انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 108 از 283:  « پیشین  1  ...  107  108  109  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۰۶۹

فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد
همچو شمع آن سوی دامانم‌ گریبان می‌برد

شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده
یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد

الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست
انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد

پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است
از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد

حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است
سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد

از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر
دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد

تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم
سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد

صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق
شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد

این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق
لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد

گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار
چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد

خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست
گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد

با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش
عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد

بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه
کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد

در خیال نفی فرع از اصل‌، باید شرم داشت
ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد

عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست
بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۰

آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد
اشک چکید و ناله رفت‌، نامهٔ ما که می‌برد

توأم گل دمیده‌ایم دامن صبح چیده‌ایم
در چمنی‌که رنگ ماست بوی وفا که می‌برد

نغمهٔ محفل‌کرم وقف جنون سایل است
ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می‌برد

ننگ هوس نمی‌کشد دولت بی‌زوال ما
بر در کبریای فقر نام هما که می‌برد

کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز
آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می‌برد

هرکه‌ گذشت ازین‌ چمن ریشهٔ‌ حسرتش بجاست
این همه‌ کاروان رنگ رو به قفا که می‌برد

آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست
آنچه نثار نازتست در همه جاکه می‌برد

از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم
خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد

شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد
رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می‌برد

تا به فلک دلیل ما چشم‌گشودن‌ست و بس
کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه می‌برد

بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس‌ گیر
منتظر طلب مباش ننگ بیاکه می‌برد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱

یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد
پشم ما بالد به حدی ‌کز کلاهی بگذرد

شمع محفل داغ می‌گردد کز آهی بگذرد
آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد

دسترنج سعی آزادی نمی‌گردد تلف
کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد

در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک
سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد

روشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع
داغ نقش پاست‌گر زین ره نگاهی بگذرد

شمع بردار از مزار تیره‌روزان وفا
باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد

از غبار ما سواد عجز روشن‌کردنیست
باید این خط هم به چشمت‌ گاه‌گاهی بگذرد

عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان
چون سحر صد نردبان بندی‌ که آهی بگذرد

برنمی‌دارد چوگردون عمر تمکین وحشتم
ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد

ترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است
سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذرد

نالهٔ نی می‌کشد از موج آب اواز پا
عمر عاشق‌ گر همه د زیر چاهی بگذرد

بی‌فنا ممکن بدان بیدل ‌گذشتن زین محیط
بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲

عرق‌آلوده جمالی ز نظر می‌گذرد
کزحیا چون عرقم آب ز سر می‌گذرد

کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت
آب یاقوت هم اینجا ز جگر می‌گذرد

خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تیغ را جاده‌کند هرکه ز سر می‌گذرد

موج ما بی‌نم ازین بحر پر آشوب گذشت
همچو نظاره که از دیدهٔ تر می‌گذرد

نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از دیدهٔ ما همچو نظر می‌گذرد

منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر می‌گذرد

شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست
ناله تا بال گشاید ز اثر می‌گذرد

چون نفس خانه‌پرستیم و نداریم آرام
عمر آسودگی ما به سفر می‌گذرد

در مقامی که قناعت بلد استغناست
کاروان چون تپش از موج گهر می‌گذرد

به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل
نیست بی‌ناله اگر نی ز شکر می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳

زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که ‌بی‌دیدهٔ تر می‌گذرد

از نفس چند پی قافلهٔ دل‌گیریم
سنگ عمریست‌که بردوش شرر می‌گذرد

دام دل نیست بجز دیده ‌که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر می‌گذرد

رغبت جاه چه و نفرت اسباب‌ کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر می‌گذرد

انجمن در قدمی‌، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر می‌گذرد

عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوخته‌تر می‌گذرد

خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوه‌ات از آینه درمی‌گذرد

همچو تصویر به آغوش ادب ساخته‌ایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر می‌گذرد

بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴

بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد
پیاله ‌گیر که فصل دماغ می‌گذرد

نوای بلبل و آواز خندهٔ ‌گلها
به دوش عبرت بانگ‌کلاغ می‌گذرد

کدورتی‌که ز اسباب چیده‌ای بر دل
سیاهیی است‌که آخر ز داغ می‌گذرد

به جستجوی چه مطلب شکسته‌ای دامن
غبار خود بهم آور سراغ می‌گذرد

کسی به جان‌کنی بی‌اثر چه چاره‌ کند
فراغها به تلاش فراغ می‌گذرد

فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری
غبار قافله سالار داغ می‌گذرد

مخالفت هم ازین دوستان غنیمت‌ گیر
دو روزه صحبت طوطی و زاغ می‌گذرد

شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب
شب سحر نفست بی‌چراغ می‌گذرد

زقید لفظ برآ معنی مجرد باش
می است نشئه دمی‌ کز ایاغ می‌گذرد

مگو پیام قناعت به منعمان بیدل
غریق حرص ز پل بی‌دماغ می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵

ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد
شرار من به پر و بال سنگ می‌گذرد

جهان ز آبله‌پایان دل جنون دارد
ز گرد عجز مگو فوج لنگ می‌گذرد

چه لغزش است رقم‌زای خامهٔ فرصت
که تا شتاب‌نویسی درنگ می‌گذرد

در آن چمن‌که به دستت نگار می‌بندد
غبار اگر گذرد گل به جنگ می‌گذرد

متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور
حذرکه قافله‌سالار بنگ می‌گذرد

عقوبت است صدف تا محیط پیش ‌گهر
دل‌گرفته ز هرکوچه تنگ می‌گذرد

کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار
به هر طرف نگری یک پلنگ می‌گذرد

غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم
ز خویش می‌گذرد گر ز زنگ می‌گذرد

ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن
پر شکسته ز چندین خدنگ می‌گذرد

تامل تو، پل‌کاروان عشرت توست
مژه به خم ندهی سیل رنگ می‌گذرد

دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست
چون بحر شد تنک آب از نهنگ می‌گذرد

هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق
هنوز قافله‌ها از فرنگ می‌گذرد

کسی به درد دلکش نمی‌رسد بید‌ل
جهان خفته چه مقدار دنگ می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶

ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد
چو رشحه‌ای‌ که ز ظرف سفال می‌گذرد

دمیدن همه زبن خاکدان‌گل خواری‌ست
بهار آبله‌ها پایمال می‌گذرد

غبار شیشهٔ ساعت به وهم می‌کوبد
بهوش باش‌که این ماه و سال می‌گذرد

تلاش نقص وکمال جهان گروتازی‌ست
هلالش از مه و ماه از هلال می‌گذرد

به هرکه می‌نگرم طالب دوام بقاست
مدار خلق به فکر محال می‌گذرد

دلی ‌که صاف شود از غبار وهم‌ کجاست
ز هر یک آینه چندین مثال می‌ گذرد

طلب چه سحرکند تا به‌کوی یار رسم
نفس هم از لب ما سینه مال می‌گذرد

شبم به صفحه نگاهش زد آتشی‌که هنوز
شرر به چشمک ناز غزال می‌گذرد

تلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل
زمان عافیتت زبر بال می‌گذرد

دو روزه فرصت وهمی‌ که زندگی نام است
گر از هوس ‌گذری بی‌ملال می‌گذرد

غبار قافلهٔ دوش بوده است امروز
وصال رفته و اکنون خیال می‌گذرد

حق ادای رموز از قلم طلب بیدل
که حرف دل به زبانهای لال می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۷

باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد
که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد

درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد

خاک ‌گل می‌کنم ‌و می‌روم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد

ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد

گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام
هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد

نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد

ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست
عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد

دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه‌ گرم می‌گذرد

چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد

خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم
آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد

مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست
گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد

آمد و رفت نفس مغتنم راحت ‌گیر
زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد

ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می‌ درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد

نیستم قابل یک‌ گام در این دشت چو عمر
لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد

راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل
عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۰۷۸

تا لبش در نظرم می‌گذرد
آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد

فصل گل منفعلم باید ساخت
ابر بی‌ چشم ترم می‌گذرد

زین گذرگه به کجا دل بندم
هرچه را می‌نگرم می‌گذرد

در بغل نامهٔ عتقا دارم
خبرم بیخبرم می‌گذرد

حلقه شد قامت و محرم نشدم
عمر بیرون درم می‌گذرد

جادهٔ پی‌سپر تسلیمم
هر چه آید به سرم می‌گذرد

ششجهت غلغل صور است اما
همه در گوش کرم می‌گذرد

مژه‌ای باز نکردم هیهات
پر زدن زیر پرم می‌گذرد

موج این‌بحر نفس راست نکرد
به وطن در سفرم می‌گذرد

هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم
یک شب بی‌سحرم می‌گذرد

کاش با یأس توان ساخت چو بید
بی‌بری هم ز برم می‌گذرد

دل ندانم به کجا می‌سوزد
دود شمعی ز سرم می‌گذرد

خاکم امروز غبارانگیز است
پستی از بام و درم می‌گذرد

کاروان الم و عیش کجاست
من ز خود می‌گذرم می‌گذرد

چند چون شمع ‌نگریم‌ بیدل
انجمن از نظرم می‌گذرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 108 از 283:  « پیشین  1  ...  107  108  109  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA