غزل شمارهٔ ۳۲۹ نی ز دود دل پرآتش ما مینالدتو مپندار که از باد هوا مینالدعندلیبیست که در باغ نوا میسازدخوش سرائیست که در پردهسرا مینالدبیزبانست و ندانم که کرا میخوانددر فغانست و ندانم که چرا مینالدمن دلخسته اگر زانکه ز دل مینالمباری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالدمیفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریشبسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالدمی زنندش نتواند که ننالد نفسیزخم دارد نه به تزویر و ریا مینالدبسکه راه دل ارباب حقیقت زده استظاهر آنست که در راه خدا مینالدنه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیستهر کرا مینگرم هم ز هوا می نالدهیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیزچون بدیدیم هم از صحبت ما مینالدناله و زاری خواجو اگر از بی برگیستاو چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
غزل شمارهٔ ۳۳۰ لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمدچون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمدبجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور اوتو مپندار که از خواب و خورم یاد آمدهر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجربر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمدزلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشتدر شب تیره فروغ قمرم یاد آمدقامت سرو خرامان چو تصور کردمراستی از قد آن سیمبرم یاد آمدنسبت قد بلند تو چو کردم با سروسخن مردم کوته نظرم یاد آمدرخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاداز گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمدحسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفتصدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمدخواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نواصبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد
غزل شمارهٔ ۳۳۱ ماه فرو رفت و آفتاب برآمدشاهد سرمست من ز خواب برآمدنرگس مستانه چون ز خواب برانگیختولوله از جان شیخ و شاب برآمدپیش جمالش ز رشک ماه فروشدوز شکن زلفش آفتاب برآمدصبحدم از لاله چون گلاله برافشاندقرص مه از عنبرین حجاب برآمداز شکن زلف روز پوش قمر ساشچشمهٔ خورشید شب نقاب برآمدعکس رخش چون در آب چشم من افتادبوی گل و نفحهٔ گلاب برآمدمردم چشمم به آب نیل فرو شدکان خط نیلوفری ز آب برآمدوقت صبوح از هوای مجلس عشاقزمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمدمجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشینکام دل خسته از شراب برآمدخواجو از آن جعد عنبرین چو سخن رانداز نفسش بوی مشک ناب برآمد
غزل شمارهٔ ۳۳۲ خسرو انجم بگه بام برآمدیا مه خلخ بلب بام برآمدصبح جمالش بدمید از شب گیسویا شه روم از طرف شام برآمدسرو گل اندام سمن عارض ما راسبزه بگرد رخ گلفام برآمدمجلسیان سحری را شب دوشینکام دل از جام غم انجام برآمدچشمهٔ خورشید درخشان مروقوقت صبوح از افق جام برآمدکام من این بود که جان بر تو فشانمعاقبت از لعل توام کام برآمدزلف تو چون سلسله جنبان دلم شدبس که بدیوانگیم نام برآمدخال تو تا دانه و زلفین تو شد دامکیست که مرغ دلش از دام برآمدگو برو آرام چو کام دل خواجواز لب جانبخش دلارام برآمد
غزل شمارهٔ ۳۳۳ وقت صبوح آن زمان که ماه برآمدشاه من از طرف بارگاه برآمدکاکل عنبر شکن ز چهره برافشاندروز سپید از شب سیاه برآمداز در خرگه برآمد آن مه و گفتمیوسف کنعان مگر ز چاه برآمدپرده ز رخ برفکند و زهره فروشدطرف کله برشکست وماه برآمدسرو ندیدم که در قبا بخرامیدمه نشنیدم که با کلاه برآمدبسکه ببارید آب حسرتم از چشمگرد سرا پردهاش گیاه برآمدشاه پریچهرگان چوطره برافشاندفتنه بیکباره از سپاه برآمدهر دم از آن عنبرین کمند دلاویزناله دلهای داد خواه برآمدآه که شمع دلم بمرد چو خواجواز من دلخسته بسکه آه برآمد
غزل شمارهٔ ۳۳۴ از صومعه پیری بخرابات درآمدبا باده پرستان بمناجات درآمدتجدید وضو کرد بجام می و سرمستدر دیر مغان رفت و بطاعات درآمدهر کس که ز اسرار خرابات خبرداشتاز نفی برون رفت و باثبات درآمداین طرفه که هر کو بگذشت از سر درماندرد دلش از راه مداوات درآمدایدل چو در بتکده در کعبهگشودندبشتاب که هنگام عبادات درآمدفارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوانهمچو خضر آنکس که بظلمات درآمدمطرب چو خروس سحری نغمه برآوردبا مرغ صراحی بمقالات درآمددل در غم عشقش بخرافات درافتادجان با لب لعلش بمراعات درآمدمستان خرابش بدر دیر کشیدنددر حال که خواجو بخرابات درآمد
غزل شمارهٔ ۳۳۵ شکر تنگ تو تنگ شکر آمدحلقهٔ لعل تو درج گهر آمدلبت از تنگ شکر شور برآوردبشکر خندهٔ شیرین چو در آمدچونظر در خم ابروی تو کردمقامت خویشتنم در نظر آمدچون ز عشق کمرت کوه گرفتمسیلم از خون جگر برکمر آمدگردمی بر سر بالین من آئیهمه گویند که عمرت بسرآمدکامم این بود که جان برتو فشانمعاقبت کام من خسته برآمدخواجو آن نیست که از درد بنالدگر چه پیکان غمش بر جگر آمد
غزل شمارهٔ ۳۳۶ مراد بین که به پیش مرید باز آمدبشد چو جوهر فرد و فرید باز آمدسعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماستبفال سعد برفت و سعید باز آمدبعید نبود اگر جان ما شود قربانچو یار ما ز دیاری بعید باز آمدبگوی نوبت نوروز و ساز عید بسازکه رفت روزه و هنگام عید باز آمدبگیر جامه و جامم بده که واعظ شهرقدح گرفت و ز وعد وعید باز آمدبیار باده که هر کو بشد ز راه سدادبکوی میکده رفت و سدید باز آمدفلک نگین سلیمان بدست آنکس دادکه از تتبع دیو مرید باز آمدجهان مثال ارادت بنام آنکس خواندکه شد بملک مراد و مرید باز آمدبجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیستعبادتی که بکار عبید باز آمدکسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافتبشد بعزم غزا و شهید باز آمدز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زدذمیم رفت ولیکن حمید باز آمدشد آشیانه وحدت مقام شهبازیکه از نشیمن کثرت وحید باز آمدکسی که مرشد ارباب شوق شد خواجوعبور کرد ز شد و رشید باز آمد
غزل شمارهٔ ۳۳۷ یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمدوگر از پای درافتاد بسر باز آمدظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گرددکه چو دریا شد و چون کان گهر باز آمدآنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزددر رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمدگر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بوددگر از آرزوی تنگ شکر باز آمدبلبل مست نگر باز که چون باد بهاربهوای سمن و سنبل تر باز آمدشمع کومجلس اصحاب منور میداشتبا دلی تافته و سوز جگر باز آمدخاکساری که شدآب رخش از گریه برودهمچو آتش شد و چون باد سحر باز آمدمدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشتمفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمدهر که او را قدمی بود چو خواجو را دیدگفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
غزل شمارهٔ ۳۳۸ بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمداز پی دل بشد و سوخته پر باز آمدگرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بودرفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمدهر که بیند من بی برگ و نوا را گویدیا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمدسرتسلیم چو بر خط عبودیت داشتچون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمدعجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوستعجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمدهر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشقتو مپندار که دیگر به خبر باز آمدای گل از پرده برون آی که مرغ سحریهمره قافلهٔ باد سحر باز آمدعیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگویگر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمدآنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزدهمچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمدگر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظرهر که چون مردمک دیده نظر باز آمدخیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریمتا نگویند که شد وز پی زر باز آمد