شمارهٔ ۱۳ - او راستاز بس شمار بوسه که دوش آن نگار کردبا روزگار کار من اندر شمار کرددیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشمبی می مرا از آنچه ندیدم خمار کردگفتم که بوسه دادی لختی نگار منگفتا بدین گرفته نخواهم نگار کردگفتا که لب چگونه برم پیش آنکه اوصد ره به بوسه هر دو لب من فگار کردچندین حدیث گفته شدو آخر آن نگارتا بوسه ای بداد دو چشمم چهار کردشمارهٔ ۱۴ - او راستاین منم کز تو مرا حال بدین جای رسیداین تویی کز تو مرا روز چنین باید دیدمن همانم که به من داشتی از گیتی چشمچه فتاده ست که در من نتوانی نگریدمن همانم که مرا روی همی اشک شخودمن همانم که مرا دست همی جامه دریدزندگانی را با مرگ بدل باید کردچو مرا کار ازین کار بدین پایه رسیددل من بستدی و باز کشیدی دل خویشدل ز من بیگنهی باز نبایست کشیدنفریبی تو مرا کز تو من آگه شده اممن نخواهم سخن و لابه تو نیز خریددل بدخواه من از انده من شادی کرددوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندیدآنچنان کار بیکبار چنین داند شددر همه حال زهر کار نباید ترسید
شمارهٔ ۱۵ - همو راستهندوی بد که ترا باشد و زان تو بودبهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بارهندوان شوخک و شیرینک و خوش با نمکندنیز بی مشغله باشند گه بوس و کنارتا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهدهندویی را بتوان بردو بپرداخت ز کارزلف هندو را بندی بودو تاب دویستجعدهندو راتابی بودو پیچ هزارشمارهٔ ۱۶ - ازوستشه زاولستان محمود غازیسر گردنکشان هفت کشوربه نیزه کرگدن را بر کند شاخبه زوبین بشکند سیمرغ را پر
شمارهٔ ۱۷ - نیز او راستبامدادان پگاه آمد بر بسته کمرغالیه بر سرو کرد )؟( و برون رفت بدکس فرستادم و گفتم که بدینگونه مروکه بدین گونه رسد چشم ترا جان پدرباز گردید و بیامد به من اندر نگریدگفت فرمان خداوند مرا چیست دگربروم یا نروم عید کنم یا نکنمکیش بر بندم یا باز کنم پیش کمرگفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبندکه کمر بستن تو کرد مرا خسته جگرچه کمر بندی کز جای کمر نیست نشانچه سخن گویی کز جای سخن نیست اثرشمارهٔ ۱۸ - همو راستبهشت روی منا گر همی روی به سفرمرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبرمرا ز رفتن تو چند گونه درد سرستوگر چه درد مرا تو همی ندانی سریکی که تو زبر من همی روی نه بکامدگر که با تودل من همی رود به سفرچگونه باشد حال کسی که دلبر اوهمی سفر کند اندر جهان و او به حضربیا و روی به روی من ای صنم بر نهمنه که روی تو بریان کنم زتف جگراگر همی تو روی و دلم همی ببریبرو برآنکه غمت خورد زینهار مخور
شمارهٔ ۱۹ - او راستعشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفرای دل چرا نکردی زآتش همی حذرآری حذر نکردی تا سوخته شدیتو سوختی و با تو بسوزد همی جگرهمسایه بدی و ز همسایگان بدهمسایگان رسند به رنج و به درد سراینک جگر به جرم تو آویخته شده ستورنه ازین بلا دل او نیستی خبرمن چند گونه حیلت وتدبیر ساختمکان آتش فروخته کمتر شودمگربادخنک برآتش سوزان گماشتمپنداشتم که حیلت من گشت کارگربخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بودبخشش همه دگر شدو تدبیر من دگرور بلبل از درخت بپریدگو بپرظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر )؟(
شمارهٔ ۲۰ - همو راستآزار داری ای یار زیرا که یک زمستانبگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین درروزی بدین درازی ما از تو جسته دوریکز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکرما با هزار دستان خو داشتیم آنجابیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین درتو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردیبنشستی و ببری خوش با چنان ستمگرچون در میان باغت دامی بگستریدندبازاغ درفتادی ناگه به دامت اندراز تو خطایی آمداز ماخطایی آمدشایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابراز باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستاناکنون گرفت باید کار گذشته از سرامروز ما و شادی امروز ما و رامشدرزیر هر درختی عیشی کنیم دیگربادوستان یکدل با مطربان چابکباریدکان زیبا با ساقیان دلبردلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارااز کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
شمارهٔ ۲۱ - همو راستتا کی بوداین شوخی و تاکی بود این جنگزین شوخی و زین جنگ نگردد دل من تنگصلحست مرابا تو و بامن نکنی صلحجنگست ترا با من و با تو نکنم جنگسنگست دلت مهر بر او تابان گه گهکز تافتن مهر گهر زاید در سنگفرسنگ به فرسنگ دوانم ز پی تووزمن تو گریزانی فرسنگ به فرسنگگرمن ز تو ای دوست همی ننگ ندارمتو نیز مدار از من و از صحبت من ننگشمارهٔ ۲۲ - نیز او راستندهم دل به دست تو ندهمگربه تو دل دهم ز تو نرهمکوی تو جایگاه فتنه شده ستبر سر کوی تو قدم ننهمدوستان از فراق تو شکهندمن همی از وصال تو شکهمگرمن لابه ساز چرب سخنچه بسی لابه ها به دل ندهمسخت بسیار حیله باید کردتا زدست تو سنگدل بجهم
شمارهٔ ۲۳ - و او راستای رفته من از رفتن تو باغم ودردممردم زتو وزین قبل از شادی فردمتا وصل ترا هجر تو ای ماه فرو خورددردی نشناسم که به صد باره نخوردماز چهره تو بتکده بوده ست مرا چشمامروز درین بتکده از آب به دردمگویند کز آتش تبش و گرمی باشدپس چون که من از آتش غم بادم سردمیا دوست بگشتی تو از آن حال که بودیمن روزی ازین درد به صدبار بگردمگه بامژه ترم گه بالب خشکمگه با دل پرخونم گه با رخ زردمشمارهٔ ۲۴ - ازاوستخدای داند بهتر که چیست در دل منز بس جفای توای بیوفای عهدشکنچو مهربانان در پیش من نهادی دلنبرد و برد دلم جز به مهربانی ظنهمی ندانست این دل که دل سپردن توهمیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فندل تو آمده بوده ست تا دلم ببردببردو رفت به کام و مراد باز وطنمن از فریب تو آگه نه وتو سنگین دلهمی فریفته بودی مرا به چرب سخنهم آن کسی که به خوشی به من سپردی دلچو دل نباشد جان را چه کرد خواهم منکنون که حال چنین شد چه باز خواهی دلچه اوفتاد که دل بازخواستی از مندلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهستز زندگانی اندر شماتت دشمن
شمارهٔ ۲۵ - همو راستنوبهارآمدو بشکفت بیکبار جهانبر سر افکندزمین هر چه گهر داشت نهانتاز خواب خوش بگشاد گل سوری شملاله سرخ ببندد همی از خنده دهانپرنیانها و پرندست کشیده همه باغعاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آناندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمودوندر این هفته جوانست کران تابه کرانمن شنیدم که به ایام جوان پیر شودنشنیدم که به یک هفته شود پیر جوانمن نگویم که می سرخ حلالست و مباحگر بودورنه من این لفظ نیارم به زبانگویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخورکه دگر باره بدین روز رسیدن نتوانخیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریمپیش تا از گل ما کوزه کند دست زمانشمارهٔ ۲۶ - نیز او راستباغبان! زیر سرو بن منشیننه کجا سرو نیست نیست زمیننه همه سایه زیر سرو بودزیر شاخ سمن شو و بنشینباغ تو پر درخت سایه ورستاز پی خویشتن یکی بگزینگرد آن سرو نارسیده مگردرنگ آن سرو نارسیده مبینسرو را، دست باز دار به منرحم کن بردل من مسکین
شمارهٔ ۲۷ - همو راستچو روی تو نبود لاله بهاری نهچو قد تو نبود سرو جویباری نهز دلبران نبودچون تو دلشکن یاریزعاشقان نبود چون منی به زاری نهترا زمن همه جز بندگی نمودن نیستمرا ز تو همه جزدرد و رنج وخواری نهبه بیست شهر چو من عاشق غریوان نیستبه صد بهار چو تو لعبتی بهاری نهمراد تو همه جز جنگ و ترکتازی نیستمراد من همه جز صلح و سازگاری نهشمارهٔ ۲۸ - همو راستای دوستی نموده و پیوسته دشمنیدرشرط مانبود که با من تو این کنیدل پیش من نهادی و بفریفتی مراآگه نبوده ام که همی دانه افکنیپنداشتم همی که دل ازدوستی دهیبر تو گمان که برد که تودشمن منیدل دادن تواز پی آن بود تا مرااندر فریبی و دلم از جای برکنیکشتی مرا به دوستی و کس نکشته بودزین زارتر کسی را هرگز به دشمنیبستی به مهر بادل من چند بار عهداز تو نمی سزد که کنون عهد بشکنیبا تو رهیت را چو به دل ایمنی نبودزین پس به جان چگونه بودبرتو ایمنیخرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بودما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی
شمارهٔ ۲۹ - و او راستای جهانی ز تو به آزادیبر من از تو چراست بیدادیدل من دادی و نبود مرااز دل بیوفای تو شادیدل دهان دل به دوستی دادندتومرا دل به دشمنی دادیقصدکردی به دل ربودن منبرهلاک دلم بر استادیتا دلم نستدی نیاسودیچون توان کرد از تو آزادیدل ببردی و جان شد از پس دلای تن اندر چه محنت افتادیبردل دوستان فرامشتیبر دل دشمنان همه یادیشمارهٔ ۳۰ - و ازوستای ترک حق نعمت عاشق شناختیرفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختیکردار من به پای سپردی و کوفتیگرد هوای خویش گرفتی و تاختیبا تو به دل چنان که توان ساخت ساختمبر من ز حیله هر چه توان باخت باختینتوانی ای نگارین گفتن مراکه تواز بندگان خویش مرا کم نواختیگویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت»ای حق شناس رو که نکو حق شناختی «