انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 27:  « پیشین  1  ...  23  24  25  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
شمارهٔ ۱۳ - او راست
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد

دیدم شمار و بوسه ندیدم همی به چشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد

گفتم که بوسه دادی لختی نگار من
گفتا بدین گرفته نخواهم نگار کرد

گفتا که لب چگونه برم پیش آنکه او
صد ره به بوسه هر دو لب من فگار کرد

چندین حدیث گفته شدو آخر آن نگار
تا بوسه ای بداد دو چشمم چهار کرد



شمارهٔ ۱۴ - او راست
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید

من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید

من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید

زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید

دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید

نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید

دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید

آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۵ - همو راست
هندوی بد که ترا باشد و زان تو بود
بهتر از ترکی کان تو نباشد، صد بار

هندوان شوخک و شیرینک و خوش با نمکند
نیز بی مشغله باشند گه بوس و کنار

تا ترا ترکی سه بوسه دزدیده دهد
هندویی را بتوان بردو بپرداخت ز کار

زلف هندو را بندی بودو تاب دویست
جعدهندو راتابی بودو پیچ هزار



شمارهٔ ۱۶ - ازوست
شه زاولستان محمود غازی
سر گردنکشان هفت کشور

به نیزه کرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۷ - نیز او راست
بامدادان پگاه آمد بر بسته کمر
غالیه بر سرو کرد )؟( و برون رفت بد

کس فرستادم و گفتم که بدینگونه مرو
که بدین گونه رسد چشم ترا جان پدر

باز گردید و بیامد به من اندر نگرید
گفت فرمان خداوند مرا چیست دگر

بروم یا نروم عید کنم یا نکنم
کیش بر بندم یا باز کنم پیش کمر

گفتم ای ماه دل افروز کمر نیز مبند
که کمر بستن تو کرد مرا خسته جگر

چه کمر بندی کز جای کمر نیست نشان
چه سخن گویی کز جای سخن نیست اثر



شمارهٔ ۱۸ - همو راست
بهشت روی منا گر همی روی به سفر
مرا ببر به سفر یا دل مرا تو مبر

مرا ز رفتن تو چند گونه درد سرست
وگر چه درد مرا تو همی ندانی سر

یکی که تو زبر من همی روی نه بکام
دگر که با تودل من همی رود به سفر

چگونه باشد حال کسی که دلبر او
همی سفر کند اندر جهان و او به حضر

بیا و روی به روی من ای صنم بر نه
منه که روی تو بریان کنم زتف جگر

اگر همی تو روی و دلم همی ببری
برو برآنکه غمت خورد زینهار مخور
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۱۹ - او راست
عشق آتشیست کآب نیابد بر او ظفر
ای دل چرا نکردی زآتش همی حذر

آری حذر نکردی تا سوخته شدی
تو سوختی و با تو بسوزد همی جگر

همسایه بدی و ز همسایگان بد
همسایگان رسند به رنج و به درد سر

اینک جگر به جرم تو آویخته شده ست
ورنه ازین بلا دل او نیستی خبر

من چند گونه حیلت وتدبیر ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر

بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر

بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبیر من دگر

ور بلبل از درخت بپریدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خویش پر )؟(
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۰ - همو راست
آزار داری ای یار زیرا که یک زمستان
بگذشت و کس نیامدروزی زمانه زین در

روزی بدین درازی ما از تو جسته دوری
کز تو خطایی آمد، وان از تو بودمنکر

ما با هزار دستان خو داشتیم آنجا
بیداد کرد و بیشی زاغ سیه بدین در

تو تنگدل نگشتی بازاغ بد نکردی
بنشستی و ببری خوش با چنان ستمگر

چون در میان باغت دامی بگستریدند
بازاغ درفتادی ناگه به دامت اندر

از تو خطایی آمداز ماخطایی آمد
شایدکه هر دو گشتیم اندرخطا برابر

از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت باید کار گذشته از سر

امروز ما و شادی امروز ما و رامش
درزیر هر درختی عیشی کنیم دیگر

بادوستان یکدل با مطربان چابک
باریدکان زیبا با ساقیان دلبر

دلجوی ساقیانی شیرین سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۱ - همو راست
تا کی بوداین شوخی و تاکی بود این جنگ
زین شوخی و زین جنگ نگردد دل من تنگ

صلحست مرابا تو و بامن نکنی صلح
جنگست ترا با من و با تو نکنم جنگ

سنگست دلت مهر بر او تابان گه گه
کز تافتن مهر گهر زاید در سنگ

فرسنگ به فرسنگ دوانم ز پی تو
وزمن تو گریزانی فرسنگ به فرسنگ

گرمن ز تو ای دوست همی ننگ ندارم
تو نیز مدار از من و از صحبت من ننگ



شمارهٔ ۲۲ - نیز او راست
ندهم دل به دست تو ندهم
گربه تو دل دهم ز تو نرهم

کوی تو جایگاه فتنه شده ست
بر سر کوی تو قدم ننهم

دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم

گرمن لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها به دل ندهم

سخت بسیار حیله باید کرد
تا زدست تو سنگدل بجهم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۳ - و او راست
ای رفته من از رفتن تو باغم ودردم
مردم زتو وزین قبل از شادی فردم

تا وصل ترا هجر تو ای ماه فرو خورد
دردی نشناسم که به صد باره نخوردم

از چهره تو بتکده بوده ست مرا چشم
امروز درین بتکده از آب به دردم

گویند کز آتش تبش و گرمی باشد
پس چون که من از آتش غم بادم سردم

یا دوست بگشتی تو از آن حال که بودی
من روزی ازین درد به صدبار بگردم

گه بامژه ترم گه بالب خشکم
گه با دل پرخونم گه با رخ زردم



شمارهٔ ۲۴ - ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن

دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن

من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن

هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من

کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من

دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۵ - همو راست
نوبهارآمدو بشکفت بیکبار جهان
بر سر افکندزمین هر چه گهر داشت نهان

تاز خواب خوش بگشاد گل سوری شم
لاله سرخ ببندد همی از خنده دهان

پرنیانها و پرندست کشیده همه باغ
عاشقان گاه بر این سایه دوان گاه بر آن

اندر آن هفته که بگذشت جهان پیر نمود
وندر این هفته جوانست کران تابه کران

من شنیدم که به ایام جوان پیر شود
نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان

من نگویم که می سرخ حلالست و مباح
گر بودورنه من این لفظ نیارم به زبان

گویم ار هرگز خواهی خوری امروز بخور
که دگر باره بدین روز رسیدن نتوان

خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم
پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان



شمارهٔ ۲۶ - نیز او راست
باغبان! زیر سرو بن منشین
نه کجا سرو نیست نیست زمین

نه همه سایه زیر سرو بود
زیر شاخ سمن شو و بنشین

باغ تو پر درخت سایه ورست
از پی خویشتن یکی بگزین

گرد آن سرو نارسیده مگرد
رنگ آن سرو نارسیده مبین

سرو را، دست باز دار به من
رحم کن بردل من مسکین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۷ - همو راست
چو روی تو نبود لاله بهاری نه
چو قد تو نبود سرو جویباری نه

ز دلبران نبودچون تو دلشکن یاری
زعاشقان نبود چون منی به زاری نه

ترا زمن همه جز بندگی نمودن نیست
مرا ز تو همه جزدرد و رنج وخواری نه

به بیست شهر چو من عاشق غریوان نیست
به صد بهار چو تو لعبتی بهاری نه

مراد تو همه جز جنگ و ترکتازی نیست
مراد من همه جز صلح و سازگاری نه



شمارهٔ ۲۸ - همو راست
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
درشرط مانبود که با من تو این کنی

دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا
آگه نبوده ام که همی دانه افکنی

پنداشتم همی که دل ازدوستی دهی
بر تو گمان که برد که تودشمن منی

دل دادن تواز پی آن بود تا مرا
اندر فریبی و دلم از جای برکنی

کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی

بستی به مهر بادل من چند بار عهد
از تو نمی سزد که کنون عهد بشکنی

با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود
زین پس به جان چگونه بودبرتو ایمنی

خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹ - و او راست
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی

دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی

دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی

قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی

تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی

دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی

بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی



شمارهٔ ۳۰ - و ازوست
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی

کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی

با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی

نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی

گویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت
»ای حق شناس رو که نکو حق شناختی «
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 24 از 27:  « پیشین  1  ...  23  24  25  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA