در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدینهم از سعادت و اقبال بود و بخت جوانکه دل نبستم بر گلستان و لاله ستانکسی که لاله پرستد بروزگار بهارز شغل خویش بماند بروزگار خزانگلی که باد بر او بر جهد فرو ریزدچرادهم دل نیکو پسند خویش برآنمرادلیست من آن دل بدان دهم که مراعزیزتر بود از دل هزار بار و زجانبتی بدست کنم من از این بتان بهاربه حسن پیشرو نیکوان ترکستانبه زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپیدبه روی و بالا ماه تمام و سرو روانبه زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشکبه جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بانبه بر پرند و پرندش چو یاسمین سپیدبه رخ بهار وبهارش چوروضه رضواندهن چوغالیه دانی و سی ستاره خردبجای غالیه، اندر میان غالیه دانبمن نموده، نشان دل مرا، به دهنبمن نموده ،خیال تن مرا، به میانچو وقت باده بود باده گیر و باده گسارچو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستاننه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخنه وقت خدمت قاصرنه وقت ناز گراناگر خدای بخواهد بتی چنین بخرمز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمانامیر عالم عادل محمد محمودکه حمد و محمدت او را سزد پس از سلطانبه عدل کردن و انصاف دادن ضعفاخلیفه عمر و یادگار نوشروانبه حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرببرادر علی و یار رستم دستانکجا ز فضل ملک زادگان سخن گویندامیر عالم عادل بود سر دیوانکجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنندبری بودز نقایص چو خالق سبحانسپید رویی ملک از سیاه رایت اوستسیاه رایت او پشت صد هزار عنانهمای زرین دارد نشان رایت خویشکه داشته ست همایون تر از همای نشانهمیشه بر سر او سایه همای بودتو هیچ سایه همایون تر از همای مدانهما چو برد سر کس سایه افکند چه عجباگر جهان همه او را شود کران بکرانکسیکه سایه فرخ برو فکند همایبه مهتری و به میری رسد زکار گرانز روی فال دلالت بر آن کند که ملکجهان بگیرد و گردد خدایگان جهانکه مستحق تر ازو ملک را و شاهی راز جمله همه شاهان تازی و دهقاناگر سخاوت باید، کفش بروز عطاچو بحر گوهر پاشست و ابر زر افشانوگر شجاعت باید دلش بروز وغافزون زدشت فراخست و مه ز کوه کلانسرای خدمت او گنج خانه شرفستزمین همت او آسمانه کیوانز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ستچو پای پیکان دو دست خازن و وزانبه آب ماند شمشیر تیز او گر آبسرشته باشد با آتش زبانه زنانبه خواب ماند نوک سنان او گر خوابچو در تن آید تن را ز جان کند عریانچه حاجتی به فسان روز رزم تیغش رااز آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسانخدنگ تیز روش رایکی ستاره شناسستاره ای که کند با دل عدوش قرانکند به تیر چو زنبور خانه سندان رااگر نهند بر آماجگاه او سندانبحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیلز پهلوی دگرش سر برون کند پیکاندر سرای سعادت سرای خدمت اوستتو خادمان ملک را بجز سعید مداندلم فدای زبان بادو جان فدای سخنکه من بدین دو رسیدم بدین شریف مکانمرا بخدمت او دستگاه داد سخنمرا بمدحت او پایگاه داد زبانسزد که حسان خوانی مرا که خاطرمنمرا بمدح محمد همی برد فرمانشگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدمکه از مدیح محمد بزرگ شد حسانچه ظن بری که تو لا بدولت که کنمکه خانمان من از بر اوست آبادانبطمع جاه بنزدیک او نهادم رویچنانکه روی بآب روان نهد عطشانهمه گمان من آن بود کانچه طمع منستعزیزکرد مرا از توافر احسانبه هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیحکه نابغه بهمه عمر یافت از نعمانهمیشه تا چو بر دلبران بود مرمرهمیشه تا چولب نیکوان بود مرجانهمیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشدبروزگار خزان روی برگهای رزانبکام خویش زیاد و بآرزوی برسادبشکر باد ز عمر دراز و بخت جوانجهانیانرا بسیار امیدهاست بدووفا کناد بفضل آن امیدها یزدانچوروی خوبان احباب او شکفته بطبعچو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوانخجسته باد براو مهرگان و دست مبادزمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان
در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدینسرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستانبوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روانبوستانی ساختی تو برسر سرو سهیپر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوانای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ایتا چنین آراسته بر سرو بردی بوستانبوستانی کاندر و لولؤ گهر دارد غلافبوستانی کاندر و گل مشک دارد سایباننرگس سیراب یابی اندرو وقت تموزلاله خود روی بینی اندرو گاه خزانبوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرااین شگفتی با تو گفتم کان بودسحر بیانچشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنندبا دو جادوی مساعد، جادویی کردن توانمن ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تواندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش ازآنبوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرامن بیاموزم ترا از لاله کردن زعفراناین من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بسعشق تو این از که دید از هیبت شاه جهانمیر ابو احمد محمد، خسرو لشکر شکنمیر ابو احمد محمد، خسرو کشورستانآنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتابآنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمانکمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگکمترین فرمان او را لشکری باید گرانروی چون تو ز کمان گردد مخالفرا به غربگر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کماندر مصاف دشمنان گربا کمان شورش گرفتمرد در جوشن بلرزد پیل در بر گستواناز سنان نیزه او نیستان در سینه هاهمچنان باشد که راه آتش اندر نیستانچون شکاری دید با شیران در آید زان گروهچون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میانگر بروز صید شیر آواش ناگه بشنودبفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوانز فراوانی که آید شاه باشیران بصیداسب او خو کردو همدل گشت با شیر ژیانازنهیب او نیارد شیر در صحرا گذشتزین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهانمردمی و رادمردی زو همی بوید بطبعهمچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بانهیچ فضلی نیست کایزد آن مراو را داده نیستزین شناسم من عنایتهای ایزد را نشانایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملککس مبادا کو شود بر دولت او بدگمانهر کسی کوبدسکال شاه روز افزون شودرنج او افزون شود چون دولت او بر زیاننیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بودکارزان سر نیک بایدگر نمیدانی بدانهر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسدایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوانآن همی بیند درو خسرو که در کسری قبادزان کند هر روز او را خوبی دیگر ضماناینچنین دیدار در هر کار سلطان را بودعمر او پاینده باد و دولت او جاودانچون همی زینگو نه باشد رای سلطان اندروزینجهان بودن نیاید یا بدی همداستانمن مر اورا در مدیحی روستم خواندم همیوین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبانصد سپهسالار خواهد بودوی را در سپاههر یکی صد ره فزون از روستم درهر مکانتا دوسه ماه دگر مر خلق را خواهم نموداز پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خاننیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیستخوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکرانهر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاداندر آن روز از فراموشان بود نوشیرواناز تواضع با من و با تو سخن گوید بطبعوز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیانمن ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوکار چنین باید چنینست ار چنان باید چنانچون سخن گوید ادیبان رابیاموزد سخنچون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبانهیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفسهیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمانفضل او با روزگویی، روز گوید بیش گویمدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوانکاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدیتا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روانگر هلاهل دردهان گیرد مثل مداح اوبا مدیح او هلاهل نوش گردد در دهانمدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاستا همی خوانی مدیح او همی خوانی قرانمدح او گوید همی و خدمتش جوید همیهر که راباشد زبان و هر که را باشد توانچون ز تختش یادکردی سرو بخرامد بباغچون ز تاجش یاد کردی زر برون آید زکانآن همی گوید جمال تخت او بر من فکنوین همی گوید بهای تاج او بر من فشانتا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خردتا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکانتا نیابی در ضمیر مردم سفله وفاهمچنان چون مهربانی در دل نامهربانشادباش و بر هواها کامران و کامکارشاه باش وبر زمانه کامجوی و کامراناز امید او را نوید و بر مراد او را ظفربا نشاط او را قران و از بلا او را امانبهره او شادمانی باد ازین فرخنده عیدتا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان
نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوینتوان کردازین بیش صبوری نتوانکار از آن شد که توان داشتن این راز نهانبا چنین حال زمن صبرو نهان کردن رازهمچنان باشد کز ریگ روان آب روانتو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشتتو ندانی که مرا کار رسیده ست بجانتاهمی گفتم باشد که نکو گردد کارکار من بر بتری بود و دل من بگمانکار امروز بتر گشت که نومید شدماز تو ای کودک شادی ده اندوه ستانتا کی از روی چو تو دوست جدا باید بودهمه اندوهم از اینست وهمه دردم از آنمنم این کز تو مرا دور همی باید بودمنم این کز تو مرا باید دیدن هجرانای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیزای دل بیهش رویی که نگردی بزیانکار من با تو بیک روز رسیده ست بیابکن از مردی امروز همه هر چه تواندل من خوش کن و دانم دل من خوش نشودتا نگویی تو مرو، وین تو نیاری بزبانتو چو من یابی بسیار و نیابم چو تومنگر جهان جمله بگردم ز کران تا بکرانبا تو خو کردم وخو باز همی باید کرداز توای تند خوی سنگدل تنگ دهانتو چنین غم به چه دانی که ندانستی خوردغم رفتن ز در چشم و چراغ سلطانمیر ابو احمد بن محمود آن شهر گشایمیر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستانآنکه با کوشش او ابر بخیلست بخیلآنکه با کوشش او شیر جبانست جباندوستداران را زو قسم نعیمست نعیمبد سکالانرا زو بهره سنانست سنانگرمثل دشمن او را بوداز کوه سپرچون کتان گردد، چون تیر بزه کرد کماننسبتی دارد دریا ز دل او گر چهاین کران دارد و آن را نتوان یافت کرانهمتی دارد بر رفته بجایی که هرگزنیست ممکن که رسد طاقت مخلوق بر آنگرهمه خواسته خویش بخواهنده دهدنبرد طبع ز جای و نکند روی گرانای ستاینده شاهان جهان شاه مراچند ره شاه جهان خواندی ، ازین بیش مخواناین جهان کمتر از آنست برهمت اوکه توان گفت مر او را که تویی شاه جهانبجوانی و نکو نامی معروف شده ستبجوانمردی کان نادره باشد ز جوانبا چنین خلق و چنین رسم گر او را گویندکه فرشته ست هماناکه نباشد بهتانای نکو رسم تو بر جامه فرهنگ طرازای نکو نام تو بو نامه شاهی عنوانملکان خدمت تو پیشه گرفتند همهخدمت و طاعت تو روی نماید بجهاناز پی خدمت تو کرد جدا ازتن خویشبهترین بهره خداوند همه ترکستانهر که بر تافت عنان از تو و عصیان آورداز در خانه او دولت برتافت عناننیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباهنیست ای میر ترا هیچ قرین از اقرانملکابر در میدان تو بودم یک روزاندر آن روز که کردی تو نشاظ چوگانعالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تویکمنی گوی رسانیده به اوج کیواناین همی گفت که احسنت وزه ای شاه زمینوان همی گفت که جوید زی ای شاه زمانهر که را گفتم: این کیست؟ مرا گفت که اوآفتابست همی گوی زند در میدانخلق را برتو چنین شیفته احسان تو کردتا تو باشی دل تو سیر مباد از احساندل مردم به نکو کار توان برد از راهبر نکو کاری هرگز نکند خلق زیانمردمان راخرد و رای بدان داد خدایتا بدانند بد از نیک و سرود از قرآننیک و بد هر دو توان کرد ولیکن سختستنیک دشوار توان کردن و بد سخت آسانتو همی رنج نهی بر تن تا هر چه کنیهمه نیکو بود احسنت و زه ای نیکو دانبس کسا کو را کردار تو چونانکه مرابا ضیاع و رمه ای کرد و گشاده دستانمهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ستشاخها کرده بلند و بارها کرده گرانای نشان تو رسیده به همه خلق و مرااز همه خلق جهان بخت به تو داده نشانگر چه آنجا که فرستادی امروز مراخانه تست وجدایی نشناسم ز میانچون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنمرهی آموز رهی را و ازین غم برهانمن که یکروز بساط تو نبینم ملکااینجهان بر من گه گور شو گه زندانچون بیکبار گرفتم دل از خدمت تونبود درد مرا نزد طبیبان درمانمر مرا از دل خویش ای شه نومید مکنکه فدای دل تو باد مرا جان و رواناین من از تنگدلی گفتم و از تنگدلیآن برآید که دل خلق نخواهد به زبانگرتو ای شاه مرا در دهن شیر کنیتا مرا گاه به پنجه زند و گه دنداندر بلاگر ز تو بیزار شوم بیزارماز خدایی که فرستاد به احمد قرآنتا بهر حالی از آب نروید آتشتابهر رویی از خاک نبارد بارانتا زمین چون پر طاووس شود وقت بهارباغ چون پهلوی دراج شود وقت خزاناز خدای آنچه ترا رای و مرادست بیاببر جهان آنچه ترا همت و کامست براندست بر زن به زنخدان بت غالیه مویکه بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان
نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گویدهمی کند به گل سرخ بر بنفشه کمینهمی ستاند سنبل ولایت نسرینبنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغبه صلح باید بودن چو دوستان، نه بکینمیان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاستمگر که نرگس آن جنگ را دهد تسکینسپاه روم وسپاه حبش بهم شده اندترا نمایم کآخر چه شور خیزد ازینچه شور خواهی ازین بیش کان دوروی سپیدسیاه گردد و تو شرمناک و من غمگینتو کودکی وندانی جواب مردم دادمرا چه بخشی گر من کنم ترا تلقینجواب ده که اگر نیستی سیاهی نیکسیه نبودی چتر خدایگان زمینامیر عالم عادل محمد محمودجلال دولت و ملک و جمال ملت و دینموفقی که دل خلق را به دست آوردمؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگینهوای او چو شهادت پس از خلاف عدوبهر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکیندل سپاه و رعیت بدو گرفت قراربدو فتاد امیدجهانیان همگینهمه سعادت و اقبال روی کرد بدوز قدر و مرتبه بر شد به آسمان برینخدایگان جهان بر جهانش کرد ملکیقین خلق گمان شد، گمان خلق یقینز روزگارش یاریست وز فلک تأییدز کرد گارش توفیق و ز ملک تمکینشه عجم پدر او بدان همی کوشدکه بر کشد سر ایوان اوبه علیینبنام او کنداز روم تا بدان سوی زنگبدست اودهد از زنگ تابدان سوی چینخدای نیز همی حکم کرد ودولت اوهمین دلیل نماید بر آنکه هست چنینبهر شمار چنینست ور جز اینستیبهر دل اندر چونین نباشدی شیریندو چشم سیر نگردد همی ز دیدن اودل گره زده بگشاید آن گشاده جبیناگر چه غمگین مردم بود، چو رویش دیدچوگل بخندد، شادان شودهم اندر حینببینی آنچه بخواهی چو روی او دیدیمن آزمودم، تو شو بیازماو ببینز بهر آنکه ببینند روی خوبش رازنان بشویان بخشند هر زمان کابینسزا بودکه بر اقران خویش فخر کندخطاست این سخن، آن شاه را کجاست قرینکه دیدی از ملکان یک چنو و صد یک اوبه خوی خوب وبه عزم درست و رای رزینچنو نبیند ملک و چنو نبیند گاهچنو نبیند تخت و چنونبیند زینبود ز بخشش، بر گاه، تازه روی چو ماهبود ز کوشش، برزین، چو آذر برزینبه دل دلیرو ببازو قوی ، به رای بلندپس آنگه اورا با این بود خدای معینمخالفی که سکالش کند بکینه اوجهان فسوس کند روز وشب بر آن مسکینچگونه کوشد با آنکه گر مراد کندبنات نعش کند رای پاکش از پروینچنان به رای و به تدبیر بی سلیح سپاههزبر و پیل برون آرد از میان عرینبقای شاه جهان باد کاین ملک به بقاز گنج شاهان آراسته همه غزنینز گنگ زود بفرمان شاه بستاندهزار پیل دمان هر یکی چو خصن حصینخدا امید پدر را وفا کناد ازوهمه بگویید، ای دوستان من آمین
درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدینای نیمشب گریخته ز رضوانوندر شکنج زلف شده پنهانای سرو نارسیده بتو آفتای ماه نارسیده بتو نقصانای میوه دل من ،لابل دلای آرزوی جانم، لابل جاناز من به روز عید بیازردیگفتی که تافته شدی از مهمانتو چشم داشتی که چو هر عیدیمن پیش تو نوا زنم و دستانگویم که ساقیا می پیش آورمطرب یکی قصیده عیدی خواندیدی مرا به عیدکه چون بودمبا چشم اشک ریز و دل بریانهر آهی از دل من ده دوزخهر قطره ای ز چشمم صد طوفانهرکس به عید خویش کند شادیچه عبری و چه تازی و چه دهقانعید من آن نبود که تو دیدیعیدمن اینک آمد با سلطانآن عید کیست، آنکه بدو نازدایوان و صدر و معرکه و میدانمیر جلیل سید ابو یعقوبیوسف برادر ملک ایرانمیری که زیر منت او گیتیشاهی که زیر همت او کیواناحسان نماید و ننهد منتمنت نهاد هر که نمود احسانای نکته مروت را معنیای نامه خساوت را عنوانمجروح آز را بر تو مرهمدرد نیاز را بر تو درمانبسیار، پیش همت تو اندکدشوار، پیش قدرت تو آسانسامان خویش گم نکند هرگزآن کس که یافت از کف تو ساماناز نعمت تو گردد پوشیدههرکس که از خلاف تو شد عریانکم دل بود ز مدحت تو خالیجز آنکه نیست هیچ درو ایمانببری، چو بر نهاده بوی مغفرشیری، چو بر فکنده بوی خفتانابریست تیغ تو که بجنگ اندرباران خون پدید کند هزمانآنجایگه که ابر بود آهنبیشک ز خون صرف بود بارانچندان هنر که نزد تو گرد آمداندر جهان نبینم صد یک زانتو زان ملک همی هنر آموزیکو کرد خانه هنر آبادانشاگرد آن شهی که بدو زنده ستآیین و رسم روستم دستانشاگرد آن هشی که بجنگ اندرگه کرگ سار گیرد و گه ثعبانآن شاه کیست خسرو ابوالقاسممحمود پادشاه همه کیهانآن پادشا که زیر نگین دارداز حد هند تا به حد زنگانآن پادشاه کز ملکان بستددیهیم و تخت و مملکت و ایوانآن پادشا که دارد شاهی رارسم قباد و سیرت نوشروانآن پادشاه دادگر عادلکو راست بر همه ملکان فرمانهمواره پادشاه جهان باداآن حق شناس حق ده حرمت دانگسترده شد به دولت او ده جایاندر سرای دولت، شادروانای خسروی که هست به هر وقتیدعوی جود را برتو برهاناز تو حکیم تر نبود مردموز تو کریم تر نبود انسانای من ز دولت تو شده مردموزجاه تورسیده بنام و نانبگذاشتی مرا بلب جیلمبا چندپیل لاغر ناجولانگفتی مرا که پیلان فربی کنبایشان رسان همی علف ایشانآری من آن کنم که تو فرماییلیکن به حد مقدرت وامکانپیلی به پنج ماه شود فربیکان پنج ماه باشد تابستانمن پنج مه جدا نتوانم بوداز درگه مبارک تو زینسانیک روز خدمت تو مرا خوشتراز بیست ساله مملکت عمانپیش سرای پرده تو خواهمهمچون فلان نشسته و چون بهمانمن چون ز درگه تو جدا مانمچه مرمرا ولایت و چه زندانتامورد سبز باشد چون زمردتا لاله سرخ باشد چون مرجانتانرگس اندر آید با کانونتا سوسن اندر آید با نیسانشادان زی و بکام رس و برخوراز عمر خویش و ازدولب جانانکاین دولت برادر توباشدتاروز حشر بسته بتو پیمان
در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گویدخوشا بهاران کز خرمی و بخت جوانهمی بدیدن روی تو تازه گردد جانبهار پر بر گشته ست، پای خوشه زمینبهشت خرم گشته ست، خشک شورستانبه چشم رنگ گل آید همی ، زخاک سیاهبمغز بوی مل آید همی ، ز آب رواندرخت گل چو بدو باد بر جهد گوییهمی نماید طاووس جلوه در بستانکجا گلیست نشسته ست بلبلی بر اوهمی سراید شعر و همی زند دستانترا چه باید خواند ای بهار بی منتترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربانربوده ای بجمال از بهار پارین گویبهار پارین با تو نموده بودخزاننه شب همی بزند لاله تو برهم چشمنه گل بروز ببندد همی ز خنده دهانمگر به چشم من آید همی چنین که چنیننبود پار مرا چشم و دل بدین و بدانمرا به چشم بدینوقت پار طوفان بودبه چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریاندلم به لاله نپرداختی و چشم به گلز شغل سوختن آتش و غم طوفانبر آن بهانه که شعری براه خواهم خواندبخانه در شد می دست بردمی به فغانهنوز بر دلم ار بنگری گره گره استز در دو غم که فرو خوردمی زمان بزمانز بس طپانچه که هر شب بروی برزدمیبزور بودی بر روی من هزار نشانشب دراز همی خوردمی غمان درازبروز راز همی کردمی ز خلق نهانهمی ندانم تا چون همی کشیدستمبیک دل اندر چندین هزار بارگرانمرانپرسی باری که قصه تو چه بودچرا کشیدی آن رنج وانده چندانبدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرارسانده خدمت میمون اوبنام و به نانجدا نبود می از خدمت مبارک اوبوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوانچو بزم کردی گفتی بیاو رود بزنچو جشن بودی گفتی بیا شعر بخوانز بهر اوبهمه خانه ها مرا اجلالبجاه او بهمه کارها مرا امکاندر خزانه او پیش من گشاده و منگشاده دست و گشاده دل و گشاده زبانز بر او وز کردار او و نعمت اوپدید گشته من اندر میانه اقراننه وقت زلت بر من به دل گرفتی خشمنه وقت خشم ز من باز داشتی احسانزبان بدگو چونانکه رسم اوست مراجدا فکند از آن حق شناس حرمت دانبدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمامچنین سه روز همانا گذاشتن نتوانچوپیر گشتم و نومید گشتم از همه خلقامید خویش فکندم به دستگیر جهانجلال دولت عالی محمد محمودکه عون و ناصر او باد جاودان یزدانبنزد اوشدم و حال خویش گفتم بازچنانکه بود، نکردم زیاده ونقصاننخست گفتم کای نام تو و کنیت توبه خط دولت بر نامه بقا عنوانجدا فتادم از میر خویش و دولت خویشمرا به دولت خویش ای امیر باز رسانچنانکه از کرم او سزد مرا بنواختامید کرد و زبان داد و کرد کار آسانچنانکه گفت زبان دادو شاد کرد مرابه دستبوس سپهدار خسرو ایرانمعین دولت و دین یوسف بن ناصردینامیر عالم عادل برادر سلطانمبارزی، ملکی، نام گستری، که بدوهمی بنازد ایوان و مجلس و میدانسپهر، همت او را همی کند خدمتزمانه دولت اورا همی برد فرمانبساط دولت او را به روی روبد ماهزمین همت اورا به سر کشد کیوانبه روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویشمخالفانرا دلهای سخت چون سندانز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بودبه دست او چه درخت و چه آهن و چه کمانز بهر رسم همی نیزه را سنان سازدوگر نه نیزه او را بکار نیست سنانسنان چه باید برنیزه کسی که ز پیلهمی گذاره کند تیرهای بی پیکانشماربرگ درختان بحیله بتوان کردشمار فضل و شمار عطای او نتوانهزار بار رسیده ست برو بخشش اومثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشانهم از جوانی معروف شد بنام نکوشگفت باشد نام نکو ز مرد جوانچنان بلرزد بر نام و عرض خویش همیکه شاد کام جهاندوست برگرامی جانبهر هنر که کسی اندر آن کند دعویامیر دارد معنی و معجز و برهانخدایگان جهان تابدو سپرده سپاهزخانمان همه نومید شد سپهبد خانبه طالع اندر اینست کو کند خالیز خان و از سپه او زمین ترکستانکنون به لشکرخان آن کند سپهبد ماکه در قدیم نکرده ست رستم دستانبه تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شدهر آن کسی که نماید بدین ملک عصیانامیر بر سپه و بر ملک خجسته پی استبه چند فتح ملک را خدای کرد ضمانزهی به همت کسری و فرا فریدونزهی به سیرت جمشیدو داد نوشروانستاره را حسد آید همی ز بهر شرفبه بارگاه تو از نقشهای شاد روانهمی به صورت ایوان تو پدیدآیدسپهر و بود غرض تا درو کنی ایوانبه خدمت تو گراید همی ستاره و ماهمرا ز خدمت تو باز داشته حدثانخدایگاناگر بشنوی ز بنده خویشمگر بعذر دهد کار خویش را ساماناگر چه دیرگه از خدمت تو بودم دورنرفته بودم جایی که عیبی آید ازانوگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تونبسته بودم پیش مخالف تو میانبه خدمت ملکی بوده ام که با تو به دلیکیست همچو بمعنی یکیست جان و روانهزار بار شنیدم ز تو که در دل منملک محمد چون گوهریست اندر کانچو خانه هر دو یکی بود و دوست هر دو یکیزآمد وز شد من باین و آن چه زیانهمیشه تا به جهان یادگار خواهد ماندز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوانهمیشه تا نبود هیچ کفر چون توحیدهمیشه تا نبود هیچ شعر چون قرآنجهان گشای و ولایت فزای و ملک آرایهنر نمای و بدولت گرای و فرمان رانتوآفتاب و به پیروزی و سعادت وعزستاره شرف و ملک با تو کرده قران
در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین غزنویمکن ای دوست بما بدنتوان کرد چنینبه حدیثی مرو از پیش و بکنجی منشینچندازین خشم، جز از خشم رهی دیگر گیرچند ازین ناز، جز از ناز طریقی بگزینکودک خرد نیی تو که ندانی بد و نیکناز بسیار ندانی که نباشد شیرین ؟گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن تستنکشم ناز تو باید که بدانم به یقینمرمرا شرم گرفت از تو و نازیدن تومر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازینبیم آنست که جای تو بگیرد دگریآگهت کردم و گفتم سخن باز پسینبیش ازین گفت نخواهم بحق نعمت آنکه مراخدمت اودوست تراز ملک زمینلشکر آرای شه شرق و ولی نعمت منعضد دولت یوسف پسر ناصر دینبرترین جای مرا پایگه خدمت اوستپایه خدمت او نیست مگر حبل متینبدعا روز و شب آن پایه همی خواهد وبسآنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پرویناز پی آنکه بدین خدمت نزدیکترندبر غلامانش همی رشک بردحورالعینعادتی دارد بی عیب تر از صورت حورصورتی دارد پاکیزه تر از در ثمینلاجرم بود و کنون هست وهمی خواهد بوددردل شاه مکین و بدل خلق مکینروز بخشش نه همانا که چنو بیند صدرروز کوشش نه هماناکه چنوبیند زینبا عطا دادن او پای نداردبه قیاسهر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفینزان برو بازو و زان دست و دل و فره و برززان به جنگ آمدن و کوشش با شیر عرینگفتگویست به هند و گفتگویست به سندگفتگویست به روم و گفتگویست به چینبه همه گیتی فخرست بدوغزنین راشاد غزنین که چنو خیزد مرد از غزنینبه تنی تنها صد لشکر جنگی شکندبی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمینبر من بیهده تر زان به جهان کس نبودکه خداوند مرا جوید همتا و قرینبرخویش از پی آن گفتم کامروز چو منکس نداند خوی آن نیک خوی راد رزیندوست تر از همه عضویست جبین در برمنکه پی سجده شود در بر او سوده جبیناز پی آنکه در از خیبر بر کند علیشیر ایزد شد و بگذاشت سر از علییندر قسطنطین صد ره ز در خیبر مهقاضی شهر گواهی دهد امروز بر اینگر خداوند مراشاه جهان امر کندبر شاه آرد در دست در قسطنطینایزد اورا ز پی آنکه عدو پست کندقوت پیل دمان داد و دل شیر عرینگر ز خیمه سوی جنگ آمدو خم داد کماندشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصینخوش نخسبند همی از فزعش زانسوی آبنه قدر خان طغانخان نه ختا خان نه تگینای به فضل تو امامان جهان گشته مقرای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهینبا چنین نام و چنین دل که توداری نه عجبگر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگینتابه هر چشم خوش وخرم و دلخواه بودعارض ساده و زلفین پر از حلقه و چینتابهر گوش دل انگیز ودل آویز بودغزل نغزو سماع خوش و آوای حزینشاد باش و به دل نیک همه نیکی یابشاه باش و زخداوندهمه نیکی بینبه مراد دل تو بخت ترا راهنمایبه همه کاری یزدانت نگهدار و معینمجلس تو همه سال ای ملک آراسته باداز بت کبک خرام و صنم گور سرینعید تو فرخ و روز تو بود فرخندهروز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین
درمدح عضدالدوله یوسف بن ناصر الدینجشن فریدون خجسته باد وهمایونبر عضد دولت آن بدیل فریدونپشت سپه میر یوسف آنکه به رویشروز بزرگان خجسته گشت و همایوندیدن او بامداد خلق جهان رابه بود از صد هزار طایر میمونغمگین، کز بامداد چهره او دیدشاد شد و از همه غم آمد بیرونآن ره و آن یکدلی که با ملک او راستموسی عمران ندیده بود زهارونچهره او را ملک به فال گرفته ستلاجرم او را کسی نبیند محزوناز فزع او بشب فراز نیایددشمن سلطان از آن کرانه جیحوندر طلب دشمنان شاه عنانشگاه به جیحون دهند و گاه به سیحوندشمن شاه ار به مغربست ز بیمشباز نداند به هیچگونه سر ازکونچون بصف آید کمان خویش دهد خماز دل شیران کینه کش بچکد خونگر تو بخواهی به زخم تیر بسنبدچون قلم آهنین عمود فرسطوناز فزعش در همه ولایت سلطانشیر نیاید ز هیچ بیشه به هامونحیلت و افسون کنند گردان درجنگمیر نیاموخته ست حیلت و افسونمردمی آموخته ست و مرد فکندنباز نیاید کسی به عالم ایدونگردان گردند پیش میربه میدانسست چو مستان که خورده باشند افیونبار خداییست اینچنین که تو بینیگوهر او کرده از کریمی معجونبار خدایی که پای همت او راروز و شب اندر کنار گیرد گردونمأمون گویند همتی چوفلک داشتجمله جهان بود پیش همت او دونهمت مأمون بزرگ بود ولیکنبنده آن همتست همت مأمونمنت ننهد ز هیچ رویی برکسگر بدهد مال و ملک خویش همیدونزربرون آرد از سرایش بی وزنهر که بمدحش دو لفظ گوید موزونبخشش اورا وفا نداند کردنمانده اسکندر و نهاده قارونخواسته چونان دهد که گویی بستدروی گه ایدون کندز شرم، گه آندونشکر نخواهد و گر تو شکرش گوییاز خجلی روی تو شود چو طبر خونشرم چرا داشت باید ای عجب او رازان کرم و فضل روز روز بر افزونگر کف او را مسخرستی دریاخوار ترستی ز سنگ لؤلو مکنوننیک خویی پیشه کرد وازخوی نیکوکنیت و نامش بزرگ شدهم از اکنونگشت به فضل و بزرگواری معروفهمچو به علم بزرگوار فلاطوننوز جوانست و کار فردا داردفردا دارد دگرنهاد و دگرگوندرگه او قبله بزرگان گرددتا بکفد زهره مخالف ملعونمن سخن یافه محال نگویماین سخن من اصول دارد و قانونتا مه نیسان بود روایی بستانتا مه کانون بود روایی کانونکام روا بادو نرم گشته مر او راچرخ ستمکاره و زمانه واژوندربر او لعبتی که درهمه گیتیهیچ بری دیده نیست جز بر خاتون
نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدینآن کمر باز کن بتا ز میانزین غم و وسوسه مرا برهانمن در آن اندهم که رنج رسیدبر میان تواز کشیدن آنبا میانی کزو اثر نه پدیدچون توانی کشید بار گرانهست بر نیست چون توانی بستکمر تست هست و نیست میاننه میان داری ای پسر نه دهنمن نبینم همی ازین دو نشانگر تو گویی روا بود بکنماز تن ودل ترا میان و دهاننی حدیث دل از میان بگذارنبود خود بدل مرا فرماندل به مهر امیر دادستمکس نگوید که داده بازستاندل چه باشد کجا امیر بودمن براه امیر بدهم جانعضد دولت و مؤید دینمیر یوسف برادر سلطانآنکه، همچون به شاه شرق، بدوستاز همه خسروان امید جهانگفتگویست در میان سپاهزوگه و بیگه، آشکار و نهانهمه همواره یکزبان شده اندکو خداوند دولتیست جوانکار او بس بزرگ خواهدگشتوین پدیدآیدش زمانه بزماناختران را عنایتست بدوهمه بر سعد او کنند قرانبخت با ملک میر پیمان بستبرمگرداد بخت ازین پیمانتا همه کارها بکام کندبنماید تمام هر چه توانخشندی شاه جست باید و بستا شود کار چون نگارستانآنچه سلطان کند به نیم نظرنکند دولت، این درست بدانای امیر بزرگوار کریمای سر فضل و مایه احسانآلت خسروی و پیشرویهمه داده ست مر ترا یزدانبه زبان و به دل زبر دستیمرد چون بنگری دلست و زبانگر به مردی مراد یا بدکستو رسیدی به ملک نوشروانور ز تیغست ملک را منشورجز به منشور ملک را مستانتیغ تو تیزتر ز تیغ ملوکتو تواناتر از همه ملکانملک شاهان بهای تست ملککار ویران کنی تو آبادانکارها کن چنانکه کرد همیبیژن گیو و رستم دستانتو از آن هر دوان دلیرتریخویشتن را به آرزو برساناز خداوند خسروان در خواهتافرستد ترا به ترکستانکه دل و همت تو بس نکندبه سپاهان و ساری و گرگاندخل گرگان ترا وفا نکندباهمه دخل بصره و عمانشادمان زی و کامران و عزیزوز بد دهر بی گزند و زیانعید قربان خجسته بادت و باددشمنان تو پیش تو قربان
در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف سپهسالار گویددی چو دیوانه بر آشفت و به زه کرد کمانپیش او باز شدن جز به مدارا نتوانخرگهی باید گرم وآتشی باید تیزباده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روانمطربی جو بسر خم و تو در پیش بپایساقیی با زنخی ساده و جامی به لبانساقیی طرفه که گردست بزلفش ببریدست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمانساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنیصد کمر بندی او را چو کمر گرد میانخامش استاده و چشمش بتو و گوش بتووز هوای تو پر از خنده دزدیده دهانتوبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویشهمچنان بر پسر ناصر دین میرجهانمیر یوسف عضد دولت خورشید ملوککه جهان منظر اویست کران تا بکرانجنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهداستخوان آب شود در تن شیران ژیانلشکری را بجهاند بجهان در فکندهر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمانخوش سپند افکن در آتش و رویش بنگرکه بترسم که مر او را رسد از چشم زیانبابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوکهم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنانروز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنشزهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگانشاخ آهو نشنیدی که چگونه شکندهم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندانروز کوشش سر پیکانش بود دیده شکافروز بخشش فک او بدره بود زرافشانای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاسرای تو خوبی وآیین تو فضل واحسانباده بر دست و همچون به فلک بر خورشیداندرین لفظ یقینم که نباشد بهتانهر چه خورشید به صد سال دمادم بنهدتوبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آناین سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخلنبود همچو سخا این بهمه حال بدانچون بدانی که درم داری خوابت نبردتا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلاناین فلانان همه زوار تو باشند شهاکه ترا خالی زینان نبود خانه و خواندر سکالیدن آن باشی دایم که کنیکار ویران شده خلق جهان آبادانعذرها سازی و آنرا همه تأویل نهیتا کنی بی سببی تافته ای را شاداندست کردار تو داری دل گفتار تراستکه عطای توهمی گردد ازین دست بدانمابشب خفته و از تو همی آرند بماکیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشانخفتگان را ببرد آب چنینست مثلاین مثل خوار شد و گشت سراسر ویراناز پی آنکه مرا تو صله ها دادی و مناندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستانبخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیفخدمت ماسبک ومنت بر تو گرانجاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهیمگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذرانتاکسی برخورد از دولت و از جان و زتنبرخور از دولت و کام دل و عیش تن و جاندر سرای تو و در خیل غلامان تو بادهر نگاری که برون آرنداز ترکستانتا جهانست همی باش و تو دشمن توتو همیشه به هوای دل و دشمن به هوانعید تو فرخ و ایام تو ماننده عیدخلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران