ارسالها: 8911
#1,051
Posted: 7 Aug 2012 14:27
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد
پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد
نمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را
حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد
مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن
چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد
بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا
بهار بیخودی هم یک دو دمگلبازییدارد
اگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم
به آن عجزمکه با من عجز هم طنازییدارد
به دشت و در ندیدم از سراغ عافیتگردی
خیال بیدماغ اکنون گریبانتازیی دارد
نقابرنگ هرجا میدردآیینهدیدار است
شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی دارد
خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند
خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد
به افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی
به هرجا این هوا گل میکند ناسازیی دارد
فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل
نخواهی غره شد این حیز پشتاندازیی دارد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,052
Posted: 7 Aug 2012 14:28
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
عمریست که با کلفت دل میروم از خویش
خود را چهقدر آینه با زنگ برآرد
صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت
تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست
زبن انجمنمکاش دل تنک برآرد
در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است
تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد
تفریح دماغ تو و من درخور وهم است
زبن نسخه محال استکسی بنگ برآرد
با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی
عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد
زین بار که من میکشم از کلفت هستی
سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد
آیینهٔ او محرمی وصل ندارد
حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟
آه این دل مایوس نشاطم نپسندید
کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد
بیدل، بهکف خاک، قناعت کن و خوش باش
تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,053
Posted: 7 Aug 2012 14:29
غزل شمارهٔ ۱۰۵۱
گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد
چون آبله بالیدنم از خویش برآرد
آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل
تنهاییام از هر دو جهان بیش برآرد
مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است
در دیده خلد گر مژهام نیش برآرد
امروز در بسته به روی همه باز است
آیینه مگر حاجت درویش برآرد
از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند
لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد
گر شوخی لیلی نشود دام تحیر
مجنون مراکیست ادبکیش برآرد
فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت
موجیکه نفس بیغم تشویش برآرد
با برقسواران چهکند سعی غبارم
واماندگیی هست اگر پیش برآرد
نومیدی سودازدگان نیز دعاییست
امید که آن نوخط ما ریش برآرد
بیدل چمن آرای گریبان خیالیست
یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,054
Posted: 7 Aug 2012 14:29
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد
جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد
خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند
چه ممکن است اینکه سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد
نرست تخمی در این گلستان که نوبهاری نکرد سامان
هوای رنگ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد
ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن
که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد
ز پهلوی جذبهٔ محبت قویست امید ناتوانان
سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بیرسن برآرد
دل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی
به لغزش اشککاش خود را چو شمع از این انجمن برآرد
ز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعین
دلیل صبح قیامت است این که مرد سر از کفن برآرد
به این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشهٔ فضولی
مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآرد
تجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت
چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآرد
قدم.به آهنگکین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن
تفنگ قالب تهی نماید دمیکه دود از دهن برآرد
دماغ اهل صفا نچیند بساط انداز خودستایی
سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد
غبار اسباب چند پوشد صفای آیینهٔ تجرد
کجاست عریانیی که ما را ز خجلت پیرهن برآرد
به آن صفا بیختهست رنگم که مانی کارگاه فطرت
قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآرد
نفس به صد یاس میگدازم دگر ز حالم مپرس بیدل
چو شمع رحم است بر اسیریکه مرگش از سوختن برآرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,055
Posted: 7 Aug 2012 14:30
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاشاکه مرا طعنکسان بر سقط آرد
چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف
بر مهملهها خردهگسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همهتن خط جبینیم
کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامشنفسان پرس
ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمریستکه ما منتظران چشم به راهیم
تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری میکشد از دعوی تحقیق
کشتی چه خیالست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیرهسری کز رککردن
بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,056
Posted: 7 Aug 2012 14:31
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد
تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد
به اشکی کلفت از دل کی توان بردن که دریا هم
یتیمی مشکلست از طینت گوهر برون آرد
فنا هم مایهٔ هستیست ازآفت مباش ایمن
که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد
به نو میدی در این گلشن چو رنگ امید آن دارم
که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد
ز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل
خوشا آیینهای کز خویش روشنگر برون آرد
غباری از خطش راه نظر میزد، ندانستم
که این شمع از پر پروانهها دفتر برون آرد
که میدانست پیش از دور خط، اعجاز حسن او
که از لعل ترش موج زمرّد سر برون آرد
به گلشن گر بگویم وصف لعل میفروش او
به حسرت شاخ گل از آستین ساغر برون آرد
ندارد شبنم من برگ اظهاری درین گلشن
مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد
به پستی تا بماند شوق جهدی کن که خون گردی
چو آب آیینهدار رنگ گردد، پر برون آرد
فریب جاه از بازیچهٔ گردون مخور بیدل
که میترسم سر بیمغزی از افسر برون آرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,057
Posted: 7 Aug 2012 14:33
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد
به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم
که فیض جلوه یک اشکم نگهپرور برون آرد
زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد
حبابآسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد
به صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد
به رنگگردباد آه از دل محشر برون آرد
ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش میلرزم
مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من
ورقگردانی رنگیکه صد دفتر برون آرد
در این محفل سراغ عشرت دیگر نمییابم
مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
بهگلشنگر دهد عرض ضعیفی ناتوان او
به ناز صد رگ گل پهلوی لاغر برون آرد
ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی
کهگر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد
ز بحر بیکناری ناامیدی در نظر دارم
نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آرد
ندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی
که بویگل به صد چاک ازگریبان سر برون آرد
غم اسباب دنیا چیدهای بر دل از این غافل
که آخر تنگی این خانهات از در برون آرد
بهتوفانحوادثچارهها خونشدکنونصبری
به ساحلکشتی ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل
ز غفلت تا بهکی آیینهات جوهر برون آرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,058
Posted: 7 Aug 2012 14:34
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد
تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت
وز آن زلف دو تا روحالامین شهپر برون آرد
به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت
بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد
لبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل
رختگاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
رم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی
به چندین گردباد آه از دل محشر برون آرد
گرفتم بینقابی رخصت نظّاره است اینجا
نگاهیکو که مژگانواری از خود، سر برون آرد
فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم
گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد
نمیارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق
خزان از بوتههای گل گرفتم زر برون آرد
همان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد
هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد
کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن
مگر آیینه گردیدن گل دیگر برون آرد
در این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب میباشد
گره سازد نفس، غواص، تاگوهر برون آرد
قفس فرسودهٔ گرد هوسهایم خوشا روزی
که پروازم چو بوی گل ز بال و پر برون آرد
اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل
حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,059
Posted: 7 Aug 2012 14:35
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست
رنج باریکهکشد پشت شکم میآرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست استکه ناخن ز عدم میآرد
کامجویان طلب همت از افسوسکنید
که ز اسباب جهان دست بهم میآرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش که شادی همه غم میآرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم میآرد
بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید
رنگگل تاب پر سوختهکم میآرد
جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم میآرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم میآرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است که خم میآرد
تو دلی جمع کن این تفرقهها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم میآرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برایتو چهکم میآرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,060
Posted: 7 Aug 2012 14:38
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حیف است باید به پیش پا برد
قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد
مکتوب ما عرقکرد چندانکه نقش ما برد
ابر بهار رحمت از شرم آب گردید
تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد
دست در آستینش، دل بردنی نهان داشت
امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم
ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد
تدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل
این دانه از درشتی دندان آسیا برد
فکر وفور هر چیز افسون بیتمیزیست
الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد
اقبال اهل همتبازی خور هوس نیست
نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا برد
هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم
پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا برد
شد قامت جوانی در پیریام فراموش
آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد
باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن
عمریست سرنوشتم پیری به نقش پا برد
جوشعرق چو صبحمدرپرده شبنمی داشت
تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد
یک واپسین نگاهی میخواست رفتن عمر
مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد
بیدلگذشتخلقیمحمل بهدوش حسرت
ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)