انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 88 از 219:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۸۷۱


کاری ست در سرم که به سامان نمی شود
دردی ست در دلم که به درمان نمی شود

می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم
دیوانگی من چو به پایان نمی شود

رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک
جان کندنت ز دیدنت آسان نمی شود

جانم فدای نرگس او باد هر زمان
خون می کند هزار و پشیمان نمی شود

دل را ز عشق چند ملامت کنم که هیچ
این کافر قدیم مسلمان نمی شود

آن کس که گشت عاشق و بیدل ز دست تو
گویی نه عاشق است که بی جان نمی شود

خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق
آتش زنش که پخته و بریان نمی شود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۲


زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد

در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد

آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد

بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد

جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد

ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد

دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد

در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۳


بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد

تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد

هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد

ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد

در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد

گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد

بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد

دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد

خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۴


باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد

بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد

عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد

مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد

آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد

صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد

دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد

گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد

خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۵


گفتی دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد

خورشید من خیال تو از من گهی نرفت
مانند سایه ای که ز مردم جدا نشد

روزی صبا نرفت به کویت که هردمی
صد جان پاک همره باد صبا نشد

پرسی مرا که از چه چنین مبتلا شدی؟
آن کیست کو بدین ترا مبتلا نشد؟

بسیار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد

در گردن من، آن همه خونها که می کند
خونریز ما که هیچ خدنگش خطا نشد

دی گرم راند رخش بسی دیده خاک گشت
بدبختیم که چشم منش زیر پا نشد

کردم میان خون جگر آشنا بسی
کان آشنای خون دلم آشنا نشد

چشم وصال نیست در این چون رضای دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۶


از حال مات هیچ حکایت نمی رسد
در کار مات بیش عنایت نمی رسد

گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق
جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد

گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کش از کتاب صبر هدایت نمی رسید

بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمی رسد

از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز در کدام ولایت نمی رسد

ای عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در کار اهل عشق کفایت نمی رسد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۷


باد صبا ز نافه چینت نمی رسد
بویی به عاشقان غمینت نمی رسد

خاک توییم و چشم تو بر ما نمی فتد
ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد

شمعی که آسمان و زمین زو منورند
در روشنی به عکس جبینت نمی رسد

گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو
دستم به پسته شکرینت نمی رسد

ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی
زینسان که دست کس به نگینت نمی رسد

هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد
پای گمان به حد یقینت نمی رسد

مفتی، مپوی بر در زندان که امر و نهی
بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد

با خار ساز، خسرو، اگر گل به دست نیست
کز گلشن زمانه جز اینت نمی رسد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۸


یاری کس از کرشمه و خوبی نشان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود

زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود

ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود

نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود

گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود

خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود

گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟

آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود

عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۷۹


ترکی و خوبروی، کسی کاینچنین بود
نبود عجب گر دل او آهنین بود

ماییم و خوابهای پریشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تویی همنشین بود

تیغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رویم به سوی تو، نه به روی زمین بود

پیرایه گلو بود از دست دوست تیغ
وان خون کزو چکد علم آستین بود

گر بنده کشتنیست مشو رویش، ای رقیب
چون خواب صبح در سر آن نازنین بود

ای مست ناز، جرعه خود را به روی خاک
مفگن که پای لغز بزرگان دین بود

ساقی، مرنج از من و رسواییم، از آنک
دیوانه را شراب دهی هم چنین بود

زنارم، ای رفیق، خود این دم گسسته گیر
گر بت همین بت است نهایت همین بود

فریاد عاشقان همه شب گرد کوی تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسین بود

شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آری، بلای مور و مگس انگبین بود

یارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار یاربش اندر کمین بود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۸۸۰


مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند

صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند

او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند

کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند

گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند

دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند

اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 88 از 219:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA