ارسالها: 8911
#1,541
Posted: 10 Aug 2012 12:03
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
ز پافتادگیام ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد
دلگداخته آیینه تا کجا نشود
علاج خسته دلیها مجوز ز طبع درشت
که نرم تا نشود سنگ مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد
چه ممکن است که پامال مدعا نشود
ز چرب و خشک به هر استخوان سراغی هست
هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت
به راستی که خجالتکش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی
خجالتیست که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بیاثری نچنان پرافشان باش
که شبنمت گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت
بر این گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم گر از چرخ بگذرم بیدل
دماغ نیستی شعلهام رسا نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,542
Posted: 10 Aug 2012 12:04
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
غرور ناز تو تهمتکش ادا نشود
به هیچ رنگ، می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتاییست
شکستم آینه تا جلوه بیصفا نشود
به گلشنی که شهیدان شوق بیدادند
جفاست بر گل زخمی که خونبها نشود
به راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه
به هر نشانکه توجهکنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است
که نقش پا به ره او جبیننما نشود
خموشیام به کمالیست کز هجوم شکست
صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن
جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباختهایم
که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر
به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل
شکست رنگ مبادا گرهگشا نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,543
Posted: 10 Aug 2012 12:06
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
فسون عیش، کدورتزدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,544
Posted: 10 Aug 2012 18:27
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
می و نغمه مسلم حوصلهای که قدحکش گردش سر نشود
بحل است سبکسری آنقدرت که دماغ جنونزدهتر نشود
اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی
دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود
زتعین خواجه و خودسریاش نکشی به طویلهٔ گه خریاش
چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود
ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس
تن برهنهپوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود
تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت
همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشود
ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس
خم گوشهٔ زانوش آینه کن که ستمکش شغل دگر نشود
بد و نیک تعین خیرهسری زده جام کشاکش دربهدری
تو چو سایه گزین در بیخبری که به زلزله زیر و زبر نشود
ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس کمین
مددی ز فسون جهان یقین که گزیدهٔ مار دو سر نشود
ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا
که تردد قطرهٔ بیسروپا به صدف نرسیده گهر نشود
به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا
در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود
به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم
به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود
دل خستهٔ بیدل نوحهسرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا
در ساز فغان نزند چهکند سر و برگ نی که شکر نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,545
Posted: 10 Aug 2012 18:28
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
جهدکنکه دل ز هوس پایمال شک نشود
اینکتاب علمیقین نقطهایست حک نشود
رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر
این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود
آبو رنگحسن جهان میدهد ز قبح نشان
کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشود
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو
در زمین تیرهدلان سایه مشترک نشود
بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن
نالهکنکه برلبگل خنده بینمک نشود
نیست شامی و سحری کز حجاب جلوه او
غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود
رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب
هرکجا زریست چرا طالب محک نشود
مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا
تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود
زحمت محال مبر جیب انفعال مدر
ما نمیرسیم به او تا زمین فلک نشود
گفتگوی.عین وسوا قطعکن زشبهه بزآ
تا به لبگره نزنی اینکه دوست یک نشود
بیدل اقتضای جشد میکشد بهحرصو حسد
خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,546
Posted: 10 Aug 2012 18:29
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
تا به داغ پا ننهد شعلهسرنگون نشود
از عدم نجسته برون هرزه میتپیم به خون
مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سری یافت اعتبار گهر
تا غرور کم نکنیآبروفزون نشود
صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس
خانههای سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بینیاز ز نومیدی کسیش چه غم
یک دوتیشه جانکنیت درد بستون نشود
فرصتگذشته چسان تاختن دهد به عنان
اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
قدردانی همهکس تنن اداگواه تو بس
کز لب تو نام حیا بیعرق برون نشود
نفس خیرهسر به خطا مایل است در همه جا
ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود
بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو
تابهآتششنبریسنگآبگوننشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,547
Posted: 10 Aug 2012 18:31
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود
نیست ممکنکهکندکاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشتهای از عالم وهم
نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
خون عشاق، وطن در رگ بسمل دارد
نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود
تا به کی شبههپرس حق و باطل بودن
مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
به هوس راحت جاوید زکف باختهایم
شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
بیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم
که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهایی دل میترسم
که دهی منصب آیینه و راضی نشود
آه از آن داغ که خاکستر شوقآلودم
در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل
باخبر باشکه رخت تو نمازی نشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,548
Posted: 10 Aug 2012 18:31
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,549
Posted: 10 Aug 2012 18:33
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود
فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا میشود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا میشود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا میشود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشود
خاک به سر میکند زندگی از طبع دون
پستی این خانهها تنگ هوا میشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو
حرص خجل نیست لیک کار حیا میشود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر
قافله هر سو رود بانگ درا میشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,550
Posted: 10 Aug 2012 18:34
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
حسرت مخمورم آخر مستی انشا میشود
تا قدح راهی است کز خمیازهام وامیشود
جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینهام
گرد من چندان که روبی آب پیدا میشود
بس که دارد بینشانی پرده ناموس من
در نگین نامم چو بو در گل معما میشود
لب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت
نسخه بیشیرازه چون شد معنی اجزا میشود
نسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست
شیشه میباید شکستن نشئه رسوا میشود
انفعال فطرت ازکمظرفی ما روشن است
قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا میشود
کامرانیهای دنیا کارگاه خودسریست
با فضولی طبع چون خوکرد مرزا میشود
پاس دل داریدکز پیچ و خم اینکوهسار
نشئه بیپرواست اما کار مینا میشود
پردهٔ فانوبمن میباشد شریک نور شمع
جسم در خورد صفای دل مصفا میشود
نوبت موی سفید است از امل غافل مباش
صبح چون گل کرد حشر آرزوها میشود
نقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست
این بناها چون حباب از سیل برپا میشود
حسن سعی، آیینه روشن میکند انجام را
ربشهٔ تاک استکاخر موج صهبا میشود
زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر
ای ز معنی بیخبر دین تو دنیا میشود
تنگی آفاق تا دل، دقت اوهام تست
از غبارت هرچه گردد پاک، صحرا میشود
خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنیست
دی نمایانست زان روزی که فردا میشود
بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است
خطش از برگشتن قاصد چلیپا میشود
زبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست
هرقدر دستی که میسایی بهم پا میشود
کرد بیدل گفتگو ما را ز تمکین منفعل
قلقل آخر سرنگونیهای مینا میشود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)