در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگینباغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسنآبها تیره ومی تلخ و خوش و روشنکوه پر لاله و لاله همه پر ژالهدشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسنز ابر نوروزی و باران شبان روزینه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهنآب چون صندل و صندل به خوشی چون میبوستان پر گل و گلها ز در گلشناینت نوسالی ونوماهی و نوروزیبه نشاط و طرب و خرمی آبستنمن و باغی خوش و پاکیزه لب جوییدل من بگرفت از خانه و از برزنیافتم باغی پر شمع و پر از شعلهرستم از دود چراغ و ز دم روزنچون برون آیم از ین باغ مرا باشدمجلس خواجه و از گل بزده خرمنشمسه مجلس خسرو عضدالدولهخواجه عبدالله بن احمد بن لکشنآن مروت را میر و ملک و مهترآن کریمی را جای و وطن و مسکناز جوانمردی شیرین شده در هر دلوز خردمندی کافی شده درهر فننه زهمدستان ماننده به همدستینه ز همکاران ماننده بدو یک تنآنچنان معنی کو جوید وبنگاردکه تواند به جهان جستن و آوردننامه صاحب با نامه او باشدهمچون کرباس حلب با قصب مقرنچو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعتبر تو بشمارد یک خانه پر از ارزننه به یک شغل ستوده ست و به یک موضعکه به هر کار ستوده ست و به هر معدنخوان اودایم پر زایر و پر مهمانور جز این باشد حقا که کند لکهنزایران راهم از او نعمت و هم دانشوانگه از منت آزاده دل و گردنگر همه نعمت یک روز به ما بخشدننهد منت بر ماو پذیرد منگر به خوشخویی از تو مثلی خواهندمثل از خوی خوش و مکرمت او زنصورتی نیکوچونان که به دیداریخوار گرداند با شوی دل هر زنپارسا دارد خویی که بر او حاسدنبرد جز به جوانمردی ورادی ظنبه هر آن برزن کو بر گذرد روزیبوی مشک آید تا سالی از آن برزنمشتری رویی کز شرم بدانجا یستکه به گرمابه مثل پوشد پیراهنبه گه غیبت چونانکه دگرکس رانتواند گفت او را سقطی دشمنبه نکو خویی خالی کند از کینهدل بد خواهی همچون دل اهریمنگر به ماه دی در باغ شود خندانگل بخنداند در ماه دی و بهمننکند مستی هر چند که در مجلسننهد سیکی بر دست کم از یک منای جوانمرد که با سنگی و با حلمیبر حلم تو چو با دست که قارنهم هنر داری و هم نام نکو دارینام نیکو را در گیتی بپراکنتا جهان باشد شادی کن و خرم زیبیخ انده را یکسرز جهان برکنروز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کشدلبر خوشی ونرمی چو خزاد کنروز نوروزست امروز و سر سالستساتگینی خور و از دست قدح مفکنسر سال نو فرخنده کناد ایزدبر تو و بر من و بر خواجه حسین من
در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستانمرا دلیست که از چشم بد رسیده به جانبلای من ز دلست اینت درد بی درمانترا چه گویم گویم مرا چشم بدزدترا چه گویم گویم مرا ز دل بستانگرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیشورم ز دل نستانی نفور گردد جانکسی که شادی دل دیدو روشنایی چشمیکی ازین دو بندهد به صد هزار جهانپس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلستمرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟به روز وصل کسی آرزوکند هجرانکسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیابمرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمانمن اینهمه ز طریق مطایبت گفتممگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیانکسی که ژاژ دراید به درگهی نشودکه چرب گویان آنجا شوند کند زبانمرا زدوست به هر حال دور خواهد کردهوای خدمت میر آن گزیده سلطانوصال دوست اگر چه موافقست و خوشستوصال خدمت درگاه میر بهتر از آنسپهبد سپه شاه شرق ابو منصورفراتگین دواتی امیر غرجستانامیر دوست نواز و امیر خصم گدازامیر شاعر خواه و امیر زایر خوانچو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیزچو جام گیرد خورشیدوار زر افشانسرای اوگه خوان و بساط او گه بزمزمدح خوانان خالی ندید هرگز خوانسخنوران جهان را که شعر جمع شده ستقراتگین دواتی ست اول دیوانهنر نماید چندان که چشم خیره شودبه تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگانمقدم سپه خسروست او که به جنگزپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنانبه روز معر که وقتی که حرب سخت شودبه تازیانه کند با مبارزان جولانبه حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیامبه صید گاهی کوتیر بر نهد به کمانز ترس ناوک او شیر بفکند چنگالزبیم ضربت او پیل بفکند دندانسیاستست مر او را که در ولایت اوپلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهاندر این دیار به هنگام شار چندین بارپلنگ وار نمودند غرچگان عصیانبجز به صلح و به شایستگی و خلعت و سازبه سر همی نتوانست برد با ایشاننگاه کن که امیر جلیل تا بنشستبه جای شار به فرمان خسرو ایرانیکی از آنان کردن زراه راست بتافتکرانه کرد به مویی زطاعت و فرمانجز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغزکه غره کرد مر او را به خویشتن شیطانبه استواری جای وبه نامداری کوهفریفته شد و از راه راست کرد کرانچه گفت گفت مرا جایگاه برفلکستبه معدنی که همی زیر من رود کیوانزمینیان رابا من کجا رود دیدارمرا نباشد جز با ستاره سیر وقرانبر این حصار که من باشم ایمنم که مراز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیانهمی ندید که برگاه شار شیر دلیستبه تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستانبه حیله ساختن استاد بخردان زمینبه حرب کردن شاگرد پادشاه زمانگشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپرهزار قلعه صعب و هزار شارستانگر این حدیث سبک داشت لا جرم امروزهمی کشید به دو پا سبک دو بند گراناز آن حصار مر او را چنان فرود آوردکه بخردان جهان را شگفتی آمد از آنبه کیمیا و طلسمات میرابو منصورطلسمهای سکندر همی کند ویرانخهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خردزهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآنبه رادی و به سخا وبه مردی و به هنرهمه جهان را دعویست مر ترا برهاندر این ولایت پیش از تو ای ستوده امیرکس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشانبه روزگار تو پیدا شد و پدیدآمدسخای گم شده و فضل روی کرده نهانزمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروزتو چون خلیفه بغداد نایب یزدانجوان که قادر گردد در از دست شودامیر کوته دستست و قادرست و جوانغریب و نادر باشد جوان با پرهیزتو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دانچه مایه مردم کز خانمان خویش برفتفرو گذاشت ضیاع و سرای آبادانز ایمنی به وطن کردن اندر آمد بازبه نام عدل تو ای یادگار نوشروانبدان امید که نانی به ایمنی بخورندغریب وار بپوشند جامه خلقانزعدل وداد تو اندر همه ولایت کهزیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبانکنون ندانند از خرمی و خوشی عیشکه چون زیند خوش ار عدل پادشاه زماننه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیمنه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندانولایت تو ز امن ای امیر چون حرم استز خرمی وخوشی همچون روضه رضوانهمی نمایی عدل و امانت و انصافهمی فزایی فضل و سخاوت و احسانبسا پیاده که در خدمت تو گشت سواربسا غریب که از تو به خان رسید و به مانهمه جهان ز پی نام و نان دوند همیزخدمت تو همی نام حاصل آید و نانهمیشه تا گل سوری بود به فصل بهارچنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزانهمیشه تا به همه جایگه پدید بودهوای تیر مهی از هوای تابستانامیر باش و جهان را به کام خویش گذارهوای خویش بیاب و مراد خویش بران
درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گویدبا کاروان حله برفتم ز سیستانباحله تنیده ز دل بافته ز جانبا حله ای بریشم ترکیب او سخنبا حله ای نگار گر نقش او زبانهر تار او به رنج برآورده از ضمیرهر پود او به جهد جدا کرده از رواناز هر صنایعی که بخواهی بر او اثروز هر بدایعی که بجویی بر او نشاننه حله ای که آب رساند بدو گزندنه حله ای که آتش آرد بر او زیاننه رنگ او تباه کندتربت زمیننه نقش او فرو سترد گردش زمانبنوشته زود و تعبیه کرده میاندلو اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبانهر ساعتی بشارت دادی مرا خردکاین حله مر ترا برساند به نام و ناناین حله نیست بافته از جنس حله هااین را تو از قیاس دگر حله ها مداناین رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافتنقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیانتا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشتمدح ابوالمظفر شاه چغانیانمیر احمد محمد شاه سپه پناهآن شهریار کشور گیر جهان ستانآن هم ملک مروت و هم نامور ملکوان هم خدایگان سیر وهم خدایگانگرد سریر اوست همه سیر آفتابسوی سرای اوست همه چشم آسماناز بیم خویش تیره شود بر سپهر تیرگر روز کینه دست برد سوی تیردانوای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشیدگردد سرش به معرکه تاج سرسنانروزی که سایه آرد بر تیغ او سپرروزی که مایه گیرد از تیر اوکمانشیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشمپیل دمنده زهره برون آرد از دهانبس پایها که تیغش بردارد از رکاببس دستها که گرزش برگیرد از عنانبر پیل گرز او به سه پاره کند سرینبر شیر تیغ او به دو پاره کند میانای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگفرخنده فخر دولت و دولت به تو جوانجایی که بر کشند مصاف از بر مصافو آهن سلب شوند یلان از پس یلاناز رویها بروید گلهای شنبلیدبر تیغها بخندد گلهای ارغوانگردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیانکوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوانچون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دوراز هر تنی شو سوی گردون روان روانآن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ توزانده بر او به سر نشود روز تاکرانآن دشت را که رزمگه تو بود ورادریای خون لقب شود و کوه استخوانآن کس که روز جنگ هزیمت شود زتوتاهست جامه گیرد از و رنگ زعفرانشیری که پیل بشکند از بیم تیغ تواندر ولایت تو چو کپی رود ستانروزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتادآتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهانواکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنیآسیمه گردد و شود اندر جهان جهانگویی درخت باغ عدوی تو بوده استکاندر زمین شکفته شود شاخ خیزرانآبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفتگویی زهیبت تو طلسمی بود برآنکاندر فتد به جیحون تازد به باد و دمغران بود چو تندر تند اندر آن میانتا تو به صدر ملک نشستی قباد وارهرگز به راه نخشب و راه قبادیانبی سیم سائل تونرفت ایچ قافلهبی زر زایر تو نرفت ایچ کاروانای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوهوان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کانای بر همه هوای دل خویش کامکارای بر همه مراد دل خویش کامرانسود همه جهانی واز تو به هیچ وقتهر گز نکرد کس بجز از گنج تو زیانای خسروی که مملکت اندر سرای توآب حیات خورد و بود زنده جاودانمن بنده را به شعر بسی دستگه نبودزین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جانواکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیزبی مدح تو مرا نپذیرفت سیستانراهی دراز و دور ز پس کدم ای ملکتا من به کام دل برسیدم بدین مکانبر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبولامروز آرزوی دل من به من رسانوقتی نمود بخت بمن این درنشاطکز خرمی جهان نشناسد کس از جنانفصل بهار تازه و نوروز دلفریبهمبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بانعید خجسته دست وفا داده بابهارباد شمال ملک جهان برده از خزانهر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکدهر لحظه ای نسیم گل آید زبوستانتاج درخت باغ همه لعلگون گهرفرش زمین راغ همه سبز پرنیانصلصل چو بیدلان جهان گشته با خروشبلبل چو عاشقان غمین گشته با فغانفرخنده باد برملک این روزگار عیدوین فصل فرخجسته و نوروز دلستانتا این هوا بسیط بود وین زمین بجایطبع هوا سبک بود آن زمین گرانای طبع تو هوای دگر، باهوا بباشوی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیرای عهد من شکسته بدان زلف پر شکنبا ز این چه سنبلست که سر برزد از سمندامیست آن که از پی دل تو همی زنیدام ار همی ز بهر دل من زنی مزنچندین هزار حیله چه باید ز بهر دلدل پیش تست چون نپذیری همی زمندر سیم چاه کندی و دامی همی نهیبر طرف چاه از سر زلفین پر شکنتو شغل دوست داری و در هر کجا رسیچاهی همی فرو بر و دامی همی فکنما را سخن فروش نهادی لقب چه بوداز چه به زر زمانخریدی همی سخنخواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علیخورشید مهتران و سر خواجگان حسنآن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنونهرگز براو به کار نبرده ست هیچ فندر شغل شاه و ساختن ملک معتمدبر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمناز بهر نیکنامی شاه و صلاح خلقاز بست بر گرفت و بیامد به تاختناندیشه رعیت چندانکه او کنداندیشه وثن نه همانا کند شمنشکرش همی کنند یکایک به روز و شبپیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زنروزی هزار بار بر اوآفرین کننداندر هزار خانه واندر صد انجمنتا او به پیشگاه وزارت فرو نشستبرخاست از میان جهان فتنه و محنبردست او رها شد و از بند رسته شدصد راد مرد مهتر و صد راد ممتحنگویی خدای وحی فرستاد سوی اوکآزاد وار بیخ بلا از جهان بکنوز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کسآیینهای نیک نهاد و نکو سننبنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل ودادتا عالمی به مهر بر او گشت مفتنندر روزگار او وطن خویش باز یافتپانصد هزار مردم گم گشته از وطنبر جویهای خشک به امید عدل اواکنون همی صنوبر کارند و ناروندر باغهای پست شده هم بدین امیدنونو همی بنفشه نشانندو نسترنآن جایها که خار مغیلان گفته بودامروز بوستان و گلستان شد و چمنهر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافتاز رای نیک و برکت خواجه سر رسنبا جامه های محتشمان کرد عدل اوآن را که گشته بود به صد پاره پیرهنحال ولایتی به مثال بنات نعشاز مردم گریخته بر کرد چون پرنکس بود کو ز کوه یمن برگذشته بودامروز روی باز نهاد از که یمنتا خوی او چنین بود او را به روز و شبایزد نگاهدار بود ز آفت زمنای اختیار کرده سلطان روزگارلابلکه اختیار خداوند ذوالمننز آزادگی نمودن و کردارهای نیکآزادگان به شکر تو گشتند مرتهنتا هیچ خلق شاد بود در همه جهانخلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتنتو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیستچون مرغ برکشیده به تفسیده با بزنهر روز نو به بزم تو خوبان ماهرویهر سال نوبه دست تو جام می کهنزین عید بهره تو نشاط و سرور بادبهر مخالف تو غم و انده و حزندو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باداین آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندیچون بسیج راه کردم سوی بست از سیستانشب همی تحویل کرد از باختر بر آسمانروز چون قارون همی نادید گشت اندر زمینشب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمانجامه عباسیان بر روی روز افکند شببرگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسانلشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویختههمچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفرانوز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رزچون سر مستان سر هر جانور گشته گرانخواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغزخواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جانروی بند از روی بگشاده عروسان سپهرپیش هر یک برگرفته پرده راز نهانآسمان چون سبز دریا و اختران بر روی اوهمچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روانیا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگبر زده بر غیبه های آبگون بر گستوانگاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بیدگه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیانمن بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرواز نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمانسهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاهپهنور دشتی نشیبش توده ریگ روانریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدهاسنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیانگاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پایگاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر راننه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غولنه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوانچون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همیکافرین خواجه منصور حسن برمن بخوانزان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتیکاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کراناندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بستبانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهانمنظر عالی شه بنمود از بالای دژکاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکانمرکبان آب دیدم صف زده بر روی آبپالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گرانجانور کش مرکبانی سرکش و ناجانورآب هریک را رکاب و باد هریک را عنانبر سر آب از بر زین گسترانیده زمینوآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغانمن بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاهاز تفکر خیره مانده همچو شخص بی روانبادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزیدخال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بانچون مرا دید ایستاده بر کار رود بارگفت ای بی معنی سنگین دل نامهربانخوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد بازچون نباشی بر ثنایش این زمان همداستانگفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش اوتو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدانباد و من هر دو سوی میمند بنهادیم رویو آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبانآفرین خواجه منصور حسن فخرزمینآفرین خواجه منصور حسن فخر زمانسوی اواز شاعران و زایران شرق و غربقافله در قافله ست و کاروان در کاروانیک نسیمست از هوای مهر او باد شمالیک دلیلست از عذاب خشم او باد خزانآنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبکوانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گراناندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حساماندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمانتنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین. . .باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ستبزم او را بچگان زایند نو نو هر زمانلاله خود روی زاید باغ بچه نو بهارنرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگانسائل از سیمش همیشه بارور دارد سرینزایر از زرش همیشه بارکش دارد میانمنزل زوار او بوده ست گویی شهر بستخانه بدخواه او بوده ست گویی سیستانکان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیزوین زمین را مار زاید جانور تا جاودانای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیاروی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروانگر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبارور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسانهندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمحزنگیان را شوشه زرین برآید خیز رانتاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلیدتاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوانشاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزیکام جوی و کام یاب و کام خواه و کام رانترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بویجام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان
در توصیف شکار سلطان گویدندر این هفته شکاری کرد کز اخبار آنقصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیانچون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزودچون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنانگه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتفگاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهانتازیان گرد حصاری قافله در قافلهبختیان گرد شکاری کاروان در کاروانگرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشتور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوانبینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذروددشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردانزان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانشرخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسماننیکبختان را پناهی نیکبختی را سببپادشاهان را ملاذی پادشاهی را روانتیزی شمشیر دینی سبزی باغ امیدقوت بازوی عدلی سرخی روی امانخشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلقفتنه آتش کشست و آتش فتنه نشانگر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنتکس ندانستی که باشد شادیی در زعفراندر ثنا نقصان عیبی و کمال آفریندر سخا سود امیدی و زیان سو زیانآنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تونی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کانناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابدشادمان درمی نشستی و نشینی جاودانبرسرشاهان نهادی تا جهای پر گهربر میان خسروان بستی کمرهای گرانآسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبارگلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکانهیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دستآنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و ناناز ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثریوز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروانداستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاهکس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستانهمچنین در تاج داری و جهانداری بپایهمچنین در ملک بخشی و جهانگیری بماننابریده عشرت عید تو از تحویل سالناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگاندشمنت زیر زمین و اخترت زیر مرادعالمت زیر نگین و دولتت زیر عنانپیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرستزیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
در مدح ملک زاده مسعود بن محمود بن سبکتگینای خانه مبارک و باغ بآفرینفرخنده باد و فرخ بر خسرو زمینشاهنشه زمانه ملک زاده بو سعیدمسعود با سعادت و سلطان راستینتابود بود و از پس این تابود بودمنصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بینتوفیق پادشاهی باشدش برزبانفر خدایگانی باشدش بر جبینهر جایگه که روی نهد بخت بریسارهر جایگه که حرب کند فتح بر یمینگیتی همه به ملکت او را کند شرفدولت همه به جان و سر او را خورد یمینبانام او و کنیت او ملک ساخته ستچون میخ با شیانی و چون مهر بانگینعزمش چو عزم و حجت پیغمبران درسترایش چو رای و دولت نیک اختران متینهمچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیارهمچون پدر کریم و مسلمان و پاکدینفرخ پی و مبارک و از خاندان خویشفرخ پییش خلق جهان را شده یقینتا او به فال نیک پدید آمد از پدرباماه و مشتری پدرش گشت همنشینصد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبردصد شاه را شکست و به کف کرد بی کمینآری به قدر مقدمه شاه شرق بودهمچون سپند مقدمه ماه فرودینیک یک طلایگان شهنشاه بوده اندسلطان ماضی و پدر او سبکتگینبرتخت پادشاهی شاهی نهادپایکو را ز بخت پیش شود میر مؤمنینآمد شهی که پیل برون آرد از مصافآمد شهی که شیر برون آرد از عرینبر طالعی به بلخ در آمد که آسماناز چند گاه بازش کرده ست بهگزینبر آسمان بزرگترین سعد مشتریستبا ماه بود مشتری اندر اسد قرینارجو که فرخی بود و فر خجستگیو ایزد به کار ملک مر او را بود معینچونانکه آرزوی دل بندگان اوستسالی هزار باشد در مملکت مکینتاهر دو تهنیت را در پیش او بریمصافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمینیک تهنیت برای خراج تمام رومیک تهنیت برای خراج تمام چینهمواره شاه باد خداوند و شاد بادبدخواه او نژند و سرافکنده و حزینگه چشم او به روی نگاری چو آفتابگه دست او به زلف بتی همچو حور عینمعشوق او بتی که دل اندر دو زلف اوگم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چینهمواره این سرای چو باغ بهشت باداز رومیان چابک وترکان نازنیناین شاه را خدای بدان طالع آفریدکز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گویدای بر گذشته از ملکان پایگاه توقدر تو بر سپهر بر آورده گاه توماه منیر صورت ماه درفش توروز سپید سایه چتر سیاه توجان ملوک را فزع آید زتیغ توجاه ملوک راحسد آید ز جاه تومریخ روز معرکه شاها غلام تستچونانکه زهره روز میزدست داه توجز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیستگنج ترا تهی کند این پادشاه توبرتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کسزین روی بر تو چیره نبیند گناه توتو کارها تبه نکنی و رتبه کنیاز راست کرده های جهان به تباه توهر دشمنی که بند تو و چاه تو بدیداو را اجل برون برد از بند و چاه توبر گرد رزمگاه تو گر باد بگذردناخسته گشته نگذرد از رزمگاه توآن کیست کو به جان نبود مهر جوی تووآن کیست کو به دل بود نیکخواه توباز عدوی تو بهراسد ز کبک توکوه مخالف تو، نسنجد به کاه توفربه شده ست و روز فزون گنج و ملک توزان نیز کاسته تن بدخواه جاه توای پیشگاه بار خدایان روزگارای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه توبر عزم رفتنی ومرا رای رفتنستاز بهر خدمت تو ملک با سپاه توبا بندگان مرا به ره اندر عدیل کنتا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تواندر پناه خویش مرا جایگاه دهکایزد نگاهدار تو باد و پناه توهر شاعری به گاه امیری بزرگ شدنشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه توفضل تو بر همه شعرا گستریده شدگسترده باد برتو رضای اله توباشد همیشه عزو سعادت ترا قرینکردار تو بود به سعادت گواه توماه منیر و مهر فروزنده پرتویهست از مه درفش و ز چتر سیاه توتاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهانفرخنده باد روز وشب و سال و ماه تواندر نبرد پشت و پناه تو کردگاروندر میزد مونس جان تو ماه تو
در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گویدسروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیستکاین دل هزار بار تبه شد به کار اوپر گوهرست ز آتش عشقش کنار منپر سلسله ز حلقه زلفش کنار اوباغیست روی نیکوی آن روی نیکوانکاندر مه تموز بخندد بهار اوبر کام و آرزو دل بیچاره مراناکامگار کرد گل کامگار اواین طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گلوندر دل منست همه ساله خار اوچندان نگار دارد رویش که هر زمانحیران شود نگار گر اندر نگار اواز دل بهر نگار شکاری همی کندتا خودش بود بر آن دل زنهار خوار اواین دل شکار کرد و تبه کرد و بازدادخیزم به خواجه باز نمایم شکار اوخواجه رئیس فخر بزرگان روزگارکایزد شریف کرد بدو روزگار اوبوسهل احمد حسن حمدوی که فضلهمچون شرف بزرگ شداندر کنار اوآزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوستو آزادگی نمودن و رادی شعار اویمن همه بزرگان اندر یمین اوستیسر همه ضعیفان اندر یسار اواندر جهان سرای ندانیم کاندر آنآثار نیست از کف دینار بار اوهمچون خزانه های ملوکست خانه هااز بر و از کرامت و از یادگار اوخاصه سرای آنکه چومن در جوار اوستوایمن چو من همی چرد از مرغزار اودرویشی و نیاز نیارد نهاد پایاندر جوار آنکه بود در جوار اواز بیم آن که گرد به همسایگان رسدبیرون ز راه رفت نیارد سوار اوهمواره دوستدار کم آزاری و کرمخیره نیند خلق جهان دوستدار اوتا بود بر بزرگ خویی بردبار بودچون نیکخوا دلیست دل بردبار اوآگه شد از نهان دلش در فروتنیآنکس که یافت آگهی از آشکار اوآنجا که تافته شود او تنگدل مباشتا بنگری صبوری و سنگ و وقار اواز کارها کریمی و فضل اختیار کردهیچ اختیار نیست بر آن اختیار اومیران به ملک و مال کنند افتخار و بسآن نیست او که هست به مال افتخار اوفخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیستوین هر سه چیز نیست برون از شمار اوخالی نباشد از شرف و حشمت بزرگایوان او و درگه او روزبار اولشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشنشایداگر که دیده کنندی نثار اوبا صد هزار فضل که دارد مبارزیستچونان که خون شیر خورد ذوالفقار اوده ساله یا دوازده ساله فزون نبودکاندر نبردگاه برآمد غبار اوروزی به رزمگاه شبانگاه را نماندناکشته هیچ دشمن او در دیار اوتا روز حشر یاد کنند اندر آن زمینلشکر شکستن و صفت کار زار اوروز مبارزت به دلیری و دست اوبر صد هزار تن بزند یکسوار اوهمواره شادمانه زیاد و بهر مرادتوفیق جفت او و خداوند یار اوچون بوستان تازه و باغ شکفته باداز روی ریدکان حصاری حصار اوفرخنده باد عیدش و تا جاودان مبادبی جام می به مجلس او می گسار او
در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنویز بهر تهنیت عید بامداد پگاهبر من آمد خورشید نیکوان از راهچو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشنچو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاهنبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبیددو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاهبه قد تو گویی سرویست در میان قبایبه روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاهچو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سروقبا نپوشد سرو و کله ندارد ماهخجسته باشد روز کسی که دیده بودخجسته روی بت خویش بامداد پگاهاگرنبودی برمن خجسته دیدن اوخدای شاد نکردی مرا به دیدن شاهیمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوکامین ملت محمود شاه ملک پناهبلند کرده، به دینار، کاخهای ولیخراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواهنه بر کشیده او را فلک فرو فکندنه راست کرده او را کند زمانه تباهز رادی و ز رحیمی همی پذیره شودعطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناهشتابکار تر از باد وقت پاداشندرنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراهز بس عطا که دهد هر گهی نداند کسعطای او را وقت و سخای او را گاهکجا زهمت عالیش یاد خواهی کردبه چشم عقل نماید ستاره اندر چاهبه هر زمین که خلافش بود نیار درستز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاههمه ملوک جهان دستبرد او دیدندجهانیان ز هنرهای او شدند آگاهشنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دیدشه مخالفت بیرای کم هش گمراهتمام دانی، اگر چند من ز بیم ملالبه جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاهز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشتعقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاهچنانکه تیغش برداشت زان لعینان سرز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاهزخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاهبسان مردم می خواره مست شد روباهبتان شکست فراوان وبت پرستان کشتوز آنچه کرد نجسته ست جز رضای الهبه یک غزات قریب هزار پیل آوردوزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاهبسا سپاها کو یکتنه هزیمت کردمظفرا ملکا لااله الااللههزار لشکر جنگی شکست و لشکر اوبه خواب نوشین اندر شده به لشکر گاهز خون دشمن اندر میان رزمگهشبلند پیل نداند گذشت جز به شناهزهول رزمگهش خانیان ترکستاناگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاهبه کوه مرد نماید به چشمشان نخجیربه دشت پیل نماید به چشمشان روباهعجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنندکه در پرستش او بر زمین نهند جباهشهان به خدمت او از عوار پاک شوندبر آن مثال که سیم نبهره اندر گاههمیشه تا بود اندر فلک دوازده برجچنانکه هست به سال اندرون دوازده ماهمعین دین نبی باد و پشت و بازوی حقبه تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاهدهد ولی ترا کردگار پاداشندهد عدوی ترا روزگار بادافراهبزرگ باد به نام بزرگ او شش چیزنگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه