« فـــــٰرخــی سیـستـانـــی » کلمات کلیدی :فرخی سیستانی+فرخی+همه چیز در مورد فرخی سیستانی+رباعیات فرخی سیستانی+قصاید فرخی سیستانی+ترجیعات فرخی سیستانی+قطعات فرخی سیستانی+عکس های فرخی سیستانی+دانلود فرخی سیستانی+دانلود کتاب فرخی سیستانی+دانلود کتاب های فرخی سیستانی+دانلود آثار فرخی سیستانی+دانلود دیوان فرخی سیستانی+دیوان فرخی سیستانی+زندگی نامه فرخی سیستانی+بیوگرافی فرخی سیستانی+نقد فرخی سیستانی+فرخی سیستانی
فرخی سیستانی ابوالحسن علی بن جولوغ سیستانی معروف به فرخی سیستانی از غلامان امیرخلف بانو آخرین امیر صفاری بود. علی بن جولوغ، از سر ناچاری شعری در قالب قصیده سرود و آن را « با کاروان حله» نام نهاد؛ و شعر را به عمید اسعد چغانی وزیر امیر صفاری تقدیم کرد. معروف است که روز بعد علی بن جولوغ قصیدهای به نام «داغگاه» ساخت و آن را برای امیر صفاری خواند. امیر صفاری، چهل کره اسب را به علی بن جولوغ هدیه کرد و او را از نزدیکان دربارش قرار داد.علی بن جولوغ نیز با تخلص فرخی در دربار صفاریان، چغانیان و غزنویان شعر میگفت. محمود غزنوی او را به ملک الشعرایی دربار منصوب کرد. پس از مرگ محمود در سال ۴۲۱ هجری قمری، فرخی به دربار سلطان مسعود غزنوی روی آورد و تا پایان عمر به ستایش این امیر غزنوی مشغول بود. روایت شدهاست که فرخی علاوه بر شاعری آوازی خوش داشت و در نواختن بربط مهارت داشت. دیوان شعر فرخی شامل بیش از چند هزار بیت است که در قالبهای قصیده، غزل، قطعه، رباعی، ترکیببند، و ترجیعبند سروده شدهاست. از آن جا که بیشتر قصاید فرخی در دربار غزنویان سروده شده است؛ ستایشگری و وصف در آن بسیار زیاد است؛ هر چند در میان شعرهای فرخی اشعاری نیز هستند که نکات آموزنده اخلاقی را در بر دارند. فرخی در سال ۴۲۹ هجری قمری در سنین جوانی در غزنه درگذشت.فرخی را یکی از بهترین قصیدهسرایان ایرانی میدانند تا جایی که گفتهاند سخن سهل و ممتنع در عربی خاص ابوفراس حمدانی و در فارسی خاص فرخی است. تاریخ فوت او را ۴۲۹ هجری قمری ذکر کردهاند.از شاعر هم عصرش لبیبی در رثای اوست که: گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟پیری بماند دیر و جوانی برفت زودفرزانهای برفت و ز رفتنش هر زیاندیوانهای بماند و ز ماندنش هیچ سود سبک و شيوهٔ فرخىدر شيوهٔ شاعرى و سبک فرخى در سخنسرائى نخست شرحى را که استاد مرحوم بديعالزمان فروزانفر در کتاب سخن و سخنوران آورده است به سبب جامعيت کلام اينجا نقل مىکنيم و سپس نکاتى ديگر بدان مىافزائيم باشد که خوانندگان گرامى را سودمندى دهد: فرخى شاعرى است ظريف طبع و خوش بيان با لهجهٔ نرم و سبک ساده. در سخن پردازى مسلط و در تعبير مقتدر. داراى معانى و عبارات سهل و کلمات خوشآهنگ که بر ظرافت طبع و سماحت خاطر آن بهترين دليل است. ابيات آن به اندازهاى ساده و طبيعى و از هرگونه تعقيد و حشو برکنار است که گوئى اسلوب شعر و نظم مخصوص آن را از ياد برده و بهجاى اينکه شعر بگويد محاوره کرده و صحبت داشته است ولى پس از اندک تأمل و توجه مىتوان دانست که فرخى در آن ابيات شيرين و روان نظم شعرى و اسلوب نظمى را تمام و کمال بهکار برده و در اعمال قوانين بلاغت خوددارى نکرده و فقط توانائى خاطر و روانى قريحت او است که نظم را با همه دقت در صورت محاوره نمايش مىدهد. لطافت احساس و ظرافت فکر فرخى ازين بود که وى گذشته از شعر در موسيقى نيز دست داشت شعر خوش مىگفت و چنگ تر مىزد و هر يک از اين دو عامل در ظريف کردن فکر و احساس اثرهاى مهم دارد و اگر فکرى در تحت تأثير هر دو واقع گرديد ظريفتر خواهد شد. سبک و اسلوب او همان طريقه و روش ابوالحسن کسائى است که از تشبيهات آن کاسته و بر معانى عشقى آن افزوده است اشعار او بر الفاظ متداول مشتمل و از کلمات غريب و ناهنجار خالى است. خيال او هرچند وسيع است عمق ندارد. معانى فلسفى و اخلاقى در ديوان او بهندرت ديده مىشود. پس اگر خيال او همانطور دقيق مىبود ديوان او از مهمات کتب بهشمار مىرفت.استعداد شعر در فرخى سيستانىيكى از چهرههاى معروف ادبيات و شعر استوار در ايران، فرخى سيستانى است. هيچ وقت نام او در ادبيات فارسى خاموش نمىشود. اغلب كتابهاى ادبى از او اسم بردهاند و اشعار استوار، قوى و متين او را نقل كردهاند.او ابتدا شاگرد كشاورزى در منطقه سيستان، در محدوده زابل بود. آن كشاورز با خانواده فرخى قرارداد بسته بود كه اگر پسر شما يك سال زراعت كند، من فلان مقدار گندم به شما مىدهم. اگر ادامه پيدا مىكرد، فرخى هم مثل ميلياردها انسان مرده و خاموش شده، از بين رفته بود. اين انسان با استعداد قوى باطن، كه خود نيز خبر نداشت از چه استعدادهاى الهى برخوردار است، در حادثهاى به امير و حاكمى برخورد مىكند. شيوه سخن گفتن اين شاگرد كشاورز، امير را جذب مىكند. امير ثروتمند و قدرتمند، فرخى را به تحصيل تشويق كرد. علاقه فرخى به سمت ادبيات فارسى جهت مىگيرد و بعد از مدتى اين شاگرد كشاورز گمنام، تبديل به فرخى سيستانى مىشود.اشعار او در نفوس، اثر عجيبى داشته است، بخصوص در آن واقعهاى كه محمود غزنوى از غزنين سفر كرد. به منطقهاى خوش آب و هوايى رسيد، آن قدر از آنجا خوشش مىآيد كه شش ماه تمام در آنجا مىماند. همه اطرافيان او براى خانوادههاى خود دل تنگ بودند، محمود نيز به هيچ طريقى راضى به حركت نمىشد. متوسّل به فرخى شدند، قصيده معروفِ در ادبيات فارسى را سرود: باد جوى موليان آيد همىبوى يار مهربان آيد همى چنان از وطن در اين قصيده تعريف كرد، كه هنوز شعر او تمام نشده بود، محمود گفت: خيمه و خرگاه را جمع كنيد. و با سرعت به غزنين رفتند. اين استعداد انسان است.صفات و اخلاق فرخىفرخى مردى عرشت دوست و عيش طلب بوده و به خوشگذرانى علاقه داشته و جز بر وسايل شادى کمتر به چيز ديگر همت گماشته و با کمال صراحت ميل و رغبت درونى خود را به لذائذ مادى ظاهر کرده و همه کس را با خود همراه و همکار مىانگاشته است با همهٔ اينها از حمايت دين و خلاقيت عرب خوددارى نکرده به بىدينان و قرمطيان و هر که مخالف مذهب و دين باشد بد گفته و به غارت و قتل ايشان تحريص مىکند. او داراى فکر ساده و طبع دهقانى بوده و با اينکه در آخر صاحب جاه و مقام بلند گرديده و خواستهاى در خور آن بهدست آورده و از محتشمان عصر خود شده، باز هم از خيالات و روشِ دهقانى دست برنداشته و خود را خادم همان دهقان سيستانى پنداشته، از ممدوحان جوِ اسب و تاوان شتر سقط شده خواسته و منشو طبع نخستين را نشان داده تا او را بدان سبت به فربه کردن فيل گماشتهاند.فرخى سيستانى و منوچهرى دامغانى؛شباهت ها و تفاوت هاسخن از فرخى و شعر او کمال نمىيابد مگر آنکه از شاعر ديگر هم عصر او منوچهرى يادى شود و روش شاعرى آن دو با هم مقايسه گردد: استاد فرخى سيستانى و منوچهرى دامغانى، اين دو شاعر قريبالعهد گرانقدر شيرين سخن از بسيارى جهات قدر مشترک دارند و مکمل يکديگر بهشمارند حتى تقابلى که در اشعار و سبک آنها موجود است خود سبب بايستگى يادآورى يکى پهلوى ديگرى است. اگر منوچهرى آن شاعر پرمايه است که در نظم سخن تحت تأثير معلومات پردامنهٔ خويش خاصه زبان تازى قرار دارد، فرخى آن سخنگوى توانائى است که به هيچ وجه در شعر خويش تکيه بر معلومات نکرده است و اگر شاعر دامغانى در تشبيه و تخيل موى به دو نيم مىشکافد و چراغ نيم مردهٔ طبع شعر نيوشان را از تازهگوئى و بديعسرائى خويش هر ساعت روغنافزار و پُرفروغتر مىگردد، سخنور سيستانى نيز سهل و ممتنع گوئى و تشبيهات ساده و لطافت طبع خويش را در آسمان جاى مىدهد و از سير در مراحل نظم و سخنپردازى حُلّه تنيده ز دل بافته ز جان رهآورد مىآورد.منوچهرى سيلى خروشان و رودى جوشان است که از صخرهها فرو مىريزد و بر پشتهها مىدود و از درهها مىگذرد، کف بر لب دارد، مىغّرد و مىپيچد اما اين در از آهنگ پيچان زمين کن چون به هامون برسد چنان آرام و دم از گفتگو بسته و از جوش و خروش فرو نشسته مىشود که کس را در وى گمان حرکت و توهم ترنّمى نمىماند. سخن منوچهرى استادانه اما پرنشيب و فراز است و يک حالت ندارد. فرخى چنين نيست، ديوان او از آغاز تا انجام يکدست و يکنواخت، لطيف و ملايم، بلند و بديع است، جويبارى است با زمزمهٔ جانفزا و به گوش خوش آيند صافى و پاک و گوارا. در مدح و تغزل و تشبيب همه جا ملايمت و لطف کلام او به چشم مىآيد و سادگى بيان و رسائى کلمات و هماهنگى جُمل گوش را نوازش و تن را فربهى مىبخشد اگر بخواهند ”لطافت شعر فارسي“ را هرچه دقيقتر و وسيعتر توصيف کنند بهتر است به ”شعر فرخي“ اقتصاد کنند و اينکه رشيد وَطواط گفت ”فرخى عجم را همچنان است که اَبُو فراس عرب را و اين هر دو فاضل سخن را سهل و ممتنع مىگويند“ درست قولى است که جملگى برآن هستند. فرخى و منوچهرى در طرز بسيارى از قصايد اشتراک دارند يعنى در يک زمينه طبع آزمودهاند و قصايد هر يک کيفيتى خاص دارد. در سخن منوچهرى ابتکار و تشبيه تازه و بديع و انديشهٔ باريک فراوان مىيابيد اما آنجا که ابتکار و تازگى مجال خودنمائى نيافته است سخن عادى و بىپيرايه است و به قول خود او ”سروى است بالادار در پهلوى مورد“. يا ”درازى در کنار کوتهى“. فرخى در شعر از اين بر و فرود برکنار است ابياتى ساده و سخنى از هرگونه تعقيد و حشو برکنار دارد، دهقانى است سخنگوى که بىتکلف اما رسا و بليغ و پرمعنى طبع آزموده و در اين سادگى و روانى اسلوب نظم و قوانين بلاغت را در صورت محاوره به نحو اکمل مراعات کرده است. سادهسراى و روانگو است و شعر او نيز ساده و روان و بر موازين بلاغى و اساليب نظمى منطبق، بدين جهت بهگزين کردن اشعار فرخى کارى دشوار اما ترتيب دادن گلچينى از بدايع نظم منوچهرى آسان است. اطلاع اين دو سخنگوى بر فنون موسيقى خود يکى از دلايل لطافت طبع و ظرافت فکر شانست خاصه فرخى که علاوه از آن که شعر خوش گفتى چنگ نيز تر و استادانه زدى. اين دو شاعر عشقپيشه، روزگار را با ساز و سرود و شعر و غزل و مى و مطرب به سر آوردهاند و پيوسته دل در گروى خوبان داشته در بيان شادى و اندوه وصل و هجران و ديگر عواطف بشرى ماهر و قادر هستند با اين تفاوت که زبان منوچهرى امروز کمى بيگانه شده است اما سخن فرخى همچنان سهل و ساده مانده است.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین سبکتگین غزنوی بر آمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریاچو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیداچو گردان گشته سیلابی میان آب آسودهچو گردان گردباد تندگردی تیره اندرواببارید و زهم بگسست و گردان گشت بر گردونچو پیلان پراکنده میان آبگون صحراتو گفتی گرد زنگارست بر آیینه چینیتو گفتی موی سنجابست بر پیروزه گون دیبابسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردشبه یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضراتو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویشبه پرواز اندر آورده ست ناگه بچگان عنقاهمی رفت از بر گردون گهی تاری گهی روشنو زو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدابسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزهبکردار عبیر بیخته بر صفحه میناچو دودین آتشی کآبش بروی اندرزنی ناگهچو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بیناهوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیرهچو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والایمین دولت و دولت بدو آراسته گیتیامین ملت و ملت بدو پیراسته دنیاقوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرورملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیماشهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب بربایدز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسادل ترسا همی داند کزو کیشش تبه گرددلباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترساخلافش بدسگالان را بدانگونه همی بکشدکه هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرمادل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداریکه آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خاراامید خلق غواصست و دست را داودریابه کام خویش برگیرد گهر غواص از دریاگذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحتتمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهناگر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازونگشتی عاصی اندر امر او دارای بن داراجهان را برترین جایست زیر پایه تختشچنان چون برترین برجست مرخورشید را جوزاصفات قصراو بشنید حورایکره و زان پسخیال قصر او بیند بخلد اندر همی حورازبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروزدو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فرداچو مدحش خواند نتوانی چه گویا و چه ناگویاچو رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینابیابد هر که اندیشد ز گنجش برترین قسمتخلایق را همه قسمت شد اندر گنج اوماناز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخردز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانانه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوتنه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالاز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگزز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوادل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهن کشاز آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعداایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسرایا میری که از میران نباشد کس ترا همتابه هر می خوردنی چندان به ما برزر تو در پاشیکه از بس رنگ زر تو سلب زرین شود برماامیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده ستیکه گنجی را برافشانی چو برکف برنهی صهباتو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاهاکه هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذراطواف ز ایران بینم بگرد قصر تو دایمهمانا قصر تو کعبه ست و گرد قصر تو بطحاز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهیکه پیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولاهر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواندبرآن کو آفرین تو به یک لفظی کند املاز شاهان همه گیتی ثنا گفتن ترا شایدکه لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غراهمی تا در شب تاری ستاره تابد از گردونچو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالاگهی چون آینه چینی نماید ماه دو هفتهگهی چو مهره سیمین نماید زهره زهراعدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقیقرین کامگاری باشد و یار دولت برنامیان مجلس شادی، می روشن ستان دایمگه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ مدح خواجه عمید ابومنصور سیداسعد گوید نیگلون پرده برکشید هواباغ بنوشت مفرش دیباآبدان گشت نیلگون رخسارو آسمان گشت سیمگون سیماچون بلور شکسته، بسته شودگر براندازی آب را بهوالوح یاقوت زرد گشت بباغبر درختان صحیفه مینابینوا گشت باغ مینا رنگتا درو زاغ برگرفت نوامطرب بینوا نوا نزنداندر آن مجلسی که نیست نواگر نه عاشق شدست برگ درختاز چه رخ زرد گشت و پشت دوتاباد را کیمیای سوده که دادکه ازو زر ساو گشت گیاگر گیا زرد گشت باک مداربس بود سرخ روی خواجه ماخواجه سید اسعد آنکه ازوستهرچه سعدست زیر هفت سماآنکه با رای او یکیست قدرآنکه با امر او یکیست قضازیر تدبیر محکمش آفاقزیر اعلام همتش دنیاتا بدریا رسید باد سخاشدر شکستست زایش دریاکل جودست دست او دایموان دگر جودها همه اجزاهر که امروز کرد خدمت اوخدمت او ملک کند فرداهر که خالی شد از عنایت اوعالم او را دهد عنان عناز ایرانرا سرای او حرمستمسند او منا و صدر صفاهر که تنها شود ز خدمت اواز همه چیزها شود تنهاآفرین خدای باد بر اوکافرین را بلند کرد بنابا بها گشت صدر و بالش ازوکه ثنا زو گرفت فر و بهااو کند فرق نیک را از بداو شناسد صواب را ز خطاخاطر من مگر بمدحت اوندهد بر مدیح خلق رضاگرچه دورم بتن ز خدمت اونکنم بی بهانه رسم رهاهر زمان مدحتی فرستم نوای رساننده زود باش هلاای سزاوارتر بمدح و ثناستجهد کن تا رسد سزا بسزاای ستوده خوی ستوده سخنای بلند اختر بلند عطاگر بخدمت نیامدم بر توعذر کی تازه رخ نمود مراتا ز درگاه تو جدا گشتمهر زمانی مرا غمیست جدافرقت پرده تو گشت مراپرده ای بر دو دیده بینامن به مدح و دعا ز دستم چنگگر بسنده کنی بمدح و دعاتا نمازست مایه مؤمنتا صلیبست قبله ترساشادمان باش و بختیار و عزیزجاودان، کامران و کامروا ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر محمدبن محمود بن سبکتگین دوست دارم کودک سیمین بربیجاده لبهر کجا زیشان یکی بینی مرا آنجا طلبخاصه باروی سپید و پاک چون تابنده روزخاصه باموی سیاه و تیره چون تاریک شبهر که را زینگونه باشد ماهرویی مشکموینیست معذور از بیاساید زمانی از طربتا ستاده ست از دو چشمش بر نباید داشت چشمتانشسته ست از دو لعلش بر نشاید داشت لبگر مرا زین کودک بت روی دادستی خدایبر لب او بوسه ها میدادمی دادن عجبای خوشا زین پیشتر کاندر سرایم زین صفتکودکان بودند سیمین سینه و زرین سلببا سرینهای سپید و گرد چون تل سمنبا میانهای نزار و زار چون تار قصباز دلارامی و نغزی چون غزلهای شهیدوز دلاویزی و خوبی چون ترانه بوطلبگر تهی شد زین بتان اکنون سرایم باک نیستدل پرست از آفرین خسرو خسرونسبپادشه زاده محمد خسرو پیروز بختسر فراز تاجداران عجم و آن عربخسروان را گر نسب نیکوترین چیزی بودهم نسب دارد ملک زاده بملک و هم حسبای قرین آورده اندر فضل بر خوی ملکای هزینه کرده ملک و مال برنام و نسبپیش از این هر شاهی و هر خسروی فرزند رااز پی فرهنگ شاگرد فلان کردی لقببهمن آنگه روستم را چند گه شاگرد شدتا خصالش بیخلل گشت و فعالش منتخبهمچنان کیخسرو واسفندیار گرد رارستم دستان همی آموخت فرهنگ و ادبتو هم از خردی بدانستی همه فرهنگهاناکشیده ذل شاگردی ونادیده تعبتو دلی داری چو دریا و کفی داری چو ابرزان همی پاشی جواهر، زین همی باری ذهبدر هنر شاگرد خویشی چون نکوتر بنگریفضلهای خویشتن را هم تو بودستی سببهم خداوند سخایی هم خداوند سخنهم خداوند حسامی هم خداوند حسبجز ملک محمود را، هر خسروی را خسرویهیچ خسرو رانیاید زین که من گفتم غضبپادشاهی چون تونی از پادشاهان جهانپادشاهی را به تست ای پادشه زاده نسبفر شاهی چون تو داری لاجرم شاهی تر استمن چه دانم کردن ار پیداستی خار از رطبعامل بصره بنام تو همی خواهد خراجخاطب بغداد بر نامت همی خواند خطبگرت فرمان آید از سلطان که خالی کن عراقگردن گردنکشانرا نرم گردان چون عصبنامه فتح تو از شام آید و دیگر ز مصرمنزلی زان تو حلوان باشد و دیگر حلبخانه بی طاعتان از تیغ تو گردد خرابگنجهای مغربی از دست تو گردد خربور بر این سوی دگر فرمان دهد شمشیر توفرد گرداند ز خانان تا که چین از فربهمچنان چون طبع تو بر راد مردی شیفته استتیغ تو بر کشتن و خون ریختن دارد سغباندر آن صحرا که شیران دو لشکر صف کشندو آسمان از بر همی خواند برایشان «اقترب »چشمه روشن نبیند دیده از گرد سپاهبانگ تندر نشنود گوش از غو کوس و چلپگشته از تیر خدنگ اندر کف مردان بجنگدرقها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقبسیل خون اندر میانشان رفته و برخاستهبر سر خون همچنان بیجاده گنبدهاحببتیغها چون ارغوان و رویها چون شنبلیدآن ز خون خلق و این از بیم تاراج و نهبچون همای رایت تو روی بنماید ز دورزان دو لشکر در زمان بنشیند آشوب و شغبنامجویانشان بجای نام بپسندند ننگپیشدستانشان همی پیشی کنند اندر هربرزمگه زیشان چنان گردد که پنداری بودهیبت تو بادو ایشان کاه و آن صحرا خشبجامه نادوخته پوشد هم از روز نخستهر کسی کو را گرفت از هیبت تیغ توتبای محمد سیرت و نامت محمد هر که اواز محمد بازگردد بازگشت از دین ربدشمنان تو شریک دشمنان ایزدندبر تو یک یک راز گیتی بر گرفتن «قدوجب »از قیاس نام تو مر بد سکالان تراگاه بوجهل لعین خوانیم و گاهی بولهبگرد بوجهل آنکسی گردد که نندیشد ز جهلبولهب را بر خود آن خواند که بپسندد لهبگر کسی گوید: من و تو، آسمان گوید بدوتو چو او باشی، اگر باشد روا که همچو حبمن یقین دانم همی گر چه رجب را فضلهاستیکشب ازماه مبارک به که سی روز از رجبای تمامی طالع سعد تو ناکرده پدیددشمنانت چون ستاره بر فلک زیر ذنبزانکه زین پس تو بزخم هندی و تاب کمندکرد خواهی گردن هر بدسکالی را ادببدسکال تو زه پیراهن از بیم مسدباز نشناسد همی در گردن خویش از کنبتا چو بنویسی بصورت هر یکی چون هم بوندشیر و شیر و دیر و دیر و زیر و زیر و حب و حبتا نسازد کامل اندر دایره با منسرحتا نباشد وافر اندر دایره با مقتضبشادمان باش ای کریم و در کریمی بی ریاپادشا باش ای جواد و در جوادی بی ریبدشمنان و حاسدان و بدسکالان ترامرگ اندر بیکسی و زندگانی در تعب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود بن ناصرالدین سبکتگین تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خوابگه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آبعشق تو باچار چیزم یار دارد هشت چیزمرمرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباببا رخم زر و زریر و با دلم گرم و زحیربا دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذابوین عجایب تر که چون این هشت با من یار کردهشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیابراحت وآرام روح ورامش و تسکین دلنزهت ودیدار چشم و زینت و فرشبابدر رگ و اندر تن و اندر دل و در چشم منخواب و صبر و روح و خونم را بر افتاد انقلابرنج دارد جای خون و درد دارد جای روحعشق دارد جای صبر و آب دارد جای خواباین تنم از هجر تو چون برگ بید اندر خزاناین دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتابروی تو بسترد و بربود و بیفکند و ببردچارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غابخرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گلنیکویی از گرد ماه و روشنی از آفتابچار چیز تو نباشد سال و مه بی هشت چیزهر یکی زان هشت دارد سوی دل بردن شتابچشم تو بی خواب و سهر و روی تو بی سیم و گلجعد توبی چین و پیچ و زلف تو بی بند و تابتاب زلفین و خم جعد تو نشناسم همیاز خم و تاب کمند خسرو مالک رقابمیر ابواحمد محمد خسرو ایران زمینکایزد او را چند چیز نیک داد از چند باباز هنر نام بلند و از شرف جاه عریضاز ادب لفظ بدیع و از خرد رای صواببا هنر دست سخی و با شرف روی نکوبا خرد خوی نکو با سخن فصل الخطابهر گز او در چار وقت از چار چیز اندر نماندعجز هرگز پیش یک نهمت نگشت او راحجابوقت کردار از توان و وقت پیکار از عدووقت دیدار از صواب و وقت گفتار از جوابهشت چیز از او ببرد از هشت مایه هشت چیزسال و ماه این هشت چیزش را همینست اکتسابحلم او سنگ زمین و طبع او لطف هواروی او دیدار ماه و کف او جود سحابرسم او حسن بهار و لفظ او قدر شکرخلق او بازار مشک و خوی او بوی گلابدر دیار گوزگانان اندرین عهد قریبچار چیز نامور کرد از پی مزد و ثوابمسجد آدینه و عالی منار میمنهسد رود شور بار و جوی آب نوسراباز پی خوبی و از بهر صلاح مردمانکشت کرد اندر بیابان، آب راند اندر سرابدولت و اقبال او بی حیلت و بی رنج و ذلبوستان وسبزه کرد از سوخته دشتی خرابهشت چیزش را برابر یافتم با هشت چیزهر یکی زان هشت سوی فضل او دارد مآبتیغ او را با قضا وتیر او را با قدردست او را با سپهر و خشت او را با شهابحزم او را با امان و عزم او را با ظفرلفظ او را با قران و حفظ او را با کتابجان خصمش هر زمانی سوی خویش اندر کشدتیغ او را از غلاف و تیر او را از قراباصل رادی و بزرگی را دو چیز اندر دوچیزدست او را در عنان و پای او را در رکابتابه فروردین زمین از لاله بر پوشد رداتا به دی ماه آسمان از ابر بر بندد نقابتا چو شهریور درآید بازگردد عندلیبتا چو فروردین درآید پشت بنماید غرابشادمان باد او ز ایزد بر گناه او را عفودشمنش را بر نکوتر طاعت ایزد عقابچارچیزش را مبادا جاودانه چار چیزاین دعا نشگفت اگر گردد بساعت مستجابمدت او را کران و لشکر او را عددملکت او را زوال و نعمت او را حساب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در تهنیت ولادت پسری از امیر ابویعقوب یوسف برادرسلطان محمود سپیده دم که هوا بر درید پرده شببر آمد از سرکه روز با ردای قصبسپید روز سپه روی داده بود به چینشب سیاه سپه روی داده سوی حلبچنان سیاه وشی اندکی سپید برویچو زنگیی که بخنده گشاده باشد لبهمی فروشد شمامه ای ز مشک سیاههمی بر آمد شمعی ز عنبر اشهبز بهر بدرقه باشب همی شدند بهمستارگان که هوای شبستشان مذهبهمی شد از پس شب با ستارگان پروینچو هفت کوکب سیمین بر آهنین زبزبستاره در شب تاری بدیع تر باشداگر ستاره هوادار شب بود چه عجبسپیده جامه برد جامه کز نمایش بود ؟سپید صورت او همچو صورت مشوب ؟چو غوطه خورد در آب کبود مرغ سپیدز چشم دیده نهان شد در آسمان کوکبیکی ستاره برآمد میان کاخ امیرکزو جمال فزود اندر آفرینش ربستاره نی که یکی شاخ ملک و میوه دلستاره نی که یکی پشت نسل و روی نسبیکی پسر که بزرگی و پادشاهی رالقای اوست دلیل و بقای اوست سبببوقتی آمد کز باختر سپیده بامهمی بر آمد و شب بود در جناح هربچو برشکسته سواری همی گریخت سحرسپیده در دم او چون مبارزی معجبز روی نیکو بر حکم حال فال زدمکه او امیر هنر باشد و امام ادبچو خسرو ملکان عم خویشتن محمودبتیغ در فکند در هزار شهر شغبچو نامور پدر خویش میر ابو یعقوبجواد باشد و بخشنده ثیاب و ذهبز دشمنان بستاند به تیغ خویش جهانچو روز، درگه مولود او، ولایت شبخدای در خور هر کس دهد هر آنچه دهددر این حدیث یقینند مردمان اغلبخجسته باد برین خسرو، این خجسته پسرسپید باد برو جاودانه روی حسبامیر در خور خود یافت این پسر ز خدایچو میر باد شرف یافته بتیغ و قصبامیر سید یوسف بدین دو چیز نمودهزارگونه هنر هر یک از دگر اصوببخامه بر جگر دوستان چکانیدآببتیغ بر جگر دشمنان فکند لهببخامه بر سر زائر نهاد تاج عطابتیغ بر دل دشمن نهاد قفل کرببخامه کرد ولی را امید زیر مرادبتیغ کرد عدو را ستاره زیر ذنببخامه زیر ولی گسترید مفرش نازبتیغ پیش عدو باز کرد گنج کربزهی بملک و مروت سر ملوک عجمزهی بجود و سخا سید ملوک عربهر آن زمین که رد و تیغ برکشی ز نیامچنان بسوزد کز خاک او نروید حبترا بمردی و آزادگی میان سپاههزار نام بدیعست و صد هزار لقببتیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچندبه تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلبعدو برزم تو بر مرکبی سوار شودکه چار مرد بود دست و پای آن مرکباز آنکه تب سوی مردم رسول مرگ بودمخالفان ترا تهنیت کنند به تبادب همه ملکان خصم را بحرب کنندبزر سرخ کنی خصم خویش را تو ادبنه زانکه ترسی از ولیک از کریمی خویشبه خشندی چه کنی چون چنین کنی بغضبکسی که قصد تو کرد از جهان سخاوت توز نام کنیت و از نام ملک و نام خطبسخا نمایی و مردی کنی و داد دهیجز این سه چیز نداری درین جهان مکسبهمیشه تا بمیان دو مه بود شعبانمیان ماه صیام و میاه ماه رجبنصیب تو ز جهان خرمی و شادی بادنصیب دشمن توزین جهان عنا و تعبتهی مباد سه چیز تو جاودان ز سه چیزکف از شراب و کنار از نگار و دل ز طربچو باغ پر شکفه مجلس تو خرم بادبروی غالیه زلفان یاسمین غبغب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ در مدح امیرابویعقوب یوسف بن سبکتگین گوید چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خوابگل کبود فرو خفت زیر پرده آبچو سرخ گل بسر اندر کشید سبز ردانمود باغ بدان شمعهای خویش اعجابز لاله باغ پر از شمع بر فروخته بودنمود باغ بدان شمعهای خویش اعجاببکشت باد خزان شمع باغرا و رواستاگر ندارد با باد شمع تابان تابهمی کنند برنگ و بگونه سیب و بهیحکایت رخ دعد و حدیث روی ربابمگر درخت شکفته گناه آدم کردکه همچو آدم عریان همی شود ز ثیاببرآمد از سر کهسارها طلایه ابرچو جوقهای حواصل که برکشی بطنابکنون کز ابر چو پر حواصلست هواچه داشت باید موی حواصل و سنجاببجای لاله و بوی بهار تازه بخواهنبید روشن و دود بخور و بوی گلاباز آن بخور که برد از خصال خسرو بویاز آن نبید که برده ست گونه از عناباز آن نبید که چون برفتد بجام بلورگمان بری که نسب دارد از عقیق مذاباگر نوا نزند بلبل خجسته بسستنوا زننده ما دست مطرب و مضرابببانگ چنگ و ببانگ رباب کرد همیهزاردستان با بلبل خجسته خطابچو زیر چنگ فرو کرد بلبل مطربهزار دستان بگشاد رودهای رباببهار تازه همی خورد پیش ازین شب و روزز دست باغ به جام گل شکفته شرابچو مست گشت برو خواب چیر گشت و بخفتز بسکه خورد بباغ شکفته باده نابخزان سپه بدر باغ برد و تعبیه کردبدان نیت که کند خانه بهار خراببهار چشم چو بگشاد خویشتن را دیدبدست دشمن و خانه شده خراب و یبابسپاه او بهزیمت نهاده روی از بیمشهاب وار همی رفت هر یکی بشتاببگشته گونه برگ درخت سبز از غمبگشته گونه و لرزنده گشته چون سیمابچه گفت؟ گفت مرا گر طلب کند روزیبرادر ملک آن مالک قلوب و رقابنصیر دولت و دین یوسف بن ناصر دینچراغ اهل هدی شمسه اولوالالباببکام آرزوی دشمنان بدست خزانمرا فرو نگذارد چنین به رنج و عذابخزان خیره پشیمان شود ز کرده خویشچنانکه بد کنشان بر صراط روز حساببنیک و بدش از ایزد همه خلایق راامیر سید یوسف دهد ثواب و عقابکه باشد آنکه مر او را خلاف کرد ونکردبفال بد ز بر مسکنش نعیب غراببدست اوست همه علم حیدر کراربنزد اوست همه عدل عمر خطابایا ببزمگه آزاده تر ز صد حاتمایا بمعرکه مردانه تر ز صد سهرابزمانه امر ترا خادمیست از خدامفلک سرای ترا حاجبیست از حجابفلک چو غیبه جوشن ستاره زان داردکه بی درنگ برو گرز برزنی بشتابهمی برون جهد از آسمان ستاره بشبز بیم تیرت و برقول من دلیل، شهابدر مصیبت خصم ارنه تیغ تست چراچو او بجنبد خصمان تو شوند مصابهزار بار بدست تو آن مبارک تیغز خون دشمن تو کرد روی خویش خضاببسا تنا که چو قارون فرو شود به زمینبدانگهی که تو شمشیر بر کشی ز قرابز هیبت تو دل دشمن تو اندر برچنان طپد که طپد گوی گرد بر طبطابزیوز تو برمد بر شخ بلند پلنگز باز تو بهر اسد میان ابر عقابایا طریق خرد باز دیده از هر رویایا فنون هنر بر رسیده از هر بابشرف کند ز تو علم و بنازد از تو ادباز آنکه مایه علمی و قبله آدابمخوان کتاب سیرز انکه خوب سیرت توبه از کتاب سیر ساخت صد هزار کتابخدا یگانا شاهنشها خداوندایکی حدیث نیوش از رهی به رای صوابز من بشکر تو فضلت همی سؤال کندسؤال فضل ترا چون دهم بشکر جواببقدر خدمت باشد ثواب شکر و مرافزون ز خدمت من دادی ای امیر ثوابسخاوت تو و کردارهای خوب تو کردچو کوه روی میان من و نیاز حجابچو تشنه گشته و گم بوده مردمی بودمبطمع آب روان گرمگاه سوی سرابمرا تفضل تو آب داد و راه نمودببوستانی خوشتر ز روزگار شبابهمیشه تا بتوان یافتن ز علم نجوممکان سیر کواکب به حکم اسطرلابجهان بکام تو داراد و رهنمون تو بادمحول الاحوال و مسبب الاسبابخجسته بادت و فرخنده مهرگان و بتودل برادر شاد و دل عدوت کبابچنان که هرگز تا بوده ای نتافته ایبهیچ حالی روی از چهار چیز متابز طاعت یزدان و محبت سلطانز مصحف قرآن و زیارت محراب ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~