انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 103 از 219:  « پیشین  1  ...  102  103  104  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۱

هوای بوستان خوش گشت و باده لطف جان دارد
کنون هر کس که جان دارد، هوای بوستان دارد

سحرگه بکر غنچه ها باده ها خورده ست در پرده
همه سرخی رو بدهد گواهی، گر نهان دارد

کنون دل بستگی غنچه با گل، کی نهان ماند؟
که هرچ اندر دل غنچه ست سوسن بر زبان دارد

ازان هر لحظه بینی تازه تر داغ دل لاله
که بلبل روز تا شب ناله های عاشقان دارد

رها کن تا ترا بینم، گرم جان می رود، گو رو
که مشغول جمالت کی سر تشویش جان دارد؟

زمان مستی ست، اکنون توبه از توبه بکن خسرو
به کار امروز ساقی و می چون ارغوان دارد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۲


دل از رخ تو به گل های تازه رو نرود
که آرزوی عزیزان به رنگ و بو نرود

کسی که یاد لبت هر دمش گلوگیر است
نه می که چشمه حیوانش در گلو نرود

خطی کشیده به افسون به گرد روی تو حسن
که هر دلی که درو شد به هیچ سو نرود

به زیر پای توام آرزوست خاک شدن
اگر چه خاک شوم، نیزم آرزو نرود

لطافتی نه چنین دارد آب دیده من
وگرنه سرو من اندر کنار جو نرود

ز سینه جان به همه حال چون بخواهد رفت
دریغ باشد، اگر زیر پای او نرود

ازان پری نبرم جان خسروا، ز لبم
دعای دولت شاه فرشته خو نرود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۳

رسید موسم عید و صلای می درداد
پیاله بر کف خوبان ماه پیکر دارد

میی که ساقی رعنا ز خون مستان خورد
چه خوابها که بدان غمزه های کافر داد

مگر بر آب خود آیم ز خشکی روزه
دو سه پیاله بباید مرا سراسر داد

بسان نیمه بیضه ز جام نقره تمام
که نقل مجلس مستان بط و کبوتر داد

خضر بریخت به ساغر ز می که آب حیات
پس آن گهی به کف ثانی سکندر داد

بر آستانش، خسرو، نثار موسم عید
به وزن شعر همه برکشیده گوهر داد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۴

آنی که از کرشمه و نازت سرشته اند
نقشی چو تو ز کلک قضا کم نوشته اند

جان سوده اند ریخته در چشمه حیات
تا زان خمیر مایه لعلت سرشته اند

عناب های تر ک ازان می چکد نبات
پیش لب تو خشک و ترش رو چو کشته اند

گر پرتوی ز روی تو بر صالحان فتد
در حال سایه گیر بسان فرشته اند

عشاق را بجز جگر خسته بر نداد
زان دانه های دل که به کوی تو کشته اند

از بهر کام دل چه تنم بر در تو، چون
در پود چرخ تار مرادی نرشته اند

خسرو ازان به چاه زنخدان توفتاد
کش پیش دیده پرده تقدیر هشته اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۵

به کوی عاشقی از عافیت نشان ندهند
هر آن کسی که بدو این دهند، آن ندهند

چو عشق جان بردت، شکر گوی، کاین دولت
عطیه ایست که کس را به رایگان ندهند

گران رکابی دل برد جمله توسنیم
خوش آن کسان که دل خویش را عنان ندهند

ز دست می نتوان داد خوبرویان را
اگر چه داد دل یار مهربان ندهند

گرت بتی و شرابی ست وقت را خوش دان
که در جهان به کسی عمر جاودان ندهند

بگفتمش که بکش تا بمیرم و برهم
جواب داد که راحت به عاشقان ندهند

چو یار نیست به تسکین خلق نتوان زیست
که دوستان اگرم دل دهند، جان ندهند

چو جان دهم به غمش، در رهش کنیدم خاک
حقیقت است که جایم بر آستان ندهند

زهی حلاوت تیغ از کف نکورویان
اگر به دست رقیبان بدگمان ندهند

چو دل حریف تو شد زینهار، ای ساقی
تنک شراب مرا ساغر گران ندهند

به جور ترک جوانان طریق خسرو نیست
همین بود که ز خون ریزیش امان ندهند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۶

باز ابر آمد و بر سبزه درافشانی کرد
برگ گل را صدف لولوی عمانی کرد

قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخوانی کرد

شاهد باغ ز یک ریختن بارانی
گوشها را همه پر لولوی رمانی کرد

مرغ در پرده عشاق سرودی می گفت
چاک زد پیرهن خود گل و بارانی کرد

ای صبا، دی که فلانی به چمن می خورد
هیچ یاد من گمگشته زندانی کرد؟

آخرین شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشانی کرد

حق چشم من مسکینست، خدایا، مپسند
پایش آن گشت که بر نرگس بسانی کرد

همه عمرت نکنم، ای گل بدعهد، بحل
یار هر خنده که بر روی تو پنهانی کرد

غصه ام خیزد، کای دل، سخن صبر کنی
وه چرا گویی از آن چیز که نتوانی کرد؟

آخر، ای گریه، همی جان مرا خواهی سوخت
هیچ اندر دل او کار نمی دانی کرد

کس بران روی نمی یارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسیار پریشانی کرد

عشق در سینه درون آمد و خالی فرمود
صبر مسکین نتوانست گران جانی کرد

شه جلال الدین فیروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهی شاهی و جهانباهی کرد

هیچ دشواریی در نوبت او نیست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آسانی کرد

تو پری رویی و دیوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سلیمانی کرد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۰۲۷

حد حسنت گر اهل دل بدانند
دو عالم در ته پایت فشانند

مسیح و خضر را آن روی بنمای
بکش، جانا، مرا، گر زنده مانند

مبین کایینه لافد از ضمیرت
که می گوید دروغی راست مانند

لبت را جان توان خواندن، ولیکن
نمی دانم که آن خط را چه خوانند؟

مرنج، ای پاکدامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن فشانند

نخواهم زیست زخم عشق کاریست
رقیبان را بگو تیغم نرانند

مکن بر ما نصیحت ضایع، ای دوست
که مستان لذت تقوی بدانند

بگویش، ای صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت می رسانند

نه جایی کز گل رویت چکد خون
دو چشم خسرو آنجا خون چکاند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شماره ۱۰۲۸

خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند

شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند

چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند

گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند

گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند

چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند

به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند

حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند

کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند

مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند

غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شماره ۱۰۲۹


دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند
جان رفت و یار گم شده بر جای جان بماند

از ناخن ار چه سینه کنم، کی برون شود؟
خاری که در دورنه جانم نهان بماند

دنبال یار رفت روان کرد آب چشم
آن رفته باز نامد و اشکم روان بماند

مرهم نکرد ریش مرا پند دوستان
واندر دلم جراحت گفتارشان بماند

ای دیده، ماجرای دل خون شده کنون
با دوستان بگوی که مرا زبان بماند

یک چند هر چه هست بود مست می پرست
دست صلاح در ته رطل گران بماند

گفتم کنم به توبه سبک دستیی، ولی
عمری گذشت و این دل من هم چنان بماند

ما را وداع کرد دل و عقل هر چه بود
الا سر نیاز بر آن آستان بماند

می خواست دوش عذر جفاهای او خیال
صد تیر آه نیم کش اندر کمان بماند

خسرو ز آه گرم بر آتش نهاد نعل
بر هر زمین که از سم اسپش نشان بماند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شماره ۱۰۳۰


عشاق دل غمزده را شاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند

آنان که به سر رشته زلفی برسیدند
گردن ز چنان سلسله آزاد نخواهند

قومی که حق صحبت مجبوب شناسند
در جور بمیرند و ز کس داد نخواهند

گویند «چرا سوی گل و مل نگرانی »؟
این بی غمی است از من ناشاد نخواهند

در دام تو مردیم، و به روی تو نگفتیم
کازادی گنجشک ز صیاد نخواهند

از باد همین بوی تو آید که برد جان
آن گل که چو رویت بود از باد نخواهند

خسرو، ز دل خویش مجو حرف سلامت
کاین قصه شیرینست ز فرهاد نخواهند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 103 از 219:  « پیشین  1  ...  102  103  104  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA