ارسالها: 8911
#1,041
Posted: 7 Aug 2012 14:19
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
نفس را شور دل از عافیت بیگانهای دارد
ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانهای دارد
غبارم در عدم هم میتپد گرد سر نازی
چراغم خامش است اما پر پروانهای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را
قفس در عالم آشفتهبالی شانهای دارد
چه سوداها که شورش نیست در مغز تهیدستان
جنونگنج است و وضع مفلسی ویرانهای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمیآید
کلید از قفل غافل نیست تا دندانهای دارد
مدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن
ز خود نگذشتن اینجا همت مردانهای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال مینازد
گدا هم در بهدرگردیدنش پیمانهای دارد
به گردون نیسوار کهکشان باشی چه فخر است این
تلاش اوج جاهت بازی طفلانهای دارد
تو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن
برای خواب نازت هرکه هست افسانهای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبهجویان را
وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانهای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل
جهان دام است اگر آبی ندارد دانهای دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,042
Posted: 7 Aug 2012 14:19
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد
غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارد
از اینگلشن حضوری نیست آغوش تمنا را
نگه بر هرچه مژگان واکند دست ردی دارد
تماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه
حضور سایهٔ برگ حنا هم مشهدی دارد
ز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت
که دست از آستین بیرونکشیدن ساعدی دارد
نیاز باید بایدکرد پیچ و تاب مهلت را
دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی دارد
بساط آفرینش را سر و پایی نمیباشد
همینآثارکمفرصت جهان سرمدی دارد
اگر عجز است اگر طاقت بهجایی میرسیم آخر
ره واماندگان در لغزش پا مقصدی دارد
یکی غیر از یکی چیزی نمی آرد به عرض اینجا
احد در عالم تعداد میم احمدی دارد
ز تصویر مزار اهل دل آواز میآید
که در راه فنا از پا نشستن مسندی دارد
بعید است از زمین خاکسار اقبال گردونی
ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی دارد
ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل
گل شمعی که داری در نظر بوی بدی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,043
Posted: 7 Aug 2012 14:20
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد
به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد
من و سودای خوبان ، زاهد و اندیشه ی رضوان
در اینحسرتسرا هرکسسریدارد سریدارد
روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی
گر از انصافپرسی محتسب هم دختریدارد
به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ
مژه نگشودهای این خانهٔ وحشت دری دارد
ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن
به هر بی دست و پایی چیدن دامن پری دارد
در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر
کف دست طمع بر هم نهادنگوهری دارد
به توفان خیال پوچ ترسم گم کنی خود را
تو تنها میروی زین دشت و، گردت لشکری دارد
طرب مفت تو گر با تازه روبی کرده ای سودا
درین کشور دکان گلفروشان شکری دارد
کمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان
ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد
به وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی
نگین گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد
فضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن
قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد
ز وضع سایهام عمریست این آواز میآید
که راحت گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد
تو خود را از گرفتاران دل فهمیدهای ورنه
سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری دارد
نبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل
پرافشان است شوق اما تامل لنگری دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,044
Posted: 7 Aug 2012 14:21
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
عالم گرفتاری، خوش تسلسلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,045
Posted: 7 Aug 2012 14:22
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
نه مفصل نه مجملی دارد
ما و من حرف مهملی دارد
اوج اقبال نه فلک دیدیم
سیر یک پشت پا تلی دارد
زبر چرخ از امل بریدن نیست
سر این رشته مغزلی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش
تاج زرین سر کلی دارد
در تجمل چه ممکن است آرام
پشت این بام دنبلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا
آگهی چشم احولی دارد
سایه در خواب میشمارد کام
عاجزی کفش مخملی دارد
مصلحتهاست وقف موی سپید
هر سری فکر صندلی دارد
گرچه هر اول آخر است آخر
لیک آخر هم اولی دارد
کار مجنون به طرهٔ لیلی است
قصهٔ ما مسلسلی دارد
بیدل از حیرتم گذشتن نیست
آب آیینه جدولی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,046
Posted: 7 Aug 2012 14:23
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است که تخمیر بیغمی دارد
خطا بهگردن مستان نمیتوان بستن
طریق بیخبری لغزش کمی دارد
ورق سیه نکنی، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصلکه میدهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,047
Posted: 7 Aug 2012 14:23
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد
سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمیدارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری
که شمشیر از حریف خود سلامت برنمیدارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین
که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمیدارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی
نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمیدارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورمکنی ورنه
سر افتادهای دارم که خجلت برنمیدارد
گل بیتابیام چندان نزاکتپرور است امشب
کهگر آیینهگردد رنگ حیرت برنمیدارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنمیدارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما نالهای دارم
که گر توفان کند جز دست حاجت برنمیدارد
امل را چند سازی کاروان سالار خواهشها
نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمیدارد
نمیارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی
دو عالم یک مژه بار است همت بر نمیدارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان
که شرم انتظارم برق مهلت بر نمیدارد
به رنگ رسم پردازان تکلف میکنم بیدل
و گرنه معنی الفت عبارت برنمیدارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,048
Posted: 7 Aug 2012 14:24
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد
تجرد هم دپن محفل خجالت میکند سامان
جهان تاگفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد
ز هرجا سر برون آری قیامت میکند توفان
همیندر پردهٔ خاکاست اگر کس مامنی دارد
بهبرکن خرقهٔ تسلیم و ازآفات ایمن زی
بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد
به سامانست درخورد کدورت دعوی هستی
دلیل امتحان این بس که جانداری تنی دارد
گرانبر طبعیکدیگر مباش از لافخودسنجی
ترازوینفس همسنگچندینمن، منی دارد
ندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها
کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی دارد
نگینخاتم ملکسلیمان درکفاست اینجا
همهگر سنگ باشد دل به دست آوردنی دارد
نشان دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی
همهگنجیم اماگنج جا در مدفنی دارد
زسیر سرنوشت این دشت تنگی کرد بر دلها
به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد
تأمل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی
شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد
حیا از طینتما جز ادب چیزی نمیخواهد
فضولیگر همه از خود برآیی ؟؟دنی دارد
نمیدانم چه خرمن میکنم زین کشت بیحاصل
نفس تا ریشهاش باقیست دلبرکندنی دارد
زگفتن چربو نرمی خواه و از دیدنحیا بیدل
بهار پسته و بادام هریک روغنی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,049
Posted: 7 Aug 2012 14:25
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانیام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آیینهام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
کهگرد هرکه گردد گرد دلگردیدنی دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق چشم و هرچه میخواهی تماشاکن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها میکشد آخر به نومیدی
تو طوماری که انشا کردهای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح گلکردهست و دلافسانه میخواند
به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیدهایم اما
به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنیدارد
پیامکبریایی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
بهکفتوگو عرقکردی دگر ای بیادب بشکن
حیا آیینه میبیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینهجو ایمن مشو بیدل
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,050
Posted: 7 Aug 2012 14:26
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
اینقدر ریش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی، خرس؟ چهظلم است آخر!
مرد حق، میش؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فشاست
ملت و کیش چه معنی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)