انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 91 از 219:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  218  219  پسین »

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


زن

 
شمارهٔ ۹۰۱


مرا به صبح ازل جز رخت دلیل نبود
به گاه آمدنم جز به تو سبیل نبود

چنان به زور وداعش ز دیده سیل آمد
که همرهان مرا همره رحیل نبود

گمان مبر که شود گل به سعی کس آتش
که از جلیل بدان لطف، از خلیل نبود

به قتلگاه شهیدان عشق بگذشتم
یکی به غمزه ترکان چو من قتیل نبود

بسی به مژده وصل تو دیده سیم فشاند
ولیک روز وصالش به جز قلیل نبود

مگر ز شرم لب لعل یار شد بی آب
وگرنه مردم چشمم چنین بخیل نبود

به تشنگان صداع خمار برگویید
که دوش باده ما کم ز سلسبیل نبود

حدیث لذت خرما ز ما مپرس که هیچ
بغیر خار نصیبم از آن نخیل نبود

مدام خسرو از آن جام می نهد در پیش
که هیچ آینه جز جام می صقیل نبود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۲


نماز شام که آن مه مرا جمال نمود
ز نقش ابرو دیوانه را هلال نمود

ز بس که روز و شبم در خیال اینم کشت
که شب گذشت به پیش و مرا خیال نمود

ندانمش ز کجا پرسش دلم می کرد
دوید گریه خونین ز چشم و حال نمود

دلم ببرد، گرفتم که دزد دل بنما
به ناز خنده دزدیده کرد و خال نمود

ز حال گم شدگان درش خبر جستم
به خاک ره خس و خاشاک پایمال نمود

رقیب گفت که یاد تو می کند گه گاه
مرا ز بخت بد خویشتن محال نمود

ترا به خواب تنعم چه آگهی زان شب؟
که در فراق تو خاطر هزار سال نمود

نوید تیغ سیاست ز چون تو سلطانی
سعادتی ست که درویش راجمال نمود

نظاره تو زد آتش به جان خسرو، از آنک
ز دور تشنه تفتیده را زلال نمود
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۳


گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟

بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟

به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟

ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟

ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟

ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟

اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۴


مهی بر آمد و از ماه من خبر نرسید
نسیمی از سر آن زلف تازه تر نرسید

کدام دیده خونبار شد عنانگیرش؟
که دور مانده من هیچ از آن سفر نرسید

زبان ز پرسش آیندگانم آبله شد
کز آن مسافر ره دور من خبر نرسید

بسوختم به شب هجر و کنج تنهایی
که کس ز حال من مستمند بر نرسید

کجا به صحبت یاری به عیش بنشستم؟
که هجر تیغ کشیده دو اسپه در نرسید

ز خون دیده نوشتم هزار نامه درد
هنوز قصه اندوه من، به سر نرسید

گذشت بر دلم اندوه صد هزار قیاس
هنوز این شب هجر مرا سحر نرسید

به صد دعا نظری خواست در رخش، خسرو
در انتظار بمرد و بدان نظر نرسید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۵


چمن ز سبزه خطی بر رخ جمیل کشید
به باغ سرو روان قامت طویل کشید

به رنگ و بوی بیاراست گلستان خود را
به گوشه های گلستان بنفشه نیل کشید

بتان آزری از بتکده برون جستند
چو لاله زار به دشت آتش خلیل کشید

بهار در ره آیندگان باغ نگر
که فرش دیده نرگس به چند میل کشید

سرودگویان بلبل به جام لاله شتافت
گهی خفیف گرفت و گهی ثقیل کشید

بهشت شد چمن و خوش کسی که با خوبان
در آن بهشت شرابی چو سلسبیل کشید

به می سبیل کنم خون خود که خوبان را
به سوی خویش توانم بدین سبیل کشید

نهاد نرگس بیمار چون به بالین سر
حباب از آب روان شیشه دلیل کشید

دوید خوی ز بناگوش پیل مست سحاب
شب از هلال کژک بر سرای پیل کشید

دوال داد میی کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و در گردن بخیل کشید

برون خرام کنون، خسروا، اگر خواهی
قدح به روی خود و صورت جمیل کشید
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۶


مبصران که مزاج جهان شناخته اند
دو روزه برگ اقامت در آن نساخته اند

خراب گردد این باغ و بر پرند همه
نوازنان که درو عندلیب و فاخته اند

عجب ز مویه گری، تیز پر کشد آواز
به خانه ای که سرود طرب نواخته اند

مبین ز سیم و ز آهن تن تو کاهن و سیم
به بوته گل ازینسان بسی گداخته اند

سری که زیر زمین شد نهفته شاهان را
همان سری ست که بر آسمان فراخته اند

تهمتنان که به یک تیر چرخ می شکنند
ز بهر چیست که شمشیر و خنجر آخته اند؟

نگاهبانی جوهر چو نیست در حد عکس
چه سود از آنکه همه دزد را شناخته اند

کسان که شاهد دنیا نمودشان زیبا
به خواب گویی با دیو عشق بافته اند

عنان نفس مده، خسروا، به طینت خویش
که عاقلان فرس اندر و حل نتاخته اند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۷


به دیده و دل من دوست خانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟

زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد

دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد

تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد

خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد

سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد

میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد

شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۸


اگر ز حال من آن شوخ را خبر باشد
بسوزد ار دلش از سنگ سخت تر باشد

حکایت من و او عشق نیست می دانم
که عشق دیگر و دیوانگی دگر باشد

رو، ای نسیم صبا و از آن دو چشم سیاه
اگر نه کشتنیم، سهل یک نظر باشد

ولی تو سنگدلی، کی دلم نگه داری؟
نه هر که سنگتراش است شیشه گر باشد

اگر نمک چکد از چشمهای من زان شب
که دیده را خیال لبت اثر باشد

ز گریه موی بر اندام من همی خیزد
گیا به خاستن آید، زمین چو تر باشد

نمک چگونه نسایی به چشم من که مرا
به نوک هر مژه پرکاله جگر باشد

بسوختی دل خسرو مگر نمی دانی
که آه سوخته عشق را اثر باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۰۹


در آن هجوم که یار تو پادشا باشد
غم گدا که بود، زیر پاکرا باشد؟

منم به سوز و گدازش، به یاد سیم برت
چو مفلسی که هوسناک کیمیا باشد

یگانه با تو چنانم که در جدایی تو
چو یک تنم که ازو نیمه جدا باشد

تو پادشاه بتانی و خاطرم اینست
که شغل روسیهی بر درت مرا باشد

شوم فدای جمالی که گر هزاران سال
کنم نظاره، هنوز آرزو به جا باشد

بلا و فتنه از ان نخل باد، یارب، دور
که برگ و فتنه او میوه بلا باشد

ندانم این دل آواره را که فتوی داد
که بت پرستی در عاشقی روا باشد

فغان ز باد که بوی تو بهر کشتن خلق
همی برد که چو من بیدلی کجا باشد؟

مخواه عاقبت، ای پندگوی، خسرو را
چو عاشق است، رها کن که مبتلا باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
شمارهٔ ۹۱۰


کسی که عشق نورزد سیاه دل باشد
چو سر ز خاک لحد بر زند، خجل باشد

کسی که سر ننهد در رهش، چه سر دارد؟
دلی که جان ندهد در غمش، چه دل باشد؟

هوای دوست ز سر کی برون کند عاشق
هزار سال اگر زیر خشت و گل باشد

ز هجر سلسله شوق منقطع نشود
مرا که رشته جان با تو متصل باشد

اگر به تیغ جدایی مرا نخواهد کشت
بهل که تا بکشد کو ز من بحل باشد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 91 از 219:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  218  219  پسین » 
شعر و ادبیات

Amir Khusro Dehlavi | امیر خسرو دهلوی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA