دستت درد نکنه.
-کجا؟بیا بالا ناهار بخور.مهنامه از دیشب غذا گذاشته.
دستم رو روی شکمم گذاشتم:
-نه معدم خرابه.نمی تونم چیزی بخورم.
با هم تا جلوی در آپارتمانم رفتیم.تعارفش کردم.
-بیا تو.
-اهه.برو.اون جا خوردنی نداری.من بالا غذا دارم.
به قیافه ی شکموش خندیدم:
-برو بخور نوش جونت.
وقتی از پله بالا رفت و از جلوی دیدم ناپدید شد، در رو بستم.
-معده درد کجا بود؟چتر شدنم حدی داره.
از در فاصله گرفتم و به سمت اتاق خواب رفتم.چه اتاق خوابی.توش همه کار می کنم.می خوابم.غذا می خورم.کار می کنم. اتاق مطالعه هم که کتابه و تخت دونفره ی اضافه.لباسهام رو درآوردم و حوله برداشتم و به سمت حمام رفتم.
-دوش آب سرد، آرومم می کنه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آب رو باز کردم و زیرش ایستادم.
-هــوف ... اوف...
نفس گرفتم.
-آخرش زیر دوش آب سرد، سکته می کنم.
صدای زنگ تلفن بلند شد.شیر آب رو بستم.حوله پوشیده نپوشیده، به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم.
-الو؟
-سلام آبان جان.
لبخند زدم.
-سلام مامان.خوبین؟آقا خوبه؟
-مام خوبیم.کجا بودی مامان جان که دیر برداشتی گوشیو؟
-تازه اومدم رفته بودم حمام.
-عافیت باشه.خوب خودتو بپوشونیا.مامان جان کسی اونجا نیست مواظبت باشه ها.مریض میشی.
به بغض ِ صداش لبخند زدم.
-مگه من بچم؟مواظب خودم هستم.
-پس چرا دوهفته پیش زنگ زدم صدات گرفته بود؟
خندیدم.
-منم آدمم خب.اصلا میگن آدمی که مریض بشه، سالمتره.
-آخه سرماخوردگی توی تابستون؟
-باشه مواظبم.از آفر چه خبر؟
-خبر نداری ازشون؟
جا به جا شدم.
-مگه طوریشون شده؟
-نخیر.باید طوری بشه تا تو به خواهرت زنگ بزنی پیش شوهرش سربلندش کنی؟
ابروم رو بالا فرستادم.
-چه ربطی به شوهرش داره؟
-نمی گه چه داداش بی فکری داری؟اینجوری جرات می کنه سر خواهرت داد و بیداد کنه.میگه لابد سر و صاحب نداره.
-باشه زنگ می زنم بهش.چشم.
-نمیای اینجا آبان؟
-نه مامان پروژه دارم.
-علیرضا مگه پروژه نداره؟
گله مند ادامه داد.
-تازه زنم داره.چجوری به گردش و تفریحشم می رسه؟
باز شروع شد.
-هان؟چرا ساکت شدی پس؟تو حتی زنم نداری.
باز بغض کرد:
-لباساتو کی میشوره؟
-ماشین لباس شویی.
خندیدم.عصبی شد.
-مسخره می کنی؟بذار یه روز خودت پدر میشی ایشالا به حق علی...می فهمی من چی میگم.
سرم رو خاروندم.
-مسخره نکردم مامان.ببخشید.چشم.
-خب دیگه من برم سپهرداد بچم گشنس.
-مگه آفر اونجاست؟
-نه سپهرو گذاشته پیشم رفته بیرون کار داشت.
-باشه.سلام برسون.
-مواظب خودت باش.نمیگم سلام برسون چون کسیو پیش خودت نداری.
لبخند عمیقی به حرصش زدم.
-خدافظ.
-خدافظ مامان جان.
گوشی رو گذاشتم و به عکس خانوادگیمون که شادمهر، شوهر آفر، پنج سال پیش گرفته بود خیره شدم.هنوز سپهر به دنیا نیومده بود.دراز کشیدم.حوله از روی بدنم کنار رفت.دست بردم صافش کنم که پشیمون شدم.
-کسی مگه اینجاست؟به قول مامان، زنم که ندارم.
خندیدم.
-خودشونم که نیستن، حرفاشون توی مغزمه.
آه سردی کشیدم و یاد تمام خواستگاری هایی که به خاطر دل مامان رفته بودم افتادم.تا تونستم بهانه آوردم.بهانه های الکی.علیرضا بهانه های من رو اینطور توصیف می کرد:"این کجش راسته، اون راستش کجه". همه بیخیال زن گرفتن برام شدن.به خاطر حرفهای علیرضا.
-حاج خانم، بذارید خودش بخواد.یه روزی بالاخره این نیازو توی خودش حس می کنه.شاید دیر باشه ولی خیلی بهتر از اینه که با زور و اجبار بشینه سر سفره ی عقد.نمیشه که زن بگیره و بذاردش توی خونه براش لباس بشوره.
علیرضا مشکل من رو می دونست.می دونست که از نزدیکی بیش از حد به زن ها بیزارم.حرفهای نگفته ام رو بهتر از خودم می فهمید. هنوز هم در عجبم که از کجا می فهمه؟
سر روی بالش گذاشتم.یاد حرفهای اصلان فر افتادم:
- فوقش ده ساله.ده سال اختلاف سنی برای ازدواج چیزی نیست ...
***
با سر و صدایی که از توی کوچه می اومد، از خواب پریدم.با دیدن ساعت که هشت شب رو نشون می داد بلند شدم.اولین کاری که کردم پوشیدن لباس بود.چون حس کردم گلوم یه جوری شده.یه جوری که فقط وقت سرماخوردگی اونطور میشه.قرص مسکنی خوردم.
-نمازم قضا میشه الان.
با دل سیر، نماز خوندم.نفهمیدم چی شد انقدر نماز خوندنم طول کشید که وقتی چشمم به ساعت افتاد متوجه شدم عقربه ی کوچیک خودش رو به ده می رسونه؟سجاده رو جمع کردم و با شنیدن صدای شکمم رفتم که چیزی برای خوردن ترتیب بدم.مایع کتلت آماده داشتم.کمی برداشتم و سرخ کردم و با نون بربری و گوجه روی میز گذاشتم. تا شام و ناهار با هم ادغام شده ام رو خوردم ساعت دوازده شده بود.
-پروژه هام موندن.
اونقدر مشغول کار شدم که وقتی صدای اذان صبح از مسجدی که چند کوچه فاصله داشت رو شنیدم جاخوردم.
-خواب شب و صبحم بیخودی قاطی شد.
تا شب، با تموم خستگی، سعی کردم نخوابم تا به شب زنده داری دچار نشم.فردا از ساعت ده تا شش و نیم با دخترها کلاس داشتم.امیدوار بودم خدا بخیر بگذرونه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

شنبه صبح، با هومان شاهپوری کلاس داشتیم که نیومده بود.تازه انتخاب واحد کرده و موعد حذف و اضافه نشده و بچه ها توی راهرو ها پخش بودن.البته انتظار داشتم شاهپوری به دانشگاه بیاد و کلاس رو تشکیل بده.یعنی اینطوری شناخته بودیمش.اما نیومد.نمی دونم.شید اون هم حوصله نداشت هم این جلسه یه مبحث رو توضیح بده و هم جلسه ی بعد.
روی زمین روبروی نوشین و کنار مهتاب نشسته بودیم.در حال حرف زدن بودیم که با ویبره ی گوشی توی جیب شلوارم به خودم اومدم و از توی جیب، با زور بیرون کشیدم.شماره ی رضا بود.تعجب کردم.کم پیش می اومد باهام تماس بگیره.جالب بود برام.توی خونه که به زور دو کلمه با هم حرف می زدیم.حالا برای چی باید تماس می گرفت؟صدام رو صاف کردم و دکمه ی اتصال رو زدم.
-الو؟
صداش با کمی تاخیر بلند شد.
-الو روجا کجایی؟
با تعجب، اخم کردم.
-کجا می خوای باشم؟دانشگاهم دیگه...
پوفی کرد.
-یه دیقه میای خونه؟
نگران، بلند شدم.
-چرا؟چی شده؟
-هیچی بابا انتخاب واحدم به مشکل برخورده.
بینیم رو بالا کشیدم.
-خب یوزرو پسوردتو بگو از توی دانشگاه برم.
غر زد.
-بیا کافی نت.می خوام خودمم باشم.
چشمم به ساعت افتاد و اخم کردم.
-رضا امروز کلاس دارم.
-برو بابا کدوم احمقی اول ترمی میره دانشگاه؟کلاس که تشکیل نمیشه.
بینیم رو خاروندم.
-با پایدار کلاس دارم.کلاسش تشکیل میشه.نمی تونم نرم.
-حالا یه دیقه بیا.زود بر می گردی.
-باشه بابا...
قطع کردم.نگاه ناراحتی به نوشین و مهتاب انداختم.
-بچه ها من باید برم کافی نت.نمی دونم رضا چه گلی کاشته؟
نوشین نیم خیز شد.
-کلاس پایدار چی میشه پس؟
باز نگاهی به ساعت انداختم.
-نهایتا تا دو و نیم برمی گردم.
کیفم رو برداشتم و مانتوم رو صاف کردم.
-فقط بهم خبر بدین کلاسش کجا تشکیل شده.
مهتاب زودتر از نوشین جوابم رو داد.
-تو برو.من بهت پیام میدم.
پلک زدم.
-باشه.
کیفم رو روی شونه جا به جا کردم و از سالن خارج شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
*آبان*

علیرضا ساعت هشت تا یک کلاس داشت بنابراین زودتر از من رفته بود.تا به دانشگاه رسیدم، نُه و نیم شده بود.از ماشین که پیاده شدم، سرم رو بلند کردم و متوجه یه عالم چشم کنجکاو و دخترونه شدم.همونطور که سرم رو بالا نگه داشته بودم نگاهم رو به روبرو دوختم و داخل رفتم.توی امور کلاسها منتظر نشسته بودم که آقای بهجتی اومد:
-دکتر پایدار امروز دو تا کلاس داری.تشکیل میدی؟
-بله.چطور؟
-بچه ها سراغتو می گرفتن.یه سریشونم می گفتن امروز حذف و اضافس.رفتن.آمار کلاس صبحو دارم. دو نفر موندن.
-آقای بهجتی من با صفر نفرم تشکیل میدم.
سر تکون داد:
-خوددانی.
نگاهی به ساعت انداختم. ده شده بود.
-کلاسم کجا تشکیل میشه؟
بی حوصله جواب داد:
-کلاس دویست و یک.
راه افتادم.
-وای این پسره چه خوشگله بی شرف.
توی دلم خندیدم.
-اینا می خوان تعریف کن هم صد تا ناسزا می بندن به آدم.
بی توجه به سمت کلاس مورد نظر راهی شدم.تقه ای به در زدم و داخل رفتم.سرم رو که برگردوندم ببینم چند نفر توی کلاس هستن با صحنه ی نه چندان جالبی روبرو شدم.مقنعه هاشون رو درآورده بودن.وقتی من رو دیدن، بدون عکس العملی سلام کردن.سرم رو با ناراحتی تکون دادم:
-خانوما اینجا دانشگاهه.یا سر و وضعتونو درست کنید یا سرکلاس من نیاید.
البته شاید تقصیری نداشتن.خب کلاس که خالی بود.شاید فکر نمی کردن کلاس تشکیل بشه.شاید هم از هولشون بود که همینطور نشستن.
-اسامیتونو بگید حضور بزنم و درسو شروع کنم.
-مریم بهروزی.زهره مقدسی.
بی توجه به نگاه خیره ی بهروزی درس رو شروع کردم.جو کلاس انقدر بد بود که به چهل و پنج دقیقه نرسیده تعطیل کردم.
-خسته نباشید.
من اصلا با کلاس ِ دخترها راحت نبودم.وقتی دختر و پسر با هم بودن انگار جو بهتری ایجاد می شد.لااقل تمام حواس دخترها به سمت من نمی رفت.اما اینجا من بودم و من.که روبروشون ایستاده بودم و درس می دادم.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتم.
-اینا دیگه کی بودن؟با نگاهاشون خفم کردن.
اصلا درس رو گوش نمی کردن.البته حق داشتن.خب لابد فکر می کردن جلسه ی بعد هم همین ها رو توضیح میدم.اونها که من رو نمی شناختن.نمی دونستن دیگه این مباحث رو تکرار نمی کنم.
کفری، به سمت سایتی که علیرضا کلاس داشت رفتم.
-سلام.
برگشت.
-کلاست تموم شد؟
-دو نفر بودن.زود تمومش کردم.
قهقهه زد:
-می بینم که قورتت دادن.
خندیدم و چیزی نگفتم.تا ظهر، گرم حرف زدن شدیم.ساعت یک و نیم، از علیرضا جدا شدم و به سلف رفتم.حواسم بود دخترها تقریبا صف بسته و به من و کارمندهای جوون نگاه می کردن.ناهار رو زیر نگاه های خفه کننده خورده نخورده بلند شدم.باید به کلاس دویست و چهار می رفتم.جلوی در، نفسی تازه کردم و تقه ای زدم و داخل شدم.چشمم روی ردیف اول می چرخید.صدیق و نامی و پشت سرشون هم خانم جوونی بود.
-سلام استاد.
ته دلم خوشحال بودم که با این چندنفر کلاس دارم.دو روزی که باهاشون کلاس داشتم خوب بودن.اصلا اذیتم نکردن.اصلا کاری نکردن که آزاردهنده باشه.
-به نام خدا.سلام بچه ها.سال جدید تحصیلیو تبریک میگم.امیدوارم کنار هم، روزای خوبی داشته باشیم.
سکوت کردم.کمی خودم رو با ماژیکهای توی کیفم مشغول کردم تا کامجو بیاد.ولی نیومد.نتونستم از دوستهاش چیزی بپرسم.اگه اون خانوم نبود، به شوخی هم که شده می پرسیدم.
درس رو با یه سری توضیحات شروع کردم و اسم کتابی رو که از روش تدریس می کردم رو هم نوشتم.
-استاد لازمه بخریم؟
به سمت صدیق برگشتم.
-اِم.خب ببینید اگه می خواید خوب یاد بگیرید کتابو تهیه کنید.رفرنس من کتابه.جزوه ای به اون صورت نمیگم.جلسه ی اول میگم و می نویسید و دفعات بعد می ریم سایت.منم برنامه های کتابو حل می کنم.یا اینکه مثلا بهتون میگم برنامه ی فلانو توی سیستم اجرا بگیرید.اونموقع اگه کتاب دارید که از روی کتاب تمرین می کنید ولی اگه نداشته باشید باید از فکر خودتون و توضیحاتی که من دادم بنویسید.
در ادامه، سرم رو به تایید تکون دادم.
-من موافق خرید کتاب هستم.می تونید مثلا چند نفری یه کتاب بخرید.
شونه بالا انداختم.
-هرچند قیمت چندانی نداره.
بعد از مکث و چرخوندن نگاهم بین صدیق و نامی و اون خانوم که هنوز خودش رو معرفی نکرده بود ادامه دادم:
-اگه سوال دیگه ای نیست کارمونو ادامه بدیم؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 6 از 31:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA